پدر گفت :
_ من واقعا متاسفم که اینطور شد اما پیش اومده ، دیگه برای بهروز جون هم قحطی دختر نیومده . به هر کسی لب تر بکنه حتما موافقت میکنه .
خانم شاهرخ سرش رو به زیر انداخت و لحظاتی بعد نگاهش رو به چهره من دوخت و گفت :
_ حیف شد با این مسئله که پیش اومده همه ی آرزوهای منم نابود شد . چه فکرهایی کرده بودم .
دکتر لبخندی زد و گفت :
_ خب ... مثل اینکه ما هم نباید زیاد عجله میکردیم بهتر بود که اول با خود شما این مسئله رو مطرح میکردیم و بعد اگه اوضاع مساعد بود می اومدیم .
بهروز سکوت کرده بود و حرفی نمیزد دلم خیلی به حالش می سوخت . تو دلم میگفتم کاش با پیشنهاد سیاوش موافقت میکردم و امروز با اون بیرون میرفتم چون در اون صورت دیگه مجبور نبودم این وضع رو تحمل کنم . دوباره روی صندلی ام نشستم . مادر گفت :
_ مهری خانم جون حالا اشکالی نداره . خودتون رو ناراحت نکنید . به قول شهرام دختر خوب برای بهروز جون کم نیست .
بهروز به مادرم نگاه کرد و با صدای گرفته ای گفت :
_ درسته اما من انتخاب خودم رو کرده بودم و میخواستم با دختر شما ازدواج کنم با غزل .
و به من نگاه کرد و ادامه داد :
_ اما حالا با این اوضاع فکر نکنم حالا حالاها دختری رو انتخاب کنم .
از جاش بلند شد و گفت :
_ خب پر ، مادر ، بهتره رفع زحمت کنیم .
پدر بلند شد و گفت :
_ یعنی چه؟ بشین پسر جون قراره شام رو با ما باشید .
_ متاسفم آقای محجوب من که اصلا نمیتونم بمونم . با اجازه همگی من میرم . خدا نگهدار .
و خیلی سریع رفت . امیر بلند شد که مانع اون بشه اما دکتر گفت :
_ نه امیر جون بذار تنها باشه . یه کمی به خلوت احتیاج داره .
همگی دوباره نشستیم . من سرم رو به زیر انداخته بودم و نمیدونم که چرا خجالت میکشیدم . آخه چرا اونا میخواستند با این عجله برای بهروز زن بگیرند و چرا منو برای اون انتخاب کرده بودند و چرا به این شکل مسئله رو مطرح کرده بودند و چراهای دیگه ای که جوابی براشون نداشتم . مادر رفت و با سینی شربت بازگشت . تعارف کرد اما خانم شاهرخ برنداشت . دکتر یکی برای خودش برداشت و یکی دیگه برای همسرش روی میز گذاشت . بغض گلومو میفشرد . از خودم متعجب بودم که چرا ناراحتم . اما میدونستم که به خاطر بهروز نیست چون هیچ احساسی نسبت به اون نداشتم . ناراحتی ام به خاطر خانم و آقای شاهرخ بود که چطور مثل شکست خورده ها نشسته بودند . بعد از لحظاتی خانم شاهرخ گفت :
_ متاسفم که اینطور شد . به هر حال به خاطر زحمتی که کشیدید ممنونیم . راستش بهتره ما بریم . برای بهروز نگرونم . میترسم طوریش بشه آخه خیلی زود رنج و احساساتیه .
بلند شد و گفت :
بهرام جون حاظری؟
دکتر نیز بلند شد .
پدر گفت :
_ کاش میموندید اما اگه اینطور راحت ترید ما هم حرفی نداریم . به هر حال باز هم متاسفیم .
شاهرخ دست پدر رو به گرمی فشرد و گفت :
_ برای چی متاسفی دوست عزیز؟ تو که کاری نکردی یعنی هیچ کس گناهی مرتکب نشده ... خب خانم محجوب خیلی زحمت کشیدید .
_ خواهش میکنم ... اما با این اوضاع اصلا به شما خوش نگذشت .
تا کنار در بدرقه شون کردیم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)