87 - 90
خریده بود. بخاریهای گازسوز هم خانه را گرم می كرد. محبوبه كار چندانی نداشت و در خانه استراحت می كرد. پس از دوازده روز تعطیلی كلاسها شروع شد. عباس هم تلفن كرده بود كه تا دو سه روز دیگر حركت می كند.
دو هفته از شروع كلاسها می گذشت. شبی محبوبه و خانم فرجی مشغول صحبت بودند كه زنگ زدند. آقای جعفری در را باز كرد. مدتی با شخصی كه پشت در بود حرف زد، سپس سرش را به زیر انداخت و به سمت ساختمان محبوبه آمد. محبوبه نگران شد. یاد شبی افتاد كه عزیز فوت كرده بود. با عجله به ایوان رفت پرسید: "آقای جعفری كی بود؟"
"بریم تو برات می گم."
"الان بگین آقا جونم چیزیش شده؟!"
"نه."
"مادرم؟"
"نه دخترم!"
"عمو جون؟"
"نه بابا، بریم."
آقای جعفری به همسرش اشاره كرد كه نزدش بیاید. بی بی با عجله به سوی او رفت، با شوهر صحبت كرد و محبوبه شنید كه گفت: "یا حسین!... كی این طور شد؟"
محبوبه دیگر نای ایستادن نداشت. همان جا نشست. خانم فرجی و فائزه كمك كردند و او را داخل بردند.
آقای جعفری گفت: یكی از همكارهای عباس آقا اومده بود دم در... مثل این كه عباس آقا تصادف كردخ."
حالت پرسشگر چشمهای محبوبه هر لحظه بیشتر می شد. آقای جعفری ادامه داد: "گویا جلوی رستورانی می ایسته برای غذا خوردن، بعد از غذا می آد بیرون كمی هوا بخوره و قدمی بزنه كه یك كامیون دنده عقب می آد و بنده ی خدا رو زیر می گیره."
محبوبه تقریباً فریاد زد: "یعنی مرده؟!"
"آره دخترم... خدا بهت صبر بده."
"ای وای! حالا كجاست؟!"
"جنازه ش فردا صبح می رسه. در ضمن، یك خبر دیگه هم دارم... متأسفانه كامیونش رو هم دزدیدن."
"چطوری؟"
"وقتی راننده ها بالا سر اون مرحون بودند، یكی كامیونش رو می بره."
"جنس مردم چی؟"
"راننده ها گفتن هر جور باشه پیداش می كنن."
"بارش چی بود؟"
"شمش آلومینیوم."
"آقای جعفری، به آقا جون خبر بدین!"
"الان؟ شوهرت كس و كار دیگه ای به جز خواهرش نداشت؟"
"یك خاله ی پیر و مریض توی سبزه وار داره عمه ش هم خیلی پیره."
در چشم بر هم زدنی همه از موضوع خبر دار شدند و به خانه ی محبوبه آمدند. خانم و آقای مستوفی و آقای فرجی هم آمدند. انسیه زبان گرفته بود و جیغ و داد می كرد. محبوبه گوشه ای نشسته و ماتش برده بود.
مونس از محبوبه پرسید: "آرد و روغن كجاست می خوام حلوا بپزم؟"
فائزه گفت: "من می دونم كجاست."
فكر محبوبه مشغول بود كه گریه اش نگرفت. حاج آقا مستوفی در كنار محبوبه نشست و گفت: "دخترم به پول احتیاج داری؟"
محبوبه یكه خورد: "بله؟ چی گفتین حاج آقا؟"
"پرسیدم به پول احتیاج داری؟"
"برای چی؟"
"مراسم خرید مزار و باقی چیزها!"
"نه، نه... پول دارم. فقط به خواهرش خبر بدین."
"شماره ش رو بده، فردا صبح تلفن می كنم."
"حالا جنازه ی عباس مرحوم كجاست؟"
"تو راهه، دارن می برنش سردخونه."
"آقا جونم كو؟"
حاج حسین گفت: "اینجام دخترم، نگران نباش، هر كار لازم باشه انجام می دیم."
"می خوام، مراسم آبرومندی براش بگیرم. خرجش هم هر چی شد، مهم نیست خودم می دم."
"ماشینش، جنس مردم چی می شه؟"
"صبر داشته باش... پلیس به كارش وارده. سوزن كه نیست، یك تریلی بزرگه! هر جا باشه پیداش می كنن."
"حاج آقا مستوفی، ماشین و بار كه بیمه هستن؟ مگه نه؟!"
"بله دخترم، نگران نباش."
"حاج آقا كمكم كنین. كارهای مربوط به تریلی و دنبال كردن جریان دزدیش رو شما به عهده بگیرین."
"باشه، چشم."
ساعت هفت صبح، با صدای زنگ، همه بیدار شدند. به محض باز شدن در، زنی شیون كنان خود را به اتاق رساند. محبوبه نگاهش كرد او را نشناخت.
خانم فرجی گفت: "خانم شما چه نسبتی با مرحوم دارین؟"
"هیچی حاج خانوم... تو رو خدا بگین زن و بچه ش كجا هستن من به پاشون بیفتم؟"
محبوبه، گیج و مات، به این منظره نگاه می كرد. حاج حسین گفت: "خواهرم گریه نكن، بگو چی شده؟"
"آخِ روم سیاه حاج آقا... زنش كجاست؟"
محبوبه گفت: "من زنشم، امرتون چیه؟"
زن ناگهان خودش را به پای محبوبه انداخت؛ اما او دستش را گرفت و بلندش كرد و گفت: "خانوم این كارها برای چیه؟"
"تو زنش هستی؟"
"بله."
"بچه هم داری؟"
"نه."
همه تصور می كردند آن زن همسر دوم عباس است. مونس درحالی كه سر تكان می داد، می گفت: عباس سر محبوبه هوو بیاره، فاتحه ی بقیه ی مردها رو باید خوند. این همه اظهار عشق و محبت الكلی بود؟!"
زن همچنان به محبوبه التماس می كرد. حوصله ی همه سر رفته بود. كه زن به حرف آمد و گفت كه شوهرش عباس را زیر گرفته است و می خواست كه بازماندگان عباس، از گرفتن دیه صرف نظر كنند.
محبوبه گفت: "خانوم خیالتون راحت باشه، من از این پولها نمی خورم، برو راحت باش."
زن اشكهایش را پاك كرد و دعاگویان از خانه بیرون رفت. مونس سر و گردنی آمد و گفت: "آخه به عباس آقا نمی اومد دو زنه باشه."
جواد هم صبح خودش را رساند. محبوبه گفت: "مزاحم همه شدم، ببخشید."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)