فصل 11
بیست و سه ساله بودم و سرشار از زندگی وشادابی...دلم می خواست درسم را تمام کنم و فوق بخوانم،بعد هم بروم دنبال علایقم...عاشق رانندگی بودم و موسیقی،می خواستم بروم کلاس آواز،کلی ارزوهای رن گ وارنگ برای خودم داشتم و کلی برنامه،نمی گویم فکر شوهر کردن نبودم،بودم...اما نه حالا حالا ها و با هر کسی...همیشه با خود مفکر می کردم وقتی انقدر بزرگ شدم که بتوانم چارچوب های زندگی خانوادگی را بپذیرم و مسولیتهای بی پایانش را قبول کنم،آن موقع ازدواج می کنم...اما همه ی این حرف ها،اراجیف بچگانه ذهن من بود،نه پدر و مادر سنتی و مسولیت گریزم...جشن تولد بیست و سه سالگی ام هنوز خوب یادم مانده،ان روز من داشتم مطابق معمول همه ی بیست و سه سال زندگیم،شمع های روی کیک تولدم را فوت می کردم و بلند بلند آرزو می کردم،که پدرم چنان حالی از من گرفت که هنوز بعد از این همه سال از خاطرم نرفته است.همگی دور میز آشپزخانه جمع شده بودیم تا کیک دستپخت مادر را بخوریم...مادرم در حالی که بیست وسه تا شمع داخل کیک فرو می کرد با لبخند گفت:دیگر تعداد شمع های تولدت کیک های من را خراب می کند...اگر همین طور ور دلم بمانی به زودی مجبور می شویم به جای کیک خانگی،کیک مانده ی شیرینی فروشیها را بخوریم؛برای اینکه اندازه ی کیکی که تعداد شمع های سن جنابعالی روی ان جا بشود،داخل فر کوچک خانگی من جا نمی شود.(پدر زد زیر خنده.)چشم هایم را بستم و در حالی که صورتم را نزدیک شمع ها می برم،شروع کردم به گفتن آرزوهایم،با صدای بلند...خوب یادم مانده چه آرزویی کردم...آرزو کرد بتوانم گواهینامه ی رانندگی ام را بگیرم و در امتحانات کارشناسی ازشد قبول شوم.هنوز می خواستم آرزوهایم را ادامه بدهم،که پدرم در حالی که تکانم می داد گفت:بلند شو دختر جان...بلند شو...صبح شده...هر چه خوب و خیال دیدی بس است...دختر مال مردم است،اول و آخر هم جایش خانه ی شوهر است،چه با تصدیق چه بی تصدیق،چه با دکترا،چه بی سواد...تنها هنری که دختر باید یاد بگیرد،هنر شوهر داری است،بقیه ی چیزها کشک است...تو هم به جای این آرزوهای چرند و پرند،دعا کم همین امسال بختت باز شود و مثل خواهرت عاقبت بخیر بشوی...!همان طور با دهان باز به مادر خیره شدم،منتظر بودم لااقل او در دفاع از من چیزی بگوید،ولی او هم گفت:الهی آمین،خدا از دهانت بشنود مرد...خوب گفتی!
آن موقع یخ کردم،جا خوردم،دلم شکست،اما چیزی نگفتم...سکوت کردم ولزومی ندیدم سر چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده بحث کنم.با خودم گفتم بی خیال...حالا کو خواستگار؟اما دو هفته نگذشته بود که پدر شاد و سر حال از راه رسید.انگار سر کوچه،منیر خانم،زن همسایه را دیده بود...خانه ی ما ته یک کوچه ی بن بست بود و تمام همسایه ها همدیگر رت می شناختند و حسابی با هم سلا م وعلیک داشتند.پدر تقریبا همیشه منیر خانم را سر کوچه می دید،اما نمی فهمیدم که چرا اینبار اینقدر دیدن منیر خانم باعث خوشحالی اش شده بود.بالاخره دست و رویش را شست و در حالی که با لب خندان روی مبل راحتی ولو می شد رو به مادر گفت:عجب دهن سبکی داتم زن و خودم نمی دونستم...کاش از خدا یک چیز دیگر خواسته بودم،مادر متعجب گفت:چطور مگر؟پدر با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن،که منیر خانم اجازه خواسته شب جمعه ی همین هفته برای پسرش بیایند خواستگاری و ...پدر هم قبول کرده.هاج و واج به مادر نگاه کردم...شوق عجیبی توی چشم هایش جرقه زد...انگار نه انگار که من هم آدم بودم...با خوشحالی گفت:خوب کردی قبول کردی...خدا کند که وصلتمان سر بگیرد.خانواده ی آقای پور جم خیلی مردمان خوبی هستند.آقای پور جم فرهنگی بازنشسته است،و صاحب عقل و کمالات،منیر خانم هم که خودش خیلی زن خوب و بی آزاری است...آن پسرشان که اصفهان است،زرگری دارد و سالی یکی،دو بار بیشتر نمی آید...خود سعید هم پسر خوبی است.ماشالله ماشالله هم لیسانس زبان دارد،هم خوش بر ورو و نجیب و سر به راه است...مگر آدم از داماد چه توقعی دارد همین که اهل سیگار و دود ودم و رفیق بازی نیست و خانواده ی خوبی دارد،یک دنیا می ارزد...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)