فصل 20
همین که توی تاکسی کنار هم نشستیم،برزین آدرس رو به راننده گفت و بعد روشو به من کرد و پرسید:
-از وری گودی که از منشی شنیده بودم،میدونستم نتیجه ی آزمایش مون هیچ عیب و ایرادی نداره،با وجود این زدن به ندونستن.
-نمیدونم!...راستی جواب آزمایش چیه؟
برزین شوخیش گرفته بود،گفت:
-نتیجه ی امیدوار کنندهای نیست...هزار تا کوفت و مرض تو آزمایشها هست.
و قبل از اون که بتونم حرفی بزنم یا عکس العملی نشون بدم،شوخیش رو اینجوری تکمیل کرد:
-البته خدا رو شکر،تو هیچ درد و مرضی نداری،این آزمایش منه که مرضامو نشون میده.
برای اینکه متوجه ش کنم دستش رو خوندم،گفتم:
تو فقط یه مرض داری،اونم عشق به پونه س،....درمونش هم دست منه!....من میشم پونه ی تو،و تو هم خوب میشی.
انگاری خجالت به جونش افتاد،یا احساس خاصی بهش دست داد،شاید این احساس که داره در حقم ظلم میکنه.آهسته و با لحنی تقریبا خفه ازم سوال کرد:
-تو فکر میکنی دارم در حقّت ظلم میکنم؟
-قبلان چنین فکری داشتم،ولی مدتیه که فکرم تلاطم پیدا کرده،گاهی از این پونه باشم ناراضی میشم،و بعضی وقتا به خودم میگم چیزی که اهمیت نداره اسم،چه فرقی داره که چی صدام بکنی،شهلا،شمیلا،یا پونه.
نمیخواستم که اول آشناییمون، دروغ رو تو زندگیمون وارد کنم،وگرنه میتوانستم ازش قائم کنم که هنوز از اینکه پونه باشم،پارهای وقتها ناراحت میشم.حرف راستی که زده بودم به دلش نشست،برزین نتونست جلوی احساساتش رو بگیره،اونم با من روراست شد،رو راست تر از همیشه:
-به گمونم که میدنی دکترا میتننن احساساتشون رو کنترل کنن،یعنی کارشون ایجاب میکنه اینطوری باشن،یه دکتر وقتی یه مریض رو به مرگ میبینه،غصه دار میشه شاید بیشتر از فامیلای مریض،ولی وظیفه ی خودش میدونه که خودشو خونسرد نشون بده،به بیمارش امید زنده موندن بده،احساستش رو پنهان کنه،ولی نمیخوام احساسمو نسبت به تو پنهان کنم،تو داری بزرگواری میکنی شمیلا...این دفعه از قصد دارم تو رو با این اسم صدا میکنم،چون میخوام برای چند دقیقه هم که شده،واقعی باشم،واقعیت رو قبول کنم،عیب جسمانیم رو قبول کردی این یه بزرگواریه،میخوای برام نقش پونه رو بازی کنی این هم یه بزرگواریه بزرگتر.من انقدر چشم سفید نیستم این بزرگواریها رو فراموش کنم.
بی اختیار دستمو گذشتم رو دستش و به آرامی فشار دادم،:
-هر چی باشه پونه بودن از شمیلا بودن بهتره...دلم نمیخواد نقش پونه رو بازی کنم،بلکه دلم میخواد خود پونه برات بشم.
و به صورتش نگاه کردم،اونم روشو طرف من برگردوند،جوشش یه قطره اشک تو چشم سالمش دیدم،گفت:
-من هر کاری که برات بکنم کمه....میزارم درستو دنبال کنی،دکتر بشی،در ضمن نمیزارم تو خونهام یه ذره ناراحتی بکشی،ای کاش میتونستم بزرگواریت رو جبران کنم،مطمئن باش اون کارایی که میخواستم برای پونه بکنم که خوشحال بشه،برای تو میکنم.
صداش تو گلوش میشکست،انگار بغضی به گلوش اومده بود و راه نفس کشیدنش رو گرفته بود.دلم براش سوخت؟
خودمو ناچار دیدم حال و هوای صحبت مونو عوض کنم،برای همین حرفامو شیرین کردم:
-این درست نیست وقتی که میخوای به خواستگاری پونه بری،بغض کنی!تو باید از همین حالا خودتو آماده کنی حرفهای قشنگ به پدر و مادرم بزنی تا رو حرفت،نه نیارن.
با همون صدای بغض کرده پرسید:
یعنی چی باید بگم؟
-باید بیعی خونه ی ماریا و به پدر و مادرم بگی،یه دختر خوشگل داری و من هم یه مرد عاشقم،اگه افتخار بدین با پونه عروسی کنم غلام تون میشم،لطف کنین و منو به غلامی قبول کنین.
خندید و وضع و حالش عوض شد:
-من تاحالا غلام هیشکی نشدم،ولی مطمئن باش که غلام تو میشم.
این گفت و گوی
چند دقیقه یی که توی تاکسی مینمون گذشت،هم به روی من
تاثیر مثبت گذشت و هم به روی برزین.
من یه دفعه اسم شمیلا رو از دهن برزین شنیده بودم،و این بهم ثابت میکرد،هر بتی هر قدر هم محکم باشه،شکستنیه.
****
ماریا با اون زن آقای فکری بود و تا اندازهای با خلق و عادت ایرانیا آشنا شده بود،هنوز آلمانی مونده بود،اهل تعارف و بریز و بپاش نبود،وقتی که ما به خونه آاش رسیدیم،دیدیم که سفره ی نهار رو روی میز چیده،یه ردیف لیوان خالی،کنارش یه ظرف یخ و چند نوشابه ی بی رنگ و رنگی،یه جا نونی که شاید ده پانزده تا برش نون توست شده توش بود،و شیش صندلی دور میز،و پنج بشقاب روبروی پنج صندلی روی میز بود،از ظاهر میز معلوم بود که فقط اون روز،پنج نفر به خونه ی ماریا دعوت دارن،من و برزین،پدر و مادرم،و خود ماریا که در واقع صاحبخانه محسوب میشد.
زن صاحبخانه با دیدن برزین،قبل از آوردن ناهار،سفره ی درد دلش رو باز کرد و به برزین گفت:
-این روزا خیلی هوایی شودی،...بیشتر شبها که به این خونه نمیای،روزی هم که قراره مهمترین تصمیم زندگیت گرفته شه،انقدر دیر میای که همه ی مهمونا از گشنگی به غش و ریسه بیفتن.
برزین اخلاق ماریا رو خوب میشناخت،می دنست اگه دهان به دهانش بشه،بحث طولانی میشه،برای همین سکوت کرد و روی صندلی پشت میز غذاخوری نشست.
ماری یه قدری فارسی میدونس،ولی هر جا که در بیان منظورش،لنگ میزد،از زبون آلمانی کمک میگرفت،و این کارش مشغولیاتی داده بود به پدر و مادرم که حتی حرفای فارسی شو برام ترجمه کنن.
غر زدن ماری که تمام شد،رفت طرف آشپزخونه تا دیس ناهار رو بیاره،مادرم هم رفت کمکش.ناهار رو تو دو تا دیس کشیدن،توی هر دیس یه رولت گوشت بود که تقریبا تمام درازای دیس رو میگرفت،در دو طرفش،پوره سیب زمینی و هویج پخته شده و رنده شده و جعفری قاطی پیاز خام ساطوری شده برای تزئین دیس ها.
مهمونا منتظر بفرمای صاحب خونه نموندن،هر کدوم یه تکه رولت گوشت رو توی بشقاب شون گذاشتن،یعنی با کارد و چنگال تکه یی از رولت رو جدا کردن و تو بشقاب شون گذاشتن،من هم کمی پوره ی سیب زمینی و هویج رنده شده توی بشقابم ریختم و تکه یی نون برداشتم و مشغول خوردن شدم،ماری متوجه غذای
من شد،با فارسی آب نکیشیده یی گفت:
-شمیلا،این رولت با گوشت گاوه.
مادرم هم بعد از این حرف ماریا،تازه متوجه بشقاب من شده بود،قطعهای از رولت برید و توی بشقاب من گذاشت:
-ماری جون اخلاق ما ایرانیا رو میدونه،...برای همین هر وقت که از ایرانیا دعوت میکنن،دور گوشت خوک خط میکش و فقط از گوشت گاو و گوسفند استفاده میکنه.
خیالم که از بابت گوشت راحت شد،قدری رولت روی نون گذشتم و دندون زدم،رولت گوشت مخلفات زیادی نداشت،گوشت چرخ کرده بود که دور چند تا تخم مرغ آب پزه پیچیده شده بود،با همه ی اینا به دهانم مزه کرد،لقمه ی دوم رو که برداشتم،علاوه بر رولت،قدری پره ی سیب زمینی و هویج پخته رنده شده رو،روی نون گذشتم.
ناهار اون روز خیلی مختصر بود،ماریا بر خلاف زنای ایرانی که وقتی مهمون دارن از دو روز قبلش،همه ی وقتشونو توی آشپزخونه میگزرونن،سر دستی یه غذائی پخته بود،آخه اون روز،مهمونی معنای
خاصی نداشت،قرار بر این بود که دور هم جمع بشیم و درباره ی عروسی من و برزین صحبت کنیم.
غذامونو که خوردیم،از گٔل گفتن و گٔل شنفتن،از شوخی و خنده صرف نظر کردیم،اومدیم توی حال خونه ی ماری روی صندلی نشستیم،تلویزیون هم روشن بود و برای خودش ور میزد.
ماری برای هر کدوم از ما،یه فنجون قهوه آورد و فنجون خودش رو دست گرفت و روی مبل راحتی کنار برزین نشست و گفت:-با اون که میتونم حدس بزنم که جواب آزمایش تون خوب بوده،دلم میخواد خودت بگی نتیجه ش چی بود.
-هر دو در سلامت کامل،هیچ مرضی تو جونمون نیست.
مادرم بر حسب عادتش،دستاش رو گرفت رو به صورتش و سرشو کرد بالا:
-الهی شکرت.
این عادت رو از وقتی یادم میاد مادرم داشت،وقتی که از زندگی راضی بود،یا ناراضی،دستاشو میآورد روبروی صورتش،و سرشو به طرف آسمون میگرفت و شکر خدا میکرد.اون روز،شکرش رضایت آمیز بود،انگاری اصلا فکرش رو نمیکرد که همه ی کارا به اون سرعت روبه راه بشه.
ماری با شنیدن حرف برزین لبخندی زد و گفت:
من از اولش دونستم که هیچ ایرادی تو کار نیست،برای همین هم به آقای فکری تلفن کردم که هر چه زود تر بیاد و بساط عروسی رو،راه بیندازه.
البته ماری مثل اغلب خارجیهایی که فارسی رو یاد میگیرن،جملهها رو پس و پیش میگفت،اول فعال جمله ش رو میآورد بعد کلمه هارو،و چون رو زبان فارسی تسلطی نداشت،تقلبی که به خرج میداد تا مقصودش رو برسونه برامون خیلی جالب بود،تنها با زبونش حرف نمیزد،از دستانش هم کمک میگرفت تا حرفش رو ادا کنه،حرکات اضافی به دستش میداد،ولی من برای اون که سرگذشتم تو دست انداز نیفته،حرفاش رو جوری مینویسم که همه فهم بشه.
پدرم موقعیتی به دست آورده بود تا شوخی هاش رو شروع کنه،او ماریا رو مخاطب قرار داد:
-آقای فکری تنها میاد یا با زن ابرونیش؟
به جای جواب،ماریا شونه هاش رو به علامت ندونستن بالا انداخت،در عوض،مادرم جواب بابامو داد:
-این چه سوالیه؟مگه میشه پسر شاخه شمشاد خانواده یی عروسی بکنه و مادر دوماد،توی عروسی نباشه و خودشو از شادی نجنبونه؟
پدرم باز ماریا رو طرف صحبتش قرار داد:
-پس دخلت در اومده!.....چقدر جالب میشه.شب عروسی دو تا هوو به جون هم بیفتن...یکی آلمانی و دیگری ایرانی...راستش رو بخوای،خود من دو تا زنای آقای فکری رو به جون هم میاندازم تا یه بزن بزن زنونه رو ببینم.
من و مادرم هر دو به بابام اعتراض کردیم،من گفتم:
-بابا مبادا از این کارا بکنی و جشن عروسی رو تبدیل به میدون جنگ بکنی.
بابام با خنده گفت:
-آخه میخوام به این آلمانیها بفهمونم،یه زن ایرانی وقتی که سر دنده ی لج بیفته،چادرش رو دور کمرش ببنده و کفگیر به دست بگیره،و بیاد توی میدون،هیشکی حریفش نمیشه،نه مرد و نه زن.
مادرم به بابام تشر زد:
-ما حالا هزار و یک کار در بربرمونه،و تو میخوای قیل و قال راه بیندازی.
و با مکثی کوتاه حرفش رو دنبال کرد:
اون چیزایی که میگی مال زنای بی فرهنگ،شکر خدا زنای آقای فکری هر دوشون چیز فهمن و با هم در گیری پیدا نمیکنن.
-خدا کنه،اینجوری باشه،اگه این دو تا باهم خوب تا کنن وای به حال آقای فکری.پیرمرد باید توی دو تا جبهه بجنگه.هم در جبهه ی زن فرنگیش هم توی جبهه ی زن ایرانیش.
با هر زحمتی بود،کاری کردیم تا بابا کوتاه بیاد و دیگه شوخی نکنه.در نتیجه وضع برای ادامه ی بحث مناسب شد،یکی پدرم گفت،یکی مادرم و یکی هم ماریا،من و برزین،توی اون جلسه شده بودیم هیچ کاره،اما بحثها شون به نتیجه نرسید،چون که پدر و مادر اصلی دوماد اونجا نبودن.
از بخت خوشمون،وسط بحث شون،آقای فکری از تهران زنگ زد،وقتی که شنید همه چیز روبه راهه،به ماری گفت:
-هم پسر از خودمونه هم دختر...هر گلی که به سر این دو زدین من و مادر برزین قبول داریم.فکر یه آپارتمان نقلی برای عروس و دوماد باشین،و به فکر یه جشن مفصل،فکر خرجش رو هم نکنین،همه خرجا پای من.
ما همه ی این حرفا رو از ماریا شنیدیم،اونم با آب و تاب کامل،ماریا ضمن حرفاش به این نکته هم اشاره کرد که آقای فکری میخواد،قبل از عروسیمون یه سر بره هندستان،در نتیجه سر حوصله به فکر تدارک مقدمات عروسی باشیم.
مادرم با تعجب سوال کرد:
-چه معنی میده،آقای فکری،قبل از عروسی پسرش بره هندوستان؟
پدرم بی معطلی جواب داد:
-بنازماشتهای
آقای فکری رو....موقع ازدواج پسرش،فیلش یاد هندوستان افتاده!...به این میگن مرد واقعی.
مادرم مجال سرکوفت زدم و خشم گرفتن به پدرم پیدا نکرد،چون ماریا با خنده به حرف اومد،از توضیحی که زن آلمانی داد،معلوم بود که متوجه منظور شیطنت آمیز پدر شده:
-آقای فکری نمیخواد بره هدوستان فیل بیاره!شاید شماها هم بدونین بهترین طلا و جواهرها رو،توی هندوستان میسازن،میخواد بره هندستان و چند سرویس بهترین جواهرها رو برای شمیلا بیاره.
من توی فیلمهای هندی دیده بودم که عروسی شون رو خیلی مفصل میگیرن،لباسای رنگا رنگ به تن میکنن،از موچ دست تا ارنجش رو با النگو طلا زینت میدهند،سینه ریزشون،هم از طلا س هم از الماس و زمرّد،به غیر از اینا موهای سر عروس رو با چند رشته ی مروارید،چنان قشنگ میکنن که عروس تبدیل میشه به یه زن مینیاتوری.
توی این فکرا بودم،توی رویای فرو رفته بودم،که دیدم پدر و مادرم دارن با هم در گوشی بحث میکنن،از روی کنجکاوی پرسیدم:
-معلوم هست شما دو نفر درباره ی چی فکری میکنین.
درباره ی طلاق.
یهو جا خوردم،هنوز حرفامون به نتیجه یی نرسیده بود که پدرم این جواب رو به من داد،به برزین نگاه کردم،دیدم اونم دچار تعجب شده،بازم از پدرم سوال کردم:
-طلاق؟...هنوز عروسی صورت نگرفته،شما دارین از طلاق حرف میزنین.
مادرم به من اطمینان خاطر داد: -تو برزین باید باهم ازدواج کنین و به پای هم پیر بشین،ولی حکمتی در کاره که من و بابات
باید از هم طلاق بگیریم.
ماریا هم مثل من فکر میکرد که بابا و مامانم،روی دنده ی شوخی افتادن،آخه به نظرمون هیچ معنا نداشت که موقع بحث عروسی،حرفی از طلاق بیاد،پدرم باز شوخیش گرفت:
-چه اشکالی داره دو جشن،پشت سر هم اتفاق بیفتن،جشن عروسی تو و برزین و جشن آزادیه من؟
مادرم بهش گفت:
-کور خوندی مرد،من اگه هم طلاق بگیرم،باز هم بیخ ریشت بند میشم.....فکر کردی وقتی که یه مهر طلاق توی شناسنامه و روی برگ ازدواجمون خورد،من دست از سرت بر میدارم؟
ظاهر قضیه مضحک به نظر میاومد،اما حالت پدر و مادرم جدی بود،انگاری راستی تصمیم گرفته بودن که از هم طلاق بگیرن.
ماریا هم متوجه جدی بودن بحث و حالتهای بابا و مامانم شد و به اونا پیشنهاد داد:
-توی کشورمون وقتی یه زن و مرد به جایی برسان که نتونه با هم زندگی کنن،بهترین راه طلاق،و هر کس بره دنبال زندگی خودش...ولی حالا وقت این جور حرفا نیست...ما باید به فکر عروسی باشیم،چند سال با هم زندگی کردین،بدون هیچ مساله،...شاید هم مسالههایی با هم داشتین و ما نمیدونستیم....در هر حال،بهتره یکی دو ماه صبر کنین تا عروسی شمیلا و برزین سر بگیره بعد اگه دیدین همدیگه رو دوست ندارین از هم جدا بشین.
مادرم با قاطعیت گفت:
-اتفاقا من و شوهرم همدیگه رو دوست داریم،بهم عادت کردیم،دوری از هم رو نمیتونیم تحمل کنیم،ما از هم طلاق میگیریم ولی جدا نمیشیم.
با اعصابی تحریک شده پرسیدم:
-آخه طلاقتون با این تفصیل چه مشکلی رو حل میکنه؟
پدرم خندون جواب داد:
-مشکل تهیه ی یه آپارتمان نقلی برای عروس و دوماد،که آقای فکری توصیه کرده.
پایان صفحه ی215
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)