دوستي بهلول!
روزي هارون الرشيد از بهلول پرسيد:" دوست ترين " مردم نزد تو چه كسي است؟
بهلول گفت: همان كسي كه شكم مرا سير كند.
هارون گفت: اگر من شكم تو را سير كنم، مرا دوست داري؟
بهلول پاسخ داد: دوستي به " نسيه و اگر" نمي شود.
دوستي بهلول!
روزي هارون الرشيد از بهلول پرسيد:" دوست ترين " مردم نزد تو چه كسي است؟
بهلول گفت: همان كسي كه شكم مرا سير كند.
هارون گفت: اگر من شكم تو را سير كنم، مرا دوست داري؟
بهلول پاسخ داد: دوستي به " نسيه و اگر" نمي شود.
قضاوت
(هارون الرشيد) خليفه عباسى خواست كسى را براى قضاوت بغداد تعيين نمايد، با اطرافيان خود مشورت كرد، همگى گفتند: براى اين كار جز بهلول صلاحيت ندارد.
بهلول را خواست و قضاوت را به وى پيشنهاد كرد. بهلول گفت: من صلاحيت و شايستگى براى اين سمت ندارم .
هارون گفت: تمام اهل بغداد مى گويند جز تو كسى سزاوار نيست، حال تو قبول نمى كنى !
بهلول گفت: من به وضع و شخصيت خود از شما بيشتر اطلاع دارم،و اين سخن من يا راست است يا دروغ ، اگر راست باشد شايسته نيست كسى كه صلاحيت منصبقضاوت را ندارد متصدى شود. اگر دروغ است شخص دروغگو نيز صلاحيت اين مقام راندارد.
هارون اصرار كرد كه بايد بپذيرد، و بهلول يك شب مهلت خواست تا فكر كند. فردا صبح خود را به ديوانگى زد و سوار بر چوبى شده و در ميان بازارهاى بغداد مىدويد و صدا مى زد دور شويد، راه بدهيد اسبم شما را لگد نزند.
مردم گفتند: بهلولديوانه شده است! خبر به هارون الرشيد رساندند و گفتند: بهلول ديوانه شده است .
گفت: او ديوانه نشده ولكن دينش را به اين وسيله حفظ و از دست ما فرار نمود تادر حقوق مردم دخالت ننمايد.
آرى آزمايش هر كس نوعى مخصوص است نه تنهارياست براى بهلول آماده بود بلكه غذاى خليفه را براى او مى آوردند مى گفت: غذا راببريد پيش سگهاى پشت حمام بياندازيد، تازه اگر سگها هم بفهمند از غذاى خليفهنخواهند خورد!
بهلول را بیشتر بشناسیم...
بهلول کیست؟ آیا او واقعاً مجنون بوده است؟
در كتاب «دائرة المعارف تشيع» آمده است: ابووهيب بن عمرو - بهلول - معروف به مجنون، از فقها و حكما و شعراي شيعه در قرن دوم هجري بوده است و علت ديوانگي ظاهري او اين است كه به وسيلهي آن، سخن حق را بدون ترس بر زبان بياورد.در كتاب مجالس المؤمنين، سفينة البحار، روضات الجنّات؛ اعيان الشيعه و ... بهلول از شاگردان خاص امام صادق (ع) و از اصحاب آن حضرت و حضرت امام موسي كاظم (ع) معرفي شده است و چون هارون الرشيد خليفه عباسي قصد داشت مخالفان حكومت استبدادي خود را از بين ببرد، نقشهاي طرح كرد تا امام كاظم (ع) را به شهادت برساند. هارون از فقهاي بغداد - از جمله بهلول - در خواست كرد تا فتوا بدهند كه امام قصد دارد بر عليه حكومت قيام كند و قتل او شرعاً واجب است؛ اما بهلول از اين كار خودداري كرد و از امام چاره جويي نمود. امام به او پيشنهاد كرد خودش را به ديوانگي بزند تا هارون از او دست بردارد.يك روز صبح مردم بغداد بهلول را در كوچه و بازار ديدند كه لباس كهنهاي به تن كرده و سوار بر تكه چوبي شده و با كودكان بازي مي كند و فرياد ميزند: «كنار برويد! مبادا اسب من شما را لگد كند». و اين تدبير او را از صدور فتوا بر عليه امام نجات داد و هارون وقتي شنيد كه بهلول ديوانه شده است، دست از او برداشت.
در روايتي ديگر، سيد نعمت الله شوشتري در كتاب غرايب الاخبار به نقل از روضات الجنّات آورده است كه هارون الرشيد به پيشنهاد مشاورانش از بهلول خواست كه قاضي القضاة بغداد شود، ولي او قبول نميكرد و عذر ميآورد. چون اصرار و فشار هارون از حد گذشت، بهلول خود را به ديوانگي زد. گويند وقتي به هارون گفتند كه بهلول ديوانه شده است، گفت: «او ديوانه نشده، بلكه با اين تدبير خود را نجات داده است».
بهلول در تاريخ تشيع به عنوان مظهر و مثال مقاومت منفي و سرمشق تقّيه و حكيمي پاكباز و گريزان از خدمت ستمكاران شناخته شده است. حكايات و كلمات و اشعار او دستورالعمل زندگي با شرافت و مشوق شهامت اخلاقي و صلابت ديني است.
بهلول در ادبيات و فرهنگ اسلامي به خصوص بين شيعيان در رديف لقمان حكيم قرار دارد و سخنانش الهام بخش نويسندگان و شاعران و ضربالمثل ميباشد. كلمه بهلول در لغت عرب به معني مرد خندان يا كسي كه خوبيهاي زيادي دارد، است.
بهلول حدود سال 190 هـ .ق در بغداد وفات كرد و در همان شهر به خاك سپرده شد.
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.
شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم . یکی به او گفت: در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است . اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را درمیان کودکان بینی که روی یک چوب سوار شده و با آنان بازی می کند .
آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند و صدایش می زند و می گوید: ای سوار بر چوب، یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران . عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید: زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟ من نمی توانم زیاد توقف کنم، چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند !
آن مرد می گوید: می خواهم از این محله زنی اختیار کنم به نظر تو کدام زنی را بگیرم که مناسب حال من باشد ؟ عاقل دیوانه نما می گوید: به طور کلی در دنیا، زن بر سه نوع است: دو نوع آن باعث رنج و ناراحتی است و نوع سوم مانند گنج سرشار از ثروت و مکنت . از این سه قسم زن ، یک قسم آن ، کاملا در اختیار تو است و همه مواهب و خوبی های آن برای تو . و قسم دیگر ، تنها نیمِ آن به تو تعلق دارد و نیم دیگر آن در اختیار تو نیست . ولی قسم سوم به قدری از تو جداست که گویی اصلا به تو تعلق ندارد . حالا که جواب سئوالت را شنیدی زود برو دنبال کارت که ممکن است اسبم به تو لگد بزند و نقش بر زمینت کند .
عاقل دیوانه نما این سخنان را گفت و شتابان به میان کودکان رفت و مشغول بازی شد . ولی از این طرف نیز مرد بیچاره مبهوت و متحیر بر جای خود ایستاده بود و از آن حرفها چیزی سر در نیاورده بود . از اینرو ملتسمانه او را صدا کرد و گفت: بیا مقصودت را از این حرفها بیان کن . عاقل دیوانه نما دوباره به سوی او دوید و گفت: آن زن که به طور کامل به تو تعلق دارد ، دوشیزه و باکره است که موجب نشاط تو می شود . و آن زن که فقط نیمی از او به تو تعلق دارد ، بیوه زن فاقد فرزند است . ولی آن زنی که اصلا به تو تعلق ندارد ، بیوه زنی است که از شوی پیشین خود فرزندی نیز دارد، زیرا وجود این فرزند ، همیشه این زن را به یاد شوهر قبلی خود می اندازد . حالا که این حرفها را شنیدی ، برو کنار که اسبم به تو لگد نزند . این را گفت و دوباره به میان کودکان رفت .
آن مرد دوباره فریاد زد: ای خردمند فرزانه ، یک سئوال دیگر دارم . خواهش می کنم آن را نیز پاسخ ده تا دیگر بروم . عاقل دیوانه نما می گوید: زود سئوالت را بیان کن . مرد می پرسد: تو با این همه عقل و فهم ، چرا رفتارهای کودکانه و دیوانه وار انجام می دهی؟ پاسخ می دهد: این اوباش ( دستگاه حکومتی وقت ) به این فکر افتاده اند که مرا قاضی شهر کنند، من خیلی کوشیدم که زیر بار این کار نروم ، ولی دست از سرم برنداشتند ، چاره ای ندیدم جز آنکه خود را به دیوانگی بزنم تا در این دستگاه ظالم قاضی نشوم .
حال به باطن داستان نیز مقداری توجه می کنیم . این داستان می گوید که وقتی عقل جزئی ، حجاب روح شود ، دست در دیوانگی باید زدن . چنانکه وقتی سئوال کننده از آن عاقل مجنون نما می پرسد که تو با این عقل و ادب چرا همچون کودکان و دیوانگان رفتار می کنی؟ جواب می دهد: شماری از اوباش می خواهند مرا قاضی شهر کنند و چون عذر مرا نمی پذیرند خویشتن را به دیوانگی زده ام . پس برای حفظ پاکی درون و عدم آلایش روح ، گاه باید عقل در سودای جنون در باخت . این گونه عاقلانِ دیوانه وش را بهلول گویند .
[SIGPIC][/SIGPIC]
آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...
خریت
روزی بهلول، پیش خلیفه هارون الرشید نشسته بود. جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند . طبق معمول، خلیفه هوس كرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیعه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد. خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه می گوید، گویا با تو كار دارد.
بهلول رفت. وقتی برگشت گفت: این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این خر ها نشسته ای؟ زودتر از این مجلس بیرون برو. ممكن است كه خریت آنها در تو اثر كند
[SIGPIC][/SIGPIC]
آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...
گول زدن داروغه
داروغه بغداد در میان جمعی مدعی شد كه تا كنون هیچ كس نتوانسته است او را گول بزند. بهلول هم كه در آنجا حضور داشت، به داروغه گفت: گول زدن تو بسیار آسان است ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت: چون از عهده بر نمی آیی چنین می گویی.
بهلول گفت: افسوس كه اینك كار مهمی دارم، و گر نه به تو ثابت می كردم. داروغه لبخندی زد و گفت: برو و پس از آنكه كارت را انجام دادی بر گرد و ادعای خود را ثابت كن. بهلول گفت: پس همین جا منتظر بمان تا برگردم، و رفت.
یكی دو ساعتی داروغه منتظر ماند، اما از بهلول خبری نشد و آنگاه داروغه در یافت كه چه آسان از یك "دیوانه" گول خورده است
مصیبت عظیم
روزی داروغه بهلول را گفت: تا چند روز دیگر مرا به شهری دیگر می فرستند. اینک از همه خداحافظی میکنم.
بهلول: این مصیبتی عظیم است.
داروغه: برای شما؟
بهلول: نه، برای آن شهر دیگر!!!!
بزرگترین حیوان
روزی خلیفه بهلول را پرسید: بزرگترین حیوان دریا کدام است؟
بهلول : نهنگ.
خلیفه : بزرگترین حیوان خشکی کدام است؟
بهلول : پناه بر خدا، کدام حیوان را جرات باشد که خود را از حضرت خلیفه بزرگتر پندارد؟
بهلول و سوداگر
روزی سوداگری بغدادی از بهلول سئوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم ؟
بهلول جواب داد : آهن و پنبه .
آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقآ پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد باز روزی به بهلول
برخورد این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم بهلول ایندفعه گفت : پیاز بخر و هندوانه .
سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های
او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود فوری سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده گفتی
آهن بخر و پنبه نفعی برده ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی ؟
تمام سرمایه من از بین رفت.بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا
شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی من هم از
روی دیوانگی به تو دستور دادم مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.
ضرر هارون
آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند.
بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد.
در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود.
هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند.
زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری و کشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد.
هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم؟
گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده؟
اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پس ند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد.
بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود.
صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟
صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است.
هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند.
صیادپولها را گرفته، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد.
صیاد خم شد و پول را برداشت.
زبیده به هارون گفت : این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد.
هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت : مزاحم او نشوید.
هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود.
صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم.
بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است.
خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند.
هارون به بهلول گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)