صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 42

موضوع: در خلوت خواب | فتانه حاج سید جوادی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ‏البته او رنجی را که گیتی می کشید خوب درک می کرد ولی اهمیت نمی داد. ضمیر ناخودگاهش به او می گفت که افتخار همسری وی برای گیتی کا فیست. و او باید شاکر و حق شناس باشد و احساس غرور کند. بنابراین به منطق همیشگی متوسل شد و فریاد زد: یک یادگاری برای خواهرم امضا کرده ام. تو که از کارهای من نفرت داری. مگر خودت نگفتی یک روز تمام نت های مرا خواهی سوزاند؟
    ‏گیتی به طعنه پرسیده بود: مهر آفاق موسیقی سرش می شود؟ او این کاغذ پاره ها را برای حرص دادن من می خواهد. برای لوس کردن خودش می خواهد. این کاغذها بوی پول می دهند. نسخه خطی با امضای تو.

    ‏این جر و بحث ها سال ها تکرار شده بودند. بی فاید ه. برنده واقعی مهرآفاق بود با آن قیافه ظاهرالصلاح و موش مرده اش!
    ‏از باند اول خیابان رد شده بود. از روی جدول و از زیر درخت ها عبور کرده بود، از جوی آب پریده و به باند دوم رسیده بود. حالا به طرف راست، یعنی سمتی که اتومبیل ها از آن سو میدان را دور می زدند و به سویش سرازیر می شدند نگاه می کرد.چون خیابان یک طرفه بود خیالش از سمت چپ آسوده بود .در زندگی خیلی اشتباه کرده بود این یکی هم روی همه.
    ‏لطافت هوا و درختان او را به یاد دوران دانشجویی و نخستین دیدارش باگلریز،که گلی صدایش می کردند، انداخته بود. به یاد تهران، چهار راه کالج... دخترها یی که دسته دست مثل پروانه از دبیر ستان خارج می شدند وسروصدای خنده شان وجدآفرین بود. در دنیا هیچ اندوهی وجود نداشت! برای چه باید نگران بود؟ برای چه باید غصه می خورد؟گور پدر یک تجدیدی. جهنم که نتوانسته بود معادلات ریاضی را حل کند. دنیا پراز خوشی بود. پسرها گوسفندوار به دنبال دخترها بودند. اینطوری بودکه اوهم باگلی آشنا شد.

    ‏به وسط باند دوم خیابان رسیده بود. همچنان بی خیال می رفت و به فکر روز آشنایی باگلی بود. فقط یک لحظه سر خود را به سمت چپ برگرداند. همه چیز عادی بود. ولی نه ! یک اتومبیل از میان ردیف اتومبیل هایی که درکنار خیابان توقف کرده بودند جدا ‏شد. او توانست راننده را ببیند چون پشت شیشه عقب پرازاشیایی بودکه نفهمید چه هستند. اتومبیبل برخلاف انتظار جلو نرفت. بلکه عقب عقب آمد. مستقیم ، مثل این که اورا هدف گرفته بود. بلافاصله فهمید برخورد اجتناب ناپذیرا ست. بی اراده ماهیچه های بدن خود را منقبض کرد وآماده ایستاد. با حیرت وناباوری به گوشه چپ اتومبیل که رنگ سفید آن زننده می نمود و قرار بود با وی برخورد کند، خیره شد. ‏ صدا را شنید. صدای تصادف را. محکم و بم و نفرت انگیر. و دانست که هرگز آن صدای زننده و چندش آور را فراموش نخواهد کرد. برخورد یک جسم محکم و سنگین باگوشت. لحظه پرتاب شدن را حس کرد و در میان زمین و هوا نگران آن بودکه اول کجای بدنش با زمین تماس پیدا خواهد کرد. بر زمین افتاد وکشیده شد و بعد متوقف کرد ید. درست در بیست قدمی اتوبوسی که خوشبختا نه ایستاده بود. اصلآ درد نداشت. یک لنگه کفش از بایش بیرون پریده بود. با آن هیکل تنومند و قد بلند مثل پرکاه پرتاب شده و روی زمین افتاده بود. ساعت امگایی که زمانی گیتی به او هدیه داده بود از دستش باز شده و به گوشه ای پرتاب شد. زنی از صف اتوبوس جدا شد. سرووضع متوسطی داشت. او فکرکرد بدون شک می خواهد کمکش کند. ولی زنک خم شد و ساعت او را برداشت. صدای اعتراض مردم را شنید.
    ‏«چه بودکه برداشتی؟»
    ‏همچنان که روی اسفالت دراز شده بود روی خود را برگرداند و به آن زن نگاه کرد. زن گردن کج کرد و با قیافه ای حق به جانب گفت: «ساعتم باز شد و از دستم افتاد.»

    ‏راننده اتوبوس از پنجره داد زد: «توکه توی صف بودی. ساعتت وسط خیابان چکار می کرد؟»
    ‏ولی این چیزها برای اوکه راحت روی زمین افتاده بود مهم نبود. او فقط یک تماشاچی بی خیال بود. تنها چیزی که برایش جالب بود رفتار زنک بود. او را به یاد مهر آفاق می انداخت. چطور در میان این همه هیاهو چنین شگردی به فکر آن زن رسیده بود؟ طرز عملش تحسین بر انگیز بود.او همیشه معتقد بود که زنان اگر اراده کنند در تمام کارها از مردان برتر هستند.از خوش شانسی او این یکی در سرقت استاد بود!

    گلی هر گز به او دروغ نگفته بود .این او بود که خود را به حماقت می زد پشت دیوار سفارت روسیه قرار می گذاشتند.صبح ها پیش از شروع مدرسه یکدیگر را می دیدند.بعضی روزها در رستوران کوچک آندره که پاتوق دختران دبیرستانی و پسران کالج البرز و دانشکده ی پلی تکنیک بود ،ساندویچ می خوردند.ساندویچ ها خوشمزه بودند.ولی آن دو به تنها چیزی که توجه نداشتند طعم ساندویچ بود.گلی از مدرسه جیم می شد و سر چهارراه کالج به او ملحق می شد.عجب سر نترسی داشت به سینما می رفتند.فیلم لولیتا و بابت به جنگ می رود را با هم تماشا کرده بودند.از فیلم چیزی به یاد نداشت.آنچه به یاد داشت آن بود که سر چهارراه می ایستاد و منتظر گلی ،با موهای دم اسبی که با هر حرکت بالا و پایین می پرید وبا استخوان بندی نسبتآ درشت،شاد و سرحال و متکی به نفس در میان دختران دیگر مشخص بود.دست کم به نظر او این طور می رسید.وقتی نزدیک او می رسیدند گلی از گروه دختران که نخودی می خندیدند و در گوش یک دیگر نجوا می کردند جدا می شد.گلی خجالت نمی کشید ولی او سرخ می شد و سر به زیر می انداخت.گلی به صدای بلند می خندید وبا اتکاء به نفسی تحسین برانگیز می گفت:سلام .و دست او را می گرفت.هیچ کس به اندازه ی او سعادتمند نبود.

    صفحه 188


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ‏خانمی که راننده اتومبیل بود،کلافه شده بود. او صدایش را می شنید، به شدت می لرزید. می خواست او را به بیمارستان برساند.او می توانست از گوشه چشم آن زن را ببیند که دستان لرزان خود را حرکت می دهد و با رنگ پریده با دیگران صحبت می کند. در میان آن جمع کسی که از همه خونسرد تر بود، خود او بود.گویا یک نفر او را شناخت و می دانست که خانه اش در همان نزدیکی ها است. فهمید که تا چند لحظه دیگر مهر آفاق بر بالای سرش خواهد بود. چشمان خود را با بی میلی بست. سروصدا و بوق اتومبیل ها آزارش می داد.

    #########
    ‏با گلی در پیچ و خم کوچه ها قدم می زدند. یادش نمی آمد از چه صحبت می کردند. دقایق متمادی راه می رفتند. او به یاد می آورد که به خیال خودش جوانمردی به خرج داده و ازگلریز خواسته بود با او ازدواج کند. انتظار داشت گلی از درخواست او خشنود شود و ناله کنان اشک شادی بریزد. ولی برخلاف انتظار گلی به قهقه خندیده بود. آن مرقع هم او مثل همین حالا خشمگین شده بود.گلی گفته بود: هر وقت خیلی پولدار شدی. راستش را بخواهی من با سختی کشیدن میانه ای ندارم.
    ‏عجب شانسی ! همیشه این پسرها بودند که از زیر بار تعهد شانه خالی کرده و دخترها را دل شکسته و غمگین بر جا گذاشته بودند گلی، با اعتماد به نفس و با صراحت خاص خود، با خود بزرگ بینی خود این قانون را شکسته بود. با این همه او هنوز دوستش داشت. شاید به خاطر همین استقلال و بی اعتنایی دوستش داشت. شاید به خاطر آن که خوب می دانست چه می خواهد و از ابراز آن شرم نداشت و قوی و مسلط بود! پوست زمانه ترک می خورد و از میان آن فرهنگ جدیدی بیرون می آمد.
    ‏هنوز طعم بوسه ای را که فقط یک بار جرات کرده بود بر گونه او بگذارد به خاطر داشت. بوسه ای که بعدها در مغز او به نت های موسیقی جان می بخشید. اگرچه اینک که بر اسفالت خیابان دراز کشیده بود آن بوسه دیگر چندان شیرین نمی نمود. طعم همان یک بوسه زندگی را برای همیشه درکام او تلخ کرده بود. زیرا از آن پس هر زنی را ناخود گاه با گلی مقایسه می کرد و بی درنگ او را بازنده تشخیص می داد. مخصوصآ هر حرکت گیتی، هرقدر هم دلنشین، در مقایسه با رفتار گلریز پیش پا افتاده و لوس به نظر می رسید.گلی تافته جد ابافته ای بود که همچنانکه در فکر او از دنیای واقعیت دور می شد و به اسطوره می پیوست بر سایر هم جنسان خود، به خصوص بر گیتی تفوق پیدا می کرد.گلی خانه قلب او را دربست اشغال کرده بود. با این که او این احساسات را بر زبان نمی آورد،گیتی آنها را همچون امواج الکتریسته دریافت می کرد و برمی آشفت.
    ‏تا مدت ها پس از گرفتن دیپلم باز یکدیگر را می دیدند تا این که او به خدمت نظام رفت وگلی برخلاف همه قول و قوارهای یک طرفه او ناگهان غیبش زد.

    #########
    ‏سر و کله مهرآفاق بالای سرش پیدا شد. موضوع داشت جالب می شد دقت کرد تا واکنش خواهر خود را ببیند. احساس می کرد مایعی از زیر سرش روان است. آیا ادرار تا گردنش بالا آمده بود؟ دست خود را بالا برد. نه به آسانی، بلکه با زحمت فراوان به زیر سرکشید، از خون سرخ شد. دلش فرو ریخت. خانم راننده جیغ کوتاهی کشید. دست ها را روی چشمانش گذاشت ولی از لای درز انگشتان خود وحشت زده او را نگاه می کرد. او حالت تهوع خفیفی پیدا کرده بود.

    ‏مهرآفاق گفت: «ای وای... خدا مرگم بدهد... داداش !»
    دست بالا برد که برسر خود بکوبد. ولی آن را چنان آرام فرود آورد که حتی روسریش جا به جا نشد. این منظره برای او خنده دار بود.
    ‏جمعیت دورو برش زیاد شده بود و او از میان دایره ای که در اطرافش تشکیل شده بود آسمان را به زحمت می دید و از این بابت دلخور بود. بدون تماشای آسمان نت هایی که در مغزش غوغا می کردند از بال و پر می افتادند. مدت ها بود که در فکر ساختن این آهنگ بود، ولی هنوز اسم آن را نمی دانست. چون نتوانست آسمان را ببیند پکر شد. بنابراین آه کشید.

    ‏مهر آفاق گفت: «الهی قر بان دردهای دلت بروم، ای گیتی الهی روز خوش نبینی.»
    ‏زنی دست در بازوی مهر آفاق انداخت وکوشید او را دلداری دهد.
    مهر آفاق گفت:«دلم می خواهد خون گریه کنم.»
    ‏ولی حتی دریغ از یک قطره اشک. او می دانست مهر آفاق از گریستن هم می ترسد. به خاطر آن که پزشک گریستن را برای قلب او مضر تشخیص داده بود! راستی که همسرش خواهر او را بهتر از خود او شناخته بود. زیرا که معتقد بود محبت مهر آفاق فقط لفظی است.

    ###########
    ‏یادش آمد سال ها بعد گلی را در خیابان دیده بود که از اتومبیلی پیاده می شد. اتومبیل گرانقیمت بود. آن هم برای آن زمان ها که هر کسی نمی توانست چنین اتومبیلی داشته باشد. او صبر کرد تا ماشین برادر گلی در خم کوچه ناپدید شود.نت های شوق با خوشحالی در مغزش به پرواز درآمدند. جلو رفت. هنوز موهای گلی دم اسبی بود. از پشت سر هیجان زده صدا زد:کلی...گلی...

    ‏گلی ایستاد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بودند به آرامی برگشت. حامله بود!
    ‏ای احمق. این نخستین فکری بود که به مغزش خطور کرد. چرا با اطمینان تصور کرده بود مردی که پشت فرمان بود باید برادر گلی باشد؟ بدون شک او شوهر گلی بود. با وجود این بازنت ها در سرش پرواز می کردند، ولی یک جور دیگر. آرام و اندوهگین.کنجکاو بود که صورت همسر گلی را ببیند. آیا به هم شبیه بودند؟ آیا همسرگلی هم مثل او قد بلند، چهارشانه و ورزشکار بود؟ یا فقط اتومبیل قشنگی داشت؟ به هرحال او رفته بود و تنها گرد اتومبیلش را پشت سر باقی گذاشته بود.گلی خندید. خنده خسته یک زن حامله. سپس دست خود را جلو آورد و دست او را گرفت و محکم فشرده ولی رها نکرد. همیشه همین طور مسلط بود.فقط ظاهرش کمی تغییر کرده بود.او می توانست خود را به خاطر گلی فدا کند.این بچه باید مال او باشد.گلی باید با او ازدواج می کرد .لال شده بود.نمی دانست چه بگوید و چه بکند.ولی می دانست که نام آهنگی که در سرش شکل گرفت باید جدایی باشد.
    صفحه 192


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ‏همان جا در وسط پیاده رو ایستاده بود. احساس می کرد سرو وضع احمقانه ای دارد.گلی را که با شیطنت لبخند می زد با حسرت نگاه می کرد. بت خود را از دست داده بود و قلبآ در ارزش آنچه ازکف داده بود مبالغه می کرد.
    ‏او قبلآ به مصیبت های دیگری هم دچار شده بود. مادرش او را بی پدر بزرگ کرده بود و این فداکاری را مانند افساری به گردنش بسته بود تا مهرآفاق رابرگرده او سوار کند. برادر کوچکترش دچار این گرفتاری ها نبود چون کوچک تر بود.
    ‏پسرم را باید روی سینه من خاک کنند. این جمله ای بود که هرگاه او یا گیتی می خواستند لحظه ای برای خود زندگی کنند مهرآفاق از مادر شان نقل قول می کرد و وجدان او را تحت فشار قرار می داد مهرآفاق خوب می دانست که افسار عاطفه را نباید شل کرد. فقط در یک مورد امکان سرکشی و طغیان وجود داشت، آن هم گلی بود. اگر گلی اشاره می کرد او همه چیز را زیر پا می گذاشت. قید خانواده، مادر، خواهر، ومرگ زودهنگام پدر را که برای او یک تابو کرده بود می زد و سر بر دامان گلی می گذاشت و می مرد. اینک به چشم خود می دید که یارش را از دست داده و دیگر حرفی برای گفتن نداشت. فقط پرسید: اسمش را چه می گذاری؟ وگلی گفت: می خواهی اگر پسر بود اسم تورا رویش بگذارم؟
    نفهمید طعنه می زد یا سربه سرش می گذاشت.گلی هنوز هم همان دختر مدرسه شیطان بود. او با خشم پاسخ داد: باید صبر کرد و دید حاصل ازدواج جن و پری چه از آب درمی آید؟

    ‏گلی به صدای بلند خندید و گفت: اگر شوهرم این حرف را می شنید می رنجید. خوب شد که رفت.
    ‏_ پس راننده آن اتومبیل شوهرت بود؟ اتومبیل قشنگی داری ولی افسوس که فرمانش به دست ابلیس است.
    ‏گلی ابروی خود را بالا برد و به چشمان او خیره شد. نگاهش می گفت ای حسود ولی خودش گفت: بدبین نباش. شاید هم نرفته باشد. اگر فرشته بود با هم آشنایتان می کردم. حتمآ خیلی دلت می خواهد او را ببینی؟

    ‏_ ابدآ.
    ‏گلی با عشوه گری پرسید: چرا؟
    ‏- چون ممکن است گردنش را بشکنم.
    ‏دیدار گلی با آن طنازی شور آفرین بود. شکمش از زیر پیراهن خوش رنگی که به تن داشت اندکی برجسته می نمود. بوی عطر ملایمی که با آن اشنایی داشت حس تحسین، حسادت و در نهایت حقارت و استیصال را در او بر می انگیخت. می خواست دوباره دست او را بگیرد . با او راه برود و به او بخندد ولی هر دو وسط خیابان و به هم نگاه می کردند. گلی با تفوآ و واو با حجب وتردید و اندوه. گذشته ها دیکرگذشته بودند. دور بودند، خیلی دور. مثل آسمانی که اینک بالای سرش بود. آبی ، زیبا، روشن ولی دور ودست نیافتنی.
    ‏گلی خندیده بود. خنده پیروزی و تسلط. خنده بی اعتنایی بی کسی که خوب می دانست با قربانی خود چه کرده. نت ها چون دانه های شن در مغزش می چرخیدند. زمان ثابت بود. خلأ بود. فقط او بود و گلی که می خندید و می گفت: اینطور غمزده نگاهم نکن، فراموش می کنی.
    ‏گلی دور شد. موهای بسته اش در پشت سرش بالا و پایین می رفت.گردنش دیده می شد. او دلش می خواست این گردن را بشکند، نه فقط برای انتقام گرفتن از اوکه برخلاف بسیاری از رمان های عاشقانه که خوانده بود به وضوح از ازدواج و همسر خود راضی می نمود: بلکه برای سوزاندن دل مردی که او را ربوده بود. اما فقط ایستاد و رفتن او را تماشا کرد. هرچه باشد گلی هرگزبه او دروغ نگفته بود. و به سبک خود شرافتمندانه رفتار کرده بود. در رفاه بزرگ شده بود و رفاه می خواست. تقصیر به گردن او بود که اینقدر احمق بود تازه دنبال کار می گشت. خرج مادرش به گردنش بود و در عین حال می خواست با دختری مثل گلی ازدواج کند!
    ‏گلی در مغازه ای ناپدید شد. اشک در چشمان او نشست و پایه گذار آهنگی شد که گریه بر آرزوها لقب گرفت. این آهنگ نقطه عطفی در زندگی او شد. تقدیر آن بود که یاد کسی که اندوه تمام عمر به او هد یه کرد و زندگیش را با تشنج قرین شهرت و مایه ی کسب درآمد اوگردد.

    ##########
    ‏کسی خم شد تا او را از روی زمین بلند کند. با بی میلی به دست چپ تکیه کرد و نیم خیز شد. درد شدیدی در شکمش پیچید و دوباره بر زمین دراز شد. نفس عمیقی کشید و آن را تا برطرف شدن درد در سینه حبس کرد. از مهر آفاق می پرسیدند کدام بیمارستان؟ نام نزدیک ترین بیمارستان های خصوصی را می بردند. مهر آفاث نگران وثیقه بود. چپ چپ به خانم راننده نگاه می کرد و تاکید می کرد که راننده خاطی باید مخارج را تقبل کند و بهانه می آورد که خود به اندازه کافی پول همراه ندارد. زن بیچاره تضرع کنان تعهد می کرد که هرچه باشد خواهد پرداخت. اما او خوب می دانست که امروز کیف مهر آفاق پراز پول است. خواهرش که به مناسبت تولد نوه اش ناهار را مهمان عروس و پسرش بود _و گرنه خورش مانده روز ییش را برای او نمی آورد _همیشه باید به جای کادو به آن ها پول نقد می داد. عروس جوان گربه را در حجله کشته و دل گیتی را خنک کرده بود. به علاوه خود او نیز امروز صبح به اجبار و به اکراه مبلغی پول نقد به مهر آفاق داده بود تا به عنوان هدیه از طرف او به نوه کوچولو تقدیم کند.! بنابراین کیف خواهرش پر بود. ولی هیچ کار خواهر او بی حساب و کتاب نبود. قربان صدقه داداش رفتن یک حرف است و شل کردن سر کیسه حرف دیگر
    ‏باز درد در دلش پیچید. ولی به همان سرعت که آمده بود رهایش کرد.درد وحشتناکی بود که او را به یاد گیتی انداخت. یک بار گیتی به او گفته بود: وقتی مردم تورا به انگشت نشان می دهند و تحسینت می کنند ،وقتی می گویند هنوز به یادمعشوق دوران جوانی آهنگ می سازد،وقتی من در سایه وجود تو وآن زن گم وناچیز می شوم زجر می کشمونمی توانم تحمل کنم.نیش وکنایه دوست وحمله مستقیم دشمن آزارم می دهد.از تو ،از موسیقی ،از این اتاق که در را به روی خودت می بندی وتوی آن غرق می شوی واز این زندگی درد ناک خسته شدم.
    صفحه 196


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ‏گیتی حق داشت. حق داشت که از اتاق کار او متنفر باشد و به آن پا نگذارد زیرا گلی همیشه در این اتاق ‏حضور داشت. حسن آنهم به همین بود.گیتی حتی از اسم دختر شان هم بیزار بود. او نام دختر خود راگلبهارگذاشته بود.گیتی او را بهارک صدا می زد ولی او؟ البته گلی. آرزو داشمت گلبهار روزی با غرور در خیابان ها قدم بردارد و عشاق دل شکسته با حسرت اورا برانداز کنند، مثل خود اووگلی.
    ‏نخستین بار مهرآفاق خیانت کرد. از گیتی پرسیده بود: اگر گفتی چرا داداش اسم گلبهار را انتخاب کرده؟ نمی دانی چرا؟ چون یک دختری بود به اسم گلریز...
    ‏یک بار، در همان اوایل ازدواجشان گیتی به شوخی به او گفته بود: مرا دست کم نگیر. من هم روزگاری طرفدارانی داشتم. او قیامت برپا کرده بود. زن واین همه وقاحت ؟!


    ##########
    دوباره درد در دل او پیچید.گویا نمی خواست رهایش کند.قسمت عقب آن اتومبیل عجب محکم بود!حالا می فهمید وقتی درد در دل آدم بپیچد چقدر خرد کننده است. تازه این یک درد جسمانی بود.وای به درد های روحی .ولی چاره ای نبود .دست خودش نبود گلی برای او سمبل شده بود .الهام بخش بود.روغن چراغ روح او بود ،همسرش باید می فهمید که هنرمندی مثل او به یک منبع الهام نیازمند است.

    ###########
    می رفت توی اتاقش می نوشت ومی نوشت و هر وقت چشمه ی احساسش خشک می شد کافی بود چشمان خود را ببندد و گلی را با موی دم اسبی و روپوش مدرسه ،کتاب به دست در کوچه پس کوچه های چهارراه کالج در نظر مجسم کند.تعجب می کرد که چرا گیتی قبول نمی کند که گلی فقط مایه شور و الهام اوست.دور از دسترس ودور از دیدار.برخلاف گلی ،گیتی زت آرامی بود.مظلوم و بی دست وپا بود.به او وابسته بود وشور وحرارتی نداشت.به قول زن ها امل بود .فقط وقتی از گلی صحبت می شد صدایش را بلند می کرد و فریاد می کشید.فریاد که نه،جیر جیر می کرد.در سایر مواقع انگار اصلآ وجود نداشت.او براین تصور بود که مرد جذابی مثل او از گیتی سر است.آدم هنرمندی چون او ارزش بیشتر از این ها را دارد.به این ترتیب گیتی در محراب استعداد همسر خویش قربانی می شد.


    ###########
    تازه درد شکمش فروکش کرده بود که آمبولانس رسید.دو مرد قوی و تنومند،هیکل اورا که حال جنبیدن نداشت ،برخلاف میل قلبی خودش از جا بلند کردند و روی یک تخت روان گذاشتند.یکی از آن دو نفر از مهر آفاق پرسید :«شما خواهرش هستید؟»
    ‏دومی برانکار را محکم به داخل آمبولانس هل داد. مهرآفاق سر به درون آمبولانس آورد.گوشه روسری خود را جلوی بینی گرفت و گفت: «پیف.»
    ‏چرا پیف؟ آیا آمبولانس بوی دارو می داد یا مهر آفاق باز هم به عادت همیشگی رفتار می کرد که هر کس را که به برادرش کمک می کرد تخطئه می کرد تا او مدیون هیچکس جز خواهر خود نباشد حالا ساعت او و محتویات جیبش و همه دار و ندارش به کیف مهر آفاق منتقل شده بود که وسط معرکه کیا بیا می کرد. او اهمیت نمی داد. توی سرش به دنبال فکری بود که دنباله اش رها شده برد به چی فکر می کرد؟ آها... می خواست نامی برای آهنگ جدید خود پیدا کند.
    ‏مهرآفاق سوار آمبولانس نشد. فقط روی او خم شد و در همان حال خطاب به مأموران آمبولانس گفت: «شما ببریدش. من باید به خانواده اش خبر بدهم. پشت سر شما خواهم آمد.»
    ‏او مننظر بودکه خواهرش ادامه دهد و بگوید وقتی ناهار خوردم می آیم ولی مهرآفاق ادامه نداد. او نفهمید آیا ماموران آمبولاس متوجه شدند یا نه. ولی او بعید می دانست خواهرش جرات کند بدون اطلاع قبلی برنامه ناهار خانه پسرش را برهم بزند. عروس خانم بدجوری میخ خود را کوبیده بود.
    ‏مسلمأ نخستین کاری که مهر آفاق می کرد این بود که مسئولیت را از دوش خود بردارد. یعنی به تهران زنگ می زد و به دختر و پسرانش اطلاع می داد و اشک تمساح می ریخت و از زحمات خود می گفت و می کو شید موضوع را چنان بزرگ کند که آن ها را برای تمام شرمنده خود کند و هر چه زودتر به اصفهان بکشاند.می دانست خواهرش حال و حوصله پرستاری ندارد.این زن رفیق دوران خوشی بود.
    آمبولانس به سرعت به راه افتاد .مردی که ته ریش داشت از دیگری پرسید :«آن زن که گریه می کرد خواهرش بود؟»
    «نه .بیچاره راننده اتومبیلی است که با او تصادف کرده .خواهرش همان زن گُندههه بود که به تو گفت به من نگو خواهر ،من که خواهر تو نیستم.»
    او خنده اش گرفته بود .می خواست توضیح بدهد و بگوید مهر آفاق تقصیر ندارد .خواهر و برادری سرش نمی شود.ولی حال حرف زدن نداشت.آمبولانس آژیر می کشید.چقدر نت توی سرش بود!با عجله می جوشیدند.واو نمی توانست مانع جوشش آنها شود.به چپ وراست نگاه کرد .دلش می خواست کاغذ و مدادی داشت.ولی نداشت.نمی دانست اسم این آهنگ را چه بگذارد؟ولی می دانست به چه کسی باید تقدیم کند .به گیتی. بیچاره گیتی!از هر سو به او هجوم برده بودند و عاقبت اعصابش را در هم شکسته بودند.به خرد شدن اعصاب گیتی اهمیت نداده بود.اوایل حتی متوجه هم نمی شد.هر وقت قهر می کردند ،که اغلب قهر بودند ،گیتی در را به هم می زد و بیرون می رفت تا قدم بزند .آن وقت اوبه مهر آفاق تلفن می کرد که البته بیشتر بر افروخته و تحریکش می کرد.گیتی بر می گشت.او از برگشتن وی اطمینان داشت .جایی نداشت برود.پدرش یک آدم گنجشک روزی بود که گیتی نمی توانست سربار او شود.پس می شد به چنین زنی زور گفت.واو می گفت!بعلاوه همسرش عاشق بچه ها بود .پس چون از برگشت همسرش مطمئن بود تا جایی که می توانست تاخت وتاز می کرد.گتیتی مثل نقل و نبات قرص اعصاب می خورد.
    صفحه 200


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ‏یکی از این دعواها در خانه مهر آفاق اتقاق افتاد. رادیو آهنگ گریه بر آرزوها را پخش می کرد. گیتی خواست رادیو را خاموشی کند مهر آفاق اعتراض کرد. گیتی در خانه را برهم زد و بیرون رفت خواهرش با دلسوزی گفت: من نمی دانم زنی که غصه خانه و لباس و شکم ندارد چرا باید اینقدر به بر و پای تو بپیچد. زن باید سنگ صبور مرد باشد. تحمل کند و با کفن سفید از خانه شوهر برود.
    ‏شوهر مهرآفاق در پاسخ همسرش گفته بود: آی گفتی ، قربان دهنت: و خندیده بود. مهرآفاق بر سر او فریاد زده بود: تو خودت را نخود هر آش نکن. ما داریم از مردها صحت می کنیم. و شوهرش خفه شده بود.
    ‏او بدون شک نه تنها به عنوان شوهر، بلکه به عنوان یک انسان در مقابل گیتی مسئول بود. مسئول و خطاکار! این را بعدها فهمید. بعدها فهمید که چقدر شورش را درآورده است. بعدها... همان روزهایی که موشک ها مثل فلش مرگ در آسمان ظاهر می شدند.


    ###########
    ‏صدای آژیر آمبولانس بود که باعث شد به یاد آن روزها بیفتد. پدر گیتی مرده بود و آنان به تهران رفته بودند.گیتی عزادار بود. شش ماه ‏از ساختن آخرین آهنگ او _یک گل همیشه بهار_ می گذشت. دوست دشت نام گلی را به نحوی بر تمام آهنگ هایش بگذارد. از این کارلذت می برد. ‏.گیتی ظاهرأ دیگراعتنا نمی کرد. ولی چرا او نتوانسته بود ،از رنگ پریده همسرش پی به درون افسرده وی ببرد؟ چرا باید چهره گرفته او را با بی قیدی به حساب مرگ پدر بگذارد. یا به حساب بمباران و موشک باران که گیتی به شدت از آن وحشت داشت و او مسخره اش می کرد.
    ‏در آن موقع مهر آفاق هنوز در تهران زندگی می کرد. و مثل همیشه که تامی فهمید پای آن ها به تهران رسیده فرمانی در آستین داشت این بار هم زنگ زد و او را پای تلفن خواست و با جمله همیشگی حالا گیتی نفهمد... شروع کرد و از او خواست که اگر زحمت نیست فردا برود و کوپن بنزین آنها را بگیرد.



    ‏##########
    ‏حرکت آمبولانس کند شده بود. او نمی دانست آیا زمان متوقف شده یا سر چهار راه توی ترافیک گیر کرده اند. پس او با این نت ها چه کند؟ چشمان خود را بسته بود و در عالم هپروت سیر می کرد. چرا تا این سن آسمان به این صافی و زیبایی و درختان به این سر سبزی را با دقت تماشا نکرده بود؟ چرا هرگز سر بر اسفالت خیابان ننهاده بود و تاق باز دراز نکشیده بود؟ پس این همه سال چه غلطی می کرد؟ چرا این همه خوشی های ریز و درشتی را که دورو برش بودند تجربه نکرده بود و به دنبال آن دویده بود که سعادتی قلنبه که چشم همه را تا سر حد کور شدن خیره کند به چنگش بیفتد! و آنوقت تازه بنشیند و سر فرصت از آن لذت های زندگی که احمقانه حقیر شان می شمرد لذت ببرد. آیا حالا باز هم فرصت داشت؟ چقدر احمق بود! ای کاش می شد دوباره از اول شروع کرد.ولی نه ،ممکن نبود. ‏می شد دوباره از اول شروع کرد. ولی نه ، ممکن نبود. صدای زنگ جرس می آمد! دلش می خواست بگوید:گیتی.گیتی.گیتی. در حقیقت هم گفت. ولی چیزی درگلویش غلغل کرد و تا روی زبان بالا آمد که شور بود. دستی گوشه ی لبش را پاک کرد.کسی با لحن یک آدم باتجربه گفت: «باید عجله کرد.»

    ‏او گفت: «گ...گی...گ...ک.»
    ‏آمبولانس نمی توانست از لابلای اتومبیل هایی که پشت چراغ قرمز طولانی از خود گاز متصاعد می کردند رها شود. خدا کند هوا ابری نشده باشد. آیا می شود نفس کشید؟ یک نفس عمیق؟ دربسته آمبولانس به او می گفت نه، دیگر دیر شده. ولی او باز برای نفس کشیدن تقلا می کرد. درست مثل آن روز. همان روزی که گیتی هم عزادار مرگ پدر بود وهم از شنیدن صدای آژیر قرمز وحشت زده به او التماس می کرد در خانه بماند و تنهایش نگذارد. همان روز که او حوصله نداشت در خانه پدر زن بنشیند و شاهد پختن حلوا و آماده کردن خانه برای مراسم بعدازظهر باشد. حوصله آه و ناله گیتی و مادرش را نداشت و ترجیح داد پی فرمان مهر آفاق برود. بله.درست مثل آن روز که به بانک رفت. بعضی ها چهار شنبه پول گم میکنند و بعضی ها چهار شنبه پول پیدا می کنند و او در آن روز دریافته بود که پولی را که تصور می کرد گم کرده در جیب خود دارد. یا شا‏ید پول را پیدا کرده وبه سرعت آن را گم کرده بود.

    ‏آن روز غرق در فکر، وارد یکی از کوچه های فرعی پاسدارا ن شده پیکان قراضه خود را زیر درختان،کنار جوی آب ، پشت یک ب.ام.و قرمز رنگ مدل قدیمی پارک کرد و وارد بانک سرکوچه شد تا کوپن های مهر آفاق را بگیرد. ‏ قدم گذاشتن به درون بانک همان بود و پشیمان شدن همان. بانک غلغله بود. اگر این مأموریت از سوی گیتی بود بدون شک بازمی گشت. حقیقتی که هرگز نه به گیتی و نه بی هیچکس دیگر ابراز نکرده بود این بودکه با وجود رعایت احترام گیتی وعلیرغم آن که می کوشید یک زندگی راحت و آبرومندانه برای گیتی و فرزندانش فراهم کند، همسرش در زندگی او عددی نبود. شاید یک پانسیونر تمام وقت می تو انست ارزش بیشتری داشته باشد. در تمام شبانه روز گلی با او بود. با او زندگی می کرد. در رؤیاهای او جولان می داد. در هر رویدادی پیش خود مجسم می کرد که اگر گلی به عنوان همسر در کنارش بود واکنش او با آن واقعه چطور متفاوت بود؟گلی محکم، قوی و شاداب بود. اگر گلی با او بود چقدر عالی بود و او چقدر خوشبخت تر، راضی تر و دل زنده تر بود. این گیتی ملایم، آرام و بی دست وپا، سکننده و کمی دهاتی مسلک هرگز نمی توانست ر وح پر تلاطم او را راضی کند. زنی که وقتی به خواستگاریش رفته بود هرچه خون در بدن داشت به صورتش هجوم آورده بود و مثل گلی بی پروا نخندیده بود. با وجود این گیتی در یک مورد هوش عجیبی داشت. افکار او را خوب حدس می زد و گاه به شدت واکنش نشان می داد. البته این مربوط به زمانی بود که بچه هایشان کوچک تر بودند. بعد سرد و بی تفاوت شد. چشمان مات و شیشه ای پیدا کرد. آنگاه بود که او آهنگی برای گیتی ساخت. فقط یکی. چشمان شیشه ای. گیتی گفته بود به درد سطل آشغال می خورد. مهر آفاق دو به هم زنی می کرد و معتقد بود که گیتی زن ناسپاسی است. ولی خود او ته دل حق را به به گیتی می داد. این آهنگ یک هدیه نبود، یک توهین مؤدبانه بود.ولی او که از خود اختیاری نداشت.
    ‏ ولی اوکه ازخود اختیاری نداثست. همیشه افکار و احساسات درسرش و در قلبش می چرخیدند و مثل همین حالا تبدیل به موسیقی می شدند. مثل همین حالا. نام آهنگ ها هم به طور غیر منتظره در مغزش جرقه می زدند _که امروز هنوز نزده بود _آن روز هم در بانک غرق همین تخیلات بودکه سر بلند کرد و دید تاگیشه سه یا چهارنفر بیشتر فاصله ندارد. آنقدر در فکر بود که نفهمیده بود زمان چطور گذشته. هیچوقت نفهمیده بود.
    ‏زنی در مقابل پیشخان ایستاده بود و با متصدی تحویل کوپن که به وضوح کم کاری و لج بازی می کرد،کلنجار می رفت. نفهمید صدای خشک و دو رگه زن بود که رشته افکار او را از هم گسیخت یا هوای گرفته بانک و دود سیگاری که در فضا پیچیده بود.


    #########
    ‏کم کم دچار سردرد شد. شاید از هوای گرفته آمبولانس بود یا بوی دارو که در دماغش می پیچید. پلک ها برهم می افتادند و باز آنها را می گشود. از آمبولانس بیرونش کشیدند. نور تند و درخشان آفتاب باعث شد تا چشمان خود را ببندد. هوا چنان لطیف بود که می توانست در این حالت نیز او را به وجد آورد و وادارش کند بکوشد تا چهار دست و پا به زندگی بچسبد.

    ‏زنی که او را با اتومبیل خود بر زمین کوبیده بود با رنگی به سفیدی گچ، پابه پای مأ موران حمل برانکار می آمد و خیره و نگران به او می نگریست. او خواست تشکر کند. ولی فقط توانست بگو ‏: «آخ ..»‏باز دهانش شور شد. زنک کوشید آرامش کند. سخنانی گفت که او یک در میان می شنید.بیشتر به لهجه ی زن توجه داشت تا به مفهوم جملاتش.«نگران نباشید ..بیمارستان خوبی...شوهرم می آید...بهترین پزشکان....هزینه اش مهم نیست...رضایت.»
    صدای زن گرفته بود .دلش می خواست زنک ساکت شود سکوت برایش اهمیت داشت.به دنبال نامی برای آهنگش می گشت.سر وصدای اطراف وسخنان آن زن رشته ی افکارش را پاره می کرد.
    گیتی لهجه ی شیرین این زن را نداشت ولی چشمان درخشانی داشت مثل چشمان آدم های تب دار .چشمان درشتی نبودند ولی مژگانش دانه دانه وسربالا وپوستش مات وبه رنگ شیر بود .بینی گرد وکوچک ولبان سرخ ومحکم.وقتی می خندید چشمانش بسته می شدند.ولی گیتی کم می خندید.بیشتر از دست او گریه می کرد.پشتش را به او می کرد ومی رفت توی آشپزخانه.اسم اتاق کار او را گذاشته بود «سلول انفرادی»یک بار آرزو کرده بود که کاش زلزله می آمد واین اتاق را زیر ورو می کرد.او پرسیده بود :حتی اگر من توی آن باشم؟وگیتی پاسخ داده بود :مخصوصآاگر تو توی آن اتاق باشی.
    صفحه 205


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دوباره افکارش عقب گرد کردند.یادش آمد وقتی در بانک سر خود را بالا گرفت .نگاهش به پشت آن زن افتاد.زن روپوشی مشکی به تن داشت که آستین های بلند وگشاد آن از کمر شروع می شد وچون یک دست خودرا بر پیشخان نهاده بود ،گشادی آستین هیکل اورا به خفاشی شبیه می کرد که بال گشوده باشد.ناخن های بسیار بلند دست او که بر پیشخان بانک نهاده بود لاک صدفی نارنجی خورده بودند و خاکستر سیگاری که در میان انگشتان دست داشت روی پیشخان بانک می ریخت. اپل بزرگ مانتواش او را درشت و هیکل دار نشان می داد. روسری ای که به سر داشت نقش هایی به رنگ کرم و قهوه ای و آجری داشت و با رنگ کیف اوکه چندان نو نبود و کنار دستش روی پیشخان قرار داشت هماهنگ بود. مارک کیف را فورآ تشخیص داد چون مدت ها بود گیتی در آرزوی داشتن یکی از آنها بود. کیف گران تر ازآن بود که او از عهده خرید آن برآید.گران بی خود و به تعبیر او آشغال. حیف پول. ‏مارک کیف که به رنگ کرم روشن جابه جا بر زمینه قهوه ای نقش بسته بود برچسب حماقت بود. گیتی هوس های بچگانه داشت.ا
    ‏کارمند گوشت تلخ بانک از دادن کوپن بنزین به زن خودداری می کرد و درحالی که با خونسردی با انگشتر خود بازی می کرد به وی گوشزد کرد که مدارک او کامل نیست و تا مدارک خود را کامل نکرده نباید وقت وی را بگیرد. زن با شنیدن جمله آخر از کوره در رفت. سر خود را مثل خروس جنگی راست گرفت. پکی به سیگار خود زد و صدای گرفته و خش دار خود را بلند کرد.

    ‏_ یعنی جناب عالی می فرمایید من می خواهم سر شما را کلاه بگذارم؟
    ‏کارمند بانک با خو نسردی گفت: من کوپن نمی دهم، بانک کوپن می دهد.
    ‏_ خوب سر بانک را؟
    ‏مأمور شانه بالا انداخت و گفت: تشخیص آن د یگر با من نیست.
    ‏زن تقریبأ فریاد می زد: یعنی چه آقای محترم؟ من اینجا حساب دارم .شوهرم اینجا حساب دارد. ما مشتری شما هستیم. یک نگاهی به مبلغ حساب بانکی همسر من بیندازید.! شما ما را می شناسید و نشانی منزل ما را دار ید. از همه چیز خوب خبر دارید. یعنی من می خواهم به خاطر صنارسه شاهی سر شما کلاه بگذارم؟

    ‏بازکارمند مثل آدم ماشینی تکرار کرد: من کوپن نمی دهم، بانک کوپن می دهد.
    ‏مردم بی حوصله پا به پا می شدند و غرغر می کردند. این هیاهو باعث می شد او تمرکز خود را از دست بدهد و از فکرکردن روی آهنگی که آخرین قسمت آن را می ساخت عاجز بماند.
    ‏زن حسابی کلافه شد و گفت: آقا من اصلآ با شما طرف نیستم. می خواهم رئیس بانک را ببینم. و با خشم پکی به سیگارش زد و خاکستر را روی موزاییک های کف بانک تکان داد. یکی از کارمندان بانک که آن زن را خوب می شناخت جلو آمد ومؤدبانه سلام کرد واز او خواست ناراحت نشود. با ملایمت مدارک زن رااز دست همکار خود گرفت و زمزمه کنان مشغول صحبت با زن معترض شد.
    ‏صف به جلو حرکت کرد. نوبت او رسید تا کوپن های مهرآفاق را بگیرد. شانه به شانه در کنار آن زن ایستاد. مدارک را داد و کوپن ها را تحویل گرفت. زنک خارج از صف منتظر انجام تشریفات بانکی تحویل کوپن بود. با هر حرکت او بوی عطر تندی به هوا بر می خواست. نیم نگاهی به یکدیگر افکندند. او بی تفاوت و زن با غرور. هیچ خوشش نیامد. بینی زن بدون شک از زیر دست جراحی تازه کار یا بسیار نا شی و بی هنر بیرون آمده بود. نوک یینی بیش از حد تیز و بیش از حد سر بالا بود. یک حفره ازحفره دیگر تنگ تر بود. فاصله بین لب و بینی بسیار زیاد شده بود. در زیر چشمها که بیش از اندازه آرایش شده بودند دو دایره کبود از این جراحی تخریبی به یادگار مانده و دندان های زرد از سیگار او چهره زنان معتاد را تداعی می کرد. مقداری از مو ها که به رنگ روشن درآمده بودند، زبر و خشن، از زیر روسر ی بیرون زده بود و پوست او را زرد و بیمارگونه نشان می داد سر و وضعی برای خود درست کرده بود که برای زن میانسالی چون او زننده بود. بدتر از همه آن که چنان با بی قیدی آدامس می جوید که بیننده را عصبانی می کرد. نگین انگشترهایی که چپ و راست به انگشتانش کرده بود برق می زدند.
    ‏اوکوپن های مهرآفاق را برداشت و از بانک خارج شد. در مقابل در بانگ لحظه ای مکث کرد. ریه را از دود سیگاری که در بانک متراکم شده بود خالی کرد و از دود شهر انباشت. در این فکر بود که چه مسیری را انتخاب کند که راحت تر به منزل خواهرش برسد. تصمیم گرفت ناهار را پیش او بماند. حوصله ناهار خوردن با گیتی و فک و فامیل او را نداشت. قدم زنان به سوی محل توقف اتومبیلش رفت. این کوچه پردرخت روح او را به سوی مرکز شهر وکوچه های اطراف البرز و نوربخش برمی گرداند و امواج موسیقی را در مغزش به سیلان می انداخت و نت ها پر می گشودند. داشت کلید را در قفل اتومبیل کهنه می چرخاند که شنید.

    ‏_ سلام آقای فرامو شکار.
    ‏یکه خورد. همان صدای خشک و گرفته بود. ظاهرأ او را مخاطب قرارداده بود. بله، مخاطب خود اوبود چون کس به جزاو و آن زن در کوچه نبود. ‏. چرخید و حیرت زده ‏به وی خیره شد و بهت زده ‏پاسخ داد :ببخشید، سرکار؟ و در همان حال فکرکردکه او را جایی دیده است.

    ‏_ منو نشناختی؟ یعنی اینقدر فرق کرده ام؟ و به بینی خود که به نظر می رسید ابلهانه به آن افتخار می کند اشاره کرد.
    _ گلی.!
    ‏داشت شاخ درمی آورد. زنک پاسخ داد: خودشه.
    ‏دستکش های سفید پارچه ای خود را به دست چپ داد و با جسارت دست پیش آورد. او، برخلاف میل باطنی خود با نگرانی دست جلو برد و با او دست داد. نمی خواست در مقابلش کوتاه بیاید ولی در دل خدا خدا می کرد کسی از آن حدود عبور نکند. دستپاچه شده بود. نمی دانست چه کند. این گلی آن گلی ای نبود که در ذهن او بود. اعتماد به نفس قدیمی گلی که با لطافتی دخترانه توأم بود اینک تبدیل به نوعی تکبر همراه با گستاخی و بی پروایی زنی مرفه و خود پسند شده بود. این زن که کلید اتومبیلش را با حالتی مغرورانه و مفتخرانه در قفل در اتومبیل ب.ام.و می چرخاند او را مأیوس می کرد. قلبش به سرعت سرد شد. وا رفت. نخستین فکری که به ذهنش رسید این بود که پس از این دیگر چطور می تواند آهنگ بسازد؟کاش او را ندیده بود.
    ‏گلی خودش را لوس کرد و گفت: با وجود این که موهایت سفید و کم پشت شده تو را شناختم. خیلی شکسته شده ای. چطور مرا نشناختی؟. خیلی فرق کرده ام؟
    صفحه 209


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مسلط صحبت می کرد‏ از وضع خود کاملآ راضی به نظر می رسید منتظر بود از دهان او سخنان تحسین آمیز بشنود. آیا هنوز هم باید به این زن اجازه دهد مانند عروسکی با او بازی کند؟ البته که نه. تازه قدم به دنیای واقعیت می گذاشت. ظاهر کنونی گلی نماد باطن او، یعنی گلی واقعی و جاه طلب بود.

    ‏بی اراده پاسخ داد: نه، شما تغییر نکرده اید چشم من کم سو شده گلی خندید. لای در نیمه باز اتومبیل ایستاده بود. در این فاصله بوی سیگار از او استشمام می شد.
    ‏گلی گفت: آهنگ هایت را گوش می کنم. و خنده ای کردکه خشک و نا مظبوع بود.
    ‏ -راستی؟
    -بله .گریه آرزوها.

    ‏او ساکت ماند. می خواست برود ولی گلی ول کن نبود.گویامی خواست جاذبه خود را آزمایش کند. پرسید: چند تا بچه داری؟
    ‏_ یک دختر و دو پسر.
    ‏رغبت نکرد بگوید دخترش را گلی صدا می کند. از این که فرزند خود را گلبهار نامیده بود پشیمان شد. ولی ادب حکم می کرد حرفی بزند، بنابراین به نوبه خود سؤال کرد: شما چند بچه دارید؟

    ‏او را شما خطاب می کرد زیرا ضمیر ناخودآگاهش در وجود او زنی را می دید که کاملآ بیگانه بود.
    ‏_ من؟ سه تا پسر. هر سه در امریکا هستند. خودم هم گرین کارت دارم. در سال فقط شش ماه اینجا هستم. بی دلیل خندید و افزود ولی مهندس نمی خواهد از این جا دل بکند.با وجود این همه ‏ stressعاشق کارش است... واقعأ CapaciIty زیادی دارد.
    ‏یک سیگار دیگر روشن کرد. پشت فرمان نشست و ادامه داد.
    ‏با این که ما را خیلی missمی کند باز این جا را ول نمی کند. من که اگر این دفعه بروم دیگر برنمی گردم.
    ‏تکبر توام با لوندی او که اینک زننده بود شباهت به تکبر سرور مغروری داشت که بنده نوازی می کند. عاشق نبود و بیهوده تلاش می کرد عاشق کشی کند.
    ‏او مات و مبهوت ایستاده بود و تماشا می کرد.گلی در اتومبیل را بست و شیشه را پایین کشید. آرنج دست راست را روی فرمان نهاد و سر را به آن تکیه داد و با عشوه رسید: خوب. از ازدواجت بگو. خو شحال هستی؟
    ‏ادا هایش چندش آور بودند. حفره گشاد بینی سر بالای او توی ذوق می زد. آیا در دنیا منظره ای زشت تر از عشوه زنی میانسال که خود را دررنگ غرق کرده و احساس شباب و دلبری می کند وجود دارد؟گلی مسخ شده بود.

    ‏پاسخی که داد برای خودش هم غیرمنتظره بود: اگر یک جو شعور داشتم، بله.
    ‏گلی هیچ حرکتی نکرد. ولی برق چشمانش که ابتدا آشنا می نمود اینک تیره شدند. پرسید: خوشگله؟
    ‏این پرسش باعث شد او لحظه ای با هوشیاری فکرکند. به صورت ملیح گیتی، به هیکل ظریف و شکننده ای که هنوز پس ازسه زایمان و یک سقط، برازنده بود. در طول این همه سال که از ازدو اجشان می گذشت گیتی را به دقت نگاه نکرده بود که اینک در عالم خیال می دید. انگار به خودش پاسخ می دهد گفت:بله،فکر می کنم خیلی زیاد.

    ‏گلی با انگشت دست راست روی فرمان ضرب گرفته بود. گویی پیانو می زد.با تمسخر پرسید: فکر می کنی؟ و نخودی خندید.
    ‏او پاسخی نداد ولی به نوبه خود به طعنه پرسید: شوهرت چطور از ازدواج خودش خوشحال است؟
    ‏گلی با همان شوخ طبعی پاسخ داد: مهندس؟ البته. چرا که نه ؟ اوهم با تو هم سلیقه است. هنوز از اوکینه داری؟
    _ ابدآ. حتی از او ممنون هم هستم

    ‏گلی ابروی چپ خود را به نشانه تعجب بالا برد.
    –چطور؟
    ‏گلی استارت زد. او خم شد. یک دست خود را روی سقف اتومبیل ب.ام.و تکیه داد و تا می توانست صورت خود را جلو برد. تا آن جا که دوباره بوی مردانه سیگار توأم با عطر تند زنانه شامه اش را آزرد. بت مومی او آب می شد. روی در روی گلی گفت: بعضی وقت ها عدو شود سبب خیر. البته اگر خدا بخواهد.
    ‏گلی وارفت. حالت جدی به خود گرفت. رنجیده خاطر او را برانداز کرد و ناگهان گاز داد. اتومبیل به سرعت از جا کنده شد، سرعت گرفت و دور شد و گرد و خاک به هوا بلند کرد. او ا ایستاد و رفتن اتومبیل را که هر لحظه دور و دورتر می شد نگاه کرد و به یاد روزی افتاد که گلی حامله بود و بی اعتنا می رفت و او با حسرت به دسته موهای سیاه دم اسبی شده او نگاه می کرد که پشت سرش بالا و پایین می پرید. از دوشش افتاده بود.طلسم شکسته بود وبی حساب شده بودند.با این همه قلبش خالی شده بود.هم چون خانه ای که ساکنان آن رفته باشند و باد درون اتاق های خالی بپیچد و درها را بر هم بکوبد.دردی مثل ضربه های چکش در سرش می پیچید.ایستاد.خیره ،مات،تهی نمی دانست از دیدن گلی مسخ شده غمگین باشد یا از باز یافتن گیتی خوشحال؟
    صدای آژیر که حمله هوایی را اعلام می کرد تکانش داد.برای نخستین بار در زندگی ،گیتی فکر او را به خود مشغول کرده.گیتی از حمله هوایی می ترسید و او قبلآ هرگز اهمیت نمی داد و مسخره اش می کرد.وجدانش ناراحت شد.بی اراده از جایش پرید.می ترسید او را از دست بدهد آن هم پیش از این که دوباره این بار با عشق در آغوشش بکشد .پیش ازاین که آن موجود ملیح و معصوم را ببوسد و بگوید غلط کردم.
    پشت فرمان اتومبیلش نشست و به سوی خانه ی پدر گیتی راند.دیگر نه به مهر آفاق فکر می کرد،نه به گذشته .زیرا دیگر هیچکدام برایش ارزش نداشتند.فقط گیتی بود و آینده .ازسه زنی که در زندگی او بودند بر با ارزش ترین و مظلوم ترین آنان بیشترین ستم را روا داشته بود.


    #########
    صفحه 213


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    کسانی که دور وبرش بودند .ورقه هایی نوشته می شد.صحبت هایی زد و بدل می شد .می پرسیدند:«شکایت داری؟ »با سر اشاره کرد،یعنی نه ،از هیچ کس شکایت نداشت غیر از خودش .خواست بگوید‏ از ماست که بر ماست ولی نتوانست. در ثانی مناسبت هم نداشت ممکن بود فکر کنند هذیان می گوید. پرستارها و پزشکان جوان زیر نور سرد چراغ های سقفی بیمارستان احاطه اش کرده بودند. چند بار مژه زد. ابتدا فکرکرد بمباران شده و او زخمی شده است. بعد خواست فکر خود را متمرکز کند. نشد. بی حال بود. لباسش خیس بود. ضعف داشت وخوابش می آمد. سپس چهره زنی را دید که با او تصادف کرده بود. همه چیز را به یاد آورد ودلش فروریخت. حال زن بیچاره از او خراب تر بود. تنها تفاوتش این بود که او خوابیده بود وآن زن راه می رفت. شوهر او هم رسیده بود.کسانی روی او خم شده بودند و معاینه اش می کردند. پزشک بوی ادکلن می داد. از او سراغ بستگانش راگرفتند. به جزمهرآفاق بقیه در تهران زندگی می کردند. بقیه یعنی گیتی و بچه هایش.گیتی کجا بود؟ اینطوری که نمی شد. باید گیتی را می دید. قبلأ به چه فکر می کرد؟ آها! یک چیزی بودکه

    باید به گیتی می داد. ولی چی؟ خوب فکرکرد. بله» یک هدیه بود. یک آهنگ که باید اسمی برای آن انتخاب می کرد.
    ‏«گ...گ...»
    ‏ زنی که با اتومبیل خود به او زده بود پرسید: :«همان خانمی که آهنگ هایتان را به یاد او می ساختید؟»
    ‏زن تحصیل کرده و آگاهی به نظر می رسید. پس او را شناخته بود صدایش رنگ همدردی داشت، ولی این دیگر بی انصافی بود. این آهنگ مال گیتی بود. باید برای گیتی پیغام می داد و هیچ کس مطمئن تر از یک آدم غریبه نبود. مهرآفاق پیام او راحتی از بستر مرگ هم به گوش گیتی نخواهد رساند. سعی کرد همه توان خود را جمع کند و بگوید .برایش مهم بود که گیتی بشنود.


    ##########
    ‏گذشته او را رها نمی کرد.
    ‏در راه خانه پدر گیتی بود که فهمید چقدر بی انصاف بوده. کم کم همسرش، مانند لباسی که از لای نفتالین بیرون بکشند، از زیر آوار بی اعتنایی ها، بی وفایی ها، و خودخواهی های او بیرون آمده و با یک تکان ارزشی حقیقی اش اشکار شده بود.
    ‏صدای آژیر قرمز قطع نمی شد. حتمآ گیتی از ترس در زاویه دیوار چمباتمه زده و گوش های خود را گرفته بود. به خود قول داد که دیگر زنش را به دلیل ترسیدن از موشک باران مسخره نخواهد کرد بلکه دلداریش خواهد داد _کاری که هرگز نکرده بود _ باید برایش اقرار می کرد. باید به او می گفت که گلی را دیده و گلی دیگر گلریز نبوده. بدو ن شک گیتی خو شحال می شد. بار دیگر نت ها بی صدا در در ونش جان گرفتند و آهنگ بت مومی را تشکیل می دادند. تا به خانه برسند تقریبأ از ابتدا تا انتهای آهنگ را ساخته بود... یا می دانست چگونه باید بسازد.
    ‏گیتی را در آغوشی گرفته بود. با وجود آن که سی سال زن و شوهر تازه متوجه سنگینی و وقار او می شد که همیشه آن را به اشتباه به دستوپا چلفتی بودن تعبیر می کرد. هیح متوجه نبودکه او در مرگ پدر عزادار است. فقط می د ید که در لباس سیاه خواستنی تر است. تا چند ماه مثل یک تازه داماد زندگی کرده بود و مطمئن بود که زندگانیش از این پس بسیار شیرین خواهد بود. تصوری غیر از این ‏ممکن نبود.گیتی مثل همیشه مطیع بود و به نظر خوشحال می رسید ولی واقعه چند ماه بعد در اصفهان اتقاق افتاد. از آن اتفاقا تی که در فیلم ها دیده یا در داستان ها خوانده بود و باورکردنی نبود که در زندگی واقعی او هم رخ دهد، ولی رخ داد.

    ‏یک روز غروب به خانه برگشته بود. گیتی نبود. خیلی پیش می آمد. غذا یی از یخچال بیرون آورد.گرم کردو خورد و مثل همیشه که هر وقت گیتی دوره زنانه داشت او لج می کرد و زود می خوا بید رفت که بخوابد. روتختی را کنار زد. یک ورق کاغذ که از دفترچه ای کنده بودند روی بالشش بود.گیتی رفته بود.! برمی گردد.کجا را دا شت برود؟ آ یا می خواست با ارث ناقابل پدری در یک آپارتمان یک اتاقه زندگی کند؟ نامه را خواند.
    گیتی نوشته بود:
    ‏اول فکرکردم عجب شانسی آورده ام که قیافه گلی به قول تو مسخ شده بود. و چه شانسی آورده ام که حالا دیگر مرا با چشم باز می بینی و به نظرت از او خیلی بهتر هستم. ولی بعد به این نتیجه رسیدم که ابدآ نباید در بدشانسی خود شک کنم. متوجه شدم که اگر گلی همچنان خوشگل، خوش هیکل و خوش ادا، مثل گذشته سر راه تو ظاهر می شد آن وقت تکلیف من چه بود؟ یا اگر در آینده یک گلی دیگر بر سر راه تو سبز شود آنوقت من چه باید بکنم؟ چه صیغه او از اعراب خواهم بود: من این همه سال یک مادر خوب، یک همسر خوب، و یک عروس خوب بودم. فقط به یک نفر ظلم کرده ام. به خودم. من زندگی وغرور شخصیت خود را خردکردم تا مثلأ زن خوبی باشم. حالاکه می روم هیچ هنری ندارم ‏ جز شستن، رفتن و آشپزی کردن. ولی اگر لازم باشد از همین راه زندگی خواهم کرد. دیگر نمی مانم تا در دوران بازنشستگی اخ و تف کسی را جمع کنم که در زندگی با او حتی یک روز خوش نداشتم. انتظار نداشته باشد که هر وقت بخواهی به من پشت کنی و هر وقت به من بخندی و مثل یک سگ اهلی برایت دم تکان بدهم.
    ##########

    ‏نامه را خواند و دلش برای خودش سوخت. از اینجا رانده و از آنجا مانده شده بود. حتمآ مادر گیتی این چیزها را به او یاد داده و گفت سزای همسرت همین است. می دانست که گیتی هم بدون او خوشحال و خوشبخت نیست ولی حداقل دلش حسابی خنک شده. ناگهان احساس حسادت کرد. نکند گیتی شوهر کند؟ هنوز زن نسبتآ جوانی بود.

    ‏قوای خود را جمع کرد و گفت: «گیتی...گیتی... زنم.» حالا که گیتی رفته بود عزیز شده بود.
    ‏دیگر خوب می فهمید که این رشته ی شوری که از دهانش جاری است خونی است که از درون سر زده.
    ‏زن با دستپاچگی گفت: «هر پیغامی داری بگو. زود باش. زود باش.»
    انگار بیش از خود او عجله داشت که پیام او را بشنود. او نفس خود را حبس کرد. با اکراه آب دهان را فرو برد و خون خود را خورد.
    ؟باز زن با عجله گفت: «حرفت را بزن.»
    ‏او تقلا کرد تا حرف بزند: «چه احمقی بودم... گیتی... چقدر... چقدر احمق بودم.»
    صفحه 217


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نت ها مانند نواری بهم چسبیده به دنبال یکدیگر از لایه های مغزش بیرون می جهیدند و آهنگی را می ساختند. ناگهان موضوع برایش روشن شد. نیم خیز شد. خیره به سقف و لامپ سفید و مات آن زل زد. نام آهنگ را یافته بود. به صدای بلند گفت: «سمفونی حماقت.» و دوباره دراز کشید و آرام شد.

    ‏زن با تعجب پرسید: «چی؟»
    ‏او پاسخی نداد. عجیب بود که چشمانش درحالی که باز بودند، تیره و تار شدند و چیزی را نمی دیدند. در گوش خود صدای وز وز شنید. آیا سمفونی حماقت بود؟ کسی آن را اجرا می کرد؟ به همین زودی؟ مبادا کسی آن را دزدیده باشد؟ مثلآ همان زنی که قصد داشت ساعتش را بدزدد؟.ا
    ‏صدای مهرآفاق را از دور می شنید. آیا ناهار خورده و سیر و سرحال آمده؟ اصلآ ظهر شده یا نه؟ چه خوب شد که تا مهرآفاق نیامده بود برای گیتی پیغام فرستاد. غریبه ها بهتر درک می کنند. واقعآ خوشحال بود که رضایت داده. زن بیچاره که گناهی نداشت. چقدر هم همدردی نشان می داد. قول داد که به سراغ گیتی خواهد رفت. حتی گریه کرد. دانه های اشک روی گونه هایش می غلتیدند. چرا همیشه باید زن ها در زندگی او اثر بگذارند؟ هریک به نوعی. و این یکی که از همه غریبه تر بود بیش از همه نگران او بود!گیتی کار خوبی نکرد که رفت و هرگز برنگشت. همان گیتی ای که او و مهرآفاق به حسابش هم نمی آوردند. مهرآفاق گفته بود: عجب آب زیرکاه بود ، نمی دانستیم!
    ‏حالا زندگیش خالی شده بود. آن هم در این سن. بچه ها یشان چرا؟ ‏ به مادرشان اعتراض نکردند؟چرا همچنان که با خیانت فکری پدرشان در سکوت روبه رو می شدند در این مورد هم ساکت و بی تفاوت ماندند. شاید دل آن ها هم خنک شده بود. شاید آنان هم پا به پای مادرشان و به خاطر مادرشان رنج کشیده بودند. حتمأ همینطوربود. او از اول این را می دانست ولی به روی خود نمی آورد. چرا بچه ها درک نمی کردند که _به قول مادر ش _مردها با زن ها فرق دارند؟ مادر ش همیشه می گفت: «پسر پسر قند عسل. دختر...» ولش کن. چرا به یاد مادر خود افتاده بود؟ اینک دلش می خواست راحت بخوابد. احساس کرد چرخ های برانکار به حرکت درآمدند. مهر آفاق ونگ_ونگ می کرد. او را به اتاق عمل می بردند. صحبت از امضا و اجازه و غیره بود. آیا برای عمل هم رضایت لازم بود؟! با وجود بی حالی فراوان ،چون هیچ دردی احساس نمی کرد، خوشحال بود. عجب زمانه ای شده. !‏حالا دیگر زن ها مردها را ترک می کنند! ای موش مرده.گیرم من بدکردم ، تو باید لجبازی کنی؟ نیش آمپول را احساس کرد وچره درهم کشید. دلش می خواست مادر بزرگش زنده بود تا او هم مثل خاله ی بدبخت مطلقه اش، مهری، می رفت پیش او و چهارزانو می نشست واز بخت سیاه خود گله می کرد.
    ‏می پرسید: چطور باید محبت همسری را که هوایی شده جلب کرد؟ چه حیله ای به کار ببندد تا او دوباره برگردد؟ و لابد مادربزرگش نسخه ای به او می داد. مثلآ می گفت: برای این که زن برگردد، مرد باید مهره ی مار به گوشه ی کت خود ببندد.
    ‏ک اینطور. پس روزگار حسابی عوض شده. خنده اش گرفت. به جای خنده صدای پلق پلق همراه با خون از دهانش خارج شد. دست ها و پاهایش مثل عروسک پارچه ای رو تخت ولو بودند. همه مراقبش بودند واو هیچ مسئولیتی نداشت و از این حالت حسابی کیف می کرد.زیاد ،آنقدر زیاد که حتی حوصله مردن را هم داشت.پس چشمان خود را بست و به خوابی فرو رفت که به آن خواب هزار ساله می گویند.

    اصفهان
    صفحه 221


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خرگوش

    قسمت 1

    ساعت یازده و نیم شب ازمهمانی به خانه برگشتم. پسر وعروس خوشگل صاحبخانه مرا تا محوطه آپارتمان کوچکی که به تازگی خریده او و برای من ازقصر شاه پریان باشکوهتراست رساندند. مسلمأ برای کسی که ازاجاره نشینی و سرکج کردن پیش این و آن رهایی پیدا کرده آپارتمانی صد وده متری می توانئ یک کاخ باشد.من از اوان کودکی به چیرهای کوچک دلخوش بوده ام !
    ‏کلید را درقفل چرخاندم و وارد شدم. سکوت بود و تنها یی. احساس مالکیت می کردم. ازاین که ارباب خودم هستم ونوکرخود،کیف می کردم. عاقبت تو انسته بودم سهم الارث خود را، هرقدر هم نا چیز، ازگلوی دیگروارث طمعکار پدرم بیرون بکشم. واینک، پس از تلاشی فراوان، چیزی را به چنگ آورده بودم که عمری آرزویش را داشتم؛ یک چهار دیواری کوچک که درآن صاحب اختیار بودم.
    با شکم سیرو روحی آرام کاردیگری نداشتم جز این که با سرخوشی، درحالی که ریه هایم را ازهوای آپارتمان خلوت خود پر می کردم،دندان ها را مسواک بزنم، لباس خواب بپوشم وکتابی راکه مدت ها نمی دانستم کجاگذاشته ام و هنگام اسباب کشی آن را پیدا ‏کرده بودم، با فرخ بال بازکنم و توی رختخواب بیرم. حالامیتوانستم تا هر ساعتی که دلم می خواست چراغ را روشن بگذارم ، بدون اینکه برج زهر ماری که صاحبخانه قبلی ما بود، اعتراض کند که انعکاس نور در حیاط مانه خواب او می ش.د.
    ‏مطالعه در رختخواب عادتی بودکه از زمان دبیرستان به بعد آن را ترک کرده بودم. شاید به همین دلیل تمرکز حواس نداشتم. بحث داغی ذاکه درمهمانی امشب در گرفته بود به یاد آوردم و آن را بی اراده مرور کردم. مثل خیلی از موارد در طول شب موضوع صحبت ابتدا غیبت و پس از آن فلسفه بافی بود. غیبت بیشتر در مورد خانم هایی بود که اؤلأ غایب بودند دؤمأ بزرگ ترین گناه را مرتکب شده بودند، یعنی زیبا و شایسته بودند. در مورد آقایان غایب ، کسانی بیش از دیگران موضوع بحث و انتقاد قرار می گر فتندکه موفق تربودند. به این ترتیب آدم های خوب و نازنین و سلیم النفس حاضر در سر میز شام، زندگی خصوصی آدم های بد غایب را تشریح می کرد ن!
    ‏من توجهی به این گفتگوها نداشتم. فقط متاسف بودم که ژیگویی که بسیار خوب پخته شده بود، با آن سس قرمزو قارچ های اشتها آور اطراف آن، مانند جزیره ای در میان اقیانوس، در وسط میز و دور از دسترس من قرار داشت. به علاوه سخنان حاضران که انگار با لاف زدن درباره اخلاق و انصاف و با بکار بردن جملات فیلسوفانه و زیا قصد داشتند همین امشب و بر سرهمین میزشام،گرد آلودگی را یکباره از چهره دنیا بزدایند، مرا کسل می کرد. بنابراین حتی هنگامی که آقای مسن و محترمی در میان سخنان خود ادعا کرد که هرگز آزارش به مورچه ای هم نرسیده و پا را از مرز شرف و انسانیت فراتر ‏نگذاشته و به همین دلیل از مرور زندگی گزشته خود شرمنده نیست ، حواس من معطوف به ظرف سالاد بود. ولی وقتی مرد میانسا لی که از همسر خود جدا شده و فرزندش را نیز به زور از مادر جدا کرده بود مانند بقیه میهما نان صدای خود را به تایید سخنان وی بالا بود و با لحنی حکیمانه گفت: وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی، وگرنه هرکه تو بینی ستمگری داند و افزود که آدم های معمولی و بی ادعا مثل ما! هرگز نمی توانند خبیث و بد و ستمگر باشند، احساس کردم شاخی از تعجب بر سرم خواهد رویید. بدم نمی آمد به او یادآوری کنم که چه کرده است. نه تنها به او بلکه به آن خانمی که برای اموال برادر خود که در خارج به سر می برد حسابی حساب سازی کرده بود و اینکه مرتب تکرار می کرد: واقعأ که همینطوره، واقعأ همینطوره. ولی به دو دلیل خودداری کردم. اول این که ممکن بود آن آقا تذکر مرا به حساب کمبودی بگذاردکه از دوران کودکی در زندگی داشتم و نتیجه بگیرد که: نازی عقده دارد. واین البته تا حدی درست بود. چون من هم مثل فرزند او زن پدرداشتم. دوم این که ترجیح می دادم شام خوشمزه ای را که خیلی هم دوست داشتم،گرم و دست به نقد بخورم ، نه پس از آن که به دلیل یک بحث قالبی و رنجش آور و طولانی سرد شده و روغن آن ماسیده باشد. به علاوه چرا من کاسه داغ تراز آش بشوم و طعم غذا را به کام همه زهر کنم؟ عاقبت یکی از حاضران که استاد جامعه شناسی بود، برخلاف من طاقت نیاورد و ساکت نماند و در پاسخ خانم صاحبخانه که نظر او را می پرسید، هیجان زده شد وگفت آنچه را که نباید می گفت وهمه را از خود ‏
    رنجاند.
    اوگفت: نظرمن مانند خود حقیقت تلخ است. البته شاعردرست گفته: هرکه تو بینی ستمگری داند. در سرتاسر این سیاره فقط بشر است که دو وجه دارد. ظاهروباطن،که این دووجه در اغلب موارد با یکدیگرهمخوانی ندارند. اغلب ما ظالم های کوچک وخردی هستیم با ظاهر حق به جانب. ولی هرگاه منا فعمان اقتضا کند وجه باطن ما بی مهابا سر برمی دارد و دست به ستمگری هایی می زنیم که مانند خودمان و در حد خودمان خرد وکوچک هستند. البته چون این شانس را داریم که شهرت یا قدرتی نداریم، هنوز مچمان بازنشده و می توانیم به راحتی لاف بزنیم. حتی گاه بعضی ازما در دشمنی تا آنجا پیش می رویم که مرگ یا فلاکت کسی را آرزو می کنیم.که خوشبختانه قدرت به فعل درآوردن آن را نداریم. بله، آرزوی مرگ دیگران را می کنیم. البته نه علنأ. چون آرزو های کثیف هم مانند اعمال کثیف احتیاج به خلوت واستتاردارند. به هرحال منفعت طلبی در ذات بشر است که برای رسیدن به منافع خویش مرزی قائل نیست. انصافأ بفرمایید ببینم آیا بنده خلاف عرض می کنم؟
    ‏پاسخ پرسش اودر آستین من بود. با اوهم عقیده بودم. خود من از سن دوازده سالگی به یکی از همین آدم ها تبدیل شده بودم. قلبم سنگین و آهنین شده بود وآرزوهای کثیف داشتم.کافی بود دهان باز کنم و از ظالم های کوچک داستان ها بگویم و استاد محترم را از هیاهوی اعتراض ها نجات دهم. ولی سال ها بودکه آموخته بودم دلم به حال کسی نسوزد. به هیچکس اعتماد نکنم و ظاهر آراسته افراد را دلیل پیراسته بودن باطن آنان ندانم. من ازدوازده سالگی وارد جرگه کینه توزان شده بودم و از این که استاد محترم در چنگال مهمانان رنجیده خاطری که تحمل تماشای چهره باطن خود را در آیینه حقیقت نداشتند، با سلاح سخنان کنایه آمیز قصابی می شد و نمی توانست با دلیل و منطق که کارایی هیاهوی آنان را نداشت، از خود دفاع کند، و همینطور از مهارت مهماندن در تحریف سخنان او، لذت می بردم. البته نسبت به استاد احساس همدردی داشتم. آدم خوبی بود. ولی فقط تا همین ساعت. خدا می داند فردا اگر منافعش اقتضا می کرد، چه چهره ای از خود به نمایش می گذاشت. بالاخره هرچه باشد او هم انسانی بود مثل بقیه ما. پس شاید اگر پاسخ سوال او را از آستین بیرون می کشیدم و با او همراهی و عمدلی می کردم ، خود استاد همچون ماری به آستینم می خرید و در آن جا منتظر می ماند تا فرصت مناصب برای نیش زدن فراهم آید. ‏
    یادآوری بحث امشب و خستگی سبب شده بودکه تمرکز حواس خود را از دست بدهم و نتوانم کتاب بخوانم. هنوز سه چهار صفحه نخوانده بودم که خوابم برد.
    صدای خِرت خِرت مرا ازخواب بیدار کرد. صدا از بالکن آپارتمان مجاور بود. ابتدا تصور کردو باد ملایمی که می وزید برگ خشکی را بر زمین میکشد.م. ولی نه، صدا بیشتر به صدای جویده شدن هویج شباهت داشت. مثل این که خرگوشی هویج می جوید. سپس صدای کودکانه ای را شنیدم که با مهربانی می گفت: "بخور موش موشی."
    ‏حتما کودکی دیر وقت شب از خواب بیدار شده و مخفیانه به خرگوش خود هویج می داد. رابطه شیرین بین کودک وخرگوش را با تمام جودم احساس کردم و می توانم بدون خجالت اقرا رکنم که حتی در این سن و سال به بچه ای که خرگوش داشت حسادت میکردم. در زمان به عقب برگشتم و تبدیل به همان دختره بچه ده دوازده ساله ای شدم که در کلاس پنجم دبستان بود. دوباره تمام غم های عالم در دلم جا گرفت خنجری خورده بودم که زخم آن تادم مرگ با هی نوشدارویی درمان نیمشد.زخم کینه و بدبینی به انسان و انسانیا در بستر دراز کشیدم و بی خواب از سرم پریدم.
    مادرم آن قدر زود مرده بودکه حتی چهره او را به یاد ندارم. زن پدرم پیردختر زشت و خبیثی بودکه خباثت را با سیاست مخلوط کرده بود. زیرا هرگز لبخند از لبانش دور نمی شد. در مقابل تمام افراد خانواده بخصوص خانم های فامیل پدری، مرا با نام کوچک به علاوه یک جون گرم و نرم صدا می کرد. مهمانی هایی می دادکه بودجه پدر مرا تحلیل می برد ولی درعوض ، خنده های بلند وگرم او، شوخی ها و لطیفه هایی که به نظر من بی مزه، تکراری و بی پرده بودند و لوس بازی هایی که درمی آورد و لیلی جون و پزی جون و زری چون گفتن های او به عمه ها، دختر خاله و دختر عموها وکَس وکار پدرم، جای او را در دل همه باز می کرد و آنان راکه با شکم سیر سالان خوشی را سپری می کردند متقاعد می کردکه پدرم در ازدواج دوم برنده بوده و همگی به اتفاق از سعادتی که نصیب او شده بود ابرازرضایت می کردند. این ظاهر سازی و مردم داری زن پدرکاملأ به ضرر من تمام می شد زیرا زنان فامیل برای خود شیرینی نزد زن پدرم شیطنت های که گاه مرا که لازمه سن یک کودک ده دوازده ساله بود سرکشی تلقی می کردند و حق نشناس لقبم می دادند. به این ترتیب همیشه در موضع دفاعی قرار می گرفتم. البته من هم به نوبه خود از مهمانی های زن پدرم لذت می بردم. زیرا فقط در این مواقع بود که رن پدرم ورد: نازی جون،نازی جون می گرفت و مرا با ملایمت پیش می راند تا کنار پدرم بنشینم و تنها در این مواقع بودکه پدرم میتوانست با استفاده ازفرصت، دست کوچک مرا که مردد وبیمناک روی دسته صندلی او می گذاشتم با دست بزرگ و قوی خود چند بار نوازش کند. در این مواقع می کو شیدم به سختی مانع ریزش اشکهایی شوم که از احساس کمبود محبت و ضعف ناشی از بی دفاعی و همینطور ترحم نسبت به حال خود سرچشمه می گرفت. هنوزهم با به یاد آوردن آن روزها دلم به حال خودم می سوزد. در تمام ایم احوال زن پدرم زیر چشمی اوضاع را تحت نظر داشت و من از احساس خشم فروخورده اونسبت به ما دونفر که ازابرازمحبت پدرم نسبت به من ناشی می شد، لذت می بردم. شک نداشتم که روزی ضربه سختی خواهم خورد. ضربه ای از این زن با آن لبخند شیرین و نگاه زهرگین. ولی چی یا چگونه؟! این را دیگر نمی دانستم.
    ‏علیرغم نگاه های تند و پنهانی زن پدرم که بر اثر تجربه پیام آنها را به خوبی دریافته بودم ؛ تا می تو انستم پرخوری می کردم و با استفاده از حضور مهمانان ، دلی از عزا درمی آوردم. عاقبت زن پدرم ازکوره در می رفت. اوکه ظاهرأ زن خسیسی نبئد، غذا خوردن در خانه پدرم را بر همه کس روا داشت جز برمن. بگذار ید اعتراف کنم که اوهم حق داشت زیرا پرخوری من نیز اعلام جنگی پنهانی بود. می دانست میخواهم به این وسیله او را آزار بدهم و به همین دلیل ازکوره در می رفت. با همان لبخند مهربان دست پشت من می گذاشت و میگفت: نازی جون، می ترسم حالت بهم بخورد. برای امشب بس است عزیزم. بوو بخواب.
    ‏عمه ها، دخترانشان، دختر عموها و تمام زن های فامیل یک صدا سخنان او را تایید می کردند و به من که در اقلیت مطلق قرار داشتم به خاطر داشتن چنین مامانی! تبریک می گفتند. آنان نمی دانستن که جمله امری: برو بخواب در واقع حکم اخراج من از مجلس مممان است و خبر نداشتند که ناخن بلند شست زن پدر از پشت سر داخل یقله لباس من شده و مستقیمأ به گوشت نازک گردن من فشرده می شود و جز مرا درمی آورد. درست مثل کلمه مامان که مهمان ها باز برای خودشیرینی به روی آن تاکید می کردند. شاید هم می دانستند و به روی خود نمی آوردند.
    ‏و پدرم؟ او مرد ضعیف النفس و بی اراده ای بودکه فرمان حکومت بر زندگی خود و مزا به نام همسر جدید خویش مادرکرده بود.
    ‏به این ترتیب در خانه پدری که همیشه از حضور بستگان او و فامیل های زن پدرم شلوع و پر رفت وآمد بود؛ من، یک دختربچه کوچک،تنها و مطرود بودم. مدرسه ما تا خانه فاصله زیادی نداشت. هر روز صبح روپوشی اُرمک به تن ،با جوراب های سفیدی که اغلب به خاطر کثیف بودن آنها سر صف سرزنش می شدم و با کفش های نیم تخت خورده کهنه وکیفی که دو سال بود آن را به دست می گرفتم و هر چند وقت یک بار تا دیر وقت بیدار می نشستم و رویه ور امده آن را با سوزن و نخ می دوختم ، به مدرسه می رفتم و با طاهره کنار هم روی یک نیمکت می نشستیم. طاهره برای من سمبل خوشبختی بود با تمسخر به بخیه های روی کیفم اشاره می کرد و من چه مزخرفاتی سرهم می بافتم تا ثابت کنم پینه دوز محله ما چنان آدم بی استعدادی است ‏که عرضه دوختن رویه یک کیف مدرسه را هم مدارد. و البته امیدوار بودم که زخم های انگشتانم رازهای نگفته را افشا نکنند. طاهره لوس بود. مادرش گاه برای بردن او به مدرسه می آمد. طاهره جست وخیزکنان و مامان مامان گویان، دست مرا رها می کرد و به سوی اومیدوید. مادرطاهره کار خاصی انجام نمی دادکه احساس حسرت را در من بیدارکند ولی کافی بود فقط دست او را بگیرد و بگوید: مواظب باش توی جوی آب نیفتی. آم وقت من مچاله می شدم. به دیوار تکیه میدادم و روابط طبیعی آن دو را با حیرت و تحسین تماشا می کردم. بعد با سری فروافتاده، خسته و بی حوصله ، قدم زنان و با اکراه به خانه می رفتم. زن پدرم کارمند بود و اغلب در خانه نبود و چه بهتراز این ! ‏ولی این ها ضربه اساسی نبودند. بالاخره آدم ها یک طوری به بدبختی خود عادت می کنند. اصل ماجرا از روزی شروع شدکه طاهره سرکلاس ، آهسته درگوشم نجوا کرد: میدانی؟ دختر دایبم یک خرگوش ذاردکه حامله است. قول داده وقتی که زایید یکی از بچه هایش را به من بدهد. می خواهی یکی هم برای تو بگیرم؟ انگار ناگهان خورشید در وسط کلاس طلوع کرد. تجسم یک بچه خرگوش سفید وگرم و نرم که شاید بشود آن را با خود به رختخواب هم برد و روی بالش خود جا داد، تصور هویج دادن به خرگوش ، بازی ودویدن با خرگوش و یک سری تخیلات کودکانه که مبهم بودند، و تصور یک چیز خوب و جاندار که به آدم وابسته می شد قلب مرا شادکرد و باصدایی بلندتر از پچ پچ گفتم: آره. آره. تو را به خدا یکیش را هم به من بده.

    پایان صفحه 229


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/