خاله از همان جا، بین چهارچوب در اتاقش گقت: بگو، می شنوم.
مامان مهین گفت: اَه بیا حالا کتی کارت داره.
دلش نیامد به من جواب منفی بدهد. امد و کنار من نشست. گفتم: خاله اتفاقا خواست خدا بود که قهر کردی و اومدی.
چشم غره ای به مامان مهین رفت یعنی چرا به اینها گفتی. دستش را گرفتم و ادامه دادم: شوهر نسیم، دختر عمه من، کارگاه تولیدی داره. البته چندتا. واقعا هم ادمای خوبی هستند. فامیل هم هستند. بیشتر هواتو داره. خوب، حالا چی کار کنیم؟ بهش بگم، می ری؟ یا می خوای باز برگردی سرکار خودت؟
خاله مهری گل از گلش شکفت: کجا هست؟ منت سرت نباشه؟
نشانی دادم و حسابی از امیر، شوهر نسیم تعریف کردم. در نهایت جواب مثبت داد و قرار شد که من وقت قرار بگذارم و خبر بدهم. فردا ان شب، منزل حاج صادق تماس گرفتم و با مهناز کلی صحبت کردم. عمه هم به نسیم گفت و خاله راهی کار شد. خیلی خوشحال بودم. دلم برایش سوخت. حتما او هم ارزو داشت، ارزوی یک زندگی مستقل. یک نگاه عاشقانه. یک غذای دو نفره، ارزوی هر دختر دم بختی را.
دو روز گذشت، سروش هم سر به راه شده بود. صبح ساعت نه می رفت و بعدازظهر نزدیک ساعت 5 خانه بود. هوا سرد شده بود. باارن ها با همراه تگرگ بود یا برف می آمد. نزدیک شب چله بود و تولد سروش. دلم می خواست اولین سالگرد تولدش پس از ازدواج بهترین خاطره شود و فرصتی هم بود تا دلش را به دست بیاورم. شال و کلاه کردم و راه افتادم. یک دست کت و شلوار گران قیمت خریدم. کیک هم سفارش دادم. کلیهم فشفشه و زرق و برق تولد گرفتم. ان روز طبق معمول از خانه بیرون زد و من با ذوق و شوق زیاد مشغول تزیین خانه بودم. همه جا را تمیز کردم. خانه یک دسته گل شده بود. کتری قل قل می جوشید. بوی قرمه سبزی همه جا را پر کرده بود. کیک را روی میز گذاشتم. نزدیک امدنش بود. اما برعکس چند روز قبل چند ساعتی دیر امد. چراغ ها را خاموش کردم، کلید انداخت و در را باز کردو با صدای بلند داد زد: کتی. کتی کجایی؟
با فشفشفه روشن پریدمم جلویش. هفت قلم خودم را ارایش کرده بودم. لباس رسمی پوشیده بودم و خلاصه حسابی به خودم رسیده بودم. با دیدنم یکه خورد. فشفشفه را جلویش گرفتم و گفتم: تولدت مبارک.
خنده اش شگفت: کتی! اصلا باورم نمی شه.
چراغ ها و شمع ها را روی کیک روشن کردم و یک کلاه رنگارنگ هم سرش گذاشتم: سروش فوت کن. فقط اول یه اروز کن، بعد فوت کن.
جشمانش برق شادی می زد و خیره به شمع ها گفت: خدایا فقط کتی رو از من نگیر.
فوت کرد و من دست زدم. عکس انداختم. متنوع و زیاد. گفت: ول کن بابا، بیا پیش من.
دوربین را کنار گذاشتم و هدیه اش را از کمد بیرون اوردم. باورش نمی شد: وای کتی چه کردی. سنگ تموم گذاشتی.
خودم را لوس کردم و گفتم: سروش، من دوست دارم تو کت و شلوار بپوشی، رسمی و جنتلمن.
همچنان که کت و شلوار را ورانداز می کرد و دست می کشید گفت: ای بابا، تو باز گیر دادی!
دستم را روی صورتش بردم و نقطه ریشی را که پایین لبش بود گرفتم و گفتم: تو رو خدا اینم نزن. اخر این چیه؟ مثل غول چراغ شدی! غولم نه، مثل اینا که سوختن، یه جاشون ریش دارخ یه جاشون نداره.
کت شلوار را پئشید و جلوی اینه شومیتع خودش را برانداز کرد و گفت: ای بابا، یع دست کت و شلوار خریدی ها. ببینی چقدر ارد می دی. تو چه کار به من داری؟
عقب و جلو می رفت و سوت می زد: ببین چی شدم!
گفتم: ماه شدی سروش. به خاطر من بپوش.
کت را دراورد و به چوبش زد. کنارم نشست و مشغول بریدن کیک شد. دوباره پرسیدم: سروش باشه؟
بدون توجه به سوالم گفت: کتی خیلی خانمی، خیلی دوستت دارم. واقعا تو حیف شدی. هنوز از من بیزاری؟
دستم را روی دهانش گذاشتم و عاشقانه گفتم: دیگه نگو. بسه. من تو رو با دنیا عوض نمی کنم.
دستم را بوسید و دستانش را دور گردنم اویخت.
صبح سرحال بیدار شد. من مشغول درست کردن صبحانه بودم و او به حمام رفت. حس کنجکاویم گل کرده بود. تنها کاری که هیچ وقت نکرده بودم، هیمن بود که مخفیانه کیف یا جیب کسی را بگردم. ولی حس بدی داشتم. به خودم می گفتم اشتباه می کنم. الان که بگردم، دیگر با اطمینان به زندگیم می چسبم. از فرصت استفاده کردم و جیب هایش را گشتم. توی لباسش چیزی نبود. خوشحال شدم. به سراغ کیف پولش رفتم. گوشم به صدای شیر اب بود. دستپاچه بودم. با هزار زحمت رمزش را پیدا کردم. درون کیفش یک فیلم ویدیویی بود و در جیب کیف، ... وای خدای من، باز هم سیگار. از این سیگار لعنتی دست بردار نبود. برداشتم کف دستم گذاشتم و بو کردم. سیگار معمولی نبود. صدای اب قطع شد. سریع کیفش را بستم و تنها فیلم را برداشتم و مخفی کردم. با سر و روی خیس بیرون امد: اخیش سرحال شدم.
روی کاناپه ولو شد. سینی چای و پنیر و کره را توی بغلش گذاشتم و لیوان اب پرتقال را دستش دادم: اوم! به به چه صبحانه مفصلی. خودت چی؟
گفتم: تو بخور نوش جونت. من خوردم.
- ا حیف شد. بی ما صفا می کنی دیگه.
خنده زورکی کردم و گفتم: راستی سروش. اون سیگاری که می کشیدی چی بود؟
لیوان اب پرتقال نیمه کاره را پایین اورد و گفت: چیه؟ سرافتادی. اگه اهل شدی براتون روشن کنم.
گفتم: اول تو بگو چیه؟
- هیچی عزیزم. حشیش. همین.
تنم لرزید. حتی از شنیدنش هم می لرزیدم. با تعجب گفتم: حشیش؟ یعنی تو حشیش می کشیدی؟
- اوه. همچین دهنتو پر می کنی و وا می کنی می گی حشیش که ادم می ترسه. نه عزیزم. با ملایمت بگو حشیش. وای نمی دونی چه حالی داره تا نکشی نمی فهمی.
و بقیه لیوان را سر کشید.
گفتم: تو قول دادی سروش.
- خوب آره. ولی...
- ولی چی؟
- ولی گاه گداری که اشکالی نداره؟
- ببین سروش، اومدی و نسازی. تو قول دادی. حرف زدی.
- خوبه بابا. مگه می خوام چی کار کنم؟ بی خودی شلوغ می کنی. توجه نداری، همه از این چیزها می کشند. حالا ما کم کردیم. باز ول نکن.
لقمه گرفت و به دهان برد و با دهان پر به حرفش ادامه داد: یه چیزی گفتیم، چشم، حرف حرف شماست. ولی باید شما هم با ما راه بیای کتی خانوم. به خدا ما ذلیلیم. بیار و مارو بساز.
از جایم بلند شدم و به اشپزخانه رفتم. مرتب کار می کردم. دست خودم نبود. سروش حرف می زد اما چیزی نمی شنیدم. سینی را روی اپن گذاشت : دستت درد ننه. حالا اجازه هست ما بریم؟
با اخم و تحکم گفتم: کجا؟ ولگردی؟ الافی؟ کجا؟
مات و مبهوت نگاهم می کرد، پرسید: کتی تو حالت خوبه؟
کاسه و کوزه را به هم کوبیدم: اره خوبم.
- فکر نکنم خوب باشی. کجا یعنی چی؟ خوب دارم می رم سرکار.
با تمسخر گفتم: ا! می ری سر کار. اخیش چه پسر پرکاری. تو رو خدا اینقدر کار نکن. از دست می ری ها؟
با داد گفت: چته؟ حرف دلت رو بزن. چرا زمین و اسمون رو به هم می دوزی؟
- واقعا که رو تو برم. کارت کجاست؟ محل کار تو می گم. هان، کجاست؟
دستپاچه شد. ولی زرنگ نر از ان بود که کم بیاورد. گفت: جای همیشگی. مگه باید کجا باشه؟
با عصبانیت حرف می زدم، گفتم: باریک ا... جای همیشگی کجاست؟ بالاخره من باید بدونم هان! ناسلامتی من زنتم!
لب پایینش را به دندان بالا گرفت و غرق فکر نگاهم می کرد: به خدا تو دیوانه ای.
بی اعتنا به سوالم لباس هایم را پوشید، شال و کلاه کرد که راه بیفتد. ظرف ها را محکم در ظرفشویی کوبیدم. به دو جلویش را گرفتم. به شانه اش کوبیدم: اُ. با تو اَم.
با اخم گفت: برو کنار.
- نمی رم. باید بگی.
با تحکم صدایش را کمی بلند کرد: برو کنار کتی.
- تا نگی نمی رم، نمی رم.
با دست مرا هل داد: برو عقب.
خواست دستگیره را بگیرد باز جلویش سینه به سینه ایستادم. گفت: لااله الا ا.. لعنت به شیطون. برو پی کارت. برو.
- از روی نعش من رد شو، ولی باید بگی داری کجا می ری.
- بابا، لامصب، سرکار.
- پس صبرکن منم میام.
- کجا؟
نف نفس زنان گفتم: می خوام با تو بیام.
دوان دوان به اتاق خواب رفتم. مانتویم را پوشیدم. داشتم شالم را برمی داشتم که صدای کوبیدن در ورودی امد. با حرص شالم را روی تخت پرت کردم و درمانده و بیچاره روی زمین نشستم. دقایق گذشت. خسته بودم، مثل اینکه کوه کنده ام. یاد فیلم افتادم. بلند شدم و سریع فیلم را در دستگاه گذاشتم و با چشمانی منتظر جلوی تلویزیون نشستم. با صدای چند مرد شروع شد که داشتند داخل خانه ای می رفتند. خانه ای که مهمانی بود- به قول امروزی ها پارتی. دختر و پسر توی هم می لولیدند. نور کم بود اما دوربین تک تک مهمانان را گرفته بود. سروش بود، اره خودش بود. سروش هم جزو مهمانان بود. باورم نمی شد. تاریخ فیلم مال یک هفته پیش یود. دختری جوان که تاب رکابی پوشیده بود با دامن تنگ و کوتاه از پشت به سروش که روی صندلی نشسته بود اویزان شده بود و دست هایش را دور گردن انداخته بود. حالم داشت به هم می خورد. زشت بود نمی دانم. انقدر ارایش داشت که بیشتر شبیه ماسک های وحشت بود تا ادم. اما مطمئن بودم به زیبایی خودم نبود. با چشمان از حدقه درامده و دهان باز نگاه می کردم. باور کردنی نبود. انگار خواب می دیدم. همه می رقصیدند. همه سیگار می کشیدند. حرکات عجیب و غریب داشتند. سروش هم با دو دختر بود. حالت طبیعی نداشت و روی پا بند نبود پس کار همینه. پس درست حدس زدم. خاله مینو راست می گفت، داد زدم: وای خدا؟ چی کار کنم؟ به کی بگم؟
سرم را میان دست هایم گرفتم. حالت تهوع داشتم. همه خانه دور سرم می چرخید. دستگاه خاموش کردم و با دست به دیوار تا اشپزخانه رفتم و کمی اب قند درست کردم. چقدر توهین، چقدر در دلش تحقیرم می کرد. کاش همه اینها رویا بود. چرا من باید تاوان پس بدهم؟ باز دست هایم را با استیصال به طرف اسمان بلند کردم و گفتم: ای خدا مرگم رو برسون. خدا لعنتت کنه مادر. خدا نگذره از تقصیرت.
و سیلاب اشکم جاری شد. دنیایم سیاه شده بود. همه رویاهایم فرو ریخت. هر چه بافتم، پنبه شد. یک هفته سرخوش و سر کیف بودم. فکر می کردم سروش عاقل شده، با فهم شده، ادم شده، اما غافل از اینکه توبه گرگ مرگ است. بعد از چند ساعت ارام تر شدم. نباید با عجله برخورد می کردم. نباید کار را خراب کنم. نباید حرمت ها را از بین ببرم. ولی عقلم به جایی نمی رسید. چطور می توانستم به سروش حالی کنم که کارش اشتباه است. هر چه می گفتم یاسین بود به گوش خر. با زبان خوش گقتم نفهمید، با تهدید گفتم نفهمید، قهر کردم نفهمید. دیگر نمی دانستم چه کنم. فقط می دانستم نباید ندانسته و تند برخورد کنم. نباید قبح کار را بریزم. فیلمم را در همان قفسه پایین کتابخانه گذاشتم. مثلا مخفیگاه سروش بود. متاسفاه دیدم هنوز بطری های الکل درون همان قفسه هستند. نه، فایده نداشت. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم: الو بفرمایید.
سروش بود.
- الو، الو.
دوباره گفتم: بله بفرمایید.
- سلام عزیزم.
با لحن عصبانی و بی اعتنا گفتم: سلام.
- چیه دلخوری؟ تو خیلی عصبانی بودی. من اگر صبر می کردم تا بیای به خدا دعوا می شد.
پریدم وسط حرفش: برای چی دعوا می شد؟ برای اینکه جوابی نداشتی به من بدی. یعنی جایی نداری که بری.
- باز که سوار خر شیطون شدی.
- خوب، اگه بیارمت اینجا رضایت می دی؟
- اره اره رضایت می دم.
- خیلی خوب. حالا شد. خوب، اصل حالت چطوره؟
هنوز عصبانی بودم. می دانستم که نقشه کشیده و همه چیز را ردیف کرده. گفتم: تو که حالی برام نمی ذاریو
- ای خدا یان سروش رو برداره. ای خدا سروش رو لعنت کنه که باعث ازار تو شده.
در دلم امین گفتم. ادامه داد: حالا اخماتو باز کن دیگه.
- دل کن سروش. حوصله ندارم.
- جون من بخند. و گرنه امروز کاسب نیستم ها؟
- ببین سروش، خودتی. بسه هر چی سادگی کردم. اینا رو برو برا دخترایی بگو که تازه باهات دوست شدن نه من.
- اه عادت داری ضدحال بزنی. برو بابا. برو. کاری نداری؟
- نه
- خداحافظ.
گوشی را بدون خداحافظی قطع کردم. پسره قالتاق. طلبکار هم هست. بلایی به سرت بیاورم. اما چه کاری می توانستم بکنم؟ یک دفعه جرقه ای در مغزم زد. بلند شدم و به سراغ قفسه کتابخانه رفتم. تمام شیشه مشروب را دراوردم و همه را درون ظرفشویی شسکتم. باداباد. پای همه چبر بایستم. یا روی روم یا زنگی زنگ.
مرگ یه بار شیون هم یک بار. دلم خنک شد. قایفه سروش را تصور می کردم و در دلم قند اب می شد. چه حالی می شد؟ حقش بود.هرچه خواهش کردم، هر چه التماس کردم، دست بردار نیست. حالم بهتر شد. اما در دلم غوغایی بود. دلم شور می زد. ثانیه ها به کندی می گذشتند. بعدازظهر بود که با یک جعبه شیرینی امد. با روی باز به استقابلش رفتم. خودش هم تعجب کرده بود و حیرت زده نگاهم می کرد. می خندیدم. و برایش قهوه می اوردم. حالش را پرسیدم. سرحال سرحال بود. دنبال گره باز شده بود اما فعلا عقلش به جایی نمی رسید. شیرینی را باز کردم در دهانش گذاشتم. میوه پوست کنده دستش دادم. خلاصه طاقت نیاورد و پرسید: کتی او الزایمر نداری؟
سرمست قهقهه زدم: چرا الزایمر؟
- تو صبح داشتی منو می کشتی. پای تلفن مثل سگ پاچه می گرفتی. ولی حالا...
با تعجب کف دستش را به طرف بالا داد. یعنی حالا چرا اینطوری داری دور من می گردی؟
گفتم: گذشته ها گذشته. از قدیم گفتند زن شوهر دعوا کنند، ابلحان باور کنند. توکه ابله نیتسی؟
باز هم در فکر بود. شام خوردیم و من برعکس همیشه زودتر به خواب رفتم.
از داخل اتاق نشیمن داد زد: کجا رفتی؟
- خوابم میاد. خیلی خسته ام.
- ای بابا، سرشبه که.
با خنده گفتم: خوش بگذره. خودم را به خواب زدم.
نیم ساعتی طول نکشید که پاورچین پاورچین بالای سرم امد. صدا زد: کتی کتی.
جواب ندادم. با اطمینان از اینکه خوابم به اتاق کتابخانه رفت. صدای تق و توق بلند شد. مثل ببر زخمی بالای سرم امد. با مشت به پشتم کوبید: اِ. کتی. کتی
داد می زد. محکم تر کوبید. درد در پشتم پیچید. گفتم: چیه؟ چی شده؟
تا صفحه 200
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)