سرم را کج میکنم و از گوشه پنجره به دختری که چمدان را با خود می کشد و به طرف قطار سکوی روبه رو می رود، نگاه میکنم. چمدانش سنگین استو صورتش خسته . یک کیف هم روی شانه چپش است.در این سرما حتی نمی تواند دستهایش را توی جیبش کند. جلوی دکه ی روزنامه فروشی می ایستد. مرد فروشنده سرگرم صحبت با یک مشتری است. در این سرما حتی نمی تواند دستهایش را توی جیبش کند جلو دکه روزنامه فروشی می ایستد. مرد فروشنده سرگرم صحبت با یک مشتری است و دستش را دراز کرده که پولش را بگیرد. دختر درست همسن ستاره است. حتماً سناره هم در سفرهایش در سکوهای قطار همین طور چمدانش را به دنبالش می کشد. جهان می گوید: ستاره در زندگی اش مشکلی ندارد. همان بهتر که مانند ما نیست.
من برای ستاره غصه همه بچه هایی را که نداشته ام خورده ام. غصه تنهایی اش را خورده ام. غصه ی غریبی اش را خورده ام. شب و روز دلم برای آمدن و نیامدنش لرزیده است و سکوت کرده ام. حسرت خواهر و برادری را که نداشته خورده ام. غصه از دست دادن او را در دوازده سالگی خورده ام. آن قدر غصه اش را خورده ام که وقتی فاخته می گوید برو، قدر زندگیت را بدان، دلم می خواهد سرش فریاد بزنم، اما مردد نگاهش میکنم. او دیگر نمی تواند مرا بفهمد. حسرتی پنهان در عمق چشمهای جسور و خندانش موج می زند. فاخته دنیایی را که من در آن زندگی می کنم نمی شناسد. او فقط دنیای خودش را می شناسد که در آن در بند است، دنیایی پر از آرزوهایش را دارد. او نمی داند دنیای من همه حسرت آن چیزی است که او آرزویش را دارد. او نمی داند دنیای من همه حسرت چیزهایی است که از دست داده ام
دلم آشوب می شود، نه از بوی دوا، از هر چه داریم، از هر
چه داشته ایم و از دست داده ایم. از آنچه نیست و نداریم و
باید می داشتیم. از این که دیگر برایم فرق نمی کند چه کسی
کجا و چرا زندگی می کند رستم. آه رستم ....
در دانشگاه ستاره بندها یکی یکی ÷اره و فاصله ها را بیشتر کرد. تلفنها و دیدارها کمتر شد. تنها من از او خبری می گرفتم آن هم اغلب روی ماشین پپیامگیر، تیر خلاص.
جهان می گفت، استقلال.
من می گفتم بیگانگی.
بیگانگی ای که دایره اش روز به روز وسیع تر می شد. به دور وبرم نگاه میکنم، دخترک مدتها است که از جلو ما رد شده و مردک روزنامه فروش هم سرگرم مرتب کردن آدامس و شکلات های جلو ÷یشخوان است. چشم هایم را می بندم.
دوری و جدایی او نبود که مرا رنج میداد، رضایت خاطری بود که باید احساس می کردم و نمی کردم. نمی خواستم، نمی توانستم دست بردارم.
دو هفته به عید مانده است، دست و دلم به کاری نمی رود، حال و حوصله ندارم غلام خان بعد از یک دوره بیماری سخت از دنیا رفته است. جای خالی اش را بی انکه در زندگی ام نمودی داشته باشد حس میکنم. او بود که تصمیم می کرد و می گفت: چرا دخترت را با خودت نمی آوری؟
ـ مدرسه دارد.
ابروهایش را بالا می برد و می پرسید: تمام دوازده ماه سال مدرسه دارد؟
می گفت: با خودت بیاورش. نگذار ما را فراموش کند.
می گفتم: نمی آید.
سری تکان می داد و می گفت: می خواهی من حرفت را قبول کنم؟ بچه ها نباید ریشه هایشان را از دست بدهند. اگر بد هستیم بگذار این بدی را ببینند. اگر خوب هستیم بگذار از آن لذت ببرند.
ـ تو برایش تصمیم نگیر. بگذار خودش قضاوت کند. آدمی که ریشه هایش را نمی شناسد، نمی تواند جایی مستقر شود.
می دانم که غلام خان حق دارد. اما حقیقت این است که میخواهم افسوس آن کشور ناشناخته برای ستاره را، برای خودم حفظ کنم.
از این می ترسم که تو را، هستی ام را، وطنم را در دستهای او
از دست بدهم....
او هیچ وقت دختر مرا ندید.
قطار از میان مزارعی که خط کشی هندسی نامظمی دارد، می گذرد. به دشتهای مملو از محصول و چمنزارهای سرسبز نکاه می کنم. در دور دستهاگاوهای خونسرد و تنبل و اسبهایی که آدم نمی داند خوابید یا بیدار، دیده می شود. بالای ت÷ه ای گله ای گوسفند به صورت لکه های سفید روز چمن ÷راکنده است. نمی دانم میانشان بزغاله هم هست یا نه.
بزغاله هایی که کاغذ می خورند و ما دفترچه هایمان را برای
آنها نگه می داشتیم تا به ده که رفتیم ورق های آنها را بدهیم
بخورند وبا سواد شوند. آنها خود ما بازیگوش بودند و تو را
رام کردنشان را میدانستی....
نامه سفارشی بود. درش را باز میکنم ورقه دیپلم دبیرستان است نسخه اصلی. پسرک دیوانه فکر نکرده اگر نامه در راه گم می شود چه خواهد کرد؟
پای تلفن می گوید: غصه نخور. گم که نشده اگر می شد فقط یک ورقه بود.
پای تلفن می گوید: غصه نخور. گم که نشد اگر هم گم می شد فقط یک ورقه بود.
فریاد میزنم: می توانستی ک÷ی آن را برایم فرستی.
مکثی می کند و می گوید: آن وقت همان می شد؟
راست می گوید، بغضم را فرو میدهم و می گویم: آن را با بزرگترین جعبه شکلاتی که بشود در دنیا پیدا کرد برایت می آورم.
ـ تا همه اش را دندان بزنیم و نیمه کاره سرجایش بگذاریم؟
ـ این لوس بازیها فقط کار من است نه تو.
می خندد. میگویم: حالا وقت دانشگاه است.
ـ وقتی آمدی تهران با هم حرف می زنیم. این جا مثل آن جا نیست. انگار یادت رفته.
ـ تو می توانی و باید دنبالش بروی.
می گفت: این فقط تو هستی که این حرف را میزنی این جا کسی دربند این حرفها نیست.
ـ مگر برای این که تو به دانشگاه بروی، دیگر باید دربند باشد؟
اگر خاله ما هم نبود چه بسا او هنوز هم ته دکان جواد آقا به کفشها میخ می کوبد و احتمالاً واکس زدن هم یاد گرفته بود.
خانواده ما همه زد تحصیلات بودند، وقتی پای خودشان در میان نبود. پدرم برادرهایم را مجبور کرده بود که هر چندسال هم در کنکور رد شدند باز سال بعد امتحان بدهند. این که ممکن است استعداد درس خواندن نداشته باشته باشند توی سرش نمی رفت. برای بقای داروخانه اش به آنها و درس خواندنشان نیاز داشت. همان طور که برای بقای داروخانه اش به درس نخواندن رستم نیاز داشت.
گفتم: حالا نوبت دانشگاه است.
سرش را خاراند و گفت: گفتنش راحتتر از عمل کردنش است.
آن قدر گفت و گفت که دیگر دنبالش را نگرفتم، اما هیچ وقت نگفت: نمی توانم. می گفت: نمی شود.
می دانستم که راست می گوید. همان دیپلم را به هزار مشقت گرفته بود. پدرم غرزده بود که از کار داروخانه می ماند. پاپا داد زده بود که پسره دهاتی برای من درس خوان شده. فقط خاله ما هم و غلام خان پشتیبانی اش کرده بودند و مجبورش کرده بودند که دست کم دیپلمش را بگیرد. به پدرم گفته بودند برای داروخانه ات بهتر می شود. هرچه او بیشتر سواد داشته باشد بهتر می تواند کار کند. بزرگترین اشکال خانواده ما این بود که فقط یک خاله ماه و یم غلام خان داشتیم، نه بیشتر.
اگر بشود زندگی کسی را در چند جمله خلاصه کرده، زندگی
تو را نمی توان، تقصیر تو نیست که به یادت که می افتم نمی
توانم جلو اشکهایم را بگیرد...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)