صفحه 3 از 16 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 153

موضوع: نسل عاشقان | ر.اعتمادی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    خانم جان به وسط رودخانه رسیده بود اما شوکا هنوز بلاتکلیف و پر از ترس غرق شدن، این پا و آن پا می کرد، هوا هم لحظه به لحظه تاریکتر می شد. ابر غلیظی که سراسر آسمان را پوشانده بود بر شدت تاریکی می افزود و همین موضوع بیشتر او را می ترسانید. چند بار فریاد زد: خانم جان!... خانم جان!
    اما نه گوش خانم جان استمدادش را می شنید و نه غرش رودخانه سیلابی می گذاشت فریادش را به گوش آن زن سنگدل برساند...

    دخترک بی تاب و ترسان و یخ کرده نگاهی به جنگل پشت سر و نگاهی به رودخانه می افکند.هر دو چون دو دیو، یکی ایستاده و ساکت بر جا و دیگری رونده و غرش کنان، او را در میان گرفته بودند.نمی دانست چه کند؟به کجا پناه ببرد، چه کسی به فریادش می رسد؟ تنها کاری که کرد از ترس خودش را دمرو و روی قلوه سنگهای ساحل انداخت، تا هیج جارا نبیند. نوعی تسلیم در برابر مرگ! بی انکه خود معنای این حرکت را بداند. نه حامی و نه رهگذر دلسوزی! تنها چشم آسمان بود که برای غریبی و تنهائی این کودک یکریز می بارید... صدای سم اسبی که بر قلوه سنگها می خورد شوکا را از جا پراند... مردی روستائی سوار بر اسب داشت به او نزدیک می شد. وحشت وهراس از مرگ، داندانهایش را کلید کرده بود. آیا مرد روستائی او را بر ترک اسب خود به آنسوی آب می برد؟... روستائی اسب سوار قدم قدم به او نزدیک شد. شوکا هر دو دست یخ زده اش را مشت کرده و زیر چانه اش فشار می داد و چشم از آن مرد برنمی داشت. در تردید بود، کمک بخواهد یا نه؟ترس، مغز و قدرت تصمیم گیری اش را فلج کرده بود. نکند این مرد اسب سوار همان دیوی باشد گه بچه ها را می دزد و می خورد!... مرد روستائی کوچکترین توجهی به آن کودک سرگردان نداشت، چه کسی می توانست بفهمد چرا او از آن بچه درمانده و سرگردان لب رودخانه، نمی پرسد که برای چه آنجا ایستاده است؟شاید هم فکر می کرد این بچه برای بازی به کنار رودخانه آمده است. اسب و سوارکارش از کنار شوکا گذشتند، اسب دو دستش را داخل اب گذاشت، شوکا به پشت سر نگاه کرد که تاریکتر و هول انگیزتر شده بود. مطمئنا او هرگز به این موضوع فکر نکرده بود که برای عبور از رودخانه می تواند به دم اسب بچسبد و از آب بگذرد! سوار کار اسب هم به او چنین چیزی نگفت، ندای غیبی هم در گوشش نجوا نکید، اما بی اختیار شاید هم به فرمان غریزه حفظ حیات دستش را به دم اسب گرفت و وارد آب شد. در آن لحظاتی که از آب می گذشت نه به این مسئله فکر کرد که ممکن است اسب به او لگدی بزند، نه سوارکار او را با شلاقش از اسب جدا سازد و نه امکان داشت رودخانه، چون رودخانه نیل برای عبورش کوچه ای باز کند. همچنانکه با موسی و قومش چنین کرد. هرچه بود اسب نجابتی شگفت انگیز از خود نشان داد و رودخانه نیز با ملایمت او را همراهی کرد. وفتی به ساحل رسید، همانگونه که بی اختیار دم اسب را گرفته بود، بی هیچگونه درنگی دم اسب را رها کرد و سپس مانند بچه گرازی به دنبال مادرش شروع به دویدن کرد.
    خانم جان نیز همچنان گراز و بی نگاهی به چپ و راست، از کنار شالی زار وارد جاده شوسه شد. شوکا هم بدنبالش. از فاصله ای نه چندان دور نور چراغ حکایت از زندگی می کرد. تاریکی نمی گذاشت مسافران ساکت جاده پیشاپیش بدانند که این چراغ بر سر در خانه ای آویزان شده یا متعلق به کسی است؟اما از بخت شوکا، قهوه خانه ای بود کوچک بر سر جاده.
    - خانم جان! من گشنمه! من خسته م!
    شاید شوکا می خواست به بهانه گرسنگی خانم جان را که بی امان و یکسره می رفت مجبور به توقف کند.خانم جان در هنر داد کشیدن استاد بود.
    - کوفت بخوری بچه!...
    ولی ظاهرا خودش هم گرسنه بود. وارد قهوه خانه شدند و خانم جان سفارش غذا داد، شوکا به دو مردی که تنها ساکن قهوه خانه بودند نگاهی انداخت.آنها هم مثل آن مرد سوارکار در سکوت نفس می کشیدند و همین موضوع شوکا را بیشتر می ترساند. خودش را به خانم جان فشرد... وقتی دو عدد نان و دو عدد تخم مرغ پخته برای خانم جان آوردند تازه تن خیس و باران خورده شوکا به لرزه افتاد. دندانهایش بهم می خورد و صدای بلند و نامفهومی از میان دولبش شنیده می شد. یکی از آن دو مرد در سکوت به سوی شوکا آمد، دستش را گرفت و او را به کنار بخاری هیزمی قهوه خانه برد جلو آتش نشاند. گرمای بخاری هیزمی هزار بار از خوردن نان و تخم مرغ برای شوکا دلچسب تر بود. خون به نرمی در رگهای شوکا به گردش درآمد و همزمان درد خستگی بر او آشکار می شد، فشار درد پاهایش چنان شدید بود که او را به گریه انداخت.
    خانم جان سرش داد کشید:
    - دیگه چه مرگته!... بیا غذا کوفت کن!...
    یکی از دو مرد قهوه چی، در سکوت طشت بزرگی آورد، آب کتری دود زده ای که روی بخاری هیزمی بود توی طشت خالی کرد و جلو شوکا گذاشت و شروع به ماساژ پاهایش کرد.آن قهوه چی خوب می دانست که در مراحل اولیه سرمازدگی و خستگی، بهترین درمان، ماساژ با آب گرم است.قهوه چی دوم رو به خانم جان گفت:
    - خانوم! شما باید شب همین جا بمونین، وگرنه این بچه می میره!...
    - به جهنم که مرد! من باید همین امشب برم ارده جان.
    - شما می تونین برین ولی این بچه نه!صبح برگردین با خودتون ببرین!...
    خانم جان ناچار سکوت کرد. هر دو شب را در همانجا ماندند، شوکا در دستهای آن مرد قهوه چی شفا یافت، چون کنار بخاری خوابیده بود صبح لباسها به تنش خشک شده بود.هنگان خداحافظی نگاه حقشناسانه شوکا به چهره ساکت آن قهوه چی از هر سپاسی سخنگو تر بود.
    - خانم جان! چرا اون مرده اصلا حرفی نمی زد؟...
    - خفه خون! لال بود!...
    صبحگاه باران قطع شده بود، لطافت هوا در کنار شالیزارها و بیشه ها موج می انداخت و روح زندگی را در میلیونها حشره و خزنده زنده می کرد. از هر طرف راه افتاده بودند،زیر پای شوکا قورباغه ها با جهیدن های ناگهانی، اول او را می ترسانید و بعد به خنده می انداختند. او مثل هر کودک دیگری در آن لحظه با طبیعت یکی شده بود.
    سه چهار کیلومتر راه رفتند تا به دهکده کوچکی رسیدند.خانم جان در چوبی یکی از خانه ها را زد، زنی با شلیته و پیراهن کوتاه در را برویشان باز کرد.خانم جان با او آشنا بود.
    - فاطمه جان!این بچه پیش تو امانت، من برم ده بالا، عصری برمی گردم.
    خانم جان رفت و عصر همان روز برگشت.شب را در همان خانه ماندند و فردا صبح، از بخت شوکا بود که کامیونی رسید و آنها را مستقیما به غازیان برگرداند و گرنه خانم جان او را باز هم پیاده بر می گرداند.



    ************************************************** **************************

    بهار و تابستان زندگی شوکا در کتاب خاطرات نانوشته اش گذشت.( خدایا شکرت که دیگه اینارو توضیح نداده...!!!!) ، حالا دختری شده بود شش سال و نیمه، اما چه از نظر بهره هوش و چه از نظر رشد جسمانی بنظر دختری هشت ساله می آمد. قد و بالایش شکفته بنظر می رسید عوامل بلوغ جسمانی، بسرعت در تن و بدن نازک و نرمش ظاهر شد.نوعی لطافت محض بود و با آنهمه رنج و آزار و خستگی از انجام وظایف روزانه ای که نه پایان می گرفت و نه متوقف می شد. هر روز وظیفه تازه ای بر دوشش افزون می شد، حالا کارهای روزمره دو خانه را_ خانه خانم جان و خانه ملای مکتب خانه_ را انجام می داد، باید دو ساعتی از شب که پلکهای سرخ و متورم خانم جان بحکم خواب بر هم می افتاد، زیر نور فانوس نفتی به نوشتن مشق مشغول می شد اغلب هم با داد و فریاد و لنگه کفش خانم جان ناچار به قطع تمریناتش می شد :
    (( چقدر پول نفت بدم که تو سگ توله مشقتو بنویسی!... خیال می کنی اگه با سود بشی ملکه مملکت می شی؟نه جونم! کور خوندی؟ کی به امثال تو اجازه می ده سری توی سرها دربیاری؟...))
    خانم جان دشمن تحصیلات بود مخصوصا آن را برای شوکا سم هلاهل می دانست.
    - سواد و کتاب نداری می خوای یه سر و گردن از بچه های دیگه بالاتر بپری وای بحال روزی که تصدیق کلاس شش بگیری، از نشستن رو تخت پادشاهی یک قدم کوتاه نم آیی!
    شب و روز شوکا با چاشنی همیشگی نیش و کنایه و انبر داغ می گذشت و شوکا با آن ملاحت ذاتی، تناسب چشم نواز پیکره اش،نرمای خوی و خلق اینهمه خشونت را تحمل می کرد و دم نمی زد!...
    کسی نمی دانست در ذهن این دختر بچه تنها چه می گذرد؟...برای آینده اش دنبال چه نوع زندگی است!... چه آرزوهائی در زیر کاسه سرش می چرخد؟...

    ************************************************** ******************************


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    یک روز پاییزی بود.هوای نه سرد و نه گرم، رطوبت لزج وحشتناک همیشگی سواحل دریای مازندران بحداقل رسیده بود. شوکا در کنار دار حصیربافی مشغول گیس بافی بود که خانم جان با زدن چند تا تک سرفه، سینه اش را صاف کرد.در اینگونه مواقع، شوکا می دانست که خانم جان می خواهد دستور تازه ای صادر کند. گوش بفرمان شد...
    - بیبین دختر! فردا صبح ، می ری پیش کبری خانم! هفته پیش یه بار بردمت خونه شون!
    - آره خانوم جان، خونه شون را یاد گرفتم.چیکارم داره؟...
    خانم جان همانطور که انگشتانش به بافت حصیر مشغول بود و بی آنکه سرش را بلند کند ادامه داد:
    - می ری براش کار می کنی!
    - چه کاری خانم جان؟خونه شو جارو کنم؟ ظرفهاشو بشورم؟
    - نمی دونم بالا خره یه کاری بهت می ده! مزدش هم خوبه! من دیگه نمی تونم جورتو بکشم! همین هفته پیش دو تومن دادم یه کفش برات خریدم. مگه من رو گنج نشستم...
    شوکا خواست به هزار تومانی که بابا مهندس به او داده بود اشاره کند اما بلافاصله دهنش را بست. او دیگر خیلی خوب می دانست اشاره به آن هزار تومان مهندس همان و کتک خوردن همان!
    - چشم خانوم جان!...
    صبح زود وقتی ظرفها را شست پیراهنش را پوشید که راه بیفتد.خانم جان صدایش کرد:
    - نه!اون پیراهن نو را بپوش! این چیه؟ عین گداها می مونی!
    شوکا متعجب برجا ماند. این اولین بار بود که خانم جان از او می خواست لباس نو بپوشد و از خانه خارج شود در حالیکه در گذشته باید هزار بار منت خانم جان را می کشید تا اجازه استفاده از پیراهن یا کفش نو صادر شود.
    کبرا خانم یک محله بالاتر،نزدیک خیابان و توی یک خانه کوچک دو طبقه زندگی می کرد. هر طبقه خانه یک اتاق داشت و یک نشیمن. کبرا همیشه در همان طبقه اول زندگی می کرد. شوکا نمی دانست کبرا شغلش چیست؟ درآمدش از کجاست؟ شوهرش کیست؟بچه ای هم دارد یا نه؟ اما روی هم رفته زندگی اش خیلی از خانم جان بهتر بود و بهتر هم روزها و شبهایش را می گذراند. زنی بود ریزنقش، با موهای خاکستری رنگ، همیشه دستمالی بسر می بست و پیراهن گلدار می پوشید و در آن سن و سال سرخاب سفیداب می مالید. کبرا نگاه تحقیرآمیزی به سراپای شوکا انداخت.
    - این چه جور لباسیه که تنت کرده ن؟... نمی شد خانم جان دست از خسیس بازی برداره!...
    شوکا متعجب بود. چرا امروز خانم جان و کبرا درباره سر و وضع و لباسش سخت می گیرند! مگر چه اتفاقی افتاده که لباس او برای هر دوشان اینقدر مهم جلوه می کند اما مثل هر دختری در آ« سن و سال از اینکه می خواهند او لباس قشنگتری بپوشد، خوشحال شد اما جوابی نداشت که به کبرا خانم بدهد.
    آن روز شوکا تا غروب به کار نظافت خانه پرداخت، کبرا خان غذای مفصلی در بشقابش کشید که مدتها بود اینقدر سیر و راضی از سر سفره بلند نشده بود.شوکا ضمن انجام کارهای خانه، می دید که هر دوساعتی زن و مردی می آیند، به طبقه دوم ساختمان می روند و بعد از ساعتی برمی گردند به طبقه پایین، با کبرا خانم خوش و بشی می کنند، اسکناسی روی طاقچه می گذارند و از خانه خارج می شوند. (( آنها در آن بالا چه می کنند و چرا بعد از بازگشت به طبقه پایین پولی برای کبرا خانم می گذارند و می روند؟... )) بعضی از زنان و مردانی که بخانه کبرا خانم می آمدند، بسیار بد دهن بودند و کلماتی زشت و زننده بر زبان می راندند که شوکا از شرم قرمز می شد و بعضیها کمتر حرف می زدند و خیلی شتاب و عجله داشتند و طوری می آمدند و می رفتند که انگار از چیزی می ترسند. یکبار هم با اشاره یکی از آنان، شوکا مامور شد که برود از درز در چوبی خانه، بیرون را نگاه کند و اگر کسی پشت در ایستاده بود بلافاصله کبرا خانم را خبر کند. شب هنگام در بازگشت بخانه، خانم جان سوالاتی از او می کرد که بنظرش عجیب و غیر عادی می آمد. او نمی توانست مفهوم رفتار تازه خانم جان را درک کند اما این را می توانست حدس بزند که خانم جان می خواهد از کارهای او در خانه کبرا خانم سردرآورد.
    صبح فردا کبرا خانم در نهایت دست و دلبازی شوکا را به مغازه ای برد که لباسهای آماده می فروختند و برایش پیراهنی خرید که خیلی کوتاهتر از پیراهن او و همه همسن و سالانش بود...
    - کبرا خانم!... این پیرهن خیلی کوتاهه! خانم جان بدش می آد بپوشم! باهام دعوا می کنه.
    کبرا خنده تمسخر آمیزی زد و گفت:
    - حالا لازم نکرده این پیرهنتو تو کوچه و یا جلو خان جان بپوشی، صبح که می آئی خونه من می پوشی، شب هم که برمی گردی پیش خانم جان، درش می آری...
    شوکا شش سال و نیمه نمی دانست این چه پیراهنی است که فقط می تواند در خانه کبرا بپوشد. مگر چه عیبی دارد که توی کوچه هم بپوشد تا بچه ها ببینند که او هم صاحب لباس قشنگی شده که خیلی هم به او می آید.
    پیدا کردن پاسخی برای این سوال، برایش مسئله ای نبود، بعد از مدتها شنیدن فحش و کتک خوردن از خانم جان، حالا زنی در زندگی اش حاضر شده که برایش لباس نو می خرد، غذای خوشمزه و چرب و نرم به او می خوراند، او را روی نیمکت چوبی می نشاند و مثل اینکه دارد عروسک بازی می کند، صورتش را رنگ می زند ، سرش را شانه می کند و گاهی هم کمی گلاب به سینه اش می زند... و از همه مهمتر از او نمی خواهد که دائماً دست به جارو به نظافت و شستوشوی خانه بپردازد... روز سومی بود که بخانه کبرا می آمد، سرحال و سرزنده وارد خانه شد.کبرا سینی صبحانه را جلوی رویش گذاشت، کره و عسل و کلوچه: (( خوب بخور چون امروز باهات کار دارم...))
    - چه کاری کبرا خانم؟
    - خوب گوشاتو باز کن ببین چی می گم دختر! از امروز کارت اینه که وقتی مهمونام میرن اتاق طبقه بالا، تو از اون درختی که روبرو پنجره طبقه بالاس بری بالا و ببینی آنها توی اتاق چیکار می کنن و بعدش هم بیا برام تعریف کن.
    شوکا هاج و واج، به دستو رات کبرا گوش می داد.(( اینجا همه چیزش با خانه های دیگران فرق دارد.این دیگر چه جور شغلی است که به من داده اند؟... مگر این زن و مردها توی اون اتاق چه می کنند که من باید با چشمان باز ببینم و برای کبرا خانم تعریف کنم؟))
    به درخت نگاه کرد، زیر درخت یک نردبان گذاشته شده بود که او می توانست از آن بالا برود و خودش را به شاخ و برگ درخت برساند و آنجا روی یکی از شاخه ها که نسبتا کلفت بود بنشیند و داخل را تماشا کند. درختی که او باید از آن بالا می رفت یک درخت نارون بود و شاخ و برگش آنقدر پیچیده و پر بود که اگر هم مهمانان کبرا خانم از پنجره به حیاط نگاه می کردند، نمی توانستند او را ببینند، کبرا خانم به او گفت اگر هم تو را دیدند بگو که داری بازی می کنی!
    طولی نکشید که یک زن و مرد جوان وارد خانه کبرا شدند. کبرا طبق معمول با آنها خوش و بشی کرد و هر دو را به طبقه دوم فرستاد و بلافاصله به شوکا اشاره کرد که از درخت ناروان بالا برود و وظیفه ای که به او محول شده انجام بدهد. تا این لحظه شوکا به این موضوع که در آن اتاق چه خواهد دید نیاندیشیده بود. از آنجا که زیر دست زنی خشن و بی رحم بزرگ شده و با انواع سختیها و مشکلات کنار آمده و بدنش در عین لطافت، از قدرت و نرمش کافی برخوردار بود بسرعت مانند بچه گربه ای از درخت بالا رفت، و درست روی شاخه ای که چشم انداز مناسبی داشت ایستاد اما همینکه با چشم خود دید که زن و مرد دارند لباسشان را از تن خارج می کنند مانند آنکه مار سمی خطرناکی دیده باشد، بسرعت از درخت پایین آمد. کبرا که با دقت شوکا را زیر نظر داشت صدایش کرد و پرسید برای چه آنطور با عجله از درخت پایین پرید. شوکا تقریبا زبانش بند آمده بود و بزحمت و به کمک فرو دادن آب دهان، توانست بگوید:
    - آخه... اونا...اونا... داشتن لباساشونو می کندن!...
    - خوب اینکه عیبی نداره! مردا و زنها وقتی تو اتاق تنها میشن لباساشونو درمی آرن!... تو همه این چیزا رو باید ببینی و یاد بگیری!...
    شوکا هرگز در زندگی اش چنین چیزی ندیده و نشنیده بود.
    - آخه خانم جون، خیلی بده!...
    کبرا خانم پس از سه روز محبت، ناگهان به دیوی وحشتناک تغییر صورت داد و کشیده محکمی زیر گوش شوکا خواباند.
    - زود برو بالا و همونجا بمون و تا وقتی که مهمونا لباس پوشیدن و برگشتن پایین رو درخت باش!
    - آخه خانم خیلی بده!...
    دومین کشیده، چهره مهتابی رنگ شوکا را به قرمز تندی بدل کرد. با صدای بلند به گریه افتاد و وقتی دید کبرا خانم کفشش را درمی آورد تا او را محکمتر بزند گفت:
    - چشم کبرا خانم میرم بالا...
    شوکا دوباره از درخت بالا رفت اما اینبار با منظره ای روبرو شد که بسرعت به پایین سرازیر شد و اگر نردبان زیر پایش نبود مطمئنا از ارتفاع سه چهار متری سقوط می کرد.
    کبرا خانم لنگه کفش در دست زیر درخت نارون منتظرش ایستاده بود. شوکا نفهمید چه قدر لنگه کفش به پشت و بازویش اصابت کرد، او چون بچه گربه ای که در تنگنا افتاده باشد جیغ های کوتاهی میزد و اینطرف و آنطرف می دوید. کبرا خانم پیراهنی که برای شوکا خریده بود از تنش بیرون کشید و پیراهن خودش را توی صورتش زد و با خشونت مرگباری که از آن زن میانسال و ریزنقش بعید بود فریاد زد:
    - برو لای دست خانم جونت! دیگه هم اینطرفا پیدات نشه!...
    شوکا کتک خورده و لهیده، چون انار آب لمبو، بطرف خانه راه افتاد. اما چند قدم مانده بخانه وحشت تازه ای او را در مشت گرفت. خانم جان هم بابت این نافرمانی حسابی کتکش خواهد زد. تا غروب اینطرف و آن طرف پرسه زد.خانم جان وقتیکه هوا تاریک شد منتظرش بود. تا آن موقع هم خدا بزرگ است. وقتی از خانه کبرا بیرون آمد خیلی دلش می خواست با یکنفر حرف می زد و از او می پرسید آیا می داند چرا کبرا خان از او می خواهد که از بالای درخت دزدکی جاسوسی مهمانهایش را بکند؟... اما واقعه از نظر او آنقدر شرم آور بود که جرات بازگو کردنش را به خود نمی داد. سری به خانه تهمینه و ماهرخ زد شاید با آنها که فاصله سنی شان با او کمتر بود از ما جرا حرف بزند اما وقتی با آنها مشغول بازی شد، به عادت همه کودکان چنان گرم بازی شد که همه چیز حتی درخواست شیطانی و عجیب کبرا را و فکر اینکه ممکنست خانم جان انبر داغش کند بفراموشی سپرد.


    ************************************************** ************************************
    صفحه 96


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    غروب بود که شوکا وارد خانه شد. خانم جان منتظرش بود. جوری او را نگاه می کرد انگار از نافرمانی و سرپیچی شوکا از دستورات کبرا خانم اطلاع یافته بود اما ظاهرا هیچ چیز نگفت. خانم جان دستور داد برای شام شب کته پلا با مرغ و مقداری سیر خام بار بگذارد!شوکا بسرعت دست بکار شد ولی هنوز قالمه را روی اجاق نگذاشته بود که خانم جان با عجله به حیاط خانه آمد و به شوکا گفت:
    - نمی خواد سیر لای پلا بگذاری دهنت بوی سیر می گیره!...
    شوکا دوباره بفکر افتاد.مگر خوردن پلو با سیر چه عیبی دارد که خانم جان بدو بدو آمده و می گوید سیر لای کته پلا نگذارد؟... کبرا خانم متوجه لباس من است، خانم جان هوای دهان مرا دارد که بوی سیر نگیرد!...
    سر شام شوکا هرچه منتظر شد ببیند خانم جان درباره حادثه آن روز حرفی می زند خانم جان چیزی نگفت.بالاخره خودش دست پیش را گرفت و به خانم جان گفت:
    - خانم جان! من فردا نمی رم خونه کبرا خانم...
    ابروان پهن و کشیده خانم جان مثل دو تا تیغه کارد در هم فرورفت و پرسید:
    - چرا؟چی شده؟ خودش بهت گفت که دیگه نیا؟
    شوکا با همان لحن کودکانه و سادگی مخصوص خودش پاسخ داد:
    - خانم جان! اون منو خیلی زد، با لنگه کفش تموم تنمو سیاه کرده...بعدش هم منو از خونه ش بیرون انداخت.
    خانم جان غرش مخوفی از یسنه بیرون داد.
    - خوب کرد که ادبت کرد!...دستش درد نکنه! لابد زبون درازی کردی و خیال کردی کبرا خانم هم مثل منه که خیلی وقتا گناهتو می بخشم!...خوب سر چی کتکت زد؟
    نوعی شرم و خجالت در چهره دخترک سایه زد.
    - خانم جان! کبرا خانم میگه که هروقت مهمون اومد خونه ش،رفت طبقه بالا، تو هم از دار و درخت بالا برو ببین مهمونا تو اتاق چیکار می کنن!
    خانم جان شبیه کسی که از پیش در توطئه شرکت داشته و نقشه را خود طراحی کرده باشد با عصبانیت ساختگی گفت:
    - خوب چه عیبی داره!...چشمای گل و گشادت برا دله دزدی خیلی هم اوساس، برای نیگاه کردن صاف و ساده جا خالی می ده؟!
    شوکا با همان صداقت کودکانه اش گفت:
    - آخه خیلی بده!...
    - بد وجود کثافت توس!...همین فردا صبح خودت میری پیش کبرا خانم دستشو می بوسی و می گی غلط کردم.هرچی شما بفرمایین کبرا خانم!...بعدش هم میری رو دار،چشماتو خوب باز می کنی، هرچی دیدی میری براش تعریف می کنی... فهمیدی چی گفتم؟...
    شوکا از ترس اینکه خانم جان انبر داغ را بردارد و بسراغش بیاید سرش را پایین انداخت و سکوت کرد، اما خانم جان دست بردار نبود.
    - بگو چشم اطاعت می کنم!
    - چشم!اطاعت می کنم!...
    شوکا فردا صبح ترسان و لرزان عازم منزل کبرا شد.در زد،کبرا در را برویش باز کرد اما بر خلاف انتظارش، کبرا طوری با او مهربان احوال پرسی کرد که انگار دیروز هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
    - بیا تو!برو لباساتو عوض کن، بشین پیش خودم!...
    شوکا چنانکه رسم کودکان است، با اولین لبخند کبرا خانم، اطمینان از دست رفته را به آن زن بازیافت، فورا برایش از قوری چای ریخت و در همین فاصله لباسش را تغییر داد و کنار کبرا خانم نشست. نیمساعتی نگذشته بود که زنگ خانه بصدا درآمد. شوکا بلند شد تا برود در خانه را باز کند اما کبرا خانم دستش را گرفت و گفت:
    - بشین! خودم درو باز می کنم.
    شوکا از محبت های کبرا خانم که بنظر خودش از دو سه روز گذشته هم نرم و گرم تر شده بود به شوق آمده بود. از لای در متوجه کبرا خانم بود.کبرا خانم در را گشود، یک مرد جوان بیستو سه چهار ساله ، در لباس نیروی دریائی قدم بداخل خانه گذاشت. کبرا خانم با صدای آهسته مشغول گفت و گو با ملوان جوان شد. ملوان سرش را دور تا دور با ماشین اصلاح کرده بود. به این مدل اصلاح در آنروزها می گفتند،آلمانی! ملوان چهره دلنشینی داشت و حرکات سر و دستهایش خیلی مودبانه بنظر می رسید. او از داخل کیف بغلی اش یک اسکناس پنج تومانی درآورد و کف دست کبرا خانم گذاشت و بعد هر دو وارد اتاق شدند...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض



    کبرا به شوکا اشاره کرد:
    زود برا آقا چائی بیار!...
    شوکا از جا بلند شد،پیراهن کوتاهی به تن داشت و اندکی از سپیدی رانهایش را بنمایش می گذاشت موجب شگفتی ملوان جوان شده بود اما او وقت تفکر به این جور اتفاقات را نداشت، با بی حوصلگی پریسد:
    - پس اون دختر خانم کجاست! چرا نمی آد؟...من وقت ندارم باید با خودم ببرمش خونه و برگردم پادگان!...
    کبرا سرش را بسمت شوکا چرخاند که داشت سینی را پیش مرد جوان می گذاشت.گوئی نارنجکی بغل گوش ملوان جوان منفجر کرده بودند. تقریبا از جا پرید، بزحمت آب دهانش را فرو داد. چانه اش از شدت خشم و حیرت می لرزید. رگهای گردنش آشکارا متورم شده بود. در آن روزها جوانان ایرانی، بخصوص آن دسته که با کتاب و روزنامه آشنا بودند از عقب ماندگی کشورشان نسبت به کشورهای اروپائی بشدت رنج می بردند و آنچنان خالصانه در پی رفع عقب ماندگیها بودند که گوئی می خواستند عقب ماندگیهای دویست سیصد سال گذشته را چند ماهه از چهره تاریخ کشورشان بزدایند. این جوانان بسیار پاک و مقدس می اندیشیدند و تلاش برای رفع عوامل عقب ماندگی کشورشان را یک وظیفه ملی می دانستند و یکی از مجموعه عقب ماندگی ها و سیر قهقهرائی کشور را هم فساد و فحشا بحساب می آوردند. این جوان ملوان هم از این دست جوانان بود که تصمیم داشت یکی از دخترانی که یر اثر فقر و ناآگاهی به دام زنی چون کبرا افتاده است از این ورطه نجات داده و به همسری خود انتخاب کند اما وقتی دید که کبرا، دختر بچه شش هفت ساله ای را به او پیشنهاد می کند همه حس وطن پرستی و آرمانهای انسانی و مذهبی اش را بجوش آمد که اگر تپانچه ای با خود داشت در سینه کبرا خالی می کرد.
    - پدرسوخته لکاته!...این بچه را از کجا دزدیدی؟می دونی می تونم همین حالا این بچه را به شهربانی ببرم و بجرم بچه دزدی بیندازمت زندون...
    کبرا ترسید، او به گونه ای که انتظارش را نداشت غافلگیر شده بود. فکر می کرد هدیه گرانقیمتی به ملوان جوان پیشکش کرده است اما حالا در آستانه شکایت و تعقیب و زندان قرار گرفته بود. مجازات وادار کردن دختران کم سن و سال به خود فروشی کم نبود. وحشت زده و چاپلوسانه، چنانکه رسم اینگونه زنان است سعی می کرد ملوان را از شکایتش منصرف کند.
    - شما متوجه نشدین من چرا به این دختر بچه اشاره کردم؟ می خواستم خدمتتون بگم که تا این بچه تو اتاقه حرف نزنین!... منو به بزرگی خودتون ببخشین...
    ملوان جوان به هیچ طریقی از خشم و خروش نمی افتاد، شاید هم این از اقبال خوش شوکا بود که مشتری ناگهانی اش آنچنان پایبند ملیت و مذهبش بود. ملوان از شوکا پرسید:
    - دختر بیچاره!...اسمت چیه؟پدر و مادرت کجان؟ چند وقته اینجا کار می کنی؟
    - اسمم شوکاس! بابام مرده تو نوشهر،خانم جان مادرمه!...اون منو فرستاده اینجا که خونه کبرا خانم و تمیز کنم!...
    ملوان باز بر سر کبرا نعره کشید:
    - مادرش این دختر بدبخت و فرستاده که کلفتی تو را بکنه ولی تو می خوای اونو بفروشی؟
    کبرا دوباره به التماس افتاد:
    - به خدا اشتباه می کنی بهتره از این بچه بپرسی تا حالا کسی بهش دست زده؟
    ملوان در نقش یک بازپرس و یک نجات دهنده از شوکا پرسید:
    - دختر جون این زنیکه راست میگه؟!
    - بله ! ولی بمن گفت برو بالا دار و تو اتاقو نگاه کن ببین چه خبره؟
    ملوان، جوان تیزهوشی بود و بلافاصله به نقشه شیطانی کبرا پی برد.
    - می خواستی چشم و گوش بچه را باز کنی ها؟ تف به اون صورت کثافتت!
    در این هنگام ملوان جوان دست شوکا را گرفت و با خود از آن خانه بیرون کشید.
    - دختر جون، خونه تون کجاست؟
    جوجه ترسیده هنوز هم می لرزید و قدرت پاسخگوئی در خود نمی دید... با انگشت به محوطه انتهای محله اشاره زد...
    ملوان احساساتی از خودش می پرسید این مادر بی رحم چگونه موجودی است که کودکش را به چنین خانه ای می فرستد. هنوز متاسف بود که چرا آن زن را زیرلگد نکشته است. چرا جامعه چنین افعی خطرناکی را در دامن خود می گیرد و سرش را زیر پا له نمی کند؟چند لحظه بود ملوان احساساتی جلو در خانه شوکا رسید.
    - برو بگو مادرت بیاد اینجا...
    خانم جان از دیدن ملوانی که دست شوکا را در دست گرفته و شراره خشم و غضب از چشمانش می بارید جا خورد، لابد این بچه باز هم گردنکشی کرده است.
    - چی شده جناب ملوان!...
    ملوان با همان تندی پرسید:
    - تو مادر این دختری؟
    خانم جان از ترس اینکه کار به شناسنامه و دادگاه بکشد خودش را جمع و جور کرد.
    - بله که هستم! چی شده جناب ملوان؟
    ملوان تف غلیظی به روی زمین انداخت که باید توی صورت خانم جان پرتاب می کرد.
    - می خواستی چی بشه مادر مقدس؟ می خواستن این بچه معصومو با پنج تومن به من بفروشن! تو خجالت نمی کشی که بچه تو به همچی خونه ای میفرستی؟...می دونی جرم اینجور کارها چیه؟
    خانم جان در بد مهلکه ای افتاده بود. خودش را به سادگی و نفهمی زد.
    - چه کاری جناب ملوان؟...
    ملوان پاهایش را محکم بر زمین کوفت.
    - یعنی تو خبر نداری توی اون خونه چی می گذره؟
    خانم جان نقش مادری را بازی کرد که از شدت سادگی فریب یک همسایه بدجنس شیطان صفت را خورده است.
    - بخدا نه!به پیر به پیغمبر نه! کبرا خانم گفت که برا کارای دم دستی یه دختر بچه می خواد... ماهی یه تومن هم می ده! جناب ملوان شوهرم مرده، ارث و میراثی جز این بچه برام نگذاشته، خودم حصیربافی می کنم.بچه خرج داره، سال دیگه هفت سالش تموم می شه باید بذارمش مدرسه، با کدوم پول؟ گفتم بره دو سه ماهی پیش کبرا خانم کار بکنه که براش کیف و کفش بخرم.
    ملوان در برابر استدلالهای خانم جان که هنرپیشه بدی هم در ایفای نقش یک مادر ساده دل و فقیر نبود، تسلیم شد.
    - ببین خانم! من اهل رودبار گیلانم! توی بندر پهلوی هم آشنائی ندارم، دلم می خواست یه همسر و همدل داشته باشم. این کبرا خانم به من گفت دختری می شناسه که می تونه بیاد با من زندگی کنه، اما نمیدونستم دختری که پیشنهادشو می کرد یه بچه شش هفت ساله س!... شما را بخدا قسمت می دم که این بچه معصومو بدست یه همچی گرگ آدمخواری ندین!...
    خانم جان ظاهرا از اینکه ملوان مهربان و خوش قلب دخترش را از چنگال چنان گرگی نجات داده خوشحال بنظر می رسید و مرتبا از اینکه توی این مملکت هنوز هم آدمهای شریف و پاکی مثل او پیدا می شود که جلو نابودی دختران معصوم را می گیرد، خدا را شکر می کرد.
    ملوان جوان از اینکه توانسته بود بره معصوم و کوچولوئی را از چنگال یک گرگ آدمخوار و سود پرست نجات بدهد، خوشحال بنظر می رسید و بعد از آخرین سفارشها، خداحافظی کرد و رفت. خانم جان شوکا را بداخل خانه کشید و وقتی از درز در خانه،ملوان را دید که در خم کوچه ناپدید شد کشیده محکمی زیر گوش شوکا نواخت:
    - پدرسوخته بی حیا! باز جلو مردم ننه من غریبم درآوردی؟... می خواستم برا خرج و مخارج مدرسه ت یه پولی دربیاری حالا که نمی خوای بخودت و من کمک کنی بسیا خوب! از فردا صبح تو رو می فرستم گدائی!من دیگه یک شاهی خرجت نمی کنم!


    پایان فصل((5))
    صفحه 102


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل((6))


    شوکا عزیز دردانه پدرش محمد ومهندس زنگنه ، بامداد روز بعد پارچه ای بلند و مشکی روی سرش انداخت و طبق وظیفه ای که خانم جان بر عهده اش گذاشته بود برای گدائی بسوی قبرستان شهر راه افتاد. او هرگز در طول عمر کوتاهش نه هنرپیشه ای در یک صحنه نمایش دیده بود و نه میدانست هنرپیشگی چیست اما حالا باید مانن یک هنرپیشه کنار ورودی قبرستان شهر،نقش کودکی فقیر و یتیم را به گونه ای بازی کند که دل مردم بر او بسوزد و سکه ای برایش بیاندازند.
    شوکا کنار راه ورودی قبرستان پارچه مشکی بر روی سر،چندک زد و دست راستش را به سوی عابرین گرفته بود:رحم کنین! به من یتیم رحم کنین!...
    در اولین روز گدائی پنج ريال نصیب شوکا شد و ان را بخانه برد و کف دست خانم جان گذاشت.خانم جان اگرچه اخم کرد که پنج ريال خیلی کم و ناقابل است اما در دل از کارکرد شوکا راضی بود.از آن پس شوکا از اول صبح تا دمدمه های غروب جلو قبرستان شهر گدائی می کرد و مبلغی بین سه تا پنج ريال برای خانم جان بخانه می برد.در یکی از همین روزها، هنگام بازگشت به خانه چشمش به مرد تنومندی افتاد که روی تخت چوبی جلو در پهلو به پهلوی خانم جان زده و بگو بخندی راه انداخته بودند. شوکا سلامی کرد و خانم جان با لحن تند و تیز خطاب به شوکا گفت:
    - این آقا شوهر منه! اسمش آقا میکائیله! هر روز وقتی برمی گردی خونه، اول سلام می کنی و دستش و می بوسی، بعد هرچی گفت بگو بچشم و فوری انجامش بده!
    میکائیل مردی بود چهل ساله با قامتی متوسط، شانه های پهن و عضلانی پیچیده و محکم، ابروانی پرپشت و مشکی داشت بطوریکه بخشی از چشمهایش را می پوشاند.شغل وحرفه معینی نداشت، هر کاری پیش می امد می پذیرفت ولی بیشتر اوقات به جنگلهای اطراف می رفت و انار جنگلی می چید و به کفاش ها می فروخت.در آن زمان انار جنگلی در صنعت کفش کاربرد داشت.
    میکائیل از زیر ابروان سیاهش نگاهی تهدیدآمیز به شوکا انداخت و با لحنی که سنگدلی صاحبش را می رساند گفت:
    - اول برو کفشهامو پاک کن ببینم چه کاری ازت برمی آد؟
    شوکا پیش از آنکه لقمه ای در شکم گرسنه اش فرو کند، کفشهای میکائیل را برداشت.با کهنه ای گرد و خاکش را گرفت و سرجایش گذاشت،میکائیل که زیرچشمی شوکا را می پائید سرش داد کشید:
    - همین!تموم شد؟... اول باید چرم و با آب خیس می کردی، بعد با یه دستمال گل و شل کفشو می گرفتی و با یه دستمال دیگه خشکش می کردی!ارواح بابات با این کار کردنت!...بعدا حالیت می کنم از یه من ماست چقدر کره می گیرن!...
    میکائیل که بسرعت قدرت خود را در فضای خانه تحکیم می کرد رو به خانم جان کرد:
    - اصلا این نیم وجبی رو برا چی نیگرش داشتی؟نون و آبشو میدی که چی؟اگه اینجوری کار کنه دمشو می گیرم از خونه میندازمش بیرون!..
    شوکا حالا به تحمل اینگونه شقاوتها عادت کرده بود. در سکوت پاهای کوچکش را کنار سفره تا کرد و نشست. از فردای آن روز غیر از کتک هایی که از خانم جان می خورد،میکائیل هم با چندتا توسری و ناسزاهای رکیک نوازشش می کرد! اما ظاهرا اینبار چرخ زمانه اندکی بسود شوکا می چرخید چون درست دوماه بعد از ازدواج مجدد خانم جان،یکروز میکائیل را بیهوش از جنگل بخانه آوردند. شوکا از دیدن آن مرد قوی هیکل که حالا نیم جان روی کف اتاق افتاده بود،وحشتزده شد. او به یاد پدرش در آخرین روز حیات افتاد که بیهوش و بی حرکت روی نیمکت چوبی افتاده بود و ترسید که خانم جان باز مرده ای روی دوشش به قبرستان ببرد. مردم دور و بر می گفتند میکائیل زیر درخت جادو خوابیده و ((آل)) او را زده است! میکائیل هرگز بهوش نیامد. یکهفته بعد نبض و قلبش ایستاد و جسدش را به گورستان بردند و سه روز بعد خانم جان عده ای از دوستان قدیمی اش را دعوت کرده و مشغول بزن برقص شدند و شوکا از یکی ار خانمها شنید که میکائیل پول خوبی برای خانم جان گذاشته و رفته است و حتی یکی از دوستانش چشمکی به خانم جان زد و گفت:
    - ببینم خانم جان !نکنه آل آقا میکائیل خود تو بود!...




    ************************************************** **********************



    شوکا هقت ساله شد. خانم جان، باید طبق قولی که به بابا مهندس داده بود او را به مدرسه می گذاشت اما هنوز تا اول پائیز،چهار پنج ماهی مانده بود.خانم جان طبق معمول هنوز هم شوکا را برای گدائی به قبرستان می فرستاد اما یکروز به طور ناگهانی تصمیم گرفت به بندر پهلوی نقل مکان کند. یکی از همسایه ها به او خبر داده بود که خواهر زاده میکائیل دنبالش می گردد و می گوید میکائیل پول و پله ای داشته و او سهمش را می خواهد.
    اول تابستان بود و هوا داشت گرم و چسبنده می شد، خانم جان موفق شد اتاقی در یکی از ااق های چسیبیده به خیابان اصلی شهر برای خودش اجاره کند.خانم جان کارگاه حصیربافی اش را در همان یک اتاق دایر کرد و بعد از چند روز که سر و گوشی توی محل آب داد برای شوکا که حالا دیگر به قبرستان نمی رفت کاری پیدا کرد.
    - ببین چی می گم ورپریده!... یه خانم ارمنی که همین نزدیکیها زندگی می کنه دنیال یه پرستار بچه می گشت، منم گفتم خانم شوکا می تونه درست و حسابی از بچه ت نگهداری کنه! قرار شد ماهی بیست قرون به من بده و تو بری پیش اون از بچه ش مواظبت کنی...
    خانم جان لحظه ای سکوت کرد و بعد این جمله را هم به گفته هایش افزود:
    - شبها هم همونجا می خوابی!
    شوکا چشمش از هر لقمه ای که خانم جان برایش می گرفت می ترسید مخصوصا که این بار می گفت این خانم ارمنی است،یعنی چه؟ ارمنی مگه مثل ما آدم نیست؟مگه مثل ما حرف نمی زند، راه نمی رود و غذا نمی خورد؟...اگر اینطوریست پس چرا می گویند ارمنی است؟
    وحشت زده از خانم جان پرسید:
    - خانم ارمنی مثل ما آدمه؟
    خانم جان نگاه غضبناکش را روی چهره شوکا کشاند.
    - دختره احمق! ارمنی ها هم مثل ما آدمن، می خوای لولو خور خوره باشن؟
    شوکا سرش را در میان دوکتفش فرو برد:
    - آخه شما می گی ارمنی یه!


    ادامه دارد صفحه 106


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شوکا چشمش از هر لقمه ای که خانم جان برایش می گرفت می ترسید مخصوصا که این بار می گفت این خانم ارمنی است،یعنی چه؟ ارمنی مگه مثل ما آدم نیست؟مگه مثل ما حرف نمی زند، راه نمی رود و غذا نمی خورد؟...اگر اینطوریست پس چرا می گویند ارمنی است؟
    وحشت زده از خانم جان پرسید:
    - خانم ارمنی مثل ما آدمه؟
    خانم جان نگاه غضبناکش را روی چهره شوکا کشاند.
    - دختره احمق! ارمنی ها هم مثل ما آدمن، می خوای لولو خور خوره باشن؟
    شوکا سرش را در میان دوکتفش فرو برد:
    - آخه شما می گی ارمنی یه!

    خانم جان حوصله بحث و گفت و گو نداشت،اما شوکا تاصبح از ترس خانم ارمنی نخوابید.(( نکنه از اون زنهاست که می گویند بچه ها را میمکه؟!...)) فردا صبح بدنبال خانم جان روانه خانه خانم ارمنی شد.شوکا زا ترس خودش را پشت سر خانم جان پنهان کرده بود اما وقتی زن ارمنی در خانه را گشود شوکت مطمئن شد که خانم ارمنی هیچ تفاوتی با سایر خانمها ندارد فقط وقتی حرف می زند جور بخصوصی جمله هایش را توی دهان میغلتاند که اصلا خوشش نیامد.اسم زن فلور بود. این نام عجیب و غریب هم مدتی ذهن کودکانه شوکا را بخود مشغول کرد، این دیگر چه جور اسمی است که روی این زن گذاشته اند؟...فلور بچه ای در بغل داشت که او را آلفرد معرفی کرد، شوکا بعد از شنیدن این نام عجیب و غریب نزدیک بود پا به فرار بگذارد اما خانم جان پس گردنش را گرفته و محکم نگه اش داشته بود.
    فلور، خانم خانه، زنی سپید پوست و مو طلائی بود.موهای خوشرمگش را به طرز خوشایندی حلقه حلقه روی پیشانی افشانده بود.پوست صورتش سپید و مایل به قرمز بود.کمی چاق می زد اما پیراهن آستین کوتاهش او را زنی زیبا و در سی و هشت سالگی جذاب و دلربا نمایش می داد. یک لبخند دائمی که مدام روی لبانش وول می زد در برابر لب و دهان گوشتالود و بی خنده خانم جان که همیشه او را می ترسانید،سبب شد که شوکا اندکی آرام بگیرد.خانم فلور دستش را صمیمانه روی شانه شوکا گذاشت. او را به کنار کالسکه آلفرد برد، آلفرد را با دقت تئی کالسکه گذاشت و گفت:
    - خوب حالا دسته کالسکه را اینجوری که من می گیرم بگیر و او را توی حیاط خانه بچرخان.
    تا ساعت خواب،شوکا با تمام اعضای خانواده آشنا شد، (( باریس)) پسر جوان بیست ساله خانواده پیراهن آستین کوتاه قرمز رنگی پوشیده بود و یک لحظه دست از شوخی با مادرش برنمی داشت.پدر خانواده پطرس خیای دیر بخانه آمد. فلور پرستار کوچولو را به شوهرش معرفی کرد و سر میز شام هم یک صندلی برای شوکا اضافه کردند و او را برای صرف شام روی صندلی نشاندند.گرچه شام خوردن روی صندلی و استفاده از قاشق و چنگال برای شوکا مشکل آفرین بود اما دختر هوشمندی مثل او، خیلی زود خود را با زندگی تازه وفق می داد.شوکا مشکل دیگری هم در همان روز اول داشت که برایش غیرقابل توجیه بود و آن مشکل وقتی خودش را نشان می داد که خانواده به زبان ارمنی حرف می زدند و او مطلقا از این زبان چیزی نمی فهمید و هاج و واج به لب و دهانشان نگاه می کرد. فلور که متوجه نگرانی تازه شوکا شده بود گفت:
    - ناراحت نباش دخترم!تو دختر باهوشی هستی،خیلی زود زبان مارا یاد می گیری.خودم باهات کار میکنم.
    فلور در دنباله حرفهایش گفت:
    - راستی از امروز من و خانواده تو را ماری صدا می زنیم !چطوره؟
    شوکا دلیل انتخاب چنین اسمی را نمی دانست اما از تلفظ واژه ماری خوشش آمد. شهر تنائی شوکا بتدریج ساکنان مهربانی می یافت که با او رفتاری مودبانه داشتند،حتی آلفرد هم یاد گرفت که به او و حرکاتش لبخند بزند.
    اعضای خانواده جدید شوکا برای او چند دست لباس خریدند، اتاق کوچکی به او واگذار کردند که وقتی برای خوابیدن به آنجا می رفت شخصیتی تازه در خود می یافت.رنگ و روی زیتو نی اش که بر اثر گرسنگی مزمن تیره می زد دوباره زنده و روشن شد. هنوز سه چهار هفته از توقفش در ان خانه نگذشته بود که براحتی احتیاجاتش را به زبان ارمنی بیان می کرد و این موضوع که می تواند به زبانی بیگانه سخن بگوید او را هیجان زده می کرد.از آنجا که دختر کم حرف و مطمئنی بود آنقدر توجه و علاقه فلور را بخود جلب کرد که یکروز از او خواست کاری برایش انجام دهد ولی به او یاداوری کرد که ماجرا باید بین خودشان دوتائی مخفی بماند.
    - ماری همسایه روبروئی خونه ما رو دیدی؟
    - اون خانم خوشگله، خانم آقای مهندس؟
    - بله! همون خانم خوشگله پسر دسته گل و بچه سال منو دزدیده!
    اخمی از تعجب در پیشانی کوچک شوکا افتاد.فلور او را از اشتباه بیرون کشید.
    - این خانم خوشگله تا مهندس میره سرکار، یه جوری باریس بیچاره منو به خونه شون می کشه. کار تو اینه که از فردا صبح آلفردو توی کالسکه بذاری و جلو خون بایستی، یه جوری وانمود کن که نفهمن که تو داری کشیک میدی.
    - خانم کشیک یعنی چه؟
    - یهنی مواظبی ببینی که باریس کی میری تو اون خونه و کی میاد بیرون و بعدش به من بگی.
    قضیه خیلی زود لو رفت.خانم مهندس سر شوکا داد کشید.
    - برای چی هر روز اینجا می شینی و زاغ سیاه ما رو چوب می زنی؟
    شوکا مطلقا با چنین اصطلاحاتی آشنا نبود.چشمان درشت و سیاهش توی صورت وق زده و زبانش بند امده بود:
    - زاغ سیاه چیه؟ من ندیدمش!...
    چیزی نمانده بود که خانم مهندس بزند زیر خنده اما خودش را کنترل کرد:
    - وای به حالت اگه بخوای اینجا کشیک بدی! بلائی به سرت می آرم که تو داستانها بنویسن!...
    شوکا خواست بپرسد داستانها یعنی چه؟ چرا بلائی که می خواهد سرش بیارد باید توی داستانها بنویسند اما از ترس سکوت اختیار کرد.شب هنگام شوکا تهدید خانم مهندس را برای فلور تعریف کرد و وحشتزده گفت این خانم می خواهد مرا توی داستانها بنویسد!
    فلور خندید.
    - نترس دخترم من بلائی سرش میارم که تو داستانها بنویسن! تو هر روز برو و جلو در بشین! بقیه اش با من!
    دوروز بعد از تهدیدات خانم مهندس،یکروز هنگامیکه شوکا جلو در خانه کنار کالسکه آلفرد نشسته بود و با او بازی می کرد، این بار اقای مهندس به او نزدیک شد. یک اسکناس درشت قرمز رنگ کف دستش گذاشت گفت:
    - ببین دخترم! با این پول که بهت دادم هرچی که بخوای می تونی برای خودت بخری...
    شوکا دوباره دچار دلشوره شد.
    - آخه من کاری نکردم که شما به من پول میدین!...
    مهندس مرد پنجاه ساله درشت اندامی بود.دست سنگینش را روی شانه شوکا گذاشت.
    - اگه کاری که می گم برام بکنی، از این بیشتر هم بهت پول میدم...
    و بدون مقدمه چینی گفت:
    - دختر جون از اول صبح تا غروب که اینجا می شینی مواظب باش ببین این پسره باریس ارمنی چه ساعتی میره تو خونه من و کی برمی گرده! بهت قول می دم که ایندفعه پول بیشتری بهت بدم!...
    شوکا در هفت سالگی بی آنکه خود بداند به یک جاسوس دوجانبه تبدیل شده بود!بزرگترها هرگز فکر نمی کردند که یک کودک معصوم و بی گناه را وارد ماجرائی کرده اند که می تواند در آینده اش تاثیر سوئی بگذارد!بسیاری از آدمها برای رسیدن به منفع و مقاصد خود هر عملی را هرچند غیراخلاقی و نادرست باشد مجاز می دانند چون منافعشان اقتضا می کند. اما ایم ماموریتی که بر عهده شوکا گذاشته شده بود، از روی سادگی کودک بی گناه،بزودی از پرده بیرون افتاد وچنان اشوبی در محل برپا شد که خانواده ارمنی ناچار به ترک محل زندگیشان شدند و شوکا پس از سه چهار ماه زندگی در بهشت فلور،و دور از اذیت ها و آزارهای خانم جان دوباره به جهنم خانه بازگشت تا خانم جان عقده های سرکوفته اش را روی تن و بدن شوکا خالی کند...

    ادامه دارد... صفحه 110


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بازگشت شوکا به خانه، دوباره با بدزبانیها و کتک های بیرحمانه خانم جان همراه شد.با کوچکترین نافرمانی یا چند لحظه تاخیر، چوبدستی مخصوص خانم جان به کار می افتاد و سر و کله اش متورم می شد اما شوکا یک تجربه اجتماعی کوچک بدست آورده بود و راه هائی برای فرار از برابر خانم جان پیدا کرده بود که اولین راه فرار از خانه و نشستن پشت در بود.
    پائیز نزدیک می شد، شوکا در کوچه یا هنگام رفتن به نانوائی برای خرید نان از همسن و سالانش می شنید که یزودی مدارس باز می شود و همسالانش روانه مدرسه می شوند.شوکا عاشق مدرسه رفتن بود.او پیش خود استدلال می کرد وقتی که به مدرسه برود،حداقل در روز چند ساعت از حملات بیرحمانه خانم جان در امان می ماند. این موضوع تمام ذهن و حواسش را بخود مشغول کرده بود. در یکی از روزها شوکا سر صبحانه از خانم جان پرسید:
    - خانم جان! منو کی می فرستی مدرسه؟!
    خانم جان اخمهایش را در هم کشید... او قلباً حاضر نبود شوکا را به مدرسه بفرستد. شوکا آجودان تمام وقتش بود و هر کاری که داشت بر دوش دخترک می گذاشت.
    - حالا ببینم چی می شه! پولمون کجا بود؟
    شوکا برای اولین بار در عمر کوتاهش مقابل خانم جان ایستاد.
    - خانم جان! مگه شما به بابا مهندس قول شرف ندادین که منو بذارین مدرسه!...
    خانم جان با چوب دستی اش محکم توی دهان شوکا کوبید بطوریکه خون از گوشه لبش راه افتاد و صدای داد و فریادش کوچه را پر کرد!... خانم جانن سرش داد زد:
    - خفه خون نا حق بگیر دختر!...چه خبرته؟ مردم خیال می کنن دارم تو را توی تنور کباب می کنم!
    شوکا در حالیکه به شدت می گریست و با پشت دست خونهای لبش را پاک می کرد گفت:
    - خانوم جان!بابا مهندس پول مدرسه منو داد به شما!...
    و بلفاصله این جمله ار بر گفته هایش افزود:
    - اگه منو به مدرسه نفرستی به همسایه ها می گم بابا مهندس چقدر بهت پول داده که منو بفرستی مدرسه!
    خانم جان دوباره چوب دستی اش را بلند کرد تا بر مغز شوکا بکوبد اما به دلیلی که فقط خودش می دانست چوبدستی را آرام بر زمین کذاشت.
    - خیلی خوب! حالا خفه خون می گیری یا نه! همین فردا می برمت مدرسه اسمتو می نویسم ولی کار خونه با توس! از مدرسه که ربگشتی صاف می آئی خونه، هم جارو پارو می کنی، هم غذا می پزی،بعدش هم باید برای خودت یه کاری پیدا کنی! ندارم بدم نو بخوری دنبه کلفت کنی!...فهمیدی؟
    شوکا از شنیدن موافقت خانم جان برای ثبت نام مدرسه چنان ذوق زده شد که تمام شب را تا صبح بیدار ماند و صبح زود هم خانم جان را بیدار کرد تا او را به مدرسه ببرد.
    مدیر مدرسه وقتی شناسنامه شوکا را دید متعجب مدتی قد و قواره شوکا را برانداز کرد.اندازه های شوکا با سن شناسنامه اش نمی خواند.رو به خانم جان کرد و پرسید:
    - این بچه راستی راستی یازده سالشه یا شناسنامه کس دیگه ای برداشتی آوردی ازش ثبت نام بکنی!
    خانم جان تازه یادش آمد که محمد رودسری به او کفته بود که خورشید با چه زرنگی او را از خدمت نظام وظیفه معاف کرد ولی شناسنامه احترام دختر دائی خورشید، برای همیشه به شوکا تعلق گرفت.فکری بخاطر خانم جان رسید.
    - خانم! این بچه هفت سالشه، قد و قواره اش نشون میده که فقط هفت سالشه! وقتی متولد شد خواهر بزرگترش مرده بود،ما هم گفتیم شناسنامه خواهر بزرگتر مال دختر کوچکتر!...مگه عیبی داره خانم؟
    مدیر دبیرستان که خانم بداخلاقی به نظر می آمد، شناسنامه را جلو خانم جان پرتاب کرد و گفت:
    - دخترتون احترام طبق این شناسنامه یازده سالشه! ما اجازه نداریم دختر یازده ساله رو بغل دست دختر هفت ساله بنشونیم!...
    چشمان سیاه شوکا از نگرانی ناشی از مخالفت خانم مدیر آنقدر گشاد شده بود که انگار می خواست مردمکهایش از وسط چشمها به بیرون پرتاب شود...
    خانم جان که منتظر بهانه ای بود تا شوکا را از ادامه تحصیل محروم کند بطرف در خروجی راه افتاد که خانم مدیر صدایش زد:
    - شما می تونین بچه تون رو ببرین مدرسه ملی، اونجا بچه تون را با همین شناسنامه ثبت نام می کنن ولی باید ماهی شش ريال شهریه بدین...
    مژده جدید خانم مدیر، گرچه خانم جان را ناراحت کرد اما قلب شوکا را از شدت شادی مانند توپی در سینه متورم ساخت، او با اصرار دستهای چاق و کلفت خانم جان را می کشید و او رابطرف مدرسه ملی دانش در خیابان سپه بندر پهلوی می برد. در مدرسه دانش از شوکا ثبت نام کردند و به خانم جان گفتند که دوهفته دیگر مدرسه ها شروع به کار می کند و باید احترام را به مدرسه بفرستند.
    از فردا صبح دوباره بهانه ای به دست خانم جان افتاد تا دخترک را تحت فشار بگذارد.
    - باید بری سرکار!... من از کجا ماهی شش ريال بیاورم و برا مدرسه رفتنت به خانم مدیر بدم؟
    شوکا اغلب برای فرار از غر زدنهای خانم جان به بهانه ای خودش را به کوچه می زد.اسم کوچه شان، کوچه محسن خمامی بود در انتهای کوچه خانه نسبتا بزرگی قرار داشت متعلق به خانواده ای معروف و قدیمی، آنروز خانم خانه جلو در ایستاده بود و با یکی از همسایگان حرف می زد که چشمش به شوکا افتاد.
    - دختر کوچولو بیا ببینم!
    - بله خانوم.
    - ببینم تو کسی رو می شناسی که روزای جمعه بیاد خونه مون نظافت بکنه؟
    شوکا با تیزهوشی خاصی که روز بروز در او شکوفاتر می شد بوی پول شهریه ومدرسه را کاملا حس می کرد.
    - بله خانم!
    - میتونی فردا صبح بیاریش خونه ما!
    - حتما خانم!.
    در همان کوچه، روبروی خانه خانم جان، دختر جوانی زندگی می کرد که خانواده اش وضع مالی خوبی نداشتند. اسمش حسنی بود و با شوکا سلام علیکی داشت. شوکا ماجرا را با او در میان گذاشت و قرار شد فردا صبح باتفاق به آن خانه اشرافی بروند.
    جمعه صبح، خانم آن خانه اشرافی از شوکا و حسنی استقبال کرد.او نظافت طبقه پایین را به شوکا سپرد و طبقه بالا هم سهم حسنی شد.حسنی فاقد تجربه لازم برای نظافت خانه های اشرافی بود اما شوکا در خانه فلور بسیار چیز ها آموخته و می دانست چگونه جرم گیری کند، جرزها را گردگیری نماید، شیشه ها را برق بیاندازد و به همین دلیل خیلی زود وظیفه ای که به او محول شده بود با دقت و ظرافت خاصی به پایان برد و چون متوجه شد که حسنی در کارش وامانده است به کمکش شتافت و همین موضوع خانم صاحب خانه را شگفت زده کرد و هنگام خداحافظی، به طوری که حسنی متوجه نشود به شوکا گفت : از هفته بعد فقط خودت بیا!
    شوکا بابت نظافت آنروز،دوازده ريال مزد گرفت، یعنی پیشاپیش شهریه دوماه دبستان دانش... او تا باز شدن مدرسه نیمی از شهریه سال اول تحصیلش را به خانم جان پرداخته بود.




    پایان فصل 6 صفحه 113


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 7

    سحرگاه روز سوم شهریور ماه 1320 بود. شوکا و خانم جان در تنها اتاق کومه نیمه روستائی شان،توی بستر وول می زدند. با اینکه مردم انتظار داشتند شرجی هوا در شهریور ماه کاهش یابد اما دریا و جنگل های دوردست اطراف، در اوج نامهربانی هوای شرجی را به سوی بندر پهلوی و غازیان فرستاده بودند و کاسه کاسه از تن مردم عرق می گرفتند.بندر پهلوی خود نیز در این دو سه روزه گرفتار تبی بود که به مراتب از شرجی هوا، بیشتر عرق می گرفت.تب ناشی از شایعه جنگ و حمله متفقین به ایران، هر کس به خاطر آنکه خود را مهمتر نشان بدهد یک کلاغ چهل کلاغ شایعه جنگ و حمله به ایران را با آب و تاب تعریف می کرد اما رادیو ایران و مقامات دولتی یک کلمه هم از جنگ چیزی نمی گفتند. تب شایعه حمله روسهای بلشویک به شمال ایران مردم این بندر را به شدت نگران کرده بود. آنها بیشتر از بسیاری مردم شهرهای دیگر ، از زندگی غمبار و فقری که بر زندگی مردم پشت پرده آهنین حاکم بود به علت نزدیک بودن به خط و خطوط مرزی آگاه بودند. از نظر بعضی ها بلشویکها به احدی هم رحم نمی کردند، استالین فرمانده و رئیس کل روسیه ، می توانست با تکان دادن شاخ سبیلش هزار هزار نفر را با رگبار آتش بمب و مسلسل بکشد. آنها که احساس ملی گرایانه داشتند و سالها در برابر تبلیغات بلشویک های ایرانی سینه سپر کرده بودند، می ترسیدند گرفتار اقدامات تلافی جویانه بلشویکهای ایرانی شوند، آنها که احساس مذهبی داشتند هم به خودشان می گفتند اگر این بلشویکهای بی دین و ایمان وارد خاک ایران شوند تکلیف آنها با خدا و مذهبشان چه می شود؟... شایعه حمله قریب الوقوع روسها تب تندی به جان مردم انداخته بود و ساعت به ساعت درجه این تب بالاتر می رفت. پیرمردها سعی می کردند خاطرات جنگهای زمان قاجار که از پدربزرگهاشان شنیده بودند و همه حکایت از قساوت و بیرحمی سربازان روس می کرد با شاخ و برگ برای جوانها بازگو کنند. مادران بیشتر به فکر تامین آذوقه بچه هایشان بودند. جنگ همیشه در اذهان ایرانیان با واژه قحطی همراه است. زنها هرچه خوراک فاسد نشدنی داشتند در بقچه و یخدون و زنبیل های بزرگ می بستند و کناری می گذاشتند تا در زمان فرار، فرزندانشان دچار گرسنگی نشوند. دختران و پسران جوان شهر، با همدیگر خداحافظی های سوزناکی داشتند. معلوم نبود هر خانواده ای از چه راهی فرار خواهد کرد و چه زمانی دوباره یکدیگر را خواهند دید. افسران و سربازان جوان که در پادگان شهر مستقر بودند نظیر بقیه بلاتکلیف به نظر می رسیدند. هنوز معلوم نبود در صورت حمله سرخ، آیا باید دست به حمله متقابل بزنند یا پادگان های خود را ترک کرده و به خانه هایشان بروند. اما هیچکس، حتی فرماندار و مقامات شهری هم نمی دانستند ایا براستی حمله ای در شرف وقوع است یا نه؟... در این میان شوکا و خانم جان تقریبا هیچ چیز از جنگ قریب الوقوع نمی دانستند یا نمی خواستند چیزی در آن باره بشنوند اما صدای نخستین انفجارها در آن نیمه شب شرجی، هر دو را از خواب پراند، ارتش سرخ از هوا و زمین و دریا وارد خاک ایران شده بود. یک ستون از ارتش شوروی از آستارا وارد کشور شده و به سرعت به سوی بندر پهلوی و غازیان در حرکت بودند تا هرچه سریعتر خود را به شهر رشت برسانند. نیروی دریایی روسها در همان لحظه از دریا، شهر تازه تاسیس بندر پهلوی و اسکله ها و باراندازهایش را به توپ و رگبار مسلسل بسته بودند و هواپیماهای جنگنده روسی نیز از فراز آسمان بر سر مردم شهر بمب می ریختند. در آن سالها، ایرانیها در هیچ نقطه ایران با صدای انفجار بمب آشنا نبودند. هیچکس نمی دانست یک بمب صد کیلویی می تواند آنچنان صدای مهیبی تولید کند که اسبها و قاطرها هم در شعاع سی کیلومتری از محل انفجار، روی دستهای خود بلند شده و شیهه کشان خود را به در و دیوار بکوبند. پادگان بندر پهلوی با خانه خانم جان فاصله چندانی نداشت و همینکه اولین و دومین بمب بر سر پادگان فرود آمد، در اتاق از جا کنده شد و مقداری گرد و خاک و پوشال از سقف فرو ریخت و خانم جان فریاد زد... یا حضرت عباس! ما را کشتند!
    شوکا گیج و منگ، در حالی که زبانش از ترس بند آمده بود و پیژامه اش را خیس کرده بود خودش را اشکریزان برای نخستین بار در آغوش خانم جان انداخت.
    خانم جان از آن گروه آدمهایی بود که در هر شرایطی تنها به نجات جان خود می اندیشید. کورمال کورمال دنبال بقچه ای می گشت تا هرچیز قیمتی داشت بردارد و از شهر بگریزد. خیابانها در آن هنگام از سحر پر از مردم سردرگم بود. گاریها، درشکه ها، اتومبیلها سر و صدا کنان می گذشتند و آبهای گندیده که در گودالها جمع شده بود به سر و روی یکدیگر می پاشیدند، صدای رگبار گلوله، شعله افکنها و بمب ها یک لحظه قطع نمی شد، خانم جان از جلو می دوید وشوکا پشت سرش ، او حتی یک لحظه هم به عقب برنمی گشت تا ببیند آیا شوکا پشت سرش حرکت می کند یا خیر؟...شوکا در آن هوای تاریک و هول انگیز یک لحظه خانم جان را رها نمی کرد... مردم با موهای پریشان و نیمه برهنه و عصبی به شوکا تنه می زدند و او را زیر پا می انداختند ولی او باز هم برمی خاست و به دنبال خانم جان می دوید. هیچکس مانند شوکا تنها نبود، خانواده ها دست در بازوی هم فرار می کردند یا زیر پناهگاهی مخفی می شدند، شوکا برای زنده ماندن موجودی را تعقیب می کرد که به او و زندگی اش کوچکترین اهمیتی نمی داد. در همان حال که او از میان گودالهای آب، یا از روی بقچه هایی که وسط خیابان ها رها شده و صاحبانشان فرار کرده بودند می گذشت و یکریز از خانم جان می پرسید:
    - کجا می ریم خانم جان!
    - می ریم قبرستون! دست از سرم بردار!...
    شوکا خستگی ناپذیر سوالش را تکرار می کرد.سرانجام خانم جان در یک جمله مختصر گفت:
    - می ریم کلوه پیش عموم!
    آنها به سرعت از مرکز شهر دور می شدند، خانه ها حالا با یکدیگر فواصل طولانی می گرفتند. بعد وارد زمین های زراعی شدند، صیفی جات، مزارع ذرت، جوهای آب که بی توجه به سر و صدا راه خود را می رفتند، به سرعت زیر پا می گذاشتند. صدای فرو ریختن بمب ها و رگبار گلوله ای که به سوی بندرگاه شلیک می شد حالا از فاصله دور قابل تحمل به نظر می رسید با این وجود هر وقت بمبی منفجر می شد، شوکا روی زمین می فتاد. گاهی هم در جوی آبی می غلتید. براستی قیافه مضحکی پیدا کرده بود. رنگ پیراهن و شلوارش بیشتر به لباس سربازانی می رفت که برای استتار خود را آلاپلنگی و گل مالی می کنند.
    کلوه با غازیان و بندر پهلوی فاصله چندانی نداشت. سرانجام آن دو موجود سرگردان شب، خود را به در خانه عمو رساندند. کلوه نسبتا آرام تر بود، مردم این ناحیه به تصور اینکه کسی با آنها کاری ندارد، در خانه هایشان پنهان شده و درها را محکم به روی غیر بسته بودند.خانم جان سنگی از روی زمین برداشت و شروع کرد به زدن و کوفتن سنگ به در خانه!... مدتی طول کشید تا صدای لرزان عمو از پشت در بلند شد:
    - از ما چی می خواین؟
    - منم! فخری!...عمو جان درو باز کن!
    عموی پیر فخری، هنوز هم مردد بود. نکند یک فوج از ارتش سرخ پشت سر فخری پنهان شده باشند تا به محض باز کردن در، خودشان را به درون خانه بیاندازند!...
    - خودت تنهائی؟
    - شوکا هم با منه!
    - یا حضرت عباس! شوکا دیگه کیه؟از ارتش سرخه؟!
    - بچه منه!... درو باز کن عمو!...
    بالاخره عمو در را نیمه باز کرد، خانم جان و شوکا از درز در خودشان را به درون خانه انداختند.عمو درحالی که از ترس دندانهایش به هم می خورد پرسید:
    - سربازان بلشویک پشت سرتون بودن؟
    - نه عمو! نترس!اونا هنوز پیاده نشدن!...
    - پس به کلوه نمی آن؟
    - خیال نمی کنم!اونا بندرو می خوان، به دهات چکار دارن؟ نمی دونی توی شهر چه خبره،سگ صاحبشو نمی شناسه، من خونه زندگیمو گذاشتم و در رفتم!
    عمو با مشت توی سرش زد.
    - یا حضرت عباس!تکلیف صفر من چی میشه! او سربازه تو پادگان خدمت می کنه!...
    فخزی نمی دانست جواب پیرمرد را چه بدهد. مطمئنا روسها تا این لحظه همه سربازان را کشته بودند.
    - عمو جان ناراحت نباش! اونا فقط ساحلو می زدن! شاید صفر هم از پادگان فرار کرده باشه...
    به تدریج اعضای خانواده عمو که ظاهرا مطمئن شده بودند ارتش سرخ در خانه شان نرسیده از اعماق باغ، خودشان را جلوی در خانه رساندند... زن عمو و دو دخترش داشتند به سرو کله خودشان می زدند و گریه می کردند...آنها خیال می کردند نعش صفر را نیمه شبی به در خانه آورده اند.
    - صفر کو؟ جنازه شو برامون آوردین؟
    عمو سرشان فریاد کشید:
    - چه خبرته؟ آروم بگیر! فخری اومده از صفر خبری نداره.
    اعضای خانواده دور فخری و شوکا حلقه زده بودند، سوال از پی سوال!
    شوکا چشمان سیاه و زیبایش را روی چهره خانواده عمو می چرخانید، همانند یک جفت نورافکن گردان! او چه می دانست جنگ چیست؟چرا کشوری به کشور دیگر حمله می کند؟ چرا آدمها همدیگر را می کشند؟... متاسفانه ارتشهای مهاجم روس و انگلیس و آمریکا، بدون هیچ مقدمه ای بی طرفی ایران را نقض کرده و به مردم بی دفاع حمله ور شده بودند. روسها طوری مردم را از زمین و هوا مورد حمله و تهاجم فرار داده بودندکه انگار مستقیما با ارتش آلمان طرف شده اند، نه کشوری که مرتب در همه جوامع می گوید من بی طرفم!... مردم هیچ گونه آمادگی برای تحمل چنین جنگ بی رحمانه و غافلگیر کننده ای نداشتند. سربازان در پادگان بندر پهلوی زیر بمب های هواپیماهای دشمن قطعه قطعه می شدند و هیچ کس نه مقامات دولتی و نه مردم عادی، نمی دانستند در چنین شرایطی باید چه واکنشی از خود نشان دهند! تنها واکنش مردم ترس و فرار بود. هر کس به گوشه ای می خزید و یا در گوشه ای از بیابانها و جنگل پناه می گرفت. حتی شکارچیان بی رحم هم وقتی می خواستند گرازها را شکار کنند اول های و هوئی راه می انداختند و بعد آنها را با تیر می زدند. در چنین اوضاعی و احوالی نگاه زن عمو به شوکا افتاد و پرسید:
    - این کوچک لاکو کیه دیگه؟ دختر زاییدی فخری؟ مبارکه!...
    - خانم جان با اکراه گفت:
    - بچه مه! اسمش شوکاست!
    زن عمو با دست به گونه اش کوبید.
    - بچه داره از ترس زردی می گیره! زود یه خورده نمک بریز رو زبونش!...
    شوکا براستی از تب ترس می لرزید.
    - کلثوم زود باش ببرش تو اتاق! خیال می کنم تب و لرز نوبه باشه!
    - چهار تا لحاف بکش سرش... یه قرص گنه گنه هم بهش بده!...
    تا صبح راهی نمانده بود و اهل خانه بیشتر نگران فرزند سربازشان، بیدار ماندند.آفتاب که سر زد کمی ترسشان ریخت، سفره صبحانه انداختند. عمو از خانه بیرون رفت تا خبری بگیرد. بعد از آن حمله هوایی غافلگیرانه، حالا همه مردم کلوه منتظر ورود قشون سرخ بودند.هر کس از شهر می رسید خبر وحشتناکی با خودش می آورد ، اما همه هم سعی می کردند درباره کشتار وحشتناک سربازان داخل پادگان چیزی به این خانواده نگویند. مادر صفر خودش را می کشت! در همان حال روستائیان اینده نگر، به سرعت اشیاء قیمتی، مرغ و خروس و اردکها و گوسفند و گاوشان را به نقاط امن می بردند و پنهان می کردند. شایع بود که قشون سرخ تمام ذخیره غذائی اش را به ارتش هیتلز باخته و حالا گرسنه و تشنه هرچه سر راهشان پیدا می کنند می بلعند! عمو و زن عمو ظرف شش، هفت ساعت هرچه خوردنی در خانه و مزرعه داشتند به نقاط امن منتقل کردند و در انجام این کار خسته کننده حتی شوکا را هم به کار گرفته بودند.همان روز خبر آمد که از مرکز به سربازان و ملوانان ایرانی دستور ترک مقاومت داده اند. روسها اگر جوانی را در لباس سربازی ببینند فورا و در جا در وسط خیابان تیرباران می کنند ولی با سربازانی که لباس شخصی پوشیده اند کاری ندارند.غروب آن روز دیگر صدای بمباران های هوایی و رگبار مسلسل قطع شده بود و عمو نفس راحتی از سینه بیرون داد:
    - جنگ تموم شد باید هر طور شده از صفر خبری بگیریم.
    شب هنگام پس از صرف شام، همه در اتاقهای خود خوابیدند، آسمان نم مختصری میزد و مهتاب پشت ابرها خوابیده بود. شوکا در هفت سالگی، با یکی از بزرگترین وقایع زمان خود روبرو شده بود هنوز هم از شدت ترس، خانم جان را رها نمی کرد.درست زیر پای او می خوابید تا اگر هم دوباره بمبی انداختند در زیر چتر سنگین اندام خانم جان از آسیب محفوظ بماند! دم دمای صبح بود که شوکا متوجه سر و صدائی شد. ابتدا چندان اهمیتی نداد اما چند دقیقه بعد صدا درست و حسابی وسعت گرفت بود. مثل شب بمباران بندر پهلوی. انگار هزاران نفر سوار بر گاری،درشکه و کامیون در حال حرکت بودند.



    صفحه 120


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    راهم بكار گرفته بودند. همان روز خبر آمد كه از مركز به سربازان و ملوانان ايراني دستور ترك مقاومت داده اند. روسها اگر جواني را در لباس سربازي ببينند فورا" و در جا در وسط خيابان تيرباران ميكنند ولي با سربازاني كه لباس شخصي پوشيده اند كاري ندارند غروب آن روز ديگر صداي بمباران هاي هوائي و رگبار مسلسل قطع شده بود و عمو نفس راحتي از سينه بيرون داد :
    - جنگ تموم شد! بايد هر طور شده از صفر خبري بگيريم.
    شب هنگام پس از صرف شام، همه در اتاقهاي خود خوابيدند، آسمان نم مختصري ميزد و مهتاب پشت ابرها خوابيده بود. شوكا كه در هفت سالگي ، با يكي از بزرگترين وقايع زمان خود روبرو شده بود هنوز هم از شدت ترس، خانم جان را رها نمي كرد درست زير پاي او مي خوابيد تا اگر هم دوباره بمبي انداختند در زير چتر سنگين اندام خانم جان از آسيب محفوظ بماند دم دماي صبح بود كه شوكا متوجه سرو صدايي شد ابتدا چندان اهميت نداد اما چند دقيقه بعد صدا درست و حسابي وسعت گرفته بود. مثل بمباران بندر پهلوي ، انگار هزاران نفر سوار بر گاري، درشكه و كاميون در حال حركت بودند. ترسيد، خانم جان را صدازد:
    - خانم جان صدا مي آد...
    خانم جان غلتي زد.
    - كپه مرگتو بذار زمين
    صدا لحظه به لحظه واضحتر و آشكار تر ميشد غرش قطع ناشدني كاميونهاي باري، تانكها كه با زنجيرهاي پهت و قطورشان از روي مزارع ذرت مي گذشتند همراه نجواي گنگ و نامفهوم آدمها، بر اندام كوچك شوكا لرزه انداخته بود.
    - خانم جان صدا....
    - بتمرگ!.... تب و لرز كردي خيالاتي شدي.....
    شوكا ديگر جرات بيدار كردن خانم جان را در خود نمي ديد اما وقتي سپيده از افق سربرآورد شوكا از تقه اي كه به در خانه خورد برخاست ، پشت در ايستاده بودند.
    شوكا از آدمها نميترسيد، او بدترين و مخوفترينش را در كنار خود داشت عقل كودكانه اش در برابر آدمها به نوعي همزيستي مسالمت آميز تن داده بود.
    - بفرماييد.
    يكي از سالداتها قد نسبتا" بلندي داشت مو بور، چشم آبي و سپيد پوست، ديگري شبيه مردم ايران، چشم و ابرو مشكي و قد متوسط، همين سالدات دومي با واژه تركي پرسيد:
    - سو ... سو... آب ! آب!
    شوكا زبان اين يكي را خوب مي دانست دائي مادرش با او تركي حرف مي زد و مفهميد خانوده عمو، گوش بزنگ اما ترسيده و لرزان توي يكي از اتاقهاي انتهاي باغ سرك مي كشيدند... اين دختره عجب دل و جرئتي داشت ... تنها خانم جان بود كه هنوز هفت پادشاه را در خواب مي ديد. شوكا با اشاره دست به سالداتها چاه آب باغ را نشان داد:
    - بيور!... بيور!... فرما! بفرما !
    هر دو سرباز سراپا مسلح وارد باغ شدند و مستقيما" سرچاه رفتند نگاهشان اما ظنين بود و همه جا را مي پائيدند بغل چاه آب ، چند هندوانه رويهم افتاده بود شوكا متوجه شد كه آنها با نگاه حريصي به هندوانه ها خيره شده اند. شوكا كه سالها طعم خواستن و نخوردن را چشيده بود متوجه اشتهاي سربازان شد. در حاليكه سربازان مشغول كشيدن آب از چاه بودند شوكا دويد انتهاي بغ اتاق عموجان.
    - زن عمو! ... سالداتها هندوانه مي خوان.
    عمو غرشي كرد:
    - اينها دشمن مملكت ما هستن ! زهر بخورن!... براي چي اومدن اينجا... مگه كسي اينا رو به مهموني دعوت كرده !....
    شوكا با هيجان كودكانه اش همچنان دلش مي خواست از ميهمانان ناخوانده پذيرايي كند. قلب كودكان نه دوست مي شناسد و نه دشمن. قلب كودك ، قلب خداوند است كه با شفقت مخلوقاتش را مي نگرد.
    - عموجان! هندونه مي خوان.
    زن عمو خاطر شوكا را خيلي مي خواست:
    - خيلي خوب، بيا اين چاقو، اينهم قابلقمه پلا! بخورن زود برن!
    شوكا خوشحال و دوان دوان خودش را سالداتها رسانيد كه سرچاه مشغول پركردن قمقمه هاشان بودند. او به تركي پرسيد:
    - هندوانه ايسيترين(هندوانه ميخواهيد)
    سرباز قفقازي پاسخ داد:
    - ايسيتروز!(مي خواهيم)
    شوكا شبيه به يك كدبانوي مسلط و مقتدر، چاقو را در دل هندوانه گذاشت و دو قسمت كرد و هر قسمت را بيكي از سالداتها داد و بعد هم قابلمه پلو را تعارف كرد .
    - بيورون! (بفرمائيد)
    هر دو سرباز ارتش سرخ، دخترك ايراني را با تخسين و لبخند تماشا ميكردند. او با سخاوت بسيار داشت از آنها پذيرايي ميكرد لحظاتي هست كه قلب ها فراتر از رنگ پوست ، مليت و مذهب با يكديگر سخن ميگويند در آن لحظات ديگر دوست و دشمن در كار نيست، انسانيت پراكنده و متعدد به يك وجود واحد تبديل مي شود.
    هر دو سرباز ارتش سرخ كه خود نيز از دو نژاد مختلف و متفاوت بودند، تكيه به حلقه چاه داده و با اشتها كته پلا و هندوانه مي خوردند و شوكا با لذت و شادي خاصي كه از چشمها و خطوط صورتش آشكار بود آنها را تماشا مي كرد و هروقت چشم سربازان به او مي افتاد لبخندش روي دهان گسترده تر ميشد. سربازان با گفتن خداحافظ رفتند و شوكا مانند يك قهرمان پيروز فرياد زد:
    - بياين بيرون! اونا رفتن
    عمو و زنعمو و دخترشان كلثوم و بعد هم خانم جان چون گله رميده اي خود را به جلو در رساندند. در باز بود و تا چشم كر ميكرد اجتماع عظيمي از سرباز و تانك و كاميون در محوطه باز جلو خانه در هم مي جوشيد و گردو خاك ناشي از حركت كاروان نظامي پر سر و صدا ، فضارا تيره و تار كرده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شوكا كه فكر مي كرد با تعارف هندوانه و پلو با سربازان روسي دوستي تنگاتنگي بهم زده بدون ترس و واهمه از در خانه بيرون زد، خانم جان فرياد كشيد:
    - برگرد خونه! اونا تورا مي كشن.
    شوكا به دوستي خود با سالداتها مطمئن بود، با آن قد كوچك و پيراهن سپيدي كه با گلهاي درشت قرمز تزيين شده بود شبيه عروسكهاي خيمه شب بازي وسط هلهله و هياهوي سربازان راه مي رفت ظاهرا" سالدتها وجود اين بچه را براي خود خطري بحساب نمي آوردند، بيشتر مشغول افراشتن چادرهايشان بودندو يكبار شوكا روي زمين خم شد و چكشي كه برزمين افتاده بود برداشت و با لخند دوستانه اي بدست يك سالدات داد. او لحظه به لحظه در عمق آ‹ جمعيت بيگانه پيشتر مي رفت مخصوصا" كه صداي بمپ و مسلسل هم از هيچ گوشه اي بر نمي خاست. ايران ناباورانه در برابر هجوم ارتشهاي متفقين دستها را به علامت تسليم بالا برده بود و مهاجمان خطري از جانب ايرانيان نمي ديدند.
    شوكا همچنان جلوتر مي رفت ، موهاي بلندش با دست باد در دشت كلوه به اينسو و آنسو مي چرخيد. او تنها متقبل ارتش سرخ بود كه چون شاخه گل نرم و نازكي در حركت و نوسان ، در بين آنها راه مي رفت. در چنين حالي و هوائي ناگهان دست يك سرباز روي دوش ظريف شوكا فشرده شد و با اشاره به او فهماند كه يكنفر مي خواهد او را ببيند. شوكا به نقطه اشاره نگاهي انداخت. يك افسر روس و ميانسال با شانه هاي عريض و پر از مدالهاي رنگين، كلاه پن بر سر و چكمه بلندي تا زير زانو بر پا به او لبخند مي زد و با دست به او اشاره ميكرد كه جلوتر بيايد.
    - دبيشكا... دبيشكا! ( دختر! دختر!)
    شوكا از اين زبان بيگانه چيزي نمي فهميد يك سرباز قفقازي جلو آمد و به او گفت:
    - سنه دير گيز گل بورا...
    شوكا بطرف افسر فرمانده رفت، افسر به شيوه غريبي او را برانداز مي كرد. نوعي سوال و شوق در چشمانش برق مي انداخت و شايد هم در نگاه اين افسر، چيزي مافوق دوستي و دشمني خوانده مي شد. چيزي فراتر از غرور و تكبر( البته جاي هيچ نوع غرور و تكبر (البته جاي هيچ نوع غروري هم نبود، ايرانيان با اين مهاجمان بدلايلي نجنگيده بودند) وقتي شوكا روبروي افسر بلند قد روس ايستاد، او روي زمين نشست و با شوكا شروع به حرف زدن كرد و همان سرباز قفقازي سخنان فرمانده را به تركي ترجمه مي كرد:
    - اسمت چيه ؟ چند سالته! پدرت كيه ! مدرسه ميري؟ اينجا چه ميكني؟ ميدوني منم يه دختر دارم قد و قواره تو؟ پنجساله كه تو جبهه ام و نديدمش! ازش هيچ خبري ندارم! تو منو ياد بچه خودم ميندازي...
    - شوكا با همان لبخند دوستانه به دهان افسر خيره شده بود و گاهي با شگفتي مدالهاي روي سينه اش را تماشا مي كرد و قتي شوكا فهميد كه افسر روس هم دختري همسن و سال او دارد فورا" بفكرش رسيد بپرسد آيا دختر شما خانم جان هم دارد؟ خانم جان كتكش هم مي زنه؟ انبر داغش مي كنه؟ از تصوير اين صحنه هاي آخري سايه غمي از روي چشمان شوكا عبور كرد افسر روس دستهاي بلند و كشيده اش را بدور شانه شوكا حلقه كرد و او را روي سينه اش فشرد و بوسه اي روي موهاي مشكي اش نشاند. شوكا پيش خود استدلال كرد حتما" دلش براي دخترش تنگ شده است افسر فرمانده به شوكا گفت :
    - همين جا بايست من الان بر مي گردم.
    افسر روس داخل چادر فرماندهي شد و با يك بغل هداياي متنوع پيش شوكا برگشت چهره اش مثل همه هموطنانش قرمز و پت و پهن بود، دماغش مثل اينكه مشت خورده باشد فرورفته بود اما نگاهش، فقط نگاه يك پدر بود.
    اين شيوه نگاه پدرانه از استپ هاي روسيه تا جنگلهاي انبوده افريقا و از كنار ديوار چين تا ساحل رودخانه گنگ يكسان بود پدران و فرزندان با اين نگاه شيرين و نوازشگر يكديگر را خوب مي فهميدند. افسر روس به هدايايي كه براي شوكا آورده بود اشاره كرد و به شوكا گفت :
    - همه اينها مال تو او كتاب وقتي مي خواستم سوار تانك بسمت كشور شما حركت كنم از يك كتاب فروشي براي دخترم خريدم! مي دانم تو روسي نمي داني اما شايد يك روز دردانشگاه كشورت روسي ياد بگيري اسمش قلب دانگو است. جواني كه براي عبور از تاريكيها ، قلبش را از سينه خارج كرد و در پناه نوري كه از قلبش ميتراويد كاروان همراهش از سياهي ها گذشتند.
    - شوكا شگفت زده به دهان سرباز قفقازي نگاه ميكرد او عميقا" به خاطر آنكه مي خواست بمدرسه برود خوشحال بود و فكر ميكرد وقتي به مدرسه رفت مي تواند كتاب قلب دانگو را بخواند كتاب را زودتر از ساير هداياي افسر روس گرفت و همين موضوع قلب آن مرد دور افتاده از فرزند را بشدت بتلاطم در آورد و به زحمت جلو اشكهايش را گرفت شايد در ان لحظه او كه در طول پنجسال جنگ شاهد مرگ هزاران دوست و هموطنش در جبهه ها بود فكر مي كرد يك روز او هم با گلوله اي بر زمين خواهد غلتيد و آرزوي ديدن دخترش را به گور خواهد برد.
    شوكا به هدايايش نگاه كرد يك جعبه مداد رنگي، يك قوطي ژامبون ، يك جعبه قند، يك قوطي شير خشك.
    شوكا پرسيد :
    - همه اينها مال منه؟
    - سرباز قفقازي سوال شوكا را ترجمع كرد و افسر روس سرش را بعلامت مثبت تكان داد و بعد دست در جيب كرد و عكسي از جيب بيرون كشيد.
    - دبيشكا! نگاه كن! اين دخترمنه ببين چقدر شبيه توست.
    افسر و شوكا، براي تماشاي عكس سرشان را بهم نزديك كرده بودند.
    - دبيشكا ! مادر دختر من يك زن قفقازي است نزديك مرز شما شهر باكو! براي همين دخترم به مادرش رفته مثل تو چشم و ابرو و موهايش مشكي است!
    اين گفتگو كه در آ‹ نه از جنگ و وضعيت جبهه و نه از ساير مسائل مربوط به جنگ خبري بود قلبهاي هر دو را بيشتر و بيشتر بهم نزديك مي كرد.
    افسر روس از كنار شوكا بلند شد و به سرباز قفقازي اشاره كرد كه شوكا را در حمل هدايايش كمك كند.
    شوكا سرخوش و شاد از برقراري رابطه دوستي با افسر فرمانده روس، رقص كنان روي يك لنگه پا چنانكه هميشه در مواقع شادي عادتش بود همراه با سرباز قفقازي به خانه برگشت و هدايايش را از دست سرباز همراهش گرفت و آن را روي زمين چيد ولي كتاب قلب دانگو را يك لحظه از خودش دور نمي كرد.
    خانم جان با تماشاي هدايايي كه شوكا با خود بهمراه آورده بود سري تكان داد و گفت:
    - بميري تو دختر!
    و بعد رو به زن عمو كرد و گفت :
    - گفتم اين لاكو چه آتشپاره ايه! شما ازش بپرسين، نترسيدي تو را بدزدن و ببرن ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 16 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/