صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 93

موضوع: شام شوکران | مهرنوش صفایی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 11



    بیست و سه ساله بودم و سرشار از زندگی وشادابی...دلم می خواست درسم را تمام کنم و فوق بخوانم،بعد هم بروم دنبال علایقم...عاشق رانندگی بودم و موسیقی،می خواستم بروم کلاس آواز،کلی ارزوهای رن گ وارنگ برای خودم داشتم و کلی برنامه،نمی گویم فکر شوهر کردن نبودم،بودم...اما نه حالا حالا ها و با هر کسی...همیشه با خود مفکر می کردم وقتی انقدر بزرگ شدم که بتوانم چارچوب های زندگی خانوادگی را بپذیرم و مسولیتهای بی پایانش را قبول کنم،آن موقع ازدواج می کنم...اما همه ی این حرف ها،اراجیف بچگانه ذهن من بود،نه پدر و مادر سنتی و مسولیت گریزم...جشن تولد بیست و سه سالگی ام هنوز خوب یادم مانده،ان روز من داشتم مطابق معمول همه ی بیست و سه سال زندگیم،شمع های روی کیک تولدم را فوت می کردم و بلند بلند آرزو می کردم،که پدرم چنان حالی از من گرفت که هنوز بعد از این همه سال از خاطرم نرفته است.همگی دور میز آشپزخانه جمع شده بودیم تا کیک دستپخت مادر را بخوریم...مادرم در حالی که بیست وسه تا شمع داخل کیک فرو می کرد با لبخند گفت:دیگر تعداد شمع های تولدت کیک های من را خراب می کند...اگر همین طور ور دلم بمانی به زودی مجبور می شویم به جای کیک خانگی،کیک مانده ی شیرینی فروشیها را بخوریم؛برای اینکه اندازه ی کیکی که تعداد شمع های سن جنابعالی روی ان جا بشود،داخل فر کوچک خانگی من جا نمی شود.(پدر زد زیر خنده.)چشم هایم را بستم و در حالی که صورتم را نزدیک شمع ها می برم،شروع کردم به گفتن آرزوهایم،با صدای بلند...خوب یادم مانده چه آرزویی کردم...آرزو کرد بتوانم گواهینامه ی رانندگی ام را بگیرم و در امتحانات کارشناسی ازشد قبول شوم.هنوز می خواستم آرزوهایم را ادامه بدهم،که پدرم در حالی که تکانم می داد گفت:بلند شو دختر جان...بلند شو...صبح شده...هر چه خوب و خیال دیدی بس است...دختر مال مردم است،اول و آخر هم جایش خانه ی شوهر است،چه با تصدیق چه بی تصدیق،چه با دکترا،چه بی سواد...تنها هنری که دختر باید یاد بگیرد،هنر شوهر داری است،بقیه ی چیزها کشک است...تو هم به جای این آرزوهای چرند و پرند،دعا کم همین امسال بختت باز شود و مثل خواهرت عاقبت بخیر بشوی...!همان طور با دهان باز به مادر خیره شدم،منتظر بودم لااقل او در دفاع از من چیزی بگوید،ولی او هم گفت:الهی آمین،خدا از دهانت بشنود مرد...خوب گفتی!
    آن موقع یخ کردم،جا خوردم،دلم شکست،اما چیزی نگفتم...سکوت کردم ولزومی ندیدم سر چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده بحث کنم.با خودم گفتم بی خیال...حالا کو خواستگار؟اما دو هفته نگذشته بود که پدر شاد و سر حال از راه رسید.انگار سر کوچه،منیر خانم،زن همسایه را دیده بود...خانه ی ما ته یک کوچه ی بن بست بود و تمام همسایه ها همدیگر رت می شناختند و حسابی با هم سلا م وعلیک داشتند.پدر تقریبا همیشه منیر خانم را سر کوچه می دید،اما نمی فهمیدم که چرا اینبار اینقدر دیدن منیر خانم باعث خوشحالی اش شده بود.بالاخره دست و رویش را شست و در حالی که با لب خندان روی مبل راحتی ولو می شد رو به مادر گفت:عجب دهن سبکی داتم زن و خودم نمی دونستم...کاش از خدا یک چیز دیگر خواسته بودم،مادر متعجب گفت:چطور مگر؟پدر با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن،که منیر خانم اجازه خواسته شب جمعه ی همین هفته برای پسرش بیایند خواستگاری و ...پدر هم قبول کرده.هاج و واج به مادر نگاه کردم...شوق عجیبی توی چشم هایش جرقه زد...انگار نه انگار که من هم آدم بودم...با خوشحالی گفت:خوب کردی قبول کردی...خدا کند که وصلتمان سر بگیرد.خانواده ی آقای پور جم خیلی مردمان خوبی هستند.آقای پور جم فرهنگی بازنشسته است،و صاحب عقل و کمالات،منیر خانم هم که خودش خیلی زن خوب و بی آزاری است...آن پسرشان که اصفهان است،زرگری دارد و سالی یکی،دو بار بیشتر نمی آید...خود سعید هم پسر خوبی است.ماشالله ماشالله هم لیسانس زبان دارد،هم خوش بر ورو و نجیب و سر به راه است...مگر آدم از داماد چه توقعی دارد همین که اهل سیگار و دود ودم و رفیق بازی نیست و خانواده ی خوبی دارد،یک دنیا می ارزد...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سعید را چند بار دیده بودم...توی خیابان و در حد یک سلام کوتاه و گذرا،پسر عبوس و بد عنقی بود،من همیشه می گذاشتم به حساب نجابتش...هیچ وقت هم توی کوچه نمی امد،می گذاشتم به حساب رفیق باز نبودنش...ولی با این همه،وقتی شنیدم می خواهد بیاید خواستگاریم،خوشم نیامد...نمی دانم چرا؟ولی اعتراضی هم نکردم...
    آنقدر سکوت کردم،تا اینکه شب جمعه شد و خانواده ی پور جم امدند.آمدند،با سعید،و با یک سبد گل گلایول سفید،از همان ها که سر قبر مرده ها می گذارند...منیر خانم آدم سر و زبان داری بود تا توانست مجلس گرمی کرد و از پسر دسته گل اش تعریف کرد و عروس گلم،عروس گلم کرد...
    مادر پرسید:آقا سعید خانه دارند؟منیر خانم گفت:وا...حاج خانم این چه فرمایشی است؟شما که غریبه نیستید سعید یک الف بچه است،خانه اش کجا بود؟اما طبقه ی دوم منزل ما قابلش را ندارد!مادرم گفت:ماشین چی؟می تواند بخرد؟منیر خانم گفت:وا...حاج خانم این چه فرمایشی است،دو نفر ادم که یک اتول اختصاصی نمی خواهند،ماشین پور جم مال بچه ها!مادرم پرسید:آقا سعید در حال حاضر کجا شاغلند؟
    منیر خانم گفت:تازگی ها توی یک دارالترجمه کار پیدا کرده.مادر دوباره پرسید:رسمی هستند؟
    منیر خانم دوباره گفت:وا...حاج خانم...اول کار که کسی را رسمی نمی کنند،یکی دو سال که کار کنند خودشان به پای سعیدم می افتند و منتش را هم می کشند...
    مادر با لب و لوچه ی آویزان گفت:اگر رسمی اش نکردند و به جای استخدام،اخراجش کردند ان وقت تکلیف زندگی بچه ها چه می شود؟
    منیر خانم با چشم و ابروی معنی داری گفت:وا...حاج خانم...این چه فرمایشی است مگر من و پور جم مرده ایم،حقوق بازنشستگی پورجم نوش جان عروس و بچه هایش...
    مادرم ساکت شد...منیر خانم هل کشید و آقای پورجم شروع کرد به تعارف کردن شیرینی!
    دیدم دارند خودشان می برند ومی دوزند،صدایم درامد،گفتم:ببخشید منیر خانم،من کاری به خانه و ماشین و شغل آقا سعید ندارم،اما اینطوری که نمی شود،ما باید اول ببینیم به درد هم می خوریم یا نه؟تفاهم داریم یا نه؟بعد تصمیم بگیریم هر چه باشد حساب یک عمر زندگی است،شوخی شوخی که نمی شود برای یک عمر زندگی تصمیم گرفت.
    منیر خانم نیشش را تا بنا گوشش باز کرد و گفت:اینکه کاری ندارد،همین الان بروید با هم صحبت کنید ،ببینید تفاهم دارید یا نه؟
    دهانم همینطور باز مانده بود،جویده جویده گفتم:الان؟
    منیر خانم گفت:بله...چه اشکالی دارد؟با اجازه ی پدر و مادر عروس خانم...بعد رو کرد به سعید و گفت:بلند شو سعید جان...بلند شو برو ببین به قول مهراوه جان،با هم تفاهم دارید یا نه؟
    بدم آمد...از لحن حرف زدنش،از طرز فکرش،و از تمسخری که در جمله اش بود،اما به روی خودم نیاوردم...گذاشتم به حساب پیر بودنش...حرمتش را نگه داشتم و سلانه سلانه به دنبال سعید که جلووتر از من به سمت اشپزخانه می رفت راه افتادم.وقتی به او رسیدم،با دستهای آویزان و سر به زیر کنار میز غذاخوری ایستاده بود.آهسته گفتم:اگر بخواهید می توانیم برویم اتاق من...این جا خیلی گرم است!
    دستپاچه گفت:نه...نه...و سریع صندلی ر ااز پشت میز کنار کشید،پایه ی صندلی به قوزک پایش خورد و از شدت درد آه از نهادش درامد...رنگش مثل توت فرنگی قرمز شده بود،اما به روی خودش نمی اورد.
    خنده ام گرفت،اما نخندیدم،ترسیدم خجالت بکشد.صندلی مقابلش را کنار کشیدم و روی آن نشستم.خودش را جمع و جور کرد و معذب روی صندلی جا به جا شد...
    شمرده گفتم:میشود بپرسم هدف شما از ازدواج چیست؟من دوست دارم بدانم شما با ازدواج به چه چیزی می خواهید برسید؟
    با تعجب سرش را بالا کرد و در حالی که نگاهم می کرد گفت:به چیز خاصی نمی خواهم برسم.همه ی مردم برای چی ازدواج می کنند،من هم برای همان ازدواج می کنم.
    گفتم:خب حالا برای چی من را انتخاب کرده اید؟من چه چیز خاصی داشتم که نظر شما را جلب کرد؟نمی دانم چرا قیافه اش در هم رفت...رنگش پرید و به لکنت افتاد...عاقبت به زحمت گفت:مادرم گفت شما دختر خوب و دانایی هستید،حتما می توانید خوشبختم کنید من هم قبول کردم!حیرت زده گفتم:همین؟فقط همین؟
    بی انکه نگاهم کند،همان طور سر به زیر سرش را به علامت تایید تکان داد.
    از جایم بلند شدم و در حالی که در را باز می کردم گفتم:ممنون آقا سعید...ممنون که صادقانه جوابم را دادید و از آشپزخانه بیرون رفتم.
    منیر خانم تا چشمش به من افتاد شروع کرد به دست زدن و کل کشیدن....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با صدای بلند پریدم وسط حرفش و گفتم:صبر کنید منیر خانم...بیخودی انرژیتان را مصرف نکنید...متاسفم ولی...من و پسر شما به درد هم نمی خوریم،ما دو تا هیچ جوری وصله ی تن هم نیستیم.
    عصبانی شد با حرص گفت:ا...مثلا چرا؟اگر تو دانشجویی،پسر من لیسانس دارد.اگر خانه شما ته کوچه است،خانه ی ما سر کوچه است.اگر پدر تو بازنشسته ارتش است،پدر سعید بازنشسته فرهنگ است.اگر مادر تو،خانه دار است،مادر سعید خیاط یک محل است،حالا مثلا می شود بگویی چی چیتان به هم نمی خورد؟کوتاه گفتم:طرز فکرمان...
    با خنده عصبی گفت:مثلا فکر تو چطوری است که به فکر سعید نمی خورد؟خدا وکیلی،تا به حال پسری نجیب تر و سر به راه تر و خانه دار تر از پسر من آمده بود سراغت،که حالا دنبال عیب و ایراد می گردی؟این ها همه بهانه است من و مادرت هم این روزها را گذرانده ایم تو می خواهی قیمت ر ا بالا ببری،اما نمی دانی چطوری؟
    سر از حرفهایش در نمی آوردم.عصبانی شده بودم،اما معنی حرف هایش را نمی فهمیدم،ولی مادر مثل اینکه خوب منظورش را می فهمید،چون بلافاصله گفت:نه به خدا منیر خانم...این چه حرفیه،مهریه و شیربها حرف بزرگترهاست،چه دخلی دارد به بچه ها...مهراوه را چه به این گنده گویی ها.منیر خانم،رقصی به گردنش داد و گفت:نه بابا...اون مال قدیم بود که بزرگترها حرمت داشتند،حالا دیگر از این خبرها نیست.بچه ها خودشان را قاطی همه کاری می کنند،نتیجه اش هم می شود همین آش شعله قلم کاری که توی دادگاه ها می بینید...زمان ما،دختر و پسر،تا پای سفره عقد،همدیگر را نمی دیدند،پای سفره عقد بود که زن برای اولین بار مرد زندگیش را به یک نظر می دید،چه برسد به حرف زدن...با این اوصاف،یک عمر هم با هم زندگی می کردند...آن هم نه هر طور زندگی کردنی،عاشقانه زندگی می کردند،برای هم تا دم مرگ ایثار می کردند و لام تا کام هم حرف نمی زدند،اما دخترهای امروزِی،چند سال دوست می شوند،چند سال نامزد می کنند،سه چهار سال هم عقد کرده باقی می مانند،عاقبت هم دو ماه بعد از عروسی،جدا می شوند.حرف هم می زنی شکمت ر اسفره می کنند که تفاهم نداشتیم،من نمی دانم این تفاهم چه صیغه ای است که زمان ما همه با هم داشتند،اما حالا هیچکس با هیچکس ندارد!
    بعد در حالی که از روی صندلی بلند می شد به شوهرش و سعید اشاره ای کرد و در همان حال گفت:خوب فکرهایت را بکن دختر جان،توی این دوره و زمانه ای که خودت بهتر از من می دانی چه جوری است،پسر شیر پاک خورده ای مثل سعید من پیدا نمی کنی،خودت بهتر می دانی که نه اهل دود و دم است،نه اهل مشروب خوری و قمار بازی.هر چه باشد سعید،پسر همین پدر است،من یک عمر با پدرش زندگی کردم،یک بار بدی از این مرد ندیدم.حالا تو خود دانی،من فردا زنگ می زنم برای جواب،اگر قبول کردی که هیچ،اگر نکردی هم اصلا مهم نیست،قول می دهم حق و حرمت همسایگی امان سر جایش بماند.اما برای خواستگاری پسرم دیگر هیچ وقت در خانه تان را نمی زنیم!آن موقع ته دلم به حرف هایش پوزخند زدم،حتی اگر از دستم بر می امد،موهایش را هم می کندم،اما وقتی که رفتند این پدر و مادرم بودند که پوست مرا کندند و زنده زنده کبابم کردند.
    توبیخ شدم،به خاطر نفهمی و به خاطر بچگی ام...از نظر پدر و مادر،سعید و خانواده اش ایده ال ترین خواستگاری بودند که ممکن بود در خانه ی ما ر ابزنند و من نمی فهمیدم...و به خاطر همین نفهمی داشتم به بختم لگد می زدم.قبول کردم که نفهمم و سکوت کردم و این سکوت شد جواب مثبتی که منیر خانم انتظارش را می کشید،بعد از ان خودشان بریدند و دوختند و من هم مثل یک آدم کر و لال،خودم را سپردم به دست سرنوشت و شدم عقد کرده ی سعید.
    بلافاصله بعد از عقد،مثل سگ پشیمان شدم،رفتار سعید اینقدر سرد و بی تفاوت و بی روح بود،که به جای آرامش،مایه ی عذابم بود،خیلی زود فهمیدم که تمام انچه در رفتار سعید نبود و من به حساب نجابتش گذاشتم،اصلا برای او معنا و مفهومی نداشت،او ابراز محبت کردن ر ابلد نبود.او آنقدر ناتوان بود که حتی از ابراز محبت کلامی هم عاجز بود...او فقط ادعا بود،ادعای محض،او از خودش در ذهنش شخصیتی ساخته بود که نبود و عاشق آن شخصیت خیالی ای بود که از خودش ساخته بود،او خودش را،مردی جذاب،خوش تیپ،خوش هیکل،رمانتیک،با جذابیتهای بی نظیر و منحصر بفرد می دید،که می تواند با گوشه چشمی،هر زنی ر ابه زانو دراورد،غافل از انکه او حتی قادر نبود جمله ی دوستت دارم را به زبان بیاورد...به همین سادگی،به همین پیش پا افتادگی!
    با این همه ماندم و تحمل کردم و دم نزدم،شاید برای اینکه جرات و جسارت حرف زدن نداشتم شاید هم منتظر معجزه ای بودم که سعید را متحول کند،یا اجلی که ناگهان از راه برسد و بغض سربسته مرا در همان آغاز،در نطفه خاموش کند.نپرسید چرا؟مگر غیر از این است که این کاری است که اکثر ما زن ها انجام می دهیم...ماندن...تحمل کردن،دم فرو بستن و از خود گذشتن.غصه خوردن و در خلوت خود اشک ریختن و عاقبت عادت کردن!نمی دانم این چه حکمتی است،که کم کم حتی دیگر اعتراض هم نمی کنیم.انگار که به ناداشته هامان عادت می کنیم و پوست کلفت می شویم،حتی اگر دست بدهد،گاهی به یک بهای اندک،احساس خوشبختی هم می کنیم و احمقانه فکر می کنیم که مهم نیست،مگر ما چقدر زنده ایم...دنیا ارزشش را ندارد که بجنگیم،پس بهتر است تسلیم شویم و شرافتمندانه با همان لباس سفیدی که به خانه ی بخت رفتیم،از ان بیرون بیاییم...البته نه در تابوت مرگ جسمانی،بلکه در تابوت مرگ آرزوها و جوانی بر باد رفته مان!
    من هم تسلیم شدم،غصه خوردن و تلاش برای تغییر دادن سعید بی فایده بود،بنابراین او را همان طور که بود پذیرفتم و به خودم قبولاندم که سعید اهل قربان و صدقه رفتن و گل و هدیه خریدن و سورپریز کردن و جملات عاشقانه گفتن نیست...او را همان طورسرد و نچسب و نخواستنی،پذیرفتم و سعی کردم بی انکه از او توقع توجه و محبتی داشته باشم،سعی کنم تا زندگی گرمی داشته باشم.
    باورش سخت است،اما آدم با همه چیز اخت می شود،حتی به دوست داشته نشدن اما ادامه دادن،و حتی به زندگی کردن بدون انگیزه و هدف...من هم قطعا عادت می کردم اگر کامران پسر عمه ی سعید تصمیم نمی گرفت بعد از 7 سال برگردد ایران...اگر سعید از خوشحالی برگشتن رفیق قدیمی اش اینطور جلوه های ناشناخته ی روحش را آشکار نمی کرد و اگر ان شب هوای چای خوردن توی رستوران های دربند را نمی کرد...
    حیرت زده به مهراوه نگاه می کردم...داشت گریه می کرد...این زخم کهنه که با این اشکهای بی وقفه ، سرباز کرده بود،کجا به دلش نشسته بود که من نفهمیده بودم...او داشت از چه کسی و چه زمانی حرف می زد،آن موقع ها من کجا بودم؟کجای زمان و مکان؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مهراوه ادامه داد:
    سعید از خوشحالی امدن کامران روی پا بند نبود.چنان بی تاب و بی قرار کامران بود که انگار بعد از سالها معشوقه اش را می بیند.تاسف بار بود،اما همان موقع برای اولین بار دلم شکست،با مقایسه ی احساس سعید نسبت به کامران،درک این مساله برایم سخت نبود که سعید از هر احساسی نسبت به من خالی است،و گرنه او هم مثل هر آدمی،جنس دوست داشتن را می شناسد و اگر بخواهد بلد است که دوست داشته باشد،بنابراین مشکلی که میان ما بود،این بود که سعید من را دوست نداشت.دوست داشتن هم که زوری نمی شد.با این همه،باز هم ماندم و سکوت کردم،به امید اینکه به قول قدیمی ها در گذر زمان مهرم به دلش بیفتد و نسبت به من توجهی پیدا کند.
    بالاخره کامران آمد،یک مرد جوان بلند قد و سفیدرو،با موهای پر کلاغی،چشم های درشت مشکی و مژه های بلند.وقتی برای بار اول دیدمش،خنده ام گرفت،زیبایی زنانه عجیبی داشت که در مقایسه با خشکی و زمختی صورت سعید بدجوری توی ذوق می زد،وقتی همدیگر را سخت در اغوش گرفته بودند و می فشردند،برای من که از دور نظاره گرشان بودم،تابلوی مشابه ای بودند از تضادهای آفرینش خداوندی...چیزی شبیه به لورل و هاردی...
    مدت ها همان طوری بی تفاوت به این تابلوی مضحک نگاه می کردم،تا اینکه عاقبت منیر خانم دستم را کشید و در حالی که به سمت جلو هولم می داد،رو به کامران گفت:این هم مهراوه خانم،نامزد سعید.کامران بالاخره از اغوش سعید خودش را بیرون کشید و در حالی که با تعجب به من نگاه می کرد گفت:که اینطور،حدس می زدم کسی که سعید را رام کند نباید یک زن عادی باشد.می بینم خوب خوش سلیقه شده ای سعید خان،تو که اینقدر خوب تور می انداری،یک پری دریایی هم برای ما شکار کن.
    سعید بی تفاوت گفت:تو هنوز هم این سر و زبانت را داری،فکر کردم می روی غربت،نژادپرست ها آدمت می کنند،تو که هنوز همانطور آکتور مانده ای.کامران در حالی که تا کمر مقابل من خم می شد،گفت:تو عرض ادب مرا بگذار به حساب زبان بازی،من هم جواب تو را می گذارم به حساب بدجنسی های مردانه و در همان حال گفت:بسیار خوشبختم خانم مهراوه!
    لبم به لبخندی ناخواسته گشوده شد...کامران برخاست و در حالی که دستش را دور شانه ی سعید حلقه می کرد گفت:حالا کی شیرینی عروسی را می خوریم؟
    سعید به جای جواب گفت:کامران حالا راست راستی آمدی بمانی،یا باز همه را گذاشته ای سر کار؟کامران جواب داد:بستگی دارد...
    سعید پرسید:به چی؟
    کامران جواب داد:به کارم به زندگی ام و به خیلی چیزهای دیگر!
    باید ببینم اینجا شرایط چطوری است چه کاری می توانم پیدا کنم،چقدر بابت اش حقوق می گیرم و ....،خوب خیلی چیزهای دیگر.
    به ماشین رسیده بودیم...سعید در جلو را باز کرد و گفت:بنشین کامران جان...
    کامران در حالی که خودش را عقب می کشید،محترمانه گفت:نه سعید جان...این جا،جای خانم مهراوه است،من عقب راحت ترم.
    سعید در حالی که بازوی کامران را می کشید،با تمسخر گفت:بیا بشین بابا...اینجا از این خبرا نیست...این لوس بازی ها مال ان طرف آب است،اینجا هنوز زن ضعیفه است،لازم بشود صندوق عقب هم می نشیند...( و زد زیر خنده)
    کامران متاسف سرش را چند بار تکان داد و بی انکه به من نگاه کند،گفت:ببخشید مهراوه خانم...اجازه می دهید؟
    نمی دانم چرا،ولی ناخواسته و از ته دل گفتم:

    هر چه دیدیم از این چشم،همه نقش بر آب است

    نیست نقشی که در آیینه ی ادراک بماند

    سرش را بالا کرد و نگاهم کرد...نگاهش طور عجیبی بود،رنگ مبهمی داشت و عمق ناشناخته ای که پشتم را لرزاند.سریع در عقب را باز کردم و روی صندلی عقب نشستم،پشت سر من منیر خانم و پدر سعید هم سوار شدند.کامران هم عاقبت نشست جلو.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آقای پور جم گفت:چقدر جای خواهرم خالیست.کاش می شد نسرین هم می امد.
    کامران گفت:شما که مادر را می شناسید،دایی.مامان بدون بابا قدم از قدم بر نمی دارد،بابا هم گفت:من کلی کار دارم الان وقت سفر کردن ندارم،مادر هم دربست قبول کرد...
    آقای پورجم سرش را به سمت خیابان چرخاند و گفت:5 سال است که خواهرم را ندیده ام.خیلی دلتنگش هستم.عجب بی معرفتی است این نسرین،یعنی دلش برای ما تنگ نشده بود که نیامد؟
    کامران گفت:چرا دایی جان،اتفاقا خیلی دلتنگتان بود،ولی عشق زن و شوهری اش به عشق فک و فامیلی اش چربید.
    منیر خانم در حالی که با آرنج محکم توی پهلوی من می کوبید گفت:عجب تفاهمی...کاش می پرسیدم از کجا خریدند،نیم مثقال هم برای مهراوه و سعید می خریدم...
    کامران در حالی که با نیم تنه می چرخید،متعجب به منیر خانم نگاه کرد و پرسید:برای مهراوه خانم و سعید؟مگر تفاهم ندارند؟
    صورتم گر گرفت...منیر خانم با پوزخند گفت:شب اولی که ما رفتیم خواستگاری،مهراوه خانم گفت من باسعید شما تفاهم ندارم.اما نمی دانم چی شد که شب که خوابید و صبح بلند شد،تفاهم مثل لوبیای سحرامیز در تمام وجودش رشد کرد.
    نگاه کامران از صورت منیر خانم به صورت من دوخته شد.صورتم از خجالت اتش گرفته بود.کامران با صدای نجوا گونه ای گفت:خوب حتما فرصتی پیش آمده تا...تا بهتر فکر کنند.
    سعید در حالی که فرمان را داخل کوچه می پیچاند گفت:نه کامران جان،این جا نقل این حرف ها،چیز دیگری است.حساب و کتاب دو دو تا چهار تاست.این جا ازدواج یک جور معامله است.معامله ای که هر کسی فقط به نفع خودش فکر می کند.عروس به یک چیز،خانواده اش به یک چیز دیگر،مادر داماد به بسیار چیزهای دیگر و داماد بدبخت هم،...به هیچ چیز...مترسک سر جالیز.نمی دانم چرا رنگ از رخ منیر خانم پرید...با عصبانیت رو کرد به سعید گفت:باز شروع کردی،واقعا که راست گفته اند خلایق هر چه لایق...
    کامران که از همه ی بحث های پیش آمده حیرت زده شده بود،برای انکه قائله را تمام کند،دستپاچه گفت:هی پسر،اینجا را ببین هیچ فرقی با 5 سال پیش نکرده...کهنه تر شده که نو تر نشده،مگر قرار نبود ساختمان های فرسوده نوسازی شوند؟این جا که هنوز همان طوری است!منیر خانم گفت:ننه...این هم همه حرف است.برو خدا رو شکر کن که زلزله نیامد همین خشت خرابه را هم سرمان خراب کند،بازسازی پیشکشمان.
    کامران چرخید و در حالی که به من نگاه می کرد گفت:منزل شما کجاست؟
    کوتاه گفتم:ته همین کوچه.
    متعجب گفت:جدا...چه جالب...که اینطور...همسایه هستید...شرط می بندم که شما مثل سیب سرخ نیوتن خورده اید توی سر سعید...وگرنه سعید دست و پا چلفتی بی عقلی که من می بینم،محال است برای به دست آوردن شما،حتی دستش را تا گردنش بالا آورده باشد.قسم می خورم که اصلا نمی دانسته زیر درخت سیب نشسته یا چنار...
    دلم از ته ته ته خنک شد...(خندیدم و خنده ام خطوط صورت کامران را از هم گشود)،برگشت و نگاهم کرد.نگاهش مثل آن بود که فریاد بزند،قابلی نداشت خانم...نمی دانم چرا ولی ناخواسته دلم لرزید...چشم هایم را بستم و سعی کردم به آنچه ناگهان در وجودم زیر و رو شد توجهی نکنم.صلوات فرستادم و شیطان را لعنت کردم...
    سعید با حرص گفت:کامران فکر کنم بدت نمی اید به جای مجلس عروسی،بروی مجلس فاتحه!دلم گرم شد.فکر کردم رگ غیرتش گل کرده.فکر کردم کمی دوستم دارد و احساس خطر کرده.اما جمله ی بعدی اش آب سردی بود که روی سرم ریختند.بی مهابا گفت:کامران خان اتفاقا بنده خوب بلدم زیر کدام درخت بنشینم و دستم را چقدر بالا ببرم...اما نشنیده ای از قدیم گفته اند:


    پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهندش
    معرفت در گرانی است به هر کس ندهندش


    سکوت شد.جای بحثی نبود.
    چادرم را از روی شانه ام انداختم و گفتم:با اجازه من می روم خانه...فردا امتحان دارم...سعید کوتاه گفت:به سلامت.
    کامران اما در حالی که از ماشین پیاده می شد مودبانه گفت:خواهش می کنم بفرمایید،موفق باشید.
    آن روز ظاهرا همه چیز تمام شد،اما بد نطفه ای در دل من پا گرفت...نطفه ای که هر روز که می گذشت،با دیدن کامران بزرگ تر و بزرگ تر می شد...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دو ماه از آمدن کامران گذشته بود،که من احساس کردم انگار کامران هم با دیدن من دست و پایش را گم می کند و رنگ نگاهش طور دیگری می شود...درست یادم هست یکی از همان شب ها بود،یکی از شب های اخر تابستان،که سعید زد به سرش برود دربند و چایی اش را انجا روی یکی از ان تخت هایی که وسط رودخانه گذاشته اند بخورد...
    پیشنهادش را که گفت:منیر خانم و اقای پورجم مسخره اش کردند،اما کامران با خوشحالی پذیرفت...من اما حرفی نزدم،کسی از من دعوت نکرده بود،که بخواهم نظر بدهم.سعید با خوشحالی پرید توی اتاق و روی پیژامه اش،شلوار پوشید و از همان جا،بلند گفت:کامران بجنب،تا دیرتر نشده!کامران همانطور که با پوزخند حرکات سعید رو نگاه می کرد،رو کرد به من و گفت:شما چرا حاضر نمی شوید؟
    کوتاه گفتم:سعید می خواهد با شما چایی بخورد،نه با من.
    اهسته گفت:ولی من...بدون شما نمی روم.
    صورتم مثل لبو سرخ شد...
    سعید شلوار پوشیده آمد و گفت:اه کامران...تو که هنوز چنبک زده ای وسط اتاق!چرا مثل پیرمردها این قدر معطل می کنی؟
    کامران گفت:زورت فقط به من رسیده،مهراوه خانم هم که هنوز حاضر نشده.
    سعید با لحن سردی گفت:ما مردانه می رویم...این وقت شب،دربند جای زن جاعت نیست!
    کامران گفت:چرا چرت می گویی سعید،تنها که نمی خواهد برود،پس من و تو چی هستیم،برگ شلغم؟
    سعید با حرص گفت:اه ول کن بابا...ان وقت یک ساعت هم باید معطل خانوم بشویم...
    با غیظ چادرم را از چوب لباس برداشتم و در حالی که روی سرم می کشیدم،با حرص گفتم:من حاضرم،معطل که نشدید؟
    لبهای کامران به لبخند شیرینی از هم گشوده شد.
    سه نفری سوار ماشین شدیم...خیابان ها خلوت بود و از شیشه ی پنجره باد خنکی می وزید...کامران گفت:چه هوای دلچسبی ضبط را روشن کن سعید،که هوا بدجوری عاشقانه است...
    سعید دکمه ی ضبط را فشار داد...خواننده خواند...


    می خونم از چشم های تو
    حتی اگر تو نشنوی
    با من بیا با گوش دل
    تا آخر این مثنوی
    دست تو،فانوس شبه
    جادویی از آغوش ماه
    از واژه ها خطی بکش
    با هر اشاره،هر نگاه
    صدای قلب عاشق رو
    از تو نگاش می شه شنید
    روی سکوت ورق ها
    می شه نوشت و دست کشید
    سکوت تو،اوج صداست
    از خاطره با من بگو
    از غربت آهنگ آه
    از لحن اشک و سوز آه


    حال عجیبی پیدا کردم...احساس می کردم یک انرژی مثبت عجیب با حداکثر قدرت،روی قلبم،سنگینی می کند...سکوت بود،اما من احساس می کردم صدای ضربان قلبم را می شنوم.
    سعید گفت:بترکی کامران...با این دری وری هایی که گوش می کنی،آخر سر تو هم مثل پدرت خل می شوی،حالا ببین کی گفتم،و کاست را از درون ضبط دراورد و پرت کرد به سمت کامران.
    کامران در داشبورد ر اباز کرد و گفت:خوب شما بفرمایید چی گوش کنیم.کدام کاست را بدهم،جنابعالی خل نمی شوید؟سعید همان طور که با یک دست فرمان را نگه داشته بود،خم شد و با دست دیگر،یک کاست از داخل داشبورد دراورد و درون ضبط گذاشت...خواننده با صدای زمختی خواند...


    مامان جونم زائیده ماهارو دو قلو
    یکی ضعیف و مردنی،یکی چاقالو
    این شکم آب انباره یا که پمپ بنزینه
    این نردبون دزدهاست یا که شاستی ماشینه


    کامران برگشت و در حالی که به من نگاه می کرد گفت:عجب موسیقی جذابی رفیق...الحق که خوش سلقه ای...با پوزخند صورتم ر ابه سمت خیابان چرخاندم.سعید که متوجه طعنه ی کامران نشده بود،با لحن حق به جانبی گفت:ببین کامی جان...به قول بچه های دالترجمه فقط یک عاشق وجود داشت،ان هم مجنون بود،می دانی یعنی چی؟یعنی اینکه فقط دیوانه ها عاشق می شوند.این شعرهای آبکی هم مال همان قوم مجنون است نه مال من و تو...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    کامران در جواب گفت:


    عضق یعنی بیستون کندن به دست
    عشق یعنی زاهد اما بت پرست
    عشق یعنی سوختن یا ساختن
    عشق یعنی زندگی ر اباختن
    عشق یعنی سر به دار آویختن
    عشق یعنی اشک حسرت ریختن
    عشق یعنی یک شقایق غرق خون
    عشق یعنی درد و محنت در درون
    عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
    عشق یعنی سجده ها با چشم تر
    عشق یعنی مست و بی پروا شدن
    عاقبت هم در جهان رسوا شدن


    سعید گفت:آخ...قربون دهنت،استثنائا این یکی را خوب گفتی،حالا بریزید پایین که چایی یخ کرد...
    روی صندلی خشکم زده بود...نمی دانم چرا تمام استخوانهای بدنم،مثل آدمک چوبی،خشک و بی حرکت شده بودند.
    سعید در حالیکه زنجیر را به فرمان می بست گفت:کاش شام نخورده بودیم،یک دیزی هم می زدیم.هوا بدجوری ملس است.
    کامران در ر ابرایم باز کرد و گفت بفرمایید(اما توی چشمهایم نگاه نکرد.)
    پیاده شدم،سعید جلو جلو و با شوق،گام بر می داشت،اما به پاهای من انگار سرب بسته بودند.کامران آهسته گفت:تا کجا می خواهی ما را بالا بکشانی سعید...این همه جا...نکند نصفه شبی برای یک استکان چایی می خواهی بروی شروین؟
    سعید با بی ادبی گفت:ای تنبل دست و پا چلفتی...آنقدر خوردی و نشستی،که دیگر نای بالا آمدن نداری...هیچ متوجه شده ای از وقتی که امدیم مثل پیرزن ها مدام داری غر می زنی!و پیچید توی رستوران...
    از پله ها پایین رفتیم و روی یکی از تخت ها که درست وسط آب بود نشستیم.سعید در حالی که با شوق کودکانه ای به اطراف نگاه می کرد گفت:خب...من می روم بالا،هم آب باتری ام را خالی کنم،هم سه تا چایی خوشرنگ سفارش بدهم...
    نگاه کامران به قدم های سعید خشک شد.سرم را پایین انداختم و به آب رودخانه که با جوش و خروش از لا به لای سنگها راه باز می کرد و می گذشت خیره شدم...چه سماجت و پشتکاری داشت آب،آنقدر که سنگ به آن سختی را با همت و اراده اش صیقل داده بود،داشتم با خودم فکر می کردم شاید من هم بتوانم با سماجت و همت و اراده ام سنگ وجود سعید ر اصیقل بدهم،که کامران آهسته گفت:شما واقعا سعید ر ادوست دارید یا اینکه...
    سریع گفتم:همان قسمت ( یا اینکه ) درست است...
    متحیر گفت:یک چیزی هست که من نمی توانم بفهمم،اینکه اساسا این وصلت بر چه پایه ای بوده؟شما دو نفر حتی همدیگر را دوست هم ندارید...
    به جای سوالش شانه هایم را با بی تفاوتی بالا انداختم...
    کامران گفت:البته تعجبی ندارد که همدیگر را دوست ندارید...شما دو نفر اصلا جفت روحی هم نیستید؟سرم را بالا کردم و در حالی که نگاهش می کردم گفتم:جفت روحی؟جفت روحی یعنی چی؟
    با صدای نجوا گونه ای گفت:آدم ها دو جزء اند،یکی جسم و دیگری روح.جسم ادم ها ممکن است با هر کسی جفت شود اما روح آدم ها،در تمام عالم خاکی تنها یک جفت دارد که فقط و فقط با همان جفت می شود.درست مثل کلید که فقط در قفل خودش می چرخد و همان ر اباز می کند.می دانید،آدم های نادری در کل کره ی زمین هستند،که آنقدر خوش شانس اند که جفت روحی شان را پیدا می کند و ما بقی،همه یا جفت روحیشان را پیدا نمی کنند و یا آنقدر دیر پیدا می کنند که دیگر کار از کار گذشته...آن وقت مجبور می شوند که همه ی عمر با کسانی زندگی کنند که فقط جفت جسمی اشان هستند،نه همنشین روحشان!نامفهوم سرم را تکان دادم...حرف هایش را درست نمی فهمیدم...
    سعید در حالی که سینی چای را مقابل ما می گذاشت گفت:عجب بحث فلسفی داغی...باز این کامران یک جفت گوش بی زبان پیدا کرد،میتینگ فلسفی راه انداخت.
    اما من با دهان باز،همان طور به کامران خیره مانده بودم...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سعید نگاهی به من و کامران که رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود انداخت و گفت:طوری شده؟نکند باز پدرت کشف جدیدی کرده؟کامران از جایش بلند شد و گفت:من می روم دستهایم را بشورم...
    سعید در حالی که زیر چشمی به کامران نگاه می کرد،رو به من کرد و گفت:برایت کلاس درس منطق و فلسفه راه انداخته بود؟چی بلغور می کرد برایت؟به گمانم این بیچاره هم مثل پدرش خل شده...این ها ژنتیکی همین طورند.پا که به سن می گذارند به جای آنکه عاقل شوند،دیوانه می شوند.
    به زحمت آب دهانم را قورت دادم و گفتم:قندان را می دهی؟
    سعید قندان را مقابل من گذاشت و در حالی که بی حوصله چایش را داغ داغ هورت می کشید گفت:عمرا این کامران،کامرانی باشد که من می شناختمش.
    بریده بریده گفتم:مگر پدرش چطوری است؟
    کامران تقربا چند جمله آخر را به وضوح شنید اما به روی خودش نیاورد،با لبخند گفت:چایی من را که نخوردید؟
    سعید که رنگش پریده بود،بی انکه نگاهش کند گفت:نه...عجب چایی خوردیم با هم خیر سرمان!کامران در حالیکه استکان چایی اش را سر می کشید گفت:چقدر هم استکان اش تمییز است...راست می گویی،حیف است آدم توی این استکان ها فقط یک بار چایی بخورد...حداقل دو سه باری لازم است...بار اول برای اینکه شسته شود،بار دوم برای اینکه مزه ی چایی کهنه جوش ر ابفهمد و بار سوم برای اینکه بوی رد پای سوسک را از روی قند استشمام کند...سعید در حالی که قوری به دست تمام استکان ها دوباره از چایی پر می کرد ،گفت:اه بابا...تو هم کشتی ما رابا این کلاست...پنج سال رفتی غربت،ببین چطور پوست انداختی،غرب زده...کامران استکان چایی خالی اش را توی سینی گذاشت و در حالی که کفش هایش را می پوشید گفت:بجنبید بچه ها،دیر وقت است بهتر است برگردیم...
    سعید چایی اش را لاجرعه سر کشید و گفت:بجنب مهراوه...
    سه نفری دنبال هم راه افتادیم...این بار مسیر سر پایینی بود و طی کردنش راحت...آخرهای مسیر بود که سعید دوباره جلو افتاد...
    نزدیک کامران شدم و آهسته گفتم:آقا کامران؟سر جایش ایستاد...گفتم:می شود بپرسم پدرتان راجع به چه موضوعی تحقیق می کرد،که برای تدرسی و توضیح دعوتش کردند؟
    بدون انکه رویش را برگرداند کوتاه گفت:راجع به جفت روحی...پدرم بعد از ده سال تحقیق و مطالعه،کتابی نوشت که دنیا را تکان داد...کتابی با مضمون(نیمه ی گمشده ی هر انسان)نفس در سینه ام حبس شد.
    سعید داد زد،باز که شما دو تا جا ماندید...تمام نشد این بحث فلسفی داغتان؟کامران راه افتاد...من هم دنبالش...اما آن من،دیگر من قبلی نبود...از کنار کامران گذشتم...از کنار سعید هم...
    سعید با اشتیاق گفت:عجب آلو برغانی هایی کامران...تا من در ماشین ر اباز می کنم،دو تا کاسه بگیر،بیا نوش جان کنیم...
    سوار ماشین شدم و سرم را به صندلی عقب تکیه دادم...حال عجیبی داشتم،حالی مثل یک خلسه ی کامل...کامران در ماشین را باز کرد و در حالی که یک کاسه آلوچه را مقابل من می گرفت گفت:بفرمایید این هم سهم شما...
    سعید با نچ بلندی گفت:باز ولخرجی کردی کامران...دو تا بس بود...زن ها که آلو برغونی نمی خورند،به مزاجشان سازگار نیست...( و زد زیر خنده)
    کامران در حالی که سرش را با تاسف تکان می داد گفت:سعید جان...تو هم اینقدر ولخرجی عاطفی نکن...از شدت محبت و علاقه تلف می شوی ها!
    کاسه ی آلوچه توی دستم لرزید...اما چیزی نگفتم نه آن روز چیزی گفتم،نه روزهای بعد.تمام یک هفته ی باقی مانده از سفر کامران،خودم را توی خانه مان حبس کردم و گریه کردم،نمی دانم برای چی گریه می کردم...؟....یا چرا...اما هوای دلم عجیب بارانی بود،آنقدر بارانی که هر چقدر می بارید،آرام نمی گرفت و صاف نمی شد...عاقبت روز رفتن کامران رسید...روز آخر،داخل فرودگاه،تمام جراتم را جمع کردم و در یک فرصت مقتضی،آهسته طوری که دیگران نشنوند،از کامران پرسیدم:آقا کامران،می شود به من بگویید که نظریه ی (جفت روحی )یک فرضیه است یا یک قانون اثبات شده؟
    رنگ از صورت کامران پرید و خطوط صورتش به طرز عجیبی کشیده شد...کوتاه گفت:این یک فرضیه اثبات شده است،با دلایل کاملا مستدل و علمی،که موجود و قابل بررسی است.ساکت شدم،جوابم را گرفته بودم.
    پس از ان کامران رفت و من تا مدت ها چشم به راه رسیدن خبری از او بودم...نپرسید چرا...نمی دانم...نپرسید چه خبری...نمی دانم!من آن موقع در حالت یک خماری کامل بودم،روحم در قفسی تنگ پر پر می زد و احساس می کردم تنها دستی که ممکن است در این قفس ر اباز کند،دست کامران است...و عاقبت خبری که منتظرش بودم رسید.کوتاه و مختصر،کامران ازدواج کرده بود،قلبم مچاله شد...و همه ی وجودم لرزید.معنای این جمله برای من فرتر از کلمه ی عامیانه ی ان بود...معنای این جمله،این بود که کامران توانسته بود جفت روحی اش را پیدا کند و نیمه ی گمشده ی وجودش را بیابد،نیمه ی گمشده ای که ( من ) نبودم...پس من تمام این مدت دچار همان اشتباه کوتاه مدتی شده بودم که کامران می گفت!
    خسته و از نفس افتاده کف قفس ام افتادم و از نا رفته،به میله ها تکیه کردم.در تمام این مدت،آنقدر بال بال زده بودم و خودم را به در و دیوار قفسم کوبیده بودم که دیگر رمقی برایم باقی نمانده بود.بنابراین تسلیم شدم،چشم هایم ر ابستم و گوش هایم را گرفتم تا نه ببینم و نه بشنوم...وقتی نه انگیزه ای برای مبارزه داشته باشی و نه شجاعت ان را،راحت ترین کار تسلیم شدن است.
    من اگر می خواستم خودم را نجات بدهم و دور سعید را خط بکشم باید با یک قبیله آدم در می افتادم که اولین انها،پدر و مادرم بودند...با کدام هدف،کدام انرژی،کدام جرات،می خواستم این کار را بکنم؟بنابراین سکوت کردم و اجازه دادم تا در سکوت احمقانه ام،زنگی ام در قالب روزمرگی عامیانه ی مردم دیگر تکرار شود...
    زندگی من و سعید بدون سور و سات و ساز و دهل شروع شد.سعید گفت پول عروسی گرفتن ندارد،من هم اعتراضی نکردم. یک روز صبح،مثل همه ی روزهای دیگر خدا،سوار قطار شدیم و رفتیم مشهد،بعد از یک هفته برگشتیم سر خانه و زندگیمان.خانه ای که دو تا اتاق تو در تو بود در طبقه ی بالای خانه ی منیر خانم و زندگی ای که در ان هیچ عشق و محبت و دلبستگی نبود...



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 12


    زندگی من و سعید از ان زندگی های عجیب بود،از ان زندگی هایی که شبها،وقتی از پنجره ی اتاقمان به بیرون نگاه می کنیم،سوسو زدن چراغ های خانه هایشان را از دور می بینیم،اما باور نمی کنیم...
    زندگی من و سعید،عجیب سرد و بیروح و کسل کننده بود،سعید نه خودش مرا دوست داشت و نه برای محبت من ارزشی قایل بود.زن برای او معنی کوتاه و ساده ای داشت،موجودی بی ارزش در گوشه ی آشپزخانه،که وظیفه ای جز پختن قرمه سبزی و نظافت کردن خانه و شستن ظرفها و پذیرایی از مردها نداشت.
    از نظر سعید،من حق دوست داشته شدن،مهم بودن و محترم شمرده شدن را نداشتم.سعید چنان زبان تلخ و نیش داری داشت و چنان در تحقیر کردن و خرد کردن شخصیت من مهارت داشت که فرصت نمی داد حتی نفسی تازه کنم،تا بفهمم که چه به سرم آمده و دارد می اید.سعید به معنای کامل کلمه،یک مرد نفرت انگیز بود که فقط به شکمش و تمایلات جسمانی اش اهمیت می داد.اگر سالی یک بار هم به سرش می زد کلمه ی عاشقانه ای ادا کند ان را در چنان وقت نامناسب و با چنان حالت نامناسبی ادا می کرد،که آدم از هر چه جمله ی عاشقانه است بیزار می شد.
    از تحمل سعید مشکل تر تحمل منیر خانم بود که با ان فکر کوتاه و ان عقل افتاب خورده مدام برای من میتینگ شیوه ی همسرداری می گذاشت...نمی دانید چقدر سخت است با مادر شوهر در یک خانه زندگی کردن،ان هم با مرد دهن بین و کم شعوری مثل سعید!
    اما من خم به ابرو نمی اوردم،امده بودم که تحمل کنم و باید که تحمل می کردم،چون چاره ای جز ان نداشتم.اما قضیه کم کم به جایی رسید که از حد تحمل من فراتر رفت.خوب یادم هست که نزدیک سالگرد ازدواجمان بود که عموی سعید دعوتمان کرد خانه شان مثلا برای پا گشا.غم عالم به دلم افتاد...اصلا حال و حوصله ی میهمانی رفتن نداشتم.چند وقتی بود که مریض احوال بودم،سر پا که می ایستادم سرگیجه و حالت تهوع بیچاره ام می کرد،اما از ترس متلک ها و کنایه های منیر خانم و سعید،به روی خودم نمی اوردم...دنبال یک بهانه برای نرفتن می گشتم که فهمیدم خانه ی عموی سعید در روستای زیوان از توابع استان قم است...در دلم عروسی شد می دانستم سعید حال و حوصله ی این همه راه رفتن و برگشتن را ندارد و از انجا که اصلا آدم معاشرتی و خوش مشربی نبود،امید زیادی داشتم که بی دخالت من،خودش عذر و بهانه ای بتراشد و میهمانی را کنسل کند...اما اشتباه کرده بودم،از اقبال بد من،سعید از شنیدن خبر این دعوت چنان ذوق زده شد،که کم مانده بود از شدت خوشحالی سکته کند.عاقبت مجبور شدم خودم اعتراض کنم،بریده بریده گفتم:ولی راهش خیلی دور است...کی برویم؟کی برگردیم؟چله ی تابستان هلاک می شویم...
    سعید در حالیکه با غضب نگاهم می کرد گفت:همان طوری که همه ی این سالها رفتیم و برگشتیم...از پا قدم شما،عمو کرامت با ما سرسنگین شده،وگرنه قبل از تشریف فرمایی شما،ما اقل کم هفته ای یک بار می رفتیم زیوان و می امدیم،بد می گویم بابا؟
    آقای پورجم به جای جواب سرش را چرخاندو شروع کرد به پیچاندن پیچ رادیو.نمی خواستم اما مجبور شدم آخرین تیرم را نشانه بروم،بنابراین با ترس و لرز گفتم:راستش من چند وقتی است که حال خوشی ندارم،مدام سرگیجه و حالت تهوع دارم،فکر نکنم بتوانم زیاد توی ماشین دوام بیاورم...حالم بهم می خورد.
    منیر خانم در حالیکه با پوزخند به سعید نگاه می کرد گفت:لابد آبستنی،آزمایش ندادی؟
    با خجالت سرم را به علامت منفی تکان دادم،سعید بی تفاوت گفت:هیچی...کارمان درامد...در این سمفونی بل بشو،فقط صدای زر زر بچه را کم داشتیم،که آن هم اضافه شد...
    ملتمسانه گفتم:می شود نرویم؟
    سعید با فریاد گفت:نه خیر...نمی شود نرویم...بعد از یکسال،عمو کرامت زده به سرش کدورت ها را کنار بگذارد،حالا ما بگذاریم طاقچه بالا؟تو خیلی ناراحتی بمان خانه،مطمئن باش کسی به خاطر نیامدنت گله نمی کند.و پشت به من از پله ها بالا رفت...
    منیر خانم گردنی تاب داد و گفت:به صلاحت نیست...
    غصه دار پرسیدم:چی؟چی به صلاحم نیست؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    به سرعت گفت:این همه ادا و اصول را می گویم،به صلاحت نیست...حامله ای که باشی،حاملگی که این همه فیلم بازی کردن ندارد...مگر ما آدم نبودیم،همیشه ی خدا یا حامله بودیم یا بچه شیر می دادیم،صدایمان هم در نمی امد.این کارها،مرد را از ادم زده می کند،مرد هم که از آدم زده شد،هوایی می شود و سر آدم هوو می آورد...هوو که امد،مشتری دو تا می شود و جنس یکی...انوقت باید به هر سازی برقصی و مدام ناز بکشی و دم تکان بدهی،که عزیزتره بمانی...خوب ان کار آخر را،از اول بکن و دردسر برای خودت درست نکن...
    از ته دل گفتم:مرده شور هر چی جنس هست ببرند...مخصوصا این تحفه نطنز شما را،بگذار هر چقدر می خواهد مشتری اضافه کند.برای من که آش دهن سوزی نبود،بلکه شکم خالی یک آشغال خور،از این لقمه ی گندیده پر شود.
    توقع هر عکس العملی را داشتم،جز سیلی سنگینی را که زیر گوشم خورد و به عقب پرتم کرد...
    سرم را بالا کردم و به سعید که مثل میر غضب،بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم...خون جلوی چشمهایش را گرفته بود.بی مهابا گفت:کثافت آشغال...من تحفه نطنزم یا تو؟من لقمه ی گندیده ام یا تو؟آش دهن سوزی نشانت بدهم که تا عمر داری یادت نرود و کمربندش را از سر چوب لباسی کشید و افتاد به جانم...
    نمی دانم چقدر کتک خورده بودم و زیر مشت و لگد سعید کنج راه پله ها گیر افتاده بودم،که آقای پورجم بالاخره وساطت کرد و سعید را که مثل یک حیوان وحشی به جانم افتاده بود از بالای سرم دور کرد.
    سرم رابالا نکردم...هم کتک خورده بودم و هم حرمتم شکسته شده بود،در تمام مدت عمرم در خانه ی پدری،از گل نازک تر نشنیده بودم و حالا مثل یک حیوان کتک می خوردم و حرف می شنیدم...سرم را پایین انداختم و به دو از پله ها رفتم بالا و در اتاق را روی خودم قفل کردم...مثل بید می لرزیدم،منتظربودم هر ان سعید با لگد در را بشکند و دوباره به من حمله ور شود،تمام شب نیمه خواب و نیمه بیدار بودم...تا اینکه بالاخره صبح شد.
    از جایم جم نخوردم،نه صبحانه درست کردم و نه برای صبحانه خوردن رفتم پایین...همان جا کنج اتاق نشستم و به صداهای بیرون گوش دادم از اول هم قصد نداشتم بروم،حالا که کتک هم خورده بودم دیگر محال بود بروم.
    چند تقه به در اتاقم خورد.صدای اقای پورجم در سکوت اتاقم پیچید...شمرده گفت:مهراوه جان...حاضری؟دیر می شود ها!
    از همان پشت در گفتم:من نمی ایم...حالم خوب نیست.
    آقای پورجم با صدای ملایمی گفت:عروس گلم...برادرم تو را پا گشا کرده،بدون تو که نمی شود برویم...ما قبلا هم پایمان به اندازه ی کافی گشاد بود...
    با حرص گفتم:ولی سعید گفت اگر نیایم کسی گله نمی کند،من نمی ایم،شما هم بگویید عروسم مریض بود،عذرخواهی کرد.اصلا الان چه وقت پا گشا کردن است،می گذاشتند با پاگشای نوه ام یکی م کردند.
    آقای پورجم مستاصل گفت:لج نکن دختر جان...به خاطر من پیرمرد بیا،رویم را زمین نینداز.فقط همین یک بار را بیا،بعدا اگر نخواستی دیگر نیا.برادرم بزرگ فامیل است،حرمت دارد،نیایی ناراحت می شود.
    خام شدم و دلم برایش سوخت.حاضر شدم و با همان صورت کبود و بنفش و ارغوانی،رفتم زیوان خانه ی عموی سعید،تا با چشم خودم ببینم که چه شوربایی است زندگی گند زده ی من!


    ***


    سعید چشمش که به من افتاد،خجالت که نکشید هیچ،در حالی که دستهایش را به هم می مالید گفت:دستت درد نکند سعید اقا...عجب عروس خوش رنگ و لعابی درست کردی،دست مریزاد،از روز عروسی اش هم خوشگل تر شده...
    رویم را چرخاندم به سمت خیابان و بی تفاوت به ردیف خانه ها خیره شدم،ته کوچه در خانه امان به من چشمک می زد،اما حتی از خانه ی خودمان هم بیزار شده بودم،اگر خانه مان ته این کوچه ی لعنتی بن بست نبود،قطعا حال و روز من هم الان بهتر از این بود.
    سعید در حالی که سوت زنان ماشین را روشن می کرد،نگاهی به خودش در آیینه انداخت و پایش را روی گاز گذاشت،عجیب کبکش خروس می خواند...منیر خانم گفت:اه...سرمان را بردی سعید،بس کن دیگر تا این دختره روی من و خودش بالا نیاورده!سعید ساکت شد،اما بلافاصله ضبط را روشن کرد و شروع کرد به بشکن زدن و زمزمه کردن!نمی دانم از صدای نخراشیده ی سعید بود یا از صدای چخ چخ تخمه ای که منیر خانم بیخ گوشم می شکست،که ناگهان با صدای بلند عق زدم...منیر خانم در حالیکه به سرعت خودش را کنار می کشید داد زد،سعید نگه دار الان گند می زند به هیکلم...سعید بیخیال،همان طور که با انگشت روی فرمان ضرب آهنگ گرفته بود،گفت:مگر کیسه نیاورده ای؟
    دوباره بلند تر عق زدم...منیر خانم با جیغ گفت:اه...تو کیسه که نمی شود بالا آورد،گند می زند به ماشینمان بو می گیرد،تا خانه حالمان به هم می خورد...یه گوشه نگه دار خبرت!
    دیر شده بود...چادرم را روی دهانم گذاشتم و با همه ی قدرت،زردابی که روی دلم مانده بود را بالا آوردم.
    منیر خانم با عصبانیت گفت:خدا مرا بکشد از دست همه شما راحت شوم،این هم از مهمانی رفتنم،خبر مرگم...
    دوباره از ته دل عق زدم منیر خانم گفت:اه تو که اینقدر حالت خراب بود خوب می تمرگیدی خانه،خبرت!
    آقای پورجم بریده بریده گفت:من خواستم که بیاید.
    منیر خانم با عصبانیت گفت:پس حالا بیا جایت را با من عوض کن تا یاد بگیری به کاری که به تو مربوط نیست،دخالت نکنی!
    سعید بلند گفت:دعوا نکنید بابا...رسیدیم،شما با هم اگر سفر قندهار بروید چه کار می کنید؟و پیچید توی یک کوچه ی خاکی و جلوی یک در آبی رنگ و رو رفته ایستاد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/