خلاصه اینقدر طول کشید که سیگارمون تموم شد . سیگار که تموم شد ، دستای گندمم شل شد . انگار بهش اثر کرده بود ! لرزش دستاش کم کم افتاد و بازو و بلوزم رو ول کرد که من یه نفس بلند کشیدم و بازوم رو نگاه کردم . دوباره از زخمم خون زده بود بیرون و از پانسمانم ردّ شده بود !
تازه انگار گندم به خودش اومده بود ! یه نگاهی به دستش که خون خالی بود کرد و دوباره زد زیر گریه !"
کامیار _ ببینم زخمتو ! حتما بخیه هاش واا شده !
_ نه چیزی نیس ! چند تا دستمال بده ! دستش خونی شده !
"کامیار چند تا دستمال کاغذی از جلو ماشین در آورد و داد به من و منم دست گندم رو گرفتم و شروع کردم به پاک کردن خون کفّ دستش و آروم آروم بهش گفتم "
_ آخه چرا داری خودتو داغون می کنی ؟! آروم باش عزیزم ! طوری نشده به خدا !
کامیار _ ببین گندم جون ، اگه تو اینکارا رو بکنی ، به هیچ نتیجه ای نمیرسی ! هیچکسم به حرفات گوش نمی کنه ! باید خودتو کنترل کنی !
" با یه دستمال ، اشکها شو از تو صورتش پاک کردم ، برگشت یه نگاهی به من و بعدش به کامیار کرد و گفت "
_ دست خودم نیس به خدا ! یه مرتبه اینجوری میشم !
کامیار _ حالا که آرومی ؟!
گندم _ آره فقط یه خرده دیگه از اون بده بخورم .
" بطری رو از روی صندلی ورداشتم با دادم بهش ، یه خرده دیگه خورد و کامیارم یه شکلات داد بهش و گفت "
_ حالا میذاری ماشین رو روشن کنم ؟
گندم _ کجا میخوای بری ؟
کامیار _ خونه !
" یه تبسم کرد و گفت "
_ کدوم خونه ؟
کامیار _ خونه خودمون ! خونه من ، خونه تو ، خونه سامان ! حرفام یادت رفت ؟!
" برگشت و ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم و چند دقیقه بعد جلوی گاراژ خونه واستاد و تا خواست پیاده بشه که مش صفر در گاراژ رو وا کرد و درحالیکه تو صورتش غم و غصه معلوم بود ، اومد جلو و سلام کرد و یه نگاهی تو ماشین انداخت و وقتی دید که گندمم تو ماشینه ، یه مرتبه دستاشو بلند کرد طرف اسمونو گفت "
_ الهی شکرت !
کامیار _ چی شده مش صفر ؟
مش صفر _ آقا چرا تلفن تون رو خاموش کردین ؟! جون به سر شد این پیرمرد !
کامیار _ پیرمرد کیه ؟!
مش صفر _ آقا بزرگ رو میگم !
کامیار _ اون همیشه میگه سی و یکی دو سالم بیشتر نیس !
مش صفر _ اه ....! آقا کامیار سر به سرم نذار حال و حوصله ندارم !
کامیار _ اهالی باغ کجان ؟
مس صفر _ جلو خونه خانم کوچیکه جمع شدن و هر کدوم یه تلفن دست شونه و دارن به شما زنگ میزنن !
کامیار _های مش صفر ! شتر دیدی ندیدی ها ! من و سامان تنها اومدیم ! فهمیدی ؟!
مش صفر _ یعنی به بقیه نگم گندم خانم رو برگردوندین خونه ؟
کامیار _ آفرین !
مش صفر _ اما به آقا بزرگ نمیتونم دروغ بگم !
کامیار _ خودمون داریم میریم اونجا . فقط فعلا تو به بقیه چیزی نگو ! برو کنار ببینم !
" حرکت کرد و رفتیم تو گاراژ و پیاده شدیم "
کامیار _ سامان ! یواشکی طوری که کسی نفهمه ، گندم رو بردار ببر خونه آقا بزرگه .
" یه دفعه گندم بازوی من و دست کامیار رو گرفت و گفت "
_ من فقط به شماها اعتماد دارم ! فقط هم به خاطر شماها برگشتم اینجا !
کامیار _ خیلی ممنون که به ماها اعتماد کردی اما جون هر کس که دوست داری بازوی این بچه رو ول کن ! پاره پاره ش کردی از بس چنگ زدی به بازوش !
" یه دفعه گندم متوجه شد که بازم بازوی زخمی منو گرفته ! تند ول کرد و گفت "
_ ببخشید ! ببخشید .
_ چیزی نیس ! عیبی نداره ، حالا فقط زود بیا تا کسی متوجه اومدن ما نشده !
کامیار ! برین زودتر ! از همین در عقب گاراژ برین . از لای شمشادا برین طرف خونه آقا بزرگ ! کسی نمیبیندتون !
" دست گندم رو گرفتم و از در پشتی گاراژ رفتیم تو باغ و از لای شمشادا ، که مثل یه راهرو بود رفتیم طرف خونه آقا بزرگ و از پله ها رفتیم بالا و آروم چند تا تقه زدم به در و رفتیم تو . تا چشم آقا بزرگ به ماها افتاد پرید جلو و گندم رو بغل کرد و زد زیر گریه ! تا حالا گریه آقا بزرگ رو ندیده بودم ! گندمم شروع کرد به گریه کردن ! زار زار گریه می کرد ! مونده بودم چیکار کنم ! همینجوری همدیگه رو بغل کرده بودن و گریه می کردن !
پریدم از تو خونه بیرون و از بالای ایوون ، کامیار رو که داشت میرفت طرف خونه عمه اینا صدا کردم و بهش اشاره کردم که تند بیاد .
از وسط راه دید طرف من تا رسید گفتم "
_ کجا داری میری ؟!
کامیار _ میرم این دختر عمه ها مو یه خرده دلداری بدم !
_عجب آدم وقت نشناسی هستی ا ! الان که گندم اینطوری شده وقت این کاراس ؟!
کامیار _ خب اینم دختر عمه مه ، اونام دختر عمه مم! استثنأ که نباید قایل شد !
_بیا تو ببین چه خبره ! دو تایی همین جوری دارن گریه میکنن !
کامیار _ بریم ببینم !
" دو تایی رفتیم تو خونه و تا کامیار آقا بزرگه و گندم رو دید که دارن گریه میکنن با یه حالت دعوا بهشون گفت "
_ خوبه خوبه ! این لوس بازیا چیه در میآرین ؟! برین یه گوشه بشینین ببینم !
" آقا بزرگ تا چشمش به کامیار افتاد گفت "
_ کجا بودین تا حالا ؟! دلم هزار راه رفت !
کامیار_ اینم جای دستت درد نکنه س حاج ممصادق خان ؟! پدرمون در اومده تا این دختره رو آوردیم اینجا !
آقا بزرگ _ دست تو چطوره پسر ؟
_ خوبه آقا بزرگ .
آقا بزرگ _ در رو ببندین و بیاین تو . به کسی که چیزی نگفتین ؟
کامیار _ نه ، به مش صفر گفتم به کسی چیزی نگه .
آقا بزرگ _ خوب کردین بیاین بشینین .
" همگی رفتیم و نشستیم و کامیار برامون چایی ریخت و یکی یه استکان گذاشت جلومون و گفت "
_ بخور دختر عمه جون ، این چایی نصیب هر کسی نمیشه !
گندم _ کامیار ، ازت خواهش میکنم دیگه به من نگو دختر عمه .
آقا بزرگ _ برای چی عزیزم ؟!
گندم _ برای اینکه من دختر عمه اینا نیستم ! نوه شمام نیستم ! اصلاً هیچ کس نیستم . یه دختر سر راهی م ! میفهمین سر راهی یعنی چی ؟!
آقا بزرگ _ این حرفا چیه میزنی ؟! به خدا .....
گندم _ تورو خدا دیگه لاپوشونی نکنین ! دیگه هر کی ندونه ، شما که میدونین ! یعنی شما بهتر از هر کس دیگه میدونین ! اینا بدون اجازه شما ، آب نمیخورن ! پس شما بهتر از همه جریان رو میدونستین !
" آقا بزرگ لبش رو گاز گرفت و سرش رو انداخت پایین ."
کامیار _ تورو خدا آروم باش گندم جون . چشم ، دیگه بهت دختر عمه نمیگم . فقط حالا که آرومی ، به من بگو جریان چی بود . تو این موضوع رو از کجا فهمیدی ؟
" گندم به مخده تکّیه داد و چشماشو بست و هیچی نگفت "
_ ببین گندم جون ، اگه به ما نگی که موضوع حل نمیشه !
" یه دفعه سرم داد کشید و گفت "
_ چه موضوعی قراره حل بشه ؟! شما ها چی رو می خواین حل کنین ؟! این یکی دیگه چیزی نیس که بشه با پول و قدرت و پارتی بازی آقا بزرگ حلش کرد !
کامیار _ تو فقط بگو چه جوری یه همچین چیزی رو فهمیدی ! عصبانی م نشو !
_اصلاً شاید همه ش دروغ باشه گندم !
گندم _ خواهش میکنم سامان ! اینقدر دلداری احمقانه به من نده !
_آخه شاید تو اشتباه ....
گندم _ بس کن سامان ! احمق خودتی !
_باشه ، من احمق ! اما نباید ما بفهمیم که جریان چیه ؟!
گندم _ خفه شو دیگه !
" اینو که گفت ساکت شدم که کامیار استکان چویی ش رو گذاشت تو نعلبکی و گفت "
_ گندم خانم ، حداقل حرمت بازوی زخمی ش رو نگاه دار !
گندم _ توام خفه شو !
کامیار _ از اینکه من و سامان خفه شیم حرفی نیس ! باشه ، خفه میشیم ! اما اگه الان دو سه ساعته که دنبال شماییم و هر چی گفتی حرفی نزدیم و هر کاری کردی هیچی نگفتیم ، فقط بخاطر کمک به توی ! دیگه قرار نیس که هر چی از دهنت در میاد بارمون کنی ! ناسلامتی تو دختر تحصیلکرده این مملکتی ! اگه توام چشماتو ببندی و دهنت رو وا کنی چه فرقی بین تو و یه آدم بی سواده ؟! حداقل دو نفر رو برای خودت نگاه دار !
" تا کامیار اینا رو گفت ، یه دفعه گندم زد زیر گریه و همونجور که گریه میکرد گفت "
_ منو از چی میترسونی ؟! از تنهایی ؟! از بی کسی ؟! فکر میکنی مثلا الان که داری بهم کمک می کنی میتونی غلطی برام بکنی ؟! فکر می کنی الان که شما دو نفر رو برای خودم نگاه داشتم پشتم گرمه و تنها نیستم ؟! بدبخت من الان از هر بی کسی ، بی کس ترم ! شماها برای من غریبه این ! من شماها رو از خودم نمیدونم که ! بلند شو گم شو حمّال ! اصلاً خودم میرم!
" اینو گفت و بلند شد که بره ، یه دفعه همه ما ریختیم و گرفتیمش و کامیار گفت "
_ بابا گًه خوردیم ، غلط کردیم به خدا ! اصلاً من و سامان از تو خواهش می کنیم که تعارف رو کنار بذاری و یه خرده راحت تر با ما صحبت کنی ! چیه مثل این آدما که تازه به همدیگه رسیدن لفظ قلم حرف میزنی ؟! حمّال ، احمق و کثافت چیه ؟! اینا رو که به ما میگی احساس می کنیم با هم غریبه ایم ! به مادرمون یه چیزی بگو ! با خواهر مون یه چیزی بگو ! به بابامون دو سه تا بگو ! خلاصه یه کاری بکن که با هم ندار بشیم و احساس غریبگی نکنیم !
" یه دفعه آروم شد و دوباره تکّیه اش رو داد به مخده و دستاشو گرفت جلو صورتش و فقط گریه کرد . ماهام ولش کردیم و از دور و ورش اومدیم کنار و گذاشتیم یه خرده گریه کنه تا آروم بشه .
یه خرده که گذشت ، از تو جیب شلوارش یه کاغذ در آورد و انداخت رو زمین ! من و کامیار و آقا بزرگ یه نگاهی به همدیگه کردیم و تا من خواستم کاغذ رو بردارم ، کامیار بهم اشاره کرد که بشینم و دست بهش نزنم .
دو ، سه دققه طول کشید تا خود گندم به حرف اومد و گفت "
_ دیشب که از سامان جدا شدم ، حوصله اینکه برم خونه رو نداشتم . برای همین م رفتم تو باغ قدم زدم . نمیدونم چقدر طول کشید ، بعدش رفتم طرف خونه مون و رو پله های جلوی در نشستم . یه نیم ساعتی ، اونجا بودم ، بعدش رفتم خونه .
" یه خرده مکث کرد و بعد گفت "
_ اونا تو اتاق خودشون بودن .
_آقا بزرگ _ اونا کی آن؟!
کامیار _ به ننه باباش میگه اونا ! اسم جدید براشون گذاشته !
" گندم برگشت یه نگاهی به کامیار کرد که زود کامیار گفت "
_گندم جون زحمت نکش ! الان خودم میگم ! " حمّال شوخی نکن " خوبه ؟
" گندم سرش رو انداخت پایین و یه خرده بعد گفت "
_ وقتی رفتم تو اتاقم دیدم این کاغذ افتاده کفّ اتاقم ، اول فکر کردم سامان برام پیغامی چیزی گذاشته . وقتی ورش داشتم و خوندمش ، یه دفعه اتاق شروع کرد دور سرم چرخیدن ! سرم گیج رفت و وسط اتاق خوردم زمین !
نمی دونم چقدر گذشت که یه خرده بهتر شدم . اومدم کاغذ رو پاره کنم اما نتونستم ! دلم نمی خواست چیزایی رو که توش نوشته شده بود باور کنم اما ازشم نمیتونستم بگذارم !
بلند شدم و دوباره خوندمش . بعدش یواش از اتاق رفتم بیرون و رفتم سر کمد....!
" دوباره مکث کرد و یه خرده بعد گفت "
_ رفتم سر کمد اون ! میدونستم که یه چمدون داره که همه کاغذ و سند و چیزای مهمش رو میذاره اون تو . رفتم سر کمد و چمدون رو آوردم و وازش کردم . یکی یکی کاغذا رو در آوردم که چشمم افتاد به یه پاکت کهنه که درش رو چسب زده بود و دورش نخ بسته بود ! وازش کردم که اون کاغذ رو پیدا کردم ! دیگه بقیه اش رو نفهمیدم چی شد ! انگار همونجا نشسته بودم و جیغ می کشیدم .
" اینا رو که گفت ، ساکت شد . کامیار آروم کاغذ رو ورداشت و یه نگاهی بهش کرد و یه مرتبه از جاش بلند شد و رفت طرف در ! منم با اینکه جا خورده بودم ، تند بلند شدم و رفتم دنبالش که یه دفعه گندم مثل برق از جاش پرید و اومد طرف ما ! دو قدم که ورداشت پاش لیز خورد و خورد زمین و دوباره از جاش بلند شد و رسید به ما و چنگ زد به بلوز من و کامیار و همونجور که نفس نفس میزد ، تند تند گفت "
_ نرین ! نرین !نرین !
_ کجا میری کامیار ؟! چی شده ؟!
کامیار _ گندم جون ، تو برو پیش آقا بزرگ تا ما برگردیم .
" گندم که دوباره حالش بد شده بود ، محکم تر چسبید به ما و با گریه و داد و فریاد گفت "
_ نمیخوام ! نمیخوام !
_خیلی خوب ! خیلی خوب گندم ! نمیریم ! آروم باش !
" دوباره شروع کرد به لرزیدن . همچین نفس نفس میزد و می لرزید که آقا بزرگ ترسید و پرید طرف گندم و بغلش کرد اما گندم اعتنایی بهش نمیکرد و فقط چسبیده بود به من و کامیار !"
آقا بزرگه_ یه کاری بکنین ! زنگ بزنین به یه دکتری چیزی ! این الان پس میافته !
کامیار _ نترسین ! چیزی نیس ! این تا حالا دو سه بار این طوری شده !
آقا بزرگ _ پس چیکار کنیم ؟!
کامیار _ از اون شیشه دوا خارجی که تو دولابچه گذاشتی باید دو تا قاشق بهش بدی بخوره تا آروم بشه!
" آقا بزرگ یه نگاهی به کامیار کرد و بعد انگار خودشم یه چیزایی به عقلش رسیده باشه ، پرید طرف یه گنجه و از ته گنجه یه بطری در آورد و یه استکانم ورداشت و برگشت طرف ما و تا خواست بریزه تو استکان که کامیار بطری رو از دستش گرفت و گفت "
_ زحمت نکش حاج ممصادق ! این با بطری میخوره !
" بعد بطری رو گرفت جلو دهن گندم که اونم همنجور که بلوز ما رو تو چنگش گرفته بود ، دو تا قلپ ازش خورد !"
کامیار _ آقا بزرگ ، حداقل یه چیزی بیار که پشتش بذاره دهنش !
" آقا بزرگ دوید و رفت و از تو گنجه ، یه خرده نخودچی و توت خشک ورداشت و آورد و با دستای خودش ریخت تو دهان گندم !
دوباره همگی برگشتم سر جامون نشستیم . یعنی گندم نمیذاشت که از جامون تکون بخوریم ! اعتمادش از همه قطع شده بود و فقط به ما دو تا اطمینان داشت ! با چشمای ترس خورده اش یه دقیقه به من نگاه میکرد و یه دقیقه به کامیار ! درست مثل اینکه یه نفر دو تا دزد گرفته باشه ، اونم من و کامیار رو گرفته بود و نمیذاشت جایی بریم ! ماهام ، ساکت نشسته بودیم و اونم وسط مون ! یه دستش به بلوز من بود و یه دستش به بلوز کامیار ! آقا بزرگه هم اون طرف نشسته بود و مات به این صحنه نگاه می کرد ! آدم گریه اش می گرفت ! دختری که تا چند ساعت پیش ، یه دختر سرزنده و شاد و سالم بود ، تو چند ساعت چقدر داغون شده بود ! دختری که شاید صبح همین امروز ، مثل خود من عاشق شده بود !
یه ده دقیقه ای گذشت تا حالش کمی بهتر شد و دستاشو از بلوز ما ول کرد و تکّیه اش رو داد به مخده .کامیار آروم به آقا بزرگه گفت"
_حاج ممصادق ، دیازپامی چیزی تو خونه داری ؟
آقا بزرگه _ اره ، یعنی بدیم بهش بخوره ؟!
کامیار _ اره دیگه !
آقا بزرگه_بهتر نیس صبر کنیم تا صبح ، یه دکتری چیزی ......
کامیار _ این باید الان بگیره بخوابه شما اون قرص رو بده ، کارت نباشه .
"آقا بزرگه بلند شد و رفت سر گنجه ش و یه خرده بعد با یه دونه قرص و یه لیوان آب برگشت و به کامیار گفت "
_ ده میلی یه ! نصفش کنم ؟
کامیار _ نه بابا ! همون خوبه .
" آقا بزرگه سری تکون داد و رفت نشست جلوی گندم و خواست قرص رو بذاره دهنش که گندم یه مرتبه سرشو کشید کنار و با عصبانیت گفت "
_ این چیه ؟!
کامیار _ چیزی نیس گندم جون ! قرصه ! آرومت میکنن.
" قرص رو از آقا بزرگ گرفتم و بردم جلو دهنش ، یه نگاه تو چشمای من کرد و بعد دهنش رو وا کرد منم گذاشتم رو زبونش و لیوان آب رو دادم بهش . خورد و دوباره تکّیه ش رو داد به مخده و چشماشو بست . دیگه ماهام با همدیگه حرفی نزدیم . هر کدوم رفته بودیم تو خودمون و فکر میکردیم . منکه دلم می خواست زودتر گندم خوابش ببره تا بتونم با کامیار حرف بزنم و بفهمم شک ش به کی رفته که یه مرتبه از جاش بلند شد و می خواست بره بیرون ! میدونستم که حتما یه چیزایی فهمیده !! برگشتم به آقا بزرگ نگاه کردم . اونم داشت به کامیار نگاه می کرد ! فکر کنم اونم تو همین فکر بود . اونم دلش می خواست بدونه که کدوم آدم بی رحمی این کاغذ رو انداخته تو اتاق گندم ! آخه کی دلش میاد با یه دختر به این قشنگی یه همچین عملی بکنه ؟!
برگشتم به صورت گندم نگاه کردم . واقع حیف از این دختر ! تا قبل از این جریان چه فکرایی با خودم می کردم ! چقدر خوشحال بودم ! اون چند دقیقه ای که تو رختخواب دراز کشیده بودم و فکر می کردم ، داشتم برای آینده مون نقشه می کشیدم . می خواستم به کامیار بگم که با پدر و مادرم صحبت کنه که اگر بشه بریم خواستگاری گندم !
تو رؤیاهام ، خودمو با لباس دامادی و اونو با لباس عروس میدیدم ! چقدرم بهش می اومد که عروس بشه . چقدر تو لباس عروس خوشگل می شد ! حیف ! حیف ! آخه کدوم بی شرفی یه همچین کار کثیفی کرده ؟! آخه چرا ؟! این دختر که آزارش به کسی نرسیده ! اصلاً کاری به کار کسی نداشته که ! یعنی کی باهاش اینقدر دشمن بوده که حاضر شده با زندگی و احساس و روح این دختر بازی کنه ؟! چه نفعی از این جریان می برده ؟! اصلاً چرا باید گندم ،دختر عمه م نباشه ؟! یعنی خودشون بچه دار نمی شدن ؟! تو اون کاغذ چی نوشته شده بود ؟ خط کی بود ؟!اینقدر این جریان سریع اتفاق افتاده بود که وقت فکر کردن به این چیزا رو پیدا نکرده بودم و حالا تموم این سؤالها یه مرتبه اومده بود تو ذهنم !
کامیار _ سامان ! سامان !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)