خانم جان به وسط رودخانه رسیده بود اما شوکا هنوز بلاتکلیف و پر از ترس غرق شدن، این پا و آن پا می کرد، هوا هم لحظه به لحظه تاریکتر می شد. ابر غلیظی که سراسر آسمان را پوشانده بود بر شدت تاریکی می افزود و همین موضوع بیشتر او را می ترسانید. چند بار فریاد زد: خانم جان!... خانم جان!
اما نه گوش خانم جان استمدادش را می شنید و نه غرش رودخانه سیلابی می گذاشت فریادش را به گوش آن زن سنگدل برساند...
دخترک بی تاب و ترسان و یخ کرده نگاهی به جنگل پشت سر و نگاهی به رودخانه می افکند.هر دو چون دو دیو، یکی ایستاده و ساکت بر جا و دیگری رونده و غرش کنان، او را در میان گرفته بودند.نمی دانست چه کند؟به کجا پناه ببرد، چه کسی به فریادش می رسد؟ تنها کاری که کرد از ترس خودش را دمرو و روی قلوه سنگهای ساحل انداخت، تا هیج جارا نبیند. نوعی تسلیم در برابر مرگ! بی انکه خود معنای این حرکت را بداند. نه حامی و نه رهگذر دلسوزی! تنها چشم آسمان بود که برای غریبی و تنهائی این کودک یکریز می بارید... صدای سم اسبی که بر قلوه سنگها می خورد شوکا را از جا پراند... مردی روستائی سوار بر اسب داشت به او نزدیک می شد. وحشت وهراس از مرگ، داندانهایش را کلید کرده بود. آیا مرد روستائی او را بر ترک اسب خود به آنسوی آب می برد؟... روستائی اسب سوار قدم قدم به او نزدیک شد. شوکا هر دو دست یخ زده اش را مشت کرده و زیر چانه اش فشار می داد و چشم از آن مرد برنمی داشت. در تردید بود، کمک بخواهد یا نه؟ترس، مغز و قدرت تصمیم گیری اش را فلج کرده بود. نکند این مرد اسب سوار همان دیوی باشد گه بچه ها را می دزد و می خورد!... مرد روستائی کوچکترین توجهی به آن کودک سرگردان نداشت، چه کسی می توانست بفهمد چرا او از آن بچه درمانده و سرگردان لب رودخانه، نمی پرسد که برای چه آنجا ایستاده است؟شاید هم فکر می کرد این بچه برای بازی به کنار رودخانه آمده است. اسب و سوارکارش از کنار شوکا گذشتند، اسب دو دستش را داخل اب گذاشت، شوکا به پشت سر نگاه کرد که تاریکتر و هول انگیزتر شده بود. مطمئنا او هرگز به این موضوع فکر نکرده بود که برای عبور از رودخانه می تواند به دم اسب بچسبد و از آب بگذرد! سوار کار اسب هم به او چنین چیزی نگفت، ندای غیبی هم در گوشش نجوا نکید، اما بی اختیار شاید هم به فرمان غریزه حفظ حیات دستش را به دم اسب گرفت و وارد آب شد. در آن لحظاتی که از آب می گذشت نه به این مسئله فکر کرد که ممکن است اسب به او لگدی بزند، نه سوارکار او را با شلاقش از اسب جدا سازد و نه امکان داشت رودخانه، چون رودخانه نیل برای عبورش کوچه ای باز کند. همچنانکه با موسی و قومش چنین کرد. هرچه بود اسب نجابتی شگفت انگیز از خود نشان داد و رودخانه نیز با ملایمت او را همراهی کرد. وفتی به ساحل رسید، همانگونه که بی اختیار دم اسب را گرفته بود، بی هیچگونه درنگی دم اسب را رها کرد و سپس مانند بچه گرازی به دنبال مادرش شروع به دویدن کرد.
خانم جان نیز همچنان گراز و بی نگاهی به چپ و راست، از کنار شالی زار وارد جاده شوسه شد. شوکا هم بدنبالش. از فاصله ای نه چندان دور نور چراغ حکایت از زندگی می کرد. تاریکی نمی گذاشت مسافران ساکت جاده پیشاپیش بدانند که این چراغ بر سر در خانه ای آویزان شده یا متعلق به کسی است؟اما از بخت شوکا، قهوه خانه ای بود کوچک بر سر جاده.
- خانم جان! من گشنمه! من خسته م!
شاید شوکا می خواست به بهانه گرسنگی خانم جان را که بی امان و یکسره می رفت مجبور به توقف کند.خانم جان در هنر داد کشیدن استاد بود.
- کوفت بخوری بچه!...
ولی ظاهرا خودش هم گرسنه بود. وارد قهوه خانه شدند و خانم جان سفارش غذا داد، شوکا به دو مردی که تنها ساکن قهوه خانه بودند نگاهی انداخت.آنها هم مثل آن مرد سوارکار در سکوت نفس می کشیدند و همین موضوع شوکا را بیشتر می ترساند. خودش را به خانم جان فشرد... وقتی دو عدد نان و دو عدد تخم مرغ پخته برای خانم جان آوردند تازه تن خیس و باران خورده شوکا به لرزه افتاد. دندانهایش بهم می خورد و صدای بلند و نامفهومی از میان دولبش شنیده می شد. یکی از آن دو مرد در سکوت به سوی شوکا آمد، دستش را گرفت و او را به کنار بخاری هیزمی قهوه خانه برد جلو آتش نشاند. گرمای بخاری هیزمی هزار بار از خوردن نان و تخم مرغ برای شوکا دلچسب تر بود. خون به نرمی در رگهای شوکا به گردش درآمد و همزمان درد خستگی بر او آشکار می شد، فشار درد پاهایش چنان شدید بود که او را به گریه انداخت.
خانم جان سرش داد کشید:
- دیگه چه مرگته!... بیا غذا کوفت کن!...
یکی از دو مرد قهوه چی، در سکوت طشت بزرگی آورد، آب کتری دود زده ای که روی بخاری هیزمی بود توی طشت خالی کرد و جلو شوکا گذاشت و شروع به ماساژ پاهایش کرد.آن قهوه چی خوب می دانست که در مراحل اولیه سرمازدگی و خستگی، بهترین درمان، ماساژ با آب گرم است.قهوه چی دوم رو به خانم جان گفت:
- خانوم! شما باید شب همین جا بمونین، وگرنه این بچه می میره!...
- به جهنم که مرد! من باید همین امشب برم ارده جان.
- شما می تونین برین ولی این بچه نه!صبح برگردین با خودتون ببرین!...
خانم جان ناچار سکوت کرد. هر دو شب را در همانجا ماندند، شوکا در دستهای آن مرد قهوه چی شفا یافت، چون کنار بخاری خوابیده بود صبح لباسها به تنش خشک شده بود.هنگان خداحافظی نگاه حقشناسانه شوکا به چهره ساکت آن قهوه چی از هر سپاسی سخنگو تر بود.
- خانم جان! چرا اون مرده اصلا حرفی نمی زد؟...
- خفه خون! لال بود!...
صبحگاه باران قطع شده بود، لطافت هوا در کنار شالیزارها و بیشه ها موج می انداخت و روح زندگی را در میلیونها حشره و خزنده زنده می کرد. از هر طرف راه افتاده بودند،زیر پای شوکا قورباغه ها با جهیدن های ناگهانی، اول او را می ترسانید و بعد به خنده می انداختند. او مثل هر کودک دیگری در آن لحظه با طبیعت یکی شده بود.
سه چهار کیلومتر راه رفتند تا به دهکده کوچکی رسیدند.خانم جان در چوبی یکی از خانه ها را زد، زنی با شلیته و پیراهن کوتاه در را برویشان باز کرد.خانم جان با او آشنا بود.
- فاطمه جان!این بچه پیش تو امانت، من برم ده بالا، عصری برمی گردم.
خانم جان رفت و عصر همان روز برگشت.شب را در همان خانه ماندند و فردا صبح، از بخت شوکا بود که کامیونی رسید و آنها را مستقیما به غازیان برگرداند و گرنه خانم جان او را باز هم پیاده بر می گرداند.
************************************************** **************************
بهار و تابستان زندگی شوکا در کتاب خاطرات نانوشته اش گذشت.( خدایا شکرت که دیگه اینارو توضیح نداده...!!!!) ، حالا دختری شده بود شش سال و نیمه، اما چه از نظر بهره هوش و چه از نظر رشد جسمانی بنظر دختری هشت ساله می آمد. قد و بالایش شکفته بنظر می رسید عوامل بلوغ جسمانی، بسرعت در تن و بدن نازک و نرمش ظاهر شد.نوعی لطافت محض بود و با آنهمه رنج و آزار و خستگی از انجام وظایف روزانه ای که نه پایان می گرفت و نه متوقف می شد. هر روز وظیفه تازه ای بر دوشش افزون می شد، حالا کارهای روزمره دو خانه را_ خانه خانم جان و خانه ملای مکتب خانه_ را انجام می داد، باید دو ساعتی از شب که پلکهای سرخ و متورم خانم جان بحکم خواب بر هم می افتاد، زیر نور فانوس نفتی به نوشتن مشق مشغول می شد اغلب هم با داد و فریاد و لنگه کفش خانم جان ناچار به قطع تمریناتش می شد :
(( چقدر پول نفت بدم که تو سگ توله مشقتو بنویسی!... خیال می کنی اگه با سود بشی ملکه مملکت می شی؟نه جونم! کور خوندی؟ کی به امثال تو اجازه می ده سری توی سرها دربیاری؟...))
خانم جان دشمن تحصیلات بود مخصوصا آن را برای شوکا سم هلاهل می دانست.
- سواد و کتاب نداری می خوای یه سر و گردن از بچه های دیگه بالاتر بپری وای بحال روزی که تصدیق کلاس شش بگیری، از نشستن رو تخت پادشاهی یک قدم کوتاه نم آیی!
شب و روز شوکا با چاشنی همیشگی نیش و کنایه و انبر داغ می گذشت و شوکا با آن ملاحت ذاتی، تناسب چشم نواز پیکره اش،نرمای خوی و خلق اینهمه خشونت را تحمل می کرد و دم نمی زد!...
کسی نمی دانست در ذهن این دختر بچه تنها چه می گذرد؟...برای آینده اش دنبال چه نوع زندگی است!... چه آرزوهائی در زیر کاسه سرش می چرخد؟...
************************************************** ******************************
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)