نیمی از فنجان را قهوه ریخت و انگاه در حالی که چشم بر چشمم دوخته بود پرسید
- شیر ؟
- بله متشکرم.
- شکر ؟
- لطفا کمی .
بعد به هم زدن قهوه ام پرداخت در حالی که من به شدت از نگریستن به او می گریختم . حس می کردم باز هم زیر نظرم .با این که به چشم خود دیدم دیدم دستگاهها را خاموش کرد ولی ناخواسته می ترسیدم و به سختی مراقب دستهای لرزانم سبب فرو ریختن قهوه روی لباسم نشود .از طرفب مانده بودم چگونه صحبت را به عکسم بکشانم که نزد او بود .گویی خیال نداشت از ان مقوله حرفی به میان بیاورد .چیزی به ظهر نمانده بود و من باید برمی گشتم ولی او ارام در روی مبل مقابل من نشسته بود و از هر جا صحبت می کرد .چقدر ارامش و خونسردی بیش از حد او سوهان اعصاب بود چرا عجله نمی کرد سر و ته حرفش را هم بیاورد .باید عجله می کردم و گرنه مجبور می شدم شب را در ان باغ بزرگ و عجیب و غریب سر کنم چیزی که حتی از اندیشیدن به ان وحشت داشتم.
وحشتم وقتی بیشتر شد که هوا به طرز عجیبی تغییر کرد و اسمان با رعد و برقی هولناک این تغییر سریع جوی را خبر داد. من با صدای رعد و برق مثل اسپند از جا پریدم و به بیرون خیره شدم و با خود اندیشییدم چرا متوجه ابری شدن اسمان نشدم ؟ ایا هنگام امدنم هوا گرفته بود ؟ از جا پریدن من و نگاه حیرت انگیزم به باغ کیانوش را به خنده انداخت .متوحش بر او خیره شدم چقدر همه چیز هراسنده بود .
- خانوم این فقط صدای رعد و برق بود همین و بس !
با صدایی لرزان و مضطرب گفتم
- بله من نترسیدم بلکه بیشتر تعجب کردم .
- از چه چیز ؟ از باران ان هم در فصل پائیز ؟
بعد با شیطنت قبل از پاسخ من ادامه داد
- یا از تنها بودن با من در این باغ ؟
خداوندا چرا این مرد به جنگ و گریزش خاتمه نمی داد ؟ چرا همه چیز را همان طور که فکر می کرد به زبان می اورد ؟ ایا با حیا بیگانه بود ؟ عرق سردی از کمرم سرازیر شده بود و پشتم را می لرزاند . چه باید می کردم ؟ایا خیال داشت بلایی سرم بیاورد ؟
او به عقب تکیه داده بود و با نگاههای تمسخر امیز و عجیبش بر اندازم می کرد حسکردم قصد دنائت و پستی دارد و بی در نگ قربانی نیرنگ و فریبش خواهم شد! که اینطور ؟
دیگر اصراری برای پنهان کردن هراسم نداشتم .در همین هنگام پنجره ای با شتاب باز شد و باد سرد پائیزی به داخل سالن هجوم اورد به پنجره خیره شدم و بعد به طرف او برگشتم تا عکس العملش را ببینم . او همچنان ارام و بی تفاوت سر جایش نشسته بود ایا با ارامشش می خواست اعصاب مرا تحریک کند ؟ پس باربد کجا بود ؟
ناگهان همه ی فضای ان خانه به نظرم هولناک و هراسنده امد و دیگر چون چند لحظه قبل زیبا نبود و کیانوش در نظرم زندانبانی برای ان بنای مخوف شد .چطور توانسته بودم تا ان حد شهامت به خرج دهم وتک و تنها پا به انجا بگذارم ؟لااقل یک کلام به کسی نگفتی که کجا میری ؟ ادرس این جهنمم که کسی نداره مگه خدا کمکت کنه .
کیانوش لبانش را به هم می فشرد و همان طور خیره خیره نگاهم می کرد انگار منتظر بقیه ماجرا بود .فکر کردم نباید چیزی برای مسخره کردن دستش بدهم و با این تصمیم تلاش نمودم ارام باشم .با گامهایی مصمم به طرف در سالن به راه افتادم ان لحظه هیچ چیز به اندازه ان در چوبی مورد نظرم نبود و همه فکرم باز کردن و خارج شدن از ان باغ مخوف بود اما وقتی دستگیره را به پایین فشار دادم کوه امیدم فرو ریخت .
در قفل بود و من به راستی در ان خانه زندانی شده بودم وحشتزده به عقب برگشتم او همانطور ارام و راحت در مبل به عقب برگشته بود و مرا می نگریست در حالی که شدیدا با در کلنجار می رفتم به راستی در قفل بود و او در حالی که شدیدا احساس تفریح می کرد .موج داغ خشمم به حداکثر رسید و من برای گفتن هر چه به ذهنم می رسید دهان گشودم اما صدایم بیشتر به فریاد شبیه بود
- تو پست و نفرت انگیزی ! حالم ازت بهم می خوره تو......تو حیوانی هستی در لباس انسان حق با بقیه است .از تو با اون قیافه حق به جانبت وقتی که اینقدر ملعون و بی شرفی متنفرم !
کیانوش از جایش برخاست قلبم به شدت می زد اما همچنان هر چه به ذهنم می رسید نثارش می کردم در حالی که دستانم به شدت ضعف می رفت و سرگیجه لحظه ای رهایم نمی کرد او به من نزدیک شد و من همچنان سر جایم ایستاده بودم حس می کردم باید تا اخرین نفسم مقاومت کنم . ناگهان درست چند قدم مانده به من برسد به سویش حمله کردم اما درست مثل موجی سهمگین که به صخره ای اصابت کند به او که مثل دیواری غیر قابل عبور مقابلم ایستاده بود برخورد کردم او مچ دستهایم را خیلی محکم در هوا به دست گرفت و هر دو به هم خیره شدیم .با وجود قدرت غیر قابل انکارش لرزش دستانش را وقتی که دستانم را انچنان محکم به دست داشت حس می کردم .
انگار زمان ایستاده بود و او انچنان سخت و جدی و غیر قابل نفوذ در چشمانم رسوخ کرده بود و من در حالی که همه وجودم می لرزید به چشمانش که ان لحظه همه دید مرا متوجه خود کرده بود زل زده بودم .سکوت میان ما را صدای برخورد ارام باران با زمین می شکست و به نظر هیچ یک از تصمیم دیگری با خبر نبودیم در ان ثانیه های دیر گذر حاضر بودم تمام زندگی ام را بدهم تا از تصمیمش با خبر شوم .او مرا مثل پر کاهی سبک و بی وزن به جلو هدایت کرد و من در حالی که به شدت تقلا می کردم از چنگش بگریزم بی انکه خود بخواهم به دنبالش کشیده می شدم .
- منو رها کن وحشی ! اگه فکر کردی با این کارت خودمو مثل بقیه تسلیم می کنم سخت در اشتباهی من....من....
ناگهان دوباره به طرفم برگشت و با نگاهی غضبناک براندازم کرد با شهامتی ساختگی فریاد زدم
- فکر می کنی ازت می ترسم ؟ کور خوندی ! تو هیچی نیستی ! تو فقط یک طبل تو خالی هستی یک موجود تحقیر شده .
او مرا محکم روی صندلی انداخت و خودش به باز کردن در مشغول شد در حالی که چهره اش سخت و غیر قابل بررسی بود . با کمی دقت متوجه شدم برای ان سالن سه در ساخته شده !ولی در انگار اول فکر می کنی یک در وجود دارد و من تصادفا یکی از درهای بسته را امتحان کرده بودم و خوب که فکر کردم به یاد اوردم درست از همان دری وارد شده بودم که کیانوش باز کرد .غرورم نمی پذیرفت که عذرخواهی کنم او با من تنها چند قدم فاصله داشت خدایا چه حرفهایی به او زده بودم ؟ وقتی از جا برخاستم او به طرفم امد و درست در یک قدمی من ایستاد و با لحنی جدی خشک و تحقیر کننده گفت
- متاسفم که فکر می کردم تو با سر خودت فکر می کنی ! یکبار پیشتر از اینها بهت گفته بودم که دختر بچه ها هیچ جذابیتی برای من ندارند و باز هم می گم که من هر وقت چیزی رو بخوام به دستش می یارم حالا هم موجود کوچولو دلم برات میسوزه چون به سلاح زنانه ات متوسل شدی اما اینو بدون برای من تصاحب کردن تو هیچ کاری نداشت این که خواستم به اینجا بیایی این بود که ثابت کنم من لو لو خر خره نیستم و کنجکاوی عوامانه ات را در باره ی خودم ارضاء کنم . خوشبختانه از ان دسته از مردان بدبخت زن نیستم و باید بگم سر سوزنی به این جنس لطیف اعتماد ندارم . تو هم عشوه گری هاتو برای خودت نگه دار و زود از اینجا برو از دمهی کههر به اننستن متنفرم به خصوص تو ابلیس کوچول زود برو تا به انتهای باغ برسی در باز شده .
حتی یک کلام از حرفهای او را متوجه نشدم و بعد با کمی بیشتر فکر کردن مقصودش دستگیرم شد .ان لحظه همه فکر و ذکرم و دور شدن از ان باغ غریب بود .پله ها را دو تا یکی کردم و به سرعت سوار ماشینم شدم و درست اخرین لحظه او را پشت پنجره بلند سالن دیدم اما حتی برای خداحافظ سر تکان ندادم . با این که برای دور شدن تعجیل می کردم اما نمی توانستم ندای سرزنشگر وجدانم را نشنیده بگیرم .من از خیابان منتهی به در باغ به سرعت عبور کردم و تلاش می نمودم به هیچ چیز نیاندیشم حتی به ظهر بارانی پیش رویم که تاریکی و سکوتش عجیب می نمود و حتی به ان باغ که درونش فقط درخت پائیز زده بود و عظمت وصف نشدنی .من با همان سرعت از در باغ که دوباره میان شکافهای دیوار ناپدید شده بود خارج شدم و حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)