زندگی قدم زدن در روشنی است
تماشای فراوانی نان
بر پیشخوان روز
درخشش آب هاست
و لبخند ماهیگیران
این شهر کوچک
چقدر زیباست با تو
خورشید
از پنجره ی چوبی تو طلوع می کند
زندگی قدم زدن در روشنی است
تماشای فراوانی نان
بر پیشخوان روز
درخشش آب هاست
و لبخند ماهیگیران
این شهر کوچک
چقدر زیباست با تو
خورشید
از پنجره ی چوبی تو طلوع می کند
کنار دریا
عاشق باشی
عاشق تر می شوی
و اگر دیوانه
دیوانه تر
این خاصیت دریاست
به همه چیز وسعتی از جنون می بخشد
شاعران
از شهرهای ساحلی
جان سالم به در نمی برند
پشت عشق پنهان مي شوم و
به تو مي نگرم
مثل هميشه.
چهره ات
مثل كتابي ست
كه در باد ورق مي خورد
ودريا
سطر اول آن است
دريايي كه زيرش با گچ آبي خط كشيده اي.
جادوگر كوچك من!
آفتاب را سر ميز مي آوري
همين طور آب و خاك را
باتو
خيلي چيزها
گرداگرد ما ن مي چرخند
مي خواهي ظاهر شوند
وظاهر مي شوند
سيم هاي تلگراف
پرنده
وگربه اي كه مي لنگد.
كنار تو
من مثل ظرفي قديمي هستم
كه تازه از خاك در آورده اند
ظرفي؛ غم انگيزوبيهوده
ورها
بر دامنه يك روز تازه.
پشت عشق پنهان مي شوم
ودرون و بيرونم
پرازاشكال كج ومعوج.
شعر فوق از اوکتای رفعت شاعر شورشی ترکیه
مترجم رسول یونان
جوانی
برای من یک شب بلند بود
در جمع قماربازان
سرگرم بازی شدم
تو از من جلو زدی
دنیا از من جلو زد
حالا من مانده ام
مثل آخرین سرباز گروهان
خسته و کوفته می آیم
می خواهم به جایی برسم اما نمی رسم
احساس خوبی دارم
همه چیز درست می شود
تو خواهی آمد
و دهان تاریک باد را خواهی دوخت
آمدن تو
یعنی پایان رنج ها و تیره روزی ها
آمدن تو
یعنی آغاز روزی نو
بلافاصله پس از غروب
از وقتی که نوشته ای می آیی
هواپیماها
در قلب من فرود می آیند
هرگز عاقل نشو!
همیشه دیوانه بمان.
مبادا بزرگ شوی!
کودک بمان.
در اندوه پایانی عشق
توفان باش
و اینگونه بمان.
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو!
مرگ عیب جویی میکند
با این همه عاشق باش
وقتی میمیری ...
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟
هر جا که می رسم
تو به پیشوازم می آیی
حال آن که
همیشه ترا
پشت سر می گذارم و ...
راه می افتم
ماجرا از چه قرار است؟... نمی دانم
یا تو معجزه می کنی
و یا من
تو را و جهان را خواب می بینم
کافه ها هدر رفتم
مثل قهوه ای که بر می گردد
در سینماها حذف شدم
مثل پلان های بد فیلم
خیابان ها مرا به اداره پلیس بردند
وهنوز این کابوس ادامه دارد
پادشاهی
دریا را شلاق می زند
تا رامش کند
ماهیان جیغ می کشند
می ترسم
یخ می زنم
می میرم
اما از خواب بیدار نمی شوم.
لبخند تو
باغ نور است ومعدن طلا
کاسه شیر داغ است
کنار نان و آفتاب
لبخند تو
یک راه روشن است
لابلای باغ های گیلاس
شاید ستایش خداوند
ستایش لبخند توست.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)