صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 57

موضوع: ارثیه های عاطفی | عشرت دوانی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 15


    به مقصد رسیدیم،یعنی همون رستوران چینی که شب قبل اونجا بودیم،به یه رستوران دکّه مانند،از تاکسی پیاده شدیم،بارون بند نیومده بود،داشت بند میاومد،دیگه ابشاروار نمیبارید،گاهی گداری،یه قطره روی سرمون میچکید،می شکست و پخش میشد.
    برزین اون شب انقدر حالیش بود که حق(خانوما مقدمنن)رو رعایت کنه،دربون در ورودی رستوران رو باز کرد و به عنوان تعظیم خم شد،دربون دیشبی نبود،یه مرد دیلاغ آلمانی بود که لباس چینی تنش کرده بود و این وظیفه را گردنش گذاشته بودن که در رستوران را برای مشتریا باز کنه و همونطور خمیده بمونه تا مشتریا وارد رستوران بشن.
    پامون رو که به رستوران گذشتیم،همون نوازنده رو وسط رستوران دیدیم با همون ویلون لعنتی ش.نوازنده با دیدن ما گٔل از گلش شکفت،می دونست اگه بازم آهنگ مورد علاقه برزین رو بزنه،ده بیست مارک انعام رو شاخشه.
    برزین منو به طرف یه میز رهنمایی کرد:
    -چند دقیقه یی اینجا بشین،من میرم زود بر میگردم.به خیالم رسید میخواد بره دستشوییی،بدون اینکه حرفی بزنم،روی صندلی پشت میز نشستم و برزین رفت به اون طرف رستوران که دو سه دستگاه سر ماساژ ویترینی اونجا بود و کنارش دو در،یکی به آشپزخانه باشد میشد و دیگری به دستشویی و دو دستگاه تلفن عمومی.
    با نگام چند قدمی برزین رو دنبال کردم و بعد مشغول تماشای مشتریهای دیگه و در و دیوارا شدم،نوازنده ویلونش را به صدا در آورد،یه آهنگ زد،دو آهنگ زد،سه آهنگ زد،با تموم شدن هر آهنگی مشتریها برایش کفّ میزدند،ولی اون آهنگی رو که شب قبل اشک برزین را در آورده بود نزد،انگار اون آهنگ مخصوص خود برزین بود،نوازنده آهنگ چهارمیش را شروع کرد و خبری از برزین نشد،داشتم نگران میشدم،یعنی چه؟این برزین چه مرگی داره که رفته توالت و در نمیاد؟توالت که جای زندگی کردن نیست،آدم میره و بعد از چند دقیقه که خاک تو سریش تموم شد بر میگرده،این همه وقت تو اونجا موندن که صحیح نیست.
    نگاه نگرانم را به طرف دستگاههای سر ماساژ گردوندم،کنار یکی از دستگاههای تلفن عمومی برزین را دیدم که داشت با یکی تلفنی صحبت میکرد،نمی دونم چی میگفت و چی میشنید،فقط میدیدم که هر چند وقت به چند وقت،از خنده غش و ریسه میرفت.
    نوازنده داشت آهنگ چهارمش را به آخر میرسوند که برزین اومد،از معطل کردنش لجم گرفته بود،می خواستم بهش طعنه بزنم و بگم:
    مگه تلفنای اینجا به اون دنیا هم خط میده؟...رفتی و یه ساعت با پونه جونت گٔل گفتی و گٔل شنفتی؟
    اما نه تنها دلم نیامد این حرف رو بزنم،بلکه از خودم هم خجالت کشیدم،اگه این حرف رو میزدم همه چیز بهم میریخت،در حالی که میخواستم من همه چیز رو روبراه کنم،از خودم پونه بسازم،و از پونه شهلا و شمیلا.
    چه خوب شد که این حرف رو نزدم،این جور حرفا اصلا انسانی نبود،با گروه خونی من نمیخوند،ریشه در حسادت داشت،در اون لحظهها متوجه شدم کارم مشکل تر از اونی که فکرش رو میکردم،هم باید نقش پونه رو توی زندگی برزین باز میکردم و هم حسادتمو نسبت به اون زن مرده از بین میبردم.
    برزین خندون،کنارم روی صندلی نشست و بدون اینکه حرفی ازش پرسیده باشم به حرف در اومد:
    -داشتم با بابات حرف میزدم،بهش میگفتم که ممکنه امشب یه خورده دیرتر بریم خونه،...یعنی ساعت دو یا سه نصفه شب.
    با تعجب پرسیدیدم:
    -ساعت دو یا سه نصف شب؟...مگه شا م خوردنمون چقدر طول میکشه؟
    خندید و جواب داد:
    -غذا خوردنمون زیاد طول نمیکشه،ولی من تصمیمی دارم همه چیز رو برات بگم،همه ی زندگیمو از سیر تا پیاز.
    و برزین میخواست،بیشتر در مورد منظورش حرف بزنه،اما ناچار شد که ساکت بشه،انگار در تمام مدتی که تنها پشت میز نشسته بودم،نوازنده ی ویلون،چهار چشمی میز ما رو میپایید،همین که مطمئن شد برزین پشت میز جا خوش کرده،آهنگ مورد علاقه ش رو اجرا کرد.باز من بودم و برزین،و یه آهنگی که توی فضا پخش میشد،برزین گریه بازار راه انداخته بود،گریه میکرد،با یه چشم سالمش گریه میکرد،سراپا گوش شده بود و هیچ توجهی به گارسنا نداشت، گارسنایی که خوب وظیفه شون رو میدونستند،غذاها و سٔسهای مر علاقهاش را میچیدن و میرفتن،به غیر از یه گارسون که مثل شب قبل،اطراف میز مون میپلکید تا اگر برزین امر یا سفارشی داشت،بدون معطلی انجام بده.
    آهنگ مورد علاقه ی برزین تمام شد و من در منتهای تعجب دیدم که خودم هم دارم گریه میکنم!اصلا متوجه نشده بودم که چه وقتی اشک به چشمام اومده.
    برزین کیف پولش رو از جیب پشتی شلوارش در آورد،دو اسکناس توی بشقابی گذاشت و به گارسونی که دور ما میپلکید داد تا به نوازنده بدهد.گارسون هم چنین کاری کرد،به وضوح دیدم که نوازنده با دیدن اسکناسا،به وجد در اومد با سرعت اسکناسها را از توی بشقاب قاپید و توی جیبش گذاشت.درست حالت گرسنه یی رو داشت که یه تکه نون رو از دست یکی دیگه کش میره.
    داشتم خودمو برای سر حرف باز کردن با برزین آماده میکردم که باز صدای ساز بلند شد،باز نوازنده همون آهنگی رو تکرار کرد که اشک منو برزین رو در آورده بود،ولی من با دو چشم به گریه افتاده بودم و باز برزین با یه چشم.
    توی دلم به نوازنده ی ویلون لعنت فرستادم:
    -خدا از روی زمین برت داره،یه دفعه اشکامنو گرفت بس نبود،دوباره همون آهنگ رو ساز کردی،اگه برزین سه چهار سکه دیگه هم برات میفرستاد،حتما تا صبح همین یه آهنگ رو تکرار میکردی.
    بالأخره اون آهنگ غم انگیز تموم شد،از روی میز دو دستمال سفره ی کاغذی رو برداشتم،یکی برای خودم و دیگری رو به طرف برزین دراز کردم،دستمال رو از دستم گرفت و نگاهی بهم انداختند،انگار خوشش اومده بود که پا به پاش اشک ریخته بودم،اون از گریه کردنم لذت برده بود،ولی باور کنین من این کار رو نکرده بودم که خودمو براش عزیز کنم،من هم بی اختیار گریه کرده بودم.
    برزین اشکاشو پاک کرد و گفت:
    -تو هم گریه کردی؟...درست همون کاری که....
    بقیه ی حرفاش توی دهانش ماسید،مثل اینکه خجالت کشید حرفش رو دنبال کنه و بهگه(درست همون کاری که پونه میکرد، یا درست همون کاری که من دوست دارم بکنی.)
    روی میزمون پر بود از غذاهای مختلف،یه نوع غذا بود که با دو تا ماهیتابه آورده بودند سر میز،زیر ماهیتابه یه تکه چوب مستطیلی شکل گذشته بودند که تا گرمای زیر ماهیتابه میز رو نسوزونه.
    غذا به قدری گرم بود که از دور و بارش،هنوز روغن جیلیز و ویلیز میکرد،نگاهی به ماهیتابه انداختم،هر چی دستشون اومده بود قاطی هم کرده بودن و ریخته بودن توی ظرف و تفتش داده بودن،از پیاز و فلفل خلال شده بگیر تا برنج شفته شده،تخم مرغ،میگو و ماهی تکه تکه شده و....
    یه ماهیتابه جلوی من بود یه ماهیتابه جلوی برزین،در وسط میز یه لیوان قرار داشت که توش قاشق و چنگال بود،ولی کنار ماهیتابه ها دو را چوب گذشته بودند،دو تا چوب به قطر یه سانت و به درازی دو وجب.
    چوبها رو دستم گرفتم،مونده بودم که اون غذا رو چطور بخورم،برزین از درموندگیم به خنده اوفتد:
    -خیلی ها فکر میکنن که چینیها با دو تا چوب غذا میخور،کلی هنر و مهارت دارن،در صورتی که با چوب غذا خوردن هیچ مشکل نیست.
    و با نوک تیز یکی از چوب ها،تکهای از ماهیا رو برداشت و پشت بندش با دو چوب،مقداری برنج برداشت و گذاشت دهانش،و برام توضیح داد:
    -این چینیهای کلک برای اینکه بشه با چوب برنج رو خورد اونو به حالت کته میپزن و مثل شفته ش میکنن،تا بشه با دو تا چوب،یه لقمه ی کوچیک برنج رو برداشت.
    و با توضیح دیگه،منو کاملا در جریان غذا خوردن چینیها قرار داد:
    -وقتی هم که میخوان غذاهایی مثل مکارونی و ورمیشل بخورن،چوبا رو چند بار تو دستشون میچرخونن تا یه قدری ماکارونی دور چوب قلمبه بشه،بعد تند تند میخورند تا ماکارونیها و ورمیشل ها،از وسط تکه نشن.
    با این توضیح ها.،تصمیم گرفتم که من هم با این چوب،شاممو بخورم،اما غذا داشت زهر مارم میشد،چوبا رو کنار بشقابم گذشتم و از توی لیوان قاشق چنگالا،یه قاشق و چنگال برداشتم و گفتم:
    هیچی قاشق و چنگال نمیشه،آدم غذا شو راحت میخوره،غذا خوردن به سبک چینی کار من نیست...به این نمیگن غذا خوردن بلکه میگن شعبده بازی.
    نگام کرد و خندید و همونطور که لقمه توی دهنش گذشت گفت:
    -هر که طور راحت تری.
    از برزین پرسیدم:
    -چرا غذاهای امشب،با شا م دیشبمون فرق داره؟
    خیلی کوتاه و مختصر جواب داد:
    -برای اینکه منو کاملا در جریان به این رستوران اومدنش بذاره،به حرف در اومد:
    -سال هاس که من مشتری این کافه م،از صاحبش گرفته تا دربوناش منو میشناسن،همه گرسناش میدنن من،چه شبی چه غذائی رو میخورم،و وقتی که مهمون دارم،چه غذاهایی رو باید برامون بیارن.
    -پس غذائی که امشب برامون آوردن،یه غذای سفارشیه.
    با تکون دادن سرش،حرفم رو تصدیق کرد:
    -کارکنای این رستوران انقدر تیز هوشی دارن که برای مهمون های خاص من،غذاهای سفارشی بیارن.
    بی اختیار یه سوالی روی لبام اومد:
    -این جور غذاها رو وقتی میارن که مهمون زن داری؟
    هم شیطنت توی سوالم بود هم حسادت. شیطنتی دخترونه وقت مطرح شدن این طور سوال ها طبیعه،ولی حسادتی که به جونم افتاده بود برام غیر طبیعی بود.خودمو ملامت کردم:
    -این چه سوالی بود دختر؟حتما برزین فکر کرده که من دارم از حسادت میسوزم،مگه من خودمو قانع نکرده بودم که با یه عکس عروسی کنم؟با یه عکس جون دار،دست و پاا دار،زبون دار؟...پس این جور سوالها معانی ش چیه؟نکنه من بدونه اینکه خودم بدونم سودایی شدم و عشقی تو مخم داره دور میزانه.
    برزین چنان مشغول خوردن بود که توجهی به من نداشت،وگرنه تغییر حالتم را درک میکرد،اون بدون چشم برداشتن از غذاش جوابمو داد،چه صریح و بدون رودروایستی:
    -آره،وقتی که زنی مهمون منه از این غذاها برامون میارن.
    کنجکاو شده بودم،دو مرتبه پرسیدم:
    -کدوم زنا؟....مگه تو مهمون زن هم داری؟
    هر دومون چهار نعل تاخته بودیم،پامون رو از حد و اندازه مون بیرون گذاشته بودیم،به من چه ربطی داشت که برزین با چه زنایی به اون رستوران اومده؟برزین هم تند تاخته بود و خودشو ناچار دید با آوردن توضحی،اگه فکر باطلی توی کله م اومده،از سرم بیرون کنه:
    من فقط هر چند وقت به چند وقت،با زنی میام اینجا،با زنی که سنگ صبوره منه،دردمو میدونه،با هم میشینیم و من از غصه هام و دردام براش میگم.
    -کیه اون زن؟
    این سوال هم بدون هیچ اختیاری به روی زبونم اومد،فرصت اینو نکردم که باز خودمو ملامت کنم،برزین این مجال را به من نداد،انگار خودش برای جواب دادن به چنین سوالی آماده کرده:
    -بعضی وقتها با منشی م میام اینجا...چه جوری بگم وقت از تنهایی کلافه موقعی که میبینم جنون در من زنجیر پاره کرده،و دلم میخواد دیوونگی کنم،سرم رو به دیوار بکوبم،بکوبم،....تا مغزم پریشون بشه..آخه،شاید ندونی اون زن برام مثل یه خواهره،به همون مهربونی، باهام حرف میزانه،انقدر حرف میزانه تا آروم بشم..
    شونه هامو به نشونه بی اعتنایی بالا انداختم:
    -منو ببخشه که سوالهای بی موردی کردم،اصلا گذشته ی تو به من مربوط نمیشه،هر مردی که پاش به اروپا باز میشه،بالأخره یه سرگرمیهایی برای خودش پیدا میکنه.
    برزخی نگام کرد و گفت:
    -با من اینجوری حرف نزن،نگو هر مردی بیاد آلمان یا دیگر کشور اروپایی،برای خودش سرگرمی پیدا میکنه...خیلی از مردا اینجا میان و بر میگردن کشورشون به همون پاکی که اومده بودند،من یکی از اونام.

    و بعد برای اینکه حرفش رو به کرسی بشونه،ادامه داد:
    -یه آدم وقتی امکان ناداشته باشه،معلومه خطا نمیکنه،چه جوری بگم یه کارمندی که فقط سند و کاغذ دستش میاد،نمی تونه دزدی کنه،ولی اگه یه صندوق دار بانک که روزی میلیونها پول دستش میاد دزدی نکنه،می شه گفت آدم پاکیه،من در کشوری زندگی میکنم که همه جوره امکناتی برای فرو رفتن در فساد دارم ولی یه قدم،غلط بر نداشتم...این که میگم منشیام برام مثل یه خواهر بده و هست،یه ادعا نیست بلکه حقیقته.
    برای اون که بحثمون در این باره طول نکشه گفتم:
    -همونطور که گفتم گذشته ت هیچ ربطی به من نداره....
    حرفمو برید،نگذاشت چیزه دیگه یی بگم،خودش به حرف در اومد:
    -تنها فرقی که میون من و تو هست همینه،گذشته ی من برات اهمیت نداره،در حالی که اگه من به تو علاقه مند شدم برای اینکه به گذشتهام جون بدم و اونقدر ادامه ش بدم تا برسه به امروز،تا برسه به فردا،تا برسه به آینده یی که ازش هیچ خبری نداریم.
    اولین اختلاف نظرمون،خودشو نشون داده بود،این که من گفته بودم گذشته ش برام مهم نیست،برنامه ی من بود،میخواستم به گذشته ی اون عکس جون دار فکر نکنم،ولی اون اگه منو دوست داشت برای این بود که میخواست گذشته ش رو با وجود من زنده کنه.
    چه کار سختی رو میخواستم قبول کنم،خودتون بگین آیا آسونه،یه دختری با مردی عروسی کنه که به هیچ قیمتی حاضر نیست از گذشته ی عشقولانه ش دل بکّنه؟...نه،خیلی سخته همه سعی میکنن به طرف آینده قدم بردارن و من میخواستم خودمو گرفتار مردی کنم که گذشته و آینده ش رو گم کرده،چی دارم میگم ،آینده هنوز در مغزش معنا نشده بود.ولی من تصمیم خودمو گرفته بودم میخواستم با همین مردی زندگی کنم که آینده براش معنا نداشت و میخواستم زن مردی بشم که منو به چشم زن مرده نگاه میکرد،تصمیم گرفته بودم که با برزین زندگی کنم نه به خاطر اون که از امکانات مالی و اعتبارش استفاده ببرم بلکه فقط زندگی کنم،اونم یه زندگی بی حقه و کلک.
    شاممون رو خوردیم به برزین گفتم:
    -از این چار دیواری خسته شدم،بریم یه جای دیگه،جایی که دارو درخت باشه.
    پرسید:-یعنی کجا بریم،...یه پارک؟...اگه بازم بارون بید چی؟
    به روش لبخند زدم و گفتم:
    -بریم...فقط بریم...مثلا یه جای خلوت،مثل یه پارک جنگلی،جایی که دور تا دورش رو نرده نکشیده باشن از ترس اینکه مبادا درختا فرار کنن.اگه بارون هم اومد،تو چتر داری و چتر حمایتت رو روی سرم میگیری.
    بدون اینکه بخوام این حرف خیلی عشقولانه از کار در اومد،آثار خوشحالی رو توی قیافه ی برزین دیدم،.در حالی که غم سنگینی به دلم اومده بود.وقتی برزین حساب میز رو میرسید من به یاد یه شعر افتادم،م،الف سایه بود،امشب همه غمهای عالم را خبر کن،
    بشین و با من گریه سر کن
    گریه سر کن

    ای جنگل،ای انبوه اندوهان دیرین
    ای چون دل من،ای خاموش گریه آگین
    سر در گریبان،در پس زانو نشسته
    ابرو گره افکنده،چشم از درد بسته
    در پرده های اشک پنهان،کرده بالین
    ...دیگر حوصله اش را نداشتم که به بقیه ی شعر فکر کنم.
    صفحه ی 160


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    «16»

    « جايى كه برزين براى وقت گذرونى، يا حرف زدنمون انتخاب كرده بود، دُرُس همون جايى بود كه با سليقه من جور در مى اومد، پارك انگلش گاردن، يعنى پارك انگليسيا؛ مثل اين كه بعد از جنگ دوم جهانى، وقتى قواى متفقين مى ريزن به آلمان، اين جا و اون جا اين مملكت تكه تكه شده رو به اسم خودشون مى كنن، مثلاً يه ساختمون قديمى، يه خيابون دور . دراز، اما انگليسيا ذوق شون از بقيه بيشتر بوده، توى مونيخ پاركى به اسم خودشون مى كنن، پاركى به معناى باغ انگليسيا؛ تا آلمانى ها هر جا كه نيگا مى كنن خرابى هاى جنگ رو نبينن، يه پارك با صفا ببينن، خلاصه كنم انگليسى انگليسيه؛ اونى كه مى گن با پنبه سر بريد، در مورد انگليسيا صدق مى كنه، من اهل سياست نيستم، زياد چيزى هم از سياست نمى دونم، ولى خوندم و شنيدم كه انگليسيا كلى بلا سر آلمانيا درآوردن، آخر سرش هم چند پارك و تفريحگاه رو به اسم خودشون كردن تا خاطره خوبى از خودشون به جا بذارن:

    پدرم هميشه مى گفت:
    -انگليسيا بيشتر از همه جا، و بيشتر از همه كس، به هنديا ظلم كردن، و ندونسته يه خدمت! وقتى كه با مبارزه مهاتما گاندى انگليسيا از هند بيرون رفتن، در كنار هزاران خرابى، يه چيز هم براى هنديا باقى گذاشتن، و اون زبون انگليسى بود، همين زبون سبب شده كه هندياى فقير بتونن به همه جاى دنيا بيرون برن و يه كارى براى خودشون دس و پا كنن، حالا چه كارگرى و نوكرى، چه كارمندى و مديريت.

    « از اين حرفا بگذريم، پارك انگلش گاردن، دُرُس همون جايى بود كه دوست داشتم، دور و بر اين پارك رو نرده نكشيده بودن، يا لااقل اون وقتا نرده نكشيده بودن از ترس اين كه درختا فرار كنن! يه تكه از جنگل رو، وسط شهر به حال خودش گذاشته بودن، با اون درخت هاى پير و قطور شاخه هاشون، تو هم رفته بود و برگاشون قاطى شده بود.
    اون پارك دُرُس مثل جنگل وهم آلود بود، با اون كه هر چن قدم به چن قدم، يه چراغ داشت، از اون تيرهايى كه بلنديش شايد از دو متر رد مى كرد، و سر هر تير لامپ كاشته بودن و دور هر لامپ، يه حباب شيشه يى اما پارك نيمه تاريك بود، شاعرونه بود، دلم مىخواس باز هم در توى ذهنم كند و كاو كنم و يه شعر درباره جنگل، بو ىسبزه ها، و عطر خاك كه به خاطر بارون چند ساعت پيش بيدار شده بود آدمو گيج مى كرد، سرحال مى آورد، مخصوصاً جووناى ايرونىدهه چهل رو.
    اصلاً دهه چهل، جووناى ايرونى، چه دختر و پسر، عاشق شعر شده بودن، شعر نو، هر كىرو مىديدى يه شعرى از بَر داشت شعرىاز مشيرى، شاملو، فروغ، نصرت رحمانى، هوشنگ ابتهاج يا همون ه. الف. سايه خودمون و غيره.
    توىاون محيط دلم نمىاومد به غير از شعر، چيزى بشنفم و به غير از حرفاىعاشقونه، اما من و برزين اومده بوديم اونجا تا سنگامونو با هم وا بكنيم، اومده بوديم خيلى جدى با هم حرف بزنيم، يا اين ورىبشيم يا اون ورى، اومده بوديم از حرفامون نتيجه بگيريم؛ به خودم گفتم:
    زندگى رو كه ازمون نگرفتن، بهتره حرفاىجدىرو بذاريم يه وقت ديگه، از شعر حرف بزنيم، حرفاى پرمعناى سهراب و شاملو رو مزه مزه كنيم. يا حداقل حرفامونو خيلى زود به نتيجه برسونيم تا بتونيم از طبيعت استفاده ببريم؛ از شعر ناب به وجد بياييم.
    « جالب اينجا بود كه توىاون پارك درندشت، حتى يه برگ پژمرده روى زمين نديديم، در هر گوشه و كنارش، يه نيمكت كار گذاشته بودند، بهتر بگم نيمكت ها رو جاهايى كار گذاشته بودن كه شاخ و برگ درختا، دورشون ديوار مى كشيد و اون جاها رو شاعرانه تر مى كرد.
    با اون نيمكت ها از بارون چن ساعت پيش خيس بود، بدون توجه به خيسى شون روى يه نيمكت نشستم و گفتم:
    - چقدر اين پارك تميزه! برگايىكه به درختا بندن و فقط يه نسيم كافيه بيندازه شون روى زمين، روى زمين ديده نمى شن.
    « با نشستن روى نيمكت، نم آبى كه روى نيمكت بود به شلوارم نفوذ كرد و خنكى
    دلچسبى به پاهام داد، برزين هم بى توجه به خيسى نيمكت ها، كنارم نشست، اما چترشو روى نيمكت نذاشت، ازش مثل عصا استفاده كرد و چونه اش رو به دسته چتر تكيه داد:»
    - به كارى كه مىكنيم مى گن يه هوس ديوانه وار... ولى من از ديوونگى خوشم مى آد.
    منم همينطور...بعضى وقتا فكر مى كنم از عقل چه چيزى يه آدم مى رسه؟! بعضى وقتا ديوونگى، بيشتر از عقل كارسازه.
    « و ازش تشكر كردم به خاطر شب قشنگى كه برام دُرُس كرده بود:»
    -ازت متشكرم برزين، مدتها بود كه دلم مى خواس به يه كار غيرمعمولى، يه كار غيرمتعاذف دست بزنم، و تو، اين موقعيت رو برام فراهم آوردى... توى چنين محيطى آدم به ياد شعر مى افته، حس مى كنه كه مقررات رو زير پا گذاشته، مثلاً همين حالا و روى نيمكت خيس نشستيم، كاريه كه ديگه وقتا نمى كنيم، يا از ترس اين كه مبادا لباسمون اطوشو از دس بده... اين جا، جاى شعر و طبيعته.



    « برزين خوشحال بود از اين كه رضايتمو از چنان شبى جلب كرده بود، با وجود اين گفت:»
    -هرچند كه خودم هم شعررو دوست دارم، عاشق طبيعتم، ولى نبايد فراموش كنيم، كه زندگى يه طرفمون وايساده...، ما به اين جا اومديم كه حرفامونو به هم مى زنيم.
    « حرفشو تأييد كردم و ازش خواستم:»
    -من همه پيشنهادا و حرفاتو دربست قبول دارم، ديگه دنباله اون حرفا رو نگيريم به خودمون فرصت بديم كه از اين هوا، از اين طبيعت استفاده كنيم.
    با ناباورى، خيره نگاهم كرد:»
    يعنى مى خواى بگى با پيشنهاد ازدواج من موافقى؟-
    - همين طوره..
    « جوابم خيلى كوتاه بود اما قاطعانه، باز هم برزين حرفمو باور نكرد و پرسيد:»
    -فكر نمى كنى موافقتت، يه جور بى خيالى و ديوونگى باشه؟... آخه فكرشو بكن، من يه مرد يه چشمى هستم، يه مرد اسير عشق زنى مرده به اسم پونه...
    « بازم قاطعانه به حرف دراومدم:»
    -امشبو خراب نكن برزين، خيلى ها همه كارشون بر مبناى عقله، ولى به جاى رسيدن به خوشبختى به بدبختى مى رسن... اگه موافقت پيشنهادِ ازدواجت، ديوونگى باشه، بذار اين ديوونگى رو بكنم... كسى چه مى دونه، شايد بعضى وقتا آدم بتونه به راه ديوونه ها رو بره و به سعادت برسه.
    « به وضوح ديدم كه آثار رضايت توى صورتش پيدا شد، آثارى كه همى پر رنگ و پر رنگ تر شد، براى اون كه خوشحاليشو تكميل كنم گفتم:»
    -ديگه نبينم از پونه به عنوان يه زن مرده، اسم ببرى! اسم اصلاً مهم نيس، اسم من چه شهلا باشه و چه شميلا، سعى مى كنم برات پونه بشم.
    « نمى دونم روى چه احساسى، چنين حرفى رو زدم، شايد محيط پارك منو منقلب كرده بود، از اين رو به اون روم كرده بود، براى خودم دليل آورده بودم كه زندگى با برزين، اشتباه نيس، حداقل برزين عشقو مى شناسه و اين كارم رو آسون مى كنه كافيه يه خرده زحمت به خودم بدم و عشقشو از طرف پونه به طرف خودم جذب كنم، مسلماى در اين كار موفق مى شم، چون هيچ مانع و رقيبى ندارم، اما نه! يه رقيب دارم، رقيبىكه زير خاك پوسيده و دستش از دار و دنيا كوتاهه.
    به برزين گفتم:»
    -حالا كه جوابتو از من گرفتى، چى بايد بكنيم؟
    « بدون فكر كردن، جوابمو داد:»
    -خب معلومه! مىريم خونه تو، و من به بابا و مامانت مى گم: برزين موفق شده كه يه گل از خونه تون ور داره و ببره خونه خودش.
    -به همين سادگى؟! به همين مفتى؟!
    -كىگفته من اين گُل رو مفت و مجانى مى برم خونه م؟... من جونمو به پاش مى ريزم، دلمو نثارش مى كنم.
    « ميون حرفاش اومدم و با خنده بهش گفتم:»
    -مى دونى پدرم بهت چى مى گم؟... بهت مىگه ثروتى از جون و دل بالاتر وجود نداره... دخترمو ببر، اما يادت باشه، براىاون كه عمر اين گل كوتاه نباشه با اشك چشم آبياريَ كن با اشك شوق.
    « حسابى حال و هوامون عاشقونه شده بود، برزين با اون كه دكتر بود، از شعر و شاعرى غافل نمونده بود، اين خاصيت عشقه كه طبع آدمو لطيف مى كنه، آدمو شاعر مسلك مى كنه، توى غربت، يه كتاب فارسى، يه شعر فارسى براى ايرونيا مثل بزرگ ترين نعمت هاس. اونا اگه تو ايرون بودن شايد يه نگاهى هم به كتاب هاى فارسى نمى كردن، ولى تو غربت از يان حرفا نيس، يه كتاب كه گير آدم مى آد، هرچند هم مزخرف باشه مى خونه، چرا؟ براى اين كه بوى وطن رو از كلماتش مى فهمه.
    برزين نگاهى به ساعتش انداخت و گفت:»
    -ديگه زياد وقت نداريم، چيزى به رفتنمون باقى نمونده، تا چشمامونو روى هم بذاريم ساعت دو نصف شب مى شه و موقع برگشتن.
    « بهش اعتراض مى كردم، اعتراضى كه با خواهش همراه بود:»
    -ساعت دو نصف شب بشه، ساعت سه بشه؛ من دلم نمى خواد اين شب به آخر برسه، دلم نمى خواد خورشيد دربياد، اصلاً اين همه سال، اين همه قرن خورشيد دراومده چى كار كرده؟!... بذار همين جا بمونيم، شب به اين قشنگى رو ادامه بديم.
    -پس بذار برم و از يه تلفن عمومى به پدر و مادرت خبر بدم كه دير مى آييم.
    « مخالفت كردم:»
    -ولشون كن، بذار به حا خودشون بمونن، مطمئن باش وقتى كه از بيدارى خسته شدن، جورى مى خوابن كه هفت پادشاهو خواب مى بينن.
    « مخالفت من، سبب شد كه برزين از جاش نجبه، توى جاش مبخكوب بشه، اونم از خداش بود كه اون شب رو به بيدارى بگذرونه، باهام حرف بزنه، حرفايى كه تمومى نداشت، از همه چيز حرف مى زديم، به جز از زندگى و آينده، اين حرفا رو گذاشته بوديم براى روزاى ديگه، وسط حرفامون ازش پرسيدم:»
    -آيا شاعرى هس كه ازش دلخور باشى؟
    « خيلى خلاصه جوابمو داد:»
    -آره از دست دو شاعر دلم پره، يكى مهدى حميدى و يكى هم احمد شاملو!
    « حرفاش برام جالب بود، اين دو شاعر اصلاً با هم نمى خورن، يكى از شعر كهنه بدش مى اومد و اون شاعر ديگه عاشق غزل و قصيده و اين حرفا بود. اين دو شاعر هر دو عاشق بودن، شاملو عاشق آيدا و حميدى عاشق منيژه، اين تنها وجه مشتركشون بود، مى خواسم بدونم چرا برزين دلش از دست اين دو شاعر پره، براى همين ازش خواستم:»
    -خسيسى نكن برزين، حرفت رو تكميل كن.
    « من به اصطلاح آدم شعرزده بودم، ديوونه شعر، سن و سالم اقتضا مى كرد اقتضا مى كرد كه هر وقت دلم تو سينه ام، احساس جاتنگى مى كرد و مى خواس بزنه بيرون، به شعر پناه مى بردم، ولى هيچ وقت فكر نمى كردم برزين هم مثل من باشه، بلكه بالاتر از من، اون دكتر بود و من انتظار نداشتم كه يه دكتر، از شعر اونقدر زياد بدونه، برزين به حرف دراومد و حرفاش موجب شد كه ما از ياد ببريم كه روى نيمكت نشستيم، برزين گفت:
    -مى دونى تفاخر چيه؟ مقصودم تفاخر شاعرانه س.
    « معنى تفاخر رو مى دونستم، يعنى افتخار كردنبه خود، از خود متشكر بودن، اما بى رو در واسى بگم مقصودشو از تفاخر شاعرانه ندونستم، برزين برام ن.ضيح داد، به قدرى قشنگ منظورشو برام تشريح كرد كه ماتم برد براى اون كه همه نكته هاى باريك تر از مويى كه به قول شاعر، توى حرفاش بود، بگيرم، جذب مغزم كنم، گذاشتم فقطاون حرف بزنه و من فقط گوش بدم، برزين گفت:»
    -شاعرا، از قديم توى شعراشون از خودشون تعريف كردن، مثلاً حافظ و سعدى هم گفتن كه شعراشون قند مُكَرّره، مثلاً حافظ وقتى شعراشو براى شاه هند فرستاد توى يكى از بيت هاش گفت:
    شكر شكن شوند همه طوطيان هند
    زين قند پارسى كه به بنگاله مى رود
    به عقيده من، حافظ مى خواسته بگه با شعرش همه شاعران و طوطى هاى هندى، شيرين كلام مى شن. تا اين جاى تفاخر، با مفاخره، جاى ايراد نداره ولى وقتى حميدى شيرازى مى گه:« اگر تو شاه دخترانى، من خداى شاعرانم» مفاخره اش خيلى اغراق آميز مى شه... اصلاً بذار يكى از اين شعراى حميدى رو برات بخونم، تا ببينى كه چقدر تفاخر كرده، چقدر مفاخره كرده.
    « مى خواسم بگم، منو با شعر سنتى ميونه يى نيس، ولى ساكت موندم تا برزين شعر حميدى رو بخونه:»
    - گفتم! اگر بودم و بودى اگر دوره محمود شه غزنوى
    ديدم و مى ديدى آن روز را كز ته دل چون سوى من بگروى
    دشتم آن روز بسى گنج و كاخ سيم و زره و دَه دَهى و صد صدى
    پيشم هر روز به يار آمدند عُنصرى و فرخى و عجدى
    ليكن امروز چه بينى مرا؟ مردى كه سر و پايش نيست
    ليك ندانى كه چو گيرد قلم در همه اعصار يكى تاش نيست
    البته حميدى خيلى گنده گويى كرده، ولى حقش نبود كه احمد شاملو توى يكى از شعراش بگه، يك بار حميدى شاعر را، بر دار شعر خود آونگ كردم!
    « من كه طرفدار شعر نو بودم، به دفاع از شاملو پرداختم:»
    -خب حقش بوده؛ حميدى خودشو از همه شاعرا بالاتر مى دونسته، جالا اون كه نبوده، حميدى كجا مولانا كجا؟ حميدى كجا و سعدى كجا؟...
    « وسط حرفم اومد و ضمن حق دادن به من، نظرشو گفت:»
    -آخه اين كار شاملو هم مفاخره اس، دلم نمى خواد هيچ عاشقى به دس يه عاشق ديگه به دار كشيده بشه.
    « كم آورده بودم، در برابر اطلاعات ادبى برزين، حسابى كم آورده بودم، اين حرفاش، قدر اونو در نظرم بيشتر كرد، به خودم نويد دادم:»
    -زندگى در كنار يه عاشق شاعر مسلك نمى تونه بى لطف باشه، گرچه اون عاشق يه يه دكتر باشه، دكترى كه مريض عشق شده باشه.
    « براى اين كه كم آوردنم ور بپوشونم، يه شعر از شاملو خوندم، فسمتى از قديمى ترين شعراش:»
    -افسوس:
    موها، نگاه ها
    به عبث
    عطرِ لغاتِ شاعر را تاريك مى كند.
    « برزين متغكرانه گفت:»
    -اگه اين موها، اين نگاه ها، پونه وار باشه، نه عطرى، بوى خوشش رو از دست مى ده، و نه هيچ حرف شاعرانه يى تاريك مى شه.
    « دمدماى صبح بود، ولى هنوز حرفامون تمومى نداشت، مى خواسم برزين از عشق بگه و از شعر، من هم، همين حرفا رو بزنم، هرچند مى دونسم حريفش نمى شم. برزين در اطلاعات ادبى يه سر و گردن بالاتر از من بود، در عشق هم چند سر و گردن! اون به راسى عاشق بود، ولى من مى خواسم كارى كنم تا عاشق بشم، عاشق يه عكس!عاشق موجودى كه كادر عكس رو درهم ريخته بود، از توى كادر اومده بود بيذون، چون پيدا كرده بود و داشت از عشقش به من مى گفت.
    حالت اون آدمى رو داشتم كه به دواخونه مى ره تا دوايى بخره، واز دكتر داروساز مى شنفه، اين دوا رو نداريم، مشابه اش رو داريم! و من خود عشق برزين نبودم، مشابه عشقش بودم! و اينو مى دونستم كه معمولاً دواهاى مشابه، تأثير دواى اصلى رو ندارن؛ واى! من چه وظيفه مشكلى رو مى خواسم به دوش بگيرم، مشابه عشق باشم و بعد بزنم روى دست عشق.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 17

    ساعت 5 صبح گذشته بود که ما اومدیم خونه زنگ در رو سه چار بار فشردیم تا صدای خسته و خواب آلود پدرمو شنیدیم:چه خبرتونه!یه دقیقه صبر کنین تا بیایم و دررو روتون باز کنیم...کم پشت سرش هر کدوم یه ساز میزد یکی این وری رفته بود و یکی هم اون وری...موهاش پریشونه پریشون بود.
    وقتی که پامون رو گذاشتیم داخل خونه مادرمو دیدیم که روی یه مبل راحتی نشسته بود وضع موهای اونم از موهای بابام بهتر نبود با یه فرق موهای مادرم پرپشت بود و سر بابام مثل زمین نیم چریده!در نتیجه آشفتگی و پریشونی موهاش بیشتر به چشم می اومد پیدا بود که شب قبل هر دو تا صبح روی مبل راحتی نشسته بودن و همون جا هم خوابشون برده بود.
    مادرم از جاش بلند شد با دستش هم به موهاش نظمی داد و هم لباسشو مرتب کرد به شوخی به برزین گفتم:مادر زن و پدر زن به این خوشگلی دیده بودی؟
    موهای سر مادرم حسابی وز کرده بود با دست شونه نمیشد و نظم نمیگرفت پدرم با حالتی میشون شوخی و جدی گفت:بذارین بمر توالت سر و صورتمو بشورم و بیام تا یه پیرمرد و پیرزن خوشگل نشونتون بدم.
    و معطل نکرد مادرم از جاش بلند شد خواب هنوز تو تنش بود.قدمهایی که ورمیداشت نشون میداد هنوز تعادل و هوشیاریشو کاملا بدست نیاورده مادرم بطرف آشپزخونه رفت و غرید:شما که میخواستین سر صبح بیاین حداقل بما میگفتین تا میرفتیم و توی جامون میخوابیدیم.
    و کتری رو از شیر آب پر کرد و گذاشت روی چراغ گاز و حرفش را دنبال کرد:یه اره یا نه گفتن که اینهمه طول نمیکشه.
    و رفت پشت توالت ایستاد و نوبت گرفت!چند دقیقه یی طول کشید تا پدر و مادرم تونستن دس و رو شسته بیان بشینن در برابرمون.مادرم پرسید:خب از اینهمه حرفی که دیشب زدین به کجاها رسیدین؟
    پدرم خودشو انداخت وسط حرفش:اول معلوم نیس که از سر شب دیشب تاحالا با هم فقط حرف زده باشن.به غیر از اینا ما توی آلمان زندگی میکنیم بما چه ربطی داره که به کجاها رسیدن.
    مادرم به شوخی بهش تشر اومد:تو که نمیتوی یه دقیقه آروم بمونی اون از دیشبت که سر به سر این میذاشتی یا سر به سر اون اگه استیو و زنش بازم بیان خونه مون خیلی پوست کلفتن!
    و روش رو بطرف من کرد و ادامه داد:اگه بدونی دیشب بابات چه چیزایی گل هم کرد و بار استیو و زنش کرد زنیکه آلمانی مونده بود بابات اینهمه لیچار رو از کجا پیدا میکنه...وقتی هم رفتن من و بابات همینجا نشستیم یه چشممون به در بود و یه چشممون به ساعت.با شوق و ذوق خاصی گفتم:اگه بدونی دیشب چقدر بما خوش گذشت با هم رفتیم شام خوردیم با هم بارون خوردیم و با هم رفتیم انگلش گاردن و تا صبح برای هم شعر خوندیم.
    پدرم به نشونه ملامت سرشو تکون داد:ما رو باش!ما فکر میکردیم تا صبح داشتین درباره موضوع اصل کاری حرف میزدین!...
    و لحنش چاشنی شوخی زد:آدم اصل کاری رو ول میکنه و میچسبه به شعر؟!
    و با اونکه همه شب رو به بیداری گذرونده بودیم من خیلی سرحال بودم اصلا احساس خستگی و خواب آلودگی نمیکردم گفتم:اتفاقا قبل از همه صحبتامون تکلیف اصل کاری رو روشن کردیم.
    بازشوخی پدرم گل کرد:آخر و عاقبت اصل کاری چی شد؟!
    -من و برزین به اینجا رسیدیم که سگ کی باشیم که رو حرف بزرگترها حرفی بزنیم!به بله یی بهم گفتیم و قال قضیه رو کندیم.
    پدرم باز به شوخی سوال کرد:به هم بله گفتین یا بعله؟!
    و کلمه بعله رو تا جایی که میتونست کش داد.به وضوح میدیدم که مادرم و پدرم هر دو خوشحال شدن مادرم گفت:پس مبارکه امیدوارم به پای هم پیر بشین...یه عمر زندگی با سلامت و سعادت داشته باشین.
    و بعد برای برزین دلسوزی کرد:دیشب تا صبح بیدار موندین حتما خیلی خسته یین...شمیلا میتونه بره اتاقش بگیره و تا هر وقت که دلش خواست بخوابه ولی دلم برای دکتر میسوزه که مجبوره امروز صبح بره مطبش و کارش رو دنبال کنه.
    -مطب بی مطب یه زنگ به منشی میزنیم که دکتر خودش مریضه و احتیاج به استراحت داره.
    این حرف رو پدرم زد اما برزین موافقت نکرد:اون قدرا خسته نیستم یه فنجون چای خوردم دو سه تا از این کوسنها روی مبلها رو میذارم رو هم ازشون بالش میسازم و یه چرتی میزنم فقط یکی دو ساعت خواب برام بسه.
    مادرم تعارف کرد:این حرفا چیه؟چرا روی مبل بخوابی برو تو اتاق خوابمون و راحت روی تخت بخواب تو که دیگه غریبه نیستی.
    برزین بارم مخالفت کرد:نه!اینجوری راحت ترم باور کنین اونقدر خوش خواب هستم که روی زمین خشک و خالی هم خوابم میبره.
    باابم نگذاشت مادرم به تعارفاتش ادامه بده:دکتر رو آزاد بذار هر جور که راحت تره رفتار کنه...فعلا یه لقمه نون و یه چایی براش بیار تا هر چه زودتر بخوره و بخوابه.
    یهو چشمای مادرم به شلوارهایی افتاد که پامون بود:اوا!شلوارتون هم که خیسه.
    و بدنبال این حرفش رفت تو اتاق خوابش و با یه پیژامه پدرم برگشت پیژامه رو بطرف برزین دراز کرد و گفت:شلوارتو در بیار تا خشکش کنم یه اتویی روش بکشم بده با این سر و وضع بری سرکار.
    پدرم همونطور که قبلا گفتم خیلی تغییر کرده بود.همین حرفای مادرم مضمون دستش داد تا برزین رو دست بیندازه.
    -خیال نکن از اون مادرزنای عادی گیرت اومده...مادر زنت از اون زناس که شلوار از پای دامادش در میاره.
    هر قدر خواستم جدی بمونم نتونستم خنده ام گرفت برزین و مادرم هم خندیدن.
    برزین پیژامه رو از مادرم گرفت و رفت توالت تا شلوارشو عوض کنه مادرم در این وقت بهم گفت:تو هم برو اتاقت لباست رو عوض کن نچای.
    ****
    دیگه مادر نمیتونست بهم سرکوفت بزنه:چه خبرته دختر؟!...باز تا لنگ ظهر خوابیدی؟!
    اولا بخاطر اونکه نزدیکهای ساعت 6 صبح خوابیده بودم و دوما برای اینکه ساعت 4 بعدازظهر از خواب بیدار شده بودم دقیقا ساعت 4بعدازظهر یعنی چیزی حدود 10 ساعت خواب.
    مادرم کسی نبود که حرف کم بیاره اگه ساعت 6 صبح میخوابیدم و 7 صبح بیدار میشدم مسلما یه حرفی برای گفتن پیدا میکرد اما اون روز اگه چیزی میگفت حق داشت 10 ساعت روز رو خوابیدن یعنی یه روز رو هدر دادن یه روز از زندگی کم کردن.
    برخلاف انتظارم حرفی رو گفت که تا ته دل آدمو میسوزونه فقط گفت:نگرانت بودم شمیلا....وقتی که لباس شب قلبت رو می انداختم توی ماشین لباسشویی دیدم خیس خیسه ترسیدم شاید سرما خورده باشی چند باری اومد بالای سرت دست رو پیشونی ات گذاشتم و دیدم الحمد الله تب نداری خیالم راحت شد و برگشتم سرکارم.
    بی توجه به مهربونی هاش پرسیدم:برزین تا کی خواب بود؟
    -تا نزدیکای ساعت 9...باور کن سه بار تموم شلوارشو اتو کردم تا از خیسی اش کم شد ولی وقتی میپوشید هنوز مختصر نمی داشت.
    و دلسوزیش رو متوجه برزین کرد:طفلکی اگه با اون شلوار نمدار سرما نخوره کلی هنر کرده.
    وقتی که این گفتگو میان ما جریان داشت من توی تختم خوابیده بودم و مادرم لبه تخت نشسته بود.کف دستام رو روی تشک گاذشتم و دستامو ضامن بدنم کردم و نشستم.
    مادرم نمیتونست خوشحالیشو از اینکه قبول کرده بودم زن برزین بشم ازم قایم کنه وقتی که نشستم گفت:از اولش میدونستم که تو و برزین برای هم ساخته شدین...ولی تو لجبازی میکردی یه دلیلهایی می آوردی که توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشه...چه میدونم یه دفعه میگفتی عاقلانه نیس دختر و مردیکه همدیگه خوب نمیشناسن با هم ازدواج کنن دفعه بعدش یک دلیل دیگه می آوردی.
    میدونستم مادرم پیله کرده و تا بهش نگم حق با تو بوده دس از سرم برنمیداره از طرف دیگه برزین هم در نظرم تغییر شخصیت داده بود هیچوقت فکر نمیکردم آدمی مثل او اهل شعر باشه اهل بحث باشه شب پیش پی به این واقعیت برده بودم که این دو با هم منافات نداره یعنی آدم هم میتونه سر و کارش با هنر و ادب باشه...در ضمن طبابت هم بکنه.
    تازه برزین دکتر داخلی بود و دکتر بچه ها کارش به سختی دکترایی نبود که جراحن با مته جمجمه سر بیماران توموری رو میشکافن کاسه سر رو برمیدارن تا بتونن غده یی که تو سر بیماره در بیارن حالا چه این غده خوش خیم باشه و چه بدخیم یا مثل جراحهای قلب قفسه سینه بیمار رو از هم باز کنن رگهای مسدود رو ببرن و به جاش یه رگ مناسب از روی بیمار در بیارن و جایگزین رگ فاسد کنن البته اینکارا خدمته زندگی دوباره به مردم دادنه ولی ظرافتی نداره سر و کار جراحها همه اش با خونه و بردین اعضای فاسد و به جاش پیوند زدن اعضای سالم.
    کار برزین از روح لطیفش حکایت میکرد رسیدن به درد بچه ها اونارو به سلامت رسوندن یه کار ظریفه دکترایی که احساساتین بیشتر در این رشته فعالیت میکنن.و برزین بمن ثابت کرده بود که از احساسات چیزی رو کم نداره بچه دوسته.
    از همه اینا بگذریم اگه هم برزین میخواس در آینده دکتر جراح بشه نمیتونست یه آدم یه چشمی به گمونم شرایط جراح شدنو نداشت یه جراح باید دو چشم سالم داشته باشه تازه چارتا چشم دیگه هم قرض کنه تا بتونه کارشو به نحو احسن انجام بده.
    به ظاهر به مادرم حق دادم:باید اعتراف کنم درباره برزین اشتباه میکردم.
    و همین جمله قناعت کردم چون که اگه بیشتر میگفتم حرف تو حرف می اومد و میشد یه بحث طولانی که اصلا حوصله اش رو نداشتم.
    مادرم راضی از روی لبه تخت بلند شد و گفت:نمیدونی وقتی که به ماری تلفنی گفتم شما دو تا همدیگه رو پسندیدین چقدر خوشحال شد اگه بگم داشت از خوشحالی بال در می آورد دروغ نگفتم ماری از همه مون دعوت کرد که امشب بریم خونه ش و حرفامونو تموم کنیم ولی من قبول نکردم گفتم بچه ها تا صبح بیدار بودن و خیابونا رو گز کردن بهتره امشب استراحت کنن و هیچ برنامه دید و بازدید نداشته باشن.
    وقای که مادرم روی دور حرف زدن می افتاد ساکت کردنش مشکل بود او ادامه داد:برای همین هم قرار شد فردا از بیمارستان مارتا ماریا که اومدین ناهار بریم پیششون...هر چی باشه جای مادر داماده و چارتا کلوم حرف داره
    از شنیدن اسم بیمارستان مارتا ماریا تعجب کردم پرسیدم:گفتی بیمارستان مارتا ماریا؟!...برای چی؟...مگه کی مریضه؟
    دوباره مادرم روی لبه تختم نشست و جواب داد:هیشکی مریض نیس...این قانونه که هر مرد و زنی که میخوان با هم عروسی کنن پیش از عروسی باید برن آزمایش خون و ادرار و از این حرفا!
    پیدا بود که مادرم از اصل قضیه اطلاعی نداره حتی توی ایرون هم پیش از ازدواج آزمایش خون اجباری بود برای اونکه هم عروس و هم داماد و هم بستگانشون خیالشون راحت بشه که هیچ نوع بیماری مقاربتی زندگیشونو رو تهدید نمیکنه اما در این ایرون این ازمایشها مخصوص مردها بود و زنهای بیوه دخترا شامل این قانون نمیشدن تازه آزمایش ادرار هم در کار نبود.به مادرم گفتم:درباره آزمایش ادرار عوضی شنیدین فقط ازمایش خون رو میدن اونم برای مردایی که آزادن هر غلطی خواستن بکنن یا زنهایی بیوه یی که ازادن و خدا ناکرده دست از پا خطا کردن ولی این قانون شامل دخترا نمیشه.
    مادرم برام دلیل آورد:ممکنه درباره ازمایش ادرار اشتباه کرده باشم ولی در مورد ازمایش خون مطمئن هستم که هم پسر و هم دختر باید برن ازمایشگاه.
    به خیالش رسیده بود که من از این که نوک سوزن سرنگ رو روی رگ دستم بذارن میترسم برای همین سعی کرد با حرفاش بمن قوت قلب بده:آزمایش خون یه امر ساده ایه...فقط وقتی که نوک سوزنو توی رگ آدم میکنن مختصر درد و چندشی داره این همه دختر و پسر هر روز میرن آزمایش و نمیترسن مگه تو چیت از اونا کمتره؟
    مادرمو از اشتباه در آوردم:من از آزمایش نمیترسم د رایرون گاهی که اعلان میکردن برای مناطق سیل زده یا زلزله زده به خون احتیاج دارن داوطلبانه میرفتم و خون میدادم چه میدونم پنج سی سی ده سی سی خون میدادم و خم به ابروم نمی اومد اما آزمایش خون از دختریکه با هیچ مردی تماس نداشته به گمونم اشتباهه اهانته.
    مادرم با بی حوصلگی حرف دلشو زد:تو فکر میکنی هنوز توی ایرون زندگی میکنی؟اینجا آلمانه یه دختر تا بیاد شوهر کنه چند فاسق طاق و جفت رو امتحان کرده!آزادی جنسی که توی این کشور هس آزمایش خونو هم برای مردا و هم برای زنا و دخترا الزامی کرده.
    باز مادرم از جاش بلند شد و بطرف در اتاقم رفت و حرفاشو دنبال کرد:آدم توی هر کشوری که زندگی میکنه ناچاره قانونای اون کشور رو به گردن بگیره.
    و در اتاقمو باز کرد تا بیرون بره و در همون حال بهم پیشنهاد کرد:پاشو دس و روت رو بشور...یه دستی توی صورتت ببر شاید سر و کله یه مهمون ناخونده توی خونه مون پیدا شد.
    و در اتاقمو پشت سرش بست و رفت.
    از توی رختخوابم بیرون اومدم حسابی بهم برخورده بود به خودم میگفتم:آخه چه لزومی داره یه دختر که هیچ کار خلافی نکرده آزمایش خون بده منکه مثل دخترای آلمانی نیستم.
    یه دفعه فکری به خاطرم اومد:این برزین هم از اون ناقلاهاس...میخواد با دختری ازدواج کنه که تنها و اولین مرد زندگیش باشه!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 18

    قانونهای آلمان شوخی بر نمیداشت،باید برای ازدواجمون هر دو تامون آزمایش خون میدادیم،این کار بنظرام توهین میاومد،ولی چاره چی بود؟اگه با این قانون کنار نمیاومدم،عروسی بی عروسی!
    و من در اون شرایط مجبور بودم عروسی کنم،صبر برام جایز نبود،این دست دست کردن و تردید به خرج دادن،هیچ معنایی به جز اتلاف وقت نداشت.
    خلاصه خودمو قانع کردم:
    -مسئولان بهداشت مونیخ که کفّ دستشون رو بو نکردن،اونا چه میدونن یه دختر ایرونی واقعی،اولین مردی رو که به خلوتش راه میده،باید شوهرش باشه.گناهی هم ندران،به چپ و راست خودشون نگاه کردن و دیدن،اینجا یه دختر امروز با یه جوونه،فردا با یکی دیگه،پس فردا هم با مردی تازه،و همینطور بگیر و برو جلو.اسم این بی بند و باری و بی حیایی رو آزادی گذاشتن.
    البته یه موضوع دیگه هم در قانع شدنم دخیل بود،صبح روز بعد که برزین به خونه مون اومد تا باهم بریم بیمارست مارتا ماریا بهم گفت:
    -فکر نکن این آزمایش ها فقط برای اونه که کثافت کاری دخترا و پسرا،ممکنه کار دستشون داده باشه،بلکه از طرفی هم برای اینه که بدونن،خون زن و شوهر باهم سازگارن،اگه بچه دار شدن،بچه شون علیل و ذلیل نمیشه.
    و برای اینکه منو بهتر توجیه کنه،دنباله ی حرفشو گرفت:
    -اول ها،این آزمایشها رو،بیشتر درباره ی افرادی به عمل میاورند که باهم خویشاوندی داشتن،ولی بعد برای احتیاط بیشتر این قانون رو شامل حال همه کردن.اینو هم بهت بگم که از مدتها پیش توی آلمان و دیگر کشورهای اروپایی،ازدواج دختر عمو پسر عمو،دختر خاله و پسر خاله و از این حرفا،اخلاقا ممنوع شده.چطوری بگم سال هاست که از ایران دورم و بعضی وقتها نمیتونم به راحتی کلماتی رو که میخوام پیدا کنم،آها،...یادم اومد،این جور ازدواجها در آلمان مکروه شده.
    لبامو ورچیدم و گفتم:
    -دخترا و پسرای آلمانی خیلی حلال و حروم سرشون میشه،که مکروه و این چیزا حالیشون شه.
    من و برزین توی سالن نشسته بودیم و سرمون رو با این حرفها گرم کرده بودیم تا پدر و مادر همون حاضر شن،لباس مرتبی بپوشن و بیان.اونا هم زیاد طول داده بودن،عادتشون بود موقع لباس پوشیدن،خیلی وسواس به خرج بدن،به خصوص مادرم که کارش در این مورد،همیشه ی خدا به افراط میکشید.همین مسئله باعث شده بود برای اون که انتظار کشیدن زیاد اذیتمون نکنه،من و برزین به بحث هامون ادامه بدیم،ازش سوال کردم:
    -زنای آلمانی،معمولاً چند تا بچه میارن؟
    -فقط یه بچه،شانتیون.
    -اون وقت معنی اشانتیون رو نفهمیدم،ولی از خلال گفته هاش فهمیدم که آلمانیها و یا به طور کلی اروپایی ها،برنامه میچینن که فقط یه بچه گیرشون بیاید تا هم زندگیشون سوت و کور نمونه و هم بتونن اون بچه شون رو خوب تربیت کنن.
    بدون اینکه قصدی داشته باشم،عقیدهام رو گفتم:
    -این کارشون درست به نظر نمیاد.
    برزین،نگاهی بهم انداخت و سوال کرد:
    -چرا؟...آدم اگه یه بچه داشته باشه و خوب تربیتش کنه بهتر از اونه که یه دوجین بچه دور و برش رو بگیر و ندونه به کدوم یکی شون برسه.
    -من هم نگفتم یه زوج باید یه دو جین بچه داشته باشن بلکه منظورم این بود که وقتی یه زن و مرد باهم عروسی میکنن،معناعش اینه که دو نفر باهم زندگی جدیدی رو تشکیل دادن،اگه این دونفر صاحب یه بچه بشن،یعنی حاصل کارشون نصف وقت ازدواجشونه،حالا اگه همه ی آلمانیها این روش رو پیش بگیرن،بیست سی سال دیگه جمعیت آلمان میشه نصف الان.
    انگاری برزین اینجای قضیه رو نخونده بود،حق رو به من داد و با تحسین گفت:
    -بارک الله!...اگه همینطوری پیش بره،یه وقت آلمانیها چشم باز میکنن و میبینن توی کشورشون دو تا نصفی آدم مونده و این....برای کشوری که به طرف صنعت میره و به نیروی انسانی احتیاج داره،واقعاً میتونه یه فاجعه باشه.
    بعد شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
    اصلا به ما چه؟...هر کاری که آلمانیها بکنن به خودشون مربوطه،ما ایرانی هستیم و میدونیم چی کار کنیم مملکت مون با کمبود جمعیت روبرو نشه.
    حس کردم شیطنتی توی حرفاشه،سرم از خجالت زیر انداختم،آخه فکر کرده بودم که به طور غیر مستقیم بهم گفته به یه بچه راضی نیست.و باید خودمو آماده کنم برای مادر دو سه بچه،شاید هم بیشتر شدن،هر چند از آدم تحصیل کرده یی مثل برزین بعید بود که این ضرب و المثل رو قبول داشته باشه(هر آن که دندان بدهد،نان دهد)و از همین ضرب المثل هم پیروی کنه و هر چند وقت،یه نونخور،یه چهره ی ناز رو،کنار میز ناهار خوریمون بشونه.
    سکوت کردم،یعنی خجالت بهم اجازه نمیداد که حرف دیگه یی بزنم.سکوتم دو سه دقیقه یی طول کشید تا اینکه پدر و مادرم اومدن.،پدرم کتب و شلوار خاکستری رنگ شیکی پوشیده بود و مادرم،حسابی به خودش رسیده بود،اگه بگم هفت قلم آرایش کرده بود،دروغ نگفتم انگار خودشو آماده کرده بود تا توی یه شب نشینی شرکت کنه.
    برزین با دیدن اونا سوال کرد:
    -چرا انقدر معطلش کردین....من فکر میکنم امروز پس از آزمایش خون،حداقل یه ساعت دیر تر به سر کارم برسم.
    مادرم نگفت علت معطلی شون،آرایشش بوده،بلکه بهانه آورد:
    -بنازم هوش و حواس آقا رو.
    و اشاره یی به بابام کرد و به برزین گفت:
    -یه ساعت داشت دنبال ورقه ی آزمایش ادراری که براش نوشتین میگشت.
    با تعجب پرسیدم:
    -مگه وقتی که یه دختر پسر میخوان عروسی کنن،از پدرا و مادرا شونم آزمایش میگیرن؟
    بدون اینکه قصد شوخی داشته باشم،سوالم مضحکه از آب در اومد،همه خندیدن و پدرم برام شرح داد:
    -نه هیچ لزومی نداره پدر و مادر عروس و داماد هم آزمایش بدن،پریشب که رفتیم پیش دکتر برزین،بهش گفتم یه آزمایش ادرار هم برام بنویسه.
    و بعدش دلیل آورد:
    -آخه سنّ و سال آدم که بالا میره،ناراحتیه کلیه،بالا رفتن قند خون و هزار کوفت و زهر مار دیگه سراغ آدمو میگیره،برای همین چیزاس که من هوای خودمو دارم و سالی دو سه مرتبه آزمایش میدم...خودت هم درس خوندی و بهتر از من میدونی که پیشگیری بهتر از درمانه.
    دیگه معطل نکردیم و با یه تاکسی یه سر رفتیم بیمارستان مارتا ماریا،توی بیمارستان خیلی از پرستارها و دکترا برزین را میشناختن،وقتی علت آشنا شون رو پرسیدم ،برزین بهم گفت:
    -بعضی وقتها بچه هایی که برای معاینه پیشم میارن،به مراقبتهای ویژه احتیاج دارن،من هم اونا رو میفرستم همین بیمارستان تا بستری بشن و روزا دو بار به عیادت شون میام.یه دفعه قبل از اینکه کارم توی مطب شروع بشه و دفعه ی دوم همین که مطبم رو نزدیکای ظهر تعطیل کردم میام سراغ این بچه ها تا به وضعشون رسیدگی کنم،برای همینه که منو اینجا خوب میشناسن.
    بیمارستان از تلاری بزرگ،تشکیل میشد که در وسطش میز اطلاعات و راهنما قرار داشت،و از دو طرف میز دو رهروی دراز کشیده شده بود تا آخر بیمارستان،در هر طرف راهرو چندین اتاق قرار داشت،هر کدام مخصوص کاری.درست وسط راهرو پله میخورد و میرفت طبقه ی دوم،که به بیماران بستری اختصاص داشت.
    البته کنار پله ها آسانسور هم وجود داشت که مخصوص بیمارها بود و مخصوص کارکنانی که در ساعت معین میبأست برای مریضها غذا ببرن.آزمایشگاه،ته یکی از این راهروها بود،من و برزین جلو افتاده بودیم و پدر و مادرم،ما رو با دو سه قدم فاصله دنبال میکردند.
    به آزمایشگاه که رسیدیم،دیدم یه اتاق بزرگ،که در یه گوشه آاش توالت قرار داره و کنار توالت یه میز که دهها لیوان کاغذی روش بود،وقتی بیماری میخواست آزمایش ادرار بده،یکی از پرستارا اسم بیمار رو،روی لیوان مینوشت و میفرستادش توی توالت.
    جمعاً چهار نفر توی آزمایشگاه کار میکردن،یه مرد و سه زن،یکی از زنا نام بیمار رو توی دفتری مینوشت،زن دیگری خون را از بیماران میگرفت،سومی حواسش به مریض هایی بود که آزمایش ادرار داشتن،مرده هم گویا کارش این بود که لیوانهای پر و لولههای خون رو ببره به قسمت مخصوص آزمایش تا متخصصها روشون کار کنن،مورد مطالعه قرارشون بدن و اگر با مرض یا عارضه یی مواجه شدن،گزارش بدن تا فکری به حال بیمارها بشه.
    هر سه پرستار خوشگل بودن و خندون،انگار در اون بیمارستان یکی از شرایط استخدام،خوشگلی بود و بعد خوش لباسی بود و خوش حرفی.
    قبل از برزین،من روی صندلی کنار پرستار نشستم،با کمک پرستار آستین پیرهنمو بالا زدم،این پرستار از بقیه ی پرستارها خوشگل تر بود و انگار با دکتر برزین هم صمیمیت بیشتری داشت.اول اسممو از برزین پرسید،بعد اسممو روی یه لوله ی شیشه یی نوشت، و ضمن اینکه با برزین خوش و بش میکرد،یه بند پلاستیکی رو بالای آرنجم،روی بازم محکم بست و شروع کرد به زدن ضرباتی یواش،با نوک انگشتاش روی دستم زد،تا رگهام بالا بیاد،برزین به من گفت:
    -پنجه ی دستت رو محکم،مشت کن.
    این کار رو کردم،دو سه رشته آبی رنگ رگ،روی دستم پیدا شد،پدر و مادرم ساکت ایستاده بودن و منو نگاه میکردن،پرستار با یه پنبه الکلی روی رگها کشید و بعد نوک سوزن سرنگ رو،آهسته فرو کرد توی یکی از رگ ها.
    من فقط لحظه ی فرو رفتن نوک سوزن به دستم،احساس درد خفیفی کردم و مورمورم شد.همین که چند قطره خونم توی سرنگ جا گرفت،پرستار بند پلاستیکی رو از دور بازوم باز کرد و به آلمانی چیزی گفت که نفهمیدم و برزین برام ترجمه کرد:
    -خانم پرستار میگه دیگه لازم نیست،انگشتای دستت رو مشت کنی.
    مشتمو باز کردم،پرستار قطعه دنباچه سرنگ رو کشید،سرنگ یواش یواش داشت پر میشد از خون من.
    تقریبا کمی بیشتر از نصف سرنگ پر از خون من شده بود که پرستار،سوزنو از رگم بیرون کشید،یه تکه پنبه آغشته به الکل ،روی جایی گذاشت که تا چند لحظه پیش،سورنگ توش بود،برزین بهم توصیه کرد:
    -پنبه رو روی رگت فشار بده تا خونت بند بیاید.بعد از من نوبت برزین بود،برزین هم روی همون صندلی نشست که من نشسته بودم،اونم آستین پیراهنشو بالا زد.
    چه دست صاف و صوفی داشت برزین،از موچ دست تا بالای بازوش مقداری مو روییده بود،دیگه نه خالی نه رگی،نه نشونی یی روی دستش نبود.پرستار همون برنامه یی رو که برای من اجرا کرده بود سر برزین در آورد،یعنی بند پلاستیکی رو به بازوش بست،پنبه الکلی به دستش مالید و چند ضربه روی دست برزین زد تا رگاشو پیدا بکنه،این کارش نتیجه نداد،برزین از اون جور آدما بود که رگ دستشون ریزه و مشکل خودشو از زیر پوست نشون میده.
    خانم پرستار چند جای دست برزین رو با سرنگ سرخ سوراخ کرد،خون انداخت ولی موفق نشد یه رگ مناسب برای خون گرفتن پیدا کنه.بابام که تا اون لحظه ساکت تماشا میکرد،دیگه طاقتش طاق شاد و به شوخی گفت:
    -دوماد به این بی رنگی واقعا نوبره.
    هم خودش خندید و هم همه ی کسانی که متوجه شوخی ش شده بودند،اما خانم پرستار همچنان جدی مشغول کارش بود،به راستی که درموندهٔ بود چی کار کنه تا یه رگه مناسب رو دست برزین پیدا کنه،آخر سر هم مجبور شد،یک بار دیگه با پنبه ی الکلی خونهای روی دست برزین و پاک کنه و بعد محل تجمع رگها رو مک بزنه و توی سطلی که کنار میزش بود،توف کنه دو سه باری این کار رو تکرار کرد،تا یکی دو تا مویرگ آبی رنگ دست برزین،برمد و پیداش شد و پرستار از ترس اینکه اگه معطل کنه ممکنه باز رگها زیر پوست قائم بشن،فوری دست به کار شد.



    ********

    از بیمارستان مارتا ماریا که بیرون آمدیم،مادرم سوال کرد:
    -حالا جواب ازمایشو کی میدان؟
    -این جور آزمایش ها،زیاد وقت نمیبره،تا یه ساعت دیگه جوابش حاضره.
    این جوابو برزین داد،پدرم گفت:
    -اگه اینطوره بهتر بود توی بیمارستان میموندیم و جوابو میگرفتیم.
    برزین به او حالی کرد:
    -احتیاجی به این کار نیست،خودشون تا ظهر نتیجه ی آزمایش رو میفرستن مطبم.
    و به حرفاش اضافه کرد:
    -البته جواب آزمایش منو شمیلا رو میفرستن.
    مادرم برای اونه حرفی زده باشه،پرسید:
    -تا حالا شده که جواب آزمایش یکی رو به یه نفر دیگه بدن؟منظورم اینه که اشتباه کنن و مثلا جواب ازمایش تو رو بدن دست یه نفر دیگه و جواب آزمایش اونو بدن به تو؟
    برزین این سوال رو به طور کامل جواب داد:
    -البته همیشه امکان اشتباه وجود داره،مخصوصاً وقتی که بیماران هم اسم هستن یا پرستارا خسته اند و گیج...به خاطره همینه که موکدا توصیه شده،پرستارا وقتی که سر حال نیستن،مرخصی بگیرن و استراحت کنن.
    از پلههایی که شیش هفت تا بودن و ساختمون بیمارستان رو به کفّ حیات پر درخت و سر سبزش پیوند میزدند،داشتیم پائین میآمدیم که برزین به حرفش ادامه داد:
    -هر اشتباهی جبران پذیره،به جز اشتباههای پزشکی که یا اصلا جبران نمیشه،و یا باید برای اصلاحش،تاوان زیادی داد،آخه این جور کارا،با جان و زندگی آدما سر و کار دارن.
    از در حیات بیمارستان بیرون آمدیم،راهمون یکی نبود،من و پدر و مادرم میبأست میرفتیم خونه و برزین به مطبش.
    نمی دونستم به خاطر هم صحبت داشتن توی تاکسی بود یا به خاطر اینکه برزین برنامه یی دیگه داشت که به پدر و مادرم پیشنهاد کرد:
    -بذارین شمیلا با من بیاد مطب...هر چی باشه دخترتون میخواد توی آلمان زندگی کنه،و باید زبون این مردمو یاد بگیره.
    مادر و پدرم با تعجب نگاهی به هم رد و بدل کردن،مادرم گفت:-
    اگه تو بخوای زبان بهش یاد بدی،چه جوری به مریضات میرسی؟
    -من به شمیلا زبان یاد نمیدم،اونو پیش منشی م میشونم،...با اون که هر دوشون زبون هم رو نمیدونن،ناچارأ یه جوری باهم حرف بزنن...به غیر از این،وقتی منشیام داره با مراجعه کنندهها حرف میزانه،هر چی باشه چند کلمه آلمانی به گوشش میخوره.وقتی که دونستیم برنامه ش چی،دیگه جایی برای مخالفت نموند،برنامه ی برزین بهترین برنامه بود برای یاد گرفتن زبان آلمانی.گذشته از انا میتونست برام یه دوره ی کار آموزی هم به حساب بیاد.
    بابا،موافقت شو به زبان آورد و گفت:
    -ما که دیگه کاره یی نیستیم...هر چی هستین شما دوتایین...تازه کار به جایی رسیده که ما باید بیایم و از شما اجازه بگیریم.
    و به دنبال این حرفش،حالت بچه مدرسه ییها رو به خودش گرفت و گفت:
    -آقای دکتر اجازه هست من و مادر بریم خونه؟
    برزین با خنده جواب داد:
    -به نظر من هیچ مانعی نداره.
    بابام باز شوخیش گرفت:
    -امروز وقتی پرستار دنبال رگ میگشت و توی هیکل به این بزرگی پیدا نمیکرد،برام معلوم شد که خیلی خوش غیرتی.
    و بعد به لحنش حالت ملامت داد:
    -پسر،کدوم داماد خوش غیرتی،مادر زنش رو میسپره دست مردی مثل من؟،....تعصب هم خوب چیزیه.
    مادرم،دست پدرم رو کشید و جلوی یه تاکسی رو گرفت در حالی که بابامو به زور سوار تاکسی میکرد گفت:
    -ناهار یادتون نر....امروز خونه ی ماری جان مهمونیم.
    برزین با حرکت دادن سرش به اونا،اطمینان داد که حواسش جمعه،من هم برای خاطر جمعی پدر و مادرم با صدای بلند گفتم:
    -خیالتون راحت باشه،ممکنه همه چی یادمون بره،به غیر از مهمونی ماریا خانم.


    صفحه 193


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    توی تاکسی برزین آرزو رویا آمیزشو بر زبون آورد:فکرشو نکن وقتی که با هم عروسی کردیم و تو درستو تموم کردی چی میشه؟
    و خودش به این سوالش جواب داد:تو هم دکتر میشی حای مطبمونو عوض میکنیم یه ساختمون بزرگتر میگیریم نصف اون ساختمون مال من برای کارام و نصفش مال تو برای کارت.
    توی این مدت کوتاهی که با هم اشنا شده بودیم این اولین دفعه بود که برزین از آینده حرف میزد تا اونوقت هر چی گفته بود هر کاری که کرده بود یه جوری به گذشته وصله اش زده بود.
    حرفش داشت امیدوارم میکرد بخودم گفتم پس این عکس جون دار میشه از گذشته اش بیرون اورد و با هم جست زد توی آینده.
    اینی که من از برزین همیشه بعنوان یه عکس یاد میکنم به غیر از مسایلی که براتون گفتم برای اینه که عکس همیشه مال گذشته اس حتی اگه همین حالام آدم عکس بندازه تا ظاهر بشه و دستش برسه حالام میشه گذشته!
    توی فکر بودم که برزین ازم پرسید:راسی میخوای در چه رشته ی دکتر بشی؟
    -توی رشته ی بیمارهای سالمندان!
    و او باز آینده رو در نظرم مجسم کرد:فکرشو بکن وقتی که دکتر شدیم همیشه با همیم چه توی خونه و چه توی محل کار من بچه ها رو مداوا میکنم و تو پیرهارو یه تابلو میچسبونیم سر در ساختمونمون دکتر برزین فکری پزشک متخصص کودکان با تخصص در پدیاتریک(طب اطفال) و دکتر پونه فکری پزشک متخصص بیماری های رژیاتریک(طب سالمندی)
    برزین با اون حرفش حال خوشی رو که سراغم اومده بود خراب کرد اصلا همه زندگی برزینه گذشته اش حالش آینده.مجبور بودم که حداقل پیش خودم اعتراف کنم از پس چنان رقیبی بر نمیام رقیبی که جسمش شاید توی خاک از هم پاشیده و پلاسیده شده رقیبی که شاید جسدش گند کرده گندیده!اما بازم توی زندگیم حضور داره سایه اش رو سرمه مجبور بودم پیش خودم اعتراف کنم اگه برزین عاشق من شده بود بخاطر پونه س اصلا این پونه اس که به من در زندگی این مرد موجودیت داده اگر برزین منو خوشگل میبینه اگر ازم خوشش میاد بخاطر پونه اس اگر من هیچ شباهتی به پونه نداشتم مسلما برزین عاشقم نمیشد و به دست و پا نمی افتاد تا از اون سر دنیا منو بیاره اینجا مسلما حاضر نمیشد باهان عروسی کنه.
    دیدم توی بد جنگی شرکت کردم جنگی که اگه هم پیروز میشدم باز شکست بود!اگه پیروزی مال من میشد دست بالاش میشدم پونه ولی اگه شکست میخوردم از یه مرده از یه جسد شکست خورده بودم.
    غرورم حسابی زخم برداشته بود منهم مثل بیشتر دخترا آرزو داشتم خودم با وجودم با قشنگیم با رفتار و گفتارم یه مردی عاشق خودم بکنم شیفته خودم بکنم اما راهی رو که پیش گرفته بودم به هر جایی میرسید بجز عشقی که خودم میخواستم.
    برزین رفته بود توی عالم خودش منهم سکوت کردم اونو بحال خودش گذاشتم پشیمون شده بودم و از بله یی که تحویلش داده بودم دلم میخواس یه مانعی پیش راهمون قرار میگرفت مانعی که مانع ازدواجمون میشد!مثل مریض بودم خودم یا مریض بودن برزین مثل نخوردن خون ما دو تا به هم.دلم میخواس ماجرایی که بدون مقدمه شروع شده بود نیمه کاره به آخر برسه ماجرای آشنایی خوندنش هیچ لطفی نداره اما دیگه کار از کار گذشته بود در وضعی قرار گرفته بودم که نه راه پس داشتم نه راه پیش.
    یه فکر ناگهان به سرم اومد چطوره برم و بیفتم رو دس و پای مادرم بهش التماس کنم هر جوری که میتونه کاری کنه که عروسی من و برزین سر نگیره.
    ولی پیشاپیش میتونستم جواب مادرمو حدس بزنم:مردم که مسخره تو نیستن یه روز میگی بله و یه روز هم میگی نه نمیخوام!تو باید با برزین عروسی کنی حتی اگه دوستش نداشته باشی عاشقش نباشی تو باهاش عروسی کن مطمئن باش عشق هم پا توی خونه تون میذاره.
    یه باره فکرم رفت پیش برزین:چرا از مادرم خواهش کنم همینجا خودمو می اندازم روی دس و پای برزیم گریه میکنم زاری میکنم و ازش میخوام منو آزاد کنه منو بحال خودم بزاره ازش میخوام از منی که جون دارم دلم میتپه نفسم میاد و میره یه مرده دوست داشتنی نسازه بذاره برم رد کار خودم بطرف سرنوشت خودم برم.
    کم مونده بود که اینکارو بکنم اما نشد به مطب برزین رسیده بودیم از ماشین پیاده شدیم برزین منو با احترام جلو انداخت و خودش پشت سر من وارد مطب شد خانم منشی به آلمانی چیزی بهش گفت و رفت طرف چوب رختی دیواری و روپوش برزین رو جوری دستش گرفت که بتونه راحت تنش کنه.
    برزین سفارشم رو به منشی اش کرد و رفت تو اتاقش.
    توی سالن انتظار مطب سه زن نشسته بودند دو تا جوون و یه پیر جوونا هر یک بچه ای به بغل داشتند اما پیرزن تنها نشسته بود ظاهرا یکی از همراهانی بنظر می اومد که پشت سر مریضا راه می افتن از این مطب به اون مطب میرن و از زور بیکاری نمیدونن چه کنن خلاصه یه جوری میخوان وقتشونو پر کنن و براشون مهم نیس که نوه خودشون مریضه یا نوه یه کس دیگه.
    خانم منشی از قبل درجه حرارت بچه های مریض رو گرفته بود همینطور وزنشون کرده بود و همه اطلاعاتی که بدست آورده بود روی کارتی نوشته بود تا زحمت دکتر رو کم کنه بعد از چن دقیقه اولین مریض رو فرستاد تو و با مادر مریض دوم که همون پیرزنه همراهش بود مشغول صحبت شد.
    باز من فرصتی بدست آورده بودم تا توی عوالم خودم برم از فکر پا پس کشیدن بیرون اومده بودم باز تصمیم گرفته بودم پا پیش بذارم بخاطر برزین نه بخاطر یه عکسی که برام فرستاده بودن و بهم گفته بودن اگه ویزا میخوای اگه دلت میخواد توی آلمان زندگی کنی و اونقدر درس بخونی تا دکتر بشی و اینده ات تامین بشه بلکه برای خدمت به عشق!
    همیشه شنیده بودم که این عشقه که به آدم خدمت میکنه این عشقه که میتونه از یه آدم بد و خطاکار انسان بسازه این عشقه که کانون خانواده ها رو گرم میکنه حتی اینو شنیده بودم که این عشقه که سبب میشه بسیاری از جوونا در راه وطنشون جون بدن باز هم شنیده بودم که این عشقه که تیغ جنایت رو دست بعضی ها میده یا بهتر بگم این حسادت عشقه که چنین کاری رو میکنه.
    عشق همیشه به مردم کمک میکنه اما من در وضعیتی قرار گرفته بودم که خود عشق به کمک من احتیاج داشت!پیش خودم فکر کردم:این یه استثنا است حالا عشق به کمک من احتیاج داره تا جون بگیره و پر و بال بزنه من اگه خودمو از گردونه این عشق بیرون بکشم برزین تباه میشه از پا در میاد اون وقت گناه اینهمه همه بچه معصوی که توسط همین مرد معالجه میشن و به گردن من می افته ایندفعه من به کمک عشق میرم نه بخاطر یه عکس جون دار نه بخاطر برزین بلکه بخاطر این بچه های مریض شاید از میون همین بچه ها در آینده افرادی بشن که به عشق معنایی انسانی بدن.
    در مغزم داشتم هم وضع خودمو حلاجی میکردم و هم معنای تازه ای برای عشق میجستم با مطالعه هایی که درباره عشق داشتم مطالعه هایی که از خوندن کتابهایی مثل ایین عشق ورزیدن و مقالات و مجله ها بدست آورده بودم به این نتیجه رسیدم:توی دنیا کم نیس خانواده هایی که با هم زندگی میکنن و اصلا معنی عشقو نمیدونن تازه احساس خوشبختی هم میکنن یه دستبند طلا رو که هدیه میگیرن فکر میکنن هدیه عشقه یا یه سینه ریز جواهر نشون پایین تر بیام خیلی ها یه دامن یه لباس یه جفت جوراب هدیه میگیرن و اونو عشق میدونن در حالیکه عشق قیمتی خیلی بالا داره یه قیمت انسونی و احساسی.
    چرا من مثل بقیه نشم؟چرا مثل اونا فکر نکنم؟حداقل اگه با عروسی با برزین خودم به عشق نمیرسم عشق رو توی قلب اون زنده نگه میدارم مهم هم همینه زنده موندن عشق حالا چه فرقی میکنه که عشق توی چه قلبی زنده مونده باشه قشنگترین زن پولدارترین کس یا دورن یه ناقص الخلقه یه ندار یه محتاج به نون شب؟
    از خودم پرسیدم:مگه غیر از اینه که آدما همه چیزو برای خودشون میخوان؟خوشبختی رو برای خودشون میخوان همینطور عشق و اسایش رو؟وضع من توی چنین معرکه ای چی میشه؟خودم یه زن بی عشق بمونم فقط عادت کنم با یه عکس جون دار زندگی کنم از عشقی که میتونه روزی توی قلبم بیاد صرف نظر کنم بخاطر کی؟بخاطر چی؟بخاطر برزین بخاطر موجودیت عشق.
    من زندگی نامه شاعرارو کم نخونده بودم شب قبل هم که توی پارک انگلش گاردن با برزین بودم اون حرفایی از یه شاعر همیشه عاشق زده از شاعری که دیوان اشک معشوق داره از شاعری که وقتی عاشق شد همونطور عاشق موند تا پیر شد پوکی استخون گرفت اونم چه شدید همینطور که توی رختخواب خوابیده بود استخوناش میشکست داد از دم عشقش به منیژه میزد.
    حدستون درسته دارم درباره عاشقی شاعر حرف میزنم که شعرشو قبلا با هم خوندیم درباره مهدی حمیدی شیرازی.این عاشق هم ازدواج کرد اما نه با معشوقش دیگری با پول و پله معشوقشو صاحب شده بود بلکه با یه دختر دیگه با یه زن دیگه زنی که از اولین لحظه ازدواج تا زمان مرگ شاعر میدونس شوهرش عاشق یکی دیگه س همه اش اسم اونو میره منیژه!همه اش به اون فکر میکنه مثل بچه ها نوبالغ مثل جوجه های نورسیده میره سر کوچه معشوق تا یه نظر ببیندش بعدش بیاد خونه ش شعر بگه و شعر بگه نه برای زنی که بچه هاشو تر و خشک میکرد نه برای زنی که رخت و لباساشو میشست نه برای زنی که هر وقت مریض میشد تا صبح بالای سرش بیدار مینشست و حواسش به او بود که مهدی دواهاشو سر وقت بخوره بلکه برای منیژه؟برای زنی که مال مرد دیگه ای بود برای عشقی که گناه بود.
    خودمو با زن حمیدی مقایسه کردم و توی دلم گفتم:کار بزرگ رو اون کرد نه من!اون یه عمر با مردی زندگی کرد که عاشق یه زن زنده بود از کوچکی اون زن رو دوست داشت تا وقتی که منیژه به پیری رسید تا وقتی که پوسیدگی استخون هیکل حمیدی شاعر رو خرد و خمیر کرد من اگه هم با برزین عروسی کنم به بدبختی اون زن نیستم معشوقه شوهرم مرده س در حالیکه معشوقه حمیدی شیرازی زنده بود حتی بیشتر از خود شاعر زندگی کرد.
    یه سوالی به مغزم اومد سوالی که بزرگ و بزرگتر شد:کدوم یکی عاشق واقعی بودن؟حمیدی یا زنش؟راستی جواب این سوال چیه؟
    قدری به مغزم فشار آوردم تا جوابشو پیدا کردم:بیخودی اسم حمیدی به عشق در رفته حمیدی فقط نوحه گفته و نالیده شیون کرده هی گفته عاشقه اما به گمونم عاشق واقعی زنش بوده عاشق زندگیش عاشق آینده خودشو بچه هاش هی از زبون شوهرش اسم یه زن دیگه رومیشنیده میدیده شوهرش شاعره یه مجموعه شعر پونصد ششصد صفحه یی برای معشوقه اش گفته اما برای او برای زنش یه شعر عاشقونه هم نگفته اگه هم چیزی گفته درباره صبوری و بردباریش بوده.این رسم روزگاره ماجراهای زندگی ها هی تکرار میشه منتها با حالهای جورواجور حالا نوبت منه که ماجرایی مثل همسر حمیدی شیرازی داشته باشم هر چند به پاش نمیرسم چون که معشوقه شوهرش زنده بوده ولی معشوقه مردی که میخواد با من زندگی کنه مرده.
    و از همه فکرام اینطور نتیجه گرفتم:پونه اگه مرده من زنده اش میکنم!اداره آمارگیری از جمعیت آلمان باید یه نفر رو بر تعداد جمعیت این کشور اضافه کنه!و اون پونه س.من این کارو فقط برای برزین میکنم برزین نمیتونه عشق من باشه اون برام فقط یک تکه عکسه.ولی عشقای دیگه که از گرفته نشده عشق به اینده عشق به تحصیل عشق به موفقیت عشق به مادر شدن عشق به وطنم مسلما اگه ورق برگشت پهلوی دوم رفت ما میتونیم به اب و خاکمون برگردیم اون وقته که من میتونم به عشقم وسعت بدم عشقمو نثار یک یک مردم کشور کنم.
    فکر که به اینجا رسید یه جور خوشحالی تو رگهام دوید:به مملکتم که برگشتم دیگه دست خالی نیستم بلکه یه دکترم یه دکتر سالمندان طبی نوپا که توی ایرون هنوز ناشناخته س.دیگه تهرون نمیمونم میرم روستاها میرم میون عشایر به داد زنایی میرسم که هنوز از آل میترسن از این بچه دزد شب هفت!بهشون میگم آل دروغه اگه یه دکتر بیخ گوشتون باشه بچه های نوزادتون زنده میمونه اگه برای برزین توی خونه پونه میشم بیرون از خونه برای مردم میشم دکتر شهلا.وقتی که اوضاع تغییر کنه وقتی که ورق برگرده دیگه احتیاجی نیس من یه اسم عوضی داشته باشم میتونم خودم بشم و اسم شمیلا رو با همه قشنگی اش واگذار کنم به دیگر زنایی که دنبال اسمای قشنگ برای بچه هاشون میگردن!
    وقت از دستم در رفته بود چنان بخودم مشغول بودم که نه تنها اون دو سه مریض موقع اومدنم به مطب معاینه شدن و رفتن بلکه چند تا مریض دیگه رو هم آوردن پیش دکتر برزین.
    توی حال خودم بودم فقط صدای پچ پچه مراجعین رو میشنیدم و گاهی صدایی گریه بچه هایی که مریضی بی طاقتشون کرده بود اومدن یه مرد تنها یه مطب فکرهامو بریدم یه مرد نامه بدست.
    اومدن اون مرد نوار فکرامو پاره کرد مردی که حالا نه صورتش یادمه نه لباسش مردی که نمیدونم قدش بلند بود یا کوتاه چاق بود یا لاغر فقط اینو میدونم نامه رو روی میز منشی گذاشت و به همون سرعتی که اومده بود رفت.
    منشی نامه رو برداشت پاکت نامه لب چسب نشده بود پاکت نامه رو منشی باز کرد یه برگ از توش در آورد یه نگاهی به عنوان نامه انداخت و یه نگاه به پایین نامه.زحمت مطالعه نامه رو به خودش نداد به روم خندید و گفت:گود...وری گود!
    بعد نامه رو بدون اونکه توی پاکتش بذاره گذاشت توی یه پوشه سبز رنگ و رفت اتاق دکتر به گمونم منشی بیچاره هم یا انگلیسی نمیدونس یا فقط چند کلمه میدونس ولی خیلی زود از این خیال اومدم بیرون یادم اومد آلمانی ها اگر هم زبون انگلیسی بلد باشن باز هم به زبون خودشون حرف میزنن...پیش خودم فکر کردم که شاید منشی هم مثل دیگه آلمانی ها اگر هم این دو سه کلمه رو گفته بخاطر زبون ندونی من بوده.
    تا وقتی که دکتر برزین مریض داشت توی مطبش موند چند دقیقه یی از ساعت 1 بعدازظهر گذشته بود که توی مطب فقط سه نفر مونده بودن یکی من یکی هم منشی که درسالن بودیم و یکی هم دکتر برزین که توی اتاقش بود.
    چند دقیقه بعد برزین هم از اتاقش اومد بیرون روپوشش رو در آورده بود و به یه دستش داشت و پوشه سبز رنگ به دست دیگه اش.روپوش سفیده شو گل میخ چوب دیواری آویزون کرد چند کلمه با منشی اش حرف زد انگار باهاش خداحافظی کرد یا روز بخیری بهش گفت بعد بمن اشاره یی کرد:پاشو بریم...ماری و پدر ومادرت معطل ما هستن.
    برای خانم منشی دستی تکون دادم و پشت سر برزین از مطب بیرون آمدم پوشه سبز رنگ توی دستش بود پرسیدم:چی توی این پوشه هس که داری دنبال خودت میشکونی؟
    -نتیجه ازمایش خون من وتو

    تا ص 204 و پایان فصل 19


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 20

    همین که توی تاکسی کنار هم نشستیم،برزین آدرس رو به راننده گفت و بعد روشو به من کرد و پرسید:
    -از وری گودی که از منشی شنیده بودم،میدونستم نتیجه ی آزمایش مون هیچ عیب و ایرادی نداره،با وجود این زدن به ندونستن.
    -نمیدونم!...راستی جواب آزمایش چیه؟
    برزین شوخیش گرفته بود،گفت:
    -نتیجه ی امیدوار کنندهای نیست...هزار تا کوفت و مرض تو آزمایشها هست.
    و قبل از اون که بتونم حرفی بزنم یا عکس العملی نشون بدم،شوخیش رو اینجوری تکمیل کرد:
    -البته خدا رو شکر،تو هیچ درد و مرضی نداری،این آزمایش منه که مرضامو نشون میده.
    برای اینکه متوجه ش کنم دستش رو خوندم،گفتم:
    تو فقط یه مرض داری،اونم عشق به پونه س،....درمونش هم دست منه!....من میشم پونه ی تو،و تو هم خوب میشی.
    انگاری خجالت به جونش افتاد،یا احساس خاصی بهش دست داد،شاید این احساس که داره در حقم ظلم میکنه.آهسته و با لحنی تقریبا خفه ازم سوال کرد:
    -تو فکر میکنی دارم در حقّت ظلم میکنم؟
    -قبلان چنین فکری داشتم،ولی مدتیه که فکرم تلاطم پیدا کرده،گاهی از این پونه باشم ناراضی میشم،و بعضی وقتا به خودم میگم چیزی که اهمیت نداره اسم،چه فرقی داره که چی صدام بکنی،شهلا،شمیلا،یا پونه.
    نمیخواستم که اول آشناییمون، دروغ رو تو زندگیمون وارد کنم،وگرنه میتوانستم ازش قائم کنم که هنوز از اینکه پونه باشم،پارهای وقتها ناراحت میشم.حرف راستی که زده بودم به دلش نشست،برزین نتونست جلوی احساساتش رو بگیره،اونم با من روراست شد،رو راست تر از همیشه:
    -به گمونم که میدنی دکترا میتننن احساساتشون رو کنترل کنن،یعنی کارشون ایجاب میکنه اینطوری باشن،یه دکتر وقتی یه مریض رو به مرگ میبینه،غصه دار میشه شاید بیشتر از فامیلای مریض،ولی وظیفه ی خودش میدونه که خودشو خونسرد نشون بده،به بیمارش امید زنده موندن بده،احساستش رو پنهان کنه،ولی نمیخوام احساسمو نسبت به تو پنهان کنم،تو داری بزرگواری میکنی شمیلا...این دفعه از قصد دارم تو رو با این اسم صدا میکنم،چون میخوام برای چند دقیقه هم که شده،واقعی باشم،واقعیت رو قبول کنم،عیب جسمانیم رو قبول کردی این یه بزرگواریه،میخوای برام نقش پونه رو بازی کنی این هم یه بزرگواریه بزرگتر.من انقدر چشم سفید نیستم این بزرگواریها رو فراموش کنم.
    بی اختیار دستمو گذشتم رو دستش و به آرامی فشار دادم،:
    -هر چی باشه پونه بودن از شمیلا بودن بهتره...دلم نمیخواد نقش پونه رو بازی کنم،بلکه دلم میخواد خود پونه برات بشم.
    و به صورتش نگاه کردم،اونم روشو طرف من برگردوند،جوشش یه قطره اشک تو چشم سالمش دیدم،گفت:
    -من هر کاری که برات بکنم کمه....میزارم درستو دنبال کنی،دکتر بشی،در ضمن نمیزارم تو خونهام یه ذره ناراحتی بکشی،ای کاش میتونستم بزرگواریت رو جبران کنم،مطمئن باش اون کارایی که میخواستم برای پونه بکنم که خوشحال بشه،برای تو میکنم.
    صداش تو گلوش میشکست،انگار بغضی به گلوش اومده بود و راه نفس کشیدنش رو گرفته بود.دلم براش سوخت؟
    خودمو ناچار دیدم حال و هوای صحبت مونو عوض کنم،برای همین حرفامو شیرین کردم:
    -این درست نیست وقتی که میخوای به خواستگاری پونه بری،بغض کنی!تو باید از همین حالا خودتو آماده کنی حرفهای قشنگ به پدر و مادرم بزنی تا رو حرفت،نه نیارن.
    با همون صدای بغض کرده پرسید:
    یعنی چی باید بگم؟
    -باید بیعی خونه ی ماریا و به پدر و مادرم بگی،یه دختر خوشگل داری و من هم یه مرد عاشقم،اگه افتخار بدین با پونه عروسی کنم غلام تون میشم،لطف کنین و منو به غلامی قبول کنین.
    خندید و وضع و حالش عوض شد:
    -من تاحالا غلام هیشکی نشدم،ولی مطمئن باش که غلام تو میشم.
    این گفت و گوی چند دقیقه یی که توی تاکسی مینمون گذشت،هم به روی من تاثیر مثبت گذشت و هم به روی برزین.
    من یه دفعه اسم شمیلا رو از دهن برزین شنیده بودم،و این بهم ثابت میکرد،هر بتی هر قدر هم محکم باشه،شکستنیه.
    ****

    ماریا با اون زن آقای فکری بود و تا اندازهای با خلق و عادت ایرانیا آشنا شده بود،هنوز آلمانی مونده بود،اهل تعارف و بریز و بپاش نبود،وقتی که ما به خونه آاش رسیدیم،دیدیم که سفره ی نهار رو روی میز چیده،یه ردیف لیوان خالی،کنارش یه ظرف یخ و چند نوشابه ی بی رنگ و رنگی،یه جا نونی که شاید ده پانزده تا برش نون توست شده توش بود،و شیش صندلی دور میز،و پنج بشقاب روبروی پنج صندلی روی میز بود،از ظاهر میز معلوم بود که فقط اون روز،پنج نفر به خونه ی ماریا دعوت دارن،من و برزین،پدر و مادرم،و خود ماریا که در واقع صاحبخانه محسوب میشد.
    زن صاحبخانه با دیدن برزین،قبل از آوردن ناهار،سفره ی درد دلش رو باز کرد و به برزین گفت:
    -این روزا خیلی هوایی شودی،...بیشتر شبها که به این خونه نمیای،روزی هم که قراره مهمترین تصمیم زندگیت گرفته شه،انقدر دیر میای که همه ی مهمونا از گشنگی به غش و ریسه بیفتن.
    برزین اخلاق ماریا رو خوب میشناخت،می دنست اگه دهان به دهانش بشه،بحث طولانی میشه،برای همین سکوت کرد و روی صندلی پشت میز غذاخوری نشست.
    ماری یه قدری فارسی میدونس،ولی هر جا که در بیان منظورش،لنگ میزد،از زبون آلمانی کمک میگرفت،و این کارش مشغولیاتی داده بود به پدر و مادرم که حتی حرفای فارسی شو برام ترجمه کنن.
    غر زدن ماری که تمام شد،رفت طرف آشپزخونه تا دیس ناهار رو بیاره،مادرم هم رفت کمکش.ناهار رو تو دو تا دیس کشیدن،توی هر دیس یه رولت گوشت بود که تقریبا تمام درازای دیس رو میگرفت،در دو طرفش،پوره سیب زمینی و هویج پخته شده و رنده شده و جعفری قاطی پیاز خام ساطوری شده برای تزئین دیس ها.
    مهمونا منتظر بفرمای صاحب خونه نموندن،هر کدوم یه تکه رولت گوشت رو توی بشقاب شون گذاشتن،یعنی با کارد و چنگال تکه یی از رولت رو جدا کردن و تو بشقاب شون گذاشتن،من هم کمی پوره ی سیب زمینی و هویج رنده شده توی بشقابم ریختم و تکه یی نون برداشتم و مشغول خوردن شدم،ماری متوجه غذای من شد،با فارسی آب نکیشیده یی گفت:
    -شمیلا،این رولت با گوشت گاوه.
    مادرم هم بعد از این حرف ماریا،تازه متوجه بشقاب من شده بود،قطعهای از رولت برید و توی بشقاب من گذاشت:
    -ماری جون اخلاق ما ایرانیا رو میدونه،...برای همین هر وقت که از ایرانیا دعوت میکنن،دور گوشت خوک خط میکش و فقط از گوشت گاو و گوسفند استفاده میکنه.
    خیالم که از بابت گوشت راحت شد،قدری رولت روی نون گذشتم و دندون زدم،رولت گوشت مخلفات زیادی نداشت،گوشت چرخ کرده بود که دور چند تا تخم مرغ آب پزه پیچیده شده بود،با همه ی اینا به دهانم مزه کرد،لقمه ی دوم رو که برداشتم،علاوه بر رولت،قدری پره ی سیب زمینی و هویج پخته رنده شده رو،روی نون گذشتم.
    ناهار اون روز خیلی مختصر بود،ماریا بر خلاف زنای ایرانی که وقتی مهمون دارن از دو روز قبلش،همه ی وقتشونو توی آشپزخونه میگزرونن،سر دستی یه غذائی پخته بود،آخه اون روز،مهمونی معنای خاصی نداشت،قرار بر این بود که دور هم جمع بشیم و درباره ی عروسی من و برزین صحبت کنیم.
    غذامونو که خوردیم،از گٔل گفتن و گٔل شنفتن،از شوخی و خنده صرف نظر کردیم،اومدیم توی حال خونه ی ماری روی صندلی نشستیم،تلویزیون هم روشن بود و برای خودش ور میزد.
    ماری برای هر کدوم از ما،یه فنجون قهوه آورد و فنجون خودش رو دست گرفت و روی مبل راحتی کنار برزین نشست و گفت:-با اون که میتونم حدس بزنم که جواب آزمایش تون خوب بوده،دلم میخواد خودت بگی نتیجه ش چی بود.
    -هر دو در سلامت کامل،هیچ مرضی تو جونمون نیست.
    مادرم بر حسب عادتش،دستاش رو گرفت رو به صورتش و سرشو کرد بالا:
    -الهی شکرت.
    این عادت رو از وقتی یادم میاد مادرم داشت،وقتی که از زندگی راضی بود،یا ناراضی،دستاشو میآورد روبروی صورتش،و سرشو به طرف آسمون میگرفت و شکر خدا میکرد.اون روز،شکرش رضایت آمیز بود،انگاری اصلا فکرش رو نمیکرد که همه ی کارا به اون سرعت روبه راه بشه.
    ماری با شنیدن حرف برزین لبخندی زد و گفت:
    من از اولش دونستم که هیچ ایرادی تو کار نیست،برای همین هم به آقای فکری تلفن کردم که هر چه زود تر بیاد و بساط عروسی رو،راه بیندازه.
    البته ماری مثل اغلب خارجیهایی که فارسی رو یاد میگیرن،جملهها رو پس و پیش میگفت،اول فعال جمله ش رو میآورد بعد کلمه هارو،و چون رو زبان فارسی تسلطی نداشت،تقلبی که به خرج میداد تا مقصودش رو برسونه برامون خیلی جالب بود،تنها با زبونش حرف نمیزد،از دستانش هم کمک میگرفت تا حرفش رو ادا کنه،حرکات اضافی به دستش میداد،ولی من برای اون که سرگذشتم تو دست انداز نیفته،حرفاش رو جوری مینویسم که همه فهم بشه.
    پدرم موقعیتی به دست آورده بود تا شوخی هاش رو شروع کنه،او ماریا رو مخاطب قرار داد:
    -آقای فکری تنها میاد یا با زن ابرونیش؟
    به جای جواب،ماریا شونه هاش رو به علامت ندونستن بالا انداخت،در عوض،مادرم جواب بابامو داد:
    -این چه سوالیه؟مگه میشه پسر شاخه شمشاد خانواده یی عروسی بکنه و مادر دوماد،توی عروسی نباشه و خودشو از شادی نجنبونه؟
    پدرم باز ماریا رو طرف صحبتش قرار داد:
    -پس دخلت در اومده!.....چقدر جالب میشه.شب عروسی دو تا هوو به جون هم بیفتن...یکی آلمانی و دیگری ایرانی...راستش رو بخوای،خود من دو تا زنای آقای فکری رو به جون هم میاندازم تا یه بزن بزن زنونه رو ببینم.
    من و مادرم هر دو به بابام اعتراض کردیم،من گفتم:
    -بابا مبادا از این کارا بکنی و جشن عروسی رو تبدیل به میدون جنگ بکنی.
    بابام با خنده گفت:
    -آخه میخوام به این آلمانیها بفهمونم،یه زن ایرانی وقتی که سر دنده ی لج بیفته،چادرش رو دور کمرش ببنده و کفگیر به دست بگیره،و بیاد توی میدون،هیشکی حریفش نمیشه،نه مرد و نه زن.
    مادرم به بابام تشر زد:
    -ما حالا هزار و یک کار در بربرمونه،و تو میخوای قیل و قال راه بیندازی.
    و با مکثی کوتاه حرفش رو دنبال کرد:
    اون چیزایی که میگی مال زنای بی فرهنگ،شکر خدا زنای آقای فکری هر دوشون چیز فهمن و با هم در گیری پیدا نمیکنن.
    -خدا کنه،اینجوری باشه،اگه این دو تا باهم خوب تا کنن وای به حال آقای فکری.پیرمرد باید توی دو تا جبهه بجنگه.هم در جبهه ی زن فرنگیش هم توی جبهه ی زن ایرانیش.
    با هر زحمتی بود،کاری کردیم تا بابا کوتاه بیاد و دیگه شوخی نکنه.در نتیجه وضع برای ادامه ی بحث مناسب شد،یکی پدرم گفت،یکی مادرم و یکی هم ماریا،من و برزین،توی اون جلسه شده بودیم هیچ کاره،اما بحثها شون به نتیجه نرسید،چون که پدر و مادر اصلی دوماد اونجا نبودن.
    از بخت خوشمون،وسط بحث شون،آقای فکری از تهران زنگ زد،وقتی که شنید همه چیز روبه راهه،به ماری گفت:
    -هم پسر از خودمونه هم دختر...هر گلی که به سر این دو زدین من و مادر برزین قبول داریم.فکر یه آپارتمان نقلی برای عروس و دوماد باشین،و به فکر یه جشن مفصل،فکر خرجش رو هم نکنین،همه خرجا پای من.
    ما همه ی این حرفا رو از ماریا شنیدیم،اونم با آب و تاب کامل،ماریا ضمن حرفاش به این نکته هم اشاره کرد که آقای فکری میخواد،قبل از عروسیمون یه سر بره هندستان،در نتیجه سر حوصله به فکر تدارک مقدمات عروسی باشیم.
    مادرم با تعجب سوال کرد:
    -چه معنی میده،آقای فکری،قبل از عروسی پسرش بره هندوستان؟
    پدرم بی معطلی جواب داد:
    -بنازماشتهای آقای فکری رو....موقع ازدواج پسرش،فیلش یاد هندوستان افتاده!...به این میگن مرد واقعی.
    مادرم مجال سرکوفت زدم و خشم گرفتن به پدرم پیدا نکرد،چون ماریا با خنده به حرف اومد،از توضیحی که زن آلمانی داد،معلوم بود که متوجه منظور شیطنت آمیز پدر شده:
    -آقای فکری نمیخواد بره هدوستان فیل بیاره!شاید شماها هم بدونین بهترین طلا و جواهرها رو،توی هندوستان میسازن،میخواد بره هندستان و چند سرویس بهترین جواهرها رو برای شمیلا بیاره.
    من توی فیلمهای هندی دیده بودم که عروسی شون رو خیلی مفصل میگیرن،لباسای رنگا رنگ به تن میکنن،از موچ دست تا ارنجش رو با النگو طلا زینت میدهند،سینه ریزشون،هم از طلا س هم از الماس و زمرّد،به غیر از اینا موهای سر عروس رو با چند رشته ی مروارید،چنان قشنگ میکنن که عروس تبدیل میشه به یه زن مینیاتوری.
    توی این فکرا بودم،توی رویای فرو رفته بودم،که دیدم پدر و مادرم دارن با هم در گوشی بحث میکنن،از روی کنجکاوی پرسیدم:
    -معلوم هست شما دو نفر درباره ی چی فکری میکنین.
    درباره ی طلاق.
    یهو جا خوردم،هنوز حرفامون به نتیجه یی نرسیده بود که پدرم این جواب رو به من داد،به برزین نگاه کردم،دیدم اونم دچار تعجب شده،بازم از پدرم سوال کردم:
    -طلاق؟...هنوز عروسی صورت نگرفته،شما دارین از طلاق حرف میزنین.
    مادرم به من اطمینان خاطر داد:
    -تو برزین باید باهم ازدواج کنین و به پای هم پیر بشین،ولی حکمتی در کاره که من و بابات


    باید از هم طلاق بگیریم.
    ماریا هم مثل من فکر میکرد که بابا و مامانم،روی دنده ی شوخی افتادن،آخه به نظرمون هیچ معنا نداشت که موقع بحث عروسی،حرفی از طلاق بیاد،پدرم باز شوخیش گرفت:
    -چه اشکالی داره دو جشن،پشت سر هم اتفاق بیفتن،جشن عروسی تو و برزین و جشن آزادیه من؟
    مادرم بهش گفت:
    -کور خوندی مرد،من اگه هم طلاق بگیرم،باز هم بیخ ریشت بند میشم.....فکر کردی وقتی که یه مهر طلاق توی شناسنامه و روی برگ ازدواجمون خورد،من دست از سرت بر میدارم؟
    ظاهر قضیه مضحک به نظر میاومد،اما حالت پدر و مادرم جدی بود،انگاری راستی تصمیم گرفته بودن که از هم طلاق بگیرن.
    ماریا هم متوجه جدی بودن بحث و حالتهای بابا و مامانم شد و به اونا پیشنهاد داد:
    -توی کشورمون وقتی یه زن و مرد به جایی برسان که نتونه با هم زندگی کنن،بهترین راه طلاق،و هر کس بره دنبال زندگی خودش...ولی حالا وقت این جور حرفا نیست...ما باید به فکر عروسی باشیم،چند سال با هم زندگی کردین،بدون هیچ مساله،...شاید هم مسالههایی با هم داشتین و ما نمیدونستیم....در هر حال،بهتره یکی دو ماه صبر کنین تا عروسی شمیلا و برزین سر بگیره بعد اگه دیدین همدیگه رو دوست ندارین از هم جدا بشین.
    مادرم با قاطعیت گفت:
    -اتفاقا من و شوهرم همدیگه رو دوست داریم،بهم عادت کردیم،دوری از هم رو نمیتونیم تحمل کنیم،ما از هم طلاق میگیریم ولی جدا نمیشیم.
    با اعصابی تحریک شده پرسیدم:
    -آخه طلاقتون با این تفصیل چه مشکلی رو حل میکنه؟
    پدرم خندون جواب داد:
    -مشکل تهیه ی یه آپارتمان نقلی برای عروس و دوماد،که آقای فکری توصیه کرده.


    پایان صفحه ی215


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 21
    « پاك مونده بودم كه چه كنم؟ حرفاي پدر و مادر رو شوخي بدونم يا جدي. كم اتفاق نيفتاده بود كه بابا حرفايي به شوخي مي زد ولي چون حالت ها و لحنش جدي بود، آدم باورش مي شد، اما مادرم چي؟ اين جور اداها اطوارها به مادرم نمي اومد، اون قدرت اينو نداشت كه شوخي و جدي رو با هم مخلوط كنه، هم شوخي هاش معلوم بود، هم حرفاي جديش.
    آخرين حرف پدرم، چون با خنده ادا شده بود، دو مرتبه اين فكرو به سرم راه داد كه دارن شوخي مي كنن، به مادرم نگاه كردم، با ماريا مشغول حرف شده بود، برزين هم ماتش برده بود؛ نمي خواستم خودمو امل و عقب مونده نشون بدم، وگرنه مي گفتم:
    _ اين حرفا، هيچ كدوم شگون نداره، اون هم در جلسه خواستگاري.
    « شگون و بدشگوني، مسئله اي نبود كه مورد قبول پدر و مادرم قرار بگيره، اونا به اين چيزا اعتقاد نداشتن، همون طور كه خيلي از چيزارو باور نداشتن و با يه جمله همه اون مسايل رو حواله مي دادن به كوتاه فكري و عقب موندگي!
    براي اون كه، اين حرفا دنباله پيدا نكنه، قاطعانه با پدرم اتمام حجت كردم:
    _ اين حرفاتون اگه صرفا هم شوخي باشه، تكرار نكنين... منو از تهران به ايننجا كشوندين كه به قول خودتون، منو از خطراي احتمالي نجات بدين، منو به اينجا كشوندين تا به خونه بخت بفرستينم، نه اين كه زندگي خودتون رو از هم بپاشين. اگه قرار بر اينه، با همون پاهايي كه اومدم آلمان برمي گردم.
    بابام حالت جدي به خودش گرت و گفت:
    _ تو هيچي نمي دونمي شميلا، تقصيرر خودت هم نيس، توي ايرون، اون قدر سرت رو با مزخرفات پر كردن كه قدرت فكر كردن رو ازت گرفتن، اصلا اين يه سياست پهلوي دومه كه دانش آموزان و دانشجويان رو، وادار كنه تا كتاباي درسي پونصد ششصد صفحه يي رو حفظ كنن؛ يعني مغز جوونا رو با مطالبي پر كنن كه پس از بيرون اومدن از دبيرستان و دانشگاه به هيچ دردشون نخوره و چند روز پس از ديپلم يا ليسانس گرفتن، هرچي بار مغزشون كردن، از يادشون بره... دخترم؛ اولياي فرهنگي ايرون، جووناي مدرسه رو با مدرك مي خوان، نه بچه هاي باسواد.
    با بحثي كه پدرم پيش كشيد، فهميدم حرفاش جديه. معمولا وقتي او مي خواست مطلبي رو به كسي بفهمونه يا تحميل كنه، احساساتي مي شد و يه روند حرف مي زد، مي خواستم ازش بپرسم:
    _ اون چيه كه من بعد از دوازده سال مدرسه رفتن، چند سال دانشگاه رفتن، نمي دونم، ولي شما مي دونين؟
    مثل اينكه بابام سوالمو توي چشمام خوند و باز به حرف دراومد:
    _ زندگي امروزي فرق كرده با زندگي ديروز، يا با زندگي همه زمان هاي گذشته، توي اين زمونه اگه زرنگ نباشي كلاهت پس معركه اس؛ بايد اين روزا زرنگ بود تا آدم بتونه نفس بكشه، همه ي دولت هايي كه زمون پهلوي دوم سركار مي آن مغز جوونارو پر مي كنن از چيزاي به درد نخور، حافظشونو به قدري خسته مي كنن كه جوونا قوه ي ابتكار و خلاقيت شونو از دست بدن و...
    هر جمله اي كه بابام مي گفت، يه سوالي برام پيش مي آورد، ولي فرصت اينو به دست نمي آوردم كه سوالامو به زبون بيارم، سوالا يكي بعد ديگري روي زبونم مي ماسيد، براي اون كه بابام، به نفس حرف مي زد:
    _ اگه قوه فكر كردن توي سرت مونده بود، به جاي از كوزه در رفتن مي پرسيدي، چرا من و مادرت مي خوايم از هم طلاق بگيريم؟ اونم وقتي كه تو و برزين مي خواين عروسي كنين؟ اصلا از خودت پرسيدي من و مادرت كه اون همه همديگه رو دوست داريم چرا راضي به چنين كاري شديم و...
    ديگه طاقتم طاق شده بود، نمي تونستم تحمل كنم و فقط حرف بشنفم، حرف! حرف! ديگه طاقتشو نداشتم كه توهين بشنفم، تحقير بشم و صدام در نياد، پريدم وسط حرف پدرم:
    _ باباي عقل كل من! مگه تو اجازه مي دي كسي چيزي بپرسه؟... همه اش حرفاي بي سر و ته به زبون مي آري و من مات موندم كه چه جوري مي خواي سر و ته حرفات رو هم بياري.
    ادب، نزاكت، يا هرچي كه دلتون مي خواد اسمشو بذارين يادم رفته بود. احساس مي كردم گرمم شده و دارم گر مي گيرم، شايد هم صورتم گل انداخته بود، شايد به خاطر همين تغيير حالت بود كه مادرم به كمك پدرم اومد و سعي كرد تا بحثمون رو آروم كنه:
    _ گوش كن شميلا؛ خوب گوش كن شميلا، تا برات توضيح بدم. كسايي كه به كشوراي ديگه پناهنده مي شن، هر ماهه از دولت اون كشور، مواجب مي گيرن، يه حقوق بخور و نمير. مثلا توي آلمان تا شش ماه به پناهندگان حقوق مي دن، يعني يه چندر غاز، يه خونه و يه پول تو جيبي بخور و نميري؛ بعد از شش ماه اگه پناهندگان جوان تحصيل بكنن، حق پناهندگيشون محفوظ مي مونه، وگرنه بايد كار كنن و حقوق بگيرن، از جمع كردن زباله توي خيابونا و پارك ها گرفته تا جارو كردن معابر عمومي. خلاصه اش بكنم پول مفت نمي دن؛ اما به پيرايي مثل من و پدرت، مختصزي مي دن؛ يا به افرادي كه توان كار كردن ندارن.
    اين دفعه وسط حرف مادرم پريدم:
    _ اين چيزايي كه مي گي چه ربطي به موضوع طلاقتون داره؟
    _ صبر كن، حوصله داشته باش، بدون پيش زمينه محاله بفهمي كه منظور من و بابات از طلاق گرفتن چيه.
    و با مهربوني به توضيح برنامه اي كه داشتن پرداخت:
    _ پناهنده ها براي به دست آوردن درآمد بيشتر، دوز و كلك هايي رو ياد گرفتن. يكي اش كار سياهه، يعني هم از دولت پول گرفتن، و هم پنهوني كار كردن، يكي ديگه اش طلاقه! من و پدرت، هر ماه يه چندغازي حق پناهندگي مي گيريم، ولي چون زن و شوهريم فقط به ما يه آپارتمان دادن، اما اگه از هم طلاق بگيريم مي شيم دو فرد جدا از هم، در نتيجه به هر كدوم از ما يه آپارتمان تعلق مي گيره!
    و مثل كسي كه به فداكاري بزرگي دست زده باشه، گفت:
    _ از اين كارها ميون پناهنده ها مرسومه، زنا و شوهرا، مصلحتي از هم طلاق مي گيرن و بعد از اون صاحب دو تا آپارتمان جداگانه شدن، به هم رجوع مي كنن، و هر دو مي آن توي يه آپارتمان زندگي مي كنن و آپارتمان ديگه رو كرايه مي دن. ما هم تصميم گرفتيم ظاهرا از هم جدا بشيم تا دو تا آپارتمان گيرمون بياد. وقتي كه آپارتمان ها گيرمون اومد، توي يكيش من و بابات زندگي مي كنيم و توي اون يكيش تو و برزين.
    آخه چون برزين دكتره و تبعه آلمانه، بهش آپارتمان تعلق نمي گيره.
    پدر و مادرم انتظار داشتن ما از زرنگي شون استقبال كنيم، ولي من ته دلم به اين كار راضي نبودم، برزين هم بدتر از من. برزين بي هيچ معطلي مخالفتشو علني كرد:
    _ اين كارا با گروه خوني من جور در نمي آد، اولا وضع مالي من اون قدرها بد نيست كه توي يه آپارتمان فسقلي زندگي كنم، دوما هيچ دلم نمي خواد ناحق رو حق كنم.
    از اين حرفش خوشم اومد. خود من هم عقيده داشتم نبايد دست به اين جور كارها زد؛ براي همين هم با ملامت حرفامو چاشني زدم:
    _ اگه آدماي بي سواد و مال دوست دست به اين كارا بزنن، كمتر جاي انتقاد داره تا يه زن و مرد سياسي، يه زوج پناهنده سياسي، از اين كلك ها سوار بكنن؛ شما دو تا كه وقتي مي خواين خاطرات سياسي تون رو بگين، از تئاتر سعدي رفتن ها، از هنرنمايي خيرخواه ها و نوشين هاي رو صحنه حرف مي زنين. از نمايش پرنده آبي موريس مترلينگ مي گين، گاهي از شدت تعصب رگهاتون ورم مي كنه، از مساوات مي گين و شعار صداقت رو مي دين،چطوري راضي مي شين دست به كارهايي بزنين كه هيچ نشونه اي از صداقت نداره؟
    پدرم دستاش رو طوري تكون داد كه معناش ساكت شدن من بود، من هم براي چند دقيقه ساكت شدم تا بابام بتونه دليل هاشو بياره:
    _ دوره ي شعارها گذشته، شعارها ديگه دست و پا گير شدن. اون شعارها براي جذب مردم بود، حالا بايد به زندگي خودمون فكر كنيم، تئاتر سعدي و هنرپيشه هاش بدتر از ما فراري شدن، يا موندن و غلط كردم نامه رو نوشتن و دارن براي دستگاه ها پهلوي دوم كار مي كنن. اوني كه روزي روزگاري در نمايش مونتسرا بازي مي كرد، شده ستاره وقيح فيلم هاي مبتذل فارسي. اوني كه مقاله هاي آتشين مي نوشت شده طنزنويس روزنامه هاي فكاهي. همه مون به اين نتيجه رسيديم كه بايد زندگي كنيم، بايد پول و پله يي به هم بزنيم. زندگي توي اين زمونه بي دوز و كلك ممكن نيست.
    از استدلال پدرم حالم داشت به هم مي خورد. بوقلمون صفتي را دوست نداشتم، براي همين هم گفتم:
    _ برزين داره مي گه كه وضع ماليش بد نيس، از اون آدماي دست به دهن نيس، مي تونه يه آپارتمان و يه مشت خرت و پرت، براي زندگيمون دست و پا كنه، اگه هم نمي تونس حاضر بودم توي يه اتاق زير شيرووني باهاش زندگي كنم و به تحصيلم ادامه بدم.
    برزين از اين كه يه همفكر پيدا كرده بود، نتونست خوشحاليش رو قايم كنه:
    _ من انتظار ديگه اي غير از اين از پونه نداشتم. البته من يه خونه ي خوب دارم، در ضمن وقتي كه يه خونه براي ما دو تا بسه،اگه دو خونه رو به خودمون اختصاص بديم، يعني جاي خانواده يي رو گرفتيم كه به قول شاعر در ديارش غريب شده و چاره يي به غير از مهاجرت نداره.
    باز شده بودم پونه، احساسات نگذاشته بود كه برزين، از روياش براي مدت بيشتري دربياد و پا به دنياي واقعيت ها بذاره. پدر و مادرم به مقداري در مورد گذشته برزين مي دونستن، شايد حتي پونه رو هم ديده بودن، با اين تفاصيل معلوم بود كه ماريا هم صددرصد از ماجراي عشق عجيب برزين به پونه خبر داره.
    از اين كه او، منو پونه صدا كرده بود، بر خود لرزيدم. در نظرم مجسم كردم كه اگه يه روزي، يا يه شبي در مراسم رسمي شركت كنيم و اون منو پونه صدا كنه، اونايي كه برزين رو مي شناسن چي مي گن؟ چه برداشتي نسبت به من پيدا مي كنن؟ آيا توي دلشون به من نمي خندن؟ منو حقير حساب نمي كنن؟ واقعا حقارت هم داشت كه آدم از او سر دنيا بياد آلمان، به جاي اينكه موجوديتش رو ثابت كنه، بشه يه زن ديگه، بشه يه زن مرده.
    فكرام در همين حد نموند، در نظر مجسم كردم شب جشن عروسيمو. شبي كه آقاي فكري و خانمش از هند اومدن، منو مثل عروساي هندي جواهر بارون كردن، و بعد در مقابل همه، آشنا و غريبه، برزين منو پونه صدا كنه و منو از ايني كه هستم خفيف تر كنه.
    يا بدتر از اون، صبح و شب بعد از عروسي، شب بعد از تسليم، شب بعد از تعلق گرفتن به برزين،منو پونه صدا كنه. واي چه بدبختي بزرگي! و از اون بدبختي بزرگتر زماني بود كه هر كار غلطي از من سر بزنه، برزين به حساب شميلا يا شهلا بذاره و هر كار خوبي كه انجام بدم به حساب پونه!
    اين عشق ديوانه وار برزين به پونه، نمي تونس عادي باشه، به گمونم يه جور بيماري بود. عنوان برزين دكتر بود، ولي به عقيده من يه مريض بود، يه معلول فكري و احساسي بود.
    از اين كه منو جلوي ماري و بابا و مامانم، پونه صدا كرده بود، زنگ خطر توي گوشم بدجوري به صدا دراومد. اين وحشت توي دلم افتاد كه شايد شب عروسي كه براي هر جووني، يه شب خاطره انگيز و شاده، تبديل بشه به يه شب وحشتناك، به خودم گفتم:
    _ با وضعي كه پيش اومده بايد جشن عروسيمونو، هرچي مختصرتر بگيريم، فقط چند نفر رو دعوت كنيم. يعني كساني مثل ماريا و پدر و مادرم، اونايي كه مي دونن دكتر با پونه ي مرده، مشكل
    تا آخر صفحه 223


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    224-228
    عشقی و عاطفی داره ؛ چه لزومی به دنگ و فنگ داره ، مگه دخترایی که بدون ریخت و پاش و با خرج کم عروسی کردن ، همه شون بدبخت شدن ؟ ... نه ! هیچ لزومی نداره که سراپامو طلا بگیرن ، هیچ لزومی نداره منو مثل زنای هندی آرایش کنن ، نه طلا میخوام و نه حقارت و بی آبرویی .
    همین حرفهایی که به خودم زدم ، همین فکر و خیالاتی که به سرم اومده بود ، منو وادار کرد ، که در اولین مرحله خواستگاریم ، سنگ بیندازم :
    من به هیچ وجه حاضر نیستم ، در جشن عروسی مفصل شرکت کنم ، برزین اگه منو میخواد ، منو میبره سفارت ، مراسم قانونی عقد کنان رو به سادگی انجام میدیم ، بعد میره اداره پناهندگان ، عقد ما رو در اونجا هم ثبت میکنه و ما میشیم زن و شوهر ... دیگه احتیاجی به خرج اضافی و هندی بازی نیس .
    « مادرم ، یهو از کوره در رفت و اعتراض کرد : »
    نه ؛ مثل اینکه حالیت نیس ، عروسی اگه ساز و آواز نداشته باشه ، اگه پایکوبی نداشته باشه ، چه فرقی میکنه با یه مهمونی رسمی ... عروس اگه لباس مخصوص نپوشه ، مهمونا از کجا تشخیص بدن که کی عروسه ، کی مهمون .
    « لج کردم و گفتم : »
    این که کاری نداره ف به آرایشگرم بگو بنویسه رو پیشونیم عروس !
    « و بعد به حالت طلبکارانه یی به خودم گفتم : »
    شمایی که به اصلاح پدر و مادر عروسین ، مگه دستتون تو کیستون می ره ؟ همه خرجا رو پدر برزین بیچاره باید بکنه ؛ مگه فکری گناه کرده که اومده و میخواد از خانواده شما دختر بگیره و اول زندگیش بره زیر بار یه عالمه خرج بیخودی ؟!
    « پدرم عصبانی شد و از خودش دفاع کرد :»
    این مزخرفات چیه شمیلا ؟! ... ما داریم ناخن خشکی میکنیم ؟ ... ما دستمون تو جیبمون نمیره ؟ ... اگه داشتیم مطمئن باش کم کمش نصف خرج جشن عروسی رو قبول میکردیم .
    «با یه جمله دهن پدر و مادرم رو بستم :»
    حالا که ندارین ، بذارین اونایی که دارن برای جشن عروسی ، برنامه بریزن .
    «برافروخته بودم ، روم رو کردم طرف برزین و بهش گفتم :»
    یه تلفن به پدرت بکن ... قاطعانه بهش بگو عروسش ، احتیاجی به جواهر و طلا نداره ، اگه خواست هدیه یی برای ما بیاره ، یه سبد گل ، کفایت میکنه ، حتی دو شاخه گل هم بسه .
    « از این که من از جلوی بابا و مامانم دراومده بودم ، برزین بفهمی نفهمی خوشحال بود . نه تنها به نظر او بلکه به نظر هیچ آدم خوش فکری معقول نمی اومد که پدر دوماد برای خرید جواهر بره هند ! تازه این اولین کار بود ، کسی که از همون اولش دست به خاصه خرجی میزنه و از هزینه کردن هیچ مبلغی ابایی نداره ، معلومه که بعدها ولخرجیهاش از حد و اندازه میگذره .
    برزین برای اینکه هم دل منو به دس بیاره و هم ناراحتی مامان و بابامو تخفیف بده گفت :»
    نه به اون شوری شور ! نه به این بی نمکی !
    « و برای حرفاش ، دلیل تراشید :»
    من هم موافق نیستم پدرم بره هند ، برای آوردن چند سری جواهر برای عروس ، اگه میخواد برای عروسش جواهر بخره ، اینجا هم میتونه ، کار جواهر سازای ایتالیا حرف نداره ؛ از طرف دیگه من مخالفم که هیچ جشنی گرفته نشه ، یه جشنی میگیریم منتها عالم و آدم رو خبر نمیکنیم ، یه جشن مختصر میگیریم ، تا هم در پول صرفه جویی بشه و هم در وقت ... دیگه احتیاجی نیس که عروسیمون یه ماه عقب بیفته . به پدرم تلفن میکنم ، میگم بیاد اینجا ، بهش میگم ما به مرحله ای از زندگی رسیدیم که بتونیم روی پای خودمون وایسیم ... آره ، این جوری بهتره .
    « و واسه اون که رضایت مادرمو جلب کنه ، گفت :»
    از بابت بزن بکوب جشن هم ناراحت نباشین ، این روزا آرتوش آلمانه ، همون خواننده ارمنی ، آرتوش با من دوستی داره ، ازش میخوام بیاد و توی جشن عروسیمون بخونه .
    « اون روزا ، تب موسیقی جاز ، بیشتر جوونا رو گرفته بود ، بعد از محمد نوری ، مهرپویا و یکی دوتای دیگه ف آرتوش از بقیه خواننده ها مشهورتر بود ، مخوصا این آهنگش :»
    گریه نکن که سرنوشت / اگه روزی منو از تو جدا کرد / عاقبت دلهای مارو / با غم آشنا کرد / آشنا کرد .
    « برزین وقت از دست نداد ، یه راست رفت طرف تلفن ، تا باباشو توی جریان برنامه عروسی بذاره .
    مادرم ، دلش از دست من ، حسابی پر بود ، او سرشو آورد بیخ گوش من و گفت :»
    تا حالا فکر میکردم برزین احتیاج داره خودشو به یه روانپزشک نشون بده ، اما امروز فهمیدم این تویی که احتیاج به روانپزشک و روان درمانی داری .
    « میخواستم به مادرم بگم نه به اون تعریفایی که از برزین میکردی ، و نه به اینکه همسر آیندمو یه دیوونه میدونی ، ولی موفق به گفتن این نشدم ، چونکه صدای برزین که تلفن دستش بود بلند شد :»
    الو ... الو ... بابا ؟ صدام میرسه ؟
    «22»
    « چه جوری براتون بگم ، همین امروز که برزین به آقای فکری زنگ زد و رای رفتنشون به هند رو زد ، پس فرداش ، سرو کله اون مرد ، یه پارچه آقا به اتفاق خانمش در مونیخ پیدا شد . در مورد آقای فکری میدونستم تاجره . یه عواملی توی ادارات و آژانس های هوایی داره که میتونن ، خیلی زود ، کاراشو روبراه کنن ، از ویزا گرفته تا بلیط شرکتهای بین المللی هوایی ، اما زنش چی ؟ در سالهای بعد از چهل ، آدما خیلی که میدویدن ، این درو اون در میزدن ، ظرف ده روز یا حداقل یه هفته ، میتونستن گذرنامه بگیرن .
    پیش خودم حساب همه چیز رو کرده بودم ، به غیر از دیدن آقای فکری و زنش توی مونیخ ، ظرف مدتی کمتر از دو روز ؛ برای این زود آمدنشون برای خودم دلیل میتراشیدم .
    حیف از دنیای بچگی بیرون اومده بودم ، وگرنه این فکر به سرم میزد آقای فکری چراغ علاء الدین داره . یه دست که روش میکشه ، یه غول مقابلش میاد ، تعظیم میکنه که درخدمتگذاری حاضرم ! و بعد در یه چشم بهم زدن ، فرمان صاحبشو میبره ، یا قالیچه حضرت سلیمان داره . با زنش روی قالیچه سوار شده و فاصله تهرون و مونیخ رو با چنان سرعتی اومده که طیاره هم به پاش نمیرسه !
    ولی واقعیت یه چیز دیگه بود ، بعدها من اینو فهمیدم ، از همون روزایی که توی تهرون پیش آقای فکری میرفتم و یه پاکت پر از پول ازش میگرفتم ، با اون چهره مهربون و نگاه مهربون ترش ، انگای از همون روزایی که منو در سن رشد دیده بود به دلش اومده بود که بالاخره یه روزی عروسش میشم ، و از همون وقتا ، دست به کار درست کردن گذرنامه برای زنش زینب خانم شده بود ، میگم زن ؟ یه معذرتخواهی به زن های خوش اندام و حتی عادی بدهکار شدم ، آخه زینب خانم یه خروار گوشت و چربی بود ، با صورتی همیشه خندون ، با دهنی که همیشه میجنبید ، یا حرف میزد یا چیز میخورد ، با اون هیکل گنده ش ، یه دقیقه هم جایی بند نمیشد ، چست و چالاک بود .
    در هر صورت ، اونا اومده بودن مونیخ با کلی اضافه بار ، برام عجیب بود که اینهمه سوغاتی رو ، چطوری در مدت محدودی که در اختیار داشتن خریده بودن . چندین قواره پارچه برای خویش و آشناها ، چندین جعبه شیرینی از قنادی کاروان ، که اون روزا ، یکی از مشهورترین قنادیای تهرون بود ، قنادیی که چار راه یوسف آباد اول خیابون نادری ( جمهوری اسلامی فعلی ) قرار داشت و شیرینی بادومی و کنجدیش واقعا بینظیر بود .
    وقتی که اونارو ، با یه خروار سوغات توی خونه ماریا دیدم ، واقعا دچار تعجب شدم ، این که میگن از جوون آدمیزاد تا شیر مرغ رو ، سوغات آورده بود ، گرچه اغراق و غیر واقعیه ، اما به جرات میتونم بگم هرچی دم دستشون بود و هر چی تونسته بودن ، با خودشون آورده بودن ، از دیدن اون همه تنقلات ، شیرینی ، پارچه ، جواهر ، چندین جفت کروات مسعودنیا که اول لاله زار کنار قنادی معیلی قرار
    پایان 228


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    229-233
    داشت ، دچار تعجب شده بودم و خنده ام گرفته بود . چونکه میدونستم اگر شدنی بود ، اونا حداقل ده بیست کیلو بستنی اکبر مشتی اصلی رو هم با خودشون می آوردن ، ولی چون آوردن بستنی اکبر مشتی ممکن نبود و این بستنی ، با مختصر حرارتی ذوب میشد ، از آوردنش صرف نظر کرده بودن .
    اون روزا این همه شرکت غذایی درست نشده بود که ترشی ، مربا و سبزی خشک پاک شده و بسته بندی شده رو در اختیار مشتریا بذارن ، در نتیجه زینب خانم ، هرچی رب گوجه ، سبزی خشک شده ، سیر انداخته بود و از این جور چیزا توی خونه داشت با خودش اورده بود . با دو حلب روغن کرمونشاهی اصل ! روغن حیوانی که وقتی توی غذا میریختن ، بوش تا چن خونه اون ور تر میرفت .
    « زینب خانم میگفت :»
    اگه کارامون عجله عجله ای نمیشد ، حتما فلان چیزا ، بهمان چیزا رو هم می اوردم ، اما حیف که عجله سبب شد یادم بره .
    « با این همه ، زینب خانم آفتابه مسی رو یادش نرفته بود ، با اون که اون روزا اجناس پلاستیک باب شده بود و اول اسلامبول یه ساختمون هوا کرده بودن به اسم ساختمون پلاسکو ، زینب خانم به جای آوردن آفتابه پلاستیکی سبک وزن ، یه آفتابه مسی با خودش آورده بود که دست کم دو سه کیلو وزن داشت ؛ انگار بر این باور بود که بدون آفتابه مسی ، طهارت باطل میشه .
    قاعدتا با این همه بار و بندیل ، لازم بود که آقای فکری به پسرش سفارش میکرد که یه آپارتمان جادار و مبله ای ، براشون تدارک ببینه ، ولی این مسئله هم رفته بود کنار ده ها مسئله دیگه یی که یادشون رفته بود ، در نتیجه آقای فکری و زینب خانم به ناچار اومده بودن خونه ماریا ! یعنی دو هوو توی یه آپارتمان جمع و جور مرتب با یه خروار بارو و بندیل اضافی که ماریا مونده بود کجا بذاره !
    « هر چی بابام به آقای فکری تعارف زده بود :»
    خونه ما رو هم خونه خودتون بدونین ، میتونین قدری از بار و بندیلاتون رو بذارین خونه ما ، یا خودتون تشریف بیارین و شبا خونه ما باشین ، بالاخره یه لقمه خواب و یه لقمه غذا توی خونه ما پیدا میشه ...
    « آقای فکری زیر بار نرفت :»
    آدم توی آلمان ، خونه و زندگی داشته باشه ، بعد مزاحم کسای دیگه بشه ؟ این خیلی بی عقلی و بی انصافیه .
    « خلاصه کنم ، آقای فکری به هیچ وجه قبول نکرد ، در نتیجه ما به دعوت ماریا ، رفتیم خونه ش ، بلکه برای اون که کمکشون کنیم تا چمدونا و بارها رو از بسته ها و کارتنها دربیاریم و جایی برای گذاشتنشون پیدا کنیم .
    زینب خانم اولین کاری که کرد ، آفتابه مسی رو برد توی توالت گذاشت . ماریا به تصور اینکه ، کمبود جا ، موجب شده که زینب خانم این کار رو بکنه ، رفت کنار کمد دکوردار سالن خونه اش ، چند مجسمه و جنس های عتیقه رو جا به جا کرد ، تا جا به اندازه دو سه وجب ، توی دکور پیدا شد . اون وقت رفت توی توالت و آفتابه مسی رو آورد و گذاشت توی دکورا و به هووش گفت :»
    خانم زینب ... جای جنسهای عتیقه که توی توالت نیس !
    « و دستمالی روی آفتابه مسی کشید ، چند بار با دهنش روی آفتابه ، هاه کرد و دستمال کشید تا برق بیفته ، اون وقت اونو گذاشت توی دکورا ... دو سه قدم عقب رفت و با تحسین آفتابه رو نگاه کرد تا مطمئن بشه ، جاش خوبه !
    انگار هیچ عیب و ایرادی در جای آفتابه ندید ، نگاه تحسین آمیزش رو ازش گرفت و اومد گوشه یه کار دیگه رو بگیره .
    « همه مون به خنده افتاده بودیم ، بابام به ماها گفت :»
    این آلمانیا عاشق آفتابه ان ، اصلا این عشق فقط مال آلمانی ها نیس همه غربیها بهش علاقه دارن ، اگه توی توالت های عمومی تهرون میبینین که آفتابه های مسی رو با زنجیر به دیوار وصل کردن ، از ترس همین آفتابه دزدای غربیه !
    « زینب خانم به شوهرش سرکوفت زد :»
    به تو هم میگن تاجر ؟! ... پول تو آفتابه س ... نگاه کن این هووی آفتابه ندیده من ، چه عزت و احترامی بهش میذاره !
    « تا اومدیم به ماریا حالی کنیم آفتابه چیه و مورد مصرفش کدومه ، تقریبا دو سه ساعتی طول کشید ، آفتابه رو برگردوندیم توالت ، ولی زن آلمانی ، هنوز باورش نمیشد که ما ایرانیها ، چیزی اینقدر عتیقه رو توی توالت بذاریم .
    « پدرم به شوخی به آقای فکری گفت :»
    سالهاس که ماری به ایرون نیومده ، یعنی از وقت ازدواجت با اون ، اما تو ، یه پات تهرونه و یه پات مونیخ ... توی این مدت نتونستی بهش بفهمونی آفتابه چیه ؟
    « و آقای فکری جواب داد :»
    بارها اومدم و براش ترجمه کردم که آفتابه چیه ، مثلا بهش گفتم که یه چیزیه با شکم طبله کرده ، با لوله دراز و پر آب که موقع مصرف میبرنش فلان جا و ... تا اومدم بقیه اش رو توضیح بدم ، بهم گفته بی تربیت ! من از درنی جوک یا همون لطیفه های بی تربیتی خوشم نمیاد !
    « زینب خانم ، خودشو انداخت وسط حرفاشون :»
    این حرفها از کلکشه ، میخواسه خودشو پیش شوهرم ، عزیز کنه و بگه من زن آفتاب ندیده و خروس ندیده هستم ، وگرنه به طوری که من شنیدم اینا چشم و دلشون از این چیزا پره !
    باز کردن بار و بندیل آقای فکری و زنش ، یه روز کامل وقت برد ، ولی خیلی خوش گذشت ، همه اش شوخی بود و خنده .
    ****
    « شب که به خونه خودمون اومدیم ، دیگه نا نداشتیم ، خسته و کوفته بودیم ، بسکه بارهای مختلف رو جا به جا کرده بودیم . البته آقای فکری و خانواده اش یه بفرمایی بهمون زده بودن ، ولی کو اشتها ؟! ... خستگی اشتهامونو کور کرده بود .
    برای اینکه خستگیمون رو دور کنیم ، ناچار شدیم همه مون ، یکی یکی دوش آب گرم بگیریم تا هم کوفتگی بدنمون کمتر بشه و هم راحت تر خوابمون ببره . اول از همه پدرم رفت و آبی به سر و صورتش ریخت ، بعدش مادرم و آخر سر هم من .
    این آب گرم هم معجزه میکنه ، همونطور که آب سرد ! صبح ها که آدم دوش آب سرد میگیره ، هر چی خواب و سستی توی تنش بوده از بین میره ، و وقتی هم که دوش آب گرم میگیره ، انگاری رگهای بدنش باز میشه ، بدنش نرم میشه و خواب زودتر از حد معمول می آد سراغ آدم .
    شاید برای همین باشه که برای ترک دادن معتادان ، روزهایی که اونارو تو بیمارستان نگه میدارن ، روزی دو سه بار ، وادارشون میکنن که دوش آب گرم بگیرن تا تدریجا بدنشون به خواب عادت کنه و مصرف قرص خوابشون کمتر بشه .
    مادرم برای اونکه از هر حیث ، چند ساعت خواب راحت رو برامون تضمین کنه ، برای هر کدوممون ، یه لیوان شیر گرم رو با عسل شیرین کرد که پیش از خواب بخوریم تا هم ته دلمون گرفته بشه و هم خوابمون سنگین تر .
    تا وقتی که داشتیم شیرو لب میزدیم و یواش یواش میخوردیم ، تلویزیون رو روشن کرده بودیم و همین جوری نگاهش میکردیم ، اصلا برامون عادت شده بود که تلویزیون خونه مون ، همیشه روشن باشه ، حالا چه نگاهش بکنیم و چه نگاهش نکنیم .
    بعضی وقتا که من و مادرم میرفتیم بخوابیم ، پدرم هنوز یه دو ساعتی مقابل تلویزیون مینشست و برنامه های مورد علاقه اش رو نگاه میکرد ؛ اول ها فکر میکردم پدرم میشینه فوتبال و بقیه برنامه های ورزشی رو میبینه ، اما بعدها فهمیدم که پدرم طرفدار برنامه های ممنوعه اس ! و برای این که سر از کارش درنیارم ، همیشه کنار تلویزیون مینشست تا اگه من به ضرورتی از اتاقم بیرون اومدم ، فورا کانال رو عوض کنه ، نمیدونم اون وقتا دستگاه کنترل از راه دور بود یا نه ، در هر صورت ما توی خونه از این دستگاه نداشتیم .
    اون شب ، از جمله شب هایی بود که یه بند تا صبح خوابیدم ، بدون اینکه یه دفعه هم بیدار شم . وقتی صبح از خواب بیدار شدم ، احساس سر حالی میکردم ، چند ساعت خواب بیوقفه ، حسابی خستگی رو از تنم تارونده بود ، مادرم هم سر حال بود ، فقط هنوز توی صورت پدرم خستگی داد میکشید !
    « موقع صرف صبحانه از بابام پرسیدم :»
    راستی بابا ، آقای فکری چه جوری با ماریا عروسی کرده ؟ ... مگه چند تا زن داشتن برای خارجیها عیب نیس ؟
    « پدرم در جواب گفت :»
    میگن عیبه ، ولی این جا هر کی به هرکیه ... بیشتر مردای آلمانی به ظاهر یه زن دارن و چند نم کرده زیر سرشونه ... براشون ازدواج به معنای عاطفی که ما داریم نیس ... اما از اونجایی که آقای فکری ، آدم
    پایان233


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    234-239
    مومنیه ، صیغه اش کرده ! الحق ماریا هم پای شوهرش ایستاده ، مثل بسیاری از زنای این جور کشورها نرفته دنبال یللی تللی .
    «مادرم در تایید حرفهای بابام دلیل آورد :»
    میتونه یکی از این دلیلها ، بچه دار نشدن ماریا باشه .
    « و توضیح تمجید آمیزی به حرفهاش اضافه کرد :»
    برزین رو حالا نبین که برای خودش مردی شده و استقلال عملی پیدا کرده ، وقتی که برزین کوچک بود فرستادنش این جا همین ماری جون ، مثل تخم چشمهاش ازش مراقبت کرد . اگر برزین تونسته دکتر بشه ، سری تو سرها دربیاره ، به خاطر زحمتهای این زنه .
    « به یاد مادرم آوردم :»
    وقتی بزرین کوچک بود ، شما اینجا نبودین ، تهرون بودین .
    « مادرم خیره نگاهم کرد :»
    اگه نبودم ، حداقل از مردم شنیدم ، از این و از اون ، از اطرافیا ، همه ازش تعریف میکنن . همه میگن توی آلمانیها ، این زن نوبره ، با با شخصیت ، پاک ، نجیب .
    « مثل آدمای گیج سوال کردم :»
    راستش نمیدونم شما چی میگین . بابا چی میگه ؟ ... بابا میگه زنا و دخترای این جا هر کدوم چندتا فاسق دارن و دس رد به سینه هیچ مردی نمیذارن ، شما هم میگین ماریا چنینه ... چنانه .
    « پدرم ، جور مادرمو توی جواب دادن کشید :»
    بله ! اکثر زنا و دخترای اروپایی و امریکایی ، همون طورن که من گفتم ، اما در میونشون استثناء هم پیدا میشه ... با عاطفه و پاک هم پیدا میشه ، همه رو که نمیشه با یه چوب روند .
    « مادرم هم دنباله حرف بابامو گرفت :»
    ماری جون ، یکی از اون استثناء هاس ... این زن بوده که تونسته یه جوون استثنایی مثل برزین تربیت کنه ... در واقع داری با یه مرد استثنایی عروسی میکنی .
    « حقیقتش رو بخواین ، من هم از مدتها پیش ، به این نتیجه رسیده بودم که برزین با دیگر مردها فرق داره . البته هیچ دختری از این که ببینه شوهرش ، نامزدش ، عاشق یکی دیگه س خوشش نمی آد ، من هم همین طور بودم ، ولی توی دلم وفاداری برزین رو تحسین میکردم ، یعنی هم حسودیم میشد و هم تحسین میکردم . وفاداری به عشق پونه .
    و من میخواستم راه این وفاداری عاشقونه رو کج کنم و به طرف خودم برگردونم . این هدف اصلی من از عروسی با برزین بود .
    البته اون وقتا نمیدونستم که هدفم اینه ، اما حالا برام مسلم شده که ناخودآگاه میخواستم جای پونه رو بگیرم ، با او مبارزه کنم ، جای عشق پونه رو توی دل برزین اون قدر تنگ بکنم که چاره یی به جز رفتن نداشته باشه ، اون رفت ، خودم جاشو بگیرم و برزین رو عاشق خودم بکنم ، عاشقی که حداقل نمیشد در وفا داریش به عشق شک کرد .
    « 23 »
    « اگه یکی از دوستای صمیمی آقای فکری توی روسکیلده زندگی نمیکرد ، اونا همون یکی دو روه ، بساط سور و سات عروسی رو راه می انداختن ، اما آقای ذکایی و خانمش که از دوستای قدیمی آقای فکری بودن ، توی روسکیلده دانمارک زندگی میکردن و پدر برزین اصرار داشت هر طوری هس آقای ذکایی و خانواده اش رو به عروسیمون دعوت کنه .
    هر چی زینب خانم به همسرش گفت :»
    آقا ! اول بذار این دختر و مرد جوون ، عروسیشونو بکنن ، تا تنور زندگیشون داغه ، نونشون رو به تنور بچسبونن ، بعدش یه مهمونی بده و هر چی دوست کور و کچل داری رو دعوت کن ؛
    « به خرج آقای فکری نرفت :»
    آخه زن ! نقل این حرفا نیس . من و آقای ذکایی از بچگی با هم بزرگ شدیم ، دوستیمون سی چهل ساله س ، شاید هم بیشتر ، من نباید کاری بکنم که جایی برای گله اش بمونه و بگه : پسرت رو دوماد کردی اونم بی خبر از ما .
    « و زینب خانم زیر بار اینجور دلیل ها نمیرفت :»
    مگه وقتی که برزین با پونه عروسی کرد ، آقای ذکایی بود ؟
    اون دفعه با این دفعه فرق میکرد ، خودت میدونی برزین و پونه خدا بیامرز ، یه عقدی توی آلمان بستن و بعد اومدن تهرون و ما براشون جشن گرفتیم ، آقای ذکایی به دلیلهایی که میدونی ، تهران بیا نبود ، یعنی میدونس اگه پاش به تهرون برسه ، پیش از اون که پاش به جشن عروسی برزین و پونه باز بشه ، یه راست میبرنش هلفدونی !
    « وقتی زینب خانم و آقای فکری این بحث رو میکردن ، ما همه مون حضور داشتیم ؛ یعنی توی خونشون بودیم و داشتیم خرده کاریها رو راس و ریس میکردیم .
    زینب خانم به شوهرش گفت :»
    من نمیدونم تو چرا به این پاکی ، با این همه احتیاط و دوری از سیاست ، باید با آدمای عوضی دوست بشی .
    « پدرم این حرف رو شنید و نتونس از گله صرف نظر کنه :»
    دستت درد نکنه زینب خانم ... حالا ما شدیم عوضی ؟
    « زینب خانم بدون اینکه جا بزنه گفت :»
    مگه دروغ میگم ! ... اگه فکرت به زندگی بود ، دنبال کسایی راه نمی افتادی که می اومدن توی تاتر سعدی و شعار میدادن ، و تا تقی به توقی خورد دمبشونو گذاشتن ! و رفتن شوروی و این جور کشورا ...
    اگه عقلی به سرشون بود ، وقتی میرفتن سینما و می دیدن که عکس شاه امده ، بهش گوجه فرنگی و تخم مرغ گندیده نمیزدن ... یا مثل تو ، سرشون رو به زندگی گرم میکردن و میگفتن سیاست بی سیاست ... یه لقمه نون کجاس ؟ ... یا میرفتن دنبال اون یارو ...
    « وقدری فکر کرد تا اسمشو به یاد بیاره ، و چون نتونس از شوهرش پرسید :»
    راستی اسم اون کچله چی بود ؟
    شعبون ... شعبون بی مخ !
    « این جواب آقای فکری ، باز نطق زینب خانم رو باز کرد »
    آره میرفتن دنبال شعبون بی مخ و میگفتن روز 28 مرداد سال 1332 سوار تانک بودن ... کاری که هزاران نفر کردن و حالا دارن خیرشو میبینن !
    « این بحث با گروه خونی بابام نمیخوند ، برای همین وارد صحبتشون شد و باز احساسات سیاسی اش رگ کرد :»
    یکی نیس از این مقاماتی که این روزا تو ایران سر کارن بپرسه ، آخه مگه چن نفر میتونن سوار یه تاتنک بشن ؟ هر کی رو میبینی خودشو خدمتگزار شاه معرفی میکنه ، دلیلش چیه ؟ دلیلش اینه که روز 28 مرداد سوار تانک شده و با شعبون بی مخ و دار و دسته اش را افتاده به طرف خیابون کاخ !
    « مادرم فهمید اگه موضوع بحث رو جمع و جور نکنه ، باز یه بحث سیاسی فامیلی در میگیره ، باز پدرم میخونه : مرغ مرده است اما شیون باد گذرا / سازها ساخته میله تنگ قفسش ! و باز رگ های گردن بابام ورم شعار میده ، از توده ای ها دفاع میکنه و از این حرفهای صد تا به یک غاز .
    برای همین هم ، خودش رو انداخت وسط بحث و گفت :»
    ما نیومدیم با هم بحث سیاسی کنیم ، بلکه همه منظورمون به راه کردن بساط عروسی دو تا جوونه
    « زینب خانم هم ، خودش فهمیده بود که مرد این جور بحثها نیس نباس وارد میدون سیاست بشه ، اون زن نه حال این جور بحثها رو داشت و نه سوادش . تازه اونایی که خودشونو یه پا سیاسی فرض میکردن ، وقتی بحث و مجالدله کم میارن . و کارشون به آسمون و ریسمون می کشید و عنوان کردن مطالبی که هیچ پشتوانده عقلانی ...
    تا پایان صفحه 239


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/