صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 58

موضوع: مردان غریب من | نسرین قدیری

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 164 تا 183 ...

    فصل هفتم

    پاییز فرا رسید. پاییزی که قرار بود آخرین خزان جدایی نیاز و امید باشد. تنها بودن نیاز و مسئولیت دانشگاه و بیمارستان، و مهم تر از همه مسئولیت نگهداری فرزندش، از او زنی ساخته بود محکم و مصمم. سختی و رنجی که در نبود امید کشیده بود، مشکلات و مسائل سه چهار سالۀ گذشته اش، به اندازۀ بیست سال او را تواناتر و با قدرت تر ساخته بود. اعتماد به نفس زیادی در خود احساس می کرد و می دانست که بعد از آن حتی به تنهایی می تواند زندگی سه نفری شان را اداره کند و بچرخاند.
    اما او برخلاف خواست و تفکر شوهرش، چندان به پول نمی اندیشید و خواهان زندگی راحت و بی دردسر نبود، بلکه دوست داشت بجنگد و کار کند و روی پای خودش بایستد. از خانه نشستن و بچه داری کردن دل خوشی نداشت. شاید اگر ین اتفاقات تلخ برایش رخ نمی داد، همچنان به امید متکی بود و به حمایت او نیاز داشت. و همچنان دوست داشت به هر ترتیب که شده به خواست شوهرش عمل کند و طبق خواسته های او زندگی اش را ادامه دهد. برایش فرزندان بیشتری به دنیا آورد و تحت حمایت و پشتیبانی او کار کند. اما اکنون حتی فکر داشتن فرزندی دیگر، ذهنش را مختل می کرد. به هیچ وجه نمی توانست زیر بار داشتن فرزند و یا فرزندانی دیگر برود.
    گویی به کلی تمام خواسته ها و نیازهایش تغییر کرده بودند. دیگر دوست نداشت تحت حمایت هیچ کس، حتی امید، قرار گیرد. دانش و تجربه هایش از او زنی کارآمد و مورد اعتماد ساخته بود. با وجودی که عاشقانه پیروز را می پرستید و دوست داشت تمام ساعتهای فراغتش را با او بگذراند، پا بر روی خواسته اش می گذاشت و به کتابخانه می رفت تا هرچه زودتر به پایان نامه اش سر و سامان دهد.
    خبر موفقیت و پیشرفت خود را به طور مفصل برای امید می نوشت. غافل از اینکه حال او دگرگون می شد و خون به صورتش هجوم می آورد. جالب آنکه خودش همان خبرها را با آب و تاب برای خانواده اش تعریف می کرد، انگار از پیشرفت زنش احساس غرور به او دست می داد.
    امید تصمیم داشت بعد از تمام شدن آپارتمان و حاضر کردن آن برای سکونت همسر و فرزندش، ماشین نویی برای نیاز بخرد. هر چند دوست داشت اسباب و لوازم خانه را با همدیگر خریداری کنند، اما دلش نمی خواست نیاز را به خانه ای خالی و بدون لوازم شیک و لوکس وارد کند. از سوی دیگر، بر این عقیده بود که هرچه بگیرد مورد پسند نیاز واقع خواهد شد.
    تقریباً همگان موضوع اعتیاد او را به دست فراموشی سپرده بودند. غیر از خودش. به خصوص هر وقت نامه ای از همسرش می رسید و می فهمید که فاصله چندانی با گرفتن مدرک نهایی اش ندارد، بیشتر داغ دلش تازه می شد. همیشه آرزو داشت خودش تخصص اطفال بگیرد و نیاز متخصص زنان و زایمان شود. از اینکه او رشتۀ دیگری را برای تخصص انتخاب کرده بود، ناراضی به نظر می رسید. دوست داشت بیمارانی که به همسرش مراجعه می کنند زن باشند، نه مردهایی که هر کدام هزاران ناراحتی و عفونتهای ریه دارند و نیاز مدام با آنها در تماس خواهد بود.
    اما در دل امیدوار بود که با او صحبت کند تا حداقل کارش را محدود به محیط و یا افراد به خصوصی کند. حتی امیدوار بود آن قدر نیاز را در رفاه نگه دارد تا او احتیاجی به کار کردن نداشته باشد و ترجیح دهد در خانه بماند و به بچه ها رسیدگی کند. در هر صورت، این موضوع برای امید مسجل بود که یک فرزند برای آنها کم است و نیاز بی برو برگرد خودش هم خواهان فرزند دیگری است.
    شیرین هم ازدواج کرد و همراه شوهرش به آلمان رفت. اکرم خانم تا توانست پُز داد و افاده فروخت. خوشحالی احمد آقا هم کمتر از همسرش نبود. بعد از آن، روابط بین دو خانواده کمی بهتر شد. اما حسام و برادرش احسان- پسرعموهای امید- همچنان حالت قهر و عناد داشتند و هیچ تمایلی به دیدار خانوادۀ عموی خود از خود نشان نمی دادند.
    اواسط پاییز بود که شیرین و شوهرش به ایران آمدند. خوشحالی اکرم خانم دیری نپایید چون هنوز یک ماه از رفتن دخترش نگذشته بود که خبردار شد زن و شوهر دچار اختلاف شده اند. دعواهای آنها پایان ناپذیر بود. احمد آقا اعتقاد داشت که این اختلافها طبیعی است و به زودی رفع می شود. اما روزی هم که آنها به تهران رسیدند، باز هم قهر بودند.
    شیرین رنگ پریده و آشفته به نظر می رسید. خانواده آقای جباری هم چندان روی خوشی به آنها نشان ندادند. به خصوص مادر شوهر شیرین که در جریان درگیریها و دعواهای آنها بود، به مجرد دیدن عروسش، اخمهایش درهم رفت و نگاه ملامت باری به اکرم خانم انداخت.
    آن شب شیرین به خانه پدری اش وارد شد و مجید همراه پدر و مادر و خواهرهایش رفت. محیط به هیچ وجه دوستانه و گرم نبود. غمی به بزرگی کوه در دل اکرم پدید آمده بود. قبل از آنکه غم دخترش را بخورد، به فکر حرف مردم و به خصوص واکنش پروین خانم و دخترهایش بود و سعی داشت این موضوع را مخفی نگه دارد.
    احمد آقا می گفت: «فکرش رو نکن. فردا خودم آشتی شون می دم. بالاخره زن و شوهرن دیگه!»
    اما وقتی که به خانه رسیدند، مشکل را بزرگ تر از آنچه فکر می کردند، مشاهده کردند. در تمام طول راه، شیرین یک کلمه هم حرف نزد. هر سؤالی که از او می شد، پاسخی نمی داد.
    زن برادرش، که دختر خاله شیرین محسوب می شد، با مهربانی پرسید: «شیرین جون، عزیزم، قرصهات رو می خوری؟»
    باز هم جوابی شنیده نشد.
    وقتی که به منزل رسیدند و چمدانهایش را آوردند، رو به مادرش کرد و گفت: «مامان، من دیگه آلمان نمی رم. دیگه مجید رو هم نمی تونم تحمل کنم. حالم ازش به هم می خوره.»
    احمد آقا ناگهان خونش به جوش آمد و گفت: «چه غلطها! دخترۀ بی شعور خجالت نمی کشه! انگار شوهر پیراهن تنه که هر روز بشه عوضش کرد!»
    شیرین بلافاصله به اتاقش رفت و در را از داخل قفل کرد. اکرم خانم توی سر زنان دنبالش رفت و صدایش کرد. و چون از شیرین عکس العملی ندید، رو به بقیه کرد و گفت: «نکنه بلایی سر خودش بیاره؟ بچه م چیزی ش نشه؟»
    حسام با عصبانیت جلو رفت و به در کوفت و رو به پدرش کرد و گفت: «حقش بود همون موقع که دیپلومش رو گرفت، شوهرش می دادین. من هی گفتم، شماها گفتین بذار دخترمون بره دانشگاه. بفرما، این هم فایدۀ دانشگاه.» و دوباره با شدت تمام شروع کرد به در کوفتن و فریاد زدن.
    شیرین از ترس به خود لرزید. با خودش فکر کرد حداقل مجید این حرکات وحشتناک را با او نمی کند و فریاد نمی زند. همان لحظه تصمیم گرفت با شوهرش آشتی کند. از حسام وحشت داشت و چندین بار مزۀ تلخ کتکهای او را چشیده بود.
    هر چند مجید از صبح تا شب در خانه نبود و با بیرون رفتن او هم مخالفت می کرد، هر چند خسیس بود و حتی در مورد مصرف آب و برق هم به او هشدار می داد، هر چند نسبت به احساسان و تمایلات او بی توجه بود و هرگاه خودش دوست داشت و هر طور که خودش می خواست با همسرش رفتار می کرد، هر چند مخالف بود که شیرین حتی به کلاس زبان برود و آلمانی یاد بگیرد، و هر چند دوست نداشت زنش قرص اعصاب بخورد و آن را از همه پنهان کرده بود و قرص خوردن او را ممنوع کرده بود، و غیره و غیره... اما هرگز این خشونت و سبعیت را از او ندیده بود.
    شیرین در همین فکر بود که ناگهان در اتاقش شکسته شد و هیکل چاق و تنومند برادرش در چهارچوب در نمایان گردید. آن قدر عصبی و دیوانه بود که شیرین به شدت وحشت کرد و به گریه افتاد. و چون حسام به سوی او هجوم آورد. زن جوان با صدای محزون و گریانی گفت: «غلط کردم! ...خوردم، داداش حسام! نزن، نزن! فردا می رم با مجید آشتی می کنم. همین فردا!»
    مشتهای گره خورده حسام بین زمین و هوا معلق ماند. در همان لحظه برگشت و از اتاق خواهرش خارج شد. نگاه پیروزمندانه ای به پدر و مادرش و بقیه اعضای خانواده انداخت، رو به همسرش کرد و گفت: «پاشو حاضر شو بریم. دیگه دارم از خستگی از پا درمی آم. بالاخره هر مشکلی یه راه حلی داره!»
    با رفتن او، برادرها و دیگر خواهرها هم همراه شوهرهایشان رفتند. احمد آقا با خوشحالی به اتاق دخترش رفت. او را بوسید و گفت: «غصه نخوریها! همین فردا می دم در اتاقت رو درست کنن و یه در نو و تر و تمیز به جاش بذارن! حالا دیگه بخواب تا فردا صبح سر حال و کیفور باشی تا ببینم چی پیش می آد.» آن گاه به دخترش شب به خیر گفت و او را تنها گذاشت.
    اکرم خانم مثل آدمهای گناهکار به او نزدیک شد و گفت: «چیزی می خوری برات بیارم؟»
    شیرین با درماندگی او را نگاه کرد و بغضش ترکید. سرش را روی سینۀ مادرش گذاشت و هق هق شروع به گریه کرد. اکرم تودۀ بزرگ غم و اندوهی را که در گلویش جمع شده بود، قورت داد و خدا را شکر کرد که دخترش رضایت داده با دامادش آشتی کند.
    یک هفته بعد، احمد آقا مهمانی بزرگی ترتیب داد و همه را به خانه اش دعوت کرد. بیش از چهل نفر مهمان داشت. دلش می خواست جلوی خانوادۀ دامادش سنگ تمام بگذارد.
    از زمانی که شیرین و مجید آشتی کرده بودند، زن جوان آرام تر و مطیع تر شده بود. احمد آقا این طور وانمود کرد که دخترش محیط خارج را دوست ندارد و بهانه گرفته است. مجید هم قرار شد که به تنهایی سفرهایش را انجام دهد. او هم قول داد که شیرین را مجبور به انجام کاری نکند و به قول پدرزنش سر کیسه را هم کمی شل کند.
    برای مهمانی خانوادۀ اکبر جاوید هم دعوت بودند که باز هم امید در آن جمع حضور نداشت. خانم جباری- مادرشوهر شیرین- هم خلق و خویش بهتر شده بود و می گفت و می خندید. نمایشگاه جالبی از جواهرات و سنگهای قیمتی بود که بر دست و گردن و گوش خانمهای مجلس خودنمایی می کرد. که در بین آن سنگهای سفید و سبز و قرمز، الماسی به بزرگی یک قوطی کبریت بر گردن فریده خانم- خواهرشوهر شیرین- جلوه گری می کرد که از دیگر جواهرات موجود گوی سبقت را ربوده بود.
    پروین خانم دلش گرفته بود. به خاطر اینکه پسرش حضور نداشت. از سوی دیگر، با وجودی که می دانست وضع مالی برادر شوهرش با آنها قابل مقایسه نیست و خیلی بهتر از آنهاست، اما باز هم معتقد بود که شوهرش در حق تنها پسرشان کوتاهی می کند و دست و بالش را نمی گیرد. وقتی که خانه های بزرگ و مجلل پسرهای احمد آقا را با آپارتمان نیمه تمام امید مقایسه می کرد، دلش به درد می آمد و اشک در چشمهایش حلقه می زد.
    اکبر آقا می گفت که بیش از پول این خانه ها، خرج تحصیل امید را در امریکا داده است که آن هم هیچ و پوچ شد. اما این حرفها به گوش پروین فرو نمی رفت. او همواره حسرت خانه و زندگی و پول جاری اش اکرم و بچه های او را می خورد. پروین خانم خبر نداشت که در آخرین معامله ای که شوهرش اکبر آقا قرار بود سودکلانی ببرد، اوضاع بر وفق مرادش پیش نرفته و ضرر بزرگی کرده و نزدیک به ورشکستگی بوده. و اگر شرکت وارداتی اش نبود و نمی توانست از آن طریق جبران کند، تا به حال خانه و زندگی اش هم بر باد رفته بود.
    همگان کمابیش این موضوع را می دانستند، اما به گوش پروین نرسیده بود. او در خانۀ بزرگ و راحتش نشسته بود و به فکر این بود که چه غذایی برای پسرش بپزد که او بیشتر دوست داشته باشد. به فکر این بود که هرچه زودتر خواستگار خوب و پولداری برای شیدا پیدا شود تا او را هم به خانۀ بخت بفرستد.
    امید از معاملۀ اخیر پدرش مطلع بود، اما او هم کاری از دستش برنمی آمد. شنیده بود که در این ماجرا دست پسرعمویش در کار بوده و او با نقشۀ قبلی این بلا را سر عمویش آورده است.
    اکبر آقا خودش هم در این مورد مشکوک بود. چون خرید اجناس به پیشنهاد حسام انجام گرفته بود، غافل از اینکه خود او از همین جنس به مقدار زیادتر با قیمت ارزان تری خریده و به بازار روانه کرده بود. اکبر آقا می دانست که پسر برادرش در این معامله دست دارد، اما نمی دانست که او مدتها پیش از او دست به کار شده و با قیمت بسیار ارزان تری از او اجناس را معامله کرده است. در هر حال، چیزی که باعث خوشحالی اکبر آقا بود این بود که هر چند خسارت دیده بود، اما کارش به ورشکستگی نرسیده بود.
    اواخر زمستان بود که کار آپارتمان امید به پایان رسید. هر چند در مضیقۀ مالی نبود، اما دست و بالش هم آن چنان باز نبود. کم پولی آزارش می داد. هرچه درمی آورد، باز هم یک جای کار می لنگید.
    به هر ترتیب بود، اواسط بهار توانست خانه را مبله کند. اتاق پیروز را آماده کرده بود و با بی قراری انتظار آمدن پسر و همسرش را می کشید. با نیاز به طور مرتب در تماس بود. همسرش به او گفته بود که تا پایان تابستان کار دارد و در صورت قبولی دفاعیه اش، می تواند به سوی ایران پرواز کند.
    خودش امید زیادی داشت که بتواند دفاع خود را با موفقیت انجام دهد، اما امید با خودش فکر می کرد اگر رد بشود چه خواهد شد. او دیگر از انتظار کشیدن خسته شده بود و گاهی نگاهی خصمانه به درس خواندن همسرش پیدا می کرد. با خودش فکر می کرد که او حق ندارد دیگر باعث جدایی او و پسرشان شود، حق ندارد که تا این اندازه شوهرش را تنها و بی مونس رها کند.
    نیاز فارغ از تمام افکار پنهان شوهرش، با رضایت و امید بیشتری سعی می کرد هرچه زودتر مدرکش را بگیرد و نزد امید برگردد. او دیگر زنی سی و یکی دو ساله شده بود که بیش از نیمی از عمر خود را صرف درس و تحصیل کرده بود. و اینک قصد داشت از آن همه کار و تلاشش بهره گیری کند.
    پسرش به فراخور محیط و تربیتی که شده بود، بسیار خودکفا بار آمده بود. در سنین سه چهار سالگی هیچ گونه نیازی به کمک مادرش نداشت و تمام کارهای شخصی اش را خودش انجام می داد. حتی این اواخر، بعضی شبها را تا صبح در اتاقش به تنهایی می خوابید و کوچک ترین شکایتی نمی کرد. نیاز هرگز در این باره چیزی به امید نمی گفت. چون می دانست اگر او بفهمد پسر کوچکش شبی را به تنهایی در خانه به صبح رسانده است، از شدت وحشت پس خواهد افتاد.
    سرانجام، روز دفاع نیاز فرا رسید. صبح زود پیروز را به کودکستان گذاشت و خودش مصمم و امیدوار راهی سالن بزرگ دانشکدۀ پزشکی شد. حاصل یک عمر تلاش و زحمتش را آن روز دریافت می کرد. قلبش به شدت در سینه اش می کوبید. هیجانی بی سابقه ای داشت و بند بند وجودش از اضطراب و نگرانی کش می آمد. همه دوستان و همکارانش به او قول داده بودند برای دیدن دفاعش در سالن حضور به هم برسانند.
    پرفسور جان، استاد مربوطه اش که ماهها او را می شناخت و از کار او بسیار راضی بود، با لبخند انتظارش را می کشید. وقتی که می رفت تا پشت تریبون دفاع خود را شروع کند، در بین تماشاچیان چشمش به فیلیپ افتاد. خدای من، او از کجا می دانست که به تماشا آمده؟
    دقایقی بعد، نیاز همه چیز را به دست فراموشی سپرده بود و فقط در مورد تز خود و تحقیقاتش سخن می گفت. بیش از دو ساعت صحبت کرد و به سؤالهای گوناگون پاسخ داد. و سرانجام توانست رضایت استادش را جلب کند و ورقۀ قبولی و مدرک تخصص ریوی خود را بگیرد.
    آن روز و آن دقایق و ساعات، زیباترین و شیرین ترین لحظه های زندگی اش بودند. دوست داشت پرواز کند و همه را در آغوش بگیرد و ببوسد. چند روز بعد، مراسم فارغ التحصیلی اش بود. و بعد از آن، برای همیشه سبکبال و آزاد می توانست نزد خانواده اش برود و زندگی جدیدی را شروع کند. هر چند عاشق رفتن بود و برای رسیدن به امید و پدر و مادرش لحظه شماری می کرد و بی قرار بود، اما دل کندن از استادها و دوستانش و کسانی که سالها با آنها کار کرده و درس خوانده بود، بسیار سخت و جانگداز بود.
    روزهای آخر تابستان را با سختی سپری کرد. لوازم و وسایل خانه اش هیچ کدام در خور بسته بندی و بردن به ایران نبود. دلش می خواست تمام وسایل منزلش را از امریکا خریداری کند و ببرد، اما پول کافی نداشت. هر چند می توانست به خاطر چند سال دوری از وطن از معافیت گمرکی اش استفاده کند و بدون پرداخت پولی برای آنها همه را به ایران ببرد، اما تنها خرید آن وسایل هم مستلزم داشتن پول هنگفتی بود که نیاز آن را نداشت.
    قسمت اعظم وسایل او را کتابهایش شامل می شد. و غیر از آن، چند چمدان که حاوی تعدادی لباس و سوغاتی بود. روزی که می خواست خانه اش را برای همیشه ترک کند و برود، تمام وجودش از شدت اشک و بغض می لرزید.
    در طول هفتۀ آخر اقامتش، از تمام دوستان و آشنایان خداحافظی کرده بود. تلفنی هم به فیلیپ زد و به او هم بدرود گفت. نیاز کاملاً غم و درد را در صدای او تشخیص داد، اما چیزی به رویش نیاورد. سعی کرد کلامش را کوتاه کند تا دیگر او هم غمی بر غمهایش اضافه نکند.
    یکی از دوستان ایرانی اش همراه شوهرش برای کمک و رساندن او به فرودگاه نزدش آمده بودند. آپارتمان کوچکش را تحویل داده بود و حساب کتابهای لازم را کرده بود. حتی حسابش را در بانک مسدود کرده بود. گویی می دانست هرگز دوباره به آنجا پای نخواهد گذاشت.
    پسرش گوشه ای ایستاده بود و در سکوت او را نگاه می کرد. گویی می دانست که مادرش در چه حال و روزی سر می کند و با سکوت خود با او همدردی می کرد. سعی داشت کاری نکند که فکر و ذهن مادرش را بیشتر مختل کند. لبهای کوچک و برجسته اش را جمع کرده بود و با دقت ناظر کارهای مادرش بود. نیاز بی توجه به او، ضمن جمع آوری آخرین قطعات کوچک و گذاشتن آنها درون ساک، با دوستش مژگان حرف می زد و از او نظر می خواست.
    بیش از پنج شش ساعت به پروازش مانده بود. رو به مژگان کرد و گفت: «قهوه می خوری؟»
    قبل از اینکه پاسخی بشنود، صدای زنگ در توجهش را جلب کرد. سعید- شوهر مژگان- بلند شد و بدون پرس و جویی در آپارتمان را باز کرد. نیاز نمی دانست مخاطب سعید کیست. خودش را به در رساند و ناگهان از دیدن داریوش خشکش زد.
    همان طور که زبانش بند آمده بود و قدرت حرف زدن نداشت، ذهنش بی اختیار به گذشته پرواز کرد. از پررویی و جسارت داریوش به حیرت آمده بود و با چشمهای فراخ و خشمگین او را نگاه می کرد. رنگش پریده بود و لبهایش از شدت خشم و عصبانیت به کبودی می زد.
    سعید مات و مبهوت ایستاده بود و آنها را نگاه می کرد. او از ماجرای امید مطلع بود، اما چون با همسرش در شهر دیگری زندگی می کردند، داریوش را ندیده بود و او را نمی شناخت.
    داریوش ایستاده بود و با پشیمانی و التماس به نیاز خیره شده بود. مثل همیشه شیک پوش و آراسته بود. موهای سرش تک و توک سفید شده بودند و قیافه اش مسن تر و پخته تر شده بود.
    سرانجام، نیاز تکانی خورد و با صدای لرزان پرسید: «چیه؟ چی می خوای؟ چرا اومدی اینجا؟»
    پرده ای اشک چشمهایش را فرا گرفت و گفت: «اومدم تو رو ببینم. می شه بیام تو؟»
    نیاز با نفرت سری تکان داد و گفت: «نه، هرگز. آدم به پررویی و وقاحت تو تا به حال ندیدم. اگه نری، الان پلیس رو خبر می کنم.»
    داریوش به گریه افتاد و گفت: «نیاز، ازت خواهش می کنم. تقاضا می کنم اجازه بدی بیام چند کلمه باهات حرف بزنم.»
    مژگان که شاهد ماجرا بود، دلش برای او سوخت. اما حرفی نزد. او می دانست که داریوش با زندگی نیاز و امید چه کرده. به خودش حق دلسوزی و یا دخالت نمی داد.
    نیاز دیگر به نقطۀ انفجار رسیده بود. عادت نداشت داد و فریاد راه بیندازد، اما سوز دلش و آتش خشم درونش آن قدر شدید بود که بی اختیار فریادش به آسمان رفت و در حالی که می لرزید، گفت: «برو گمشو! من از تو بیزارم! تو چقدر وقیح و پررو هستی! بی شرف، پست. بی همه چیز!» و با شدت به سوی تلفن هجوم برد که شمارۀ پلیس را بگیرد.
    در این هنگام، پسرش که از فریادهای نیاز ترسیده بود جلو دوید و گریه کنان گفت: «ماما، ماما، چی شده؟»
    داریوش قدمی جلو گذاشت و چشمش به پسرک افتاد و خشکش زد. تا آن زمان او را از نزدیک ندیده بود. از زیبایی چهرۀ پیروز و شباهت او به مادرش، چشمهایش پر از اشک شد و گفت: «نیاز، خواهش می کنم به پلیس خبر نده. من می رم. قول می دم الان اینجارو ترک کنم.»
    سعید جلوی در ایستاده بود و مانع وارد شدن او بود. تصمیم داشت اگر خطایی از داریوش سر بزند، حسابی او را ادب کند. اما داریوش قبل از اینکه نیاز شماره پلیس را بگیرد، از آپارتمان دور شد و در حالی که پله ها را پایین می رفت، گفت: «نیاز، من هنوز دوستت دارم. عاشقتم. می خواستم اگه کمکی از من خواستی، برات انجام بدم.»
    نیاز در حالی که در آپارتمان را می بست، فریاد زد: «غلط کردی اومدی! من از تو بیزارم و اگه بمیرم، از تو چیزی طلب نمی کنم.»
    تمام بدنش از شدت عصبانیت می لرزید. رو به مژگان کرد و گفت: «چه خوب شد که شما اینجا بودین. نمی دونم اگه تنها بودم، چی می شد؟»
    سعید با خنده گفت: «هیچی، می کشتیش! خوب شد من اینجا بودم، وگرنه در جا خفه ش می کردی.»
    نیاز نمی توانست بخندد. سرش را تکان داد و گفت: «حیف! حیف که فرصت ندارم، وگرنه حتماً می دادمش دست پلیس!»
    مژگان گفت: «ولش کن، بذار بره گم بشه.»
    نیاز در حالی که پیروز را در آغوش گرفته بود و او را دلداری می داد، گفت: «نمی دونم آدرس منو از کجا پیدا کرده. خوبه که دارم از اینجا می رم، وگرنه هر روز می خواست مزاحمم بشه.»
    نیاز نمی دانست که داریوش ماههاست او را پیدا کرده و دورادور تعقیبش می کند. نیاز خبر نداشت که داریوش با زرنگی تمام به کمک وکیل و پول سرشار پدرش، نزدیک به یک سال بود که از زندان آزاد شده و او را تحت نظر دارد. اگر امید کمی پشتکار به خرج می داد و دنبال شکایتش را می گرفت، داریوش به این آسانی و سادگی نمی توانست رها شود و زندگی عادی خود را از سر بگیرد.
    وقتی که نیاز و پسرش سوار اتومبیل سعید شدند و به طرف فرودگاه حرکت کردند، نفس راحتی کشید و گفت: «خدا رو شکر که از اینجا می رم و دیگه چشمم به ریخت و قیافۀ نحس داریوش نمی افته!»
    مژگان گفت: «بهتره دیگه فکرش رو نکنی. می دونم که چه کار زشت و گناه بزرگی مرتکب شده. این کار جز از یه ذات پست و دنی از کس دیگه ای ساخته نیست.»
    سعید برای اینکه فضا را عوض کند، گفت: «خواهش می کنم دیگه حرف این نامرد رو نزنین. حالم ازش به هم می خوره.» و بعد شروع کرد سر به سر مژگان گذاشتن تا اینکه به فرودگاه رسیدند.
    پیروز تا آن زمان سوار هواپیما نشده بود و از ازدحام موجود در فرودگاه کمی ترسیده بود. نیاز با اشک و گریه از مژگان و سعید خداحافظی کرد. و وقتی که سوار هواپیما شد و همراه پسرش روی صندلی نشست، سرش را به پشت تکیه داد و های های گریست. پیروز او را نوازش می کرد و دستهای مادرش را می بوسید. مظلومانه به او نگاه می کرد و سؤالهای ناگفته را در دلش نگه داشته، منتظر فرصتی بود که مادرش را سؤال باران کند. در طول پرواز، با صبوری تمام نشست و حرفی نزد. نگران نیاز بود و مرتب با نگاه پرسشگرش او را برانداز می کرد.
    ساعات آخر پرواز، نیاز حالش بهتر شد و شروع به صحبت و گفت و گو با پسرش کرد. بعد از عوض کردن هواپیما، پیروز به خواب رفت و مادرش را با دنیایی فکر و خیال گوناگون تنها گذاشت.
    امید به او گفته بود که آپارتمانشان حاضر و آماده شده و از فرودگاه می توانند مستقیم به خانه خودشان بروند. نیاز دوست داشت چند روزی را با پدر و مادر و خواهرش سپری کند، اما به خاطر اینکه امید را ناراحت نکند، حرفی نزده بود. چیزی که باعث دلخوشی اش بود این بود که پسرش از غریبی و تنهایی خلاص می شود و بین فامیل و خویشان اوقات خوشی را می گذراند. به هیچ وجه از ترک امریکا ناراضی نبود، اما خودش هم نمی دانست چرا تا آن حد دلش گرفته و دچار افسردگی شدیدی شده بود.
    وقتی که به فرودگاه مهرآباد رسید، با خودش فکر کرد: «باید همه چیز رو فراموش کنم. زندگی جدید من از حالا شروع شده و باید به اون عادت کنم.» پیروز را از خواب بیدار کرد. پسرک مطیع و مهربان، به دنبالش به راه افتاد. کمی خسته بود، اما او عادت به غرولند کردن و لوس شدن نداشت.
    در سالن انتظار، فقط خانوادۀ امید و پدر و مادر و خواهر نیاز حضور داشتند. امید اجازه نداده بود که مادرش به خاله و عمه و عمو و غیره خبر بدهد. خواهرهای امید اولین بار بود که نیاز را می دیدند. هر چند عکسهای او را دیده بودند، اما در هر حال کنجکاو بودند او و پسرش را از نزدیک ملاقات کنند.
    پروین خانم خوشحال بود و با پدر و مادر عروسش برخوردی دوستانه داشت. چادر کرپ دوشین مشکی سر کرده بود و صورتش از تمیزی و چاقی برق می زد. اما نمی توانست به دامن کوتاه نازنین- خواهر کوچک نیاز- به دیدۀ انتقاد نگاه نکند.
    وقتی که سر و کله نیاز و پیروز از دور پیدا شد، سیل ابراز احساسات برای پسر کوچولوی امید به هوا بلند شد. پسرک بی خبر از همه جا، ناگهان خود را در هجوم چهره های نشناخته و خندان یافت و با حیرت به آنها نگاه می کرد. از بغل یکی به بغل دیگری، و هر کدام بوسه های متعدد از گونه هایش می گرفتند، او را می فشردند و مهر و محبت خود را ابراز می داشتند. هر چند هم خسته بود و هم از آن همه بغل و انتقال و بوسه و صداهای بلند اذیت شده بود، اما در چشمهای کودکانه اش رضایت و خرسندی به خوبی احساس می شد.
    علی رغم خواستۀ امید، هر دو خانواده راهی خانۀ آنها شدند. نیاز از دیدن شوهرش خوشحال بود، اما ته دلش احساس تردید و نگرانی می کرد. برخورد خانوادۀ شوهر نسبتاً گرم و صمیمانه بود، و ظاهراً چیزی برای نگرانی و تشویش وجود نداشت.
    وقتی که به مجتمع کوچک و شیکی که آپارتمانشان در آن قرار داشت رسیدند، نیاز احساس بهتری داشت و سعی کرد افکار پوچ و نومید کننده را از خود دور کند. در تمام مدت رسیدن به خانه، پیروز در بغل شیدا لم داده بود و از ابراز مهر و دوستی عمۀ جوانش لذت می برد و لبخند می زد.
    بالاخره رسیدند. آپارتمانشان در طبقۀ سوم یک ساختمان چهار طبقه قرار داشت. همه چیز از نظر نیاز خوب و قابل قبول بود. هر چند در لحظۀ اول مبلمان و لوستر و به تدریج بقیه لوازم خانه مورد پسندش واقع نشدند، اما از آنچه فکر می کرد بهتر بود. در خانه، روابط بین او و خواهر شوهرها گرم تر و صمیمانه تر شد و همگی بعد از یکی دو ساعت خداحافظی کردند و رفتند.
    پیروز به خواب رفته بود و امید به بزرگ ترین آرزوی زندگی اش رسیده بود؛ آمدن نیاز و زندگی با او تا هنگامی که نفس می کشید و زنده بود. با خوشحالی گوشه و کنار خانه را نشانش داد و گفت: «نیاز، البته این خونه موقته، به زودی یه خونۀ بزرگ و ویلایی برات می سازم.»
    نیاز خندید و تشکر کرد. تنها چیزی که از نظر او مطرح نبود، عوض کردن خانه و خرید یک منزل ویلایی بود. او عجله داشت هرچه زودتر مشغول کار شود و از محیط خانه فرار کند. خواهرهای امید چنگی به دلش نزدند و آنها را مطابق میل و خواستۀ خودش نیافت. امیدوار بود که امید زندگی آنها را الگوی زندگی خود قرار ندهد و از او انتظار نداشته باشد مثل خواهرهایش دربست در اختیار خانه و فرزند و شوهر باشد.
    با وجودی که بیش از سه چهار سال از شوهرش دور نبود، احساس می کرد او عوض شده و تغییر کرده است. حتی طرز لباس پوشیدن و رفتارش با امیدی که او می شناخت، فرق کرده بود. البته برایش چندان اهمیتی نداشت که شوهرش خیلی هم در بند لباس و پوشاک خود نباشد، اما می ترسید این تغییرات در خلق و خوی او هم نفوذ کرده باشد.
    آن شب هم مثل شبهای دیگری که بعد از دوری و جدایی طولانی به یکدیگر می رسیدند، زن و شوهر جوان به گفت و گو و درد دل نشستند. پیروز را روی تختش خواباندند و ساعتهای طولانی از آینده و فرداهای بهتری که در پیش بود، صحبت کردند.
    چند روزی طول کشید تا نیاز و پیروز به وضعیت جدیدشان عادت کنند. یکی دو روز اول، امید در خانه ماند تا به همسرش کمک کند. نیاز هم احتیاج به کمک داشت، و از مادر و خواهرش خواست چند روزی نزد او بیایند.
    بعد از گذشت سه هفته، نیاز احساس کرد که اگر دیر بجنبد و فکری به حال خودش نکند، تبدیل به یک زن خانه دار می شود که باید از صبح تا شب مراقب کودک و شوهرش باشد. آپارتمان بزرگ بود و هر روز احتیاج به نظافت داشت. از طرفی، نگهداری پیروز و رسیدگی به تغذیه و آموزشش وظیفۀ سنگینی بود که تا آن روزها نیاز به اهمیت آن پی نبرده بود. زیرا مستلزم وقت زیادی بود.
    غیر از پیروز که مرتب ریخت و پاش داشت، امید هم لباس عوض می کرد و در گوشۀ اتاق تلنبار می کرد و می رفت. در ضمن، تنها شبها و گاهی اوقات ظهرها هم برای ناهار و شام به خانه می آمد.
    اولین کاری که نیاز باید انجام می داد، پیدا کردن یک کودکستان خوب برای پسرش بود. از طرفی، احساس می کرد به خاطر معاشرت با فامیل و عوض شدن طرز زندگی اش، اخلاق او هم تغییر کرده و به تدریج تبدیل به یک بچۀ لوس و تنبل می شود.
    مادر خودش و یا مادر امید آن قدر به او محبت می کردند و در برآوردن خواسته ها و تقاضایش بی چون و چرا بودند که پسرک در مدت بسیار کوتاهی، آن قدر لوس و ننر بار آمده بود که باعث تعجب و حیرت مادرش می شد. تا اینکه یک روز نیاز بعد از یک تنبیه جدی، رو به پیروز کرد و وظایفش را که مدت چهار سال بدون چون و چرا انجام می داد، به او یادآور شد. و از فردای آن روز، او را به کودکستان دو زبانه فرستاد. سپس فرصتی پیدا کرد که به کارهای خودش رسیدگی کند.
    پدرش- دکتر ارژنگ- قبلاً تمام مقدمات کارش را درست کرده بود. ارزیابی مدارک و ترجمۀ آنها بیشتر از یک هفته وقت او را نگرفت. بعد از آن، نیاز می توانست به راحتی مطب دایر کند. و همچنین چندین بیمارستان خوب در تهران طالب استخدام او به طور نیمه وقت شدند. او قصد داشت در بیمارستانی کار کند که ببیشترین تعداد مریضهای ریوی را دارا باشد. برایش مهم نبود که حتماً در بیمارستانی مجهز و درجه یک مشغول به کار شود.
    بعد از پیگیریهای زیاد، بالاخره یک شب تصمیم خود را گرفت و آن را با امید در میان گذاشت. امید کمابیش در جریان فعالیتهای او قرار داشت، اما فکر نمی کرد که کار نیاز به این زودی به سرانجام برسد.
    وقتی که همسرش به او گفت که در بیمارستان بیماران ریوی دارآباد استخدام شده و فردا از صبح مشغول کار می شود، دهانش از حیرت باز ماند. اخمهایش را در هم کشید و گفت: «چرا زودتر به من نگفتی؟ حالا که کارها تموم شده و از فردا می خوای بری سر کار به من می گی؟»
    نیاز تعجب کرد و گفت: «چه حرفهایی می زنی، امید؟ من که گفتم به چند تا بیمارستان و وزارت بهداری تقاضای کار دادم. خب، بالاخره باید یه جایی مشغول به کار می شدم!»
    امید گفت: «ببینم، فکر بچه رو کردی که خدای نکرده این آلودگیها براش خطر آفرین باشه؟»
    نیاز دیگر داشت دیوانه می شد. خنده ای عصبی کرد و گفت: «می شه منظورت رو واضح بگی؟»
    امید که افکارش پریشان شده بود و به هیچ وجه دوست نداشت همسرش در آن بیمارستان کار کند، گفت: «یعنی تو مردم بیگانه رو به خونوادۀ خودت ترجیح می دی؟ می دونی توی اون بیمارستانها چه بیماریهای وحشتناکی وجود داره؟»
    نیاز دهانش خشک شده بود و بسیار عصبی گفت: «بله، می دونم. مثل اینکه من دکترم، نه؟ اگر من اونها رو معالجه نکنم، پس به درد چی می خورم؟ این همه درس خوندم و هزینه کردم و زحمت کشیدم برای اینکه بیام توی خونه برای جناب عالی و او پسربچه آش بپزم؟»
    امید به هیچ وجه انتظار چنان حرف و واکنشی را از همسرش نداشت. آب دهانش را قورت داد و گفت: «مگه چه عیبی داره؟ مگه تمام زنهایی که توی خونه برای شوهر و بچه هاشون آشپزی می کنن، لایق و شایسته نیستن و باید مسخره شون کرد؟ ارزش کار اونها خیلی بالاست و تو حق نداری با این لحن تحقیرآمیز راجع به اونها صحبت کنی!»
    نیاز که از آن همه غیرمنطقی بودن شوهرش به تنگ آمده بود، گفت: «من نه اونها رو تحقیر می کنم، و نه مسخره. فقط می گم من یکی که بیشتر عمرمو درس خوندم، سزاوار اون نیستم که از داشته هام استفاده نکنم و از تخصصم بهره ای نبرم.»
    کلمۀ تخصص به مذاق امید خوش نیامد. او با گرفتن تخصص چندان فاصله ای نداشت که داریوش آن بلا را بر سر او آورد. نیاز بدون توجه به او، ادمه داد: «در ثانی، امید، مگه تمام دکترها تمام امراض بیمارستان رو به خونه می آرن که این طور می گی به فکر بچه نیستم و اونو در معرض خطر بیماری قرار می دم؟»
    امید سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت: «من فکر می کردم تو فقط می خوای توی مطب کار کنی و دیگه به بیمارستان نمی ری.»
    نیاز با حیرت گفت: «امید، تو جوری حرف می زنی انگار نه انگار ده سال درس خوندی و پزشک شدی!»
    امید میان حرف او دوید و گفت: «نه خیر، پزشک نشدم!»
    «چرا، تو در واقع یه پزشک هستی. خودت هم خوب می دونی اگه فقط اون چند واحد آخری رو پاس می کردی، یک پزشک خوب و ماهر بودی! من در حیرتم که چرا اینجا دنبالش رو نمی گیری و ادامه نمی دی؟ می تونی واحدهایی رو که پاس کردی، نشون بدی و با کمی دوندگی دکترات رو بگیری.»
    امید از روی بی حوصلگی سری تکان داد و گفت: «نیاز، تو رو خدا بس کن! من دارم راجع به کار تو حرف می زنم، تو باز می چسبی به مدرک من!»
    نیاز دیگر حرفی نزد و امید هم که در مقابل کار انجام شده ای قرار گرفته بود، بدخلق و عصبی گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت.
    بعد از دقایقی، نیاز به آرامی رو به رویش نشست و گفت: «امید، من دوست دارم که توی مطب کار کنم، اما می دونی که مطب دایر کردن پول می خواد.»
    امید براق شد و گفت: «خودم برات یه جایی رو اجاره می کنم، از همین فردا مشغول کار بشی.»
    نیاز گفت: «می دونم که تو هر کاری از دستت بربیاد برای من می کنی. اما امید، باید بدونی مطب من باید تو یکی از خیابونهای خوب تهران تو شمال شهر باشه. در ثانی، من وسایل مخصوص عکسبرداری و دستگاه مخصوص برای دیدن ریه های بیمارانم لازم دارم. البته خوشحالم که تو وارد کنندۀ وسایل پزشکی هستی و از این لحاظ هم می تونی به من کمک کنی. ولی من خیلی منتظر شدم که تو برای مطب من دست به کار بشی و جایی رو پیدا کنی، اما تو انگار نه انگار! نه حرفش رو زدی، و نه خودت اقدام کردی!»
    امید نگاه ناموافقی به او انداخت و گفت: «من نمی دونستم تو هنوز نیومده دوست داری بری سر کار. باشه، از فردا می سپارم تا یه آپارتمان خوب برای مطبت پیدا کنن.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    184-192
    نیاز بلافاصله گفت:"مرسی،امید!اما...اما این دلیل نمی شه که من توی بیمارستان کار نکنم."
    امید باورش نمی شد که نیاز با این صراحت با او مخالفت کند.بدون اینکه حرفی بزند،ناگهان میز شیشه ای جلویش را با پا ضربه سختی زد،آن را واژگون کرد و شکست.و بدون گفتن کلمه ای،به اتاقی که مخصوص میهمان بود رفت و در را محکم به هم کوفت.پیروز از صدای شکسته شدن شیشه و به هم خوردن در از جا پرید و به سرعت از اتاقش بیرون آمد.نیاز جلو دوید و با لبخندی تصنعی او را بوسید و گفت:"آخ،آخ،ببخشین مامان جون!من پام به میز گیر کرد و شیشه ش افتاد و شکست."و ضمن اینکه او را با عجله به اتاقش برمی گرداند،گفت:"طفلی بابات خوابه.حتما اون هم از خواب پریده!"
    وقتی که او را روی تختش می خواباند،سفارش کرد:"گوش کن،پیروز،فردا مبادا از اتاقت بیرون بیای.تمام هال پر از شیشه س.اگه پات رو بذاری روش،زخم می شه و زخمش هم خیلی خطرناکه،خب؟"
    پیروز مطیعانه سری تکان داد و گفت:"خب،باشه.انقدر می مونم تا خودت بیای."
    نیاز صورتش را بوسید و شب به خیر گفت و از اتاقش بیرون آمد.نگاهی به میز شکسته و گلدانی که روی آن بود و واژگون شده بود،انداخت.با حسرت سری تکان داد و به اتاقش پناه برد.بی اختیار گریه اش گرفته بود.در خواب هم نمی توانست تصور کند که امید دست به چنین کارهایی بزند.چگونه نتوانسته بود او را بشناسد؟خودش را موظف می دانست به خاطر پسرش حرفی نزند.حقوق بیمارستان آن قدر نبود که بتواند با آن به این زودیها خودش جایی را اجاره کند و مشغول به کار شود.در عوض،می توانست در دو سه بیمارستان در زمانهای مختلف کار کند و درآمد خوبی داشته باشد.دوست نداشت بعد از آن ختی یک ریال هم از امید بگیرد.به هر ترتیب بود،سعی کرد بخوابد.فردا اولین روز کارش بود و باید سر وقت در بیمارستان حاضر می شد.صبح زود از خواب بلند شد.بدون توجه به حضور امید،پیروز را بیدار کرد و لباس پوشاند.ساعت هفت و نیم سرویس کودکستان به در منزل می رسید.نیاز برخلاف روزهای دیگر که صبحانه مفصلی به پسرک می خوراند،لقمه ای نان و کره درست می کرد و با یک لیوان شیر سرد به او خوراند و بلافاصله هر دو از خانه خارج شدند.بیش از پنج دقیقه به آمدن سرویس باقی مانده بود.نیاز در دل دعا می کرد که امید به دنبالش نیاید و او را به خانه برنگرداند.بلاخره،مینی بوس کودکستان آمد.نیاز پسرش را به خانمی که مراقب انها بود تحویل داد و بلافاصله خود را به خیابان رساند و با یک تاکسی به بیمارستان رفت.وقتی که امید از خواب بیدار شد و با تردید در را باز کرد،با صحنه ای رو به رو شد که خودش شب گذشته آن را به وجود آورده بود.باورش نمی شد که نیاز خانه را پر از شیشه و ریخت و پاش رها کرده و رفته باشد.از صبحانه هم خبری نبود.بیش از پیش او قاتش تلخ شد.او هم لباس پوشید و رفت.حضور یک خانم دکتر جوان،ماهر و زیبا در بیمارستان همه را به وجد آورده بود.نیاز برخوردی مهربان و متواضع داشت.غیر از بیماران،تمام کارکنان بیمارستان هم او را انسانی جذاب و پر انرژی یافتند.با وجودی که روز اول کارش در بیمارستان بود،به خاطر تجربه چندین ساله ای که داشت و کارهای مشکلی که در بیمارستان محل تحصیلش انجام داده بود،به راحتی به وظایفش آشنا شد و توانست با تمام کارکنان و بیماران آشنا شود و امور محوله را به خوبی انجام دهد.ساعت دو بعد از ظهر کارش تمام می شد.تا یک ساعت دیگر،پیروز به خانه می رسید و او می بایست در منزل باشد.پسرش ناهار را در کودکستان می خورد.نیاز می دانست که باید قبل از آمدن پسرک خانه را تمیز کند تا او دیگر شاهد آن صحنه ناهنجار نباشد.با خودش فکر می کرد باید هرچه زودتر شخصی را برای نظافت و آشپزی استخدام کند.برای این کار می بایست دست به دامن مادرش می شد.آن روز،به هر ترتیب بود خانه را نظافت کرد و شام را هم پخت.پیروز خیلی زود با کودکستان و محیط جدیدیش انس گرفته بود و بعداز ظهرها که به خانه می آمد،برای مادرش کلی حرف و صحبت داشت.نیاز جعبه غذایش را بررسی کرد و دید باز هم پسرش غذایش را نیمه خورده برگردانده است.نیاز می دانست که او آن قدر سرگرم بازی و شیطنت با بچه هاست که فرصتی برای غذا خوردن پیدا نمی کند.تا حاضر شدن شام،عصرانه کوچکی برایش حاضر کرد و بعد هم او را جلوی تلویزیون نشاند تا کارتون تماشا کند.از شب قبل تا آن موقع از امید خبری نداشت.دوست هم نداشت که از او خبری بگیرد.به اندازه کافی بی ادبی و بی منطقی از او دیده بود.امید هم آن روز حال خوشی نداشت.قبل از هر چیز به یک نمایشگاه ماشین رفت و یک ماشین آلبالویی رنگ آلمانی را انتخاب کرد و آن را به صورت اقساط خریداری نمود.پیش پرداخت را از صندوق شرکت داد،و خود را برای سؤال و جواب در برابر پدرش آماده کرد.با خودش فکر کرد باید هرچه زودتر فکری برای اجاره مطب زنش بکند.هرچند پدرش در معامله اخیرش ضرر زیادی کرده بود،اما امید می دانست که اگر بخواهد،باز هم می تواند به پسرش کمک کند و پول بیشتری در اختیارش بگذارد.اما این کار را نمی کرد و در برابر امید وانمود می کرد بی پول و دستش خالی است.تا عصر در شرکت کار کرد و به چند جا برای سفارشهای جدید سر زد و برگشت.و هر بار چشم به منشی شرکت،انتظار داشت که او بگوید همسرش زنگ زده و با او کار دارد.اما بیهوده بود.فهمیده که نیاز از او دلگیر است.سر شب با ماشین جدید به خانه رفت.زنگ آپارتمان را که فشرد،نیاز دلش فرو ریخت.دیگر حوصله درگیری و دعوا نداشت،به خصوص که پیروز هم بیدار بود و انتظار پدرش را می کشید.بر خلاف انتظار زن جوان،وقتی که در را باز کرد،با قیافه خندان و مهربان شوهرش رو به رو شد.ناگهان همه چیز را فراموش کرد و با لبخند سلام کرد.امید او را بوسید و بلافاصله پسرش را که به استقبالش آمده بود،در آغوش کشید و صورتش را غرق در بوسه کرد.زیر چشمی نگاهی به هال منزل انداخت و جای میز را خالی دید.اثری از شیشه ها و گلدان واژگون شده هم مشاهده نمی شد.نیاز گفت:"امید،بهتره زودتر دستهات رو بشوری و بیای شام بخوریم،پیروز باید زودتر بخوابه."
    امید اطاعت کرد و وقتی با دست و صورت شسته و لباس منزل سر میز شام نشست،سوییچ ماشین را آورد و جلوی نیاز گذاشت و گفت:"از فردا با ماشین خودت برو سرکار،به شرط اینکه فردا منو برسونی چون ماشین ندارم."و بعد لبخند شیرینی به همسرش زد و دستهایش را بوسید.نیاز شگفت زده شد و پرسید:"راست می گی،امید؟ماشین نو برام خریدی؟"دیگر موضوع شام فراموشش شد گفت:"کجاست؟توی پارکینگ؟بهتره بریم پایین نشونم بدی."
    سه نفری به طبقه پارکینگ رفتند.و نیاز از دیدن ماشین جدیدش کلی ذوق کرده و از شوهرش تشکر کرد و شاد و خندان به آپارتمانشان برگشتند.آن شب،آشتی کردند و فردا صبح نیاز بدون داشتن گواهی نامه ایرانی سوار اتومبیل جدیدش شد و سرکار رفت.نمی دانست چه موقع فرصت پیدا می کند تا گواهینامه اش را عوض کند.دوباره اوضاع به صورت سابق برگشت.امید دیگر ظهرها برای ناهار به خانه نمی رفت و اکثرا در شرکت و گاهی ناهار را با مادرش صرف می کرد.پروین خانم از رفتار عروسش چندان راضی به نظر نمی رسید.و می گفت او بی محبت و سرد است و به ندرت به خانه آنها سری می زند و به دیدارشان می آید.شادی و شهره_خواهرهای بزرگ امید_هم او را از خود راضی و پرافاده قلمداد می کردند و ادعا داشتند که نیاز خودش را گم کرده است.شیدا رابطه بهتری با او داشت و سعی می کرد از رفتار و زندگی او تقلید کند.بعد از دو سه هفته،نیاز توانست به کمک یکی از همکارانش که در بیمارستان کار می کرد،خانمی را برای نظافت و آشپزی پیدا کند.او هفته ای سه روز از ساعت نه صبح تا چهار بعد از ظهر می آمد و نیاز از کار او راضی بود.اما از زمانی که نیاز قرار شد در محل دیگری هم کار کند،نگهداری پسرش هم برای او مسئله ای شده بود که آیا او را تنها بگذارد و یا پرستاری برای او بگیرد.می ترسید اگر او را تنها بگذارد،پسرک تا هنگام شب که او برمی گردد شیطنتی کند و یا بلایی سر خودش بیاورد.از طرفی،می دانست که باز هم دعوای دیگری با شوهرش در پیش خواهد داشت.تا آن زمان هم امید به اندازه کافی از دست پخت عفت خانم ایراد می گرفت،وای به حال آنکه شب هم به خانه بیاید و پسرش را تنها ببیند و یا با قیافه عفت خانم مواجه شود.در هر حال،اگر قرار می شد در مطب هم کار کند،باز همان آش بود و همان کاسه.دیگر نمی خواست راجع به مشکلات کاری اش با امید حرف بزند.می دانست راه به جایی نمی برد.هنوز دو ماه از اشتغالش در بیمارستان نگذشته بود که یک روز رئیس بیمارستان،که دکتر سرشناس و مسنی بود،به او گفت که اگر بخواهد،می تواند از وام بانکی که به کارکنان بیمارستان اختصاص دارد،استفاده کند.نیاز با خوشحالی پذیرفت.قرار شد فردا برای پرکردن اوراق مربوطه به بانک مراجعه کند.قصد داشت آن را بگیرد و پیش پرداخت یک آپارتمان کوچک جهت مطبش بدهد و یا جایی را رهن کند و با بقیه پول وسایل لازم را بگیرد.به ناچار مجبور شد موضوع را با امید در میان بگذارد،امید از شنیدن وام بانکی اخمهایش درهم رفت و گفت:"نیاز،تو خجالت نمی کشی بری از بانک وام بگیری؟آخه،یه خانوم دکتر متخصص که شوهر داره و وضع مالی ش هم خوبه،باید بره حالا دیگه وام بانکی بگیره؟آخه،تو می دونی چه کسانی وام می گیرن؟کسانی که به نون شبشون محتاجن،کارگرن و یا شغلهای پایینی توی بیمارستان دارن."
    نیاز دوباره احساس کرد شوهرش حرفهایی می زند که از حدود فهم و پذیرش او به کلی دور و جداست.احساس درماندگی می کرد.بدون شک،اگر او احتیاج نداشت که مبادرت به این کار نمی کرد.مگر چه ایرادی دارد که یک دکتر جوان وام بانکی بگیرد.سکوت چند ثانیه ای بین آنها برقرار شد.سرانجام نیاز گفت:"ببین امید،من به اون پول احتیاج دارم.می خوام مطب دایر کنم،مردم از بی کاری،فهمیدی؟کار بیمارستان به تنهایی منو ارضا نمی کنه."
    امید نگاهش کرد.هر وقت او را نگاه می کرد،بیشتر می فهمید چقدر دوستش دارد.به چهره جوان و چشمهای قشنگ نیار نگاه کرد و غرق در تماشایش شد.چه می خواست؟این زن،همسر او بود.با تمام عشق و اشتیاقی که در او وجود داشت،متعلق به او و عاشق او بود.نیاز سنگینی نگاه او را احساس کرد.و چون در چهره شوهرش جز عشق و تحسین چیز دیگری ندید،لبخندی زد،شانه هایش را بالا برد و بسان دختر بچه ای پرسید:"می گی چی کار کنم؟تو بگو!" و بعد خنده شیرینی تحویل او داد.امید نرم شد.خون به صورتش دوید و از شادی چهره اش شکفت.دست نیاز را بوسید و گفت:"پس فقط یه هفته صبر کن،باشه."
    نیاز قبول کرد.سر یک هفته امید به همسرش اطلاع داد که به چند آژانس املاک سپرده تا برایش آپارتمانی پیدا کنند.ده روز بعد،از میان چند دستگاه آپارتمانی که نیاز دیده بود،یکی را پسندید و امید قرار داد اجاره آن را امضا کرد.وسایلی که نیاز احتیاج داشت،همه در فهرست لوازمی بودند که او وارد می کرد.یک ماه طول کشید تا ساختمان مطب حاضر شد.آپارتمانی نوساز و دو اتاقه بود که در یک مجتمع پزشکی قرار داشت.چند عدد مبل راحتی نیز زینت بخش سالن انتظار شد و نیاز به سلیقه خود میز کار و یک صندلی گردان نیز خریداری کرد.مدارکی را که در طول چندین سال تحصیل خود گرفته بود،به در و دیوار اتاق کارش نصب کرد.چند عدد گلدان طبیعی نیز گوشه و کنار هال و اتاقش قرار داد.لوازم مطبش همگی نو و مدرن بودند.یک منشی و یک آبدارچی هم استخدام کرد.نیاز به مخض مشاهده آپارتمان،احساس کرد آنجا بزرگ تر از محل مورد احتیاج اوست،اما برای تسریع در کار،خرفی نزد.بنابراین یک اتاق را خالی گذاشت تا در موقع لزوم از آن استفاده بهتری بکند.از خواهرش نازنین و همچنین از شیدا_خواهر امید_خواهش کرد که هر کدام به نوبت عصرها از ساعت چهار تا هشت یا نه شب به خانه اش بیایند و از پیروز مراقبت کنند.به آنها قول داد که بعد از یکی دو ماه شخصی را جایگزین آنها می کند و دیگر مزاحمشان نمی شود.این پیشنهاد با خوشرویی از طرف هر دو دختر جوان استقبال شد و مورد قبول قرار گرفت.فاصله مطب تا خانه اش زیاد نبود،اما بیشتر اوقات با ترافیک سنگینی همراه بود.آن قدر عاشق کارش بود که خستگی را احساس نمی کرد.صبح ساعت هشت کارش شروع می شد و تا دو بعد از ظهر بدون لحظه ای فراغت بدون مشغول بیماران بود.ناهار را در بیمارستان صرف می کرد و بعد از اتمام وقت کاری،به خانه می رفت.ساعتی را با پسرش می گذراند و بعد از آمدن شیدا و یا نازنین،به سوی مطبش حرکت می کرد.هنوز دو ماهی از شروع کار در مطب نگذشته بود که تعداد بیمارانش به طور چشمگیری زیاد شدند.اکثر مریضهایش در بیمارستان دچار سل ریوی بودند که بیشتر آنها از خانواده های فقیر و کم درآمد جامعه محسوب می شدند.بیش از نیمی از آنها از دهات و روستاهای اطراف بودند و نیاز از مشاهده آنها دلش خون می شد.به خصوص بچه هایی که مبتلا به سل بودند و مدا زیادی از بیماریشان گذشته بود،وقتی که مراجعه می کردند،کار از کار گذشته بود و نیاز در کمال تأسف و ناباوری شاهد پرپر شدن و از بین رفتن آنها بود.اما در مطب اغلب بیمارانش ناراحتیهای از قبیل برونشیت و سرماخوردگیهای شدید و یا عوارض ناشی از سیگار کشیدنهای زیاد و طولانی داشتند.حتی کسانی که مبتلا به سرطان ریه می شدند،در بیمارستان بیشتر بود تا مراجعه کنندگان به مطب.امید گهگاه به محل کار زنش سر می زد و چند دقیقه ای می ماند و می رفت.او وقتی که نیاز را در روپوش سفید با گوشی معاینه بر گردن مشاهده می کرد،زیبایی او را می ستود و ناخودآگاه با نفرت و بیزاری به تک تک بیماران نگاهی می کرد و می رفت.اما نیاز سرش به کارش گرم بود و از دنیایی که امید در آن سیر می کرد بسیار دور و جدا بود.سه چهار ماه گذشت و نیاز توانست خانمی را پیدا کند که تمام وقت در خانه اش خدمت کند.خوشبختانه،زن مورد تأیید امید هم قرار گرفت.اتاقی در اختیارش گذاشتند و پس از آن،نیاز با آسایش خاطر بیشتری سر کارش حاضر می شد.به تدریج،روزهای خوب و قشنگ زندگی اش شروع می شدند،از کارش لذت می برد و از درآمدی که به دست می آورد بیشتر.احساس لذت و شادی می کرد.هر روز صبح،تمیز و مرتب سر کارش حاضر می شد و بعد از ظهرها هم با انرژِی و علاقه به سراغ بیمارانش می رفت.سعی می کرد شبها زودتر به خانه برود.امید مدام غر می زد که او را کم می بیند و هر وقت که به خانه می رود،جای همسرش خالی است.هرچه نیاز از پیشرفت کار و درآمدش غرق لذت می شد،امید دچار یأس و سرخوردگی می گشت.کار و بار خودش رو به بهبود بود و توانسته بود برداشتهای اضافی را به صندوق شرکت برگرداند.مدام از خودش سؤال می کرد چرا نیاز دوست دارد این همه کار کند،او که چیزی از او دریغ ندارد.به هیچ وجه دوست نداشت به حرفهای همسرش در مورد کار و بیمارها گوش فرا دهد.اگر گاهی کتابی دست او می دید و یا او را غرق در مطالعه مشاهده می کرد،فریادش به هوا بلند می شد:"خوبه توی خونه پیدات نمی شه! حالا هم که اومدی،وقتت رو صرف این کتابهای مزخرف می کنی!"
    نیاز سعی می کرد سر به سر او نگذارد.شوهرش را دوست داشت،اما در کمال تأسف مشاهده می کرد روز به روز فاصله بین آنها بیشتر می شود.فاصله ای که فقط و فقط نیاز آن را درک می کرد و هیچ کس حتی خود امید هم به آن واقف نبود.زیرا با سماجت و فشار به همسرش چسبیده بود و عاشقانه او را می پرستید و دوست داشت.لجوجانه سعی داشت آن طور که خودش می خواهد و دوست دارد،همسرش او را دوست بدارد و مطابق میل و خواسته اش رفتار کند.امید عاشق نیاز بود،اما نه نیازی که بعد از سه چهار سال تنهایی و دوری دوباره به دستش آورده بود و تصاحبش کرده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم
    داریوش بعد از رفتن نیاز از آمریکا احساس کرد دیگر نمی تواند در آن شهر زندگی کند. با وجودی که می دانست تا چه حد مورد تنفر و انزجار اوست، نمی توانست دست بکشد و دست به فراموشی اش بسپارد. داریوش حدود یک سال بود که نیاز را زیر نظر داشت. از زندگی و چند و چون او خبر داشت. حتی یک بار هم امید را همراه او و فرزندشان دیده بود. به سان سگ ولگردی بود که مرتب سنگ به سوی او پرتاب می شد. و مطرود و منفور بود، اما باز هم از رو نمی رفت و به سوی صاحب سنگ قدم برمی داشت و طلب تکه نانی می کرد.
    با وجود این، وقتی که فهمید دیگر نیازی وجود ندارد و به ایران رفته است، احساس خفگی و تنگی نفس به او دست داد. خانواده اش از دست او بسیار شاکی بودند و پدرش بیش از همه از وجود او احساس سرشکستگی و حقارت می کرد.
    داریوش می دانست که مادرش سالهاست مدام به پدرش غر می زند و بهانه ی ایران را می گیرد. حتی در سالهای اخیر، چندین ماه از سال را در تهران نزد فامیل خود و دور از شوهرش سپری می کرد. داریوش زیر پای مادرش نشست و او را واداشت که روزگار را بر شوهرش سیاه کند تا بتوانند دوباره به وطنشان کوچ کنند. او حتی اعتراف کرد که محیط آمریکا او را خراب کرده و واداشته دست به چنان کارهایی بزند.
    هیچ کس نمی دانست داریوش به چه علت می خواد به ایران برگردد. هیچ کس از آنچه در سر او می گذشت خبر نداشت. او نه درس می خواند و نه کار می کرد. مانند سابق زندگی کرد و تمام اوقات خود را به تفریح و عیاشی می گذراند. کسی باور نمی کرد که او هم بتواند عاشق شود و در این عشق این گونه پایداری و سماجت داشته باشد.
    مادرش معتقد بود که پسرش اگر به ایران برگردد و مشغول کسب و کاری شود، سر به راه می شود و مانند هر مرد دیگری ازدواج می کند و به زندگی عادی و سالم خود ادامه می دهد. زن بیچاره خبر نداشت که پسرش در خیالات و اوهام خود زندگی می کند و خودش هم نمی داند و نمی تواند تشخیص دهد که چه چیز به صلاحش است و چه راهی را باید انتخاب کند.
    چندین سال اقامت در زندان و آشنایی با انواع و اقسام آدمهای خطاکار و نادرست، از او داریوشی بدتر و پست تر از سابق ساخته بود. او در زیر نقاب مظلومیت و ندامت، تمام آن شر و بدی را پنهان کرده بود و ادعای بازگشت به وطن و زندگی خوب و سالم را می کرد.
    نیاز آخرین دیدارش را با داریوش، برای شوهرش بیان نکرد. دوست نداشت با یاداوری نام او بار دیگر خاطرات تلخ و گزنده ی گذشته را در ذهن امید زنده کند. اما امکان نداشت در موقاع سخت و ناکامی، نام داریوش ذهنش را آزار ندهد و او را شکنجه نکند.
    نیاز، منشاء تمام بدبختی ها و عقب ماندگی های زندگی اش را داریوش دانسته و تقصیر تغییر رفتار و شخصیت شوهرش و تغییر مسیر زندگی او را گردن داریوش می انداخت و او را گناهکار اصلی می دانست. زیرا نیاز در طول چند سال نامزدی و آشنایی با امید، هرگز به اختلاف فاحشی که از نظر فکر و عقیده بین او و امید وجود داشت پی نبرده بود و آنها هرگز با هم اختلاف زیادی نداشتند و جزء بگومگوهای گهگاه چیز دیگری بینشان وجود نداشت.
    یک سال از یازگشتنیاز گذشت. وضع زندگی شان بهتر و راحت تر شده بود. پیروز به زندگی جدیدشان کاملا حو گرفته بود و به طور کلی آمریکا و خاطرات آنجا را به دست فراموشی سپرده بود.
    سرانجام، پس از یک سال از بازگشت نیاز، او و شیرین در یک مهمانی خانوادگی همدیگر را ملاقات کردند. شیرین حامله بود و ماه های آخر بارداری اش را می گذراند. نیاز بی خبر از تمام ماجراهای گذشته، عادی و مهربان با او سلام و علیک کرد.
    نیاز می دانست که در بین زنهای فامیل شوهرش همیشه رقابت و چشم و هم چشمی وجود داشته و آن وضع همین طور ادامه دارد. امید از داشتن نیاز و مقایسه ی او با دیگر عروس های فامیل، احساس غرور و رضایت می کرد. نیاز زیبا،شیک و با شخصیت بود و به طور کلی هیچ وجه تشابهی بین او و دیگران وجود نداشت.
    ساعتی از میهمانی گذشته بود که اکرم خانم ــ زن عموی امید ــ نزد نیاز نشست و با او مشغول گفتگو شد. امید هیچ واکنشی نشان نداد. اما پروین خانم به شدت احساس نگرانی و ناامنی می کرد. خودش هم نمی دانست علت ناآرامی اش چیست فقط از اینکه اکرم خانم نزد عرویش نشسته و با او صحبت می کرد داشت دیوانه می شد.
    آن قدر این ناراحتی و دستپاچگی در او مشهود و آشکار بود که شیرین نتوانست طاقت بیارد و گفت: « زن عمو چرا انقدر حالتون بد شد؟ نترسین، مامانم چیزی به عروستون نمی گه.»
    پروین خانم از جا در رفت و با صدای بلند گفت: « چی هست که بگه؟ ما که چیزی نداریم قایم کنیم.»
    صدای فریاد او توجه همه از جمله نیاز را جلب کرد و با کنجکاوی به مادرشوهرش نگاه کرد. اکرم خانم که کاملا در جریان قرار داشت، با صدای بلند از آن سوی سالن گفت: « پروین خانوم جون، بیخودی داری حرص و جوش می زنی. خاطرت جمع، من اسرار فامیل رو فاش نمی کنم. داشتم به عروست می گفتم که چرا یه بچه ی دیگه برای پسرت به دنیا نمی آره؟»
    پروین خانم نگاهی به شکم شیرین انداخت و گفت: « خوبه که می بینی. یه پسر آورده مثل شاخ شمشاد. از کجا می دونی که دومیش هم تو راه نیست؟»
    نیاز و امید با حیرت به هم نگاه کردند و حرفی نزدند. خاله ی امید با خوشحالی گفت: « به به، مبارکه! ان شاؤا... دومی ش دختره. تو چی دلت می خواد نیازجان؟»
    نیاز اخمهایش را در هم کشید و گفت: « من نه حامله هستم و نه دیگه دلم بچه می خواد. کی گفته ما می خوایم بچه دار شیم؟»
    امید دوست نداشت این بحث ادامه پیدا کند. رو به مادرش کرد و گفت: « مامان، شما هم دوست دارین از پیش خودتون حرف بزنین، کی به شما گفته بچه ی ما توی راهه؟»
    شیرین خنده ی بلندی کرد و نگاه معنی داری به امید انداخت و حرفی نزد. حرکت شیرین و جمله ی اسرار فامیلی، مثل پتک توی سر نیاز صدا می کرد. از آن جمع نامانوسی که به خودش خود خوشش نمی آمد، چه برسد که حرفهای ناخوشایندی هم رد و بدل شود.
    شب به محض اینکه تنها شدند، نیاز با دلخوری رو به امید کرد و گفت: « ببینم منظور اکرم خانوم از اسرار فامیلی چی بود؟ شما چه چیزی رو از من قایم می کنین؟»
    امید با بی حوصلگی گفت: « هیچی بابا، اصلا این زن دیوونه س. دوست داره همیشه درگیری راه بندازه.»
    نیاز دوباره پرسید: « مامانت چرا از پیش خودش این حرفها رو می زنه؟ راجع به چیزی که وجود نداره صحبت می کنه!»
    امید به او خیره شد و بعد از لحظه ای سکوت گفت: « من نه به حرف مادرم کار دارم نه به مزخرفاتی که دیگران میی گن. اما نیاز، فکر نمی کنی دیگه وقتشه یه بچه دیگه هم داشته باشیم؟»
    نیاز با وحشت به شوهرش نگاه کرد. انگار زبانش بند آمده بود. باورش نمی شد چه می شنود. امید از واکنش او جا خورد و پرسید: « چیه؟ مگه چی گفتم؟ طوری نگاه می کنی انگار حرف عجیبی شنیدی؟»
    نیاز به خود آمد و با حیرت پرسید: « یعنی امید، تو از من توقع داری باز هم برات بچه بیارم؟»
    امید با لحن حق به جانبی پاسخ داد: « خب معلومه! چرا این طوری نگاه می کنی نیاز؟ انگار نه انگار که تو زن منی و در مقابل من وظایفی داری. این طبیعی ترین و قانونی ترین انتظاریه که من از تو دارم. واقعا عکس العمل تو برای من عجیبه!»
    نیاز به شدت سرش را تکان داد و گفت: « نه، نه امید! غیر ممکنه! من تازه زندگی م روی غلتک افتاده، تازه دارم از کارم، از ماحصل تلاشهای گذشته م، لذت می برم. اجازه نمی دم که یه بچه دیگه بیاد و چندین سال منو عقب بندازه. ازت خواهش می کنم هرگز، بعد از این هرگز چنین چیزی از من تقاضا نکنی.»
    امید اخمهایش در هم رفت و نگاه شماتت باری به همسرش انداخت و گفت: « تو چه فکری کردی نیاز؟ خیال می کنی شاخ غول رو شکستی دکتر شدی؟ تو به وطیفه ی مادریت عمل نمی کنی، به وظیفه ی همسریت عمل نمی کنی، فکر می کنی همین قدر که روزی چند تا مریض ببینی و چند تا ویزیت بگیری، کافیه! من بهت قول می دم ظرف یکی دو سال آینده چندین برابر این پولها رو بهت بدم. انقدر به فکر این چیزهای ظاهری نباش.»
    نیاز باز احساس خفگی کرد. دوباره به همان نقطه رسیده بودند که یکدیگر را نمی فهمیدند. به همان نقطه ی بن بست.
    خدایا، به چه زبانی به شوهرش بفهماند که فقط برای پول نیست! او دیگر نمی توانست با شکم حامله بین بیماران مسلول و سرطانی بگردد و زندگی کند. از همه ی اینها گذشته او دیگر قادر به بچه داری و شب زنده داری نبود. خدایا، به چه کسی بگوید! چگونه به امید بفهماند که دلش می خواهد زندگی کند و از زندگی اش لذت ببرد؟ چطور مادری نکرده؟ چطور همسری نکرده؟
    در برابر تمام خواسته های امید سر تعظیم فرود می آورد. هر چیز غیر از موضوع شغلش و کار کردنش. چون اگر کار نمی کرد، می مرد. از بین می رفت. نمی خواست در خانه فسیل شود. دوست نداشت فقط غذا بپزد و تلویزیون تماشا کند. نه، نمی توانست.
    ناگهان چشمهایش پر از اشک شد و گریه اش گرفت. احساس درماندگی می کرد. درماندگی در برابر امید و به کرسی نشاندن حرف و خواسته هایش. با گریه و بغض رو به شوهرش کرد و گفت: « امید خواهش می کنم، بذذار برای یه شب دیگه. بهتره بعدا در این باره با همدیگه صحبت کنیم.»
    امید اخم آلود، راهش را کشید و بدون کوچک ترین حرفی رفت و خوابید.
    نیاز تا پاسی از شب گذشته خوابش نبرد. از طرفی به امید حق می داد اما هرچه فکر می کرد، نمی توانست وجود یک بچه ی دیگر را تحمل کند. خوشحال بود که فردا روز تعطیل است و او مجبور نیست صبح زود از خواب بیدار شود. گرچه پسرش زود بیدار می شد و به سراغ آنها می آمد. اما همین قدر که می توانست تا ساعتی در رختخواب بماند برایش غنیمت بود.
    صدای نفس های بلند و مرتب امید به گوش می رسید. برای نیاز جالب بود که شوهرش در بدترین شرایط روحی باز هم به خوابی عمقی و راحت فرو می رود و مانند او بی خواب و عصبی نمی شود. بالاخره به خواب رفت.
    از آن شب به بعد، حرفی از بچه ای دیگر و باردار شدن نیاز به میان نیامد. اما این موضوع گویی مانند سایه ای بر روابط زن و شوهر جوان سنگینی می کرد. هر بار که تنها می شدند نیاز فکر می کرد که امید دوباره موضوع را پیش می کشد و در این باره صحبت می کند.
    دو ماه بعد، خبر دار شدند که شیرین فارغ شده و پسری به دنیا آورده است. نیاز در نگاه و چهره ی او چیزی ناهمگون احساس کرده بود. به نظرش حالات و حرکات او طبیعی جلوه نمی کرد. گذشته از رابطه ی سرد و بی مهری که بین آنها بود، نیاز خیلی دلش می خواست به او کمک کند و بداند مشکلش چیست.
    وقتی که پروین خانم این خبر را به گوش همه می رساند، گفت: « خدا رو شکر که این بچه سالم به دنیا اومد آخه دختر بیچاره قبل از این دو تا سقط کرده بود. به ما نمی گفتن و قایم می کردن. اما خب... این جور چیزها بالاخره معلوم می شه!»
    نیاز با تعجب پرسید: « چرا قایم می کردن؟ این موضوع مربوط به خودشونه، گناه که نیست.»
    پروین بلافاصله جواب داد: « هم گناهه، هم عیب! آخه دخترجان خودش که نمی خواسه بچه رو بندازه. بچه ها خودشون افتادن. البته گناه نیست اما معلومه عیب و ایرادی داره.»
    نیاز دیگر حرفی نزد. به هیچ وجه نمی توانست مادر شوهرش را قانع کند بنابراین بهتر دید سکوت کند.
    دقایقی بعد پروین خانم رو به نیاز کرد و پرسید: « نیازجان تو کی می خوای دومی رو راه بندازی؟»
    نیاز بدون درنگ پاسخ داد: « هیچ وقت مادرجان! هیچ وقت! ما تصمیم خودمون رو گرفتیم.»
    جواب آن قدر قاطع و صریح بود که پروین زبانش بند آمد. امید در سکوت، اما ملتهب و نگران به گفت و گوی آنها گوش می کرد و واکنشی نشان نمی داد.
    بعد از لحظانی پروین خانم طاقت نیاورد و گفت: « حق داری مادرجان! توی سن و سال تو دیگه بچه دار شدن خطرناکه!»
    نیاز سرخ شد. پاسخی نداد اما ته دلش خوشحال بود که پاسخ امید را هم داده است و دیگر نگران بحث و گفتگوی دیگری با شوهرش نیست.
    چند روز دیگر قرار بود امید به اروپا برود. او خیلی دلش می خواست که نیاز همراه او باشد. در یکی دو سفر قبلی هم از همسرش خواسته بود که با هم بروند، اما نیاز نمی توانست کارش را رها کند. به طور معمول سفر امید بیش از یک یا دو هفته طول نمی شید. در آن زمان نیاز ترجیح می داد بیشتر پدر مادرش را ببیند و زمان بیشتری را با آنها سپری کند.
    نازنین ــ خواهرش ــ سال آخر فوق لیسانس معماری را می گذراند و پدرش علاقه داشت او را برای گرفتن دکترا به اروپا بفرستد. برای شیدا ــ خواهر امید ــ چندین خواستگار پیدا شده بود، اما از زمانی که او شاهد زندگی شیرین بود و سماجت و اصرار نیاز و نازنین را در درس خواندن و کار کردن می دید تصمیم گرفته بوی برای فوق لیسانس درس بخواند و امتحان بدهد. او سال قبل لیسانس خود را گرفته بود و بیش از یک سال بود که بی کار و بدون برنامه در خانه می پلکید. مادرش ــ پروین خانم ــ از دست او عصبی و ناراحت بود. دوست داشت زودتر او را شوهر بدهد و خیالش راحت شود. معتقد بود که نیاز دختر او را از راه به در کرده و خلق و خویش را عوض کرده است وگرنه تا به حال ازدواج کرده و بچه دار هم شده بود.
    امید از هر سفری که بر می گشت کلی هدیه و سوخاتی برای پسرش می آورد. پیروز دیگر بزرگ شده بود و سال دیگر به مدرسه می رفت. دوباره زندگی نیاز از آرامشی نسبی برخوردار شد.
    سالی دیگر گذشت و پیروز به مدرسه رفت. آخرین گالری نقاشی مهرانگیز ــ نادر نیاز ــ با موفقیت بی سابقه ای روبرو شد و نازنین هم موفق به دریافت فوق لیسانس خود شده بود. تمام این خبرها از نظر آقای جاوید و همسرش پروین، با بی اعتنایی و بی تفاوتی روبرو می شد. فقط وقتی که امید توانست زمین بزرگی بخرد و اقدام به ساخت خانه ای ویلایی و مستقل بکند، اکبر آقا و پروین خانم از ته دل احساس شادمانی و رضایت کردند. اما این کار چهار پنج سال طول کشید.
    در طول این پنج سال، هم نیاز در حرفه اش جا افتاده و درآمد سرشاری نصیبش می شد و هم امید کار و بارش بهتر شده بود. پیروز بزرگتر شده و به سنین دوازده سالگی رسیده بود.
    بک روز نیاز خبردار شد که یکی از دوستان هم دوره اش در دانشگاه، به ایران آمده است. نامش سیمین بود و سالها پیش با نیاز در یک حوابگاه زندگی می کردند. نیاز او را به خانه اش دعوت کرد و چند ساعتی را با یادآوری خاطرات گذشته و گفت و گوهای شیرین سپری کردند.
    پایان صفحه ی 201



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    202تا 209
    هنگام رفتن سیمین،نیاز به او گفت:
    -سیمین جان یه روز بیا مطب منو ببین،یه اتاق خالی هم دارم.اگه عقیدت عوض شد و خواستی بیای ایران و کار کنی،میتونی اون اتاق رو برای کارت بگیری.
    سیمین خندید و تشکر کرد و گفت:
    -من که اونجا جا افتادم نیاز جان،اما خوب شد گفتی،چون شوهر خواهرم....همون خواهر مرحومم که قضیه ش رو میدونی،در به در دنبال یه جایی برای کارشه،اگه یادت باشه بهت گفتم که اردشیر دکتر مغز و اعصابه و بعد از یکی دو سال که کار نمیکرد و افسردگی داشت،تصمیم گرفته مشغول به کار بشه.
    نیاز خوشحال شد.دوست داشت اتاق را به شخص قابل اعتماد و مطمئن واگذار کند تا هنگام کار و مشغله با یکدیگر درگیری و برخوردی ناداشته باشد.امید که بطور کلی با این اقدام نیاز مخالف بود،گفت:
    -راستش سیمین من اصلا با این کار موافق نیستم،من اون آپارتمان رو یه جا برای نیاز اجاره کردم،نمیدونم اون چه اصراری داره که باز نصف اونو به کسی دیگه بده.
    نیاز خندید و گفت:
    -در عوض،نصف اجاره رو از آقای دکتر میگیریم.
    قرار شد سه روز بعد،وقتی که نیاز مطب را تعطیل میکند،سیمین با شوهر خواهرش آنجا بروند و محل را از نزدیک ببینند.آن روز،وقتی نیاز آخرین مریض را هم ویزیت کرد،موقع ی بدرقه ی او سیمین را دید که در سالن انتظار نشسته بود.
    کنار او مردی نشسته بود تقریبا همسن و سال امید و هر دو مشغول صحبت بودند.نیاز با خوشحالی خود را به آنها رساند و سلام کرد.مرد از جایش بلند شد و مودبانه جواب سلام نیاز را داد.و ضمن اینکه با او دست میداد خودش را معرفی کرد:
    -سلام خانم دکتر،من اردشیر پژمان هستم.از آشنایی با شما خوشوقتم.
    سیمین از جایش بلند شد و گفت:
    -نیاز جان اگه ممکنه،ما اتاق دکتر پژمان رو ببینیم و زحمت رو کم کنیم،میدونی من مسافرم و کلی کار دارم.
    اردشیر لبخندی زد و گفت:
    -سیمین،به این زودی منو صاحب مطب کردی؟
    نیاز با خشرویی گفت:
    -اینجا همش متعلق به سیمینه،و ما با همدیگه از این حرفها نداریم.
    سه نفری مطب جدید دکتر پژمان را دیدن کردن و بدون هیچ صحبت و گفت و گویی،قرار شد تا هفته ی آینده اردشیر پژمان وسایل خود را به آنجا انتقال دهد.نیاز هنگام خداحافظی،ا دقت در چهره ی او دقیق شد.زیرا میدانست که دکتر پژمان گذشته ی غم انگیزی دارد.بلند قامت و لاغر بود.سری کم مو و دارای چشمانی آبی نافذی بود.در عمق آبی چشمانش که به دور دست خیره مانده بود،هیچ چیز خوانده نمیشد.گویی دو سنگ شفاف آبی بودند که به نقطهای مبهوت شده و هیچ حالت و واکنشی در آن به چشم نمیخورد.چهره ش خشک و بی حرکت بود.انسان نمیتوانست بفهمد که آیا از دیدن چیزی یا کسی متاثر شده یا خیر.
    در ضمن،خوش لباس و آلامد هم بود و هنگام رفتن،نیاز با تحسین به کفشهای تمیز و شیک او نظری انداخت و تأییدش کرد.شب هنگام که نیاز آمدن دکتر پژمان و موضوع اجاره ی مطب را با شوهرش در میان گذشت،امید نگاه ناا موافقی به او انداخت و گفت:
    -فکر میکردم اونجا رو قبول نکنه.آخه نیاز تو هم بیکاری ها،این دکتر رو برای چی آوردی مزاحمت بشه.خودت خانم خودت بودی،راحت و بی دردسر.چه احتیاجی به چندرغاز اون داشتی؟
    نیاز گفت:
    -امید،حرف چندرغاز نیست،توی اون ساختمون همه ی آپارتمان هارو دو تا دکتر اشغال کردند،برای اینکه هم دو تا اتاق داره و هم بزرگه.چه علتی داره که من خودمو انگشت نما کنم و تمام آپارتمان رو خودم تصاحب کنم؟تازه،حال آپارتمان اینقدر بزرگ و جا داره که همیشه نصف صندلیها و مبلها خالی میمونه.چه عیبی داره یه عده مریض دیگه هم بقیه رو اشغال کنند.
    امید با کنجکاوی پرسید:
    -اون دکتر چی هست؟
    نیاز گفت:
    -متخصص مغز و اعصاب،دو سالی هست که کار نکرده،قبلان توی شیراز زندگی میکرده،بعد از،از بین رفتن زنش،با فرزندش میان تهران،اونجا توی بیمارستان نمازی و سعدی مشغول کار بوده.
    امید نمیدانست چرا ندیدهای نشناخته از دکتر پژمان دل خوشی نداشت و به هیچ وجه از آمدن او به مطب همسرش راضی نبود.با خودش فکر میکرد اگر آن اتفاق برایش نیفتاده بود،از صبح تا شب میتوانست کنار همسرش به کار طبابت مشغول باشد.افکار پریشانش را کنار گذشت و دیگر حرفی نزد.
    از زمانی که امید داشتن فرزند دیگر را از دل بیرون کرده بود،افسرده و غمگین به نظر میرسید.وقتی چشمش به پیروز میافتاد و او را چنان سر حال و سرزبان دار و پر انرژی میدید،در دل افسوس میخورد که چرا نباید فرزند دیگری مثل او داشته باشد.آن شب،موقع خواب با خودش تصمیم گرفت هفته ی بعد سری به مطب همسرش بزند و دکتر مربوطه را از نزدیک مشاهده کند.
    خودش هم نمیدانست چرا در این مورد تا این حد کوتاه آمد و اعتراضی نکرد.اگر بطور جدی با اجازه ی مطب مخالفت میکرد،نیاز به حرفش گوش میداد و علی رغم خسته ش،اتاق کناری را خالی نگاه میداشت.آری،کوتاهی از جانب خودش بود.دمغ و دلخور بخواب رفت.
    صبح قبل از نیاز بیدار شد،لباس پوشید و با سرعت خانه را ترک کرد.در هر حال میبأست دلخوریش را به نحوی نشان دهد.امید از نیاز قول گرفته بود که در تابستانی که در پیش است یک ماه کارش را تعطیل کند و همراه پیروز به مسافرت بروند.همسرش قبول کرده بود.اما تا رسیدن تابستان چند ماهی فرصت بود.پیروز در مدرسه شاگرد خوبی بود و مثل اکثر بچههای زرنگ نمرات بیست را در کارنامه ش قطار میکرد.
    اواخر زمستان هوا سرد و یخ زده بود.هفته ی قبل که برف سنگینی هم باریده بود،دکتر پژمان به نیاز اطلاع داد اگر اجازه میدهد،روز جمعه وسایلش را به مطب بیاورد.نیاز موافقت کرد و روز شنبه بعد از ظهر که وارد ساختمان مطب شد،مشاهده کرد کنار در،طرف مقابل تابلوی او،تابلوی دکتر اردشیر پژمان نصب شده است.با خوشحالی وارد آپارتمان شد.دختر خانم جوانی که منشی او بود و بعد از آن وظیفه داشت برای دکتر پژمان هم کار کند،با دیدن او از جا بلند شد و سلام کرد.
    نیاز پرسید:-ترانه،امروز دکتر پژمان میاد؟
    ترانه گفت:-نه،قراره از روز سه شنبه مشغول به کار بشن،گویا هنوز مطبشون آماده نشده.
    نیاز چیزی نگفت و وارد اتاق کارش شد.برخلاف شوهرش امید،از آمدن اردشیر پژمان احساس خوشحالی میکرد و ناخود آگاه انتظار میکشید سه شنبه فرا رسد و او را ببیند.دکتر پژمان صبحا،وقتی که نیاز در بیمارستان بود،به مطب میامد و کم و کسریها را فراهم میکرد..
    سرانجام،سه شنبه که نیاز وارد سخهتمان شد،درِ اتاق دکتر را دید که بر خلاف همیشه باز است و ترانه مشغول صحبت با اوست.با وجودی که بیمارانش نوبت گرفته و نشسته بودند،ترجیح داد اول سری به او بزند و خشامدی بگوید و بعد مشغول کار شود.
    دکتر اردشیر پژمان در روپوش سفید پزشکی،آراسته تر و متین تر جلوه میکرد.از دیدن نیاز چشمانش درخشید و باز شد و از جا برخاست و به احترام از پشت میزش بیرون آمد و دست داد.نیاز گفت:
    -دکتر،امیدوارم اینجا راحت باشین،فکر میکنم از یکی دو هفته دیگه مریضهاتون پیدا تون کنن.
    اردشیر گفت:
    -ممنونم دکتر ارژنگ.در غیر این صورت شما مجبور میشین از بیمارهای خودتون به من قرض بدین.
    نیاز خندید و به اتاقش برگشت..دقایقی بعد که لباسش را عوض میکرد،آنچنان غرق کار شد که به کلی پژمان را از یاد برد.
    بعد از رفتن نیاز،دکتر پژمان در اتاقش را بست و شروع به راه رفتن کرد.تنها دخترش شقایق شانزده ساله بود و دوران بلوغ و جوانی ش را طی میکرد.همسرش سهیلا را در یک حادثه ی رانندگی از دست داد بود و داغ او بیش از دو سال دلش را میسوزاند و کباب میکرد.
    اردشیر وقتی بسیار جوان و دانشجوی دانشکده ی پزشکی بود،با سهیلا ازدواج کرد.سهیلا دختر یکی از دوستان پدر اردشیر بود.آنها در یک مهمانی خانوادگی همدیگر را دیدند،به هم دلبستند و عاشق هم شدند.بعد از ازدواج،با تشویق اردشیر،همسرش به دانشگاه راه یافت و در رشته ی روانشناسی شروع به تحصیل کرد.اواسط تحصیلش بود که دخترشان به دنیا آمد.
    با وجود این،سهیلا با یک سال تاخیر توانست لیسانس خود را بگیرد و مشغول کار شود.
    اردشیر بعد از اتمام دوره ی دکترای عمومی،همراه همسرش به شیراز رفت و آنجا مشغول کار و تحصیل شد.سهیلا شیرازی بود و خانواده ش در شیراز زندگی میکردند.بخاطر کار و مشغله ی زیاد اردشیر و نیز تحصیل و گذراندن دوره ی تخصصی و سفری یک ساله به انگلیستان،که به تنهایی انجام گرفت.زن و شوهر جوان تصمیم گرفتند تا زندگیشان سر و سامان نگرفته بچه دار شوند.و درست زمانی که احساس میکردند زندگیشان از آرامش و رفاهی نسبی برخوردار شده و مشکلات اولیه را پشت سر گذشته،آن اتفاق شوم رخ داد.
    آن روز پدر سهیلا از تهران به شیراز بر میگشت.پدرش به خاطره شغلی که داشت مجبور بود چند ماهی چند بار به تهران برود و برگردد.
    اغلب اوقات اردشیر به فرودگاه میرفت و پدر زنش را به خانه میرساند.و یا همراه سهیلا و شقایق به استقبال او میرفتند و هنگام برگشتن،ساعتی در خانه ی پدر و مادر سهیلا مینشستند و بعد به منزل باز میگشتند.
    اما آن روز بخصوص اردشیر گرفتار بود و میبأست در بیمارستان میماند.چون مریضی را که صبح عمل کرده بودند،حال مساعدی نداشت و هر آن ممکن بود اتفاق ناگواری برایش پیش بیاید.آن روز بعد از ظهر،سهیلا به تنهایی برای آوردن پدرش به فرودگاه رفت و در راه،قبل از اینکه به فروگاه برسد،با کامیونی تصادف میکند و تا رسیدن به بیمارستان جانش را از دست میدهد.حال آنکه شوهر پزشکش نگران جان بیماری بود که صبح او را عمل کرده بود.
    هیچ کس نمیتوانست مرگ سهیلا را باور کند.از دست رفتن او آنقدر دردناک و دلخراش بود که مادر بیچاره ش چند ماه بعد فوت دخترش سکته کرد و مرد،پدرش زمینگیر شد و اردشیر دست از کار و زندگی کشید و خانه نشین شد.
    و تمام هم و غم خود را صرف نگهداری پدر زن از دست رفته ش کرد.همه را فراموش کرده بود.همه را فراموش کرده بود حتی پدر و مادر و دیگر فامیل خود را در تهران از
    تنها مونس او،دخترش شقایق بود که هر گاه چشمش به او میفتاد،دلش به درد میامد که در سنین نوجوانی بی مادر شده و شاهد تنهایی و درد پدرش است.اما وقتی پدر سهیلا هم از دنیا رفت،اردشیر احساس کرد دیگر نمیتواند در آن خانه و شهر زندگی کند.از سوی دیگر،نگران شقایق بود که با دیدن مرگ مادر و منزوی شدن پدرش،ممکن بود دچار اختلالات روانی شود.از این جهت گویی به خود آمد.همه چیز را در شیراز فروخت و رها کرد و به تهران آمد.خودش را سرزنش میکرد که چرا بیش از دو سال در خانه نشسته و دست از کار و فعالیت برداشته بود.
    بعد از یکی دو ماه که سیمین به ایران آمد،به کمک او دوباره توانست مطب خود را دایر کند و مشغول کار شود.دخترش را به مدرسه فرستاد و خودش هم سعی کرد با حال و روحیه ی بهتری با او برخورد کند.با این وجود نمیتوانست،یاد خاطره ی سهیلا را فراموش کند و همچنان در غم از دست دادن همسرش سوگوار بود.
    سیمین چند سالی از اردشیر کوچکتر بود،او قصد ازدواج نداشت.درواقع،مرد مورد پسندش را پیدا نکرده بود.
    بیشتر سرگرم کار و فعالیت بود و درامد و زندگی خوبی در آمریکا داشت.هنگام رفتن به اردشیر اصرار کرد که بعد از سال تحصیلی سری به او بزند و دخترش شقایق را در آمریکا بگذرد و برگردد.سیمین معتقد بود میتواند تا حدی جای مادر از دست رفته ی او را بگیرد و مراقب و مواظبش باشد.
    اردشیر مخالفت کرد و گفت:
    -نه سیمین هنوز یه کم زوده،اجازه بده بزرگتر بشه.حداقل دیپلمش رو بگیره.بعد یه تصمیمی میگیریم.
    شقایق خیلی تنها بود و جز با پدرش با کس دیگر از فامیل پدری ش مانوس نبود.عمهای داشت که از پدرش بزرگتر بود و خودش سرگرم چهار فرزندش بود و فرصت سرخارندن نداشت.اردشیر هم که اکثر وقتش در بیمارستان و مطب میگذشت و خیلی کم موفق به گذراندن اوقات بیشتری با دخترش بود.فامیل مادری شقایق هم در شیراز زندگی میکردند.به تدریج تعداد بیماران اردشیر زیادتر شدند.به طوری که گاهی تعدادی از بیماران مجبور بودند بأستند و به انتظار نوبت باشند.اردشیر عادت داشت که همیشه روی میزش میزش گلهای تازه بگذرد.بعد از مدتی که از شروع کارش گذشت،گلها را دوبرابر کرد و همیشه نیمی از آن را به ترانه میداد و میگفت:
    -اینها رو روی میز خانم دکتر بگذارین.چیزی که باعث میشد اردشیر ارادت بیشتری به نیاز پیدا کند و با او مانوس شود،شباهت عجیبی بود که او با همسر مرحومش داشت.همان طنین صدا و لبخندهای گهگاه و همان جدّیت و اراده ی راسخی که در وجود سهیلا بود،اردشیر در نیاز هم مشاهده میکرد.
    بار اولی که نیاز وارد اتاقش شد و چشمش به گلهای سفید مریم افتاد،لبخندی بر روی لبانش نقش بست و فکر کرد که چرا تا آن زمان خودش این کار قشنگ را انجام نداده بود.به بهانه ی تشکر به اتاق دکتر پژمان رفت و از او تشکر کرد.متوجه شد نوای ملایم موسیقی از گوشه ی اتاقش به گوش میرسید.یک موسیقی آرام و بی کلام.چشمش به قفسه ی پر کتاب او افتاد.علاوه بر کتابهای پزشکی و علمی،متوجه شد اکثر کتابهای عرفانی و فلسفی و شعر و موسیقی هم وجود دارد.
    نیاز هر بار که اردشیر را میدید،از آرامش و سکوت سنگینی که در چهره و حرکات او بود حیرت میکرد.اگر به تتریج او را نمیشناخت فکر میکرد که آدم سنگدل و بی احساسی است.
    اما ظرافتهایی که در زندگی او دیده میشد و نگرشی که به زندگی داشت،به نیاز فهماند که او تا چه حد انسانی احساسی و آسیب پذیر است.نیاز به تدریج احساس میکرد دوستی را که به دنبالش میگشته،پیدا کرده است.کسی را که میتوانست به او اطمینان کند و همچون برادری روی او حساب باز کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 210 تا 219

    بعد از مدتی ، یک شب آخر وقت شقایق به مطب آمد و با نیاز آشنا شد. دختر جوان بسیار زیبا و همانند پدرش چشمهای روشنی داشت . نیاز با دیدن او فکر کرد اگر بعد از پیروز صاحب فرزندی می شد ، او هم می توانست دختری داشته باشد. از این فکر خنده اش گرفت.
    تا آن زمان به فکر دختر داشتن نیفتاده بود و آن موقع هم که زنی سی و هفت هشت ساله محسوب می شد ، از نظر خودش برای بچه دار شدن مجدد دیر بود.
    زمستان گذشت و بهار آمد . تعطیلات نوروز اردشیر همراه دخترش به شیراز رفت و نیاز با پسر و شوهرش چند روزی را در سواحل شمال سپری کردند.
    خانه ویلایی شان در دست ساخت بود و تا چند ماه دیگر حاضر می شد
    اواسط هفته دوم تعطیلات بود که نیاز احساس کرد چقدر دلش می خواهد اردشیر را ببیند و با او چند دقیقه ای به گفت و گو بنشیند. از این احساس خودش حیرت کرد. او اجازه نداشت وقتی که با شوهر و پسرش به سر می برد ، مرد دیگری ذهن و روح او اشغال کند.
    اما مطمئن بود که این احساس یک نیاز طبیعی و جدی است که یک دوست به دوست دیگری ، چه زن و چه مرد در دلش به وجود می آید که با چندین کلمه حرف و درد دل می توانست بار بزرگی از فشار زندگی و غم های نهفته ی او را کم کند. با وجود این ، سعی کرد یاد او را از ذهنش دور کند و اجازه ندهد که یک مشغله ی ذهنی جدیدی او را بیازارد. او به اندازه کافی با اطرافیانش و معاشرت با آنها مشکل داشت ، همان بهتر که در رفع مشکلات و مسائل قدیمی بکوشد.
    دوستانی که دور و بر امید را گرفته بودند ، به هیچ وجه باب میل او نبودند.
    و آشنایان و دوستان نیاز هم شوهرش را خسته و کسل می کردند. در دو سه برخوردی هم که در چند ماه اخیر امید با ارشیر داشت ، از او خوشش نیامده بود و پژمان را مردی کسل کننده و عبوس می دانست که نمی شود دو کلمه حرف درست و حسابی با او رد و بدل کرد.
    اما نیاز دقایق طولانی می توانست با او به گفت و گو بنشیند.
    نقطه نظرهایشان راجع به زندگی و محیط اطرافاشان آن قدر شبیه و به هم نزدیک بود که باعث تعجب هر دویشان می شد.
    روز اولی که بعد از تعطیلات عید نوروز نیاز به مطبش رفت ، یک بغل گل زردرنگ روی میزش توجهش را جلب کرد. گلها آن قدر زیاد بود که ترانه مجبور شده بود آنها را در دو گلدان جداگانه جای دهد.
    نیاز بی اختیار چهره اش از شادی شکفت.
    قلبش به تپش افتاد.
    احساس کرد بیش از شانزده سال ندارد. احساس کرد دلش می خواهد به دشت سرسبزی برود و در میان لاله های وحشی بدود.
    بی اختیار از اتاقش بیرون رفت و بدون توجه به بیمارانی که نشسته بودند وارد اتاق دکتر پژمان شد.
    اما ناگهان متوجه شد که او مشغول معاینه بیمارش است.
    نیاز در نزده بود و بدون خبر وارد شده بود.
    دکتر پژمان به سوی او رفت و گفت :
    سلام دکتر اوژنگ ، حالتون چطوره ؟
    ایمدوارم تعطیلات بهتون خوش گذشته باشه
    نیاز با شرمندگی گفت : ببخشین دکتر ! واقعا معذرت می خوام. باید در می زدم. راستش حواسم نبود که مریض دارین. آخه دکتر این گلها انقدر متو ذوق زده کردن که نفهمیدم چه می کنم. حالا بهتره به مریضتون برسین.
    و بدون درنگ از اتاق بیرون آمد.
    گلها را امید فرستاده بود و نیاز بدین وسیله می خواست به همکارش بفهماند که شوهر او دارای چه خصوصیات والایی است
    هر بار که اردشیر را می دید ، احساس می کرد که می تواند روی او و کمک های بی دریغش حساب کند و اگر در آینده مشکلی برایش به وجود بیاید ف از همیاری و همکاری او استفاده کند.
    آن شب ، حال به خصوصی داشت. کوچک ترین فرصتی که به دستش می رسید. به گلها نگاه می کرد و نفسهای بلند می کشید. خودش نمی دانست چه اتفاقی افتاده است.
    نمی دانست یا نمی خواست به واقعیت آن پی ببرد و بفهمد چه شده. تصمیم گرفت خودش هم گهگاه برای منزلش گل بخرد و از دیدن آنها به
    شور و وجد بیاید. این اولین باری بود که امید او را اینگونه غافلگیر کرده بود.
    وقتی تمام بیمارها را دید و مرخص کرد ، از هال به در اتاق پژمان نگاه کرد. در نیمه باز بود و نیمی از روپوش او ار لای در به چشم می خورد. ظاهرا بیماری نداشت . کسی هم در مطب دیده نمی شد ، جز ترانه که او هم مشغول جمع آوری میزش بود تا زودتر به خانه برسد
    نیاز فرصت را از دست نداد و دوباره به سراغ پژمان رفت. این دفعه با وجودی که در نیمه باز بود چند ضربه به آن نواخت و وارد شد.
    چهره ارشیر از شادی درخشید و چشمهایش به نیاز خیره شد.
    نیاز گفت :
    دکتر این گلها به کلی حال و هوای منو به بیست سال پیش بردن !
    دلم می خواست شما را هم در این شادی شریک کنم.
    اردشیر لبخند شیرینی زد و گفت :
    یعنی اون موقعی که هنوز به دنیا نیومده بودین ؟ مگه چنین چیزی امکان پذیره ؟
    نیاز از ته دل خندید و گفت : مرسی دکتر ! شما لطف دارین . اما...
    پژمان اجازه نداد او به حرفش ادامه دهد و گفت :
    خانوم ارژنگ ، امروز چقدر زیباتر شدین. مثل اینکه توی عید بهتون خیلی خوش گذشته !
    و در همان لحظه بی اختیار به یاد همسر مرحومش افتاد و چهره بی گناه و زیبای سهیلا جلوی چشمعایش نمودار شد.
    نیاز سرخ شد . درست مثل دختر جوانی که مورد تأیید و ستایش قرار گرفته باشد ، گیسوان بلند و سیاهش را از روی شانه به پشتش پرتاب کرد و گفت :
    رسی دکتر ! مثل اینکه شما قصد دارین امشب زیاد از حد به من انرژی برسونین
    اما از آنجا که از اینگونه تعریف و تمجیدها زیاد شنیده بود ، انتظار نداشت که دکتر پژمان هم همان جمله ها را تکرار کند و فکر کند باعث خوشحالی و شادی نیاز می شود. و سرخ شدن چهره اش هم به هیمن دلیل بود!
    اردشیر سری تکان داد و گفت :
    نه ، به هیچ وجه. من از تعریف و تمجید بی جا بیزارم. باید بهتون بگم من همون جلسه اول متوجه جذابیت و قشنگی شما شدم و به آقای جاوید حق می دم که اینطور شیفته ی شما شود و گلهای آنچنانی برای شما بفرستن.
    نیاز در سکوت او را نگاه کرد و دیگر نتوانست حرفی بزند تا اینکه پژمان پرسید :
    خب حال آقای جاوید و پیروز چطوره ؟
    نیاز تشکر کرد و گفت :
    ببینم دکتر ، حال دخترتون چطوره ؟ خوبه ؟ شیراز بهتون خوش گذشت ؟
    اردشیر سری تکان داد و گفت :
    خانوم دکتر ارژنگ ، با روحیه ای که شما دارین ، حتما باید یه سفر به شیراز برین. البته غیر از خود شهر شیراز که از زیبایی خاصی برخورداره ، بیشتر دوست دارم شما به اطراف شهر مسافرت کنین و از طبیعت بی دلیل اونجا لذت ببرین.
    از دشت های سرسبز و گلهای وحشی بی شماری که تمام زمین رو فرش می کنن ، از شقایقها و عطر مست کننده گیاهان معطر و خلاصه خیلی چیزهای دیگه که واقعا به وصف نمی آد.
    نیاز مسحور طنین صدای او شده بود. نمی دانست چه مدت آنجا ایستاده و حرف می زند.
    صدای ترانه او را به خود آورد که اجازه ی مرخصی می خواست.
    نیاز به ساعتش نگاه کرد و با وحشت دریافت که نه شب است.
    همیشه این زمان در خانه بود . حتما امید صدایش در آمده بود و به محض رسیدن او اعتراض می کند
    دل رفتن نداشت ، ولی می بایست می رفت و با سرعت هم می رفت. می دانست که امید تا او سر سفره نباشد لب به غذا نمی زند. خدا می داند که با چه فشاری توانست کلمه خداحافظی را بر زبان بیاورد و از مطب بیرون برود.
    سوار ماشین شد و با سرعت به طرف خانه رفت. در راه تمام فکر و مغزش را یاد اردشیر و مرور حرفها و سخنان او پر کرده بود . او را مرد جالبی تشخیص داده بود که می توانست به راحتی با او صحبت کند و مشکلات کاری اش را با او در میان بگذارد.
    شنیده بود که گاهی یک مرد می تواند دوست بهتری از یک زن باشد به شرط آنکه حد و اندازه معاشرت خود را بداند و نیاز فکر می کرد اردشیر متعلق به آن گونه مرهاست.
    گرمای مطبوعی بر تمام بدنش مستولی شده بود و گونه هایش گل انداخته بود. تا سال دیگر به چهل سالگی می رسید اما گویی تازه به دنیای هستی پا گذاشته است.
    پسر نوجوانش که در مرز پانزده سالگی قرار داشت ، منتظرش بود . و شوهر عاشق و خسودش با بی تابی دقیقه شماری می کرد تا او را ببیند.
    اگر امید می فهمید که نیاز چه اعتمادی به پژمان کرده و چگونه روی او حساب می کند ، دیوانه می شد.
    احساسی در قلبش به وجود آمده بود هرچند ساده و پاک و بی غل و غش بود اما می دانست در شرایط زندگی او ممنوع و غیر قابل قبول است.
    هرچه نباشد گوشه ای از قلب و وجود او را در بر می گیرد و افکار او را از مسیر و افراد اصلی زندگی اش دور می سازد.
    نه. هر چه زودتر باید تعدیلی دز این احساس و افکار خودش به وجود بیاورد و سعی کند مثل گذشته تمام مشکلات و خواسته های خود را با امید در میان بگذارد و به این وضع نابسامان و هول انگیز روحی اش پایان بدهد.
    به خانه رسید. با عجله ماشین را پارک کرد و خود را به آپارتمانش رساند .
    کلید داشت اما آن قدر هول و دستپاچه بود که نتوانست آن را از درون کیف پیدا کند.
    زنگ زد. توران خانوم در را برایش باز کرد و به محض دیدنش ، گفت :
    خانوم ، کجایین ؟ چقدر دیر کردین ! آقا خیلی نگران شده بود.
    سر و کله ی امید پیدا شد . اخم کرده بود و قیافه طلبکارها را داشت. با اعتراض گفت : چه عجب ، کجایی بابا ؟
    نیاز جلو دوید او را بوسید و فشرد و گفت : تو رو خدا غر نزن . الان یه دوش میگیرم و می آم باشه ؟
    آخه گلهایی که فرستاده بودی اونقدر قشنگ و چشمگیر بودن که هیچ هوش و حواسی برام باقی نگذاشتن
    امید ساکت شد و حرفی نزد
    دقایقی بعد سه نفری دور میز نشستند و مشغول صرف شام شدند.
    موقع غذا خوردن نیاز از پیروز پرسید : اوضاع چطوره ؟ درسها خوب پیش میره ؟
    پیروز سری تکان داد و گفت :
    آهره خوبه. فقط...مامان من باید راجع به انتخاب رشته باهات صحبت کنم
    قبل از اینکه نیاز حرفی بزند امید پرسید :
    چرا از سر شب تا حالا به من چیزی نگفتی ؟ حتما باید در این مورد با مادرت مشورت کنی ؟ لحن صدایش رنجیده و دلخور بود.
    پیروز نگاه خود را متوجه پدرش کرد و با لکنت پاسخ داد :
    نه...خب...آخه ، بابا ، تو مشغول تلویزیون بودی گفتم شاید مزاحمت بشم.
    امید نمی دانست پسرش تا چه حد او را دوست دارد و ستایش می کند.
    ظاهر سرد و بی تفاوت پسر جوان این احساس او را به پدرش نشان نمی داد و همین موضوع امید را دلخور و پریشان میکرد.
    نیاز میانه را گرفت و گفت :
    خب حالا که بهتره . می تونی با دو تامون مشورت کنی . اما فکر نمی کنی حالا فرصت کافی داشته باشی تا انتخاب رشته ؟
    پیروز گفت :
    نه اتفاقا.چون مدیر مدرسه تیزهوشان رو باید از قبل رزرو کرد . در صورت بالا بودن معدل ، بعدا نام نویسی می کنه
    امید پرسید : خب بابا جان تو که توی اون مدرسه داری درس می خونی
    پیروز گفت : اما مقطع دبیرستان جداست ، محلش هم فرق می کنه
    نیاز پرسید : خودت چه تصمیمی داری ؟
    پیروز بی درنگ پاسخ داد : خب معلومه می خوام مثل تو دکتر بشم. دوست دارم رشته طبیعی رو بخونم
    امید نگاهی به آن دو کرد و گفت :
    به نظرم پسرم ریاضی بهتره می تونی مهندس خوبی بشی و بعد هم برای دکترا بری خارج.
    و بعد فکری کرد و گفت :
    اصلا اگه بخوای بلافاصله بعد دیپلم می فرستمت بری ، چطوره ؟
    نیاز ناگهان تکان خورد و گفت : نه نه ، من مخالفم . اون بهتره اینجا بره دانشگاه . بعد هم خدا بزرگه ، برای ادامه تحصیل هم می تونه بمونه یا بره.
    پیروز گفت : من به مهندسی علاقه ای ندارم بابا جان. بعد از دیپلم هم هنوز نمی تونم تصمیمی بگیرم.
    نیاز گفت : باشه پسرم ، ت هر چی که علاقه داری باید بخونی
    بعد از شام ، پیروز به اتاقش رفت . امید با دلخوری رو به همسرش کرد و گفت :
    ببین ، نیاز ، تو آخرش این بچه را ببدبخت می کنی
    نیاز با تعجب پرسید : چرا ؟ آخه این چه حرفیه که می زنی ؟
    ایمد گفت :
    معلومه ، اون تحت تأثیر توئه . اون فقط برای اینکه تو رو خوشحال کنه می خواد دکتر بشه ف وگرنه نمرات ریاضیش خیلی بالاست.
    نیاز پاسخ داد :
    پیروز تمام نمراتش بالاست. این دلیل نمیشه که چون نمره های ریاضی خوبی داره بره مهندس بشه. تازه ، تا به حال من چه موقع تشویقش کردم دکتر بشه ؟
    من همیشه به عهده ی خودش گذاشتم . در ثانی اون چه دکتر بشه چه مهندس هیچ فرقی برای من نداره. اصل اینه ه درس بخونه و چیزی یاد بگیر. نه عنوان
    امید چرا نمی فهمی اون همیشه می گه که دلش می خواد کاری که تو به دلایلی نتونستی به پایان برسونی و دکتر بشی ، اون انجام بده تا باعث خوشحالی و رضایت تو بشه !
    امید سری به علامت مخالف تکان داد و گفت :
    نه عزیزم ، تو نمی ذاری روی پای خودش بایسته. بچه به این بزرگی چشمش تو دهن توئه ببینه چی میگی. به نظر من این اصلا درست نیست.
    نیاز ترجیح داد دنباله بحث را ادامه ندهد.
    رو به شوهرش کرد و گفت : باشه ، وقتی که من نیستم برو باهاش صحبت کن و هر طور صلاح می دونی راهنمایی اش کن ف خوب شد ؟
    نیاز احتیاج شدیدی به تنهایی داشت.دلش می خواست به اتاق خلوت و تاریکی پناه ببرد و فکر کند.اما می دانست که این کارش باعث دلخوری امید می شود.به ناچار نزد او رفت و هر دو مشغول تماشای تلویزیون شدند.
    امید نگاهی به نیاز کرد و گفت:می دونی چه شده؟
    نیاز با نگرانی پرسید:چطور مگه؟چیزی شده؟
    امید گفت:دیشب شیرین خودکشی کرده!خوشبختانه،زود فهمیدن.رسوندنش بیمارستان.الان هم توی آی سی یوی بیمارستانه.
    نیاز با ناراحتی سری تکان داد و گفت:می دونستم،می دونستم امروز وفردا یه بلایی سر خودش می اره.
    امید پرسید:چطور مگه؟حرفی زده بود!
    نیاز که در طول چند سال گذشته بیش از چندین بار،آن هم به مناسب عید و عروسی،او را ندیده بود،گفت:نه بابا،چه حرفی؟من که فقط اونو توی مهمونیهای شلوغ شما می بینم.تازه،خوب می فهمم که از من خوشش نمیاد.
    امید پرسید:پس از کجا میگی می دونستی یه بلایی سر خودش میاره؟
    نیاز گفت:از چهره اش معلوم بود،از نگاهش.یه نوع سردرگمی و بهت توی نگاهش بود.وقتی به بچه هاش نگاه می کنه،توی چشمهاش عشق و اطمینان نیست و مدام حالت التماس و یا پرخاشجویی داره.شوهرش هم از اون مردهایی یه که به هیچ وجه زنش رو نمی فهمه.اون بیشتر عاشق قالی و فرشه تا زنش.و بعد رو به امید کرد و پرسید:حالا کدوم بیمارستان هست؟
    امید گفت:از لقمان الدوله بردنش بیمارستان مهر.الان اونجاست.
    نیاز گفت:می خوای زنگ بزنم حالش رو بپرسم و سفارشش رو بکنم؟سوپروایزر اونجا و یکی از دکترهای بخش داخلی رو می شناسم،شاید امشب کشیک یکی شون باشه.
    امید گفت:اره،اگه این کار رو بکنی،ضرری نداره.
    نیاز از جایش بلند شد.امید چشم به او دوخت.قامتش را نگاه کرد و پاهای بلند و کشیده اش را در دل ستود.او می دانست همسر زیبایی دارد که متعلق به اوست،اما باز هم احساس نارضایتی می کرد.احساس ناامنی و نگرانی.
    اگر نیاز کار نمی کرد و رضایت می داد که در خانه بماند،اگر برایش فرزند دیگری می اورد،اگر گاهی برایش اشپزی می کرد و بیشتر در جمعهای خانوادگی حاضر می شد،آن وقت ایده ال ترین همسر دنیا بود.امید نه تنها از شغل او،بلکه از تمام همکاران و دوستان زنش دلخور و ناراضی بود.نمی دانست اگر خودش حرفه پزشکی را دنبال می کرد و همکار نیاز بود،آیا باز هم از دوستان او بدش می امد یا نه؟
    در این هنگام،نیاز برگشت و گفت:اتفاقا خانم وزیری کشیک آی سی یو بود.سفارش شیرین رو بهش کردم.اون هم گفت که حال جسمی ش بد نیست و تحت کنترله،اما از نظر روحی وضع جالبی نداره و قراره فردا صبح اول وقت یه روانپزشک اونو ببینه.
    امید باورش نمی شد که حتی به اندازه یک سر سوزن گناهی متوجه او باشد.او


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 220 تا 229

    هنوز هم نمی توانست قبول کند که شیرین همچنان عاشق اوست و فراموشش نکرده است.بنابراین علت ناراحتی روحی دختر عمویش برایش معمایی شده بود.
    به نظر امید،شیرین زنی زیاده خواه و ناشکر بود.چون شوهرش خوب و ثروتمند بود و دو بچه خوب و سالم هم داشت.اما ترجیح داد در این باره به نیاز حرفی نزند.چون می دانست که او با اوردن دلیل و مدرک ثابت می کند که این طور نیست.
    نگاهی به صورت جذاب همسرش انداخت و تمام دلخوریها و ناراحتی ها را فراموش کرد.او را نزد خود کشیدو بوسید و گفت:نیاز،از تمام دنیا بیشتر دوستت دارم!
    نیاز سرخ شد و لبخند زد.سرخ شدنش از شرم نبود زیرا بارها و بارها این حرف را از دهان شوهرش شنیده بود،بلکه از این نظر بود که گاهی خودخواهانه فکر میک رد احساس امید نسبت به او عوض شده و دائم به فکر کارو مشغله های خودش است.لبخندی زد و چشمهایش را از نگاه امید دزدید.دستش را در دست او گذاشت و با خوشرویی دعوتش را اجابت کرد.
    چند روز دیگر،عروسی شیدا بود.او که بالاخره توانسته بود فوق لیسانس خود را بگیرد،با یکی از استادان خود اشنا شده بود و قرار بود هفته آینده بعد از مراسم عقد و ازدواج به استرالیا بروند.شوهرش یک بورس تحقیقاتی گرفته بود که مدت آن دو سال بود.شیدا خوشحال بود و به نیاز گفته بود اگر خدا یاری کند،شاید ا وهم بتواند دکترای خود را در استرالیا بگیرد.
    داماد یکی از استادهای مربوطه شیدا بود و او را بیش از یک سال بود که می شناخت.قرار بود مراسم عروسی ساده و مختصر باشد،اما پروین خانم قبول نکرده بود و اکبر اقا را وادار ساخته بود که نیمی از مخارج عروسی را خودش به عهده بگیرد.
    شوهر شیدا،که بهزاد نام داشت،عینک ذره بینی به چشم داشت که به هیچ وجه مورد تایید مادر زنش نبود.پروین خانم از عینک طبی وحشت داشت و آن را جز در صورت افراد پیر و مسن،روی چهره هر کس دیگر می دید عیب و عار می دانست.بنابراین از دخترش خواسته بود که حداقل در مراسم عقد و عروسی،بهزاد عینکش را بردارد.اما شیدا به مادرش گفته بود:مامان،اگه عینکش رو برداره،هیچی نمی بینه و اون وقت می خوره زمین.و این پاسخ شیدا به منزله ی سقوط ناگهانی پروین از یک ساختمان دو طبقه بود.
    نیاز به بهانه جشن عروسی یک کارت دو نفره هم به اردشیر داد و از او خواهش کرد همراه دخترش بیاید.دکتر پژکان با خوشحالی پذیرفت.
    عروسی قرار بود در باغ بزرگ عمو احمد-پدر شیرین-برگزار شود.دکتر بهزاد صفوی-شوهر شیدا-مهمان زیادی نداشت و بیشتر مدعوین از اشنایان و خویشان عروس بودند.
    نیاز بعد از مدتها،انگیزه داشت که با خوشحالی و هیجان به یک مهمانی برود.آن روز،به ارایشگاه رفت و موهایش را کمی کوتاه کرد.تا ان زمان گیسوانش را رنگ نکرده بود.تارهای سفیدی در بین انها دیده می شد که از نظر نیاز ناخوشایند بود.ارایشگر رنگ روشن تری به موهایش زد و رگه های مش زیبایی زینت بخش آن کرد.از نظر خودش،وقتی که به ایینه نظر انداخت،زیباتر و جوان تر شده بود.شب هنگام که به خانه رفت،امید نگاهش کرد و اشک در چشمهایش حلقه زد.نیاز با حیرت پرسید:چی شده امید؟یعنی تا این اندازه زشت شدم؟
    امید لبخند زد و گفت:چطوری دلت اومد اون موهای صاف و بلند و مشکی رو این طوری کوتاهش کنی و رنگ طبیعی ش رو از بین ببری؟
    نیاز خندید و گفت:امید،لوس نشو!آخه،من دیگه اون دختر دانشجوی بیست ساله نیستم.من یه خانوم دکتری هستم که در مرز چهل سالگی قرار
    گرفتم.دیگر منتظر پاسخی نشد و با صدای بلند گفت:پیروز،حاضری مامان جان؟و با عجله به اتاقش رفت و لباس بلند زیبایی را که مخصوص آن شب تهیه دیده بود،بر تن کرد.
    خودش را در ایینه دید.از دیدن زن زیبا و آلامدی که روبه رویش قرار گرفته بود،شادی کودکانه ای وجودش را در بر گرفته بود.برای مراسم عقد نتوانسته بود حاضر شود.امید به تنهایی رفته و برای بردن انها به عروسی برگشته بود.برایش هم مهم نبود.چون در مراسم عقد به جز عده ای فامیل و اشنای نزدیک کس دیگری نبود.دکتر پژمان قرار بود برای عروسی بیاید و نیاز سعی داشت هر چه زودتر خودش را به باغ بزرگ عمو احمد برساند.
    در لباس بلند شب،کشیدگی و زیبایی بدنش بیشتر نمودار شده بود.امید نگاه تحسین امیزی به او انداخت و گفت:فقط برای عروسی اینطوری لباس می پوشی؟پس من چی؟
    نیاز خندید و حرفی نزد،اما از ته دل از حرفهای امید شاد شد و به هیجان امد.پیروز به پیروی از پدرش،کت و شلوار پوشیده بود و کراوات زده بود.هر چه بزرگ تر می شد،شباهتش به نیاز بیشتر می شد.سه نفری سوار ماشین شدندو راه باغ را در پیش گرفتند.مسیر کمی شلوغ بود،شبهای تعطیل همیشه این طور بود.
    قلب نیاز در سینه می تپید،^کاش بال داشت و پرواز می کرد.بی صبرانه منتظر باز شدن راه بود.مدتها بود که خودش را فراموش کرده بود و به زیبایی وظاهر خودش نمی رسید.آن شب،از تغییر چهره و لباسش به هیجان امده بود و دوست داشت همگان او ر اببینند و تحسین کنند.در این هنگام،امید دست او را در دست گرفت و بوسید.نیاز دوباره سرخ شد.
    بالاخره رسیدند.به محض ورود به باغ،نیاز ضمن سلام و احوالپرسی با آشنایان،چشمش به دنبال اردشیر بود.دوست نداشت که اردشیر قبل از او رسیده باشد،چون تنها و بیگانه بود و کسی او را نمی شناخت و ممکن بود مورد استقبال گرم و صمیمانه ای قرار نگیرد.خبری از دکتر پژمان نبود.نیاز به ساعتش نگاه کرد.هرچند انها جز مدعوینی بودند که تقریبا دیر رسیده بودند،اما باز هم تا پایان عروسی فرصت زیادی بود.
    گوشه ای نشتند.نیاز مشغول صحبت با پدر و مادرش بود،اما همچنان چشمش به در ورودی باغ بود.بالاخره سرو کله اردشیر پژمان همراه دختر جوان و زیبایش نمودار شد و نیاز بلافاصله از جایش بلند شد و به سوی انها رفت.حرکتش انقدر سریع بود که کنجکاوی دکتر ارژنگ و همسرش مهرانگیز را برانگیخت.امید در ان لحظه حضور نداشت و مشغول بحث و گفتگو با خواهر هایش بود.اردشیر تا چشمش به نیاز افتاد نفس راحتی کشید چون کسی دیگر را در ان جمع نمی شناخت با او سلام و علیک کرد و همراهش به راه افتاد.
    نیاز سرگرم گفتگو با شقایق شد و انها را به سر میز پدر و مادرش راهنمایی کرد.پیروز از جا بلند شد و ادای احترام کرد.لحظاتی بعد،همگی دور میز نشسته و گفتگو می کردند.امید به انها ملحق شد.او می دانست که دکتر پژمان هم دعوت شده است،اما نمی دانست که سر میز خودشان او را ملاقات می کند.
    اردشیر سخت سرگرم گفتگو با دکتر ارژنگ-پدر نیاز-شده بود و ظاهرا به چیز دیگری توجه نداشت.پیروز یه شقایق پیشنهاد کرد که به سالن بروند و از پرندگان متعدد عمو احمد،که همگی درون قفس های بزرگ و زیبا اسیر شده بودند،دیدن کنند.
    فضای باغ را بوی شربت و شیرینی و کباب و پلو پر کرده بود.کتنار استخر را با مسافتی نسبتا زیاد،خالی گذاشته و مخصوص کسانی بود که دوست داشتند برقصند.لحظات به سرعت می گذشت و نیاز بین زمین و آسمان سیر می کرد.
    همگی برای شام دعوت شدند.نیاز به یکی از مستخدمان سفارش کرد که شام دکتر پژمان و دخترش را بکشد و بیاورد.خودش برای کمک همراه انها رفت.چشمش به شیرین افتاد.او لاغرتر و زیباتر شده بود،اما زیر چشمهایش هاله ی کبودی به چشم می خورد. برای اولین بار نیز آن غرور همیشگی اش را زیر پا گذاشت و نزد او رفت و حالش را پرسید .
    شیرین از برخورد گرم و پر مهر او تعجب کرد لبخند زد و با مهربانی پاسخش را داد
    نیاز گفت :
    شیرین جان چرا خونه ی ما نمی آین ؟ هر وقت بیای ، خشوحال می شم. در ضمن اگه کمکی از دست من ساخته باشه بهم بگو ، باشه ؟
    خودش هم نمی دانست چرا آن شب همه را دوست دارد.
    نزد مادرشوهرش رفت و او را بوسید و خوش و بش کرد . با اکرم خانم هم سلام علیک گرمی کرد. آه ، چقدر شب شیرین و زیبایی بود!
    با بشقاب های پر غذا ، همراه خانمی که کمکش می کرد به سر میز خودشان رفت و همه را روی آن چید و گفت :
    بفرمایین دکتر پژمان ! شام میل کنین!
    و خودش کنار دست امید نشست و چشم به آسمان دوخت.
    در آن شب بهاری ، که بوی یاسهای سفید و گلهای مریم فضا را پر کرده بود و برگهای بید از نسیم بهاری تکان می خوردند و سرشان به این سو و آن سو می گرداندند ، احساس شیرینی ، امید زندگی و شور زیستن را در نیاز زنده و جاویدان می کرد.
    هیجان کودکانه ای سراپای وجودش را فرا گرفته بود و او را با دنیای جدیدی آشنا می کرد.

    فصـل نهـم

    پیروز دیپلم دبیرستان را گرفت و خود را برای کنکور آماده می کرد . برای نیاز و امید مسلم بود که پسرشان جزو قبولیهای دانشگاه خواهد بود. پسر جوان از هوش سرشار و استعدادی ذاتی برخوردار بود و خودش نیز با اطمینان می گفت که دست کم هزار نفر اول قبولیها خواهد بود
    پیروز با فامیل پدری و مادری خود روابط خوب و گرمی داشت. علی رغم معاشرت ها و دیدار کمی که بین آنها و مادرش وجود داشت ، نیاز او را آزاد گذاشته بود که هر طور خودش دوست دارد با خویشان و فامیل رفت و آمد کند.
    پیروز بیار مورد علاقه مادربزرگش - پروین خانم - قرار داشت.
    گرچه تمام خانواده ی جاوید او را دوست داشتند ، اما پروین خانم او را می پرستید و اگر یک هفته او را نمی دید ، شال و کلاه می کرد و به خانه امید می آمد تا ساعتی نوه ی عزیز و نازنینش را ببیند.
    اما روابطی که بین پیروز و دکتر ارژنگ - پدر نیاز - وجود داشت ، با دیگران متفاوت بود. پدربزرگش را که استاد دانشگاه بود و او را در امر تحصیل و انتخاب رشته راهنمایی کرده و غیر از آن از کودکی مشاور خوبی برای او بود طور دیگری دوست داشت و احترام خاصی برای او قائل بود. با بچه های فامیل هم ارتباط نزدیکی داشت. چه با دختر همه هایش که ازدواج کرده بودند و چه با پسرهای آنها که دانشجو و یا فارغ التحصیل شده بودند و حتی فرزندان خاله و احسان و نیز شیرین - پسر عمو و دختر عموی پدرش - دوست بود و گهگاهی آنها را می دید.
    شیرین یک پسر و دختر داشت که از پیروز کوچک تر بودند . او دورادور از حال نیاز و امید خبر داشت. و آنها گاهی همچنان در مهمانی های فامیلی همدیگر را ملاقات می کردند. شیرین کمی چاق شده بود و مرتب نحت نظر پزشک بود. یا رژیم می گرفت. و یا نزد پزشک می رفت و دستور غذایش را عوض می کرد
    هنوز روح و روان درستی نداشت. به سفارش اکرم خانم - مادرش - و نیز خیلی دیگر از زنان فامیل ، بر تعداد بچه هایش اضافه گردید. چون آنها معتقد بودند هر چه بیشتر بزاید اعصابش راحت تر و سالم تر می شود. اما شیرین هنوز قرص می خورد و چهره اش با وجود خنده های شیرین و دلچسبی که داشت ، غمگین و متفکر بود. و اگر شخصی در چهره و حرکاتش دقیق می شد ف می توانست بفهمد که او از روان پریشی برخوردار است و افسردگی از نگاه و حتی خنده هایش مشهود و آشکار است.
    شیرین دیگر هیچ گونه حساسیتی نسبت به نیاز از خود نشان نمی داد . وجود سه بچه پی در پی و گرفتاری های زندگی ، هیچ دل و دماغی برای او باقی نگذاشته بود. شیدا و شوهرش هنوز در استرالیا بودند و سالی یک بار برای دیدار پدر و مادرشان به ایران می آمدند.
    نازنین - خواهر نیاز - به یکی از کشورهای اروپایی رفته بود . همان جا شوهر کرده و مقیم شده بود. شوهرش اهل دانمارک بود و آنها هر دو در دانشگاه کار می کردند و تفاهم زیادی با یکدیگر داشتند.
    امید خیلی راحت و بی دردسر می توانست پسرش را برای ادامه تحصیل به اروپا و یا امریکا بفرستد اما نیاز به شدن با این کار مخالفت کرد.
    او ناخوداگاه می ترسید که پسرش هم بر اثر حسادت این و آن همانند امید ، گرفتار مشکل شود و از زندگی اش عقب بیفتد. اما پیروز قول داد که برای تخصص او را به امریکا بفرستد. به شرطی که بعد از پایان دوره اش به ایران برگردد و در کشورش مشغول کار و خدمت شود
    چند روزی بود که اکبر جاوید - پدر امید - حالش خوب نبود. او به تازگی سخت راه می رفت و نفس نفس می زد. دکتر به او اخطار کرده بود که باید وزنش را کم کند وگرنه دچار مشکل می شود . اما او مرتب سفارشهای پزشکی را پشت گوش می انداخت تا اینکه اخیرا احساس کرد که حالش خیلی رو به وخامت رفته و صبحها حال بیرون آمدن از رختخواب را ندارد . به خاطر همین چند روزی بود که با سختی تمام ، رژیم غذایی اش را مراعات می کرد و مرتب در حال گله و ناله بود.
    نیاز چند بار به دیدنش رفته و فشار خونش را گرفته بود. به او اخطار کرده بود که حتما داروهایش را مصرف کند و مقدار غذایش را تقلیل دهد. چون فشارش بالا بود و به طور کلی ، وضعیت عمومی او راه برای هرگونه سکته ی قلبی و مغزی باز گذاشته بود
    پدرست روزی که خبر قبولی پیروز در روزنامه ها چاپ شد ، همان شب پدربزرگش دچار سکته قلبی شد و بلافاصله او را به بیمارستان انتقال دادند.
    نیاز حدس مس زد که به زودی این اتفاق برای پدرشوهرش بیفتد.
    پروین خانم - مادرشوهر نیاز - هم عقیده داشت که عاقبت سق سیاه عروسش کار خود را کرد. آن قدر نفوس بد زد که بالاخره اکبر اقا سکته کرد
    ساعتی بعد ، امید خبردار شد و همراه همسرش به بیمارستان رفتند. در بیمارستانی که اقای جاوید بستری شده بود بر حسب تصادف یکی از دوستان نیاز کار می کرد . او متخصص قلب بود . به سفارش او ، تسهیلات زیادی برای خانواده جاوید فراهم شد. نیاز با هرکسی حرف می زد و یا هر جایی که وارد می شد با احترام خاصی با او رفتار می کردند که از نظر امید چندان مورد پسند و جالب نبود.
    جاوید را بلافاصله به بخش سی سی یو بردند و تحت مراقبت های ویژه قرار دادند. حالش وخیم بود و امید چندانی برایش باقی نمانده بود. بیش از سی کیلو اضافه وزن داشت و همان طور که به پشت خوابیده بود ، شکمش متورم و برحسته و بر اثر نفس های پی در پی بالا و پایین می رفت.
    اکبر جاوید بیش از چهل و هشت ساعت در بخش سی سی یو دوام آورد و عاقبت صبح روز سوم قلبش برای همیشه از حرکت ایستاد . مردن او چندان برای همه غیر منتظره نبود ، اما در هر حال چون برادر کوچک تر بود و احمد اقا که چند سالی از او بزرگ تر بود هنوز زنده مانده بود ، برای پروین خانم و دخترهایش غیرقابل باور و شوک دهنده بود
    به طوری که پروین در میان شیون و زاری مرتب تکرار می کرد : الهی بمیرم ! تو که از همه کوچیک تر بودی چرا زودتر از همه مردی ؟

    01a44a791b162e93d75cb7ace35fb880

    حال آنکه اکبر اقا سه خواهر داشت که هر سه آنها کوچک تر بودند. و کنایه ی پروین خانم فقط متوجه احمد اقا می شد که همگان می فهمیدند و به احترام روح اکبر آقا ، چیزی به رویشان نمی آوردند.
    با وجود این ، فوت اکبر اقا باعث نشد که نیاز شیرینی طعم قبول شدن پسرش را احساس نکند.
    او از اینکه فرزندش جزء ده نفر اول قبولیهای کنکور بود به خود می بالید و برای تمام خویشان و دوستان این خبر را با آب و تاب تعریف می کرد
    امید نه تنها از مرگ پدرش ناراحت و غم زده شده بود ، بلکه می دانست مسئولیت حساب و کتاب او و رسیدگی به اموال پدرش ، همگی بر گردن او می افتد. و از طرفی بعد از آن باید بیشتر مراقب حال مادرش باشد
    مراسم مفصلی را برنامه ریزی کرده بودند. فامیل پدری امید تعدادشان بسیار زیاد بود و چندین خانواده هم در شهرستان زندگی می کردند که آنها هم همگی راهی خانه اکبر اقا شدن. مراسم خاکسپاری باشکوه و جلال تمام برگزار شد . از همان شب اول ، مراسم شام غریبان بود و تا چهل روز رفت و آمد و سفارش غذا و پختن حلوا و غیره و غیره ادامه داشت
    خدا می داند که در خلال این مدت ، چند بار بین امید و پیروز درگیری ایجاد شد که نیاز آن را رفع و رجوع کرد
    مراسم از نظر پیروز کمی عجیب و حیرت آور می نمود.
    و او با طرح سوال های گوناگون باعث عصبانیت پدرش می شد.
    بالاخره نیاز او را به پدرش - دکتر ارژنگ - سپرد که مواظب حرکات و حرفهای پسرش باشد. از نظر نیاز هم برپا کردن آن همه دیگ و قابلمه و پختن آن همه غذای اضافی جز اسراف وقت و مال چیز دیگری نبود
    اردشیر پژمان در تمام مراسم شرکت کرد و از اول تا آخر وقت حضور داشت.
    دیدن نیاز در لباس مشکی با آن صورت پاک و زیبا ، دوباره او را به یاد همسر مرحومش می انداخت و آه می کشید
    قرار بود نیاز به بهانه ی قبولی پسرش ، مهمانی بزرگی ترتیب دهد که مجبور شد فعلا آن را به دست فراموش بسپارد . در تمام مراسم نیاز حتی قطره اشکی از چشمهایش به بیرون تراوش نکرد. و این موضوع باعث ناراحتی مادر شوهر و خواهر شوهرهایش شده بود و به همین خاطر تا مدتها پشت سر او حرف می زدند و او را بی مهر و بی احساس خطاب می کردند.
    بعد از گذراندن دو ماه از فوت شوهر ، پروین خانم عازم حج عمره شد. او عقیده داشت که این سفر برای تغییر روحیه و آب و هوای او خوب است
    پروین خانم بارها عزم کرده بود همراه چند تن از زن های فامیل به مسافرت زیارتی برود اما شوهرش اجازه نداده بود اکنون فرصت را مغتنم شمرد و با چند نفر از آشنایان راهی سفر بود.
    موقع رفتن ، فهرست بلند بالای از چیزهایی که دخترهایش از او خواسته بودند زیر بغل داشت . نیاز با حیرت به فهرست هدایا نگاه کرد و حرفش را قورت داد. برای او عجیب که خواهرهای امید طالب این همه لوازم و هدایا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    230-240
    باشند ، زیرا آنها سالی یکی دو بار به مسافرته ای داخل و خارج میرفتند تا به قول خودشان " آب و هوایشان عوض شود " پس این چه زحمت بود که به مادرشان میدادند ، خدا میدانست !
    اما او هرگز انتقادهای خود را با امید در میان نمیگذاشت . زیرا میدانست که باب طبع او نیست ا مادر و خواهرش بدگویی شود . تنها کسی که نیاز محرم راز خودش میدانست پیروز بود . از طرفی دوست نداشت او رویه زندگی خانواده جاوید را در پی بگیرد .به این خاطر سعی می کرد بدون ایجاد دشمنی او را از کارهایی که مورد علاقه خودش نبود و این طور تصور می کرد که مورد نیاز امروز و فردای زندگی پسرش نخواها بود دور نگاه دارد .
    بعد از رفتن پروین خانم به مسافرت ، اوضاع تا حدودی آرام شد . شیدا هم برای فوت پدرش به ایران آمد و برگشت . موقع رفتن به امید گفت :" امید جون تو رو خدا مواظب مامان باش به شادی و شهره هم سفارشش رو کردم . انشا الله تا سال دیگه تحقیق شوهرم تموم میشه ما هم به ایران بر میگردیم !"

    نیاز برخلاف رابطه سردی که با دو خواهر بزرگ امید داشت با شیدا دوست و همدم بود . بنابراین با او دلداری داد و مطمئنش ساخت که در غیاب او آنها مواظب پروین خانم هستند و جای نگرانی نیست .
    اوضاع مالی اکبر آقا بد نبود اما تعریفی هم نداشت . معلوم نبود در طول این سالها با آن همه معامله ها و خرید و فروش های گوناگون در آمد حاصله را چه کرده بود . امید حدس میزد به احتمال قوی چند بار دیگر بی گدار به آب زده و خسارت های هنگفتی به بار آورده که از ترس سرزنش اون و آن پنهان کرده و حرفی نزده است .
    با وجود این امید اجازه نداد به خانه پدریشان دست بینند و آنچه را که از مغازه ها و املاک دیگر باقی مانده بود به اضافه مقداری پول نقد که وجود داشت همه را به طور مساوی بین مادر و خواهرهایش تقسیم کرد و آنچه را که متعلق به خودش بود به مادرش اختصاص داد تا هر ماه از سود آن استفاده کند . کار و بار خودش هم بد نبود و سهم پدرش را در شرکت خریداری کرد و پول آن را به مادرش داد . `
    نیاز مشاهده می کرد که کسانی که کارهایی مشابه شغل امید دارند از نظر مالی وضع بسیار بهتری دارند . هر چه میگشت متوجه می شد که تعداد کارمندان و کارکنان شرکت شوهرش بدون اغراق چند برابر شرکت های مشابه است و امید بی دریغ در مورد کارکنانش دست و دلباز است و تمام هزینه هایی را که عنوان میکنند بدون چون و چرا پرداخت میکند .
    امید جاوید به انسانیت و جوان مردی مشهور شده بود . امکان نداشت کسی تقضایی از او بکند و امید آن را نادیده بگیرد . به همه اعتماد داشت و با اطمینان خاطر چک ها را امضا می کرد و به دستشان میداد . انسانه ا را دوست داشت و بد ی و نامردی را در مورد هیچ کس نمیتوانست باور کند . با وجود اینکه چندین مورد لطمه های روحی و خسارت مالی شدید خورده بود ولی باز هم به روش خود ادامه میداد و فقط و فقط به خدا توکل میکرد .
    بیش از چهار ماه از فوت اکبر جاوید مهمانیها برقرار شد . پروین خانم از مسافرت زنانه بسیار راضی و خوشحال برگشت و سعی داشت آن را تکرار کند . در مورد نیاد بسیار دست و دلباز نشان داده و تعداد زیادی سوغاتی برای او آورده بود . به طور کلی روابط او با عروسش بعد از فوت اکبر آقا صمیمانه تر و گرم تر شده بود . به طوری که نیاز با خودش فکر میکرد شاید وجود پدر شوهرش بوده که مانع دوستی او و پروین خانم میشده . چون کاملا احساس میکرد که مورد علاقه و تائید پدرشوهرش قرار ندارد .
    در هر حال دیگر برایش این گونه مسایل هیچ ارزشی نداشت . او در دنیایی کوچک و محصور خود زندگی میکرد که کسی از راز و رمز و زیر و بم آن خبر نداشت . کسی نمیدانست که هوای آن دنیا پر چین دار و کوچک برای نیاز چه لطافتی در بر دارد و آب آن بسان نوشدارویی بر روی تمام زخم ها و الام درونی اوست . هر چه زمان میگذشت لطافت و گیرایی این دنیای درونش بیشتر و بیشتر میشد . گویی این دنیای درون از بدو تولد او همراهش بوده و وجود آن لازمه ادامه زندگی نیاز است .
    سال اول دانشکده را پیروز با موفقیت سپری کرد. تابستان آن سال پیروز گاهی همراه مادرش به بیمارستان می رفت و از نزدیک شاهد چگونگی دارمان و روند بیماری بیماران می شد . اما امید دوست داشت که پسرش در مواقع فراغت دنبال تفریح و ورزش برود تا به هنگام آغاز سال تحصیلی از روحیه بهتری برخوردار باشد . بنابراین برنامه ای ترتیب داد که بتواند یکی دو هفته کارش را رها کند و همراه پسرش به سفر برود . امید میدانست که نیاز آنقدر مشغله و کار دارد که امکان ندارد بتواند لحظهای آنها را رها کند ، بنابر این پیشنهادش با استقبال روبرو شد و یک روز صبح زود پیروز همراه پدرش سوار ماشین شدند و به سوی شمال راندند . مقصدشان مشخص نبود هیچ جای مشخصی را هم برای اقامت در نظر نداشتند .پیروز دلش میخواست هر جا که خواستند اطراق کنند و در صورت لزوم هر جا که مناسب بود شب را به صبح برساند . به خاطر همین هم چادر و وسایل اولیه خواب را هم همراه خود برداشتند تا بتوانند قید هتل و مهمانسرا را بزنند و بدون هیچ قید و بندی در جنگل های سر سبز و مه الود به سیر و سفر بپردازند .
    نیاز تنها می شد ، اما از اینکه پدر و پسر با هم به سفر میرفتند و رابطه شان گرم تر و صمیمی تر میشد خوشحال بود . از آنها خواسته بود که او را بی خبر نگذارند و به طور مرتب او را از سلامتی خودشان مطلع کنند . شب ها که مطب را ترک می کرد و به خانه میرفت از اینکه میبایست جای خالی شوهر و پسرش را شاهد باشد دلگیر میشد . چند صابی را به خانه پدرش رفت اما در نهایت به خانه خودش پناه میبرد و در انتظار به پایان رسیدن مدت سفر عزیزانش شب را به صبح میرساند .
    سفری که پیروز و امید به آن دست زدند ، یکی از فراموش نشدنی ترین سفرهای مرد جوان به شمار میرفت . پیروز که قبل و بعد از آن به مسافرت های گوناگون رفته بود هیچ کدام ربع این سفر کوتاه نمیتوانست مقایسه کند . تغییری که در روحیه و تصمیم او به وجود آمد باعث شگفتی و حیرت پیدات و مادرش شده بود . آنها تا آنجا که امکانش را داشتند به دیدن نقاط بکر و زیبای گیلان رفتند و پرس و جو کنان توانستند نقاطی از کشور خودشان را ببینند که زیبایی و عظمت آن را در خواب هم تصور نمی کردند .
    در مسیر رشت و آستارا غیر از مشاهده مناظر طبیعی خود را به ییلاق ماسال و شاندرمن رساندند، نوعی طبیعت دست نخورده و وحشی ، هماه با زیباترین سر سبزی ها ممکن ، چشم هایشان را خیره کرده بود. شبها را در چادر به سر میبردند و تنها چند شب را در هتل های کوچک و مهمانسراهای سر راه سپری کردند . به لاهیجان رفتند و به سوی سیاهکلا راندند . پیروز از دیدن دیلمان و آنهمه شکوه و رمز و راز به مرز جنون رسیده بود . پدر و پسر زمانی که به مرداب انزلی رفتند و آن همه نیلوفرهای ارنگارنگ و وحشی را بر سطح آب دیدند با ناباوری به یکدیگر نگاه کردند و عظمت و توانایی خدا را ستودند .و با مشاهده قلعه رودخان که بیش از چهاد صد پانصد پله را میبایست طی میکردند تا به مقصد برساند غرق در سکوت و یگانگی آنجا پله ها را با صبوری پیمودند و خود را به قلعه رساندند . باورشان نمی شد که در این سفر با آن همه شگفتی و زیبایی روبرو شوند . مناظر آنقدر شگفت انگیز بود که دقایق طولانی امید و پیروز بدون ردّ و بدل کردن کوچکترین کلمهای در سکوت و حیرت به آن خیره شدند و در افکارشان غرق گشتاند .
    در آن لحظه در دل امید چقدر جای نیاز خالی بود و چقدر آرزو داشت که نیاز هم بود و از نزدیک تمام این مناظر پر شکوه و بی همتا را شاهد می شد . اگر مجبور نبود که برای کارش به خارج از ایران برود بدون شک ترتیبی میداد که نیاز را برای دیدن این نقاط دیدنی به آنجا بکشاند . در هر حال بعد از سپری شدن ده روز آنها به تهران رسیدند و با دنیایی از خاطرات زیبا به خانه رفتند . نیاز به محض دیدار آنها از شادی فریاد کشید و آنها را در آغوش گرفت و بوسه باران کرد . نمیدانست به حرف کدام یک گوش دهد ، پدر و پسر هر کدام میخواستند از شگفتی ها و زیبایی های سفرشان تعریف کنند .
    تابستان اندک اندک به پایان میرسید و امید مجبور بود که به سفری دیگر برود ، نیاز میدانست که در این سفر بهتر است همراه امید باشد . پیروز ترجیح داد با پدر و مادرش به این سفر نرود و در خانه به مرور درسها و کتابهایش مشغول شود . امید به پیروز گفته بود که میتواند با سپردن وثیقه ای او را از کشور خارج کند اما پیروز آنقدر از سفر شمال روحش تازه و سیراب شده بود که پیشنهاد پدرش را ردّ کرد . قرار شد پروین خانم مادر امید به خانه آنها بیاید و تا بازگشت پسر و عروسش از پیروز مراقبت کند . پروین عاشق نوه اش بود و سر از پا نشناخته وسایلی را جمع کرد و چمدانش را بست تا بتواند سه هفته متوالی را نزد پیروز سپری کند . پس از سه هفته که نیاز از سفر بازگشت از دیدار پسرش اشک در چشمانش حلقه زد . پسر او دیگر مردی شده بود . مثل امید بلد قد و تنومند . در طول مدت نبودن پدر و مادر پیروز مادر بزرگها هر دو از دل و جان مراقبش بودند . به خصوص پروین خانم که به قول خودش سه هفته در بهشت زندگی کرده بود . مهرانگیز مادر نیاد هم هفته ای دو سه روز به پیروز سر میزد و ساعتی با پروین خانم گرم گفتگو می شد و بر میگشت .
    از فردای بازگشتشان از سفر ، زندگی همیشگی نیاز شروع شد . خوشحال بود که دانشگاه ها باز شدند و پیروز سرگرم دروس و کتابهایش میشود . خوشحال بود که خودش هم هر روز سر کار میرود و عصرها میتواند بیمارهایش را ببیند . خوشحال بود که اوضاع کاری امید رو به بهبود است و شوهرش روحیه خوبی برای کار کردن دارد .
    صبحها با امید و انرژی زیاد از خواب بیدار می شد و خود را برای کارهای همیشگی اش آماده می کرد . در حرفه خود پزشک سرشناسی شده بود و همگان با احترام از او یاد می کردند . وقتی که در بیمارستان حضور می یافت تمام پرسنل با خلوص و از صمیمیت قلب به او خوشامد میگفتند ، هر جا میرفت با استقبال روبرو میشد و تشخیص او در مورد بیمارانش بی برو بر گرد صحیح و درست از آب در می آمد .
    در میان بیمارانش بیش از همه برای مسلولین دلسوزی می کرد . چون اغلب آنها از قشر آژیر و کم درامد جامعه بودند . به هر ترتیب که بود برای آنها کمک های مالی فراهم میساخت و آرزو داشت با کمک اشخاصی که امکان مالی دارند بیمارستانی مخصوص بیماران ریوی تأسیس کند . هزینه احداث بیمارستان بسیار زیاد بود و نیاز نمیتوانست به تنهایی از عهده تأسیس آن بر آید . آرزو داشت ریاست بیمارستان را خودش به عهده بگیرد و چه بسا بعد از او پیروز بتواند عهده دار مسولیت های آن گردد .
    زمان می گذشت و نیاز شاهد وقایع ناخوشایند زندگی اش می شد . بیماری پدرش و ناتوانی او در انجام دادن کارهای روز مره دیوانه اش کرده بود . دکتر ارژنگ که همیشه در تکاو و فراگیری بود ، مدتها بود که دچار اختلالات مغزی شده بود . مهر انگیز از دردهای آرتروز مینالید نیاز علاقه زیادی به مادرش داشت و او را همیشه سنبل زنی روشنفکر و پر جنب و جوش میدانست. وقتی او را مشاهده میکرد که یک دستش به کمر و یک دست دیگرش را بر زانو گرفته رنجیده خاطر و آزرده می شد . خواهرش در ایران نبود و او به تنهایی باید مراقبت و مسولیت پدر و مادرش را به عهده می گرفت .
    نیاز از دکتر پژمان خواهش کرده بود که برای ویزیت پدرش به خانه او برود تا دکتر ارژنگ مجبور نشود ساعتها در مطب دکتر به انتظار بنشیند و راه طولانی خانه تا مطب را طی کند . اردشیر پژمان یقزای او را پذیرفته بود و در مواقع ضروری به خانه پدر نیاز میرفت و او را معاینه می کرد و حتی تمام آزمایش های او و همسرش مهرانگیز را در خانه انجام میداد تا آنها مجبور نباشند به آزمایشگاه بروند .
    هر چه میگذشت نیاز در مورد احداث بیمارستانی برای بیمارانش مصمم تر می شد . در مورد آن با امید صحبت کرده بود ، شوهرش قول هرگونه کمکی را به او داده بود . نیاز با دکترهای همکارش هم در این مورد حرف زده و توانسته بود موافقت تعدادی از آنها را نیز جلب کند . ددر مورد آن با دکتر پژمان هم صحبت کرده بود .
    یک روز سرد ولی آفتابی زمستان که به مطب آمد پاکتی روی میزش توجهش را جلب کرد . آن را برداشت و نگاه کرد . میخواست در مورد آن از منشیاش سوال اکند که ناگهان خط پژمان را تشخیص داد . خط او پخته و زیبا و خوانا بود . در پاکت را گشود و چکی بانکی توجه او را به خود جلب کرد . مبلغ جالب توجهی که از نظر نیاز باور نکردنی بود . چشم هایش را خیره کرد . نیاز میدانست که دیگر اردشیر پژمان ثروت چندانی ندارد . چک را برداشت و به اتاق او رفت . گویی پژمان انتظارش را میکشید . به محض دیدن نیاز از جایش بلند شد و سلام کرد ، نیاز پاسخش را داد و پرسید :" دکتر پژمان این همه پول را از کجا آوردین ! نکنه دیشب بانک زدین ؟"
    اردشیر لبخندی زد و گفت :" مقداری ملک و املاک شیراز داشتم که متعلق به همسر مرحومم بود ، طبیعتا تمام آنها به دخترم شقایق میرسد من با وکالتی که داشتم همچنین رضایت دخترم آنها رو فروختم . البته این کار چند ماه طول کشید وگرنه زودتر ......"
    نیاز پرسید :" شقایق میدونه پول زمینها رو برای چه منظوری سرمایه گذاری میکنین ؟"
    اردشیر گفت :" بله . البته که میدونه . اون فعلا خارج از کشور پیش خاله اش درس میخونه و زندگی میکنه . و میدونه که من حافظ اموال و زندگی اون هستم ."
    نیاد گفت :" حتما همین طوره " و سکوت کرد ، بعد از لحظاتی با صدائی آرام گفت :" اگر بتونیم دو سه تا پزشک متخصص دیگه هم پیدا کنیم که داوطلب سرمایه گذاری باشن کادر پزشکی بیمارستان تکمیل میشه . تا به حال با شما شدیم چهار نفر " و بعد اضافه کرد :" البته دکتر پژمان من دلم میخواست بیمارستان تخصصی بیماران ریوی باشه اما احساس کردم کار مشکلیه و من نمیتونم فقط پزشکهای متخصص این رشته رو پیدا کنم ، بنابر این فکر کردم بهتره از متخصص های دیگه هم بهرمند بشیم تا هر چه زود تر بتونیم کار راه اندازی بیمارستان رو شروع کنیم ." پس از آن با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت .

    شب ، هنگامی که نیاز به خانه رسید و چک دکتر پژمان را به شوهرش نشان داد ، امید سری تکان داد و گفت :" دیدی بهت گفتم اگر بیمارستان جنبه عمومی تری به خودش بگیره بهتره !می بینی که تأسیس اون زودتر و سریع تر انجام میشه ."
    اما به طور کلی امید با این کار همسرش مخالف بود . نیاز به اندأه کافی تمام وقتش صرف کار و بیمارانش بود . در صورت تأسیس این بیمارستان ، خدا میدانست که آیا میتواند حتی سری به خانه و شوهرش بزند یا نه ، چه برسد به اینکه بخواهد اوقات بیشتری را با امید سپری کند و وقت بیشتری برای مسافرت و با هم بودن داشته باشند . با وجود این هیچ چیزی نمیتوانست مانع این بشود که او در این راه به همسرش کمک نکند و تصمیم داشت تا حد امکان تمام وسایل مورد نیاز او را برایش فراهم سازد .


    سه سال سپری شد و پیروز سال چهارم پزشکی راه یافت و با اشتیاق مشغول گذراندن واحدهایش بود و هنوز ساختمان بیمارستان به پایان نرسیده بود . نیاد همراه هشت پزشک دیگر همچنان برای به پایان رساندن ساختمان و بهروری اهر چه زودتر از بیمارستان مشغول تلاش و کار بودند . اگر ساختمان بیمارستان کامل میشد تمام تجهیزات آن را که امید وارد کرده و همه از نوع مدرنترین و جدیدترین وسایل پزشکی و بیمارستانی بودند میبایست در تبهات مختلف قرار میگرفت .
    پیروز از اقدام پدر و مادرش احساس غرور میکرد و همه ا از این اقدام آنها تعریف و ستایش می کرد . هر چند با راه اندازی بیمارستان نیاز ناخودآگاه مجبور میشد بیشتر وقت خود را صرف بیماران آنجا بکند اما از سوی دیگر ترک بیمارستان دارآباد هم برای او مشکل بود . او وظیفه خود میدانست که به مریض های آنجا که اکثرا از قشر فقیر و کم در آمد جامعه بودند بیشتر رسیدگی کند و نادیده انگاشتن آنها را گناهی بزرگ میدانست .
    در طول این سه سال عموی امید هم دارفانی را وداع گفت و از دنیا رفت .
    حال دکتر ارژنگ بهتر شده بود و همگان فکر میکردند که بیماری را پشت سر گذاشته اما یک سالی بود که دچار بیماری آلزایمر شده و سخت مهرانگیز را نگران و مضطرب کرده بود . رسیدگی و ویزیت دکتر پژمان از دکتر ارژنگ و مهرانگیز به طور مپرتب ادامه دعاش و مهرانگیز هرگز نمیتوانست محبتهای او را نادیده بگیرد و همیشه به طریقی در صدد جبران آن بود .
    نیاز آنقدر سرگرم کار و حرفهاش بود که مادرش او را رها و آزاد گذاشته بود و ماند سابق توقع نداشت در هفته او را ببیند و با او به گفتگو بنشیند .
    روابط فامیلی و خانوادگی نیاز با خانواده شوهرش کماکان مثل سابق بود . بیشت از همه نیاد بخواهر کوچک امید معاشرت و دیدار داشت . به خصوص که نیاز تصمیم داشت ریاست قسمت آزمایشگاه بیمارستان را به عهده شوهر شیدا دکتر زمانی بگذارد .
    پسرها با دخترهای شادی و شهره ، خواهرهای بزرگ امید ازدواج کرده و شیدا دو دختر داشت که هنوز کوچک بودند و مدرسه میرفتند . شیرین دختر عموی امید همچنان با قرص و آرام بخش روزگار میگذراند . پسرش بزرگ شده و دبیرستان را تمام کرده بود و پشت در دانشگاه در جا میزد . امید نتوانسته بود کمک مالی قابل توجهی در مورد آختمان بیمارستان به همسرش بکند اما در عوض تمام وسایل آن را با دقت و وسواس سفارش داد و هزینه آن را بدون در نظر گرفتن سود و در اقساط طولانی با شرکای همسرش حساب کرد .
    بخش بیماری های ریوی بزرگ تر و وصی تر از دیگر بخش ها بود و دو طبقه را به خود اختصاص داده بود . نام بیمارستان را به خواست نیاز بیمارستان ارژنگ نام نهادند ، نیاز هر چه در می آورد در شکم ساختمان بیمارستان میریخت ، هزینه اش از آنچه فکر میکرد بیشتر شده بود . به اضافه اینکه دستگاه های سفارشی امید با حداقل قیمت فراهم شده بود و امید هیچ عجله ای برای دریافت طلب خود به خرج نمیداد . دیگر پزشکان هم از این لطف بزرگ امید جاوید برخوردار شده و مراتب امتنان خود را نسبت به او ابراز داشته بودند.
    هر چه میگزشت نامای سفید و بلند بیمارستان به روی تپه های بالای سحر خودش را زیباتر و با شکوه تر به نمایش میگذاشت . نیاز هنگام سرکشی به آن به محض اینکه چشمش از دور به آن میافتاد احساس غرور و رضایت خاصی میکرد . آنجا خانه و مأمن دومش محسوب می شد .
    غیر از خودش سه پزشک بیمارستان هم زن بودند . به محاسباتی که کرده بود کار ساختمان و تجهیزات بیمارستان تا یک سال دیگر به اتمام میرسید . نیاز میدانست که با دایر شدن بیمارستان وظایفش دو برابر میشود اما چارهای نداشت . کاری بود که باید آن را به پایان میرساند .
    سرانجام در یک روز زمستانی ، ساختمان بیمارستان به پایان رسید و امیز با کمک پرسنل کارازمودهای که در اختیار داشت نصب دستگاهها و وسایل آنرا به اتمام رساند . پزشکان همگی وسایل خودشان را به دفترشان در بیمارستان جدید انتقال دادند. تابلوی بزرگ و چشمگیر که بر سر در بیمارستان نصب شده بود و نام دکتر ارژنگ را جاودانه میساخت رضایت خاطر و خرسندی نیاز را فراهم میکرد . او نه به خاطر خودش بلکه به خاطر پدرش نام بیمارستان را ارژنگ نهاده بود .
    وقتی که طول و عرض بیمارستان را طی میکرد و به اتاق ها سر میکشید یا با کارکنان بیمارستان صحبت می کرد گویی در آسمان ها پرواز در می آمد .
    افتتاح بیمارستان طی مراسم جالبی انجام گرفته بود ، نیاز و همکارنش هنوز بدهکار بودند و تمام قروض خود را پرداخت نکرده بودند. اما نیاز امیدوار بود که تا سال دیگر بتوانند از عهده پرداخت وام و قروض خود برآیند .
    دو طبقه بالای ساختمان بیمارستان را به امراض ریوی اختصاص داده بودندن . پیروز میتوانست آموزش انترنی خود را در بیمارستان ارژنگ ببیند . همه چیز به خوبی پیش میرفت . نیاز با وجود کار و دوندگی زیاد ، شاد و سر حال به نظر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    240-250
    می رسید و سعی میکرد ساعت های غیبت خود در خانه را کمتر کند و با روی خوش با شوهرش مواجه شود . او آنقدر در کارهایش غرق شده بود که به هیچ وجه اوضاع و چگونگی محیط اطرافش را درک نمی کرد . با وجودی که چندین بار اردشیر پژمان از اوضاع نابسامان کشور برایش گفته بود و پیروز دائم از اعتصابات دانشجویی صحبت میکرد ، نیاز غرق در دنیای خودش بود و توجه زیادی به حرف های آنها نداشت .. او هم عاشق بود و هم درگیر حرف هاش . برایش چیز دیگری اهمیت نداشت . عاشق شوهر و پسرش بود . عاشق زندگی جدیدش همراه با تمام تنش ها و مشکلات آن بود . انگیزهای قوی در زندگی اش به وجود آمده بود که او را وادار به تلاش و دوندگی میکرد .
    تا اینکه یک شب پیروز عرق ریزان و مضطرب به خانه آمد و خبرهای ناخوشایندی به او داد که نمیتوانست باور کند . نیاز باورش نمیشد که چه میشنود . او نمیدانست که مردم جلوی تیر و تفنگ ایستادگی می کنند و جان خود را از دست میدهند . او تا آن شب از اعتصاب و جنبش دانشجویی اطلاع درستی نداشت . بیش از هر چیز برای پسرش نگران شده بود . افکار انقلابی و حرف هایش نیاز را تا مرز دیوانگی می کشاند و می ترسید که پیروز بلایی سرش بیاید . مدّتی بود سر کلاسهایش حاضر نمیشد و دائم در حال چاپ اعلامیه و فعالیت های دیگر بود . امید هم با فعالیت های سیاسی پیروز موافق نبود و دائم به او گوشزد میکرد که مواظب خود باشد و کاری نکند که جانش به خطر بیفتد .
    اوضاع روز به روز شلوغ تر و بد تر میشد . اخبار بد ی از تیراندازی های جلوی دانشگاه و دیگر جاها دهان به دهان میگشت و نیاز و امید هر روز بیش از روز پیش نگران تنها پسرشان می شدند . در این میان امید هم دچار مشکلات زیادی شده بود . هنوز از آخرین سفارش بزرگی که داده بود خبری نبود . وسایل و کالاهای مورد نیازش را نفرستاده بودند . به محض شنیدن اخبار کشور کمپانی های خارجی بهانه آورده و تقاضای پول بیشتری کرده بودند . تا اینکه یک شب امید به خانه آمد و به همسرش گفت :" نیاز مجبورم هر طور شده هر چه سریع تر به آلمان بروم . چون معلوم نیست اوضاع چی بشه شاید دیگه نتونم به این آسونی برم و برگردم . اگه دست روی دست بگذارم با نرم تمام سفارشات چک هایی که در قبالش دادم از بین میره ."
    نیاز با نگرانی پرسید :" مطمئنی که رفت و آمدنت خطری نداره ؟ بهتر نیست صبر کنی تا اوضاع سر و سامون بگیره و بعد بری ؟"
    امید گفت :
    _ اگه سر و سامون نگرفت چی ؟ میترسم روز به روز بدتر بشه و این همه هزین های که کردم به هدر بره !"
    با وجود مخالفت نیاد امید تصمیم گرفت از طریق ترکیه به اروپا برود . سفر طولانی با خسته کننده ای بود اما چاره ای نداشت . به هر ترتیبی بود بلیطی تهیه کرد و عازم سفر شد . بدرقهٔ اش برای نیاز سخت بود. میترسید بلایی بر سرش بیاید .
    فردای آن روز امید تلفن کرد ، او از فرانکفورت تماس گرفته بود و نیاز را مطمئن ساخت که بعد از رو به راه کردن کارهایش بالافاصله به ایران باز میگردد .
    نیاز زانوانش را بغل کرد و به فکر فرو رفت . چرا ؟! چرا حالا که به آرزویش دست یافته بود و میتوانست طعم خوشبختی را بچشد میبایست با این همه مشکل و دردسر رو به رو شود ؟!


    فصل دهم


    در میان انتظار و تشویش فراوان بالاخره امید صحیح و سالم به ایران رسید . نیاز و پیروز به استقبالش رفتند . اوضاع هر روز وخیم تر میشد . صدای فریاد و اعتراض مردم تمام شهر را فرا گرفته بود . شاه رفت و دوباره نخست وزیر جای خود را به دیگری داد .
    بهمن ماه فرا رسید و اواخر ماه انقلاب مردمی کشور شکل واقعیت به خود گرفت . شقایق -دختر اردشیر - قصد داشت به ایران برگردد که با مخالفت شدید پدرش روبرو شد . او میخواست همراه مرد جوانی که شریک آینده زندگی اش بود به ایران بیاید و ازدواج کند . شقایق پژمان به تقاضای پدرش در آمریکا ماندگار شد و طی مراسم قشنگی با ایمان پناهی ، هم دانشکده ای و همکارش ازدواج کرد و اردشیر در مراسم حضور نداشت .
    امید آنقدر نگران پیروز و آینده او بود که به او سپرده بود حتی دور استادان دانشگاه را که زمانی فعالیت های سیاسی داشتند و هنوز زیر سوال هستند خط بکشد و در حال حاضر با آنها درس نگیرد . پیروز با حیرت سوال کرد :" آخه بابا جان حالا که انقلاب شده و اوضاع فرق کرده و دیگه کسی تحت تعقیب نیست . از طرفی سال دیگه من با آنها درس دارم و باید واحدهای مربوطه رو پاس کنم . چطوری میشه از همه دور باشم و دور و برشون نرم !"
    نیاز شاهد گفتگوی آنها بود ، هر چند با امید موافق نبود اما از سوی به او حق میداد ، نه تنها امید بلکه دیگران هم کما بیش هنوز دچار شک و تردید بودند و نمیتوانستند به چه کسی اعتماد کنند .
    اما برخلاف نگرانی نیاز و امید پیروز در حال و هوای دیگری سیر می کرد و پدر و مادرش کاملا به این موضوع پی برده بودند . در خانه تعداد تلفن هایش بیشتر شده بود و حضورش کمتر به چشم میخورد . اکثر اوقات را در خارج از خانه به سر میبرد . نیاز فهمیده بود که مشغولیت ذهنی جدیدی پسرش را سرگرم خود کرده و چهره جوان و شاداب او رنگ و حال تازهای بخشیده است . با وجودی که اوضاع کلاس های دانشگاه ثابت نشده بود و به قول معروف هنوز تقّ و لق بودپیروز کمتر در خانه پیدایش می شد و به بهانه های مختلف به بیرون میرفت .
    چیزی به آمدن سال نو باقی نمانده بود . سرانجام بعد از درگیری ها و هزینه های اضافی ، اجناسی که امید در انتظارشان بود به گمرک رسید و خیال او راحت شد .
    چند روزی پیش از عید نوروز اردشیر در بیمارستان به دیدن نیاد رفت و گفت :" سلام خانوم دکتر ! چطورین ؟ حالتون خوبه ؟"
    نیاز همیشه از طنزی که گاهی اوقات در صدای اردشیر بود میفهمید که او قصد سر به سر گذاشتن او را دارد . لبخندی زد و گفت :" علیک سلام باز چه خبر شده جناب عالی مؤدب شدین ؟!"
    اردشیر خندید و گفت :" راستش ، بعد از این باید به خانم هایی که به زودی مادر شوهر میشن بیشتر احترام گذاشت ."
    چشم های نیاز برق زد و با حیرت گفت :" مادر شوهر ؟! منظورت چیه دکتر ؟ زود باش بگو موضوع چیه ، که حوصله شوخی ندارم "
    دکتر پژمان خندهاش گرفت ، از تمام حالات نیاز لذت میبرد و آن را ستایش میکرد . خنده هایش ، شیرین سخنی هایش با بذله گویی هایش و حتی از خشم و عصبانیت او خوشش می آمد و غرق نشاط و لذت میشد . موذیانه نگاهش کرد و حرفی نزد .
    نیا از سکور او بیشتر عصبانی شد و گفت :" آصلا نمیخوام بگی الان خودم میرم از خودش میپرسم !"
    اردشیر پژمان با عجله جلوی راه او را گرفت و گفت :"ای بابا صبر کن ! تو دیگه چه آدم عجولی هستی ! بادش هم این یه راز بین من و پیروزه تو حق نداری اسرار رو بر ملا کنی ."
    نیاز دیگر به نقطه انفجار رسیده بود و گفت :" بالاخره میگی موضوع چیه یا نه ؟"
    اردشیر گفت :" باشه ، باشه ! الان میگم ، دیشب پیروز و دختری که قراره باهاش ازدواج کنه اومده بودن خونه من ، آنها توی این اعتصابات و شلوغی ها با هم آشنا شدن ."
    نیاز با دلخوری گفت :" خب دیگه چی ؟ دختره کی ؟ چه شکلیه ؟"
    اردشیر گفت :" حالا چرا ناراحت شدی ؟! بالاخره پسرت باید ازدواج کنه مثل شقایق من که شوهر کرد."
    نیاز گفت :" خودم میدونم که باید ازدواج کنه اما چرا نباید موضوع رو اول به خودم بگه و بیاد پیش تو عنوان کنه ؟!"
    اردشیر با شیطنت لبخندی زد و گفت :" این دیگه مشکل خودته نتونستی اعتماد پسرت رو جلب کنی ."

    همان طور که چشم به چهره او دوخته بود و از خشم او لذت میبرد ، ناگهان پشیمان شد . نه دلش نمی آمد او را بیش از این بیازارد . دوباره چشم های پر محبتش را به او دوخت و گفت :" معذرت میخوام ، دکتر ! موضوع این طوری که گفتم نبود . من پیروز رو توی حیاط دانشگاه دیدم که با دختری راه میرفت . منو که دید سلام کرد و دختر همراهش رو به من معرفی کرد و به شوخی بهش گفتم " به به نمیدونستم دوست دختر هم داری !" اما اون خیلی جدی به من گفت :" دکتر پژمان این خانوم دوست دخترم نیست ما قصد داریم با همدیگه ازدواج کنیم " همین !"
    اردشیر دروغ می گفت ، او نمیخواست رابطه صمیمانه و قشنگی که مادر و پسر دارند دستخوش سؤتفاهم شود . در پایان هم از نیاز قول گرفت که در این باره چیزی به پیروز نگوید . او مدت ها بود که در دانشگاه با پیروز آشنا شده بود و طی این دیدارهای متعدد اعتماد او را به خود جلب کرده بود . پژمان پیروز را مانند شقایق دوست داشت و هر بار با دیدن او دقایق طولانی می ایستاد و با او به گپی و گفت مشغول میشد .
    انتظار نیاز برای دیدار عروس آینده اش چندان طول نکشید . سه چهار روز بعد از گفتگو با اردشیر داشت ، پیروز نزد او آمد و گفت :" مامان میخواستم باهات صحبت کنم فرصت داری ؟"
    گل از گل نیاز شکفت ، اما سعی کرد خونسرد و آرام باشد . با سادگی گفت :" البته که فرصت دارم پسرم ! اجازه بده یه چای خوشمزه دم کنم تا با هم بخوریم و صحبت کنیم ."

    دقایقی طولانی دو نفری رو به روی هم نشستند و بالاخره پیروز گفت :" مامان من ..... من ..... من چند وقته با دختری آشنا شدم ."
    نیاز با لبخند گفت :" خب دیگه چی ؟"
    بیروز ادامه داد :" راستش ازش خوشم اوامده ، یعنی ... در واقع ، احساس میکنم دوستش دارم ."
    نیاز با خوشرویی گفت :" در واقح عاشق شدی ! نه ؟"
    پیروز خندید و گفت :" آره مامان ، حق با تویه ! من عاشق شدم . البته اون دختر خیلی خوبیه هم باشخصیته با هم درسخون و ساعی اما ..... اما چیزی که منو خیلی خوشحال میکنه اینه که اون هم اسم توی ...... مامان اسمش نیازه !"
    چشمهای نیاز از شادی درخشیدند . خندهاش گرفت و با صدای بلند شروع به خنده کرد .
    پیروز هم همراه او به خنده افتاد و گفت :" مامان جان ، فکر نمی کردم این همه خودپسند باشی . این قسمت آخرش مثل اینکه بیشتر از هر چیز دیگه ای خوشحالت کرد."
    نیاز با دست اشک های چشمش را پاک کرد و گفت :" خودت رو لوس نکن ! میدونی که چنین چیزی نیست ، خب بگو ببینم کجا باهاش آشنا شدی ؟ چی میخونه و سال چندومه ؟ و از همه مهمتر خونواده اش چه جوری آن ؟ آنها رو میشناسی ؟"
    پیروز گفت :" چه خبر مامان ! بیست سوالی راه انداختی ؟" و چون بی صبری مادرش را دید گفت :" باشه الان بهت میگم . نیاز دندانپزشکی میخونه ، سال بله .پنج شش سالی از من کوچک تره . مادر و پدرش مؤمن هستند یعنی تمایلات مذهبی شون زیاده .نیاز از نظر من دختر خوشگلی یه مامان پوست سبزه و چشم های سیاه قشنگی داره مثل تو هم یه خروار موی مشکی روی شونه آش ریخته ."
    نیاز خنده اش گرفت و گفت :" به به ، چه عروس خوشگلی دارم ! " و بعد دوباره پرسید :" گفتی پدرش چی کاره س ؟"
    پیروز گفت :" راستش مامان پدرش کار آزاد میکنه . هر چند خود نیاز حجاب نداره اما مادرش با چادر در انظار ظاهر میشه پدر بزرگ نیاز از دست اندرکاران به ثمر رسیدن انقلاب بوده خلاصه مردی مبارزه ."
    نیاز به فکر فرو رفت و پرسید :" فکر میکنی خونواده شون به ما بخورن ؟ آخه ، پسرم ما چندان مذهبی نیستیم !"
    پیروز سری از روی اطمینان تکان داد وگفت :" مامان ، از این بابت خیالت راحت باشه . پدر نیاز مرد روشنفکریه . درسته که کار آزاد داره اما تحصیل کرده و درس خونه س ."
    نیاز نگاهی پر مهر به پسرش کرد و گفت :" در هر حال خواست ، خواست توی " و بعد پرسید :" اسم فامیلشون چیه ؟"
    پیروز گفت :" ارجمند ، آقای داریوش ارجمند "
    رنگ صورت نیاز پرید دهنش باز ماند . برای لحظاتی با وحشت به پسرش خیره شد و گفت :" نه ، نه این غیر ممکنه ! اه خدایا ، این غیر ممکنه !"
    پیروز که علت تغییر حال مادرش را نمیفهمید پرسید :" چی شده مامان ؟ مگه تو اونو میشناسی ؟ بیبینم مامان تو پدر نیاز رو میشناسی ؟!"
    نیاز با دست به او اشاره کرد که حرفی نزند ، نومیدانه در دل آرزیی کرد که داریوش ارجمند دیگری باشد و هیچ ارتباطی با داریوشی که او میشناسد نداشته باشد .
    پیروز با نگرانی پرسید :" مامان میشه به من بگی چی شده ؟ آخه تو که منو دق مرگ کردی ، تو رو خدا بگو من هم بدونم ."
    نیاز نه قدرت حرف زدن داشت و نه میتوانست حرکتی کند . باورش نمی شد که بعد از آن همه سالهای دوری دوباره به داریوش برسد . او بیست و یک سال بود که داریوش را ندیده و از او بی خبر بود .
    نیاز نمیدانست که داریوش یکی دو ماه بعد از ورود او به کشور همراه مادرش به ایران آماده و با دختر یکی از اقوامش ازدواج کرده بود . پدرش مخالف آمدن او به ایران بود . و داریوش که میدانست مادرش آرزو دارد به ایران بازگردد او را وسیله ای قرار داد و همراهش راهی سفر شد .
    داریوش ارجمند با وجودی که همان سال اول ورودش ازدواج کرد تا چندین سال دورادور امید و نیاز را تحت نظر داشت ، او بیمار گونه به دنبال نیاز بود و چون چند سالی گذشت و صاحب بچه شدند به تردریج سعی میکرد دور نیاز را برای همیشه خط بکشد . داریوش روحش خبر نداشت که دخترش با پسری آشنا شده که مادرش عشق بزرگ زندگی او بوده و تا همیشه در ذهن و خاطر او باقی خواهند ماند ."
    اقوام مادری داریوش همگی مؤمن و بازاری بودند ، داریوش که ابتدا به قصد دیگری وارد ایران شده بود با اولین دختری که مادرش به او پیشنهاد داد ازدواج کرد و با سرمایهای که در اختیار داشت به کمک پدر زنش در بازار مشغول کسب و کار شد . تفاوت داریوش با دیگران در این بود که دارای تحصیلاتی بود و سالها در خارج زندگی کرده بود .
    هنوز چند سالی نگذشته بود که وضعش دگرگون شد . پول باد آورده ای که نصیبش شد همه را به حیرت انداخته بود . داریوش از هر راهی که به فکرش میرسید کارش را پیش میبرد . اوِ ابتدا به عنوان شریک پدر زنش وارد کار پارچه شده بود اکنون دارای چندین مغازه و پاساژ در بازار و دیگر مراکز خرید تهران شده بود . سوار بنز می شد و هر سال ماشینش را عوض میکرد .
    فرزان اولش دختر بود که نام نیاز را روی او گذاشت .همسرش بی خبر از همه جا با او موافقت کرد و دخترش را نیاز نامید . داریوش بعد از آن دارای سه فرزند دیگر شده بود که هر سه پسر بودند اما ناخودآگاه به دخترش نیاز عشق و مهر دگرگونه ای داشت .
    همسرش که دختر خاله او بود ، زنی خانه دار و مطیع بود از همان لحظه ای که چشمش به داریوش افتاد . عاشق او شد و با اشتیاق و عشق به همسری او در آمد . فرنگیس وقتی که زن داریوش شد بیش از هجده سال نداشت و از اینکه به همسری مردی در می آمد که از نظر ظاهر و فرهنگ با دیگر قوم و خویشانش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    250-260
    تفاوت بسیار زیادی داشت . احساس غرور و خوشبختی می کرد . فرنگیس مؤمن و نماز خوان بود و سرگرمی او بیشتر سفرهای زیارتی و رفتن به جلسات قرآن بود . یکی از کارهایی که انجام می داد امور خیریه برای نو عروسان در تهیه و تدارک جهاز و یا فراهم کردن سیسمونی برای افراد بی بضاعت بود .
    داریوش هرگز او را نمیرنجاند و سعی می کرد شوهر مهربانی برای فرنگیس باشد اما دوستش نداشت و هیچ وقت نظر او را در مورد هیچ کاری نمیپرسید . همیشه ترجیح میداد همسرش به تنهایی به سفر برود . هرگز همراه فرنگیس به مهمانی نمیرفت مگر اینکه در جمع فامیل باشد که در آن صورت مجبور بود با همسرش برود . هرگز حرفی برای گفتن با او نداشت . وقتی که تنها میشد ، بیشتر در فکر کار و در آمد و یا گذشته بود . گذشته ای که با نیاز و امید سپری کرده بود .
    او زمانی که از آمریکا به ایران آمده بود پدر و خواهر و برادرهایش را ندیده بود ، او باعث جدایی پدر و مادر شده بود اما عقیده داشت که چون به خواست مادرش عمل کرده و هر چه او گفته اطاعت کرده ، خداوند به او لطف و مرحمت بیشتری نشان داده است . آن قدر مست پول و درآمدش شده بود و از کار و بارش احساس غرور میکرد که همه را حتی پدر زنش را که از افراد سرشناس قماش تهران بود ، به دیده تحقیر می نگریست .
    پدر فرنگیس از زد و بندها و معامله های پنهانی دامادش بی خبر بود و او را فردی خوش شانس میپنداشت که در مدت کمی به ثروتی چندین برابر او دست یافته و از این لحاظ خوشحال و سرافراز بود . به خصوص که داریوش در مورد فرنگیس هیچ دریغ و خستی نداشت و هر چه میخواست در اختیارش میگذاشت .داریوش هم به تدریج شکل و شمایل خود را تغییر داد و به سبک پدر زن و دیگر اقوام همسرش در آمد .
    روی هم رفته ، از زندگیاش راضی بود . اما همیشه در تکاپوی به دست آوردن هر چه بیشتر پول به خصوص قدرت بود . دلش میخواست آن قدر ثروتمند شود که بتواند خودی نشان دهد و به نیاز و امید ثابت کند که راجع به او بد قضاوت کرده اند . داریوش سعی داشت گناهی را که در مورد امید مرتکب شده بود امری عادی و اشتباهی بچگانه تلقی کند و آن را طوری جلوه دهد که بیشتر اوقات از این اتفاقات و وقایع روی میدهد و امر مهمی نیست . بدون شک اگر رازش بر ملا نمی شد و نیاز نمیفهمید که او چه کرده تا این حد در عذاب نبود .
    بدون اینکه خودش بداند در مسیری افتاده بود که میتوانست یکی از بازاری های معتبر مملکت جلوه کند . پدر همسرش - هاج آقا کلانی - که فعالیت های پنهانی داشت او را همراه خود به مجامع میبرد و برای پیشبرد اهدافش از پول و نفوذ دامادش استفاده میکرد . چندی نگذشت که داریوش ارجمند یکی از اعضا مهم و پا بر جای مجامع بازاری شده بود .
    خانه داریوش دارای باغ بزرگ و سرسبزی بود و ویلای سفید و زیبای او در انتهای باغ قرار داشت . زیرزمین خانهاش که به سبک ایرانی تزئین شده بود . دارای حوض و فواره های زیبایی بود که اطرافش را قالیچه ها و پشتی های زیبا احاطه کرده بودند .وسعتش به خاطر زیربنای خانه بسیار گسترده و وسیع بود و بدون اغراق باش از صد نفر را به راحتی در خودش جای می داد .
    یکی از شگردهای کار داریوش طرز پذیرایی اش بود که به کلی با همکاران و هم مسلکان او فرق داشت و بسیار مورد توجه دیگران قرار داشت . سه پسرش را مجبور می کرد که تمام مدت همراه دو یا سه خدمتکار دیگر از مهمان ها پذیرایی کنند تا کسی چیزی کم نداشته باشد . خودش سالها بود که عادت داشت نماز بخواند و روزه بگیرد . به خاطر شغل و موقعیت زندگی اش احساس می کرد این گونه راحت تر میتواند کارش را پیش ببرد . و در واقع هم رنگ جماعت شدن کمک بزرگی برای او محسوب می شد .
    اما بعد از مدّتی هاج آقا کلانی پدر زن داریوش که تمام عمر مورد اعتماد همه واقع شده بود و با وجود امکانات زیادی که در اختیار داشت چندان در بند مال و دنیا نبود نسبت به فعالیت های دامادش مشکوک شد و به طور ناگهانی رفت و آمد دوستان و ارتافیانش را به خانه داریوش ممنوع کرد و بعد به تدریج داریوش را از مجامع و نشست هایی که داشت حذف کرد و سعی می کرد دوستانه به او بفهماند که برای فعالیت هایی که او و دوستانش انجام میدهند شایسته و لایق نیست . حتی چندین بار پیشنهادهای مالی او را که بسیار قابل توجه و سنگین بودند ردّ کرد و به این ترتیب به او فهماند که دیگر در جرگه آنها جایی ندارد .
    اما داریوش به اندازه کافی عاقل و با تجربه بود که بداند نباید چیزی به روی خودش بیاورد . هر چند پدر زنش او را کنار گذاشته بود و همگان او را ترد کرده بودندن با وجود این در کمال خوشرویی به دیدار و معاشرت های فامیلی خودش ادامه میداد و در این مورد کلمه ای با همسرش صحبت نکرد . اما چون تشنه قدرت بود و افکار عجیب و غریبی در سر می پروراند سعی کرد با کمک پول هنگفتی که در اختیار داشت ، افرادی را استخدام کند و ادای شخصیت های بزرگ و قدرتمند را در آورد .
    چندی نگذشت که تعدادی از اوباش اطرافش را فرا گرفتند . به طوری که تا سر حد جان فرمانبردارش بودند . داریوش میدانست چگونه افرادی را اجیر کند و آنها را به اسارت پول و مادیّات در آورد . از اینکه جلوی او خم شوند و مجیزش را بگویند غرق در لذت می شد ، از داشتن راننده و مستخدم و همراه و هر کسی که به طریقی در اطاعت او باشد از شادی آسمان را سیر می کرد و نشانه های رضایت و خرسندی در چهره اش هویدا میشد . با وجودی که پدر زنش طردش کرده بود ، کینه ای از او به دل نداشت به اندازه کافی از نام و شهرت پدر زنش استفاده کرده بود ، دیگر نیازی نداشت که همراهی و حمایت او را تالاب کند .
    بچه هایش خوشبختانه به خاطر تربیت مادرشان همگی نماز خوان و مؤمن بار آمده بودند و داریوش از این لحاظ رضایت کامل از آنها داشت . درست در بحبحه انجام معامله بزرگی بود که دخترش در دانشگاه با پیروز آشنا شد . او از فعالیت های پدر بزرگش برای پیروز تعریف می کرد و می گفت که خودش هم دوست دارد در جنبش های دانشجویی شرکت کند .نیاز ارجمند در تمام فعالیت هایی که همراه پیروز داشت لحظهای از او جدا نمی شد . نیا همیشه روسری کوچکی به سر داشت . گاهی آن را بر میداشت ولی بیشتر اوقات با روسری دیده میشد . پیروز فکر می کرد که او به خاطر موقعیت شغلی پدرش مجبور است که حجاب داشته باشد . نیاز خودش از زمانی که به دانشگاه آمده بود ترجیح میداد بدون روسری باشد . البته سر کلاس ها یا در جلساتی که با بچه ها داشت و در سالن و فضای سر بسته روسری اش را بر میداشت . و برای پیروز این موضوع مسالهای شده بود که چرا نیاز با پدر و مادرش صحبت نمی کند تا او را آزاد بگذارند . در هر حال برایش مهم نبود . چون میدانست بعد از اینکه ازدواج کند میتواند آزادانه با او زندگی کند .
    پیروز هنوز شناخت کاملی از داریوش و چگونگی شغل و فعالیت های او نداشت و فکر می کرد همان طور که نیاز گفته او مردی معتبر و درستکار است .
    نیاز ارجمد منتظر بود که فرصت مناسبی پیش آید تا پیروز همراه پدر و مادرش برای خوستگاری به خانه آنها بروند . او جرات نداشت که بگوید با پسری آشنا شده است. مادرش همیشه او را از دوستی با پسران من می کرد . حتی طرز روسری سر کردن او هم مورد انتقاد فامیل بود . اوایل داریوش در مورد دخترش هیچ گونه مقررات و سختگیری انجام نمیداد اما به محض اینکه احساس کرد ممکن است موقیتش در خطر بیفتد به او هشدار داد که مواظب و مراقب سر و وضع ظاهرش باشد تا خدشه ای به شغل و اعتبار او وارد نشود .
    نیاز ارجمد از آنجا که از زمان کودکی مورد توجه و محبت پدرش بود و هرگز از جانب او کوچکترین ناملایمتی ندیده بود فکر میکرد این هشدارهای پدرش چندان جنبه جدی و مهمی ندارد . غافل از اینکه به محض به ثمر رسیدن انقلاب احساس کرد سختگیری های پدرش شدت یافته و او مجبور است بعد از این با چادر و یا مقنعه به دانشگاه برود ، کاری که برایش آسان نبود .
    از طرفی پیروز به او گفته بود که تا مدرک خود را نگیرد با او ازدواج نمی کند چون بعد از آن قصد داشت درس بخواند و تخصص بگیرد . راههای هوایی اکثرا بسته شده بود اما پیروس امیدوار بود که اوضاع به حالت عادی خود برگردد و او بتواند همرات نیاز ارجمند راهی خارج شود و تخصص خود را بگیرد .
    بیش از یک سال به پایان دانشگاهش باقی مانده بود . نیاز با خود فکر میکرد که امید شوهرش هم سال های آخر تحصیلش بود که دیگر نتوانست آن را ادامه دهد ، برایش حیرت آور بود که چرا باید دختر داریوش ارجمند در تهران عاشق پسر او شود و حتی ادعای ازدواج با پیروز را داشته باشد . نیاز میدانست که پیروز هم عاشق اوست و دوستش دارد و او در این میان درمانده و مستاصل بود که چه کند .
    در هر حال ناچار بود موضوعی را که بیست و پنج سال تمام پنهان کرده بود آشکار سازد و برای پسرش بگوید و در ضمن دلش میخواست امید را هم در جریان بگذارد اما در آن زمان کوتاه که با پسرش صحبت کرد نمیتوانست از گفتن حقیقت طفره برود و بالاخره بر اثر اصرار و پافشاری پیروز مجبور شد تمام حقایق تلخ را راجع به پدر نیاز برای او تعریف کند . پیروز با چشمان متعجب به مادرش خیره شده بود ، باورش نمی شد که در دنیا شخصی پیدا شود که از روی حسادت دوست خود را دچار اعتیاد کند .
    نیاز علت اصلی گناه را که داریوش مرتکب شده بود به فرزندش نگفت . او نگفت که داریوش به خاطر عشقی که نسبت به نیاز در دل داشت دست به چنین کاری زده بود . نیاز علت کار ننگین داریوش ارجمند را حسادت او نسبت به امید عنوان کرد و گفت :" داریوش نه درسخوان بود و نه ورزشکار . دست به هر کاری میزد شکست میخورد درست بر خلاف پدرت که در همه کارهایش موفق بود ."
    پیروز بعد از شنیدن ماجرا ، سری تکان داد و با اندوه گفت :" خیلی بد شد مامان ! نمیتونم چنین چیزی رو نه باور کنم ، نه تحمل . به نظر تو باید چی کار کنم ؟ یعنی ..... تو فکر میکنی نیاز هم گناهکاره ؟! به او چه مربوطه که پدرش در حق پدر من چی کار کرده ، اون چه گناهی داره ؟"

    نیاز با خشم به پسرش نگاه کرد و گفت :" چه حرفها میزنی ؟ من و پدرت چه جوری میتونیم ننگ خویشاوندی با چنین مردی رو برای تمام عمرمون تحمل کنیم ؟ من از این مرد متنفرم ، بیزارم . حتی حاضر نیستم یه لحظه اونو ببینم . چه برسه به اینکه حاضر بشم دخترش به عنوان عروس من با تو زیر یه سقف زندگی کنه ! نه ، محاله ! چنین چیزی امکار نداره ."
    پیروز با تأسف و اندوه نگاهی به مادرش کرد و گفت :" مامان ، آخه من اون دختر رو دوست دارم بهش قول ازدواج دادم . تو باید احساس و عشق منو هم در نظر بگیری ."
    نیاز چشم هایش پر از اشک شد و گفت :" پیروز یادت باشه که این مرد آینده من و پدرت رو خراب کرد . من مجبور شدم سالهای سختی رو دور از پدرت زندگی کنم و درس بخونم . تازه مسولیت بزرگ کردن تو هم به گردنم بود . پدر تو میتونست الان یکی از بهترین و سرشناسترین دکترهای این مملکت باشه ، نه اینکه جنس وارد کنه و بفروشه . اون مرد یکی از پست ترین آدم های دنیاست . تو باید این موضوع رو درک کنی ."
    پیروز از جایش بلند شد و به مادرش گفت :" مامان باید هار چه زودتر با پدرم صحبت کنی . من الان افکارم خیلی مغشوشه ، میدونم تو هم حالت بهتر از من نیست ، بهتره بعدا راجع به این موضوع حرف بزنیم و تصمیم بگیریم . فقط مامان ،من هر چی فکر میکنم نمیتونم از دختر مورد علاقهام صرف نظر کنم . من نیاز رو دوست دارم و ...." در این هنگام سکوت کرد و پرسید :" راستی مامان چرا اسم دخترش رو نیاز گذاشته ؟! اون جوری که تو تعریف کردی ، حتی آخرین دیدارتون باهاش حرف نزدی و طردش کردی . من نمیفهمم موضوع چیه ؟!"
    نیاز سکوت کرد و حرفی نزد و پروز با بغض و عصبانیت خانه را ترک کرد . فردای آن روز نیاز موضوع را با دکتر پژمان در میان گذاشت . او که قبلا ماجرای داریوش را از زبان نیاز شنیده بود میدانست داریوش ارجمند چه نقش مخرب و بد ی در زندگی نیاز و امید داشته و وقتی که فهمید دختری که مورد عشق و علاقه پیروز است کسی جز دختر داریوش نیست دچار بهت و حیرت شد .
    توان دیدن پریشانی نیاز را نداشت . حاضر بود دست به هر کاری بزند ، اما نیاز را در آن حال و روز مشاهده نکند . اما در دل حق را به پیروز میداد . نیاز حق نداشت به خاطر پدری خواتا کار دخترش را مورد محاکمه قرار دهد و محکوم کند . او حق نداشت پیروز را در عنفوان جوانی و عشق و احساس از معشوقش محروم کند . اما هر چه کرد و هر چه دلیل آورد نتوانست نیاز را متقاعد کند که به این وصلت رضایت دهد .
    شب هنگام پیروز موضوع را با پدرش در میان گذاشت و او به محض شنیدن ماجرا چشم هایش پر از اشک شد . نیاز شاهد گریه های او بود و به شدت دلش برای شوهرش میسوخت . با خودش فکر می کرد که چرا پیروز از خر شیطان پیاده نمی شود و دور آن دختر را خط نمی کشد ؟
    پیروز سرش را پایین انداخت و با حسرت و افسوس به عاقبت کارش میاندیشد . در مقابل بهت و هرات مادر و پسر امید رو به پسرش کرد و گفت :" میدونم پسر جان که داریوش کار بدی در حق من کرد ، اما ...... گذشته ها گذشته من دیگه هیچ کینهای از او به دل ندارم . شاید خیر من در این کار بوده که درسمو رها کنم و دکتر نشم ..... شّیاد این هم از حکمت های خدا بوده ، کسی چه میدونه ؟"
    نیاز باور نداشت که چه میشنود . ناگهان فریاد زد :" چی میگی امید ؟! اصلا میفهمی چی داری میگی ؟ این چه حرفیه که میزنی ! خیر و حکمت خدا چیه ؟ اون مرد بدترین کار ممکن رو در حق تو انجام داد ، چطور میتونی اونو ببخشی و بگی ازش کینه ای به دل نداری ؟!`
    امید بالافاصله پاسخ داد :" من احساس خودمو گفتم . در ثانی ما حق نداریم به خاطر درگیری های زندگی گذشته مون بچه هامون رو از همدیگه محروم کنیم . میفهمی نیاز ؟ به نظر من بهتره اجازه بدی این دو تا جوون با هم ازدواج کنن و برن سر زندگی شون ."
    نور امیدی در دل پیروز پدید آمد ، نگاه حق شناسانه ای به پدرش انداخت و گفت :" راستی بابا ، هیچ ناراحتی و کینه ای از ارجمند نداری ؟"
    پیش از آنکه امید حرفی بزند نیاز با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت :" نه ، غیر ممکنه من اجازه نمیدم پای این دختر و فامیل کثیفش به این خونه باز بشه . من تا زنده هستم به این وصلت رضایت نمیدم . مگه اینکه بمیرم اون وقت شما پدر و پسر هر کاری دلتون خواست میتونین انجام بدین ."
    بعد از گفتن این حرف ها به اتاقش رفت و در را بست .
    امید با نگرانی به پسرش نگاهی کرد و گفت :" فکرش رو نکن ، مامانت عصبانی یه بالاخره رضایت میده ."
    اما پیروز با ناراحتی سری تکان داد و گفت :" فکر نمیکنم ، بابا جان اون از زمانی که اسم داریوش ارجمند رو شنیده حالت دیوونه ها رو پیدا کرده . تا به حال ندیده بودم که مامان از شخصی تا این حد متنفر باشه . نمیدونم نمیدونم چی کار کنم !"

    امید که از واکنش همسرش تعجب کرده بود گفت :" مادرت بیخود این همه خودش رو ناراحت میکنه . به نظر من داره اشتباه میکنه ! عیبی نداره پسرم بالاخره راضیش میکنیم . فکرش رو نکن ." و بعد در حالی که به نقطه نامعلومی خیره شده بود پرسید ؛" راستی پیروز حالا این ارجمند چی کاره هست ، چه کار میکنه ؟ من اصلا نمیدونستم اون هم اومده ایران .!"
    پیروز گفت :" راستش بابا جان ، من تا همین یه هفته پیش به درستی نمیدونستم که واقعاً چی کاره س ، اون طوری که از حرف های نیاز فهمیدم این بود که پدرش کار آزاد داره و وضع مالی شون هم بد نیست . اما درست چند روز قبل از اینکه با مامان صحبت کنم نیاز به طور دقیق از کار و فعالیت های پدرش برام تعریف کرد . اون طور که معلومه وضع مالی شون توپه پدرش دو سه تا پاساژ داره که توی هر کدوم چند تا مغازه و رستوران است . غیر از اون توی مراکز خرید بالای شهر هم چند جای شیک و گرون قیمت داره ."
    امید با حیرت به پسرش نگاه میکرد و در فکر بود ، عجب ! داریوش ارجمند از کجا به کجا رسیده بود ! چقدر رنگ عوض کرده و زندگیاش تغییر کرده بود ! با خودش فکر کرد شاید از کارهای گذشته پشیمان شده و الان هدفش خدمت به مردم است . در دل دعا میکرد که چنین باشد تا بتواند در دل نیاز راهی پیدا کند و پسرش را به دختر مورد علاقه اش برساند .
    با این فکر از جا بلند شد و به سراغ همسرش رفت .و گفت :" پسر جان ، دعا کن بتونم مادرت رو راضی کنم . برادر رو که به جای برادر نمی کشن ."
    پیروز بر سر دو راهی عجیبی گیر کرده بود ، از سوی به شدت عاشق بود و لحظه ای نمیتوانست فکر ترک و دوری نیاز را بکند و از سوی دیگر به مادرش حق میداد که تا آن حد از داریوش ارجمند متنفر باشد . پیروز هم از زمانی که شنیده بود ارجمند چه کرده ، نفرتی عمیق نسبت به او در دلش احساس میکرد . تصمیم گرفته بوی بعد از ازدواج با نیاز دور پدر زنش را برای همیشه خط بکشد و نامی از او نبرد . اما حتی تا ازدواج با نیازها مشکلات زیادی بودندن و او هنوز قادر به حل یکی از آنها نشده بود .
    کماکان نیاز را میدید ، اما هرگز از پدرش و سابقه آشنایی او با خانواده خودش حرفی به میان نیاورد . نوروز آمد و گذشت و درست در بحبوحه سال نو یعنی سئوم فروردین پرین خانم - مادر امید - از دنیا رخت بر بست و با همه بدرود گفت . فوت او ترمزی بود که عروسی پیروز را به تعویق میانداخت هر چند هنوز نیاز ارژنگ رضایت نداده بود اما پیروز این موضوع را بهانه قرار داد تا تاریخ خواستگاری را عقب بیندازد .
    اگر وجود اردشیر و حرفها و گفته های محبت آمیزش نبود پیروز دیوانه می شد . هر وقت فرصتی پیش میآمد پیروز تلفنی به دکتر پژمان میزد و با او به گفتگو مینشست . اردشیر از زمانی که فهمیده بود امید هم موافق این ازدواج است قوّت دلی گرفته و پیروز را در راه رسیدن به نیاز ارجمند تشویق می کرد .
    یک روز که نیاز دمغ و دلخور در بیمارستان مشغول کار بود متوجه شد که چهره دکتر پژمان به شدت منقلب و دگرگون است . رنگش مات و سپید شده بود و لب هایش خشک و ترک خورده . با حیرت نگاهش کرد و پرسید :" دکتر پژمان چی شده ؟ مثل اینکه حالت خیلی بده ؟"
    اردشیر چشم های نافذ و رنج دیده اش را بصورت او دوخت و گفت :" نیاز من کویرم ! تن من از سوزش و تب جان عشقم خشک و برهوت شده ! امیدوارم خدا رحمی به من بکنه ، تنها چیزی که این کویرمن رو سر پا نگاه داشته


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    260-270
    یادگار عشقه . تنم پر ا تاول های تنهایی و محرومیت شده . جونم آتش گرفته و دم نمیزنه . چه کنم با آبی به جگرم برسه و این همه نسوزم؟ نیاز تنهایی درد جانسوزیه ، نگذار پسر جوانت به درد تنهایی و درد عشق بسوزه ."
    نیاز بی اختیار قدمی به جلو برداشت و با مهربانی نگاهش کرد . چقدر دلش برای او می سوخت . گویی این مرد زائیده شده بود که تنها درد و رنج بکشد و همواره چهره ای افسرده و غمگین داشته باشد . به آرامی گفت :" اردشیر دوباره افکار عجیب و قریب به سرت هجوم آوردن ؟ تا کی ؟ تا چه موقع میخوای این طوری خودت رو عذاب بد ی ؟ بهتره بریم با همدیگه چای بخوریم و حرف بزنیم ، باشه ؟"
    اردشیر بی اختیار به دنبالش راه افتاد .
    چهلم پروین خانم گذشت و نیاز باز هم در مورد عروسی پسرش چیزی به رویش نمی آورد . داریوش هنوز از موضوع بی خبر بود او آنقدر سرگرم پول در آوردن بود که جز به کارش به هیچ چیکی دیگری توجه نشان نمی داد . معامله خوبی به چنگ آورده بود و هر روز بر مال و منالش افزوده می شد . آرام آرام بر آرزوهای دور و دست نیافتنی اش دسترسی پیدا می کرد .
    اما برخلاف او کار امید چندان تعریفی نداشت . آخرین سفارشی که داده بود بالاتکلیف در گمرک مانده بود و هنوز نتوانسته بود آن را ترخیص کند . باید صبر میکرد تا تغییر و تحول های جدید که پیش آمده بودندن ثبات میگیفت تا تکلیفش روشن شود . بازار کار کساد بود و امید بیشتر از چند ماه بود که در آمدی نداشت . هر چند نیاز کار می کرد و در آمد خوبی داشت اما او و همکارانش همچنان مشغول پرداخت بدهی های بیمارستان بودندن . پیروز همچنان درگیر ازدواجش بود و به هیچ طریقی نمیتوانست مادرش را راضی کند .
    تابستان فرا رسید ، در آن سال نه نیاز و نه اردشیر هیچ کدام به سفر نرفتند گل های هم نداشتند چون کار زیاد و اشتغالشان اجازه هیچ سفری را به آنها نمی داد .
    هر از چند گاهی دکتر پژمان موضوع پیروز را پیش می کشید تا شاید بتواند رضایت نیاز را جلب کند اما او همچنان روی حرف خودش پافشاری میکرد . از زمانی که آگهی های مربوط به خارخانه و دفاتر اداری داریوش ارجمد در روزنامهها به چشم میخورد نیاز بیشتر دچار اشمئزاز می شد و بیشتر لعن و نفرینش می کرد .
    مهر ماه فرا رسید و بر خلاف تصور پیروز دانشگاه ها باز نشد . انقلاب فرهنگی باعث تعطیلی موقت کلاسها شده.ه بود . از همه بدتر جنگ در گرفته بود و در کمال ناباوری هواپیماهای متجاوز عراق در آسمان ایران دیده میشدند . هراس و بهت همه جا را فرا گرفته بود . موضوع چنگ برای همه مردم ایران از جمله نیاز دور از باور بود . گاهی پشیمان میشد که چرا پسرش را زودتر به خارج از کشور نفرستاده بود در این صورت نه با دختر داریوش ارجمند آشنا می شد و نه خطر جنگ او را تهدید می کرد .
    هر چه بود کار از کار گذشته بود و نیاز با نگرانی زیاد چش به آینده دوخته بود . هر روز انتظار داشت که در اخبار بشنود جنگ به زودی تمام می شود اما انتظارش بهوده بود . هر روز که می گذشت اوضاع وخیم تر میشد و او نمیدانست که آینده کشورش به کجا می انجامد . هر روز اردشیر پژمان او را دلداری میداد و امید مرتب به او می گفت که همه چیز تمام می شود و اوضاع به حالت عادی بر میگردد .
    بعد از چند ماه نیاز شاهد آمدن مجروحان جنگی شد . در کمال ناباوری بر بالینشان میرفت و با آنها گفتگو می کرد . آرام آرام چشم هایش به واقعیت های اطرافش باز می شد . از همه دردناک تر مجروحانی بودندن که آسیب به نخاع و اعصاب آنها رسیده بود . مجروحانی که دیگر قادر به حرکت و کار کردن نبودند . همه آنها در بخش مغز و اعصاب بستری میشدند و دکتر پژمان تمام وقت خود را برای درمان آنها گذاشته بود . غیر از دکتر پژمان چند پزشک متخصص مغز اعصاب در بیمارستان کار میکردندن اما اردشیر دوست داشت حتی اوقات فراغتش را به سراغ بیماران مجروح برود و به آنها رسیدگی کند . هر چه میگذشت تعداد مجروحان بیشتر میشد . زمانی رسید که پزشکان هم باید راهی جبهه ها می شدند و در بیمارستان های مناطق جنگی و یا پشت جبهه به مداوای مجروحان میپرداختند . اردشیر پژمان جز اولین کسانی بود که نام نویسی کرد و رفت . نیاز ماتم گرفته بود و نمیدانست چکار کند .
    هر چه میگذشت بیمارستان ها و مراکز درمان احتیاج بیشتری به وسایل و ابزار داشتند . امید به هر زحمت بود کالاها را ترخیص کرد و در انبار انباشت . یک شب نیاز به او گفت :" امید میدونی روز به روز این وسایل بیشتر مورد احتیاجه ! به نظر من بهتره تو اول با مناطق جنگی تماس بگیری و بعد جاهای دیگه جنس بفروشی ."
    امید در چشمهای نیاز خیره شد و گفت :" توی این اوضاع چطوری میتونم جنس بفروشم ؟ نیاز فکر کردی من حیوونم ؟"
    نیاز با تعجب نگاهش کرد و گفت :" منظورت رو نمیفهمم پس میخوای چی کار کنی ؟"
    امید از جایش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد و گفت :" اول با بیمارستانهای صحرایی و مناطق جنگی تماس میگیرم ببینم چی میخوان ، هر چی احتیاج داشته باشم باراشون میفرستم .پول هم نمیگیرم . هر چی موند میبخشم به بیمارستانهای دولتی . توی این موقعیت نمیتونم جنس بفروشم و از جون و خون مردم استفاده کنم ."
    نیاز با حیرت نگاهش کرد و گفت :" امید حداقل به قیمت خریدش با آنها حساب کن . تو میدونی که چه سرمایه ای توی انبار ما خوابیده ؟"
    امید گفت :" اره میدونم ! اما فکر میکنم به مقصد نرسیده ، من تا حالا بدون اون کالاها زندگی کردم بعد از این هم میتونم زندگی کنم ."
    نیاز به فکر فرو رفت . میدانست مخالفت با او فایده ای ندارد . بعد از دقایقی به سوی شوهرش رفت و سرش را بوسید و با تحسین نگاهش کرد . میدانست در آن شرایط امید میتوانست به اندازه تمام سابقه کاری اش پول داشته باشد . میدانست هر شخص دیگری جای او بود این فرصت گرانبها را از دست نمیداد و تا آخر عمرش خود را از نظر مالی مطمئن و سیراب می کرد .
    هر چه می گذشت زندگی اش دستخوش اتفاقات بیشتری میشد . هر چمی گذشت برخلاف تصورش ارامهس و اطمینان زندگیاش کمتر میشد . اردشیر رفته بود و امید تمام زندگی اش را بی دریغ می بخشید .
    خوشبختانه زمزمه باز شدن دانشگاه ها شنیده می شد و نیاز امیدوار بود که پسرش سال آخر را به خوبی به پایان برساند و مدرک خود را بگیرد . پیروز هم ماه ها بود که در بیمارستان های دولتی کار میکرد و تحت نظر پزشکان دیگر به درمان مجروحان جنگی مشغول بود . او داوطلبانه به این اماکن میرفت و بدون چشمداشتی اکثر اوقات خود را به عنوان اینترن در آنجا مشغول کار می شد . نیاز به تلفنها و تماسهای گاه گاه دکتر پژمان دلخوش بود و روزشماری می کرد که از جبهه برگردد . وجود او در بیمارستان کمک بزرگی برای نیاز و دیگر پزشکان محسوب می شد .
    دیدار پیروز و نیاز ارجمند همچنان ادامه داشت و دختر جوان هر روز انتظار داشت پیروز برای ازدواج پیش قدم شود . سرانجام یک روز که با همدیگر راه میرفتند رو به پیروز کرد و گفت :" ببین پیروز ،،،، من ...... من نمیخوام تو رو تحت فشار بذارم اما از اونجا که مطمئنم دوستم داری ، نمیدونم چرا برای ازدواجمون این پا و اون پا میکنی ! آخه من دختر آزادی نیستم . توی این مدت که دانشگاه ها تعطیل بوده نمیدونی با چه دردسری از خونه خارج شدم ، فکر نمی کنی بهتره با والدینت صحبت کنی ؟
    پیروز نگاه محبت آمیزی به او کرد و گفت :" حق با توی نیاز ! ولی ..... باشه امشب تمام صحبت هامو با مادرم می کنم . بهت قول میدم تا فردا پس فردا خبرش رو بهت بدم ، باشه ؟"
    نیاز خوشحال شد ، بدون شک او فکر میکرد خبر آمدن بیروز پدر و مادرش را برای روز خواستگاری خواهد شنید . نه چیز دیگر . او نمیدانست که پیروز دوستش دارد و عاشق اوست بنابر این دلیلی میدید که این کار به تعویق بیفتد .
    پیروز هنگاهی که از نیاز جدا شد تصمیم گیفت که آخرین صحبت هایش را با مادرش بکند . او هنوز نمیدانست که چه خواهد کرد . میان دو نیاز گیر کرده بود که هیچ کدام را نمیتوانست بر دیگری ترجیح دهد. پدرش و دکتر پژمان به او قول داده بودند به هر ترتیب که شده مادرش را به این ازدواج راضی کنند ، اما بعد از گذشت ماه ها هنوز نیاز ارژنگ روی حرف خودش ایستاده بود و تغییر عقیده نداده بود .
    پیروز تصمیم گرفته بود که در حضور پدرش با مادر صحبت کند . چون میدانست که امید مخالفتی ندارد .امیدوار بود که دست کم پدرش بتواند به کمک او بیاید و به هر ترتیب که شده نیاز را راضی کند .
    سر میز شام پیروز سر صحبت را باز کرد و گفت :" مامان جان میتونم با تو و پدر صحبت کنم ؟"
    نیاز نگاه ناموافقی به او انداخت و گفت :" بله ، حتما به گوشم !"
    پیروز بدون توجه به دلخوری مادرش گفت :" میدونم که قابل این موضوع رو مطرح کردم و ممخالفت کردی . اما دلم میخواد برای آخرین بار راجع به نیاز باهات حرف بزنم . ببین مامان با توجه به این که من این دختر رو دوست دارم و بهش قول ازدواج دادم دلم میخواد تو عمیق تر راجع به این موضوع قضاوت کنی . من بهت قول میدم که بعد از ازدواجمون هرگز چشمت به آدمی به اسم داریوش ارجمند نیفته . مامان جان . من درکت میکنم ! میفهمم تا چه اندازه از اون منفری ! حق هم داری ، اما آخه تقصیر من و نیا چیه ؟ مامان تو خودت عاشق پدر بودی و میدونی که وقتی دو تا جوون همدیگه رو دوت داران جدایی براشون از مرگ هم بدتره ."
    امید لبخندی زد و گفت :" نیاز به نظر من حق با پیروزه ! این دو تا جوون چه گناهی داران که به خاطر داریوش و عمل زشتش که مرتکب شده بسوزن ! بهتره در عقیده ات تجدید نظر کنی ، نیاز جان ."
    سکوتی برقرار شد . امید و پیروز چشم به دهان نیاز دوخته بودندن و منتظر بودند که پاسخ مثبتی از او بشنود .
    نیاز سرش را بین دست هایش گرفت و بدون اینکه نگاهی به آنها بیندازد گفت :" از دو تا تون معذرت میخوام اما نمیتونم موافقت کنم . هر کار دلتون میخواد بکنین ، من یکی نیستم .همین " از جا بلند شد که برود اما پشیمان شد . سر جایش نشست و رو به پیروز کرد و گفت :" ببین پسرم . میدونم تو عاشقی و من هر چی به تو بگم بیهوده س . تو آزادی که بری و با اون دختر ازدواج کنی . به شرط اینکه دور منو خط بکشی و هیچ انتظاری از من نداشته باشی که در مراسم ازدواج حضور داشته باشم . اون مرد ظلم بزرگی به من کرده و من نمیتونم دخترش رو پذیرا باشم و هر روز با دیدنش به یاد پدر نامرد و پست اون بیفتم ."

    امید با صدای بلندی گفت :" بس کن نیاز ! موضوع رو این همه بزرگش نکن ، گذشته ها رو نباید اینقدر یادآوری کنی . بسه دیگه خواهش میکنم کوتاه بیا نیاز ! تو ناه خاطر پسرت هم که شده باید فداکاری کنی و داریوش رو ببخشی ."
    نیاز با خشم گفت :" ببخشم ؟! اصلا خرف زدن با شماها فایده ای نداره . همونی که گفتم . من رضایت نمیدم ! دیگه میل خودتونه " و آنها را ترک کرد و به اتاقش رفت .
    روزهای زیادی با خودش کلنجار رفته بود تا بتواند به این ازدواج راضی شود اما نتوانسته بود . نام داریوش و سایه سیاهی که از خود بر جا گذاشته بود مانند کابوسی او را می آزرد .
    بعد از رفتن نیاز سکوت سنگینی بین پدر و پسر حکمفرما شد . گویی تمام غم و اندوه دنیا به دل جوان و عاشق پیروز هجوم آورده بود .دقایق به سختی میگذاشتند و امید نمیدانست چه کند و چه تدبیری بیندیشد . بالاخره پیروز از جا بلند شد و گفت :" بابا من فردا با نیاز صحبت میکنم و تمام ماجرا رو بهش میگم."
    امید با نگرانی گفت :" اصلا کار درستی نمیکنی ، این باعث اختلاف بین آنها میشه میدونی اگه زنش و بچه ها بفهمن اون چی کار کرده دیگه اعتبار و آبرو باراش نمیمونه ."
    پیروز گفت :" اگه حقیقت رو بهش نگم آبرو و اعتبار خودم از بین میره ، نیاز فکر میکنه که من دارم از زیر ازدواج با اون در میرم . این برای من سخت تره که این جوری راجع به من قضاوت کنه .
    امید با تردید گفت :" خب .......آخرش چی ؟ حالا فکر کن حقیقت رو به نیاز گفتی ، بالاخره باید باهاش ازدواج کنی . فکر نمیکنی از اول اگه بین تو و داریوش کدورتی پیش بیاد خوب نیست ؟"
    چشمهای پیروز از اشک پر شد و پاسخ داد :" نه پدر ! من دیگه با نیاز ازدواج نمی کنم . هر چند عاشقشم دوستش دارم اما هر چی فکر میکنم میبینم نمیتونم احساس مادر رو نادیده بگیرم و دورش خط بکشم ."
    امید با نارضایتی گفت :" ولی اشتباه میکنی ، مادرت حق نداره تو زندگی خصوصی تو دخالت کنه ."
    پیروز گفت :" من به این موضوع کاری ندارم . خودت دیدی که بابا جان ، اون منو آزاد گذاشت . اما من ..... من با احساس خودم نمیتونم کنار بیام . از زمانی که یادم میاد همیشه سعی کردم رضایت مادرم رو جلب کنم . همیشه یه وابستگی و اعتماد عجیبی بین من و اون بوده . هر زمان هر چی به من میگفت واقعیت از آب در میاومد . اون هیچ وقت مثل مادرهای دیگه به من زور نگفته . همیشه سعی کرده چیزی رو به من تحمیل نکنه . هیچ وقت توی کارهای من کنجکاوی و دخالت نکرده . اون برای من هم یه دوست خوب بوده و هم یک مادر بینظیر . وقتی فکر میکنم میبینم حق داره .... فقط ..... فقط گفتن این موضوع به نیاز برای من خیلی مشکله و ندیدن و ترک اون مشکل تر !"
    پیروز به اتاقش رفت و امید با ناراحتی و دلخوری با نگاه پسرش را بدرقهٔ کرد .
    روزهای سرد و سخت زندگیاش دوباره شروع شده بود . دلش برای پیروز می سوخت و نیاز را محق نمیدانست که این طور بی رحمانه قضاوت کند و از مو ضع خود تکان نخورد . میدانست دیگر حرف زدن با همسرش فایده ای ندارد . از سوی دیگر از اینکه پرویز تا این حد تحت نفوذ مادرش بود احساس خوبی نداشت و به هیچ وجه او را تائید نمیکرد .
    احساس عجیبی داشت ، یک لحظه فکر کرد در تنگنا افتاده است .دلش میخواست تمام حصارهای زندگی اش را بشکند و فرار کند . احساس بیهودگی میکرد . سال ها بود پی برده بود که شغل و وضعیت زندگی اش را دوست ندارد . دلش میخواست پزشک شود نشد . آرزو داشت همسری داشته باشد که همیشه همدم و همنشینش باشد که نشد . فکر می کرد که میتواند حداقل سرمایه ای آنچنانی به دست آورد که قدرت مانوری داشته باشد که آن هم نشد .
    ها چند عاشق نیاز بود و لحظهای بدون او نمیتوانست سپری کند اما ته دل بیش از هر کس و هر چیزی از او دلخور بود و این دلخوری را هرگز نمیتوانست بیان کند چون مورد تائید هیچ کس قرار نمی گرفت و این تصمیم گیری پسرش باش از همه چیز به او گران آماده بود . زیرا نشان میداد که حرف اول را در زندگی آنها نیاز میزند و تنها فرزندش ، تمام وجود و احساس خود را به خاطر نیاز زیر پا میگذارند .
    احساس بی پناهی و سرخوردگی وجودش را لرزاند . بی اختیار با نگاه به دنبال همسرش گشت و سراسیمه از جا بلند شد و به اتاق خوابشان رفت . نیاز اخم الود و طلبکار روی تخت دراز کشیده بود و سقف را نگاه میکرد . امید با دیدن او همه چیز را فراموش کرد و گفت :" نیاز تو رو خدا نخواب تا من هم لباسمو عوض کنم بیا بخوابم ."
    نیاز پاسخی نداد ، دقایقی بعد امید با عجله زیر لحاف خزید و با شوق دست های او را در دست گرفت و بوسید .


    فصل یازدهم

    داریوش مثل حیوان تیر خوردهای از این سو به آن سوی اتاق میرفت و میآمد . با هر قدمی که بر میداشت سرش را تکان میداد و زیر لب حرفهایی میزد که نامفهوم بود . ساعتی قبل دخترش گریان و نالان نزدش آماده و آنچه را که او سال ها سعی در پنهان کردنش داشت برملا کرده بود . باوررش نمی شد که بعد از بیست و چند سال این موضوع آشکار شود و موقعیت او را در خطر بیندازد . هر چند او بیدی نبود که با این بادها بلرزد ، با وجود این دوست نداشت کوچکترین خدشهای به شخصیت و اعتبار ش وارد شود .
    تنها چیزی که روی آن فکر نمیکرد عشق و احساسی بود که دخترش به پیروز داشت و به خاطر گناه او عشق بزرگ خود را از دست داده بود . با وجودی که خودش سال ها عاشق نیاز ارژنگ بود و حتی به یاد و خاطره او اسم دخترش را نیاز گذاشته بود اما در آن زمان آن چنان ماست موقعیت و قدرتش بود و قروض خودپسندانه اش اوج گرفته بود که به هیچ وجه در بند احساس لطیف و پاک دخترش نبود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/