کسانی که دور وبرش بودند .ورقه هایی نوشته می شد.صحبت هایی زد و بدل می شد .می پرسیدند:«شکایت داری؟ »با سر اشاره کرد،یعنی نه ،از هیچ کس شکایت نداشت غیر از خودش .خواست بگوید از ماست که بر ماست ولی نتوانست. در ثانی مناسبت هم نداشت ممکن بود فکر کنند هذیان می گوید. پرستارها و پزشکان جوان زیر نور سرد چراغ های سقفی بیمارستان احاطه اش کرده بودند. چند بار مژه زد. ابتدا فکرکرد بمباران شده و او زخمی شده است. بعد خواست فکر خود را متمرکز کند. نشد. بی حال بود. لباسش خیس بود. ضعف داشت وخوابش می آمد. سپس چهره زنی را دید که با او تصادف کرده بود. همه چیز را به یاد آورد ودلش فروریخت. حال زن بیچاره از او خراب تر بود. تنها تفاوتش این بود که او خوابیده بود وآن زن راه می رفت. شوهر او هم رسیده بود.کسانی روی او خم شده بودند و معاینه اش می کردند. پزشک بوی ادکلن می داد. از او سراغ بستگانش راگرفتند. به جزمهرآفاق بقیه در تهران زندگی می کردند. بقیه یعنی گیتی و بچه هایش.گیتی کجا بود؟ اینطوری که نمی شد. باید گیتی را می دید. قبلأ به چه فکر می کرد؟ آها! یک چیزی بودکه
باید به گیتی می داد. ولی چی؟ خوب فکرکرد. بله» یک هدیه بود. یک آهنگ که باید اسمی برای آن انتخاب می کرد.
«گ...گ...»
زنی که با اتومبیل خود به او زده بود پرسید: :«همان خانمی که آهنگ هایتان را به یاد او می ساختید؟»
زن تحصیل کرده و آگاهی به نظر می رسید. پس او را شناخته بود صدایش رنگ همدردی داشت، ولی این دیگر بی انصافی بود. این آهنگ مال گیتی بود. باید برای گیتی پیغام می داد و هیچ کس مطمئن تر از یک آدم غریبه نبود. مهرآفاق پیام او راحتی از بستر مرگ هم به گوش گیتی نخواهد رساند. سعی کرد همه توان خود را جمع کند و بگوید .برایش مهم بود که گیتی بشنود.
##########
گذشته او را رها نمی کرد.
در راه خانه پدر گیتی بود که فهمید چقدر بی انصاف بوده. کم کم همسرش، مانند لباسی که از لای نفتالین بیرون بکشند، از زیر آوار بی اعتنایی ها، بی وفایی ها، و خودخواهی های او بیرون آمده و با یک تکان ارزشی حقیقی اش اشکار شده بود.
صدای آژیر قرمز قطع نمی شد. حتمآ گیتی از ترس در زاویه دیوار چمباتمه زده و گوش های خود را گرفته بود. به خود قول داد که دیگر زنش را به دلیل ترسیدن از موشک باران مسخره نخواهد کرد بلکه دلداریش خواهد داد _کاری که هرگز نکرده بود _ باید برایش اقرار می کرد. باید به او می گفت که گلی را دیده و گلی دیگر گلریز نبوده. بدو ن شک گیتی خو شحال می شد. بار دیگر نت ها بی صدا در در ونش جان گرفتند و آهنگ بت مومی را تشکیل می دادند. تا به خانه برسند تقریبأ از ابتدا تا انتهای آهنگ را ساخته بود... یا می دانست چگونه باید بسازد.
گیتی را در آغوشی گرفته بود. با وجود آن که سی سال زن و شوهر تازه متوجه سنگینی و وقار او می شد که همیشه آن را به اشتباه به دستوپا چلفتی بودن تعبیر می کرد. هیح متوجه نبودکه او در مرگ پدر عزادار است. فقط می د ید که در لباس سیاه خواستنی تر است. تا چند ماه مثل یک تازه داماد زندگی کرده بود و مطمئن بود که زندگانیش از این پس بسیار شیرین خواهد بود. تصوری غیر از این ممکن نبود.گیتی مثل همیشه مطیع بود و به نظر خوشحال می رسید ولی واقعه چند ماه بعد در اصفهان اتقاق افتاد. از آن اتفاقا تی که در فیلم ها دیده یا در داستان ها خوانده بود و باورکردنی نبود که در زندگی واقعی او هم رخ دهد، ولی رخ داد.
یک روز غروب به خانه برگشته بود. گیتی نبود. خیلی پیش می آمد. غذا یی از یخچال بیرون آورد.گرم کردو خورد و مثل همیشه که هر وقت گیتی دوره زنانه داشت او لج می کرد و زود می خوا بید رفت که بخوابد. روتختی را کنار زد. یک ورق کاغذ که از دفترچه ای کنده بودند روی بالشش بود.گیتی رفته بود.! برمی گردد.کجا را دا شت برود؟ آ یا می خواست با ارث ناقابل پدری در یک آپارتمان یک اتاقه زندگی کند؟ نامه را خواند.
گیتی نوشته بود:
اول فکرکردم عجب شانسی آورده ام که قیافه گلی به قول تو مسخ شده بود. و چه شانسی آورده ام که حالا دیگر مرا با چشم باز می بینی و به نظرت از او خیلی بهتر هستم. ولی بعد به این نتیجه رسیدم که ابدآ نباید در بدشانسی خود شک کنم. متوجه شدم که اگر گلی همچنان خوشگل، خوش هیکل و خوش ادا، مثل گذشته سر راه تو ظاهر می شد آن وقت تکلیف من چه بود؟ یا اگر در آینده یک گلی دیگر بر سر راه تو سبز شود آنوقت من چه باید بکنم؟ چه صیغه او از اعراب خواهم بود: من این همه سال یک مادر خوب، یک همسر خوب، و یک عروس خوب بودم. فقط به یک نفر ظلم کرده ام. به خودم. من زندگی وغرور شخصیت خود را خردکردم تا مثلأ زن خوبی باشم. حالاکه می روم هیچ هنری ندارم جز شستن، رفتن و آشپزی کردن. ولی اگر لازم باشد از همین راه زندگی خواهم کرد. دیگر نمی مانم تا در دوران بازنشستگی اخ و تف کسی را جمع کنم که در زندگی با او حتی یک روز خوش نداشتم. انتظار نداشته باشد که هر وقت بخواهی به من پشت کنی و هر وقت به من بخندی و مثل یک سگ اهلی برایت دم تکان بدهم.
##########
نامه را خواند و دلش برای خودش سوخت. از اینجا رانده و از آنجا مانده شده بود. حتمآ مادر گیتی این چیزها را به او یاد داده و گفت سزای همسرت همین است. می دانست که گیتی هم بدون او خوشحال و خوشبخت نیست ولی حداقل دلش حسابی خنک شده. ناگهان احساس حسادت کرد. نکند گیتی شوهر کند؟ هنوز زن نسبتآ جوانی بود.
قوای خود را جمع کرد و گفت: «گیتی...گیتی... زنم.» حالا که گیتی رفته بود عزیز شده بود.
دیگر خوب می فهمید که این رشته ی شوری که از دهانش جاری است خونی است که از درون سر زده.
زن با دستپاچگی گفت: «هر پیغامی داری بگو. زود باش. زود باش.»
انگار بیش از خود او عجله داشت که پیام او را بشنود. او نفس خود را حبس کرد. با اکراه آب دهان را فرو برد و خون خود را خورد.
؟باز زن با عجله گفت: «حرفت را بزن.»
او تقلا کرد تا حرف بزند: «چه احمقی بودم... گیتی... چقدر... چقدر احمق بودم.»
صفحه 217
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)