(قسمت بيست و يكم)
- زدم بهش من باربد ايماني تصادف كردم تو كوچه انديشه يه دختر رو زير كردم و از ترسم بردمش خونه وقتي هم كه به هوش اومد شد خواهرم
چشم باز كردم آرش مات و مبهوت نگاهم مي كرد گفتم:
- باورت نمي شه؟
كمي جابجا شد و گفت:
- چرا نشه خودش چي؟
پوزخندي زدم و گفتم:
- فكر مي كنه خواهرمه كه از پله ها افتاده و حافظه اش روئ از دست داده
- چرا بهش نمي گي؟
- نمي تونم نبايد بگم
نگاه ملتمسم را به ارش دوختم خنديد و گفت:
- من كه بچه نيستم بين خودمون مي مونه و دكتر؟
با عصبانيت گفتم:
- تمام نقشه ها مال اونه
- واسه همينه كه خودش رئيس مي دونه؟
- دلم مي خواد سرشو بكوبم به طاق
- تصادف روت تاثير منفي گذاشته خشونت زير پوستت دويده
خنديدم و گفتم:
- بچه شدم
- اگه از من بپرسي مي گم عاشق شدي
از روي مبل بلند شدم و گفتم:
- ولي كسي از تو نپرسيد
- مي خواين جواب فك و فاميل افاده اي و فضولتونو چي بدين؟
شانه بالا انداختم و گفتم
- بابا گفته با خودم.
- خانوادگي شجاع شدين
سر تكان داد و گفت
- هي پسر فكرش رو نكن درست مي شه
- چشمم اب نمي خوره دنبال خانواده اش هستن، اما
با لحني دلداري دهنده گفت:
- فكرشم نكن
روي مبل نشستم و گفتم:
- احساس گناه مي كنم
- روزنامه ها رو مي خوني ، شايد عكسي ، خبري ، چيزي ،بالاخره يه سرنخي پيدا بشه
- دكتر گفته تو كلانتري اشنا داره ما هم كه اعزام شديم اينجا و من نتونستم پيگرش باشم
- روزنامه خريدين كه پيگير شدن نداره
سر تكان دادم و گفتم:
- به محض اين كه برگرديم مي افتم دنبالش
خنده شيطنت اميزي كرد و گفت:
- نرفتي هم نرفتي ارزشش رو داره
چپ چپ نگاهش كردم خنده اش را فرو خورد از روي مبل بلند شد و همانطور كه به طرف اشپزخانه مي رفت گفت:
- اصلا به من چه ببر تحويل ننه باباش بده مژدگوني هم دريافت كن
پسره ديوونه ثوابم نمي شه واسه اش كرد
روي كاناپه دراز كشيدم و به سقف خيره شدم ذهنم پر بود از راه حل هاي عجيب
و غريب كه دلم مي خواست همه را به سرعت ازمايش كنم و خودم را از شر اين
احساس خفقان اور برهانم
نگاهم روي شعله هاي اتش به رقص در آمد صداي امواج دريا كه روي ماسه هاي
ساحل پا مي كشيدند و دوباره به آغوش دريا باز مي گشتند مرا به خلسه برده
بود زانوهايم را بغل كرده بودم سر بر زانو داشتم نگاه از اتش بر گرفتم و
به دل تاريكي ها دوختم غزل با لحن محزوني گفت
- حيف چه زود تموم شد
ارش خنديد و گفت
- خيلي بهت خوش گذشته
سر برگرداندم و به صورت گلگون غزل چشم دوختم لبخندي زد و با چوبي كه در دست داشت اتش را فروزان تر كرد ارش سرفه كرد و گفت
- زغال رو به هم نريز، خفه ام كردي
دكتر پوزخندي زد و گفت:
- بادمجون بم افت نداره
ارش به من نگاه كرد با ابرو اشاره كردم چيزي نگويد غزل براي اين كه مسير بحث را عوض كند گفت
- من حاضرم با بابا صحبت كنم يه هفته ديگه واسه ات مرخصي بگيرم.
- من خيلي كار دارم
آرش با كنايه گفت
- كاراش غزل خانم توجه كردن، كاراش
دكتر گفت
- اين شجاعت شما قابل تحسينه
- تهمت نزنيد دكتر
آرش گفت:
- من شاهد دارم
نگاه تندي به ارش كردم گفت
- اينم شاهد همچنين نگاه مي كنه انگار قاتلش رو ديده
- زياد حرف مي زني
دكتر با خونسردي گفت
- با اين حرف شما موافقم
زير چشمي نگاهي به غزل كردم لب به دندان گزيد ارش ايستاد و با خنده گفت
- من دليل دارم جانم
غزل پرسيد
- واسه چي؟
- واسه اين كه ثابت كنم داداش جنابعالي.....
نگاهم كرد وخنديد غزل نگاه معصومش را به من دوخت و گفت
- راست مي گه؟
- تو حرفاي اينو باور مي كني؟
دكتر گفت
- دوست داشتن كار بدي نيست كه بخاطرش خجالت بكشي
نگاهش را به غزل دوخت و ادامه داد
- من خودم عاشقم باور مي كنيد بعد از سال ها كه واقعا از تنهاييم راضي بودم عاشق شده باشم
خون در رگم به جوش امده بود دلم مي خواست خرخره اش را بجوم غزل سر به زير انداخت دكتر نگاهم كرد و گفت
- چرا بايد خجالت بكشي
- كسي اينجا نيست كه ازش خجالت بكشم
ارش چرخي زد و در كنارم نشست بازويم را چسبيد و گفت
- تماشاي غروب احساسات عميق قلبي رو تو وجود همه اتون زنده كرده به قهقهه
خنديد غزل هم به لحن مسخره و حالت صورت او خنديد خودش را روي ماسه ها كشيد
و بازويم را چسبيد و گفت:
- داداشي قول مي دي اگه يه روز عاشق شدي اول از همه به من بگي
آرش فشار كوچكي به بازويم اورد به غزل نگاه كردم پر از تمناي دوست داشتنش بودم جواب دادم:
- قول مي دم
سرش را به بازويم تكيه داد دلم مي خواست موهايش را ببوسم و او را نفس بكشم صداي دكتر كاخ ارزوهايم را در هم كوبيد:
- غزل خانم چي؟ شما تا حالا عاشق شديد؟
غزل سر از بازويم برداشت به صورتم چشم دوخت رنگش پريده بود با صدايي لرزان گفت
- نه البته كه نه
دلم لرزيد احساس كردم دروغ مي گويد بلند شد و گفت:
- به هيچ وجه
و به طرف دريا به راه افتاد دكتر لبخند زد به ارش نگاه كردم لبخندي زد و رو به دكتر گفت:
- دكتر جان غروب كه همه رو مثل شما هوايي نمي كنه
دكتر ايستاد و گفت
- ولي من رو چيز ديگه اي هوايي كرده
به طرف غزل رفت تكاني خوردم ارش محكم بازويم را چسبيد و اهسته گفت
- ديوونگي نكن فردا از شرش خلاص مي شيم
با عصبانيت گفتم
- دلم مي خواد دماغشو تو صورتش پهن كنم
- اونجا كه افتابگير نيست
نگاه تندي به ارش كردم لحن جدي به خود گرفت و گفت
- تو مگه بهش قول ندادي اولين كسي باشه كه مي فهمه بهش بگو
نگاهش كردم دكتر به ارامي با او صحبت مي كرد نگاهم را به اتش دوختم و گفتم:
- بهم مي گه داداش
- اگه بهش بگي بهت داداش نمي گه
- دلم نمي اد سخته
- از اين عذابي كه مي كشي سخت تر؟ مي خواي من بهش بگم
به تندي نگاهش كردم
- نه قول بده ارش
غزل به عقب برگشت در صورتش درماندگي موج مي زد انگار با نگاه از من كمك مي خواست و از اين كه با دكتر تنهايش گذاشته بودم گله مي كرد.
دست ارش را فشردم و گفتم:
- تا روزي كه خودش نفهمه من هيچ حرفي بهش نمي زنم
بلند شدم ارش گفت:
- اشتباه مي كني شايد اون روز خيلي دير باشه
شانه بالا انداختم و گفتم
- اصلا برام مهم نيست
و به طرف غزل رفتم دكتر ساكت شد غزل لبخند د و خودش را به من چسباند گرماي تنش زير پوستم دويد دكتر سرفه اي كرد و گفت
- واقعا روزهاي قشنگي داشتيم
به غزل نگاه كردم به عقب برگشت و گفت:
- آرش تنها مونده
به ارش نگاه كردم بي خيال كنار اتش نشسته بود نگاهم از روي سر غزل گذشت به
صورت دكتر افتاد چشم چرخاندم و به دريا خيره شدم احساس مي كردم غزل مي
لرزد با نگراني پرسيدم
-سردته؟
- آره
بريم كنار اتش
انگشتانش را گرفتم و كنار اتش نشستيم ارش نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
- چيزي به طول نمونده چرا منصوره صدامون نمي كنه؟
و فرياد كشيد:
- مردم از گشنگي
غزل به ساعتش نگاه كرد و گفت
- ساعت تازه نه ائه مي گه تا طلوع چيزي نمونده
آرش به خنده افتاد و گفت
- اينو باورش شد
لبخند زدم غزل با حالت قهر آميزي گفت
- بي مزه منو مسخره مي كنه
دكتر هم به كنار اتش برگشت و همانطور كه مي نشست گفت
- آرش خان اصلا طرز رفتار با خانما رو بلد نيست
آرش با خونسردي جواب داد
- شما كه بلديد چرا تا حالا عذب اوغلي موندين؟
صداي منصوره در طول ساحل پيچيد:
- باربد خان
آرش مثل فنر از جا پريد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)