صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 32

موضوع: حقيقت گمشده

  1. #21
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    پايان و نتيجه بحث:
    پس از بررسى مذاهب فقهى اهل سنت، براى ما روشن شد كه سبب انتشار و فراگيرشدن آنها در جهان اسلام، داشتن امتياز خاصى در برابر ديگر مذاهب نبوده، بلكه اين سياست بوده است كه مستلزم انحصار مصادر فقه در ائمه مذاهب چهارگانه شده است. زيرا سياست دولت نمى تواند رو در روبا دين بجنگد، بلكه به عكس، علما را يارى كرده و مقرب داشته است، البته به شرط آنكه گفتار آنان با مصالح دولت منافاتى نداشته باشد، زيرا سلطان بالاتر از همه چيز است.
    از اين رو مى بينيم كه مذاهب چهارگانه از ميان صدها مذهب ديگر انتخاب گرديده، زيرا شامل عفو ملوكانه و رضايت سلطان بوده است، و لذا شاگردان اين مذاهب در منصب قضاوت قرار گرفته و امور دين به دست آنها سپرده شد. آنها نيز مذاهب اساتيد خود را به دلخواه خود منتشر كردند، همانگونه كه ديديم.
    فرمانى در زمان منتصر عباسى صادر شد، مبنى بر اين كه بايد به قول اساتيد گذشته ملتزم بود، و هيچ قولى در برابر اقوال آنها گفته نشود، علماى بلاد نيز فتوى بر لزوم پيروى از مذاهب چهارگانه، تحريم ديگر مذاهب و بستن درهاى اجتهاد دادند.
    احمد امين مى گويد: ((دولتها نقش بزرگى در يارى مذاهب اهل سنت داشتند و معمولا اگر دولت قوى بوده و يكى از مذاهب را تاييد كند، مردم به دنبال دولت از آن مذهب پيروى مى كنند و چنين مذهبى پايدار مى ماند تا آنكه آن دولت از بين برود)).(88)
    آيا پس از اين، بازهم كسى به وجوب پيروى از مذاهب چهارگانه احتياج مى كند؟!...
    و آيا اساسا دليلى مبنى بر انحصار مذاهب در چهار مذهب وجود دارد؟!
    و اگر دليلى بر پيروى از آنها نيست، آيا خدا و رسول از اين مساله غافل شده و پيامبر براى مشخص نكرد كه دين و شرايع احكام را از چه كسى بگيرند...؟! و از چه كسى نگيرند؟!
    خداوند منزه است از اينكه خلق را رها كرده بدون آنكه احكام و راه نجات را به آنان نشان دهد. آرى، خداوند آن را به زبان رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بيان فرموده و حجت و برهان مبنى بر وجوب پيروى از عترت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) كه خاصان و معادن حكمت او هستند اقامه نموده است. ولى عترت پاك پيامبر مخالف امرا، طاغوتهاى زمانشان و غضب كنندگان حقشان بودند، و لذا حكام سعى در منصرف كردن مردم از ايشان و عدم تمسك به آنان نمودند، ((و مردم نادان و بى خردند، دنباله رو هر سرو صدا بوده و با هر بادى جهت را عوض مى كنند، راه آنان با نور علم و روشن نشده و به هيچ تكيه گاه محكمى وابسته نيستند)).
    و در مقابل مى توانى مكتب اهل بيت - تشيع - را بنگرى، كه براى معرفى فقهايش نيازى به حكام نداشته، بلكه به اين گفتار رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) تمسك نموده است: انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اهل بيتى، فان العليم الخبير انبانى انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض : من در ميان شما دو گوهر گرانبها گذاشتم، يكى كتاب خدا و ديگرى عترتم، اهل بيتم، خداوند دانا و آگاه به من خبر داد كه آن دو هيچ گاه از يكديگر جدا نمى شوند تا آنگاه كه بر حوض بر من وارد شوند)).
    شيعه نيز ملازم عترت شده، دين و عقيده خود را از ايشان گرفته و هيچگاه مخالف اهل بيت عمل نكرده و در برابر راى آنها از خود نظرى نمى دادند، نيازى هم به فتواى ديگران نداشته، بلكه حكم خدا را از كسانى گرفتند كه حديث آنها حديث رسول الله حديث جبرئيل و حديث جبرئيل حديث خدا است.
    شاعر مى گويد:
    اذا شئت ان تبغى لنفسك مذهبا ينجيك يوم البعث من لهب النار
    فدع عنك قول الشافعى و مالك و احمد و المروى عن كعب احبار
    و وال اناسا قولهم و حديثهم روى جدنا عن جبرئيل عن البارى
    1 - اگر خواهى براى خود مذهبى را انتخاب كنى كه تو را در روز قيامت از آتش جهنم نجات دهد.
    2 - پس قول شافعى، مالك واحمد و روايتهاى كعب احبار را كنار گذار.
    3 - و پيرو كسانى باش كه سخن و حديث آنان اين است: جد ما از جبرئيل، و جبرئيل از پروردگار روايت كرده است.
    اشاره اى به فقه شيعه:
    شيعه همانطوريكه اين شاعر گفته تا كنون عمل كرده عقيده و مذهب خود را از ائمه اهل بيت (عليه السلام) مستقيما مى گرفتند، تا آنكه امام دوازدهم محمد بن حسن مهدى (عليه السلام) آمده و براى شيعه مشخص كرد كه در زمان غيبت ايشان چگونه احكام فقهى را بدست آوردند، ايشان فرمود: فاءما من كان من الفقهاء صائنا لنفسه، حافظا لدينه، مخالفا لهواه، مطيعا لامر مولاه، فللعوام اءن يقلدوه: هر يك از فقها كه نفس خويش را مهار، دين خود را حفظ، با هواى نفس مخالفت و امر مولا را اطاعت نمايد، عوام مى توانند از او تقليد كنند)).(89)
    بدين ترتيب درهاى اجتهاد، تحقيق و استنباط بر شيعه باز و تفكر مرجعيت فقهى پديدار مى شود. هر شيعه اى يكى از علما كه در علم، تقوى و ورع بر ديگران مقدم باشد را انتخاب و در احكام فقه و مسائل جديد از او تقليد مى كند. فقها اين بحث را به تفصيل بيان داشته اند، مثلا در كتاب المسائل الاسلاميه آمده است:
    (((مساءله 1): اعتقاد مسلمان به (اصول دين) بايد مبتنى بر دليل و برهان بوده و تقليد در آن جايز نيست، يعنى نبايد سخن كسى را در اين باره بدون دليل قبول كرد.
    اما در (احكام و فروع دين)، يا بايد شخص مجتهد بوده و بتواند احكام را از ادله خود استنباط نمايد، يا مقلد باشد يعنى طبق راى يك مجتهد جامع الشرائط عمل كند و يا وظيفه خود را از راه احتياط انجام دهد به طورى كه براى او يقين حاصل شود كه تكليف خود را انجام داده است. مثلا اگر عده اى از مجتهدين فتوى بر حرمت كارى و عده اى ديگر فتوى بر استحباب آن دادند، بنابر احتياط بايد آن كار را ترك كند. پس هر كه مجتهد نبوده و نتواند بر احتياط عمل كند بايد از يك مجتهد تقليد و مطابق نظر او عمل نمايد.
    (مساءله 4): بنابر وجوب تقليد اعلم، اگر شناخت شخص اعلم ميسر نبود بايد از كسى تقليد كرد كه احتمال اعلم بودن او بيش از ديگران است بلكه اگر احتمال ضعيفى دهد كه يكى از علما اعلم است و مى داند كه ديگران اعلم نيستند، بايد از او تقليد كند. اما اگر عده اى - در نظر او - در علم مساوى بودند، مى تواند از هر يك از آنها تقليد نمايد، ولى اگر يكى از آنها اورع باشد، بنابر احتياط بايد از او تقليد كند.
    (مساءله 5) بدست آوردن فتوى و رأى مجتهد، چهار راه دارد:
    1 - شنيدن از خود مجتهد.
    2 - شنيدن از دو نفر عادل كه فتواى مجتهد را نقل كنند.
    3 - شنيدن از كسى كه انسان به گفته او اطمينان و به نقل او اعتماد دارد.
    4 - ديدن فتوى در رساله علميه مجتهد، در صورتى كه انسان به درستى آنچه در آن رساله آمده و بى اشتباه بودن آن اطمينان داشته باشد)).
    از اين رو فقه شيعه پيشرفت كرده، مدرسه ها و حوزه هاى علميه تاسيس و فقها و مراجع بسيارى از آن ظاهر شدند، و در طول تاريخ تا عصر حاضر شخصيتهاى علمى بزرگى از ميان آنها برخاستند.
    كسى كه به كتابخانه فقهى شيعه مراجعه كند، در برابر كار عظيمى كه انجام شده انگشت به دهان مى ايستد.
    .... من در اينجا به تعداد اندكى از كتابهاى فقهى شيعه اشاره مانند:
    (1) وسائل الشيعه: در 20 جلد بزرگ از حر عاملى.
    (2) مستدرك الوسائل: در 18 جلد از نورى طبرسى.
    و از كتابهاى فقه استدلالى:
    (1) جواهر الكلام: از محمد حسن نجفى كه 43 جلد است.
    (2) الحدائق الناضره: از شيخ يوسف بحرانى، 25 جلد.
    (3) مستمسك العروه الوثقى: از سيد محسن طباطبائى حكيم، 14 جلد.
    (4) الموسوعه الفقهيه در 110 جلد كه شامل تمام ابواب فقه است مانند: فقه قرآن مجيد، فقه حقوق، فقه دولت اسلامى، فقه مديريت، فقه سياست، فقه اقتصاد وفقه جامعه.
    (5) يكى ديگر از موسوعه هاى فقهى: ((فقه الصادق)) در 26 جلد.
    6 - ((سلسله الينابيع الفقهيه)) در 30 جلد مى باشد.
    مناظره يوحنا با علماء مذاهب چهارگانه:
    اين فصل را با مناظره يوحنا و علماى مذاهب چهارگانه به پايان مى رسانيم، اين مناظره يكى از بهترين مناظره در اين زمينه است، و خواننده بايد با دقت احتجاج هاى حكيمانه و پر معناى آن را مطالعه كند. اين مناظره را از كتاب ((مناظرات فى الامامه)) تاليف عبدالله حسن نقل كرده ايم ص 418 - 489.
    يوحنا مى گويد: وقتى اين اختلافات را از بزرگان صحابه اى كه روى منبرها نام آنها را در كنار نام رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) برده مى شود، شنيدم بسيار بر من گران آمد و مسائل براى من مبهم گرديد و نزديك بود در دين خود شك كنم، لذا به سوى بغداد كه مركز اسلام بود سفر كرده تا درباره اختلاف علماى مسلمين بحث نموده تا حق را بيابم و از آن پيروى كنم. وقتى با علماى مذاهب چهارگانه ملاقات كردم به آنها گفتم: من از اهل كتاب بودم، خداوند مرا به دين اسلام هدايت فرموده و من مسلمان شدم، حال نزد شما آمده ام تا معارف دين، شرايع اسلام و حديث را از شما فرا گرفته و در دين خود بصيرت بيشترى پيدا كنم.
    بزرگ آنها كه حنفى بود گفت: اى يوحنا، اسلام چهار مذهب دارد، يكى از آنها را انتخاب و هر چه خواهى درباره آن مطالعه كن.
    گفتم: من ميان آنها اختلاف ديدم، و مى دانم كه حق با يكى از آنها است، پس ‍ آن مذهب حقى كه مى دانيد پيامبرتان آن گونه عمل مى كرده است را به من معرفى كنيد.
    حنفى گفت: ما نمى توانيم به طور يقين بدانيم پيامبر ما چه فرموده است، ولى مى دانيم كه راه ايشان از اين فرقه هاى اسلامى فراتر نيست، هر يك از ما چهار گروه، خود را بر حق دانسته در حالى كه ممكن است بر باطل باشد و ديگرى را بر باطل دانسته در صورتى كه شايد بر حق باشد. و در مجموع مذهب مذهب ابو حنيفه مناسب ترين مذهب، نزديك ترين آنها با سنت، و عقل و والاترين مذهب نزد مردم است. مذهب ابوحنيفه مورد تاييد اكثر امت بلكه حتى سلاطين بوده، پس آن را انتخاب كن تا نجات يابى.
    يوحنا مى گويد: امام شافعيان بر سر او فرياد زد، ظاهرا ميان شافعى و حنفى اختلاف هايى بود، آنگاه شافعى به حنفى گفت: ساكت شو، دهان باز نكن، به خدا سوگند دروغ و ناروا گفتى، تو كجا و تمييز ميان مذاهب و ترجيح مجتهدين كجا؟ واى بر تو، مادرت به عزايت بنشيند، تو چه مى دانى كه ابو حنيفه چه گفته، و با راى خود چگونه قياس كرده است، به او اصحاب راى گويد، زيرا در برابر نص اجتهاد مى كند و در دين خدا استحسان نموده و بدان عمل مى كنند، تا جائى كه راى بى اساسش او را وادار كرد كه بگويد: اگر مردى در هندوستان زنى را كه در روم زندگى مى كند به عقد شرعى خود در آورد و پس از چند سال نزد همسرش آمده وى را حامله و داراى چند فرزند يابد و از او بپرسد: اينها كه هستند؟ زن بگويد: اينها فرزندان تو مى باشد، و مرد نزد از صلب او هستند و در ظاهر و باطن ملحق به او بوده و از يكديگر ارث مى برند. اگر مرد بپرسد: چگونه چنين چيزى امكان دارد در حالى كه من همسرم را تا كنون اصلا نديده ام؟ قاضى مى گويد: شايد تو جنب شده يا از خود منى خارج كردى، آن منى بر روى قطعه اى پرواز كرده و در رحم اين زن وارد شده باشد(90). اى حنفى، آيا اين فتوى مطابق كتاب و سنت است؟
    حنفى گفت: آرى، به او ملحق مى شود، زيرا زن فراش آن مرد بوده و فراش ‍ موجب الحاق فرزند است و ملحق شدنش با عقد است و نزديكى در آن شرط نيست. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مى گويد: الولد للفراش ‍ و للعاهر الحجر: فرزند تابع فراش بوده و سنگ از آن زناكار است . ولى شافعى اين كه فراش بدون نزديكى مى باشد را نپذرفته و با دليل حنفى را مغلوب كرد.
    سپس شافعى گفت: ابوحنيفه مى گويد: اگر زفاف يك زن براى شوهرش ‍ انجام گرفت، سپس مردى عاشق آن زن شده و نزد قاضى حنفى ادعا كرد كه آن زن را قبل از زفافش براى آن مرد، به عقد خود در آورده است و اين مدعى به دو فاسق رشوه داد تا به دروغ شهادت بر درستى ادعاى او دهند و قاضى به نفع او حكم صادر كرد، در اين صورت زن بر شوهر اول خود ظاهرا و باطنا حرام و به همسرى مردم دوم در مى آيد و ظاهرا و باطنا حرام و به همسرى مرد دوم در مى آيد و ظاهرا و باطنا بر او حلال مى شود و اين حلال شدن بر اساس شهادت آنهائى است كه عمدا شهادت دروغ داده اند!(91) اى مردم ببينيد آيا اين مذهب كسى است كه مبانى اسلام را شناخته است؟
    حنفى گفت: حق اشكار ندارى، ما معتقديم كه حكم قاضى ظاهرا و باطنا نافذ است، و اين مساله نيز از همين قبيل است، ولى شافعى به مجادله با او پرداخته و اين كه حكم قاضى ظاهرا و باطنا نافذ است را نپذيرفت، زيرا خداوند مى فرمايد: و ان احكم بما انزل الله: ((و حكم كن به آنچه خدا نازل كرده است))، و خداوند چنين چيزى را نازل نفرموده است.
    سپس شافعى گفت: ابوحنيفه مى گويد: اگر مردى از همسر خود غايب شده و خبرى از او نرسد، آنگاه شخصى آمده و به زن گفت: شوهر تو مرده است ، عده نگه دار. زن نيز عده نگه داشته و پس از تمام شدن عده، ديگرى او را به عقد خود در آورده، بر او دخول كرد و چند فرزند از او بدنيا آمد، سپس مدم دوم غايب شده و مشخص شد كه مرد اول زنده است، و او حاضر شده در اين صورت تمام فرزندان مرد دوم از آن مرد اول بوده و از يكديگر ارث مى برند.(92)
    اى عقلا، آيا كسى كه داراى آگاهى و شعور باشد، چنين چيزى را مى پذيرد؟ حنفى گفت: ابو حنيفه اين مساله را از قول پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گرفته كه مى فرمايد: الولد للفراش و للعاهر الحجر: فرزند از آن فراش بوده و سنگ براى زنا كار است))، شافعى احتجاج كرد بر اينكه فراش مشروط به دخول است و بر حنفى غالب شد.
    سپس شافعى گفت: امام تو ابو حنيفه مى گويد: هر مردى كه يك زن مسلمان را ديده و نزد قاضى ادعا كند كه همسر اين زن او را طلاق داده و دو شاهد آورده كه به دروغ و به نفع او شهادت دهند، آنگاه قاضى حكم به طلاق زن كند، زن بر شوهر خود حرام شده و براى مدعى و شهود جايز است كه با او ازدواج كنند.(93) ابوجنيفه ادعا مى كند كه حكم قاضى ظاهرا و باطنا نافذ است.
    سپس شافعى گفت: امام تو ابو حنيفه مى گويد: اگر چهار مرد عليه مردى شهادت به زنا دادند، در اين صورت اگر وى آنها را تصديق كرد حد از او ساقط و اگر تكذيب نمود حد بر او لازم و ثابت مى گردد.(94) بيائيد و عبرت بگيريد اى اهل بصيرت.
    آنگاه شافعى گفت: ابو حنيفه مى گويد: اگر مردى با پسرى لواط كرده و او را ناقص كند، حدى بر او نيست بلكه تعزير مى شود.(95)
    رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) مى فرمايد: من عمل عمل قوم لوط فاقتوا الفاعل والمفعول: اگر كسى كار قوم لوط را انجام دهد، فاعل و مفعول را بكشيد)).(96)
    ابو حنيفه مى گويد: اگر كسى گندمى را به زور از ديگرى بگيرد و آن را آرد كند، در اين صورت به خاطر آرد كردنش مالك آن مى شود و اگر صاحب گندم بخواهد آن آرد را گرفته و اجرت آرد كردن را به غاصب بدهد، بر غاصب واجب نيست كه به او بدهد و مى تواند مانع شود و در اين درگيرى اگر صاحب گندم كشته شود خون او پايمال است، اما اگر غاصب كشته شود صاحب گندم به جرم قتل او بايد به قتل برسد.(97)
    همچنين ابوحنيفه مى گويد: اگر دزدى هزار دينار را از يك نفر و هزار دينار را از فردى ديگر بدزدد و پولها را مخلوط كند، تمام آن پول از آن او شده ولى به همين مقدار بدهكار مى شود. ابو حنيفه گفته است: اگر مسلمان با تقواى دانشمند كافر نادانى را بكشد، بايد كشته شود. در صورتى كه خداوند مى فرمايد: ولن يجعل الله للكافرين على المومنين سبيلا: ((خداوند هرگز راهى براى كافرين جهت تسلط بر مومنين قرار نخواهد داد)).
    ابو حنيفه گويد: اگر كسى مادر يا خواهر خود را - كه برده بودند - خريدارى و با آنها هم بستر شود حدى بر او جارى نمى شود هر چند با آگاهى و عمد چنين كارى را انجام دهد.(98)
    ابوحنيفه مى گويد: اگر كسى مادر يا خواهر خود را با آنكه مى داند كه او مادر يا خواهرش است به عقد خود در آورد و با او نزديكى كند حدى بر او جارى نمى شود زيرا عقد يك شبهه است.(99)
    ابوحنيفه مى گويد: اگر كسى در حال جنابت در كنار حوضى از شراب بخوابد و در حالت خواب غلت خورده و در حوض بيفتد، جنابت او بر طرف و پاكيزه خواهد شد.
    ابوحنيفه مى گويد: در وضو(100) و غسل (101) نيت واجب نيست.
    در صورتى كه حديث صحيح مى گويد: انما الاعمال بالنيات : اعمال تنها با نيت بر قرار مى شود.(102)
    ابو حنيفه گويد: گفتن ((بسم الله الرحمن الرحيم)) در سوره فاتحه واجب نيست (103). ابو حنيفه آن را از فاتحه حذف كرد، در صورتى كه خلفاء بعد از تدوين قرآن آن را نيز نوشتند.
    ابو حنيفه مى گويد: اگر پوست سگ مرده را كنده و دباغى كنند پاك شده و مى توان در آن پوست آب نوشيد و آن را براى نماز پوشيد.(104)
    در حالى كه اين فتوى مخالف نص قائل به نجاست عين است كه اقتضاى اين نص حرمت استفاده از آن است.
    سپس شافعى گفت: اى حنفى، مسلمان در مذهب تو مى تواند براى نماز با شراب وضو بگيرد، ابتدپاهاى خود را شسته و در آخر دو دستش را(105) و در حال نماز پوست دباغى شده سگ مرده را بپوشد(106)، بر مدفوع خشك شده سجده كرده، تكبير نماز را به زبان هندى و سوره حمد را به زبانى عبرانى بخواند(107) و پس از حمد بگويد: ((دو برگ سبز)) به عنوان ترجمه فارسى آيه ((مدهامتان))، سپس ركوع رفته و بدون آن كه سرش را بالا بياورد به سجده رود، و بين دو سجده به اندازه نازكى تيغه شمشير سر از زمين بردارد و قبل از سلام عمدا از خود باد خارج كند، اين نمازش باطل مى شود.(108).
    شافعى ادامه داد: آرى، همه اينها جايز است. پس عبرت بگيريد اى اهل بصيرت، آيا جايز است اين گونه عبادت كنيم؟ و آيا براى يك پيامبر جايز است كه امت خود را دستور دهد اين گونه عبادت كنند؟ اينها دروغ عليه خدا و رسول است.
    next page

    fehrest page


    back page

  2. #22
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    حنفى محكوم شده و بسيار عصبانى گرديد، او گفت: دست نگهدار اى شافعى، خدا دهان تورا خرد كند، تو چه هستى كه بخواهى بر ابو حنيفه اشكال بگيرى، مذهب تو كجا و مذهب او كجا؟ مذهب تو به مذهب مجوس لايق تر است، زيرا در مذهب تو جايز است كه مردى با دختر يا خواهر خود كه از زنا متولد شده اند ازدواج كند و اگر دو زن بر اساس زنا با يكديگر خواهر باشند مى تواند جمع ميان آنها كند - يعنى هر دو را با هم به ازدواج خود در آورد - و اگر خود او با زنا از مادرش متولد شده مى تواند با مادر خود ازدواج نمايد، و همچنين با عمه يا خاله خود اگر از زنا باشند.(109) ولى خداوند مى فرمايد: حرمت عليكم امهاتكم و بناتكم و اخواتكم و عماتكم و خالاتكم (110): ((مادران، دختران، خواهران شما و عمه ها و خاله هايتان بر شما حرام اند)). اينها صفاتى حقيقى اند كه با تغيير شرايع و اديان تغيير نمى يابند، خيال نكنى اى شافعى احمق كه ارث نبردن آنها به معنى خروجشان از اين صفات ذاتى و حقيقى اند كه با تغيير شرايع و اديبان تغيير نمى يابند، خيال نكنى اى شافعى احمق كه ارث نبردن آنها به معنى خروجشان از اين صفات ذاتى و حقيقى است، و از اين رو است كه آن افراد به او اضافه مى شوند، مثلا گفته مى شود: دخترش و خواهرش از زنا، و اين قيد زنا سبب مجازى شدن مفهوم نمى شود، مانند اينكه مى گوئيم خواهر نسبى او، بلكه اين قيود براى بيان نوع آن است، ولى اجتماع بر اين است كه تحريم شامل هر كسى مى شود كه اين الفاظ بر او صدق كند، چه حقيقت باشد چه مجاز، مثلا بنابر اجماع، جده - مادر بزرگ - مانند مادر است، همچنين دختر دختر، و هيچ اختلافى در تحريم اينها بنابر آيه فوق نيست. پس اى خردمندان ببينيد آيا اين مذهب همان مذهب مجوس نيست.
    اى شافعى، اما تو بازى با شطرنج را براى مردم حلال كرد(111) در حالى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((كسى شطرنج را دوست ندارد مگر بت پرست)).
    اى شافعى، امام تو رقص، طبل و ساز را براى مردم جايز دانسته است، ننگ خدا بر مذهب تو باد، كه در اين مذهب مرد مى تواند با مادر و خواهر خود ازدواج نمايد و شطرنج بازى كند، بر قصد و ساز بزند. آيا اين جز دروغى آشكار عليه خدا و رسول نيست، چعه كسى به اين مذهب متعهد مى شود جز كوردلى كه حق را نديده باشد.
    يوحنا مى گويد: بحث و جدال ميان آنها به درازا كشيده شد، جنبلى عيه شافعى و مالكى عليه حنفى سخن گفت، سپس مالكى با حنبلى درگير شده، حنبلى گفت: مالك بدعت هايى در دين آورده كه خداوند بر امثال اين بدعت ها چند امت را هلاك نمود. مالك لواط با فرزند و با برده را جايز دانسته است در حالى كه چنين روايت صحيح از رسول الله داريم: من لاط بغلام فاقتلوا الفاعل و المفعول: اگر كسى با پسر بچه اى لواط كند، فاعل و مفعول را بكشيد.(112)
    من ديده ام كه يك مالكى عليه مالكى ديگرى نزد قاضى شكايت كرد كه برده اى از او خريدارى كرده ولى نمى توان با اين برده لواط كرد، قاضى حكم كرد كه اين عيبى است در برده و بر اساس آن مى توان او را به صاحبش ‍ پس دهد. اى مالكى، تو از خدا حيا نمى كنى كه چنين مذهبى داشته باشى در حاليكه مى گوئى مذهب من بهتر از مذهب تو است؟!
    امام تو گوشت سك را حلال مى داند، پس ننگ خدا بر مذهب و عقيده تو باد.
    مالكى در جواب او فرياد كشيد و گفت: ساكت شو اى مجسم (كسى كه خدا را داراى جسم مى داند) اى حلولى (كسى كه معتقد است خدا در بعضى افراد حلول مى كند)، واى فاسق. مذهب تو سزاوارتر براى ننگ و نفرت است، امام تو احمد بن حنبل معتقد است كه خدا جسم دارد و بر تخت مى نشيند، تخت به اندازه چهار انگشت از خدا بزرگتر است - جاى اضافى دارد -، خدا هر شب جمعه از آسمان دنيا پائين آمده و به صورت جوانى امرد - ريش در نياورده -، با موهاى مجعد بر پشت بام مساجد فرود مى آيد، بند كفش او از مرواريد نرم بوده و الاغ او داراى يال است.(113)
    يوحنا مى گويد: حنبلى، مالكى، شافعى و حنفى با يكديگر درگير شده، داد و فرياد كردند وزشتيها و عيوب يكديگر را افشا نمودند، تا آنكه تمام حاضرين از اين افشاگرى ها ناراحت شدند، و عوام آنان را نكوهش ‍ كردند.
    من به آنها گفتم: آرام بگيريد، به خدا سوگند من از عقايد شما متنفر شدم، اگر اسلام اين است پس واى بر ما، چه مصيبتى است، ولى من شما را به خداى يگانه قسم مى دهم كه اين گفتگو را تمام كرده و متفرق شويد، كه آبروى شما ميان عوام رفت.
    يوحنا مى گويد: آنها بر خاسته و متفرق شدند و مدت يك هفته ساكت ماندند و از منزل خارج نشدند كه اگر خارج مى شدند مردم از آنها عيب جوئى مى كردند. و پس از چند روز با يكديگر آشتى كرده و مستنصريه جمع شدند. صبح يك روز به سراغ آنها رفته، گفتگو كرديم. از جمله مسائلى كه به آنها گفتم اين بود: من مى خواهم كه با يكى از علماى رافضه درباره مذهبش ‍ بحث كنيم، آيا مى توانيد يكى از آنها را جهت مناظره بياوريد؟
    علما گفتند: اى يوحنا، رافضه فرقه كوچكى است، آنها نمى توانند ميان مسلمين خود نمائى كنند، زيرا آنان اندك بوده و مخالفينشان فراوان. آنها اصلا ظاهر نمى شوند، چه رسد به اينكه بتوانند براى مذهب خود دليلى نزد ما بياورند، آنها كمترين و بى ارزش ترين فرقه اند و مخالفين آنان بيش ترين فرقه اند.
    يوحنا گفت: آنچه مدح آنان به شمار مى رود، خداوند سبحان كمترها را مداح و بيشترها را بدگويى كرده است، خدا مى فرمايد: و قليل من عبادى الشكور(114): ((افراد كمى از بندگان من شكر گزاراند))، و ما آمن معه الاقليل (115): ((كسى به او ايمان نياورد مگر تعدادى اندك))، ولا تجد اكثرهم شاكرين (116): ((اكثر آنان را شكر گزار نخواهى يافت))، و ان تطع اكثر من فى الارض يضلوك عن سبيل الله: ((اگر از بيشترين افراد روى زمين اطاعت كنى، تو را از راه خدا گمراه خواهند كرد))، ولكن اكثر الناس لا يشكرون (117): ((ولى اكثر مردم خدا را سپاس نمى گويند))، ولكن اكثرهم لا يعلمون (118): ((ولى اكثر آنها نمى دانند))، ولكن اكثر الناس لا يومنون (119): ((ولى اكثر مردم ايمان نمى آوردند))، و آيات ديگرى از اين قبيل.
    علما گفتند: اى يوحنا، وضع آنها بدتر از آن است كه اقبل توصيف باشد، اگر ما يكى از آنها را شناسائى كنيم، آن قدر در كمين او مى نشينيم تا فرصت قتل او را بيابيم، زيرا آنها از نظر ما كافر و خون آنان حلال است و در ميان علماى ما كسانى هستند كه فتوى بر حلال بودن اموال و زنان آنان مى دهند.
    يوحنا گفت: الله اكبر، اين امرى است عظيم، به چه دليل آنها مستحق اين گونه برخورد هستند، آيا شهادتين را انكار مى كنند.
    گفتند: خير.
    گفت: آيا آنان به طرف قبله ديگرى غير از قبله اسلام رو مى كنند؟
    گفتند: خير.
    گفت: آيا آنان نماز، روزه، حج، زكات يا جهاد را انكار مى كنند؟
    گفتند: خير، بلكه آنها نماز مى خوانند، روزه مى گيرند، حج مى روند، زكات مى دهند و جهاد مى كنند.
    گفت: آيا آنها منكر حشر، نشر، صراط، ميزان و شفاعتند؟
    گفتند: خير، بلكه به بهترين وجه بدان معتقدند.
    گفت: آيا آنان زنا، لواط، شرابخوارى، ربا، ساز و انواع ادوات لهو را جايز مى دانند؟
    گفتند: خير، بلكه آنها را حرام دانسته و از آن اجتناب مى كنند.
    يوحنا گفت: پس خدايا چقدر عجيب است، قومى شهادتين را مى گويند، به سوى قبله نماز مى گذارند، ماه رمضان را روزه مى گيرند، حج را انجام مى دهند، معتقد به حشر، نشر و تفصيل حساب اند، چگونه اموال، زنان و خون آنها مباح بوده در حاليكه پيامبرتان مى گويد: اءمرت ان اقاتل الناس ‍ حتى يشهدوا ان لا اله الا الله، و ان محمدا رسول الله، فاذا قالوها عصموا منى دماءهم و اموالهم و نساء هم الا بحق، و حسابهم على الله: من مامورم كه با مردم بجنگم تا آنكه شهادت دهند كه خدائى جز ((الله)) نيست، و اينكه محمد رسول الله است، پس اگر چنين گفتند خون، اموال و زنان آنها در امان از من خواهد بود مگر در برقرارى حق و حساب آنها با خدا است.(120)
    علما گفتند: اى يوحنا، آنها چندين بدعت در دين ايجاد كرده اند، از جمله: آنها مدعى اند كه على (عليه السلام) بهترين مردم پس از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بوده و او را بر خلفاى سه گانه برتر مى دانند، در حاليكه مسلمانان صدر اسلام اجتماع دارند بر اينكه بزرگ قبيله تيم - ابوبكر - از تمام خلفا افضل است.
    يوحنا گفت: آيا اگر كسى بگويد: على بهتر و افضل از ابوبكر است، او را كافر مى دانيد؟
    گفتند: آرى، زيرا او مخالف اجماع است.
    يوحنا گفت: نظر شما درباره محدثان حافظ ابوبكر احمد بن موسى بن مردويه چيست؟
    علما گفتند: او ثقه بوده و روايت او صحيح و مقبول است.
    يوحنا گفت: او در كتاب خود به نام ((كتاب المناقب)) از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت كرده است كه فرمود: على خير البشر و من ابى فقد كفر: على بهترين مردم است، و هر كه نپذيرد كافر است.
    و نيز در كتاب خود دارد كه حذيفه از على (عليه السلام) پرسيد، و ايشان گفت: ((من بهترين امت پس از پيامبر هستم، و كسى در اين مساله شك نمى كند مگر اينكه منافق باشد)).
    همچنين در كتاب خود آورده است كه سلمان از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل كره كه فرمود: على بن ابى طالب خير من اخلفه بعدى: على بن ابى طالب بهترين كسى است كه پس از من خواهد بود)).
    او در كتاب خود از انس بن مالك نيز روايت مى كند كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اءخى ووزيرى و خير من اخلفه بعدى على بن ابى طالب : برادرم، وزيرم و بهترين خليفه ام پس از من على بن ابى طالب است)).
    امامتان احمد بن حنبل در مسند خود روايت مى كند كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) به فاطمه گفت: اما ترضين انى زوجتك اقدم امتى سلما و اكثرهم علما، و اعظمهم حلما: آيا راضى نمى شوى به اينكه من تو را به ازدواج كسى در آورم كه پيش از تمام امتم اسلام آورده، از همه آنان داناتر و بردبارتر است؟)).(121)
    و نيز در مسند احمد بن حنبل روايت شده است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در حديث طائر (پرنده) گفت: ((خدايا، محبوبترين مخلوقت را براى من بفرست))،(122)، آنگاه على بن ابى طالب آمد. اين حديث را نسائى و ترمذى نيز هر يك در صحيح خود نقل كرده اند،(123)، و اين دو نفر از علماى شما هستند.
    اخطب خوارزم كه از علمايتان است در كتاب ((مناقب)) از معاذ بن جبل روايت مى كند كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: يا على، اخصمك فى النبوه ولا نبوه بعدى، و تخصم الناس بسبع فلا يحاجك احد من قريش: اءنت اءولهم ايمانا بالله و اوفاهم بالقضيه، و اعظمهم يوم القيامه عندالله عزوجل فى المزيه: اى على، من به خاطر نبوت از تو برترم و نبوتى پس از من نيست: تو اولين كسى هستى كه به خدا ايمان آوردى، باوفتار از همه نسبت به امر و عهد الهى تقسيم كنى، نسبت به رعيت عادلترين هستى، در مسائل از همه آگاهترى، وروز قيامت بالاترين امتياز را نزد خداى متعال دارى)).(124)
    صاحب ((كفايه الطالب)) كه از علماء شما است مى گويد: اين حديث خوب و عالى است. حافظ ابونعيم نيز در ((حليه الاولياء)) آن را نقل كرده است.(125)
    يوحنا گفت: پس اى ائمه اسلام، اينها احاديث صحيحى است كه ائمه شما آنها را روايت كرده اند، و صراحت در افضليت و برترى على بر تمام مردم دارد، پس گناه رافضه چيست؟
    در واقع اين گناه علماى شما و آنهائى است كه روايت هاى نادرست را نقل كرده و عليه خدا و رسول دروغ مى گويند.
    گفتند: اى يوحنا، آنها جز حق روايت نكرده، و هيچ گاه دروغ نگفته اند، ولى اين احاديث داراى تاويل و احاديث معارض است.
    يوحنا گفت: اين احاديث در برترى على (عليه السلام) بر همه بشر چه تاويلى را مى پذيرد، اينها دلالت بربرترى على بر ابوبكر دارد، مگر آنكه ابوبكر را بشر ندانيد، حال فرض كنيم كه اين احاديث چنين دلالتى نداشته باشد، به من بگوئيد كدام يك از آنها بيشتر جهاد كرده است؟
    گفتند: على
    يوحنا گفت: خداوند مى فرمايد: و فضل الله المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما:(126) ((خداوند مجاهدين را بر خانه نشينان به پاداشى عظيم برترى داده است))، و اين نصى است صريح.
    گفتند: ابوبكر نيز مجاهد است، پس اين مستلزم برترى على بر او نيست.
    يوحنا گفت: جهاد كمتر در مقايسه با جهاد بيشتر مانند خانه نشينى است، و اگر هم آنگونه باشد، منظور شما از ((افضل)) چيست؟
    گفتند: كسى كه فضايل و كمالات ذاتى و اكتسابى در او جمع شوند مانند شرافت در اصل، علم، زهد، شجاعت، كرم و آنچه از اينها منشعب مى شود.
    يوحنا گفت: تمام اين فضايل را على (عليه السلام) به نحوى كاملتر از ديگران دارد. اما شرافت در اصل، على پسر عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و همسر دخترش و پدر دو سبط او است.
    و اما درباره علمش، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مى گويد: اءنا مدينه العلم و على بابها: من شهر علم بوده و على در ورودى آن است )).(127)
    و عقل حكم مى كند كه كسى نمى تواند از شهر علم استفاده كند مگر اين كه از درب علم و دانش فيضى ببرد، پس راه استفاده از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) منحصر است در على (عليه السلام)، و اين مقامى است عالى، و نيز پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اءقضاكم على: على از همه شما بهتر قضاوت مى كند)).(128) و هر قضيه اى به او ارجاع داده مى شد، همه گروهها به او منتهى و همه طوايف به او متصل مى شدند. پس او رئيس و سرچشمه فضايل است، او پيش از همه به سوى فضائل رفته و قبل از همگان آن را بدست آورده است، هر كه در فضايل به مقامى رسيده است از او گرفته، پيرو او بوده و او را الگو قرار داده است. شما مى دانيد كه اشراف علوم، علوم الهى است و علوم الهى از سخن او بدست آمده و از او نقل شده و سرچشمه گرفته است.4
    معتزلى ها كه خود اهل نظر بوده و مردم اين فن را از آنها گرفته اند، شاگردان على هستند، بزرگ آنها واصل بن عطاء شاگرد ابوهاشم عبدالله بن محمد بن حنيفه (129) است و ابوهشام عبدالله شاگر پدرش محمد بوده و محمد شاگرد پدرش على بن ابى طالب (عليه السلام) است.
    اشعرى ها به ابوالحسن اشعرى شاگرد ابو على جبائى منتهى مى شوند و او نيز شاگرد و اصل بن عطاء است.(130)
    اما اماميه وزيديه، واضح است كه به او منتهى مى شوند.
    اما علم فقه، او اصل و اساس آن بوده و هر فقيهى در اسلام خود را به او نسبت مى دهد.
    اما مالك، او فقه را از ربيعه الراى، ربيعه از عكرمه، عكرمه از عبدالله و عبدالله از على گرفته است.
    و اما ابو حنيفه، فقه را از امام صادق (عليه السلام) گرفته است.
    شافعى نيز شاگرد مالك و حنبلى شاگرد شافعى است.(131)
    فقهاى شيعه هم كه رجوعشان به او مسلم بوده و همچنين فقهاى صحابه مانند ابن عباس و غيره. همين بس كه عمر بارها گفته است: ((تا على حاضر است كسى حق فتوى دادن در مسجد ندارد))، و يا اين قول: ((مبادا مساله مشكلى برايم پيش بيايد مگر آنكه ابوالحسن موجود باشد))(132)، و همچنين لولا على لهلك عمر: اگر على نبود عمر هلاك مى شد)).(133)
    ترمذى در صحيح خود و بغوى از ابوبكر نقل مى كنند كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((هر كه خواست به آدم در عملش، به نوح در فهمش، به يحيى بن زكريا در زهدش و به موسى بن عمران در قدرتش ‍ نگاه كند، بايد به على بن ابى طالب بنگرد)).(134)
    بيهقى اين حديث را به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) اسناد مى كند: ((هر كه خواست به آدم در عملش نگاه كند، به نوح در تقوايش، به ابراهيم در حلمش، به موسى در هيبتش و به عيسى در عبادتش بايد به على بن ابى طالب بنگرد)).(135) على بود كه حد شرابخوار را بيان فرمود(136) و درباره زنى كه شش ماهه وضع حمل كرده بود فتوى داد.(137)
    همچنين نحوه تقسيم در هم ها ميان صاحبان قرص هاى نان را بيان نمود(138)، او بود كه دستور دو نيم كردن كودك (139)، على احكام اهل بغى را بيان نموده (140)، و درباره زن زانيه باردار فتوى داد.(141)
    و از جمله علوم، علم تفسير است كه مردم موفقعيت ابن عباس را در اين علم مى دانند، ولى ابن عباس شاگرد على (عليه السلام) است، از او پرسيدند: علم تو نسبت به علم پسر عمويت چقدر است؟
    گفت: مانند قطراتى از باران در اقيانوس.(142)
    از ديگر علوم، ((علم طريقت و حقيقت)) و ((علم تصوف)) است و همه مى دانند كه اهل اين فن در تمام بلاد اسلامى به على منتهى شده و در آنجا متوقف مى شود.
    در اين باره شبلى، حنبلى، سرى السقطى، ابو زيد، بسطامى، ابو محفوظ معروف كرخى و ديگران شهادت داده اند. به عنوان دليل بر اين مطلب كافى است خرقه را در نظر بگيريم كه آن را اشعار خود مى دانند و با سند متصل به ايشان معتقدند كه على آن را قرار داده است.(143)
    يكى ديگر از علوم، علم نحو وزبان عربى است و تمام مردم مى دانند كه على آن را ساخته و پرداخته است و سپس آن را بر ابوالاسود دوئلى املاء نمود. در اينجا على كلياتى بيان كرده است كه شايد بتوان آن را در حد معجزه دانست زيرا نيروى انسانى براى چنين استنباطى كافى نيست.
    پس او را با چنين صفاتى چگونه مى توان با مردى مقايسه كرد كه درباره كلمه (ابا) در قرآن از او سؤال شده مى گويد: در كتاب خدا با راى خود سخن نمى گويم، در ارث پدر بزرگ در يكصد قضيه حكم مى كند كه هر يك با ديگر تفاوت دارد، و خودش مى گويد: اگر اشتباه كردم مرا به راه راست برگردانيد و اگر درست حركت كردم از من پيروى كنيد.(144)
    آيا هيچ عاقلى اين را مقايسه مى كند با آن كس كه مى گويد: سلونى قبل ان تفقدونى: از من بپرسيد قبل از آنكه مرا از دست بدهيد))(145)، سلونى عن طرق السماء فوالله انى اعلم بها من طرق الارض : درباره راههاى آسمان از من پرسيد، به خدا سوگند من به آنها از راههاى زمينى آگاهترم))، ان هاهنا لعلما جما: در اينجا - به سينه اش اشاره كرد - علمى فراوان وجود دارد))، و لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا: اگر پرده كنار رود، يقين من بيشتر نمى شود)). بنابراين مشخص مى گردد كه او اعلم است.(146)
    اما در زهد، على مولاى زاهدان و كريم كريمان است. براى رسيدن به او بارهاى سفر بسته و ترك ديار مى كنند. او هيچ گاه از غذائى آنقدر نخورد كه سير شود و در خوراك و پوشاك از همه خشن تر بود.
    عبدالله بن ابى رافع مى گويد: روز عيدى بود، بر على (عليه السلام) وارد شدم ظرفى مهر شده براى او آوردند، در آن ظرف پاره هاى نان جو خشكى ديدم، اين غذاى او بود.
    گفتم: يا اميرالمومنين! در اين ظرف كه غير از نان جو نيست، پس چرا آن را مهر كرده اى.
    فرمود: ترسيدم اين دو فرزند آن را آغشته به روغن كنند.(147)
    لباس او هميشه با قطعه پوستى يا امثال آن وصله دار بود، كفش او از پوسته درخت و لباس او از كرباس خشن بود، اگر آتسينش بلند بود آن را با تيغى بريده و نمى دوخت، و همچنان بر دستهاى او آويزان و به صورت ريش ‍ ريش بود. اگر خورشتى داشت تنها سر كه و نمك بود و احيانا اگر چيزى اضافه بر آن بود قدرى گياهان زمينى و يا مقدارى شير شتر اضافه مى كرد. او بسيار كم گوشت مى خورد و مى گفت: شكم خود را گورستان حيوانات قرار ندهيد و با همه اين وضع از تمام مردم قوى تر و نيرومندتر بود.(148)
    اما در عبادت، مردم از او نماز شب، نيايش و اقامه نافله ياد گرفتند. تو چه گوئى درباره كسى كه پيشانى او پينه بسته بود مانند پينه هاى شتر، و آنقدر بر عبادت مداوم بود كه در ليله الهرير - سخت ترين شبهاى جنگ صفين - پوستينى در وسط ميدان انداخته و نماز مى خواند در حاغلى كه تير از چپ و راست او گذشته يا به او اصابت مى كرد، ولى نه از آن مى ترسيد و نه حاضربود تا تمام شدن عبادتش از آنجا برخيزد.
    اگر دعا و مناجات او را بشنوى، متوجه مى شوى كه چگونه خداى متعال را تعظيم و تجليل كرده و در برابر هيبت و عزت او خضوع و خشوع دارد، آنگاه متوجه عمق اخلاص او خواهى شد.
    زين العابدين (عليه السلام) هر شب هزار ركعت نماز مى خواند و مى گفت: من كجا و عبادت على (عليه السلام) كجا؟.(149)
    اما در شجاعت، على بارزترين مثال بوده و مرد ميدان سختيهاى آن است، پيشينيان را از ياد مردم برده و براى آيندگان مجال نامدارى نگذاشت، جايگاه او در جنگ ها چنان شهرتى دارد كه تا روز قيامت ضرب المثل شجاعت است، او قهرمانى است كه هيچ گاه فرار نكرده، از هيچ لشكرى نترسيده، به جنگ هر كه رفت او را به قتل رساند، و هيچ ضربه اى نزد كه نياز به دومى داشته باشد.
    در حديث آمده است كه اگر او شمشير را بالا مى برد حريف را از سر تا ته دو نيم مى كرد، و اگر شمشير را به يكطرف مى برد حريف را از وسط به دو نيم تقسيم مى نمود. در حديث است كه هميشه تك ضرب مى زد،(150) هرگاه مشركين او را در جنگ مى ديدند، كار زار را به يكديگر واگذار مى كردند، با شمشير على ستونهاى دين بر قرار واركان اسلام بر پا شد و از شدت ضربه ها و حمله هايش ملائكه را به تعجب وا داشت.
    در جنگ بدر كه خطر عظيمى مسلمانان را تهديد مى كرد، على توانست پهلوانان قريش مانند وليد بن عتبه، عاص بن سعيد و نوفل بن خويلد را از پاى در آورد. نوفل بن خويلد كسى است كه ابوبكر و طلحه را قبل از هجرت گرفته و شكنجه داده است. رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) پس از قتل نوفل فرمود: ((خدا را شكر مى كنم كه دعاى مرا درباره او اجابت نمود))(151). على همچنان پهلوانان را يكى پس از ديگرى مى كشت تا آنكه تعداد كشته هاى او نصف مجموع كشته هاى قريش در اين جنگ هفتاد نفر بودند گرديد، و نصف ديگر را عموم مسلمانان بايارى سه هزار ملائكه به قتل رساندند.(152) و در باره على، جبرئيل ندا سر داد:
    لا سيف الاذوالفقار ولا فتى الاعلى (153)

  3. #23
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    هنگامى كه على، معاويه را به جنگ طلبيد تا اينكه يكى از آنها كشته شود و مردم از جنگ معاف شوند، عمرو بن عاص به معاويه گفت: اين مرد منصفانه با تو سخن گفت.
    معاويه جواب داد: هيچ گاه در نصيحت هايت به من خيانت نكردى مگر امروز. از من مى خواهى كه به جنگ ابوالحسن روم و خودت مى دانى كه او پهلوانى پرقدرت است؟ مى بينم كه طمع در حكومت شام پس از من كرده اى)).(158)
    اعزاب افتخار مى كردند كه در جنگ با او روبرو شده اند، كسانيكه به دست او كشته مى شدند اقوامشان افتخار مى كردند كه على (عليه السلام) آنها را كشته است، و سخن آنان در اين زمينه واضح و فراوان است بلكه قابل شمارش نيست.
    ام كلثوم (159) در سوگ عمرو غير قاتله بكيته ابدا ما عشت فى الابد
    لكن قاتله من لا نظرله قد كان يدعى ابوه بيضه البلد(160)
    1 - اگر قاتل عمرو غير از آن بود كه او را كشت، تا زنده بودم هميشه بر او مى گريستم.
    2 - ولى قاتل او كسى است كه نظير ندارد، پدر او را پايگاه شهر مى ناميدند.
    خلاصه آنكه هر پهلوانى در دنيا، در شرق يا غرب زمين وابسته به او وبه نام او مى باشد.
    درباره كرم و سخاوت او، همين بس كه سه روز، روزه گرفته و هر شب غذاى خود را به فقير مى داد، تا آنكه خداوند اين آيه را درباره اش نازل فرمود: هل اتى على الانسان...(161)، و انگشترى خود را در حال ركوع صدقه داده و اين آيه درباره اش نازل شد: انما وليكم الله و رسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلاه ويوتون الزكاه و هم راكعون (162): ((ولى امر شما تنها خدا، رسول خدا، و كسانى هستند كه ايمان آورده، نماز گذارده و در حال ركوع زكات مى دهند)). او چهار درهم صدقه داد و خداوند اين آيه را درباره او نازل كرد: الذين ينفقون اموالهم بالليل و النهار سرا و علانيه (163): ((كسانى كه اموال خود را در شب و روز، مخفيانه يا به طور علنى انفاق مى نمايند)). و در روز نجوى ده درهم صدقه داد، خداوند متعال نيز به خاطر آن بر ساير امت تخفيف داد(164). او بود كه با دست خود نخلستان را آبيارى نموده و اجرت آبيارى را صدقه مى داد و هنگامى كه محجن ضبى ضبى نزد دشمن او معاويه بن ابى سفيان رفت و گفت: از پيش بخيل ترين مردم به سوى تو آمده ام. معاويه گفت: و اى بر تو، چگونه چنين گفتى؟ درباره او مى گويى بخيل ترين مردم، در حاليكه اگر خانه اى از طلا و خانه از كاه داشته باشد، طلا را قبل از كاه انفاق مى نمايد(165). و او است كه مى گويد: اى دنياى زرد و سفيد (طلا و نقره)، برو و ديگرى را مغرور كن، آيا معترض من يا مشتاق من شده اى، هيهات هيهات، تو را سه طلاقه نموده و هيچ گاه به سوى تو بر نمى گردم (166). و در ليله المبيت نيز او بود كه خود را فداى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نمود تا آنكه در حق او اين آيه نازل شد:
    و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله (167): ((در ميان مردم كسى است كه جان خود را براى رضاى خدا مى فروشد)).
    يوحنا مى گويد: اين سخنان را كه شنيدند، هيچ يك از آنها آن را انكار ننموده و گفتند: راست گفتى، ما تمام اينها را در كتاب هايمان خوانده و از ائمه خود نقل نموده ايم، ولى محبت خدا و رسول و عنايت آنها امرى است بالاتر از تمام اينها، چه بسا كه خداوند عنايتى بر ابوبكر بيش از على داشته و لذا او را بر على افضل بداند.
    يوحنا گفت: ما خبر از غيب نداريم و جز خداوند متعال كسى غيب را نمى داند و آنچه شما گفتيد ادعاى بدون علم است. و خداوند مى فرمايد: قتل الخراصون (168): ((مرده باد كسانى كه بدون علم سخن مى گويند))، و ما تنها بر اساس شواهدى كه براى على (عليه السلام) هست حكم به برترى او مى كنيم.
    اين كمالات به عنوان دليلى قاطع بر عنايت الهى نسبت به على مى باشند، چه عنايتى بهتر از اين كه خداوند پس از پيامبر او را داراى شريف ترين نسب، عظيم ترين حلم، شجاع ترين قلب و بيش ترين جهاد، عبادت، كرم، ورع و ديگر كمالات قرار داده است. اين است عنايت الهى.
    اما محبت خدا و رسول، كه مى بينيم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) در چند موضع شهادت داده است بر آن، از جمله: موقعيت غير قابل انكار جنگ خبير، كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: لاعطين الرايه غدا رجلا يحب الله و رسوله ويحبه الله و رسوله: فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست دارند))(169) و پرچم را به دست على داد.
    عالم شما اخطب خوارزم در كتاب مناقب روايت كرده است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اى على، اگر يك بنده خدا، پروردگار متعال را آنگونه عبادت كند كه نوح در ميان قوم خود كرد، و بقدر كوه احد طلا داشته و همه را در راه خدا انفاق نمايد، و عمر او آنقدر طولانى شود كه هزار حج را پياده رود، سپس مظلومانه بين صفا و مروه كشته شود ولى ولاى تو را اى على نداشته باشد، بوى بهشت را نشنيده و وارد آن نخواهد شد.(170)
    در همين كتاب آمده است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: لواجتمع الناس على حب على بن ابى طالب، لم يخلق الله النار: اگر مردم بر محبت على بن ابى طالب اتفاق نظر مى داشتند، خداوند جهنم را خلق نمى كرد))(171). در كتاب فردوس اين حديث آمده است: محبت على حسنه اى است كه هيچ گناهى در كنار آن ضرر ندارد و دشمنى با على گناهى است كه هيچ حسنه اى با آن فايده اى ندارد.(172)
    در جلد اول از مسند احمد بن حنبل آمده است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) دست حسن و حسين را گرفت و گفت: من احبنى واجب هذين واحب اباهما كان معى فى درجتى يوم القيامه: هر كه مرا دوست داشته و اين دو را با پدرشان دوست داشته باشد، در روز قيامت در مقام من در كنار خواهد بود.(173)
    يوحنا گفت: اى ائمه اسلام، آيا پس از اين جايى براى بحث درباره سخن و رسول در محبت او وبرترى اش بر كسانى كه از اين فضائل مرحوم اند، باقى مى ماند؟
    آن ائمه گفتند: اى يوحنا، رافضيان ادعا مى كنند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در وصيت خود خلافت را به على (عليه السلام) سپرده و آن را براى او اعلام كرده است، ولى ما معتقديم كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) وصيتى درباره خلافت نكرده است.
    يوحنا گفت: اين كتاب آسمانى شما است كه مى گويد: كتب عليكم اذا احدكم الموت ان ترك خيرا الوصيه للوالدين و الاقربين (174): ((اگر مرگ به سراغ يكى از شما آيد و اموالى از خود باقى گذاشته باشد، واجب است بر او كه براى پدر، مادر و نزديكان خود وصيت كند)).
    در كتاب بخارى شما است كه: رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((هيچ مسلمانى حق ندارد كه در شب بخوابد مگر آنكه وصيت او زير سرش باشد))(175)، آيا باور مى كنيد كه پيامبر دستور به انجام كارى دهد و خود آن را انجام ندهد، در صورتى كه كتاب آسمانى شما توبيخ مى كند كسى را كه به ديگران امر كند ولى خود انجام ندهد، مى گويد: اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم و انتم تتلون الكتال افلا تعقلون (176): ((آيا مردم را به كار خير امر كره و خود را از ياد مى بريد، در حالى كه شما كتاب را تلاوت مى كنيد، آيا تعقل نمى كنيد)).
    به خدا سوگند، اگر پيامبر بدون وصيت مرده باشد، پس خلاف امر خدا نموده، و عملش با قولش تناقض داشته و از انبياء گذشته پيروى نكرده است، زيرا آنها نسبت به كسى كه پس از آنها امور را بايد بدست گيرد وصيت مى نمودند و خداوند متعال مى فرمايد: فبهداهم اقتده (177): ((از هدايت آنان پيروى كن))، ولى او چنين نبوده است، لكن شما از نادانى و عنادتان اين را مى گوئيد، اين امامتان احمد بن حنبل است كه در مسند خود روايت مى كند، كه سلمان گفت: يا رسول الله وصى تو كيست؟
    فرمود: اى سلمان، چه كسى وصى برادرم موسى (عليه السلام) بوده است؟
    گفت: يوشع بن نون!، پيامبر فرمود: وصى و وارث من على بن ابى طالب است.
    در كتاب ابن مغازلى شافعى اين روايت را به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) اسناد نموده كه فرمود: هر پيامبرى، وصى ووارثى دارد، و وصى و وارث من على بن ابى طالب است.(178)
    امام بغوى، احيا كننده سنت دين و يكى از محدثين و مفسرين بزرگ شما در تفسير خود به نام التنزيل وقتى به آيه: وأنذر عشيرتك الاقربين (179): ((خاندان نزديك خود را انذار كن:)) مى رسد از على (عليه السلام) روايت مى كند كه گفت: وقتى اين آيه نازل شد، رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) به من امر فرمود كه خاندان عبدالمطلب را نزد او جمع كنم، آنها در آن ايام چهل نفر بودند، يكى كمتر يا بيشتر، آنها را با يك ران گوسفند و يك ظرف شير غذا داد، همگى خوردند و نوشيدند و سير شدند در حاليكه هر يك از آنها مى توانست به تنهائى همه آن غذا و شير را بخورد و بنوشد. سپس به آنها فرمود: اى خاندان عبدالمطلب! من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام، و پرودگارم به من دستور داده است كه شما را بدان دعوت كنم، حال كداميك از شما مرا در اين كار يارى مى كند تا برادر، وصى و خليفه من پس از من باشد؟ هيچكس جواب او را نداد.
    على گويد: من بلند شدم و گفتم: من تو را اجابت مى كنم اى رسول خدا.
    به من گفت: تو برادر، وصى و خليفه من پس از من هستى پس سخن او را گوش كرده و از او اطاعت كنيد. آنها از جا برخاسته و خنديدند و به او طالب گفتند: به تو امر كرد كه سخن پسرت را بشنوى و اطاعت كنى.(180).
    همچنين اين روايت را امامتان احمد بن حنبل در مسند خود،(181) محمد بن اسحاق طبرى در تاريخش (182) و نيز خرگوشى نقل كرده اند، حال اگر دروغ باشد پس بر ائمه خود شهادت داده ايد كه آنان عليه خدا و رسول دروغ مى گويند. خدا مى فرمايد: الالعنه الله على الظالمين: ((همانا لعنت خداوند بر ظالمين باد))(183)، الذين يفترون على الله الكذب : ((كسانى كه سخن دروغ به خدا نسبت مى دهند))(184)، و همچنين مى فرمايد: فنجعل لعنه الله على الكاذبين: ((پس لعنت خدا را بر دروغگويان قرار مى دهيم)).(185)
    اگر دروغ نگفته اند، و مطلب همين است كه گفته شد، پس گناه رافضيان چيست؟ از خدا بپرهيزيد اى ائمه اسلام، شما را به خدا چه مى گوئيد درباره خبر غدير كه شيعه آن را ادعا مى كند؟
    ائمه گفتند: علماى ما اجماع كردند بر اينكه اين خبر كاملا دروغ است.
    يوحنا گفت: الله اكبر، اين امام و محدثتان احمد بن حنبل در مسند خود روايت مى كند كه براء بن عازب گفت: در سفرى. با رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بوديم، در غدير خم پياده شد اعلام شد كه نماز جماعت برگزار مى شود، زير دو درخت را جارو كردند، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نماز ظهر را خواند، سپس دست على (عليه السلام) را گرفت و گفت: آيا نمى دانيد كه من بر هر مومنى بيش از خودش ولايت دارم؟
    گفتند: چرا، آنگاه دست على را بالا برد تا آنكه سفيدى زير بغل آنها پيدا شد و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به مردم گفت: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من نصره، واخذل من خذله: هر كه من مولاى او هستم، على نيز مولاى او است، خدايا دوست بدار هر كه او را دوست داشته و دشمن بدار هر كه با او دشمنى كند، يارى كن هر كه او را يارى نموده و خوار كن هر كه او را يارى نكرد)).
    عمر بن خطاب به او گفت: تبريك مى گويم اى فرزند ابوطالب، تو مولاى من و مولاى هر مومن و مومنه شده اى.
    احمد اين حديث را در مسند خود از طريق ديگرى از ابوالطفيل نقل كرده، و باز هم از راهى ديگر آن را از زيد بن ارقم روايت (186) كرده است، ابن عبدربه در ((العقد الفريد))(187)، سعيد بن وهب و همچنين ثعالبى در تفسير خود آن را روايت نموده اند.(188)
    قعالبى در تفسير آيه (ساءل ساءئل) بر اين خبر تاكيد كرده مى گويد: رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) در جمع زيادى از اصحاب بود كه حارث بن نعمان فهرى آمد گفت: اى محمد، به ما امر كردى شهادت بدهيم به اينكه خدائى جز ((الله)) نيست و اين كه تو اى محمد رسول خدائى ما پذيرفتيم، ما را امر كردى كه روزانه پنج بار نماز بخوانيم ، ما امر تو را قبول كرديم، امر كردى كه ماه رمضان را روزه بگيريم، ما قبول كرديم، امر كردى كه به حج خانه خدا برويم، ما نيز پذيرفتيم، ولى باز هم راضى نشدى تا آن كه دست پسر عمويت را بالا برده و او را بر ما برتر دانسته و گفتى: ((هر كه من مولاى او هستم على مولاى او است))، آيا اين كار از خودت بوده يا از خدا است؟
    فرمود: به خدائى كه جز او هيچ معبودى نيست سوگند ياد مى كنم، كه اين كار به امر پروردگار متعال بوده است، حارث بن نعمان برگشت و در حالى كه مى رفت چنين مى گفت: خدايا اگر آنچه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) مى گويد حق است پس ما را از آسمان سنگ باران كن، همين كه حارث به مركب خود رسيد خداوند سنگى به او زد، سنگ به سر او اصابت كرده و از پائين خارج شد و حارث افتاد و مرد. آنگاه اين آيه نازل شد: ساءل سائل بعذاب واقع (189): ((كسى سؤال كرد از غذابى كه خواهد آمد)). حال چگونه براى خود جايز مى دانيد كه ائمه شما اين خبر را روايت كرده و شما بگوئيد: اين روايت دروغ و نادرست است؟
    ائمه گفتند: ائمه ما آن را روايت كرده ولى اگر به عقل و فكر خود برگردى متوجه مى شوى كه محال است پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به آن صورتى كه گفتيد درباره على بن ابى طالب بگويد ولى صبحانه متفقا خبر را كتمان كرده و دست از آن بكشند، بر مخفى كردن آن توافق نموده و به ابوبكر تيمى با آنكه قبيله اش اندك و ضعيف بودند روى آوردند، در حالى كه صحابه طورى بودند كه اگر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) حتى دستور خودكشى به آنها مى داد اطاعت مى كردند، پس چگونه انسان عاقل اين وضعيت غير ممكن را بپذيرد؟
    يوحنا گفت: از اين وضع تعجب نكنيد، امت موسى (عليه السلام) شش ‍ برابر امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بودند، موسى برادرش ‍ هارون را به عنوان جانشين خود بر آنها تعيين نمود، و هارون خود نيز پيامبر آنها بوده و او را بيش از موسى دوست داشتند، ولى آنها هارون را ترك كرده و به سامرى روى آوردند و به عبادت گوساله اى كه جسم صدا دارى بود پرداختند، بنابراين بعيد نيست كه امت محمد نيز وصى او را پس از وفاتش ‍ ترك كرده و به پير مردى كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) دختر او را به همسرى خود پذيرفته است روى آوردند، و شايد داستان عبادت گوساله را نيز اگر در قرآن نيامده بود باور نمى كرديد.
    ائمه گفتند: اى يوحنا، پس چرا على به مخالفت با آنان بر نخاست بلكه سكوت اختيار كرد و بيعت نمود؟
    يوحنا گفت: در اين شكى نيست كه هنگام وفات رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) تعداد مسلمانان كم بوده و مسيلمه كذاب با هشتاد هزار نفر در يمامه بود، و از طرفى منافقين در ميان مسلمانان بودند، حال اگر على با شمشير به جنگ آنها مى رفت تمام كسانى كه على بن ابى طالب فرزند يا برادر آنها را كشته بود عليه او قيام مى كردند و كمتر كسى از مردم بود كه على يك يا چند نفر از افراد قبيله، دوستان و يا نزديكان او را نكشته باشد، تمام اينها عليه او بودند و لذا على صبر كرد و مدت شش ماه با دليل و حجت عليه آنان مبارزه كرد و در اين مطلب ميان اهل سنت اختلافى نيست. پس از آن، آنها از او خواستند كه بيعت كند، اهل سنت گويند كه او بيعت نمود ولى رافضيان مى گويند بيعت نكرد. تاريخ طبرى نيز دلالت بر عدم بيعت ايشان دارد(190)، و آن گاه كه عباس بن عبدالمطلب متوجه شد. كه فتنه اى در حال انجام است، فرياد زد: برادر زاده من بيعت كن.
    شما مى دانيد كه اگر خلافت حق على نبود ادعاى آن را نمى كرد و اگر بدون حق چنين ادعائى مى كرد بر باطل بود، ولى شما از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت مى كند كه فرمود: على مع الحق و الحق مع على: على همراه حق و حق همراه على است))(191)، پس ‍ چگونه بر خود جايز مى داند كه ادعاى ناحق كرده و پيامبرتان را تكذيب نمايد؟!
    شما تعجب مى كنيد از اينكه بنى اسرائيل با پيامبرشان درباره خليفه اش ‍ مخالفت كرده، او را ترك و به سوى گوساله و سامرى رفتند، ولى تعجب شما يك سر عجيبى در بر دارد، شما روايت مى كنيد كه پيامبرتان گفته است: ((شما درست مانند بنى اسرائيل عمل كرده و پاى خود را جاى پاى آنها خواهيد گذاشت، حتى اگر آنها وارد لانه سوسمارى شوند، شما نيز وارد خواهيد شد))(192) و در كتاب آسمانى شما آمده است كه بنى اسرائيل به مخالفت با پيامبرشان درباره خليفه اش پرداخته، وى را ترك و به سوى فرد ناشايسته اى روى آوردند.
    علما گفتند: اى يوحنا، آيا شما ابوبكر را شايسته خلافت نمى دانى؟
    يوحنا گفت: به خدا سوگند، من ابوبكر را شايسته خلافت نيافتم و براى رافضيان متعصب نيستم، ولى من به كتابهاى اسلامى مراجعه كرده، ديدم ائمه شما به ما خبر دادند كه خدا و رسول ابوبكر را شايسته خلافت نمى دانند.
    ائمه گفتند: اين در كجا آمده است.
    يوحنا گفت: در كتاب بخارى شما(193)، و در كتابهاى ((الجمع بين الصحاح السته))، صحيح ابى داود، صحيح ترمذى (194)، مسند احمد بن حنبل (195) ديدم كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) سوره براءت رابه دست ابوبكر داده تا آن را به اهل مكه ابلاغ كند، وقتى به ((ذى الحليفه)) رسيد، على (عليه السلام) را خواست و به او گفت: خود را به ابوبكر رسانده نامه را از او بگير و بر آنها بخوان، على رفت و در جحفه به او رسيد، نامه را از او گرفت و ابوبكر به سوى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بازگشت و پرسيد: اى رسول الله، آيا چيزى درباره من نازل شد؟
    فرمود: خير، ولى جبرئيل (عليه السلام) نزد من آمد و گفت: اين كار را نبايد كسى انجام دهد جز تو يا مردى از خاندانت.
    پس اگر مساله به اين صورت باشد كه ابوبكر صلاحيت رساندن چند آيه از طرف پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آن هم درايام حيات ايشان ندارد، پس چگونه صلاحيت دارد كه خليفه او پس از وفاتش بوده و كارها را به جاى او انجام دهد، ضمنا ما از اين قضيه نتيجه مى گيريم كه على (عليه السلام) اين صلاحيت را دارد كه كارها را به جاى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) انجام دهد.
    پس اى مسلمانان، چرا چشم خود را در برابر اين حق آشكار مى بنديد؟ چرا به اين افراد نالايق اعتماد مى كنيد و خود را به خطر مى اندازيد؟
    حنفى سر را به پائين افكنده، سپسس سربلند كرد و گفت: اى يوحنا! به خدا سوگند، تو با ديدگاهى منصفانه نگاه مى كنى و حق همان است كه تو مى گوئى، و من به مفهوم اين حديث اين را اضافه مى كنم كه خداوند مى خواست براى مردم بيان كند كه ابوبكر صلاحيت خلافت ندارد و لذا به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) دستور داد كه على را پشت سر او فرستاده و او را از اين مقام عظيم عزل نمايد، تا مردم بدانند كه ابوبكر شايسته آن نيست و على (عليه السلام) شايسته آن است، لذا به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اين خبر را نبايد كسى ابلاغ كند جز تو يا مردى از خاندانت (196)، نظر تو چيست اى مالكى؟
    مالكى گفت: به خدا سوگند، هنوز اين مساءله ذهن مرا مشغول مى كند كه على شش ماه بر سر خلافت با ابوبكر درگير شد، و هرگاه دو نفر در كارى با هم اختلاف كنند بايد تنها يكى از آنها بر حق باشد، پس اگر بگوئيم ابوبكر بر حق بوده، در اين صورت با مفهوم اين كلام رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) كه فرمود: على مع الحق و الحق مع على: على با حق و حق با على است))(197) مخالفت كرده ايم، و اين حديث صحيح بوده و هيچ اختلافى در آن نيست. آنگاه به حنبلى نگاه كرده و نظر او را خواست.
    حنبلى گفت: اى دوستان، چقدر از حق چشم پوشى كنيم؟
    به خدا سوگند، من يقين دارم كه ابوبكر و عمر حق على (عليه السلام) را غصب كردند.
    يوحنا مى گويد: آنها همگى به صدا در آمده و بحث و گفتگو ميان آنان زياد شد، ولى در پايان به اين نتيجه رسيدند كه حق با رافضيان است و نزديكترين آنها به حق امام شافعيان بود كه به آنها گفت: مى بينم شك داريد در اينكه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده است: من مات ولم يعرف امام زمانه فليمت ان شاء يهوديا و ان شاء نصرانيا: هر كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد، پس خواه يهودى بميرد يا نصرانى )).(198)
    منظور از امام زمان كيست؟ او چه كسى است؟
    گفتند: امام زمان ما قرآن بوده و ما به آن اقتدا مى كنيم شافعى گفت: اشتباه مى كنيد، زيرا پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((ائمه از قريش اند))(199)، و هيچ گاه گفته نمى شود كه قرآن اهل جائى است.
    گفتند: پيامبر امام ما است.
    شافعى گفت: اشتباه كرديد، زيرا علماى ما در برابر اين اشكال كه چرا: در حالى كه بدن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بر زمين بوده و غسل نداده بودند، ابوبكر و عمر او را رها كرده و به دنبال خلافت رفتند و اين كه اين امر دليل حرص آنان بر خلافت بوده و بنابراين خلافت آنها درست نيست، در جواب گفته اند كه آنها سخن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را كه فرمود: من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميته جاهليه: هر كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد، بر جاهليت مرده است)) در نظر داشته و بر خود جايز ندانستند كه قبل از تعيين امام بميرند، و لذا به سرعت براى تعيين امام اقدام نموده تا از اين خطر نجات يابند. از اين جواب معلوم مى شود كه منظور از امام در اينجا خود پيامبر نيست.
    آنها به شافعى گفتند: پس امام تو كيست، اى شافعى؟
    گفت: اگر از قبيله شما باشم كه هيچ امامى ندارم، و اگر از قبيله اثنا عشريه باشم پس امام من محمد بن الحسن (عليه السلام) است.
    علما گفتند: به خدا، اين بسيار دور از ذهن است، چگونه مى تواند در اين مدت طولانى يك امام باشد؟ هيچ تاكنون اين همه سال زندگى نكرده، گذشته از اين كه هيچ كس او را نديده است!
    اين قابل قبول نيست.
    شافعى گفت: دجال يك كافر است و شما مى گوئيد: او زنده و موجود است، در حالى كه او قبل از مهدى و سامرى است، همچنين وجود ابليس ‍ را انكار نمى كنيد، واين خضر و آن هم عيسى، مگر نمى گوئيد كه آن دو زنده اند. و نزد شما منقول است كه طول عمر براى اهل سعادت و اهل شقاوت وارد شده است و قرآن مى گويد كه اصحاب كهف سيصد و نه سال بدون خوردن و آشاميدن خوابيدند، پس چرا دور از ذهن مى بينيد اينكه يكى از نسل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) مدتى طولانى زندگى كرده، بخورد و بياشامد، ولى كسى خبر از ديدار با او ندهد؟!
    اين شك شما بيشتر از ذهن به دور است.
    يوحنا گفت: پيامبر شما گفت: پس از من امتم به هفتاد و سه گروه تقسيم مى شوند، يكى از آنها نجات يافته و هفتاد و دوتاى ديگر در جهنم اند، آيا آن گروه نجات يافته را مى شناسيد؟
    گفتند: آنها اهل سنت و جماعت اند، زيرا وقتى از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) درباره گروه نجات يافته پرسيدند فرمود: آنها برآنند كه امروز من و اصحابم بر آن هستيم.(200).
    يوحنا گفت: از كجا مى دانيد كه شما برآنيد كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بر آن بوده است؟
    گفتند: هريك از پيشنيان اين را نقل كرده است.
    يوحنا گفت: چه كسى بر نقل قول شما اعتماد مى كند؟
    گفتند: چگونه؟
    next page

    fehrest page


    back page

  4. #24
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    گفت: چگونه؟
    گفت: از دو جهت:
    جهت اول: اينكه علماى شما احاديث فراوانى نقل كرده اند كه دلالت بر امامت و برترى على (عليه السلام) دارد ولى شما مى گوئيد كه درباره او دروغ گفته اند و بر علماى خودتان شهادت داديد كه آنان گفتارهاى دروغ را نقل مى كنند، پس ممكن است اين نيز دروغ باشد و هيچ مرجحى نداريد.
    جهت دوم: اينكه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) هر روز نمازهاى پنجگانه را در مسجد بجاى مى آورد، ولى هيچكس مشخص نكرده است كه آيا براى حمد ((بسم الله الرحمن الرحيم)) را مى گفته است يا نه؟ آيا معتقد به وجوب آن بوده است يا نه؟ آيا دستهايش را به پائين مى انداخته است يا نه؟ و اگر دستها را روى هم مى گذاشت، آيا زير ناف قرار مى داده يا بالاى آن؟ براى مسح سر در وضو تنها بر سه عدد مو مسح مى كرده ، يا بر يك چهارم سر، بر قسمتى از سر يابر تمام آن؟ پس اگر پشينيان شما هيچ يك از كارهاى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را كه در شبانه روز بارها تكرار مى كرده ثبت نكرده اند، پس چگونه انتظار داريد چيزى را ثبت كنند كه آن را جز يك يا دو بار در تمام عمر انجام نداده است، اين دور از ذهن است! و چگونه مى گوئيد كه اهل سنت برآنند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بر آن بوده است در حالى كه آنان در اعتقاداتشان يكديگر تناقض ‍ دارند و اجتماع نقيضين محال است.
    يوحنا مى گويد: آنها همگى سرها را به پائين انداختند، گفتگوى زيادى ميان آنها در گرفت و داد و فرياد زياد شد، سپس گفتند: در واقع ما نمى دانيم گروه نجات يافته كدام اند و هر يك از ما مدعى است كه او نجات يافته و ديگران بر هلاكت اند، ولى ممكن است او در هلاكت بوده و ديگرى نجات يافته باشد.
    يوحنا گفت: ولى اين رافضيان كه شما آنها را گمراه مى دانيد، خود را بدون شك اهل نجات و ديگران را هلاك يافته مى بينند، و استدلال مى كنند بر اينكه عقيده آنها با حق موافق تر و از شك و ترديد دورتر است.
    علما گفتند: اى يوحنا، توضيح بده، به خدا ما تو را متهم نمى كنيم زيرا تو براى آشكار كردن حق با ما مناظره مى كنى.
    يوحنا گفت: من مى گويم شيعه معتقد است بر اين كه خداوند قديم بوده و هيچ قديمى جز او نيست، او وجود دارد ولى نه جسم است و نه در جايى قرار دارد و از حلول منزه است. ولى شما معتقديد كه هشت قديم غير از خدا هست كه همان صفات الهى است، حتى امامتان فخررازى اين عقيده را بر شما قبيح دانسته مى گويد: ((نصارى و يهود كافر شده زيرا معتقد به دو خداى قديم همراه با پروردگار شدند ولى اصحاب ما معتقد به نه قديم هستند)). يكى از ائمه شما احمد بن حنبل مى گويد: خداوند جسم است، روى تخت قرار دارد، و به صورت مردى بى ريش نازل مى شود. شما را به خدا، آيا همين گونه نيست كه گفتم؟
    گفتند: چرا؟
    گفت: پس اعتقاد شيعه بهتر از اعتقاد شما است. همچنين آنها معتقدند كه خداوند هيچ كار زشتى انجام نمى دهد، به هيج امر ضرورى در جهان خلقت خللى روا نداشته است، در اعمال او هيچ ظلمى نيست، آنها به قضاى خدا راضى اند زيرا قضاى او جز بر خير نيست و معتقدند كه هر عمل او بر اساس هدفى است و نه بيهوده، و اينكه خداوند جز به اندازه توان هر كس بر او تكليف وارد نمى كند، خدا هيچ يك از بندگانش را گمراه نكرده و مانع نمى شود از اينكه او را عبادت كنند، خدا از بندگان طاعت خواسته و از معصيت نهى كرده است و آنها در كارهاى خود مختارند. ولى شما معتقديد كه تمام گناهان مفتضح از طرف خداست - و خداوند از اين امر كاملا به دور است - و به عقيده شما آنچه كفر، فسق، معصيت، قتل، دزدى و زنا اتفاق مى افتد، در واقع خداوند اين گناهان را در مرتكبين آنها خلق نموده، اراده و قضاى خدا بر آن تعلق گرفته و اختيار از افراد سلب كرده است، سپس آنها را بر اين معاصى عذاب خواهد كرد و شما به قضاى خود رضايت ندارد، و خداوند خودش بندگان را گمراه نموده و مانع از عبادت و ايمان آنان شده است. در حالى كه خداوند مى فرمايد: و لا يرضى لعباده الكفر و ان تشكروا يرضه لكم و لا تزر وازره وزر اخرى (201): ((خداوند براى بندگانش كفر - يا كفران نعمت - را نمى پسندد، و اگر شكر كنيد آن را براى شما مى پسندد، و كسى كه بار گناه بر دوش دارد هيچ گاه بار گناه ديگرى را بر دوش نخواهد گرفت))، پس عبرت بگيريد، آيا عقيده شما مى باشد، شما كه كتاب خدا را مى خوانيد، آيا تعقل نمى كنيد؟!
    شيعه مى گويد: انبياء خدا از اول تا آخر عمرشان نسبت به گناهان كوچك و بزرگ معصوم اند، چه گناه به وحى مربوط باشد يا به چيزى ديگر، عمدا باشد يا بر اثر اشتباه. اما شما معتقديد كه اشتباه و فراموشى براى پيامبران جايز است، و به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) نسبت سهو - فراموشى - در قرآن داديد به طورى كه موجب كفر مى شود، شما گفتيد: ((پيامبر در نماز صبح اين دو آيه از سوره نجم را خواند: اءفراءيتم اللات و العزى و مناه الثالثه الاخرى (202): ((آيا لات، عزى و مناه كه سوم آنها است را ديديد))، و اين شرك و كفرى آشكار است.
    حتى اينكه يكى از علمايتان كتابى نوشته و در آن تعدادى گناه را به انبياء (عليه السلام) نسبت داده است، ولى شيعيان جواب اين كتاب را با كتابى به نام تنزيه الانبياء(203) داده اند. حال چه مى گوئيد، كداميك از اين دو عقيده به واقع و نجات نزديكتر است؟
    عقيده شيعه بر اين است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) وفات ننمود تا آنكه وصيت كرد كه چه كسى پس از او ولى امر باشد، و اينكه او امت خود را بى پناه رها ننمود و خلاف قول خدا عمل نكرد، ولى شما معتقديد كه پيامبر، امت را بدون سرپرست رها نموده و درباره ولى امر پس ‍ از خود وصيتى نكرد، در حاليكه كتاب آسمانى شما وحديث پيامبرتان وصيت را واجب كرده اند. پس بنابر عقيده شما پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مردم را به چيزى امر نمود كه خود آن را نكرد، حال كدام از اين دو عقيده براى نجات شايسته تر است.
    شيعه معتقد است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) از دنيا نرفت مگر آنكه على بن ابى طالب (عليه السلام) را براى خلافت تعيين كرد، وامت خود را بى سرپرست نگذاشت، پيامبر در يوم الداربه على گفت: انت اءخى ووصيى و خليفتى من بعدى فاسمعوا له واءطيعوا اءمره: تو برادر، وصى و خليفه پس از من هستى، پس - اى مسلمانان - كلام او را بشنويد و امر او را اطاعت كنيد)).(204) و شما اين خبر را از امام القراء، طبرى، خرگوشى و ابن اسحاق روايت كرده ايد.
    در روز غدير خم پيامبر درباره او گفت: من كنت مولاه فهذا على مولاه: هر كه من مولاى او هستم، اين على مولاى او است))، تا آنكه عمر به او گفت: مبارك باشد اى على، تو مولاى من و مولاى هر مومن و مومنه شدى. اين حديث را امامتان احمد بن حنبل در مسندش نقل كرده است.(205) پيامبر به سلمان فرمود: ان وصيى و وارثى على بن ابى طالب : وصى ووارث من على بن ابى طالب است، اين حديث را نيز امامتان احمد بن حنبل نقل كرده است.(206) باز هم درباره او گفت: ((در شب معراج انبياء به من گفتند: ما بر اساس اقرار به نبوت تو وولايت على بن ابى طالب مبعوث شديم))، اين خبر را در تفسير ثعلبى و بيان روايت كرده ايد. همچنين درباره او فرمود: ((او خدا و رسولش را دوست دارد))، اين را در بخارى و مسلم (207) روايت كرده ايد، باز هم فرمود: ((كسى اين كار را بجاى من انجام نمى دهد جز من يا مردى از خاندانم)) و منظورش على بن ابى طالب بود، اين را در ((الجمع بين الصحيحين)) نقل كرده ايد. و پيامبر درباره على گفت: أنت منى بمنزله هارون من موسى الاانه لانبى بعدى: تو نسبت به من منزلت هارون نسبت به موسى را داراى ولى پيامبرى پس از من نيست))، اين را در بخارى روايت كره ايد.(208) خداوند درباره على اين سوره را نازل كرده است: هل اءتى على الانسان حين من الدهر، همچنين اين آيه را: انما وليكم الله و رسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلاه ويوتون الزكاه و هم راكعون (209): ولى شما تنها خدا و رسولش و آنهائى هستند كه ايمان آورده، نماز بر پا مى كنند و در حال ركوع زكات مى دهند. و على صاحب آيه صدقه است (210)، و ضربه او بر عمروبن عبدود عامرى از عمل تمام امت تا روز قيامت افضل است (211)، على برادر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، همسر دخترش، راه ورودى شهر علم، امام متقين، سلطان دين، رهبر بزرگ مردان با شرافت (212)، حلال مشكلات و گره گشاى سختى ها است. او با نص الهى امام است، و پس از او حسن و حسين اند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) درباره شان فرموده است:
    هذان امامان قاما اءوقعدا، واءبوهما خير منهما: اين دو اماند چه قيام كنند چه خانه نشين شوند. و پدرشان از آنها بهتر است)).(213)
    پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: الحسن و احسين سيدا شباب اءهل الجنه: حسن و حسين دو سرور جوانان اهل بهشت اند))(214)، امام پس از آنها على بن الحسين است و پس از او فرزندان معصومش مى باشند كه خاتم آنها حجت قائم، امام زمان مهدى (عليه السلام) است كه هر كس بميرد و او را نشناسد بر جاهليت مرده است (215). و شما در صحاح خود روايت كرده ايد كه جابر بن سمره گفت: از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) شنيدم كه مى فرمود: يكون بعدى اثنا عشر اءميرا: پس از من دوازده امير خواهد بود)) سپس ‍ كلمه اى فرمود كه آن را نشنيدم (216)، و در بخارى (217) شما آمده است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: لايزال اءمر الناس ‍ ماضياما وليهم اثنا عشر رجلا: كار مردم به پيش مى رود تا آنگاه كه دوازده مرد ولايت آنها را به عهده بگيرند)) سپس كلمه اى را با صداى آهسته فرمود كه آن را نشنيدم.
    و در صحيح مسلم آمده است: لايزال اءمر الدين قائما حتى تقوم الساعه و يكون عليهم اثنا عشر خليفه كلهم من قريش : امر اين دين همچنان پا برجااست تا قيامت بر پاشده و دوازده خليفه براى آنها آمده كه همگى از قريش اند))(218) ور ((الجمع بين الصحيحين)) و در صحاح ششگانه اين روايت از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل شده است كه فرمود: ((اين امر تمام نمى شود تا آنكه دوازده خليفه كه همگى از قريش اند بر آن بگذرند)).(219)
    عالم، محدث و مورد اعتمادتان صاحب ((كفايه الطالب)) از انس بن مالك نقل كرده كه گفت: من، ابوذر، سلمان، زيد بن ثابت وزيد بن ارقم نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بوديم كه حسن و حسين (عليه السلام) وارد شدند، رسول الله آنها را بوسيد، ابوذر از جا برخاست، خود را بر آنها انداخت و دست آنان را بوسيد، سپس برگشت و نزد ما نشست، ما آهسته به او گفتيم: اى بوذر! ديده اى كه پيرمردى از اصحاب رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) دربرابر دو كودك از بنى هاشم بايستد، خود را بر آنها انداخته آنان را بوسيده و بر دست آنها بوسه زند.
    گفت: آرى، اگر آنچه من شنيده ام شنيده بوديد، بيش از اين نسبت به آنها احترام مى كرديد.
    گفتيم: اى ابوذر، تو درباره آنها از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) چه شنيده اى؟
    گفت: شنيدم كه به على و به اين دو فرزندش مى فرمود: ((به خدا سوگند اگر يك بنده خدا آنقدر نماز بخواند و روزه بگيرد كه بدان او لاغر و رنجور شود، نماز و روزه اش فايده اى براى او ندارد مگر با محبت شما و دورى از دشمنانتان.
    اى على، هر كه به حق شما به خدا متوسل شود، خداوند بر خود لازم دانسته است كه او را نااميد بر نگرداند.
    اى على، هر كه شما را دوست داشته و به شما متمسك شود، به ريسمان محكم الهى متمسك شده است)).
    آنگاه ابوذر بلند شد و از آنجا بيرون رفت، ما نزد رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) آمده گفتيم: اى رسول خدا، ابوذر چنين خبرى به ما داد.
    فرمود: ابوذر راست گفت، به خدا سوگند، زمين هيچ گوينده اى راستگوتر از ابوذر به خود نديده است.(220)
    سپس پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: خداوند من و اهل بيتم را هفت هزار سال قبل از خلقت آدم، از يك نور خلق كرد، سپس ما را از صلب او در اصلاب مردان پاكدامن وارحام بانوان پاكدامن منتقل نمود.
    پرسيدم: اى رسول خدا، شما كجا بوديد؟ و چگونه بوديد؟ رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ما به صورت اجسامى نورانى زير عرش، خدا را تسبيح و تقديس مى كرديم.
    سپس پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: در معراج به آسمان كه رفتم و به سدره المنتهى رسيدم جبرئيل با من وداع كرد.
    گفتم: اى جبرئيل عزيز، آيا در اين موقعيت مرا ترك مى گوئى؟
    گفت: اى محمد، من از اين مكان نمى گذرم والا بالهاى من خواهند سوخت. سپس آنقدر از نورى به نورى منتقل شدم تا هر چه خدا خواست، آنگاه خداوند به من اينگونه وحى كرد: اى محمد، من به روى زمين نگاهى كرده تو را انتخاب و به پيامبرى برگزيدم ، بار دوم نگاه كرده على را اختيار و به عنوان جانشين، وارث علم و امام پس از تو قرار دادم، من از صلب شما فرزندانى پاكدامن و ائمه اى معصوم كه خازن علم من هستند را پديدار مى سازم، كه اگر آنها نبودند، هرگز دنيا و آخرت و بهشت و جهنم را خلق نمى كردم، آيا دوست دارى آنها را ببينى؟
    گفتم: آرى اى خداى من، به من ندا شد: اى محمد، سرت را بالا بگير، سرم را بالا برده انوار على، حسن، حسين، على بن الحسين، محمد بن على، جعفر بن محمد، موسى بن جعفر، على بن موسى، محمد بن على، على بن محمد، حسن بن على و حجه بن الحسن را ديدم كه نور حجه بن الحسن در ميان آنها مانند ستاره پر نور مى درخشيد، بر آنان بهترين صلوات و سلام باد.
    گفتم: خدايا اينها كه هستند و اين كيست؟
    خداوند متعال فرمود: اينها ائمه پس از تو و پاكدامنان از نسل تو هستند، و اين يكى حجتى است كه زمين را پر از عدل و داد نموده آنگونه كه پر از ظلم و بيداد شده است، و سينه مومنان را شفا مى دهد.
    ما گفتيم: پدران و مادران ما به فدايت اى رسول الله، چيز عجيبى فرمودى.
    پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: و از اين عجيب تر اينكه گروههايى اين سخنان را از من مى شنوند و سپس به گذشته خود باز مى گردند آن هم پس از اينكه خداوند آنها را هدايت نموده است، و مرا در برخورد با آنها اذيت خواهند كرد، خداوند شفاعت مرا به آنها ندهد.(221)
    يوحنا گفت: ولى شما معتقديد كه وقتى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) درگذشت، وصيت نكرده و جانشين خود را مشخص ننموده بود، و ديگر اين كه عمر بن عمر بن خطاب ابوبكر را انتخاب و با او بيعت كرد و امت نيز از او پيروى كردند، و اين كه او خود را خليفه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) ناميد. همه شما مى دانيد كه ابوبكر و عمر هنگام وفات رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) او را بدون غسل و كفن رها كره و به سقيفه بنى ساعده رفتند، در آنجا درباره خلافت با انصار منازعه كرده و ابوبكر خلافت را به دست گرفت، در حالى كه هنوز پيكر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بر زمين افتاده بود و هيچ شكى در اين نيست كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) او را به جانشينى خود برنگزيده بود، و اين كه ابوبكر مدت چهل سال قبل از اسلام بت پرست بوده و خداوند مى فرمايد: لاينال عهدى الظالمين (222): ((عهد من - امامت - به ظالمين نمى رسد))، و به استناد حديثى كه خود آن را نقل نمود، ابوبكر فاطمه را از ارث پدرش رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) منع كرد.
    فاطمه گفت: اى ابوبكر، آيا تو از پدرت ارث مى برى ولى من از پدرم ارث نمى برم، چه گناه عظيمى مرتكب شدى. آنگاه فاطمه به اين كلام خدا استدلال نمود: يرثنى و يرث من آل يعقوب (223): ((از من و از آل يعقوب ارث ببرد))، وورث سليمان داود(224): ((سليمان از داود ارث برد))، يوصيكم الله فى اولادكم (225): ((خدا به شما درباره فرزندانتان توصيه مى كند)). و اگر حديث ابوبكر درست بود، على بن ابى طالب (عليه السلام) شمشير، عمامه و استر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را نمى گرفت، كه عباس پس از وفات فاطمه، (عليه السلام) نسبت به اين چيزها با على منازعه كرد، و اگر اين حديث درست بود براى آنها جايز نبود بر سر ارث پيامبر منازعه كنند، و ابوبكر فدك را از فاطمه (عليه السلام) گرفت زيرا فاطمه مدعى آن شده و گفت كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فدك را به او بخشيده است ولى ابوبكر سخن فاطمه را تصديق نكرد هر چند كه فاطمه از اهل بهشت است و خداوند پليدى را از او دور ساخته كه پليدى شامل دروغ و غيره مى شود، و على (عليه السلام) وام ايمن براى فاطمه شهادت دادند، و آن حضرت به شهادت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كه او اهل بهشت است استناد نمود، ولى ابوبكر گفت: يك مرد با يك زن؟! ولى ابوبكر ادعاى همسران پيامبر را درباره خانه هايشان پذيرفت و اين خانه ها را صدقه ندانست، و لذا فاطمه اكيدا وصيت كرد كه على او را شبانه دفن كند تا ابوبكر بر او نماز نخواند.(226).
    ابوبكر گفت: مرا از كار بركنار كنيد، چون تا على در ميان شما است من بهترين شما نيستم (227). پس اگر راست گفته است نبايد خود را مقدم بر على بن ابى طالب (عليه السلام) قرار دهد، و اگر دروغ گفته پس شايستگى امامت را ندارد، و نمى توان اين سخن را بر اساس تواضع فرض كرد زيرا اين موجب فسخ امامت او مى شود.
    و نيز ابوبكر گفت: اين لى شيطانا يعترينى فاذا زغت فقومونى: من شيطان دارم كه هميشه به سراغم مى آيد، پس اگر كج رفتم مرا به راه راست برگردانيد)).(228)
    و كسى كه شيطان به او عارض شود، شايسته امامت نيست.
    عمر درباره ابوبكر گفت: بيعت با ابوبكر اشتباهى بود كه از دست در رفته و خداوند مسلمانان را از شر آن حفظ كرد و اگر كسى دوباره چنين كند او را بكشيد(229). پس بيعت با ابوبكر اشتباه بوده و در راه صحيح قرار نگرفته است، و اين كه بايد با چنين كارى جنگيد.
    ابوبكر از لشكر اسامه تخلف كرد و پيامبر اسامه را بر ابوبكر حاكم قرار داد، در صورتى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) هيچ كس را حاكم بر على قرار نداد.(230)
    رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) هيچ گاه ابوبكر را در زمان خود براى كارى تعيين نكرد جز براى سوره براءت، كه وقتى از مدينه خارج شد خداوند به پيامبرش امر نمود كه او را عزل و على را تعيين كند.(231).
    ابوبكر احكام شرعى را نمى دانست، مثلا او دست چپ دزد را بريد، و فجاءه سلمى تيمى را با آتش سوزاند(232) در حالى كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده است: ((جز خداى آتش كسى حق ندارد با آتش شكنجه كند)).(233)
    وقتى درباره ((كلاله)) در قرآن از او پرسيدند نتوانست جواب دهد و لذا گفت: من به راى خودم جواب مى دهم، اگر درست بود از خدا آمده و اگر غلط بود از شيطان آمده است.
    يك مادر بزرگ درباره ارث خود ابوبكر پرسيد، او گفت: من در كتاب خدا و سنت محمد چيزى براى تو نديده ام، برو تا بپرسم، آنگاه مغيره بن شعبه به او خبر داد كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) يك ششم را به او اختصاص داده است. ابوبكر درباره بسيارى از احكام از صحابه مى پرسيد.
    ابوبكر بر خالد بن وليد اعتراض نكرد كه چرا مالك بن نويره را به قتل رسانده و در همان شب قتلش با همسر او ازدواج كرده بدون اينكه عده نگه دارد.
    وقتى اميرالمومنين (عليه السلام) حاضر به بيعت نشد، ابوبكر افرادى را به خانه ايشان فرستاد، آنها خانه را به آتش كشيدند(234) در حالى كه فاطمه (عليه السلام) و جمعى از بنى هاشم و ديگران در آنجا بودند، اين كار را از ابوبكر نادرست دانسته اند.
    وقتى ابوبكر بالاى منبر رفت، حسن، حسين، جمعى از بنى هاشم و ديگران آمدند و به او اعتراض كردند. حسن و حسين (عليه السلام) گفتند: اين مقام جد ما است و تو شايسته آن نيستى.(235).
    وقتى مرگ ابوبكر فرا رسيد گفت: اى كاش منزل فاطمه را رها كرده و به زور باز نمى كردم، اى كاش از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) پرسيده بودم: آيا انصار حقى در اين امر دارند يا خير؟
    و نيز گفت: اى كاش در سقيفه بنى ساعده با يكى از آن دو نفر بيعت كرده، او امير و من وزير مى شدم.(236).
    و بنابر قول خودتان ابوبكر در تعيين جانشين، خلاف رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) عمل كرده است زيرا او عمر بن خطاب را به جانشينى خود تعيين نمود در حالى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) هيچ گاه او را براى كارى جز در جنگ خيبر كه شكست خورده برگشت انتخاب نكرد، و صدقات را به او سپرد، عباس عليه او شكايت كرده و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) وى را عزل كرد، و صحابه به ابوبكر اعتراض كردند كه چرا عمر را تعيين نموده است، لحه گفت: عمر را تعيين كردى كه مردى خشن وبى رحم است .
    اما عمر، زنى را پيش او آوردند كه زنا كرده و حامله بود، عمر دستور رجم او را داد، على (عليه السلام) گفت: اگر حق داشته باشى كه عليه او حكم كنى، ديگر حق ندارى عليه فرزند داخل شكمش قضاوت كنى، عمر حكمش را نگه داشته و گفت: اگر على نبود عمر هلاك مى شد.(237).
    عمر در وفات رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) شك كرد و گفت: محمد نمرده و نمى ميرد، تا آنكه ابوبكر اين آيه را براى او خواند: انك ميت وانهم ميتون (238): ((تو خواهى مرد و آنها نيز خواهند مرد))، آنگاه عمر گفت: راست گفتى، گويا من اين آيه را نشنيده ام.(239)
    يك زن ديوانه اى را نزد عمر آوردند كه زنا كرده بود، دستور رجم او را داد، على (عليه السلام) فرمود: قلم از ديوانه برداشته شده تا آنكه بر سر عقل بيايد، عمر دست نگه داشت و گفت: اگر على نبود عمر هلاك مى شد.(240)
    عمر در يك خطبه چنين گفت: هر كه مهر همسرش را زياد قرار دهد آن مبلغ را جزء بيت المال مسلمين قرار مى دهم، زنى به او گفت: ما را محروم مى كنى از آن چه خداوند براى ما حلال دانسته است، آنجا كه مى فرمايد: و آتيتم احد اهن قنطارا فلا تاخذوا منه شيئا اءتاخذونه بهتانا و اثما مبينا(241): ((اگر يك قنطار - مقدار زيادى طلا - به يك زن داده شود - به عنوان مهر -، چيزى از آن نگيريد، آيا مى خواهيد آن را بر اساس ‍ بهتان و يك گناه آشكار برداريد))، عمر گفت: تمام مردم در فقه داناتر از عمراند حتى زنان خانه دار.(242)
    به هر يك از حفصه و عائشه دويست هزار درهم مى داد، خود دويست هزار درهم از بيت المال گرفت، مسلمانان بر او اعتراض كردند، گفت: آن را به صورت قرض برداشته ام.(243)
    ارث حسن و حسين (عليه السلام) از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را منع كرده و خمس را نيز از آنها ممنوع كرد.(244)
    عمر در حد به هفتاد نوع قضاوت حكم نمود، و در تقسيم بيت المال افراد را بر يكديگر ترجيح مى داد، متعتين را منع كرد، او گفت: دو متعه در عهد رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) حلال بودند و من آنها را حرام كرده و هر كه مرتكب شد او را عقاب مى كنم.(245)
    بر خلاف پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و ابوبكر عمل كرد چه با وجود نص چه بدون آن، و خلافت را در شش نفر قرار داده سپس نظر خود را عوض كرده آن را در چهار نفر قرار داد، و بعد در سه نفر و در پايان در اختيار يك نفر. او عبدالرحمن به عوف را به ضعف و ناتوانى وصف نموده آنگاه اختيار خليفه را به او واگذاشت. و گفت: اگر على و عثمان به توافق رسيدند، پس هر چه اين دو نفر گفتند، و اگر سه نفر در برابر سه نفر قرار گرفتند، پس قول طرفى كه عبدالرحمن بن عوف در آن است را بايد پذيرفت، زيرا عمر مى دانست كه على و عثمان به توافق نمى رسند و عبدالرحمن بن عوف هرگز از خواهر زاده اش عثمان نخواهد گذشت، سپس ‍ دستور داد هر كه سه روز از بيعت تخلف كرد گردن او را بزنند.(246)
    عمر نامه فاطمه (عليه السلام) را پاره كرد، وقتى كه نزاع ميان فاطمه و ابوبكر به درازا كشيد، ابوبكر فدك و عوالى را به فاطمه برگرداند و نامه اى در اين باره براى او نوشت، فاطمه از پيش ابوبكر خارج شد و نامه در دستش ‍ بود، عمر او را ديد، پرسيد كه چه كارى داشته است، فاطمه قضيه را نقل كرد، عمر نامه را از دست او گرفت و پاره كرد(247)، و فاطمه عليه او نفرين كرد، عمر نزد ابوبكر رفته و او را بر اين كار سرزنش نمود، و با هم توافق كردند كه فاطمه را منع كنند.
    اما عثمان بن عفان، ايالتها را در اختيار خويشاوندان خود قرار داد، برادر مادريش وليد را بر كوفه منصوب كرد، و ليد در آنجا به شراب خوارى مشغول شده و در حال مستى نماز جماعت را بر پا كرد،(248)، اهل كوفه او را از شهر بيرون راندند، و بسيارى چيزها از او كشف شد.
    عثمان اموال فراوانى به شوهرهاى چهار دختر خود داد، به هر يك از آنها صد هزار مثقال طلا از بيت المال مسلمين داد، و هزار هزار - يك ميليون - درهم از خمس آفريقا را به مروان داد.(249)
    عثمان خود را از مسلمانان دور نگه مى داشت،(250) و برخوردهاى ناپسندى در حق صحابه از او سرزد، او ابن مسعود را آنقدر شلاق (251) زد تا مرد، و قرآن او را سوزاند. ابن مسعود هميشه از عثمان بدگويى مى كرد و او را كافر مى خواند.
    عثمان عمار بن ياسر صحابى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را شلازد تا آنكه فتق گرفت.(252)
    عثمان به خاطر معاويه ابوذر را از شام احضار كرده او را شلاق زد و به ربذه نمود(253)، على رغم آن كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) اين سه نفر را مقرب مى دانست.
    عثمان قصاص را از ابن عمر ساقط كرد، با اين كه او ((نوار)) را بعد از اسلام آوردن كشته بود.
    و مى خواست حد شراب خوارى را از وليد بن عتبه فاسق ساقط كند، ولى على (عليه السلام) او را مجبور به اين كار كرد، و صحابه عليه عثمان شورش كرده او را به قتل رساندند، و پس از سه روز در مزبله اى دفن شد.
    او در بدر، احد وبيعه الرضوان از جمع مسلمين غايب شد.
    عثمان سبب شد كه معاويه با على (عليه السلام) بر سر خلافت بجنگند و در نهايت كار به آنجا رسيد كه بنى اميه، على (عليه السلام) را بر منبر لعن كردند، حسن را مسموم، و حسين را كشتند، فرزندان و خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را بر مركب سوار كرده و ديار به ديار بردند(254). سرانجام قدرت به دست حجاج افتاد كه دوازده هزار نفر از آل محمد را به قتل رساند و بعضى از آنها را لابلاى ديوارها زنده به گور كرد و سبب تمام اين فجايع اين بود كه آنها امامت را با اختيار واراده افراد قرار دادند، و اگر آنها از نص پيروى مى كردند و هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: آتونى بدواه و كتف، اءكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده اءبدا: يك دوات و يك استخوان شانه برايم بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه پس از آن هيچ گاه گمراه نگرديد)).(255) اگر عمر بن خطاب به مخالفت با پيامبر بر نمى خاست اين گونه اختلاف و گمراهى پيش ‍ نمى آمد.
    يوحنا گفت: اى علماى دين، اينهايى كه رافضه نام دارند چنين عقيده دارند كه گفتيم، و شما نيز آن گونه معتقديد كه بيان كرديم، دلايل آنها اين است كه شنيديد و دلايل شما آن است كه گفتيد.
    حال شما را به خدا قسم مى دهم اگر مى دانيد بگوئيد كدام يك از اين دو گروه به حق نزديكترند.
    آنها يك زبان گفتد: به خدا سوگند رافضيان بر حق بوده و كلام آنها راست است، ولى مسائل آن گونه بود كه ديديم و اصحاب حق هميشه مظلوم اند. اى يوحنا! بر ما شهادت بده كه ما موالى آل محمديم و از دشمنان آنها براءت مى طلبيم، ولى از تو خواهش مى كنيم كه نظر ما را افشا نكنى زيرا هميشه مردم بر دين سلاطين خود هستند.
    يوحنا مى گويد: من از ميان آنها برخاستم، در حالى كه بر دليل خود آگاه و به طور يقين به عقيده خود اطمينان داشتم، خدا را شكر گفته كه چه منت بزرگى بر من نهاده است، و كسى به هدايت مى رسد كه خداوند او را هدايت كند.
    اين رساله را نوشتم تا هدايتى براى هر جوينده راه نجات باشد، هر كه منصفانه آن را بخواند به حق هدايت شده و ثواب آن را مى گيرد، و هر كه بر دل و زبانش مهر زده شود، هرگز راهى به سوى هدايت نمى يابد، آن گونه كه خداوند فرموده است: انك لا تهدى من احببت ولكن الله يهدى من يشاء(256): ((تو نمى توانى هدايت كنى هركس را كه دوست دارى، ولى خداوند هر كس را بخواند هدايت مى كند))، زيرا اكثر متعصبين اينگونه اند: سواء عليهم اءأنذرتهم اءم لم تنذرهم لا يومنون ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على اءبصارهم غشاوه و لهم عذاب عظيم (257): ((فرقى نمى كند، چه آنها را بيم دهى چه ندهى، آنان ايمان نخواهند آورد، خداوند بر قلب و گوش آنان مهر زده است و در برابر بينائى آنها پرده اى قرار دارد و براى آنهاعذابى عظيم خواهد بود)).
    خدايا ما تو را بر نعمتهاى بزرگت حمد گوئيم و بر محمد و آل بيت پاك و مطهر او هر روز و به طور دائم و تا روز قيامت صلوات خواهيم فرستاد.
    تا اين حدود از كتاب مورد نظر در دسترس ما قرار گرفته است، ستايش و منت از آن خداوند سبحان است.(258).
    بر خلاف پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و ابوبكر عمل كرد چه با وجود نص چه بدون آن، و خلافت را در شش نفر قرار داده سپس نظر خود را عوض كرده آن را در چهار نفر قرار داد، و بعد در سه نفر و در پايان در اختيار يك نفر. او عبدالرحمن به عوف را به ضعف و ناتوانى وصف نموده آنگاه اختيار خليفه را به او واگذاشت. و گفت: اگر على و عثمان به توافق رسيدند، پس هر چه اين دو نفر گفتند، و اگر سه نفر در برابر سه نفر قرار گرفتند، پس قول طرفى كه عبدالرحمن بن عوف در آن است را بايد پذيرفت، زيرا عمر مى دانست كه على و عثمان به توافق نمى رسند و عبدالرحمن بن عوف هرگز از خواهر زاده اش عثمان نخواهد گذشت، سپس ‍ دستور داد هر كه سه روز از بيعت تخلف كرد گردن او را بزنند.(246)
    عمر نامه فاطمه (عليه السلام) را پاره كرد، وقتى كه نزاع ميان فاطمه و ابوبكر به درازا كشيد، ابوبكر فدك و عوالى را به فاطمه برگرداند و نامه اى در اين باره براى او نوشت، فاطمه از پيش ابوبكر خارج شد و نامه در دستش ‍ بود، عمر او را ديد، پرسيد كه چه كارى داشته است، فاطمه قضيه را نقل كرد، عمر نامه را از دست او گرفت و پاره كرد(247)، و فاطمه عليه او نفرين كرد، عمر نزد ابوبكر رفته و او را بر اين كار سرزنش نمود، و با هم توافق كردند كه فاطمه را منع كنند.
    اما عثمان بن عفان، ايالتها را در اختيار خويشاوندان خود قرار داد، برادر مادريش وليد را بر كوفه منصوب كرد، و ليد در آنجا به شراب خوارى مشغول شده و در حال مستى نماز جماعت را بر پا كرد،(248)، اهل كوفه او را از شهر بيرون راندند، و بسيارى چيزها از او كشف شد.
    عثمان اموال فراوانى به شوهرهاى چهار دختر خود داد، به هر يك از آنها صد هزار مثقال طلا از بيت المال مسلمين داد، و هزار هزار - يك ميليون - درهم از خمس آفريقا را به مروان داد.(249)
    عثمان خود را از مسلمانان دور نگه مى داشت،(250) و برخوردهاى ناپسندى در حق صحابه از او سرزد، او ابن مسعود را آنقدر شلاق (251) زد تا مرد، و قرآن او را سوزاند. ابن مسعود هميشه از عثمان بدگويى مى كرد و او را كافر مى خواند.
    عثمان عمار بن ياسر صحابى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را شلازد تا آنكه فتق گرفت.(252)
    عثمان به خاطر معاويه ابوذر را از شام احضار كرده او را شلاق زد و به ربذه نمود(253)، على رغم آن كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) اين سه نفر را مقرب مى دانست.
    عثمان قصاص را از ابن عمر ساقط كرد، با اين كه او ((نوار)) را بعد از اسلام آوردن كشته بود.
    و مى خواست حد شراب خوارى را از وليد بن عتبه فاسق ساقط كند، ولى على (عليه السلام) او را مجبور به اين كار كرد، و صحابه عليه عثمان شورش كرده او را به قتل رساندند، و پس از سه روز در مزبله اى دفن شد.
    او در بدر، احد وبيعه الرضوان از جمع مسلمين غايب شد.
    عثمان سبب شد كه معاويه با على (عليه السلام) بر سر خلافت بجنگند و در نهايت كار به آنجا رسيد كه بنى اميه، على (عليه السلام) را بر منبر لعن كردند، حسن را مسموم، و حسين را كشتند، فرزندان و خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را بر مركب سوار كرده و ديار به ديار بردند(254). سرانجام قدرت به دست حجاج افتاد كه دوازده هزار نفر از آل محمد را به قتل رساند و بعضى از آنها را لابلاى ديوارها زنده به گور كرد و سبب تمام اين فجايع اين بود كه آنها امامت را با اختيار واراده افراد قرار دادند، و اگر آنها از نص پيروى مى كردند و هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: آتونى بدواه و كتف، اءكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده اءبدا: يك دوات و يك استخوان شانه برايم بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه پس از آن هيچ گاه گمراه نگرديد)).(255) اگر عمر بن خطاب به مخالفت با پيامبر بر نمى خاست اين گونه اختلاف و گمراهى پيش ‍ نمى آمد.
    يوحنا گفت: اى علماى دين، اينهايى كه رافضه نام دارند چنين عقيده دارند كه گفتيم، و شما نيز آن گونه معتقديد كه بيان كرديم، دلايل آنها اين است كه شنيديد و دلايل شما آن است كه گفتيد.
    حال شما را به خدا قسم مى دهم اگر مى دانيد بگوئيد كدام يك از اين دو گروه به حق نزديكترند.
    آنها يك زبان گفتد: به خدا سوگند رافضيان بر حق بوده و كلام آنها راست است، ولى مسائل آن گونه بود كه ديديم و اصحاب حق هميشه مظلوم اند. اى يوحنا! بر ما شهادت بده كه ما موالى آل محمديم و از دشمنان آنها براءت مى طلبيم، ولى از تو خواهش مى كنيم كه نظر ما را افشا نكنى زيرا هميشه مردم بر دين سلاطين خود هستند.
    يوحنا مى گويد: من از ميان آنها برخاستم، در حالى كه بر دليل خود آگاه و به طور يقين به عقيده خود اطمينان داشتم، خدا را شكر گفته كه چه منت بزرگى بر من نهاده است، و كسى به هدايت مى رسد كه خداوند او را هدايت كند.
    اين رساله را نوشتم تا هدايتى براى هر جوينده راه نجات باشد، هر كه منصفانه آن را بخواند به حق هدايت شده و ثواب آن را مى گيرد، و هر كه بر دل و زبانش مهر زده شود، هرگز راهى به سوى هدايت نمى يابد، آن گونه كه خداوند فرموده است: انك لا تهدى من احببت ولكن الله يهدى من يشاء(256): ((تو نمى توانى هدايت كنى هركس را كه دوست دارى، ولى خداوند هر كس را بخواند هدايت مى كند))، زيرا اكثر متعصبين اينگونه اند: سواء عليهم اءأنذرتهم اءم لم تنذرهم لا يومنون ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على اءبصارهم غشاوه و لهم عذاب عظيم (257): ((فرقى نمى كند، چه آنها را بيم دهى چه ندهى، آنان ايمان نخواهند آورد، خداوند بر قلب و گوش آنان مهر زده است و در برابر بينائى آنها پرده اى قرار دارد و براى آنهاعذابى عظيم خواهد بود)).
    خدايا ما تو را بر نعمتهاى بزرگت حمد گوئيم و بر محمد و آل بيت پاك و مطهر او هر روز و به طور دائم و تا روز قيامت صلوات خواهيم فرستاد.
    تا اين حدود از كتاب مورد نظر در دسترس ما قرار گرفته است، ستايش و منت از آن خداوند سبحان است.(258).
    بر خلاف پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و ابوبكر عمل كرد چه با وجود نص چه بدون آن، و خلافت را در شش نفر قرار داده سپس نظر خود را عوض كرده آن را در چهار نفر قرار داد، و بعد در سه نفر و در پايان در اختيار يك نفر. او عبدالرحمن به عوف را به ضعف و ناتوانى وصف نموده آنگاه اختيار خليفه را به او واگذاشت. و گفت: اگر على و عثمان به توافق رسيدند، پس هر چه اين دو نفر گفتند، و اگر سه نفر در برابر سه نفر قرار گرفتند، پس قول طرفى كه عبدالرحمن بن عوف در آن است را بايد پذيرفت، زيرا عمر مى دانست كه على و عثمان به توافق نمى رسند و عبدالرحمن بن عوف هرگز از خواهر زاده اش عثمان نخواهد گذشت، سپس ‍ دستور داد هر كه سه روز از بيعت تخلف كرد گردن او را بزنند.(246)
    عمر نامه فاطمه (عليه السلام) را پاره كرد، وقتى كه نزاع ميان فاطمه و ابوبكر به درازا كشيد، ابوبكر فدك و عوالى را به فاطمه برگرداند و نامه اى در اين باره براى او نوشت، فاطمه از پيش ابوبكر خارج شد و نامه در دستش ‍ بود، عمر او را ديد، پرسيد كه چه كارى داشته است، فاطمه قضيه را نقل كرد، عمر نامه را از دست او گرفت و پاره كرد(247)، و فاطمه عليه او نفرين كرد، عمر نزد ابوبكر رفته و او را بر اين كار سرزنش نمود، و با هم توافق كردند كه فاطمه را منع كنند.
    اما عثمان بن عفان، ايالتها را در اختيار خويشاوندان خود قرار داد، برادر مادريش وليد را بر كوفه منصوب كرد، و ليد در آنجا به شراب خوارى مشغول شده و در حال مستى نماز جماعت را بر پا كرد،(248)، اهل كوفه او را از شهر بيرون راندند، و بسيارى چيزها از او كشف شد.
    عثمان اموال فراوانى به شوهرهاى چهار دختر خود داد، به هر يك از آنها صد هزار مثقال طلا از بيت المال مسلمين داد، و هزار هزار - يك ميليون - درهم از خمس آفريقا را به مروان داد.(249)
    عثمان خود را از مسلمانان دور نگه مى داشت،(250) و برخوردهاى ناپسندى در حق صحابه از او سرزد، او ابن مسعود را آنقدر شلاق (251) زد تا مرد، و قرآن او را سوزاند. ابن مسعود هميشه از عثمان بدگويى مى كرد و او را كافر مى خواند.
    عثمان عمار بن ياسر صحابى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را شلازد تا آنكه فتق گرفت.(252)
    عثمان به خاطر معاويه ابوذر را از شام احضار كرده او را شلاق زد و به ربذه نمود(253)، على رغم آن كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) اين سه نفر را مقرب مى دانست.
    عثمان قصاص را از ابن عمر ساقط كرد، با اين كه او ((نوار)) را بعد از اسلام آوردن كشته بود.
    و مى خواست حد شراب خوارى را از وليد بن عتبه فاسق ساقط كند، ولى على (عليه السلام) او را مجبور به اين كار كرد، و صحابه عليه عثمان شورش كرده او را به قتل رساندند، و پس از سه روز در مزبله اى دفن شد.
    او در بدر، احد وبيعه الرضوان از جمع مسلمين غايب شد.
    عثمان سبب شد كه معاويه با على (عليه السلام) بر سر خلافت بجنگند و در نهايت كار به آنجا رسيد كه بنى اميه، على (عليه السلام) را بر منبر لعن كردند، حسن را مسموم، و حسين را كشتند، فرزندان و خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را بر مركب سوار كرده و ديار به ديار بردند(254). سرانجام قدرت به دست حجاج افتاد كه دوازده هزار نفر از آل محمد را به قتل رساند و بعضى از آنها را لابلاى ديوارها زنده به گور كرد و سبب تمام اين فجايع اين بود كه آنها امامت را با اختيار واراده افراد قرار دادند، و اگر آنها از نص پيروى مى كردند و هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: آتونى بدواه و كتف، اءكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده اءبدا: يك دوات و يك استخوان شانه برايم بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه پس از آن هيچ گاه گمراه نگرديد)).(255) اگر عمر بن خطاب به مخالفت با پيامبر بر نمى خاست اين گونه اختلاف و گمراهى پيش ‍ نمى آمد.
    يوحنا گفت: اى علماى دين، اينهايى كه رافضه نام دارند چنين عقيده دارند كه گفتيم، و شما نيز آن گونه معتقديد كه بيان كرديم، دلايل آنها اين است كه شنيديد و دلايل شما آن است كه گفتيد.
    حال شما را به خدا قسم مى دهم اگر مى دانيد بگوئيد كدام يك از اين دو گروه به حق نزديكترند.
    آنها يك زبان گفتد: به خدا سوگند رافضيان بر حق بوده و كلام آنها راست است، ولى مسائل آن گونه بود كه ديديم و اصحاب حق هميشه مظلوم اند. اى يوحنا! بر ما شهادت بده كه ما موالى آل محمديم و از دشمنان آنها براءت مى طلبيم، ولى از تو خواهش مى كنيم كه نظر ما را افشا نكنى زيرا هميشه مردم بر دين سلاطين خود هستند.
    يوحنا مى گويد: من از ميان آنها برخاستم، در حالى كه بر دليل خود آگاه و به طور يقين به عقيده خود اطمينان داشتم، خدا را شكر گفته كه چه منت بزرگى بر من نهاده است، و كسى به هدايت مى رسد كه خداوند او را هدايت كند.
    اين رساله را نوشتم تا هدايتى براى هر جوينده راه نجات باشد، هر كه منصفانه آن را بخواند به حق هدايت شده و ثواب آن را مى گيرد، و هر كه بر دل و زبانش مهر زده شود، هرگز راهى به سوى هدايت نمى يابد، آن گونه كه خداوند فرموده است: انك لا تهدى من احببت ولكن الله يهدى من يشاء(256): ((تو نمى توانى هدايت كنى هركس را كه دوست دارى، ولى خداوند هر كس را بخواند هدايت مى كند))، زيرا اكثر متعصبين اينگونه اند: سواء عليهم اءأنذرتهم اءم لم تنذرهم لا يومنون ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على اءبصارهم غشاوه و لهم عذاب عظيم (257): ((فرقى نمى كند، چه آنها را بيم دهى چه ندهى، آنان ايمان نخواهند آورد، خداوند بر قلب و گوش آنان مهر زده است و در برابر بينائى آنها پرده اى قرار دارد و براى آنهاعذابى عظيم خواهد بود)).
    خدايا ما تو را بر نعمتهاى بزرگت حمد گوئيم و بر محمد و آل بيت پاك و مطهر او هر روز و به طور دائم و تا روز قيامت صلوات خواهيم فرستاد.
    تا اين حدود از كتاب مورد نظر در دسترس ما قرار گرفته است، ستايش و منت از آن خداوند سبحان است.(258).
    بر خلاف پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و ابوبكر عمل كرد چه با وجود نص چه بدون آن، و خلافت را در شش نفر قرار داده سپس نظر خود را عوض كرده آن را در چهار نفر قرار داد، و بعد در سه نفر و در پايان در اختيار يك نفر. او عبدالرحمن به عوف را به ضعف و ناتوانى وصف نموده آنگاه اختيار خليفه را به او واگذاشت. و گفت: اگر على و عثمان به توافق رسيدند، پس هر چه اين دو نفر گفتند، و اگر سه نفر در برابر سه نفر قرار گرفتند، پس قول طرفى كه عبدالرحمن بن عوف در آن است را بايد پذيرفت، زيرا عمر مى دانست كه على و عثمان به توافق نمى رسند و عبدالرحمن بن عوف هرگز از خواهر زاده اش عثمان نخواهد گذشت، سپس ‍ دستور داد هر كه سه روز از بيعت تخلف كرد گردن او را بزنند.(246)
    عمر نامه فاطمه (عليه السلام) را پاره كرد، وقتى كه نزاع ميان فاطمه و ابوبكر به درازا كشيد، ابوبكر فدك و عوالى را به فاطمه برگرداند و نامه اى در اين باره براى او نوشت، فاطمه از پيش ابوبكر خارج شد و نامه در دستش ‍ بود، عمر او را ديد، پرسيد كه چه كارى داشته است، فاطمه قضيه را نقل كرد، عمر نامه را از دست او گرفت و پاره كرد(247)، و فاطمه عليه او نفرين كرد، عمر نزد ابوبكر رفته و او را بر اين كار سرزنش نمود، و با هم توافق كردند كه فاطمه را منع كنند.
    اما عثمان بن عفان، ايالتها را در اختيار خويشاوندان خود قرار داد، برادر مادريش وليد را بر كوفه منصوب كرد، و ليد در آنجا به شراب خوارى مشغول شده و در حال مستى نماز جماعت را بر پا كرد،(248)، اهل كوفه او را از شهر بيرون راندند، و بسيارى چيزها از او كشف شد.
    عثمان اموال فراوانى به شوهرهاى چهار دختر خود داد، به هر يك از آنها صد هزار مثقال طلا از بيت المال مسلمين داد، و هزار هزار - يك ميليون - درهم از خمس آفريقا را به مروان داد.(249)
    عثمان خود را از مسلمانان دور نگه مى داشت،(250) و برخوردهاى ناپسندى در حق صحابه از او سرزد، او ابن مسعود را آنقدر شلاق (251) زد تا مرد، و قرآن او را سوزاند. ابن مسعود هميشه از عثمان بدگويى مى كرد و او را كافر مى خواند.
    عثمان عمار بن ياسر صحابى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را شلازد تا آنكه فتق گرفت.(252)
    عثمان به خاطر معاويه ابوذر را از شام احضار كرده او را شلاق زد و به ربذه نمود(253)، على رغم آن كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) اين سه نفر را مقرب مى دانست.
    عثمان قصاص را از ابن عمر ساقط كرد، با اين كه او ((نوار)) را بعد از اسلام آوردن كشته بود.
    و مى خواست حد شراب خوارى را از وليد بن عتبه فاسق ساقط كند، ولى على (عليه السلام) او را مجبور به اين كار كرد، و صحابه عليه عثمان شورش كرده او را به قتل رساندند، و پس از سه روز در مزبله اى دفن شد.
    او در بدر، احد وبيعه الرضوان از جمع مسلمين غايب شد.
    عثمان سبب شد كه معاويه با على (عليه السلام) بر سر خلافت بجنگند و در نهايت كار به آنجا رسيد كه بنى اميه، على (عليه السلام) را بر منبر لعن كردند، حسن را مسموم، و حسين را كشتند، فرزندان و خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را بر مركب سوار كرده و ديار به ديار بردند(254). سرانجام قدرت به دست حجاج افتاد كه دوازده هزار نفر از آل محمد را به قتل رساند و بعضى از آنها را لابلاى ديوارها زنده به گور كرد و سبب تمام اين فجايع اين بود كه آنها امامت را با اختيار واراده افراد قرار دادند، و اگر آنها از نص پيروى مى كردند و هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: آتونى بدواه و كتف، اءكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده اءبدا: يك دوات و يك استخوان شانه برايم بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه پس از آن هيچ گاه گمراه نگرديد)).(255) اگر عمر بن خطاب به مخالفت با پيامبر بر نمى خاست اين گونه اختلاف و گمراهى پيش ‍ نمى آمد.
    يوحنا گفت: اى علماى دين، اينهايى كه رافضه نام دارند چنين عقيده دارند كه گفتيم، و شما نيز آن گونه معتقديد كه بيان كرديم، دلايل آنها اين است كه شنيديد و دلايل شما آن است كه گفتيد.
    حال شما را به خدا قسم مى دهم اگر مى دانيد بگوئيد كدام يك از اين دو گروه به حق نزديكترند.
    آنها يك زبان گفتد: به خدا سوگند رافضيان بر حق بوده و كلام آنها راست است، ولى مسائل آن گونه بود كه ديديم و اصحاب حق هميشه مظلوم اند. اى يوحنا! بر ما شهادت بده كه ما موالى آل محمديم و از دشمنان آنها براءت مى طلبيم، ولى از تو خواهش مى كنيم كه نظر ما را افشا نكنى زيرا هميشه مردم بر دين سلاطين خود هستند.
    يوحنا مى گويد: من از ميان آنها برخاستم، در حالى كه بر دليل خود آگاه و به طور يقين به عقيده خود اطمينان داشتم، خدا را شكر گفته كه چه منت بزرگى بر من نهاده است، و كسى به هدايت مى رسد كه خداوند او را هدايت كند.
    اين رساله را نوشتم تا هدايتى براى هر جوينده راه نجات باشد، هر كه منصفانه آن را بخواند به حق هدايت شده و ثواب آن را مى گيرد، و هر كه بر دل و زبانش مهر زده شود، هرگز راهى به سوى هدايت نمى يابد، آن گونه كه خداوند فرموده است: انك لا تهدى من احببت ولكن الله يهدى من يشاء(256): ((تو نمى توانى هدايت كنى هركس را كه دوست دارى، ولى خداوند هر كس را بخواند هدايت مى كند))، زيرا اكثر متعصبين اينگونه اند: سواء عليهم اءأنذرتهم اءم لم تنذرهم لا يومنون ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على اءبصارهم غشاوه و لهم عذاب عظيم (257): ((فرقى نمى كند، چه آنها را بيم دهى چه ندهى، آنان ايمان نخواهند آورد، خداوند بر قلب و گوش آنان مهر زده است و در برابر بينائى آنها پرده اى قرار دارد و براى آنهاعذابى عظيم خواهد بود)).
    خدايا ما تو را بر نعمتهاى بزرگت حمد گوئيم و بر محمد و آل بيت پاك و مطهر او هر روز و به طور دائم و تا روز قيامت صلوات خواهيم فرستاد.
    تا اين حدود از كتاب مورد نظر در دسترس ما قرار گرفته است، ستايش و منت از آن خداوند سبحان است.(258).
    next page

    fehrest page


    back page

  5. #25
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    فصل نهم: عقايد اهل سنت
    تاءملى در تاريخ:
    قبل از آنكه احمد بن حنبل منصب امامت را به عهده بگيرد اهل سنت از نظر عقايد داراى فرقه هاى گوناگون و دسته هاى مختلف بودند. يكى مرجى ء بود كه رابطه اى ميان ايمان و عمل نمى ديد، و مى گفت هيچ گناهى به ايمان انسان ضرر نمى زند، همچنين كه هيچ طاعتى همراه با كفر فايده اى ندارد. ديگر قدرى بود كه تقدير الهى را انكار مى كرد. آن يكى هم جهمى بوده، تمام صفات خداوند را نفى مى كرد و ديگرى خارجى بود... و الى آخر، كه چه اختلافات فكرى و عقيدتى فراوانى ميان آنها وجود داشت، تا آنكه احمد بن حنبل آمده و همه مذاهب موجود ميان اهل حديث را از ميان برد و همه را بر اساس اصولى كه اختيار كرده بود و حديث بخشيد، او ادعا مى كرد كه اين اصول همان عقائد سلف صالح از صحابه و تابعين است. ولى حقيقت امر اين است كه بهتر است اين اصول و عقايد به خود احمد نسبت داده شود تا به صحابه و تابعين، زيرا اين اصول قبل از ظهور احمد نه شناخته شده و نه اجماع و اتفاقى بر آنها بود، و اختلافات عقيدتى اهل سنت در طول تاريخ و تا كنون نشان دهنده اين مطلب است.
    اين عقايد حنبلى در ايام متوكل عباسى به طور گسترده منتشر شد، زيرا متوكل احمد را مقرب درگاه خود نموده و دست او را باز نگه داشت، تا آنكه بدون هيچ مخالفى امام عقايد شد، و اين وضع ادامه يافت تا آنكه ابوالحسن اشعرى در ميدان عقايد ظاهر شد. او از عقيده اعتزال توبه كرده و به عقيده حنبلى ملحق شد. ولى به تقليد ابن حنبل اكتفا نكرد، بلكه سعى نمود عقايد خود را دسته بندى و عقلانى كند، او عقايدى را اعلام كرد كه نه كاملا موافق احمد و نه مخالف بود. و على رغم آن مذهب جديد او مجال يافت تا در تمام بلاد اسلامى منتشر و در نهايت گليم را از زير پاى ابن حنبل در امامت بر عقيده بكشد، و بدين وسيله مذهب اشعرى، مذهب رسمى اهل سنت گرديد. مقريزى پس از اشاده به اصول عقايد امام اشعرى مى گويد: ((اين است اجمال اصول عقايد او كه تمام اهالى بلاد اسلامى بدان معتقد و هر كه بر خلاف آن نظرى دهد خون او مباح خواهد بود))(259). و بهمين جهت آتش اختلاف ميان اشاعره و حنابله در طول قرنهاى گذشته مشتعل بوده است. حنبليان متمسك به روايت هاى تشبيه و تجسيم بوده و صفاتى براى خداوند متعال قائل شده اند كه جايز نيست آنها را به او نسبت داد، و در مقابل اشاعره از اين عقايد دورى و تبرى مى جستند.
    ولى اگر از اين اختلافات بگذريم، مى توان عقايد سنى ها را پس از انقراض ‍ تقريبى معتزله در دو مكتب اشاعره و حنابله تقسيم كرد و در اين فصل نمونه هائى از اين دو مكتب را بررسى خواهيم كرد.
    مكتب حنابله (سلفى ها):
    براى بررسى عقايد سلفى ها بايد آن را به سه مرحله تاريخى زير تقسيم كرد:
    الف - دوران احمد بن حنبل
    ب - دوران ابن تيميه
    ج - دوران محمد بن عبدالوهاب
    الف: دوران احمد بن حنبل:
    خط مشى عقيدتى او:
    نقطه اتكا در خط مشى عقيدتى ابن حنبل و حنابله بر سماع - شنيدن - است، يعنى اعتماد بر آيات واحاديث نبوى براى اثبات عقايد، و لذا آنها چندان توجهى به دليل عقلى و برهان ندارند.
    ولى خود اين مقدمه نياز به اثبات دارد زيرا نمى توان فرض كرد كه سماع - شنيدن - ميزان و معيار شناخت عقايد بدون دخالت دادن عقل باشد، زيرا سماع نمى تواند حجتى الزام آور باشد مگر آن كه انسان اولا به خداى متعال، سپس به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) ايمان آورد و كلام رسول را تصديق و باور كند و مطمئن شود كه اين سخن از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) صادر شده است. اگر اين سه مرحله فراهم نشود، امكان ندارد انسانى را ملطم نمود و با آيات و روايات بر او تمام حجت كرد زيرا مساله به يك مجادله بى اساس تبديل و در حلقه اى بى انتها خواهد چرخيد و از نظر عقلى معروف است كه نمى توان چيزى را با خودش ثابت كرد زيرا مستلزم دور بوده و دور باطل است، به عنوان مثال:
    اگر بخواهيم با استناد به يك آيه قرآنى و احتجاج به آن وجود خداى سبحان را ثابت كنيم، لازم مى آيد كه قبلا به آن آيه قرآنى ايمان و باور داشته باشيم، ولى ايمان به آيه متوقف بر ايمان به خداوند است، و دوباره ايمان به خداوند است، و دوباره ايمان به خداوند متوقف بر ايمان به آيه است، حال اگر قسمت تكرارى را حذف كنيم نتيجه مى گيريم كه ايمان به آيه، متوقف بر ايمان به آيه است... و اين باطل است.
    سپس از خود مى پرسيم كه اين وحى بر چه چيزى نازل شد؟
    مگر بر غير از انسان نازل شده است؟
    اگر بر انسان نازل شده، پس چرا خداوند آن را مخصوص انسان قرار داده است؟
    مگر به اين خاطر نيست كه انسان داراى آن گوهر گرانبهاى عقل است؟
    اگر جواب مثبت است، پس جايگاه عقل در اين معيار كجا است؟
    همين جا ابتداى انحراف در تفكر حنبلى است، زيرا اهميتى به عقل نداده و آن را در استدلال هاى عقيدتى خود وارد نكرده است، هر چند مى دانيم كه دليل پا بر جا نخواهد بود مگر آنكه موافق عقل باشد.
    اشتباهى كه حنابله و ديگران مانند حشويه و اشاعره مرتكب شدند همان عدم شنات عقل است و عقل را نمى توان به طور صحيح شناخت مگر از مكتب اهل بيت (عليه السلام). حنابله، حشويه و اشاعره و معتقدند كه ممكن است عقل موافق يا مخالف شرع باشد، و در واقع هيچ كاشفيت يا حجيتى براى عقل وجود ندارد، و اگر اندكى حجيت نيز براى عقل باشد، آن را از شرع بدست آورده است، اين رأى يك جانبه عكس العملى است نسبت به مكتب معتزله كه حجيت عقل را ذاتى مى داند و دليل شنيدنى كه موافق عقل نباشد را بى ارزش مى شمارد، و ديديم كه چگونه معتزله در زمان مامون، معتصم وواثق مردم را به زور وادار به قول عقيده خود مى كردند و هر كه نمى پذيرفت - به خصوص اهل حديث را - شديدا شكنجه مى دادند، و لذا برخورد با منهج عقلى بسيار تند بود، وگرنه به چه دليل عقل را كنار گذاشته و بر ظاهر متون تكيه نمودند؟! و اين كشمكش ‍ ميان معتزله و حنابله سبب شد كه روش تفاهم براى رسيدن به نقطه هاى مشترك از بين برود، هر گروهى منهج خود را دنبال و بر آن تعصب نمايد، و نمى توان اين مشكل اساسى كه شناخت و عقايد دين مبتنى بر آن است را حل نمود مگر با كشف معيارى ثابت كه همگى بر آن اتفاق نظر داشته باشند، تا بتواند وجه مشتركى در تفكر و انديشه دينى باشد.
    حنا الفا خورى و خليل الحر در كتاب خود مى گويند: ((دو نوع برهان وجود دارد، يكى برهان عقلى كه جز بر عقل و مبنانى عقلى بر چيزى تكيه نمى كند، و ديگرى برهان سمعى كه مبتنى بر قرآن، حديث و اجماع است. ما از طرفى معتزله را مى بينيم كه جز برهان عقلى را قبول نداشته و هر برهان سمعى كه عقل آن را تاءييد نكند مردود مى شمارند. و از طرفى ديگر متكلمين در راءس آنها اشاعره را مى بينيم كه تاكيد دارند برهانهاى عقلى هيچ ارزشى - جز اينكه شرع بدان امر مى كند - ندارند، و اينكه عقل خود به خود هيچ ارزشى ندارد مگر آنچه از شرع بدست مى آورد)).(260)
    حال ببينيد چه تفاوت هاى زيادى ميان آراء اين دو گروه وجود دارد، گروهى براى عقل و حجيت آن ارزشى قائل نبوده و گروهى ديگر جز براى عقل ارزشى قائل نمى باشد.
    وجود اين اختلاف در خط مشى است كه موجب متفرق شدن مسلمين و تقسيم آنان به مذاهب مختلف گرديده است، زيرا در اصول تفكر اختلاف كرده اند. پس خط مشى هاى مختلف سبب ايجاد نتيجه هاى گوناگون شده است، بنابراين اگر بنا باشد وحدتى ميان مسلمين ايجاد شود بايد از وحدت در اصول تفكر و طرق برهان آغاز كرد، مثلا: اين اختلاف كه نتيجه تفاوت در اصول تفكر است را در نظر مى گيريم، در موضوع اعمال بندگان، معتزله مى گويند: انسان اعمال خود را در خلق مى كند وگرنه - بنابر ادعاى آنان - خلاف عقل خواهد بود. و بر اين اساس تمام روايت هايى كه خلاف اين معنى را مى گويد كنار گذاشتند. و در مقابل مى بينيم حنبلى ها به اين نتيجه رسيدند كه اعمال انسان با اراده خود نبوده، بلكه را اراده خداوند است، و لذا انسان در كارهاى خود مجبور است، آنها براى اثبات گفته خود بر ظاهر آيات و احاديث استناد كرده و هيچ اهميتى به عقل ندادند.
    احمد بن حنبل در رساله خود مى گويد: ((... زنا، دزدى، شراب خوارى، آدمى كشى، خوردن مال حرام، شرك به خداى متعال و ساير گناهان و معاصى همگى بر اساس قضاء وقدر الهى مى باشد)).(261)
    روايتى در ضرورت عقل:
    اگر مساءله را درست بررسى كنيم مى يابيم كه هيچ يك از اشاعره، حنابله و معتزله حقيقت عقل را نشناخته اند، و براى آنكه اين واقعيت را بدانيم لازم است در ابتداى كار بعضى از روايات اهل بيت (عليه السلام) را مطالعه كرده تا اهميت و موقعيت عقل را دريابيم.
    ابو جعفر، امام محمد باقر (عليه السلام) مى فرمايد: ((وقتى خداوند عقل را خلق كرد به او گفت: نزديك بيات عقل نزديك آمد، سپس گفت: بر گرد، عقل برگشت، آنگاه خداوند فرمود: به عزت و جلالم قسم، هيچ مخلوقى بهتر از تو خلق نكرده ام، تو را امر و نهى كرده و تو را پاداش و كيفر مى دهم)).(262)
    در وصيتى طولانى از امام موسى بن جعفر (عليه السلام) به هشام بن حكم چنين آمده است، ما براى استفاده بيشتر تمام آن را نقل مى كنيم:
    اى هشام! خداوند تبارك و تعالى اهل عقل و فهم را در كتاب خود اينگونه بشارت داده است: فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هداهم الله واولئك هم اولوا الالباب :(263) ((پس ‍ بشارت ده آن بندگان مرا كه به سخن گوش فرا داده و از بهترين آن پيروى مى كنند، آنها كسانى هستند كه خداوند آنان را هدايت كرده و آنها خردمندان اند)).
    اى هشام! خداوند تبارك و تعالى حجت را با عقل بر مردم تمام كرده! انبيا را با بيان يارى نموده و آنان را با ادله به ربوبيت خود راهنمائى فرموده است، خداوند مى گويد: والهكم اله واحد لا اله الا هو الرحمن الرحيم ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار و الفلك تجرى فى البحر بما ينفع الناس و ما انزل الله من السماء من ماء فاحيا به الارض بعد موتها و بث فيها من كل دابه و تصريف الرياح و السحاب المسخر بين السماء و الارض لايات لقوم يعقلون (264): ((خداى شما، خداى يگانه است، هيچ پروردگارى جز او كه بخشنده و مهربان است وجود ندارد، در آفرينش آسمانها و زمين، در آمد و شد شب و روز، در كشتى هائى كه براى استفاده مردم در دريا حركت مى كنند، در آبى كه خداوند از آسمان نازل كرده پس زمين مرده را با آن زنده نموده و از هر جنبنده اى در آن منتشر كرده است، در تغيير مسير بادها، و در ابرهاى به كار گرفته شده ميان آسمان و زمين، نشانه هائى است براى مردمى كه عقل دارند)).
    اى هشام! خداوند آن نشانه ها را به عنوان راهنمائى براى شناخت خود قرار داد زيرا آنها بايد مدبر داشته باشند.
    خداوند مى فرمايد: وسخر لكم الليل و النهار و الشمس والقمر و النجوم مسخرات بامره ان فى ذلك لايات لقوم يعقلون (265): ((او براى شما شب وروز، خورشيد و ماه را مسخر نموده و ستارگان به امر او مسخر هستند، كه در آن نشانه هائى است براى كسانى كه عقل دارند)).
    باز هم خداوند مى فرمايد: وسخر لكم الليل و النهار و الشمس والقمر و انجوم مسخرات بامره ان فى ذلك لايات لقوم يعقلون (266): ((او براى شما شب و روز، خورشيد و ماه را مسخر نموده و ستارگان به امر او مسخر هستند، كه در آن نشانه هائى است براى كسانى كه عقل دارند)).
    باز هم خداوند مى فرمايد:
    هو الذى خلقكم من تراب ثم من نطفه ثم علقه ثم يخرجكم طفلا ثم لتبلغوا اشدكم ثم لتكونوا شيوخاومنكم من يتوفى من قبل و لتبلغوا اجلا مسمى و لعلكم تعقلون (267): ((اواست كه شما را از خاك، سپس ‍ از نطفه و بعد از علقه (خون منعقد) آفريد، پس از آن شما را به صورت كودكى خلق كرد، تا آنكه به مرحله نيرومندى خود برسيد، و پس از آن پير شويد، بعضى از شما در اين ميان مى ميرند، تا به سر آمد عمر رسيده، و شايد كه تعقل كنيد)).
    و همچنين مى فرمايد: و اختلاف الليل و النهار و ما انزل الله من اسماء من رزق فاحيا به الارض بعد موتها و تصريف الرياح آيات لقوم يعقلون (268): ((و در آمد و شد شب و روز، ورزق و روزى كه خداوند از آسمان نازل كرده وبواسطه آن زمين را پس از بى حاصل شدن سرزنده مى كند و در گردانيدن بادها، نشانه ها و آياتى است براى قومى كه عقل و خرد را بكار بندند)).
    خداوند مى فرمايد: يحيى الارض بعد موتها قد بينا لكم الايات لعلكم تعقلون (269): ((زمين را پس از بى حاصل شدن سرزنده گرداند، ما آيات را براى شما بيان كرده، شايد كه تعقل كنيد)).
    خداوند مى فرمايد: وجنات من اعناب وزرع و نخيل صنوان و غير صنوان يسقى بماء واحد و نفضل بعضها على بعض فى الاكل ان فى ذلك لايات لقوم يعقلون (270): ((و باغهايى از انگور، زراعت و نخل، كه از يك پايه روئيده يا از پايه هاى متعدد، و از يك آب آبيارى مى شود، و بعضى را بر بغض ديگر از جهات خوراك برترى داديم، و در آن نشانه هائى است براى قومى كه تعقل مى كنند)).
    خداوند فرموده است: و من آياته يريكم البرق خوفا و طمعا و ينزل من السماء ماءفيحيى به الارض بعد موتها ان فى ذلك لايات لقوم يعقلون (271): ((يكى از نشانه هاى او اين است كه برق به شما نشان مى دهد كه هم مايه ترس است و هم اميد، و از آسمان آبى نازل كرده زمين را بعد از مردنش زنده مى كند، و در آن نشانه هائى است براى قومى كه عقل دارند)).
    خداوند فرموده است: قل تعالوا اتل ما حرم ربكم عليكم الا تشركوا به شيئا وبالوالدين احسانا و لا تقتلوا اولادكم من املاق نحن نرزقكم و اياهم و لا تقربوا الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و لا تقتلوا النفس التى حرم الله الا بالحق، ذلكم و صاكم به لعلكم تعتقلون (272): ((بگو بيائيد تا بگويم آنچه پروردگارتان بر شما حرام كرده است: اينكه چيزى را شريك او قرار نداده، به پدر و مادر احسان كنيد، فرزندانتان را به دليل فقر نكشيد كه ما شما و آنها را روزى مى دهيم، به كارهاى قبيح نزديك نشويد چه مخفى باشد چه علنى، و كسى را كه خداوند كشتنش را حرام كرده است نكشيد مگر به حق، اين چيزى است كه خداوند شما را بدان وصيت نموده شايد كه تعقل كنيد)).
    خداوند مى فرمايد: هل لكم من ما ملكت ايمانكم من شركاء فى ما رزقناكم فانتم فيه سواء تخافونهم كخيفتكم انفسكم كذلك نفصل الايات لقوم يعقلون (273): ((آيا از ميان بردگان شما كسانى هستند كه شريك شما باشند در آنچه ما به شما روزى داديم، به طورى كه هر دو نسبت به آن مساوى باشيد، از آنها بترسيد همانگونه كه از يكديگر مى ترسيد؟ ما اينگونه آيات را براى كسانى كه عقل دارند توضيح مى دهيم)).
    اى هشام! خداوند پس از آن اهل عقل را موعظه و آنها را به آخرت علاقمند نموده و مى فرمايد: و ما الحياه الدنيا الالعب ولهو وللدار الاخره خير للذين يتقون افلا تعقلون (274): ((و زندگى دنيا جز بازى و وقت گذرانى نيست، و منزلگاه آخرت براى كسانى كه تقوى دارند بهتر است، آيا شما تعقل نمى كنيد)).
    اى هشام! سپس خداوند كسانى را كه تعقل نمى كنند از عقاب خود ترسانده و مى فرمايد: ثم دمرنا الاخرين و انكم لتمرون عليهم مصبحين و بالليل افلا تعقلون (275): ((سپس ديگران را نابود كرديم، و شما صبح و شام بر آنان مى گذريد آيا شما تعقل نمى كنيد)).
    و خداوند فرمود: انا منزلون على اهل هذه القريه رجزا من السماء بما كانوا يفسقون ولقد تركنا منها آيه بينه لقوم يعقلون (276): ((ما به خاطر فسق اهالى اين شهر، عذابى از آسمان بر آنها نازل خواهيم كرد، و ما نشانه اى آشكار از اين شهر براى قومى كه تعقل مى كنند باقى گذاشتيم)).
    اى هشام! عقل همراه علم است و از اين رو خداوند مى فرمايد: وتلك الامثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون (277): ((و ما آن نمونه ها را براى مردم مى آوريم، و جز عالمان كسى آن را درك نمى كند)).
    اى هشام! سپس خداوند بى خردان را نكوهش نموده و مى فرمايد: و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آباءنا اولوكان آباوهم لايعقلون شيئا و لا يهتدون (278): ((و اگر به آنها گفته شود از آنچه خداوند نازل كرده است پيروى كنيد، مى گويند بلكه ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم پيروى مى نمائيم، آيا - آنها چنين مى كنند - اگر چه پدرانشان عقل نداشته و هدايت نشده باشند)).
    و مى فرمايد: و مثل الذين كفروا كمثل الذى ينعق بما لا يسمع الا دعاء و نداء صم بكم عمى فهم لا يعقلون (279): ((مثال دعوت تو از كفار مثال كسى است كه گوسفندانى را صدا مى كند كه جز سر و صدا چيزى را نمى شنوند، آنها كر، لال و كوراند، پس آنها عقل و شعور ندارند)).
    خداوند مى فرمايد: و منهم من يستمعون اليك افانت تسمع الصم ولو كانوا لا يعقلون (280): ((و ميان آنها كسانى هستند كه به تو گوش فرا مى دهند، مگر تو مى توانى ناشنوايان را وادار كنى كه بشنوند هر چند كه عقل نداشته باشند)).
    و مى فرمايد: ام تحسب ان اكثرهم يسمعون او يعقلون ان هم الا كالانعام بل هم اضل سبيلا(281): ((و آيا مى پندارى كه اثر آنها مى شنوند يا تعقل مى كنند، آنها جز مانند چهارپايان نيستند، بلكه گمراه تراند)).
    خداوند مى فرمايد: لا يقاتلونكم جميعا الا فى قرى محصنه او من وراء جدر باءسهم بينهم شديد تحسبهم جميعا و قلوبهم شتى ذلك بانهم قوم لا يعقلون (282): ((آنها دسته جمعى با شما نمى جنگند، مگر در دژهاى محكم يا از پشت ديوارها، قدرت آنان در ميان خودشان زياد است، آنها را متحد مى پندارى در حاليكه دلهاى آنان متفرق است، زيرا آنها قومى هستند كه عقل ندارند)).
    و مى فرمايد: و تنسون انفسكم و انتم تتلون الكتاب افلا تعقلون (283): ((و خود را از ياد مى بريد در حاليكه شما كتاب - تورات - را مى خوانيد، مگر شما عقل نداريد)).
    اى هشام! خداوند پس از آن اكثريت را نكوهش كرده مى فرمايد: وان تطع اكثر من فى الارض يضلوك عن سبيل الله (284): ((و اگر از اكثريت كسانى كه روى زمين هستند پيروى كنى تو را از راه خدا گمراه مى سازند)).
    next page

    fehrest page


    back page

  6. #26
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    و مى فرمايد: ولئن سالتهم من خلق السموات و الارض ليقولن الله قل الحمد لله بل اكثرهم لايعلمون (285): ((و چنانچه از آنها سؤال كنى چه كسى آسمانها و زمين را آفريد، آنها خواهند گفت ((خداوند))، بگو خدا را ستايش مى كنم، ولى اكثر آنها جاهلند)).
    اى هشام! سپس خداوند اقليت را ستايش كرده مى فرمايد: و قليل من عبداى الشكور(286): ((عده اندكى از بندگان من شكر گزارند)).
    و مى فرمايد: و قليل ما هم (287): ((و چقدر كم اند)).
    و مى فرمايد: و قال رجل مومن من آل فرعون يكتم ايمانه اتقتلون رجلاان يقول ربى الله (288): ((مرد مومنى از خاندان فرعون كه ايمان خود را مخفى نگه مى داشت گفت آيا مردى را مى كشيد به خاطر آنكه مى گويد پروردگار من خداوند است)).
    و من آمن و ما آمن معه الاقليل (289): ((و هر كه را كه ايمان آورد، ولى كسى با او ايمان نياورد جز تعدادى اندك)).
    ولكن اكثرهم لا يعلمون: ((ولى اكثر آنها نمى دانند))، اكثرهم لايعقلون: ((اكثر آنها عقل ندارند)). اكثرهم لا يشعرون: ((اكثر آنها شعور ندارند)).(290)
    اى هشام! خداوند بعد از آن افراد عاقل را به بهترين وجه نام برده و بهترين لباس را بر تن آنها آراسته، مى فرمايد: يوتى الحكمه من يشاء و من يوت الحكمه فقد اوتى خيرا فقد اوتى خيرا كثيرا و ما يذكر الا اولوا الالباب (291): ((حكمت را به هر كه بخواهد مى دهد، و هر كه حكمت بدست آورد استفاده زيادى كرده است، و هيچ كسى جز عقلا متذكر نمى شوند)).
    والراسخون فى العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا و ما يذكر الااوالالباب (292): ((افرادى كه در علم استوارند مى گويند ما به آن ايمان آورديم، همه از طرف پروردگار ما است، و كسى جز عقلا متذكر نمى شود)).
    ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولى الالباب (293): ((در خلقت آسمانها و زمين و در آمد و شد شب وروز نشانه هائى براى دارندگان عقل وجود دارد)).
    افمن يعلم انما انزل اليك من ربك الحق كمن هو اعمى انما يتذكر اولوا الالباب (294): ((آيا كسى كه مى داند آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده حق است، مانند كسى است كه نابينا مى باشد، تنها افراد خردمند متذكر مى شوند)).
    اءمن هو قانت آناء الليل ساجدا وقائما يحذر الاخره ويرجوا رحمه ربه قل هل يستوى الذين يعلون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اولوالالباب (295): ((و يا آن كس كه در ساعات شب در حال سجود و قيام به اطاعت مشغول بوده، از - عذاب - آخرت بيمناك و به رحمت پروردگارش اميدوار است، بگو آيا آنها كه مى دانند با آنهائى كه نمى دانند مساوى هستند؟، تنها خردمندان متذكر مى شوند)).
    كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته و ليتذكر اولوا الالباب (296): ((كتاب مباركى كه بر تو نازل كرديم تا در آيات آن تدبر كنند، و خردمندان متذكر شوند)).
    و لقد آتينا موسى الهدى واورثنا بنى اسرائيل الكتاب هدى و ذكرى لاولى الالباب (297): ((ما به موسى هدايت داده، بنى اسرائيل را وارث كتاب قرار داديم، كتابى كه هدايت و تذكر براى خردمندان است)).
    و همچنين خداوند فرموده است: و ذكر فان الذكرى تنفع المومنين (298): ((يادآورى كن، كه يادآورى مومنان را سودمند است)).
    اى هشام! خداوند متعال در كتاب خود مى فرمايد: ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب (299): ((در اينها يادآورى است براى كسى كه قلب دارد)) و منظور از قلب عقل است.
    و مى فرمايد: و لقد آتينا لقمان الحكمه (300): ((و ما به لقمان حكمت داديم)). كه حكمت به معنى دانائى و عقل است.
    اى هشام! لقمان به فرزندش گفت: در برابر حق فروتن باش، تا عاقل ترين مردم باشى، انسان با هوش به سوى صاحب حق مى رود. فرزندم ! دنيا درياى ژرفى است كه مردم زيادى در آن غرق شده اند، پس بايد كشتى تو در اين دريا پرهيز و تقواى الهى باشد، ابزار كشتى ايمان، باد بانش توكل، ناخداى آن عقل، راهنمايش علم و سكان كشتى صبر باشد.
    اى هشام! هر چيزى دليلى دارد، دليل عقل فكر كردن و دليل فكر كردن سكوت است، و هر چيزى مركبى دارد، و مركب عقل تواضع است، و در جهالت تو همين بس كه آن چه را خدا نهى كرده است مرتكب شوى.
    اى هشام! خداوند انبيا و فرستادگان خود را به سوى بندگانش نفرستاد مگر براى آنكه درباره خدا تعقل كنند، پس هر كه بهتر اجابت كند، شناخت بهترى دارد، و آن كه داناتر به امر خدا باشد عقل بهترى دارد، و آنكه عقلش ‍ كاملتر است مقام بالاترى در دنيا و آخرت پيدا خواهد كرد.
    اى هشام! خداوند دو حجت بر مردم دارد، حجتى ظاهرى و حجتى درونى. حجت ظاهرى، فرستگان خدا شامل: پيامبران و ائمه (عليه السلام) مى باشند، اما حجت درونى عقل مى باشد.
    اى هشام! عاقل كسى است كه حلال او را از شكر باز نمى دارد، و حرام صبر او را نمى ربايد.(301).
    اى هشام! هر كس سه چيز را بر سه چيز چيره سازد، گويا در نابودى عقل خويش كمك كرده است:
    كسى كه نور تفكر را با آرزوهاى طولانى تاريك نمايد، و كسى كه زيبائى هاى حكمت خود را با سخنان بيهوده خويش از ميان ببرد و كسى كه نور عبرت آموزى خود را با شهوت هاى خويش خاموش سازد، گويا او به هواى نفس ‍ خود كمك كرده تا عقلش را از بين ببرد، و هر كه عقل خود را نابود ساخت دين و دنياى خويش را تباه كرده است.
    اى هشام! چگونه عمل تو نزد خدا ارزش پيدا كند در حالى كه تو قلب خود را از امر پروردگارت مشغول نموده و از هواى نفس خود براى پيروزى بر عقلت اطاعت كرده اى.
    اى هشام، صبر بر تنهايى علامت قدرت عقل است، پس هر كه درباره خدا تعقل كند اهل دنيا و دوستداران آنها را ترك گفته، و به آنچه نزد خدا است دل ببندد، خدا مونس او در وحشت، يار او در تنهايى، بى نيازى او در فقر بوده و بدون داشتن اهل و عشيره او را عزيز مى گرداند.
    اى هشام! حق براى اطاعت خداوند بر قرار شده است، و هيچ راه نجاتى جز در طاعت خدا نيست، و طاعت در علم بوده، علم در يادگيرى، و يادگيرى در عقل است، و علم آن است كه نزد عالم ربانى است و شناخت علم تنها با عقل ميسر است.
    اى هشام! عمل اندك از عالم، هم مقبول بوده و هم چند برابر مى شود، و عمل فراوان از اهل هوى و جهل مردود است.
    اى هشام! عاقل به كمترين متاع دنيا راضى است اگر با حكمت باشد، ولى به حكمت اندك راضى نشود اگر چه دنيا را داشته باشد، و از اين رو است كه تجارت آنها سودآور گرديده است.
    اى هشام! عقلا كارهاى بيهوده دنيا را ترك كرده چه رسد به گناهان، و ترك دنيا فضيلت است ولى ترك گناه واجب مى باشد.
    اى هشام! عاقل به دنيا و اهل آن نگاه كرده دانست كه دنيا جز با زحمت به دست نيايد، و به آخرت نگاه كرده دانست آخرت نيز جز با زحمت بدست نيايد، و لذا با زحمت پايدارترين آن دو را انتخاب كرد.
    اى هشام! عقلا به دنيا زهد ورزيده و به آخرت علاقمند شدند زيرا آنها دانستند كه دنيا خواهان است و خواسته شده، آخرت نيز خواهان است و خواسته شده، هر كه آخرت را بخواهد دنيا او را خواسته تا او رزق خود را از دنيا بگيرد، و هر كه دنيا را بخواهد آخرت او را خواسته و مرگ او فرا رسد، هم دنيايش را فاسد نموده و هم آخرتش را.
    اى هشام! هر كه بى نيازى را بدون دارائى، آرامش قلب را به دور از حسد، و سلامت در دين را خواهد، بايد خواسته خود را خاضعانه از خداى متعال طلب كند، از خدا بخواهد تا عقلش را كامل نمايد، زيرا هر كه عاقل شد به آن اندازه كه كفايتش كند قانع مى شود، و هر كه قانع مى شود، و هر كه قانع شد به آنچه كفايت كند او را بى نياز گردد، و هر كه به مقدار كفايت خود قانع نشد هيچ گاه به بى نيازى نخواهد رسيد.
    اى هشام! خداوند درباره يك قوم نيكوكار حكايت مى كند كه آنها وقتى دانستند كه دلها مى لغزد و به كورى و پستى بر مى گردد چنين گفتند:
    ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا و هب لنا من لدنك رحمه (302): ((پروردگارا، دلهاى ما را پس از آنكه هدايتمان كردى ملغزان، و از نزد خود به ما رحمت ببخش)).
    در واقع آنكه درباره خدا تعقل نكند خدا ترس نخواهد بود، و هر كه درباره خدا تعقل نكرد نمى تواند بر شناختى دل ببندد كه در بصيرت ثابت قدم بوده و حقيقت آن را در قلب خود بيابد، و هيچ كس چنين نگردد مگر آنكه سخنش تصديق كننده عملش و نهانش موافق با ظاهرش باشد. زيرا خداوند تبارك و تعالى بر نهان مخفى عقل دلالت نمى كند مگر با ظاهر گويايى از آن.
    اى هشام! اميرالمومنين (عليه السلام) مى گفت: خداوند را با چيزى بهتر از عقل عبادت نكرده اند، و عقل كسى كامل نشود تا آنكه چند خاصيت مختلف در او باشد: كفر و شرك از او سر زند، اميد خير و صلاح از او باشد، آن چه از دارائى اش زائد بر موونه است ببخشد، سخن بيهوده از او سر نزند، سهم او از دنيا به اندازه نياز باشد، در طول عمرش از فراگيرى علم سير نشود، براى او با خدا بودن تواءم با ذلت محبوب تر است از عزت بدون خدا، تواضع نزد او محبوب تر از معروف شدن است اندك نيكوكارى ديگران را زياد و نيكوكاران فراوان خود را كم مى شمارد، همه مردم را از خودش بهتر و خود را از همه پايين تر مى بيند، و اين است اساس نيكيها.
    اى هشام! عاقل دروغ نمى گويد هر چند هواى نفس او چنين خواهد.
    اى هشام! هر كه مروت ندارد دين ندارد، و هر كه عقل ندارد مروت ندارد، با ارزش ترين مردم كسى است كه دنيا را براى خود ارزشمند نبيند، و در واقع بهاى بدنهاى شما چيزى جز بهشت نيست، پس آنها را به چيز ديگرى نفروشيد.
    اى هشام! اميرالمومنين (عليه السلام) مى گفت:
    علامت عاقل اين است كه سه خاصيت در او باشد: اگر از او سؤال شود جواب دهد، اگر ديگران از سخن گفتن ناتوان باشند او به سخن آيد، و هميشه نظرى مى دهد كه صلاح اهل خود در آن است، و اگر كسى هيچ يك از اين سه خاصيت را نداشته باشد احمق است.
    اميرالمومنين (عليه السلام) مى گويد: كسى در صدر مجلس نمى نشيند مگر آنكه اين سه خاصيت يا يكى از آنها در او باشد، پس هر كس هيچ يك از آنها در او نبوده و در صدر مجلس بنشيند احمق است.
    حسن بن على (عليه السلام) گفته است: اگر حاجتى داشتيد، آن را از اهلش ‍ بخواهيد، گفتند: اى فرزند رسول خدا، اهل آن چه كسانى هستند؟
    گفت: آنها كه خداوند در كتاب خود اينگونه ياد كرده است:
    انما يتذكر اولوا الالباب (303): ((تنها خردمندان متذكر مى شوند)).
    سپس گفت: اولوا الالباب همان دارندگان عقل اند.
    على بن الحسين (عليه السلام) نيز مى گويد: همنشينى افراد صالح انسان را به نيكوكارى وا مى دارد، فراگيرى آداب علما عقل را زياد مى كند، اطاعت از اولياى امر عادل كمال عزت است، به كارگيرى ثروت تمام مروت است، راهنمائى مشورت كننده اداى حق نعمت است (304)، و خوددارى از اذيت و آزار ديگران كمال عقل بوده و راحتى و آرامش بدن، در حال و آينده را بدنبال خواهد داشت.
    اى هشام! عاقل با كسى كه بيم آن مى رود كه او را تكذيب كند سخن نمى گويد، و از كسى كه مى ترسد او را رد كند چيزى نمى خواهد، و براى انجام كارى كه توانائى اش را ندارد آماده نمى شود، و به كسى كه اميد او را ناديده گيرد اميدوار نمى شود، و اگر بيم آن داشته باشد كه كارى به دليل ناتوانى از انجام آن از دست بدهد در اينصورت بر آن كار اقدام نمى كند)).(305)
    و صدها روايت ديگر كه نشاندهنده اهميت عقل و جايگاه آن در مكتب اهل بيت (عليه السلام) مى باشد. عقل همان نور الهى است كه انسان به واسطه آن حقايق اشياء را بدست مى آورد، و لذا عقل يك عطيه الهى است نه اينكه امرى ذاتى در انسان باشد كه از قوت به فعل منتقل شود، آنگونه كه فلاسفه گويند، آنها عقل را به عنوان نيرويى در انسان تعريف كرده اند كه انسان به واسطه آن مى تواند تئورى ها را از امور ضرورى بدست آورد مانند محال بودن اجتماع تقيضين، و يا حادث بودن هر متغير. هرگاه انسان بتواند تئورى ها را از اين ضروريات بدست آورد، در واقع به مرحله عقل رسيده است، و عقل مرتبه اى از مراتب نفس است، يعنى هرگاه نفس به كمال برسد، عقل مى شود.
    وقتى نتيجه گيرى ها را ولو با بيست واسطه به ضروريات متصل كرديم آنگاه آنها را معقولات ناميم. ولى آنها عقل را با معقول و علم را با معلوم مخلوط كردند، خود را سرگرم معلوم و معقول نموده و از نورى كه سرمنشاء فراگيرى و تعقل اشياء است غافل گشتند، و اين همان گمراهى واقعى است، زيرا ما با وجدان خود آن نورى كه توسط آن حقائق اشياء را مى توان شناخت، مى بينيم كه خارج از ذات ما و ذات معلومات است، آن يك مرحمت الهى است كه توسط آن خود را تعليم داده و حقايق اشياء را بدست مى آوريم، و الا كجا است اين عقل در ايام كودكى، و همه مى دانند كه اگر ذاتى بود، ديگر قابل جدا شدن نبود.
    خداوند مى فرمايد: والله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا(306): ((و خداوند شما را از شكم مادرانتان خارج كرد در حاليكه چيزى نمى دانستيد)). اين آيه دقيقا ما را متوجه واقعيت عقل و علم مى سازد، و به ما مى فهماند كه عقل و علم دو نور روشنگرى است كه هيچ يك از ما وقتى كه از مادر متولد شديم آنها را نداشته ولى اكنون داراى عقل و علم شده ايم پس بايد اعتراف كنيم كه اين دو را خدا به ما داده، زيرا اگر از ما بود بايد از كودكى آن را مى داشتيم.
    پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) اين حقيقت را اينگونه بيان و تاكيد مى كند: ((هرگاه بچه به حد مردان يا زنان برسد، آن پرده كنار رفته و در دل اين انسان نورى وارد مى شود كه مى تواند واجب را از مستحب و خوب را از بد تميز دهد. در حقيقت، موقعيت عقل نسبت به قلب مانند چراغ نسبت به خانه است)).
    بنابراين عقل نورى است الهى و معصوم از خطا، همچنان كه وحى نورى الهى و معصوم از خطا است، پس اختلافى ميان آنها نيست، بلكه آنها دو نور از يك چراغ اند، خداوند نور اول را در انسان و نور دوم را در قرآن و حديث قرار داده و هر دوى آنها يكديگر را تكميل و تصديق مى كنند.
    رابطه ميان عقل و وحى، رابطه برانگيختن است، همانگونه كه اميرالمومنين (عليه السلام) در توصيف ماموريت انبيا مى گويد: ((تا اعماق عقلها را برانگيزند)) پس بنابر اصل عقلانى بودن قرآن كه بر محور ذكر قائم است هيچ جدائى ميان عقل ووحى وجود ندارد. عقل سليم آن است كه با وحى الهى پرورش مى يابد، رشد مى كند، تاييد مى شود و به هدف مى رسد، و بنابراين عقلى كه راهنمايش بصيرت وحى باشد مى تواند معيار درستى براى كشف معارف دينى باشد.
    و اين حقيقت مهم موجب اختلاف مسلمين و پيدايش مذاهب ميان آنها شد.
    اهل حديث به دليل جمود فكرى، بر ظاهر متون تكيه كردند، معتزله به دنبال تاويل رفته و اشاعره سعى كردند ميان تاويل و عمل به ظاهر متون جمع كنند، اما فلاسفه راهى خلاف راه خدا براى خود انتخاب نموده، ادعا كردند كه با نيروى انسانى مى توان به حقايق رسيد. ولى هيچ يك از اين گروه ها به واقعيت نرسيدند.
    حال چون سخن درباره حنابله است، بايد گفت كه انكار عقل و ترك عمل به آن، دليلى ندارد، كسى كه كتب حنبليان را مطالعه كند آن عقايد ضد و نقيض و مخالف عقل و فطرت انسان را مى بيند، آنها به رواياتى ايمان دارند كه تشبيه و تجسيم خداوند سبحان را مطرح مى كند، و لذا به نظر مى رسد كه عقايد آنها چندان تفاوتى با عقايد يهود، نصارى و مجوس ندارد، و ميان آنها مذاهب تجسيم، تشبيه، رويت خدا، جبر و ديگر عقايد اهل كتاب پيدا شد.
    و بازگشت همه اينها به طرز برخورد نادرست با احاديث است، آنها در مفهوم احاديث دقت ننموده و اسناد حديث را بررسى نكرده اند، آنها بدون آنكه احاديث را با قرآن و عقل تطبيق دهند به آن ايمان مى آوردند.
    آنها در تقليد عاميانه به جايى رسيدند كه با ظاهر اخبار و آثارى كه راويان حديث آنها را نقل كرده اند عمل مى كردند هر چند اين اخبار به معصوم نرسد يا بدون سند، جعلى و ساختگى باشد و يا آنكه شاذ، غير قابل قبول، عجيب و غريب يا از اسرائيليات باشد مانند روايت هاى كعب، و هب و غيره.... و هر چند اين روايات با روايت هايى قطعى كه جزء متون شرع، ادراكات حس و مسائل يقينى عقلى مى باشند تعارض داشته باشد، آنها هر كه را منكر اين روايات شود كافر دانسته و هر كه را با آنها مخالفت نمايد فاسق گويند....)).(307)
    و اگر بر خورد با احاديث اينگونه باشد، مطمئنا عقايد اسلامى گرفتار هزاران حديث جعلى و اسرائيلياتى خواهد شد كه توسط يهود وارد معتقدات مسلمين شده است.
    اما اينكه حنابله ادعا مى كنند كه خود پيرو كتاب و سنت بوده و ديگران گمراه يا كافراند تنها يك ادعاى بى پايه و بدون دليل است زيرا همه مسلمين اقرار به حجيت سنت و عمل به آن دارند، ولى اختلاف در اين است كه حنابله به آنچه از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت شده ايمان دارند، بدون آنكه به سند آن اعتماد داشته يا خود حديث را فهميده و نسبت به مفاهيم آن آگاهى داشته باشند، همانگونه كه زمخشرى مى گويد:
    وان قلت من اهل الحديث و حزبه يقولون تيس ليس يدرى و يفهم
    اگر خود را از اهل حديث قلمداد كنم، خواهند گفت كه او مانند بزى است كه نه مى داند و نه شعور دارد.
    رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده است: من كذب على متعمدا فليتبواء مقعده من النار: هر كه عليه من دروغ گويد، جايگاه او آتش است)).
    اين حديث به طور آشكار نشان مى دهد كه دشمنان دين به پيامبر و به اسلام نسبت هايى ناروا خواهند داد كه عقايد دين را منحرف مى سازد. بنابراين بايد مطالعه حديث تابع روش هاى علمى و منطقى باشد، نه آنگونه كه حنبليان عمل كرده اند. آنها به هر حديثى كه در متن كتابها وجود دارد ايمان دارند، خواه اين حديث معقول باشد يا غير معقول، موافق قرآن باشد يا مخالف آن.
    ابن حنبل در رساله خود مى نويسد:
    ((حديث را همانگونه كه با ما رسيده و نقل كرده اند روايت مى كنيم، آن را باور كرده و مى دانيم كه واقعيت همان است كه به ما رسيده است )).(308)
    مى گويد: ((على بن عيسى به من خبر داد كه يك حنبلى چنين روايت كرده است: از ابو عبدالله (احمد بن حنبل) درباره احاديثى پرسيدم كه مى گويد خداوند متعال هر شب به آسمان دنيا نازل مى شود، (و اينكه خدا ديده مى شود)، (خدا پاى خود را بر زمين مى گذارد)، و امثال اين احاديث، ابو عبدالله گفت: به اين احاديث ايمان داشته و تصديق مى كنيم نه مى گوئيم ((چگونه)) و نه ((چه معنى دارد؟)). يعنى اينكه به احاديث شكل نمى دهيم و آنها را با تاويل منحرف نمى كنيم و نمى گوئيم كه معناى حديث چنين است، و هيچ حديثى را رد نمى كنيم )).(309)
    اين است روش آنها در برخورد با حديث، چيزى را رد نكرده و همه را مى پذيرند. و توجيه هاى بى ربط آنان بسيار خنده آور است، زيرا پذيرفتند اين احاديث درست به معنى پذيرفتن تجسيم و تشبيه است، حتى اينكه بعضى از آنها كه ((حوشيه)) نام دارند معتقداند كه خداى متعال داراى جسم است.
    شهرستانى مى گويد: ((اما حشوى هايى كه قائل به تشبيه اند جايز دانسته اند كه با پروردگارشان مصافحه كرده و دست به بدن او گذارند، آنها مى گويند كه مسلمانان مخلص اگر در رياضت و كوشش به حد اخلاص ‍ رسيدند مى توانند در دنيا و آخرت با خدا معانقه كنند)).(310)
    نمونه هايى از احاديث تجسيم:
    به عنوان نمونه، تعدادى از روايات كتاب ((السنه)) كه روايت هاى عبدالله از پدرش احمد بن حنبل بوده و كتاب ((التوحيد)) از ابن خزيمه را انتخاب و مطرح مى كنيم:
    1 - عبدالله بن احمد اين روايت را با سند نقل كرده مى گويد: رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((پروردگار ما از نااميدى بعضى بندگان و تقرب بعضى ديگر مى خندد، گفتم: يا رسول الله، مگر پروردگار هم مى خندد، گفت: آرى، گفتم: از خير پروردگار خندان بى نصيب نخواهيم ماند)).(311) و ديگر رواياتى كه نشان مى دهد كه خداى متعال مى خندد.
    2 - ((عبدالله گفت: روايتى براى پدرم خواندم.... سپس اسناد را تا سعيد بن جبير نقل كرد، مبنى بر اينكه آنها مى گويند: ارواح از يك ياقوت گرفته مى شوند، ولى نمى دانم كه گفت آن ياقوت سرخ است يا نه؟ و من مى گويم كه سعيد بن جبير گفته است: آنها از يك زمرد بوده و نوشته آن از طلا است. كه خداى رحمن به دست خود آن را نوشته و اهل آسمانها صداى حركت قلم را هنگام نوشتن مى شنوند)).(312)
    3 - گفت: پدرم روايت كرده است.... با سند از ابو عطا كه گفت: ((خداوند در حالى كه با كمر به يك سنگ بزرگ تكيه داده بود با دست خود تورات را براى موسى با مرواريد در الواح نوشت، موسى صداى حركت قلم را مى شنيد، ميان او و خدا چيزى جز حجاب وجود نداشت)).(313)
    آيا جز تجسيم و تشبيه آشكار از اين روايات فهميده مى شود؟ هركس به اين احاديث ايمان داشته و ادعا كند كه پروردگار را در تخيل و تصور خود نمى آورد دروغ گفته است، آنها خدا را تصور و توهم مى كنند.
    روزى ميان برادرم و يكى از شيوخ وهابيت - كه به طور طبيعى ادامه دهنده عقائد حنابله هستند - بخثى درباره صفات الهى در گرفت، برادرم خدا را از اين صفات منزه دانسته و با تمام روش ها سعى در اثبات فساد اين عقايد داشت، ولى فايده اى نداشت، در پايان برادرم اين سؤال را مطرح كرد:
    اگر به نحوى براى خداى سبحان اين صفات ثابت شود، و معلوم گردد كه خدا صورت، دو دست، دوپا، دو چشم.... و ديگر صفاتى كه براى پروردگارشان قائل اند دارد، آيا انسان نمى تواند خدا را تصور و تخيل كند؟ بلكه حتما او را تخيل خواهد كرد زيرا نفس انسان بعد از توصيف، هميشه در تصور و تخيل است. جواب آن وهابى نشان دهنده عقيده كامل او در تجسيم و تصوير است، او گفت: مى توانى خدا را تخيل و تصور كنى ولى نبايد از او خبر دهى....!!
    برادرم گفت: چه فرق مى كند كه بتى را جلوى خود گذاشته و عبادتش كنى، يا آنكه بت را تخيل كرده و به عبادت آن بپردازى؟
    گفت: اين كلام رافضيان است، خدا روى آنها را سياه كند، به خدا ايمان مى آورند ولى او را به اين صفات متصف نمى كنند، پس آنها خدايى را مى پرستند كه وجود ندارد.
    برادرم گفت: خداى حق آن است كه عقلها بر او احاطه نداشته و ديدگان به او نمى رسند، نه با ((كجا)) گفتن جايى براى او درست شود و نه با ((چگونه)) گفتن، براى او چگونگى مطرح شود، درباره او نه ((چرا)) بايد گفت و نه ((چگونه))، زيرا او است كه به ((كجا)) جا داده و به ((چگونه)) چگونگى بخشيده است، پس ‍ آنچه را كه تصور مى كنى نمى توان تصور كنى همان خدا است، و آنچه را كه تصور مى كنى مخلوق است، ما از ائمه اهل بيت (عليه السلام) اينگونه سخنى يادگرفته ايم: كل ما تصور رتموه فى ادق معانيه فهو مخلوق مثلكم، مردود اليكم: آنچه را كه به دقيق ترين معانى خود تصور كرده ايد مخلوقى است مانند خودتان، و به سوى شما بر مى گردد))، پس كمال شناخت خدا در ناتوانى از شناخت او است.
    او با خشم جواب داد: ما براى خدا آنچه را كه او براى خويش پذيرفته قبول مى كنيم و بس.
    ببينيد چگونه براى خداى متعال انگشت ساخته اند، لعنت خدا بر آنها باد، و از اين انگشتان خنصر (انگشت كوچك) را مشخص كرده و براى آن انگشت - پناه بر خدا - مفاصل قائل اند.
    next page

    fehrest page


    back page

  7. #27
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    همان گونه كه ابن خزيمه در كتاب توحيد با اسنادش به انس بن مالك روايت كرده مى گويد: رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: ((وقتى پروردگار موسى براى كوه متجلى شد، انگشت كوچك خود را بالا برده و يك مفصل آن را گرفت، آنگاه كوه از هم پاشيد، حميد به او گفت: آيا اين روايت را نقل مى كنى؟ گفت: آن را انس از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت كرده و حال تو مى گويى آن را نقل نكنم؟))(314)
    ابن حنبل از پدرش مانند اين خبر را روايت كرده، با اسناد آن به انس، مى گويد كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ((وقتى خداى موسى براى كوه تجلى كرد اينگونه گفت.... و با انگشت كوچك خود اشاره كرد و آن قضيه را نقل كرد)).(315)
    اى خواننده با خرد، تو از اين سخن چه نتيجه مى گيرى؟
    براى خدا دستى قائل شده و براى دست انگشت، و از ميان انگشتان انگشت كوچك را گرفته و گفتند كه انگشت كوچكش مفصل دارد...!!! همين جا متوقف شويد تا منظره را براى شما كامل كنيم.
    براى خداوند دو بازو و سينه قائل شدند، عبدالله گويد پدرم گفت.... و پس ‍ از ذكر اسناد به نقل از عبدالله بن عمر مى گويد: ((ملائكه از نور دو بازو و سينه خدا ساخته شدند)).(316)
    و با اسناد به ابوهريره روايت مى كند كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: ((كلفتى پوست كافر سيدرضى و دو ذراغ است از ذراغهاى خدا (به اندازه سى و دو برابر بازوى خدا) و دندان او نيز چنين است)).(317)
    علاوه بر داشتن سينه و بازو، همچنين مى توان از اين حديث نتيجه گرفت كه دو بازوى خدا داراى اندازه مشخصى است، والا نمى تواند واحد طول باشد.
    آنها به اين هم اكتفا نكرده، بلكه براى خدا قائل به ((پا)) نيز هستند.
    عبدالله بن احمد بن حنبل با اسنادش از انس بن مالك روايت كرده مى گويد: رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: ((در آتش ‍ انداخته مى شوند، آتش مى گويد: آيا باز هم كسى هست، اين كار ادامه دارد تا آنكه خدا پايش يا قدمش را روى آتش گذاشته و آتش مى گويد: كافى است)).(318)
    ابن خزيمه از ابوهريره نقل مى كند كه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: ((آتش جهنم پر نمى شود تا آنكه خداوند پاى خود را در آن گذاشته، و آتش مى گويد: كافى است، كافى است آنگاه جهنم پر مى شود)).(319)
    براى كامل شدن منظره چه باقى مانده است؟ به خصوص آنكه براى خدا صورت نيز ساخته اند. شايد كلام و صدا باقى مانده باشد؟!
    ولى آن را نيز گفته و به صداى آهن تشبيه كرده اند.
    عبدالله بن احمد با سندش مى گويد: ((هرگاه خداوند براى وحى سخن گويد: اهل آسمان صدايى مانند صداى آهن بر روى كوه صفا مى شنوند)).(320)
    سپس قائل به وزن و سنگينى براى خدا شده و لذا هرگاه خدا روى كرسى مى نشيند صداى چوبهاى كرسى شنيده مى شود، اگر خدا وزن نداشت اين صداى چوب چه معنى دارد؟
    عبدالله بن احمد بن حنبل به اسنادش از عمر مى گويد: ((هرگاه بر كرسى نشست صدايى از آن شنيده مى شود مانند صداى محمل تازه ساخته شده))(321)، يعنى مانند صداى محمل بر پشت شتر هرگاه آدم سنگين وزنى سوار شود.
    همچنين با اسنادش به عبدالله بن خليفه مى گويد: ((زنى نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آمد و گفت: از خدا بخواه تا مرا به بهشت ببرد، پيامبر براى خدا تعظيم كرد و گفت: كرسى خدا به پهناورى آسمان ها وزمين است، هرگاه خدا روى آن مى نشيند به اندازه چهار انگشت جاى خالى باقى ميماند، و از كرسى صدايى بر مى آيد مانند صداى محمل هرگاه كسى بر آن سوار شود)).(322)
    ابن خزيمه اضافه كرده است: ((از سنگينى اش)).(323)
    بدين صورت منظره تخيلى كامل شده و از خدا يك انسان مى سازد كه داراى تمام صفات انسان از نظر داشتن جسم، اعضا و تركيبات و از نظر محدودبودن. اين ظاهر سخن آنها است هر چند آن را انكار مى كنند، ولى بالاتر از آن نيز مى گويند:
    در حديث آمده است كه خداوند آدم را به شكل خودش ساخت و طول او هفتاد ذراع بود.
    آنها معتقد به امكان ديدن خدا و نگاه كردن به او هستند، همانگونه كه ابن خزيمه با اسنادش به ابن عباس روايت مى كند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: ((پروردگارم را به زيباترين شكل ديدم، به من گفت: اى محمد، گفتم: لبيك و سعد يك، گفت: اهل ملكوت اعلى بر سر چه چيزى اختلاف دارند؟ گفتم: پروردگارا من نمى دانم، خداوند دست خود را ميان دوشانه من گذاشت و من سردى دست او را روى سينه ام احساس كردم، و آنگاه از آنچه بين مشرق و مغرب بود آگاه شدم))(324).
    همچنين با اسنادش مى گويد.... عبدالله بن عمر بن خطاب به دنبال عبدالله بن عباس فرستاد تا از او سؤال شود كه: آيا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) پروردگار خود را ديده است؟ عبدالله بن عباس جواب مثبت داد، عبدالله بن عمر فرستاده خود را باز گرداند كه: چگونه او را ديده است؟
    ابن عباس اينگونه جواب داد: او را در باغ سر سبز ديد كه بر فرشى از طلا و يك كرسى از طلا نشسته و چهار ملائكه او را حمل مى كردند، يكى به صورت يك مرد، دومى به صورت يك گاونر، سومى به شكل كركس و چهارمى به شكل شير)).(325)
    اين عقايد بمنزله - مشت نمونه خروار - است، ما به همين مقدار از عقايد حنابله و هم فكرهاى آنان درباره صفات خداوند تبارك و تعالى اكتفا مى كنيم، و از ديگر عقايد آنان صرف نظر كرده زيرا آنچه نقل شد براى مفتضح كردن آنان كافى است.
    بعضى از حنبليان وقتى متوجه كار زشت خود شدند، سعى در توجيه آن نموده و گفتند او اگر چه جسم دارد ولى بدون كيفيت است.
    اشعرى نيز اين توجيه رامعتبر شمرده و در صفحه 18 كتاب خود به نام ((ابانه)) مى گويد: ((خداوند متعال صورت دارد ولى بدون كيفيت، همانگونه كه خود فرموده است:
    وبيهقى وجه ربك ذوالجلال والاكرام (326): ((وروى پروردگار تو با جلال و جمال باقى مى ماند)) و دو دست هم دارد ولى بدون كيفيت، همانگونه كه مى گويد: (خلقت بيدى): ((با دو دستم خلق كردم)).
    و چه زيبا گفته است شاعر درباره آنها:
    قد شبهوه بخلقه و تخوفوا شنع الورى فتستروا بالبلكفه (327)
    ((او را شبيه مخلوقات دانستند و آنگاه از خشم مردم ترسيدند و لذا پشت پرده (بلاكيف) خود را مخفى نمودند)).
    هر كه تقل سالمى داشته باشد به وضوح مى بيند كه اين توجيه هيچ تغييرى در صورت قضيه ايجاد نمى كند زيرا جاهل بودن به كيفيت فائده اى ندارد و معنى صحيحى را در بر نمى گيرد، و بيشتر به ابهام و معما شباهت دارد زيرا قائل بودن به اين الفاظ با معانى حقيقى آن دقيقا به معنى قائل بودن به كيفيت براى آنها است، زيرا الفاظ مبتنى بر خود كيفيت است، و جارى بودن اين صفات با معانى متعارف آنها درست عين تجسيم و تشبيه است، و توجيه آن با جمله ((بلاكيف)) جز حرفى بر سر زبان نخواهد بود.
    به ياد دارم روزى با يكى از اساتيدمان در دانشگاه درباره مستوى شدن خداوند بر تخت بحث مى كردم، وقتى از دست من خسته شد گفت: ما همان را مى گوئيم كه گذشتگانمان مى گفتند: ((استواء معلوم، كيف مجهول و سؤال درباره آن بدعت مى باشد)).
    به او گفتم: تنها مساله را مبهم تر كردى، با زحمت فراوان آب را با آب معنى كردى.
    در حالى كه عصبانى شده بود گفت: چگونه؟
    گفتم: اگر ((استواء)) معلوم است پس ((كيف)) نيز معلوم مى باشد.
    و اگر كيف مجهول است، پس استواءهم مجهول بوده و از آن جدا نمى شود، فهميدن استواء درست عين فهميدن كيفيت است.
    و عقل هيچ فرقى ميان توصيف چيزى و كيفيت آن نمى گذارد، زيرا اين دو يكى هستند.
    مثلا اگر گفتى كه فلانى نشسته است، در اين صورت علم تو به نشستن او همان علمت به كيفيت او است، وقتى مى گوئى كه استوا معلوم است، پس ‍ همان علم به استوا، علم به كيفيت است، والاكلام تو تناقض خواهد داشت، بلكه عين تناقض است، چگونه تو عالم به استواء خواهى بود و در همان حال از كيفيت بى اطلاع؟!
    .... مدتى ساكت شد، هيچ جوابى نمى داد، سپس معذرت خواست كه عجله داشته و اجازه گرفت و رفت. پس با توجه به گرفتن معانى حقيقى الفاظ هر چه درباره عدم كيف گويند در واقع تناقض و ياوه گويى است، همچنين قول آنها به اينكه خداوند داراى يك دست حقيقى بوده ولى مانند بقيه دستها نيست، آخر اين قول ابتداى آن را نقض كرده و به عكس، زيرا دست به معنى حقيقى خود همان كيفيت مشخص را دارد، و نفى كيفيت از آن به معنى حذف حقيقت آن است.
    و اگر اين الفاظ بى محتوى براى تنزيه خداوند عزوجل كافى باشد پس ‍ مى توان گفت: خداوند جسم دارد بلاكيف، جسمى كه مشابه ديگر اجسام نيست، و خدا خون دارد بلاكيف، و همچنين گوشت و مو... دارد بلاكيف.
    حتى اينكه يكى از مشبهين گفته است: ((من حيا كردم كه براى خدا عورت و ريش قائل شوم، مرا از اين دو معاف دانسته و مى تواند درباره هر چيز ديگرى بپرسيد)).(328)
    البته مفهوم كلام ما اين نيست كه ما معتقد به تاويل در امثال اين آيات هستيم، ظاهر كتاب و سنت به بهانه اينكه مخالف عقل است را نمى توان تاويل كرد، بلكه اصلا در قرآن و سنت چيزى مخالف عقل نيست، و آنچه به ظاهر مخالف عقل مى باشد، در واقع ظاهر نيست، بلكه خيال مى كنند كه ظاهر است.
    در امثال اين آيات نيازى به تاويل نيست، زيرا لغت در دلالت معنوى خود به دو قسمت تقسم مى شود:
    1 - دلالت افرادى
    2 - دلالت تركيبى.
    حال اگر قرينه و نشانه اى وجود داشته باشد مى تواند معنى تركيبى را از معنى افرادى جدا سازد، ولى اگر قرينه اى نبود كه آن را از معنى افرادى منصرف كند در اين صورت موافق آن خواهد بود، مثلا: اگر بگوئيم: شير - و لفظ را به طور مفرد مطرح كنيم - چيزى به ذهن مى آيد كه همان حيوان درنده اى است كه در جنگل زندگى مى كند، همچنين اگر لفظ را در يك تركيب آوريم ولى به گونه اى باشد كه قرينه اى در آن بدست نيايد، بازهم همان معنى را خواهد داشت، به عنوان مثال اگر بگوئى: شيرى را ديدم كه شكار خود را در جنگل مى خورد.
    ولى اگر بگوئيم: شيرى را ديدم كه اتومبيل مى راند، اين معنى كاملا تغيير مى كند.
    در اين حالت مقصود از شير يك مرد شجاع است. وروش عرب در فهم كلام به همين صورت است، مثلا وقتى شاعر مى گويد:
    اسد على وفى الحروب نعامه فتخاء تنفر من صغير الصافر
    ((در مقابل من مانند شير بوده ولى در جنگها مانند شتر مرغ بى جزيره اى است كه از صداى يك سوت مى ترسد)).
    از اين سخن شاعر جز اين را نخواهم فهميد كه يك مرد ترسوئى در برابر افراد ضعيف تظاهر به شجاعت كرده ولى هنگام روبرو شدن با دشن از ترس ‍ فرار مى كند.
    همين حالت نيز در آن آيات قرآنى وجود دارد، مثلا وقتى خداوند مى فرمايد: يد الله فوق ايديهم (329): ((دست خدا بالاى دست آنها است )) معنى آن بدون تاويل دست قدرت است، مانند آنكه مى گويد: البلد فى يد السلطان: شهر در دست سلطان است)) يعنى تحت تصرف و اداره او است، و اين سخن همچنان صحيح خواهد بود حتى اگر دو دست سلطان قطع باشند، بقيه آيات نيز از همين قبيل اند، هميشه آن معناى تركيبى كه از سياق بقيه الفاظ در جمله بدست مى آيد را پذيرفته و هيچگاه به ازاء معناى حرفى فردى متوقف نمى شويم و در اين ميان هيچ تاويل يا تحريفى نيز مطرح نيست، اين است عمل به ظاهر، البته ظاهرى كه از بقيه سياق جمله بدست مى آيد، ولى ابن حنابله مردم عوام را با ظواهر فردى الفاظ گمراه كرده و به معناى اجمالى تركيبى آن توجه نمى كنند.
    و بدين ترتيب ظاهر كتاب و سنت حجتى است كه پس از دقت در قرائن متصل و منفصل نمى توان از آن صرف نظر كرده و كسى حق تاويل آن را ندارد. و هر كه به ظاهر فردى و حرفى الفاظ تكيه كند از كلام عرب غافل و گمراه شده است.
    و قبل از آنكه با احمد بن حنبل و عقايدش وداع كنيم، مناسب است خواننده گرامى را بر گفتار و احاديث اهل بيت درباره صفات خداوند مطلع سازيم، تا معلوم شود آن نورى كه از كلام آنها صادر مى شود از چراغ قرآن كريم تابيده، و اينكه فاجعه عظيمى كه تفكر اسلامى دچار آن شده است در واقع نتيجه طبيعى دورى ما از ائمه اهل بيت و كلام ايشان است، چه زيبا فرمود امام صادق (عليه السلام): لو عرف الناس محاسن كلامنا لاتبعونا: اگر مردم سخنان زيباى ما را بدانند از ما پيروى خواهند كرد)).
    سخنانى كه نقل خواهيم كرد از كتاب توحيد تاليف شيخ صدوق است، كتاب بزرگى است كه شامل جواهر سخن اهل بيت درباره توحيد است، من از خواننده عزيز تقاضا دارم در اين سخنان با ديد باز و حقيقت بين تدبر نموده، سپس اينها را با كتاب ((السنه)) تاليف عبدالله بن احمد بن حنبل و كتاب ((التوحيد)) تاليف ابن خزيمه يا هر كتاب ديگر اهل سنت كه احاديث توحيد و صفات خداى سبحان را جمع كرده است مقايسه كند.
    خطبه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)
    همه ستايش از آن خدا است كه در اوليت خود منفرد بود و از ازل عظمت و خداوندى و كبريا و جبروت از آن او بود. ساخت آن چه را ساخت و آفريد آن چه را آفريد بى آن كه الگوئى از پيش براى هيچ كدام از آفريده او باشد.
    پروردگار ما كه دقت و لطف پرورش او قديم و ازلى است و با علم و آگاهى استعدادها را شكافت و با قدرت مستحكم خويش آفريد آن چه را آفريد و با نور صبحگاهى تاريكى را زدود (بانور وجود عدم را شكافت) پس هيچ كس ‍ را ياراى تبديل آفرينش او و تغيير صنع او، وابطال حكم او، ورد فرمان او نيست. خواسته او بى چون و چرا است و ملك او زوال ناپذير و حكومت او ابدى. اواست كه ازلى و جاويدان است. از شدت نور از خلق خود در افق بى نهايت و نفوذ ناپذيرى برتر و حاكميتى فراگير پنهان است. بر همه چيز محيط و به همه چيز نزديك است. بر خلق خود تجلى كرده است بى آن كه ديده شود در حالى كه او در برترين ديدگاه است. پس خواست كه بندگانش ‍ تنها او را بپرستند با اين كه نور او و رفعت بى پايان او حجاب خلق است پس پيامبران را فرستاد تا حجتى كامل بر خلق باشند و الگوى عملى و شاهدان اعمال مردم باشند و فرستادگان خود را از ميان آنها برانگيخت كه آنها را بشارت دهند و بترسانند تا هركس هلاك شود با دريافت دليل روشن باشد و هر كس زنده شود نيز با دليل روشن باشد و تا بندگان از پروردگار خود دريابند آن چه را نمى دانستند پس او را به پروردگارى بشناسند پس از انكار و تنها او را بپرستند پس از عناد و خود خواهى.(330)
    حديث امام رضا (عليه السلام)
    فتح بن يزيد جريانى مى گويد: ((هنگامى كه از مكه به سوى خراسان باز مى گشتم، امام رضا (عليه السلام) را ديدم كه به سمت عراق مى رود. در بين راه شنيدم كه مى گفت: ((هر كه از خدا پرهيزد از او پرهيز شود، و هر كه خدا را اطاعت كند، اطاعت مى شود)).
    پس سعى و تلاش كردم تا نزديك ايشان رسيدم، سلام كردم و او جواب سلامم را داد، سپس فرمود:
    اى فتح! هر كه خالق را راضى كند توجهى به خشم مخلوق ندارد، و هر كه خالق را به خشم آورد، مستحق است كه خشم مخلوق بر او مسلط شود، و خالق توصيف نمى شود مگر با آنچه خود را توصيف كرده است، و چگونه توصيف گردد كسى كه حواس از درك او، واوهام از رسيدن به او، تصورات ذهنى از محدود كردن او، و ديدها از احاطه به او ناتوان اند؟ او بالاتر از توصيف وصف كنندگان و متعالى تر از بيان گويندگان است. در عين نزديكى دور و در عين دورى نزديك است پس دورى او نزديكى و نزديكى او دورى است. او به ((چگونگى)) چگونگى داد، پس او را نمى گويند: ((چگونه است))، و مكان را او مكان قرار داده پس درباره او گفته نمى شود: ((كجااست))، زيرا ((چگونه بودن)) و ((كجا بودن)) را او ساخته است.
    اى فتح! هر جسمى توسط نوعى خوراك تغذيه مى شود ولى خالق روزى رسان، كه جسميت اجسام از اواست او نه جسم است و نه صورت، نه تجزيه شود و نه به پايان رسد، نه زياد شود و نه كم گردد، او منزه است از خواصى كه خود در اجسام قرار داده است. او لطيف، آگاه، شنوا، بينا، يكتا، تنها و پناهگاه بندگان است نه چيزى را زائيده و نه از چيزى زائيده شده است، و هرگز همتايى ندارد ايجاد كننده اشياء، تجسيم كننده اجسام و تصوير كننده صورت ها است، اگر آنگونه بود كه مشبهين گويند پس خالق از مخلوق، روزى دهنده از روزى گيرنده، و ايجاد كننده از ايجاد شونده تميز داده نمى شوند. ولى او سازنده است، و آنچه را او تجسيم، تصوير و ايجاد نموده با خود او فرق دارد زيرا هيچ چيزى شبيه او نبوده است.
    عرض كردم: خدا يكى است و انسان هم يكى است، آيا در اينجا يكتائى متشابه نيست؟
    فرمود: سخن محالى گفتى، خدا تو را - بر ايمانت - ثابت نگه دارد، مورد تشبيه (كه ممنوع است يا مجاز) معانى است، اما الفاظ يكى مى باشد، و اينها دلالت بر معنى مى كنند، اگر گفته مى شود انسان يكى است، معناى آن اين است كه او يك جسم است نه دو جسم، ولى در واقع انسان يكى نيست، زيرا داراى اعضاى مختلف و رنگهاى مختلف است، و او از اجزاى جدا از هم تشكيل شده كه مثل هم نيستند، خود او غير از گوشتش و گوشت او غير از خونش، عصب او غير از رگش، موى او غير از پوستش، و سياهى او غير از سفيدى اش است. و همچنين ساير مخلوقات، پس انسان در اسم يكى است نه در معنى، ولى خداوند جل جلاله يكى است كه هيچ يكى جز او نيست، و در او اختلافى، تفاوتى، زيادى، يا كمى وجود ندارد، اما انسان مخلوق، ساخته شده، تركيب شده، از اجزائى مختلف وجوهرهائى گوناگون تشكيل يافته است، ولى او در مجموع يك چيز است (يعنى يك واحد اعتبارى است نه حقيقى).
    گفتم: مرا نجات دادى، خداوند شما را نجات دهد، ولى شما گفتيد: شنوا و بينا، آيا شنوا با گوش و بينا با چشم است؟ فرمود: او با آنچه مى بيند مى شنود و با آنچه مى شنود مى بيند، او بينااست ولى نه با چشمى مثل چشم مخلوقين، و شنوا است نه با آنچه شنوندگان با آن مى شنوند ولى چون هيچ پوشيده اى از او پوشيده نيست حتى اثر پاى يك مورچه سياه بر روى سنگى صاف در شبى تاريك و در اعماق درياها، لذا گفتم او بينا است ، ولى نه با چشمى مانند چشم مخلوقين، و چون انواع گفته ها بر او مشتبه نمى شود و هيچ شنيدنى او را از شنيدنى ديگر مشغول نمى سازد، لذا گفتيم او شنوا است، ولى نه مانند شنوائى شنوندگان)).(331)
    خطبه اميرالمومنين (عليه السلام)
    ستايش مخصوص خدائى است كه از چيزى به وجود نيامده است، و آنچه را ساخته از چيزى نساخته است، پديد آمدن اشياء را شاهد ازليت خود قرار داده و علائيم ناتوانى آنها را شاهد قدرت خود و ناگزير بودن از نابودى را شاهد جاويدانى خود. جايى از او خالى نيست تا بتوان او را با ((كجا بودن)) يافت، مشابهى برايش نيست تا با ((چگونه بودن)) توصيف شود، و چيزى از علم او مخفى نيست تا علم او منحصر به جهتى باشد. در صفات با آنچه خود ايجاد كرده متفاوت بوده، و به دليل ساختن ذوات متغير نمى توان او را دريافت، و خود به كبريا و عظمت از هرگونه تغيير و تحول منزه است. هوشهاى تيز بين خوش فهم از شناخت او محروم اند، و افكار عميق و شكافنده از درك چگونگى او ناتوان، و فطرتهاى شناگر غواص در تفكر از تصور او عاجز مى باشند. از عظمتش مكانها را در بر نمى گيرند، و از جلالش اندازه ها او را نمى سنجند، و از كبريائش مقياس ها او را طى نمى كنند. اوهام از شناخت واقعيت او، فهم ها از احاطه بر او وذهن ها از الگو ساختن براى او عاجزاند، عقول بلند پرواز از كشف و احاطه بر او نا اميد گشته، درياهاى علوم از اشاره به كنه او خشك گرديده، و اوهام لطيف و دقيق از صعود به مقام وصف قدرت او ذليلانه باز ماندند. او يكى است ولى نه با عدد، هميشگى است ولى نه به مقياس زمان، پابر جاست ولى بدون تكيه گاه، جنسى نيست كه جنسهاى ديگر معادل او باشند، شكلى نيست كه اشكال ديگر نظير او باشند و مانند اشياء نيست كه صفتى بر او منطبق شود، عقول در امواج توفنده ادراك او گمراه شدند، اوهام از احاطه بر ذكر ازليت او متحير ماندند، فهم ها از درك توصيف قدرتش در تنگنا قرار گرفتند، و ذهن ها در عمق افلاك ملكوتش غرق گرديدند، بر نعمت ها توانا بوده، با كبريا غير قابل دسترسى و زمام همه اشياء به دست اواست. نه دوران او را كهنه و پوسيده مى كند و نه اوصاف بر او احاطه مى نمايد. كوههاى مستحكم در جايگاه استقرارشان براى او خضوع كرده، و افلاك نيرومند تا دورترين و برترين مواضع خود براى او سر فرود آورده اند. اختلاف موجودات را شاهد پروردگارى خود قرار داده و عجز آنها شاهد بر قدرتش، حدوث آنها شاهد بر قديم بودنش و نابود شدن آنها شاهد بر باقى ماندنش موجودات از دسترس او خارج نشده، از تحت حيطه او بيرون نرفته، از علم او به همه ذرات وجود آنها پنهان نگرديده و از زير قدرت او رهائى نتوانند يافت. براى نشانه قدرت همين كافى است كه آنها را با دقت ساخته است، و براى دلالت بر حكمت او اين كه در هر كدام خواصى قرار داده و براى اثابت قديم بودن او پديد آوردن آنها و براى اثابت توانائى او خلل ناپذيرى صنع آنها. پس ‍ هيچ مرزى به او نسبت داده نمى شود، هيچ الگوئى براى او نيست، و هيچ چيزى از او پنهان نگرديده است. او بسيار بالاتر از الگوها وصفات آفريده شده است.(332)
    next page

    fehrest page


    back page

  8. #28
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    ب: دوران ابن تيميه:
    عقائد اشعرى چنان منتشر شد كه اكثر بلاد اسلامى را فرا گرفت و به عنوان مذهب رسمى جمهور مسلمين در اصول عقائد در آمد، و به دنبال آن كمتر از ابن حنبل يادى به ميان مى آمد و مذهب عقيدتى او برچيده شد. تا آنكه ابن تيميه به ميان آمد، او در سال 661 هجرى در خانواده اى از مشايخ حنابله متولد شد، ابن تيميه در اين خانواده كه يكى از پايگاه هاى حنابله در شهر حران بود بزرگ شد، ابتدا نزد پدرش كه حوزه تدريس ويژه اى در دمشق داشت مشغول درس گرديد. او علوم حديث، رجال، لغت، تفسير، فقه و اصول را نزد ديگران خواند، و پس از وفات پدرش، رياست حوزه تدريس را به عهده گرفت، كه اين فرصتى بود براى او تا بتواند به عقايد حنابله رونق تازه اى ببخشد. او از اين كرسى استفاده كرده تا درباره صفات خداوند سخن بگويد، و در اين زمينه برهان هايى بر صحت عقيده كسانى كه قائل به تجسيم اند ارائه كرد. افكار او در جواب به سؤالهاى اهل ((حماه)) آشكار شد، آنها طى نامه اى درباره آيات صفات از او سؤال هايى كردند. از جمله آيات سؤال شده، اين دو آيه است: الرحمن على العرش استوى: ((خداى مهربان بر عرش قدرت و فرمانروائى جهان مسلط است)) و ثم استوى الى السماء: ((سپس به تدبير يا آفرينش آسمان پرداخت)) و همچنين مانند اين كلام پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم): ((قلب انسان بين دو انگشت از انگشتان خداى بخشنده است)). ابن تيميه در يك نامه طولانى جواب اهل حماه را داد، اين نامه كه به ((عقيده حمويه)) نامگذارى شد بدون آنكه صريحا عقيده خود را مطرح كند، نشان دهنده اعتقاد او به تجسيم و تشبيه است. ابن تيميه سعى كرد با اضافه كردن الفاظى عقيده خود را مخفى نگه دارد، كه اگر اين الفاظ برداشته شود واقعيت نظر او بر ملا مى گردد. اين نامه، جنجالى در ميان علما بر پا كرده و افكار او را نپسنديدند. ابن تيميه متوسل به امير دمشق شده و امير از او دفاع كرد. ابن كثير اين قضيه را چنين نقل مى كند: ((يك گرفتارى براى شيخ تقى الدين ابن تيميه در دمشق بر پا شده، عده اى از فقهاء عليه او قيام كردند، آنان خواستند كه او را به محضر قاضى جلال الدين حنفى احضار كنند ولى او حاضر نشد، ولذا جارچى شهر ندا كرد مبنى بر نادرستى عقيده ابن تيميه كه به دليل اين كه اهل حماه پرسيده بودند به نام (عقيده حمويه) معروف شده بود، ولى امير سيف الدين جاعان از او حمايت كرده و كسانى را كه عليه ابن تيميه قيام كرده بودند تحت تعقيب قرار داد، لذا بسيارى از آنها مخفى شده و هر كه به دام افتاد امير او را شلاق زد، و بقيه ساكت شدند)).(333)
    بدين وسيله علما در مقابل قدرت وزور سلطان از برخورد با عقايد منحرف ابن تيميه دست كشيدند، و ابن تيميه فضا را آزاد يافت تا بتواند آنچه مى خواهد بگويد. يك شاهد آگاه تقايد ابن تيميه درباره آنچه مى خواهد بگويد. يك شاهد آگاه عقايد ابن تيميه درباره خدا را براى ما نقل كرده است. اين شاهد جهانگرد معروف ابن بطوطه است، از قضا او روزى در درس ابن تيميه در مسجد اموى حاضر شده مى گويد: آن روز من در دمشق بودم، روز جمعه او بر منبر مسجد جامع، مردم را موعظه و نصيحت مى كرد از جمله سخنان او اين بود: خداوند از پائين ترين آسمان اينگونه نازل مى شود كه من پائين مى آيم، و يك پله از منبر پائين آمد.
    يك فقه مالكى بنام ابن الزهراء بر او اعتراض كرد و سخن او را محكوم نمود، مردم عوام عليه آن فقه بپا خاسته، او را با دست يا كفش كتك زيادى زدند تا آنكه عمامه اش بر زمين افتاد، زير عمامه كلاهى از ابريشم پوشيده، بر او اشكال گرفتند كه چرا آن را پوشيده و لذا او را به منزل عزالدين بن مسلم قاضى حنابله بردند، قاضى امر كرد او را به زندان برده و سپس تعزير كرد.(334)
    مانند همين قضيه را ابن حجر عسقلانى نيز درباره ابن تيميه در ((الدرر الكامنه)) ج 1 ص 154 نقل كرده است. اين قضيه كاملا مشخص مى كند كه ابن تيميه نسبت به اثبات صفات شديدا تعصب داشته تا جائيكه خداوند سبحان را تشبيه كرده است ، و اين عين كفر و بى دينى است.
    او در دفاع از عقائدش آنها را عقيده سلف - گذشتگان - قلمداد كرده و ادعا مى كند كه تاكنون مسلمين بر اين عقيده بوده اند. او براى پوشش دادن بر عقيده باطل خود عليه سلف دروغ مى گويد، هر چند مى داند كه حنابله نيز سعى كردند خود را زير پوشش سلف قرار دهند ولى راه به جايى نبردند زيرا مذاهب عقيدتى زيادى قبل و بعد از احمد وجود داشته و اين نشان دهنده عدم اتحاد مسلمين بر يك عقيده است. هر مذهبى خود را به حقيقت و اصل مى داند و حقيقت از همه دور است.
    شهرستانى در ((ملل و نحل)) ادعاى ابن تيميه درباره مذهب سلف را تكذيب كرده مى گويد: ((سپس گروهى از متاخرين اين سخن را به گفته هاى سلف اضافه كرده مى گويند: در اين آيات بايد همان ظاهر بدوى آنها را گرفت و تفسير آنها درست به همان نحو بايد باشد كه وارد شده، بدون هيچ تاويلى يا توقفى در آن چه ظاهر است - همانگونه كه ابن تيميه تفسير كرد - و لذا اينها گرفتار تشبيه كامل شدند و اين خلاف عقيده سلف است. اين تشبيه كامل و خالص قبل از اين تنها در ميان يهوديان بود، البته نه همه آنان، بلكه فقط يك يا دو گروه از آنها، كه الفاظ زيادى در تورات يافتند كه دلالت بر آن مى كند)).(335)
    ابن تيميه با كلى گويى هاى فراوان خود عوام را فريب مى داد، مانند اين گفته او: ((اما آنچه الان مى گويم و مى نويسم، هر چند در جواب هاى گذشته ام ننوشته بودم، ولى در محافل زيادى آن را گفته ام، اين است كه: تمام آيات صفاتى كه در قرآن وجود دارد، از مواردى است كه هيچ گونه اختلافى در تاويلشان ميان صحابه نبوده است، من تفسيرهاى منقول از صحابه واحاديثى كه در اين زمينه روايت كرده اند را مطالعه كرده و بيش از صد تفسير در كتاب هاى بزرگ و كوچك را خوانده ام، ولى تا كنون از هيچ صحابى نديده ام كه قسمتى از آيات يا احاديث صفات را بر خلاف مقتضاى مفهوم و معروف آن تاويل كرده باشند)).(336)
    و با اين كلى گوئى، عوام سخن او را باور مى كنند، ولى با اندك مراجعه اى به كتابهاى ماثور تفسير، دروغ پردازى ابن تيميه آشكار مى گردد، يا در عدم مراجعه به تفاسير و يا در اين ادعا كه صحابه آيات صفات را تاويل نكرده اند، و به عنوان شاهد بر دروغ گويى ابن تيميه به چند مورد ذيل اكتفا مى كنيم:
    ابن تيميه درباره تفسير طبرى مى گويد: در آن بدعتى نبوده و از افراد متهم روايت نمى كند.(337)
    در ((الفتاوى الكبيره)) ج 6 ص 322 ابن تيميه آيه الكرسى را به عنوان يكى از عظيم ترين آيات صفات قلمداد مى كند.
    طبرى دو روايت با اسناد به ابن عباس در تفسير آيه: وسع كرسيه السموات والارض : ((كرسى او آسمانها و زمين را در بر گرفته است )) آورده، مى گويد: اهل تاويل در معناى كرسى اختلاف نظر دارند، بعضى ها گفته اند كه منظور علم خدا - تعالى ذكره - است، كسانى كه چنين نظر داده از ابن عباس روايت كرده اند كه مى گويد: كرسى خدا علم او است.
    روايتى ديگر نيز از ابن عباس است كه مى گويد: كرسى خدا علم او است همانگونه كه در اين آيه مى بينيم: ولايوده حفظهما: ((و نگهدارى آن دو براى او سنگين نيست)).(338)
    ببين و از اين دروغ محض تعجب كن، او مى گويد: ((سلف در هيچ يك از صفات اختلاف نظر نداشته اند))، ولى طبرى مى گويد: ((اهل تاويل اختلاف نظر داشتند))، ابن تيميه سخن خود را اين گونه كلى مى گويد: ((تا كنون هيچ يك از صحابه را نيافتم كه آيه اى از آيات صفات را تاويل كند))، و على رغم ادعايش مبنى بر مراجعه به يكصد تفسير، طبرى دو روايت از ابن عباس نقل مى كند.
    شاهد دوم: باز هم از تفسير اين آيه: وهو العلى العظيم: ((و اواست بلند مرتبه وبزرگوار)).
    طبرى مى گويد: اهل تحقيق در معناى آيه: و هو العلى العظيم اختلاف نظر دارند، بعضى ها گفته اند: ((منظور اين است كه او بالاتر از داشتن نظير و مشابه است، و اين معنى كه بالا بودن به معنى مكانى آن باشد را رد كرده اند، و گفته اند: امكان ندارد كه جايى از او خالى باشد، و معنى ندارد كه او را به داشتن جايگاهى بالاتر توصيف كنيم زيرا اين وصف به معناى بودن در جايى و نبودنش در جايى ديگر است)).(339)
    اين كلام سلف است، ولى ابن تيميه براى خود راه ديگرى را انتخاب كرده و چون كسى را نيافته است كه او را تاييد كند لذا آن را به سلف نسبت مى دهد، ولى سلف معتقد به وجود مكان براى خداى متعال نيستند، اما ابن تيميه مجموعه اى از آيات و روايات را در نامه اش به اهل حماه مطرح مى كند تا مكانى را براى خداوند سبحانه و تعالى ثابت كند، او تا آنجا پيش ‍ مى رود كه مى گويد: ((... خداوند بر تخت مستقر شده و تخت او بالاى آسمان است))(340) و مقصود او همان مكان است.
    در تفسير ابن عطيه كه به نظر ابن تيميه از بهترين تفاسير است نيز تمام روايت هاى ابن عباس را كه طبرى وارد كرده، نقل مى كند، سپس درباره بعضى از روايات طبرى كه ابن تيميه به آنها استناد مى كند، مى گويد: ((اينها گفته هاى افرادى مجسم و جاهل است و نبايد مطرح شود)).(341)
    شاهدى ديگر در تفسير آيه شريفه: كل شى ء هالك الاوجهه (342): ((همه چيز هلاك شدنى است جز چهره او)).
    و آيه: ويبقى وجه ربك ذو الجلال والاكرام (343): ((و چهره خداوند با جلال و كرامت باقى مى ماند)). كه ابن تيميه با اين دو آيه چهره را به طور حقيقى براى خدا قائل شده است.
    طبرى مى گويد: درباره معناى (الا وجهه) اختلاف نظر وجود دارد، بعضى گفته اند معنى آن اين است كه هر چيزى هلاك شدنى است جز او.
    و ديگران گفته اند: معنى آن اين است ((مگر آنچه هدف از آن رضاى او باشد)) و براى تاويل خود از اين قول شاعر شاهد گرفتند:
    استغفر الله ذنبا لست محصيه رب العباد اليه الوجه و العمل
    ((از خدا طلب مغفرت مى كنم نسبت به گناهى كه قابل شمارش نيست، روى خود را به سوى پروردگار برده و كار خود را براى او انجام مى دهم )).(344)
    طبرى چيزى بر آن اضافه نكرده است.
    بغوى مى گويد: (الا وجهه) يعنى: مگر او، و گفته شده است ((مگر ملك او)).
    و ابو العاليه گويد: ((مگر آنچه هدف از آن رضاى او باشد)).(345)
    و چيزى بر آن اضافه نمى كند.
    در ((الدر المنثور)) از ابن عباس نقل مى كند كه گفت: يعنى مگر آنچه هدف از آن، رضاى او باشد.
    مجاهد گويد: آنچه هدف از آن، رضاى او باشد.
    سفيان مى گويد: مگر آن اعمال نيكوئى كه هدف از آنها رضاى اواست.
    اين است قول سلف، و هيچ كس چيزى بر آن اضافه نكرده، پس ابن تيميه از كجا مى گويد: ((اين است قول سلف...!)).
    ما به او جز با اين دو آيه شريفه جواب نمى دهيم: لم تلبسون الحق بالباطل و تكتمون الحق وانتم تعلمون (346): ((چرا حق را با باطل مى پوشانيد، و حق را كتمان كرده در حالى كه آن را مى دانيد)).
    ان الذين يكتمون ما انزلنا من البينات و الهدى من بعد ما بيناه للناس فى الكتاب اولئك يلعنهم الله و يلعنهم اللاعنون (347): ((كسانى كه كتمان مى كنند آن آيات روشنگر و آن هدايتى كه ما آنها را نازل كرديم، آن هم پس از آن كه آن را در كتاب براى مردم بيان نموديم، آنها را خداوند لعنت كرده و همچنين لعنت كنندگان آنها را لعنت مى كنند)).
    .... و بهمين دليل علماى معاصرش در برابر گفته هاى او ساكت ننشستند، درباره او فتوى دادند و مردم را از او متنفر نمودند، تا آنكه به زندان افتاده و در زندان از نوشتن ممنوع گرديد. او در زندان دمشق به دليل عقايد فاسد و آراء ناپسندش جان سپرد. بسيارى از علما و حفاظ آراء او را رد كردند. ذهبى نامه اى براى او فرستاد و او را نسبت به عقايدش ملامت نمود، و بع علت طولانى بودن نامه تنها به چند جمله آن به عنوان شاهد قول خود مى آوريم، علامه امينى تمام اين نامه را در كتاب خود ((الغدير)) ج 5 ص 88.... به نقل از ((تكمله السيف الصقيل* از كوثرى صفحه 190 آورده است.
    : ((بيچاره كسى كه پيرو تو باشد، كه در معرض كفر و گمراهى است، به خصوص اگر از علم و دين كمتر بهره برده، باطنى و شهوانى باشد، ولى چنين فردى با دست و زبان از تو دفاع مى كند، ولى در قلب و باطن خود دشمن تو مى باشد، مگر نه اكثر پيروان تو يا افرادى عقب مانده و كم عقل اند؟ يا عوام، دروغگو و كند ذهن؟ يا غريب و ترسو و پر از مكر؟ و يا بى ارزش، پست و نادان اند؟ اگر باور نمى كنى، آنها را امتحان، و عادلانه بررسى كن....)).
    ابن حجر عسقلانى در كتاب الدررالكامنه ج 1 ص 147 گفته است:: ((از اينجا و آنجا او را رد كردند، به خاطر بدعت هاى بى ارزش و آراء ساختگى و نادرى كه دست ناپاك او عليه كتاب، سنت، اجماع و قياس ‍ ايجاد كرده بود، و در دمشق منادى نداسر داد كه: هر كس معتقد به عقايد ابن تيميه است، خون و مال او حلال است)).
    حافظ عبدالكافى سبكى، كتابى در رد ابن تيميه به نام ((شفاء الاسقام فى زياره خير الانام عليه الصلاه و اسلام نوشته است)).
    او در مقدمه كتابش - الدره المضيئه فى الرد على ابن تيميه مى گويد: اما بعد، ابن تيميه بدعت هاى مختلفى در اصول عقايد ايجاد كرده، واركان و پايه هاى اسلام را خراب كرده است. او خود را زير پوشش پيروى از كتاب و سنت پنهان نموده و اظهار كرده است كه به سوى حق دعوت و به بهشت هدايت مى كند. ولى از پيروى سرباز زده و به بدعت گويى پرداخته است. او از جماعت مسلمين جدا شده و با اجماع مخالفت ورزيده است. ابن تيميه سخنانى گفته است كه لازمه آن اثبات جسميت و تركيب براى ذات مقدس ‍ پروردگار است و اينكه نياز داشتن به جزء محال نيست. او قائل است كه ذات خداوند محل عروض حوادث است....)).(348)
    و ده ها عالم ديگر نيز بر او اعتراض كرده اند كه مجال بررسى سخنان آنها و نقل اقوالشان نيست. ما در خاتمه به قول شهاب الدين ابن حجر هيثمى اكتفا مى كنيم، او در ترجمه ابن تيميه مى گويد: ((ابن تيميه بنده اى است كه خداوند او را خوار، گمراه، كور، كر و ذليل نموده است. اين قول درباره او به نقل از ائمه اى است كه فساد حالش را بيان و گفته هايش را تكذيب نموده اند، هر كه مى خواهد درباره او اطلاع بيشترى يابد مى تواند به قول امام مجتهدى مراجعه كند كه همه اتفاق نظر بر امامت، بزرگوارى و اجتهاد او دارند يعنى ابوالحسين سبكى، و همچنين فرزندش تاج، و امام عز بن جماعه، واهل زمان او و ديگران از شافعيان، مالكيان و حنفيان. اشكال هاى ابن تيميه تنها بر متاخرين سلف از صوفيه نبوده بلكه او بر عمر بن خطاب و على بن ابى طالب رضى الله عنهما نيز اشكال گرفته است. خلاصه آنكه كسى براى كلام او ارزشى قائل نبوده و بدترين تهمت ها را بر او وارد مى كنند. درباره او معتقدند كه فردى بدعت گو، گمراه، گمراه كننده و افراطگر مى باشد. خداوند با او با عدلش رفتار كند(349)، و ما را از روش، عقيده و رفتار او در امان نگهدارد، آمين!.... تا آنجا كه مى گويد: او قائل به جهت - براى خدا - است، و مطلبى در اثبات آن دارد، كه مقتضى است اهل مذهب او معتقد به جسميت، و استقرار باشند)).(350)
    ما به همين مقدار درباره شخص ابن تيميه اكتفا مى كنيم، ولى بعضى از افكار او را هنگام بحث درباره وهابيت مورد تحليل علمى قرار داده و رد خواهيم نمود، زيرا وهابيت از نظر تاريخى ادامه عقائد ابن تيميه بوده و خود او نيز ادامه دهنده عقايد حنابله است.
    ابن تيميه در مخلوط كردن حق و باطل هنرمند بوده است، همين باعث شده كه بعضى از مسلمين او را نيكو پنداشته، و شيخ الاسلام بنامند، و از اين رو نام او معروف و منتشر شد، والا يك باطل محض كه نبايد داراى ياران و پيروانى باشد.
    اميرالمومنين (عليه السلام) در اين باره مى فرمايد: ((شروع هر فتنه با پيروى از هواى نفس و بدعت گذاشتن در دين است بر خلاف كتاب خدا و افرادى بر غير دين خدا از افرادى ديگر پيروى مى كنند.
    پس اگر باطل كاملا از حق جدا شد، حق جويان آن را خواهند شناخت، و اگر حق كاملا از باطل جدا گرديد، زبان مخالفين از آن كوتاه شود، ولى قدرى از اين گرفته شده و قدرى از آن، سپس با هم مخلوط مى گردند، و در اينجا است كه شيطان بر اولياء خود مسلط شده، و تنها كسانى نجات مى يابند كه قبل از اين خداوند به آنها وعده نيكى داده باشد)).(351)
    ج - دوران محمد بن عبدالوهاب:
    محمد بن عبدالوهاب پس از آنكه كاملا تابع افكار ابن تيميه شده بود، براى تجديد عقايد حنبليان قيام كرد. حركت خود را در نجد آغاز نمود، در منطقه اى كه شاهد بدترين انواع خفقان، ظلم، قتل و بى خانمان كردن مردم بود. و با فعاليت او عقيده قشرى حنبلى به بالاترين درجه عظمت و قدرت خود رسيده و براى اولين بار در تاريخ خود آماده پياده شدن در زندگى عملى گرديد. اين عقيده پيش از اين از دو مرحله تاريخى گذشته كه در آنها هيچ مجال و موقعيت مناسبى نداشته است، زيرا در مرحله اول: ((اشاعره تمام زمينه هاى عقيدتى را بعد از احمد بن حنبل به خود اختصاص دادند))، و در مرحله دوم: ((ابن تيميه موقعيت مناسبى را براى پيشبرد دعوت خود نيافت زيرا او افكار خود را در يك جو علمى كه در آن علما و فقهاى بزرگى وجود داشتند منتشر كرد، و آنها صداى او را با برهان و استدلال خفه كرده و عليه او انقلابى بر پا كردند كه آتش دعوتش را خاموش و نيرنگش را باطل نمود. دولت وقت نيز براى جلوگيرى از او به يارى علما شتافت، و لذا بذر فسادانگيز او چاره اى جز مخفى شدن در لابلاى كتابها يا نفوذ در دلهاى ناسالم نداشت)).(352)
    ولى در مقابل، زمينه براى محمد بن عبدالوهاب جهت نشر افكار زهر آگين خود در ميان امت آماده بود، جهل وبى سوادى تمام نواحى نجد را در بر گرفته و دولت آل سعود بر آن شده بود كه ابن دعوت را با زور شمشير منتشر كند. و بدين ترتيب مردم را وادار بر اعتقاد به وهابيت نموده و در غير اين صورت محكوم به كفر و شرك بوده و جان و مال آنها حلال خواهد بود... توجيه اين كار با مجموعه اى از عقايد فاسد تحت نام توحيد صحيح انجام مى پذيرفت. ابن عبدالوهاب سخن خود را درباره توحيد اين گونه آغاز مى كند: ((.... و آن بر دو نوع است، توحيد ربوبيت و توحيد الوهيت، توحيد ربوبيت را كافر و مسلم پذيرا هستند، اما توحيد الوهيت مرز ميان اسلام و كفر است، هر مسلمان بايد ميان اين دو توحيد تميز داده و بداند كه كفار منكر آن نيستند كه خداوند خالق، روزى دهنده و مدبر است. خدا مى فرمايد: قل من يرزقكم من السماء و الارض امن يملك السمع والابصار و من يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى و من يدبر الامر فسيقولون الله فقل افلا تتقون (353): ((بگو چه كسى شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد، يا چه كسى مالك شنوائى و بينائى ها است، و چه كسى زنده را از مرده و مرده را از زنده خارج مى سازد، و چه كسى كار را تدبير مى كند؟ آنها خواهند گفت: الله، بگو پس چرا پرهيزكار نيستند)) و همچنين: ولئن سالتهم من خلق السماوات والارض و سخر الشمس ‍ والقمر ليقولن الله (354): ((و اگر از آنها بپرسى چه كسى آسمان ها و زمين را آفريده و خورشيد و ماه را مسخر كرده است؟ آنها خواهند گفت: الله)). اگر براى تو ثابت شود كه كفار اقرار بر آن دارند، پس بايد بدانى كه اين گفته تو كه جز خدا كسى آفريدگار وروزى دهنده نيست و جز خداوند كسى كار را تدبير نمى كند، كافى براى مسلمان بودن نيست، بلكه بايد بگوئى: لا اله الا الله: هيچ معبودى جز خداوند نيست)) و به اين سخن با معناى دقيق آن علمى كنى)).(355)
    او مى خواهد با اين جمله هاى ساده و بى محتوى كه جز بر جهل به حكمت و آيات خدا دلالتى ندارد، تمام جامعه اسلامى را تكفير كند، و لذا سخن خود را به اينجا منتهى مى كند كه (356): ((مشركين زمان ما - يعنى مسلمانان - مشرك تر از گذشتگان اند، زيرا پيشينيان در وقت آسودگى شرك ورزيده ولى در گرفتارى ها مخلص مى شدند اما اينها در هر دو حال مشرك اند، به دليل اين آيه شريفه: فاذا ركبوا فى الفلك دعوا الله مخلصين له الدين فلما نجاهم الى البر اذا هم يشركون (357): ((پس ‍ اگر سوار كشتى شدند، خدا را مى خوانند و دين را كاملا از آن او مى دانند، ولى هرگاه آنان را به سوى خشكى نجات مى دهد دوباره مشرك مى شوند)).
    بنابراين هر كه متوسل به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و اهل بيت او (عليه السلام) شود يا به زيارت قبور آنها برود مشرك و كافر است، بلكه شرك او بالاتر از شرك كسانى است كه بت هاى لات، عزى، مناه و هبل را مى پرستيدند. او با اين عقيده به قتل، غارت و دزديدن فرزندان مسلمانان نجد و حجاز پرداخت. شعار آنها چنين بود:
    وهابى شو والا خودت كشته، همسرانت بيوه و فرزندانت يتيم خواهند شد.
    برادرش سليمان بن عبدالوهاب كتابى در رد او به نام الصواعق الالهيه فى الرد على الوهابيه نوشته مى گويد: ((اين مسائل قبل از زمان امام احمد، يعنى در زمان ائمه اسلام اتفاق افتاده و تمام بلاد اسلام را فرا گرفت ولى نشنيده ايم كه احدى از ائمه مسلمين كسى را بر اساس آن تكفير كند، يا آنها را مرتد دانسته و دستور جهاد عليه آنان بدهد، و يا آنكه مانند شما بلاد مسلمين را بلاد شرك و محاربه بداند. بلكه شما هر كسى كه اين اعمال را تكفير نكند كافر دانستيد هر چند خود مرتكب چنين اعمالى نشود، اكنون هشتصد سال از زمان ائمه گذشته ولى تا كنون حتى يك عالم از علماى مسلمين را نشنيده ايم كه تكفير كند، بلكه هيچ عاقلى چنين قصورى نمى كند، به خدا سوگند سخن شما بدين معنى است كه تمام امت بعد از زمان احمد - رحمه الله تعالى - از علما، امراوعامه مردم همگى كافر و مرتداند، پس: انا لله و انا اليه راجعون، خدايا به تو پناه مى بريم! و باز هم به تو پناه مى بريم از اينكه مانند بعضى از عوام خود بگوئيد كه حجت بر پا نشده مگر توسط شما....)).(358)
    او در صفحه 4 چنين مى گويد: ((امروز مردم گرفتار كسى شده اند كه خود را منسوب به كتاب و سنت خوانده و از علوم آن هر چه خواهد استنباط مى كند و توجهى ندارد كه با چه كسانى مخالف است. اگر از او بخواهى كه سخن خود را با اهل علم تطبيق دهد نمى پذيرد، بلكه بر مردم واجب مى داند كه بر مفهوم قول او عمل كنند، و هر كه مخالفت كند كافر است. و اين در حالى است كه او حتى يك خصلت از خصلت هاى اهل اجتهاد را ندارد، به خدا سوگند حتى يك دهم از يك خصلت را نيز ندارد، و با وجود آن، سخن او بسيارى از افراد جاهل را فريب داده است، انا لله و انا اليه راجعون، تمام امت با يك زبان ندا سر مى دهند ولى او حتى يك كلمه در جواب آنها نمى گويد، زيرا تمام آنها را كافر و جاهل مى داند، خدايا اين گمراه را هدايت نما و به راه حق برگردان)).
    بررسى مساءله توحيد ربوبيت:
    حال بايد بررسى كنيم كه چه سخن نادرستى را ابن عبدالوهاب سر داده، و اكثر ياران او دچار چه اشتباهى شده اند كه عمده مسلمانان را تا اين زمان تكفير مى كنند. براى اين كار بايد افكار او را در بوته بحث و بررسى قرار دهيم.
    ابتدا ((توحيد ربوبيت)) را در نظر مى گيريم: تفسير ((رب)) به معنى خالق (آفريدگار) از مراد قرآن به دور است، زيرا معنى ((رب )) در لغت و قرآن كريم كسى است كه كار تدبير، اداره و تصرف را در اختيار دارد، و چه بسا اين مفهوم كلى بر مصاديق مختلفى منطبق شود مانند تربيت، اصلاح، رياست، مالكيت و همراهى كردن. و نمى توان كلمه ((رب)) را بر معناى خالقيت آنگونه كه وهابيت بر آن شده و بر اساس ‍ آن كوههايى از افكار منحرف را بنا كردند گرفت، حال براى آنكه اين اشتباه كاملا روشن گردد، بيائيد در آيات قرآنى ذيل تدبر كرده تا معنى ((رب)) در كتاب عزيز را بدست آوريم:
    خداوند مى فرمايد: يا ايها الناس اعبدوا ربكم الذى خلقكم (359): ((بلكه پروردگار (رب) شما پرورگار آسمانها و زمين است كه آنها را آفريده است)).
    پس اگر ((رب)) به معنى خالق بود نيازى به گفتن الذى خلقكم: آنكه شما را آفريد)) يا الذى فطرهن: آنكه آنها را آفريد)) به طور مكرر نبود، كه اين تكرار هيچ معنى ندارد. اگر به جاى ((رب)) در اين دو آيه لفظ ((خالق)) به كار بريم هيچ نيازى به گفتن الذى خلقكم و الذى فطرهن نيست، و به عكس ‍ اگر ((رب)) را به معنى تدبير كننده يا تصرف كننده بگيريم، در اين صورت نياز به جمله پايانى حتمى است، و معنى آيه اول اينگونه مى شود: ((آنكه شما را آفريد مدبر كارهاى شما است))، و معنى آيه دوم: ((آفريدگار آسمانها و زمين در آن تصرف كرده و به عنوان مالك كار آن تدبير مى كند)). و شواهد بر اين معنى بسيار است كه مجال براى بحث مفصل درباره آن نيست.
    بنابراين قول او بر اينكه: ((اما توحيد ربوبيت را كافر و مسلمان قبول دارند)) سخنى بيهوده و مخالف نص صريح قرآن است. خداوند مى فرمايد: قل اغير الله ابغى ربا وهو رب كل شى ء(360): ((بگو آيا پروردگارى غير از خدا بخواهم در حالى كه او پروردگار همه چيز است)).
    اين آيه خطابى است از خدا به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) تا به قوم خود بگويد: آيا به من امر مى كنيد كه پروردگارى غير خدا براى خود گرفته و اقرار به ربوبيت و تدبير براى او داشته باشم در صورتى كه هيچ مدبرى جز خدانيست. و شما بتها و ديگر خدايان دروغين را پذيرفته و اقرار به تدبير داشتن آنها داريد؟، پس اگر اكتفا اقرار به ربوبيت خداوند به تنهايى داشتند، همانگونه كه ابن عبدالوهاب ادعا مى كند، ديگر هيچ معنايى براى اين آيه نبود، و به صورت كلامى اضافى و بيهوده بشمار مى رفت - و العياز بالله - زيرا همه مردم - طبق ادعاى او - چه مسلمان و چه كافر خدا را در ربوبيت يكتا مى دانستند، و لذا به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) امر نمى كردند كه پرورگارى غير خدا بگيرد. مشابه اين آيه درباره مومن آل فرعون آمده است، خداوند فرمود: .... اتقتلون رجلا ان يقول ربى الله وقد جاءكم بالبينات من ربكم (361): ((آيا كسى را مى كشيد به خاطر آنكه مى گويد پروردگار من ((الله)) است، در صورتى كه آيات روشنى از طرف پروردگارتان براى شما آورده است)).
    و دهها آيه ديگر كه نشان مى دهد ((رب)) غير از آفريدگار است، بلكه به معنى مدبرى است كه تدبير كارها به دست او است. بنابراين آيات چنين پروردگارى مورد اتفاق تمام بشر نبوده است، و ابن عبدالوهاب جز يك شاگرد مقلد ابن تيميه نيست، و لذا اين تفكر را از ابن تيميه نقل مى كند بدون آنكه در آن تدبر كند، و لذا خطر او بر مسلمين بيشتر بود، زيرا ابن تيميه اين نظر را از چارچوب اصطلاح و منهج علمى خارج نكرد در حالى كه ابن عبدالوهاب شرايط را مساعد ديده و توانست اين تفكر را به طور عملى بر مسلمين پياده كند، و نتيجه اين كار تكفير تمام مسلمين جز وهابيت بود، براى روشن شدن مطلب، نظر او درباره توحيد الوهيت را بررسى مى كنيم.
    next page

    fehrest page


    back page

  9. #29
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    بررسى مساله توحيد الوهيت:
    منظور وهابى ها از توحيد الوهيت اين است كه عبادت بايد خالصانه براى خداوند سبحانه و تعالى بوده و غير او در اين عبادت شريك نباشد. و به خاطر اين توحيد است كه خداوند انبيا و رسل را فرستاده است.
    هيچ اشكال يا نقصى در اين مفهوم نيست، و اگر اشكالى باشد در خود اصطلاح است زيرا ((الله)) در قرآن به معنى معبود نيست، و لذا مى توانيم اين توحيد را توحيد عبادت بناميم ولى چون در مفاهيم متفقيم ديگر بحثى بر سر اصطلاح ها نمى كنيم.
    مسلمانان اجماع دارند بر اينكه نبايد غير خدا را عبادت كرد بلكه عبادت تنها از آن خداوند است، ولى اختلاف در تشخيص مفهوم عبادت است كه مهمترين موضوع در اين زمينه است، زيرا اين همان جائى است كه پاى وهابيت لغزيده است. اگر بگوئيم توحيد خالص يعنى صرفا خداى متعال را عبادت كنيم، سخن ما نمى تواند با معنى باشد مگر آنكه مفهوم بندگى (عبوديت) را مشخص وحدود و ضوابط آن را بدانيم، تا آنكه ميزان ثابتى براى تميز دادن موحد از مشرك بدست آوريم. مثلا كسى كه توسل نموده، به زيارت قبور اوليا رفته و آنها را تعظيم مى كند، آيا مشرك است يا موحد؟ قبل از جواب دادن به امثال اين سؤال بايد ضابطه اى داشته باشيم كه به وسيله آن بتوان مصاديق عبادت را به طور مشخص كشف كنيم .
    مناظره با وهابيت درباره مبناى مفهوم عبادت:
    از نظر وهابيت هر نوع خضوع، ذلت و فروتنى در برابر ديگرى عبادت است.
    هر كه در برابر چيزى خضوع و ابراز ذلت كند، بنده آن به شمار مى رود، پس ‍ هر كس در برابر يكى از پيامبران الهى يا از اولياء خدا هر نوع خضوع يا ابراز ذلت كند بنده او بشمار مى رود و در نتيجه نسبت به خدا مشرك است. لذا هر كه به مسافرت رفته و راههاى طولانى را طى كند - تا به زيارت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيده، ضريح بكشد، كافر و مشرك است، همچنين كسى كه براى تعظيم و احترام ضريحها قبه و بارگاه بر آنها بسازد.
    ابن عبدالوهاب در يكى از رسايلش چنين مى گويد:.... هر كسى براى به دست آوردن سودى يا دفع ضررى به سوى يك قبر، درخت، ستاره، ملائكه مقرب يا پيامبر فرستاده خدا توجه كند، در واقع خدايى غير از ((الله)) براى خود انتخاب كره و شهادت (لا اله الا الله:) را تكذيب كرده است. لذا بايد از او خواست كه توبه كند و اگر نپذيرفت بايد كشته شود. و اگر اين مشرك بگويد: من تنها قصد تبرك داشتم، و من مى دانم كه تنها خداوند است كه نفع و ضرر مى رساند، به او گفته شود: خواسته بنى اسرائيل نيز مانند خواسته تو بود، خداوند از آنها خبر مى دهد كه آنها هنگامى كه از دريا گذشتند به قومى بت پرست رسيده گفتند: اى موسى خدايى مانند خدايگان آنها براى ما قرار ده، او در جواب آنها فرمود: انكم قوم تجهلون: ((شما قومى جاهل هستيد)).(362)
    او در رساله ديگرى مى گويد: ((.... و همچنين هر كه به سنگ يا درختى تبرك جويد يا به قصد تبرك بر قبر يا قبه اى دست بكشد، در واقع آنها را به عنوان خدا پذيرفته است....)).(363)
    حال ببينيد يك وهابى به نام محمد سلطان معصومى درباره مسلمانان موحدى كه به زيارت قبر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) رفته و به آن مقام مطهر تبرك جسته و مى گويند: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله چگونه توصيف مى كند و در حق آنها چه مى گويد: ((.... اين بنده ضعيف در چهار زيارتى كه به مدينه طيبه داشتم با دقت نظر توانستم در مسجد نبوى و نزد قبر شريف پيامبر منظره اى مشاهده كنم كه در تضاد با ايمان بوده، اسلام را منهدم و عبادات را باطل كند، مسائل شرك آلودى ديدم كه ناشى از غلو كردن، انباشته شدن جهالت ها، تقليد خشك و كور كورانه و تعصب هاى باطل بوده است. و اغلب كسانى كه مرتكب اين منكرات مى شوند افراد غريبه اى هستند كه از سرزمين هاى دور دست آمده، و هيچ اطلاعى از حقيقت دين ندارند، و لذا قبر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را به دست غلو در محبت مانند يك بت گرفته و خود هيچ آگاهى ندارند)).(364)
    براى آنكه اين خلط مبحث و جهالتى كه وهابيت مرتكب آن شده است مشخص گردد، بايد اين قاعده اى كه به عنوان معيار شناخت عبادت گرفته اند يعنى خضوع، اظهار ذلت و تكريم را باطل كنيم.
    صرف خضوع و اظهار ذلت را نه شرعا و نه عقلا نمى توان عبادت شمرد، ما در بسيارى از كارهاى انسان مسائلى مى بينيم كه در آن خضوع و اظهار ذلت است، مانند خضوع شاگرد در برابر استاد، يا سرباز در برابر فرمانده، ولى هيچ انسانى جرات ندارد اين كار آنها را عبادت بشمارد، خداوند به ما دستور داده در برابر والدين اظهار خضوع و ذلت كنيم، مى فرمايد: واخفض لهما جناح الذل من الرحمه (365): ((براى ترحم بر آنها - والدين - بالهاى خود را ذليلانه پائين آور)). پائين آوردن بالها در اينجا كنايه از شدت خضوع است، ولى نمى توان اين كار را عبادت دانست. و نيز شعار مسلمان هميشه اظهار خضوع و ذلت در برابر مومن و عزت در برابر كافر است، خداوند مى فرمايد: فسوف ياتى الله بقوم يحبهم ويحبونه اذله على المومنين اعزه على الكافرين (366): ((خداوند قومى را خواهد آورد كه آنها را دوست داشته و آنها او را دوست دارند، نسبت به مومنين ذليل و در برابر كافران عزيز مى باشد))، اگر اظهار ذلت عبادت است پس خدا به مومنين دستور داده است كه مومنين يكديگر را عبادت كنند، و اين محال است.
    آيا ديگر واضح تر از اين نيز هست كه تماما ادعاى وهابيت را رد مى كنند مانند سجده ملائكه براى حضرت آدم، كه سجود بالاترين مراتب خضوع و ذلت است، خداوند مى فرمايد: واذقلنا للملائكه اسجدوا لادم (367): ((....: ما به ملائكه گفتيم براى آدم سجده كنيد...)).
    پس اگر سجده براى غير خدا و اظهار بالاترين مراتب خضوع و ذلت بنابر ادعاى وهابيت عبادت باشد پس مسلما بايد ملائكه را مشرك و كافر - والعياذ بالله - و آدم را طاغوت بدانيم. چگونه اين وهابيان در قرآن تدبر نمى كنند؟ نكند قلوب آنها بسته شده و قفل خورده است؟
    از اين آيه مشخص مى شود كه بالاترين درجات خضوع عبادت نيست و هيچ كس نمى تواند اعتراض كند كه سجود به معناى حقيقى خود نسيت يا آنكه منظور از سجده براى آدم (عليه السلام) اين است كه او را قبله قرار داده بودند همانگونه كه مسلمانان كعبه شريف را قبله مى دانند، اين دو احتمال باطل است زيرا ظاهر سجود در اين آيه همان صورت معمول آن است، و نمى توان آن را به معناى ديگرى گرفت، و اما اينكه آدم قبله بوده است يك تاويل بى پايه و دليل است، و نيز اگر سجده براى آدم به معنى قبله بودن آدم (عليه السلام) باشد ديگر جايى براى اعتراض ابليس باقى نمى ماند زيرا سجده براى خود آدم نخواهد بود، و قرآن كريم خلاف اين معنى را از قول ابليس نقل مى كند: اءاءسجد لمن خلقت طينا: ((آيا براى كسى سجده كنم كه از خاك آفريده اى))، بنابراين برداشت ابليس از دستور الهى سجده براى شخص آدم (عليه السلام) بود، و از اين رو اعتراض كرد كه .... اناخير منه ((من از او بهترم)) يعنى فضيلت من بيشتر است، و چگونه كسى كه فضيلت بيشترى دارد براى آنكه فضيلت كمترى دارد سجده كند، اگر مقصود از سجده قرار دادن آدم به عنوان قبله باشد نيازى نيست كه قبله افضل از سجده كننده باشد، و لذا اين سجده فضيلتى براى آدم در برندارد، كه اين خلاف ظاهر آيه است. و براى تاكيد اين معنى قول ابليس را مى بينيم: اءاءسجد لمن خلقت طينا: ((آيا براى كسى سجده كنم كه از خاك آفريده اى)) .... اءراءيتك هذا الذى كرمت على (368): ((آيا مى بينى اين را كه بر من برترى دادى؟!)).
    پس امتناع ابليس از سجده به اين دليل بوده است كه اين عمل منزلت و فضيلتى بزرگ براى آدم داشته است.
    روزى يك وهابى - كه رهبر گروه انصار السنه در شهر بربر در شمال سودان است - به من اعتراض كرد و گفت: ((سجده ملائكه براى آدم به امر خداوند بوده است)). او به خيال خود ضربه اى بر من وارد كرده و حجت مرا باطل نموده است. گفتم: پس تو همچنان اصرار دارى براينكه اين كار - يعنى سجده - از مصاديق شرك بوده، بلكه عين شرك است، ولى خداوند امر به آن كرده است. گفت: آرى.
    گفتم: آيا اين امر الهى سجود ملائكه براى آدم (عليه السلام) را از شرك بودن خارج مى كند.
    گفت: آرى.
    گفتم: اين سخن وجهى ندارد، و هيچ جاهلى آن را نمى پذيرد چه رسد به عالم، زيرا امر الهى ماهيت چيزى را تغيير نداده و موضوع آن را تبديل نمى كند، مثلا ماهيت فحش و ناسزا گوئى اهانت است، حال اگر خداوند به ما امر كرد كه فرعون را ناسزاگوئيم، آيا اين امر الهى ماهيت ناسزاگوئى را تغيير مى دهد، و سب و لعن ما براى فرعون نوعى مدح و احترام براى او خواهد شد؟!
    و نيز اگر خدا بر ما حرام كرد كه فرد معينى را به ميهمانى بپذيريم، اين تحريم ماهيت ميهمانى كه همان اكرام و احترام است را تغيير نمى دهد، و ميهمانى به صورت توهينى براى ميهمان نخواهد بود، پس اگر سجده را شرك و عبادت دانستيم، و خداوند به آن امر كند، اين امر ماهيت سجده را تغيير نمى دهد، و سجود با اين امر الهى به يك توحيد خالص تبديل نخواهد شد، اين محال است، و لازمه كلام تو اين است كه ملائكه را به شرك متهم كنى.
    او متحير شده و همچنان ساكت ماند.
    سكوت او را قطع كردم و گفتم: دو راه در برابر تو وجود دارد، يا اين سجده را اساسا خارج از چارچوب عبادت بدانى.... كه اين نظر ما است.
    و يا آنكه اين سجده از بارزترين مصاديق عبادت بوده و ملائكه سجده كننده مشرك باشند، ولى اين شرك با اذن و اجازه خدا است، و چنين قولى را هيچ مسلمان عاقلى نمى پذيرد و با اين آيه شريفه رد مى شود: قل ان الله لا يامر بالفحشاء اءتقولون على الله مالاتعلمون (369): ((بگو خداوند امر به فحشا نمى كند، آيا عليه خدا چيزى مى گوئيد كه از آن آگاهى نداريد)).
    اگر سجده عبادت و شرك بود، خداى متعال امر به آن نمى كرد.
    همچنين قرآن خبر از سجده پدر و برادران يوسف داده است، و اين سجده با امر الهى نبوده و خداوند سبحان آن را با شرك توصيف ننموده و پدر و برادران يوسف را متهم به آن نساخته است، خداوند مى فرمايد: ... ورفع ابويه على العرش و خرواله سجدا و قال يا ابت هذا تاويل روياى من قبل قد جعها ربى حقا(370): ((والدين خود را بر تخت نشاند و همگى براى او به سجده افتادند، و او گفت: اى پدر، اين است تاويل خواب پيشين، پروردگارم آن را به واقعيت رساند)).
    اين خواب در آيه 4 آمده است: انى راءيت احد عشر كوكبا و الشمس ‍ والقمر راءيتهم لى ساجدين (371): ((من يازده ستاره خورشيد و ماه را ديدم كه براى من سجده مى كنند)).
    خداوند در هر دو جا از سجده براى يوسف سخن مى گويد، و از اين آيات نتيجه مى گيريم كه صرف سجده يا هر عملى كه نشان دهنده خضوع، ذلت و تعظيم باشد عبادت نيست.
    بنابراين نمى توان آن مسلمان موحدى كه در مقابل قبر رسول الله يا ضريح ائمه و اوليا اظهار خضوع و ذلت مى كند را مشرك دانسته و عمل او را عبادت براى قبر بدانيم، زيرا خضوع به معنى عبادت نيست و اگر چنين عملى عبادت قبر باشد، عمل مسلمانان در حج يعنى طواف به دور خانه خدا، سعى ميان صفا و مروه و بوسيدن حجر الاسود نيز عبادت است زيرا اين اعمال از نظر شكل ظاهرى فرقى با طواف به دور قبر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و بوسيدن و دست كشيدن بر آن ندارد، و على رغم آن مى بينيم كه خداوند - سبحانه و تعالى - مى فرمايد: ولطيوفوا بالبيت العتيق (372): ((و برگرد خانه كهن - كعبه - طواف نمايند)).
    و نيز مى فرمايد: ان الصفا و المروه من شعائر الله، فمن حج البيت او اعتمر فلا جناح عليه ان يطوف بهما(373): ((صفا و مروه از شعائر الهى است، پس هر كه به حج خانه (خدا) يا عمره آيد، باكى بر او نيست كه بر آنها طواف كند)).
    آيا باز هم طواف به دور گل و سنگ را عبادت براى آن مى بينيد؟
    اگر صرف خضوع كردن عبادت باشد، لازم مى آيد كه اين كارها نيز عبادت باشد، و راه فرارى از امر الهى نيست. قبل از اين هم بيان كرديم كه امر الهى ماهيت كار را تغيير نمى دهد. ولى مشكل وهابيت اين است كه آنها عبادت را نشناخته، حقيقت و روح آن را نفهميده اند، لذا تنها با ظواهر و شكل اعمال روبرو شده، هرگاه زائرى را ببينند كه مقام رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را مى بوسد، ذهن آنها به مشركى منتقل مى شود كه بت خود را مى بوسد، از اين ذهنيت حكمى استخراج كرده و آن را به آن موحدى كه مقام رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را مى بوسد نسبت مى دهند، و اشتباه آنان از همينجا است.
    اگر صرفا شكل خارجى عمل كافى براى حكم بود، پس بايد هر كه حجر الاسود را ببوسد نيز تكفير شود، ولى واقعيت غير از اين است... كه بوسيدن حجر الاسود توسط مسلمان توحيد خالص و بوسيدن بت توسط كافر شرك خالص است.
    حال چه فرقى كرد؟!
    در اينجا ضابطه ديگرى وجود دارد كه توسط آن عبادت را مى شناسيم و آن ضابطه اينگونه است:
    تعريف عبادت با مفهوم قرآنى:
    عبادت عبارت است از خضوع لفظى و عملى كه مبتنى بر اعتقاد به الوهيت (خدابودن)، ربوبيت (پروردگار بودن)، يا استقلال معبود در افعال خود و يا اينكه معبود مالك جنبه اى از وجود يا زندگى خود به طور مستقل باشد.
    پس هر عملى كه با چنين اعتقادى همراه باشد، شرك به خدا مى باشد، و لذا مى بينيم كه مشركين جاهليت معتقد به الوهيت معبودهاى خود بودند، قرآن نيز اين مطلب را صراحتا اعلام داشته مى گويد: واتخذوا من دون الله آلهه ليكونوا لهم عزا(374): ((آنها بجاى خداوند، معبودهايى براى خود برگزيدند تا مايه عزت آنها باشد)). يعنى آنها معتقد به الوهيت معبودهاى خود بودند.
    خداوند مى فرمايد: الذين يجعلون مع الله الها آخر فسوف يعلمون (375): ((كسانى كه معبود ديگرى در كنار خدا قرار مى دهند به زودى خواهند فهميد)).
    اين آيات، وهابيت را بع عقب بر مى گرداند، زيرا تصريح دارند بر اينكه شركى كه بت پرستان دچار آن بودند به خاطر اعتقادشان به الوهيت آن معبودها بوده است، خداى متعال اين مطلب را اينگونه بيان فرموده است: واعرض عن المشركين انا كفيناك المستهزئين الذين يجعلون مع الله الها آخر فسوف يعلمون (376): ((و از مشركين روى برگردان، ما به جاى تو جواب مسخره كنندگان را داده ايم، آنها كه معبود ديگرى را در كنار خدا قرار مى دهند، و به زودى خواهند فهميد)).
    اين آيات مبناى اساسى مساله شرك را مشخص مى كنند، كه همان اعتقاد به الوهيت معبود است، و لذا مشركين آن را رد كرده و از پذيرفتن عقيده توحيدى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آورده بود ابا نمودند، خداوند مى فرمايد: انهم كانوا اذا قيل لهم لا اله الا الله يستكبرون (377): ((آنها چنين بودند كه اگر به آنها گفته مى شد معبودى جز خداوند نيست از پذيرفتن آن سرباز مى زدند)).
    و لذا دعوت انبيا براى آنها به صورت جنگ و ستيز با عقيده آنان مبنى بر بودن معبودى غير خداى متعال بوده است، زيرا عقلا عبادت كسى كه معتقد به الوهيت نيست غير ممكن مى باشد، پس اول بايد معتقد شود و پس از آن عبادت كند.
    خداى متعال از زبان نوح (عليه السلام) مى فرمايد: يا قوم اعبدوالله ما لكم من اله غيره (378): ((اى قوم من، خدا را عبادت كنيد، شما معبودى جز او نداريد)) و بدين وسيله قرآن كريم انحراف آنان را از عبادت خداى واقعى بيان مى كند.
    بنابراين معيار شرك، خضوع همراه با اعتقاد به الوهيت است، شايد از اعتقاد به ربوبيت معبود نيز شرك حاصل شود يعنى اعتقاد به اينكه معبود مالك او و مسلط بر خلقت، زندگى و مرگ او است، يا اينكه مالك شفاعت و بخشش باشد، پس هر كه براى چيزى خضوع كند و معتقد به ربوبيت آن باشد، در واقع آن را عبادت كرده است، و لذا آيات قرآنى كفار و مشركين را دعوت به عبادت پروردگار حق مى كند، خداوند مى فرمايد: و قال المسيح يا بنى اسرائيل اعبدوا الله ربى و ربكم (379): ((مسيح گفت اى بنى اسرائيل، خداوند كه پروردگار من و شما است را عبادت كنيد)).
    و مى فرمايد: ان هذه امتكم امه واحده، و انا ربكم فاعبدون (380): ((اين امت شما يك امت است و من پروردگار شما هستم، پس مرا بپرستيد)).
    يك مبناى سومى نيز وجود دارد و آن اعتقاد به اين است كه يك چيزى در ذات يا افعال خود مستقل بوده و نيازى به خداوند ندارد، خضوعى كه همراه با چنين عقيده اى باشد شرك است. پس اگر در برابر انسانى بر اين اساس كه او در اعمال خود مستقل است خضوع كنى، هر چند اين فعل معمولى باشد مانند سخن گفتن و حركت كردن، يا مثل معجزاتى باشد كه انبيا داشتند، در اين حالت خضوع عبادت خواهد بود، حتى اگر انسان معتقد شود كه قرص سردرد به طور مستقل از خداوند شفا مى بخشد، اين اعتقاد شرك مى باشد.
    از اين جا معلوم مى شود كه ملاك در عبادت تنها اظهار خضوع و خاكسارى نيست، بلكه ملاك حقيقى خضوع و خاكسارى بوسيله گفتار يا كردار است در برابر آن كس كه به عقيده عبادت كننده، معبود يا پروردگار يا مالك شانى از شوون او است به نحو استقلال.
    اعتقاد به مستقل بودن يا عدم آن ملاك توحيد و شرك است:
    من بر مفهوم استقلال تاكيد مى كنم زيرا نكته دقيقى در آن است كه حد فاصل توحيد و شرك بوده و وهابيت متوجه آن نشده اند، و ما بايد اين نكته را بدانيم تا بتوانيم به طور صحيح با سنتهاى طبيعى و غيبى بر خورد كنيم. وهابى ها معتقدند كه توسل به اسباب طبيعى اشكالى ندارد، مانند استفاده از اسباب مادى در حالت طبيعى، اما توسل به اسباب غيبى شرك است، مثلا اگر از كسى چيزى بخواهى كه با قوانين مادى بدست نيامده بلكه با قوانين غيبى قابل دسترسى است، چنين خواسته شرك است، اين عقيده وهابيت به طور وضوح خلط مبحث است زيرا آنها سنت هاى مادى و غيبى را ملاك توحيد و شرك دانسته اند، بدين صورت كه استفاده از سنت هاى مادى عين توحيد و استفاده از سنت هاى غيبى عين شرك است.
    ولى اگر با دقت به اين سنت ها به هر دو صورت آن توجه كنيم مى بينيم كه ملاك توحيد و شرك خارج از چارچوب اين سنت ها است، بلكه ملاك خود انسان و طرز اعتقادش به اين سنت ها است. اگر انسان معتقد به اينكه اين اسباب و وسايل استقلال ذاتى يعنى جداى از خدا دارند، اين عقيده شرك خواهد بود.
    مثلا اگر عقيده داشته باشد كه فلان دارو خود به خود مرض را به طور مستقل درمان مى كند، اين اعتقاد او شرك است، پس اختلاف اسباب به طبيعى يا غيبى بودن، اثرى در موضوع ندارد زيرا اساس قضيه اعتقاد به استقلال يا عدم آن است. اگر انسانى معتقد شد كه هيچ سببى چه در وجود يا در تاثير خود مستقل نبوده بلكه مخلوق خدا است و به امر و اراده او حركت مى كند، اين اعتقاد او عين توحيد است.
    من باور نمى كنم كه هيچ مسلمانى بر روى زمين معتقد باشد به اينكه سببى وجود دارد كه به طور مستقل موثر است، و لذا ما حق نداريم نسبت شرك و كفر به مسلمانان بدهيم، پس توسل آنها به پيامبران واوليا يا تبرك به آثار آنان جهت شفا يا غيره شرك بشمار نمى رود زيرا اين حالتى طبيعى براى استفاده از اسباب گوناگون است.
    قرآن كريم درباره اسباب سخن گفته، احيانا امورى را به خداوند نسبت داده و در جائى آنها را به اسباب مستقيم خود منسوب كرده است، به مثال هاى زير توجه كنيد.
    خداوند مى فرمايد: ان الله هو الرزاق ذو القوه المتين (381): ((خداوند خود روزى دهنده اى است كه داراى نيرويى محكم مى باشد)). اين آيه تاكيد مى كند كه روزى، در دست خدا است.
    اما اگر به اين آيه توجه كنيم: وارزقوهم فيها واكسوهم (382): ((و از آن روزى به آنها بدهيد و آنان را بپوشانيد))، مى بينيم كه روزى را به انسان نسبت مى دهد.
    در آيه اى خدا را كشت كننده واقعى دانسته مى گويد: اءفراءيتم ما تحرثون اءاءنتم تزرعونه ام نحن الزارعون (383): ((آيا ديديد آنچه را شخم مى زنيد، آيا شما آن را مى كاريد يا آنكه ما كشت كننده آنيم)).
    و در آيه اى ديگر خداى سبحان صفت كشاورزى را از آن انسان دانسته مى فرمايد: يعجب الزراع ليغيظ بهم الكافر(384): ((كشت كنندگان را از آن خوش مى آيد تا كفار را خشمگين كند)).
    خداوند در يك آيه گرفته جانها را در دست خود دانسته مى فرمايد: الله يتوفى الانفس حين موتها(385): ((خداوند هنگام مرگ افراد، جان آنها را مى گيرد)).
    و در جائى ديگر گرفتن جان را كار ملائكه تلقى كرده مى فرمايد: حتى اذا جاء احدكم الموت توفته رسلنا(386): ((هرگاه مرگ سراغ يكى از شما آيد، فرستادگان ما جان او را مى گيرند)).
    قرآن در آيه اى شفاعت را حق اختصاصى خدا مى داند، مى فرمايد: قل لله الشفاعه جميعا(387): ((بگو تمام شفاعت از آن خدا است)).
    و در آيه اى ديگر خبر از وجود شفعائى غير خدا مانند ملائكه مى دهد: وكم من ملك فى السماوات لاتغنى شفاعتهم شيئا الامن بعد ان ياءذن الله (388): ((و چه بسا فرشتگانى در آسمانها هستند كه شفاعت آنها هيچ اثرى ندارد مگر آنگاه كه خداوند اجازه دهد)).
    خدا در يك آيه اطلاع بر غيب را مخصوص خود شمرده مى فرمايد: قل لا يعلم من فى السموات و الارض الغيب الا الله (389): ((بگو جز خداوند هيچ كس در آسمانها و زمين غيب نمى داند)).
    و در آيه اى ديگر مى بينيم كه خداوند فرستادگانى از ميان بندگان خود انتخاب كرده تا غيب را به اطلاع آنها برساند، مى فرمايد: و ما كان الله ليطلعكم على الغيب ولكن الله يجتبى من رسله من يشاء(390): ((بنا نيست كه خداوند شما را بر غيب آگاه سازد ولى خدا هر يك از فرستادگانش را بخواهد انتخاب خواهد كرد)).
    و علاوه بر آيات فوق، آيات ديگرى بيانگر اين مطلب است.
    كسى كه براى اولين بار و بدون تدبر به اين آيات نگاه كند تصور مى كند كه نوعى تناقض در آن است. ولى در واقع اين آيات اشاره به همان موضوعى دارند كه ما گفتيم، و آن اينكه خداوند در انجام هر كارى مستقل است، اما ديگر اسبابى كه اقدام به انجام همان كارها مى كنند در واقع به صورت تابع و در زير سايه قدرت الهى عمل مى كنند، خداى متعال اين مطلب را اينگونه خلاصه كرده است: و ما رميت اذ رميت ولكن الله رمى (391): ((آنگاه كه تو تير انداختى، تو خود نبودى كه تير انداختى، بلكه خداوند تير انداخت)).
    در اين آيه درباره پيامبر مى گويد كه او تير انداخت (اذ رميت) و در مقابل، خداوند خود را مى گويد كه تير انداز واقعى است، زيرا پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) تير نيانداخت مگر با قدرتى كه خدا به او داده بود، پس ‍ پيامبر به صورت تابع تير انداخته است.
    پس مى توان كارهاى خدا را به دو قسمت تقسيم كرد:
    1 - كارى بدون واسطه (كن فيكون: باش پس مى باشد).
    2 - كارى با واسطه، مثل اينكه خداوند باران را به واسطه ابر مى بارد، و مريض را توسط داروهاى طبى شفا مى دهد..... و همچنين.
    پس اگر انسانى متوسل به اين واسطه ها شد ولى معتقد بود كه اينها مستقل نيستند، اين انسان موحد بوده و در غير اين صورت مشرك مى باشد.
    next page

    fehrest page


    back page

  10. #30
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    آيا وجود يا عدم توانائى، ملاك توحيد و شرك است؟:
    وهابيت يك اشتباه و خلط مبحث ديگرى نيز در قضيه توحيد و شرك دارند كه درست مشابه اشتباه قبلى است، آنها توانايى يا عدم توانائى شخصى كه از او چيزى خواسته شده است را جزء ملاك هاى توحيد و شرك قرار مى دهند، كه اگر توانا بود اشكالى ندارد، والا اين خواسته شرك است.... و اين جهالتى است احمقانه.
    اين مساله چه ربطى به توحيد و شرك دارد، بحث درباره آن در اينجا تنها به كار ساز بودن تقاضا يا عدم آن مربوط است.
    پس چرا آن وهابيهاى خشن زوار رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را نهيب داده مى گويند: اى مشرك، رسول الله چه نفعى براى تو دارد.
    آنها يا فراموش كارند و يا جاهل اند - هر چند به جهل نزديكتراند - زيرا داشتن يا نداشتن نفع هيچ ربطى به توحيد و شرك ندارد.
    اين هم مانند جهالت ديگر وهابى ها است، كه توسل و تقاضا از اموات را جايز نمى دانند.
    ابن القيم شاگرد ابن تيميه مى گويد: ((يكى ديگر از انواع شرك حاجت خواستن از مردگان و پناه بردن و توجه به آنها است، و اين اصل شرك در جهان است زيرا ميت عملش تمام شده و هيچ نفع و ضررى براى خود ندارد)).(392)
    اين سخن عجيب و غريب جز از كسى كه بهره اى از علم و آگاهى دينى نبرده است صادر نمى شود، چگونه، خواستن يك چيز مشخصى از يك فرد زنده عين توحيد ولى طلب همان چيز از يك مرده شرك است؟!، واضح است كه چنين خواسته اى خارج از محدوده توحيد و شرك است، البته مى توان آن را در محدوده امكان پذير بودن يا نبودن آن در خواست قرار داد، و بر اين اساس آن در خواست تنها مى تواند بى فايده بوده، نه اينكه شرك باشد.
    همانگونه كه گفته شد، ملاك اصلى در توخيد و شرك اعتقاد است، و اعتقاد در اينجا مطلق بوده و تخصيصى به زندگى يا مرگ ندارد، و لذا واضح است كه كلام ابن قيم باطل مى باشد، او مى گويد: ((عمل ميت تمام شده است))، اگر اين سخن درست باشد، نتيجه اى جز بى فايده بودن درخواست از ميت ندارد، نه اينكه اين كار شرك باشد. اما قول او: ((ميت هيچ نفع و ضررى براى خود ندارد)) كلامى كلى است و شامل زنده و مرده مى باشد، هيچ موجودى مالك چيزى براى خود نيست، زنده باشد يا مرده، ولى مى تواند با اجازه واراده خداوند مالك شود، خواه زنده باشد يا مرده.
    مجموعه ديگرى از اشتباهات آنان نيز وجود دارد، ولى كمتر از آن است كه مورد بحث قرار گيرد، خواننده مى تواند با توجه به اصول گذشته، آنها را رد كند.
    بنابراين با در نظر گرفتن شرايط ذكر شده فوق، هر مسلمانى حق دارد در هر كارى غيبى يا مادى، به اولياى خدا پناه برده و متوسل شود.
    خداوند متعال مى فرمايد: قال يا ايها الملااءيكم ياءتينى بعرشها قبل ان ياتونى مسلمين قال عفريت من الجن انا آتيك به قبل ان تقوم من مقامك و انى عليه لقوى امين قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك فلما رءاه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى....: ((گفت (سليمان)، اى سران قوم كداميك از شما تخت او را نزد من مى آورد قبل از آنكه آنها به عنوان تسليم پيش من بيايند، عفريتى از جن گفت: من آن را نزد تو مى آورم پيش از آنكه از جايگاه خود بلند شوى و من بر اين كار توانا و امينم. آن كس كه دانشى از كتاب داشت گفت: من آن را پيش تو مى آورم قبل از آنكه چشم خود را به هم زنى، و وقتى آن را نزد خود مستقر يافت گفت: اين از فضل پروردگار من است...)).
    حال كه حضرت سليمان (عليه السلام) اين امر غيبى را از پيروان خود خواست، و مردى كه دانشى از كتاب داشت توانست اين كار را انجام دهد، پس براى ما نيز جايز است از كسى درخواست كنيم كه علم تمام كتاب را دارد، و مسلما رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و اهل بيتش (عليه السلام) آن را دارند.
    آيا توسل به انبيا و افراد صالح حرام است؟
    از آنچه گذشت نتيجه مى گيريم كه توسل و پناه بردن خارج از محدوده توحيد و شرك است، ولى يك مطلب باقى ماند و آن اين است كه آيا چنين كارى جايز است يا حرام.
    هيچ يك از علماى اسلام از قدما و معاصرين قائل به حرمت توسل نشده اند، بلكه بسيارى از روايات آن را جايز مى دانند، از جمله:
    حديث عثمان بن حنيف: ((مردى نابينا نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آمد و گفت: از خدا بخواه كه مرا شفا دهد، فرمود: اگر بخواهى دعا مى كنم و اگر خواستى صبر كنى بهتر مى باشد، گفت: پس دعا بفرما، پيامبر او را امر كرد وضوى درستى گرفته و دو ركعت نماز گزارد سپس اين دعا را بخواند: اللهم انى اسالك و اتوجه اليك بنبيك محمد نبى الرحمه، يا محمد انى اتوجه بك الى ربى فى حاجتى لتقضى، اللهم شفعه فى: خداوندا، به پيامبرت محمد پيامبر رحمت از تو مى خواهم و به تو توجه مى كنم، اى محمد حاجتم را با تو به سوى پروردگارم مى برم تا آنكه بر آورده شود، خداوندا او را درباره من شفيع قرار بده)). ابن حنيف مى گويد: به خدا سوگند، سخن ما به درازا نكشيد و هنوز متفرق نشده بوديم كه او دوباره بازگشت و گويا نابينا نبوده است)).(393)
    شيخ جعفر سبحانى در كتاب خود به (نام آئين وهابيت)، درباره سند اين حديث مى گويد: ((.... در اتقان و صحت سند حديث سخنى نيست. حتى پيشواى ((وهابى ها)) يعنى ((ابن تيميه)) سند آن را صحيح خوانده و گفته است كه مقصود از ((ابوجعفر)) كه در سند حديث است. همان ((ابوجعفر خطمى)) است و او، ثقه است.
    نويسنده معاصر ((وهابى))، ((رفاعى)) كه مى كوشد احاديث توسل را از اعتبار بياندازد درباره اين حديث مى گويد:
    لا شك ان هذا الحديث صحيح و مشهور و قد ثبت فيه بلا شك و لا ريب ارتداد بصر الاعمى بدعاء رسول الله: شكى نيست كه اين حديث صحيح و مشهور است و در آن بدون شك ترديد ثابت مى شود كه چشم مرد نابينا بادعاى رسول الله بينا شد))(394). ((رفاعى)) در كتاب ((التوصل)) مى گويد: اين حديث را ((نسائى))، ((بيهقى))، ((طبرانى ))، ((ترمذى)) و ((حاكم)) در مستدرك خود نقل كرده اند و دو نفر اخير به جاى جمله ((وشفعه فى)) چنين نقل كرده اند:
    اللهم شفعنى فيه.
    ((زينى دحلال)) در ((خلاصه الكلام)) مى نويسد:
    ((اين حديث را، بخارى در تاريخ در تاريخ خود و ابن ماجه، و حاكم در مستدرك با اسناد صحيح و جلال الدين سيوطى در جامع خود نقل كرده اند...)).(395)
    البته احاديث و روايات متعدد ديگرى نيز وجود دارد كه براى طولانى نشدن كلام از نقل آنها صرف نظر مى كنيم، براى اطلاع بيشتر مى توان به موارد ذيل رجوع كرد: حديث توسل آدم به رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، كه در مستدرك حاكم ج 2 ص 615 و ((الدر المنثور)) ج 1 ص 59 به نقل از طبرانى، ابو نعيم اصفهانى و بيهقى آمده است. حديث توسل پيامبر به حق انبياء پيشين بنابر روايت طبرانى در ((الكبير)) و ((الاوسط))، ابن حبان و حاكم كه خبر را صحيح دانسته اند، و حديث توسل بحق سائلين كه در سنن ابن ماجه ج 1 ص 256 ح 778 باب ((مساجد)) و مسند احمد ج 3 ص 21 آمده است، و غير از اين روايات ديگر.
    علاوه بر آن، اجماع مسلمين و سيره متشرعين دلالت بر جواز توسل دارد، مسلمانان از زمان قديم تا امروز متوسل به انبيا وصالحين شده و هيچ عالمى بر آنها اعتراض يا آن را تحريم نكرده است.
    بهمين اندازه مختصر از عقايد وهابيت اكتفا مى كنيم، زيرا بحث كردن با آنها به درازا كشيده و نياز به كتابى جداگانه دارد، و علما در دهها كتاب و مقاله آنها را رد كرده اند.... جالب آنكه علامه سيد محسن امين قصيده اى طولانى در رد وهابيت سروده كه در آن عقايد آنان را مورد بررسى قرار داده و اشكال هايشان را رد كرده است. اين قصيده از 546 بيت تشكيل شده است. مى توانيد آن را در انتهاى كتابش به نام (كشف الارتياب فى اتباع محمد بن عبدالوهاب) مطالعه كنيد.
    O تناقض گوئى اشاعره:
    تاريخ نقل مى كند كه ابوالحسن اشعرى از مكتب معتزله دست كشيده و خود را پيرو مكتب حنبلى قلمداد نمود، ولى اين انتقال نتوانست او را كاملا از افكار معتزله جدا سازد ولذا تاثيرات آن به وضوح بر روش جديد او قابل ملاحظه است. او سعى داشت به عقايد سلفى وجهه اى عقلى بخشد، ولى در اين كار موفق نبود، زيرا عقايد سلفى وجهه اى عقلى بخشد، ولى در اين كار موفق نبود، زيرا عقايد سلفى دهان به دهان منتقل شده و مبتنى بر حديث است، ولى بسيارى از احاديث نادرست بوده و توسط دشمنان دين وارد آثار اسلامى شده است، و چون اين احاديث در منهج ابوالحسن اشعرى گرديده كه نتيجه اش مجموعه اى از تناقض گويى ها است كه اشعرى هنگام ارائه برهان با روشى عقلى بر عقايد اهل حديث دچار آن شده است.
    ما در اينجا يك نمونه از تناقض گويى هاى او را مطرح مى كنيم، كه براى ارائه تفكر اشعرى كفايت مى كند، اين موضوع عبارت است از: مساله رويت خداوند... كه اهل سنت و جماعت اجماع بر امكان آن دارند.
    ابوالحسن اشعرى و شاگردانش سعى كردند اين مساله را از محدوده احاديث خارج و در چارچوب برهان عقلى قرار دهند، از اين رو ما در اين فصل به بررسى آراء آنها مى پردازيم.
    كتابهاى اهل سنت مملو از رواياتى صريح در رويت خداى متعال با چشم است، در اينجا قبل از ورود به اصل بحث، چند نمونه از اين احاديث را نقل مى كنيم.
    - جابر مى گويد: ما نزد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نشسته بوديم، آن شب ماه كامل بود، پيامبر به ماه نگاه كرده فرمود: ((شما پروردگارتان را خواهيد ديد همانگونه كه اين ماه را مى بينيد. و مانعى از ديدن او نخواهيد داشت. پس اگر توانستيد سعى كنيد هيچ نمازى قبل از طلوع و قبل از غروب خورشيد را از دست ندهيد، سپس اين آيه را قراءت كرد:
    و سبح بحمد ربك قبل طلوع الشمس و قبل الغروب : با ستايش ‍ پروردگارت را تسبيح كن قبل از طلوع خورشيد و قبل از غروب)).
    صحيح بخارى ج 1 ص 145، باب ((فضل صلاه العصر)) و ج 9 ص ‍ 156.
    صحيح مسلم ج 1 ص 439 ح 211، باب ((فضل صلاتى الصبح و العصر و المحافظه عليهما)).
    - در يك حديث طولانى: آمده است كه ابو هريره اين گونه خبر داد: عده اى گفتند: يا رسول الله! آيا پروردگار خود را در روز قيامت مى بينيم؟
    فرمود: آيا در شبى ماه كامل بوده و ابرى مقابل او نيست، در وجود ماه شك مى كنيد؟
    گفتند: خير، يا رسول الله.
    پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: در ديدن خداوند - تبارك و تعالى - در روز قيامت شك نخواهيد كرد، مگر آنكه در ديدن يكديگر شك داشته باشيد، تا آنكه فرمود: آنگاه كه هيچ كس باقى نماند مگر كسانى كه عبادت خدا مى كردند از نيكوكار و بدكار، در آن حال پروردگار جهان در ساده ترين هيئتى كه او را ديده اند مى آيد، سپس گفته مى شود: منتظر چه هستيد؟.... هر امتى پيرو آن است كه عبادت كرده است .
    گفتند: ما در دنيا از مردم جدا شديم در حالى كه بيشترين نياز را به آنها داشتيم، ما با آنان دوستى نكرديم زيرا در انتظار پروردگارمان بوديم كه او را عبادت كرده ايم.
    پس او مى گويد: من پروردگار شما هستم.
    و آنها دو يا سه بار مى گويند: هيچ چيزى را شريك خدا قرار نمى دهيم.
    حتى اينكه بعضى از آنها سعى در انكار دارد، مى گويد: آيا ميان شما و او علامتى وجود دارد كه او را با آن علامت بشناسيد؟
    مى گويند: ساق
    سپس ساق را به رويت آنها در مى آورند.
    صحيح بخارى ج 6 ص 56 - 57، تفسير سوره نساء، ج 9 ص 158 كتاب توحيد.
    صحيح مسلم ج 1 ص 163 - 167 ح 299، باب ((معرفه طريق الرويه)).
    - جرير بن عبدالله مى گويد: پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: شما پروردگارتان را با چشم خواهيد ديد.
    صحيح بخارى ج 9 ص 156 كتاب توحيد، درباره آيه شريفه: وجوه يومئذ ناضره الى ربها ناظره: ((در آن روز صورتهاى شادابى وجود دارند كه به روى پروردگارشان نگاه مى كنند)).
    ... و دهها حديث ديگر كه در صحاح وارد شده است، ابن حجر درباره احاديث رويت مى گويد: ((دار قطنى احاديثى را كه درباره رويت خداوند در آخرت وارد شده است جمع آورى كرده تعداد آنها از بيست حديث بيشتر شده است، ابن القيم نيز اين احاديث را در كتاب ((حادى الارواح)) بررسى كرده، كه تعداد آنها به سى حديث رسيده و اكثر آنها معتبراند. دار قطنى از يحيى بن معين با سند نقل مى كند كه گفت: هفده حديث درباره رويت دارم كه همگى صحيح اند.(396)
    و به استناد اين احاديث كه به ادعاى خودشان صحيح اند، عقيده خود درباره رويت خداى متعال در روز قيامت را بنا كردند، امام حنبليان در اين باره افراط كرده و تمام كسانى كه مخالف اين عقيده اند را كافر خوانده است، آنها به اين هم اكتفا نكرده بلكه رويت خدا را در دنيا نيز ممكن دانسته اند.
    اسفرائينى مى گويد: اهل سنت اجماع دارند بر اينكه خداى متعال در آخرت براى مومنين قابل رويت است، و گفته اند كه امكان رويت او براى هر زنده اى در هر حال از نظر عقلى جايز و براى خصوص مومنين در آخرت بنابر نقل واجب است.(397)
    و نيز گفته اند كه خداوند در خواب ديده مى شود، و با دروغ ادعا كرده اند كه اولين كسى كه پروردگارش را در خواب ديده است رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) مى باشد، و اين خبر قبلا نقل شد.
    و بعد از آن علماى آن ها ادعا مى كردند كه خدا را در خواب ديده اند، شعرانى، ابن جوزى و شبلنجى از عبدالله بن احمد بن حنبل روايت كرده اند كه گفته است: از پدرم شنيدم كه مى گفت: پروردگار - عزوجل - را در خواب ديدم، گفتم: پروردگارا، بهترين چيزى كه انسان مى تواند با آن به تو تقرب جويد چيست؟
    گفت: كلام من اى احمد.
    گفتم: پروردگارا، با فهم يا بدون فهم؟
    گفت: چه با فهم باشد چه بدون فهم.(398)
    آلوسى در تفسيرش ((روح المعانى)) ادعا مى كند كه خدا را سه بار به خواب ديده است، مى گويد: ((من خدا را شكر مى كنم كه پروردگار خود را سه بار در خواب ديده ام، كه بار سوم در سال هزار ودويست و چهل و شش هجرى بود، او را ديدم كه چقدر نورانى است، رو به طرف مشرق كرده،، كلماتى به من گفت كه از ياد بردم تا آنكه بيدار شدم، يك بار هم در خوابى طولانى خود را در بهشت روبروى خداوند ديدم، ميان من و او پرده اى مزين به مرواريد با رنگ هاى گوناگون بود، خدا دستور داد كه مرا به مقام عيسى (عليه السلام) برده سپس به مقام محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، و مرا نزد آنها بردند، كه چه چيزهايى ديدم و در اين باره خدا فضل و منت بر من نهاد.(399)
    اين بود خلاصه عقيده آنان درباره رويت خداوند... و خداوند منزه و برتر است از آن چه مى گويند.
    ... ولى آنها قدر خدا را نشناختند.
    واضح است كه چنين عقيده اى، بدون هيچ گونه شك و ترديد مستلزم مسائل زيرا است:
    - رويت با چشم كه در اين احاديث مورد تاكيد واقع شده است مستلزم اين است كه شى ء قابل رويت جسمى با حجم ورنگ باشد تا رويت انجام پذيرد، بنابراين يكى از شرايط رويت اين است كه شى ء قابل ديد جسمى باشد كه اشعه از آن منعكس شود، و اينكه روبروى بيننده بوده و ميان بيننده و جسم قابل رويت فاصله اى وجود داشته و همچنين چشم بيننده سالم باشد. پس با اين شرايط خداوند بايد - العياذ بالله - جسمى باشد داراى رنگ، و محدود به يك مكان و اين محال است.
    - و نيز مستلزم اين است كه خداوند به صورتهاى مختلف تغيير شكل داده (پس خداوند به شكلى غير از آنكه مى دانستند در آمده و بگويد: من پروردگار شما هستم، و آنها بگويند: ما به خدا پناه مى بريم از دست تو، آنگاه به شكلى كه مى شناسند در مى آيد).... و راه شناخت او (ساق) است، پس خداوند - سبحانه و تعالى - داراى ساقى است كه پوشيده و يا آشكار مى شود....!!!
    چنين عقايدى به وضوح، مستلزم كفر است، و اينها نتيجه اى طبيعى از آن احاديث اسرائيلى است كه برادران اهل سنت ما به خاطر ورود اين احاديث در صحيح بخارى و مسلم آن را پذيرفته اند، گويا قداست اين دو كتاب مقدم بر قداست و تنزيه خدا است والا اگر اين احاديث نبود هيچ عقل سليمى اين قول را نمى پذيرفت.
    ولذا مى بينيم كه اهل بيت (عليه السلام) در برابر اين عقيده و هر عقيده اى كه منجر به تجسيم و تشبيه شود ايستاده، و اين احاديث كه توسط كعب الاحبار يهودى ووهب بن منبه يمانى وارد اسلام شده اند را تكذيب نمودند.
    اين دو نفر از كسانى هستند كه عقيده تجسيم ورؤ يت را بسيار تبليغ نموده اند.
    و اين عقيده در تمام كتابهاى اهل كتاب موجود ولى كاملا از معارف قرآنى به دور است.
    خلاصه كلام اين است كه: اين احاديث هر چند زياد باشد ولى چون خلاف حكم عقل است هيچ ارزشى در اصول عقايد ندارند. حال اگر ما از نظر خود دست كشيده و بپذيريم كه اين احاديث در محدوده تقسيم انديشه هاى عقيدتى قابل بحث باشد، در اين صورت اين احاديث با تعدادى عظيم و فراوان از احاديث متواتر و منقول از اهل بيت (عليه السلام) روبرو خواهند شد كه تجسيم و تبعاتش ورؤ يت و هرگونه محدوديتى براى خداى متعال را رد مى كند.
    نمونه هائى از احاديث اهل بيت در نفى رويت:
    ابو قره محدث بر ابوالحسن على بن موسى الرضا (عليه السلام) وارد شد و درباره حلال، حرام و احكام سؤال هايى نموده تا آنكه به توحيد مى رسد، ابو قره مى گويد: ما روايتى داريم كه خداى عزوجل ديدن و سخن گفتن خود را بين دو نفر تقسيم كرد، سخن گفتن خود را بين دو نفر تقسيم كرد، سخن گفتن خود را به موسى (عليه السلام) و ديدنش را به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) داده است.
    ابوالحسن (عليه السلام) فرمود: چه كسى اين آيات را از طرف خداى عزوجل به ثقلين - جن و انس - رساند: لاتدركه الابصار وهو يدرك الابصار(400): ((چشمها به او نرسيده ولى او بر چشمها احاطه دارد))، ولا يحيطون به علما: ((احاطه علمى به او پيدا نمى كنند))، وليس كمثله شى ء: ((هيچ چيز مانند او نيست))... آيه جز محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) اين آيا را آورده است.
    گفت: چرا.
    ابوالحسن (عليه السلام) گفت: پس چگونه ممكن است فردى براى تمام خلق بيايد و خبر دهد كه از طرف خداوند و به امر او براى دعوت آنها به سوى خدا آمده است و اين آيات را بخواند: لا تدركه الابصار وهو يدرك الابصار، ولا يحيطون به علما، وليس كمثله شى ء، سپس بگويد: من او را با چشم خود ديدم، و علم من بر او احاطه كرده و خدا به شكل انسان است.
    ... آيا شما خجالت نمى كشيد؟ حتى زنديق ها نتوانسته اند اينگونه پيامبر را متهم كنند كه چيزى درباره خدا بگويد، سپس خلاف آن را به گونه اى ديگر آورد!!
    ابو قره گفت: ولى خدا مى گويد: ولقد رءاه نزله اخرى: ((او را يك بار ديگر ديد)).
    ابوالحسن (عليه السلام) گفت: آيه بعدى نشان مى دهد كه پيامبر چگونه او را ديده است، خدا مى فرمايد: ما كذب الفواد ما رأى: مى فرمايد: قلب محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) درباره آنچه چشم هايش ديده بود دروغ نگفت، آنگاه خداوند خبر مى دهد كه چشم پيامبر چه چيزى را ديد: لقد راى من آيات ربه الكبرى: ((او بعضى از نشانه هاى بزرگ پروردگارش را ديد)).... و آيات خداى متعال غير از خدا است، مى فرمايد: ولا يحيطون به علما: اما اگر چشم ها او را ببينند، پس ‍ علم بر او احاطه كرده و او شناخته شده است.
    ابوقره گفت: آيا روايات را تكذيب مى كنى.
    ابوالحسن (عليه السلام) گفت: اگر روايات بر خلاف قرآن باشد آنها را تكذيب مى كنم و مسلمانان اجماع دارند بر اينكه هيچ علمى بر او احاطه نكرده، ديدها به او نرسيده و چيزى مانند او نيست.(401)
    - عبدالله بن سنان نزد امام باقر (عليه السلام) بود، مردى از خوارج بر او وارد شد، گفت: اى ابو جعفر، چه كسى را مى پرستى؟
    گفت: الله
    گفت: او را ديده اى.
    ابو جعفر (عليه السلام) گفت: چشم ها با ديد ظاهرى او را نديده، ولى دل ها با حقيقت ايمان ديده اند، او با مقايسه شناخته نشود، با حواس درك نگردد، و به مردم شباهت ندارد. با نشانه ها شناخته و با علامت ها مشخص شده است و او در حكم خود ظلم نمى كند، اواست خدائى كه جز او معبودى نيست.
    ... عبدالله بن سنان مى گويد: آن مرد رفت در حالى كه چنين مى گفت: خداوند بهتر مى داند رسالتش را كجا قرار دهد.(402)
    - احمد بن اسحاق درباره رويت و آنچه عموم مردم برآنند به امام هادى (عليه السلام) نامه نوشت و سؤال نمود، امام (عليه السلام) در جواب او نوشت:
    ((رويت ممكن نيست مگر آنكه ميان بيننده و شى ء ديده شده فضائى باشد كه ديد از آن بگذرد، پس اگر فضا و نور ميان بيننده و ديده شده نباشد، رويت انجام نمى پذيرد، و تشابه ميان بيننده و ديده شده در همين جا رخ مى دهد، زيرا هرگاه بينند و ديده شده در سببى كه موجب ديد ميان آنها مى شود مساوى باشند، الزاما تشابه پيش مى آيد، زيرا اسباب بايد با سبب هاى خود متصل باشند)).(403)
    - محمد بن عبيده نامه اى به ابوالحسن امام رضا (عليه السلام) نوشته، سؤال هايى درباره رويت و آنچه شيعه و اهل سنت در اين زمينه روايت كرده اند مطرح نمود، امام (عليه السلام) با خط خود اين جواب را نوشت:
    ((همگى اتفاق نظر دارند كه ديدن به طور حتمى موجب شناخت است و هيچ اختلافى در اين باره ميان آنها نيست، پس اگر ممكن باشد كه خداى عزوجل با چشم ديده شود شناخت او نيز مسلم خواهد بود، و چنين شناختى يا ايمان است و يا ايمان نيست، حال اگر چنين شناخت بدست آمده از رويت، ايمان به شمار آيد پس شناختى كه از راه اكتساب - با برهان - در دنيا بدست مى آيد نبايد ايمان باشد زيرا اين شناخت ضد آن است، و بنابراين هيچ مومنى در دنيا نخواهد بود زيرا هيچكس خداى متعال را نديده است، اما اگر شناخت بدست آمده از راه رويت، ايمان نباشد آنگاه شناخت اكتسابى يا در آخرت از بين مى رود و يا از بين نمى رود، و اين دليل است بر اينكه خداوند - عز ذكره - با چشم ديده نمى شود، زيرا ديدن با چشم نتيجه اش همان مى شود كه توضيح داديم)).(404)
    بررسى ادله عقلى اشاعره بر امكان رويت:
    الف - رويت با چشم مانع عقلى ندارد، زيرا موجب پديد آمدن هيچگونه نتيجه نادرست يا محال عقلى درباره خداى متعال نمى شود، زيرا:
    1 - امكان رويت دليل بر حادث بودن خدا نيست، زيرا ديده شدن هر چيزى به خاطر حادث بودن آن نيست والا لازم بود كه هر حادث ديده شود.
    2 - رويت موجب پديد آمدن معانى در شى ء ديده شده نيست، زيرا رنگ ها نيز ديده مى شود ولى معنائى در آنها حادث نمى شود زيرا رنگ ها عرض اند.
    3 - اثبات رويت براى خداى متعال مستلزم تشبيه، جنسيت دادن، يا تغيير حقيقت براى پروردگار نيست، زيرا ما سياهى و سفيدى را مى بينيم ولى اين ديدن موجب هم جنس شدن يا تشابه ميان آنها نيست.
    ... و اينك ملاحظات ما بر اين ادعا:
    - درباره دليل اول، ما نيز مى پذيريم كه حادث بودن شرطى كافى براى رويت نيست، بلكه بايد شرايط ديگرى نيز اضافه شود مانند مسافت مناسب و حجمى كه موجب انعكاس نور شود، كه نبود اين شرايط در بعضى از اشياء حادث موجب عدم ديدن آنها مى شود. ولى خود رويت مستلزم جهت (براى رودر رو بودن) و جسميت (براى حجم داشتن) مى باشد، پس مستلزم حادث بودن است، يعنى اينكه هر ديده شده اى حادث است و نه بر عكس.
    اما درباره دليل دوم (رويت موجب حدوث يك معنى در شى ء ديده شده نيست...) حدوث معنى نتيجه اى است از متصل شدن نور و رودررو بودن، كه اگر اين دو شرط نباشد ديدن با چشم نيز نخواهد بود.
    اما دليل سوم: اين تنها يك ادعا است مانند دو دليل قبلى زيرا تشبيه محقق شده و هيچ راه فرارى از آن نيست، زيرا حقيقت رويت مبتنى بر رو در رو شدن است، و اين رو درروئى به طور مسلم مستلزم داشتن جهت و مكان براى شى ء ديده شده است، و چه تشبيهى واضح تر از اين است، كه هم جهت در آن است و هم جسميت، خداوند منزه از آن بوده و هيچ چيزى مثل او نيست.
    ب - باقلانى مى گويد: ((و دليل بر آن اين است كه خداوند موجود است و هر چيزى كه موجب باشد قابل رويت است، زيرا ديدن به خاطر داشتن جنسيت نيست زيرا ما تمام جنس هاى مختلف را نمى بينيم، و به دليل حادث بودن هم نيست زيرا ما چيزى در وضعيتى مى بينيم كه نمى تواند در آن وضعيت حادث شود، و همچنين به خاطر حدوث معنائى در آن نيست، زيرا اعراض ديده مى شوند در حالى كه معنائى در آنها حادث نمى شود)).(405)
    و به تعبيرى ديگر: ((مادامى كه ما اعراض را مى بينيم، پس مسلما جوهرها را نيز مى بينيم)).(406)
    ((رويت بين جواهر و اعراض مشترك است، ورويت مشترك بايد از يك علت باشد و آن علت يا وجود است و يا حدوث، ولى حدوث نمى تواند علت بودن باشد زيرا امرى است عدمى، پس مسلما بايد وجود باشد.... بنابراين نتيجه مى گيريم كه رويت مشترك است ميان واجب و ممكن)).(407)
    ضعف اين دليل كاملا روشن است، زيرا اشيايى غير قابل رويت هست كه در وجود آنها هيچ جاى شكى نيست مانند (افكار، عقائد، روحيه ها و نفسانيات مثل قدرت واراده) پس معيار امكان رويت وجود نيست.
    ولذا بسيارى از خود اشاعره بر او اعتراض كردند مانند: شارح ((المواقف))، تفتازانى در ((شرح المطالع)) و قوشچى در ((شرح التجريد)).(408)
    هر چند لفظ (وجود) به عنوان يكى از شرايط رويت صحيح تر از لفظ (حدوث: حادث بودن) است، ولى ادعاى اينكه هر موجودى به طور اطلاق قابل رويت است صحيح نيست، بلكه لازم است ساير شرايط رويت نيز در آن قيد شود، و اين شرايط تنها با موجودات آفريده شده هماهنگ است، اما درباره پروردگار متعال نمى توان خلق را با خالق مقايسه كرد ليس كمثله شى ء: (چيزى مانند او نيست)، و جاى شكى نيست كه اجراى قوانين طبيعى بر پروردگار متعال عين تشبيه و جهالت است.
    با اين دلايل بى ارزش كه ادعاى عقلى بودن آنها را مى كنند. سعى دارند رويت را براى خدا - سبحانه و تعالى - اثبات نموده ولى خداوند منزه است از آن چه مى گويند.
    next page

    fehrest page


    back page

صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/