صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 56

موضوع: چه كسي باور می کند | روح انگیز شریفیان

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قطار از یک ایستگاه کوچک وسط راه می گذرد جهان نگاهی از کنار روزنامه اش به ایستگاه می اندازد، بعد می گوید: بلیت ها را دادم به تو؟
    به یاد بلیت دیگری می افتم که سالها پیش بمن داد.
    سعی می کنم دیگر دنبال فاخته نروم بهانه می اوردم و زودتر از معمول راهی مدرسه نی مانم. خودم را لعنت و نفرین می کنم و سعی می کنم همه چیز را فراموش کنم. فاخته اما رهایم نمی کند. سر به سرم می گذارد و هر خاطره از جهان و دوره این که با بادرش مدرسه می رفت و به خانه آنها می آمده دارد، تکرار می کند. مخالفت با او فایده ای ندارد. اگر خود را در میان خاطراتی که می گوید رها کنم آن وقت مچم را می گیرد و قسم می خورد که عاشق شده ام. قسم می خورم که تا زده ام دیگر با او حرف نزنم. چند روز به سراغش نمی روم. درس می خوانم که می گوید: شرط کی بندم امسال شاگرد اول همه استان می شود.
    اما درسی را هم که می خوانم درست نمی همم. احساس نیرومندی در درونم می جوشد که خستگی ناپذیر، بیدار و پرتلاتم است. انگار زمین زیر پایم را حس نمی کنم. چیزی به امتحانات نمانده که ر.زی فاخته می گوید: جهان سراغت را می گیرد.
    دلم می لرزد اما می پرسم: جهان کیست؟
    خنده ای می کند ابروهایش را بالا می برد و می گوید: جهان کیست؟
    بعد مشتی محکم به بازویم می زند، روبرویم می ایستد، شانه هایم را می گیرد و وسط پیاده رو نگهم می دارد و می گوید: جهان، جهانبخش، آره یادت رفته. پس اگر رفته که هیچ.
    ـ مگر فرانسه نبود؟
    قیافه ای جدی به خودش می گیرد و می پرسد: کی؟
    رویم را برمی گردانم و می گویم: هیچکس. فراموش کن.
    ـ خب دوباره آمده، برای تابستان آمده.
    صورتم داغ شده، می گوید: امروز منزل ما بود.
    سکوت می کنم تا از او بگوبد، زیر چشمی نگاهم می کند.
    ـ امروز از دست مهران خیلی حرص خوردم. هی به من می گوید باید کتاب بخوانم و این قدر سر به هوا نباشم. این را جلو مامان و جهان گفت. انگار سرپرست من است. ولم نمی کند. مامان هم حق را به او می دهد و چشمش به اهان اوست. حالا نمی گویم چه خوب ولی خدا رحم کرده که باباهه مرده. اگر او هم زنده بود که دیگر حتماً یک قفس می خریدندو مرا در آن زندانی می کردند. خوشا به حال تو که کسی کاری به کارت نداد.
    ـ کاری ندارد؟ در خانه همه به من کار دارند. اما من نمیگذارم عادت کنند که بهشان حساب پس بدهم و گرنه می شوم نوکر خانه.
    می خندد: نوکر که نه.
    ـ آره نوکر نه.
    به شیطنت دستش را در بازویم می اندازد و می گوید: جهان...
    بی اختیار می گویم: تو را به خدا حرفش را نزن.
    ـ یعنی چه؟ چرا؟
    با این که در دلم قندآب می شود، می گویم: حرفش را نزن. بگذار به درسمان برسیم.
    ـ درسمان چه ربطی به او دارد؟ تازه مهران می گفت یک نمایش خوب تو دانشگاه نشان می دهند. می گفت قرار است با جهان بروند و آن را ببینند می گفت بد نیست ما هم آن را ببینم.
    می گوید: مهران کم بود جهان هم اضافه شده. باور می کنی یک لیست از کتابهای تازه منتشر شده گرفته، به منهم داد و گفت باید آها را بخوانیم. دلش خوش است، با کدام وقت؟
    می پرسم: چه کتابهایی؟
    ـ تازه از راه نرسیده معلوم نیست لیست کتابها را از کجا آورده. فکر کنم کار وهران باشد سفارش از بالا رسیده. نمی دانم همه فکر می کنند من بیسادم و باید راهنمایی ام کنند.
    دوباره می پرسم: چه کتابهائی؟
    ـ تاترچی، می آیی؟
    ـ نمی دانم، با این امتحانات و وقت کم.
    بازویم را فشار می دهد: آخ که تو هم با این درس من را کشتی تازه جهان هم می آید.
    از او فاصله می گیرم: نه نه، نمی توانم بیایم.
    لبخندی می زند: آره جان خودت، پس حتماً می آیی. به جان مامانم قسم می خورم که می آیی.
    ـ بی خودی چرا جان مامانت را قسم می خوری.
    ـ پنجشمه ساعت شش این جا باش.
    ـ من که گفتم نمی توانم بیایم.
    ـ با مهران می رویم.
    ـ من نمی آیم.
    با حرکتی نمایش مآبانه می گوید: و جهان هم این جا خواهد بود.
    ـ مثل اینکه کر شده ای. مگر نشنیدی گفتم نمی آیم؟
    ـ چرا، شنیدم. ساعت شش. یادت نرود.
    اولین بار که پدر و مادرم اسم او را شنیدند، پدرم خندید و گفت: هم جهانبخش است هم جهاندار؟
    آن روز طنین آن اسم برای من زیباترین م.سیقی بود. اولین بار گفت: حالا دیگر خانم جهاندار هستی. نمی دانستم آن سعادت را با چه چیز می توانستم بسنجم.
    به جهان نگاه می کنم و از خودم می پرسم آیا می تواند تصوری از دلهره و بی تابی آن روزهای من داشته باشد؟
    از صبح هیچ چیز نخورده بودم. غذا از گلویم پایین نمی رفت. خوشبختانه در خانه ما کسی چندان دربند خورد و خوراک ما نبود. همه می دانستند که به هر حال در یکی از خانه ها چیزی می خوردیم در غیز ایم صورت حتماً کسی متوجه بی اشتهایی و تغییر حالت من می شد. هزار بار لباس هایم را زیر کرده بودم و هزار بار به خود گفته بودم که بهتر است نروم. نزدیک خانه فاخته پاهایم انگار قدرت تحمل بدنم را نداشتو زنگ درشان را که فشار می دادم دستم می لرزید. فاخته فوراً در را باز کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دوباره همان لبخند عجيب و غريب پر از شكلك پنهان كه از كوره به درم مي كرد، در صورتش نمايان بود. گفت: مهران با جهان دو در دانشگاه قرار گذاشته.
    جلو دانشگاه منتظر او ايستاده ايم. مهران به دور و برنگاه مي كند و مي گويد: الان پيدايش مي شود معمولاً دير نمي كند.
    يخ كرده ام و بازويم را با دستهايم مي پوشانم. فاخته مي گويد: هوا سرد نيست كه تو سردت است. لبهايم را به هم فشار مي دهم، مي خواهم، بگويم: خفه شو. و از لبخند تو كه مانند يك تابلو بزرگ از جلو چشمم پس نمي رود سرم به دوران مي افتد. مي آيد كنارم و دستش را در بازويم مي اندازد. خود را به گرماي آرام بخش وجودش مي سپارم و آهسته مي گويم: من نبايد مي آمدم.
    بازويم را محكمتر مي چسبد و مي گويد: اين هم جهان.
    سرم را بلند مي كنم و مسيري را كه اشاره كرده مي كنم. چند قدمي ما است. آبشاري رد دلم سرازير مي شود. آشوب شيريني است كه حاضرم همه عمرم ادامه يابد. خوش لباس، خوش قد و قامت، متفاوت با همه كساني كه تا به آن روز ديده ام. به ما كه مي رسد درهم و برهم سلام و احوالپرسي مي كنيم. خدا را شكر مي كنم كه مجبور نشده ام حرفي بزنم. از اين كه دستپاسه شوم و زبانم به لكنت بيفتد و باز اسمم را فراموش كنم، وحشت دارم. يك لحظه به چشم هايش نگاه مي كنم. فاخته درست مي گفت چشمهايش سب هستند. اين بار تفاوت اورا بيشتر حس مي كنم. يك مرد كاملاً اروپايي است. لباس پوشيدن و رفتارش ممتاز است. يك تكان دستش كافي است تا آدم را عاشق خودش كند. اينبار هم بوي ادكلنش را حس مي كنم و آرام و بيصدا نفس عميق مي كشم تا آن عطر وجودم راپر كند. فاخته بازويم را فشار مي دهد وزير لبي مي خندد. به خود مي آيم و حالتي خونسرد مي گيرم. اما او باز هم بازويم را چسبيده و در هر موقعيتي كه پيش مي آيد شكلكي در مي آورد. به خونسردي و بي خيالي اش حسرت مي خورم، خودم را به بازويش مي چسبانم.
    در سالن تئاتر پسرها دو طرف ما مي نشينند.جهان كه هنوز هم نمي انم اسم كوچكش جهان كه هنوز هم نمي دانم اسم كوچكش جهان است يا اسم خانوادگيش ـ سعي كرده ام فاخته چيزي نژرسم و به آتشي كه مشتاقش است، دامن نزنم ـ كنار من مي نشيند.
    ساكتم، انگار منجمد شده ام. فاخته طبق معمول ژذ چانگي مي كند. خدا را شكر مي كنم كه ب جاي همه ما حرف مي زند. مهران چيزي از جهان مي ژرسد. جهان به طرف او مي چرخد و لبه كتش از روي دسته صندلي روي بازوي من مي افتد، آستين كتش به بازويم سائيده مي شود. مثل برق گرفته ها توي صندلي ام فرو مي روم و جرات ندارم كوچكترين حركتي بكنم. حاضر همه دنيا را بدهم و آستين كتش همانطور تا ابد روي بازوي من باقي بماند.
    آيا مي داند؟ به او گفته ام؟ نمي دانم.
    ستاره دنيايي با خاطره ها و احساسات من فاصله دارد. با ناباوري همراه با لبخندي بزرگ منشانه سرش را تكان مي دهد و مي گويد: مگر شما ها در چه قرني زندگي مي كرديد؟ انگار از دويست، سيصد سال پيش حرف مي زني.
    براي او درك آن چه من تجربه كرده ام، دنيايي پوشيده از سخت گيري و محدوديت هاي اجتماعي وخانوادگي، ممكن نيست. او واقع بين تر از آن زمان من است اما در جهاني تصنعي تر زندگي مي كند.
    مي گويد: شما در خواب و رؤيا زندگي كرده ايد و عشق را از روي فيلمها ياد گرفته ايد وگرنه عاشق شدن كه اين همه دردسر ندارد.
    ـ عشق كه امروز و ديروز ندارد. عشق هميشه عشق است و پر از هيجان. آنچه سخت بود گنجاندن آن در چهارچوب معيار هاي اخلاقي بود.
    دوباره لبخندي مي زند: اما شما ظاهراً آن معيار ها را هم رعايت چندان رعايت نمي كرديد. به اين ترتيب چندان هم معيار منطقي نبوده.
    مي گويم: خب، منطق خاص خودش را داشت.
    مي دانم كه نمي توانم هويت منطقي اي كه در بافت جامعه و لا به لاي بايد ها و نبايد ها تنيده شده، را برايش توضيح دهم.
    سرش را تكان مي دهد و مي گويد: ما وقت اين طور عاشق شدن را نداريم. هيچكس ندارد.
    مي گويم: حيف نيست؟
    ابرو هايش را بالا مي برد: نمي دانم . عشق هم مانند چيز هاي ديگر با زمان و با ما تغيير مي كند.
    چراغ ها كه خاموش مي شود. جهان توي صندلي فرو مي رود و پشتش را به صندلي فشار مي دهد. همه ي سعي ام اين است كه فكرم را روي بازي و بازيگران متمركز كنم. اما مگر ممكن است. در كنار كسي نشستن كه عطر ادكلنش گيجم كرده است كه غرق تماشاي تئاتر است و اگر يك ذره تكان بخورم پايم به پايش مي خورد يا دستم به بازويش. چنان گيجم كه انگار روي زمين وجود ندارم.
    نمي دانم چقدر از شروع نمايش گذشته كه كاغذ كوچكي جلو صورت من مي گيرد، سرش را نزديكم مي آورد و مي گويد: اين بليت تو است. مي خواهي يادگاري نگهش داري؟
    سرم را با وحشت به طرفش مي گردانم. برق چشم هايش را در آن تاريكي هم مي بينم. حالا از خود مي پرسم، آن شب چشم هايش سرمه اي شده بودند؟
    بليت را مي گيرم و گرماي دست او را روي آن حس مي كنم. دلم مي خواهد آن را به صورتم بچسبانم و عطرش را ببويم.
    در خانه آن را روي سينه ام مي گذارم و ساعت ها به عالم خيال فرو مي روم. اولين باري است كه وجود انساني او را حس مي كنم، تا پيش از آن تنها يك رؤيا بود. حالا رويايي شده بود لمس كردني. بليت را سال هاي سال همراهم داشتم. اگر نبود نه اسم نمايش را به ياد مي آوردم، نه بازيگران و نويسنده اش را.
    آن شب تا نزديكهاي صبح بيدار مي مانم و به همه آدم هاي عاشق دنيا فكر مي كنم كه هيچ وقت در زندگيشان نخوابيده اند. نزديك هاي صبح خوابم مي برد كه صداي مادرم را مي شنوم كه مي گويد: مگر امروز خيال مدرسه رفتن نداري؟
    مثل برق از جا مي پرم. بليت تئاتر را توي كيفم مي گذارم و همراه مي برم.
    چند وقت پيش دنبالش مي گشتم، تا سرانجام پيدايش كردم. اما حالا دوباره نمي دانم آن را كجا گذاشته ام.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سعي مي كنم پلك بر هم نهم، اما براي سكوت و تنها بودن قطار جاي مناسبي نيست. مسافر ها مرتب سوار و پياده مي شوند، قطار در ايستگاه هاي متعدد مي ايستد و كوچكترين فرصتي براي سكوت باقي نمي ماند. مي دانم كه خوابم نخواهد برد. تا به حال در هيچ قطار و هواپيمايي نخوابيده ام. همين كه پلك روي هم مي گذارم ياد ها به ذهنم هجوم مي آورند و خاطره ها جلوي چشمم رژه مي روند.
    كشور ما كشور ايران بود...
    مسكن شيران و دليران بود...
    با رستم دور حياط مي دويديم و شعري را كه تازه ياد گرفته بوديم، مي خوانديم. هر بار صدايمان بلند تر از پيش مي شد و اوج مي گرفت. آن وقت هركس از كنارمان مي گذشت مي گفت: بس است. اين قدر فرياد نزنيد.
    ـ آقا بزرگ خوابيده.
    ـ خانم بزرگ خوابيده.
    ـ سرمان رفت.
    ـ مگر سر آورده ايد؟
    ـ خانه را گذاشته ايد روي سرتان؟
    با هريك از اين اخطار ها صدايمان پايين مي آمد، اما دوباره اوج مي گرفت. يك روز خانه خاله ما هم بوديم و با خيال راحت مي خوانديم كه خاله ماه صدايمان زد. به يكديگر نگاهي انداختيم. معلوم بود كه واقعاً صدايمان را سرمان انداخته بوديم و حواسمان نبوده. سر افكنده و سلانه سلانه به سوي او رفتيم. پرسيد: چه مي خوانيد؟
    لحظه اي مكث كرديم، قيافه اش جدي بود، اما قصد دعوا كردنمان را نداشت. از نگاهش پيدا بود. نفس راحتي كشيديم. با شجاعت دست يكديگر را گرفتيم و سينه جلو داديم و شعرمان را برايش خوانديم: كشور ما كشور ايران بود، مسكن شيران و دليران بود.
    لبخندي زد و گفت: اين طوري كه درست نيست بايد بگوييد: كشور ما كشو-َر ايران بود، مسكن شيراااآن و دليران بود.
    چندبار خوانديم. وقتي مطمئن شد كه ياد گرفته ايم گفت: بسيار خب و به كارش مشغول شد.
    با شادي و اطمينان از شعري كه آنقدر ها هم معني اش را نمي فهميديم وكسي هم نبود كه از خواندن بازمان دارد، دوباره دست يكديگر را گرفتيم. گفتم: ديدي خاله ما هم چيزي نگفت. و دوان دوان دور حيلط شروع كرديم به دويدن و خواندن. يكبار كه از كنارش مي گذشتيم گفت: بخوانيد اما داد نزنيد، همسايه ها فكر مي كنند ما چه مردم وحشي اي هستيم.
    گفتم: مگر آنها ما را نمي شناسند؟
    دستش را جلوي دهانش گرفت، اما من ديدم كه مي خندد و گفت: چون ما را مي شناسند بهتر است داد نزنيد.
    دلم مي خواهد آن را براي جهان بخوانم، از آن روز ها برايش حرف بزنم. فقط اگر اين طور روزنا مه را جلوي صورتش نمي گرفت. اما مفهوم خانواده براي من و او بسيار متفاوت است. خانواده براي او در وجود مادر و خواهرش خلاصه مي شود. پدرش افسر ژاندارمري بوده و سال ها پيش، زماني كه او يكي دو سال بيشتر نداشته، در مأموريتي كشته مي شود.
    خواهرش پس از ازدواج، همان سالي كه جهان براي عروسي او به تهران آمده بود، به آمريكا مي رود و سال ها بعد هم مادرش را پيش خودش مي برد.
    جهان در ايران خويشاوند نزديكي را نمي شناسد و انگيزه اي براي برگشتن به ايران ندارد. در حالي كه براي من شادي واقعي لحظه اي كنار ننه ددري نشستن است. به ياد دوراني كه زير چادرش پنهان مي شدم، سرم را توي شكم پر گوشت و گرمش فشار مي دادم. ننه ددري بهترين و دوست داشتني ترين آدم چاقي است كه ديده ام. حاضرم نيمي از عمرم را بدهم تا او بار ديگر دستش را روي موهايم بكشد و باور كنم كه مي توان به همه چيز خنديد. گاهي از خودم مي پرسم كدامشان را بيشتر دوست داشتم. خانم خانم را، پاپا را، يا ننه بزرگه و ننه ددري را؟
    ننه بزرگه و ننه ددري با شوهر هايشان در حياط عقبي زندگي مي كردند. شوهر ننه بزرگه علي خان بود كه از اول به ما دستور داده بودند هر وقت او را مي بينيم سلام يادمان نرود. علي خان قد بلندي داشت، چهار شانه بود و مانند پاپا سيبيل پرپشتي داشت كه به صورتش ابهت خاصي مي داد. هميشه همراه پاپا بود و وقتي با او راه مي رفت يك سرو گردن از پاپا بلندتر بود، اما هميشه دو قدم عقب تر از او مي ايستاد و فقط از اودستور مي گرفت. حتي خانم خانم هم به او علي خان مي گفت و هر بار او را مي ديد با او سلام و احوال پرسي كاملي مي كرد. آنها يك پسر داشتند كه زن و بچه داشت، ده بودند و ما كمتر مي ديديمشان.
    الله وردي شوهر ننه ددري بود كه همه او را آقا وردي صدامي كردند جز پاپا كه هيچ كس برايش آقا نبود.
    آقا وردي يك سايه بود به معناي واقعي. سايه اي كه رفت و آمدش را كسي حس نمي كرد. خانم خانم مي گفت خدا سايه آقا وردي را از روي اين خانه و باغچه كم نكند.
    او مسئول حياط، باغ و باغچه ها بود. كمتر از خانه بيرون مي رفت اگر هم مي رفت براي خريدن چيز هايي بود كه براي باغ لازم داشت. خانم خانم مي گفت: هر كه با اين ددري طرف باشد روزگارش بهتر از اين نمي شود.
    ننه ددري مي خنديد.
    ننه بزرگه مي گفت: خانم غير از آقا وردي، چه كسي با اين ددري دوام مي آورد. اين به اندازه همه مردم حرف مي زند. مرد بيچاره ديگر چه دارد كه بگويد.
    صداي آقا وردي را كسي نمي شنيد. تا مدت ها فكر مي كردم لال است. رستم مي گفت: لال نيست، من خودم ديده ام با ننه ددري حرف مي زند. با آقا بزرگ هم حرف مي زند. اگر لال است پس چطوري به آنها سلام مي كند؟
    مي گويم: آدم لال هم وقتي پاپا رو ببيند از ترس سلام مي كند.
    با اين كه حرفم را تصديق مي كند اما مي گويد: به خدا لال نيست.
    آقا وردي با ما خيلي مهربان بود، مي دانست آن سبد كوچك زير درخت مال كيست و در آن برايمان ميوه مي گذاشت و مي گفت: اين ها رو آقا موشه يا كلاغه آورده. ما مي خنديدم و او سرش را تكان مي داد و مي رفت.
    آنها دختر كوچكي داشتند كه يك روز در حوض افتاد و خفه شد. بچه را كنار حوض خوابانده بودند و مي شستند. همسايه ها جمع بودند. به نظرم هيچ فرقي با يه بچه خوابيده نداشت. درست نمي فهميدم مردن يعني چه. فقط از صداي شيونهاي ننه ددري حس مي كردم مردن چيز خيلي بدي است. تا اين كه كسي دستم را گرفت و از آنجا برد.
    بعد از آنم ننه ددري رفت ده و مدتي از او خبري نبود. آقا وردي مي رفت و مي آمد. بعد هم گفته بودند كه ديگر بچه نمي خواهند يا اينكه بچه شان نشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    دلم مي خواهد روزها و هفته ها سوار قطاري درحال حركت باشم كه هيچ ايسگاهي براي پياده شدن نداشته باشد.
    انگار از آن زمان كه همه چيز ابدي مي نمود. چند سال نوري گذشته ات. نمي دانستم روزي از اين دنياي كج و كوله دچار ناباوري مايوس كننده اي خواهم شد و انگشتهايم براي شمارش مرده هايم كافي نخواهد بود.
    جهان در ايستگاه سه روزنامه خريد. از اين روزنامه ها متنفرم، اين روزنامه ها چندين بخش و هر بخش نزديك بيست صفحه دارد. به جز آن كه دارد مي خواند دو تا هم كنارش روي صندلي است. كر مي براي تمام مدت سفرمان روزنامه دارد. حقيقت اين است كه هيچكس همه مطالب روزنامه ها را نمي خواند و اگر روزنامه ها به نوشتن مطالب اصلي و مهم اكتفا مي كردند، مسلماًبجاي بيست تا سي صفحه فقط يكي دو صفحه بيشتر نمي داشتند. نمي دانم چطور تا به حال كسي به اين فكر نيفتاده كه آنها را از هدر كردن اين همه كاغذ باز دارد.
    جهان نمي تواند بفهمد كه من به جاي روزنامه خواندن مي توانم كنار پنجره بنشينم، بيرون را تماشا كنم و به داستان ابرها فكر كنم.

    نميدانم درانكودكي ام را بيشتر در خانه خودمان بوده ام. يا
    خانه خانم خانم يا خاله ماهم. هميشه در يكي ازاين خانه ه
    جايي بود كه مي توانستيم سرمان را بگاريم و بخوابيم.
    بعدها فهميدم كه ننه ددري اخر شب به يك يك خانه ها سر
    مي زده و بچه ها را خاطر و غايب مي كرده. بچه كه بودم
    فكر مي كردم همه مردم اينطور زندگي مي كنند تا اين كه
    تو آمدي و مادر من يادش افتاد كه من يك دخترم...

    همه مشكلات از آن جا شروع شد كه ما مانند بچه هاي ديگر نبودم، اگر مانند آنها با هم بازي و قهر و آشتي مي كرديم، توجه كسي را جلب نمي كرد. واقعيت اين است كه دوستي ما براي كسي موضوع نبود جز براي مادرم. مادرم تا مرا بارستم مي ديد غري ميزد و مي گفت كه نبايد خانه خانم خانم بروم. نبايد اين قدر با اين پسر دهاتي بازي كنم پدرم به آرامي مي گفت: زن چرا اين قدر به يك چيز پيله مي كني. دوتا بچه هستندبا هم بازي مي كنند ديگر.
    خاله ما هم مي گفت: خواهر، چرا بهانه مي گيري. اگر اين بچه منبود باز هم اين حرفها را مي زدي، برايت فرق مي كرد، هان؟
    ـ خوب البته كه فرق مي كرد.
    ـ حالا هم فكر بچه من است.مگر بچه با بچه فرق دارد. دو تا بچه هستيد با هم بازي مي كنند از چه چيز اين موضوع ناراحتي؟
    ـ آخر اين پسره دهاتي ... خدامي داند چه چيزها يادش ندهد.
    خاله ما هم مي گفت: چطور دختر تو از او ياد مي گيرد؟ چرا برعكسش را فكر نمي كني؟
    ـ برعكسش را؟
    ـ كه اين پسره دهاتي هم يك كمي شهري گري مثلاً از دختر تو يادبگيرد؟
    و تامي ديد حواسم به آنها است اشاره اي مي كرد و ساكت مي شد.

    وقتي دور حياط مي دويديم. يا ازخريدي كه به تو گفته بودند
    با هم دوان دوان باز مي گشتيم و تشنه سر شير آب مي رفتيم،
    وقتي شير را باز مي كردي و به من اشاره مي كردي كه اول
    من آب بخورمو مي گفتم: نه ول تو،و تو سرت را تكان
    مي دادي و كنار ي مي ايستادي. دلم مي خواست مادر
    آن جا بود و مي ديد

    مي گفت: ايندفعه ديگر اول نوبت تو است.

    ـ نه.
    ـ چرا؟
    ـ آخر اول كوچكتر بايد آب بخورد و گرنه آدم مي رود توي جهنم.
    ـ مگر تو از من بزرگتري؟
    ـ آره.
    ـ از كجامي داني؟
    ـ براي اين كه هميشه پسرها بزرگتر از دخترها هستند.
    حرفمنطقي درستي بود كه قبولش برايمان به همان ساگي آب خوردن بود. بعد مي نشستم و فكرمان را روي هم مي گذاشتيم كه اگر اين طور است، پس او از خانم خانم ياننه بزرگه هم بزرگتر است.
    او هم سرش را تكان مي دادسعي مي كرد نخندد و مي گفت: اما اگر سر آب خوردن باشد آنها مي گذارند اول ما آب بخوريم.
    ـ آخر تو از آنها بزرگتري ديگر، مگر نه؟
    ـمخصوصاً ازننه بزرگه.
    و مي خنديم.

    دست مراكه مي گرفتي يا دستت را رو شانه ام مي گذاشتي،دلم مي خواسن
    مادرم ما رامي ديد. اما يك بار كه ديد گفت:ديگر حق نداري به خانه خانم
    خانم بروي و ديگر نبينم با اين پسره باري كني....

    مادرم فرياد مي زد كه اگر شده اين پسره دهاتي را بهده برگرداند، نمي گذارد ما ديگرروي روي هم را ببينم.يك دختر بچه درست نيست با يك پسر بچه، آنهم...
    تو نميدانست كه تو يك بچه بهشتي بودي كه براي من از بهشت
    فرستاده شده بودي...

    آن وقتبه پدرم گفتكه بايداورا به ده برگرداند. پدرم گفت كه بايد او را به ده برگرداند. پدرم گفت: زن، به من چه، مگر من اورا آورده ام كه برگردانم. پدرت هم كه نمي شود روي حرفش حرف زد.
    ـ نمي شود، من سرم نمي شود.
    ـ پس اگر مي شود خودت برش گردان.
    مادرم سرم داد زن كه حق ندارم پايم را خانهخانم بگذارم، حق ندارم از خانه از خانه بيرون بروم و نشانم خواهد داد كه جاي اين پسره دهاتي كجاست.

    هر روز صبح كه از خواب بيدارمي شدم مي ترسيدم رفته باشي...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سرانجام مادرم پاپارا واداركردگرد رستم را به ده برگرداند و مرا يك هفته در خانه زندايي كرد. خاله ما هم به مادرم گفت: همه اش تقصير اين فيلم هاي ايراني است مي بيند. فيلمهايي كه ان مزخرفات را توي كله تان مي كنند. وگرنه دوستي دو تا بچه معصوموبي گناه نمي دانم چه سيخي به شماها نمي زند. ولشان كنيدبابا.

    مادرم مي خواست درس عبرتي به من بدهد، درس عبرت
    براي اين كه تو دستترا روي شانه ام گذاشته بودي كه اگر
    از جوي آب مي پرم نيفت. اگر از خيابان رد مي شوم زير
    ماشين نروم. نمي فهميدم چطور براي من خوشحال نبود...

    روز بعد از رفتنش تب كردم و گلو درد گرفتم. ننه ددري مي گفت: غمباد است. پدرم برايم آنتي بيوتيك تجويز كرد. خاله ماه آمد خانه مان به او گفتم: من بايد هر روز رستم را ببنم. اگر روز نبينمش شب خوابش را مي بينم، آن وقت بيدار مي شوم و گريه مي كنم. دلم نمي خواهد گريه كنم، اما گريه خودش مي آيد. دست من نيست.

    خاله ما هم مرا به خانه اش برد و قول داد كه رستم همين امروز و فردا از ده برمي گردد. به مادرم هم گفت بهتر است دست از دهاتي بازيش بردارد و ما را راحت بگذارد.

    دلم مي خواهد روزها و سالها كنار پنجره قطار بنشينم و به تو فكر
    كنم كه مي توانشتي اين جا روبروي من نشسته باشيمي توانستي در
    يكي از اين قطار ها باشي و به سفرهاي زيادي بروي، شغل مورد
    علاقه ات را داشته باشي فقط اگر اسمت رستم نبود..........
    نه تقصير او نبود كه اسمش رستم بود و يك عمر همه به آن خنديده بودند.خودش ميگفت: من به يك پنبه دوز شبيه هستم تا رستم آنهم رستم دستان.

    بازي اسمها براي من و توپاياني نداشت. همانطور كه اولين
    برخورد من نداشتم اسم بود. اولين برخورد تو داشتن آن بود...

    پاپا كه خودش را قيم و صاحب اختيار همه مردم دنا مي دانست، وقتي بچه لاغر و نحيف ا بغل محمد مي بيند، مي گويد: محمد مي بيند، مي گويد: محمد چه رستمي.
    محمد سرش را كج مي كند و بچه ا به خودش مي چشباند. پاپا مي گويد: محمدريال اين رستم است يا پسر رستم. و اسمروي بچه مي ماند.
    سرانجام روزي كه محمد به دستور پاپا براي گرفتم شناسنامه براي خودش و پسرش مي رود؛ مامورد ثبت احوال از اوكه پسر دوساله لاغر و سياه چرده اي را همراه دارد مي پرسد: اسم پسرت چيست؟
    مي گويد: رستم.
    مامور ثبت خنده اي مي كند و مي گويد: پس چطور ات كه اسم فاميلش راهم دستان بگذاريم.
    و در ميان خنده و شوخي كارمندان اداره ثبت احوال، برايش شناسنامه صادر مي شود.
    بچه تا سالهاي سال از اينكه هر كس به او مي رسد، محكم به پشتش ميكوبد و مي خنددو مي گويد: چه رستمي، چه رستم دستاني، چيزي سر در نمي آورد. اما هيچ وقت حاضر نبود آن را عوض كند. مي گفت:
    اسم، اسم است، چه فرقي مي كند.
    اشنباه مي كرد، مي گفت: خود آدم مهم است نه اسمش.
    اشتباه مي كرد. هميشه فكر مي كردم اشتباه مي كند. حالااز خودم مي پرسم من با نامهاي متعددي چه كرده ام؟
    به جهان نگاه مي كنم. روزنامه را طوري باز كرده كه نمي توانم صورتش را ببينم.به بهانه دستشويي از جا بلند مي شوم. چه راحت مي توانم از صورت پنهان شده زير ورق هاي رونامه جدا شوم. در راهرو از حركت قطار پي مي برم كه به ايستگاهي نديك مي شويم. فكر مي كنم در ايستگاه پياده شوم و راه رفته را باز گردم. كنار در خروجي مي ايستم. قطار توقف مي كند، در را باز مي كنمو پياده مي شوم. از جلوي پنجره اي كه در طول سفر روبروي جهان مي گذرم. جهان بيرون را نگاه مي كند. از ديدن من در آن سو جا مي خورد، و با تعجب و نگراني نگاهش را به طرف صندلي ام مي گرداند. از جلو پنجره رد شده ام.
    مامور قطار كنار در واگون ايستاده است. به دور و برم نگاه مي كنم. مامور وتوجه من است و انگار منتظرم ايستاده. با بي خيالي نگاهش مي كنم.هزاران سال مي گذرد. هزاران سال است كه هر دو انتظار يكديگر ايستاده ايم. با تاني به طرفش مي روم، دستش را حايلم مي كند. با سر از او تشكر مي كنم. نزديك است به گريه بيفتم. بازوي مرا مي گيرد لبخندي به لب دارد. در را پشت سرم مي بندد. برمي گردم و نگاهش مي كنم. سوتش را كه به لب مي برد چشمكي مي زند و دوباره لبخند مي زند. قطار آهسته مي لغزد، از برابر هم رئ مي شويم.
    از راهرو مي گذرم، به يك يك مسافران نگاه مي كنم. به صندلي خود مي رسم و آهسته سر جايم مي نشينم. جهان به ديدن من نيم خيز مي شود، مي خواهد چيزي بگويد، اما حرفي نمي زند. جرا به جا مي شود نگاهي به بيرون مي اندازد. قطار از ايستگاه بيرون مي رود. روزنامه ها را دسته مي كند و مي گويد: آه! چقدر رونامه، سرم باد كرد.
    آنها را كنارش مي گذارد. انگشتم را بر كناره پنجره غبارگرفته مي كشم مي گويد: كجا بودي؟
    جوابي نمي دهم. بگذار تصور كند در خيال مرا آن سوي پنجره ديده است. چه فرقي مي كند كه چه چيز ما را از هم جدا كند، روزنامه يا پنجره، چه فرقي مي كند. همچو بچه هايي كه بزرگ مي شوندو خانه پدري را ترك مي گويند، ما نيز گويي دوران با هم بودنمانسپري بود.
    دستي به موهايش مي كشد و مي گويد: چه خوب كردي بامن آمدي.
    لبخندي مي زنم.دوباره مي گويد: آره چه خوب كردي با من آمدي.
    نگاهش مي كنم شايد چشمهايش سرمه اي شده باشند. آرزومي كنم كاش چشمهايش كمي سرمه اي مي شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صبحانه ام را در صبحي ابري و تاريكي و در تنهايي آماده مي كنم . اولين روزي است كه از كارم استعفا داده ام. از شركت دارويي كه سالها در آن كار كرده بودم. اگر نمي توانستم زندگي ام را از نزديك به سي سال در اين سوي جهان ساخته بودم، رها كنم، دست كم مي توانستم از كاري كه از آن احساس رضايت نمي كردم، استعفا بدهم.


    تصور مي كردم با استخدام شدن در يك شركت دارويي
    مي توانم به آرزويمان جامه عمل بپوشانم...


    تصور مي كردم كار در يك شركت دارويي سر در آوردن از رمز و راز فرمول هاي دارويي. اين تصور مي توانم وارد قسمت تحقيق شومو براي درست كردن داروهايي كه بو نداشته باشد به تحقيق بژردازم، تصور بيهوده و درو از واقعيتي بود.حتي اگر درجه دكترا هم مي داشتم، نمي توانستم راهي به شبكه سري و اختصاصي شركت هاي داروسازي پيدا كنم.
    شبكه اي يكسويه كه تنها هدفش منافع سهامداران خود بود، چنانچه زياني متوجه شان مي شد اولين قرباني كارمندهايشان بودند كه اخراج آنها طبق قرار داد در جهت منافع شركت بود. هيچ يك از ما با هر درجه اي تحصيلي و سابقه كار در برابر اتفاقات پيش بيني نشده بيمه نبودم. اين شركت ها مي توانست به دليل زيان مالي صدها كارمند را بيكار كنند و در همان حال به سهامداران خود سودهاي كلان بپردازد.


    در چنين محيطي به كارم ادامه ميدادم و هر روز به تو فكر
    مي كردم كه چط.ر دلت از بوي داروها به هم مي خورد و آنچه
    من مي كنم بي انكه كوچكترين كمكي به تو كرده باشدجيب
    عده اي را پر مي كند كه همين الان هم از پول لبريز است


    هر روز كه سر كارم مي روم نمي توانم اين فكر را از ذهنم دور كنم كه كار كردن براي شركتها خيانت است. جهان مي گويد: كار در همه جا همين است. در اين آشفته بازار ما مهره اي كوچكي هستيم كه قدرت جنگيدن ندايم. اينها از دولت ها هم قدرتمند تر هستند. حتي آنهايي كه كاري دارند تا مطمئن نيستند آن را داشته باشند و در موقعيت تو...
    مي گويمك موقعيت من...
    دستهايش را ع هم فشار مي دهد و نگاهم مي كند و لبخندي مي زند.
    مي گويم: مقصودت موقعيت سني من است، يا خارجي بودنم؟
    ـ تو ديگر خارجي نيستي.
    نمي توانم او رانمي توانم او را ببخشم. به ياد پاپا مي افتم، و از اين ياداوري بيزارم.
    هنوز دستهايش را به هم جفت كرده نگاهم مي كند و آن لبخند نابخشودني روي لبهايش است. جمله اي كه بي توجه ادا مي كند، همان چيزي است كه خودم هم به آن فكر كرده ام و شنيده آن از زبان او تلختر است. دلم مي خواست اين اعتبار را براي من قاتل باشد. احتمالاً وقتي به من خيانت مي كند با آنهايي است كه از من جوانتر هستند.
    برايم نوشته بود: بد نبود اگر مي آمدي و سر و صورتي به داروخانه ما مي دادي خانم دكتر.
    نوشتم: از كيسه خليفه مي بخشي. پدرم داروخانه اش را با دنيايي عوض نمي كند. در ضمن من هم دكتر نيستم.
    جواب داد: پدرت ديگر چندان كاري با داروخانه ندارد بيشتر كارها را دكنر پتروسيان به عهده گرفته است. پدرت سرپرست است و روزها را در اتاق پشت داروخانه به گفتگو با دوستانش مي گذارند. تو هم لازم نكرده خودت را دست كم بگيري. اين جا بعضي ها به من هم مي گويند آقاي دكتر، غريبه هايي كه براي گرفتم دوا مي آيند، و آدمهاي ساده دلي كه فكر مي كنند هر كه دواخانه كار مي كند، دكتر است. من هم به روي خودم نيم آورم، كارشان را راه مي اندازم و دستورهاي دواييرا آن قدر برايشان توضيح مي دهم كه منقلب شوند. آن وقت اگر باز م اين طرفها گذرشان بيفتد نسخه شان را فقط به دست من مي دهند. گاهي دكتر پتروسيان چشمكي مي زند و مي گويد آقاي دكتر، برو يكي از مشتريهايت آمده.
    نامه اش را مي خوانم و از شادي فرياد مي زنم: رستم ...
    سپس تا چند روز از كارم احساس آرامش مي كنم. شبها راحت مي خوابم و كمتر به غول عظيم بي عدالتي كه برما چيزه شده فكر مي كنم. يك روز صبح بلند مي شوم و احساس مي كنم از بوي داروهايي كه ديگر بو ندارند و بوشان را با داروهاي ديگر گرفته اند كه آنها همبراي انساس ضررهايي دارد، حالم به هم مي خورد. آن وقت استفايم را مي نويسم و اعلام مي كنم كه ديگر پس از آن در هيچ شركت داروسازي كار نخواهم كرد. حالا مي فهمم چطور ممكن استادم حالش از چيزي به هم بخورد و كسي آن را باور نكند.



    تو مي گفتي داروها ديگر بويي نداند
    داروهانه هاي اين جا هم ديگر بويي ندارندو آنها هرگز بوي
    داروخانه پدرم را نداشته و نخواهد داشت، هيچ داروخانه اي
    بوي داروخانه پدرم را نخواهد داشت....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    یک ساعت با صبحانه ام ور میروم در خانه ما صبحانه مراسم مفصلی داشت که کوچکترین شباهتی با این صبحانه ها ندارد. از خواب که بلند می شدم سماور در حال جوش و نان تازه و پنیر روی میز بود. یکی از بچه ها چایش را خورده و در حال رفتن بود، دیگری لقمه نان دستش مانده و سرش توی کتاب بود. غرغر مادرم بلند می شد که درس را شب قبل می خوانند. آن دیگری هنوز از خواب بلند نشده، مادرم ریاد می زد:
    امروز مگر مدرسه نداری؟ دستش را روی هم می مالید به پدرم که خونسرد چایش را هورت می کشید نگاه می کرد و زیر لب می گفت:
    حرف آدم را گوش نمی کنند. تو هم که حرفی نمی زنی. رادیو روشن بود از کنار آن که می گذشت صدایش را کم می کرد. تلفن زنگ می زند. مادرم در حالی که نگاه مخصوصی به پدرم می انداخت می گفت: حتماً با شما کار دارند آقای دکتر. سری تکان می داد و از در بیرون می رفت. پدرم گوشی را برمی داشت. در همان حال یکی از بچه ها صدای رادیو رابلند می کرد. پدرم با دست به آن اشاره می کرد. خواهرم آن را کم می کرد و می گفت:
    مگر کوری، نمی بینی بابا پای تلفن است؟
    ـ کورم و بهتر که نمی توانم تو را ببینم.
    بعضی از روزها با دلهره امتحان و ترس از دیر رسیدن به مدرسه، صبحانه خورده نخورده روپوش مدرسه را به تن می کردم و کتابها را زیر بغل می روم و قبل از این که در را پشت سرم ببندم ریاد می زدم: من رفتم، خداحاظ. و نیمی از راه را می دویدم.
    ظهرها با تصور غذایی که قرار بود برای ناهار داشته باشیم به خانه می آمدیم. سر صبحانه همیشه یکی بود که اصرار داشته باشد بداند ناهار چه داریم. مادرم با بی حوصلگی می گفت: حالا چایی تان را بخورید. تا ظهر خیلی مانده...
    بعد با بلاتکلیفی می گفت: نمی دانم چه درست کنم؟ این هم شده یک مکافات. هر روز صبح آدم می ماند که چه بپزد.
    هیجان زده هر کدام پیشنهادی می دادیم و این که آبگوشت درست نکند. برادر بزرگم می گفت: اگر آبگوشت بپزی من می روم خانه خانم خانم یا خاله پری. ما هم می گفتیم که همین کار را می کنیم.
    مادرم می خندید و می گفت: از کجا می دانید که آنها آبگوشت نداشته باشند.
    می گفتم: آبگوشت خاله پری خوشمزه تر از آبگوشت ما است.
    پدرم می گفت: مرغ همسایه غاز است.
    مادرم کمتر پیشنهادهای ما را قبول می کرد. به ندرت یادم می آید غذلیی را که می گفتیم درست کند. می گفت: باشد یک وقت دیگر. حالا این را نداریم آن را نداریم. بعد هم برای این که قال قضیه را بکند می گفت: خب، خب یک فکری می کنم.
    اگر روزی وعده ای می داد و ظهر درست نکرده بود. غرغر همه بلند می شد. آم وقتها نمی همیدم که حق دارد. حالا که می فهمم موقعیتش را ندارم. بچه هایی ندارم که هر تقاضایی داشته باشند. یک دختر دارم . قط یک دختر که اسمش ستاره است.
    بچه آخری خاله پری دختر بود. سر اسمش طبق معمول هرکس پیشنهادی می داد من ه گفتم: اسمش را بگذاریم ستاره.
    همه به طرف من برگشتند.
    خاله پری گفت: وا دیگه چی؟
    مادرم گت: یک کلمه هم از مادر عروس بشنو ستاره؟ این اسم ا از کجا پیدا کردی؟ مادرم به همه چیز شک دارد، هر چیز را رد می کند. مگر این که صد در صد باب سلیقه خودش باشد.
    خانم خانم و پاپا هر دو به هم و بعد به من نگاه کردند. صورتم سرخ شده بود. خانم خانم خنده ای کرد و گفت: خب، بچه ام از این اسم خوشش آمده، بد که نیست.
    پاپا گفت: پری خانم اگر اسم دخترت را ستاره بگذاری باید ضامنش بشوی که خوشگل هم بشود. مثل آنها که اسمشان ستاره است و چشمکی به خانم خانم زد.
    خاله پری اخمی کرد و گفت: وا چه حذفها.
    مادرم دخالت کرد: ماشاءالله، آدم حظ می کند نگاهش کند. ضامن نمی خواهد خدا را شکر. پاپا گفت: خاله اگر تعریفش را نکند که بکند.
    خاله پری گفت: حالا حالا وقت داریم که سر فرصت یک اسم خوب و قشنگ برایش پیدا کنیم.
    ندانستم چطوری از اتاق بیرون رفتم و تا آخر شب هم خودم را نشانشان ندادم و خاله پری هم اسم دیگری برای دخترش انتخاب کرد.
    پاپا عادت داشت برای سرکشی املاکش به ده برود. گاهی چند هفته ای طول می کشید. اما آمدنش را همیشه به خانم خانم خبر می داد. او هم اگر منزل خویشی یا حتی منزل یکی از خواهرهایش دعوت داشت می گفت: نمی توانم، حسام امروز برمیگردد. وقتی می رسد خسته است و من هم باید خانه باشم.
    خاله پری همیشه می خندید و می گفت: شما هم این شوهرتان را خیلی ناز نازی بار آورده اید.
    خانم خانم سری تکان می داد، لبخندی می زد اما روز آمدن پاپا از خانه در نمی آمد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پنجشنبه ای بود، از مدرسه یک راست رفته بودم پهلوی خانم خانم، زمستان بود آنها کرسی داشتند و من عاشق کرسی او بودم. مادرم چند سال بود که کرسی را جمع کرده بود و به قول خودش همه بساط آن را داده بود برود.
    کرسی یک بهانه بود. از وقتی رستم به خانه خانم خانم آمدم آمده بود، راه منهم از مدرسه کج شده بود، راه منهم از مدرسه کج شده بود به طرف خانه آنها. من از مدرسه و بچه ها و درسها تعریف می کردم، رستم از کارهایی که در روز کرده بود و درسهایی که شب ها می خواند.
    هر روز دفترچه ها یمان را به هم مقایسه می کردیم. آنها را اندازه می گرفتیم، خط کشی می کردیم و درسها را ازهم می پرسیدیم.
    خانه ما هم خلاف میل اسم او را در کلاس های شبانه نوشته بود.
    خانم خانم گفته بود: حالا این بچه دهاتی مدرسه می خواهد چه کند؟ اینها درس خوان نیستند. برای خودت درد سر درست نکن. از کجا که غلام خان راضی باشد.
    ـ به غلام چه کار دارم. خودم خرجش را می دهم. تازه غلام کاری به این کارها ندارد.
    ـ کسی نان خور زیادی لازم ندارد. همین که از آن بدبختی در آمده برایش کافی است.
    ـ برایش کافی نیست آدم که فقط شکم نیست.
    پاپا از ته اتاق طوری که فقط خانم خانم بشنود گفته بود آدم قط شکم است و زیر شکم.
    خانم خانم سرش را اندکی برگردانده و دستش را طوری تکان داده بود که ساکت باشد.
    خاله سر حرفش ماند و رستم را شبها به کلاس می فرستاد و مراقب بود که درسهایش را بخواند.
    بعد از ناهار خانم خانم گفت که اگر درس ندارم بهتر است زیر کرسی بخوابم و سر وصدا نکنم. رستم را هم پی کاری فرستاد. دفتر و کتابم را روی کرسی پخش کردم.خانم خانم بالاي كرسي خوابيده بود. صداي نفسهاي مرتب و آرامش همراه سكوت بعد از ظهر چشمهايم را از خواب پر مي كرد، زير كرسي خريدم و لحاف را تا روي شانه هايم بالا كشيدم. هنوز خوابم نبرده بود كه در زدند. خانم خانم غلتي زد و زير لب غُر زد كه اين وقت زور كيست در مي زند. خواستم بلند شوم كه اشاره كرد بخوابم. ننه بزرگه در را باز كرد. پاپا بود . خانم خانم با شنيدن صداي او فوراً از جايش بلند شد. چادرش را روي شانه اش مرتب كرد، دامن آن را دورش پيچيد و به طرف در اتاق رفت. پاپا قدم توي اتاق گذاشت. لاي چشمم را باز كردم. ديدم شانه هاي خانم خانم را گرفت و به طرف خودش كشيد و دستش رازير چادر او برد خانم هانم آهسته گفت: زود اومدي، چرا خبر ندادي؟
    پاپا سرش را جلو آورد او را بوسيد و گفت: حوصله ام سر رفت، مي خواستم برگردم پيش ستاره ام.
    خانم هانم دستش را روي بازوي او گذاشت . خنديد و با سرش به طرفي از كرسي كه من خوابيده بودم اشاره كرد و زير لب چيزي گفت. فوراً چشم هايم را بستم. پاپا جنده اي كرد و گفت: هميشه كه يك دنباله داري، و با هم به اتاق او رفتند.
    قلبم تند تند مي زد اولين باريبود كه ميديدم بزرگترها يكديگر رامي بوسند. اسم ستاره توي ذهنم تكرار مي شد. دلم مي خواست بلند مي شدم و از آنجا مي رفتم. اما جرات نكردم از جايم تكان بخورم و بعد هم خوابم برد. از صداي غل غل سماور و و صحبت هاي توي اتاق بيدار شدم. ننه ددري بساط چاي را مي چيد، خانم هانمكنار سماور نشسته بود. بلند شدم كتابهايم را كه روي كرسي جمع كرده بودند توي كيفم گذاشتم و بدون اين كه براي نان و چاي عصرانه بمانم از آن جا آمدم.

    اين راز را حتي با تو هم نمي توانستم در ميان بگذارم.
    ميدانستم كه اگر پاپا بفهمد تو را مي كشد....

    حمام رفتن با خانم خانم آرزویی بود که بندرت برآورده می شد. موهبیتی بود که کمتر نصیب ما بچه ها می شد. او اولین کسی بود که سرش را با شامپو می شست شامپو تازه به بازار آمده بود و اگر با او بودیم اجازه می داد یک دست سرمان را با آن بشوئیم. شامپو را هم به دستمان نمیداد به ننه ددری می گفت که کمی روی سرمان بریزد و می گفت: خب حالا خوب چنگ بزن ببین چقدر کف می کند.
    بوی آن برایم مدهوش کننده بود. هنوز هم به نظرم آن اولین شامپوها خوش بوترین شامپوها بودند. خانم خانم تنش را هم با صابون های عطری که پاپا برایش می خرید لیف می زد. اگر همراهش بودم لیفش را می گرفتم و خودم را با آن می شستم. او دوست نداشت کسی همراهش باشد حتی مادرم یا خاله پری. گاهی ناهید که نوه اول و عزیز کرده بود، همراه او می رفت. من کمتر.
    این بخت را، اگرنصیبم می شد، مدیون ننه ددری بودم. ننه ددری صبح وسایل حمام را می برد تا زن اوستا خبر شود که خانم خانم سر صبر همراه ننه بزرگه به حمام می رفت. بعد از این که ننه بزرگه برمی گشت ننه ددری می رفت که سر و تنش را بشوید و با او بگردد. اگر او را می دیدم التماس می کردم که مرا هم با خودش ببرد. سرش را تکان می داد و نچ نچی می کرد، بعد دستم را می گرفت و می گفت: بدو، بدو که رفتیم.
    و زیر لب می گفت: خدا مرگم بدهد. اگر خانم بزرگ از خانه بیرونم کرد تقصیر او است.
    تا حمام کنارش می دویدم و به نگرانیها و شوخی هایش می خندیدیم. خانم خانم البته چیزی نمی گفت. لبخندی میزد و به ننه ددری می گفت که خوب سر و تنم را بشوید. ننه ددری هم می گفت: بروی چشمم.
    خانم خانم از دلاک های غریبع خوشش نمیآمد. حتی آنها را هم که آشنا بودند و سر و تن ما را می شستند، قبول نداشت. وقت هایی که ننه ددری به ده می رفت و سروقت برنمی گشت من یا خواهرم را همراه می برد و دست کم پشتش را لیف بزنیم. یکی از همین روزها که لیف را روی پشتش می کشیدم گفت:چرا بازی می کنیمادر، مگر دستت جان ندارد، محکمتر بکش.
    جراتی به خود دادم و گفتم: خانم خانم، من می دانم چرا اسم خاله ماه را ماه گداشاتد.
    چرا؟
    برای اینکه از اسم ستاره است اسم خاله ماه را هم گذاشه اید مگرنه؟
    پشتش را کمی راست کرد وگفت: ستاره؟
    لیف را روی شانه اش کشیدم و گفتم: من میدانم، اسم شما ستاره هم هست.
    ـ از کجا می دانی؟
    ـ آن روز، آن روز که پاپا آمده بود.
    ـ خب؟
    ـ من زیر کسی خوابیده بودم.
    با خنده ای در صدایش دوباره گفت: خب؟
    خواستم بگویم: دیدم که شما را بوسید، اما نگفتم. گفتم:پاپا به شما گفت ستاره. اما من به هیچ وقت به کسی نگفتم.
    با احتیاط یک کاسه آب ریخت روی شانه اش و گفت: خوب کردی.
    ـ چرا؟
    در حالی که لیف از من می گرفت گفت: خودت که بزرگ شدی می همی.
    آن وقت صورتم را میان دستهایش گرفت و بوسید و گفت:
    خوب کردی. خوب کردی به کسی نگفتی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ستاره که به دنیا آمد، در نامه ای برایش نوشتم که اسم دخترم را ستاره گذاشته ام و او بهتر از هرکس باید بداند چرا.
    ستاره من اما به آن ستاره دوران کودکی ام هیچ شباهتی ندارد. ستاره من حتی زبان آن ستاره بچگی هایم را به زحمت می فهمد. هیچ خاطره ای از او ندارد آن ها مانند دو ستاره اند که سال های نوری زیادی با هم فاصله دارند. دستهایم را دراز می کنم دلم می خواهد آن ها را در دستهایم بگیرم، احساس می کنم آن ستاره کودکی به من نزدیکتر از این ستاره ام است.
    فکر می کنم آیا ستاره هرگز به ای موضوع اندیشیده که چرا نتوانسته کودکی اش را با خواهر یا برادری تقسیم کند؟ یا این که هرگز با چنین تنهایی یا غیر تنهایی آشنا نبوده؟
    یکی از روزنامه های کنار جهان را برمی دارم. ورق می زنم صفحه وسط پر از تصویر بچه های دبیرستانی است و مقاله ای درمورد نتایج امتحانات.
    بچه ها در دسته های دوتایی و سه تایی کنار هم به ورقه هایی که جواب امتحاناتشان را نوشته نگاه می کنند. به یاد دورانی می افتم که با ستاره این دوران پراضطراب پیش از امتحانات را گذرانده ام. آخرین دوران با هم بودن مان.
    جدایی ها مرحله به مرحله پیش آمد، خیلی زودتر از آن که انتظارش را داشتم شروع شد. پیش از این که مدرسه اش را تمام کند زمزمه جدا شدن و با بچه های دیگر هم خانه شد را شروع کرده بود. مخالفت من راه به جایی نبرد، جهان با من همراه نبود و حساسیتی نشان نمی داد. حساسیتی که هم او، هم ستاره مرا به آن محکوم می کردند. جر و بحث زیادی در خانه شد، سرانجام وادارش کردم تا وارد شدن به دانشگاه در خانه بماند. گاهی فکر می کنم شاید بهتر بود نمی ماند. این دوران او را برای همیشه و به طرز عمیقی از ما جدا کرد. هیچ چیز خانه برایش کافی نبود. از دید او بزرگترین گناه ما این بود که نتوانسته بودیم کاملاً جذب تمدن غرب شویم. برای او آزادی، رها کردن تمامی گذشته بود و نمی توانست ما را، مرا که هنوز به گذشته ام گره خورده بودم درک کند و ببخشد. می گفت نباید می آمدی حالا که آمده ای باید گذشته را فراموش کنی.او حس غربت مرا درک نمی کرد. درک نکردن او را می توانستم بفهمم اما تحقیرش را نمی توانستم. وجودش برایم سردرگمی عذاب آوری بود.
    نمی توانستم خودم را برای روزهایی که دوستش نداشتم ببخشم. دلم می خواست همه گناه را به گردن خودمان بیندازم. اما این بار تحقیر او را سبک نمی کرد. در فرهنگی که او در آن زندگی می کرد و نمی خواست چیزی آن را به رسمیت بشناسد، جایی برای من نبود. گاه از داشتن نام و نام خانوادگیش دلخور بود، وقتی می گفت: این فقط و فقطیک سد است. فایده دیگری ندارد، با وحشت متوجه می شدم که از آن چه می گوید خشنودم. یک خشنودی دردناک. سایه ایتاریک و سنگین که سرم را به دوّار می انداخت.
    نمیدانم آیا ما هرگز یکدیگر را شناخته ایم؟ هرگز از اعماق
    وجود یکدیدگر آگاهی داریم؟ آگاهی از آن چه رنجمان می دهد
    و آن چه دلیل بدبختیها و فریادهایمان می شود؟ فریادهای فروخته
    ای که جایی برای خالی شدن پیدا نمی کنند یک عمر در سینه می
    مانند و سپس نمی کنند یک عمر در سینه می مانند و سپس بی
    صدا محو و خاموش می شوند و کسی هرگز پی نمی برد که آنها
    چه بودند و با ما چه کردند؟
    من آیا می توانم جوابی برای آن بیابم....

    جهان می گوید ابنها ظواهر زندگی است.
    بی اختیار فریاد می زنم: پس تو هم همین راه را برو.
    حس می کنم خشنودی ام برای گرفتن نوعی انتقام از اوست که در این میان نامش را از دست ی دهد. اما میدانم که گسستن آخرین بند خواهد بود.
    جهان می گوید: در نهایتش چه فرقی می کند.
    و من سنگینی یک کوه را روی شانه هایم حس می کنم. سنگینی عشق هایی که غرق نفرت و یاس است. و از هیچ یک رهایی ندارم. نمی توانم بچه ام را رها کنم، نمی توانم از این چشم بپوشم فرصتی هم به من نمیدهد که بگویم دوستش دارم.
    دانشگاهش در آن سوی لندن است، اما اگر دو خیابان آن طرفطر هم بود باز هم تنهایی را ترجیح می داد می گوید: دوستان من همیشه مادرشان جدا زندگی می کنند.
    می گویم: این که امتیازی نیست استقلال که فقط به دور بودن فیزیکی نیست. انسان باید روحاًمستقل باشد.
    سرش را طوری تکان می دهد که انگار می گوید: من که با تو نمی توانم بحث کنم.
    گاه مرا یاد مادرم می اندازد، گاه پاپا.
    می گوید تو به رسومی که مال هزار سال پیش است چسبانده اند. از این که پس از این همه سال زندگی در این جا هنوز هم دست از آنها برنمی دارید تعجب می کنم.
    میگویم: آدم روشنفکر سعی میکند آداب و رسوم و آنهایی را که مانع پیشرفت انسان است ار میان بردارد. رسومی که ما داریم مزاحم نیست. مگر این انگلیسی ها که تواینقدر خودت را به آنها نزدیک حس می کنم.
    مي گويم: آدم روشنفكر سعي ميكند آداب ميكند آداب و روسم مزاحم و آنهايي را كه مانع پيشرفت انسان است از ميان بردارد. رسومي كه ما داريم مزاحم نيست. مگر همين انگليسي ها كه تو اين قدر خودت را به آنها نزديك حس مي كني دست از رسوم خود برميدارند و اگر به كشور ديگري بروند همه چيز را فراموش مي كنند؟ اينها هر جا رفته اند و هر جا مي روند به جاي اين كه در فرهنك كشور جديد حل شئند، آنها را با فرهنگ خودشان آشنا مي كنند. هرجا مي روند شهركي انگليسي برپا مي كنند و اگر نتوانند مردم را به تقليد از آداب و رسوم انگليسي تشويق كنند، خودشان اما همان زندگي انگليسي وار را دنبال مي كنند. نمونه اش هنوز هم در كشور خود ما هست.
    مختصر و مفيد مي گويد: آداب و رسوم اينها با ارزش است.
    ـ ارزش آداب و رسوم را چطور معين مي كنند، چه چيز معين مي كند؟
    سرش را تكان مي دهد: شماها مر اين جا به دنيا آورده ايد. من اين جا بزرگ شده ام، براي اين كه بتوانم اين جا زندگي كنم بايد مانند اينها باشم.
    ـ براي زندگي كردن بايد هويت خودت را حفظ كني.
    مي گويد: خب، شما هويت من هستند...
    طوري مي گويد كه بار تحقير آن را تا ته دلم حس مي كنم، انگار مي گئيد: همين كه هويت من هستند بسم نيست؟
    اما باز هم ول كن نيستم و مي گويم: هويت ديگري را گرفتن عاريتي است كه روزي بهرحال از هم مي پاشد.
    ـ من اصلاً از حرف هاي تو سر در نمي آورم. اگر اين قدر اين چيزها مهم است چرا ولش كردي و آمدي؟
    مي خواهم بگويم اين مسئله هنوز براي من سوالي كه جواب درستي برايش ندارم. به جهان نگاه ميكنم به اشاره مي كند كه دنباله حرف را نگيرم. راست مي گويد، خود او اولين كسي بود كه وابستگي هايش را رها كرد. ستاره نمي داند چه تاريخي در پس اين آمدن قرار دارد. نه ديگر نمي توانم، ديگر دلم نمي خواهد بگويم.
    دوست يوناني من بچه هايش را، تا مدرسه شان تعطيل مي شد نزد پدر و مادرش به يونان مي فرستاد. انگار بديهي تر از اين مسافر چيزي وجود نداشت. ما ستاره را به اسپانيا و فرانسه مي برديم. اين جا براي اينكه زبان ياد بگيرد، آن جا براي اين كه تمدن جهان آشنا شود.
    خود كرده را تدبير نيست.
    از خود مي پرسمبه كدام خوشبختي، كدام رنج، به كدام
    يك از آنهايي كه دليل زندگيام بوده اندو بي بودنشان دوام
    آورده ام خواهم پيوست؟
    از كجا بايد شروع كرد، از پاپا كه مثل غولهاي توي قصه
    بود. از تو كه همه قصه ها را مي دانستي جر قصه خودت؟
    از زندگي آنها كه رفته اند جز از دل من، با آنها مه مانده اند،
    اما در دنيايي تنهايي تنها، دور از هم، جدا از هم....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سرم را کج میکنم و از گوشه پنجره به دختری که چمدان را با خود می کشد و به طرف قطار سکوی روبه رو می رود، نگاه میکنم. چمدانش سنگین استو صورتش خسته . یک کیف هم روی شانه چپش است.در این سرما حتی نمی تواند دستهایش را توی جیبش کند. جلوی دکه ی روزنامه فروشی می ایستد. مرد فروشنده سرگرم صحبت با یک مشتری است. در این سرما حتی نمی تواند دستهایش را توی جیبش کند جلو دکه روزنامه فروشی می ایستد. مرد فروشنده سرگرم صحبت با یک مشتری است و دستش را دراز کرده که پولش را بگیرد. دختر درست همسن ستاره است. حتماً سناره هم در سفرهایش در سکوهای قطار همین طور چمدانش را به دنبالش می کشد. جهان می گوید: ستاره در زندگی اش مشکلی ندارد. همان بهتر که مانند ما نیست.
    من برای ستاره غصه همه بچه هایی را که نداشته ام خورده ام. غصه تنهایی اش را خورده ام. غصه ی غریبی اش را خورده ام. شب و روز دلم برای آمدن و نیامدنش لرزیده است و سکوت کرده ام. حسرت خواهر و برادری را که نداشته خورده ام. غصه از دست دادن او را در دوازده سالگی خورده ام. آن قدر غصه اش را خورده ام که وقتی فاخته می گوید برو، قدر زندگیت را بدان، دلم می خواهد سرش فریاد بزنم، اما مردد نگاهش میکنم. او دیگر نمی تواند مرا بفهمد. حسرتی پنهان در عمق چشمهای جسور و خندانش موج می زند. فاخته دنیایی را که من در آن زندگی می کنم نمی شناسد. او فقط دنیای خودش را می شناسد که در آن در بند است، دنیایی پر از آرزوهایش را دارد. او نمی داند دنیای من همه حسرت آن چیزی است که او آرزویش را دارد. او نمی داند دنیای من همه حسرت چیزهایی است که از دست داده ام


    دلم آشوب می شود، نه از بوی دوا، از هر چه داریم، از هر
    چه داشته ایم و از دست داده ایم. از آنچه نیست و نداریم و
    باید می داشتیم. از این که دیگر برایم فرق نمی کند چه کسی
    کجا و چرا زندگی می کند رستم. آه رستم ....


    در دانشگاه ستاره بندها یکی یکی ÷اره و فاصله ها را بیشتر کرد. تلفنها و دیدارها کمتر شد. تنها من از او خبری می گرفتم آن هم اغلب روی ماشین پپیامگیر، تیر خلاص.
    جهان می گفت، استقلال.
    من می گفتم بیگانگی.
    بیگانگی ای که دایره اش روز به روز وسیع تر می شد. به دور وبرم نگاه میکنم، دخترک مدتها است که از جلو ما رد شده و مردک روزنامه فروش هم سرگرم مرتب کردن آدامس و شکلات های جلو ÷یشخوان است. چشم هایم را می بندم.
    دوری و جدایی او نبود که مرا رنج میداد، رضایت خاطری بود که باید احساس می کردم و نمی کردم. نمی خواستم، نمی توانستم دست بردارم.
    دو هفته به عید مانده است، دست و دلم به کاری نمی رود، حال و حوصله ندارم غلام خان بعد از یک دوره بیماری سخت از دنیا رفته است. جای خالی اش را بی انکه در زندگی ام نمودی داشته باشد حس میکنم. او بود که تصمیم می کرد و می گفت: چرا دخترت را با خودت نمی آوری؟
    ـ مدرسه دارد.
    ابروهایش را بالا می برد و می پرسید: تمام دوازده ماه سال مدرسه دارد؟
    می گفت: با خودت بیاورش. نگذار ما را فراموش کند.
    می گفتم: نمی آید.
    سری تکان می داد و می گفت: می خواهی من حرفت را قبول کنم؟ بچه ها نباید ریشه هایشان را از دست بدهند. اگر بد هستیم بگذار این بدی را ببینند. اگر خوب هستیم بگذار از آن لذت ببرند.
    ـ تو برایش تصمیم نگیر. بگذار خودش قضاوت کند. آدمی که ریشه هایش را نمی شناسد، نمی تواند جایی مستقر شود.
    می دانم که غلام خان حق دارد. اما حقیقت این است که میخواهم افسوس آن کشور ناشناخته برای ستاره را، برای خودم حفظ کنم.

    از این می ترسم که تو را، هستی ام را، وطنم را در دستهای او
    از دست بدهم....

    او هیچ وقت دختر مرا ندید.
    قطار از میان مزارعی که خط کشی هندسی نامظمی دارد، می گذرد. به دشتهای مملو از محصول و چمنزارهای سرسبز نکاه می کنم. در دور دستهاگاوهای خونسرد و تنبل و اسبهایی که آدم نمی داند خوابید یا بیدار، دیده می شود. بالای ت÷ه ای گله ای گوسفند به صورت لکه های سفید روز چمن ÷راکنده است. نمی دانم میانشان بزغاله هم هست یا نه.

    بزغاله هایی که کاغذ می خورند و ما دفترچه هایمان را برای
    آنها نگه می داشتیم تا به ده که رفتیم ورق های آنها را بدهیم
    بخورند وبا سواد شوند. آنها خود ما بازیگوش بودند و تو را
    رام کردنشان را میدانستی....

    نامه سفارشی بود. درش را باز میکنم ورقه دیپلم دبیرستان است نسخه اصلی. پسرک دیوانه فکر نکرده اگر نامه در راه گم می شود چه خواهد کرد؟
    پای تلفن می گوید: غصه نخور. گم که نشده اگر می شد فقط یک ورقه بود.
    پای تلفن می گوید: غصه نخور. گم که نشد اگر هم گم می شد فقط یک ورقه بود.
    فریاد میزنم: می توانستی ک÷ی آن را برایم فرستی.
    مکثی می کند و می گوید: آن وقت همان می شد؟
    راست می گوید، بغضم را فرو میدهم و می گویم: آن را با بزرگترین جعبه شکلاتی که بشود در دنیا پیدا کرد برایت می آورم.
    ـ تا همه اش را دندان بزنیم و نیمه کاره سرجایش بگذاریم؟
    ـ این لوس بازیها فقط کار من است نه تو.
    می خندد. میگویم: حالا وقت دانشگاه است.
    ـ وقتی آمدی تهران با هم حرف می زنیم. این جا مثل آن جا نیست. انگار یادت رفته.
    ـ تو می توانی و باید دنبالش بروی.
    می گفت: این فقط تو هستی که این حرف را میزنی این جا کسی دربند این حرفها نیست.
    ـ مگر برای این که تو به دانشگاه بروی، دیگر باید دربند باشد؟
    اگر خاله ما هم نبود چه بسا او هنوز هم ته دکان جواد آقا به کفشها میخ می کوبد و احتمالاً واکس زدن هم یاد گرفته بود.
    خانواده ما همه زد تحصیلات بودند، وقتی پای خودشان در میان نبود. پدرم برادرهایم را مجبور کرده بود که هر چندسال هم در کنکور رد شدند باز سال بعد امتحان بدهند. این که ممکن است استعداد درس خواندن نداشته باشته باشند توی سرش نمی رفت. برای بقای داروخانه اش به آنها و درس خواندنشان نیاز داشت. همان طور که برای بقای داروخانه اش به درس نخواندن رستم نیاز داشت.
    گفتم: حالا نوبت دانشگاه است.
    سرش را خاراند و گفت: گفتنش راحتتر از عمل کردنش است.
    آن قدر گفت و گفت که دیگر دنبالش را نگرفتم، اما هیچ وقت نگفت: نمی توانم. می گفت: نمی شود.
    می دانستم که راست می گوید. همان دیپلم را به هزار مشقت گرفته بود. پدرم غرزده بود که از کار داروخانه می ماند. پاپا داد زده بود که پسره دهاتی برای من درس خوان شده. فقط خاله ما هم و غلام خان پشتیبانی اش کرده بودند و مجبورش کرده بودند که دست کم دیپلمش را بگیرد. به پدرم گفته بودند برای داروخانه ات بهتر می شود. هرچه او بیشتر سواد داشته باشد بهتر می تواند کار کند. بزرگترین اشکال خانواده ما این بود که فقط یک خاله ماه و یم غلام خان داشتیم، نه بیشتر.

    اگر بشود زندگی کسی را در چند جمله خلاصه کرده، زندگی
    تو را نمی توان، تقصیر تو نیست که به یادت که می افتم نمی
    توانم جلو اشکهایم را بگیرد...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/