صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 83

موضوع: تفسير و مفسران

  1. #21
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    وى مى گويد: ((تفسر قرآن را سه بار بر ابن عباس عرضه داشتم ، ولى به گونه قرائت ، هفتاد بار بر او عرضه كرده ام )). در ((ملحقات الصراح )) آمده است : ((او تفسيرى در پنج جزء (جلد) دارد)).(826) ابن عدى مى گويد: ((او از جمعى از ثقات روايت كرده است و در عين حال كه ضعيف شمرده شده حديث او مورد عنايت بوده و از او نقل و ثبت مى شده است . او از شيعيان كوفه به شمار مى رفت . حجاج به كارگزار خود محمد بن قاسم نوشت تا او را به ناسزاگويى به على (عليه السلام ) وادار كند و چنانچه سر باز زد، به او چهارصد ضربه شلاق بزند و ريش او را بتراشد. محمد بن قاسم او را خواست و مطلب را بر او عرضه داشت . عطيه سر باز زد؛ لذا حكم حجاج را بر وى جارى ساخت . عطيه بعد از اين ماجرا به خراسان رفت و در آنجا ماند تا اينكه عمر بن هبيره والى عراق گرديد؛ آنگاه به عراق بازگشت و همان جا اقامت گزيد و در سال 111 وفات يافت )). ابن حجر مى گويد: ((او به خواست خدا فردى ثقه است و احاديث قابل استنادى دارد، ولى برخى احاديث او را حجت نمى دانند. ابن معين مى گويد: احاديث او درست است . ابوبكر بزاز مى گويد: او از شيعيان به شمار مى رفت و محدثان برجسته از او روايت كرده اند. ساجى مى گويد: حديث او حجيت ندارد و فرد قابل اعتمادى نيست ؛ او على را بر همه ترجيح مى داد)).(827) سيوطى مى گويد: ((ابن جرير طبرى و ابن ابى حاتم از طريق عوفى از ابن عباس روايات فراوانى نقل كرده اند. عوفى فردى ضعيف است ، ولى حديث او سست نيست . ترمذى روايت او را نيكو شمرده است )).(828)
    اكنون كه معلوم گرديد منشاء طعن به او، پيروى از مكتب اهل بيت عليهم السلام و دفاع از حريم مقدس آنان است ، ديگر دليلى بر قدح وى وجود ندارد. به همين دليل محدثان بر او اعتماد كرده ، احاديث او را صحيح شمرده اند. ابو عبدالله ذهبى درباره ابان بن تغلب نوشته : ((او شيعه اى استوار و صريح ، ولى راستگوست . - همچنين مى گويد: - وظيفه ما تصديق اوست و بدعت گذارى او به عهده خود اوست . ابن حنيل و ابن معين و ابو حاتم او را توثيق كرده اند. - سپس مى گويد: - ولى سوال اين است كه چه گونه ممكن است فردى بدعت گذار را توثيق نمود و حال آن كه مرز ثقه بودن ، عدالت و درست كارى است و فردى بدعت گذار چگونه مى تواند عادل باشد!؟ - در پاسخ مى گويد: - بدعت دو نوع است ؛ يك نوع آن را بدعت صغرى مى گويند؛ همانند غلو تشيع درباره ائمه اهل بيت يا اساسا تشيع بدون غلو و تحريف ، كه در ميان تابعان و تابعانِ تابعان فراوان بوده است و در عين حال به دين دارى و پارسايى آنان زيانى وارد نمى كند و اگر احاديث اين گروه پذيرفته نشود و مردود شناخته شود، قطعا بخش عظيمى از آثار رسالت از بين مى رود، كه فاجعه اى آشكار است )).(829)
    ابن حجر نيز ابتدا توثيق ابن عدى درباره عطيه را چنين نقل كرده است : ((از او احاديثى بر جاى مانده كه اگر ثقه اى از او روايت كند جملگى قابل استناد است . او در روايت راستگو و داراى صلاحيت است هرچند شيعى مذهب است . - ابن حجر آنگاه مى گويد: - اين اظهار نظر، منصفانه است و سخن جوزجانى هم كه خواسته از شاءن كوفيان بكاهد، معتبر نيست )).(830)
    نجاشى مى گويد: ((ابان بن تغلب و خالد بن طهمان سلولى و زياد بن منذر (ابو الجارود) از عطيه عوفى حديث نقل كرده اند)).(831) محدث قمى مى گويد: ((عطيه عوفى از دانشمندان و محدثانى است كه اعمش و ديگران از او روايت كرده اند و از او روايات زيادى در فضيلت امير مؤ منان (عليه السلام ) نقل شده است . هموست كه روزگار اربعين همراه با جابر بن عبدالله انصارى به زيارت امام حسين (عليه السلام ) مشرف شد، و اينها از فضائل او به شمار مى رود. در شرح حال او مى گويند: او اولين كسى است كه امام حسين (عليه السلام ) را پس از شهادتش زيارت كرد. - محدث قمى ادامه مى دهد: - از كتاب ((بلاغات النساء)) بر مى آيد كه او خطبه حضرت زهرا عليها السلام درباره ((فدك )) را از عبدالله بن حسن ، شنيده و روايت كرده است )).(832)
    از جمله برخوردهاى سرنوشت ساز وى با بنى هاشم اين است كه رئيس ‍ گروه چهار هزار نفره اى بود كه ابو عبدالله جدلى فرستاده مختار بن ابى عبيده ثقفى آنان را براى نجات بنى هاشم - كه در ميان آنان محمد بن حنفيه و عبدالله بن عباس نيز بودند - گسيل داشت . عبدالله بن زبير، بنى هاشم را در محوطه اى گرد آورده و هيزم فراهم كرده بود تا در صورتى كه با وى بيعت نكنند ايشان را بسوزاند. در اين حال عطيه عوفى وارد مكه شد و همراهان او تكبير بلندى سر دادند كه ابن زبير آن را شنيد و به ((دارالندوه ))(833) گريخت . همچنين گفته شده است : وى به پرده كعبه چنگ زده بود و مى گفت : ((من به خدا پناهنده شده ام )). عطيه به نزديك محوطه آمد و هيزم ها را از گرد آن كنار زد و آنان را نجات داد... تفصيل اين مطالب را محمد بن سعد، كاتب واقدى در كتاب ((طبقات )) آورده است .(834)
    دكتر شواخ مى گويد: ((عطيه شيعه بود و كلبى او را در تفسير قرآن حجت مى دانست ؛ تفسير وى دست به دست نقل شده است . طبرى در 1560 مورد، از اين تفسير استفاده كرده و با سند زير آنها را نقل كرده است : محمد بن سعد از پدرش و او از عمويش حسين بن حسن ، او هم از پدرش ‍ و او نيز از جدش (عطية بن سعد عوفى ) و او از ابن عباس . طبرى در تاريخ خود نيز مطالب و شواهدى از اين تفسير آورده است . ثعلبى نيز سند بالا را در تفسير خود ((الكشف والبيان )) آورده است . اين تفسير در ضمن كتاب هايى است كه خطيب بغدادى - چنان كه در شرح حال مشايخ وى و نيز در كتاب ((تاريخ التراث العربى )) مجلد اول ، ج 1، ص 73 آمده است - اجازه روايت آنها را از اساتيدش در دمشق به دست آورده است )).(835)
    طبرى در ((منتخب ذيل المذيّل )) عطيه را در ضمن كسانى كه به سال 111 وفات يافته اند شمرده مى گويد: ((از جمله آنان عطية بن سعد بن جناده عوفى از قبيله قيس است كه كنيه او ابوالحسن است . مادرش زنى رومى است . ابن سعد مى گويد: سعيد بن محمد بن حسن بن عطيه روايت كرده كه سعد بن جناده در كوفه خدمت على بن ابى طالب (عليه السلام ) رسيد و عرض كرد: اى امير مؤ منان ! فرزندم متولد شده است براى او نامى انتخاب نماييد. حضرت فرمود: ((هذا عطية الله ))؛ لذا او را ((عطيه )) ناميدند. عطيه در قيام ابن اشعث ، در كنار او بود. سپس به فارس گريخت . حجاج به محمد بن قاسم ثقفى نامه اى نوشت و به و دستور داد تا عطيه را احضار كند و بخواهد كه على بن ابى طالب (عليه السلام ) را دشنام دهد و در غير اين صورت بر او چهار صد ضربه شلاق بزنند و سر و صورت او را بتراشند. محمد بن قاسم او را احضار كرد و نامه حجاج را براى او خواند. وى از انجام خواسته حجاج سر باز زد؛ لذا به او چهارصد ضربه شلاق زدند و سر و صورتش را تراشيدند. هنگامى كه قتيبة بن مسلم والى خراسان گرديد به آنجا رفت و در همان جا ماند تا اينكه عمر بن هبيره فرمانرواى عراق شد. آنگاه براى او نامه اى نوشت و خواست كه به او اجازه ورود به عراق را بدهد. عمر هم اجازه داد و تا زمان وفاتش به سال 111 در كوفه ماند. او احاديث بسيارى دارد و فردى ثقه است )).(836)
    طريق نهم ؛
    كه آن هم بنابر قول ارجح طريقى درست و صالح است ؛ طريق ابونضر محمد بن سائب بن بشر كلبى كوفى ، نسب شناس و مفسر مشهور، از ابو صالح از ابن عباس است . سيوطى آن را سست ترين طريق شمرده مى گويد: ((اگر به آن طريق ، روايت محمد بن مروان سدى صغير هم ضميمه گردد زنجيره اى از دروغ را تشكيل خواهد داد - همچنين مى گويد: - ثعلبى (837) و واحدى (838) از اين طريق فراوان نقل حديث كرده اند،. سپس سخن خود را بدين صورت اصلاح مى كند: ((ولى ابن عدى در ((الكامل )) گفته است : كلبى احاديث صحيحى دارد به ويژه آنهايى كه از طريق ابو صالح نقل كرده است - و در پايان مى گويد: - او (كلبى ) به دانش تفسير مشهور است و هيچ كس به گستردگى و پر محتوا بودن تفسير وى تفسيرى ننوشته است )).(839)
    ابن خلكان مى گويد: ((او مفسر و نسب شناس بود و در اين دو دانش از استادان فن به حساب مى آمد)).(840) ابن سعد مى گويد: ((محمد ين سائب به تفسير و انساب عرب و اخبار آنان آگاهى داشت و در سال 146 در زمان خلافت منصور در كوفه درگذشت )).(841) تشيع او ريشه دار بود. ابن سعد مى گويد: ((جد او بشربن عمرو و فرزندانش سائب و عبيد و عبدالرحمان همراه با على بن ابى طالب (عليه السلام ) در جنگ جمل شركت داشتند)).(842)
    ثقة الاسلام كلينى سرگذشت تشيع او را مى آورد و سپس مى گويد: ((همواره با دوستى و محبت اهل بيت مى زيست تا بدرود حيات گفت )).(843) به همين جهت است كه گاهى او را ضعيف مى شمارند و گاهى به او تهمت بدعت گذارى مى زنند، ولى به هر حال چاره اى جز تسليم در برابر مقام شامخ علمى او ندارند و ناگزير بايد خاضعانه و متواضعانه سر بر آستانه او بسايند؛ زيرا پيشوايان و استادان تفسير و حديث بر سخن او اعتماد كرده اند.(844)
    البته تهمت غلو در تشيع كه به او نسبت داده اند اساسى ندارد و تنها براى خدشه دار كردن شهرت او چنين تهمتى ساخته اند؛ زيرا تنها شيعه بودن موجب قدح او نمى شود. از محاربى چنين نقل شده است : ((به زائدة بن قدامه گفتند: چرا از سه نفر روايت نقل نمى شود: ابن ابى ليلى ، جابر جعفى و كلبى ؟ گفت : درباره ابن ابى ليلى سخنى به ياد ندارم و دليل آن را نمى دانم ، اما جابر، به دليل اينكه قائل به رجعت بود(845) و كلبى هم - كه من نزد او حاضرم مى شدم - به اين دليل كه از او شنيدم كه گفت : يك بار مريض شدم و هر آنچه حفظ كرده بودم فراموش كردم . به محضر بزرگ اهل بيت شرفياب شدم ، آب دهانى به دهانم انداخت ؛ آنچه فراموش كرده بودم دوباره باز يافتم . وى (ابن قدامه ) گفت : لذا او را رها كردم )).(846) از ابو عوانه نقل شده كه گفت : ((از كلبى گفتارى شنيدم كه هر كس چنان سخنى بگويد كافر مى شود)). اصمعى مى گويد: ((به كلبى مراجعه كردم و اين موضوع را از او پرسيدم ؛ او انكار كرد)). ساجى مى گويد: ((وى به غايت ضعيف است ؛ زيرا شيعه اى افراطى است ))،(847) ولى ابن عدى درباره او مى گويد: ((از اين - نسبت غلو دادن به او - كه بگذريم ، وى صاحب احاديث قابل استنادى به ويژه از طريق ابو صالح است . او به تفسير شهره است و كسى بزرگ تر از تفسير او ننگاشته - و نيز مى گويد: - افراد ثقه اى از او حديث نقل كرده و تفسير او را پسنديده اند)).(848) ابو حاتم - در اينجا - گفتارى شگفت دارد كه عينا آن را نقل مى كنيم ؛ او مى گويد: ((كلبى از طريق ابو صالح از ابن عباس تفسيرى دارد؛ در حالى كه ابو صالح نه ابن عباس را ديده و نه از او چيزى شنيده است و كلبى هم از ابو صالح تنها اندكى مطالب پراكنده دريافت كرده ... آنگاه براى آنچه مورد نياز است به گونه اى شگفت رفتار مى كند؛ مانند آنكه زمين آنچه در دل نهان دارد بيرون ريزد. - وى در ادامه مى گويد: - ياد كردن او در نوشته ها روا نباشد تا چه رسد كه به روايات او استناد شود! خداوند تفسير كلام خود را به پيامبر واگذاشت (849) و امكان ندارد كه خدا پيامبرش را ماءمور بيان و تفسير كلام خود نمايد و پيامبر انجام ندهد؛ بلكه پيامبر مراد خداوند را بيان داشته و در قالب احاديث خويش آنچه را مردم نياز داشتند، برايشان تفسير نموده است ؛ از اين رو هر كس سنت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را دنبال كند و آن را نيكو به ذهن بسپارد، تفسير كلام خدا را خواهد دانست و از كلبى و امثال او بى نياز خواهد بود - وى اضافه مى كند: - آياتى وجود دارد كه معانى آن را پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بيان نكرده است و اگر براى پيامبر روا باشد كه برخى آيات را تفسير ننمايد، هر آينه ترك تفسير آن براى افراد امت - كه بعدها آمده اند - سزاوارتر خواهد بود و تفسير نكردن اين قبيل آيات - به دليل اينكه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) اينها را تفسير نكرده - عملى پسنديده است ، و بزرگ ترين دليل بر اينكه خداوند تفسير تمامى آيات قرآن را نخواسته ، آن است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آيات متشابه و آياتى را كه حاوى احكام نيست تفسير نكرده و كيفيت آن را براى امت بيان ننموده است . اين نكته روشن مى سازد كه مقصود خداوند از آيه ((لتبين للناس ما نزل اليهم ))(850) تفسير تمام قرآن نبوده بلكه بخشى از آن مراد است )).(851)
    اين سخن از تعصبى كور نشاءت گرفته است . شگفتا! چگونه مسلمانى متعهد به خود جراءت مى دهد كه نسبت ناروا به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بدهد و چنين ادعا كند: او مبهمات قرآن را - با اينكه از جانب خداوند ماءمور بيان آن است - براى مردم تفسير نكرده است ؟!
    در گذشته روشن ساختيم كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) همه چيز را - كوتاه يا گسترده - بيان كرده است و هر چه امت بدان نياز داشته - كه فهم تمامى معانى قرآن از آن جمله است - هرگز ناگفته رها نساخته است . چه اينكه او ماءمور بيان قرآن است ؛ همان گونه كه ماءمور ابلاغ آن بوده است . گستردگى تفسير كلبى هم امرى معقول مى نمايد؛ زيرا اين گستردگى در تفسير، ناشى از گستره علم و تربيت يافتن وى در كوفه ، پايگاه علم و جايگاه صحابه دانشمند پيامبر است ؛ لذا اين امر موجب كاستى در شاءن او نمى گردد.
    و لا عيب فيهم غير اءن سيوفهم بهن فلول من قراع الكتائب (852)
    تفسير كلبى هنوز هم موجود است و دكتر شواخ نسخه هاى خطى بر جاى مانده از آن در كتابخانه هاى امروز جهان را از تاريخ نگارش (به سال 144) تا قرن دوازدهم در كتاب خود بر شمرده است .(853)
    جايگاه ابو صالح
    ابو صالح - كه او را باذام يا باذان هم مى گفتند - غلام ام هانى دختر ابو طالب است . وى از امير مؤ منان (عليه السلام ) و ابن عباس و ام هانى روايت دارد و چهره هاى برجسته اى چون اعمش ، سدى بزرگ ، كلبى ، ثورى و ديگران از او روايت كرده اند. على بن مدينى از يحيى قطان نقل مى كند: ((من كسى از بزرگان معاصر را نمى شناسم كه از او (ابو صالح ) روايت نكرده باشد و كسى را هم نشنيده ام درباره اش چيزى گفته ، از او به بدى ياد كند)).
    ابن حجر مى گويد: ((تنها عِجْلى او را توثيق كرده است و هنگامى كه عبدالحق - در احكام - او را بسيار ضعيف شمرد، ابوالحسن بن قطان در كتابش بر او خرده گرفت و آن را نپذيرفت )).(854) ابن معين مى گويد: ((خدشه اى در شخصيت او نيست )). ابن عدى مى گويد: ((تمام روايات او در زمينه تفسير است )).(855)
    آرى ! دليلى بر ضعيف شمردن او و امثال او وجود ندارد، جز آنكه اينان بر محور خاندانى بلند مرتبه دور مى زدند. ام هانى خواهر امير مؤ منان (عليه السلام ) همچون خود امام ، از همان آغاز مورد عنايت و توجه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود،(856) و به برادر خود علاقه فراوان و خالصانه داشت ؛ در نتيجه غلام وى كه زير نظرش تربيت شده ، به طور طبيعى راه درست او را برخواهد گزيد؛ از اين رو جاى شگفتى نيست كه كسانى كه به ولايت اين خاندان آشنايى ندارند، دوست داران آنان را به انواع تهمت ها متهم سازند؛ تهمت هايى كه كمترين آن ضعيف شمردن آنان است ؛ مثلا جوزجانى مى گويد: ((درباره او گفته اند: داراى راءى و عقيده پسنديده اى نبوده است )).(857) آرى ! ديدگاه و عقيده او از نظر اينان ناپسند است و هر كه در گروه و همگام با آنان نباشد، البته راءى او ناپسند است . گذشته از اين تنها كسى كه مدعى شده ابو صالح از ابن عباس حديث نشنيده ؛ ابن حبان است و اين امر شگفت آور است . چگونه با اينكه در كنار ابن عباس در گروه دوست داران خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بوده سخنى از او نشنيده است ! ابن سعد مى گويد: ((به ابو صالح ، باذام و باذان هم گفته شده است و غلام ام هانى دختر ابو طالب است . او تفسيرى دارد كه همه آن را از ابن عباس نقل كرده است و محمد بن سائب كلبى و همچنين سماك بن حرب و اسماعيل بن ابى خالد اين تفسير را از او روايت كرده اند)).(858)
    جايگاه سدى صغير
    محمد بن مروان بن عبدالله كوفى معروف به سدى صغير از كسانى است كه گروهى از دانشمندان همچون اعمش و يحيى بن سعيد انصارى و محمد بن سائب كلبى و امثال آنان از او روايت كرده اند. همچنين جمع كثيرى از بزرگان چون اصمعى و هشام بن عبيدالله رازى و يوسف بن عدى و ديگران هم از او روايت كرده اند كه اين خود بر جايگاه بلند و اطمينان بخش او نزد بزرگان اهل حديث دلالت دارد.
    بسيارى از صاحبان كتاب رجال بر حسب روالى كه در برخورد با كوفيان دارند چنان كه شرح داديم ، او را ضعيف شمرده اند؛(859) جز محمد بن اسماعيل بخارى كه او را ضعيف نشمرده ؛ زيرا دليلى بر تضعيف او نيافته است ، و تنها به نياوردن احاديث او در كتابش اكتفا كرده است . وى مى گويد: ((درباره محمد بن مروان كوفى ، چيزى نگفته اند و به احاديث او البته اعتنايى نمى شود)).(860) نسائى مى گويد: ((حديث او غير قابل اعتناست )).(861)
    ابن شهر آشوب وى را از اصحاب امام باقر (عليه السلام ) شمرده مى گويد: ((محمد بن مروان كوفى از نوادگان ابوالاسود دوئلى است ))(862) (احتمالا نوه دخترى او باشد.) همچنين شيخ طوسى او را از اصحاب امام باقر (عليه السلام ) دانسته ،(863) ولى او را به استادش ‍ محمد بن سائب نسبت داده و كلبى ناميده است . در رجال كشى - در شرح حال معروف بن خربوذ - روايتى از محمد بن مروان - و احتمالا سدى - وجود دارد كه بر ملازمت وى با امام صادق (عليه السلام ) دلالت دارد به اين گونه كه وقتى او به مدينه مى آمد و يا موقعى كه امام در ((حيره )) عراق در حال تبعيد بودند، به خدمت حضرت مشرف مى شد.(864)
    نگاهى به تفسير ابن عباس
    درباره تفسيرى كه امروزه به عنوان ((تفسير ابن عباس )) و يا ((تنوير المقباس )) معروف است مى گويند: نوشته فيروز آبادى صاحب ((قاموس )) است ، ولى با همان سندى كه سيوطى آن را ((سلسلة الكذب ؛ زنجيره دروغ )) خوانده است .
    به نام ابن عباس ، سه تفسير به شرح زير شهرت يافته است :
    1. تفسيرى كه مجاهد بن جبر روايت كرده و ابن نديم آن را در ((الفهرست )) با دو روايت يادآور شده است : نخست از طريق حميد بن قيس و ديگرى از طريق ابو نجيح يسار كوفى ثقفى (متوفاى 131) كه اين تفسير را پسرش ابو يسار عبدالله بن ابو نجيح از او روايت كرده و نيز ورقاء بن عمر يشكرى از ابو يسار نقل كرده است .(865) اين طريق را ارباب حديث صحيح شمرده و بر آن اعتماد كرده اند و اخيرا با همت ((مجمع البحوث الاسلاميه )) پاكستان در سال 1367 به چاپ رسيد؛(866) كه توضيحات آن در شرح زندگى نامه مجاهد گذشت .
    2. تفسير ابن عباس از صحابه كه توسط ابو احمد عبدالعزيز بن يحيى جلودى (متوفاى 332) گردآورى شده است . ابو عباس نجاشى در اين باره مى گويد: ((جلو دى از دى بصرى ، ابو احمد، بزرگ بصره و حديث شناس آن ديار بود. وى از اصحاب امام باقر (عليه السلام ) است . او كتاب هايى دارد - گفته اند بيش از 70 كتاب است - كه علما آن ها را ذكر كرده اند؛ از جمله آنها نوشته هايى است كه به ابن عباس نسبت داده و از وى روايت كرده است ؛ مانند كتاب ((التنزيل )) و كتاب ((التفسير)) و كتاب ((تفسير ابن عباس از صحابه )).(867)
    3. تفسير معروف به ((تنوير المقباس من تفسير عبدالله بن عباس )) كه در چهار بخش است . مى گويند: محمد بن يعقوب فيروز آبادى صاحب ((قاموس )) (817 - 729)(868) آن را گرد آورى كرده و در حاشيه ((الدر المنثور)) چاپ شده و جداگانه نيز بارها به چاپ رسيده است . در ابتداى سند آن اين گونه آمده : اءخبرنا عبدالله - الثقة - ابن الماءمون الهروى . قال : اءخبرنا اءبى . قال : اءخبرنا اءبو عبدالله . قال : اءخبرنا ابو عبيدالله محمود بن محمد الرازى . قال : اءخبرنا عمار بن عبدالمجيد الهروى . قال : اءخبرنا على بن اسحاق السمرقندى ، عن محمد بن مروان ، عن الكلبى ، عن .بى صالح ، عن ابى عباس .(869)
    ولى على بن اسحاق بن ابراهيم حنظلى سمرقندى - چنان كه ابن حجر گفته است - در سال 237(870) و محمد بن مروان سدى صغير در سال 186 وفات يافته . بنابراين على بن اسحاق در كودكى بايد حديث را از سدى گرفته باشد.(871)
    بقيه رجال سند هم همگى مجهول الحال هستند و از گرد آورنده تفسير هم كه مى گويد: ((اءخبرنا عبدالله الثقة )) به صراحت نام برده نشده است تا معلوم شود كه آيا فيروز آبادى است يا كسى ديگر؟ و تنها حلبى در ((كشف الظنون )) اين تفسير را به فيروز آبادى نسبت داده (872) و ديگر ترجمه نويسان هم از او پيروى كرده اند.
    در هر صورت اين تفسير هم مجهول السند است و هم مولف مخصوصى براى آن شناخته نشده تا چه رسد به كسى مثل ابن عباس . گذشته از اين ، متن تفسير كه در آن به ترجمه هاى ناقص و غير مستند واژه ها بسنده شده ، گوياى اين نكته است كه چنين تفسيرى نمى تواند از دانشمندى بزرگ مانند ابن عباس باشد. به علاوه ، كلبى و سدى صغير تفسير جامع و معتبرى دارند كه مورد پذيرش اهل فن قرار گرفته است ؛ اگر راويان اين تفسير، اين دو شخصيت باشند بايد از آثار آنان با همان شاءن و مقام در اين تفسير چيزى به چشم مى خورد، در حالى كه چنين نيست و تفاسير منقول از ابن عباس كه در ((تفسير طبرى )) و غير از طريق اين دو آمده ، هيچ شباهتى با محتواى اين تفسير بسيار ساده و كم محتوا ندارد؛ مثلا مى گويد: ((از ابن عباس روايت شده كه درباره اولين آيه سوره نساء گفته است : ((يا اءيها الناس )) عام است و گاهى هم خاص ، و تنها شامل مومنان مى شود؛ مانند ((اتقوا ربكم )) پروردگار را اطاعت كنيد، ((الذى خلقكم ))(873) شما را از طريق تناسل آفريد))(874) و جز آن .
    آنچه از مراجعه به اين تفسير روشن مى شود اين است كه گرد آورنده آن بر آن بوده كه تفسيرى به غايت ساده از قرآن ارائه كند كه در حد ترجمه اى كوتاه و براى همه قابل فهم باشد، كه البته امرى مطلوب و كارى در خور تحسين است . ضمنا خواسته است كه از باب تيمن و تبرك ، در ابتداى هر سوره روايتى از ابن عباس بياورد، ولى مقصود او اين نيست كه آنچه درباره تفسير سوره ذكر شده جملگى از خود ابن عباس است ؛ اين امر بر بسيارى مخفى مانده و تمامى آن را تفسير مستند به ابن عباس ‍ پنداشته اند؛ ظاهر عبارت موجب اين توهم مى گردد.
    ارزش تفسير صحابى
    شايان ذكر است كه عهد رسالت ، دوران تعليم و تربيت بود، به ويژه پس از هجرت پيامبر به مدينه كه بيشتر اوقات خويش را صرف تربيت اصحاب برجسته مى نمود و سعى بر آن داشت تا معارف و احكام شريعت را به آنان بياموزد و از آنان امتى وسط بسازد تا بر مردم گواه باشند.(875)
    ((آن حضرت برانگيخته شد تا آيات الهى را برايشان بخواند و آنان را تزكيه و از درون آراسته سازد و كتاب (شريعت ) و حكمت (بينش ) را به آنان بياموزد هر چند پيش از آن در گم راهى آشكار به سر مى بردند)).(876) بدون شك پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در اين كار موفق بود و آنچه را كه بايد، انجام داد و در ميان اصحاب خود عده اى دانشمند پرورش داد تا وارثان علم و حاملان حكمت او براى مردم باشند. آرى ! قرآن بيانگر همه چيز و مايه هدايت و رحمت و بشارت مسلمانان است ،(877) و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) هم آن را به مردم ابلاغ نمود و حقايق آن را به آنان آموخت و آنان را با اصول حكمت و مفاهيم آيات ، آشنا ساخت ؛ همان گونه كه وظيفه وى بوده است .(878) با اين وصف آيا نقش پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در ميان امت و به ويژه اصحاب خالصش ، جز نقش معلم و مرشدى حكيم مى تواند باشد؟ پيامبر به تربيت آنان و آموزش تمامى شريعت و بين مفاهيم عاليه اسلام اهتمام بسيار مى ورزيد. از طرف ديگر در ميان صحابه بزرگوار افرادى با استعداد و تيزهوش وجود داشت كه دانش پژوهانى كوشا در فراگيرى علم و حكمت بودند كه با پرسش پى درپى بر دانش خود مى افزودند و براى به دست آوردن معارف اسلامى شديدا حريص بودند. تعداد بسيارى از آنان از آگاهى فراوان و سرعت انتقال ذهنى سرشارى برخوردار بودند. ((مردانى كه بر پيمانى كه با خدا بسته بودند استوار مانده بودند))(879) و خداوند آنان را از سرچشمه زلال سيراب نمود.(880) در گذشته ، كلام ابن مسعود را يادآور شديم كه گفت : ((هر يك از ما آنگاه كه ده آيه مى آموخت از آن نمى گذشت مگر اينكه معانى و شيوه عمل به آن را نيز مى آموخت )).(881)
    اين گفتار، كهن ترين متن تاريخى است كه ميزان توجه فراوان صحابه را به فراگيرى مفاهيم قرآنى و كوشش در راه عمل به احكام آن خاطرنشان مى سازد.
    امير مؤ منان (عليه السلام ) درباره فرموده هاى شگفت آور خويش - كه براى مردم آن روز تازگى داشت - مى فرمايد: ((اين ها دانش هايى است كه از صاحب دانش توانمندى آموختم ... دانشى كه خداوند به پيامبرش و او به من آموخت و سپس از خداوند درخواست نمود تا سينه ام آن را فراگيرد)).(882)
    next page

    fehrest page


    back page

  2. #22
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    ابن عباس - شاگرد موفق آن حضرت - از علاقمندترين مردم به فراگيرى دانش و شناخت احكام و حلال و حرام اسلام بود. او به علت علاقه شديد به آموختن علم ، آنچه را در روزگار حيات پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به دليل كمى سن (883) از دست داده بود، پس از وفات وى با مراجعه به اصحاب گرامى اش جبران نمود. در گذشته نيز پيامبر براى او دعا كرده بود كه : ((خداوند، علم تاءويل را به او بياموزد و فقاهت دينى به او مرحمت كند و او را از اهل ايمان قرار دهد)).(884)
    حاكم نيشابورى درباره شدت اشتياق ابن عباس به آموختن علم روايت كرده : ((وى پس از وفات پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به مردى از انصار گفت : همت كن تا دانش آموزيم هنوز اصحاب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) حيات دارند. مرد انصارى گفت : عجيب است از تو ابن عباس ! مى بينى كه مردم به تو محتاجند و با آنكه در ميان آنان اصحابى هستند كه تو مى شناسى ؟ چنين بود كه ابن عباس به دانش آموختن روى آورد. وى مى گويد: هرگاه مى شنيدم كه در ميان اصحاب كسى هست كه از پيامبر حديثى دارد به سوى او مى شتافتم و در حالى كه وزش باد سوزان گونه ام را آزار مى داد بر در خانه اش مى نشستم تا هنگامى كه از خانه بيرون آيد و مى گفت : اى پسر عموى پيامبر! چه چيز تو را به اينجا كشانده ؟ خواسته تو چيست ؟ مى گفتم : شنيده ام حديثى از پيامبر نزد خود دارى ، و او مى گفت : كسى را در پى من مى فرستادى تا خود نزد تو آيم . مى گفتم : من سزاوارترم كه بر در خانه تو بيايم )).(885) او را به دليل فزونى دانش ‍ ((بحر)) ناميده اند - چون دريايى از علم مى نمود - و از مجاهد روايت شده كه او را ((حبر امت )) - يعنى سرآمد دانشمندان - مى خواند. محمد ابن حنفيه او را ربانى اين امت - يعنى دانشور الهى - لقب داده بود(886) و القابى ديگر كه همگى از جايگاه بلند علمى او حكايت دارد.
    هنگامى كه به تفسير قرآن مى پرداخت شگفتى همگان را بر مى انگيخت . ابو وائل مى گويد: ((با يكى از دوستانم حج گزاردم . ابن عباس نيز در سفر حج بود و به خواندن سوره نور و تفسير آن آغاز نمود. دوستم گفت : سبحان الله ! اين چه دانشى است كه از مغز اين مرد تراوش مى كند كه اگر مردم تُرك زبان - كه در آن روزگار مسلمان نشده بودند - بشنوند بى گمان مسلمان مى شوند!)). در روايت ديگرى از شقيق آمده است : ((من سخنى همچون سخن اين مرد نديده و نشنيده ام . اگر پارسيان و روميان آن را بشنوند البته مسلمان خواهند شد)). عبدالله بن مسعود مى گويد: ((نيكوترين ترجمان قرآن ابن عباس است .))(887) در گذشته سخن مسروق بن اجدع را آورديم كه مى گويد: ((اصحاب محمد را همچون آبگيرهايى يافتم كه برخى يك مسافر را سيراب مى كند و برخى دور و برخى گروه كثيرى از مردم را)). در عبارت ديگر آمده : ((اگر تمام اهل زمين بر آن فرود آيند همه را سيراب مى كند)).(888) كنايه از اين است كه اصحاب از نظر درجات علمى متفاوت بودند. آنان مردم را از منبعى سيراب مى كنند كه سرچشمه نخستين آن پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ؛ اوست كه آنان را پرورانده و نيكو تربيت كرده است هرچند استعداد فراگيرى آنان با يك ديگر تفاوت دارد اءنزل من السماء ماء فسالت اءودية بقدرها.(889)
    آرى ! بزرگان و دانشمندان اصحاب چنين بوده اند و جز با اتكا بر مصدر وحى و خاستگاه دانش الهى سخن نمى گفته اند. چگونه مى توان در درستى گفتار جمع كثيرى كه حاملان دانش پيامبر و پاسبانان امين شريعت بودند ترديد كرد؟! البته در حجيت و اعتبار حديث صحابه بايد دو شرط مراعات گردد: نخست صحت سند؛ ديگر بلند پايه بودن مقام آن صحابى . با تحقق اين دو شرط، ديگر جايى براى شك و ترديد باقى نمى ماند و راهى جز اعتماد و جواز اخذ آن نيست و اين مطلب با توجه به توضيحى كه داديم از هر گونه شبهه عارى است .
    بنابراين ، در معتبر بودن حديث صحابى - كه از خود اوست يا به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) مستند است - از اين نظر مى توان گفت كه آنچه صحابه ، مى گويند آيا از دريافت هاى خود از پيامبر مى گفتند يا از دست آوردها و برداشت هاى خودشان بود؟ زيرا گستره دانش آنان ايجاب مى نمود كه خود، صاحب نظر باشند و با توجه به اينكه امكان خطا در اجتهاد وجود دارد، گرچه درصد خطاى آنان پايين است و احتمال صواب ترجيح دارد!
    به اين دليل ، تفصيل قائل شده اند: در مواردى كه اعمال نظر مى تواند نقش ‍ داشته باشد، گفتار صحابى به خود او نسبت داده مى شود و مواردى كه دانستن آن جز از طريق وحى ميسور نيست ، به پيامبر منتسب خواهد بود؛ زيرا گزارش دهندگان كه بزرگان صحابه به شمار مى روند، عادل اند و باپروا؛ لذا آنچه را كه از طريق حس نتوان به آن دست يافت ، گزارش ‍ نمى كنند جز آنكه از دانايى توانا و صادقى امين دريافت كرده باشند. در اين راستا ديدگاه بزرگان را مى آوريم :
    آيا حديث منقول از صحابه ، سخن پيامبر به شمار مى رود؟
    علامه طباطبايى در تفسير آيه اءنزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم ...(890) مى فرمايد: ((اين آيه بر حجيت سخن پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در مقام بيان آيات قرآن دلالت مى كند و سخن اهل بيت عليهم السلام نيز به گفتار پيامبر ملحق مى شود، به دليل حديث متواتر ثقلين و احاديث ديگر كه بدان اشاره مى كند. اما دليلى بر حجيت گفتار ديگران - صحابه و تابعان و ديگر علما - وجود ندارد؛ زيرا آيه شامل آنان نمى شود و نص قابل اعتماد ديگرى كه حجيت گفتار همه امت را ثابت كند در دست نيست - و در ادامه مى گويد: - البته آنچه گفته شد در آن بخش از گفتارشان است كه از خود آنان دريافت شده باشد. اما احاديثى كه حاكى از بيان پيامبر است ، اگر متواتر يا با قرينه اى قطعى و مانند آن همراه باشد حجت است ، ولى اگر متواتر نبود يا در كنار آن قرينه اى وجود نداشت حجت نيست ؛ زيرا مشخص نمى شود كه سخن پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) باشد. - همچنين مى گويد: - آيه فاساءلوا اءهل الذكر ان كنتم لا تعلمون (891) منافى گفتار ما نيست زيرا اين آيه اشاره به حكم عقلاء است - مبنى بر اينكه جاهل بايد به عالم رجوع كند - و اختصاص به گروهى ندارد)).(892)
    حاكم نيشابورى مى گويد: ((بر پژوهنده علم شايسته است بداند تفسير صحابى اى كه شاهد وحى و نزول قرآن بوده است در نزد شيخين (893) حديث مسند به شمار مى رود؛ يعنى اگر سلسله سند به صحابى جليل القدرى ختم گردد براى اسناد حديث به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) كافى است ، هرچند خود آن صحابى حديث را به شخص پيامبر اسناد نداده باشد)). اين مطلب را حاكم در دو جاى مستدركش يادآور شده است ؛(894) سخن او فراگير است و شامل گفتارهايى مى شود كه محتواى آن تنها از طريق وحى قابل شناخت باشد يا امكان راه يافتن به آن از غير طريق وحى نيز ممكن باشد. به همين دليل اين سخن با اين عموميت و اطلاق را نمى توان پذيرفت ؛ لذا وى در كتابى كه براى شناخت علوم حديث نگاشته ، از اين گفتار عدول نموده است . در آن جا مى گويد: ((برخى از احاديث به صحابى ختم مى شود و به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نسبت داده نشده است ؛ مثلا هنگامى كه صحابى اى مى گويد: پيامبر را ديديم كه فلان كار را انجام مى داد يا به انجام كارى دستور داد... يا مى گويد: اصحاب پيامبر آن گونه عمل مى كردند...؛ مثل حديثى كه از مغيرة بن شعبه نقل شده است كه اصحاب پيامبر با ناخن در خانه پيامبر را مى زدند. اين از مواردى است كه اگر كسى اهل فن نباشد آن را حديث مسند مى پندارد، چون كلمه ((رسول الله )) ذكر شده است ، ولى اين حديث مسند نيست ، بلكه موقوف بر همان صحابى است كه آن را از مشاهدات خود گزارش كرده است .(895) همچنين اگر صحابى اى بگويد: آن حضرت فلان مطلب را مى گفت يا فلان كار را انجام مى داد يا به فلان كار امر مى كرد... حديث مسند نخواهد بود. - وى اضافه مى كند: - از جمله احاديث موقوف ، حديثى است كه از ابو هريره درباره آيه ((لواحة للبشر))(896) روايت شده است ؛ او مى گويد: جهنم در روز قيامت آنان را در بر مى گيرد و سخت مى سوزاند و در نتيجه گوشتى بر استخوان باقى نمى گذارد و گوشت هاى بدن همگى فرو مى ريزد. - حاكم مى گويد: - امثال اين حديث موقوف است و از جمله تفاسير صحابه به شمار مى آيد،(897) - همچنين مى گويد: - آن بخش از تفاسير صحابه كه مسند است از اين نوع نيست ؛ مثل حديث جابر كه مى گويد: يهوديان مى گفتند: هر كه با همسرش از پشت همبستر شود فرزند او احول (لوچ ) خواهد شد. خداوند در رد سخنان ايشان اين آيه را نازل فرمود: ((نساؤ كم حرث لكم ...))(898) - حاكم مى گويد: - اين حديث و امثال آن مسند است و موقوف نيست ؛ زيرا صحابى اى كه شاهد وحى و نزول آيه بوده آن را نقل كرده است و خبر از نزول آيه داده كه درباره فلان موضوع نازل گرديده است ، بنابراين حديث مسند است )).(899)
    همچنين ابن صلاح و نَوَوى و ديگران آن اطلاق را به مواردى مقيد ساخته اند كه به شناخت اسباب نزول و امثال آن ، كه شناخت آن براى صحابه از طريق مشاهده ممكن است ، باز نگردد. البته اگر از مواردى باشد كه مجال استنباط و اجتهاد در آن نباشد و از قبيل آنچه كه به ماوراى حس ‍ مربوط گردد؛ مانند قيامت و امثال آن ، حديث مسند است و به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نسبت داده مى شود؛ زيرا صحابه عادل اند و از در ((تقريب )) مى گويد: ((سخن آنان كه مى گويند: تفسير صحابى مرفوع (900) است ، درباره بخشى از تفاسير است كه به شاءن نزول آيه و امثال آن مربوط شود، كه در اين گونه موارد حديث منقول ، موقوف نيست )).
    سيوطى در شرح خود بر ((تقريب )) مى گويد: ((مانند سخن جابر كه مى گويد: يهوديان گفتند: هر كه از پشت با همسر خود نزديكى كند او احوال (لوچ ) به دنيا خواهد آمد؛ لذا خداوند اين آيه را نازل فرمود: ((نساؤ كم حرث لكم ...)).(901) اين حديث را مسلم روايت كرده است و امثال آن امورى است كه جز از طريق پيامبر قابل دريافت نيست و راهى براى اجتهاد و راءى در آن فراهم نيست )). سيوطى مى گويد: ((همين سخن درباره تابعى هم گفته مى شود با اين تفاوت كه حديث مرفوع از جهت تابعى ، مرسل شمرده مى شود - اضافه مى كند: - تفصيلى كه مصنف و ابن صلاح و كسانى كه پس از آنان آمده داده اند، سخن حاكم است و خود در كتاب ((علوم الحديث )) بدان تصريح دارد و سپس ، حديث ابو هريره درباره آيه ((لواحة للبشر))(902) را آورده است . بنابراين ، حاكم در كتاب ((المستدرك )) به گونه مطلق سخن گفته ، ولى در كتاب ((علوم الحديث )) تفصيل داده است و علما اين تفصيل را پذيرفته اند و گمان بر آن است كه آنچه حاكم را وا داشته تا در ((المستدرك )) به تعميم قائل شود، حرص او بر جمع حديث صحيح است كه باعث شده احاديثى را بياورد كه شرايط حديث مرفوع را ندارد وگرنه در كتاب ((المستدرك )) از قسم اول (حديث موقوف ) تعداد فراوانى وجود دارد. علاوه بر اين به نظر مى رسد حديث ابو هريره هم موقوف نيست ؛ زيرا در گذشته اشاره شد كه آنچه درباره آخرت رسيده ، راءى و اجتهاد در آن راه ندارد و از قبيل مرفوعات به شمار مى آيد.))(903)
    به هر حال ، تفسير ماءثور از بزرگان صحابه - چنانچه سند روايت از او درست باشد - اعتبار خاص خودش را دارد؛ زيرا تفسير را يا از خود پيامبر اخذ كرده است - و بيشتر در امورى است كه به مشاهده حضورى برنمى گردد - يا مربوط به فهم معانى اوليه لغت است يا به آداب و رسوم جاهليت و امثال آن باز مى گردد كه صحابه از آن آگاهند، ولى اگر تفسير صحابى اى از موارد ياد شده نباشد، بدون شك حديث صحابه - به مقتضاى مقام ايمان كه آنان را از سخن بى دليل باز مى دارد - پشتوانه علمى محكمى دارد مبنى بر اينكه آن را از عالمى آگاه آموخته است ؛ در غير اين صورت ، حديث ، موقوف است و پشتوانه آن فهم خاص خود آن صحابى به شمار مى رود كه بى گمان فهم او از قرآن - نسبت به كسى كه از درك حضور وحى و عهد رسالت به دور مى باشد - به واقع نزديك تر است . حتى امكانات شناخت واژگان قبايل اوليه و عادات و رسوم جارى ميان آنان نيز براى صحابه بيشتر فراهم بوده است . ابن طاووس (متوفاى 664) درباره دانشمندان صحابه به اين مطلب تصريح كرده است . وى مى گويد: ((دانش و اطلاعات آنان درباره نزول آيات قرآنى از ديگران به صحت نزديك تر است )).(904)
    بدرالدين زركشى مى گويد: ((براى كسى كه در پى تفسير است منابع فراوانى لازم است كه عمده آنها چهار منبع است : 1. نخستين و عالى ترين
    منبع ، احاديث منقول از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، ولى بايد از احاديث ضعيف و جعلى كاملا پروا داشت ؛ زيرا تعداد آنها زياد است . 2. قول صحابى ؛ زيرا چنان كه حاكم گفته ، تفسير صحابى نزد علماى رجال به منزله حديث مرفوع شمرده مى شود. ابو الخطاب حنبلى مى گويد: اگر قول صحابى را حجت ندانيم به اين دليل كه شايد حديث صحابى به پيامبر باز نگردد، ولى نظر درست همان قول اول است ؛ زيرا قول صحابى از باب روايت است نه راءى و اجتهاد. ابن جرير طبرى از مسروق بن اءجدع نقل كرده مى گويد: عبدالله بن مسعود گفت : قسم به خدايى كه جز او كسى نيست ، آيه اى از قرآن نازل نشده مگر اينكه مى دانم درباره چه كسى و كجا نازل شده است و اگر كسى را بيابم كه نسبت به كتاب خدا از من داناتر باشد، هر چند راه دور باشد نزد او خواهم رفت . همچنين مى گويد: هر يك از صحابه كه ده آيه مى آموخت ، تا هنگامى كه معناى آن و نحوه عمل به آن را فرا نمى گرفت ، از آنها نمى گذشت . - نيز مى گويد: - سرآمد مفسران از صحابه اولا على (عليه السلام ) و سپس ابن عباس است كه خود را فقط براى همين كار آماده كرده بود و تفسير به جاى مانده از او گرچه بيشتر از على (عليه السلام ) است ، ولى ابن عباس ‍ اندوخته خود را در تفسير از على دريافت كرده است . پس از وى عبدالله بن عمرو بن العاص است همچنين آنچه از ديگر صحابه رسيده است جملگى نيكو و مقدم بر گفتار ديگران است )).(905)
    زركشى در پايان مى گويد: ((آيات قرآن بر دو قسم است : برخى تفسير آن از طريق روايت از افرادى كه تفسير آنان معتبر است به دست ما رسيده و برخى ديگر نه . آن بخشى كه به ما رسيده خود سه نوع است : بخشى از آيات كه تفسير آن يا از شخص پيامبر و يا صحابه و يا چهره هاى برجسته تابعان به ما رسيده است ؛ در صورتى كه تفسير از خود پيامبر باشد تنها درباره صحت سند بحث مى شود و در صورت دوم بايد تفسير صحابى مورد بررسى قرار گيرد؛ اگر آيه را با توجه به لغت و شناخت زبان عرب تفسير كرده ، چون خود، اهل لغت است قطعا سخن او قابل اعتماد است و اگر هم آيه را از راه شناسايى اسباب نزول يا قرائنى كه خود شاهد آن بوده تفسير كند باز هم پذيرفته است . اما اگر اقوال گروهى از صحابه با هم تعارض كند، چنانچه جمع بين اقوال ، ممكن باشد كه همان (را مى پسندند) وگرنه قول ابن عباس مقدم است )).(906)
    در آينده نيز سخن زركشى را درباره رجوع به تابعان خواهيم آورد.
    آنچه تاكنون گفته شد مقتضاى هماهنگى بحث در اين زمينه بود. صاحب نظران و دانشمندان مذهب در اين باره برآنند كه تفسير منقول از صحابى - هرچند بلند مرتبه و جليل القدر باشد - موقوف است و اسناد آن به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) - تا زمانى كه خود صحابى اسناد نداده - روا نيست ؛ چه جاى راءى و اجتهاد در آن باشد چه نباشد، تا هنگامى كه خود صريحا گفتارى را به پيامبر نسبت نداده ، آن گفتار به خود وى منتسب است ، هرچند سخن وى بر پايه تعاليم پيامبر استوار باشد. دور نيست كه گفتار وى برداشت مخصوص خودش باشد كه آن را بر اساس مبانى و اصولى كه از محضر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آموخته است استنباط كرده باشد؛ لذا به دريافت آن از جانب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) تصريحى ندارد؛ تنها اجتهادى است از خود وى و صحت و سقيم آن به ميزان فهم و هوش و گستره اطلاعات علمى وى بستگى دارد؛ هر صاحب نظر يا صاحب گفتارى كه معصوم نباشد گاه اشتباه مى كند و برداشت وى همواره مقرون به صواب نيست ؛ از اين روست كه حتى احاديث امامان معصوم عليهم السلام را به خود آنان نسبت مى دهيم ، هرچند به طور يقين مى دانيم كه آنان از منبع سرشار فيض ‍ بهره گرفته اند؛ ما به همين جهت آن را حجت مى دانيم ، چون از ناحيه معصوم صادر شده است .
    ويژگى تفاسير صحابه
    تفاسير صحابه پنج ويژگى دارد كه آنها را از ساير تفاسير ممتاز مى سازد و در تفاسير متاءخران يافت نمى شود.
    1. سادگى وء پيرايگى در حدى كه براى حل مشكل يا برطرف ساختن ابهام ، با عبارتى كوتاه و بيانى رسا، در غايت ايجاز ارائه مى گرديد؛ مثلا اگر از يكى از آنان سوال مى شد معناى ((غير متجانف لاءثم ))(907) چيست ؟ فورا جواب مى داد: ((گناه نكند))، بدون اينكه به بيان اشتقاق واژه ها بپردازد يا نيازى به بيان شاهد يا دليل و امثال آن ، كه عادت مفسران است داشته باشد و اگر درباره نزول آيه يا مفهوم كلى و عام آن مى پرسيدند به شكلى قاطع و بدون ترديد و ساده و پيراسته از پيچيدگى هاى گريبان گير ديگر مفسران ، پاسخ مى داد.
    2. سلامت و پيراستگى از جدل و اختلاف ؛ زيرا در آن دوران ، مبنا و جهت گيرى و استناد در بيان معناى آيه يكى بود، چه اينكه در آن عصر در ميان صحابه اختلافى بر سر مبانى نظرى يا تباين و دوگانگى اى در جهت گيرى يا تضاد و تقابلى در استناد وجود نداشت . تنها وحدت نظر و جهت گيرى و هدف واحدى وجود داشت كه همه صحابه را گرد هم مى آورد. در آن دوران انگيزه اى براى بروز اختلاف و تضارب آراء وجود نداشت ، به ويژه اينكه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به آنان آموخته بود كه چگونه راه هدايت و راستى را بپيمايند.(908) علاوه بر اينكه تفسير در آن دوره - از نظر شكل و تركيب - از چهارچوب نقل حديث فراتر نرفته بود، بلكه بخشى از حديث و شاخه اى از آن به شمار مى رفت و گرد آوردندگان احاديث ، در كنار احكام ، احاديث تفسيرى را نيز گرد مى آوردند.
    3. پيراستگى آن از تفسير به راءى ؛ يعنى از استبداد به راءى به دور بود. چون اين كار تعصبى كور و خدعه گونه است ؛ لذا چهره هاى برجسته صحابه از آن بركنار بودند. در گذشته درباره تفسير به راءى - كه از نظر شرع نكوهيده و از نظر عقل ناپسند است - سخن گفتيم .
    4. پاك بودن آن از اساطير و افسانه ها؛ كه از جمله آن اسرائيليات (داستان هاى بنى اسرائيلى ) است . اين افسانه ها در مجامع اسلامى اصيل جايى و راه نفوذى نداشت . چه اينكه آن زمان ، عصر مقابله با نيرنگ هاى اسرائيلى بود؛ گرچه اين روحيه دشمن ستيزى ، پس از مدتى دگرگون شد و حيله هاى سياسى نقش مهمى در ترويج افسانه هاى خرافى بنى اسرائيل بازى كرد.
    5. قاطعيت و خالى بودن از شك و ترديد و برنتافتن ترديدها، چون در آن دوران ، مستند تفاسير واضح و صريح بود و ابزار روشن كننده مراد آيه ، فراوان بود و دلايلى كه براى تفسير آيه اقامه مى شد به خوبى آشكار مى نمود. چه اينكه ساده و خالى از پيچيدگى هايى بود كه در سده هاى بعد دامن گير همه گرديد، به ويژه اينكه برهان هاى علمى و فلسفى اى كه مفسران متاءخر در تفسير معانى قرآن بدان استناد جسته اند، در آن زمان ناشناخته و يا اساسا مشروع و قابل استناد نبود. استناد مفسران عصر اول در كنار نصوص شرعى - كه درباره ابعاد مختلف دين و قرآن صادر گشته - به فهم عرف و لغت و اسباب نزول بود و آنان جز اين ، ابزار فهمى نمى شناختند.
    فصل ششم : تفسير در عصر تابعان
    هنوز دوران صحابه سپرى نشده بود كه مردانى شايسته پا به ميدان نهادند تا در حمل امانت الهى و انجام رسالت اسلامى جاى آنان را پر كنند. ايشان تابعان بودند؛ كسانى كه به نيكى از صحابه پيروى كردند و به پيروزى بزرگى دست يافتند.
    آنان مردانى بودند كه توفيق بهره گيرى از انوار تاب ناك و سراسر خير و بركت دوران عهد رسالت را نيافته بودند؛ اما محضر صحابه بزرگوار پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را مغتنم شمرده ، از دانش آنان بهره وافى بردند و در پرتو هدايتشان رهنمون گشتند. شمار بسيارى از چهره هاى بارز صحابه به شهرهاى گوناگون پراكنده شدند. آنان به هر جايى كه رخت اقامت مى افكندند و يا از آن بار مى بستند، همچون ستارگان آسمان و چراغ هاى ظلمت شكن و پرچم هايى راهبر بودند. اين گونه بود كه تعاليم اسلام منتشر شد و مفاهيم كتاب و سنت در ميان مسلمانان گسترش يافت .
    مدارس تفسير
    صحابه جليل القدر به هر كجا كوچ كردند و در هر كجا از قلمرو بزرگ اسلام اقامت گزيدند، مدرسه اى گسترده و مستحكم بنا نهادند و به وسيله آن ، معارف كتاب و سنت را گستراندند. مشهورترين مكتب هاى تفسيرى كه بر اساس آوازه بنيانگذاران آن شهرت يافته از اين قرار است :
    1. مدرسه مكه
    مدرسه مكه را عبدالله بن عباس بنا نهاد. وى در سال 40 پس از شهادت امير مؤ منان (عليه السلام )، كه بصره را به مقصد حجاز ترك گفت ، اين مكتب را پى ريزى كرد. او از طرف امام (عليه السلام ) والى بصره بود، ولى پس از ايشان هيچ ولايتى را نپذيرفت ؛ بر آستانه حرم الهى نشست و در آنجا سرگرم اداى رسالت خود در نشر علوم و معارفى گرديد كه از امام (عليه السلام ) آموخته بود. اين مكتب تفسيرى در تمام طول عمر ابن عباس رواج داشت . فارغ التحصيلان اين مدرسه ، بزرگ ترين عالمان آن روزگار جهان اسلام بودند. اين مدرسه و فارغ التحصيلانش در سراسر جهان آوازه اى بلند داشتند. آثار نيكوى اين مدرسه به عنوان سنت هاى مورد قبول در ميان مردم قرار گرفت و هم چنان باقى است . شايد داناترين تابعان نسبت به معانى قرآن شاگردان ابن عباس و فارغ التحصيلان مدرسه او باشند.
    ابن تيميه مى گويد: ((داناترين مردم در زمينه تفسير، اهل مكه هستند؛ زيرا اصحاب ابن عباس اند؛ افرادى چون مجاهد، عطاء، عكرمه و ديگران مثل طاووس ، ابو شعثاء، سعيد بن جبير و امثال اينان هستند. اصحاب ابن مسعود در كوفه نيز از داناترين مفسرانند؛ از اين روست كه از ديگران ممتاز گرديده اند)).(909)
    2. مدرسه مدينه
    قوام مدرسه مدينه به صحابه موجود در مدينه به ويژه سيدالقراء ابى بن كعب انصارى بود. ابى از اصحاب عقبه دوم بود و در جنگ بدر و ديگر جنگ هاى پيامبر حضور داشت . پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) خطاب به او گفت : ((علم ، گوارايت باد اى ابو منذر!)). وقتى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به مدينه آمد، ابى نخستين كسى بود كه براى پيامبر كتابت نمود و هرگاه حضور نداشت پيامبر به زيد بن ثابت دستور مى داد كه بنويسد. در ميان اصحاب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) قرائت او از همه بهتر بود. وى از كسانى است كه قرآن را در زمان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به صورت حفظ و پس از وفات وى به صورت تاءليف گردآورى نمودند. ابى تمام وقت خود را صرف تعليم قرائت قرآن نمود، در حالى كه ديگر صحابه چنين نكردند؛ از اين رو مسؤ وليت املاء را براى گروه يكسان سازى قرآن ها در زمان عثمان عهده دار شد كه به هنگام اختلاف به او مراجعه مى كردند. وى به سال 30 در زمان خلافت عثمان ديده از جهان فرو بست .
    3. مدرسه كوفه
    اين مدرسه را صحابى بزرگ عبدالله بن مسعود پايه گذارى كرد. ابن مسعود به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) وابسته بود و خادم او بود و بر دست او پرورش يافت .
    حذيفه مى گويد: ((نزديك ترين مردم به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در مقام راهنمايى ، ارشاد و موضع گيرى ، ابن مسعود است )). صحابه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى دانستند كه ابن ام عبد (ابن مسعود) از نزديك ترين بندگان به خداست ؛ نخستين كسى است كه آشكارا در جمع قريش قرآن خواند و در راه خدا آزارها ديد و شكيبايى نمود. او در دو هجرت (هجرت به حبشه و مدينه ) حضور داشت و در تمام جنگ هاى پيامبر شركت نمود.
    next page

    fehrest page


    back page

  3. #23
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    وى در زمان خلافت عمر به عنوان معلم و مربى به كوفه آمد تا اينكه در سال 31 عثمان او را احضار كرد و در همان سال وفات يافت . ابو الدرداء هنگام شنيدن خبر وفات وى گفت : ((پس از او، ديگر كسى همانند او نيست )).
    شمار بسيارى به دست او تربيت يافتند كه از جمله ايشان برخى از تابعان همچون علقمة بن قيس نخعى ، ابو وائل شقيق بن سلمه اسدى كوفى ، اسود بن يزيد نخعى ، مسروق بن اجدع ، عبيدة بن عمرو سلمانى ، قيس بن ابى حازم و ديگران هستند. هم چنان كه در گذشته ذكر كرديم ، مدرسه كوفه پس از مكه ، مهمترين مدرسه از نظر گستردگى در تعليم و تعلم معانى قرآن و فقه و حديث بود.
    4. مدرسه بصره
    اين مدرسه را عبدالله بن قيس معروف به ابو موسى اشعرى (متوفاى 44) بنيان نهاد. او به سال 17 كه عمر مغيره را از ولايت بصره عزل كرد، به عنوان والى وارد آن شهر گرديد. عثمان نيز ابتدا او را ابقا و پس از مدتى بركنار كرد و او به كوفه رفت . عثمان وقتى سعيد را از ولايت كوفه عزل كرد، ابو موسى را به اين مهم گمارد. امير مؤ منان (عليه السلام ) او را عزل كرد، چه اينكه به سبب دوستى ديرينه اى كه بين او و معاويه بود، با معاويه رابطه پنهانى داشت . اين نكته از وصيت معاويه به پسرش يزيد درباره ابو برده فرزند ابو موسى اشعرى روشن مى شود.(910)
    ابو موسى از امير مؤ منان (عليه السلام ) فاصله گرفته بود و در جنگ صفين هنگامى كه به عنوان حَكَم برگزيده شد، رسوايى او آشكار گرديد. هموست كه نخست به اهل بصره فقه و قرائت قرآن آموخت . ابن حجر مى گويد: ((تعدادى از تابعان و اتباع آنان ، به دست او تربيت شدند))(911) حاكم از ابو رجاء چنين نقل كرده است : ((قرآن را از ابو موسى اشعرى در اين مسجد - يعنى مسجد بصره - آموختيم ؛ ما حلقه وار مى نشستيم ؛ چنان كه گويى اكنون او را در حالى كه در دو لباس سفيد است مى بينم )).(912)
    در مكتب تفسيرى او انحراف شديدى وجود داشت و پس از او در بصره ، زمينه براى رشد بسيارى از بدعت ها و انحرافات فكرى و عقيدتى به ويژه در مسائل اصول دين و امامت و عدل فراهم شد.
    عبدالكريم شهرستانى مى گويد: ((از اتفاقات عجيبى كه من شنيدم اين است كه ابو موسى اشعرى (متوفاى 44) درست همان مطالبى را عنوان مى كرد كه نوه اش ابو الحسن اشعرى (متوفاى 324) در مذهبش بيان مى داشت . - همچنين مى گويد: - ميان عمرو بن عاص و ابو موسى گفت و گويى رخ داد: عمرو گفت : از كجا كسى را بيابم كه از خدا به سوى او شكايت برم ؟ ابو موسى گفت : من آن داور هستم . عمرو گفت : آيا خداوند چيزى را بر من مقدر مى گرداند و سپس مرا به سبب انجام دادن آن عقاب مى كند؟ ابو موسى گفت : آرى . عمرو گفت : چرا؟ گفت : چون پروردگارت به تو ستم روا نمى دارد! عمرو ساكت شد و نتوانست پاسخى دهد!)).(913) ابو موسى مساءله جبر در تكليف را مطرح ساخت كه جاهليت عرب بر آن باور بودند، و بدين جهت عمرو نتوانست پاسخى بدهد.
    ابن ابى الحديد، ابو برده فرزند ابو موسى اشعرى را در زمره دشمنان و بدگويان امير مؤ منان (عليه السلام ) مى شمرد و مى نويسد: ((اين كينه را مستقيما از پدر به ارث برده و در او ريشه دوانيده است و جنبه و عارضى ندارد)).(914)
    5. مدرسه شام
    بنيانگذار مدرسه شام ابو الدرداء عمويمر بن عامر خزرجى انصارى است . او از برجستگان و فقيهان و حكيمان صحابه بود. در جنگ بدر اسلام آورد و در جنگ احد شركت جست و در آنجا نمودى چشمگير داشت . روايت شده است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره او در جنگ احد فرمود: ((عمويمر سواركار خوبى است )). نيز فرمود: ((او حكيم امت من است )).
    در ايام خلافت عمر متصدى امر قضاوت در دمشق گرديد و در روزگار عثمان به سال 32 در گذشت .
    از صحابه بزرگ ، تنها ابو درداء و بلال بن رباح - موذن معروف پيامبر كه در طاعون عمواس ، در سال 20 وفات يافت و در حلب دفن شد - و واثلة بن اسقع وارد دمشق شدند. واثله آخرين فرد از صحابه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود كه در دمشق - در سال 85 - در روزگار خلافت عبدالملك بن مروان وفات يافت . در مدرسه شام به دست ابو درداء شمارى از تابعان بزرگ ؛ همچون سعيد بن مسيب ، علقمة بن قيس ، سويد بن غفله ، جبير بن نفير، زيد بن وهب ، ابو ادريس خولانى و ديگران ، تربيت شدند.
    ابو الدرداء از سرسپردگان استوار بر خط ولايت آل رسول عليهم السلام بود كه هيچ طوفانى او را متزلزل نساخت . مرحوم صدوق در ((امالى )) از هشام بن عروة بن زبير و او از پدرش نقل كرده است كه گفت : ((در مسجد مدينه به صورت دايره وار نشسته بوديم و درباره اهل بدر و بيعت ضوان گفت و گو مى كرديم . ابو الدرداء گفت : اى قوم ! آيا شما را از شخصى كه از نظر مالى كمترين و در مقام ورع ، پرهيزگارترين و در زمينه عبادت ، كوشاترين مردم است خبر دهم ! گفتند: چه كسى ؟ گفت : او امير مؤ منان على بن ابى طالب (عليه السلام ) است ! عروه مى گويد: به خدا سوگند! ابو الدرداء اين سخن را نگفت مگر اينكه تمام اهل مجلس از او روى برگرداندند؛ سپس مردى از انصار با تاءسف رو به سوى او كرد و گفت : عمويمر! سخنى گفتى كه هيچ كس از همان آغاز از تو نپذيرفت ! ابو الدرداء گفت : اى مردم ! من آنچه ديده ام مى گويم ؛ هر يك از شما نيز آنچه ديده است بگويد... آنگاه بار ديگر بيان خود را درباره عبادت امير مؤ منان (عليه السلام ) و گريه هاى آن حضرت در هنگام شب - موقعى كه همه مردم در خوابند - آغاز كرد)).(915)
    چهره هاى بارز تابعان
    يادآور شديم كه شمار بسيارى از پيشگامان دانش ، در خيزشى سترگ ، به تحصيل علم و كسب معارف دين اقدام كردند و چون در كسب فيض از انوار عهد رسالت به طور مستقيم محروم شده بودند، به درگاه چهره هاى علمى صحابه روى آوردند و دانش را از آنان فرا گرفتند و ميان مردم منتشر ساختند؛ از اين رو آنان تنها واسطه و حلقه اتصال ميان منابع نخستين دانش و همه امتند و نه تنها در زمان خودشان بلكه براى همه ادوار و تمام اعصار، حاملان پرچم هدايت اسلام به شمار مى روند.
    اينان افراد سرشناسى هستند كه به شمار در نمى آيند و به سان ستارگان درخشان آسمان دامنه تعليم و تربيت را در سراسر جهان اسلام و اطراف و اكناف آن گستراندند. در اينجا تنها به بررسى چهره هاى بارز و آنان كه در بين مردم به آموزش و نشر علوم و بيان معارف قرآن شهرت يافتند بسنده مى كنيم . اينان در مدارس تفسيرى معروف به ويژه مدرسه ابن عباس در مكه ، پرورش يافتند. معروف ترين آنان عبارتند از:
    1- سعيد بن جبير
    2- سعيد بن مسيب
    3- مجاهد بن جبر
    4- طاووس بن كيسان
    5- عكرمه غلام ابن عباس
    6- عطاء بن ابى رباح
    7- عطاء بن سائب
    8- ابان بن تغلب
    9- حسن بصرى
    10- علقمة بن قيس
    11- محمد بن كعب قرظى
    12- ابو عبدالرحمان سلمى
    13- مسروق بن اجدع
    14- اسود بن يزيد نخعى
    15- مره هَمْدانى
    16- عامر شعبى
    17- عمرو بن شرحبيل
    18- زيد بن وهب
    19- ابو شعثاء كوفى
    20- ابو شعثاء ازدى
    21- اصبغ بن نباته
    22- زر بن حبيش
    23- ابن ابى ليلى
    24- عبيدة بن قيس
    25- ربيع بن انس
    26- حارث بن قيس
    27- قتادة بن دعامه
    28- زيد بن اسلم
    29- ابو العاليه
    30- جابر جعفى
    1. سعيد بن جبير
    ابو عبدالله يا ابو محمد اسدى كوفى و در اصل حبشى ؛ چهره اى تيره با خصلت هايى پسنديده و تابناك بود. وى از بزرگان تابعان و از پيشوايان ايشان در فقه و حديث و تفسير به شمار مى آيد. قرائت قرآن را نزد ابن عباس آموخت و تفسير قرآن را از وى دريافت نمود؛ در بيشتر موارد نيز از او روايت كرده است . او عمر خويش را در دانش اندوزى و فراگيرى قرآن گذراند تا اينكه چهره اى بارز شد و پيشواى مردم گرديد. ابوالقاسم طبرى مى گويد: ((وى ثقه ، حجت و امام مسلمانان است و ارباب حديث و تفسير همگى بر وثاقت او اتفاق نظر دارند)).
    او به هنگام شهادتش با طاغوت زمان خويش ، حجاج بن يوسف ثقفى ، مناظره اى كرد كه بيانگر قدرت ايمان و صلابت و ثبات او بر ولايت اهل بيت عليهم السلام است . حجاج او را در سال 95 در سن 49 سالگى به طرز فجيعى به شهادت رساند.
    كشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت مى كند كه فرمود: ((سعيد بن جبير به على بن الحسين اقتدا مى كرد و حضرت هم او را مى ستود و حجاج به سبب همين بود كه او را شهيد كرد. او در راه حق مستقيم و استوار بود)).(916) در كتب علماى اماميه (917) و نيز در ساير مصنفات رجالى و غير آن از او به نيكى ياد شده است .(918)
    ابو نعيم اصفهانى از خلف بن خليفه و او از پدرش نقل مى كند كه گفت : ((من شاهد قتل سعيد بن جبير بودم ؛ وقتى سرش جدا شد، شنيدم گفت : لا اله الا الله ، لا اله الا الله )) و سومين بار را نتوانست به پايان برساند)).(919)
    ابن قتيبه مى گويد: ((حجاج دستور داد تا او را گردن زدند؛ سرش بر روى زمين افتاد و مى غلتيد در حالى كه مى گفت : ((لا اله الا الله )) و اين كار ادامه داشت تا اينكه حجاج به شخصى دستور داد پايش را بر دهان او نهد و او ساكت شد)). حجاج پس از اين كار، بيش از يك سال دوام نياورد و پس از ريختن خون پاك او ديگر نتوانست خون كسى را بريزد. هنگامى كه مرگ حجاج فرا رسيد مكرر مى گفت : مرا با سعيد بن جبير چه كار بود. اين جمله را در حالى مى گفت كه بى هوش مى شد و باز به هوش مى آمد؛ او را در خواب مى ديد كه يقه او را گرفته ، مى گويد: اى دشمن خدا، به كدام گناه مرا كشتى ؟ و او فرياد زنان از خواب مى پريد و مى گفت : مرا با سعيد چه كار بود. ابن خلكان اين مطلب را در ((وفيات الاعيان )) آورده است .
    جايگاه علمى سعيد
    او نزد ابن عباس تعلم يافت و در راه دانش اندوزى ملازم او بود؛ از اين رو ابن عباس به او اجازه نقل حديث داد و گفت : ((براى مردم نقل حديث كن )). او در حالى كه طفره مى رفت گفت : ((با وجود شما چگونه حديث نقل كنم !)) در روايت ديگرى است : ((در حالى كه شما حضور داشته باشيد؟)) ابن عباس گفت : ((آيا اين از نعمت هاى خداوند بر تو نيست كه حديث نقل كنى و من شاهد آن باشم ؟ كه اگر صواب گويى ، چه بهتر و اگر خطا روى ، به تو بياموزم !)).
    احمد بن حنبل مى گويد: ((حجاج ، سعيد بن جبير را به قتل رساند؛ در هنگامى كه بر روى زمين كسى نبود كه محتاج علم او نباشد))!.(920) اين مطلب را ابو نعيم از عمرو بن ميمون و او از پدرش نيز نقل كرده است .
    هرگاه اهل كوفه نزد ابن عباس مى آمدند و از او فتوا مى خواستند، مى گفت : ((مگر ابن ام الدهماء - يعنى سعيد بن جبير - در ميان شما نيست ؟)). يحيى بن سعيد مى گويد: ((مرسلات (921) ابن جبير از مرسلات عطاء و مجاهد در نزد من بهتر است . سفيان ، سعيد را بر ابراهيم نخعى از نظر علمى ترجيح مى داد. او از مجاهد و طاووس داناتر بود)).(922)
    سعيد استاد خود را بسيار گرامى مى داشت . او مى گويد: ((وقتى من از ابن عباس سماع حديث مى كردم ، اگر به من اجازه مى داد سر او را مى بوسيدم )).(923)
    ابو نعيم گزيده هاى تفاسير منقول از سعيد بن جبير را گردآورى كرده و براى آن فصلى گشوده و با عنوان ((آثار سعيد در تفسير)) آورده است .(924)
    او درباره آيه رب انى لما اءنزلت الى من خير فقير(925) كه از زبان حضرت موسى (عليه السلام ) در قرآن حكايت شده است ، از سعيد نقل مى كند كه گفت : ((او (موسى ) در آن روز به يك نيمه خرما نيازمند بود)). و درباره آيه ((اءمثلهم طريقة ))(926) گفت : ((يعنى از نظر عقلى برجسته ترند)).(927)
    2. سعيد بن مسيب
    ابو نعيم اصفهانى مى گويد: ((ابو محمد، سعيد بن حزن مخزومى از كسانى است كه امتحان داد و در امتحان الهى سربلند در آمد، و در راه خدا هرگونه سرزنش ناروايى را تحمل كرد. شخصى عابد، حاضر در جماعت ، عفيف و قناعت پيشه بود؛ چنان كه اسمش گوياست به وسيله انجام طاعات سعادتمند گرديد و از گناهان و ناروايى ها دورى گزيد)).(928)
    ابن مدينى مى گويد: ((من در ميان تابعان كسى به گستره علمى سعيد بن مسيب نمى شناسم . - همو مى گويد: - اگر سعيد بگويد سنت چنين است ، به آن بسنده كن . او در نزد من گرامى ترين تابعان است )). ابو حاتم مى گويد: ((در ميان تابعان از او بزرگوارتر يافت نمى شود)). سليمان بن موسى مى گويد: ((او دانشمندترين تابعان است )). ابو زرعه مى گويد: ((او مدنى ، قرشى ، ثقه و پيشواست )). قتاده مى گويد: ((من هرگز كسى را داناتر از او به حلال و حرام نديده ام )). ابن شهاب مى گويد: ((عبدالله بن ثعلبه به من گفت : اگر طالب اين علم (فقه ) هستى ، به سراغ اين شيخ ، سعيد بن مسيب برو)). عمرو بن ميمون بن مهران از پدرش نقل مى كند كه گفت : ((وارد مدينه شدم و سراغ داناترين شخص شهر را گرفتم ؛ به سوى سعيد بن مسيب راهنمايى ام كردند)). مكحول مى گويد: ((سراسر زمين را در طلب علم گشتم ، ولى با داناتر از او برخورد نكردم )). احمد بن حنبل مى گويد: ((مرسلات سعيد بن مسيب جملگى صحيح اند، ما صحيح تر از مرسلات او سراغ نداريم )). شافعى مى گويد: ((ارسال ابن مسيب نزد ما حسن است )).(929)
    ابن خلكان مى گويد: ((سعيد بن مسيب بزرگ تابعان و از افراد طراز اول بود. او حديث و فقه و زهد و عبادت و وارستگى را در خود جمع كرده و يكى از فقهاى هفت گانه مدينه بود. وى به سال 15 به دنيا آمد و در سال 95 در گذشت )).(930)
    ابن سعد، كاتب واقدى از امام باقر (عليه السلام ) روايت مى كند كه فرمود: ((از پدرم على بن الحسين شنيدم فرمود: سعيد بن مسيب داناترين مردم نسبت به شناخت آثار گذشتگان و در راءى خود فقيه ترين ايشان است )). ابن سعد در ((طبقات )) زندگانى نامه مفصلى براى او نقل كرده و در آن از احوال و سرگذشت شگفت انگيز او مطالب فراوانى آورده است .(931) علاوه بر اينها رواياتى در مدح و ستايش او از علماى اماميه رسيده است .
    نخستين برجستگى او اين است كه دست پرورده امير مؤ منان (عليه السلام ) است ؛ آن حضرت او را بنا به وصيت جدش ((حَزَن )) در دامن خويش پروراند. او در ميان خاندان دانش و پيراستگى رشد كرد و بزرگ شد. همچنين از مخلص ترين اصحاب امام على بن الحسين زين العابدين (عليه السلام ) گرديد و يكى از اوتاد پنج گانه اى شد كه - بنا به گزارش ‍ فضل بن شاذان - در راه دين استوار و ثابت قدم ماندند. فضل مى گويد: ((در روزگار على بن الحسين در آغاز امامت وى و پيوستن به وى پنج نفر بيشتر نبودند: سعيد بن جبير، سعيد بن مسيب ، محمد بن جبير بن مطعم ، يحيى بن ام طويل و ابو خالد كابلى )). وى درباره امام سجاد (عليه السلام ) معتقد بود كه داراى نفس زكيه اى است كه نظير نداشته و نخواهد داشت . نيز اعتقاد داشت كه امام به سان داوود قديس است كه كوه ها همراه او صبح و شام تسبيح مى گويند.(932)
    كشى به نقل از هرى از سعيد بن مسيب روايت مى كند كه گفت : ((مردم تا هنگامى كه على بن الحسين زين العابدين از مكه خارج نمى شد، بيرون نمى رفتند. حضرت از شهر بيرون شد و من همراه وى بيرون رفتم . در يكى از باراندازها فرود آمد و دو ركعت نماز گذارد و در سجده خود تسبيحى گفت كه همه كائنات با او تسبيح گفتند. ما از وحشت فرياد برآورديم . حضرت سر از سجده برداشت و فرمود: سعيد! آيا ترسيدى ؟ گفتم : آرى اى پس رسول خدا. فرمود: اين تسبيح اعظم است كه پدرم از جدم رسول خدا برايم نقل فرموده است ؛ تسبيحى است كه با انجام آن گناهى در پرونده انسان نمى ماند. عرضه داشتم : پس به من بياموز...)). نيز از محمد بن قولويه از اسباط بن سالم از امام كاظم (عليه السلام ) حديثى نقل كرده است كه امام ، طى آن ، حواريون پيامبر و ائمه را برشمردند و در ضمن آن ، جبير بن مطعم ، يحيى بن ام طويل ، ابو خالد و سعيد بن مسيب را از حواريون امام زين العابدين (عليه السلام ) شمردند.(933)
    همچنين از محمد بن قولويه از ابو مروان از امام باقر (عليه السلام ) روايت مى كند كه فرمود: از على بن الحسين شنيدم كه مى فرمود: ((سعيد بن مسيب داناترين مردم به احاديث پيشينيان و فقيه ترين ايشان در زمان خودش بود)).(934) اين حديث با اختلافى در عبارت پايانى : ((اءفقههم فى راءيه )) به روايت ابن خلكان از ابو مروان نيز گذشت .
    شيخ مفيد از ابو يونس محمد بن احمد روايت مى كند كه گفت : ((پدرم و تعداد زيادى از اصحاب ما - اماميه - برايم روايت كرده اند: جوانى از قريش نزد سعيد بن مسيب بود كه على بن الحسين وارد شد، جون قريشى به سعيد گفت : اين شخص كيست ؟ پاسخ داد: او سيد العابدين ، على بن الحسين بن على بن ابى طالب است )).(935)
    همچنين حميرى از بزنطى روايت مى كند كه گفت : نزد امام رضا (عليه السلام ) از قاسم بن محمد بن ابى بكر، دايى پدرش و سعيد بن مسيب ، نامى به ميان آمد؛ حضرت فرمود: ((آنان بر اين امر (ولايت اهل بيت ) استوار بودند)).(936)
    ثقة الاسلام كلينى در باب ((مولد الصادق )) از اسحاق بن جرير روايت كرده است كه گفت : حضرت صادق (عليه السلام ) فرمود: ((سعيد بن مسيب و قاسم بن محمد بن ابى بكر و ابو خالد كابلى از اصحاب موثق على بن الحسين (عليه السلام ) بودند)).(937)
    ابن شهر آشوب در ((مناقب آل ابى طالب )) درباره كرامات امام زين العابدين (عليه السلام ) رواياتى از سعيد بن مسيب نقل كرده كه ميزان دوستى و محبت او نسبت به اهل بيت و سطح بالاى ارتباط او با سيد الساجدين (عليه السلام ) را نشان مى دهد.(938) محقق بحرانى نيز - در حاشيه ((بلغة الفقيه )) - از سخن شيخ طوسى در اوايل كتاب ((تبيان ))، شيعه بودن او را استنباط كرده است .(939)
    او همان كسى است كه قضيه بجدل جمال و بريدن انگشت امام حسين (عليه السلام ) پس از شهادت حضرت را رواى كرده كه او پس از اين عمل شنيع با نااميدى از رحمت پروردگار به پرده كعبه چنگ زده بود.(940)
    شيخ طوسى او را از اصحاب امام زين العابدين و يكى از پيشگامان نقل حديث شمرده مى گويد: ((سعيد بن مسيب بن حزن ، ابو محمد مخزومى از امام على بن الحسين (عليه السلام ) روايت كرده (نقل حديث نموده ) است ؛ او از طبقه اول رجال است )).(941)
    سيد محسن امين درباره او و دوستى اش نست به اهل بيت عليهم السلام ، حق مطلب را ادا كرده است . وى مى گويد: ((او همواره با امير مؤ منان (عليه السلام ) بود و هيچگاه حتى در جنگ هاى حضرت ، ايشان را تنها نگذاشت )). در ادامه از ابن ابى الحديد و ديگران برخى گفته هاى طعن آميز درباره او را نقل كرده و با روشى حكيمانه به ابطال آن پرداخته است .(942)
    نمونه هايى از تفسير سعيد بن مسيب
    ابو نعيم در كتاب ((حليه )) از يحيى بن سعيد و او از سعيد بن مسيب نقل مى كند كه سعيد درباره آيه ربكم اءعلم بما فى نفوسكم ان تكونوا صالحين فانه كان للاءوابين غفورا(943) گفت : ((مراد كسى است كه گناه و سپس توبه كرده است و باز گناه و بار ديگر توبه كرده است ، ولى در هيچ مورد عمدا به گناه باز نگشته است )).(944) اين دقيق ترين تفسير آيه است ؛ زيرا اين آيه به چند شكل تفسير شده است :
    1. از ابن عباس و عمرو بن شرحبيل نقل شده است كه مراد تسبيح گويانند.
    2. نيز از ابن عباس نقل شده كه مراد مطيعان نيكوكارند.
    3. قتاده گفته است : مراد مطيعان و نمازگزارانند.
    4. از ابن منكدر و نيز از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده است كه : ((مراد كسانى اند كه بين نماز مغرب و عشاء نماز مى گزارند)).
    5. از عون عقيلى رسيده است : مراد كسانى اند كه نماز ظهر مى خوانند.
    6. مراد روى گرداننده از گناه و روى آورنده به خداست ؛ كه همين معناى آخر پسنديده است ، ولى در شرايط و چگونگى آن اختلاف است .
    از سعيد بن جبير نقل شده كه گفت : ((يعنى بازگشت كنندگان به سوى نيكى )). و از مجاهد چنين نقل شده است : ((يعنى كسى كه در خلوت گناهان خود را به ياد مى آورد و از آن استغفار مى كند)).
    از عطاء بن يسار نقل شده است : ((معناى آن اين است كه بنده گناه كرده سپس توبه مى كند؛ خدا هم توبه او را مى پذيرد؛ باز گناه كرده ، دوباره توبه مى كند و خدا توبه او را مى پذيرد؛ براى بار سوم كه گناه مى كند، اگر توبه كرد، خداوند طورى توبه او را مى پذيرد كه اثرش نابود شدنى نيست )). از عبيد بن عمير روايت شده است : ((اواب به معناى حفيظ است ؛ يعنى كسى كه مى گويد: خداوندا! گناهانى را كه در اين مجلس مرتكب شدم بيامرز)).
    سعيد بن مسيب آيه را بدين شكل تفسير كرد: ((مراد؛ كسى است كه گناه كرده ، توبه پيشه مى كند، باز گناه كرده ، توبه مى نمايد، ولى رجوع مجدد او به گناه از روى تعمد و اراده نيست ، بلكه به دليل اشتباهى است كه از او سر مى زند)). همين نكته ظريف مقصود اساسى است ؛ زيرا در آيه ((الاواب )) به كار برده شده كه صيغه مبالغه است و بيانگر مبالغه در اءوب (رجوع ) است ؛ يعنى زياد و پى در پى ، ولى آيا رجوع بدون قيد و شرط و هر گناهكارى مراد است يا مقصود رجوع كسى است كه از روى سرپيچى از فرمان خدا و سركشى در مقابل دستورات او گناه نمى كند، بلكه گناه - به تعبير ساده - از دستش در رفته يا هواى نفس بر او غالب شده ، معصيت كرده است ولى پس از اندكى متوجه اشتباه خود شده و توبه مى كند؟!
    خداوند مى فرمايد: انما التوبه على الله للذين يعملون السوء بجهالة ثم يتوبون من قريب .(945) نيز مى فرمايد: ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذا هم مبصرون .(946)
    معناى ((لم )) آمرزيده شده در آيه و يجزى الذين اءحسنوا بالحسنى الذين يجتنبون كبائر الاثم و الفواحش الا اللمم ان ربك و اسع المغفرة هو اءعلم بكم اذ اءنشاكم من الارض .(947) نيز همين است ؛ يعنى گناهانى كه از روى نادانى و غفلت از فرد سر مى زند نه از روى تمرد و عناد با حق . امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايد: ((لمم به اين معناست كه انسان گناهى را ناخواسته مرتكب شود و از آن استغفار كند))؛ نيز مى فرمايد: ((يعنى هر گناهى كه بنده مومن به ترك آن خو گرفته است ، ولى ناخواسته مرتكب آن شود)). همچنين مى فرمايد: ((لمام اين است كه بنده مرتكب گناهى شود كه جزو عادت و سرشت او نگرديده است )). در روايت ديگر آمده است : ((لمم بدين معناست كه بنده گناهى را بعد از ديگر مرتكب شود)). باز در روايتى مى فرمايد: لمم گناهى است كه فرد مرتكب آن مى شود سپس تا زمانى كه خدا بخواهد درنگ مى كند و بعد دوباره ناخواسته مرتكب آن مى شود)).(948)
    آرى ، گاهى نفس بر انسان غالب مى شود و در نتيجه آن مرتكب گناهى مى گردد كه شيوه او نبوده است ؛ از اين رو متوجه گناه خود شده ، فورا از كرده خود پشيمان مى گردد و توبه مى كند. بر همين منوال اگر دوباره مرتكب گناهى شد كه به آن عادت نكرده است توبه مى كند و خداوند توبه او را مى پذيرد؛ زيرا او بسيار توبه پذير و به غايت مهربان است .
    next page

    fehrest page


    back page

  4. #24
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    اين همان نكته دقيقى است كه در تفسير ابن مسيب بدان اشاره رفته است ، او مى گويد: ((و لا يعود فى شى ء قصدا))؛ و اين همان معنايى است كه از صدر آيه به دست مى آيد: ربكم اءعلم بما فى نفوسكم ان تكونوا صالحين فانه كان للاءوابين غفورا.(949) تفسير رسيده از ناحيه امام صادق (عليه السلام ) هم به همين معنا نظر دارد. حضرت مى فرمايد: الاواب : النواح المتعبد الراجع عن ذنبه . همين تفسير از مجاهد بن جبر نيز روايت شده است .(950) نواح صيغه مبالغه و بيانگر فزونى ناله و آه است و به كسى گفته مى شود كه بر كردار خود آه و فغان مى كند و از روى پشيمانى بر كرده خود مى گريد و در حالى كه به درگاه خداوند روى آورده است استغفار مى كند. ((عن )) كه از ادوات اعراض است نيز بر نهايت پشيمانى و عزم (جزم ) بر كنار گذاشتن هميشگى گناه دلالت دارد.
    تفسيرى كه به نماز بين مغرب و عشاء نظر داشت ، اشاره به يكى از وسايلى است كه هنگام دعا و نيايش به درگاه الهى بايد آن را وسيله قرار داد. يا اءيها الذين آمنوا اتقوا الله و ابتغوا اليه الوسيلة .(951) به همين دليل است كه به ((نماز اوابين )) نامگذارى شده است . كيفيت آن را نيز هشام بن سالم از امام صادق (عليه السلام ) چنين روايت مى كند: ((نمازى است چهار ركعتى و در هر ركعت ((سوره اخلاص ، پنجاه بار خوانده مى شود و اين نماز اوابين است )).(952) همچنين در روايات به خواندن چهار ركعت نماز نافله بعد از مغرب ، ترغيب و توصيه شده كه در حضر و سفر ترك نشود.(953)
    حكمت هايى ناب از گفتار سعيد بن مسيب
    هنگامى كه - به علت سرپيچى از بيعت با وليد و سليمان فرزندان عبدالملك - جامه از تن او بيرون آوردند تا بر تن او تازيانه بزنند، زنى گفت : ((اين است معناى خوار شدن )). سعيد در پاسخ گفت : ((از پستى و زبونى رهيده ام )).(954)
    همچنين مى گويد: ((دست خداوند بر سر بندگان است ؛ هر كس نفس خود را مقدم شمرد و تابع نفس خود گرديد خداوند او را خوار و زبون مى كند و هر كس نفس خود را بى مقدار شمرد، خداوند او را سربلند مى دارد؛ مردم در سايه حمايت خداوند به انجام كارهاى خويش مى پردازند؛ اگر خداوند رسوايى بنده اى را بخواهد، او را از حمايت خود بيرون مى كند و در نتيجه زشتى هاى او براى مردم هويدا مى گردد)).(955)
    نيز از سخنان اوست : ((كسى كه ثروت را نخواهد تا با آن صله رحم به جا آورد و امانت خود را بپردازد و از ديگران بى نيازى بجويد، خيرى در او نيست )).(956)
    از امير مؤ منان (عليه السلام ) روايت كرده است كه آن حضرت از فاطمه عليها السلام پرسيد: ((چه چيزى براى زنان نيكوتر است ؟ فرمود: اينكه نه آنان مردان نامحرم را ببينند و نه مردان نامحرم آنان را)). حضرت اين سخن را بر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) عرضه داشت و ايشان فرمود: ((فاطمه پاره تن من است )). نيز از امير مؤ منان (عليه السلام ) روايت كرده است كه فرمود: ((هر كس تقواى الهى را پيشه خود سازد، قوى زيسته است و در ديار خويش با امنيت به سر خواهد برد)).(957) نيز از سخنان سعيد است كه : ((چشمان خويش را از ياران ستمگر پر نسازيد (وضعيت آنان چشمگير شما نباشد)، مگر اينكه در دل از آنان بيزارى بجوييد - كنايه از اينكه اگر در ظاهر ناخواسته با ستمگران همراه هستيد، بايد در نهان از آنان بيزار باشيد - تا كردار نيك شما بى اثر نگردد)).(958)
    او تعبير خواب مى كرد و بدين كار شهره بود؛ لذا عبدالملك بن مروان كسى را نزد او فرستاد تا درباره خوابى كه ديده بود از او پرس و جو كند. خواب ديده بود كه گويا چهار بار در محراب بول كرده است ! سعيد بن مسيب گفت : ((چهار تن از نسل او حكومت خواهند كرد))؛ و چنين شد؛ زيرا وليد، سليمان ، يزيد و هشام كه همه از فرزندان عبدالملك هستند به حكومت رسيدند.(959)
    3. مجاهد بن جَبْر
    ابو الحجاج مخزومى اهل مكه ، قارى و مفسر؛ به سال 21 متولد شد و در سال 104 در حال سجده در مكه وفات يافت . او از موثق ترين شاگردان ابن عباس بوده است كه بزرگان و ارباب حديث و تفسير بر او اعتماد كرده اند.
    از او روايت شده كه گفت : ((قرآن را سه بار بر ابن عباس عرضه داشتم ؛ بر روى هر آيه مكث مى كردم و مى پرسيدم درباره چه كسى و چگونه نازل شده است )). ابن ابى مُلَيْكه (960) مى گويد: ((مجاهد را ديدم كه تفسير قرآن را از ابن عباس مى پرسيد و لوحه هايى را نيز همراه خود داشت كه بر آن مى نگاشت . ابن عباس به او مى گفت : بنويس ؛ تا اينكه مجاهد تفسير تمام قرآن را از او فرا گرفت ))؛ از اين روست كه گفته شده : ((داناترين تابعان در تفسير، مجاهد است )). سفيان ثورى مى گويد: ((اگر تفسيرى از مجاهد به تو رسيد كفايت مى كند و صحت آن مورد تاءييد است )). ذهبى مى گويد: ((همه امت بر پيشوايى مجاهد در تفسير و استناد به سخنان او اتفاق نظر دارند؛ او انسانى موثق و امين فقيهى پرهيزگار، دانشورى صاحب احاديث فراوان و خوش حافظه و با دقت بود)). اعمش مى گويد: ((هنگامى كه او را مى بينى گويا شتربان يا خربنده اى (961) است - كه الاغ خويش را گم كرده و اندوهگين است - ولى آنگاه كه به سخن مى آيد از دهانش در مى بارد)).(962)
    جايگاه مجاهد در تفسير
    دانشمندان بارها به جايگاه بلند وى در تفسير و وثاقت ، امانت و گستردگى دانش او گواهى داده اند و دانشوران و محدثان به تفاسير وى استناد كرده اند.
    وى متهم به مراجعه به اهل كتاب است و اين اتهام با سخت گيرى هاى استاد او ابن عباس در مراجعه به اهل كتاب سازگار نيست ؛ بنابراين راءى برتر در اين زمينه اين است كه مراجعه او به اهل كتاب درباره امورى بوده است كه از دايره نهى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) خارج است . شايد كه با هدف تحقيق - نه تقليد - به آنان مراجعه كرده باشد.
    نيز متهم شده كه قرآن را به راءى خود تفسير كرده است . او در تفسير قرآن از ديدگاه عقل ، كاملا آزاد و بازانديش بود. فرزندش عبدالوهاب مى گويد: ((مردى به پدرم گفت : تو همان كسى هستى كه قرآن را تفسير به راءى مى كند؟ پدرم گريست و سپس گفت : يعنى من در مقام تفسير گستاخم ؛ با آنكه تفسير را از تعدادى از صحابه پيامبر برگرفته ام )).(963)
    اين تهمت ريشه در جو حاكم بر آن زمان دارد كه از كاوش و تدبير در مفاهيم ، به ويژه آيات متشابه قرآن سر باز مى زدند، ولى ديدگاه عقل ، ريشه تمام جمودگريها و تحجرها را يك سره به دور مى افكند. در گذشته درباره تفسير به راءى و ممنوعيت آن سخن گفتيم .
    آزاد انديشى مجاهد در تفسير عقلى
    مجاهد انسانى آزادانديش بود. او پس از احاطه به مفاهيم كلمات و وضع لغوى واژه ها و فهم عرفى شايع در آن زمان ، بر اساس آنچه از ظاهر لفظ قرآن برايش هويدا مى گرديد و عقل رشيد و فطرت سليم نيز به همان رهنمون مى ساخت ، قرآن را تفسير مى كرد. علاوه بر اين ، مبانى شريعت و پايه هاى استوار دين را نيز از پيش آموخته و به كلمات عالمان برجسته امت و اصحاب برگزيده و پيشگام نيز مراجعه مى كرد و به مدد تمام اينها به تفسير قرآن مى پرداخت . نكته اى كه در هر مفسر آزاد انديش ، زبردست و آگاه بايد فراهم آمده باشد.
    او در تفسير آيه مباركه فقلنا لهم كونوا قردة خاسين (964) مى گويد: ((آنان حقيقتا به بوزينه تبديل نشدند بلكه آيه جنبه ضرب المثل دارد، همان طور كه در آيه ((كمثل الحمار يحمل اءسفارا))(965) نيز چنين است . - وى مى گويد: - يعنى قلب هاى آنان مسخ شده و همچون قلب بوزينگان گرديد كه نه پند و اندرزى را مى پذيرد و نه با نهى و بازداشتن پرهيز مى كند)). مرحوم طبرسى مى گويد: ((اين تفسير، مخالف ظاهر آيه است و بيشتر مفسران آن را پذيرفته اند و هيچ انگيزه وادار كننده به چنين تفسيرى وجود ندارد)).(966)
    زمخشرى در اينجا سخنى دقيق ، ظريف و اديبانه دارد كه با تفسير مجاهد همگون است . مى گويد: ((آيه ((كونوا قردة خاسئين )) دو خبر است و معناى آن اين است كه در وجود خود، ميان بوزينگى و خسؤ يعنى خوارى و مطرود بودن جمع كنيد)).(967)
    به عبارت ديگر، آميخته اى از بوزينگى ، خوارى و سرافكندگى باشيد؛ از اين روست كه ابو الفتوح رازى از دانشمندان سده ششم هجرى مى گويد: ((مجاهد گفت : معناى آيه آن است : ((اءذلاء صاغرين )) ذليل و پست و در اين پند و اندرزى است آنان را...)).(968)
    فخر رازى (606 - 554) مى گويد: ((آنچه مجاهد - رحمة الله - گفته است انصافا دور از واقع نيست ؛ زيرا انسان پس از آنكه آيات روشن و دلايل آشكار را دريافت ، چنانچه بر نادانى خود پافشارى كند، مجازا گفته مى شود: الاغ يا بوزينه است . اين تعبير مجازى از تعابير مشهور ميان مردم است ، برگزيدن آن به عنوان روشن شدن مقصود آيه البته محذورى ندارد)).(969)
    آرى ، گواه اين تاءويل ، اين آيه مباركه سوره مائده است : من لعنه الله و غضب عليه و جعل منهم القردة و الخنازير و عبد الطاغوت اولئك شر مكانا و اءضل عن سواء السبيل (970) جمله ((و عبد الطاغوت )) و همچنين واژه ((الخنازير)) هر دو بر قِرَده عطف گرفته شده اند؛ اين دو در هيچ جاى ديگر قرآن ذكر نشده است . بنابراين معناى آن اين خواهد شد كه : يكى از سخت ترين عقوبت ها آن است كه انسان از قله رفيع كرامت و اوج شرف ، به حضيض ذلت و خوارى سقوط كند و همطراز بوزينگان و خوكان قرار گيرد؛ پست و نكوهيده گردد و با بدترين شكل ذلت ، تسليم طاغوت ها گردد!
    در تفسير آيه وجوه يومئذ ناضرة ، الى ربها ناضرة (971) وكيع از طريق سفيان ، از منصور و او از مجاهد روايت كرده است كه گفت : ((يعنى منتظر دريافت ثواب از طرف پروردگار خويشند)). منصور مى گويد: ((به مجاهد گفتم : برخى مى گويند: خداوند ديده مى شود و آنان پروردگار خويش را مى بينند! گفت : هيچ مخلوقى او را نخواهد ديد)). و در حديث ديگرى است : ((او همه را مى بيند و هيچ كس او را نتواند ديد)).(972)
    مى دانيد كه قول به محال بودن رؤ يت خداوند با چشم ظاهر در قيامت مخالف اعتقاد سلفيان ظاهر گراست ؛ از اين روست كه او را به انحراف از مسير سلف و تفسير به راءى و معتقد بودن به اعتزال متهم كرده اند؛ همان طور كه شاگردان او را نيز - چنان كه در شرح حال ابن ابى نجيح ، راوى تفسير وى خواهد آمد - به همين تهمت رانده اند.
    لذا طبرى در ادامه تفسير آيه مى گويد: ((از اين دو قول اولى به صواب ، گفتارى بود كه از حسن و عكرمه آورديم كه مى گفتند: آنان به پروردگار خود مى نگرند)).
    ذهبى مى گويد: ((اين تفسير مجاهد از دستاويزهاى قوى معتزله براى تاءييد اعتقادشان درباره مساءله رؤ يت خداوند به شمار مى آيد)).(973)
    شگفتا! هرگاه آراء و نظريات درست و در راستاى فطرت و عقل رشيد مطرح شده است - در گذشته و حال - جملگى به فرقه معتزله نسبت داده مى شود يا به عنوان پايه و اساس ديدگاه هاى آنان در عقايد اسلامى قلمداد مى گردد؛ به گونه اى كه گويا عقل و فطرت - به نظر ظاهر گرايان - در قبضه معتزله و در انحصار آراء و نظريات آنان است ؟! زمخشرى در تفسير آيه مى گويد: ((به چيزهايى مى نگرند كه به شمار نيايد؛ زيرا مومنان همه نظاره گران آن روزند، چه اينكه امان يافته اند و خوف به دل راه نمى دهند و اندوهى ندارند. بنابراين اختصاص دادن نگاه آنان تنها به خدا، اگر خداوند منظور اليه باشد، امرى محال و نشدنى است ؛ لذا بايد آيه را بر معنايى حمل كرد كه اختصاص به خداوند را برتابد، صحيح آن است كه آيه را همانند اين سخن مردم بدانيم كه مى گويند: من چشم به فلانى است كه ببينم با من چه مى كند؛ كه به معناى توقع و چشم داشت است . از همين قبيل است :
    و اذا نظرت اليك من ملك و البحر دونك زدتنى نعما
    يعنى اگر من به تو كه پادشاهى بنگرم - به عبارت ديگر، چشم اميدم به تو باشد - در حالى كه دريا از تو كمتر است - يعنى گستردگى بخشش تو بيش از دريا است - نعمت هاى خود را بر من افزون مى كنى )).
    زمخشرى مى گويد: ((دختركى را از مردم ((سرو)) - روستايى نزديك مكه - ديدم كه هنگام ظهر، آنگاه كه مردم درها را مى بندند و براى استراحت به بستر خويش مى روند، در كوچه ها گدايى مى كرد و مى گفت : عيينتى نويظرة الى الله واليكم !؛ يعنى چشمان كوچك من به خدا و شما دوخته است - كه همان معناى چشم داشت را مى رساند - بنابراين معناى آيه چنين است : آنان جز از درگاه خداوند توقع نعمت و مرحمت ندارند؛ هم چنان كه در دنيا از كسى جز او هراس نداشتند و به كسى غير از رو نمى آوردند)).(974)
    ابن منير در حاشيه ((كشاف )) بر اين گفتار خرده گرفته ، مى گويد: ((اينكه خداوند ديده نشود، بر اساس مذهب معتزله است كه ديده شدن خداوند را روا نمى دانند، ولى در مذهب اهل سنت رويت خداوند روا شمرده شده است !!)).
    فخر رازى مى گويد: ((جماعت اهل سنت براى اثبات اينكه مومنان در روز قيامت خدا را مى بينند، به اين آيه تمسك كرده اند. اما معتزله اولا: دلالت آيه را بر مطلب ياد شده منكرند و ثانيا: تاءويل آيه را به معنايى ديگر ممكن مى دانند. رويت خداوند تعالى از ديدگاه عقل و نقل قطعى ، ناشدنى است و در اين جهان يا آخرت تفاوت نمى كند بلكه يكسان است )).(975)
    مفسران اماميه بر امتناع رويت خداوند مطلقا - چه در اين جهان و چه در آخرت - اتفاق نظر دارند و آيه هم دلالت روشنى بر اين مطلب (ديده شدن خداوند) ندارد، خصوصا اينكه به كار بردن واژه ((نظر)) به معناى توقع و انتظار نيز رواج دارد.
    شيخ طوسى مى گويد: ((معناى آيه اين است كه منتظرند تا نعمت و ثواب پروردگارشان به آنان برسد؛ و ((نظر)) در آيه به معناى چشم داشت است ، همان طور كه در آيه و انى مرسلة اليهم بهدية فناظرة بم يرجع المرسلون (976) نيز به همين معناست ؛ يعنى منتظرند. نيز شاعر مى گويد:
    وجوه يوم بدر ناظرات الى الرحمان ياءتى بالفلاح
    (در روز بدر چهره هاى رزمندگان منتظرند تا خداوند رحمت رستگارى را بر ايشان به ارمغان آورد.)
    همچنين است آيه و لا ينظر اليهم يوم القيامة .(977) يعنى آنان را از رحمت خود برخوردار نمى سازد. - شيخ طوسى در ادامه مى گويد: - ((نظر)) اصلا به معناى رؤ يت نيست ؛ به اين دليل كه مى گويند: نظرت الى الهلال فلم اءره ؛ به سوى ماه نگريستم ولى آن را نديدم ؛ كه اگر نظر به معناى رؤ يت باشد تناقض پيش مى آيد. دليل ديگر اينكه رؤ يت را غايت و هدف نهايى نظر مى دانند؛ مثلا مى گويند: همواره به سوى او مى نگريستم تا اينكه او را ديدم - وى اضافه مى كند: - نظر، در اصل به معناى برگرداندن حدقه چشم به سوى چيزى براى ديدن آن است ؛ لذا نظر، در معناى مطلق چشم داشت و توقع و انتظار به كار برده مى شود... كسى نگويد كه اين تفسير با تفسير مورد اتفاق مفسران سلف از آيه ، مخالف است . ما اين ادعا را نمى پذيريم ؛ زيرا مجاهد، ابو صالح ، حسن ،(978) سعيد بن جبير و ضحاك جملگى گفته اند: مراد از آيه ، چشم داشت پاداش است . شبيه اين گفتار از امير مؤ منان (عليه السلام ) هم رواى شده است )). مرحوم طوسى پس از نقل اين مطالب گفتار خود را شروع و مطلب را با تعمق و استدلال بررسى كرده است .(979) جزاه الله عن الاسلام خيرا.
    تفسير مجاهد به روايت ابن ابى نجيح
    در ميان تفاسير، تفسيرى به هم ناپيوسته و به ترتيب سوره ها - از سوره قره تا پايان قرآن - وجود دارد كه به مجاهد نسبت داده شده است . اين تفسير را ابو يسار عبدالله بن ابى نجيح يسار ثقفى كوفى (متوفاى 131) از او روايت كرده است . در اين تفسير، عبدالرحمان بن حسن بن احمد همدانى از ابراهيم بن حسين همدانى از آدم بن اءياس از ورقاء بن عمر يشكرى از ابن ابى نجيح روايت مى كند. اين تفسير را صاحب نظران و ارباب حديث صحيح شمرده و بر آن اعتماد كرده اند.
    وكيع بن جراح (980) مى گويد: ((سفيان تفسير ابن ابى نجيح را صحيح مى دانست )). احمد بن حنبل مى گويد: ((ابن ابى نجيح ثقه است و پدرش ‍ از بندگان برگزيده خداوند بود)).(981) ذهبى مى گويد: ((او از پيشوايان مورد اعتماد است )).(982) بخارى نيز در تفاسيرى كه از مجاهد نقل كرده است او را معتمد دانسته است .(983) ابن تيميه مى گويد: ((تفسير ابن ابى نجيح از مجاهد، از جمله صحيح ترين تفاسير است ، بلكه تفسيرى صحيح تر و برتر از تفسير ابن ابى نجيح در دسترس اهل تفسير نيست )).(984)
    اين تفسير به همت ((مجمع البحوث الاسلامية )) در پاكستان در سال 1367 به چاپ رسيده است . اين تفسير بسيار كمتر از آن است كه از مجاهد - البته نه از طريق ابن ابى نجيح - در تفسير طبرى نقل شده است .
    شواخ مى گويد: ((طبرى حدود 700 بار در مناسبت هاى مختلف در تفسير خود از اين تفسير نقل كرده است . قسمت هايى از اين تفسير از طريق تفاسير ديگر همچون تفسير ابن جريج و ثورى و ديگران به تفسير طبرى راه يافته است )).(985)
    4. طاووس بن كيسان
    ابو عبدالرحمان طاووس بن كيسان خولانى همدانى يمانى از ايرانيان و يكى از چهره هاى بارز تابعان بوده است . او فقيهى جليل القدر و خوش ‍ حافظه بود. ابن عيينه مى گويد: ((به عبيدالله بن ابى يزيد گفتم : همراه چه كسانى بر اين عباس وارد مى شدى ؟ گفت : با عطاء و اصحابش . گفتم : با طاووس چطور؟ گفت : هرگز؛ او همراه با خواص بر او (ابن عباس ) وارد مى شد!)). عمرو بن دينار مى گويد: ((هيچگاه فردى همچون طاووس ‍ نديده ام )).(986)
    همچنين تعداد زيادى از دانشمندان از او به نيكى ياد كرده اند. از ابن جريج از طريق عطاء به نقل از ابن عباس روايت شده است كه گفت : ((به گمانم طاووس از بهشتيان باشد!)). ابن حبان مى گويد: ((او از عباد يمن و از بزرگان تابعان است . وى چهل بار حج گزارد و مستجاب الدعوه بود)). ابن عيينه مى گويد: ((سه تن ، از امراى زمان خود بيزارى مى جستند: ابوذر، طاووس و ثورى )). ابن معين او را با سعيد بن جبير برابر مى دانست .(987) ابو نعيم مى گويد: ((او جزو طبقه اول يمنيان است كه پيامبر درباره ايشان فرمود: ((الايمان يمان ؛ ايمان در يمن است )). وى پنجاه نفر از صحابه و دانشمندان و شخصيت هاى زمان خويش را ملاقات كرده است ؛ بيشتر روايات او از ابن عباس است ؛ و پيشگامان برگزيده تابعان از او روايت كرده اند)).(988)
    ابن شهر آشوب او را از اصحاب امام زين العابدين (عليه السلام ) شمرده و فقيهى والا معرفى كرده است .(989)
    او نسبت به امام (عليه السلام ) مواضع شايسته اى دارد، از جمله آنكه وقتى امام در مسجد الحرام به سجده افتاده بود، به حضرت نزديك شده و سر ايشان را بلند كرده بر زانوى خود نهاد و آن قدر گريست كه اشك هايش ‍ بر گونه امام فرو ريخت . در اين هنگام امام سر برداشته ، نشست و فرمود: چه كسى مرا از ياد پروردگارم بازداشت . گفت : من ، طاووس . اى پسر رسول خدا! اين بى تابى براى چيست ؟!(990)
    همچنين برخورد ديگرى با امام (عليه السلام ) در حجر اسماعيل دارد،(991) كه بر مقام ويژه او نزد امام و قرب و منزلت وى نسبت به ايشان دلالت مى كند. به طور كلى يمنى ها و به ويژه قبيله همدان به دوستى اهل بيت مشهورند.
    روز وفات وى در سال 106، روز نمايانى بود. عبدالله بن حسن مثنى كه گوشه تابوت او را بر دوش نهاده بود، از فزونى جمعيت كلاه از سرش ‍ افتاده و عباى او پاره شد.(992)
    او عليه طاغوت هاى زمان خويش نيز موضع گيريهاى سرنوشت سازى داشت كه بيانگر صلابت و استوارى او در راه خداست . ابن خلكان مى گويد: ((هشام بن عبدالملك براى انجام حج به مكه آمد. چون وارد حرم شد گفت : مردى از صحابه را نزد من آوريد. گفتند: جملگى مرده اند. گفت : پس از تابعان كسى را بياوريد. طاووس يمانى را آوردند. همين كه بر او وارد شد، كفش هاى خود را در كنار بساز او بيرون آورد و به او به عنوان امير المومنين ، سلام نداد و او را با كنيه ياد نكرد و بدون اجازه او در كنارش نشسته گفت : حالت چطور است هشام ؟! هشام از اين كرده طاووس به غايت خشمگين شد و آهنگ كشتن او كرد. بدو گفتند: تو در حرم هستى ، اين كار ممكن نيست ! گفت اى طاووس ! چه چيزى تو را بر چنين كردارى واداشت ؟ گفت : چه كارى ؟ خشم و عصبانيت افزون شد و گفت : تو كفش هايت را كنار بساط من در آوردى و به من سلام مرسوم ندادى و مرا با كنيه ياد نكردى ؛ بدون اجازه من در كنارم نشستى و گفتى : اى هشام ، چطورى ؟ گفت : اينكه كفش هايم را كنار بساط تو بيرون آوردم - به اين دليل بود كه - من روزانه پنج بار كفش هايم را در مقابل پروردگار در مى آورم و او نه مرا عتاب مى كند و نه بر من خشم مى گيرد. و اما اينكه گفتى چرا بر من با عنوان امير المومنين سلام نكردى ، از آن روست كه همه مومنان به اميرى تو راضى نيستند و من ترسيدم با گفتن چنين سلامى دروغ گفته باشم . و اما اينكه گفتى چرا با كنيه خطاب نكردى ، از آن جهت بود كه خداوند عزوجل پيامبران خود را با نام صدا مى كند و مى فرمايد: ((تبت يدا اءبى لهب .))(993) و اما اينكه گفتى : كنار من نشستى ، براى آن بود كه از از امير مؤ منان على بن ابى طالب (عليه السلام ) شنيدم كه فرمود: ((هرگاه خواستى به فردى از جهنميان بنگرى ، به كسى بنگر كه خود نشسته و عده اى در اطراف او ايستاده اند!)). آنگاه هشام گفت : مرا پندى ده ! گفت : از امير مؤ منان (عليه السلام ) شنيدم كه مى فرمود: ((در دوزخ مارهايى است همچون ستون هاى تناور و عقرب هايى به سان قاطر. هر اميرى را كه در حق زير دستانش عدالت نورزد، مى گزند)). آنگاه برخاست و رفت !)).(994)
    توجه كنيد كه چگونه واژه ((امير المومنين )) را درباره على بن ابى طالب تكرار مى نمايد در حالى كه از سلام كردن به هشام با اين عنوان خوددارى مى كند؛ با اين دليل كه در ميان مومنان (امثال خودش را در نظر دارد) كسانى هستند كه به اميرى او رضايت نمى دهند! اينچنين موضع گيرى جز از پرورش يافتگان بر ولايت اهل بيت پيامبر عليهم السلام از كسى ديگر نمى تواند باشد.
    ابن خلكان درباره فرزند او عبدالله هم ماجرايى را نقل مى كند كه نشان مى دهد او نيز همانند پدرش در راه دين استوار بوده است ؛ مى گويد: ((نقل كرده اند كه ابو جعفر منصور، عبدالله بن طاووس و مالك بن انس را به حضور طلبيد. چون بر او وارد شدند لحظه اى سرش را پايين انداخت ، سپس رو به ابن طاووس كرد و گفت : از پدرت برايم سخن بگو! گفت : پدرم به من گفت : معذب ترين مردم در روز قيامت كسى است كه خداوند او را در سلطنتش شريك ساخته باشد، ولى او در حكومت خود بر ايشان ستم روا دارد. منصور چند لحظه سكوت كرد. مالك مى گويد: من از ترس ‍ اينكه مبادا خون او به لباس هايم برسد، دامن لباسم را جمع كردم . آنگاه منصور به او گفت : آن قلمدان را بده ، و اين جمله را سه بار تكرار كرد، ولى عبدالله قلمدان را به دست او نداد. منصور به او گفت : چرا قلمدان را نمى دهى ! گفت : مى ترسم با آن معصيتى را بنويسى و من در آن شريك شوم ! چون اين گفته را شنيد گفت : از جلوى چشمم دور شويد! عبدالله بن طاووس مى گويد: اين همان بود كه مى خواستم . مالك مى گويد: از آن روز به بعد همواره ابن طاووس را به فضيلت مى شناسم )).(995)
    ولى اين ماجرا با تاريخ وفات او - سال 132 - بنابر نقل ابن حجر(996) سازگار نيست ؛ چون اولا ابو جعفر بعد از مرگ سفاح در سال 136(997) متصدى خلافت شد و ابن خلكان آن حكايت را از منصور با عنوان امير المومنين ! نقل كرده است ! و ثانيا اين موضع گيرى ابن طاووس با اين موضوع كه گفته اند نگهبان مهر سليمان بن عبدالملك بوده و براى اهل بيت دشواريهاى فراوانى آفريده است نيز سازگارى ندارد.(998) شايد اين عبدالله ، نام فرزند عطاء باشد كه از اصحاب امام باقر و امام صادق عليهما السلام بوده و همچون پدرش عطاء بن اءبى رباح از خالص ترين شيعيان آن دور بزرگوار بوده است .(999)
    كشى مى گويد: ((فرزندان عطاء بن اءبى رباح ، شاگرد ابن عباس ، عبارتند از: عبدالملك ، عبدالله و عريف كه همگى بزرگوار و از اصحاب امام باقر و امام صادق عليهما السلام بوده اند)). در ادامه حديثى را نقل مى كند كه دلالت بر رابطه خصوصى عبدالله با امام صادق (عليه السلام ) و نزديكى بيش از حد او به امام دارد؛(1000) چنان كه در آينده روشن خواهد شد.
    next page

    fehrest page


    back page

  5. #25
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    طاووس موضع گيريها و نظرياتى مخصوص به خود دارد كه خالى از نكته سنجى و ظرافت نيست ؛ از جمله اينكه خوش نداشت كه بگويد: حجة الوداع . مى گفت : حجة الاسلام ! اين موضوع را ابن سعيد از ابراهيم بن ميسره و او از طاووس در كتاب خود آورده است .(1001)
    فرزندش مى گفت : دانشمندان خرفت نمى گردند - و مقصودش پدرش ‍ بود -. ابو نعيم از وكيع آورده است كه مى گويد: ((ابو عبدالله شامى برايمان نقل كرده كه : نزد طاووس رفتم ؛ فرزندش در حالى كه پيرمردى سال خورده بود بيرون آمد. گفتم : تو طاووس هستى ! گفت : من فرزندش ‍ هستم ! گفتم : اگر تو پسرش هستى بنابراين شيخ خرفت شده - و مقصودش پدر او طاووس بود - گفت : دانشمند خرفت نمى گردد)).(1002)
    ابو نعيم از ابن عيينه و او از عمرو بن دينار و او از طاووس و او از بُرَيده و او از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل كرده است كه فرمود: ((هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست )). ابو نعيم مى گويد: ((اين حديث از طريق طاووس ، يگانه است و ما هم آن را تنها با همين سند نقل كرديم )).(1003) در ذيل آيه اءلا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين (1004) جريانى شگفت نقل كرده كه ميان رسول خدا و على گذشته است . تنها كسى كه اين حديث را از او نقل كرده وهب بن منبّه است كه ابو نعيم او را الفاظ حكيم و حليم توصيف كرده است .(1005)
    در جمعى كه طاووس در آن حضور داشت ، پسر سليمان بن عبدالملك آمد و در كنار طاووس نشست ، ولى طاووس به او توجهى نكرد. به او گفتند: فرزند اميرالمومنين كنار تو نشست و تو به او بى اعتنايى كردى !؟ گفت : خواستم به او بياموزم كه خداوند بندگانى هم دارد كه براى آنچه در دست او - يعنى پسر خليفه - است ارزشى قائل نيستند)).(1006) علاوه بر اينها او در برابر خود سليمان بن عبدالملك نيز موضعى خردمندانه دارد كه نشان دهنده استوارى او در راه دين و صداقت او در برابر خداست .(1007)
    آيه مباركه ((و خلق الانسان ضعيفا))(1008) را چنين تفسير كرده است كه منظور در كار زنان است ؛ انسان در هيچ چيز درمانده تر از كار زنان نيست !(1009) در تفسير آيه ((اءولئك ينادون من مكان بعيد))(1010) مى گويد: ((يعنى دور از دل هاى ايشان !)).(1011)
    او مى گفت : ((كسى كه سرپرستى يتيمان را به عهده نگرفته يا در ميان مردم درباره اموال ايشان قضاوت نكرده يا بر آنان حكومت نكرده است با سختى ها و دشوارى ها دست و پنجه نرم نكرده است ))(1012) يعنى خود را دچار آزمايش نكرده است .
    5. عكرمه
    ابو عبدالله عكرمة بن عبدالله از بربرهاى مراكش (شمال آفريقا) است . او غلام حصين بن حر عنبرى بود كه او را به ابن عباس - هنگامى كه از طرف امير مؤ منان (عليه السلام ) والى بصره بود - بخشيد. ابن عباس براى آموختن قرآن و سنت به او بسيار تلاش كرد و نامى عربى بر او نهاد.(1013)
    ابن سعد مى گويد: ((او را مى بست و به او قرآن و سنت مى آموخت )).(1014) او را نيكو تربيت كرد و نيكو آموزش داد؛ در نتيجه فقيهى بزرگ و داناترين فرد در زمينه تفسير و معانى قرآن گرديد. ابن خلكان مى گويد: ((عكرمه يكى از فقهاى مكه و از تابعان ساكن آنجا شد و از شهرى به شهر ديگر مسافرت مى كرد - او همچنين مى گويد: - ابن عباس به عكرمه گفت : به راه بيفت و براى مردم فتوا بده . به سعيد بن جبير گفتند: آيا كسى را داناتر از خود سراغ دارى ؟ گفت : عكرمه !)). ذهبى از عكرمه نقل مى كند كه گفت : ((چهل سال دانش آموختم و من بر آستانه خانه براى مردم فتوا مى دادم و ابن عباس داخل خانه بود)).(1015)
    ابن سعد از سلام بن مسكين نقل كرده است كه گفت : ((عكرمه از جمله داناترين مردم نسبت به تفسير بود)). از عمرو بن دينار نيز نقل شده كه گفت : ((جابر بن زيد مسائلى را به من سپرد تا از عكرمه بپرسم و مى گفت : اين عكرمه غلام ابن عباس ، درياى دانش است ، از او بپرسيد)). ابو نعيم از او نقل كرده است كه گفت : ((اين عكرمه غلام ابن عباس ؛ داناترين مردم است )). ابن عباس از هيچ فرصتى براى آموزش او فروگذار نكرد. عكرمه مى گويد: ((در حالى كه از مِنى به عرفات مى رفتيم ، ابن عباس به من مى گفت : اين يك روز از روزهاى توست (يعنى فرصتى است كه بايد غنيمت شمرى )؛ لذا او را از رفتن باز مى داشتم و از او پرسش مى كردم و ابن عباس پاسخ مى داد)).(1016)
    ابن سعد از خالد بن قاسم بياضى نقل مى كند: ((عكرمه و كثير عزه - باهم - در يك جا بعد از ظهر در مصلى نماز گزارده شد. مردم گفتند: امروز فقيه ترين مردمان و شاعرترين ايشان درگذشتند)).(1017)
    ابو نعيم از اسماعيل بن ابى خالد چنين نقل كرده است : ((از شعبى شنيدم كه مى گفت : كسى داناتر از عكرمه نسبت به كتاب خداى تعالى باقى نمانده است )). از سلام بن مسكين نيز چنين نقل كرده است : ((از قتاده شنيدم كه مى گفت : داناترين مردم نسبت به تفسير، عكرمه است )). همچنين از يزيد نحوى از عكرمه نقل كرده است كه : ((ابن عباس به من گفت : به ميان مردم برو و براى ايشان فتوا بده . هر كس از تو چيزى پرسيد كه به وى مرتبط بود، فتوا بده و چنانچه از تو چيزى پرسيدند كه مرتبط با آنان نبود، درباره آن فتوا مده ؛ چون تو با اين كار (فتوا دادن ) دو سوم بار مردم را از دوش من برمى دارى )). نيز از عمرو بن دينار نقل كرده است كه : ((هرگاه عكرمه را مى ديدم كه از جنگ ها گزارش مى داد، به گونه اى سخن مى گفت كه گويا بر دو طرف نبرد اشراف دارد و مى بيند كه هم اكنون چه كار مى كنند و چگونه با يك ديگر به نبرد برخاسته اند)). سفيان ثورى در كوفه مى گفت : ((تفسير را از چهار نفر فراگيريد؛ سعيد بن جبير، مجاهد، عطاء و عكرمه )). در روايت ديگرى به جاى عطاء، ضحاك آمده است .(1018)
    ابن حجر از يزيد نحوى از عكرمه آورده است كه گفت : ((ابن عباس به من گفت : راه بيفت و در ميان مردم فتوا بده ؛ من به تو كمك مى كنم . همچنين مى گويد: به ابن عباس گفتم : اگر مردم دو برابر اين هم بودند، پاسخ مسائل آنان را مى دادم . گفت : برو فتوا بده ، هر كس نزد تو آمد و سوالى كه مورد ابتلاى او بود پرسيد، فتوا بده و هر كس از چيزى پرسيد كه مورد ابتلايش ‍ نبود فتوا مده ؛ زيرا تو (با اين كار) دو سوم بار مردم را از دوش من برخواهى داشت .))
    ابن جواس مى گويد: ((با شهر بن حوشب در گرگان بوديم كه عكرمه بر آن ديار وارد شد. به شهر بن حوشب گفتم : به نزد او نرويم ؟ گفت : برويد؛ زيرا امتى است مگر اينكه آنان را حبرى است و غلام ابن عباس حبر (دانشمند بزرگ ) اين امت است )).(1019) او اين لقب عالى و بلند را از آموزگار خود ابن عباس به ارث برده است . مروزى مى گويد: ((عكرمه داناترين شاگرد ابن عباس درباره تفسير است . او در شهرها مى گشت و دانش خويش را عرضه مى داشت )).(1020) قتاده مى گويد: ((داناترين تابعان ، عطاء، سعيد بن جبير و عكرمه هستند... و داناترين ايشان درباره تفسير عكرمه است )). ابن عيينه مى گويد: ((از ايوب شنيدم كه مى گفت : اگر به تو بگويم از زمانى كه عكرمه در بصره بر ما وارد شد تا موقعى كه از آنجا رفت ، حسن بصرى تفسير بسيارى از آيات را رها كرده بود، راست گفته ام )).(1021)
    ابن مدينى مى گويد: ((عكرمه از دانشمندان بود و در ميان هم بستگان ابن عباس داناتر از او وجود نداشت )). ابن منده مى گويد: ((ابو حاتم گفت : اصحاب ابن عباس همه ريزه خوار سفره دانش عكرمه اند)). ابن خيثمه مى گويد: ((عكرمه از متقن ترين مردم در روايت خود است )).(1022)
    اين همه گواهى فراوان و سرشار درباره اين مرد كه او را در اوج قله فضيلت و دانش و اعتماد در نزد اهل فن نشانده است ، تمامى اوهام و دروغ هايى را كه درباره او گفته اند باطل مى سازد؛ زيرا اين سخنان با شخصيت او كه پرورش يافته مكتب ابن عباس و مورد عنايت ويژه او بوده است ، سازگارى ندارد.
    ابو جعفر طبرى مى گويد: ((هيچ كس عكرمه را از پيشرفت در علم فقه و آموختن قرآن و تاءويل آن ، و فراگيرى و پخش آثار بسيار آن باز نمى داشت . او مولاى خودش ابن عباس را نيك مى شناخت (و به واسطه همين شناخت ، به خوبى از او فرا مى گرفت .) توصيف هايى كه چهره هاى بارز اصحاب ابن عباس در زمان حيات عكرمه از او نموده اند، چنان كه او را به پيشرفت در علم ستوده اند و مردم را به فراگيرى از او رهنمون كرده اند، به گونه اى است كه با گواهى برخى از آنان عدالت فرد ثابت مى شود؛ و كسى كه عدالتش محرز شد، ديگر جرح و نكوهش درباره او پذيرفته نيست و عدالت چنين فردى با ظن و گمان و برخى گفتارها از قبيل اينكه كسى به آزاد شده خويش بگويد: ((لا تكذب على )) و امثال آن ، كه توجيهات خاص خود را دارد، مخدوش نمى شود؛ چه اينكه توجيه و معناى صحيح اين گونه الفاظ آن نيست كه كوته نظران و بى خبران از توجيهات كلام عرب ، گفته اند)).(1023)
    ابو نعيم مى گويد: ((از جمله تابعان ، تفسير كننده آيات محكم و روشنگر آيات مبهم ابو عبدالله عكرمه است كه در شهرها مى گشت و از علم خود بهره فراوان مى داد)).(1024)
    آرى ، آنان كه بر او خرده گرفته اند، كوته نظرى كرده و دليل توجيه اين گونه كلمات را ندانسته اند. چه اينكه پيراستگى اين مرد از آنچه بر او خرده گرفته اند روشن است . همه تهمت هايى كه به او نسبت داده اند در دو جهت خلاصه مى شود: 1. دروغگويى ، 2. تمايل به ديدگاه خوارج .
    تهمت اول به خاطر روايتى است كه از پسر عمر نقل شده كه به غلام خود نافع گفت : ((بر من دروغ نسبت مده چنان كه عكرمه بر ابن عباس دروغ روا مى داشت )).
    اتهام دوم توهمى است كه در پى سفر او - هنگامى كه به شهرهاى مختلف سفر مى كرد - به شمال آفريقا به وجود آمده است ، كه خوارج در آن ديار فراوان بودند و از ابن عباس احاديثى چند در دست دارند.
    پرواضح است كه امثال اين گونه دستاويزها و بهانه جويى ها تنها ريشه در حسادتى دارد كه دشمنان او به علت جايگاه بلند او در فقه و آشنايى به معانى قرآن كريم ، از او به دل داشتند. ابن حجر - درباره روايت رسيده از ابن عمر - مى گويد: ((اين حديث ، گذشته از اختلاف در متن و تباين نقل هاى مختلف ، از نظر سند ضعيف است ... اين روايت پذيرفته نيست ؛ زيرا به وسيله ابو خلف جزار از يحيى بكاء نقل شده است و روايات بكاء متروك و غير قابل اعتماد است ؛ با سخن فردى مشكوك الحال مخدوش ‍ شود. (كه منظورش از اين فرد مشكوك بكاء است ). - ابن حجر اضافه مى كند: - اسحاق بن عيسى از مالك پرسيد: آيا شنيده اى كه پسر عمر به نافع گفت : بر من دروغ روا مدار... گفت : نه ، ولى اين را شنيده ام كه سعيد بن مسيب به غلام خودش بُرد چنين سخنى را گفته است )).(1025)
    نسبت كذب به او در زمان حياتش رواج داشت و شايد در زمان استادش ‍ ابن عباس هم بوده است ؛ چون در روايات صريحا وارد شده كه عكرمه در مقابل اين تهمت از خود دفاع كرده و ابن عباس نيز آن را منكر شده است . ابن حكيم مى گويد: ((با ابو امامة بن سهل بن حنيف نشسته بوديم كه عكرمه وارد شد و گفت : اى ابو امامه ! تو را به خدا سوگند، آيا شنيده اى كه ابن عباس مى گفت : هر چه را عكرمه از من براى شما نقل كند، تصديق كنيد؛ زيرا او نسبت به من دروغ روا نمى دارد؟ ابو امامه گفت : آرى شنيده ام )).(1026) ايوب مى گويد: ((عكرمه گفت : آيا فكر مى كنى كسانى كه پشت سر من مرا تكذيب مى كنند در مقابل رويم مرا تكذيب نخواهند كرد؟!)). ابن حجر مى گويد: ((معناى اين سخن اين است كه اگر آنان با او چنين معامله اى بكنند قادر است جواب آنان را بدهد و از مخمصه نجات يابد، چه اينكه عكرمه حديثى را از استادى مى شنيد و مثل آن را از استادى ديگر و در موقع نقل ، گاهى به استاد اول نسبت مى داد و در جاى ديگر به استاد ديگر؛ از اين روست كه به او تهمت دروغگويى زده اند. ابوالاسود مى گويد: گاهى عكرمه يك حديث را از دو استاد آموخته بود و وقتى از او مى پرسيدند، حديث را نقل مى كرد و به يكى از دو استاد نسبت مى داد؛ پس از مدتى دوباره از او مى پرسيدند. همان حديث را نقل مى كرد، ولى به استاد ديگر نسبت مى داد؛ در نتيجه مردم مى گفتند: عجب دروغگويى است ! در حالى كه او در گفتار خود صادق بود)).(1027)
    ابن حجر مى گويد: ((بخارى و همه اصحاب سنن به حديث عكرمه استناد كرده اند مگر مسلم كه تنها در يك مورد به حديث او تمسك جسته است ؛ و علت اينكه مسلم عكرمه را كنار گذاشت ، سخن مالك درباره عكرمه است )).(1028) وى مى گويد: ((گروهى از ائمه و اهل فن اين شيوه - استناد به حديث عكرمه - را دنبال كرده اند و در دفاع از او كتاب نوشته اند كه از جمله آنان ابن جرير طبرى ، محمد بن نصر مروزى ، ابو عبدالله بن منده ، ابو حاتم بن حبان ، ابو عمرو بن عبدالبر و ديگران هستند)). ابن حجر آنچه در طعن او گفته شده را در ابتدا خلاصه كرده و سپس به آن پاسخ داده است . او مى گويد: ((سخن آنان كه او را مخدوش شمرده اند، محورش بر سه نكته است : 1. متهم ساختن به دروغگويى ، 2. اعتقاد به ديدگاه خوارج ، 3. قبول بخشش هاى اميران . - سپس مى گويد: - درباره قبول جايزه اميران بايد گفت : اولا از ديدگاه مشهور فقها جايز است و ابن عبدالبر در اين باره كتابى نوشته است .(1029)
    علاوه بر اين ، قبول جايزه مانع از پذيرش روايت او نيست و نمونه هم دارد. زهرى در اين زمينه از عكرمه مشهورتر است و در عين حال كسى از اين جهت روايات او را غير قابل قبول ندانسته است )).(1030)
    تهمت بدعت نيز نادرست است و گروهى از صاحب نظران و اهل نقد چنين نسبتى را از او نفى كرده اند. ابن ابى حاتم مى گويد: ((از پدرم درباره عكرمه پرسيدم . گفت : ثقه است . گفتم : آيا به حديث او استناد مى شود؟ گفت : آرى ، مشروط بر اينكه افراد ثقه از او روايت كرده باشند)). آنچه را كه مالك بر او خرده گرفته - بر فرض اثبات - تنها نظر شخصى او است ؛ هر چند به طور صريح و روشن به اثبات نرسيده است كه مالك درباره او چنين نظرى داشته باشد. تنها در پاره اى از موارد نظر او با راءى خوارج موافق است ،(1031) از اين رو او را به خوارج منتسب دانسته اند؛ احمد و عجلى او را از اين تهمت پيراسته اند. او در كتاب ((الثقات )) خود مى گويد: ((عكرمه )) غلام ابن عباس ، اهل مكه و تابعى ثقه است و او از تهمت حرورى بودن (انتساب به گروهى از خوارج موسوم به حروريه ) مبراست )). ابن جرير مى گويد: ((اگر قرار باشد به هر كس تهمت زدند كه به يكى از مذاهب باطله وابسته است ، پذيرفته و از عدالت ساقط شود و شهادت او به اين خاطر مردود باشد، بايد اكثر محدثان را كنار گذاشت ، چه اينكه هر يك از ايشان را به نوعى به چنين تهمتى رانده اند تا مايه روگردانى مردم از او بشود)).(1032) ذهبى مى گويد: ((عكرمه غلام ابن عباس ، يكى از معادن دانش است . برخى درباره او به خاطر ديدگاههايش ‍ - و نه به دليل صحت رواياتش - سخنانى گفته اند و او را متهم به ديدگاه خوارج كرده اند؛ در حالى كه گروهى او را موثق دانسته اند و بخارى نيز بر او اعتماد كرده است )).(1033)
    تهمت دروغگويى نسبت به او هم منشاءى جز روايت ابن عمر - كه ذكر شد - ندارد، سند اين روايت ضعيف است و تاب مقاومت در برابر توثيق هاى فراوان را ندارد. ابن حجر از بخارى نقل مى كند كه : ((هيچ كس ‍ از اصحاب ما نيست كه به روايت عكرمه استناد نجسته باشد)). ابن معين مى گويد: ((اگر شخصى را ديديد كه درباره عكرمه دچار بدبينى است ، در مسلمان بودن او شك كنيد!)). مروزى مى گويد: ((به احمد بن حنبل گفتم : آيا مى شود به حديث عكرمه استناد كرد؟ گفت : آرى ((. همو مى گويد: ((همه علما بر استناد به حديث عكرمه اتفاق نظر دارند. محدثين بزرگ معاصر نيز بر اين موضوع اتفاق نظر دارند؛ از جمله احمد بن حنبل ، اسحاق بن راهويه ، ابو ثور و يحيى بن معين . - مروزى ادامه مى دهد: - از اسحاق درباره استناد به حديث عكرمه پرسيدم ، پاسخ داد: عكرمه در نظر ما امام مردم است ، و از اين سوال من در شگفت ماند - وى اضافه مى كند: - تعداد زيادى از كسانى كه يحيى بن معين را ديده اند نقل كرده اند كه بعضى درباره استناد به حديث عكرمه از او پرسيدند و او اظهار تعجب كرد! و بزاز مى گويد: 130 نفر از چهره هاى بارز شهرهاى مختلف از عكرمه روايت كرده اند كه جملگى به او رضايت دارند... و توثيقات ارزشمند ديگرى نيز درباره او گفته اند)).(1034)
    از روايات خاصه چنين بر مى آيد كه او از جمله كسانى است كه از ديگران بريده و سر سپرده اهل بيت عصمت عليهم السلام بوده است ، اين به علت آموزش هايى بوده است كه از ناحيه مولاى خود ابن عباس دريافت كرده بود. محمد بن يعقوب كلينى از ابو بصير روايت كرده است : ((با حمران در محضر امام باقر (عليه السلام ) بوديم كه يكى از غلامان حضرت وارد شد و عرضه داشت : فدايت شوم ، عكرمه در حال مرگ است ؛ او به راءى خوارج معتقد و سرسپرده آستان ابو جعفر بود! امام به ما فرمود: منتظر باشيد تا برگردم . عرضه داشتيم : باشد. ديرى نپاييد كه برگشت و فرمود: اگر قبل از اينكه نفس عكرمه قطع شود او را درك كرده بودم كلماتى به او مى آموختم كه برايش سودمند باشد، ولى زمانى بر بالين او رسيدم كه نفس ‍ او به آخر رسيده بود. گفتم : فدايت شوم ، آن سخن چيست ؟ فرمود: به خدا سوگند آن همان چيزى است كه شما بدان اعتقاد داريد؛ شهادت به يگانگى خداوند. اقرار به ولايت ما را هنگام مرگ به مردگان خود تلقين كنيد)).(1035)
    اين روايت از چند نظر شايان توجه است : اولا وارد شدن غلام حضرت بر ايشان و به اطلاع رساندن چنان خبر ناگهانى ، خود دليل روشنى است بر اينكه عكرمه در نزد امام از جايگاه خاصى برخوردار بوده است و امام به او عنايت ويژه داشته است . ثانيا عبارت ((سرسپرده آستان ابو جعفر بود)) مويد آن است كه اين مرد از اصحاب خاص حضرت بوده و چنان كه بر امام وارد مى شد، بر ديگران وارد نمى شده است . امام عبارت ((به راءى خوارج معتقد بود)) بخشى از سخن راوى است كه به دليل شايعات رايج آن زمان درباره عكرمه ، درباره او گمان برده است .(1036) اين عبارت با سرسپردگى او نسبت به امام سازگارى ندارد. چگونه ممكن است فردى كه از خاصان محضر امامى معصوم از اهل بيت نبوت است ، اعتقاد به راءى خوارج (كينه توزان اصلى نسبت به آل ابى طالب ) داشته باشد؟ البته اين گفته ، چيزى جز تناقض آشكار - كه از نظر عقل سليم مردود است - نمى باشد! و اين عبارت در مقايسه با ساير تعبيرهاى متقن اين روايت ، كلامى ساقط و بى ارزش است !
    به عنوان آخرين نكته : عبارت امام (عليه السلام ) ((شهادت به ولايت را به اموات خود تلقين دهيد)) با توجه به اهتمام بالايى كه حضرت براى رسيدن بر بالين عكرمه - قبل از فوت او - از خود نشان داد تا به او اين كلمات را تلقين دهد، دليلى آشكار بر اين است كه او سرسپرده مذهب اهل بيت و نه تابع آراء ديگران بوده است ؛ و وگرنه فرمايش پايانى امام با كردار ايشان در آغاز تناسبى ندارد.
    اين روايت با پاره اى اختلاف در الفاظ، از ديگر منابع هم نقل شده است . برقى در كتاب ((الصفوه )) خود از ابوبكر حضرمى ،(1037) و كشى از طريق محمد بن مسعود عياشى از زرارة بن اءعين از امام باقر (عليه السلام ) آن را نقل كرده اند؛(1038) ولى كشى از اين عبارت امام : اگر بر بالين او رسيده بودم به او سود مى رساندم ، استنباط كرده است كه اين جمله مانند اين جمله است كه مى گويند: اگر قرار باشد دوستى برگزينم فلانى را به عنوان دوست برمى گزيدم ؛ و موجب مدح عكرمه نيست ؛ بلكه عليه اوست .(1039)
    اين برداشتى نارواست كه ناشى از ذهنيت خاص او درباره عكرمه است . محقق تسترى در رد كشى مى گويد: ((روايتى كه معيار قرار گرفت ، اولا صحت آن معلوم نيست ، و ثانيا بر فرض صحت هم ، مدح است نه قدح )).(1040) به نظر ما معناى عبارت ((لو اءدركته لنفعته ))(1041) اين است كه امام بر بالين او نرسيد؛ لذا نتوانست به وسيله آنچه كه شايسته نفع رساندن به او بود، سودى به حال او ببخشد، و نيز معناى عبارت ان اءدركته علمته كلاما لم تطعمه النار(1042) - كه در روايت برقى آمده - اين است كه اگر من او را تلقين داده بودم ، هيچگاه طعم آتش را نمى چشيد. لازمه اين سخن اين است كه محروم ماندن از اين نفع ، مستلزم قرار گرفتن در معرض آتش است . - به خاطر گناهان احتمالى اش - يا به معناى اين است كه فرد، برخى از منافع را از دست داده است . در هر صورت اين روايت دلالتى بر اين معنا ندارد كه او از مخالفان اهل بيت يا از فاسقان باشد؛ چنين نسبتى از ساحت او كه عبدى صالح و از پرورش ‍ يافتگان فردى مانند ابن عباس صحابى خاص امير مؤ منان (عليه السلام ) است ، البته به دور است ؛ مانند اين است كه گفته مى شود: اگر فلان كار را انجام داده بود به نفعش بود يا ضرر نمى كرد - كه لازمه چنين گفتارى اين است كه از آن عمل نفعى نبرده يا خسارتى ديده است -.
    علامه محمد باقر مجلسى نيز درباره عكرمه سخنى دارد. او به هنگام نقل روايتى از عكرمه در تفسير آيه و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضاة الله (1043) بر خلاف ساير مفسران كه گفته اند: ((آيه در ليلة المبيت و درباره حضرت على (عليه السلام ) نازل شده )) مى گويد: ((آيه در شاءن ابوذر و صهيب نازل شده است ))(1044) و به عنوان خدشه بر روايت گفته است : ((راوى آن عكرمه است كه از خوارج است )).(1045)
    شايد اين اظهار نظر مرحوم مجلسى به عنوان جدل باشد وگرنه اين روايت خود به خود ضعيف است - به خاطر ضعف راوى آن نه مروى عنه (عكرمه ). - طبرى اين روايت را از طريق حجاج بن محمد مصيصى از ابن جريج از عكرمه نقل كرده است . مصيصى ضعيف و رواياتش واهى است ؛ چون در بزرگسالى قواى فكرى او دچار اختلال شده بود و به همين جهت يحيى بن سعيد از او روايت نقل ننموده و به پسرش هم همين سفارش را كرد.(1046)
    سابق بر اين نيز، سخن ابو حاتم درباره عكرمه را شنيديد كه گفت : ((مردى ثقه است و چنانچه ثقات از او روايت كنند حديثش قابل استناد است )).(1047)
    با اين همه ، ديگر جايى براى طعن بر عكرمه ثقه امين باقى نمى ماند و همين نكته را ابن حجر هم در ((تقريب )) استنباط كرده است : ((عكرمه ، ثقه ، ثبت و عالم به تفسير است . تكذيب اين عمر نسبت به او تاءييد نشده و از او بدعتى هم به ثبت نرسيده است )).(1048)
    شيوه عكرمه در تفسير
    در تفسير، از شيوه مولا، استاد و پرورش دهنده خود، ابن عباس پيروى مى كرد؛ يعنى صاحب انديشه اى آزاد و عقيده اى راسخ بود، بدون اينكه از كسى بهراسد يا كسى او را از انتخابش باز دارد؛ از اين روست كه خود را در معرض تهمت هاى ناروايى قرار داد كه بدخواهان مى خواستند به استاد او، ابن عباس نسبت دهند، ولى از او هراس داشتند؛ لذا شاگردش را هدف قرار دادند تا بر شخصيت او خدشه وارد كنند.
    اكنون به يك نمونه از تفسير عكرمه مى پردازيم :
    next page

    fehrest page


    back page

  6. #26
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    او معتقد بود كه از آيه وضو(1049) تنها مسح پاها استفاده مى شود نه شستن آن و همواره به آن عمل مى كرد. هر چند لازمه اش مخالفت با عموم فقهاى زمان خود بود. يونس مى گويد: ((يكى از اصحاب عكرمه كه تا ((واسط)) همراه او بود برايم نقل كرد كه : نديدم عكرمه پاهايش را در وضو بشويد و تنها به مسح آن اكتفا مى كرد)).(1050) طبرى از عبدالله عتكى آورده است كه عكرمه گفت : ((شستن دو پا واجب نيست و آيه تنها در مسح آنها نازل شده است ))؛ همچنين از عمرو بن دينار از عكرمه از ابن عباس نقل كرده است كه گفت : ((وضو عبارت از دو شستن و دو مسح كشيدن است )). همچنين جمع زيادى از تابعان به ويژه كسانى كه تحت تاءثير انديشه ابن عباس بوده اند از قبيل قتاده ، ضحاك ، شعبى ، اعمش و ديگران و نيز جمعى از صحابه از قبيل انس بن مالك ، جابر بن عبدالله و ديگران ، همگى بر اين عقيده اند كه آيه درباره مسح پاها، نه شستن آن نازل شده است .(1051)
    امين الاسلام طبرسى مى گويد: ((درباره حكم پاها در وضو اختلاف شده است ، جمهور فقها معتقدند كه حكم آن غسل است و علماى اماميه اعتقاد دارند كه حكم آن مسح است و بس ؛ اعتقاد عكرمه نيز همين است و اعتقاد به مسح پاها از گروهى از صحابه و تابعان همچون ابن عباس ، انس ‍ بن مالك ، ابو العاليه و شعبى نيز روايت شده است . حسن بصرى قائل به تخيير بين مسح و غسل است . اما روايات نقل شده از امامان اهل بيت عليهم السلام در اين باره - وجوب مسح - افزون از شمارش است )). مرحوم طبرسى درباره اين مساءله تحقيق لطيفى دارد كه مراجعه به آن براى طالبان حقيقت شايسته است .(1052)
    بيهقى از رفاعة بن رافع آورده است كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((نماز هيچ يك از شما كامل نخواهد شد مگر آنكه وضوى خود را طبق فرمان خدا كامل كند؛ صورت و دو دست تا آرنج را بشويد و سر و پاها را تا دو غوزك مسح كند)).(1053)
    نيز در مورد مسح بر كفش ها - كه جمهور فقها قائل به جواز هستند - عكرمه شديدا منكر آن است و مى گويد: ((قرآن بر گفتار مسح بر كفش ها پيشى گرفته است ))؛(1054) يعنى در قرآن حكمى كه براى پاها نازل شده اس مسح آنها است ؛ اما مسح بر كفش ها - كه پاره اى بر آن رفته اند - امرى متاءخر از نزول آيه است كه بعدا به وجود آمده و دليل بر نسخ آيه به وسيله رواياتى نامعلوم نداريم .(1055)
    اين سخن عكرمه همان است كه ائمه عليهم السلام از امير مؤ منان (عليه السلام ) نقل كرده اند. شيخ طوسى از ابو ورد روايت مى كند كه گفت : ((به امام باقر (عليه السلام ) عرض كردم : ابو ظبيان (1056) برايم روايت كرده كه ديده است حضرت على (عليه السلام ) پس از وضو، بر روى كفش ها مسح كرد! حضرت فرمود: ابو ظبيان دروغ گفته است . مگر سخن على (عليه السلام ) را نشنيده اى كه فرمود: قرآن بر حكم مسح كفش ها پيشى گرفته است ؟ عرضه داشتم : آيا در اين حكم رخصتى نيست ؟ فرمود: نه ، مگر در مورد ترس از دشمن يا سرماى شديد كه خوف ضرر بر پاها وجود داشته باشد)).(1057)
    بدون شك ، ابن عباس هم كه شاخص اهل بيت است نظر امام را دارد. بنابراين تكذيب عكرمه به اين بهانه كه مخالف استاد خود نظر داده است قابل اعتنا نيست بلكه تهمتى است كه بر او روا داشته اند، چنان كه اين تهمت را بر امير مؤ منان (عليه السلام ) نيز زده اند.
    ابو نعيم اصفهانى فصلى در كتاب خود ((حلية الاولياء))(1058) گشوده و در آن برخى از تفاسير ماءثور از عكرمه را آورده است كه همه به سان درها و گوهرهاى درخشان است و حاوى آثارى ارزشمند و افكارى بلند مرتبه است كه از لابه لاى آن ميزان گستره دانش و اوج فكر سليم وى نمايان مى گردد و مراجعه به آن شايسته است .
    6. عطاء بن ابى رباح
    ابو محمد عطاء بن ابى رباح اءسلم (سالم ) بن صفوان (115 - 17) از خانواده اى نوبه اى (1059) است . او از برجسته ترين فقهاى مكه و از پارسايان واقعى به شمار مى رود. از اصحاب خاص ابن عباس و پرورش ‍ يافتگان مكتب اوست .(1060) هموست كه در مرض موت ابن عباس در طائف همراه با گروهى از بزرگان شاهد وصيت ابن عباس بود و حديث امامت و ولايت را - كه در شرح حال ابن عباس گذشت -(1061) از وى نقل كرده است و اين بيانگر اوج محبت او نسبت به اهل بيت و سيره تمامى پرورش يافتگان مكتب ابن عباس - صحابى آگاه ضمير و جليل القدر - است .
    ابو نعيم او را در شمار تابعانى آورده است كه از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده اند.(1062) و ستايش امام درباره او را نيز در ضمن روايتى آورده است . او از اءسلم مقرى نقل مى كند كه : با امام باقر نشسته بوديم كه عطاء از كنار ما گذشت . حضرت فرمود: ((بر روى زمين فردى داناتر از عطاء بن ابى رباح نسبت به مناسك حج باقى نمانده است )). از احمد بن محمد شافعى نيز نقل مى كند كه : ((مجلس فتواى مكه در مسجد الحرام از آن ابن عباس بود و بعد از او مخصوص عطاء بن ابى رباح گرديد)).(1063) صاحب ((طبقات )) مى گويد: ((مرجعيت فتوا در مكه به عطاء و مجاهد منتهى مى گرديد و بيشتر عطاء مورد نظر بود)). همچنين مى گويد: ((او قرآن را به ديگران مى آموخت و مفسر قرآن و فقيهى ثقه و حافظ حديث بسيار بود. از قتاده روايت شده است كه گفت : عطاء از داناترين مردم نسبت به مناسك حج بود)).(1064)
    ابن حجر مى گويد: ((ابن معين گفته است : عطاء معلم مكتب خانه بود. همچنين از ابو نوف از عطاء روايت كره است كه گفت : محضر دويست تن از صحابه را درك كردم . از ابن عباس نيز روايت كرده است كه مى گفت : اى مردم مكه ! چرا پيرامون من جمع مى شويد با آنكه عطاء در ميان شماست ؟ از ربيعه نقل شده است كه گفت : عطاء بر همه تابعان مكه در فتوا دادن برترى يافته بود. قتاده مى گويد: سليمان بن هشام به من گفت : آيا در مكه دانشمندى هست ؟ گفتم : آرى ، كهن ترين دانشمند جزيرة العرب ! گفت : چه كسى است ؟ گفتم : عطاء بن ابى رباح ...)) و گواهى هاى فراوان ديگر درباره شخصيت او همه حاكى از آن است كه وى از بزرگ ترين تابعان از نظر علمى ، فقهى ، تقوا و فضيلت است .(1065)
    ابن خلكان درباره او حكايتى كم نظير نقل كرده است : ((از وكيع نقل شده است كه ابو حنيفه نعمان بن ثابت برايم نقل كرد كه : در پنج باب از مناسك در مكه اشتباه كردم كه حجام - سرتراش - آنها را به من ياد داد! به اين ترتيب كه مى خواستم سرم را بتراشم ، به من گفت : تو عرب هستى ؟ گفتم آرى ، و من قبلا به او گفته بودم سرم را به چند مى تراشى ؟ و او گفت : اين مورد شرط بر نمى تابد. بنشين ، و من - منحرف از قبله - نشستم . او به من اشاره كرد كه رو به قبله بنشينم . من خواستم سرم را از طرف چپ بتراشم . به من گفت : طرف راست سرت را بچرخان و من چنان كردم . او شروع به تراشيدن سرم كرد و من ساكت بودم . به من گفت : تكبير بگو. شروع به تكبير گفتن كردم تا اينكه بلند شدم بروم ؛ گفت : كجا مى روى ؟ گفتم به اقامتگاهم . گفت : دو ركعت نماز بگذار و آنگاه برو. با خود گفتم : اين گونه برخورد، شايسته امثال اين حجام نيست مگر اينكه از دانشى برخوردار باشد؛ لذا پرسيدم : از كجا اين معلومات را به دست آورده اى كه به من دستور انجام آن را دادى ؟ گفت : عطاء بن ابى رباح را ديدم كه به آنها عمل مى كرد)).(1066) ابن خلكان اضافه مى كند: ((او سياه چهره ، داراى يك چشم ، با بينى پهن و از ناحيه دست و پا فلج بود و در اواخر عمر بينايى خود را از دست داد. موهاى پيچيده و مجعد داشت . سليمان بن رفيع مى گويد: وارد مسجد الحرام شدم ؛ ديدم مردم پيرامون مردى گرد آمده اند. سركشيدم ؛ عطاء بن ابى رباح را ديدم كه همچون كلاغى سياه نشسته بود)).(1067)
    محمد بن عبدالله (1068) مى گويد: ((من مفتى اى بهتر از عطاء بن اى رباح نديده ام . هرگز در مجلس درس او ياد خدا كم رنگ نشد. اگر صحبتى به ميان مى آمد يا چيزى از او مى پرسيدند، خوب جواب مى داد. او سكوت خود را طول مى داد و آنگاه كه به سخن مى آمد مردم گمان مى كردند در حالى است كه از ناحيه غيب به او كمك مى شود؟)) از ابن جريج روايت شده است كه : ((هرگاه عطاء مطلبى را نقل مى كرد مى گفتم : علم است يا راءى ؟ اگر حديث ماءثورى بود مى گفت : علم است . اگر نظر خودش بود مى گفت : راءى است )). از سلمة بن كهيل نقل شده است كه : ((من كسى را نديده ام كه به وسيله اين علم (علم دين ) در پى كسب رضاى خدا باشد مگر سه نفر: عطاء، مجاهد و طاووس )). اءوزاعى مى گويد: ((عطاء روزى كه مرد محبوب ترين فرد نزد مردم بود)).(1069) عطاء در شمار اسناد قمى در تفسير آيه فهل ينظرون الا الساعة اءن تاءتيهم بغتة فقد جاء اءشراطها(1070) آمده است .
    مامقانى درباره او سخنى آشفته دارد: ((شيخ طوسى او را از اصحاب امير مؤ منان (عليه السلام ) دانسته است و مى گويد: مخلّط است (صحيح و ناصحيح را به هم مى آميزد.) وحيد بهبهانى از ابو نعيم نقل مى كند كه او از راويان امام باقر (عليه السلام ) است )). مامقانى مى گويد: ظاهرا اين اشتباهى است كه از وحيد بهبهانى صورت پذيرفته است . چه اينكه راوى امام باقر؛ عطاء بن سائب است كه از روساى عامه است . اما ابن ابى رباح غلام عبدالله بن عباس است كه معلوم نيست امام باقر را ملاقات كرده باشد. محضر امير مؤ منان (عليه السلام ) را بدون شك درك كرده است ، ولى فردى مخلط است . از شيخين - ابوبكر و عمر - و درباره آنان فراوان نقل كرده است )).(1071)
    در بررسى اين سخنان لازم است دانسته شود كه ولادت عطاء بن ابى رباح در سال چهارم يا پنجم خلافت عمر بوده است . بنابراين چگونه مى تواند از شيخين روايت كرده باشد؟! در زمان وفات امير مؤ منان (عليه السلام ) نيز عمرش از 13 سال تجاوز نمى كرد. او پس از شهادت امام باقر (عليه السلام ) (114) به سال 115 درگذشت و كسى نگفته است كه عطاء غلام ابن عباس بوده است بلكه - بر حسب آنچه ذكر كرده اند - غلام بنى فهر بوده است .(1072) همچنين ذكر كرده اند: ((كسى كه در واپسين سال هاى عمرش روايات صحيح و سقيم را به هم درآميخته ، عطاء بن سائب است )).(1073) در آينده خواهيم آورد كه او نيز از خواص است .
    دكتر شواخ مى گويد: ((تفسير عطاء بن اى رباح از جمله تفاسيرى است كه شفاها روايت شده است و طبرى در تفسير خود آن را از اين طريق نقل كرده است : قاسم بن حسن همدانى (متوفاى 272) از حسين مصيصى (متوفاى 226) از حجاج بن محمد مصيصى (متوفاى 206) از ابن جريج (متوفاى 150) از عطاء بن ابى رباح ... نيز ثعلبى در كتاب ((الكشف و البيان )) از آن استفاده كرده است )).(1074)
    7. عطاء بن سائب
    عطاء بن سائب ابو محمد ثقفى كوفى يكى از پيشوايان حديث است .(1075) وى از سعيد بن جبير، مجاهد، عكرمه ، ابو عبدالرحمان سلمى و گروهى ديگر روايت كرده است . راويان او اعمش و ابن جريج اند. ابو اسحاق مى گويد: ((عطاء بن سائب يكى از بازماندگان سلف است !)). احمد بن حنبل مى گويد: ((انسانى بسيار مورد اعتماد و صالح است ))، ولى عده اى او را متهم كرده اند كه در سال هاى واپسين عمرش دچار تخليط شده بود؛ لذا او را تنها در مورد احاديث پيشينش توثيق كرده اند! يحيى بن سعيد مى گويد: ((من از كسى نشنيده ام كه درباره احاديث پيشين او سخنى بگويد)). چرا چنين تحولى درباره او رخ داده است ؟ ابو قطن از شعبه نقل مى كند كه گفت : ((از سه نفر در درون من ترديدى وجود دارد: عطاء بن سائب ، يزيد بن ابى زياد و يك نفر ديگر)).(1076) سبب اين ترديد چيست ؟
    استاد ما مرحوم آيت الله خويى رحمة الله عليه ابتدا روايت او از امام على بن الحسين (عليه السلام ) را درباره مساله قضا و قدر آورده و آنگاه فرموده است : ((اين روايت دلالت بر تشيع او دارد و توثيقاتى كه از او درباره احاديث پيشين او رسيده و اينكه سپس در هم آميخته و تغيير كرده است ، شايد از آن جهت باشد كه او ابتدا از عامه محسوب مى شد و سپس ‍ به مكتب اهل بيت پيوست ))،(1077) ولى به نظر مى رسد او از ابتداى امر از خاصه بوده است ؛ زيرا كوفى است و در محضر افرادى همچون ابن جبير، مجاهد، عكرمه ، سلمى و امثال آنان تربيت يافته است ؛ اما علت اينكه برخى او را مختلط دانسته اند شايد از آن جهت باشد كه از او نشانه هايى از ولايت بروز گرديده بود كه تحمل آن بر بسيارى دشوار بود؛ لذا چنين گمانى درباره او بردند.
    روايتى كه در گفتار مرحوم خويى به آن اشارت رفت ، حديثى است كه مرحوم صدوق از عطاء بن سائب از امام على بن الحسين (عليه السلام ) روايت كرده است . حضرت فرمود: ((اگر در ميان ائمه جور و ستم قرار گرفتيد، بر مبناى احكام آنان قضاوت كنيد و عقيده خود را آشكار نسازيد؛ چون كشته خواهيد شد؛ و اگر به احكام ما عمل كرديد، البته براى شما بهتر است )).(1078) مرحوم صدوق هم او را از مشايخ شمرده است .(1079)
    وفات امام سجاد (عليه السلام ) در سال 95 (سال فقهاء) اتفاق افتاد و ابن سائب پس از آن ، حدود چهل سال زيست . چون وفات او در سال 136 بود. بدين جهت اين روايت اگر دلالتى بر تشيع او داشته باشد - كه دارد - تشيع او را در سال هاى اول حياتش اثبات مى كند. او يك روايت ديگر هم از زاذان ، ابو عمره فارسى كوفى (متوفاى 82) درباره ماجراى يك قضاوت كه امير مؤ منان (عليه السلام ) در زمان خلافت عمر انجام داد، نقل كرده است ؛ اين قضاوت درباره امانتى بود كه دو نفر نزد زنى به وديعت گذارده بودند... روايت را حريز بن عبدالله سجستانى از عطاء بن ساب از زاذان نقل كرده است .(1080)
    8. ابان بن تغلب بن رباح
    ابو سعيد بكرى كوفى ؛ شيخ طوسى درباره او مى گويد: ((ثقه و جليل القدر است و منزلت عظيمى دارد. او از اصحاب امام سجاد، امام باقر و امام صادق عليهم السلام بوده و از ايشان روايت كرده است . او در نزد ايشان از جايگاه خاصى برخوردار بود)).(1081)
    هرگاه به مدينه مى آمد، حلقه هاى درس ديگران به خاطر او تعطيل مى شد و سارية النبى (1082) به او واگذار مى شد.(1083) البته اين كار با فرمان امام باقر (عليه السلام ) انجام پذيرفت . حضرت فرمود: ((در مسجد بنشين و براى مردم فتوا بده ؛ زيرا دوست دارم در ميان شيعيانم مثل تو را ببينم )).(1084) مانند اين روايت را كشى از امام صادق (عليه السلام ) چنين نقل مى كند: به او فرمود: ((با اهل مدينه بنشين ؛ زيرا خوش دارم كه آنان مانند تو را در ميان پيروان ما ببينند)). او از امام اجازه خواست تا بر اساس نظر ديگر فقها نيز فتوا دهد؛ به امام عرضه داشت : ((من در مسجد مى نشينم و مردم مى آيند و از من سوال مى كنند. اگر به آنان جواب ندهم از من نمى پذيرند. من نيز اكراه دارم كه جواب آنان را با فرمايش شما يا رواياتى كه از شما رسيده است جواب بدهم !))؛ از اين رو امام به او اجازه دادند كه بر اساس آنچه كه مى داند براى مردم فتوا دهد. فرمود: ((دقت كن آنچه را مى دانى راءى آنان است ، بر ايشان بازگو)).(1085)
    شيخ طوسى مى گويد: ((ابان بن تغلب قارى ، فقيه و لغت شناسى خردمند بود؛ لغات قبايل عرب را شنيده بود و از آنان گزارش مى كرد. او كتابى درباره واژه هاى دشوار قرآن تاءليف كرد و شواهد آن را از اشعار عرب بيان داشت ... پس از او عبدالرحمان بن محمد ازدى كوفى از كتاب ابان و محمد بن سائب كلبى و ابو روق بن عطية بن حرث كتاب واحدى فراهم آورد و در آن ، موارد اتفاق نظر و اختلاف نظر آنان را مشخص نمود. بر اساس آنچه عبدالرحمان انجام داده است گاهى تنها گفته ابان است و گاهى مشترك با ديگران مى باشد)). شيخ مى گويد: ((ابان قرائتى مخصوص ‍ به خود داشت )). شيخ اسناد آن را به محمد بن موسى بن ابى مريم مى رساند كه گفت : ((قرائت را از ابان بن تغلب شنيده ام ؛ تواناتر از او قاريى نيافتم ؛ قرآن را از اول تا آخر خوانده و قرائت او را آورده است )). شيخ ادامه مى دهد: ((ابان كتابى دارد به نام ((فضائل )). - سپس سند خود را به او يادآور مى شود - و نيز داراى يك اصل است از اصول چهارصدگانه ... ابان به سال 141 در زمان حيات امام صادق (عليه السلام ) درگذشت . حضرت زمانى كه خبر مرگ او را شنيد فرمود: ((به خدا سوگند! مرگ ابان دلم را آزرد)).(1086)
    نجاشى از حسين بن سعيد بن ابى جهم نقل مى كند كه مى گفت : ((پدرم از ابان بن تغلب درباره تفسير آيه ((مالك يوم الدين ))(1087) برايم حديث نقل كرد؛ - سپس تمام تفسير آيه را آورده و مى گويد: - ابان قرائتى مخصوص به خود دارد كه در نزد قراء مشهور است )).
    محمد بن موسى بن ابى مريم مى گويد: ((من محضر ابان بن تغلب را درك كردم ؛ هرگز كسى را در قرائت تواناتر از او نديده ام . او مى گويد: تلفظ به همزه دشوار است .(1088) - سپس قرائت او را يادآور مى شود و مى گويد: - او سه كتاب كه نام هاى ((فضائل ))، ((صفين )) و ((تفسير غريب القرآن )) دارد)). ابراهيم نخعى مى گويد: ابان در تمام فنون علمى تفسير قرآن ، فقه ، حديث ، ادبيات ، لغت و نحو، سرآمد ديگران بود.
    ابان بن محمد بن ابان بن تغلب مى گويد: از پدرم شنيدم كه مى گفت : با پدرم به محضر امام صادق (عليه السلام ) شرفياب شديم ؛ چون پدرم - ابان - را ديد، دستور داد بالشى براى او گذاردند تا بر آن بنشيند؛ با او دست داد و معانقه كرد و از حال او جويا شد و به او خوش آمد گفت . اضافه مى كند: هرگاه ابان وارد مدينه مى شد، حلقه هاى درس ديگران تعطيل شده ، جملگى به سوى او روى مى آوردند و سارية النبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) را به او واگذار مى كردند. عبدالرحمان بن حجاج مى گويد: در مجلس درس ابان بن تغلب نشسته بوديم كه جوانى بر او وارد شد و گفت : اى ابا سعيد! بگو چند نفر از اصحاب پيامبر همراه على در جنگ ها شركت جستند؟ ابان گفت : گويا تو مى خواهى فضل على را از روى تعداد صحابه اى كه از او پيروى كرده اند بشناسى ؟ گفت : چنين است . ابان گفت : (ولى برعكس ) به خدا سوگند، ما فضل اصحاب پيامبر را جز از طريق پيروى آنان از على نمى شناسيم !
    ابان به ابى بلاد گفت : مى دانى شيعيان چه كسانى هستند؟ آنان كسانى هستند كه وقتى مردم پس از رسول خدا اختلاف كردند از على پيروى كردند و هنگامى كه مردم بعد از على اختلاف كردند از جعفر بن محمد پيروى كردند!
    نجاشى مى گويد: محمد بن عبدالرحمان كتاب تفسير ابان و كتاب ابو روق عطية بن حرث و محمد بن سائب را جمع كرد و از مجموع آنها يك كتاب فراهم آورد.
    از عبدالله بن خفقه رويت شده است : ابان بن تغلب گفت : روزى از كنار گروهى مى گذشتم ديدم كه به خاطر روايت من از امام صادق (عليه السلام ) بر من خرده مى گيرند؛ به آنان گفتم : چگونه مرا به خاطر روايت كردن از مردى سرزنش مى كنيد كه من از او چيزى نپرسيدم مگر اينكه فرمود: ((قال رسول الله ...)).(1089)
    از سليم بن ابو حيه روايت شده است : در محضر امام صادق بودم ؛ به هنگام رفتن ، از ايشان خدا حافظى كرده عرضه داشتم : دوست دارم تا سخنى از شما به يادگار داشته باشم ! فرمود: ((نزد ابان بن تغلب برو؛ زيرا او از من احاديث فراوانى شنيده است . هر چه را او برايت روايت كرد، تو مى توانى از من روايت كنى )).(1090)
    ابن حجر مى گويد: ((احمد، يحيى ، ابو حاتم و نسائى گفته اند: ابان ثقه است ؛ و ابن عدى مى گويد: از او رواياتى بر جاى مانده كه همه آنها درست است ؛ به شرط آن كه فردى موثق از او نقل كرده باشد. او از راستگويان در نقل روايات است ؛ هر چند شيعه مذهب است ، در نقل روايات صالح است و اشكالى در كار او نيست )). ابن حجر مى گويد: ((اين ، گفتارى منصفانه است . ابن عجلان مى گويد: ابان بن تغلب كه مردى عراقى و اهل عبادت بسيار و ثقه است ، كسى است كه براى ما روايت كرده است . و ابن عيينه نيز او را به خاطر فصاحت و بيانش ستوده است . ابو نعيم مى گويد: ابان يكى از فرهيختگان فرزانه است . عقيلى مى گويد: ابو عبدالله را شنيدم كه از عقل و ادب و صحت احاديث او ياد مى كرد. ابن سعد مى گويد: او ثقه بود. ابن حبان نيز او را از ثقات شمرده است )).(1091)
    حافظ شمس الدين داوودى مى گويد: ((او كتاب ((معانى القرآن )) را تاءليف كرد كه كتابى نيكو و با دقت است و كتابى ديگر به نام ((القراءات )) دارد. مسلم و چهار تن ديگر از اصحاب مسانيد از او نقل حديث كرده اند)).(1092)
    9. حسن بصرى
    ابو سعيد حسن بن ابوالحسن يسار بصرى ؛ پدرش غلام زيد بن ثابت انصارى بود كه از اسيران ميسان (شهركى در پايين بصره ) و مادرش خيره كنيز ام سلمه (همسر پيامبر) بود. حسن در خانه ام سلمه پرورش يافت و گفته شده است : احتمالا موقعى كه مادر او حضور نداشته ، ام سلمه به او شير داده است . نيز گفته شده كه او برده به دنيا آمد. وى به سال 22، دو سال مانده به پايان خلافت عمر، در مدينه ديده به جهان گشود. او در ((وادى قرى )) - از نواحى مدينه بر سر راه شام كه بين تيماء و خيبر واقع شده است - در آغاز ماه رجب سال 110 درگذشت .(1093) حسن ، مردى قوى اندام ، خوش سيما،(1094) زيرك و خوش گفتار بود؛ به گونه اى كه او را در فصاحت و بيان به روبة بن عجاج تشبيه مى كردند.(1095) به تعبير ابن سعد و ديگران دانشمندى جامع و فقيهى امين (1096) و عابدى ناسك بود.(1097)
    بيشتر سخنان او از امير مؤ منان (عليه السلام ) بوده است بدون اينكه به نام شريف حضرت - به جهت تقيه - تصريح كند و گاهى نيز از حضرت با كنيه ابو زينب ياد كرده است .(1098) پيشوايان حديث به روايات مرسل او اعتماد كرده اند،(1099) زيرا او جز از ثقات نقل نمى كرد. على بن مدينى مى گويد: ((مرسلات حسن ، به شرط اينكه افراد ثقه از او روايت كنند از احاديث صحيح به شمار مى آيد)). ابو زرعه مى گويد: ((من براى هر حديثى كه حسن گفته است : قال رسول الله ، اصلى صحيح يافته ام )). يونس ‍ بن عبيد مى گويد: ((از حسن سوال كردم كه : اى ابا سعيد!(1100) تو موقعى كه نقل حديث مى كنى مى گويى : پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود...، در حالى كه پيامبر را درك نكرده اى ؟ پاسخ داد: اى برادرزاده ! چيزى كه از من پرسيدى كه كسى پيش از تو نپرسيده است ؛ اگر منزلت مخصوص تو در نزد من نبود پاسخ تو را نمى دادم . من در زمانى قرار گرفته ام كه تو خود مى دانى ! - زمان فرمانروايى حجاج بر بصره - آنچه از من شنيدى كه در نقل آن ها گفتم : قال رسول الله همه از بيانات على بن ابى طالب دريافت شده است ، ولى در زمانى به سر مى برم كه نمى توانم نام على را ببرم )).(1101)
    سيد مرتضى مى گويد: ((حسن در فصاحت سرآمد بود، و در پند و اندرز دادن ، نشان بلاغت داشت و از موعظه هايى رسا و موثر و از دانشى فراوان برخوردار بود.
    سخنان او يا بيشتر آنچه در پند و اندرز و نكوهش دنياست - عينا يا از لحاظ محتوا -(1102) از سخنان امير مؤ منان على بن ابى طالب (عليه السلام ) برگرفته شده است ؛ چه اينكه آن حضرت الگويى فرزانه است ))؛ لذا از وى حكمت ها و پندهايى ارزشمند نقل كرده است . سيد مرتضى ادامه مى دهد: ((هرگاه حسن - در زمان بنى اميه - مى خواست از امير مؤ منان چيزى نقل كند مى گفت : ابو زينب فرموده است ...))(1103)
    شيخ فريد الدين عطار نيشابورى مى گويد: ((و ارادت او به على بوده است و در علوم رجوع باز به او كرده است و طريقت از او گرفت )).(1104)
    ابان بن ابى عياش درباره حسن گفتارى دارد كه بر اعتلاى او در ولايت امير مؤ منان (عليه السلام ) دلالت دارد. مى گويد: ((وقتى سليم بن قيس ‍ هلالى كتاب خود را به او سپرد و به او توصيه كرد كه جز به خواص شيعيان نشان ندهد، با نخستين كسى كه پس از ورود به بصره برخورد كردم حسن بن ابى الحسن بصرى بود و او آن زمان از دست حجاج متوارى بود و حسن بصرى در آن روزگار از شيعيان على بن ابى طالب (عليه السلام ) به شمار مى رفت و بلكه در تشيع از پيشگامان بود و افسوس مى خورد كه توفيق يارى آن حضرت را نيافته است ؛ در ضلع شرقى خانه ابو خليفه حجاج بن ابى عتاب ديلمى با او خلوت كردم و كتاب را بر او عرضه داشتم ؛ او گريست و سپس گفت : در احاديث او چيزى جز حق وجود ندارد و من تمام آنها را از پيروان موثق على و ديگران شنيده ام )).(1105)
    next page

    fehrest page


    back page

  7. #27
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    شايان ذكر است كه او احاديث امير مؤ منان (عليه السلام ) را از طريق اصحاب ثقه آن حضرت دريافت كرده بود؛ نه به صورت مستقيم و بى واسطه ؛ زيرا او زمانى در مدينه حضرت را درك كرده بود كه از لحاظ سن در شرايطى نبوده كه بتواند از حضرت اخذ حديث كند چه اينكه در آن زمان كودكى نابالغ بود و پس از آن هم كه امام از مدينه به عراق هجرت فرمود او ديگر حضرت را ملاقات نكرد (اين امر در آينده روشن خواهد شد.)
    درباره سه امر بر حسن بصرى خرده گرفته اند:
    1. تدليس در نقل حديث ؛ كه احيانا در سند يا متن تغيير مى داد؛
    2. انحراف او از امير مؤ منان ؛ كه بعدا پشيمان شد؛
    3. قَدَرى بودن ، چون گفته است : هر كه عقيده به ((قدر)) را انكار كند، كافر است .
    اكنون به بررسى اين اتهامات و ارزيابى هر يك از آنها مى پردازيم :
    1. تدليس ؛
    ابن حجر مى گويد: ((در بسيارى از موارد، احاديث را مرسل نقل مى كرد و دست به تدليس مى زد. بزاز مى گويد: از گروهى حديث نقل مى كرد كه از آنان حديث نشنيده بود؛ مجاز گويى مى كرد و مى گفت : ((حدثنا و خطبنا)) يعنى مطلب را به خودش نسبت مى داد در حالى كه مقصودش گروهى از پيروانش بودند كه در بصره حديث را شنيده يا در جلسه خطبه حضور داشتند)).(1106)
    از ابو زرعه پرسيدند: آيا حسن از بدريون (صحابه اى كه در جنگ بدر شركت داشتند) حديث شنيده است ؟ گفت : ((آنان را ديده است ؛ عثمان و على را درك كرده است )). سوال شد: آيا از آن دو، حديثى هم شنيده است ؟ گفت : ((نه ، على را در مدينه ديده است و پس از آنكه على به كوفه و بصره هجرت كرد ديگر حسن با او ملاقات نكرد)).
    على بن مدينى مى گويد: ((او على را نديد مگر زمانى كه حضرت در مدينه حضور داشت ؛ و حسن (در آن زمان ) پسرى خردسال بود. او نه از جابر بن عبدالله و نه از ابو سعيد خدرى و نه از ابن عباس ، (از هيچ كدام ) حديثى نشنيده است حتى ابن عباس را هرگز نديده است ؛ زيرا هنگامى كه ابن عباس در بصره اقامت داشت ، حسن در مدينه بود. و اما اينكه مى گويد: ابن عباس براى ما در بصره خطبه اى ايراد كرد، (مجازگويى است و) مقصودش اين است كه براى مردم بصره خطبه خواند؛ مانند گفتار كسى كه مى گويد: فلانى بر ما وارد شد، ولى مقصودش اين است كه به شهر ما و بر خانواده ما وارد شد - ابن مدينى ادامه مى دهد: - از ابو موسى هم حديثى نشنيده است و ابو حاتم و ابو زرعه گفته اند: ابو موسى را نديده است )).
    ابن مدينى مى گويد: ((از حسن روايت شده كه سراقه براى آنان حديث گفته است . - اضافه مى كند: - طبع انسان از پذيرش اين اسناد ابا دارد كه حسن از سراقه حديث شنيده باشد مگر اينكه معناى آن اين باشد كه مردم برايش نقل كرده اند - كه همين توجيه پذيرفته تر است - نيز ترمذى مى گويد: حديث شنيدن حسن از على به اثبات نرسيده است )).(1107)
    اين است مجموعه تهمت اول كه پاسخ آن قبلا روشن شد و گفتيم كه او جز از ثقه - به صورت مرسل - روايت نمى كرد و به همين جهت است كه ابن مدينى و ابو زرعه و ديگران گفته اند: ((مرسلات حسن همه اش صحيح و داراى پايه و اساسى ثابت است كه بزرگان آن را به درستى يافته اند)).(1108)
    او در نام بردن رجال سند محذور داشت به ويژه اگر حديث از امير مؤ منان على (عليه السلام ) با يكى از اصحاب معروف آن حضرت بود.
    طبرى مى گويد: ((حسن ، فقيهى فاضل است كه در صحت احاديثى كه نقل كرده است هيچ شبه اى نيست ؛ او مراسيل زيادى دارد و روايات فراوانى را از افرادى ناشناخته و از نوشته هايى كه از آن افراد به دست او رسيد، فرا گرفته و نقل كرده است . از مساور نقل شده است : به حسن گفتم : اين احاديث را از چه كسانى شنيده اى ؟ پاسخ داد: از كتابى در نزد خودم كه (محتواى ) آن را از رجالى فرا گرفته ام !)). محقق تسترى به دنبال اين سخن مى گويد: ((شايد اين سخن اشاره باشد به كتاب سليم بن قيس هلالى كه به دست او رسيده و آن را از ابان بن ابى عياش - چنان كه گذشت - شنيده بود. - در پايان مى گويد: - اين مرد - حسن بصرى - چنان كه ديديد درباره اش اختلاف نظر است ، ولى شايسته است كه گفته شود: انسانى صالح و باتقوا بوده و تقيه مى كرده است )).(1109)
    2. انحراف از خط امام ؛
    منشاء اين تهمت حكاياتى است كه بيشتر به خرافات شبيه است . يكى از آنها روايت مرسلى است كه صاحب كتاب ((احتجاج )) آن را چنين نقل كرده است : ((امير مؤ منان (عليه السلام ) پس از جنگ جمل از كنار حسن بصرى - كه مشغول وضو گرفتن بود - گذشت . فرمود: اى حسن ! كامل وضو بگير. گفت : اى امير مؤ منان ! ولى تو ديروز مردانى را كشتى كه شهادتين را بر زبان جارى كرده بودند و نمازهاى پنج گانه را به جا مى آوردند و وضويشان را كامل مى گرفتند! امير مؤ منان به او فرمود: چه مانعى تو را باز مى دارد از اينكه دشمنان ما را بر ضد ما كمك كنى ؟ گفت براى نبرد خارج شدم ، ولى شك نداشتم كه تخلف از حكم ام المومنين عايشه كفر است و چون نزديك خريبه (محل وقوع جنگ جمل ) رسيدم ، منادى مرا صدا زد و گفت : اى حسن ! برگرد؛ چرا كه قاتل و مقتول اين جنگ هر دو در دوزخند! حضرت فرمود: راست گفته است . او برادرت ابليس بوده است . قاتل و مقتول از آنان (اصحاب جمل ) البته در آتشند)).(1110)
    همچنين قطب راوندى مرسلا نقل كرده است كه : ((امير مؤ منان (عليه السلام ) به حسن فرمود: اى لفتى ! كامل وضو بگير!(1111) گفت : ولى تو ديروز مردانى را به قتل رساندى كه وضوى كامل مى گرفتند! حضرت فرمود: و تو به خاطر آنان دلتنگ شدى ؟ گفت : آرى ، فرمود: خداوند دل تنگى تو را طولانى سازد و حزن تو را افزون كند. گفته اند: پس از آن هميشه حسن را اندوهگين و گرفته مى ديديم گويا از دفن عزيزى برگشته است يا خربنده اى را مى ماند كه الاغ خود را گم كرده است ؛ و در اين باره وقتى از خودش پرسيدند گفت : دعاى مرد صالح در من كارگر افتاد)).(1112)
    ابن ابى الحديد حسن بصرى را در شمار كسانى كه با امير مؤ منان (عليه السلام ) دشمن بودند آورده مى گويد: ((حماد از حسن روايت كرده كه گفت : اگر على در مدينه مى ماند و خرماى خشك مى خورد از آن بهتر بود كه در اين امر - جنگ جمل - وارد شود. از او روايت كرده اند كه او از كسانى بود كه على را در جنگ يارى نكردند؛ و نيز از او روايت شه كه گفت : على (عليه السلام ) او را در حالى كه وضو مى گرفت ديد، حسن وسواس داشت و آب زيادى را بر اعضاى وضو مى ريخت . حضرت به او گفتند: اى حسن آب زيادى ريختى ! گفت : آنچه امير المومنين از خون مسلمانان ريخته بيش از اين است ؟ حضرت فرمود: گويا اين كار ناراحتت كرده است ؟ گفت : آرى . امام فرمود: پس هميشه هم چنان بمان ! مى گويند: حسن پس از آن تا آخر عمر همواره عبوس ، پژمرده و گرفته بود)).(1113)
    اين تمام آن چيزى است كه درباره انحراف او از خط امير مؤ منان (عليه السلام ) گفته اند. تمام اين ها رواياتى است كه نه تنها سند ندارند، بلكه داراى تناقض و تضاد هستند. ابن ابى الحديد نيز - چنان كه در آينده خواهد آمد - به شدت آنها را مورد انكار قرار داده است . خوشبختانه (از آنجا كه دروغگو فراموش كار است ) جعل كننده اين روايات گويا فراموش ‍ كرده كه حسن بصرى در آن روزگار - كه جوانكى بيش نبود - هنوز از جايگاه اجتماعى برخوردار نبوده است . ثانيا روز جنگ جمل در بصره نبوده است و پس از آن هم - جز در ايام پيرى ، در دوران خلافت عبدالملك بن مروان و پس از آن - به عراق سفر نكرده است . اين نكته از روايت وراق روشن مى شود كه مى گويد: ((جابر بن زيد يگانه مرد بصره بود تا اينكه حسن وارد بصره شد همچون مردى كه گويى از سفر آخرت آمده است )).(1114) اين در حالى بود كه جابر بن زيد به سال 93 يا 103 وفات يافته بود.
    حسن در زمان قتل عثمان هنوز بالغ نشده بود. ابن سعد مى گويد: ((حسن در آن روز 14 سال داشت ، ابو رجاء مى گويد: به حسن گفتم : چه وقت در مدينه بودى ؟ گفت : روزهاى جنگ صفين . گفتم كى بالغ شدى ؟ گفت : يك سال پس از صفين !)).(1115) ابن عباس مى گويد: ((او در سال 37 نشانه هاى بلوغ را در خود ديد و بعد از صفين بود كه بالغ شد)).(1116)
    بنابراين اولا به هنگام جنگ جمل او نوجوانى نزديك به سن بلوغ ، سنين 14 يا 15 سالگى بوده است . علاوه بر اين ، در زمان جنگ جمل در مدينه بود و به عراق نيامده بود.(1117)
    در اينجا بخش هايى از سخنان ابن ابى الحديد را در اين باره از نظر مى گذرانيم . ابن ابى الحديد مى گويد: ((اصحاب ما اين تهمت را از دامن او پاك كرده و منكر آن هستند و مى گويند: او از محبان امير مؤ منان (عليه السلام ) بوده و او را بزرگ مى داشت . ابو عمرو بن عبدالبر در كتاب ((استيعاب )) روايت كرده است كه شخصى از حسن درباره امير مؤ منان جويا شد؛ گفت : يا لكع !(1118) به خدا سوگند او تيرى بود كه از كمان الهى رها شد و درست بر قلب دشمنان خدا نشست . او ربانى اين امت و صاحب فضيلت و داراى سابقه در اسلام و خويشاوند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود. از اجراى فرمان الهى هرگز غفلت نورزيد و در راه دين خدا كوتاه نيامد و اموال الهى را چپاول نكرد؛ حقوق واجب قرآن را ادا كرد و از رهگذر آن به باغ هاى سرسبز و خرم نايل آمد. آرى او على بن ابى طالب است . واقدى روايت مى كند: از حسن درباره امير مؤ منان - در حالى كه گمان مى كردند او از امام روى گردان است ، ولى چنان نبود - پرسيدند گفت : چه بگويم درباره كسى كه چهار ويژگى را در خود فراهم آورده بود: 1. سپرده شدن تبليغ سوره برائت به او؛ 2. سخن پيامبر درباره او هنگام جنگ تبوك (1119) كه اگر جز نبوت كاستى ديگرى داشت ذكر مى فرمود (يعنى على ، جامع تمامى صفات يك پيامبر است جز جنبه وحى رسالى )؛ 3. سخن پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره او كه فرمود: ((الثقلان كتاب الله و عترتى ))؛ 4. هيچ امرى بر او فرمان نراند، ولى بر غير او (ديگر خلفا) فرمان راندند)).
    ابان بن ابى عياش نقل مى كند: ((نظر حسن بصرى را درباره امير مؤ منان پرسيدم . گفت : درباره او چه بگويم ! او داراى سابقه در اسلام ، فاضل ، عالم ، حكيم ، فقيه صاحب نظر، صحابى ، يار و ياور پيامبر، امتحان ديده ، زاهد، قاضى و خويشاوند نزديك پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود. على در كار خود على بود! رحمت و درود خداوند بر على باد (رحم الله عليا و صلى عليه .) گفتم : اى ابو سعيد! آيا جمله ((صلى عليه )) براى غير پيامبر به كار مى برى ؟ گفت : هرگاه از مسلمانان نامى به ميان آمد براى آنان طلب رحمت كن و بر پيامبر و آل او درود فرست . على بهترين آل پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ! گفتم : يعنى او از حمزه و جعفر برتر است ؟ گفت : آرى . گفتم : از فاطمه و فرزندانش چطور؟ گفت : آرى از آنان هم برتر است ، به خدا سوگند برترين آل محمد است ؛ چه كسى مى تواند شك كند كه او برتر از آنان است در حالى كه خود پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: و اءبو هما خير منهما: پدرشان از آن دو - امام حسن و امام حسين - برتر است ؛ بر او انگ شرك نخورد و هرگز شراب ننوشيد و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) خودش به فاطمه عليها السلام فرمود: تو را به ازدواج بهترين فرد امتم در آوردم . اگر در امت پيامبر فرد ديگرى بهتر از او يافت مى شد او را استثنا مى كرد. هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) ميان مسلمانان پيمان برادرى برقرار ساخت ، خود با على پيمان برادرى بست و رسول خدا هم خودش بهترين مردم است و هم بهترين برادر را انتخاب نمود. گفتم : اى ابو سعيد! پس اين سخنى كه از تو نقل مى كنند كه درباره على گفته اى چيست ؟ گفت : اى برادرزاده ! به اين وسيله جان هود را از دست اين جباران حفظ مى كنم ، كه اگر اينچنين نبود جسدم را بر روى چوب هاى تابوت مى ديدى )).(1120)
    3. قَدَرى بودن ؛
    ابوالفتح محمد بن على كراجكى (متوفاى 449) مى گويد: ((حجاج بن يوسف به حسن بصرى ، واصل بن عطاء، عمرو بن عبيد و عامر شعبى نامه اى نوشت و نظر آنان را درباره ((قضا و قدر)) جويا شد. حسن در پاسخ نوشت : من در اين باره چيزى جز آنچه على بن ابى طالب (عليه السلام ) گفته است نمى دانم ؛ او فرمود است : اى فرزند آدم ! آيا گمان دارى آنكه تو را از انجام معصيت باز داشته است ، تو را دچار مصيبت مى كند؟ (چنين نيست ) بلكه تو خود مايه مصيبت خود هستى و ساحت خداى (متعال ) از آن پيراسته است . واصل نيز پاسخ داد: چيزى جز آنچه على بن ابى طالب (عليه السلام ) گفته است نمى دانم . او فرموده است : آنچه به سبب آن خدا را سپاس مى گويى ، از خداست و آنچه كه بر اثر آن از خدا طلب آمرزش مى كنى از توست . عمرو جواب داد: چيزى جز آنچه على بن ابى طالب فرموده نمى دانم . او گفته است : اگر گناهى كه بنده مرتكب مى شود از پيش معلوم بود و بنده به طور اجتناب ناپذير بايستى آن را انجام مى داد، هر آينه گنهكار در كشيدن رنج عقوبت ، مورد ستم قرار گرفته بود. شعبى در پاسخ گفت : چيزى جز آنچه على بن ابى طالب (عليه السلام ) فرموده ، نمى دانم . او مى گويد: آنكه راه را به تو نشان داده ديگر تو را در تنگنا قرار نخواهد داد. حجاج چون پاسخ ‌ها را خواند گفت : عجب است . اين جواب ها را از سرچشمه اى زلال گرفته اند)).(1121)
    سيد مرتضى درباره او مى گويد: ((يكى از متقدمان كه آشكارا به عدل الهى اعتقاد داشت ، حسن بن ابى الحسن بصرى است . او مى گويد: هر كس ‍ گمان برد كه گناهان به دست خداى عزوجل انجام مى گيرد روز قيامت با چهره اى تاريك محشور خواهد شد. سپس اين آيه را تلاوت كرد: و يوم القيامة ترى الذين كذبوا على الله وجوههم مسودة .(1122) - در ادامه سخنان زيادى از او در اين باره نقل كرده سپس مى گويد: - ابوبكر هذلى (1123) رويت كرده است كه مردى به حسن گفت : شيعيان مى پندارند كه با على (عليه السلام ) دشمن هستى ! او سرش را پايين انداخت و مدت زيادى گريست ؛ آنگاه سرش را بلند كرد و گفت : ديروز از ميان شما مردى رخت بر بست كه تيرى رها شده از سوى خداوند عزوجل بر قلب دشمنانش بود؛ ربانى اين امت و صاحب شرف و كمال و خويشاوند نزديك پيامبر بود. او از فرمان خدا سر نتابيد و از حق غفلت نورزيد و اموال الهى را به تاراج نبرد. به احكام قرآن - چه به نفعش بود و چه بر ضررش - عمل كرد و از اين رهگذر به باغ هايى سرسبز و خرم دست يافت )).
    سيد مرتضى مى گويد: ((روزى على بن الحسين (عليه السلام ) بر حسن بصرى - در حالى كه كنار حجر اسماعيل داستان مى گفت - وارد شده فرمود: آيا خودت را براى مرگ راضى ساخته اى ؟ گفت : نه . حضرت فرمود: براى حسابرسى در روز قيامت عملى فراهم آورده اى ؟ گفت : نه . فرمود: آيا جاى ديگرى غير از اين دنيا براى عمل سراغ دارى ؟ گفت : نه . فرمود: آيا خداوند در زمين پناه گاهى غير اين خانه (كعبه ) براى بندگان دارد؟ عرض كرد: نه . حضرت فرمود: پس چرا مردم را از طواف باز مى دارى ؟)).(1124) همين حديث را ابن خلكان با تبديل ((يا حسن )) به ((يا شيخ )) روايت كرده و در پايان اضافه مى كند: ((حسن بعد از آن ديگر به داستان سرايى ننشست )).(1125)
    ابو محمد حسن بن على بن شعبه حرانى - از دانشمندان مشهور قرن چهارم - مى گويد: ((حسن بصرى نامه اى نوشت كه آن را خدمت سبط اكبر حسن بن على فرستاد و نظر حضرت را درباره قَدَر و استطاعت بندگان جويا شد،(1126) كه در مقدمه آن ، سخنانى است كه كاشف از علاقه قلبى و اعتقاد راسخ درونى او نسبت به اهل بيت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) است . در آن نامه آمده است : اما بعد، شما اى هاشميان كه كشتى هاى شناور در امواج خروشانيد و پرچم هاى برافراشته درخشانيد؛ يا به سان كشتى توحيد كه مومنان در آن نشسته و مسلمانان به بركت آن نجات يافته اند. اى پسر رسول خدا! اكنون كه جمعى در مساءله قضا و قدر و استطاعت به اختلاف نظر رسيده ايم و دچار سرگردانى شده ايم ؛ اين نامه را به محضرت نوشتم تا نظر خويش و پدرانت را درباره اين موضوع ابراز دارى ، چه اينكه علم شما از علم خداوند است و شما گواهان بر اعمال مردميد، و خداوند گواه بر شما؛ ذرية بعضها من بعض والله سميع عليم .(1127)
    مرحوم صدوق در ((امالى )) از ابو مسلم نقل مى كند كه گفت : ((با حسن بصرى و انس بن مالك ره راه افتاديم تا اينكه به در خانه ام سلمه رسيديم . انس جلوى در نشست و من با حسن وارد خانه شديم . شنيدم كه حسن مى گفت : السلام عليك يا اماه و رحمة الله و بركاته . ام سلمه پاسخ داد: و عليك السلام ؛ تو كه هستى پسرم ؟ گفت : من حسن بصرى ام . گفت : چرا اينجا آمده اى ؟ گفت : آمده ام تا حديثى را كه از پيامبر درباره على بن ابى طالب شنيده اى برايم نقل كنى . ام سلمه گفت : به خدا سوگند اكنون برايت حديثى نقل مى كنم كه با همين دو گوشم - كه اگر دروغ گفته باشم كر شوند - از پيامبر شنيده ام و با دو چشم خود - كه اگر دروغ گفته باشم كور شوند - ديده ام و با قلب خود دريافتم كه اگر خلاف اين باشد خداوند بر قلبم مهر - خاموشى - نهد، و زبانم لال شود، اگر نشنيده باشم از رسول خدا كه به على بن ابى طالب فرمود: اى على ! هر كسى كه بميرد و منكر ولايت تو باشد، در حالى بر خدا وارد خواهد شد كه بتى پرستيده و در مقابل صنمى سر خم كرده باشد))؛ يعنى مشرك خواهد مرد. ابو مسلم مى گويد: ((در اين هنگام حسن بصرى را ديدم كه مى گفت : الله اكبر، شهادت مى دهم كه على مولاى من و مولاى همه مومنان است . چون حسن از خانه خارج شد، انس بن مالك به او گفت : چه شده است كه تو را تكبير گويان مى بينم ؟ گفت : از ام سلمه خواستم حديثى را كه از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره على شنيده است بازگو نمايد و او به من چنين و چنان ... گفت : لذا تكبير گفتم و شهادت دادم كه على مولاى من و هر مومنى است . ابو مسلم مى گويد: در اين هنگام از انس بن مالك شنيدم كه مى گفت : گواهى مى دهم كه اين حديث را سه يا چهار بار از رسول خدا شنيده ام )).(1128)
    درباره اتهام اعتقاد به قَدَر - بر اساس تفسير اهل عدل (1129) - در گذشته ديديم سيد مرتضى درباره او گفت : ((يكى از متقدمان كه آشكارا به عدل الهى عقيده داشت حسن بصرى بود؛ او گفته است : همه چيز بر اساس قضا و قدر الهى است مگر گناهان ))،(1130) ولى اين نسبت به مذاق اشاعره - كه بيشتر اهل سنت اند - خوش نيامده است و نتوانسته اند آن را درباره فردى چون حسن بصرى كه پيشوايى مسلم نزد همگان است بپذيرند؛ لذا دست به تاءويل سخن او در اين خصوص زده اند و يا آن را بر نظر قديمش - كه به زعم آنان از آن توبه كرده و به نظر مورد پسند ايشان بازگشت كرده است - حمل نموده اند.
    ابو عبدالله ذهبى مى گويد: ((اما نسبت به مساءله قدر، در حديث صحيح وارد شده كه او - حسن - از آن نظر برگشته است و اين سخن ، تنها سبق لسانى بوده كه از وى صورت پذيرفته است )).(1131)
    ابن سعد از حماد بن زيد از ايوب نقل مى كند كه گفت : ((بارها با حسن درباره مساءله قدر بحث و جدل كردم تا اينكه بالاخره او را از دستگاه حاكمه ترساندم و او گفت : از امروز به بعد دوباره به اين نظر باز نخواهم گشت ))؛ از ابو هلال نقل مى كند كه گفت : ((حُمَيد و ايوب را ديديم كه باهم گفت و گو مى كردند؛ شنيدم حميد به ايوب گفت : روا داشتم كه دچار زيان گرديم ، ولى حسن سخنى را كه گفت ، نمى گفت : ايوب گفت : يعنى مساءله قدر را!))(1132)
    عبدالكريم شهرستانى مى گويد: ((نوشته اى را ديدم كه به حسن بصرى نسبت داده شده و آن را خطاب به عبدالملك بن مروان نوشته است .(1133) اين نامه در پاسخ عبدالملك بود و نظر او را درباره جبر و قَدر جويا شده بود و او پاسخى موافق مذهب قدريه داده و در آن به آياتى از قرآن و دلايلى عقلى استدلال كرده بود)). شهرستانى مى گويد: ((احتمالا اين رساله از واصل بن عطاء است وگرنه ، حسن كسى نيست كه با سلف (در اينكه قدر و خير و شر آن از خداست ) مخالفت ورزد چه اينكه اين مطلب نزد سلف تقريبا مورد اتفاق است - شهرستانى اضافه مى كند: - مايه تعجب است كه عبارت ((الخير و الشر كله و من الله )) را كه در متن روايت آمده است بر بلا و عافيت ، شدت و رخاء، مرض و شفا، مرگ و زندگى و ديگر افعال الهى حمل كنند، ولى بر خير و شر و حَسن و قبيح كه هر دو از جهت اكتساب بندگان صادر مى شود، حمل نگردد؛ و عده اى از معتزله نيز در مقالاتشان او را از اصحاب خود دانسته اند)).(1134)
    حسن بصرى درباره تفسير نظرياتى معروف دارد؛ كه مشهورترين روايات آن از طريق عمرو بن عبيد معتزلى (متوفاى 144) نقل شده است . ثعلبى در تفسير ((الكشف و البيان )) از آن استفاده كرده است و بقايايى از آن در ((تاريخ طبرى )) با همين سند موجود است : ابن حميد از سلمه از ابن اسحاق از عمرو بن عبيد از حسن ... شواخ مى گويد: ((چنين به نظر مى رسد كه طبرى نقل هاى ابن اسحاق را - چنان كه فواد سزگين گفته است - به كار مى برده است . مقدار زيادى از اين تفسير در لابه لاى كتاب هاى تفسيرى نيز به جاى مانده است )).(1135) او علاوه بر اين - طبق گفته عادل نويهض - دو كتاب ديگر به نام هاى ((نزول القرآن )) و ((العدد فى القرآن )) نيز دارد.(1136)
    10. علقمة بن قيس
    كنيه او ابو شِبْل يا ابو شُبَيل نخعى كوفى است ؛ عبدالله بن مسعود اين كنيه را براى او انتخاب نمود؛ زيرا علقمه عقيم بود و داراى فرزند نشد. او در زمان حيات پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) ديده به جهان گشود. از امير مؤ منان (عليه السلام )، ابن مسعود - كه استاد او بود - حذيفه ، ابو درداء و سلمان نقل حديث كرده است ؛ و راويان از وى ، پسر برادرش ‍ اسود بن يزيد بن قيس ، پسر خواهرش ابراهيم بن يزيد نخعى ، ابراهيم بن سويد نخعى ، عامر شعبى و ابو وائل شقيق بن سلمه هستند.
    او در جنگ صفين در كنار امير مؤ منان (عليه السلام ) بود؛ آن قدر جنگيد كه شمشيرش به خون آغشته گرديد و پايش آسيب ديد و برادرش ابى بن قيس شهيد شد و به اين دليل كه زياد نماز مى گزارد به او ((ابو الصلاة )) مى گفتند. نصر بن مزاحم مى گويد: ((پاى علقمة بن قيس فقيه آسيب ديد و او مى گفت : من پايم را سالم تر از اين نمى خواهم ؛ زيرا به وسيله آن اميد ثواب از پروردگار را دارم . آرزو داشتم برادرم و برخى از مومنان را در خواب ببينم كه ديدم و به برادرم گفتم : چگونه وارد آن جهان شدى ؟ گفت : ما و دشمنانمان با هم ملاقات كرديم و در محضر الهى با يك ديگر به احتجاج پرداختيم و ما بر آنان پيروز شديم ؛ از زمانى كه به خود آمده ام چنان شادمانى به خود نديده ام كه با اين خواب به من دست داد)).(1137)
    خطيب مى گويد: ((علقمه يكى از پيشگامان فقه و حديث بود و همراه امير مؤ منان (عليه السلام ) وارد مدائن شد و با او در جنگ نهروان شركت نمود. اعمش از مسلم بطين روايت مى كند كه علقمه در جنگ نهروان با امير مؤ منان (عليه السلام ) بود، و شمشيرش را از خون (دشمان ) رنگين كرده بود. همچنين در جنگ صفين شركت جست )).(1138)
    او در غزوه خراسان شركت جست و سپس مدت دو سال در خوارزم اقامت گزيد و به مرو رفت و در آنجا نيز مدتى ماند. ابن سعد مى گويد: ((در آنجا نيز دو سال اقامت داشت )).
    next page

    fehrest page


    back page

  8. #28
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    علقمه ، عبدالله بن مسعود را خوب مى شناخت و يكى از شش شاگرد عبدالله بود كه به مردم قرآن و سنت مى آموختند و مردم از نظريات آنان بهره مند مى شدند.(1139) او از نظر هدايتگرى ، شخصيت و بزرگوارى ، شبيه ترين مردم به عبدالله بن مسعود بود. ابو مثنى رياح مى گويد: ((اگر علقمه را درك كردى ، از اينكه عبدالله را درك نكردى ضرر نكرده اى ؛ زيرا علقمه از نظر هيبت و وقار و هدايتگرى شبيه ترين مردم به اوست ؛ و اگر توانستى ابراهيم را درك كنى ، از اينكه علقمه را درك نكرده اى دچار خسران نخواهى بود؛ او - طبق گفته آنان - از زمره علماى ربانى بود)). ابن مسعود از قرائت علقمه خرسند مى شد و مورد پسندش بود. وى نواى دلنشينى داشت و عبدالله همواره به او مى گفت : جانت به سلامت ، ما را از نواى قرائت خود راحتى بخش ! چه اينكه از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: ((نواى زيبا و دلنشين مايه زينت قرآن است )). نيز عبدالله به او مى گفت : ((جانت به سلامت ، قرآن را با ترتيل بخوان !)). همچنين درباره او مى گويد: ((همه آنچه را كه من خوانده و تعليم داده ام ، علقمه مى خواند و آموزش مى دهد)). شعبى مى گويد: ((اگر خداوند اهل خانه اى را براى بهشت آفريده باشد بايد خانواده علقمه و اسود باشند)).
    علقمه حافظه نيرومندى داشت . او مى گويد: ((به آنچه در جوانى حفظ كردم ، چنان حضور ذهن دارم كه گويا از روى ورقه اى مى خوانم )).
    او از پذيرش هداياى اميران و پادشاهان ابا داشت و مى گفت : ((من از دنياى آنان بهره اى نمى برم مگر آنكه آنان از دين من بهره بيشترى ببردند)). ابن سعد از ابراهيم نخعى نقل مى كند كه گفت : ((ابو برده (پسر ابو موسى اشعرى ) اسم او را در هياءتى كه قرار بود پيش معاويه بروند نوشت ، ولى علقمه به او نوشت : نام مرا پاك كن ، پاك كن . وقتى بصره و كوفه زير فرمان ابن زياد قرار گرفت از ابو وائل خواست كه همراه او باشد. ابو وائل مى گويد: براى مشورت نزد علقمه آمدم ، او به من گفت : بدان كه تو هر چند از معاشرت با آنان بهره ببرى ، آنان از تو بهره بيشترى خواهند برد)).
    او مى گفت : ((در گفت و گو و مذاكره علمى بنشينيد؛ زيرا حيات علم به مذاكره و يادآورى آن است )). او ثقه و كثير الحديث بود؛ همه بر وثاقت او اتفاق نظر دارند. او با خانواده اش خوشرفتار بود. از جمله خوشرفتارى هايش اينكه به همسرش مى گفت : از آن چيز گوارا و خوش ‍ خوراك بياور. اشاره به آيه فان طبن لكم عن شى ء منه نفسا فكلوه هنيئا مريئا؛(1140) اگر از آنچه از طيب خاطر و رضايت قلبى به شما دادند، آن را بخوريد و گواراتان باد)). او در كوفه ، زمان فرمانروايى عبيدالله بن زياد در دوران خلافت يزيد به سال 62 درگذشت .(1141)
    شيخ طوسى در كتاب ((رجال )) او را از اصحاب امير مؤ منان (عليه السلام ) به شمار آورده است .(1142) كشى مى گويد: ((علقمه فقيه در دين ، قارى قرآن و عالم به فرائض بود؛ در جنگ صفين شركت جست و يكى از پاهايش آسيب ديد كه از آن ناحيه مى لنگيد. برادرش حارث نيز فقيهى جليل القدر بود و برادر ديگرش ابى بن قيس در جنگ صفين به شهادت رسيد)).(1143)
    علقمه از جمله ثقات ده گانه اى است كه از اصحاب خاص امير مؤ منان (عليه السلام ) شمرده مى شوند. ثقة الاسلام كلينى در كتاب ((الرسائل )) از على بن ابراهيم قمى نقل مى كند: ((امير مؤ منان (عليه السلام ) پس از بازگشت از جنگ نهروان نامه اى نوشت و در آن موضع خود را نسبت به حكومت بر مومنان بيان داشت و اصحاب ثقه و مقرب خود را بر آن گواه گرفت و به كاتب خود عبيدالله بن ابو رافع (1144) دستور داد كه آن را در اجتماع بر مردم بخواند. - مى گويد: - حضرت كاتب خود عبيدالله بن ابو رافع را خواست و به او فرمود: ده نفر از افراد مورد اعتماد مرا فرا خوان . گفت : نام آنان را بفرماييد. حضرت فرمود: اصبغ بن نباته ، ابو طفيل عامر بن واثله كنانى ، زربن حُبَيش اسدى ، جويرية بن مسهر عبدى ، خندف بن زهير اسدى ، حارثة بن مضرب هَمْدانى ، حارث بن عبدالله اعور همدانى (مصباح نخعى )؛(1145) علقمه بن قيس ، كميل بن زياد و عمير بن زراره . آنگاه ، آنان بر حضرت وارد شدند)).(1146)
    فضل بن شاذان او را از تابعان بزرگ و از روسا و زهاد شمرده است . كشى از فضل روايت مى كند: ((برخى از تابعان بزرگ و روسا و زهاد ايشان عبارتند از: جندب بن زهير، عبدالله بن بديله ، حجر بن عدى ، سليمان بن صرد، مسيب بن نجيه ، علقمه ، اءشتَر، سعيد بن قيس و امثال آنان كه فراوان بودند، ولى در جنگ از بين رفتند. پس از آن نيز افزون گرديده تا اينكه همراه امام حسين (عليه السلام ) و پس از وى به شهادت رسيدند)).
    11. محمد بن كعب قرظى (1147)
    كنيه اش ابو حمزه و بنا بر قولى ابو عبدالله مدنى است ؛ ابتدا در كوفه و سپس در مدينه سكونت كرد. در ((خلاصه )) آمده است : ((در مدينه و سپس ‍ در كوفه بود. او يكى از دانشمندان (برجسته ) بود. ابن عون ، مى گويد: من كسى را از قرظى داناتر به تاءويل قرآن نديده ام )).(1148) ابن سعد در شرح حال ابو برده مى گويد: ((از پيامبر روايت نموده كه حضرت فرمود: مردى از دو گروه كاهنان خواهد آمد و قرآن را چنان خواهد آموخت كه كسى پس از وى چنان نياموخته باشد. ربيعه مى گويد: ما پيش خود مى گفتيم : او محمد بن كعب قرظى است ؛ زيرا مقصود از دو گروه كاهنان دو قبيله بنى قريظه و بنى نضير بودند)).(1149)
    ابن حجر مى گويد: ((او از على بن ابى طالب ، عبدالله بن مسعود، ابوذر، ابو الدرداء، زيد بن ارقم ، عبدالله بن عباس ، عبدالله بن جعفر بن ابى طالب ، براء بن عازب ، جابر بن عبدالله ، اءنس و ديگران نقل حديث كرده است . ابن سعد در ((طبقات )) مى گويد: او فردى ثقه ، كثيرالحديث و پرهيزگار بود. عجلى مى گويد: از مردم مدينه ، تابعى ، ثقه ، مردى صالح و عالم به قرآن بود. ابن حبان مى گويد: او از بزرگان مدينه از نظر علمى و فقهى بود. به سال 108 در سن 78 سالگى درگذشت . گفته اند: در حادثه سقوط سقف مسجد النبى به همراه گروهى در زير آوار جان داد)).(1150)
    يك نكته ؛
    ترمذى مى گويد: ((از قتيبه شنيدم كه مى گفت : گفته اند كه محمد بن كعب در زمان حيات پيامبر متولد شد!)). ابن حجر مى گويد: ((اين سخن حقيقت ندارد. آن كه در مزان حيات پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) متولد شده پدرش بود، اما خودش در اواخر خلافت امير مؤ منان على (عليه السلام ) به سال 40 متولد گرديده است ))،(1151) ولى با توجه به اينكه او از امير مؤ منان ، ابن مسعود، ابوذر و امثال آنان روايت كرده ، بايستى ولادت او خيلى پيش از سال 40 بوده باشد؛ خصوصا اينكه تصريح شده او در سال 108 فوت كرده و 78 سال سن داشته است . بنابراين به نظر مى رسد ولادت او در خلافت عمر، سال 20 بوده است . همچنين ابن شهر آشوب از محمد بن منصور سرخسى از محمد بن كعب قرظى روايت كرده كه او پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را در خواب ديد. حضرت به او 18 دانه خرما داد، و آن را چنين تعبير كرد كه 18 سال زندگى خواهد كرد. فراموش نمود تا اينكه روزى در جمع فراوانى ، خدمت على بن موسى الرضا (عليه السلام ) كه به سفر خراسان مى رفت رسيد، و در جلوى حضرت ، طبقى از خرما گذاشته شده بود. حضرت 18 دانه خرما برداشتند و به او دادند. او بيشتر خواست . حضرت فرمود: اگر جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به تو بيشتر داده بود، من هم مى دادم )).(1152)
    به نظر ما اين ماجرا به پسرش حمزه يا عبدالله يا يكى از نوادگان او منسوب است ؛ زيرا مسافرت امام به خراسان در سال 200 بوده است .(1153) البته اين روايت را مرحوم صدوق نقل كرده و به ابو حبيب نباجى نسبت داده است .(1154)
    12. ابو عبدالرحمان سُلَمى
    عبدالله بن حُبَيْب كوفى ، از اصحاب ابن مسعود است . همراه امير مؤ منان (عليه السلام ) در جنگ صفين شركت كرد. مردى ثقه و كثيرالحديث است . ابن عبدالبرء گويد: ((او در نزد همگان ثقه است . قارى و معلم قرآن بود)).(1155) عاصم از طريق او قرائت على (عليه السلام ) را اخذ كرده است . ابن عساكر از ابوبكر بن عياش از عاصم بن ابى النجود از ابو عبدالرحمان سلمى نقل كرده است كه : ((من كسى را تواناتر از على بن ابى طالب نسبت به قرائت نديده ام )).(1156)
    در گذشته ، گفتار او درباره صحابه و نحوه فراگيرى تفسير از محضر پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) را آورديم .(1157) او در سال 72 وفات يافت .
    13. مسروق بن اءجدع
    ابو عايشه همدانى وادعى كوفى ، فقيهى توانا و عابدى وارسته بود و از امير مؤ منان (عليه السلام ) كسب فيض مى نمود و در تمامى جنگ هاى حضرت در ركاب او بود. نيز افتخار شاگردى ويژه عبدالله بن مسعود را دارا بود .و از معاذ بن جبل و خباب بن الارت و ابى بن كعب نقل حديث كرده است . پدرش اجدع بن مالك سرا مد سواركاران يمن و عمرو بن معديكرب دايى او بود.
    شعبى مى گويد: ((من كسى كوشاتر از او در طلب علم نديدم . او از شريح در مقام فتوا داناتر بود؛ از اين روست كه شريح موقعى كه در مى ماند، از او نظر مى خواست )). على بن مدينى مى گويد: ((هيچ يك از اصحاب ابن مسعود بر او پيشى نگرفت . او از جمله اصحاب ابن مسعود بود كه به مردم حديث مى آموختند. همزمان هم قارى و هم مفتى بود)). ابن حجر مى گويد: ((مناقب او بسيار است . وى در سال 63 درگذشت )).(1158)
    مسروق ، دانش فراوانى اندوخته بود و بر آموختن علم از صحابه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) همت فراوانى داشت . در گذشته گفتار او را يادآور شديم كه : ((با هر يك از اصحاب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) همنشين شدم و آنان را همچون آبگيرهايى يافتم كه برخى يك نفر و برخى دو نفر و برخى ده نفر و برخى صد نفر را سيراب مى ساخت و برخى آنچنان سرشار بود كه اگر تمامى مردم بر آن وارد مى شدند، همه را سيراب مى ساخت )).(1159) مقصودش على (عليه السلام ) است .
    او متهم شده كه از امير مؤ منان (عليه السلام ) فاصله گرفته بود. ابن ابى الحديد درباره او و اسود بن يزيد - كه در آينده شرح حالش خواهد آمد - و نيز مره همدانى و شعبى ، سخنى دارد كه به تفصيل عين آن را نقل مى كنيم . او مى گويد: ((شيخ ما ابو جعفر اسكافى (رحمة الله عليه ) ذكر كرده و من خود اين مطلب را در كتاب ((الغارات )) ابراهيم بن هلال ثقفى يافته ام كه در كوفه با اينكه غلبه با تشيع بود، در ميان فقها كسانى بودند كه با على خصومت مى ورزيدند و او را دشمن مى داشتند؛ از جمله آنان مره همدانى است . ابو نعيم فضل بن دُكَيْن از فطر بن خليفه روايت كرده كه : از مرده شنيدم مى گفت : اگر على شترى بود كه صاحبانش با او آب از چاه مى كشيدند از آنچه بود برايش بهتر بود. از عمرو بن مره روايت شده كه : به مره گفتند: تو چگونه از فرمان على سر باز زدى ؟ گفت : قبل از دوره ما داراى سابقه خوبى بود، ولى ما به بدى هاى او دچار شديم .
    ابن دُكَين از حسن بن صالح روايت مى كند كه گفت : ابو صادق (1160) بر مرده همدانى نماز نخواند، و در زمان حياتش گفته بود: به خدا سوگند سقف خانه اى بر سر من و او سايه نمى افكند. كنايه از اينكه ما با هم در يك جا نمى توانيم جمع شويم . او مى گويد: چون مره وفات يافت عمرو بن شرحبيل (1161) در تشييع جنازه او حاضر نشد و گفت : در تشييع او حاضر نمى شوم ؛ زيرا او از على بن ابى طالب كينه اى به دل داشت . ابراهيم بن هلال مى گويد:: مسعودى از طريق عبدالله بن نمير همين حديث را برايمان نقل كرد. او مى گويد: عبدالله بن نمير(1162) پس از نقل حديث گفت : من نيز چنين هستم ؛ به خدا سوگند اگر كسى بميرد در حالى كه از على (عليه السلام ) كينه اى به دل داشته باشد در تشييع جنازه او حاضر نخواهم شد و بر جنازه اش نماز نخواهم خواند)).
    ابن ابى الحديد سپس مى گويد: ((يكى ديگر از آنان اسود بن يزيد و ديگرى مسروق بن اجدع است . سلمة بن كهيل روايت مى كند: آن دو، به خانه برخى از زنان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) رفت و آمد داشتند و درباره على (عليه السلام ) بد مى گفتند. كه در اين ميان ، اسود بر همين اعتقاد مرد، ولى مسروق نمرد مگر آنكه حالت او عوض شد و طورى شد كه پس از هر نماز كه به جا مى آورد، به روان پاك على بن ابى طالب (عليه السلام ) درود مى فرستاد و اين به علت حديثى بود كه از عايشه در فضيلت حضرت شنيده بود.(1163)
    از ليث از ابو سليم نقل شده است كه مسروق مى گفت : على چون هيزم كش شب است ؛ كنايه از اينكه درست و نادرست را به هم در مى آميزد. او مى گويد: مسروق پيش از آنكه بميرد از اين موضع برگشت و توبه نمود. سلمة بن كهيل روايت مى كند: من و زبيد يمانى پس از وفات مسروق نزد همسرش رفتيم ، او با ما به گفت و گو پرداخت و گفت : مسروق و اسود بن يزيد نسبت به سب على بن ابى طالب زياده روى كردند، ولى مسروق را پيش از آنكه بميرد ديدم كه بر او درود مى فرستد. اما اسود بر همان حال مرد. سلمه مى گويد: پرسيديم : چرا نظر او عوض شده بود؟ گفت : به جهت حديثى بود كه عايشه از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره خوارج نقل نمود. از ابو اسحاق روايت شده كه گفت : سه نفر نسبت به على بن ابى طالب (عليه السلام ) مورد اطمينان نيستند: مسروق ، مره و شريح ، و روايت شده كه شعبى چهارمين آنان است . از شعبى روايت شده كه مسروق به جهت پيروى نكردن از على بن ابى طالب پشيمان بود)).(1164)
    كشى از ابوالحسن على بن محمد بن قتيبه ، دوست و شاگرد و راوى كتاب هاى فضل بن شاذان روايت كرده است : ((از ابو محمد فضل بن شاذان درباره زهاد هشت گانه سوال كردند و او چهار نفر را كه با على (عليه السلام ) همراه و از زهاد پرهيزگار بودند بر شمرد: ربيع بن خثيم ، هرم بن حيان ، اويس قرنى و عامر بن عبد قيس . چهار نفر ديگر كه اين صفت - همراهى با على - را نداشتند؛ يكى از آنان مسروق بن اءجدع بود. - اضافه مى كند: - او عشار(1165) معاويه بود و با همين شغل در جايى پايين تر از واسط، كنار دجله كه به رصافه معروف است مرد و قبرش همان جا است )).(1166)
    طبرى امامى در ((مستر شد)) آورده است : ((مسروق و مره همدانى از همراهى با على (عليه السلام ) در جنگ سر باز زدند و حقوق ساليانه خود را از او گرفته ، به قزوين رفتند. مسروق سرپرست سواره نظام و ماءمور ماليات عبيدالله بن زياد بود و سفارش كرد كه او را در قبرستان يهوديان دفن كنند و دليل آن را چنين بيان داشت : مى خواهد وقتى از قبر خارج مى شود كسى جز او - در آن جمع - به خدا و رسولش ايمان نداشته باشد)).(1167)
    علامه تسترى از وى نقل مى كند: ((او از كسانى بود كه مردم را براى حمايت از عثمان تشويق مى كرد و به مردم مى گفت : براى كمك به خليفه تان قيام كنيد)).(1168) از ثعلبى - در تفسير - نقل مى كند كه او در جنگ صفين ميان دو لشكر ايستاد و اين آيه را تلاوت كرد: و لا تقتلوا اءنفسكم ان الله كان بكم رحيما.(1169)
    اين بود آنچه درباره اين مرد گفته اند و خواسته اند از اين راه ، موضع او را نسبت به خاندان اهل بيت مورد خدشه قرار دهند. اكنون به بررسى و ميزان صحت اين گفته ها مى پردازيم :
    اما مساءله كوتاهى مسروق در حق حضرت و عدم حضور در جنگ ها - بنا به روايتى از شعبى -(1170) يا تخلف از حضور در جنگ صفين (1171) - بنابر نقل طبرى امامى - كاملا با گفتار تمامى ارباب تراجم و شرح حال نويسان كه بر حضور او در تمام جنگ هاى حضرت تصريح دارند، منافات دارد. ابن حجر عسقلانى مى گويد: ((وكيع (1172) و ديگران گفته اند: مسروق از حضور در هيچ يك از جنگ هاى على سر باز نزد)).(1173)
    ابن سعد از محمد بن منتشر از مسروق بن اجدع نقل مى كند كه گفت : ((در روزهاى حكميت چادر من در كنار چادر ابو موسى اشعرى بود؛ گروهى از سپاهيان ، شبانه به لشكر معاويه مى پيوستند؛ ابو موسى به هنگام صبح دامن خيمه اش را بالا زد و گفت : اى مسروق ! فرمانروايى آن است كه با توطئه به دست آمده باشد و پادشاهى آن است كه با زور شمشير فراهم گرديده باشد)).(1174)
    خطيب مى گويد: ((مسروق از كسانى است كه در جنگ على (عليه السلام ) با خوارج در نهروان حضور داشت . از ابن ابى ليلى روايت مى كند كه گفت : مسروق در جنگ نهروان در كنار على (عليه السلام ) شركت جست ، و - مى گويد: - حضرت وقتى جنگ را به پايان رسانيد، برخاسته و با ((قدومى ))(1175) كه در دست داشت به درى كوبيد و فرمود: صدق الله و رسوله ؛ راست آمد آنچه خدا و رسولش مرا خبر دادند)).(1176)
    به نظر مى رسد روايت ياد شده از شعبى همچون روايات ديگر منسوب به او است ؛ چون از او نقل شده كه گفت : ((در جنگ جمل از صحابه جز على و عمار و طلحه و زبير، كس ديگرى حضور نداشت )). گفته اند: - اگر اين روايت صحيح باشد - از بزرگ ترين دروغ هاى ساخته و پرداخته اوست ؛(1177) ولى اين روايت را ظاهرا به دروغ به او بسته اند؛ زيرا او تنها كسى است كه كوتاهى مردم مدينه در حق على (عليه السلام ) را - هنگامى كه براى جنگ جمل به پا خاست - گوشزد كرده است ، مى گويد: ((در اين فتنه (جنگ جمل ) جز شش نفر از بدريون ، بقيه حضور نداشتند كه ابو هيثم بن تيهان و خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين و چند نفر ديگر از جمله حاضران بودند)).(1178)
    اما اينكه گفته اند: در جنگ صفين بين دو لشكر ايستاد و مردم را از يارى امير مؤ منان (عليه السلام ) باز مى داشت و اين آيه را خواند كه : يا اءيها الذين آمنوا لا تاءكلوا اءموالكم بينكم بالباطل الا اءن تكون تجارة عن تراض ‍ منكم و لا تقتلوا اءنفسكم ان الله كان بكم رحيما(1179) از چند جهت در آن اشتباه صورت گرفته است :
    اولا: اين ماجرا با اينكه گفته اند: مسروق در جنگ صفين با تعدادى از كوفيان حضور نيافت و همراه مره به قزوين رفت ،(1180) سازگار نيست . آرى ، اگر اين حديث صحيح باشد، بايستى درباره مسروق نامى باشد كه جدا از فرد مورد بحث است ؛ او مسروق عكى است و صرفا پيامبر را ديده است ؛ در دربار معاويه مى زيست و او را بر سرپيچى از امير مؤ منان (عليه السلام ) تشويق مى كرد.(1181)
    ثانيا: اين ماجرا و تلاوت آيه مربوط به ابو موسى اشعرى است كه وقتى فرستادگان امام آمدند تا مردم را براى شركت در جنگ جمل بسيج كنند، كوفيان را از شركت در جنگ همراه امير مؤ منان (عليه السلام ) باز مى داشت ، نه مسروق . اين موضوع را طبرى در حوادث سال 36 آورده و بخشى از سخنان ابو موسى در آنجا چنين است : ((اى مردم ! اين فتنه كور و ظلمانى است كه در آن خواب بودن بهتر از بيدار بودن و بازنشستن بهتر از قيام با آنان است . بنابراين شمشيرها را غلاف كنيد و سر نيزه ها را از نيزه ها بيرون كشيد؛ خداوند ما را برادر قرار داد و خون و اموال ما را بر يك ديگر حرام گردانيده است . خداوند مى فرمايد: يا اءيها الذين آمنوا لا تاءكلوا اءموالكم بينكم بالباطل ... و لا تقتلوا اءنفسكم ان الله كان بكم رحيما و نيز مى فرمايد: و من يقتل مومنا متعمدا فجزاء ه جهنم .(1182)
    ثالثا: از آنجا كه دروغگو كم حافظه است ، در اين دروغ كه به مسروق نسبت داده اند در هم گويى عجيبى رخ داده است . ابن سعد از شعبى - كه مى پنداشت مسروق در هيچ كدام از جنگ ها همراه على (عليه السلام ) شركت نكرده است - نقل كرده است : ((هرگاه به مسروق گفته مى شد: چرا از فرمان على سر باز زدى و در جنگ ها با وى شركت نكردى ؟ براى پاسخ به اين سوال با آنان به بحث و جدل پرداخته و مى گفت : شما را به خدا سوگند! آيا شاهد بوديد زمانى را كه در مقابل يك ديگر صف آراستيد و بر روى يك ديگر سلاح افراشتيد و هم ديگر را به قتل رسانديد، درى از آسمان گشوده شد، شما نظاره گر بوديد و فرشته اى فرود آمد و بين دو سپاه قرار گرفته ، گفت : يا اءيها الذين آمنوا لا تاءكلوا اءموالكم بينكم بالباطل الا اءن تكون تجارة عن تراض و لا تقتلوا اءنفسكم ان الله كان بكم رحيما آيا اين ، شما را از نبرد با يك ديگر باز نداشت ؟ گفتند: آرى ، گفت : به خدا سوگند براى آن آيه ، درى از آسمان گشوده شد و فرشته اى والا مقام آن را بر زبان پيامبر شما فرو فرستاد؛ و آن ، آيه محكمى از قرآن است كه چيزى آن را نسخ نكرده است ،. همچنين ابن سعد دو روايت با همين لفظ نقل كرده و هر دو را به شعبى نسبت داده است و سپس از عاصم روايتى را به صورت مرسل آورده ، مى گويد: ((گفته شده است كه مسروق خودش به صحنه صفين آمد و ميان دو لشكر ايستاد و گفت : اى مردم ، آيا نديديد... آنگاه به درون انبوه جمعيت رفت و ناپديد گرديد)).
    احتمالا بر گوينده خبر كه مجهول الهويه است امر مشتبه شده و در اين پندار گمان داشته است در عبارت : ((حتى اذا كان بين الصفين )) كه بخشى از خبر است ، ضمير در كان به مسروق باز مى گردد، در حالى كه - بر فرض ‍ صحت خبر - بازگشت ضمير به فرشته است .(1183) و احتمال دارد كه اين مسروق نام همان عكى دوست معاويه است كه از چهره هاى برجسته شام است و همو است كه معاويه را بر تمرد از فرمان امام و خونخواهى عثمان تشويق مى كرد.(1184)
    اما نسبت دادن به او كه ماءمور جمع آورى ماليات براى معاويه بود(1185) و زياد بن ابيه او را حاكم ((سلسله )) قرار داده بود كه همان جا هم به سال 62 يا 63 مرد(1186) و مسروق از اين كرده خود ناخشنود بود و مى گفت : ((سه تن مرا رها نكردند: زياد، شريح و شيطان كه پيرامون مرا گرفتند و پيوسته چنين شغلى را (قبول حكومت سلسله ) پيش چشم من آراستند تا اينكه در دام آن گرفتار آمدم )). او مى گفت : ((من هرگز از كرده اى كه مرا به جهنم برد بيشتر از اين كار نهراسيدم !)). او در همان جا بود تا مرد. ابن سعد مى گويد: ((او در سلسله از توابع ((واسط)) مرد و قبرش در آن ديار مزار مردم است )).(1187) از ام قيس آورده است كه گفت : ((در سلسله با مسروق برخورد كردم و همراهم 60 گاو نر بود كه بار پنير و گردو حمل مى كرد؛ مسروق پرسيد كه هستى ؟ گفتم مكاتبه ام .(1188) گفت : رهايش ‍ سازيد چون بر مال مكاتب زكات نيست )).(1189)
    كشى از فضل بن شاذان روايت كرده است كه گفت : ((مسروق ماءمور جمع آورى ماليات براى معاويه بود و با همين شغل در مكانى پايين تر از شهر واسط كه كنار دجله است و به آن رصافه مى گويند مرد و قبرش آنجا است )).(1190)
    اين ، همه گزارشى است كه در اين باره گفته اند، ولى نمى توان آن را پذيرفت ، چه اينكه با واقع تاريخ سازگار نيست ، زيرا:
    اولا: اگر آن دو سالى كه زياد او را بر سلسله گمارده بود، دو سال آخر زندگى مسروق باشد؛ چون با همان شغل از دنيا رفت ، بايد بعد از سال 60 باشد و اين با هلاكت زياد در سال 53(1191) كه از نظر تاريخ نگاران امرى مسلم است ، هماهنگى ندارد! از اين رو اين مسروق احتمالا كسى غير از مسروق بن اجدع ، متوفاى 63 است و احتمالا مسروق بن وائل حضرمى (1192) يا عكى (1193) يا غير از اين دو است .
    ثانيا: سلسل يكى از نواحى هشت گانه استان ((شاذ قباذ)) است كه به بخش ‍ دجله معروف است . صاحب ((ياقوت )) مى گويد: ((دجله بخشى در شرق بغداد است كه هشت ناحيه دارد كه عبارتند از: رستقُباذ، مهروذ، سلسل ، جلولاء، بندنيجين ، براز روز، دسكره و رستاقين )). او مى گويد: ((لفظ ((طسوج )) به معناى ناحيه به هر يك از آن ها اضافه مى شود)).(1194)
    بنابراين بسيار بعيد به نظر مى رسد كه دانشمندى بزرگ و راويى توانا همچون مسروق بن اجدع بر چنين منطقه كوچك و دورافتاده اى از مراكز علمى و فرهنگى گمارده شود؛ خصوصا اينكه كار او چيزى شبيه كار ماءمورين جمع آورى ماليات باشد! آرى ، چيزى نيست كه درباره شخصيتى به سان مسروق بن اجدع كه پيشوايى الگو و يكى از صاحب نظران بزرگ است قابل پذيرش باشد؛ از اين رو به نظر مى رسد كارگزار آن ناحيه بايد كس ديگرى باشد!
    ثالثا: خطيب بغدادى مى گويد: ((مسروق بن اجدع همدانى وادعى كه كنيه اش ابو عايشه است به سال 63 در كوفه درگذشت ، او در اين هنگام 63 سال داشت ))،(1195) ولى ابن اثير بر آن است كه : ((مسروق بن اجدع در سال 62 يا 63 در مصر وفات يافت ))(1196) و چنان كه ابن حجر آورده است : ((در سلسل وفات يافت )).(1197) بدين ترتيب درباره جاى قبر او سه قول است كه قول اول صحيح تر به نظر مى رسد.
    اما آن كسى كه در مصر وفات يافته احتمالا عكى - از دوستان معاويه - است و آن كسى كه ماءمور جمع آورى زكات بود و بر سلسله گمارده شده بود ممكن است ابن وائل باشد. والله العالم
    next page

    fehrest page


    back page

  9. #29
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    اما اينكه او را از فرماندهان لشكر ابن زياد به شمار آورده اند - بنابر آنچه در ((مستر شد)) آمده است -(1198) كاملا بى اساس مى نمايد، چه اينكه او مسروق بن وائل حضرمى ، از لشكريان كوفه است كه براى جنگ با حسين بن على (عليه السلام ) در كربلا بسيج شده بودند. ابو مخنف از عطاء بن سائب از عبدالجبار بن وائل حضرمى از برادرش مسروق بن وائل نقل كرده است كه گفت : اگر در صف اول باشم شايد سر حسين نصيب من گردد و بدين وسيله جايگاهى نزد عبيدالله بن زياد بيابم ...)).(1199) او زمان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را درك كرده بود و با گروهى از مردم حضرموت خدمت حضرت رسيده بود.(1200)
    اما دفاع مسروق بن اجدع از عثمان شايد تنها به خاطر حفظ وحدت و عدم تفرقه بوده است نه اينكه به عثمان عقيده اى داشته باشد؛ از اين روست كه گفته اند: او از ابوبكر، عمر، على ، ابن مسعود و ابى بن كعب نقل روايت كرده ، ولى از عثمان چيزى نقل نكرده است .(1201) نيز گرامى داشتن عايشه فقط به خاطر احترام پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بوده است وگرنه خود يكى از معترضان بر عايشه به خاطر ناهمگونى موضعش نسبت به عثمان است . ابن سعد از اعمش از خيثمه از مسروق نقل كرده است : ((عايشه به هنگام كشته شدن عثمان گفت : او را بسان جامه اى پاكيزه رها كرديد، سپس او را پيش آورديد تا همچون گوسفندى ذبح كنيد؛ آيا امكان نداشت اين كارها پيش از اين صورت مى گرفت ؟! مسروق به او گفت : اين كرده توست ؛ تو بودى كه به مردم نوشتى و آنان را عليه عثمان شوراندى !! ولى عايشه به گونه اى حالت گرفت كه گويى خود سبب نبوده است )).(1202)
    شگفت آنكه مامقانى ، مسروق بن اجدع را يك بار به عنوان يكى از زهاد هشت گانه آورده و او را نكوهش كرده است و در جاى ديگر از او به همدانى كوفى نام برده و از جمله بزرگان و فقها شمرده و او را توثيق كرده است .(1203) تسترى بر او اعتراض كرده كه اين دو، يكى هستند، دليلى براى فرق گذاشتن در شخصيت و توصيف او وجود ندارد.(1204)
    14. اسود بن يزيد
    ابو عبدالرحمان نخعى كوفى از تابعان بزرگ مخضرم (1205) و از اصحاب عبدالله بن مسعود است و از حذيفه و بلال و على (عليه السلام ) حديث نقل كرده است ؛ او درك عميقى از كتاب خدا داشت . فردى ثقه ، با صلاح و تقوا و زاهد بود. ابن حبان او را در زمره ثقات آورده مى گويد: ((فقيه و زاهد بود)). پسرش عبدالرحمان و برادرش عبدالرحمان و پسر خواهرش ابراهيم بن يزيد نخعى و عده اى ديگر از او حديث نقل كرده اند. عده اى او را از صحابه دانسته اند؛ چون پيامبر را در زمان حيات درك كرده بود. در سال 75 وفات يافت . ابن سعد مى گويد: ((او از عمر و على و ابن مسعود و سلمان حديث نقل كرده ، ولى از عثمان چيزى نقل نكرده است )).(1206)
    او از نسبت هاى ناروا كه به مسروق - همتاى او - داده شده در امان نمانده است . هر چه در مدح و قدح مسروق گفته شده درباره او نيز گفته شده ، ولى خواهيم گفت كه جو حاكم بر علماى كوفه به ويژه اصحاب عبدالله بن مسعود، اكثرا گرايش به ولايت كبراى مولا امير مؤ منان و خاندان نبوت بود؛ زيرا استاد بزرگشان ، صحابى جليل عبدالله بن مسعود، بدين سان آنان را تربيت نموده و ساخته بود.(1207)
    15. مره هَمْدانى
    ابو اسماعيل بن شراحيل كوفى معروف به مرة الطيب و مرة الخير بود كه اين لقب را به خاطر كثرت عبادتش به خود گرفت . از ابوذر و حذيفه و ابن مسعود و على (عليه السلام ) حديث نقل كرده ، و اسماعيل سدى و شعبى و عطاء بن سائب و عمرو بن مره و جمعى ديگر از او روايت كرده اند. عِجْلى مى گويد: زمان پيامبر را درك كرده ، ولى محضر او را درك نكرده است . او در سال 76 وفات يافت .(1208)
    درباره او گفتارهايى است نظير آنچه درباره مسروق گذشت و همان جا اشارت رفت ؛ همچنين يادآور شديم كه همواره اصحاب ابن مسعود - كه از هواداران امير مؤ منان (عليه السلام ) بودند - آماج تير تهمت ها و نسبت هاى ناروا قرار مى گرفتند.
    16. عامر شعبى
    ابو عمرو عامر بن شراحيل شعبى حميَرى كوفى از هَمْدانيان است . از مسروق بن اجدع و ابن عباس و على (عليه السلام ) وعده زيادى از صحابه و تابعان نقل حديث كرده است . فقيهى برجسته و داراى حافظه اى قوى بود در حدى كه گفته است : ((هيچ سياهى بر سفيدى ننوشتم و هيچ كس حديثى براى من نقل نكرد مگر آن كه آن را حفظ كردم و هيچ كسى حديثى برايم نگفت كه از او بخواهم دوباره تكرار كند)). عجلى مى گويد: ((از 48 صحابى حديث شنيده بود و حديث مرسلى نمى گفت مگر آنكه سندش صحيح باشد)). ابن ابى حاتم به نقل از پدرش مى گويد: ((از وى درباره فرايضى (تقسيمات باب ارث ) كه شعبى از على (عليه السلام ) روايت كرده سوال شد؛ گفت : به نظر من مطالبى است كه از گفتار على (عليه السلام ) برداشت شده است ، و من باور ندارم كه على (عليه السلام ) فرصتى داشته كه در اين باره به صورت خاص (تدوين و) گفتارى داشته باشد)). ابن حبان در زمره ثقات تابعان درباره او گفته : ((او فقيه و شاعر بود. در سال 20 متولد شد و در سال 109 وفات يافت و فردى شوخ طبع بود)). طبرى مى گويد: ((اديب و فقيه و عالم بود)). ابو اسحاق گفته است : ((در همه علوم يگانه زمانش بود)).(1209)
    ضمنا بهره شعبى از تهمت ها كمتر از افراد ياد شده پيشين نبوده است ؛ همانند ديگر كوفيان كه در معرض تهمت قرار گرفته بودند.
    17. عمرو بن شرحبيل
    ابو ميسره هَمْدانى وادعى كوفى ؛ از على (عليه السلام ) و عبدالله بن مسعود روايت نقل كرده است . در ميان اصحاب ابن مسعود از جمله شش ‍ نفرى بود كه عهده دار تعليم قرآن و سنت پيامبر بودند و مردم را از دانش ‍ خود بهره مند مى ساختند.(1210) او همچنين از حذيفه و سلمان و قيس ‍ بن سعد بن عباده و نظاير آنان از فرزانگان صحابه روايت كرده است .
    عاصم بن بهدله از قول ابو وائل مى گويد: ((هَمْدانى ها نظير ابو ميسره را ندارند. بسيار روزه مى گرفت و به غايت شب زنده دار، عابد و زاهد بود و از فضلاى اصحاب ابن مسعود به شمار مى رفت و در كوفه امام مسجد بنى وادعه بود)). او مورد اطمينان ابن مسعود بود. روزى از او پرسيد: اى ابو ميسره ! نظر تو درباره ((الخنس ، الجوار الكنس ))(1211) چيست ؟. عمرو مى گويد: گفتم : من آن را فقط به عنوان گاو وحشى مى شناسم . گفت : من هم بيش از آنچه گفتى نمى دانم . در سال 63 در زمان فرمانروايى عبيدالله بن زياد درگذشت .(1212) شهيد ثانى در ((درايه )) درباره او مى گويد: ((تابعى ، فاضل و از اصحاب ابن مسعود است )).(1213) او از صحابه شمرده مى شود؛ يا آن كه خدمت حضرت رسيده است و طبق نقل خوارزمى ، او از راويان حديث غدير است .(1214) ابن حجر در ((الاصابه )) از قول طبرانى گفته است : ((او از طريق عبدالعزيز بن عبدالله قرشى از سعيد بن ابى عروبه از قاسم بن عبدالغفار از عمرو بن شرحبيل آورده است مى گويد: از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) شنيدم كه مى فرمود: خدايا! يارى كن كسى را كه على را يارى كند و گرامى دار كسى را كه على را گرامى دارد و واگذار كسى را كه على را واگذارد)).(1215)
    و در نسخه ((الاصابه )) به جاى شرحبيل واژه شراحيل آمده است كه اين اشتباه در نسخه است ؛ زيرا از شراحيل به عنوان پدر عمرو در كتاب هاى تراجم اصلا يادى نشده است . علاوه بر آنكه ابن عبدالبر(1216) و نيز ابن اثير(1217) از او به عنوان ((عمرو بن شرحبيل )) نام برده اند. پس چنين بر مى آيد كه در نسخه ((الاصابه )) تحريفى رخ داده است . ابن عبدالبر گفته است : ((او غير از عمرو بن شرحبيل هَمْدانى ، ابو ميسره شاگرد ابن مسعود است )) و نسب او را نيافته است ، ولى ابن اثير هر دو را يكى دانسته و صحيح هم همين است ؛ زيرا تولد او در آغاز هجرت يا اندكى پيش از آن بوده است . بنابراين او تابعى به شمار مى رود كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را درك كرده است ؛ گرچه به سبب كمى سن با پيامبر همنشين نشده است ، ولى شنيدن حديث توسط او از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در حالتى كه نوجوانى نزديك بلوغ بوده ، ممكن است .
    18. زيد بن وهب
    ابو سليمان جهنى ؛ كوفى به قصد ديدار پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بار سفر بست و به سوى او هجرت كرد، ولى موفق به ديدار وى نگرديد. در راه بود كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) وفات يافت . او از جمله تابعان بزرگ به شمار مى رود. از على (عليه السلام ) و ابن مسعود و حذيفه و ابو درداء و ابوذر روايت كره و جمع كثيرى نيز از جمله اعمش از او روايت كرده اند. او مى گويد: ((اگر زيد بن وهب از كسى براى تو حديث نقل كرد درست مانند آن است كه از خود آن فرد شنيده اى )). شرح حال نويسان او را توثيق كرده اند. ابن حجر از ابن خراش نقل مى كند كه : ((كوفى ، ثقه و روايات او از ابوذر صحيح است )).
    وى در كوفه زيست و در جنگ با خوارج در لشكريان امير مؤ منان (عليه السلام ) بود. او اولين كسى بود كه خطبه هاى امير مؤ منان را در روزهاى جمعه و اعياد و ديگر مناسبت ها جمع آورى نمود. او عمرى طولانى گذراند و به سال 96 وفات يافت .(1218)
    19. ابو شعثاء كوفى
    او سليم بن اسود محاربى كوفى است . از ابوذر و حذيفه و سلمان و ابن عباس و ابن مسعود روايت كرده است . از نزديكان ابن مسعود به شمار مى رفت . ابو حاتم مى گويد: از نظاير او سوال نمى شود (كنايه از ثقه بودن وى است كه نياز به پرسش و جست و جو ندارد.) ابن حبان او را در جمله ثقات آورده است . واقدى گفته است : ((در همه جنگ هاى امير مؤ منان (عليه السلام ) در كنار ايشان حضور داشت )). وى در سال 85 درگذشت .(1219)
    20. ابو شعثاء ازدى
    جابر بن زيد ازدى يحمدى جوفى (1220) بصرى ؛ از ابن عباس و عكرمه و ديگران روايت كرده است . ابن عباس مى گفت : ((اگر مردم بصره در مجلس جابر بن زيد حضور يابند، دانش او از كتاب خدا همه را فرا خواهد گرفت )). عجلى مى گويد: ((تابعى و ثقه است )). ابن سعد مى گويد: ((در سال 103 وفات يافت )). هنگامى كه وفات يافت قتاده درباره او گفت : ((امروز داناترين مردم عراق درگذشت )). او جانشين حسن بصرى در مقام فتوا بود.(1221)
    21. اصبغ بن نباته
    اصبغ بن نباته تميمى ، حنظلى ، كوفى از اصحاب امير مؤ منان و امام حسن عليهما السلام است . عجلى مى گويد: ((او اهل كوفه ، تابعى و ثقه است )). ابن سعد مى گويد: ((او از شمار نخبه شيعيان و مسؤ ول پاسداران امير مؤ منان بود)). ابن حبان مى گويد: ((او شيفته دوستى امير مؤ منان بود؛ لذا سخنانى دارد كه عجيب مى نمايد(1222) و موجب مى گردد تا او را ناديده بگيرند))، ولى ابن عدى مى گويد: ((اگر راوى وى ثقه باشد به نظر نمى رسد در پذيرفتن روايت او مشكلى باشد؛ عمده اشكال در روايت كنندگان از اوست كه بايد دقت شود)).(1223)
    استاد بزرگوار آقاى خويى - طاب ثراه - مى گويد: ((نجاشى گفته است كه او از پيشگامان سلف صالح است . - همچنين مى گويد: - اصبغ بن نباته مجاشعى از صحابه خاص امير مؤ منان (عليه السلام ) بود و سال ها پس از ايشان زندگى كرد. عهدنامه مالك و وصيت حضرت به فرزندش محمد را او روايت كرده است . او از جمله ده نفرى است كه امير مؤ منان (عليه السلام ) آنان را براى حضور نزد خويش فرا خواند و آنان را با نام و به عنوان خواص مورد ثقه خويش ياد كرد)).(1224) (در شرح حال علقمة بن قيس به آن اشارت رفت .)
    او در رشته هاى علوم اسلامى به ويژه فقه و تفسير، صاحب نظر و داراى روايات فراوانى است .(1225)
    22. زر بن حُبَيْش
    اسدى ابو مريم كوفى از مُخَضرميان است (كه زمان جاهليت را درك كرده ) و از اصحاب ابن مسعود است و بنابر آنچه در ترجمه علقمه يادآور شديم ، در زمره ثقات و افراد مورد عنايت امير مؤ منان (عليه السلام ) بوده است . ابن سعد مى گويد: ((او ثقه و كثير الحديث است )). عاصم مى گويد: ((زر يكى از فصيح ترين مردم به شمار مى رفت و ابن مسعود درباره لت و قواعد ادبى از او جويا مى شد)). اضافه مى كند: ((ابو وائل (1226) از هواداران عثمان بود و زر بن حبيش علوى به شمار مى رفت و هر دو در يك مسجد نماز مى گزاردند، ولى ابو وائل زر را بزرگ مى داشت )). ابن عبدالبر در ((استيعاب )) آورده : ((قارى و صاحب فضل بود)). ابو جعفر بغدادى مى گويد: ((به احمد گفتم : وضعيت زر و علقمه و اسود چگونه است ؟ گفت : اينان از اصحاب ابن مسعودند و مورد ثقه و اطمينان او بودند)). او در سال 83 در سن 127 سالگى وفات يافت .(1227)
    23. ابن ابى ليلى
    محمد بن عبدالرحمان بن ليلى انصارى كوفى ، فقيه و قاضى كوفه است . ابو حاتم به نقل از احمد بن يونس مى گويد: ((زائده از او چنين ياد كرده است : فقيه ترين مردم جهان بود)). عجلى آورده است : ((او فقيه و سنت شناس و صدوق و جايزالحديث بود. آگاه بر قرآن ، (در شمار) شريف ترين مردم (زمان خود)، زيبا چهره و خوش اندام بود)). او نخستين كسى بود كه يوسف بن عمرو ثقفى (پدر حجاج ) از او خواست تا قضاوت كوفه را بر عهده گيرد. آورده اند كه حافظه خوبى نداشت به ويژه از وقتى كه به مسند قضاوت نشست حافظه اش رو به نقصان گذاشت . گفته اند: متهم به كذب نيست ، ولى فراموش كارى فراوانى داشت كه همين مورد را در او عيب شمرده اند. ساجى گفته است : ((حافظه بدى داشت ، ولى از روى عمد دروغ نمى گفت ، درباره قضاوت ، او را ستوده و حديث او را حجت نمى دانستند)). نيز مى گويد: ((ثورى مى گفت : فقيهان ما عبارتند از ابن ابى ليلى و ابن شبرمه )). ابن خزيمه مى گويد: ((حافظ نبود، ولى فقيه و عالم بود)). او در سال 148 وفات يافت .(1228)
    24. عبيدة بن قيس بن عمرو سلمانى
    از اصحاب حضرت على (عليه السلام ) و ابن مسعود بود. دو سال پيش از وفات پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) اسلام آورد، ولى موفق به ديدار آن حضرت نگرديد. ابن سيرين بيشترين روايات خود را از او نقل مى كرد و مى گفت : ((كوفه را در حالى درك كردم كه در آن چهار نفر بودند كه فقيه به شمار مى آمدند: حارث ، عبيده ، علقمه و شريح - كه او را اولين يا دومين مى شمردند -)). ابن مدينى او را از جمله فقيهان اصحاب ابن مسعود شمرده است .
    ابن نمير مى گويد: ((وقتى مساءله پيچيده اى براى شريح پيش مى آمد با عبيده مكاتبه مى كرد)). او در سال 72 درگذشت .(1229)
    25. ربيع بن انس بكرى
    ربيع بن انس بكرى بصرى ، سپس خراسانى - كه از ستم حجاج بن يوسف ثقفى كه به دنبال او بود به خراسان گريخت - در دوران خلافت منصور دوانيقى به سال 139 يا 140 وفات يافت .
    او تفسيرى دارد كه بيشتر آن را از ابو العاليه (متوفاى 90) گرفته است . قسمت عمده اين تفسير در ((تفسير طبرى )) وارد شده و ديگران نيز از آن گرفته اند. ثعلبى در تفسير خود ((الكشف و البيان )) از اين تفسير به عنوان تفسير ((ابو العاليه )) نقل مى كند.(1230) شيخ ابو جعفر طوسى در تفسير ((تبيان )) و ابو على طبرسى در ((مجمع البيان )) روايات فراوانى از آن نقل مى كند.
    ربيع از انس بن مالك ، ابو العاليه ، حسن بصرى ، صفوان بن محرز و ديگر بزرگان روايت مى كند از ام سلمه نيز به صورت مرسل روايت كرده است . از جمله كسانى كه از او روايت مى كنند، اعمش است .
    رجاليون عامه با آنكه ربيع را در تشيع افراطى دانسته اند، وى را توثيق كرده اند. عجلى مى گويد: او صدوق است . نسائى مى گويد: باكى در او نيست . ابن حبان او را در زمره ((ثقات )) شمرده است .(1231) شمس ‍ الدين محمد بن على داوودى ، ربيع بن انس را راوى تفسير ابو العاليه مى داند.(1232) شمس الدين ذهبى مى گويد: در كتاب هاى سنن چهارگانه ، احاديث او را آورده اند.(1233)
    26. حارث بن قيس جعفى كوفى
    از اصحاب ابن مسعود بود و صحابه ابن مسعود شيفته او بودند. على بن مدينى گفته است : ((به همراه على (عليه السلام ) كشته شد؛ و ابن حبان او را در زمره ثقات آورده است )).(1234)
    27. قتادة بن دعامه
    ابو الخطاب سدوسى بصرى ؛ نابينا به دنيا آمد؛ از تابعان و از علماى بزرگ بود؛ فقيه مردم بصره و دانا به علم انساب و اشعار عرب بود. ابو عبيده گفته است : ((جامع ترين مردم بود؛ همه روزه گروهى بر درگاه خانه اش فرود مى آمدند و درباره حادثه يا نَسَب يا شعرى از او پرسش ‍ داشتند)).(1235) حافظه اى قوى داشت و آنچه را حفظ كرده و يا حتى يك بار بر او خوانده شده بود فراموش نمى كرد. على بن مدينى مى گويد: ((دانش اهل بصره به يحيى بن ابى كثير و قتاده منتهى گرديد؛ همان گونه كه دانش اهل كوفه به اسحاق و اعمش و علم مردم حجاز به ابن شهاب و عمرو بن دينار منتهى گرديد)).(1236) مطر بن وراق مى گويد: ((قتاده تا دم مرگ در پى دانش اندوزى بود)).(1237) قتاده خود مى گويد: ((هرگز به ناقل حديثى نگفتم : دوباره بر من بخوان ؛ و هرگز چيزى را به گوش هايم نشنيدم مگر اينكه قلبم آن را فرا گرفت )). همچنين مى گويد: ((هيچ آيه اى در قرآن نيست مگر اينكه درباره آن چيزى فرا گرفته ام )).
    ابو حاتم مى گويد: ((از احمد بن حنبل در حالى كه از قتاده سخن مى گفت ، شنيدم كه او را بسيار ستود و از دانش و فقه و شناخت او نسبت به موارد اختلاف و تفاسير، فراوان بيان داشت ؛ او را به فقاهت و حافظه سرشار توصيف نمود و گفت : كمتر كسى است كه گوى سبقت را از او بربايد، ولى همانند او شايد...)). اثرم مى گويد: ((از احمد شنيدم كه مى گفت : قتاده از بزرگ ترين حافظان اهل بصره است . هر آنچه شنيده ، به ذهن سپرده است ؛ كتاب جابر تنها يك بار بر او خوانده شد كه او آن را به خاطر سپرد و همواره مى گفت : حفظ كردن در دوران خردسالى مانند نقش بر روى سنگ است )). سعيد بن مسيب وقتى حافظه عجيب او را مشاهده كرد (به او) گفت : ((گمان نمى كنم خداوند نظير تو را آفريده باشد!)). ابن حبان در ذكر ثقات مى گويد: ((او درباره قرآن و فقه در ميان مردم جزو علما به شمار مى رفت و از حافظان به نام زمان خود بود)).(1238)
    ولادت او در سال 61 بوده است . ابو اسحاق ابراهيم بن على ذهلى مى گويد: ((عمر بن عبدالعزيز و هشام بن عروه و زهرى و قتاده و اعمش در ايام شهادت سيدالشهداء تولد يافتند و شهادت آن حضرت روز عاشورا - دهم محرم الحرام سال 61 - است )).(1239) قتاده در واسط بر اثر طاعون به سال 118 درگذشت .
    بر او خرده گرفته اند كه قائل به قَدَر بوده است . ابن سعد مى گويد: ((او ثقه ، امين و در حديث مورد اعتماد بوده و تا حدودى تمايل به قول قدر داشت )). ابن خلكان از ابو عمرو بن علاء نقل مى كند كه : ((اگر سخن قتاده درباره قدر نبود، گفتارش حجت بود))(1240) ولى با وجود اين ، مردم بر او اعتماد داشتند و سخنش را در روايات حجت مى دانستند؛ چنان كه نظر ابن سعد همين بود. على بن مدينى مى گويد: ((به يحيى بن سعيد گفتم : عبدالرحمان مى گويد: هر كس كه منشاء بدعتى گشته و مردم را به آن فرا مى خواند رهايش كن . گفت : درباره قتاده و ابن ابى رواد و عمربن ذر و كسان ديگر (كه نام آنان را برد) چه خواهى كرد؟ سپس يحيى افزود: اگر بخواهى اينان را كنار بگذارى عده زيادى از رجال علم را كنار گذاشته اى )).(1241)
    البته اتهام قول به قدر يا به تعبير ديگر، تا حدودى متمايل بودن به قدر نسبت به او، از آنجا نشاءت گرفته كه او مانند شيخش حسن بصرى ، مساءله عدل الهى را پذيرفته بود چنان كه گذشت ؛ لذا آن گروه از عامه كه از مذهب ابو موسى اشعرى و نوه اش ابوالحسن اشعرى پيروى مى كردند، خلاف اين ديدگاه را داشتند و مى گفتند: ((افعال بندگان جملگى آفريده خداست و از روى اراده اوست و بندگان ، اختيارى در كار خويش ‍ ندارند)). اين همان عقيده جاهليت نخستين بود كه در ذهنيت عرب ريشه دوانيده بود و تا زمانى كه عامه و در راءس آنان اشاعره از تعاليم اهل بيت عليهم السلام به دور باشند، اين عقيده از آنان جدا نخواهد شد.
    قتاده سدوسى به دوستى با اهل بيت و در راس آنان امير مؤ منان (عليه السلام ) معروف و مشهور است . از او - در تاريخ - موضع گيرى هاى شرافتمندانه اى نقل شده كه خبرگان سيره و حديث ، آنها را به ثبت رسانيده اند.
    ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كلينى از ابان بن عثمان بجلى نقل مى كند كه : ((فُضيل بُرجُمى براى من نقل كرد: در زمان امارت خالد بن عبدالله قَسْرى (1242) در مكه بودم و او در مسجد و كنار زمزم بود. دستور داد تا قتاده را فرا خوانند؛ پيرمردى با موهاى حنايى آوردند؛ من نزديك آمدم تا بشنوم چه گفت و گويى مى گذرد. خالد گفت : قتاده ! براى من از گرامى ترين و عزيزترين و ذلت بارترين حادثه اى كه براى عرب اتفاق افتاده است بگو. قتاده گفت : گرامى ترين و عزيزترين و ذلت بارترين واقعه براى عرب ، يك حادثه بود. خالد گفت : تو را چه مى شود؛ تنها يكى بود؟ گفت : آرى . گفت : كدام است ؟ قتاده گفت : واقعه بدر! پرسيد: چگونه ؟ گفت : در بدر، خداوند اسلام و مسلمانان را گرامى داشت و آنان را عزت بخشيد و چون بزرگان قريش در اين روز كشته شدند شكوه عرب فرو ريخت و ذليل شدند؛ پس بدر خفت بارترين حادثه اى بود كه براى عرب اتفاق افتاد. خالد به او گفت : به خدا قسم دروغ گفتى ؛ هر آينه چنين روزى براى عرب عزت آفريد!(1243) سپس خالد از او خواست تا برخى از اشعار عرب را نقل كند.
    قتاده شعر ابو جهل در روز بدر را يادآور شد. ابو جهل در آن روز خود را به گونه اى آراسته بود تا نمودار باشد. عمامه سرخى بر سر داشت و سپرى زر اندود در دست و چنين رجز مى خواند:
    ما تنقم الحرب الشموس منى بازل عامين حديث السن
    لمثل هذا و لدتنى اءمى (1244)
    خالد گفت : دشمن خدا دروغ گفته است ؛ چه پسر برادرم (خالد بن وليد) از او سواركارتر بود و مادر او از قبيله بنى قسر بود. واى بر تو اى قتاده ! چه كسى در آن روز مى گفت : به عهدم وفا مى كنم و از ريشه و نسبم دفاع مى نمايم ؟! گفت : اين شعر مربوط روز بدر نيست . در جنگ احد طلحة بن ابى طلحه از آن سو و على بن ابى طالب از اين سو به نبرد برخاستند و على (عليه السلام ) مى گفت :
    اءنا ابن ذى الحوضين عبدالمطلب و هاشم المطعم فى العام السغب
    اءوفى بميعادى و اءحمى عن حسب (1245)
    سخن كه به اينجا رسيد، خالد تاب نياورد كه فضيلت هاى امير مؤ منان (عليه السلام ) را بشنود و در حالى كه سخت برآشفته بود گفت : به جان خودم قسم كه ابو تراب دروغ گفته و اين گونه نبوده است . در اين هنگام قتاده برخاست و گفت : اى امير! به من اجازه بده تا بروم و در حالى كه با دستان خويش راه را باز مى كرد تا برود مى گفت : به خداى كعبه او زنديق است ؛ به خداى كعبه او زنديق است )).(1246)
    محدث قمى آورده است : ((اين حادثه بيانگر دوستى قتاده نسبت به مولا امير مؤ منان (عليه السلام ) مى باشد)).(1247)
    next page

    fehrest page


    back page

  10. #30
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    او با امام باقر (عليه السلام ) هم جريان هايى دارد كه از آن جمله است روايت كلينى از ابو حمزه ثمالى كه گفت : ((در مسجد رسول خدا نشسته بودم كه مردى جلو آمد و گفت : ابو جعفر را مى شناسى ؟ گفتم : آرى ، چه مشكلى دارى ؟ گفت : چهل مساءله آماده كرده ام تا از او بپرسم و آنچه درست است بپذيرم و آنچه نادرست و باطل است رها كنم . هنوز سخن او تمام نشده بود كه امام ابو جعفر (عليه السلام ) در حالى كه عده اى از خراسانى ها و ديگران گرد او را گرفته بودند و از مناسك حج مسايلى از او مى پرسيدند وارد شد. حضرت در جايگاه خود قرار گرفت و آن مرد هم در نزديكى حضرت نشست . وقتى مردم متفرق شدند ابو جعفر متوجه او شد و پرسيد: تو كه هستى ؟ گفت : قتادة بن دعمامه بصرى . ابو جعفر گفت : فقيه مردم بصره تويى ؟ گفت : بلكه . فرمود: به خود بيا اى قتاده ! خداى تعالى عده اى را آفريد؛ پس آنان را حجت بر مردمان قرار داد و آنان - همچون كوه ها - نگاه دارنده زمين اند. دستورات او (خدا) را به پا مى دارند. در علم ازلى الهى گرامى شمرده شده اند؛ چون پيش از آفرينش ‍ آنان را برگزيد. آنان سايه هاى لطف و عنايت حق هستند كه در كنار عرش ‍ الهى قرار دارند. قتاده مدتى سكوت نمود سپس گفت : به خدا قسم در مجلس فقهاى زيادى و حتى رو به روى ابن عباس نشستم و در مواجهه با آنان هيچگاه آن گونه كه در برابر تو خود را باخته ام مضطرب نشدم . ابو جعفر فرمود: مى دانى كج هستى ؟ تو در برابر خانه هايى هستى كه خداوند خواسته تا بلند مرتبه با آنها ياد شود و در هر صبحگاه و شامگاه رجالى او را تسبيح گويند كه هيچ گونه داد و ستد و تجارتى آنان را از ياد خدا و به پا داراى نماز و پرداخت زكات باز نمى دارد.(1248) آنگاه فرمود: تو در چنان جايى هستى و ما آن مردانيم . قتاده گفت : به خدا قسم راست گفتى ؛ فدايت شوم ، به خدا اينها خانه هاى سنگى و گلى نيستند)).(1249)
    نيز از زيد شحام نقل مى كند كه گفت : ((قتاده بر ابو جعفر (عليه السلام ) وارد شد و ميان آنان گفت و گويى پيش آمد تا آنجا كه منجر شد به تاءويل آيه و قدرنا فيها السير سيروا فيها ليالى و اءياما آمنين .(1250) امام به او فرمود: مقصود، كسى است كه با توشه و مزد سوارى حلال از خانه اش به قصد زيارت خانه خدا خارج گردد، در حالى كه حق ما را بشناسد و در دل دوست دار ما باشد؛ همچنان كه خداوند فرموده : فاجعل اءفئدة من الناس تهوى اليهم (1251) و مقصود آيه ، مكه نيست تا بگويد: اليه . به خدا سوگند ما دعوت ابراهيم خليليم . هر كس كه قلبش به ما تمايل داشته باشد، حج او مقبول مى افتد. اى قتاده ! هر كس ‍ چنين باشد در روز قيامت از عذاب جهنم در امان است . قتاده گفت : به خدا سوگند! هر آينه آيه را همين گونه تفسير خواهم كرد. سپس ابو جعفر فرمود: اى قتاده ! كسى با معانى قرآن آشنايى دارد كه مقصود به خطاب بوده باشد)).(1252)
    آرى ، اين گونه سخن گفتن ، جزو اسرار ولايت به شمار مى رود و آن را جز براى صاحبان راز، آشكار نمى كنند. به ويژه كه شخص قتاده در اين خطاب و عتاب كاملا سر تسليم فرود آورده بود و شايد پس از اين سخنان نافذ و روشنگر، گشايشى در دل او پديد آمد. آرى ، پند و اندرز بر دل هاى آماده و روان هاى پاك و شايسته اثر مى گذارد.
    او كتابى در تفسير دارد. فؤ اد سزگين مى گويد: ((احتمالا تفسيرى بزرگ و پرحجم بوده است )). خطيب بغدادى - چنان كه در شرح حال مشايخ خود آورده - از آن تفسير استفاده كرده است . شواخ مى گويد: ((طبرى بيش از (3000) مورد از آن تفسير استفاده كرده و شايد تمام تفسير او را به سند زير آورده باشد: بشر بن معاذ از يزيد بن زريع از سعيد از قتاده . ثعلبى بنابر آنچه كه در ((الكشف و البيان )) آورده ، غير از اين سند، دو سند ديگر هم براى اين كتاب معرفى كرده است )).(1253)
    28. زيد بن اسلم
    ابو اسامه عدوى مدنى ، فقيه ، مفسر و يكى از بزرگان بوده است . او آزاد شده عمر بود كه بر مدارج ترقى صعود نمود، و دانشمندى برجسته شد و در زمره تابعان درآمد. در مسجد مدينه حلقه درسى داشت كه عده كثيرى از فقها - كه گاهى به چهل نفر هم مى رسيدند - در آن شركت مى جستند. ذهبى مى گويد: زيد كتاب تفسيرى دارد كه عبدالرحمان - پسرش - از او روايت مى كند و در زمره نيكان علما به شمار مى رود. ابن عجلان آورده است : هيبت احدى چون هيبت زيد بن اسلم مرا نگرفت .(1254)
    ابن حجر مى گويد: ((نزد عده اى از جمله على بن الحسين (عليه السلام ) كسب فيض نمود - و نيز نقل مى كند: - يعقوب بن شيبه گفته است : او مورد اطمينان و فقيه و دانشمند و آگاه به تفسير قرآن بود)).(1255) ابو جعفر طوسى او را از اصحاب امام سجاد (عليه السلام ) برشمرده و گفته است : ((او با حضرت نشست هاى بسيارى داشت )).(1256) از امام باقر و امام صادق عليهما السلام نيز نقل كرده است . پسرش عبدالرحمان از او از عطاء بن يسار از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((كل مسكر حرام ، و كل مسكر خمر؛(1257) هر مست كننده اى حرام است و هر مست كننده اى خمر است )).
    عبدالرحمان (و در نسخه اى عبدالله ) از پدرش زيد بن اسلم از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((در پى دانش بودن بر هر مسلمانى واجب است . آگاه باشيد كه خداوند جويندگان علم را دوست دارد)).(1258) و شيخ به همين دليل ، او را در زمره راويان امام صادق (عليه السلام ) آورده است .(1259)
    استاد بزرگوار آيت الله خويى رحمة الله عليه بعيد مى داند كه زيد آزاد شده عمر باشد و در عين حال حضرت صادق (عليه السلام ) را هم درك كرده باشد.(1260)
    ولى زيد در سال 136 درگذشت (1261) و دوران امامت امام صادق (عليه السلام ) بعد از وفات پدرشان امام باقر (عليه السلام ) از سال 114 تا آخر سال 148 بوده است .
    برخى بر زيد خرده گرفته اند كه در بسيارى از موارد قرآن را تفسير به راءى كرده است . ذهبى مى گويد: ((ابن عدى تنگ نظرى كرده كه او را در كتاب ((كامل )) در زمره ضعفا آورده است چه اينكه او ثقه و حجت است . حماد بن زيد مى گويد: در مدينه بودم (در ميان گروهى كه ) درباره زيد بن اسلم سخن مى گفتند. عبيدالله بن عمر به من گفت : تنها ايراد او اين است كه قرآن را تفسير به راءى مى كند)).(1262) مالك مى گويد: ((زيد از پيش خود سخن مى گفت ؛ و چون بر مى خاست كسى را جراءت رويارويى با او نبود. احمد او را توثيق كرده است )).(1263)
    آرى ، اين خرده گيرى نظير همان است كه بر حسن بصرى گرفته و گفته اند كه او مرسلات زيادى دارد و ايراد بر او همان ايراد است .(1264)
    29. ابو العاليه
    رُفَيع بن مهران رياحى بصرى است . او زمان جاهليت را درك كرد و پس از گذشت دو سال از ارتحال پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) اسلام آورد. عجلى مى گويد: ((او از جمله تابعان بزرگى بود كه به تفسير شهره بودند، وى تابعى و ثقه بود)). از امير مؤ منان (عليه السلام )، عبدالله بن مسعود، ابى بن كعب ، عبدالله بن عباس ، حذيفه ، ابوذر، ابو ايوب و ديگر بزرگان اصحاب روايت كرده است . همگى بر ثقه بودن او اتفاق نظر دارند. ابن ابى داود مى گويد: ((بعد از صحابه ، هيچ كس داناتر از ابو عاليه در علم قرائت نيست و پس از او به ترتيب سعيد بن جبير، سدى و ثورى قرار دارند)). ابو عاليه در سال 93 درگذشت ؛ او اولين كسى بود كه در ماوراء النهر اذان گفت .(1265)
    حافظ شمس الدين داوودى مى گويد: ((ابو العاليه قرآن را از ابن مسعود و على و گروه ديگرى فرا گرفت و بر ابى بن كعب و غيره خوانده و قتاده و خالد حذاء و ربيع بن انس و ابو عمرو بن علاء و جمعى ديگر (نيز) از او فرا گرفته اند. از ابو خلده نقل شده كه از قول او گفته است : ابن عباس مرا در كنار خود بر روى تخت مى نشاند در حالى كه قريش پايين تر از او مى نشستند و مى گفت : علم ، اين گونه كه شرافت انسان شريف را مى افزايد، بردگان را بر تخت مى نشاند. همچنين گفته است : ثقه بود و مرسلات بسيارى داشت . كتابى در تفسير نوشته كه ربيع بن انس بكرى از آن نقل كرده است و جماعت محدثان حديث او را اخذ كرده اند)).(1266)
    سيوطى مى گويد: ((از طريق ابو جعفر رازى ، از ربيع بن انس ، از ابو عاليه ، حجم بزرگى از تفسير، از ابى بن كعب روايت شده است . - سپس ‍ مى گويد: - اين اسناد درستى است . ابن جرير و ابن ابى حاتم و حاكم در ((المستدرك )) و احمد در ((مسند)) از آن بسيار نقل كرده اند)).(1267)
    دكتر شواخ - هنگام سخن گفتن درباره تفسير ربيع بن انس بكرى بصرى خراسانى متوفاى 139 - مى گويد: ((ثعلبى در كتاب ((الكشف و البيان )) از او استفاده كرده و گفته است : اين از تفسير ابو عاليه است )).(1268)
    30. جابر جعفى
    ابو عبدالله يا ابو يزيد، جابر بن يزيد بن حارث بن عبد يغوث جُعفى كوفى و عربى اصيل است . از عكرمه ، عطاء، طاووس ، خيثمه ، مغيرة بن شبيل و گروهى ديگر روايت كرده است . راويان از وى ، شعبه ، ثورى ، مسعر و ديگران بودند. او در سال 128 وفات يافت .
    ابن حجر مى گويد: ((ابو نعيم از ثورى نقل مى كند كه هرگاه جابر در موقع نقل حديث بگويد: حدثنا و اءخبرنا، روايت او صحيح است . ابن مهدى از سفيان نقل مى كند: در مقام نقل حديث ، پرهيزگارتر از او نديده ام . ابن عليه از شعبه نقل مى كند كه : جابر در نقل حديث صدوق است . يحيى بن ابى بكير از شعبه نقل مى كند كه : هرگاه جابر بگويد: حدثنا و سمعت ، از موثق ترين مردم است . از زهير بن معاويه نيز نقل شده است : وقتى مى گفت : سمعت يا ساءلت ، از راستگوترين مردم بود. وكيع مى گويد: در هر چه خواستيد شك كنيد، ولى در اينكه جابر ثقه است شك روا مداريد)).(1269)
    عادل نويهض مى گويد: ((جابر از تابعان و فقهاى اماميه و از مردم كوفه است ؛ روايات زيادى دارد. دانش وى از دين ، فراوان است . برخى از حديث شناسان بزرگ او را ستوده اند و برخى ديگر او را به اعتقاد به رجعت متهم كرده اند)). جابر در كوفه وفات يافت . كتابى به نام ((تفسير القرآن )) دارد.(1270) زركلى در كتاب ((اعلام )) از آن ياد كرده است .(1271)
    شيخ طوسى او را از اصحاب امام باقر و امام صادق عليهما السلام شمرده است .(1272) سيد حسن صدر درباره او گفته است : ((جابر بن يزيد جعفى از پيشوايان حديث و تفسير است و آنها را از محضر امام باقر (عليه السلام ) آموخته است )).(1273) نجاشى مى گويد: ((جابر بن يزيد، ابو عبدالله - و به گفته اى ابو محمد - جعفى عربى اصيل بود. به ديدار امام باقر و امام صادق عليهما السلام نايل آمد و در زمان حضرت صادق (عليه السلام ) در سال 128 درگذشت . چند كتاب دارد كه از جمله آنها ((تفسير)) است )). آنگاه سند خود را درباره آن تفسير آورده است . شيخ مفيد در رساله ((عدديه )) او را در زمره كسانى آورده است كه طعن بر آنان روا نيست و راهى براى نكوهش آنان وجود ندارد. ابن شهر آشوب او را از اصحاب خاص امام صادق (عليه السلام ) به شمار آورده است .
    علامه از حسين بن ابى علاء روايت كرده است كه امام صادق (عليه السلام ) بر او رحمت فرستاد و فرمود: ((آنچه او از ما نقل مى كند درست است )). كشى از مفضل بن عمر جعفى روايت كرده است كه : ((از امام (عليه السلام ) درباره تفسير جابر پرسيدم ؛ حضرت فرمود: درباره آن با مردم فرومايه سخن مگوى كه آن را ناروا پخش مى كنند)).(1274) از اين پاسخ چنين بر مى آيد كه تفسير او مشتمل بر مطالب ارزنده و والايى بوده - به ويژه درباره شناخت مقام شامخ امام معصوم - كه از فهم و درك عامه به دور بوده است . نيز رواياتى در دست است كه نشان مى دهد او از صاحبان سر اهل بيت عليهم السلام بوده است ؛ لذا كوته نظران او را به غلو متهم نموده رافضى اش خوانده اند، گرچه در عين حال او را راستگو و پرهيزگار مى دانستند؛ كه همين شناخت و اعتراف به صحت گفتار و استوارى ايمان او، در ستايش او كافى است .
    نجاشى مى گويد: ((در باورهايش نارسايى وجود دارد)). آرى ، او درباره امامان اهل بيت عليهم السلام عقيده اى برتر و والاتر از ديگران داشت و همين موجب گرديد كه او را غالى بشمارند. ابو عمرو محمد بن عمر بن عبدالعزيز كشى از ابو العلاء روايت مى كند: ((وقتى وليد كشته شد وارد مسجد شدم ؛ مردم گرد آمده بودند من هم به جمع آنان پيوستم ؛ در اين هنگام جابر جعفى را ديدم كه عمامه اى از خز سرخ به سر داشت و مى گفت : وصى اوصيا و وارث علم انبيا، محمد بن على (عليه السلام ) به من فرمود... كه در اين هنگام مردم گفتند: جابر ديوانه شده ؛ جابر ديوانه شده است ))؛(1275) از اين روست كه جرير مى گويد: ((نقل روايت از جابر را جايز نمى شمرم ؛ او به رجعت عقيده داشت )). ابوالاحوص ‍ مى گويد: ((هرگاه از كنار جابر مى گذشتم از خدا طلب عافيت مى كردم ))... و نكاتى از اين قبيل كه قصور فهم عامه ، تاب شنيدن آن را نداشت .(1276) امام باقر (عليه السلام ) به او سفارش كرد كه چيزى از اسرار آنان را فاش ‍ نسازد و براى مردم چيزى را كه عقلشان توان شنيدن ندارد بيان نكند. حضرت به او فرمود: ((اى جابر! سخن ما به غايت مشكل است كه جز مومنان امتحان شده تاب شنيدن آن را ندارند)).(1277)
    تنها اشكال جابر همين بود؛ وگرنه خدشه اى بر شخصيت او وارد نيست ؛ چنانكه شعبه مى گويد: ((جابر در نقل حديث راستگوست )).(1278) استاد بزرگوار آيت الله خويى رحمة الله عليه درباره جابر سخنانى دارد كه از مقام شامخ و قدر والاى او حكايت دارد.(1279)
    ارزش تفاسير تابعان
    ارباب تفسير، به ويژه تفسير نقلى ، عنايت خاصى به تفاسير سلف (صحابه و تابعان ) داشته و براى آن جايگاه بلندى قائل شده اند.
    اين حجم متراكم از تفاسير منقول از سلف صالح ، خود نشانه بارزى است از اهميت و اعتبار نظريات و آراى ايشان ؛ كه عمدتا از تابعان و آموختگان مكتب عبدالله بن عباس اند كه در نشر و پخش تفسير در پهنه كشورهاى اسلامى يگانه عامل موثر بودند.
    اين عنايت ، به خصوص از آن جهت بوده كه آنان به عصر نزول قرآن نزديك بوده و از اسباب نزول و زمينه هاى فرود آمدن آيات آگاهى كامل داشتند. به علاوه اينكه به درك مفاهيم لغت و شيوه كلامى عرب نزديك تر بودند. قرآن به زبان عربى و بر اساس شيوه هاى گفتار عرب نازل گشته و در نتيجه پيشينيان آماده تر بودند تا از نزديك ساختارهاى زبان ، معانى واژه ها و تعابير كلامى عرب را لمس كنند. توانمندى سلف در فهم معانى اوليه قرآن - طبيعتا - بيش از خلف و برتر از آن بود.
    گذشته از آن ، دسترسى آنان به احاديث منقول از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) - درباره تفسير بسيارى از آيات - و نيز اقوال صحابه بزرگ ، بيش از ديگران بود و همين امر موجب مى شد تا اذعان شود كه احاطه سلف به فهم ظواهر قرآن در حد قابل توجه بوده است .
    از اين رو، عنايت به آراء و اقوال سلف در تفسير قرآن به جهت پيشگامى آنان در اين راه ، يك ضرورت به شمار مى رود. البته نه آنكه از آن تقليد شود بلكه ضرورت تحقيق ايجاب مى كند كه متاءخران از انديشه و آراى متقدمان كاملا آگاهى داشته باشند، بلكه نكته هايى در انديشه هايشان يافت شود كه موجب روشنى راه گردد، و بدون شك احاطه و تعمق در گفته هاى انديشمندان سلف بهترين وسيله پيشرفت و گسترش در تمامى رشته هاى علوم و معارف بشرى است ؛ لذا آراى پيشينيان بهاى شايسته خود را دارد و در پيشرفت و شكوفايى علم و دانش نقش موثرى ايفا مى كند، وگرنه همواره بايستى هر دانشورى از نقطه آغاز شروع كند و دانشمندان پيوسته درجا زنند و هيچگاه پيشرفت نداشته باشند.
    امام بدرالدين زركشى مى گويد: ((از احمد درباره مراجعه به آراى تابعان دو گونه نقل شده است . ابن عقيل (1280) رجوع به آنان را روا نمى داند. از شعبه (1281) نيز چنين نقل شده است ، ولى سيره عملى مفسران بر خلاف آن است و به آراى سلف عنايت داشته ، (آراى آنان را) در كتاب هايشان نقل كرده اند؛ از جمله تفاسير منقول از ضحاك بن مزاحم (متوفاى 105)، سعيد بن جبير (متوفاى 95)، مقاتل بن سليمان (متوفاى 90)، حسن بصرى (متوفاى 110)، ربيع بن انس (متوفاى 139)، مقاتل بن سليمان (متوفاى 150)، عطاء بن اءبى سلمه خراسانى (متوفاى 135)، مرة بن شراحيل همدانى (متوفاى 76)، على بن ابى طلحه والبى (متوفاى 143)، محمد بن كعب قرظى (متوفاى 119)، ابوبكر اصم عبدالرحمان بن كيسان (متوفاى حدود 200)، اسماعيل بن عبدالرحمان سدى كبير (متوفاى 127)، عكرمه (متوفاى 105)، عطية بن سعد بن جناده عوفى (متوفاى 111)، عطاء بن ابى رباح (متوفاى 114) و عبدالله بن زيد بن اسلم (متوفاى 164). حسن و مجاهد و سعيد بن جبير از برجستگان تابعان هستند و پس از آنان عكرمه و ضحاك نيز داراى جايگاهى برجسته اند)).
    نيز مى گويد: ((اين تفاسير، از شناخته شدگان پيشين است كه (آن ها را) بيشتر، از صحابه دريافت كرده اند و ممكن است اختلاف روايتى كه احمد قائل شده ، تنها درباره نظريه هاى خود آنان باشد)).(1282)
    آرى ، اگر مقصود پذيرفتن اقوال سلف به گونه تقليد و پيروى محض باشد، البته مورد قبول نيست و شايد مراد كسانى كه مخالفند همين صورت باشد، ولى يادآور شديم كه رجوع به آراى سلف به جهت نزديك بودن آنان به عصر نزول ، تنها براى بررسى و تحقيق است ، نه پذيرش مطلق ، تنها به همين جهت بوده كه مفسران همواره به آراى سلف ارج نهاده اند و اين مقتضاى تحقيق است نه تقليد محض .
    حافظ ابو احمد بن عدى مى نويسد: ((كلبى (1283) روايات صحيحى به ويژه از ابو صالح (1284) دارد. او در علم تفسير مشهور است و هيچ كس ‍ تفسيرى طولانى تر و شايع تر از او ندارد. مقاتل بن سليمان (متوفاى 150) در مرتبه دوم است ، ولى كلبى برتر از اوست . پس از اين طبقه ، تفاسيرى تاءليف شده كه در آنها اقوال صحابه و تابعان گردآورى شده است ؛ مانند تفسير سفيان بن عيينه (متوفاى 198) وكيع بن جراح (متوفاى 196)، شعبة بن حجاج (متوفاى 160)، يزيد بن هارون (متوفاى 206)، مفضل بن صالح (متوفاى 181)، عبدالرزاق بن همام صنعانى (متوفاى 211)، اسحاق بن ابراهيم مشهور به ابن راهويه (متوفاى 238)، روح بن عباده (متوفاى 205)، يحيى بن قريش ، مالك بن سليمان هروى ، عبد بن حميد بن نصر كشى (متوفاى 249)، عبدالله بن جراح (متوفاى 237)، هشيم بن بشير (متوفاى 283)، صالح بن محمد يزيدى ، على بن حجر بن اياس سعدى (متوفاى 244)، يحيى بن محمد بن عبدالله هروى ، على بن ابى طلحه (متوفاى 143) ابن مردويه احمد بن موسى اصفهانى (متوفاى 401)، سُنَيد بن داوود (متوفاى 220)، نسائى و غير ايشان از مفسرين كه در مسند احمد بن حنبل و بزاز و معجم طبرانى و ديگران تعداد زيادى از آن نقل شده است . سپس محمد بن جرير طبرى (1285) و نيز عبدالرحمان بن ابو حاتم رازى و امثال آنان تفسيرهاى پراكنده را جمع آورى و تفاسير سابقين را براى مردم سهل الوصول كردند)).(1286)
    جلال الدين سيوطى مى نويسد: ((كتاب ابن جرير طبرى ارزشمندترين و گران سنگ ترين تفسيرهاست . پس از او، ابن ابى حاتم ، ابن ماجه ، حاكم ، ابن مردويه ، ابو شيخ ابن حيان ، ابن منذر و ديگران ... و همه آنها مستند به صحابه و تابعان و پيروان آنان است و در آن تفاسير چيزى غير از اين نيست ، مگر تفسير ابن جرير كه اعمال نظر نموده و برخى از اقوال را موجه دانسته و برخى را بر بعضى ديگر ترجيح داده است و به مسائل ادبى و استنباط نيز روى آورده است و به همين سبب بر ديگران برترى دارد. - سپس مى گويد: - اگر پرسيده شود كدام تفسير را پيشنهاد مى كنى و خواننده مى تواند بر آن اعتماد كند؟ خواهم گفت : تفسير امام ابو جعفر ابن جرير طبرى كه دانشمندان بر اينكه در كتب تفسير نظير آن تاءليف نشده است ، اتفاق نظر دارند. نورى در ((تهذيب )) مى گويد: هيچ كس در تفسير مثل كتاب ابن جرير ننوشته است . - سيوطى اضافه مى كند: - اكنون به تفسيرى آغاز كرده ام كه جوابگوى تمامى نيازها باشد، تفسيرى كه در بر دارنده تفاسير ماءثور و اقوال علما و استنباطها و اشاره ها و مباحث ادبى و واژه شناسى و نكته هاى بلاغى و محاسن بديع و غير آن باشد؛ به گونه اى كه با وجود آن ، نيازى به كتاب هاى ديگر نباشد و نام آن را ((مجمع البحرين و مطلع البدرين )) گذاردم و كتاب ((الاتقان )) را به عنوان مقدمه اى بر آن نوشتم و از خداوند مى خواهم كه به حق محمد و آل محمد مرا بر تكميل آن يارى فرمايد)).(1287)
    در مقدمه الاتقان چنين آمده : ((اين كتاب را مقدمه اى بر تفسير كبير - كه شروع به نوشتن آن كرده ام - قرار دادم و آن را ((مجمع البحرين و مطلع البدرين )) نام نهادم كه ميان روايت و درايت هر دو باشد))(1288) ولى از اينكه تفسير ياد شده به اتمام رسيده و براى نشر آماده گرديده است يا نه ، ذكرى به ميان نيامده است .(1289) ظاهر امر نشان مى دهد كه تمام نشده است ؛ زيرا هيچ گونه اثرى از آن به چشم نمى خورد.
    البته كتاب ((الدر المنثور فى التفسير بالماءثور)) نوشته وى در دست است كه سرشار از اقوال صحابه و تابعان و اتباع آنان است و تمامى اقوال در روايات به طور كامل و فراگير موجود است و به همين دليل جامع ترين كتاب نقلى است ، ولى در آن از دراية الحديث بحثى به ميان نيامده است و بدين سبب به منبع بزرگى مى ماند كه در آن هر خشم وترى يافت مى شود و به دليل ذكر سندها كتاب معتبرى است . ياد نمودن سند، خود معيارى پذيرفتنى در تشخيص صحيح از سقيم و در حد خود ارزشمند است .
    احمد بن عبدالحليم مى گويد: ((اگر تفسير آيه اى را در قرآن و سنت و گفتار صحابه نيافتى ، همچون جمع كثيرى از بزرگان كه در اين موارد به اقوال تابعان مراجعه كرده اند، عمل كن ؛ تابعانى مانند مجاهد بن جبر كه پايه استوارى در تفسير است . محمد بن اسحاق مى گويد: ابان بن صالح از مجاهد نقل مى كند كه كتاب خدا را از اول تا به آخر سه مرتبه بر ابن عباس ‍ عرضه كردم ؛ در هر آيه درنگ مى نمودم و از او سوال مى كردم ... نيز مى گويد: هيچ آيه اى در قرآن نيست مگر اينكه درباره آن دريافتى دارم . از ابن ابى مليكه نقل شده است كه مجاهد را ديدم كه از ابن عباس درباره تفسير قرآن مى پرسيد و لوحه هايى به همراه داشت و ابن عباس مى گفت : بنويس ... تا اينكه تمام تفسير را از او دريافت نمود.
    از اين روست كه سفيان ثورى مى گويد: اگر تفسيرى از مجاهد به تو رسيد كفايت مى كند؛ و غير از مجاهد، از تابعان ديگر مانند سعيد بن جبير و عكرمه و عطاء بن ابى رباح و حسن بصرى و مسروق بن اجدع و سعيد بن مسيب و ابو عاليه و ربيع بن انس بصرى خراسانى (متوفاى 139) و قتاده و ضحاك بن مراحم و غير ايشان از تابعان و اتباع و اخلاف آنان كه زمره سلف را تشكيل مى دهند)).(1290)
    همچنين مى گويد: ((عالم ترين مردم به تفسير اهل مكه اند؛ زيرا آنان اصحاب ابن عباس اند مانند: مجاهد و عطاء بن ابى رباح و عكرمه و غير آنان از اصحاب ابن عباس و نيز طاووس و ابو شعثاء و سعيد بن جبير و نظاير ايشان . اهل كوفه كه اصحاب ابن مسعودند نيز عالم به تفسيرند و بدين سبب بر ديگران برترى دارند؛ همچنين علماى مدينه در تفسير، مثل زيد بن اسلم (متوفاى 136) كه مالك و پسرش عبدالرحمان تفسير را از او فرا گرفته اند)).(1291)
    سيوطى ، مجاهد را از تابعان برجسته شمرده است . خصيف مى گويد: ((او عالم ترين آنان در تفسير بود)). شافعى و بخارى و علماى ديگر - چنان كه ابن تيميه مى گويد - بر تفسير او اعتماد كرده اند و اكثر آنچه را كه فريابى در تفسير خود آورده است از اوست . سعيد بن جبير از ديگر تابعان است . ثورى آورده است : ((تفسير را از چهار تن فرا گيريد: سعيد بن جبير، مجاهد، عكرمه و ضحاك )). قتاده مى گويد: ((عالم ترين تابعان چهار نفرند: عطاء بن ابى رباح در مناسك ، عكرمه در سيره ، حسن در حلال و حرام و سعيد بن جبير در تفسير)). عكرمه ، شاگرد ابن عباس از ديگر تابعان است . شعبى مى گويد: ((عكرمه از تمامى بقية السلف ، عالم تر به كتاب خداست ؛ ابن عباس پاى او را مى بست و به او قرآن و سنت مى آموخت )). از ديگر تابعان حسن بصرى ، عطاء بن ابى رباح ، عطاء بن ابى سلمه خراسانى ، محمد بن كعب قرظى ، ابو عاليه ، ضحاك ، عطيه ، قتاده ، زيد بن اسلم ، مره همدانى و ابو مالك مى باشند. پس از ايشان ربيع بن انس و عبدالرحمان بن زيد بن اسلم (1292) و ديگران قرار دارند.
    اينان پيشينيان مفسرانند و بيشتر آراى خود را از صحابه فرا گرفته اند. پس ‍ از اين طبقه ، تفاسير زيادى نوشته شده كه حاوى اقوال صحابه و تابعان است ؛ مثل تفسير سفيان بن عيينه و وكيع بن جراح و شعبة بن حجاج و يزيد بن هارون و عبدالرزاق و آدم بن ابى اياس و اسحاق بن راهويه و روح بن عباده و عبد بن حميد و سُنَيد و و ابوبكر بن ابى شيبه و ديگران .(1293)
    next page

    fehrest page


    back page

صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/