صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 83

موضوع: تفسير و مفسران

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    طاووس موضع گيريها و نظرياتى مخصوص به خود دارد كه خالى از نكته سنجى و ظرافت نيست ؛ از جمله اينكه خوش نداشت كه بگويد: حجة الوداع . مى گفت : حجة الاسلام ! اين موضوع را ابن سعيد از ابراهيم بن ميسره و او از طاووس در كتاب خود آورده است .(1001)
    فرزندش مى گفت : دانشمندان خرفت نمى گردند - و مقصودش پدرش ‍ بود -. ابو نعيم از وكيع آورده است كه مى گويد: ((ابو عبدالله شامى برايمان نقل كرده كه : نزد طاووس رفتم ؛ فرزندش در حالى كه پيرمردى سال خورده بود بيرون آمد. گفتم : تو طاووس هستى ! گفت : من فرزندش ‍ هستم ! گفتم : اگر تو پسرش هستى بنابراين شيخ خرفت شده - و مقصودش پدر او طاووس بود - گفت : دانشمند خرفت نمى گردد)).(1002)
    ابو نعيم از ابن عيينه و او از عمرو بن دينار و او از طاووس و او از بُرَيده و او از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل كرده است كه فرمود: ((هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست )). ابو نعيم مى گويد: ((اين حديث از طريق طاووس ، يگانه است و ما هم آن را تنها با همين سند نقل كرديم )).(1003) در ذيل آيه اءلا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين (1004) جريانى شگفت نقل كرده كه ميان رسول خدا و على گذشته است . تنها كسى كه اين حديث را از او نقل كرده وهب بن منبّه است كه ابو نعيم او را الفاظ حكيم و حليم توصيف كرده است .(1005)
    در جمعى كه طاووس در آن حضور داشت ، پسر سليمان بن عبدالملك آمد و در كنار طاووس نشست ، ولى طاووس به او توجهى نكرد. به او گفتند: فرزند اميرالمومنين كنار تو نشست و تو به او بى اعتنايى كردى !؟ گفت : خواستم به او بياموزم كه خداوند بندگانى هم دارد كه براى آنچه در دست او - يعنى پسر خليفه - است ارزشى قائل نيستند)).(1006) علاوه بر اينها او در برابر خود سليمان بن عبدالملك نيز موضعى خردمندانه دارد كه نشان دهنده استوارى او در راه دين و صداقت او در برابر خداست .(1007)
    آيه مباركه ((و خلق الانسان ضعيفا))(1008) را چنين تفسير كرده است كه منظور در كار زنان است ؛ انسان در هيچ چيز درمانده تر از كار زنان نيست !(1009) در تفسير آيه ((اءولئك ينادون من مكان بعيد))(1010) مى گويد: ((يعنى دور از دل هاى ايشان !)).(1011)
    او مى گفت : ((كسى كه سرپرستى يتيمان را به عهده نگرفته يا در ميان مردم درباره اموال ايشان قضاوت نكرده يا بر آنان حكومت نكرده است با سختى ها و دشوارى ها دست و پنجه نرم نكرده است ))(1012) يعنى خود را دچار آزمايش نكرده است .
    5. عكرمه
    ابو عبدالله عكرمة بن عبدالله از بربرهاى مراكش (شمال آفريقا) است . او غلام حصين بن حر عنبرى بود كه او را به ابن عباس - هنگامى كه از طرف امير مؤ منان (عليه السلام ) والى بصره بود - بخشيد. ابن عباس براى آموختن قرآن و سنت به او بسيار تلاش كرد و نامى عربى بر او نهاد.(1013)
    ابن سعد مى گويد: ((او را مى بست و به او قرآن و سنت مى آموخت )).(1014) او را نيكو تربيت كرد و نيكو آموزش داد؛ در نتيجه فقيهى بزرگ و داناترين فرد در زمينه تفسير و معانى قرآن گرديد. ابن خلكان مى گويد: ((عكرمه يكى از فقهاى مكه و از تابعان ساكن آنجا شد و از شهرى به شهر ديگر مسافرت مى كرد - او همچنين مى گويد: - ابن عباس به عكرمه گفت : به راه بيفت و براى مردم فتوا بده . به سعيد بن جبير گفتند: آيا كسى را داناتر از خود سراغ دارى ؟ گفت : عكرمه !)). ذهبى از عكرمه نقل مى كند كه گفت : ((چهل سال دانش آموختم و من بر آستانه خانه براى مردم فتوا مى دادم و ابن عباس داخل خانه بود)).(1015)
    ابن سعد از سلام بن مسكين نقل كرده است كه گفت : ((عكرمه از جمله داناترين مردم نسبت به تفسير بود)). از عمرو بن دينار نيز نقل شده كه گفت : ((جابر بن زيد مسائلى را به من سپرد تا از عكرمه بپرسم و مى گفت : اين عكرمه غلام ابن عباس ، درياى دانش است ، از او بپرسيد)). ابو نعيم از او نقل كرده است كه گفت : ((اين عكرمه غلام ابن عباس ؛ داناترين مردم است )). ابن عباس از هيچ فرصتى براى آموزش او فروگذار نكرد. عكرمه مى گويد: ((در حالى كه از مِنى به عرفات مى رفتيم ، ابن عباس به من مى گفت : اين يك روز از روزهاى توست (يعنى فرصتى است كه بايد غنيمت شمرى )؛ لذا او را از رفتن باز مى داشتم و از او پرسش مى كردم و ابن عباس پاسخ مى داد)).(1016)
    ابن سعد از خالد بن قاسم بياضى نقل مى كند: ((عكرمه و كثير عزه - باهم - در يك جا بعد از ظهر در مصلى نماز گزارده شد. مردم گفتند: امروز فقيه ترين مردمان و شاعرترين ايشان درگذشتند)).(1017)
    ابو نعيم از اسماعيل بن ابى خالد چنين نقل كرده است : ((از شعبى شنيدم كه مى گفت : كسى داناتر از عكرمه نسبت به كتاب خداى تعالى باقى نمانده است )). از سلام بن مسكين نيز چنين نقل كرده است : ((از قتاده شنيدم كه مى گفت : داناترين مردم نسبت به تفسير، عكرمه است )). همچنين از يزيد نحوى از عكرمه نقل كرده است كه : ((ابن عباس به من گفت : به ميان مردم برو و براى ايشان فتوا بده . هر كس از تو چيزى پرسيد كه به وى مرتبط بود، فتوا بده و چنانچه از تو چيزى پرسيدند كه مرتبط با آنان نبود، درباره آن فتوا مده ؛ چون تو با اين كار (فتوا دادن ) دو سوم بار مردم را از دوش من برمى دارى )). نيز از عمرو بن دينار نقل كرده است كه : ((هرگاه عكرمه را مى ديدم كه از جنگ ها گزارش مى داد، به گونه اى سخن مى گفت كه گويا بر دو طرف نبرد اشراف دارد و مى بيند كه هم اكنون چه كار مى كنند و چگونه با يك ديگر به نبرد برخاسته اند)). سفيان ثورى در كوفه مى گفت : ((تفسير را از چهار نفر فراگيريد؛ سعيد بن جبير، مجاهد، عطاء و عكرمه )). در روايت ديگرى به جاى عطاء، ضحاك آمده است .(1018)
    ابن حجر از يزيد نحوى از عكرمه آورده است كه گفت : ((ابن عباس به من گفت : راه بيفت و در ميان مردم فتوا بده ؛ من به تو كمك مى كنم . همچنين مى گويد: به ابن عباس گفتم : اگر مردم دو برابر اين هم بودند، پاسخ مسائل آنان را مى دادم . گفت : برو فتوا بده ، هر كس نزد تو آمد و سوالى كه مورد ابتلاى او بود پرسيد، فتوا بده و هر كس از چيزى پرسيد كه مورد ابتلايش ‍ نبود فتوا مده ؛ زيرا تو (با اين كار) دو سوم بار مردم را از دوش من برخواهى داشت .))
    ابن جواس مى گويد: ((با شهر بن حوشب در گرگان بوديم كه عكرمه بر آن ديار وارد شد. به شهر بن حوشب گفتم : به نزد او نرويم ؟ گفت : برويد؛ زيرا امتى است مگر اينكه آنان را حبرى است و غلام ابن عباس حبر (دانشمند بزرگ ) اين امت است )).(1019) او اين لقب عالى و بلند را از آموزگار خود ابن عباس به ارث برده است . مروزى مى گويد: ((عكرمه داناترين شاگرد ابن عباس درباره تفسير است . او در شهرها مى گشت و دانش خويش را عرضه مى داشت )).(1020) قتاده مى گويد: ((داناترين تابعان ، عطاء، سعيد بن جبير و عكرمه هستند... و داناترين ايشان درباره تفسير عكرمه است )). ابن عيينه مى گويد: ((از ايوب شنيدم كه مى گفت : اگر به تو بگويم از زمانى كه عكرمه در بصره بر ما وارد شد تا موقعى كه از آنجا رفت ، حسن بصرى تفسير بسيارى از آيات را رها كرده بود، راست گفته ام )).(1021)
    ابن مدينى مى گويد: ((عكرمه از دانشمندان بود و در ميان هم بستگان ابن عباس داناتر از او وجود نداشت )). ابن منده مى گويد: ((ابو حاتم گفت : اصحاب ابن عباس همه ريزه خوار سفره دانش عكرمه اند)). ابن خيثمه مى گويد: ((عكرمه از متقن ترين مردم در روايت خود است )).(1022)
    اين همه گواهى فراوان و سرشار درباره اين مرد كه او را در اوج قله فضيلت و دانش و اعتماد در نزد اهل فن نشانده است ، تمامى اوهام و دروغ هايى را كه درباره او گفته اند باطل مى سازد؛ زيرا اين سخنان با شخصيت او كه پرورش يافته مكتب ابن عباس و مورد عنايت ويژه او بوده است ، سازگارى ندارد.
    ابو جعفر طبرى مى گويد: ((هيچ كس عكرمه را از پيشرفت در علم فقه و آموختن قرآن و تاءويل آن ، و فراگيرى و پخش آثار بسيار آن باز نمى داشت . او مولاى خودش ابن عباس را نيك مى شناخت (و به واسطه همين شناخت ، به خوبى از او فرا مى گرفت .) توصيف هايى كه چهره هاى بارز اصحاب ابن عباس در زمان حيات عكرمه از او نموده اند، چنان كه او را به پيشرفت در علم ستوده اند و مردم را به فراگيرى از او رهنمون كرده اند، به گونه اى است كه با گواهى برخى از آنان عدالت فرد ثابت مى شود؛ و كسى كه عدالتش محرز شد، ديگر جرح و نكوهش درباره او پذيرفته نيست و عدالت چنين فردى با ظن و گمان و برخى گفتارها از قبيل اينكه كسى به آزاد شده خويش بگويد: ((لا تكذب على )) و امثال آن ، كه توجيهات خاص خود را دارد، مخدوش نمى شود؛ چه اينكه توجيه و معناى صحيح اين گونه الفاظ آن نيست كه كوته نظران و بى خبران از توجيهات كلام عرب ، گفته اند)).(1023)
    ابو نعيم مى گويد: ((از جمله تابعان ، تفسير كننده آيات محكم و روشنگر آيات مبهم ابو عبدالله عكرمه است كه در شهرها مى گشت و از علم خود بهره فراوان مى داد)).(1024)
    آرى ، آنان كه بر او خرده گرفته اند، كوته نظرى كرده و دليل توجيه اين گونه كلمات را ندانسته اند. چه اينكه پيراستگى اين مرد از آنچه بر او خرده گرفته اند روشن است . همه تهمت هايى كه به او نسبت داده اند در دو جهت خلاصه مى شود: 1. دروغگويى ، 2. تمايل به ديدگاه خوارج .
    تهمت اول به خاطر روايتى است كه از پسر عمر نقل شده كه به غلام خود نافع گفت : ((بر من دروغ نسبت مده چنان كه عكرمه بر ابن عباس دروغ روا مى داشت )).
    اتهام دوم توهمى است كه در پى سفر او - هنگامى كه به شهرهاى مختلف سفر مى كرد - به شمال آفريقا به وجود آمده است ، كه خوارج در آن ديار فراوان بودند و از ابن عباس احاديثى چند در دست دارند.
    پرواضح است كه امثال اين گونه دستاويزها و بهانه جويى ها تنها ريشه در حسادتى دارد كه دشمنان او به علت جايگاه بلند او در فقه و آشنايى به معانى قرآن كريم ، از او به دل داشتند. ابن حجر - درباره روايت رسيده از ابن عمر - مى گويد: ((اين حديث ، گذشته از اختلاف در متن و تباين نقل هاى مختلف ، از نظر سند ضعيف است ... اين روايت پذيرفته نيست ؛ زيرا به وسيله ابو خلف جزار از يحيى بكاء نقل شده است و روايات بكاء متروك و غير قابل اعتماد است ؛ با سخن فردى مشكوك الحال مخدوش ‍ شود. (كه منظورش از اين فرد مشكوك بكاء است ). - ابن حجر اضافه مى كند: - اسحاق بن عيسى از مالك پرسيد: آيا شنيده اى كه پسر عمر به نافع گفت : بر من دروغ روا مدار... گفت : نه ، ولى اين را شنيده ام كه سعيد بن مسيب به غلام خودش بُرد چنين سخنى را گفته است )).(1025)
    نسبت كذب به او در زمان حياتش رواج داشت و شايد در زمان استادش ‍ ابن عباس هم بوده است ؛ چون در روايات صريحا وارد شده كه عكرمه در مقابل اين تهمت از خود دفاع كرده و ابن عباس نيز آن را منكر شده است . ابن حكيم مى گويد: ((با ابو امامة بن سهل بن حنيف نشسته بوديم كه عكرمه وارد شد و گفت : اى ابو امامه ! تو را به خدا سوگند، آيا شنيده اى كه ابن عباس مى گفت : هر چه را عكرمه از من براى شما نقل كند، تصديق كنيد؛ زيرا او نسبت به من دروغ روا نمى دارد؟ ابو امامه گفت : آرى شنيده ام )).(1026) ايوب مى گويد: ((عكرمه گفت : آيا فكر مى كنى كسانى كه پشت سر من مرا تكذيب مى كنند در مقابل رويم مرا تكذيب نخواهند كرد؟!)). ابن حجر مى گويد: ((معناى اين سخن اين است كه اگر آنان با او چنين معامله اى بكنند قادر است جواب آنان را بدهد و از مخمصه نجات يابد، چه اينكه عكرمه حديثى را از استادى مى شنيد و مثل آن را از استادى ديگر و در موقع نقل ، گاهى به استاد اول نسبت مى داد و در جاى ديگر به استاد ديگر؛ از اين روست كه به او تهمت دروغگويى زده اند. ابوالاسود مى گويد: گاهى عكرمه يك حديث را از دو استاد آموخته بود و وقتى از او مى پرسيدند، حديث را نقل مى كرد و به يكى از دو استاد نسبت مى داد؛ پس از مدتى دوباره از او مى پرسيدند. همان حديث را نقل مى كرد، ولى به استاد ديگر نسبت مى داد؛ در نتيجه مردم مى گفتند: عجب دروغگويى است ! در حالى كه او در گفتار خود صادق بود)).(1027)
    ابن حجر مى گويد: ((بخارى و همه اصحاب سنن به حديث عكرمه استناد كرده اند مگر مسلم كه تنها در يك مورد به حديث او تمسك جسته است ؛ و علت اينكه مسلم عكرمه را كنار گذاشت ، سخن مالك درباره عكرمه است )).(1028) وى مى گويد: ((گروهى از ائمه و اهل فن اين شيوه - استناد به حديث عكرمه - را دنبال كرده اند و در دفاع از او كتاب نوشته اند كه از جمله آنان ابن جرير طبرى ، محمد بن نصر مروزى ، ابو عبدالله بن منده ، ابو حاتم بن حبان ، ابو عمرو بن عبدالبر و ديگران هستند)). ابن حجر آنچه در طعن او گفته شده را در ابتدا خلاصه كرده و سپس به آن پاسخ داده است . او مى گويد: ((سخن آنان كه او را مخدوش شمرده اند، محورش بر سه نكته است : 1. متهم ساختن به دروغگويى ، 2. اعتقاد به ديدگاه خوارج ، 3. قبول بخشش هاى اميران . - سپس مى گويد: - درباره قبول جايزه اميران بايد گفت : اولا از ديدگاه مشهور فقها جايز است و ابن عبدالبر در اين باره كتابى نوشته است .(1029)
    علاوه بر اين ، قبول جايزه مانع از پذيرش روايت او نيست و نمونه هم دارد. زهرى در اين زمينه از عكرمه مشهورتر است و در عين حال كسى از اين جهت روايات او را غير قابل قبول ندانسته است )).(1030)
    تهمت بدعت نيز نادرست است و گروهى از صاحب نظران و اهل نقد چنين نسبتى را از او نفى كرده اند. ابن ابى حاتم مى گويد: ((از پدرم درباره عكرمه پرسيدم . گفت : ثقه است . گفتم : آيا به حديث او استناد مى شود؟ گفت : آرى ، مشروط بر اينكه افراد ثقه از او روايت كرده باشند)). آنچه را كه مالك بر او خرده گرفته - بر فرض اثبات - تنها نظر شخصى او است ؛ هر چند به طور صريح و روشن به اثبات نرسيده است كه مالك درباره او چنين نظرى داشته باشد. تنها در پاره اى از موارد نظر او با راءى خوارج موافق است ،(1031) از اين رو او را به خوارج منتسب دانسته اند؛ احمد و عجلى او را از اين تهمت پيراسته اند. او در كتاب ((الثقات )) خود مى گويد: ((عكرمه )) غلام ابن عباس ، اهل مكه و تابعى ثقه است و او از تهمت حرورى بودن (انتساب به گروهى از خوارج موسوم به حروريه ) مبراست )). ابن جرير مى گويد: ((اگر قرار باشد به هر كس تهمت زدند كه به يكى از مذاهب باطله وابسته است ، پذيرفته و از عدالت ساقط شود و شهادت او به اين خاطر مردود باشد، بايد اكثر محدثان را كنار گذاشت ، چه اينكه هر يك از ايشان را به نوعى به چنين تهمتى رانده اند تا مايه روگردانى مردم از او بشود)).(1032) ذهبى مى گويد: ((عكرمه غلام ابن عباس ، يكى از معادن دانش است . برخى درباره او به خاطر ديدگاههايش ‍ - و نه به دليل صحت رواياتش - سخنانى گفته اند و او را متهم به ديدگاه خوارج كرده اند؛ در حالى كه گروهى او را موثق دانسته اند و بخارى نيز بر او اعتماد كرده است )).(1033)
    تهمت دروغگويى نسبت به او هم منشاءى جز روايت ابن عمر - كه ذكر شد - ندارد، سند اين روايت ضعيف است و تاب مقاومت در برابر توثيق هاى فراوان را ندارد. ابن حجر از بخارى نقل مى كند كه : ((هيچ كس ‍ از اصحاب ما نيست كه به روايت عكرمه استناد نجسته باشد)). ابن معين مى گويد: ((اگر شخصى را ديديد كه درباره عكرمه دچار بدبينى است ، در مسلمان بودن او شك كنيد!)). مروزى مى گويد: ((به احمد بن حنبل گفتم : آيا مى شود به حديث عكرمه استناد كرد؟ گفت : آرى ((. همو مى گويد: ((همه علما بر استناد به حديث عكرمه اتفاق نظر دارند. محدثين بزرگ معاصر نيز بر اين موضوع اتفاق نظر دارند؛ از جمله احمد بن حنبل ، اسحاق بن راهويه ، ابو ثور و يحيى بن معين . - مروزى ادامه مى دهد: - از اسحاق درباره استناد به حديث عكرمه پرسيدم ، پاسخ داد: عكرمه در نظر ما امام مردم است ، و از اين سوال من در شگفت ماند - وى اضافه مى كند: - تعداد زيادى از كسانى كه يحيى بن معين را ديده اند نقل كرده اند كه بعضى درباره استناد به حديث عكرمه از او پرسيدند و او اظهار تعجب كرد! و بزاز مى گويد: 130 نفر از چهره هاى بارز شهرهاى مختلف از عكرمه روايت كرده اند كه جملگى به او رضايت دارند... و توثيقات ارزشمند ديگرى نيز درباره او گفته اند)).(1034)
    از روايات خاصه چنين بر مى آيد كه او از جمله كسانى است كه از ديگران بريده و سر سپرده اهل بيت عصمت عليهم السلام بوده است ، اين به علت آموزش هايى بوده است كه از ناحيه مولاى خود ابن عباس دريافت كرده بود. محمد بن يعقوب كلينى از ابو بصير روايت كرده است : ((با حمران در محضر امام باقر (عليه السلام ) بوديم كه يكى از غلامان حضرت وارد شد و عرضه داشت : فدايت شوم ، عكرمه در حال مرگ است ؛ او به راءى خوارج معتقد و سرسپرده آستان ابو جعفر بود! امام به ما فرمود: منتظر باشيد تا برگردم . عرضه داشتيم : باشد. ديرى نپاييد كه برگشت و فرمود: اگر قبل از اينكه نفس عكرمه قطع شود او را درك كرده بودم كلماتى به او مى آموختم كه برايش سودمند باشد، ولى زمانى بر بالين او رسيدم كه نفس ‍ او به آخر رسيده بود. گفتم : فدايت شوم ، آن سخن چيست ؟ فرمود: به خدا سوگند آن همان چيزى است كه شما بدان اعتقاد داريد؛ شهادت به يگانگى خداوند. اقرار به ولايت ما را هنگام مرگ به مردگان خود تلقين كنيد)).(1035)
    اين روايت از چند نظر شايان توجه است : اولا وارد شدن غلام حضرت بر ايشان و به اطلاع رساندن چنان خبر ناگهانى ، خود دليل روشنى است بر اينكه عكرمه در نزد امام از جايگاه خاصى برخوردار بوده است و امام به او عنايت ويژه داشته است . ثانيا عبارت ((سرسپرده آستان ابو جعفر بود)) مويد آن است كه اين مرد از اصحاب خاص حضرت بوده و چنان كه بر امام وارد مى شد، بر ديگران وارد نمى شده است . امام عبارت ((به راءى خوارج معتقد بود)) بخشى از سخن راوى است كه به دليل شايعات رايج آن زمان درباره عكرمه ، درباره او گمان برده است .(1036) اين عبارت با سرسپردگى او نسبت به امام سازگارى ندارد. چگونه ممكن است فردى كه از خاصان محضر امامى معصوم از اهل بيت نبوت است ، اعتقاد به راءى خوارج (كينه توزان اصلى نسبت به آل ابى طالب ) داشته باشد؟ البته اين گفته ، چيزى جز تناقض آشكار - كه از نظر عقل سليم مردود است - نمى باشد! و اين عبارت در مقايسه با ساير تعبيرهاى متقن اين روايت ، كلامى ساقط و بى ارزش است !
    به عنوان آخرين نكته : عبارت امام (عليه السلام ) ((شهادت به ولايت را به اموات خود تلقين دهيد)) با توجه به اهتمام بالايى كه حضرت براى رسيدن بر بالين عكرمه - قبل از فوت او - از خود نشان داد تا به او اين كلمات را تلقين دهد، دليلى آشكار بر اين است كه او سرسپرده مذهب اهل بيت و نه تابع آراء ديگران بوده است ؛ و وگرنه فرمايش پايانى امام با كردار ايشان در آغاز تناسبى ندارد.
    اين روايت با پاره اى اختلاف در الفاظ، از ديگر منابع هم نقل شده است . برقى در كتاب ((الصفوه )) خود از ابوبكر حضرمى ،(1037) و كشى از طريق محمد بن مسعود عياشى از زرارة بن اءعين از امام باقر (عليه السلام ) آن را نقل كرده اند؛(1038) ولى كشى از اين عبارت امام : اگر بر بالين او رسيده بودم به او سود مى رساندم ، استنباط كرده است كه اين جمله مانند اين جمله است كه مى گويند: اگر قرار باشد دوستى برگزينم فلانى را به عنوان دوست برمى گزيدم ؛ و موجب مدح عكرمه نيست ؛ بلكه عليه اوست .(1039)
    اين برداشتى نارواست كه ناشى از ذهنيت خاص او درباره عكرمه است . محقق تسترى در رد كشى مى گويد: ((روايتى كه معيار قرار گرفت ، اولا صحت آن معلوم نيست ، و ثانيا بر فرض صحت هم ، مدح است نه قدح )).(1040) به نظر ما معناى عبارت ((لو اءدركته لنفعته ))(1041) اين است كه امام بر بالين او نرسيد؛ لذا نتوانست به وسيله آنچه كه شايسته نفع رساندن به او بود، سودى به حال او ببخشد، و نيز معناى عبارت ان اءدركته علمته كلاما لم تطعمه النار(1042) - كه در روايت برقى آمده - اين است كه اگر من او را تلقين داده بودم ، هيچگاه طعم آتش را نمى چشيد. لازمه اين سخن اين است كه محروم ماندن از اين نفع ، مستلزم قرار گرفتن در معرض آتش است . - به خاطر گناهان احتمالى اش - يا به معناى اين است كه فرد، برخى از منافع را از دست داده است . در هر صورت اين روايت دلالتى بر اين معنا ندارد كه او از مخالفان اهل بيت يا از فاسقان باشد؛ چنين نسبتى از ساحت او كه عبدى صالح و از پرورش ‍ يافتگان فردى مانند ابن عباس صحابى خاص امير مؤ منان (عليه السلام ) است ، البته به دور است ؛ مانند اين است كه گفته مى شود: اگر فلان كار را انجام داده بود به نفعش بود يا ضرر نمى كرد - كه لازمه چنين گفتارى اين است كه از آن عمل نفعى نبرده يا خسارتى ديده است -.
    علامه محمد باقر مجلسى نيز درباره عكرمه سخنى دارد. او به هنگام نقل روايتى از عكرمه در تفسير آيه و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضاة الله (1043) بر خلاف ساير مفسران كه گفته اند: ((آيه در ليلة المبيت و درباره حضرت على (عليه السلام ) نازل شده )) مى گويد: ((آيه در شاءن ابوذر و صهيب نازل شده است ))(1044) و به عنوان خدشه بر روايت گفته است : ((راوى آن عكرمه است كه از خوارج است )).(1045)
    شايد اين اظهار نظر مرحوم مجلسى به عنوان جدل باشد وگرنه اين روايت خود به خود ضعيف است - به خاطر ضعف راوى آن نه مروى عنه (عكرمه ). - طبرى اين روايت را از طريق حجاج بن محمد مصيصى از ابن جريج از عكرمه نقل كرده است . مصيصى ضعيف و رواياتش واهى است ؛ چون در بزرگسالى قواى فكرى او دچار اختلال شده بود و به همين جهت يحيى بن سعيد از او روايت نقل ننموده و به پسرش هم همين سفارش را كرد.(1046)
    سابق بر اين نيز، سخن ابو حاتم درباره عكرمه را شنيديد كه گفت : ((مردى ثقه است و چنانچه ثقات از او روايت كنند حديثش قابل استناد است )).(1047)
    با اين همه ، ديگر جايى براى طعن بر عكرمه ثقه امين باقى نمى ماند و همين نكته را ابن حجر هم در ((تقريب )) استنباط كرده است : ((عكرمه ، ثقه ، ثبت و عالم به تفسير است . تكذيب اين عمر نسبت به او تاءييد نشده و از او بدعتى هم به ثبت نرسيده است )).(1048)
    شيوه عكرمه در تفسير
    در تفسير، از شيوه مولا، استاد و پرورش دهنده خود، ابن عباس پيروى مى كرد؛ يعنى صاحب انديشه اى آزاد و عقيده اى راسخ بود، بدون اينكه از كسى بهراسد يا كسى او را از انتخابش باز دارد؛ از اين روست كه خود را در معرض تهمت هاى ناروايى قرار داد كه بدخواهان مى خواستند به استاد او، ابن عباس نسبت دهند، ولى از او هراس داشتند؛ لذا شاگردش را هدف قرار دادند تا بر شخصيت او خدشه وارد كنند.
    اكنون به يك نمونه از تفسير عكرمه مى پردازيم :
    next page

    fehrest page


    back page

  2. #2
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    او معتقد بود كه از آيه وضو(1049) تنها مسح پاها استفاده مى شود نه شستن آن و همواره به آن عمل مى كرد. هر چند لازمه اش مخالفت با عموم فقهاى زمان خود بود. يونس مى گويد: ((يكى از اصحاب عكرمه كه تا ((واسط)) همراه او بود برايم نقل كرد كه : نديدم عكرمه پاهايش را در وضو بشويد و تنها به مسح آن اكتفا مى كرد)).(1050) طبرى از عبدالله عتكى آورده است كه عكرمه گفت : ((شستن دو پا واجب نيست و آيه تنها در مسح آنها نازل شده است ))؛ همچنين از عمرو بن دينار از عكرمه از ابن عباس نقل كرده است كه گفت : ((وضو عبارت از دو شستن و دو مسح كشيدن است )). همچنين جمع زيادى از تابعان به ويژه كسانى كه تحت تاءثير انديشه ابن عباس بوده اند از قبيل قتاده ، ضحاك ، شعبى ، اعمش و ديگران و نيز جمعى از صحابه از قبيل انس بن مالك ، جابر بن عبدالله و ديگران ، همگى بر اين عقيده اند كه آيه درباره مسح پاها، نه شستن آن نازل شده است .(1051)
    امين الاسلام طبرسى مى گويد: ((درباره حكم پاها در وضو اختلاف شده است ، جمهور فقها معتقدند كه حكم آن غسل است و علماى اماميه اعتقاد دارند كه حكم آن مسح است و بس ؛ اعتقاد عكرمه نيز همين است و اعتقاد به مسح پاها از گروهى از صحابه و تابعان همچون ابن عباس ، انس ‍ بن مالك ، ابو العاليه و شعبى نيز روايت شده است . حسن بصرى قائل به تخيير بين مسح و غسل است . اما روايات نقل شده از امامان اهل بيت عليهم السلام در اين باره - وجوب مسح - افزون از شمارش است )). مرحوم طبرسى درباره اين مساءله تحقيق لطيفى دارد كه مراجعه به آن براى طالبان حقيقت شايسته است .(1052)
    بيهقى از رفاعة بن رافع آورده است كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((نماز هيچ يك از شما كامل نخواهد شد مگر آنكه وضوى خود را طبق فرمان خدا كامل كند؛ صورت و دو دست تا آرنج را بشويد و سر و پاها را تا دو غوزك مسح كند)).(1053)
    نيز در مورد مسح بر كفش ها - كه جمهور فقها قائل به جواز هستند - عكرمه شديدا منكر آن است و مى گويد: ((قرآن بر گفتار مسح بر كفش ها پيشى گرفته است ))؛(1054) يعنى در قرآن حكمى كه براى پاها نازل شده اس مسح آنها است ؛ اما مسح بر كفش ها - كه پاره اى بر آن رفته اند - امرى متاءخر از نزول آيه است كه بعدا به وجود آمده و دليل بر نسخ آيه به وسيله رواياتى نامعلوم نداريم .(1055)
    اين سخن عكرمه همان است كه ائمه عليهم السلام از امير مؤ منان (عليه السلام ) نقل كرده اند. شيخ طوسى از ابو ورد روايت مى كند كه گفت : ((به امام باقر (عليه السلام ) عرض كردم : ابو ظبيان (1056) برايم روايت كرده كه ديده است حضرت على (عليه السلام ) پس از وضو، بر روى كفش ها مسح كرد! حضرت فرمود: ابو ظبيان دروغ گفته است . مگر سخن على (عليه السلام ) را نشنيده اى كه فرمود: قرآن بر حكم مسح كفش ها پيشى گرفته است ؟ عرضه داشتم : آيا در اين حكم رخصتى نيست ؟ فرمود: نه ، مگر در مورد ترس از دشمن يا سرماى شديد كه خوف ضرر بر پاها وجود داشته باشد)).(1057)
    بدون شك ، ابن عباس هم كه شاخص اهل بيت است نظر امام را دارد. بنابراين تكذيب عكرمه به اين بهانه كه مخالف استاد خود نظر داده است قابل اعتنا نيست بلكه تهمتى است كه بر او روا داشته اند، چنان كه اين تهمت را بر امير مؤ منان (عليه السلام ) نيز زده اند.
    ابو نعيم اصفهانى فصلى در كتاب خود ((حلية الاولياء))(1058) گشوده و در آن برخى از تفاسير ماءثور از عكرمه را آورده است كه همه به سان درها و گوهرهاى درخشان است و حاوى آثارى ارزشمند و افكارى بلند مرتبه است كه از لابه لاى آن ميزان گستره دانش و اوج فكر سليم وى نمايان مى گردد و مراجعه به آن شايسته است .
    6. عطاء بن ابى رباح
    ابو محمد عطاء بن ابى رباح اءسلم (سالم ) بن صفوان (115 - 17) از خانواده اى نوبه اى (1059) است . او از برجسته ترين فقهاى مكه و از پارسايان واقعى به شمار مى رود. از اصحاب خاص ابن عباس و پرورش ‍ يافتگان مكتب اوست .(1060) هموست كه در مرض موت ابن عباس در طائف همراه با گروهى از بزرگان شاهد وصيت ابن عباس بود و حديث امامت و ولايت را - كه در شرح حال ابن عباس گذشت -(1061) از وى نقل كرده است و اين بيانگر اوج محبت او نسبت به اهل بيت و سيره تمامى پرورش يافتگان مكتب ابن عباس - صحابى آگاه ضمير و جليل القدر - است .
    ابو نعيم او را در شمار تابعانى آورده است كه از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده اند.(1062) و ستايش امام درباره او را نيز در ضمن روايتى آورده است . او از اءسلم مقرى نقل مى كند كه : با امام باقر نشسته بوديم كه عطاء از كنار ما گذشت . حضرت فرمود: ((بر روى زمين فردى داناتر از عطاء بن ابى رباح نسبت به مناسك حج باقى نمانده است )). از احمد بن محمد شافعى نيز نقل مى كند كه : ((مجلس فتواى مكه در مسجد الحرام از آن ابن عباس بود و بعد از او مخصوص عطاء بن ابى رباح گرديد)).(1063) صاحب ((طبقات )) مى گويد: ((مرجعيت فتوا در مكه به عطاء و مجاهد منتهى مى گرديد و بيشتر عطاء مورد نظر بود)). همچنين مى گويد: ((او قرآن را به ديگران مى آموخت و مفسر قرآن و فقيهى ثقه و حافظ حديث بسيار بود. از قتاده روايت شده است كه گفت : عطاء از داناترين مردم نسبت به مناسك حج بود)).(1064)
    ابن حجر مى گويد: ((ابن معين گفته است : عطاء معلم مكتب خانه بود. همچنين از ابو نوف از عطاء روايت كره است كه گفت : محضر دويست تن از صحابه را درك كردم . از ابن عباس نيز روايت كرده است كه مى گفت : اى مردم مكه ! چرا پيرامون من جمع مى شويد با آنكه عطاء در ميان شماست ؟ از ربيعه نقل شده است كه گفت : عطاء بر همه تابعان مكه در فتوا دادن برترى يافته بود. قتاده مى گويد: سليمان بن هشام به من گفت : آيا در مكه دانشمندى هست ؟ گفتم : آرى ، كهن ترين دانشمند جزيرة العرب ! گفت : چه كسى است ؟ گفتم : عطاء بن ابى رباح ...)) و گواهى هاى فراوان ديگر درباره شخصيت او همه حاكى از آن است كه وى از بزرگ ترين تابعان از نظر علمى ، فقهى ، تقوا و فضيلت است .(1065)
    ابن خلكان درباره او حكايتى كم نظير نقل كرده است : ((از وكيع نقل شده است كه ابو حنيفه نعمان بن ثابت برايم نقل كرد كه : در پنج باب از مناسك در مكه اشتباه كردم كه حجام - سرتراش - آنها را به من ياد داد! به اين ترتيب كه مى خواستم سرم را بتراشم ، به من گفت : تو عرب هستى ؟ گفتم آرى ، و من قبلا به او گفته بودم سرم را به چند مى تراشى ؟ و او گفت : اين مورد شرط بر نمى تابد. بنشين ، و من - منحرف از قبله - نشستم . او به من اشاره كرد كه رو به قبله بنشينم . من خواستم سرم را از طرف چپ بتراشم . به من گفت : طرف راست سرت را بچرخان و من چنان كردم . او شروع به تراشيدن سرم كرد و من ساكت بودم . به من گفت : تكبير بگو. شروع به تكبير گفتن كردم تا اينكه بلند شدم بروم ؛ گفت : كجا مى روى ؟ گفتم به اقامتگاهم . گفت : دو ركعت نماز بگذار و آنگاه برو. با خود گفتم : اين گونه برخورد، شايسته امثال اين حجام نيست مگر اينكه از دانشى برخوردار باشد؛ لذا پرسيدم : از كجا اين معلومات را به دست آورده اى كه به من دستور انجام آن را دادى ؟ گفت : عطاء بن ابى رباح را ديدم كه به آنها عمل مى كرد)).(1066) ابن خلكان اضافه مى كند: ((او سياه چهره ، داراى يك چشم ، با بينى پهن و از ناحيه دست و پا فلج بود و در اواخر عمر بينايى خود را از دست داد. موهاى پيچيده و مجعد داشت . سليمان بن رفيع مى گويد: وارد مسجد الحرام شدم ؛ ديدم مردم پيرامون مردى گرد آمده اند. سركشيدم ؛ عطاء بن ابى رباح را ديدم كه همچون كلاغى سياه نشسته بود)).(1067)
    محمد بن عبدالله (1068) مى گويد: ((من مفتى اى بهتر از عطاء بن اى رباح نديده ام . هرگز در مجلس درس او ياد خدا كم رنگ نشد. اگر صحبتى به ميان مى آمد يا چيزى از او مى پرسيدند، خوب جواب مى داد. او سكوت خود را طول مى داد و آنگاه كه به سخن مى آمد مردم گمان مى كردند در حالى است كه از ناحيه غيب به او كمك مى شود؟)) از ابن جريج روايت شده است كه : ((هرگاه عطاء مطلبى را نقل مى كرد مى گفتم : علم است يا راءى ؟ اگر حديث ماءثورى بود مى گفت : علم است . اگر نظر خودش بود مى گفت : راءى است )). از سلمة بن كهيل نقل شده است كه : ((من كسى را نديده ام كه به وسيله اين علم (علم دين ) در پى كسب رضاى خدا باشد مگر سه نفر: عطاء، مجاهد و طاووس )). اءوزاعى مى گويد: ((عطاء روزى كه مرد محبوب ترين فرد نزد مردم بود)).(1069) عطاء در شمار اسناد قمى در تفسير آيه فهل ينظرون الا الساعة اءن تاءتيهم بغتة فقد جاء اءشراطها(1070) آمده است .
    مامقانى درباره او سخنى آشفته دارد: ((شيخ طوسى او را از اصحاب امير مؤ منان (عليه السلام ) دانسته است و مى گويد: مخلّط است (صحيح و ناصحيح را به هم مى آميزد.) وحيد بهبهانى از ابو نعيم نقل مى كند كه او از راويان امام باقر (عليه السلام ) است )). مامقانى مى گويد: ظاهرا اين اشتباهى است كه از وحيد بهبهانى صورت پذيرفته است . چه اينكه راوى امام باقر؛ عطاء بن سائب است كه از روساى عامه است . اما ابن ابى رباح غلام عبدالله بن عباس است كه معلوم نيست امام باقر را ملاقات كرده باشد. محضر امير مؤ منان (عليه السلام ) را بدون شك درك كرده است ، ولى فردى مخلط است . از شيخين - ابوبكر و عمر - و درباره آنان فراوان نقل كرده است )).(1071)
    در بررسى اين سخنان لازم است دانسته شود كه ولادت عطاء بن ابى رباح در سال چهارم يا پنجم خلافت عمر بوده است . بنابراين چگونه مى تواند از شيخين روايت كرده باشد؟! در زمان وفات امير مؤ منان (عليه السلام ) نيز عمرش از 13 سال تجاوز نمى كرد. او پس از شهادت امام باقر (عليه السلام ) (114) به سال 115 درگذشت و كسى نگفته است كه عطاء غلام ابن عباس بوده است بلكه - بر حسب آنچه ذكر كرده اند - غلام بنى فهر بوده است .(1072) همچنين ذكر كرده اند: ((كسى كه در واپسين سال هاى عمرش روايات صحيح و سقيم را به هم درآميخته ، عطاء بن سائب است )).(1073) در آينده خواهيم آورد كه او نيز از خواص است .
    دكتر شواخ مى گويد: ((تفسير عطاء بن اى رباح از جمله تفاسيرى است كه شفاها روايت شده است و طبرى در تفسير خود آن را از اين طريق نقل كرده است : قاسم بن حسن همدانى (متوفاى 272) از حسين مصيصى (متوفاى 226) از حجاج بن محمد مصيصى (متوفاى 206) از ابن جريج (متوفاى 150) از عطاء بن ابى رباح ... نيز ثعلبى در كتاب ((الكشف و البيان )) از آن استفاده كرده است )).(1074)
    7. عطاء بن سائب
    عطاء بن سائب ابو محمد ثقفى كوفى يكى از پيشوايان حديث است .(1075) وى از سعيد بن جبير، مجاهد، عكرمه ، ابو عبدالرحمان سلمى و گروهى ديگر روايت كرده است . راويان او اعمش و ابن جريج اند. ابو اسحاق مى گويد: ((عطاء بن سائب يكى از بازماندگان سلف است !)). احمد بن حنبل مى گويد: ((انسانى بسيار مورد اعتماد و صالح است ))، ولى عده اى او را متهم كرده اند كه در سال هاى واپسين عمرش دچار تخليط شده بود؛ لذا او را تنها در مورد احاديث پيشينش توثيق كرده اند! يحيى بن سعيد مى گويد: ((من از كسى نشنيده ام كه درباره احاديث پيشين او سخنى بگويد)). چرا چنين تحولى درباره او رخ داده است ؟ ابو قطن از شعبه نقل مى كند كه گفت : ((از سه نفر در درون من ترديدى وجود دارد: عطاء بن سائب ، يزيد بن ابى زياد و يك نفر ديگر)).(1076) سبب اين ترديد چيست ؟
    استاد ما مرحوم آيت الله خويى رحمة الله عليه ابتدا روايت او از امام على بن الحسين (عليه السلام ) را درباره مساله قضا و قدر آورده و آنگاه فرموده است : ((اين روايت دلالت بر تشيع او دارد و توثيقاتى كه از او درباره احاديث پيشين او رسيده و اينكه سپس در هم آميخته و تغيير كرده است ، شايد از آن جهت باشد كه او ابتدا از عامه محسوب مى شد و سپس ‍ به مكتب اهل بيت پيوست ))،(1077) ولى به نظر مى رسد او از ابتداى امر از خاصه بوده است ؛ زيرا كوفى است و در محضر افرادى همچون ابن جبير، مجاهد، عكرمه ، سلمى و امثال آنان تربيت يافته است ؛ اما علت اينكه برخى او را مختلط دانسته اند شايد از آن جهت باشد كه از او نشانه هايى از ولايت بروز گرديده بود كه تحمل آن بر بسيارى دشوار بود؛ لذا چنين گمانى درباره او بردند.
    روايتى كه در گفتار مرحوم خويى به آن اشارت رفت ، حديثى است كه مرحوم صدوق از عطاء بن سائب از امام على بن الحسين (عليه السلام ) روايت كرده است . حضرت فرمود: ((اگر در ميان ائمه جور و ستم قرار گرفتيد، بر مبناى احكام آنان قضاوت كنيد و عقيده خود را آشكار نسازيد؛ چون كشته خواهيد شد؛ و اگر به احكام ما عمل كرديد، البته براى شما بهتر است )).(1078) مرحوم صدوق هم او را از مشايخ شمرده است .(1079)
    وفات امام سجاد (عليه السلام ) در سال 95 (سال فقهاء) اتفاق افتاد و ابن سائب پس از آن ، حدود چهل سال زيست . چون وفات او در سال 136 بود. بدين جهت اين روايت اگر دلالتى بر تشيع او داشته باشد - كه دارد - تشيع او را در سال هاى اول حياتش اثبات مى كند. او يك روايت ديگر هم از زاذان ، ابو عمره فارسى كوفى (متوفاى 82) درباره ماجراى يك قضاوت كه امير مؤ منان (عليه السلام ) در زمان خلافت عمر انجام داد، نقل كرده است ؛ اين قضاوت درباره امانتى بود كه دو نفر نزد زنى به وديعت گذارده بودند... روايت را حريز بن عبدالله سجستانى از عطاء بن ساب از زاذان نقل كرده است .(1080)
    8. ابان بن تغلب بن رباح
    ابو سعيد بكرى كوفى ؛ شيخ طوسى درباره او مى گويد: ((ثقه و جليل القدر است و منزلت عظيمى دارد. او از اصحاب امام سجاد، امام باقر و امام صادق عليهم السلام بوده و از ايشان روايت كرده است . او در نزد ايشان از جايگاه خاصى برخوردار بود)).(1081)
    هرگاه به مدينه مى آمد، حلقه هاى درس ديگران به خاطر او تعطيل مى شد و سارية النبى (1082) به او واگذار مى شد.(1083) البته اين كار با فرمان امام باقر (عليه السلام ) انجام پذيرفت . حضرت فرمود: ((در مسجد بنشين و براى مردم فتوا بده ؛ زيرا دوست دارم در ميان شيعيانم مثل تو را ببينم )).(1084) مانند اين روايت را كشى از امام صادق (عليه السلام ) چنين نقل مى كند: به او فرمود: ((با اهل مدينه بنشين ؛ زيرا خوش دارم كه آنان مانند تو را در ميان پيروان ما ببينند)). او از امام اجازه خواست تا بر اساس نظر ديگر فقها نيز فتوا دهد؛ به امام عرضه داشت : ((من در مسجد مى نشينم و مردم مى آيند و از من سوال مى كنند. اگر به آنان جواب ندهم از من نمى پذيرند. من نيز اكراه دارم كه جواب آنان را با فرمايش شما يا رواياتى كه از شما رسيده است جواب بدهم !))؛ از اين رو امام به او اجازه دادند كه بر اساس آنچه كه مى داند براى مردم فتوا دهد. فرمود: ((دقت كن آنچه را مى دانى راءى آنان است ، بر ايشان بازگو)).(1085)
    شيخ طوسى مى گويد: ((ابان بن تغلب قارى ، فقيه و لغت شناسى خردمند بود؛ لغات قبايل عرب را شنيده بود و از آنان گزارش مى كرد. او كتابى درباره واژه هاى دشوار قرآن تاءليف كرد و شواهد آن را از اشعار عرب بيان داشت ... پس از او عبدالرحمان بن محمد ازدى كوفى از كتاب ابان و محمد بن سائب كلبى و ابو روق بن عطية بن حرث كتاب واحدى فراهم آورد و در آن ، موارد اتفاق نظر و اختلاف نظر آنان را مشخص نمود. بر اساس آنچه عبدالرحمان انجام داده است گاهى تنها گفته ابان است و گاهى مشترك با ديگران مى باشد)). شيخ مى گويد: ((ابان قرائتى مخصوص ‍ به خود داشت )). شيخ اسناد آن را به محمد بن موسى بن ابى مريم مى رساند كه گفت : ((قرائت را از ابان بن تغلب شنيده ام ؛ تواناتر از او قاريى نيافتم ؛ قرآن را از اول تا آخر خوانده و قرائت او را آورده است )). شيخ ادامه مى دهد: ((ابان كتابى دارد به نام ((فضائل )). - سپس سند خود را به او يادآور مى شود - و نيز داراى يك اصل است از اصول چهارصدگانه ... ابان به سال 141 در زمان حيات امام صادق (عليه السلام ) درگذشت . حضرت زمانى كه خبر مرگ او را شنيد فرمود: ((به خدا سوگند! مرگ ابان دلم را آزرد)).(1086)
    نجاشى از حسين بن سعيد بن ابى جهم نقل مى كند كه مى گفت : ((پدرم از ابان بن تغلب درباره تفسير آيه ((مالك يوم الدين ))(1087) برايم حديث نقل كرد؛ - سپس تمام تفسير آيه را آورده و مى گويد: - ابان قرائتى مخصوص به خود دارد كه در نزد قراء مشهور است )).
    محمد بن موسى بن ابى مريم مى گويد: ((من محضر ابان بن تغلب را درك كردم ؛ هرگز كسى را در قرائت تواناتر از او نديده ام . او مى گويد: تلفظ به همزه دشوار است .(1088) - سپس قرائت او را يادآور مى شود و مى گويد: - او سه كتاب كه نام هاى ((فضائل ))، ((صفين )) و ((تفسير غريب القرآن )) دارد)). ابراهيم نخعى مى گويد: ابان در تمام فنون علمى تفسير قرآن ، فقه ، حديث ، ادبيات ، لغت و نحو، سرآمد ديگران بود.
    ابان بن محمد بن ابان بن تغلب مى گويد: از پدرم شنيدم كه مى گفت : با پدرم به محضر امام صادق (عليه السلام ) شرفياب شديم ؛ چون پدرم - ابان - را ديد، دستور داد بالشى براى او گذاردند تا بر آن بنشيند؛ با او دست داد و معانقه كرد و از حال او جويا شد و به او خوش آمد گفت . اضافه مى كند: هرگاه ابان وارد مدينه مى شد، حلقه هاى درس ديگران تعطيل شده ، جملگى به سوى او روى مى آوردند و سارية النبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) را به او واگذار مى كردند. عبدالرحمان بن حجاج مى گويد: در مجلس درس ابان بن تغلب نشسته بوديم كه جوانى بر او وارد شد و گفت : اى ابا سعيد! بگو چند نفر از اصحاب پيامبر همراه على در جنگ ها شركت جستند؟ ابان گفت : گويا تو مى خواهى فضل على را از روى تعداد صحابه اى كه از او پيروى كرده اند بشناسى ؟ گفت : چنين است . ابان گفت : (ولى برعكس ) به خدا سوگند، ما فضل اصحاب پيامبر را جز از طريق پيروى آنان از على نمى شناسيم !
    ابان به ابى بلاد گفت : مى دانى شيعيان چه كسانى هستند؟ آنان كسانى هستند كه وقتى مردم پس از رسول خدا اختلاف كردند از على پيروى كردند و هنگامى كه مردم بعد از على اختلاف كردند از جعفر بن محمد پيروى كردند!
    نجاشى مى گويد: محمد بن عبدالرحمان كتاب تفسير ابان و كتاب ابو روق عطية بن حرث و محمد بن سائب را جمع كرد و از مجموع آنها يك كتاب فراهم آورد.
    از عبدالله بن خفقه رويت شده است : ابان بن تغلب گفت : روزى از كنار گروهى مى گذشتم ديدم كه به خاطر روايت من از امام صادق (عليه السلام ) بر من خرده مى گيرند؛ به آنان گفتم : چگونه مرا به خاطر روايت كردن از مردى سرزنش مى كنيد كه من از او چيزى نپرسيدم مگر اينكه فرمود: ((قال رسول الله ...)).(1089)
    از سليم بن ابو حيه روايت شده است : در محضر امام صادق بودم ؛ به هنگام رفتن ، از ايشان خدا حافظى كرده عرضه داشتم : دوست دارم تا سخنى از شما به يادگار داشته باشم ! فرمود: ((نزد ابان بن تغلب برو؛ زيرا او از من احاديث فراوانى شنيده است . هر چه را او برايت روايت كرد، تو مى توانى از من روايت كنى )).(1090)
    ابن حجر مى گويد: ((احمد، يحيى ، ابو حاتم و نسائى گفته اند: ابان ثقه است ؛ و ابن عدى مى گويد: از او رواياتى بر جاى مانده كه همه آنها درست است ؛ به شرط آن كه فردى موثق از او نقل كرده باشد. او از راستگويان در نقل روايات است ؛ هر چند شيعه مذهب است ، در نقل روايات صالح است و اشكالى در كار او نيست )). ابن حجر مى گويد: ((اين ، گفتارى منصفانه است . ابن عجلان مى گويد: ابان بن تغلب كه مردى عراقى و اهل عبادت بسيار و ثقه است ، كسى است كه براى ما روايت كرده است . و ابن عيينه نيز او را به خاطر فصاحت و بيانش ستوده است . ابو نعيم مى گويد: ابان يكى از فرهيختگان فرزانه است . عقيلى مى گويد: ابو عبدالله را شنيدم كه از عقل و ادب و صحت احاديث او ياد مى كرد. ابن سعد مى گويد: او ثقه بود. ابن حبان نيز او را از ثقات شمرده است )).(1091)
    حافظ شمس الدين داوودى مى گويد: ((او كتاب ((معانى القرآن )) را تاءليف كرد كه كتابى نيكو و با دقت است و كتابى ديگر به نام ((القراءات )) دارد. مسلم و چهار تن ديگر از اصحاب مسانيد از او نقل حديث كرده اند)).(1092)
    9. حسن بصرى
    ابو سعيد حسن بن ابوالحسن يسار بصرى ؛ پدرش غلام زيد بن ثابت انصارى بود كه از اسيران ميسان (شهركى در پايين بصره ) و مادرش خيره كنيز ام سلمه (همسر پيامبر) بود. حسن در خانه ام سلمه پرورش يافت و گفته شده است : احتمالا موقعى كه مادر او حضور نداشته ، ام سلمه به او شير داده است . نيز گفته شده كه او برده به دنيا آمد. وى به سال 22، دو سال مانده به پايان خلافت عمر، در مدينه ديده به جهان گشود. او در ((وادى قرى )) - از نواحى مدينه بر سر راه شام كه بين تيماء و خيبر واقع شده است - در آغاز ماه رجب سال 110 درگذشت .(1093) حسن ، مردى قوى اندام ، خوش سيما،(1094) زيرك و خوش گفتار بود؛ به گونه اى كه او را در فصاحت و بيان به روبة بن عجاج تشبيه مى كردند.(1095) به تعبير ابن سعد و ديگران دانشمندى جامع و فقيهى امين (1096) و عابدى ناسك بود.(1097)
    بيشتر سخنان او از امير مؤ منان (عليه السلام ) بوده است بدون اينكه به نام شريف حضرت - به جهت تقيه - تصريح كند و گاهى نيز از حضرت با كنيه ابو زينب ياد كرده است .(1098) پيشوايان حديث به روايات مرسل او اعتماد كرده اند،(1099) زيرا او جز از ثقات نقل نمى كرد. على بن مدينى مى گويد: ((مرسلات حسن ، به شرط اينكه افراد ثقه از او روايت كنند از احاديث صحيح به شمار مى آيد)). ابو زرعه مى گويد: ((من براى هر حديثى كه حسن گفته است : قال رسول الله ، اصلى صحيح يافته ام )). يونس ‍ بن عبيد مى گويد: ((از حسن سوال كردم كه : اى ابا سعيد!(1100) تو موقعى كه نقل حديث مى كنى مى گويى : پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود...، در حالى كه پيامبر را درك نكرده اى ؟ پاسخ داد: اى برادرزاده ! چيزى كه از من پرسيدى كه كسى پيش از تو نپرسيده است ؛ اگر منزلت مخصوص تو در نزد من نبود پاسخ تو را نمى دادم . من در زمانى قرار گرفته ام كه تو خود مى دانى ! - زمان فرمانروايى حجاج بر بصره - آنچه از من شنيدى كه در نقل آن ها گفتم : قال رسول الله همه از بيانات على بن ابى طالب دريافت شده است ، ولى در زمانى به سر مى برم كه نمى توانم نام على را ببرم )).(1101)
    سيد مرتضى مى گويد: ((حسن در فصاحت سرآمد بود، و در پند و اندرز دادن ، نشان بلاغت داشت و از موعظه هايى رسا و موثر و از دانشى فراوان برخوردار بود.
    سخنان او يا بيشتر آنچه در پند و اندرز و نكوهش دنياست - عينا يا از لحاظ محتوا -(1102) از سخنان امير مؤ منان على بن ابى طالب (عليه السلام ) برگرفته شده است ؛ چه اينكه آن حضرت الگويى فرزانه است ))؛ لذا از وى حكمت ها و پندهايى ارزشمند نقل كرده است . سيد مرتضى ادامه مى دهد: ((هرگاه حسن - در زمان بنى اميه - مى خواست از امير مؤ منان چيزى نقل كند مى گفت : ابو زينب فرموده است ...))(1103)
    شيخ فريد الدين عطار نيشابورى مى گويد: ((و ارادت او به على بوده است و در علوم رجوع باز به او كرده است و طريقت از او گرفت )).(1104)
    ابان بن ابى عياش درباره حسن گفتارى دارد كه بر اعتلاى او در ولايت امير مؤ منان (عليه السلام ) دلالت دارد. مى گويد: ((وقتى سليم بن قيس ‍ هلالى كتاب خود را به او سپرد و به او توصيه كرد كه جز به خواص شيعيان نشان ندهد، با نخستين كسى كه پس از ورود به بصره برخورد كردم حسن بن ابى الحسن بصرى بود و او آن زمان از دست حجاج متوارى بود و حسن بصرى در آن روزگار از شيعيان على بن ابى طالب (عليه السلام ) به شمار مى رفت و بلكه در تشيع از پيشگامان بود و افسوس مى خورد كه توفيق يارى آن حضرت را نيافته است ؛ در ضلع شرقى خانه ابو خليفه حجاج بن ابى عتاب ديلمى با او خلوت كردم و كتاب را بر او عرضه داشتم ؛ او گريست و سپس گفت : در احاديث او چيزى جز حق وجود ندارد و من تمام آنها را از پيروان موثق على و ديگران شنيده ام )).(1105)
    next page

    fehrest page


    back page

  3. #3
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    شايان ذكر است كه او احاديث امير مؤ منان (عليه السلام ) را از طريق اصحاب ثقه آن حضرت دريافت كرده بود؛ نه به صورت مستقيم و بى واسطه ؛ زيرا او زمانى در مدينه حضرت را درك كرده بود كه از لحاظ سن در شرايطى نبوده كه بتواند از حضرت اخذ حديث كند چه اينكه در آن زمان كودكى نابالغ بود و پس از آن هم كه امام از مدينه به عراق هجرت فرمود او ديگر حضرت را ملاقات نكرد (اين امر در آينده روشن خواهد شد.)
    درباره سه امر بر حسن بصرى خرده گرفته اند:
    1. تدليس در نقل حديث ؛ كه احيانا در سند يا متن تغيير مى داد؛
    2. انحراف او از امير مؤ منان ؛ كه بعدا پشيمان شد؛
    3. قَدَرى بودن ، چون گفته است : هر كه عقيده به ((قدر)) را انكار كند، كافر است .
    اكنون به بررسى اين اتهامات و ارزيابى هر يك از آنها مى پردازيم :
    1. تدليس ؛
    ابن حجر مى گويد: ((در بسيارى از موارد، احاديث را مرسل نقل مى كرد و دست به تدليس مى زد. بزاز مى گويد: از گروهى حديث نقل مى كرد كه از آنان حديث نشنيده بود؛ مجاز گويى مى كرد و مى گفت : ((حدثنا و خطبنا)) يعنى مطلب را به خودش نسبت مى داد در حالى كه مقصودش گروهى از پيروانش بودند كه در بصره حديث را شنيده يا در جلسه خطبه حضور داشتند)).(1106)
    از ابو زرعه پرسيدند: آيا حسن از بدريون (صحابه اى كه در جنگ بدر شركت داشتند) حديث شنيده است ؟ گفت : ((آنان را ديده است ؛ عثمان و على را درك كرده است )). سوال شد: آيا از آن دو، حديثى هم شنيده است ؟ گفت : ((نه ، على را در مدينه ديده است و پس از آنكه على به كوفه و بصره هجرت كرد ديگر حسن با او ملاقات نكرد)).
    على بن مدينى مى گويد: ((او على را نديد مگر زمانى كه حضرت در مدينه حضور داشت ؛ و حسن (در آن زمان ) پسرى خردسال بود. او نه از جابر بن عبدالله و نه از ابو سعيد خدرى و نه از ابن عباس ، (از هيچ كدام ) حديثى نشنيده است حتى ابن عباس را هرگز نديده است ؛ زيرا هنگامى كه ابن عباس در بصره اقامت داشت ، حسن در مدينه بود. و اما اينكه مى گويد: ابن عباس براى ما در بصره خطبه اى ايراد كرد، (مجازگويى است و) مقصودش اين است كه براى مردم بصره خطبه خواند؛ مانند گفتار كسى كه مى گويد: فلانى بر ما وارد شد، ولى مقصودش اين است كه به شهر ما و بر خانواده ما وارد شد - ابن مدينى ادامه مى دهد: - از ابو موسى هم حديثى نشنيده است و ابو حاتم و ابو زرعه گفته اند: ابو موسى را نديده است )).
    ابن مدينى مى گويد: ((از حسن روايت شده كه سراقه براى آنان حديث گفته است . - اضافه مى كند: - طبع انسان از پذيرش اين اسناد ابا دارد كه حسن از سراقه حديث شنيده باشد مگر اينكه معناى آن اين باشد كه مردم برايش نقل كرده اند - كه همين توجيه پذيرفته تر است - نيز ترمذى مى گويد: حديث شنيدن حسن از على به اثبات نرسيده است )).(1107)
    اين است مجموعه تهمت اول كه پاسخ آن قبلا روشن شد و گفتيم كه او جز از ثقه - به صورت مرسل - روايت نمى كرد و به همين جهت است كه ابن مدينى و ابو زرعه و ديگران گفته اند: ((مرسلات حسن همه اش صحيح و داراى پايه و اساسى ثابت است كه بزرگان آن را به درستى يافته اند)).(1108)
    او در نام بردن رجال سند محذور داشت به ويژه اگر حديث از امير مؤ منان على (عليه السلام ) با يكى از اصحاب معروف آن حضرت بود.
    طبرى مى گويد: ((حسن ، فقيهى فاضل است كه در صحت احاديثى كه نقل كرده است هيچ شبه اى نيست ؛ او مراسيل زيادى دارد و روايات فراوانى را از افرادى ناشناخته و از نوشته هايى كه از آن افراد به دست او رسيد، فرا گرفته و نقل كرده است . از مساور نقل شده است : به حسن گفتم : اين احاديث را از چه كسانى شنيده اى ؟ پاسخ داد: از كتابى در نزد خودم كه (محتواى ) آن را از رجالى فرا گرفته ام !)). محقق تسترى به دنبال اين سخن مى گويد: ((شايد اين سخن اشاره باشد به كتاب سليم بن قيس هلالى كه به دست او رسيده و آن را از ابان بن ابى عياش - چنان كه گذشت - شنيده بود. - در پايان مى گويد: - اين مرد - حسن بصرى - چنان كه ديديد درباره اش اختلاف نظر است ، ولى شايسته است كه گفته شود: انسانى صالح و باتقوا بوده و تقيه مى كرده است )).(1109)
    2. انحراف از خط امام ؛
    منشاء اين تهمت حكاياتى است كه بيشتر به خرافات شبيه است . يكى از آنها روايت مرسلى است كه صاحب كتاب ((احتجاج )) آن را چنين نقل كرده است : ((امير مؤ منان (عليه السلام ) پس از جنگ جمل از كنار حسن بصرى - كه مشغول وضو گرفتن بود - گذشت . فرمود: اى حسن ! كامل وضو بگير. گفت : اى امير مؤ منان ! ولى تو ديروز مردانى را كشتى كه شهادتين را بر زبان جارى كرده بودند و نمازهاى پنج گانه را به جا مى آوردند و وضويشان را كامل مى گرفتند! امير مؤ منان به او فرمود: چه مانعى تو را باز مى دارد از اينكه دشمنان ما را بر ضد ما كمك كنى ؟ گفت براى نبرد خارج شدم ، ولى شك نداشتم كه تخلف از حكم ام المومنين عايشه كفر است و چون نزديك خريبه (محل وقوع جنگ جمل ) رسيدم ، منادى مرا صدا زد و گفت : اى حسن ! برگرد؛ چرا كه قاتل و مقتول اين جنگ هر دو در دوزخند! حضرت فرمود: راست گفته است . او برادرت ابليس بوده است . قاتل و مقتول از آنان (اصحاب جمل ) البته در آتشند)).(1110)
    همچنين قطب راوندى مرسلا نقل كرده است كه : ((امير مؤ منان (عليه السلام ) به حسن فرمود: اى لفتى ! كامل وضو بگير!(1111) گفت : ولى تو ديروز مردانى را به قتل رساندى كه وضوى كامل مى گرفتند! حضرت فرمود: و تو به خاطر آنان دلتنگ شدى ؟ گفت : آرى ، فرمود: خداوند دل تنگى تو را طولانى سازد و حزن تو را افزون كند. گفته اند: پس از آن هميشه حسن را اندوهگين و گرفته مى ديديم گويا از دفن عزيزى برگشته است يا خربنده اى را مى ماند كه الاغ خود را گم كرده است ؛ و در اين باره وقتى از خودش پرسيدند گفت : دعاى مرد صالح در من كارگر افتاد)).(1112)
    ابن ابى الحديد حسن بصرى را در شمار كسانى كه با امير مؤ منان (عليه السلام ) دشمن بودند آورده مى گويد: ((حماد از حسن روايت كرده كه گفت : اگر على در مدينه مى ماند و خرماى خشك مى خورد از آن بهتر بود كه در اين امر - جنگ جمل - وارد شود. از او روايت كرده اند كه او از كسانى بود كه على را در جنگ يارى نكردند؛ و نيز از او روايت شه كه گفت : على (عليه السلام ) او را در حالى كه وضو مى گرفت ديد، حسن وسواس داشت و آب زيادى را بر اعضاى وضو مى ريخت . حضرت به او گفتند: اى حسن آب زيادى ريختى ! گفت : آنچه امير المومنين از خون مسلمانان ريخته بيش از اين است ؟ حضرت فرمود: گويا اين كار ناراحتت كرده است ؟ گفت : آرى . امام فرمود: پس هميشه هم چنان بمان ! مى گويند: حسن پس از آن تا آخر عمر همواره عبوس ، پژمرده و گرفته بود)).(1113)
    اين تمام آن چيزى است كه درباره انحراف او از خط امير مؤ منان (عليه السلام ) گفته اند. تمام اين ها رواياتى است كه نه تنها سند ندارند، بلكه داراى تناقض و تضاد هستند. ابن ابى الحديد نيز - چنان كه در آينده خواهد آمد - به شدت آنها را مورد انكار قرار داده است . خوشبختانه (از آنجا كه دروغگو فراموش كار است ) جعل كننده اين روايات گويا فراموش ‍ كرده كه حسن بصرى در آن روزگار - كه جوانكى بيش نبود - هنوز از جايگاه اجتماعى برخوردار نبوده است . ثانيا روز جنگ جمل در بصره نبوده است و پس از آن هم - جز در ايام پيرى ، در دوران خلافت عبدالملك بن مروان و پس از آن - به عراق سفر نكرده است . اين نكته از روايت وراق روشن مى شود كه مى گويد: ((جابر بن زيد يگانه مرد بصره بود تا اينكه حسن وارد بصره شد همچون مردى كه گويى از سفر آخرت آمده است )).(1114) اين در حالى بود كه جابر بن زيد به سال 93 يا 103 وفات يافته بود.
    حسن در زمان قتل عثمان هنوز بالغ نشده بود. ابن سعد مى گويد: ((حسن در آن روز 14 سال داشت ، ابو رجاء مى گويد: به حسن گفتم : چه وقت در مدينه بودى ؟ گفت : روزهاى جنگ صفين . گفتم كى بالغ شدى ؟ گفت : يك سال پس از صفين !)).(1115) ابن عباس مى گويد: ((او در سال 37 نشانه هاى بلوغ را در خود ديد و بعد از صفين بود كه بالغ شد)).(1116)
    بنابراين اولا به هنگام جنگ جمل او نوجوانى نزديك به سن بلوغ ، سنين 14 يا 15 سالگى بوده است . علاوه بر اين ، در زمان جنگ جمل در مدينه بود و به عراق نيامده بود.(1117)
    در اينجا بخش هايى از سخنان ابن ابى الحديد را در اين باره از نظر مى گذرانيم . ابن ابى الحديد مى گويد: ((اصحاب ما اين تهمت را از دامن او پاك كرده و منكر آن هستند و مى گويند: او از محبان امير مؤ منان (عليه السلام ) بوده و او را بزرگ مى داشت . ابو عمرو بن عبدالبر در كتاب ((استيعاب )) روايت كرده است كه شخصى از حسن درباره امير مؤ منان جويا شد؛ گفت : يا لكع !(1118) به خدا سوگند او تيرى بود كه از كمان الهى رها شد و درست بر قلب دشمنان خدا نشست . او ربانى اين امت و صاحب فضيلت و داراى سابقه در اسلام و خويشاوند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود. از اجراى فرمان الهى هرگز غفلت نورزيد و در راه دين خدا كوتاه نيامد و اموال الهى را چپاول نكرد؛ حقوق واجب قرآن را ادا كرد و از رهگذر آن به باغ هاى سرسبز و خرم نايل آمد. آرى او على بن ابى طالب است . واقدى روايت مى كند: از حسن درباره امير مؤ منان - در حالى كه گمان مى كردند او از امام روى گردان است ، ولى چنان نبود - پرسيدند گفت : چه بگويم درباره كسى كه چهار ويژگى را در خود فراهم آورده بود: 1. سپرده شدن تبليغ سوره برائت به او؛ 2. سخن پيامبر درباره او هنگام جنگ تبوك (1119) كه اگر جز نبوت كاستى ديگرى داشت ذكر مى فرمود (يعنى على ، جامع تمامى صفات يك پيامبر است جز جنبه وحى رسالى )؛ 3. سخن پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره او كه فرمود: ((الثقلان كتاب الله و عترتى ))؛ 4. هيچ امرى بر او فرمان نراند، ولى بر غير او (ديگر خلفا) فرمان راندند)).
    ابان بن ابى عياش نقل مى كند: ((نظر حسن بصرى را درباره امير مؤ منان پرسيدم . گفت : درباره او چه بگويم ! او داراى سابقه در اسلام ، فاضل ، عالم ، حكيم ، فقيه صاحب نظر، صحابى ، يار و ياور پيامبر، امتحان ديده ، زاهد، قاضى و خويشاوند نزديك پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بود. على در كار خود على بود! رحمت و درود خداوند بر على باد (رحم الله عليا و صلى عليه .) گفتم : اى ابو سعيد! آيا جمله ((صلى عليه )) براى غير پيامبر به كار مى برى ؟ گفت : هرگاه از مسلمانان نامى به ميان آمد براى آنان طلب رحمت كن و بر پيامبر و آل او درود فرست . على بهترين آل پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ! گفتم : يعنى او از حمزه و جعفر برتر است ؟ گفت : آرى . گفتم : از فاطمه و فرزندانش چطور؟ گفت : آرى از آنان هم برتر است ، به خدا سوگند برترين آل محمد است ؛ چه كسى مى تواند شك كند كه او برتر از آنان است در حالى كه خود پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: و اءبو هما خير منهما: پدرشان از آن دو - امام حسن و امام حسين - برتر است ؛ بر او انگ شرك نخورد و هرگز شراب ننوشيد و پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) خودش به فاطمه عليها السلام فرمود: تو را به ازدواج بهترين فرد امتم در آوردم . اگر در امت پيامبر فرد ديگرى بهتر از او يافت مى شد او را استثنا مى كرد. هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) ميان مسلمانان پيمان برادرى برقرار ساخت ، خود با على پيمان برادرى بست و رسول خدا هم خودش بهترين مردم است و هم بهترين برادر را انتخاب نمود. گفتم : اى ابو سعيد! پس اين سخنى كه از تو نقل مى كنند كه درباره على گفته اى چيست ؟ گفت : اى برادرزاده ! به اين وسيله جان هود را از دست اين جباران حفظ مى كنم ، كه اگر اينچنين نبود جسدم را بر روى چوب هاى تابوت مى ديدى )).(1120)
    3. قَدَرى بودن ؛
    ابوالفتح محمد بن على كراجكى (متوفاى 449) مى گويد: ((حجاج بن يوسف به حسن بصرى ، واصل بن عطاء، عمرو بن عبيد و عامر شعبى نامه اى نوشت و نظر آنان را درباره ((قضا و قدر)) جويا شد. حسن در پاسخ نوشت : من در اين باره چيزى جز آنچه على بن ابى طالب (عليه السلام ) گفته است نمى دانم ؛ او فرمود است : اى فرزند آدم ! آيا گمان دارى آنكه تو را از انجام معصيت باز داشته است ، تو را دچار مصيبت مى كند؟ (چنين نيست ) بلكه تو خود مايه مصيبت خود هستى و ساحت خداى (متعال ) از آن پيراسته است . واصل نيز پاسخ داد: چيزى جز آنچه على بن ابى طالب (عليه السلام ) گفته است نمى دانم . او فرموده است : آنچه به سبب آن خدا را سپاس مى گويى ، از خداست و آنچه كه بر اثر آن از خدا طلب آمرزش مى كنى از توست . عمرو جواب داد: چيزى جز آنچه على بن ابى طالب فرموده نمى دانم . او گفته است : اگر گناهى كه بنده مرتكب مى شود از پيش معلوم بود و بنده به طور اجتناب ناپذير بايستى آن را انجام مى داد، هر آينه گنهكار در كشيدن رنج عقوبت ، مورد ستم قرار گرفته بود. شعبى در پاسخ گفت : چيزى جز آنچه على بن ابى طالب (عليه السلام ) فرموده ، نمى دانم . او مى گويد: آنكه راه را به تو نشان داده ديگر تو را در تنگنا قرار نخواهد داد. حجاج چون پاسخ ‌ها را خواند گفت : عجب است . اين جواب ها را از سرچشمه اى زلال گرفته اند)).(1121)
    سيد مرتضى درباره او مى گويد: ((يكى از متقدمان كه آشكارا به عدل الهى اعتقاد داشت ، حسن بن ابى الحسن بصرى است . او مى گويد: هر كس ‍ گمان برد كه گناهان به دست خداى عزوجل انجام مى گيرد روز قيامت با چهره اى تاريك محشور خواهد شد. سپس اين آيه را تلاوت كرد: و يوم القيامة ترى الذين كذبوا على الله وجوههم مسودة .(1122) - در ادامه سخنان زيادى از او در اين باره نقل كرده سپس مى گويد: - ابوبكر هذلى (1123) رويت كرده است كه مردى به حسن گفت : شيعيان مى پندارند كه با على (عليه السلام ) دشمن هستى ! او سرش را پايين انداخت و مدت زيادى گريست ؛ آنگاه سرش را بلند كرد و گفت : ديروز از ميان شما مردى رخت بر بست كه تيرى رها شده از سوى خداوند عزوجل بر قلب دشمنانش بود؛ ربانى اين امت و صاحب شرف و كمال و خويشاوند نزديك پيامبر بود. او از فرمان خدا سر نتابيد و از حق غفلت نورزيد و اموال الهى را به تاراج نبرد. به احكام قرآن - چه به نفعش بود و چه بر ضررش - عمل كرد و از اين رهگذر به باغ هايى سرسبز و خرم دست يافت )).
    سيد مرتضى مى گويد: ((روزى على بن الحسين (عليه السلام ) بر حسن بصرى - در حالى كه كنار حجر اسماعيل داستان مى گفت - وارد شده فرمود: آيا خودت را براى مرگ راضى ساخته اى ؟ گفت : نه . حضرت فرمود: براى حسابرسى در روز قيامت عملى فراهم آورده اى ؟ گفت : نه . فرمود: آيا جاى ديگرى غير از اين دنيا براى عمل سراغ دارى ؟ گفت : نه . فرمود: آيا خداوند در زمين پناه گاهى غير اين خانه (كعبه ) براى بندگان دارد؟ عرض كرد: نه . حضرت فرمود: پس چرا مردم را از طواف باز مى دارى ؟)).(1124) همين حديث را ابن خلكان با تبديل ((يا حسن )) به ((يا شيخ )) روايت كرده و در پايان اضافه مى كند: ((حسن بعد از آن ديگر به داستان سرايى ننشست )).(1125)
    ابو محمد حسن بن على بن شعبه حرانى - از دانشمندان مشهور قرن چهارم - مى گويد: ((حسن بصرى نامه اى نوشت كه آن را خدمت سبط اكبر حسن بن على فرستاد و نظر حضرت را درباره قَدَر و استطاعت بندگان جويا شد،(1126) كه در مقدمه آن ، سخنانى است كه كاشف از علاقه قلبى و اعتقاد راسخ درونى او نسبت به اهل بيت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) است . در آن نامه آمده است : اما بعد، شما اى هاشميان كه كشتى هاى شناور در امواج خروشانيد و پرچم هاى برافراشته درخشانيد؛ يا به سان كشتى توحيد كه مومنان در آن نشسته و مسلمانان به بركت آن نجات يافته اند. اى پسر رسول خدا! اكنون كه جمعى در مساءله قضا و قدر و استطاعت به اختلاف نظر رسيده ايم و دچار سرگردانى شده ايم ؛ اين نامه را به محضرت نوشتم تا نظر خويش و پدرانت را درباره اين موضوع ابراز دارى ، چه اينكه علم شما از علم خداوند است و شما گواهان بر اعمال مردميد، و خداوند گواه بر شما؛ ذرية بعضها من بعض والله سميع عليم .(1127)
    مرحوم صدوق در ((امالى )) از ابو مسلم نقل مى كند كه گفت : ((با حسن بصرى و انس بن مالك ره راه افتاديم تا اينكه به در خانه ام سلمه رسيديم . انس جلوى در نشست و من با حسن وارد خانه شديم . شنيدم كه حسن مى گفت : السلام عليك يا اماه و رحمة الله و بركاته . ام سلمه پاسخ داد: و عليك السلام ؛ تو كه هستى پسرم ؟ گفت : من حسن بصرى ام . گفت : چرا اينجا آمده اى ؟ گفت : آمده ام تا حديثى را كه از پيامبر درباره على بن ابى طالب شنيده اى برايم نقل كنى . ام سلمه گفت : به خدا سوگند اكنون برايت حديثى نقل مى كنم كه با همين دو گوشم - كه اگر دروغ گفته باشم كر شوند - از پيامبر شنيده ام و با دو چشم خود - كه اگر دروغ گفته باشم كور شوند - ديده ام و با قلب خود دريافتم كه اگر خلاف اين باشد خداوند بر قلبم مهر - خاموشى - نهد، و زبانم لال شود، اگر نشنيده باشم از رسول خدا كه به على بن ابى طالب فرمود: اى على ! هر كسى كه بميرد و منكر ولايت تو باشد، در حالى بر خدا وارد خواهد شد كه بتى پرستيده و در مقابل صنمى سر خم كرده باشد))؛ يعنى مشرك خواهد مرد. ابو مسلم مى گويد: ((در اين هنگام حسن بصرى را ديدم كه مى گفت : الله اكبر، شهادت مى دهم كه على مولاى من و مولاى همه مومنان است . چون حسن از خانه خارج شد، انس بن مالك به او گفت : چه شده است كه تو را تكبير گويان مى بينم ؟ گفت : از ام سلمه خواستم حديثى را كه از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره على شنيده است بازگو نمايد و او به من چنين و چنان ... گفت : لذا تكبير گفتم و شهادت دادم كه على مولاى من و هر مومنى است . ابو مسلم مى گويد: در اين هنگام از انس بن مالك شنيدم كه مى گفت : گواهى مى دهم كه اين حديث را سه يا چهار بار از رسول خدا شنيده ام )).(1128)
    درباره اتهام اعتقاد به قَدَر - بر اساس تفسير اهل عدل (1129) - در گذشته ديديم سيد مرتضى درباره او گفت : ((يكى از متقدمان كه آشكارا به عدل الهى عقيده داشت حسن بصرى بود؛ او گفته است : همه چيز بر اساس قضا و قدر الهى است مگر گناهان ))،(1130) ولى اين نسبت به مذاق اشاعره - كه بيشتر اهل سنت اند - خوش نيامده است و نتوانسته اند آن را درباره فردى چون حسن بصرى كه پيشوايى مسلم نزد همگان است بپذيرند؛ لذا دست به تاءويل سخن او در اين خصوص زده اند و يا آن را بر نظر قديمش - كه به زعم آنان از آن توبه كرده و به نظر مورد پسند ايشان بازگشت كرده است - حمل نموده اند.
    ابو عبدالله ذهبى مى گويد: ((اما نسبت به مساءله قدر، در حديث صحيح وارد شده كه او - حسن - از آن نظر برگشته است و اين سخن ، تنها سبق لسانى بوده كه از وى صورت پذيرفته است )).(1131)
    ابن سعد از حماد بن زيد از ايوب نقل مى كند كه گفت : ((بارها با حسن درباره مساءله قدر بحث و جدل كردم تا اينكه بالاخره او را از دستگاه حاكمه ترساندم و او گفت : از امروز به بعد دوباره به اين نظر باز نخواهم گشت ))؛ از ابو هلال نقل مى كند كه گفت : ((حُمَيد و ايوب را ديديم كه باهم گفت و گو مى كردند؛ شنيدم حميد به ايوب گفت : روا داشتم كه دچار زيان گرديم ، ولى حسن سخنى را كه گفت ، نمى گفت : ايوب گفت : يعنى مساءله قدر را!))(1132)
    عبدالكريم شهرستانى مى گويد: ((نوشته اى را ديدم كه به حسن بصرى نسبت داده شده و آن را خطاب به عبدالملك بن مروان نوشته است .(1133) اين نامه در پاسخ عبدالملك بود و نظر او را درباره جبر و قَدر جويا شده بود و او پاسخى موافق مذهب قدريه داده و در آن به آياتى از قرآن و دلايلى عقلى استدلال كرده بود)). شهرستانى مى گويد: ((احتمالا اين رساله از واصل بن عطاء است وگرنه ، حسن كسى نيست كه با سلف (در اينكه قدر و خير و شر آن از خداست ) مخالفت ورزد چه اينكه اين مطلب نزد سلف تقريبا مورد اتفاق است - شهرستانى اضافه مى كند: - مايه تعجب است كه عبارت ((الخير و الشر كله و من الله )) را كه در متن روايت آمده است بر بلا و عافيت ، شدت و رخاء، مرض و شفا، مرگ و زندگى و ديگر افعال الهى حمل كنند، ولى بر خير و شر و حَسن و قبيح كه هر دو از جهت اكتساب بندگان صادر مى شود، حمل نگردد؛ و عده اى از معتزله نيز در مقالاتشان او را از اصحاب خود دانسته اند)).(1134)
    حسن بصرى درباره تفسير نظرياتى معروف دارد؛ كه مشهورترين روايات آن از طريق عمرو بن عبيد معتزلى (متوفاى 144) نقل شده است . ثعلبى در تفسير ((الكشف و البيان )) از آن استفاده كرده است و بقايايى از آن در ((تاريخ طبرى )) با همين سند موجود است : ابن حميد از سلمه از ابن اسحاق از عمرو بن عبيد از حسن ... شواخ مى گويد: ((چنين به نظر مى رسد كه طبرى نقل هاى ابن اسحاق را - چنان كه فواد سزگين گفته است - به كار مى برده است . مقدار زيادى از اين تفسير در لابه لاى كتاب هاى تفسيرى نيز به جاى مانده است )).(1135) او علاوه بر اين - طبق گفته عادل نويهض - دو كتاب ديگر به نام هاى ((نزول القرآن )) و ((العدد فى القرآن )) نيز دارد.(1136)
    10. علقمة بن قيس
    كنيه او ابو شِبْل يا ابو شُبَيل نخعى كوفى است ؛ عبدالله بن مسعود اين كنيه را براى او انتخاب نمود؛ زيرا علقمه عقيم بود و داراى فرزند نشد. او در زمان حيات پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) ديده به جهان گشود. از امير مؤ منان (عليه السلام )، ابن مسعود - كه استاد او بود - حذيفه ، ابو درداء و سلمان نقل حديث كرده است ؛ و راويان از وى ، پسر برادرش ‍ اسود بن يزيد بن قيس ، پسر خواهرش ابراهيم بن يزيد نخعى ، ابراهيم بن سويد نخعى ، عامر شعبى و ابو وائل شقيق بن سلمه هستند.
    او در جنگ صفين در كنار امير مؤ منان (عليه السلام ) بود؛ آن قدر جنگيد كه شمشيرش به خون آغشته گرديد و پايش آسيب ديد و برادرش ابى بن قيس شهيد شد و به اين دليل كه زياد نماز مى گزارد به او ((ابو الصلاة )) مى گفتند. نصر بن مزاحم مى گويد: ((پاى علقمة بن قيس فقيه آسيب ديد و او مى گفت : من پايم را سالم تر از اين نمى خواهم ؛ زيرا به وسيله آن اميد ثواب از پروردگار را دارم . آرزو داشتم برادرم و برخى از مومنان را در خواب ببينم كه ديدم و به برادرم گفتم : چگونه وارد آن جهان شدى ؟ گفت : ما و دشمنانمان با هم ملاقات كرديم و در محضر الهى با يك ديگر به احتجاج پرداختيم و ما بر آنان پيروز شديم ؛ از زمانى كه به خود آمده ام چنان شادمانى به خود نديده ام كه با اين خواب به من دست داد)).(1137)
    خطيب مى گويد: ((علقمه يكى از پيشگامان فقه و حديث بود و همراه امير مؤ منان (عليه السلام ) وارد مدائن شد و با او در جنگ نهروان شركت نمود. اعمش از مسلم بطين روايت مى كند كه علقمه در جنگ نهروان با امير مؤ منان (عليه السلام ) بود، و شمشيرش را از خون (دشمان ) رنگين كرده بود. همچنين در جنگ صفين شركت جست )).(1138)
    او در غزوه خراسان شركت جست و سپس مدت دو سال در خوارزم اقامت گزيد و به مرو رفت و در آنجا نيز مدتى ماند. ابن سعد مى گويد: ((در آنجا نيز دو سال اقامت داشت )).
    next page

    fehrest page


    back page

  4. #4
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    علقمه ، عبدالله بن مسعود را خوب مى شناخت و يكى از شش شاگرد عبدالله بود كه به مردم قرآن و سنت مى آموختند و مردم از نظريات آنان بهره مند مى شدند.(1139) او از نظر هدايتگرى ، شخصيت و بزرگوارى ، شبيه ترين مردم به عبدالله بن مسعود بود. ابو مثنى رياح مى گويد: ((اگر علقمه را درك كردى ، از اينكه عبدالله را درك نكردى ضرر نكرده اى ؛ زيرا علقمه از نظر هيبت و وقار و هدايتگرى شبيه ترين مردم به اوست ؛ و اگر توانستى ابراهيم را درك كنى ، از اينكه علقمه را درك نكرده اى دچار خسران نخواهى بود؛ او - طبق گفته آنان - از زمره علماى ربانى بود)). ابن مسعود از قرائت علقمه خرسند مى شد و مورد پسندش بود. وى نواى دلنشينى داشت و عبدالله همواره به او مى گفت : جانت به سلامت ، ما را از نواى قرائت خود راحتى بخش ! چه اينكه از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: ((نواى زيبا و دلنشين مايه زينت قرآن است )). نيز عبدالله به او مى گفت : ((جانت به سلامت ، قرآن را با ترتيل بخوان !)). همچنين درباره او مى گويد: ((همه آنچه را كه من خوانده و تعليم داده ام ، علقمه مى خواند و آموزش مى دهد)). شعبى مى گويد: ((اگر خداوند اهل خانه اى را براى بهشت آفريده باشد بايد خانواده علقمه و اسود باشند)).
    علقمه حافظه نيرومندى داشت . او مى گويد: ((به آنچه در جوانى حفظ كردم ، چنان حضور ذهن دارم كه گويا از روى ورقه اى مى خوانم )).
    او از پذيرش هداياى اميران و پادشاهان ابا داشت و مى گفت : ((من از دنياى آنان بهره اى نمى برم مگر آنكه آنان از دين من بهره بيشترى ببردند)). ابن سعد از ابراهيم نخعى نقل مى كند كه گفت : ((ابو برده (پسر ابو موسى اشعرى ) اسم او را در هياءتى كه قرار بود پيش معاويه بروند نوشت ، ولى علقمه به او نوشت : نام مرا پاك كن ، پاك كن . وقتى بصره و كوفه زير فرمان ابن زياد قرار گرفت از ابو وائل خواست كه همراه او باشد. ابو وائل مى گويد: براى مشورت نزد علقمه آمدم ، او به من گفت : بدان كه تو هر چند از معاشرت با آنان بهره ببرى ، آنان از تو بهره بيشترى خواهند برد)).
    او مى گفت : ((در گفت و گو و مذاكره علمى بنشينيد؛ زيرا حيات علم به مذاكره و يادآورى آن است )). او ثقه و كثير الحديث بود؛ همه بر وثاقت او اتفاق نظر دارند. او با خانواده اش خوشرفتار بود. از جمله خوشرفتارى هايش اينكه به همسرش مى گفت : از آن چيز گوارا و خوش ‍ خوراك بياور. اشاره به آيه فان طبن لكم عن شى ء منه نفسا فكلوه هنيئا مريئا؛(1140) اگر از آنچه از طيب خاطر و رضايت قلبى به شما دادند، آن را بخوريد و گواراتان باد)). او در كوفه ، زمان فرمانروايى عبيدالله بن زياد در دوران خلافت يزيد به سال 62 درگذشت .(1141)
    شيخ طوسى در كتاب ((رجال )) او را از اصحاب امير مؤ منان (عليه السلام ) به شمار آورده است .(1142) كشى مى گويد: ((علقمه فقيه در دين ، قارى قرآن و عالم به فرائض بود؛ در جنگ صفين شركت جست و يكى از پاهايش آسيب ديد كه از آن ناحيه مى لنگيد. برادرش حارث نيز فقيهى جليل القدر بود و برادر ديگرش ابى بن قيس در جنگ صفين به شهادت رسيد)).(1143)
    علقمه از جمله ثقات ده گانه اى است كه از اصحاب خاص امير مؤ منان (عليه السلام ) شمرده مى شوند. ثقة الاسلام كلينى در كتاب ((الرسائل )) از على بن ابراهيم قمى نقل مى كند: ((امير مؤ منان (عليه السلام ) پس از بازگشت از جنگ نهروان نامه اى نوشت و در آن موضع خود را نسبت به حكومت بر مومنان بيان داشت و اصحاب ثقه و مقرب خود را بر آن گواه گرفت و به كاتب خود عبيدالله بن ابو رافع (1144) دستور داد كه آن را در اجتماع بر مردم بخواند. - مى گويد: - حضرت كاتب خود عبيدالله بن ابو رافع را خواست و به او فرمود: ده نفر از افراد مورد اعتماد مرا فرا خوان . گفت : نام آنان را بفرماييد. حضرت فرمود: اصبغ بن نباته ، ابو طفيل عامر بن واثله كنانى ، زربن حُبَيش اسدى ، جويرية بن مسهر عبدى ، خندف بن زهير اسدى ، حارثة بن مضرب هَمْدانى ، حارث بن عبدالله اعور همدانى (مصباح نخعى )؛(1145) علقمه بن قيس ، كميل بن زياد و عمير بن زراره . آنگاه ، آنان بر حضرت وارد شدند)).(1146)
    فضل بن شاذان او را از تابعان بزرگ و از روسا و زهاد شمرده است . كشى از فضل روايت مى كند: ((برخى از تابعان بزرگ و روسا و زهاد ايشان عبارتند از: جندب بن زهير، عبدالله بن بديله ، حجر بن عدى ، سليمان بن صرد، مسيب بن نجيه ، علقمه ، اءشتَر، سعيد بن قيس و امثال آنان كه فراوان بودند، ولى در جنگ از بين رفتند. پس از آن نيز افزون گرديده تا اينكه همراه امام حسين (عليه السلام ) و پس از وى به شهادت رسيدند)).
    11. محمد بن كعب قرظى (1147)
    كنيه اش ابو حمزه و بنا بر قولى ابو عبدالله مدنى است ؛ ابتدا در كوفه و سپس در مدينه سكونت كرد. در ((خلاصه )) آمده است : ((در مدينه و سپس ‍ در كوفه بود. او يكى از دانشمندان (برجسته ) بود. ابن عون ، مى گويد: من كسى را از قرظى داناتر به تاءويل قرآن نديده ام )).(1148) ابن سعد در شرح حال ابو برده مى گويد: ((از پيامبر روايت نموده كه حضرت فرمود: مردى از دو گروه كاهنان خواهد آمد و قرآن را چنان خواهد آموخت كه كسى پس از وى چنان نياموخته باشد. ربيعه مى گويد: ما پيش خود مى گفتيم : او محمد بن كعب قرظى است ؛ زيرا مقصود از دو گروه كاهنان دو قبيله بنى قريظه و بنى نضير بودند)).(1149)
    ابن حجر مى گويد: ((او از على بن ابى طالب ، عبدالله بن مسعود، ابوذر، ابو الدرداء، زيد بن ارقم ، عبدالله بن عباس ، عبدالله بن جعفر بن ابى طالب ، براء بن عازب ، جابر بن عبدالله ، اءنس و ديگران نقل حديث كرده است . ابن سعد در ((طبقات )) مى گويد: او فردى ثقه ، كثيرالحديث و پرهيزگار بود. عجلى مى گويد: از مردم مدينه ، تابعى ، ثقه ، مردى صالح و عالم به قرآن بود. ابن حبان مى گويد: او از بزرگان مدينه از نظر علمى و فقهى بود. به سال 108 در سن 78 سالگى درگذشت . گفته اند: در حادثه سقوط سقف مسجد النبى به همراه گروهى در زير آوار جان داد)).(1150)
    يك نكته ؛
    ترمذى مى گويد: ((از قتيبه شنيدم كه مى گفت : گفته اند كه محمد بن كعب در زمان حيات پيامبر متولد شد!)). ابن حجر مى گويد: ((اين سخن حقيقت ندارد. آن كه در مزان حيات پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) متولد شده پدرش بود، اما خودش در اواخر خلافت امير مؤ منان على (عليه السلام ) به سال 40 متولد گرديده است ))،(1151) ولى با توجه به اينكه او از امير مؤ منان ، ابن مسعود، ابوذر و امثال آنان روايت كرده ، بايستى ولادت او خيلى پيش از سال 40 بوده باشد؛ خصوصا اينكه تصريح شده او در سال 108 فوت كرده و 78 سال سن داشته است . بنابراين به نظر مى رسد ولادت او در خلافت عمر، سال 20 بوده است . همچنين ابن شهر آشوب از محمد بن منصور سرخسى از محمد بن كعب قرظى روايت كرده كه او پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را در خواب ديد. حضرت به او 18 دانه خرما داد، و آن را چنين تعبير كرد كه 18 سال زندگى خواهد كرد. فراموش نمود تا اينكه روزى در جمع فراوانى ، خدمت على بن موسى الرضا (عليه السلام ) كه به سفر خراسان مى رفت رسيد، و در جلوى حضرت ، طبقى از خرما گذاشته شده بود. حضرت 18 دانه خرما برداشتند و به او دادند. او بيشتر خواست . حضرت فرمود: اگر جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به تو بيشتر داده بود، من هم مى دادم )).(1152)
    به نظر ما اين ماجرا به پسرش حمزه يا عبدالله يا يكى از نوادگان او منسوب است ؛ زيرا مسافرت امام به خراسان در سال 200 بوده است .(1153) البته اين روايت را مرحوم صدوق نقل كرده و به ابو حبيب نباجى نسبت داده است .(1154)
    12. ابو عبدالرحمان سُلَمى
    عبدالله بن حُبَيْب كوفى ، از اصحاب ابن مسعود است . همراه امير مؤ منان (عليه السلام ) در جنگ صفين شركت كرد. مردى ثقه و كثيرالحديث است . ابن عبدالبرء گويد: ((او در نزد همگان ثقه است . قارى و معلم قرآن بود)).(1155) عاصم از طريق او قرائت على (عليه السلام ) را اخذ كرده است . ابن عساكر از ابوبكر بن عياش از عاصم بن ابى النجود از ابو عبدالرحمان سلمى نقل كرده است كه : ((من كسى را تواناتر از على بن ابى طالب نسبت به قرائت نديده ام )).(1156)
    در گذشته ، گفتار او درباره صحابه و نحوه فراگيرى تفسير از محضر پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) را آورديم .(1157) او در سال 72 وفات يافت .
    13. مسروق بن اءجدع
    ابو عايشه همدانى وادعى كوفى ، فقيهى توانا و عابدى وارسته بود و از امير مؤ منان (عليه السلام ) كسب فيض مى نمود و در تمامى جنگ هاى حضرت در ركاب او بود. نيز افتخار شاگردى ويژه عبدالله بن مسعود را دارا بود .و از معاذ بن جبل و خباب بن الارت و ابى بن كعب نقل حديث كرده است . پدرش اجدع بن مالك سرا مد سواركاران يمن و عمرو بن معديكرب دايى او بود.
    شعبى مى گويد: ((من كسى كوشاتر از او در طلب علم نديدم . او از شريح در مقام فتوا داناتر بود؛ از اين روست كه شريح موقعى كه در مى ماند، از او نظر مى خواست )). على بن مدينى مى گويد: ((هيچ يك از اصحاب ابن مسعود بر او پيشى نگرفت . او از جمله اصحاب ابن مسعود بود كه به مردم حديث مى آموختند. همزمان هم قارى و هم مفتى بود)). ابن حجر مى گويد: ((مناقب او بسيار است . وى در سال 63 درگذشت )).(1158)
    مسروق ، دانش فراوانى اندوخته بود و بر آموختن علم از صحابه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) همت فراوانى داشت . در گذشته گفتار او را يادآور شديم كه : ((با هر يك از اصحاب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) همنشين شدم و آنان را همچون آبگيرهايى يافتم كه برخى يك نفر و برخى دو نفر و برخى ده نفر و برخى صد نفر را سيراب مى ساخت و برخى آنچنان سرشار بود كه اگر تمامى مردم بر آن وارد مى شدند، همه را سيراب مى ساخت )).(1159) مقصودش على (عليه السلام ) است .
    او متهم شده كه از امير مؤ منان (عليه السلام ) فاصله گرفته بود. ابن ابى الحديد درباره او و اسود بن يزيد - كه در آينده شرح حالش خواهد آمد - و نيز مره همدانى و شعبى ، سخنى دارد كه به تفصيل عين آن را نقل مى كنيم . او مى گويد: ((شيخ ما ابو جعفر اسكافى (رحمة الله عليه ) ذكر كرده و من خود اين مطلب را در كتاب ((الغارات )) ابراهيم بن هلال ثقفى يافته ام كه در كوفه با اينكه غلبه با تشيع بود، در ميان فقها كسانى بودند كه با على خصومت مى ورزيدند و او را دشمن مى داشتند؛ از جمله آنان مره همدانى است . ابو نعيم فضل بن دُكَيْن از فطر بن خليفه روايت كرده كه : از مرده شنيدم مى گفت : اگر على شترى بود كه صاحبانش با او آب از چاه مى كشيدند از آنچه بود برايش بهتر بود. از عمرو بن مره روايت شده كه : به مره گفتند: تو چگونه از فرمان على سر باز زدى ؟ گفت : قبل از دوره ما داراى سابقه خوبى بود، ولى ما به بدى هاى او دچار شديم .
    ابن دُكَين از حسن بن صالح روايت مى كند كه گفت : ابو صادق (1160) بر مرده همدانى نماز نخواند، و در زمان حياتش گفته بود: به خدا سوگند سقف خانه اى بر سر من و او سايه نمى افكند. كنايه از اينكه ما با هم در يك جا نمى توانيم جمع شويم . او مى گويد: چون مره وفات يافت عمرو بن شرحبيل (1161) در تشييع جنازه او حاضر نشد و گفت : در تشييع او حاضر نمى شوم ؛ زيرا او از على بن ابى طالب كينه اى به دل داشت . ابراهيم بن هلال مى گويد:: مسعودى از طريق عبدالله بن نمير همين حديث را برايمان نقل كرد. او مى گويد: عبدالله بن نمير(1162) پس از نقل حديث گفت : من نيز چنين هستم ؛ به خدا سوگند اگر كسى بميرد در حالى كه از على (عليه السلام ) كينه اى به دل داشته باشد در تشييع جنازه او حاضر نخواهم شد و بر جنازه اش نماز نخواهم خواند)).
    ابن ابى الحديد سپس مى گويد: ((يكى ديگر از آنان اسود بن يزيد و ديگرى مسروق بن اجدع است . سلمة بن كهيل روايت مى كند: آن دو، به خانه برخى از زنان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) رفت و آمد داشتند و درباره على (عليه السلام ) بد مى گفتند. كه در اين ميان ، اسود بر همين اعتقاد مرد، ولى مسروق نمرد مگر آنكه حالت او عوض شد و طورى شد كه پس از هر نماز كه به جا مى آورد، به روان پاك على بن ابى طالب (عليه السلام ) درود مى فرستاد و اين به علت حديثى بود كه از عايشه در فضيلت حضرت شنيده بود.(1163)
    از ليث از ابو سليم نقل شده است كه مسروق مى گفت : على چون هيزم كش شب است ؛ كنايه از اينكه درست و نادرست را به هم در مى آميزد. او مى گويد: مسروق پيش از آنكه بميرد از اين موضع برگشت و توبه نمود. سلمة بن كهيل روايت مى كند: من و زبيد يمانى پس از وفات مسروق نزد همسرش رفتيم ، او با ما به گفت و گو پرداخت و گفت : مسروق و اسود بن يزيد نسبت به سب على بن ابى طالب زياده روى كردند، ولى مسروق را پيش از آنكه بميرد ديدم كه بر او درود مى فرستد. اما اسود بر همان حال مرد. سلمه مى گويد: پرسيديم : چرا نظر او عوض شده بود؟ گفت : به جهت حديثى بود كه عايشه از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره خوارج نقل نمود. از ابو اسحاق روايت شده كه گفت : سه نفر نسبت به على بن ابى طالب (عليه السلام ) مورد اطمينان نيستند: مسروق ، مره و شريح ، و روايت شده كه شعبى چهارمين آنان است . از شعبى روايت شده كه مسروق به جهت پيروى نكردن از على بن ابى طالب پشيمان بود)).(1164)
    كشى از ابوالحسن على بن محمد بن قتيبه ، دوست و شاگرد و راوى كتاب هاى فضل بن شاذان روايت كرده است : ((از ابو محمد فضل بن شاذان درباره زهاد هشت گانه سوال كردند و او چهار نفر را كه با على (عليه السلام ) همراه و از زهاد پرهيزگار بودند بر شمرد: ربيع بن خثيم ، هرم بن حيان ، اويس قرنى و عامر بن عبد قيس . چهار نفر ديگر كه اين صفت - همراهى با على - را نداشتند؛ يكى از آنان مسروق بن اءجدع بود. - اضافه مى كند: - او عشار(1165) معاويه بود و با همين شغل در جايى پايين تر از واسط، كنار دجله كه به رصافه معروف است مرد و قبرش همان جا است )).(1166)
    طبرى امامى در ((مستر شد)) آورده است : ((مسروق و مره همدانى از همراهى با على (عليه السلام ) در جنگ سر باز زدند و حقوق ساليانه خود را از او گرفته ، به قزوين رفتند. مسروق سرپرست سواره نظام و ماءمور ماليات عبيدالله بن زياد بود و سفارش كرد كه او را در قبرستان يهوديان دفن كنند و دليل آن را چنين بيان داشت : مى خواهد وقتى از قبر خارج مى شود كسى جز او - در آن جمع - به خدا و رسولش ايمان نداشته باشد)).(1167)
    علامه تسترى از وى نقل مى كند: ((او از كسانى بود كه مردم را براى حمايت از عثمان تشويق مى كرد و به مردم مى گفت : براى كمك به خليفه تان قيام كنيد)).(1168) از ثعلبى - در تفسير - نقل مى كند كه او در جنگ صفين ميان دو لشكر ايستاد و اين آيه را تلاوت كرد: و لا تقتلوا اءنفسكم ان الله كان بكم رحيما.(1169)
    اين بود آنچه درباره اين مرد گفته اند و خواسته اند از اين راه ، موضع او را نسبت به خاندان اهل بيت مورد خدشه قرار دهند. اكنون به بررسى و ميزان صحت اين گفته ها مى پردازيم :
    اما مساءله كوتاهى مسروق در حق حضرت و عدم حضور در جنگ ها - بنا به روايتى از شعبى -(1170) يا تخلف از حضور در جنگ صفين (1171) - بنابر نقل طبرى امامى - كاملا با گفتار تمامى ارباب تراجم و شرح حال نويسان كه بر حضور او در تمام جنگ هاى حضرت تصريح دارند، منافات دارد. ابن حجر عسقلانى مى گويد: ((وكيع (1172) و ديگران گفته اند: مسروق از حضور در هيچ يك از جنگ هاى على سر باز نزد)).(1173)
    ابن سعد از محمد بن منتشر از مسروق بن اجدع نقل مى كند كه گفت : ((در روزهاى حكميت چادر من در كنار چادر ابو موسى اشعرى بود؛ گروهى از سپاهيان ، شبانه به لشكر معاويه مى پيوستند؛ ابو موسى به هنگام صبح دامن خيمه اش را بالا زد و گفت : اى مسروق ! فرمانروايى آن است كه با توطئه به دست آمده باشد و پادشاهى آن است كه با زور شمشير فراهم گرديده باشد)).(1174)
    خطيب مى گويد: ((مسروق از كسانى است كه در جنگ على (عليه السلام ) با خوارج در نهروان حضور داشت . از ابن ابى ليلى روايت مى كند كه گفت : مسروق در جنگ نهروان در كنار على (عليه السلام ) شركت جست ، و - مى گويد: - حضرت وقتى جنگ را به پايان رسانيد، برخاسته و با ((قدومى ))(1175) كه در دست داشت به درى كوبيد و فرمود: صدق الله و رسوله ؛ راست آمد آنچه خدا و رسولش مرا خبر دادند)).(1176)
    به نظر مى رسد روايت ياد شده از شعبى همچون روايات ديگر منسوب به او است ؛ چون از او نقل شده كه گفت : ((در جنگ جمل از صحابه جز على و عمار و طلحه و زبير، كس ديگرى حضور نداشت )). گفته اند: - اگر اين روايت صحيح باشد - از بزرگ ترين دروغ هاى ساخته و پرداخته اوست ؛(1177) ولى اين روايت را ظاهرا به دروغ به او بسته اند؛ زيرا او تنها كسى است كه كوتاهى مردم مدينه در حق على (عليه السلام ) را - هنگامى كه براى جنگ جمل به پا خاست - گوشزد كرده است ، مى گويد: ((در اين فتنه (جنگ جمل ) جز شش نفر از بدريون ، بقيه حضور نداشتند كه ابو هيثم بن تيهان و خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين و چند نفر ديگر از جمله حاضران بودند)).(1178)
    اما اينكه گفته اند: در جنگ صفين بين دو لشكر ايستاد و مردم را از يارى امير مؤ منان (عليه السلام ) باز مى داشت و اين آيه را خواند كه : يا اءيها الذين آمنوا لا تاءكلوا اءموالكم بينكم بالباطل الا اءن تكون تجارة عن تراض ‍ منكم و لا تقتلوا اءنفسكم ان الله كان بكم رحيما(1179) از چند جهت در آن اشتباه صورت گرفته است :
    اولا: اين ماجرا با اينكه گفته اند: مسروق در جنگ صفين با تعدادى از كوفيان حضور نيافت و همراه مره به قزوين رفت ،(1180) سازگار نيست . آرى ، اگر اين حديث صحيح باشد، بايستى درباره مسروق نامى باشد كه جدا از فرد مورد بحث است ؛ او مسروق عكى است و صرفا پيامبر را ديده است ؛ در دربار معاويه مى زيست و او را بر سرپيچى از امير مؤ منان (عليه السلام ) تشويق مى كرد.(1181)
    ثانيا: اين ماجرا و تلاوت آيه مربوط به ابو موسى اشعرى است كه وقتى فرستادگان امام آمدند تا مردم را براى شركت در جنگ جمل بسيج كنند، كوفيان را از شركت در جنگ همراه امير مؤ منان (عليه السلام ) باز مى داشت ، نه مسروق . اين موضوع را طبرى در حوادث سال 36 آورده و بخشى از سخنان ابو موسى در آنجا چنين است : ((اى مردم ! اين فتنه كور و ظلمانى است كه در آن خواب بودن بهتر از بيدار بودن و بازنشستن بهتر از قيام با آنان است . بنابراين شمشيرها را غلاف كنيد و سر نيزه ها را از نيزه ها بيرون كشيد؛ خداوند ما را برادر قرار داد و خون و اموال ما را بر يك ديگر حرام گردانيده است . خداوند مى فرمايد: يا اءيها الذين آمنوا لا تاءكلوا اءموالكم بينكم بالباطل ... و لا تقتلوا اءنفسكم ان الله كان بكم رحيما و نيز مى فرمايد: و من يقتل مومنا متعمدا فجزاء ه جهنم .(1182)
    ثالثا: از آنجا كه دروغگو كم حافظه است ، در اين دروغ كه به مسروق نسبت داده اند در هم گويى عجيبى رخ داده است . ابن سعد از شعبى - كه مى پنداشت مسروق در هيچ كدام از جنگ ها همراه على (عليه السلام ) شركت نكرده است - نقل كرده است : ((هرگاه به مسروق گفته مى شد: چرا از فرمان على سر باز زدى و در جنگ ها با وى شركت نكردى ؟ براى پاسخ به اين سوال با آنان به بحث و جدل پرداخته و مى گفت : شما را به خدا سوگند! آيا شاهد بوديد زمانى را كه در مقابل يك ديگر صف آراستيد و بر روى يك ديگر سلاح افراشتيد و هم ديگر را به قتل رسانديد، درى از آسمان گشوده شد، شما نظاره گر بوديد و فرشته اى فرود آمد و بين دو سپاه قرار گرفته ، گفت : يا اءيها الذين آمنوا لا تاءكلوا اءموالكم بينكم بالباطل الا اءن تكون تجارة عن تراض و لا تقتلوا اءنفسكم ان الله كان بكم رحيما آيا اين ، شما را از نبرد با يك ديگر باز نداشت ؟ گفتند: آرى ، گفت : به خدا سوگند براى آن آيه ، درى از آسمان گشوده شد و فرشته اى والا مقام آن را بر زبان پيامبر شما فرو فرستاد؛ و آن ، آيه محكمى از قرآن است كه چيزى آن را نسخ نكرده است ،. همچنين ابن سعد دو روايت با همين لفظ نقل كرده و هر دو را به شعبى نسبت داده است و سپس از عاصم روايتى را به صورت مرسل آورده ، مى گويد: ((گفته شده است كه مسروق خودش به صحنه صفين آمد و ميان دو لشكر ايستاد و گفت : اى مردم ، آيا نديديد... آنگاه به درون انبوه جمعيت رفت و ناپديد گرديد)).
    احتمالا بر گوينده خبر كه مجهول الهويه است امر مشتبه شده و در اين پندار گمان داشته است در عبارت : ((حتى اذا كان بين الصفين )) كه بخشى از خبر است ، ضمير در كان به مسروق باز مى گردد، در حالى كه - بر فرض ‍ صحت خبر - بازگشت ضمير به فرشته است .(1183) و احتمال دارد كه اين مسروق نام همان عكى دوست معاويه است كه از چهره هاى برجسته شام است و همو است كه معاويه را بر تمرد از فرمان امام و خونخواهى عثمان تشويق مى كرد.(1184)
    اما نسبت دادن به او كه ماءمور جمع آورى ماليات براى معاويه بود(1185) و زياد بن ابيه او را حاكم ((سلسله )) قرار داده بود كه همان جا هم به سال 62 يا 63 مرد(1186) و مسروق از اين كرده خود ناخشنود بود و مى گفت : ((سه تن مرا رها نكردند: زياد، شريح و شيطان كه پيرامون مرا گرفتند و پيوسته چنين شغلى را (قبول حكومت سلسله ) پيش چشم من آراستند تا اينكه در دام آن گرفتار آمدم )). او مى گفت : ((من هرگز از كرده اى كه مرا به جهنم برد بيشتر از اين كار نهراسيدم !)). او در همان جا بود تا مرد. ابن سعد مى گويد: ((او در سلسله از توابع ((واسط)) مرد و قبرش در آن ديار مزار مردم است )).(1187) از ام قيس آورده است كه گفت : ((در سلسله با مسروق برخورد كردم و همراهم 60 گاو نر بود كه بار پنير و گردو حمل مى كرد؛ مسروق پرسيد كه هستى ؟ گفتم مكاتبه ام .(1188) گفت : رهايش ‍ سازيد چون بر مال مكاتب زكات نيست )).(1189)
    كشى از فضل بن شاذان روايت كرده است كه گفت : ((مسروق ماءمور جمع آورى ماليات براى معاويه بود و با همين شغل در مكانى پايين تر از شهر واسط كه كنار دجله است و به آن رصافه مى گويند مرد و قبرش آنجا است )).(1190)
    اين ، همه گزارشى است كه در اين باره گفته اند، ولى نمى توان آن را پذيرفت ، چه اينكه با واقع تاريخ سازگار نيست ، زيرا:
    اولا: اگر آن دو سالى كه زياد او را بر سلسله گمارده بود، دو سال آخر زندگى مسروق باشد؛ چون با همان شغل از دنيا رفت ، بايد بعد از سال 60 باشد و اين با هلاكت زياد در سال 53(1191) كه از نظر تاريخ نگاران امرى مسلم است ، هماهنگى ندارد! از اين رو اين مسروق احتمالا كسى غير از مسروق بن اجدع ، متوفاى 63 است و احتمالا مسروق بن وائل حضرمى (1192) يا عكى (1193) يا غير از اين دو است .
    ثانيا: سلسل يكى از نواحى هشت گانه استان ((شاذ قباذ)) است كه به بخش ‍ دجله معروف است . صاحب ((ياقوت )) مى گويد: ((دجله بخشى در شرق بغداد است كه هشت ناحيه دارد كه عبارتند از: رستقُباذ، مهروذ، سلسل ، جلولاء، بندنيجين ، براز روز، دسكره و رستاقين )). او مى گويد: ((لفظ ((طسوج )) به معناى ناحيه به هر يك از آن ها اضافه مى شود)).(1194)
    بنابراين بسيار بعيد به نظر مى رسد كه دانشمندى بزرگ و راويى توانا همچون مسروق بن اجدع بر چنين منطقه كوچك و دورافتاده اى از مراكز علمى و فرهنگى گمارده شود؛ خصوصا اينكه كار او چيزى شبيه كار ماءمورين جمع آورى ماليات باشد! آرى ، چيزى نيست كه درباره شخصيتى به سان مسروق بن اجدع كه پيشوايى الگو و يكى از صاحب نظران بزرگ است قابل پذيرش باشد؛ از اين رو به نظر مى رسد كارگزار آن ناحيه بايد كس ديگرى باشد!
    ثالثا: خطيب بغدادى مى گويد: ((مسروق بن اجدع همدانى وادعى كه كنيه اش ابو عايشه است به سال 63 در كوفه درگذشت ، او در اين هنگام 63 سال داشت ))،(1195) ولى ابن اثير بر آن است كه : ((مسروق بن اجدع در سال 62 يا 63 در مصر وفات يافت ))(1196) و چنان كه ابن حجر آورده است : ((در سلسل وفات يافت )).(1197) بدين ترتيب درباره جاى قبر او سه قول است كه قول اول صحيح تر به نظر مى رسد.
    اما آن كسى كه در مصر وفات يافته احتمالا عكى - از دوستان معاويه - است و آن كسى كه ماءمور جمع آورى زكات بود و بر سلسله گمارده شده بود ممكن است ابن وائل باشد. والله العالم
    next page

    fehrest page


    back page

  5. #5
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    اما اينكه او را از فرماندهان لشكر ابن زياد به شمار آورده اند - بنابر آنچه در ((مستر شد)) آمده است -(1198) كاملا بى اساس مى نمايد، چه اينكه او مسروق بن وائل حضرمى ، از لشكريان كوفه است كه براى جنگ با حسين بن على (عليه السلام ) در كربلا بسيج شده بودند. ابو مخنف از عطاء بن سائب از عبدالجبار بن وائل حضرمى از برادرش مسروق بن وائل نقل كرده است كه گفت : اگر در صف اول باشم شايد سر حسين نصيب من گردد و بدين وسيله جايگاهى نزد عبيدالله بن زياد بيابم ...)).(1199) او زمان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را درك كرده بود و با گروهى از مردم حضرموت خدمت حضرت رسيده بود.(1200)
    اما دفاع مسروق بن اجدع از عثمان شايد تنها به خاطر حفظ وحدت و عدم تفرقه بوده است نه اينكه به عثمان عقيده اى داشته باشد؛ از اين روست كه گفته اند: او از ابوبكر، عمر، على ، ابن مسعود و ابى بن كعب نقل روايت كرده ، ولى از عثمان چيزى نقل نكرده است .(1201) نيز گرامى داشتن عايشه فقط به خاطر احترام پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بوده است وگرنه خود يكى از معترضان بر عايشه به خاطر ناهمگونى موضعش نسبت به عثمان است . ابن سعد از اعمش از خيثمه از مسروق نقل كرده است : ((عايشه به هنگام كشته شدن عثمان گفت : او را بسان جامه اى پاكيزه رها كرديد، سپس او را پيش آورديد تا همچون گوسفندى ذبح كنيد؛ آيا امكان نداشت اين كارها پيش از اين صورت مى گرفت ؟! مسروق به او گفت : اين كرده توست ؛ تو بودى كه به مردم نوشتى و آنان را عليه عثمان شوراندى !! ولى عايشه به گونه اى حالت گرفت كه گويى خود سبب نبوده است )).(1202)
    شگفت آنكه مامقانى ، مسروق بن اجدع را يك بار به عنوان يكى از زهاد هشت گانه آورده و او را نكوهش كرده است و در جاى ديگر از او به همدانى كوفى نام برده و از جمله بزرگان و فقها شمرده و او را توثيق كرده است .(1203) تسترى بر او اعتراض كرده كه اين دو، يكى هستند، دليلى براى فرق گذاشتن در شخصيت و توصيف او وجود ندارد.(1204)
    14. اسود بن يزيد
    ابو عبدالرحمان نخعى كوفى از تابعان بزرگ مخضرم (1205) و از اصحاب عبدالله بن مسعود است و از حذيفه و بلال و على (عليه السلام ) حديث نقل كرده است ؛ او درك عميقى از كتاب خدا داشت . فردى ثقه ، با صلاح و تقوا و زاهد بود. ابن حبان او را در زمره ثقات آورده مى گويد: ((فقيه و زاهد بود)). پسرش عبدالرحمان و برادرش عبدالرحمان و پسر خواهرش ابراهيم بن يزيد نخعى و عده اى ديگر از او حديث نقل كرده اند. عده اى او را از صحابه دانسته اند؛ چون پيامبر را در زمان حيات درك كرده بود. در سال 75 وفات يافت . ابن سعد مى گويد: ((او از عمر و على و ابن مسعود و سلمان حديث نقل كرده ، ولى از عثمان چيزى نقل نكرده است )).(1206)
    او از نسبت هاى ناروا كه به مسروق - همتاى او - داده شده در امان نمانده است . هر چه در مدح و قدح مسروق گفته شده درباره او نيز گفته شده ، ولى خواهيم گفت كه جو حاكم بر علماى كوفه به ويژه اصحاب عبدالله بن مسعود، اكثرا گرايش به ولايت كبراى مولا امير مؤ منان و خاندان نبوت بود؛ زيرا استاد بزرگشان ، صحابى جليل عبدالله بن مسعود، بدين سان آنان را تربيت نموده و ساخته بود.(1207)
    15. مره هَمْدانى
    ابو اسماعيل بن شراحيل كوفى معروف به مرة الطيب و مرة الخير بود كه اين لقب را به خاطر كثرت عبادتش به خود گرفت . از ابوذر و حذيفه و ابن مسعود و على (عليه السلام ) حديث نقل كرده ، و اسماعيل سدى و شعبى و عطاء بن سائب و عمرو بن مره و جمعى ديگر از او روايت كرده اند. عِجْلى مى گويد: زمان پيامبر را درك كرده ، ولى محضر او را درك نكرده است . او در سال 76 وفات يافت .(1208)
    درباره او گفتارهايى است نظير آنچه درباره مسروق گذشت و همان جا اشارت رفت ؛ همچنين يادآور شديم كه همواره اصحاب ابن مسعود - كه از هواداران امير مؤ منان (عليه السلام ) بودند - آماج تير تهمت ها و نسبت هاى ناروا قرار مى گرفتند.
    16. عامر شعبى
    ابو عمرو عامر بن شراحيل شعبى حميَرى كوفى از هَمْدانيان است . از مسروق بن اجدع و ابن عباس و على (عليه السلام ) وعده زيادى از صحابه و تابعان نقل حديث كرده است . فقيهى برجسته و داراى حافظه اى قوى بود در حدى كه گفته است : ((هيچ سياهى بر سفيدى ننوشتم و هيچ كس حديثى براى من نقل نكرد مگر آن كه آن را حفظ كردم و هيچ كسى حديثى برايم نگفت كه از او بخواهم دوباره تكرار كند)). عجلى مى گويد: ((از 48 صحابى حديث شنيده بود و حديث مرسلى نمى گفت مگر آنكه سندش صحيح باشد)). ابن ابى حاتم به نقل از پدرش مى گويد: ((از وى درباره فرايضى (تقسيمات باب ارث ) كه شعبى از على (عليه السلام ) روايت كرده سوال شد؛ گفت : به نظر من مطالبى است كه از گفتار على (عليه السلام ) برداشت شده است ، و من باور ندارم كه على (عليه السلام ) فرصتى داشته كه در اين باره به صورت خاص (تدوين و) گفتارى داشته باشد)). ابن حبان در زمره ثقات تابعان درباره او گفته : ((او فقيه و شاعر بود. در سال 20 متولد شد و در سال 109 وفات يافت و فردى شوخ طبع بود)). طبرى مى گويد: ((اديب و فقيه و عالم بود)). ابو اسحاق گفته است : ((در همه علوم يگانه زمانش بود)).(1209)
    ضمنا بهره شعبى از تهمت ها كمتر از افراد ياد شده پيشين نبوده است ؛ همانند ديگر كوفيان كه در معرض تهمت قرار گرفته بودند.
    17. عمرو بن شرحبيل
    ابو ميسره هَمْدانى وادعى كوفى ؛ از على (عليه السلام ) و عبدالله بن مسعود روايت نقل كرده است . در ميان اصحاب ابن مسعود از جمله شش ‍ نفرى بود كه عهده دار تعليم قرآن و سنت پيامبر بودند و مردم را از دانش ‍ خود بهره مند مى ساختند.(1210) او همچنين از حذيفه و سلمان و قيس ‍ بن سعد بن عباده و نظاير آنان از فرزانگان صحابه روايت كرده است .
    عاصم بن بهدله از قول ابو وائل مى گويد: ((هَمْدانى ها نظير ابو ميسره را ندارند. بسيار روزه مى گرفت و به غايت شب زنده دار، عابد و زاهد بود و از فضلاى اصحاب ابن مسعود به شمار مى رفت و در كوفه امام مسجد بنى وادعه بود)). او مورد اطمينان ابن مسعود بود. روزى از او پرسيد: اى ابو ميسره ! نظر تو درباره ((الخنس ، الجوار الكنس ))(1211) چيست ؟. عمرو مى گويد: گفتم : من آن را فقط به عنوان گاو وحشى مى شناسم . گفت : من هم بيش از آنچه گفتى نمى دانم . در سال 63 در زمان فرمانروايى عبيدالله بن زياد درگذشت .(1212) شهيد ثانى در ((درايه )) درباره او مى گويد: ((تابعى ، فاضل و از اصحاب ابن مسعود است )).(1213) او از صحابه شمرده مى شود؛ يا آن كه خدمت حضرت رسيده است و طبق نقل خوارزمى ، او از راويان حديث غدير است .(1214) ابن حجر در ((الاصابه )) از قول طبرانى گفته است : ((او از طريق عبدالعزيز بن عبدالله قرشى از سعيد بن ابى عروبه از قاسم بن عبدالغفار از عمرو بن شرحبيل آورده است مى گويد: از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) شنيدم كه مى فرمود: خدايا! يارى كن كسى را كه على را يارى كند و گرامى دار كسى را كه على را گرامى دارد و واگذار كسى را كه على را واگذارد)).(1215)
    و در نسخه ((الاصابه )) به جاى شرحبيل واژه شراحيل آمده است كه اين اشتباه در نسخه است ؛ زيرا از شراحيل به عنوان پدر عمرو در كتاب هاى تراجم اصلا يادى نشده است . علاوه بر آنكه ابن عبدالبر(1216) و نيز ابن اثير(1217) از او به عنوان ((عمرو بن شرحبيل )) نام برده اند. پس چنين بر مى آيد كه در نسخه ((الاصابه )) تحريفى رخ داده است . ابن عبدالبر گفته است : ((او غير از عمرو بن شرحبيل هَمْدانى ، ابو ميسره شاگرد ابن مسعود است )) و نسب او را نيافته است ، ولى ابن اثير هر دو را يكى دانسته و صحيح هم همين است ؛ زيرا تولد او در آغاز هجرت يا اندكى پيش از آن بوده است . بنابراين او تابعى به شمار مى رود كه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) را درك كرده است ؛ گرچه به سبب كمى سن با پيامبر همنشين نشده است ، ولى شنيدن حديث توسط او از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در حالتى كه نوجوانى نزديك بلوغ بوده ، ممكن است .
    18. زيد بن وهب
    ابو سليمان جهنى ؛ كوفى به قصد ديدار پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بار سفر بست و به سوى او هجرت كرد، ولى موفق به ديدار وى نگرديد. در راه بود كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) وفات يافت . او از جمله تابعان بزرگ به شمار مى رود. از على (عليه السلام ) و ابن مسعود و حذيفه و ابو درداء و ابوذر روايت كره و جمع كثيرى نيز از جمله اعمش از او روايت كرده اند. او مى گويد: ((اگر زيد بن وهب از كسى براى تو حديث نقل كرد درست مانند آن است كه از خود آن فرد شنيده اى )). شرح حال نويسان او را توثيق كرده اند. ابن حجر از ابن خراش نقل مى كند كه : ((كوفى ، ثقه و روايات او از ابوذر صحيح است )).
    وى در كوفه زيست و در جنگ با خوارج در لشكريان امير مؤ منان (عليه السلام ) بود. او اولين كسى بود كه خطبه هاى امير مؤ منان را در روزهاى جمعه و اعياد و ديگر مناسبت ها جمع آورى نمود. او عمرى طولانى گذراند و به سال 96 وفات يافت .(1218)
    19. ابو شعثاء كوفى
    او سليم بن اسود محاربى كوفى است . از ابوذر و حذيفه و سلمان و ابن عباس و ابن مسعود روايت كرده است . از نزديكان ابن مسعود به شمار مى رفت . ابو حاتم مى گويد: از نظاير او سوال نمى شود (كنايه از ثقه بودن وى است كه نياز به پرسش و جست و جو ندارد.) ابن حبان او را در جمله ثقات آورده است . واقدى گفته است : ((در همه جنگ هاى امير مؤ منان (عليه السلام ) در كنار ايشان حضور داشت )). وى در سال 85 درگذشت .(1219)
    20. ابو شعثاء ازدى
    جابر بن زيد ازدى يحمدى جوفى (1220) بصرى ؛ از ابن عباس و عكرمه و ديگران روايت كرده است . ابن عباس مى گفت : ((اگر مردم بصره در مجلس جابر بن زيد حضور يابند، دانش او از كتاب خدا همه را فرا خواهد گرفت )). عجلى مى گويد: ((تابعى و ثقه است )). ابن سعد مى گويد: ((در سال 103 وفات يافت )). هنگامى كه وفات يافت قتاده درباره او گفت : ((امروز داناترين مردم عراق درگذشت )). او جانشين حسن بصرى در مقام فتوا بود.(1221)
    21. اصبغ بن نباته
    اصبغ بن نباته تميمى ، حنظلى ، كوفى از اصحاب امير مؤ منان و امام حسن عليهما السلام است . عجلى مى گويد: ((او اهل كوفه ، تابعى و ثقه است )). ابن سعد مى گويد: ((او از شمار نخبه شيعيان و مسؤ ول پاسداران امير مؤ منان بود)). ابن حبان مى گويد: ((او شيفته دوستى امير مؤ منان بود؛ لذا سخنانى دارد كه عجيب مى نمايد(1222) و موجب مى گردد تا او را ناديده بگيرند))، ولى ابن عدى مى گويد: ((اگر راوى وى ثقه باشد به نظر نمى رسد در پذيرفتن روايت او مشكلى باشد؛ عمده اشكال در روايت كنندگان از اوست كه بايد دقت شود)).(1223)
    استاد بزرگوار آقاى خويى - طاب ثراه - مى گويد: ((نجاشى گفته است كه او از پيشگامان سلف صالح است . - همچنين مى گويد: - اصبغ بن نباته مجاشعى از صحابه خاص امير مؤ منان (عليه السلام ) بود و سال ها پس از ايشان زندگى كرد. عهدنامه مالك و وصيت حضرت به فرزندش محمد را او روايت كرده است . او از جمله ده نفرى است كه امير مؤ منان (عليه السلام ) آنان را براى حضور نزد خويش فرا خواند و آنان را با نام و به عنوان خواص مورد ثقه خويش ياد كرد)).(1224) (در شرح حال علقمة بن قيس به آن اشارت رفت .)
    او در رشته هاى علوم اسلامى به ويژه فقه و تفسير، صاحب نظر و داراى روايات فراوانى است .(1225)
    22. زر بن حُبَيْش
    اسدى ابو مريم كوفى از مُخَضرميان است (كه زمان جاهليت را درك كرده ) و از اصحاب ابن مسعود است و بنابر آنچه در ترجمه علقمه يادآور شديم ، در زمره ثقات و افراد مورد عنايت امير مؤ منان (عليه السلام ) بوده است . ابن سعد مى گويد: ((او ثقه و كثير الحديث است )). عاصم مى گويد: ((زر يكى از فصيح ترين مردم به شمار مى رفت و ابن مسعود درباره لت و قواعد ادبى از او جويا مى شد)). اضافه مى كند: ((ابو وائل (1226) از هواداران عثمان بود و زر بن حبيش علوى به شمار مى رفت و هر دو در يك مسجد نماز مى گزاردند، ولى ابو وائل زر را بزرگ مى داشت )). ابن عبدالبر در ((استيعاب )) آورده : ((قارى و صاحب فضل بود)). ابو جعفر بغدادى مى گويد: ((به احمد گفتم : وضعيت زر و علقمه و اسود چگونه است ؟ گفت : اينان از اصحاب ابن مسعودند و مورد ثقه و اطمينان او بودند)). او در سال 83 در سن 127 سالگى وفات يافت .(1227)
    23. ابن ابى ليلى
    محمد بن عبدالرحمان بن ليلى انصارى كوفى ، فقيه و قاضى كوفه است . ابو حاتم به نقل از احمد بن يونس مى گويد: ((زائده از او چنين ياد كرده است : فقيه ترين مردم جهان بود)). عجلى آورده است : ((او فقيه و سنت شناس و صدوق و جايزالحديث بود. آگاه بر قرآن ، (در شمار) شريف ترين مردم (زمان خود)، زيبا چهره و خوش اندام بود)). او نخستين كسى بود كه يوسف بن عمرو ثقفى (پدر حجاج ) از او خواست تا قضاوت كوفه را بر عهده گيرد. آورده اند كه حافظه خوبى نداشت به ويژه از وقتى كه به مسند قضاوت نشست حافظه اش رو به نقصان گذاشت . گفته اند: متهم به كذب نيست ، ولى فراموش كارى فراوانى داشت كه همين مورد را در او عيب شمرده اند. ساجى گفته است : ((حافظه بدى داشت ، ولى از روى عمد دروغ نمى گفت ، درباره قضاوت ، او را ستوده و حديث او را حجت نمى دانستند)). نيز مى گويد: ((ثورى مى گفت : فقيهان ما عبارتند از ابن ابى ليلى و ابن شبرمه )). ابن خزيمه مى گويد: ((حافظ نبود، ولى فقيه و عالم بود)). او در سال 148 وفات يافت .(1228)
    24. عبيدة بن قيس بن عمرو سلمانى
    از اصحاب حضرت على (عليه السلام ) و ابن مسعود بود. دو سال پيش از وفات پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) اسلام آورد، ولى موفق به ديدار آن حضرت نگرديد. ابن سيرين بيشترين روايات خود را از او نقل مى كرد و مى گفت : ((كوفه را در حالى درك كردم كه در آن چهار نفر بودند كه فقيه به شمار مى آمدند: حارث ، عبيده ، علقمه و شريح - كه او را اولين يا دومين مى شمردند -)). ابن مدينى او را از جمله فقيهان اصحاب ابن مسعود شمرده است .
    ابن نمير مى گويد: ((وقتى مساءله پيچيده اى براى شريح پيش مى آمد با عبيده مكاتبه مى كرد)). او در سال 72 درگذشت .(1229)
    25. ربيع بن انس بكرى
    ربيع بن انس بكرى بصرى ، سپس خراسانى - كه از ستم حجاج بن يوسف ثقفى كه به دنبال او بود به خراسان گريخت - در دوران خلافت منصور دوانيقى به سال 139 يا 140 وفات يافت .
    او تفسيرى دارد كه بيشتر آن را از ابو العاليه (متوفاى 90) گرفته است . قسمت عمده اين تفسير در ((تفسير طبرى )) وارد شده و ديگران نيز از آن گرفته اند. ثعلبى در تفسير خود ((الكشف و البيان )) از اين تفسير به عنوان تفسير ((ابو العاليه )) نقل مى كند.(1230) شيخ ابو جعفر طوسى در تفسير ((تبيان )) و ابو على طبرسى در ((مجمع البيان )) روايات فراوانى از آن نقل مى كند.
    ربيع از انس بن مالك ، ابو العاليه ، حسن بصرى ، صفوان بن محرز و ديگر بزرگان روايت مى كند از ام سلمه نيز به صورت مرسل روايت كرده است . از جمله كسانى كه از او روايت مى كنند، اعمش است .
    رجاليون عامه با آنكه ربيع را در تشيع افراطى دانسته اند، وى را توثيق كرده اند. عجلى مى گويد: او صدوق است . نسائى مى گويد: باكى در او نيست . ابن حبان او را در زمره ((ثقات )) شمرده است .(1231) شمس ‍ الدين محمد بن على داوودى ، ربيع بن انس را راوى تفسير ابو العاليه مى داند.(1232) شمس الدين ذهبى مى گويد: در كتاب هاى سنن چهارگانه ، احاديث او را آورده اند.(1233)
    26. حارث بن قيس جعفى كوفى
    از اصحاب ابن مسعود بود و صحابه ابن مسعود شيفته او بودند. على بن مدينى گفته است : ((به همراه على (عليه السلام ) كشته شد؛ و ابن حبان او را در زمره ثقات آورده است )).(1234)
    27. قتادة بن دعامه
    ابو الخطاب سدوسى بصرى ؛ نابينا به دنيا آمد؛ از تابعان و از علماى بزرگ بود؛ فقيه مردم بصره و دانا به علم انساب و اشعار عرب بود. ابو عبيده گفته است : ((جامع ترين مردم بود؛ همه روزه گروهى بر درگاه خانه اش فرود مى آمدند و درباره حادثه يا نَسَب يا شعرى از او پرسش ‍ داشتند)).(1235) حافظه اى قوى داشت و آنچه را حفظ كرده و يا حتى يك بار بر او خوانده شده بود فراموش نمى كرد. على بن مدينى مى گويد: ((دانش اهل بصره به يحيى بن ابى كثير و قتاده منتهى گرديد؛ همان گونه كه دانش اهل كوفه به اسحاق و اعمش و علم مردم حجاز به ابن شهاب و عمرو بن دينار منتهى گرديد)).(1236) مطر بن وراق مى گويد: ((قتاده تا دم مرگ در پى دانش اندوزى بود)).(1237) قتاده خود مى گويد: ((هرگز به ناقل حديثى نگفتم : دوباره بر من بخوان ؛ و هرگز چيزى را به گوش هايم نشنيدم مگر اينكه قلبم آن را فرا گرفت )). همچنين مى گويد: ((هيچ آيه اى در قرآن نيست مگر اينكه درباره آن چيزى فرا گرفته ام )).
    ابو حاتم مى گويد: ((از احمد بن حنبل در حالى كه از قتاده سخن مى گفت ، شنيدم كه او را بسيار ستود و از دانش و فقه و شناخت او نسبت به موارد اختلاف و تفاسير، فراوان بيان داشت ؛ او را به فقاهت و حافظه سرشار توصيف نمود و گفت : كمتر كسى است كه گوى سبقت را از او بربايد، ولى همانند او شايد...)). اثرم مى گويد: ((از احمد شنيدم كه مى گفت : قتاده از بزرگ ترين حافظان اهل بصره است . هر آنچه شنيده ، به ذهن سپرده است ؛ كتاب جابر تنها يك بار بر او خوانده شد كه او آن را به خاطر سپرد و همواره مى گفت : حفظ كردن در دوران خردسالى مانند نقش بر روى سنگ است )). سعيد بن مسيب وقتى حافظه عجيب او را مشاهده كرد (به او) گفت : ((گمان نمى كنم خداوند نظير تو را آفريده باشد!)). ابن حبان در ذكر ثقات مى گويد: ((او درباره قرآن و فقه در ميان مردم جزو علما به شمار مى رفت و از حافظان به نام زمان خود بود)).(1238)
    ولادت او در سال 61 بوده است . ابو اسحاق ابراهيم بن على ذهلى مى گويد: ((عمر بن عبدالعزيز و هشام بن عروه و زهرى و قتاده و اعمش در ايام شهادت سيدالشهداء تولد يافتند و شهادت آن حضرت روز عاشورا - دهم محرم الحرام سال 61 - است )).(1239) قتاده در واسط بر اثر طاعون به سال 118 درگذشت .
    بر او خرده گرفته اند كه قائل به قَدَر بوده است . ابن سعد مى گويد: ((او ثقه ، امين و در حديث مورد اعتماد بوده و تا حدودى تمايل به قول قدر داشت )). ابن خلكان از ابو عمرو بن علاء نقل مى كند كه : ((اگر سخن قتاده درباره قدر نبود، گفتارش حجت بود))(1240) ولى با وجود اين ، مردم بر او اعتماد داشتند و سخنش را در روايات حجت مى دانستند؛ چنان كه نظر ابن سعد همين بود. على بن مدينى مى گويد: ((به يحيى بن سعيد گفتم : عبدالرحمان مى گويد: هر كس كه منشاء بدعتى گشته و مردم را به آن فرا مى خواند رهايش كن . گفت : درباره قتاده و ابن ابى رواد و عمربن ذر و كسان ديگر (كه نام آنان را برد) چه خواهى كرد؟ سپس يحيى افزود: اگر بخواهى اينان را كنار بگذارى عده زيادى از رجال علم را كنار گذاشته اى )).(1241)
    البته اتهام قول به قدر يا به تعبير ديگر، تا حدودى متمايل بودن به قدر نسبت به او، از آنجا نشاءت گرفته كه او مانند شيخش حسن بصرى ، مساءله عدل الهى را پذيرفته بود چنان كه گذشت ؛ لذا آن گروه از عامه كه از مذهب ابو موسى اشعرى و نوه اش ابوالحسن اشعرى پيروى مى كردند، خلاف اين ديدگاه را داشتند و مى گفتند: ((افعال بندگان جملگى آفريده خداست و از روى اراده اوست و بندگان ، اختيارى در كار خويش ‍ ندارند)). اين همان عقيده جاهليت نخستين بود كه در ذهنيت عرب ريشه دوانيده بود و تا زمانى كه عامه و در راءس آنان اشاعره از تعاليم اهل بيت عليهم السلام به دور باشند، اين عقيده از آنان جدا نخواهد شد.
    قتاده سدوسى به دوستى با اهل بيت و در راس آنان امير مؤ منان (عليه السلام ) معروف و مشهور است . از او - در تاريخ - موضع گيرى هاى شرافتمندانه اى نقل شده كه خبرگان سيره و حديث ، آنها را به ثبت رسانيده اند.
    ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كلينى از ابان بن عثمان بجلى نقل مى كند كه : ((فُضيل بُرجُمى براى من نقل كرد: در زمان امارت خالد بن عبدالله قَسْرى (1242) در مكه بودم و او در مسجد و كنار زمزم بود. دستور داد تا قتاده را فرا خوانند؛ پيرمردى با موهاى حنايى آوردند؛ من نزديك آمدم تا بشنوم چه گفت و گويى مى گذرد. خالد گفت : قتاده ! براى من از گرامى ترين و عزيزترين و ذلت بارترين حادثه اى كه براى عرب اتفاق افتاده است بگو. قتاده گفت : گرامى ترين و عزيزترين و ذلت بارترين واقعه براى عرب ، يك حادثه بود. خالد گفت : تو را چه مى شود؛ تنها يكى بود؟ گفت : آرى . گفت : كدام است ؟ قتاده گفت : واقعه بدر! پرسيد: چگونه ؟ گفت : در بدر، خداوند اسلام و مسلمانان را گرامى داشت و آنان را عزت بخشيد و چون بزرگان قريش در اين روز كشته شدند شكوه عرب فرو ريخت و ذليل شدند؛ پس بدر خفت بارترين حادثه اى بود كه براى عرب اتفاق افتاد. خالد به او گفت : به خدا قسم دروغ گفتى ؛ هر آينه چنين روزى براى عرب عزت آفريد!(1243) سپس خالد از او خواست تا برخى از اشعار عرب را نقل كند.
    قتاده شعر ابو جهل در روز بدر را يادآور شد. ابو جهل در آن روز خود را به گونه اى آراسته بود تا نمودار باشد. عمامه سرخى بر سر داشت و سپرى زر اندود در دست و چنين رجز مى خواند:
    ما تنقم الحرب الشموس منى بازل عامين حديث السن
    لمثل هذا و لدتنى اءمى (1244)
    خالد گفت : دشمن خدا دروغ گفته است ؛ چه پسر برادرم (خالد بن وليد) از او سواركارتر بود و مادر او از قبيله بنى قسر بود. واى بر تو اى قتاده ! چه كسى در آن روز مى گفت : به عهدم وفا مى كنم و از ريشه و نسبم دفاع مى نمايم ؟! گفت : اين شعر مربوط روز بدر نيست . در جنگ احد طلحة بن ابى طلحه از آن سو و على بن ابى طالب از اين سو به نبرد برخاستند و على (عليه السلام ) مى گفت :
    اءنا ابن ذى الحوضين عبدالمطلب و هاشم المطعم فى العام السغب
    اءوفى بميعادى و اءحمى عن حسب (1245)
    سخن كه به اينجا رسيد، خالد تاب نياورد كه فضيلت هاى امير مؤ منان (عليه السلام ) را بشنود و در حالى كه سخت برآشفته بود گفت : به جان خودم قسم كه ابو تراب دروغ گفته و اين گونه نبوده است . در اين هنگام قتاده برخاست و گفت : اى امير! به من اجازه بده تا بروم و در حالى كه با دستان خويش راه را باز مى كرد تا برود مى گفت : به خداى كعبه او زنديق است ؛ به خداى كعبه او زنديق است )).(1246)
    محدث قمى آورده است : ((اين حادثه بيانگر دوستى قتاده نسبت به مولا امير مؤ منان (عليه السلام ) مى باشد)).(1247)
    next page

    fehrest page


    back page

  6. #6
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    او با امام باقر (عليه السلام ) هم جريان هايى دارد كه از آن جمله است روايت كلينى از ابو حمزه ثمالى كه گفت : ((در مسجد رسول خدا نشسته بودم كه مردى جلو آمد و گفت : ابو جعفر را مى شناسى ؟ گفتم : آرى ، چه مشكلى دارى ؟ گفت : چهل مساءله آماده كرده ام تا از او بپرسم و آنچه درست است بپذيرم و آنچه نادرست و باطل است رها كنم . هنوز سخن او تمام نشده بود كه امام ابو جعفر (عليه السلام ) در حالى كه عده اى از خراسانى ها و ديگران گرد او را گرفته بودند و از مناسك حج مسايلى از او مى پرسيدند وارد شد. حضرت در جايگاه خود قرار گرفت و آن مرد هم در نزديكى حضرت نشست . وقتى مردم متفرق شدند ابو جعفر متوجه او شد و پرسيد: تو كه هستى ؟ گفت : قتادة بن دعمامه بصرى . ابو جعفر گفت : فقيه مردم بصره تويى ؟ گفت : بلكه . فرمود: به خود بيا اى قتاده ! خداى تعالى عده اى را آفريد؛ پس آنان را حجت بر مردمان قرار داد و آنان - همچون كوه ها - نگاه دارنده زمين اند. دستورات او (خدا) را به پا مى دارند. در علم ازلى الهى گرامى شمرده شده اند؛ چون پيش از آفرينش ‍ آنان را برگزيد. آنان سايه هاى لطف و عنايت حق هستند كه در كنار عرش ‍ الهى قرار دارند. قتاده مدتى سكوت نمود سپس گفت : به خدا قسم در مجلس فقهاى زيادى و حتى رو به روى ابن عباس نشستم و در مواجهه با آنان هيچگاه آن گونه كه در برابر تو خود را باخته ام مضطرب نشدم . ابو جعفر فرمود: مى دانى كج هستى ؟ تو در برابر خانه هايى هستى كه خداوند خواسته تا بلند مرتبه با آنها ياد شود و در هر صبحگاه و شامگاه رجالى او را تسبيح گويند كه هيچ گونه داد و ستد و تجارتى آنان را از ياد خدا و به پا داراى نماز و پرداخت زكات باز نمى دارد.(1248) آنگاه فرمود: تو در چنان جايى هستى و ما آن مردانيم . قتاده گفت : به خدا قسم راست گفتى ؛ فدايت شوم ، به خدا اينها خانه هاى سنگى و گلى نيستند)).(1249)
    نيز از زيد شحام نقل مى كند كه گفت : ((قتاده بر ابو جعفر (عليه السلام ) وارد شد و ميان آنان گفت و گويى پيش آمد تا آنجا كه منجر شد به تاءويل آيه و قدرنا فيها السير سيروا فيها ليالى و اءياما آمنين .(1250) امام به او فرمود: مقصود، كسى است كه با توشه و مزد سوارى حلال از خانه اش به قصد زيارت خانه خدا خارج گردد، در حالى كه حق ما را بشناسد و در دل دوست دار ما باشد؛ همچنان كه خداوند فرموده : فاجعل اءفئدة من الناس تهوى اليهم (1251) و مقصود آيه ، مكه نيست تا بگويد: اليه . به خدا سوگند ما دعوت ابراهيم خليليم . هر كس كه قلبش به ما تمايل داشته باشد، حج او مقبول مى افتد. اى قتاده ! هر كس ‍ چنين باشد در روز قيامت از عذاب جهنم در امان است . قتاده گفت : به خدا سوگند! هر آينه آيه را همين گونه تفسير خواهم كرد. سپس ابو جعفر فرمود: اى قتاده ! كسى با معانى قرآن آشنايى دارد كه مقصود به خطاب بوده باشد)).(1252)
    آرى ، اين گونه سخن گفتن ، جزو اسرار ولايت به شمار مى رود و آن را جز براى صاحبان راز، آشكار نمى كنند. به ويژه كه شخص قتاده در اين خطاب و عتاب كاملا سر تسليم فرود آورده بود و شايد پس از اين سخنان نافذ و روشنگر، گشايشى در دل او پديد آمد. آرى ، پند و اندرز بر دل هاى آماده و روان هاى پاك و شايسته اثر مى گذارد.
    او كتابى در تفسير دارد. فؤ اد سزگين مى گويد: ((احتمالا تفسيرى بزرگ و پرحجم بوده است )). خطيب بغدادى - چنان كه در شرح حال مشايخ خود آورده - از آن تفسير استفاده كرده است . شواخ مى گويد: ((طبرى بيش از (3000) مورد از آن تفسير استفاده كرده و شايد تمام تفسير او را به سند زير آورده باشد: بشر بن معاذ از يزيد بن زريع از سعيد از قتاده . ثعلبى بنابر آنچه كه در ((الكشف و البيان )) آورده ، غير از اين سند، دو سند ديگر هم براى اين كتاب معرفى كرده است )).(1253)
    28. زيد بن اسلم
    ابو اسامه عدوى مدنى ، فقيه ، مفسر و يكى از بزرگان بوده است . او آزاد شده عمر بود كه بر مدارج ترقى صعود نمود، و دانشمندى برجسته شد و در زمره تابعان درآمد. در مسجد مدينه حلقه درسى داشت كه عده كثيرى از فقها - كه گاهى به چهل نفر هم مى رسيدند - در آن شركت مى جستند. ذهبى مى گويد: زيد كتاب تفسيرى دارد كه عبدالرحمان - پسرش - از او روايت مى كند و در زمره نيكان علما به شمار مى رود. ابن عجلان آورده است : هيبت احدى چون هيبت زيد بن اسلم مرا نگرفت .(1254)
    ابن حجر مى گويد: ((نزد عده اى از جمله على بن الحسين (عليه السلام ) كسب فيض نمود - و نيز نقل مى كند: - يعقوب بن شيبه گفته است : او مورد اطمينان و فقيه و دانشمند و آگاه به تفسير قرآن بود)).(1255) ابو جعفر طوسى او را از اصحاب امام سجاد (عليه السلام ) برشمرده و گفته است : ((او با حضرت نشست هاى بسيارى داشت )).(1256) از امام باقر و امام صادق عليهما السلام نيز نقل كرده است . پسرش عبدالرحمان از او از عطاء بن يسار از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((كل مسكر حرام ، و كل مسكر خمر؛(1257) هر مست كننده اى حرام است و هر مست كننده اى خمر است )).
    عبدالرحمان (و در نسخه اى عبدالله ) از پدرش زيد بن اسلم از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((در پى دانش بودن بر هر مسلمانى واجب است . آگاه باشيد كه خداوند جويندگان علم را دوست دارد)).(1258) و شيخ به همين دليل ، او را در زمره راويان امام صادق (عليه السلام ) آورده است .(1259)
    استاد بزرگوار آيت الله خويى رحمة الله عليه بعيد مى داند كه زيد آزاد شده عمر باشد و در عين حال حضرت صادق (عليه السلام ) را هم درك كرده باشد.(1260)
    ولى زيد در سال 136 درگذشت (1261) و دوران امامت امام صادق (عليه السلام ) بعد از وفات پدرشان امام باقر (عليه السلام ) از سال 114 تا آخر سال 148 بوده است .
    برخى بر زيد خرده گرفته اند كه در بسيارى از موارد قرآن را تفسير به راءى كرده است . ذهبى مى گويد: ((ابن عدى تنگ نظرى كرده كه او را در كتاب ((كامل )) در زمره ضعفا آورده است چه اينكه او ثقه و حجت است . حماد بن زيد مى گويد: در مدينه بودم (در ميان گروهى كه ) درباره زيد بن اسلم سخن مى گفتند. عبيدالله بن عمر به من گفت : تنها ايراد او اين است كه قرآن را تفسير به راءى مى كند)).(1262) مالك مى گويد: ((زيد از پيش خود سخن مى گفت ؛ و چون بر مى خاست كسى را جراءت رويارويى با او نبود. احمد او را توثيق كرده است )).(1263)
    آرى ، اين خرده گيرى نظير همان است كه بر حسن بصرى گرفته و گفته اند كه او مرسلات زيادى دارد و ايراد بر او همان ايراد است .(1264)
    29. ابو العاليه
    رُفَيع بن مهران رياحى بصرى است . او زمان جاهليت را درك كرد و پس از گذشت دو سال از ارتحال پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) اسلام آورد. عجلى مى گويد: ((او از جمله تابعان بزرگى بود كه به تفسير شهره بودند، وى تابعى و ثقه بود)). از امير مؤ منان (عليه السلام )، عبدالله بن مسعود، ابى بن كعب ، عبدالله بن عباس ، حذيفه ، ابوذر، ابو ايوب و ديگر بزرگان اصحاب روايت كرده است . همگى بر ثقه بودن او اتفاق نظر دارند. ابن ابى داود مى گويد: ((بعد از صحابه ، هيچ كس داناتر از ابو عاليه در علم قرائت نيست و پس از او به ترتيب سعيد بن جبير، سدى و ثورى قرار دارند)). ابو عاليه در سال 93 درگذشت ؛ او اولين كسى بود كه در ماوراء النهر اذان گفت .(1265)
    حافظ شمس الدين داوودى مى گويد: ((ابو العاليه قرآن را از ابن مسعود و على و گروه ديگرى فرا گرفت و بر ابى بن كعب و غيره خوانده و قتاده و خالد حذاء و ربيع بن انس و ابو عمرو بن علاء و جمعى ديگر (نيز) از او فرا گرفته اند. از ابو خلده نقل شده كه از قول او گفته است : ابن عباس مرا در كنار خود بر روى تخت مى نشاند در حالى كه قريش پايين تر از او مى نشستند و مى گفت : علم ، اين گونه كه شرافت انسان شريف را مى افزايد، بردگان را بر تخت مى نشاند. همچنين گفته است : ثقه بود و مرسلات بسيارى داشت . كتابى در تفسير نوشته كه ربيع بن انس بكرى از آن نقل كرده است و جماعت محدثان حديث او را اخذ كرده اند)).(1266)
    سيوطى مى گويد: ((از طريق ابو جعفر رازى ، از ربيع بن انس ، از ابو عاليه ، حجم بزرگى از تفسير، از ابى بن كعب روايت شده است . - سپس ‍ مى گويد: - اين اسناد درستى است . ابن جرير و ابن ابى حاتم و حاكم در ((المستدرك )) و احمد در ((مسند)) از آن بسيار نقل كرده اند)).(1267)
    دكتر شواخ - هنگام سخن گفتن درباره تفسير ربيع بن انس بكرى بصرى خراسانى متوفاى 139 - مى گويد: ((ثعلبى در كتاب ((الكشف و البيان )) از او استفاده كرده و گفته است : اين از تفسير ابو عاليه است )).(1268)
    30. جابر جعفى
    ابو عبدالله يا ابو يزيد، جابر بن يزيد بن حارث بن عبد يغوث جُعفى كوفى و عربى اصيل است . از عكرمه ، عطاء، طاووس ، خيثمه ، مغيرة بن شبيل و گروهى ديگر روايت كرده است . راويان از وى ، شعبه ، ثورى ، مسعر و ديگران بودند. او در سال 128 وفات يافت .
    ابن حجر مى گويد: ((ابو نعيم از ثورى نقل مى كند كه هرگاه جابر در موقع نقل حديث بگويد: حدثنا و اءخبرنا، روايت او صحيح است . ابن مهدى از سفيان نقل مى كند: در مقام نقل حديث ، پرهيزگارتر از او نديده ام . ابن عليه از شعبه نقل مى كند كه : جابر در نقل حديث صدوق است . يحيى بن ابى بكير از شعبه نقل مى كند كه : هرگاه جابر بگويد: حدثنا و سمعت ، از موثق ترين مردم است . از زهير بن معاويه نيز نقل شده است : وقتى مى گفت : سمعت يا ساءلت ، از راستگوترين مردم بود. وكيع مى گويد: در هر چه خواستيد شك كنيد، ولى در اينكه جابر ثقه است شك روا مداريد)).(1269)
    عادل نويهض مى گويد: ((جابر از تابعان و فقهاى اماميه و از مردم كوفه است ؛ روايات زيادى دارد. دانش وى از دين ، فراوان است . برخى از حديث شناسان بزرگ او را ستوده اند و برخى ديگر او را به اعتقاد به رجعت متهم كرده اند)). جابر در كوفه وفات يافت . كتابى به نام ((تفسير القرآن )) دارد.(1270) زركلى در كتاب ((اعلام )) از آن ياد كرده است .(1271)
    شيخ طوسى او را از اصحاب امام باقر و امام صادق عليهما السلام شمرده است .(1272) سيد حسن صدر درباره او گفته است : ((جابر بن يزيد جعفى از پيشوايان حديث و تفسير است و آنها را از محضر امام باقر (عليه السلام ) آموخته است )).(1273) نجاشى مى گويد: ((جابر بن يزيد، ابو عبدالله - و به گفته اى ابو محمد - جعفى عربى اصيل بود. به ديدار امام باقر و امام صادق عليهما السلام نايل آمد و در زمان حضرت صادق (عليه السلام ) در سال 128 درگذشت . چند كتاب دارد كه از جمله آنها ((تفسير)) است )). آنگاه سند خود را درباره آن تفسير آورده است . شيخ مفيد در رساله ((عدديه )) او را در زمره كسانى آورده است كه طعن بر آنان روا نيست و راهى براى نكوهش آنان وجود ندارد. ابن شهر آشوب او را از اصحاب خاص امام صادق (عليه السلام ) به شمار آورده است .
    علامه از حسين بن ابى علاء روايت كرده است كه امام صادق (عليه السلام ) بر او رحمت فرستاد و فرمود: ((آنچه او از ما نقل مى كند درست است )). كشى از مفضل بن عمر جعفى روايت كرده است كه : ((از امام (عليه السلام ) درباره تفسير جابر پرسيدم ؛ حضرت فرمود: درباره آن با مردم فرومايه سخن مگوى كه آن را ناروا پخش مى كنند)).(1274) از اين پاسخ چنين بر مى آيد كه تفسير او مشتمل بر مطالب ارزنده و والايى بوده - به ويژه درباره شناخت مقام شامخ امام معصوم - كه از فهم و درك عامه به دور بوده است . نيز رواياتى در دست است كه نشان مى دهد او از صاحبان سر اهل بيت عليهم السلام بوده است ؛ لذا كوته نظران او را به غلو متهم نموده رافضى اش خوانده اند، گرچه در عين حال او را راستگو و پرهيزگار مى دانستند؛ كه همين شناخت و اعتراف به صحت گفتار و استوارى ايمان او، در ستايش او كافى است .
    نجاشى مى گويد: ((در باورهايش نارسايى وجود دارد)). آرى ، او درباره امامان اهل بيت عليهم السلام عقيده اى برتر و والاتر از ديگران داشت و همين موجب گرديد كه او را غالى بشمارند. ابو عمرو محمد بن عمر بن عبدالعزيز كشى از ابو العلاء روايت مى كند: ((وقتى وليد كشته شد وارد مسجد شدم ؛ مردم گرد آمده بودند من هم به جمع آنان پيوستم ؛ در اين هنگام جابر جعفى را ديدم كه عمامه اى از خز سرخ به سر داشت و مى گفت : وصى اوصيا و وارث علم انبيا، محمد بن على (عليه السلام ) به من فرمود... كه در اين هنگام مردم گفتند: جابر ديوانه شده ؛ جابر ديوانه شده است ))؛(1275) از اين روست كه جرير مى گويد: ((نقل روايت از جابر را جايز نمى شمرم ؛ او به رجعت عقيده داشت )). ابوالاحوص ‍ مى گويد: ((هرگاه از كنار جابر مى گذشتم از خدا طلب عافيت مى كردم ))... و نكاتى از اين قبيل كه قصور فهم عامه ، تاب شنيدن آن را نداشت .(1276) امام باقر (عليه السلام ) به او سفارش كرد كه چيزى از اسرار آنان را فاش ‍ نسازد و براى مردم چيزى را كه عقلشان توان شنيدن ندارد بيان نكند. حضرت به او فرمود: ((اى جابر! سخن ما به غايت مشكل است كه جز مومنان امتحان شده تاب شنيدن آن را ندارند)).(1277)
    تنها اشكال جابر همين بود؛ وگرنه خدشه اى بر شخصيت او وارد نيست ؛ چنانكه شعبه مى گويد: ((جابر در نقل حديث راستگوست )).(1278) استاد بزرگوار آيت الله خويى رحمة الله عليه درباره جابر سخنانى دارد كه از مقام شامخ و قدر والاى او حكايت دارد.(1279)
    ارزش تفاسير تابعان
    ارباب تفسير، به ويژه تفسير نقلى ، عنايت خاصى به تفاسير سلف (صحابه و تابعان ) داشته و براى آن جايگاه بلندى قائل شده اند.
    اين حجم متراكم از تفاسير منقول از سلف صالح ، خود نشانه بارزى است از اهميت و اعتبار نظريات و آراى ايشان ؛ كه عمدتا از تابعان و آموختگان مكتب عبدالله بن عباس اند كه در نشر و پخش تفسير در پهنه كشورهاى اسلامى يگانه عامل موثر بودند.
    اين عنايت ، به خصوص از آن جهت بوده كه آنان به عصر نزول قرآن نزديك بوده و از اسباب نزول و زمينه هاى فرود آمدن آيات آگاهى كامل داشتند. به علاوه اينكه به درك مفاهيم لغت و شيوه كلامى عرب نزديك تر بودند. قرآن به زبان عربى و بر اساس شيوه هاى گفتار عرب نازل گشته و در نتيجه پيشينيان آماده تر بودند تا از نزديك ساختارهاى زبان ، معانى واژه ها و تعابير كلامى عرب را لمس كنند. توانمندى سلف در فهم معانى اوليه قرآن - طبيعتا - بيش از خلف و برتر از آن بود.
    گذشته از آن ، دسترسى آنان به احاديث منقول از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) - درباره تفسير بسيارى از آيات - و نيز اقوال صحابه بزرگ ، بيش از ديگران بود و همين امر موجب مى شد تا اذعان شود كه احاطه سلف به فهم ظواهر قرآن در حد قابل توجه بوده است .
    از اين رو، عنايت به آراء و اقوال سلف در تفسير قرآن به جهت پيشگامى آنان در اين راه ، يك ضرورت به شمار مى رود. البته نه آنكه از آن تقليد شود بلكه ضرورت تحقيق ايجاب مى كند كه متاءخران از انديشه و آراى متقدمان كاملا آگاهى داشته باشند، بلكه نكته هايى در انديشه هايشان يافت شود كه موجب روشنى راه گردد، و بدون شك احاطه و تعمق در گفته هاى انديشمندان سلف بهترين وسيله پيشرفت و گسترش در تمامى رشته هاى علوم و معارف بشرى است ؛ لذا آراى پيشينيان بهاى شايسته خود را دارد و در پيشرفت و شكوفايى علم و دانش نقش موثرى ايفا مى كند، وگرنه همواره بايستى هر دانشورى از نقطه آغاز شروع كند و دانشمندان پيوسته درجا زنند و هيچگاه پيشرفت نداشته باشند.
    امام بدرالدين زركشى مى گويد: ((از احمد درباره مراجعه به آراى تابعان دو گونه نقل شده است . ابن عقيل (1280) رجوع به آنان را روا نمى داند. از شعبه (1281) نيز چنين نقل شده است ، ولى سيره عملى مفسران بر خلاف آن است و به آراى سلف عنايت داشته ، (آراى آنان را) در كتاب هايشان نقل كرده اند؛ از جمله تفاسير منقول از ضحاك بن مزاحم (متوفاى 105)، سعيد بن جبير (متوفاى 95)، مقاتل بن سليمان (متوفاى 90)، حسن بصرى (متوفاى 110)، ربيع بن انس (متوفاى 139)، مقاتل بن سليمان (متوفاى 150)، عطاء بن اءبى سلمه خراسانى (متوفاى 135)، مرة بن شراحيل همدانى (متوفاى 76)، على بن ابى طلحه والبى (متوفاى 143)، محمد بن كعب قرظى (متوفاى 119)، ابوبكر اصم عبدالرحمان بن كيسان (متوفاى حدود 200)، اسماعيل بن عبدالرحمان سدى كبير (متوفاى 127)، عكرمه (متوفاى 105)، عطية بن سعد بن جناده عوفى (متوفاى 111)، عطاء بن ابى رباح (متوفاى 114) و عبدالله بن زيد بن اسلم (متوفاى 164). حسن و مجاهد و سعيد بن جبير از برجستگان تابعان هستند و پس از آنان عكرمه و ضحاك نيز داراى جايگاهى برجسته اند)).
    نيز مى گويد: ((اين تفاسير، از شناخته شدگان پيشين است كه (آن ها را) بيشتر، از صحابه دريافت كرده اند و ممكن است اختلاف روايتى كه احمد قائل شده ، تنها درباره نظريه هاى خود آنان باشد)).(1282)
    آرى ، اگر مقصود پذيرفتن اقوال سلف به گونه تقليد و پيروى محض باشد، البته مورد قبول نيست و شايد مراد كسانى كه مخالفند همين صورت باشد، ولى يادآور شديم كه رجوع به آراى سلف به جهت نزديك بودن آنان به عصر نزول ، تنها براى بررسى و تحقيق است ، نه پذيرش مطلق ، تنها به همين جهت بوده كه مفسران همواره به آراى سلف ارج نهاده اند و اين مقتضاى تحقيق است نه تقليد محض .
    حافظ ابو احمد بن عدى مى نويسد: ((كلبى (1283) روايات صحيحى به ويژه از ابو صالح (1284) دارد. او در علم تفسير مشهور است و هيچ كس ‍ تفسيرى طولانى تر و شايع تر از او ندارد. مقاتل بن سليمان (متوفاى 150) در مرتبه دوم است ، ولى كلبى برتر از اوست . پس از اين طبقه ، تفاسيرى تاءليف شده كه در آنها اقوال صحابه و تابعان گردآورى شده است ؛ مانند تفسير سفيان بن عيينه (متوفاى 198) وكيع بن جراح (متوفاى 196)، شعبة بن حجاج (متوفاى 160)، يزيد بن هارون (متوفاى 206)، مفضل بن صالح (متوفاى 181)، عبدالرزاق بن همام صنعانى (متوفاى 211)، اسحاق بن ابراهيم مشهور به ابن راهويه (متوفاى 238)، روح بن عباده (متوفاى 205)، يحيى بن قريش ، مالك بن سليمان هروى ، عبد بن حميد بن نصر كشى (متوفاى 249)، عبدالله بن جراح (متوفاى 237)، هشيم بن بشير (متوفاى 283)، صالح بن محمد يزيدى ، على بن حجر بن اياس سعدى (متوفاى 244)، يحيى بن محمد بن عبدالله هروى ، على بن ابى طلحه (متوفاى 143) ابن مردويه احمد بن موسى اصفهانى (متوفاى 401)، سُنَيد بن داوود (متوفاى 220)، نسائى و غير ايشان از مفسرين كه در مسند احمد بن حنبل و بزاز و معجم طبرانى و ديگران تعداد زيادى از آن نقل شده است . سپس محمد بن جرير طبرى (1285) و نيز عبدالرحمان بن ابو حاتم رازى و امثال آنان تفسيرهاى پراكنده را جمع آورى و تفاسير سابقين را براى مردم سهل الوصول كردند)).(1286)
    جلال الدين سيوطى مى نويسد: ((كتاب ابن جرير طبرى ارزشمندترين و گران سنگ ترين تفسيرهاست . پس از او، ابن ابى حاتم ، ابن ماجه ، حاكم ، ابن مردويه ، ابو شيخ ابن حيان ، ابن منذر و ديگران ... و همه آنها مستند به صحابه و تابعان و پيروان آنان است و در آن تفاسير چيزى غير از اين نيست ، مگر تفسير ابن جرير كه اعمال نظر نموده و برخى از اقوال را موجه دانسته و برخى را بر بعضى ديگر ترجيح داده است و به مسائل ادبى و استنباط نيز روى آورده است و به همين سبب بر ديگران برترى دارد. - سپس مى گويد: - اگر پرسيده شود كدام تفسير را پيشنهاد مى كنى و خواننده مى تواند بر آن اعتماد كند؟ خواهم گفت : تفسير امام ابو جعفر ابن جرير طبرى كه دانشمندان بر اينكه در كتب تفسير نظير آن تاءليف نشده است ، اتفاق نظر دارند. نورى در ((تهذيب )) مى گويد: هيچ كس در تفسير مثل كتاب ابن جرير ننوشته است . - سيوطى اضافه مى كند: - اكنون به تفسيرى آغاز كرده ام كه جوابگوى تمامى نيازها باشد، تفسيرى كه در بر دارنده تفاسير ماءثور و اقوال علما و استنباطها و اشاره ها و مباحث ادبى و واژه شناسى و نكته هاى بلاغى و محاسن بديع و غير آن باشد؛ به گونه اى كه با وجود آن ، نيازى به كتاب هاى ديگر نباشد و نام آن را ((مجمع البحرين و مطلع البدرين )) گذاردم و كتاب ((الاتقان )) را به عنوان مقدمه اى بر آن نوشتم و از خداوند مى خواهم كه به حق محمد و آل محمد مرا بر تكميل آن يارى فرمايد)).(1287)
    در مقدمه الاتقان چنين آمده : ((اين كتاب را مقدمه اى بر تفسير كبير - كه شروع به نوشتن آن كرده ام - قرار دادم و آن را ((مجمع البحرين و مطلع البدرين )) نام نهادم كه ميان روايت و درايت هر دو باشد))(1288) ولى از اينكه تفسير ياد شده به اتمام رسيده و براى نشر آماده گرديده است يا نه ، ذكرى به ميان نيامده است .(1289) ظاهر امر نشان مى دهد كه تمام نشده است ؛ زيرا هيچ گونه اثرى از آن به چشم نمى خورد.
    البته كتاب ((الدر المنثور فى التفسير بالماءثور)) نوشته وى در دست است كه سرشار از اقوال صحابه و تابعان و اتباع آنان است و تمامى اقوال در روايات به طور كامل و فراگير موجود است و به همين دليل جامع ترين كتاب نقلى است ، ولى در آن از دراية الحديث بحثى به ميان نيامده است و بدين سبب به منبع بزرگى مى ماند كه در آن هر خشم وترى يافت مى شود و به دليل ذكر سندها كتاب معتبرى است . ياد نمودن سند، خود معيارى پذيرفتنى در تشخيص صحيح از سقيم و در حد خود ارزشمند است .
    احمد بن عبدالحليم مى گويد: ((اگر تفسير آيه اى را در قرآن و سنت و گفتار صحابه نيافتى ، همچون جمع كثيرى از بزرگان كه در اين موارد به اقوال تابعان مراجعه كرده اند، عمل كن ؛ تابعانى مانند مجاهد بن جبر كه پايه استوارى در تفسير است . محمد بن اسحاق مى گويد: ابان بن صالح از مجاهد نقل مى كند كه كتاب خدا را از اول تا به آخر سه مرتبه بر ابن عباس ‍ عرضه كردم ؛ در هر آيه درنگ مى نمودم و از او سوال مى كردم ... نيز مى گويد: هيچ آيه اى در قرآن نيست مگر اينكه درباره آن دريافتى دارم . از ابن ابى مليكه نقل شده است كه مجاهد را ديدم كه از ابن عباس درباره تفسير قرآن مى پرسيد و لوحه هايى به همراه داشت و ابن عباس مى گفت : بنويس ... تا اينكه تمام تفسير را از او دريافت نمود.
    از اين روست كه سفيان ثورى مى گويد: اگر تفسيرى از مجاهد به تو رسيد كفايت مى كند؛ و غير از مجاهد، از تابعان ديگر مانند سعيد بن جبير و عكرمه و عطاء بن ابى رباح و حسن بصرى و مسروق بن اجدع و سعيد بن مسيب و ابو عاليه و ربيع بن انس بصرى خراسانى (متوفاى 139) و قتاده و ضحاك بن مراحم و غير ايشان از تابعان و اتباع و اخلاف آنان كه زمره سلف را تشكيل مى دهند)).(1290)
    همچنين مى گويد: ((عالم ترين مردم به تفسير اهل مكه اند؛ زيرا آنان اصحاب ابن عباس اند مانند: مجاهد و عطاء بن ابى رباح و عكرمه و غير آنان از اصحاب ابن عباس و نيز طاووس و ابو شعثاء و سعيد بن جبير و نظاير ايشان . اهل كوفه كه اصحاب ابن مسعودند نيز عالم به تفسيرند و بدين سبب بر ديگران برترى دارند؛ همچنين علماى مدينه در تفسير، مثل زيد بن اسلم (متوفاى 136) كه مالك و پسرش عبدالرحمان تفسير را از او فرا گرفته اند)).(1291)
    سيوطى ، مجاهد را از تابعان برجسته شمرده است . خصيف مى گويد: ((او عالم ترين آنان در تفسير بود)). شافعى و بخارى و علماى ديگر - چنان كه ابن تيميه مى گويد - بر تفسير او اعتماد كرده اند و اكثر آنچه را كه فريابى در تفسير خود آورده است از اوست . سعيد بن جبير از ديگر تابعان است . ثورى آورده است : ((تفسير را از چهار تن فرا گيريد: سعيد بن جبير، مجاهد، عكرمه و ضحاك )). قتاده مى گويد: ((عالم ترين تابعان چهار نفرند: عطاء بن ابى رباح در مناسك ، عكرمه در سيره ، حسن در حلال و حرام و سعيد بن جبير در تفسير)). عكرمه ، شاگرد ابن عباس از ديگر تابعان است . شعبى مى گويد: ((عكرمه از تمامى بقية السلف ، عالم تر به كتاب خداست ؛ ابن عباس پاى او را مى بست و به او قرآن و سنت مى آموخت )). از ديگر تابعان حسن بصرى ، عطاء بن ابى رباح ، عطاء بن ابى سلمه خراسانى ، محمد بن كعب قرظى ، ابو عاليه ، ضحاك ، عطيه ، قتاده ، زيد بن اسلم ، مره همدانى و ابو مالك مى باشند. پس از ايشان ربيع بن انس و عبدالرحمان بن زيد بن اسلم (1292) و ديگران قرار دارند.
    اينان پيشينيان مفسرانند و بيشتر آراى خود را از صحابه فرا گرفته اند. پس ‍ از اين طبقه ، تفاسير زيادى نوشته شده كه حاوى اقوال صحابه و تابعان است ؛ مثل تفسير سفيان بن عيينه و وكيع بن جراح و شعبة بن حجاج و يزيد بن هارون و عبدالرزاق و آدم بن ابى اياس و اسحاق بن راهويه و روح بن عباده و عبد بن حميد و سُنَيد و و ابوبكر بن ابى شيبه و ديگران .(1293)
    next page

    fehrest page


    back page

  7. #7
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    بعضى در اعتبار تفاسير منقول از تابعان ترديد كرده اند؛ زيرا آنان از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نشنيده و نظريه هاى خود را بازگو كرده اند و شايد اشتباه كرده باشند و نيز آنچنان كه به عدالت صحابه تصريح شده ، به عدالت تابعان تصريح نشده است . از ابو حنيفه در اين باره نقل شده كه : ((آنچه از رسول خدا آمده روى چشم و بر سر مى گذاريم و در مورد آنچه از صحابه وارد شده مختاريم قبول يا رد نماييم و در مورد تابعان ، آنان رجالى بودند و ما نيز كسانى هستيم )). شعبة بن حجاج مى گويد: ((آراى تابعان (در فقه ) حجت نيست ؛ پس چگونه در تفسير حجت باشد؟)). قبلا دو روايت از احمد نقل شد كه يكى دال بر قبول و ديگرى بر رد دلالت مى كرد.
    ذهبى مى گويد: ((آنچه طبع سليم مى پذيرد اين است كه پذيرفتن نظر تابعى در تفسير روا نباشد؛ مگر در مواردى كه جاى اجتهاد در آن نيست . در اين گونه موارد نيز اگر مورد اتهام نباشند مى توان از قولشان اخذ نمود، ولى اگر شك كرديم و احتمال داديم كه از اهل كتاب گرفته اند اعتنا نمى كنيم . آرى ، چنانچه تابعان بر رايى اتفاق نظر داشته باشند بر ما لازم است كه آن را بپذيريم و نظر ديگرى را قبول نكنيم )).(1294)
    بايد گفت اگر مقصود، تسليم بى قيد و شرط در برابر اقوال و نظريات تابعان است ، كه وجهى نداشته و قابل توجيه نيست و به قول ابو حنيفه آنان رجالى بوده اند و ما هم رجاليم ، ولى غرض از بحث ، اين گونه پذيرش نيست بلكه منظور اعتبار عقلانى است ، چه اينكه آنان به منابع وحى و محل فرود آن اسبق و اقرب اند و نسبت به جوانب شريعت درك عميق ترى داشته و به صحابه بزرگ و ائمه اطهار عليهم السلام - چنان كه گذشت - از نزديك دسترسى داشته اند.
    علاوه بر اين ، آنان به معانى وضعى واژه هاى لغت و ويژگى هاى كلامى عرب آشناترند؛ زيرا قرآن به زبان آنان و بر اساس شيوه هاى گفتارى معمول آنان نازل شده است ، پس آراء و نظراتشان كه از اصول محكمى استنباط شده و از سرچشمه هاى زلال و صاف سيراب گشته ، از بهترين وسيله هاى قابل اعتماد براى فهم قرآن كريم خواهد بود، و اين خود نوعى تحقيق و مدد جستن است نه تقليد و تعبد.
    قبلا گذشت كه بيشتر تابعان از پيشگامان تربيت يافته مكتب پيامبر مثل عبدالله بن مسعود و ابن عباس اند كه او هم به نوبه خود از نخبه شاگردان مكتب امير مؤ منان (عليه السلام ) به شمار مى رود. پس تمام علوم و اصول معارفشان مستند به منابع اصيلى است كه به منبع وحى منتهى مى شود. مسلما بين كسانى كه داراى چنين ويژگى هستند با كسانى كه منبع دانش آنان دور از دسترس و با واسطه هاى زياد و همراه با تلاش ‍ طاقت فرسا به دستشان رسيده فرق بسيار است ، درست مانند حالت فعلى ما نسبت به تابعان ، چه اينكه آنان - بر خلاف ما - با دسترسى به منابع اوليه از نزديك و به طور مستقيم كسب فيض مى كرده اند.
    به هر حال ، اجتهاد كسانى كه به منابع نزديك ترند سالم تر و محكم تر و روشن تر است از كسانى كه چندين مرحله تا منابع اجتهاد فاصله دارند و لااقل مى توان گفت كه نظرات و آراى پيشينيان راهنماى خوبى است كه راه را فرا روى آيندگان روشن مى سازد. اين نكته اى غير قابل انكار است .
    ويژگى تفسير تابعان
    تفسير در عهد تابعان ويژگى هايى دارد كه از چند جهت آن را از تفسير صحابه پيش از خود ممتاز مى سازد:
    1. گستردگى
    تابعان به ابعاد گوناگون تفسير پرداخته و در معانى قرآن از جهات متعدد و نواحى مختلف بحث كرده اند. در حالى كه تفسير صحابه بسيار محدود بود و آنان تنها به واژه شناسى ، شاءن نزول آيات و برخى مفاهيم شرعى مى پرداختند تا از اين لحاظ ابهامات موجود را برطرف سازند، ولى تابعان گام هاى فراترى در تفسير برداشته و از جهات بيشترى به بحث پرداخته اند؛ از اين رو است كه تفسير در اين عهد شامل جنبه هاى ادبى و واژه شناسى در ابعاد وسيع آن شده و نيز به بررسى تاريخ امت هاى پيشين و معاصر نزول قرآن و نيز تاريخ سرزمين هاى آنان كه مجاور جزيرة العرب بودند - در حد اطلاعاتى كه در اين زمينه به دست تابعان رسيده - همت گمارده اند؛ و نيز پاره اى از زبان ها (لهجه ها) و فرهنگ هايى را كه به نحوى به قرآن مربوط مى شدند مورد كاوش قرار داده اند؛ همچنين بحث هاى كلامى يى كه در آن روزگار به راه افتاده بود و به نحوى با آيات زيادى از قرآن ارتباط داشت ؛ همچون آيات مربوط به صفات جمال و جلال خداوند، آغاز و انجام انسان و امثال آن ، كه اين بحث ها نيز در دايره تفسير واقع گرديد.
    دامنه تفسير در اين دوره ، روز به روز در ابعاد جديدتر - به تناسب گسترش علوم و معارف - گسترش مى يافت و آشنايى با آداب و رسوم و فرهنگ هاى امت هايى كه يكى پس از ديگرى به حوزه اسلام وارد مى شدند رو به فزونى مى نهاد؛ چه اينكه اينان دانش ها و اندوخته هاى علمى خويش را نيز با خود به ارمغان مى آوردند و همه را در خدمت اسلام و مسلمانان قرار مى دادند؛ اين روند با گسترش قلمرو اسلام فزونى مى يافت و به موازات آن حجم تفسير نيز رو به فزونى مى نهاد چه اينكه فزونى علوم و معارف ، بهترين كمك بود براى حل بخش اعظم آيات كيهانى كه به اسرار طبيعت و راز هستى اشارت داشتند؛ كه علم و فلسفه در اين زمينه سهم بيشترى به خود اختصاص داده اند.
    2. شكل يافتن ، ثبت و تدوين تفسير
    تفسير در عهد صحابه همچون عهد رسالت دست به دست مى گشت و در سينه ها ضبط مى گرديد؛ چون در ابتداى راه و به راحتى قابل دسترسى بود و تنها به شرح پاره اى از واژه هاى قرآنى كه براى برخى در آن زمان مفادش ‍ روشن نبود و اندكى ابهام داشت پرداخته بود. اما تفسير به صورت منظم و مرتب و ثبت شده در ابواب خاص و به صورت مدون ، در عهد تابعان يا تابعان تابعان آغاز شد؛ بدين صورت كه يكى از تابعان ، قرآن را - از آغاز تا پايان - نزد استاد خود مى خواند و در هر آيه درنگ مى كرد و از او درباره آيه و معانى آن مى پرسيد و مقاصد و اهداف آيه را از او جويا مى شد و تا آن را در دفتر يا لوحى كه با خود داشت ثبت نمى كرد، از آن آيه نمى گذشت .
    بدين سان ، تفسير در آن عهد به وادى شكل يافتن و تدوين گام نهاد. مجاهد مى گويد: ((قرآن را سه بار بر ابن عباس عرضه داشتم ؛ در هر آيه درنگ مى كردم و مى پرسيدم در چه مورد و چگونه نازل گشته است ؟)). ابن ابى مليكه مى گويد: ((مجاهد را ديدم كه از ابن عباس درباره تفسير قرآن پرس و جو مى كرد و با خود لوحه هايى داشت ؛ سپس ابن عباس به او مى گفت : بنويس و اين كار او ادامه يافت تا اينكه تفسير تمام قرآن را از وى پرسيد؛ و به همين جهت است كه گفته اند: مجاهد داناترين تابعان نسبت به تفسير است )).(1295)
    ابن عباس در تربيت عكرمه مى كوشيد؛ در نتيجه او را نيكو تربيت كرد و خوب آموزش داد تا آنكه فقيهى توانا شد و سرآمد رجال روزگار خود در تفسير و آشنا به معانى قرآن گرديد.(1296)
    قتاده در تفسير كتابى داشته كه شايد بزرگ و پر حجم بوده است و خطيب بغدادى و همچنين طبرى در بيش از سه هزار مورد در تفسيرهاى خود از آن استفاده كرده اند؛(1297) جابر بن يزيد جعفى ،(1298) حسن بصرى ،(1299) ابان بن تغلب ،(1300) زيد بن اسلم ،(1301) ديگران نيز كتاب هاى معروفى در زمينه تفسير و علوم قرآنى دارند.
    عادل نويهض مى گويد: ((ابان بن تغلب ، قارى اى جليل القدر، مفسر، نحوى ، لغوى ، محدث و از اهل كوفه است كه احمد بن حنبل و ابن معين و ابو حاتم او را توثيق كرده اند. مسلم در ((جامع حديثى خود)) و ديگر محدثان نيز از او نقل حديث كرده اند. ((معانى القرآن )) و ((غريب القرآن )) از جمله آثار او به شمار مى آيند و شايد نخستين كسى باشد كه در اين باره كتاب نوشته است . ابان در سال 148 بدرود حيات گفت )).(1302)
    در آينده ، آغاز تدوين تفسير را كه در عهد تابعان تحقق يافت يادآور خواهيم شد.
    3. اجتهاد و اعمال نظر
    اين ويژگى بزرگى است كه عهد تابعان از آن برخوردار شد؛ زيرا در آن عهد تعداد زيادى از علماى بزرگ در صحنه دانش اسلامى ظاهر گشتند و در بسيارى از مسائل دين و از جمله مسائل قرآنى اعمال نظر كرده به اجتهاد پرداختند؛ مسائل قرآنى ، بيشتر درباره معانى آيات صفات خداوند، اسرار آفرينش ، تاريخ انبيا و سرگذشت امت هاى سلف و امثال آن بود. اين مسائل را بر عقل عرضه مى داشتند تا بر وفق حكم صائب آن به داورى بنشينند و گاه آنها را به گوه اى تاءويل كنند كه با فطرت سليم هماهنگ باشد.
    نخستين مدرسه اى كه اجتهاد و اعمال نظر براى استنباط معانى قرآنى را آغاز كرد، مدرسه مكه بود كه پايه هاى محكم آن را صحابى گرانقدر، شاگرد موفق امير مؤ منان (عليه السلام ) عبدالله بن عباس بنا نهاد و تربيت يافتگان اين مدرسه همان كسانى بودند كه اجتهاد در تفسير را پايه گذارى كردند و تنها به دست آنان بود كه اجتهاد در ابعاد گوناگون شريعت مقدس ‍ رونق گرفت و رو به گسترش نهاد.
    پس از آن ، مدرسه كوفه بود كه به دست عبدالله بن مسعود تاءسيس شد و دانشورانى فرزانه ، مجتهد و صاحب نظر در آن پرورش يافتند و از آن پس ‍ بود كه مدرسه كوفه خاستگاه كاوش در معارف اسلامى گرديد و پرچم داران وادى دانش از همه سو بدان جا روى آوردند، چه اينكه منزلگاه اكثر صحابه و خصوصا هجرتگاه امير مؤ منان (عليه السلام ) بود؛ از اين رو علم - به طور كامل - بدان جا كوچيد و مجالس كوفه در آن روزگار از علماى بزرگ اسلام مملو گرديد؛ تنها بر محور آنان بود كه گردونه دانش ‍ مى گرديد و سرچشمه هاى علوم و معارف به سراسر قلمرو اسلام سرازير مى گشت . مدرسه مكه چندان دوام نيافت و يك سال پس از وفات صاحب و بنيان گزارش - سال 68 - رو به افول نهاد و پرورش يافتگان آن مدرسه متفرق شدند و به اطراف و اكناف از جمله خراسان ، مصر، شام و ديگر سرزمين ها رفتند؛ در همين حال مدرسه كوفه رو به شكوفايى مى نهاد و با گذشت زمان شهرت و فعاليت آن فزونى مى يافت . در هر صورت ، اين دو مدرسه پايه و اساس اصلى انتشار علوم و گسترش معارف در جامعه اسلامى مى باشند. هرچند همزمان باهم ، يكى راه افول را پيمود و ديگرى به شكوفايى و گسترش خود افزود. اكثر دانشوران تابعان ، بلكه قريب به اتفاق آنان تربيت يافتگان اين دو مدرسه اند.
    لذا اين دو مدرسه از جهت رشد سطح فرهنگ اسلامى و ايجاد نشاط در فراگيرى علم و معرفت ، حق بزرگى بر عهده امت اسلامى دارند كه البته پيش از آن اين حق براى دو صحابى گرانقدر، ابن عباس و ابن مسعود و در راس آن دو، براى امام امير مؤ منان (عليه السلام ) محفوظ است . مجاهد بن جبر، شاگرد ابن عباس كه امت بر پيشوايى و استناد به نظريات وى اتفاق نظر دارند؛(1303) متهم به آزادى راءى در تفسير است يا بهتر بگوييم او از توانايى فهم ، تيزبينى و تيزهوشى والايى بهره مند بود. آرى ، در آن دوران كه جمود فكرى بر عامه مردم حاكم بود، نسبت دادن چنين تهمت هايى به مثال اين فرهيختگان ظاهرا طبيعى مى نمود. به وى گفته شد: تو همانى كه قرآن را به راءى خود تفسير مى كنى ؟ وى گريست و گفت : بنابراين من گستاخم ، ولى من تفسير را (يعنى مبانى و طريقه استنباط معانى آن را) از ده ها صحابه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آموخته ام !
    آرى ، مجاهد ذهنى باز و از بند اوهام رهيده و عقلى فراگير و پويا داشت كه ادراك حقايق و لمس واقعيت ها را چنان كه هست براى او ممكن مى ساخت بى آن كه بر ظاهر اكتفا كند يا به سطحى نگرى قانع باشد. او آيات قرآن را - به هدف فهم عميق آن - ابتدا با الفاظ واژه هايى كه در عرف مردم رايج است عرضه مى داشت و سپس با مبانى شريعت و شواهد تاريخى و امثال آن ، كه در عرف عام رجوع به آن براى فهم معانى معمول و متعارف است ، مى سنجيد، ولى او به اين مقدار بسنده نمى كرد و آنها را بر ميزان عقل مى نهاد تا هماهنگى آن را با فطرت داورى كند؛ بى آن كه چيزى از شواهد و ظرافت هاى سخن را ناديده انگارد.
    او در تفسير آيه فقلنا لهم كونوا قردة خاسئين (1304) مى گويد: ((مقصود آيه اين نيست كه آنان به صورت بوزينگان در آمدند بلكه اين مثلى است كه خداوند زده است ؛ يعنى دل هاى آنان مسخ شده و به سان قلب هاى بوزينگانى در آمده كه نه از دستورى فرمان بردارند و نه پندى وقع مى نهند)).(1305) همانند آيه مثل الذين حملوا التوراة ثم لم يحملوها كمثل الحمار يحمل اءسفارا(1306) كه صرفا تشبيه و تمثيل است . در شرح حال او در همين زمينه ، ديدگاه هاى اهل نظر را يادآور شديم .
    همچنين در تفسير آيه ربنا اءنزل علينا مائدة من السماء تكون لنا عيدا لاولنا و آخرنا و آية منك (1307) مى گويد: ((اين آيه ، همچون مثلى است كه آورده شده وگرنه براى آنان چيزى فرو فرستاده نشد)). طبرى مى گويد: ((عده اى گفته اند، بر بنى اسرائيل مائده اى نازل نگرديد؛ و برخى از اين گروه گفته اند: اين ، مثلى است كه خداوند براى مردم زده تا آنان را از در خواست نزول آيات و نشانه هاى الهى بر پيامبر خدا باز دارد)). سپس ‍ اين گفتار را به مجاهد نسبت داده است .(1308)
    در تفسير آيه وجوه يومئذ ناضرة الى ربها ناظرة (1309) مى گويد: ((انتظار پاداش از خدايشان را دارند)). به او گفته شد برخى مى گويند: خداى تعالى ديده مى شود و آنان پروردگارشان را مى بينند! در پاسخ گفت : ((هيچ آفريده اى او را نخواهد ديد)).(1310) ذهبى مى گويد: ((اين گونه تفسير از مجاهد در آينده مستمسك معتبر و نيرومندى براى معتزله در جهت توجيه ديدگاه هاى عقلى آنان گرديد)).
    البته مجاهد تنها كسى نيست كه باب اجتهاد و اعمال نظر در فهم معانى قرآن را گشود؛ در آن دوران بسيارى از صاحب خردان برتر كه خداى تعالى آنان را ((اولوا الالباب )) مى نامد، با او همگام بودند. ايشان جمع معتنابهى از اصحاب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و تابعان را تشكيل مى دادند كه در اين كتاب به گروهى از اين بزرگان اشاره شده است ؛ و معتزله نيز تنها گروهى نيستند كه روش عقل را در پيش گرفته و تحجر و جمود فكرى را رها ساخته اند؛ و اگر از سلفيان خشك انديش و پياده در ميدان تفسير، و پيروان آنان (اشعريان بى مايه ) بگذريم ، تعداد انبوهى از پيشگامان امت در اين بزرگراه با معتزليان همراهند يا گوى سبقت از آنان ربوده اند.
    يكى ديگر از كسانى كه به آزادى انديشه و اعمال نظر در تفسير شهره بود عكرمه ، تربيت شده ابن عباس است . ابن عباس با عنايت كامل در تعليم و تربيت او كوشيد و به بهترين وجه آموزشش داد تا آنكه در زمره فقيهان نامى درآمد و داناترين مردم در تفسير و فهم معانى قرآن گرديد.(1311) او معتقد بود از كتاب خدا تنها وجوب مسح پاها به دست مى آيد؛ هم چنان كه استادش ابن عباس نيز چنين استنباط كرده بود. او ديدگاه ديگر فقيهان را مردود مى دانست و آنان را در برداشتشان از آيه دچار اشتباه مى ديد،(1312) و نيز مسح بر كفش را سخت انكار مى كرد و مى گفت : ((كتاب خدا بر قول به مسح كفش پيشى گرفته است ))؛(1313) يعنى قرآن حكم مسح بر پاها را آورده است اما مسح بر كفش پديده اى نو است كه بعدها ادعا شده است و نمى توان با آن حكم كتاب خدا را كنار گذاشت ، ولى ديگران دليل مسح بر كفش را ناسخ دليل مسح بر پا دانسته اند. جصاص مى گويد: ((ابو يوسف - شاگرد ابو حنيفه - معتقد بود كه حديث مسح بر كفش ناسخ آيه اى است كه مسح بر پا را تكليف كرده است )).(1314)
    زيد بن اسلم نيز فقيه و مفسرى است كه درخشيد و از بزرگان و چهره هاى برجسته تابعان گرديد. او در مسجد النبى در مدينه مجلس درسى داشت كه فقيهان بسيارى - حدود چهل فقيه - در آن حضور مى يافتند. او تفسيرى دارد كه فرزندش عبدالرحمان از او روايت كرده است . ابن حجر مى گويد: ((دانش را از گروهى از جمله على بن الحسين زين العابدين (عليه السلام ) آموخت )).
    شيخ طوسى او را از اصحاب امام سجاد (عليه السلام ) به شمار آورده ، مى گويد: ((با امام مجالست بسيار داشت . او از امام باقر و امام صادق عليهما السلام نيز روايت دارد. او نيز به خاطر آزادى راءى و اعمال نظر - كه بر خلاف روش اهل احتياط و توقف در برابر ماءثور بود - مورد مواخذه قرار گرفته است )). حماد مى گويد: ((به مدينه آمدم و (ديدم ) مردم درباره او سخن ها مى گفتند. عبيدالله بن عمر به من گفت : او را آدم بدى نمى دانم ، ولى تنها عيب او اين است كه قرآن را با راءى خود تفسير مى كند)). چنين اظهار نظرى بعيد نيست ؛ زيرا معروف است مدنيان پيروان توقف و احتياطاند.(1315)
    در دوره هاى بعد تفسير عقلى رواج كامل يافت به ويژه نزد معتزله ؛ و عموما بر شيوه آنان حكم قطعى عقل را بر ظواهر نقل مقدم مى دانستند.
    ابو مسلم محمد بن بحر اصفهانى (322 - 254) تفسير خود را بر اساس ‍ تفكر و انديشه مطابق با مبانى اسلامى بنا گذارده و تقليد را بر كنارى نهاده و به دامن تحقيق چنگ زده است ؛ اءفلا يتدبرون القرآن اءم على قلوب اءقفالها(1316) و و اءنزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم و لعلهم يتفكرون .(1317)
    او در تفسير آيه قال رب اجعل لى آية قال آيتك اءلا تكلم الناس ثلاثة اءيام الا رمزا، و اذكر كثيرا وسبح بالعشى و الابكار(1318) مى گويد: ((هنگامى كه زكريا از خداوند نشانه اى خواست كه او را به انعقاد نطفه در رحم همسرش رهنمون سازد، خداوند فرمود: نشانه تو آن است كه سخن نگويى ؛ يعنى دستور داده مى شود كه سه شبانه روز با مردم سخن نگويى (به عبارت ديگر، وقتى كه اين فرمان صادر گردد بدان كه همسرت به يحيى حامله شده است )؛ يعنى مشغول به ذكر و تسبيح و تهليل باش و از مردم و دنيا روى گردان و خداى تعالى را بر عطاى اين موهبت سپاس ‍ گزار باش و چنانچه احتياج داشتى ، با رمز و اشاره مطلب خود را بازگو كن . پس هرگاه به اجراى اين فرمان ، دستور يافتى يقين بدان كه مطلوب حاصل گرديده است )). فخر رازى كه اشعرى مذهب است و با ابو مسلم مخالف ، درباره چنين تفسيرى مى گويد: ((اين سخن نزد من نيكو و پسنديده است و ابو مسلم در تفسير، نيكو سخن مى گويد و در مسائل ظريف و دقيق ، به غايت عميق مى انديشد)).(1319)
    اين گواهى والايى است كه از دانشور برجسته فلسفه و كلام ، امام فخر رازى درباره درخشان ترين چهره هاى صاحب نظر در تفسير صادر گشته است كه عقل و خرد خود را در فهم معانى قرآن به كار انداخته و از هر گونه تقليد و دنباله روى اجتناب ورزيده است .
    اگر خواننده محترم ، اين تفسير را در خصوص همين آيه با ديگر تفاسير مقايسه كند، تفاوت زياد و فاصله چشمگيرى را خواهد ديد.
    طبرى مى گويد: ((سخن نگفتن زكريا در اينجا از روى عجز و ناتوانى بوده است . خداوند قدرت سخن گفتن را از او - جز در مورد تسبيح و ستايش ‍ - سلب كرده بود؛ و اين فعل خداوند به خاطر لغزشى بود كه از او سر زد و درخواست نشانه كرد؛ گفته اند: هنگامى كه نداى فرشتگان را - كه به او بشارت يحيى را مى دادند - شنيد، شيطان آمد و گفت : اين صدايى كه شنيدى از جانب خداوند نبود بلكه صداى شيطان است و به تمسخر و ريش خند تو پرداخته است . گفته اند: در اين هنگام زكريا دچار ترديد گرديد و گفت : ((اءنى يكون لى غلام ؛(1320) چگونه ممكن است مرا در اين سن فرزندى شود؟!))؛ لذا از خدا خواست براى او نشانه اى قرار دهد تا ترديد او از ميان برود و خداوند او را به علت اين درخواست ، نكوهش ‍ كرد؛ چون ترديد كردن شايسته مقام نبوت نيست . - طبرى در ضمن آنچه روايت كرده است مى گويد: - او به چنين عقوبتى دچار شد؛ زيرا فرشتگان به طور مستقيم و مشافهة با او سخن گفتند و بشارت يحيى را به او دادند، ولى او با اين حال درخواست نشانه كرد؛ لذا خداوند براى او مجازاتى قرار داد تا زبانش بند آمد و ناتوان شد و جز با اشاره نمى توانست با كسى سخن بگويد)).(1321)
    قرطبى مى گويد: ((هنگامى كه به برخوردارى از فرزند بشارت داده شد - او با اينكه مى دانست صدور چنين كارى از قدرت الهى محال نيست - نشانه اى طلب كرد تا به وسيله آن صحت اين بشارت از جانب خدا بودن آن را دريابد؛ لذا خداوند او را مورد مواخذه قرار داد و قدرت سخن گفتن را از او گرفت ، چون پس از مشافهه و گفت و گوى مستقيم فرشتگان با او، چنين درخواستى را مطرح كرد)).(1322)
    بيشتر مفسرانى كه قرآن را بر اساس روايات تفسير مى كنند، همچون ابن كثير و امثال او، سخنى مشابه گفته اند.(1323)
    ولى اهل تحقيق و صاحبان انديشه ، اين روايات منافى با اصول عقايد اسلام را مردود دانسته اند؛ خصوصا اينكه باعث خدشه دار شدن مقام عصمت انبيا و مصون بودن آنان از غلبه شيطان بر ادراك ايشان است .
    شيخ محمد عبده مى گويد: ((از جمله سخنان بيهوده و سبك وزن پاره اى از مفسران كه شايسته مقام پيامبران نيست ، اين پندار است كه زكريا در تشخيص وحى فرشتگان و جدايى آن از وساوس شيطان دچار اشتباه شد؛ لذا پس از بشارت ، از روى تعجب و شگفتى درخواستى مطرح كرد و نشانه اى را جهت اثبات صحت آن طلبيد. ابن جرير طبرى در ضمن رواياتى كه نقل كرده مى گويد: شيطان بود كه زكريا را درباره وحى فرشتگان و بشارت فرزند ، به ترديد واداشت و به او گفت : اين صداى شيطان است . - عبده ادامه مى دهد - اگر علاقه جنون آميز به جمع رواياتى چنين بى ارزش و باور نكردنى نبود، هيچ مومنى به خود اجازه نمى داد چنين سخن بيهوده و بى مايه اى را كه عقل آن را به دور مى افكند و در قرآن نيز بدان اشاره نشده است بر زبان راند؛ و تنها همين روايت براى كسى كه چنين رواياتى را نقل مى كند كافى بود كه در عدالت او خدشه شود و روايتش به صورتش كوبيده شود. خداوند از ابن جرير بگذرد كه به خود اجازه داده تا چنين روايتى را در دسترس همگان قرار داشت : پروردگارا براى من نشانه اى قرار ده ؛ يعنى علامتى كه كاشف از حصول اين عنايت و پيشاپيش آن باشد.(1324) خداوند فرمود: نشانه تو آنكه با مردم سخن نگويى ؛ يعنى سخن گفتن با ديگران را از روى اختيار ترك كن (1325) تا براى عبادت خداوند فراغت كامل داشته باشى )).(1326)
    در داستان حضرت ابراهيم و پرندگان چهارگانه كه در آيه قال فخذ اءربعة من الطير فصرهن اليك ثم اجعل على كل جبل منهن جزء ثم ادعهن ياءتينك سعيا(1327) مطرح شده ، ابو مسلم تفسيرى مشابه آيه قبل ارائه كرده است .
    فخر رازى مى گويد: ((مفسران اتفاق نظر دارند كه مقصود از ((صرهن )) قطعه قطعه كردن است ؛ جز ابو مسلم كه مى گويد: وقتى ابراهيم از خداوند خواست تا زنده كردن مجدد مردگان را به او بنماياند، خداوند براى او مثالى آورد تا به ذهن او نزديك گردد و از دورى آن بكاهد. مقصود از ((صرهن اليك )) متمايل ساختن و تمرين پاسخ دادن است ؛ يعنى چهار پرنده را آموزش بده به گونه اى كه هرگاه آنها را فراخواندى به سوى تو آيند. آنگاه هر يك از اين پرندگان را - كه زنده اند - بر كوهى قرار ده ، سپس آنها را فراخوان ؛ شتابان به سوى تو خواهند آمد. هدف از اين آيه ، ذكر يك مثال محسوس براى روشن شدن چگونگى بازگشت ارواح به بدن ها با كمال سهولت است . ابو مسلم انكار مى كند كه مراد از اين آيه ، كشتن پرندگان و ريزريز كردن آن ها باشد. - رازى ادامه مى دهد: - او براى اثبات مدعاى خويش چند دليل آورده است :
    1. از نظر لغت معناى مشهور ((صرهن )) فراخواندن است نه سر بريدن و قطعه قطعه كردن گوشت آنها، از اين رو تحميل كردن چنين معنايى بر آيه ، افزودن معنايى است كه آيه بر آن دلالت ندارد و چنين تفسير تحميلى هرگز روا نباشد.
    2. اگر مقصود از ((صرهن )) قطعه قطعه كردن بود، ((اليك )) گفته نمى شد؛ زيرا اين ماده با ((الى )) قرين نمى شود و تنها در صورتى كه به معناى فراخواندن باشد، با ((الى )) قرين مى گردد. اگر سوال شود: چرا جايز نباشد كه بگوييم در كلام يك تقديم و تاءخير صورت پذيرفته است ، به اين بيان فخذ اليك اءربعة من الطير فصرهن كه اليك متعلق به فعل ((خذ)) باشد نه ((صرهن ))؟ در پاسخ خواهيم گفت : پذيرفتن تقديم و تاءخير بدون دليل ، منجر به ارتكاب خلاف ظاهر خواهد شد.
    3. ضمير در ((ياءتينك )) به پرندگان بر مى گردد كه به سوى ابراهيم مى شتابند، نه به اجزاى آنها؛ در حالى كه - بنابر راءى مشهور - كه پاره اى از اجزاء به سوى پاره ديگرى مى شتافت بايد ضمير در ((ياءتينك )) به اجزا بر مى گشت نه به خود پرندگان )).(1328)
    next page

    fehrest page


    back page

  8. #8
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page

    نام كتاب : تفسير و مفسران (جلد دوم )
    نام نويسنده : محمد هادى معرفت
    سرآغاز
    بسم الله الرحمن الرحيم
    كتاب اءنزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته و ليتذكر اولوا الاءلباب (سوره ((ص )) آيه 29)
    كتاب مباركى بر تو نازل كرديم تا در آيات آن انديشه كنند و خردمندان پند گيرند.
    تذكر: آنچه در اين مجلد و مجلد اول ترجمه شده ، با دست توانا و قلم شيواى فاضل ارجمند حجة الاسلام آقاى على خياط انجام گرفته است .
    تفسير در عصر تدوين
    تفسير در آغاز كار، تنها به صورت شفاهى آموخته مى شد و در سينه ها مى ماند و از نسلى به نسل ديگر منتقل مى گرديد. در تمام عهد رسالت و دوره صحابه و عصر تابعان نخستين ، وضع تفسير بر همين منوال بود تا اينكه در دوره تابعانِ تابعان رفته رفته در دفاتر و لوحهايى ثبت و ضبط شد و بدين گونه در نيمه هاى قرن دوم كه تدوين حديث رواج يافت ، در كنار آن تدوين تفسير هم آغاز گرديد.
    شايد بتوان گفت : نخستين كسى كه تفسير را در دفترها و لوحها نوشت ، مجاهد بن جبر (متوفاى 101) است . ابن ابى مليكه مى گويد: ((مجاهد را ديدم كه درباره تفسير قرآن از ابن عباس مى پرسيد و همراه خود لوحهايى داشت . ابن عباس به او مى گفت : بنويس و او مى نوشت . به همين گونه تفسير تمامى آيات را از ابن عباس پرسيد و نوشت )).(1) او داناترين مردم نسبت به تفسير بود. فضل بن ميمون مى گويد: ((از مجاهد شنيدم كه مى گفت : سى بار قرآن را نزد ابن عباس فرا خواندم )).(2) او تفسيرى ناپيوسته دارد كه از سوره بقره تا پايان قرآن را - به ترتيب - شامل مى شود. اين تفسير را ابو يسار عبدالله بن ابى نجيح ثقفى كوفى (متوفاى 131) از او روايت كرده است كه پيشوايان تفسير آن را صحيح شمرده و ارباب حديث نيز بدان اعتماد كرده اند. اين تفسير - چنان كه در شرح حال مجاهد گذشت - بسال 1367 در پاكستان به چاپ رسيد.
    ابن حجر در شرح حال عطاء بن دينار مصرى كه از مصريان مورد اعتماد به شمار مى آيد و در سال 126 وفات يافته است ، مى گويد: ((وى تفسيرى دارد كه آن را از سعيد بن جبير (شهادت به سال 95) نقل كرده است ؛ ولى دلالت ندارد كه او تفسير را خود از سعيد بن جبير استماع كرده باشد. از ابو حاتم روايت شده است كه مى گويد: عطاء اين تفسير را از ديوان (دفتر خانه ) عبدالملك بن مروان برگرفته است ؛ زيرا عبدالملك (متوفاى 86) از سعيد بن جبير خواسته بود كه تفسير قرآن را براى او بنويسد و بفرستند و سعيد هم اين تفسير را نوشت . عطاء بن دينار آن را در ديوانخانه يافته و مرسلا از سعيد نقل كرده است )).(3)
    اين سخن آشكارا بر اين نكته دلالت مى كند كه سعيد بن جبير تفسير قرآن را در كتابى گرد آورده و عطاء بن دينار آن را برگرفته است و از آنجا كه سعيد بن جبير در سال 95 به شهادت رسيد و مرگ عبدالملك در سال 86 رخ داد، بدون شك اين تفسير بايد پيش از آن زمان نوشته و تدوين شده باشد.
    ابن خلكان مى گويد: ((عمرو بن عبيد، از رؤ ساى معتزله (متوفاى 144) تفسيرى دارد كه آن را از طريق حسن بصرى (متوفاى 116) فرا گرفته است )).(4)
    ابن جريج (متوفاى 150) تفسيرى بزرگ دارد كه داراى سه جزء است و آن را به واسطه عطاء بن ابى رباح از ابن عباس (متوفاى 68) روايت كرده است و محمد بن ثور آن را از ابن جريج نقل كرده است . بزرگان اهل تفسير اين تفسير را صحيح دانسته اند(5) و احمد بن حنبل گفته است : ((او نخستين كسى است كه كتاب تصنيف كرده است )).(6) امثال اين تفاسير كه به دليل عدم اعتماد بر حافظه و عدم امكان نگهدارى تفسير در سينه ها و به علت شرايط خاص تعليم و تعلم آن دوره بر لوحها و صحيفه ها نگاشته شده است فراوان است . منتها در اين تفاسير، تنها به نقل معانى آيات و روايات آن از اصحاب و تابعان بسنده شده و تنها به منظور نگهدارى از خطر نابودى ، در دفاتر نوشته شده است ولى چندان گسترش نيافته است و اجتهاد و استنباط شايان توجهى در آن به چشم نمى خورد.
    شايد اولين كسى كه دامنه تفسير را گسترش داد و بر معانى آيات بخشهاى ديگرى را - بويژه در زمينه ادبيات قرآن و ذكر ويژگيهاى واژه ها - افزود و در تفسير دست به اجتهاد زد، ابو زكريا يحيى بن زياد فراء (متوفاى 207) باشد؛ ابن نديم در كتاب ((فهرست )) آورده است كه : ((ابوالعباس ثعلب مى گويد: علت اينكه فراء كتاب ((معانى القرآن )) را املاء كرد اين بود كه عمر بن بكير - از ياران فراء و همنشين حسن بن سهل - به فراء نوشت : حسن بن سهل ، گهگاهى درباره پاره اى از معانى آيات ، از من پرس و جو مى كند و من پاسخ سوالات او را نمى دانم ؛ اگر سلاح مى دانى براى من اصولى را فراهم كن يا در اين زمينه كتابى بنويس كه من به هنگام نياز بدان رجوع كنم . فراء به شاگردان خود گفت : گرد آييد تا در زمينه تفسير قرآن كتابى را براى شما املاء كنم ، و روزى را براى اين اجتماع معين كرد؛ هنگامى كه حاضر شدند، در جمع آنان در مسجد حضور يافت . در ميان آنان مردى بود كه اذان مى گفت و پيشواى نماز مسجد بود. فراء رو به او كرد و گفت : فاتحة الكتاب را بخوان تا تفسير كنيم و تا پايان قرآن را تفسير خواهيم كرد. آن مرد مى خواند و فراء تفسير مى كرد... ابوالعباس ثعلب مى گويد: قبل از او كسى اين كار را انجام نداده است و فكر نمى كنم كسى بر تفسير او چيزى بيفزايد)).(7)
    بدون شك ، تفسير فراء اولين تفسيرى است كه آيات قرآن را به ترتيب ، تفسير كرده و دامنه تفسير آيه را گسترده است ؛ در حالى كه تفاسير گذشته ناپيوسته اند و تنها به تفسير آيات مشكل و مبهم پرداخته و شامل همه آيات به صورت پى در پى نيستند.(8)
    به هر حال تفسير فراء نخستين نهالى بود كه در بوستان تفسير مدون ، به شكل منظم غرس شد. قرن دوم از آغاز تا انجام ، عصر تحول و دگرگونى تفسير بود. تفسير در اين عصر، از مرحله نقل سينه به سينه گذشت و وارد مرحله نگارش و تدوين گرديد و نيز از حالت اكتفا به نقل ماءثور، خارج و گسترده و وارد مرحله نگارش و تدوين گرديد و نيز از حالت اكتفا به نقل ماءثور، خارج و گسترده و فراگير شد. از قرن سوم به بعد رفته رفته تفسير، تنوع پيدا كرد و تحت تاءثير انواع دانشها و معارف و فرهنگهاى رايج در آن روزگار تحول يافت .
    مراحل و تنوع تفسير
    در اين دوره تفسير، مرحله به مرحله پيش رفت و گستردگى و تنوع آن رو به فزونى گذاشت . از مرحله تفسير به ماءثور، به وادى اجتهاد و اعمال نظر و به كار بستن راءى گام نهاد. استنباط معانى آيات قرآن در پرتو ادبيات و سپس در پرتو انواع علوم و معارفى كه در آن عصر وجود داشت ، از ديدگاههاى فلسفى - كلامى متكلمان و صاحبان گرايشهاى عقيدتى گوناگون تاءثير پذيرفت و انواع و اشكال مختلف به خود گرفت و حجم آن فزونى يافت .
    برخى به شيوه سلف اقتدا كردند و به تفسير ماءثور از صحابه و بزرگان تابعان بسنده كردند و عده اى بحثهاى لغوى و ادبيات را بر دامنه تفسير افزودند و گروهى از اين حدود گذشتند و معارف ديگر از قبيل فلسفه و كلام را نيز بدان افزودند و بدين جهت ، تفسير تحت تاءثير معارف موجود در آن زمان اشكال مختلفى به خود گرفت . هر يك از اين اشكال و انواع تفسير ويژگيهايى داشت كه به واسطه آنها از ديگر انواع تفسير ممتاز مى گرديد. برخى توانستند در تفسير خود بين اين انواع يا برخى از آنها جمع كنند و تفسيرى جامع فراهم آورند كه در كنار تفاسير ماءثور و اقوال سلف ، شامل ابعاد مختلف تفسير در زمينه هاى واژه شناسى ، ادبيات ، كلام و غيره نيز باشد. اين نوع تفسير جامع در دوره هاى بعد افزايش يافت تا اينكه مفسران متاءخر جنبه هاى اجتماعى و سياسى اى را هم كه قرآن به آنها پرداخته است به تفسير افزودند و به تناسب نياز روز درباره آن به تفصيل سخن گفتند.
    تفسير، بدين گونه به سوى تكامل راه پيمود و كتابهاى تفسيرى ، هر كدام سمت و سوى خاصى به خود گرفت و رفته رفته با بحث و تحقيق درباره اصطلاحات علمى و عقايد دينى ، در زمينه تفسير آيات قرآن به داورى پرداختند و در نتيجه ، آثار فلسفى و علمى مسلمانان در زمينه تفسير قرآن كريم و همزمان با آن آثار عرفانى صوفيان و ديگر گرايشها ظهور چشمگيرى يافت . هر يك از مفسران كه در زمينه خاصى از فنون علم و ادب مهارت داشت ، در تفسير تقريبا بر اساس همان مهارت ويژه خود رفتار مى كرد؛ مثلا نحويان تنها همتشان اعراب و ذكر وجوه مختلف احتمالى در اعراب آيه است و در تفسير خود به مسائل نحو و فروع آن و اختلافات موجود در بين نحويان مى پرداختند. از اين گروه مى توان از زجاج و واحدى كه در كتاب ((البسيط)) چنين روشى اتخاذ كرده اند و ابو حيان كه در ((البحر المحيط)) چنين عمل كرده است نام برد. فلاسفه در تفاسير خود به اقوال حكيمان و فيلسوفان پرداخته اند و شبيهه هاى آنان را مطرح كرده و پاسخ داده اند؛ مانند فخر رازى در تفسير ((مفاتيح الغيب )). فقيهان در تفسير تلاش خود را به بيان ادله فقهى و جواب به ادله مخالفان ديدگاه فقهى خود مصروف نموده اند؛ همچون جصاص ، قرطبى و تعداد زيادى از مفسران . تاريخ دانان ، در تفسير، جز نقل داستانها و ذكر اخبار پيشينيان و به داورى نشستن بر سر جدا كردن سره از ناسره براى خود وظيفه ديگرى نمى شناختند؛ همانند ثعلبى و خازن و غيره . صاحبان مذاهب كلامى هم با تمام توان كوشش ‍ مى كردند تا ظواهر آيات را به گونه اى تاءويل كنند كه با مذهب كلامى شان سازگار باشد و در مقام تفسير، سخن خود را تنها به همين زمينه محدود مى ساختند و در همين محدوده به تفصيل سخن مى گفتند؛ امثال رمانى ، جبائى ، قاضى عبدالجبار، زمخشرى ، شيخ طوسى و... ارباب تصوف و عارفان نيز با همه گرايشهاى مختلفشان تنها به مساءله تزكيه روح و تطهير نفس و نشاندن آن بر قله اخلاق پسنديده نظر داشتند و تلاش مى كردند تا به زعم خود، از آيات قرآن اشاره هايى را استنباط كنند كه با مشربهاى آنان و رياضتها و يافته هايشان در شناخت ذات همسو و سازگار باشد. در اين گروه مى توان از ابن عربى ، ابو عبدالرحمان سُلَمى و قشيرى - در ((لطائف الاشارات )) - و فيض كاشانى - در اكثر دريافت هاى تفسيرى اش - نام برد.
    بدين گونه هر صاحب فنى قرآن را متناسب مهارت خويش تفسير كرد و هر صاحب گرايشى به گونه اى بدان پرداخت تا گواه مذهبش باشد. اين نهضت علمى و عقيدتى استمرار يافت و در مدتى نه چندان كوتاه رواجى چشمگير پيدا كرد تا اينكه در دوره هاى اخير تفاسيرى بروز كرد كه در آن ، مفسران تلاش كردند تمام علوم روز را بر آيات قرآن تحميل كنند؛ گويا - به گمان اينان - اعجاز قرآن به آن بستگى دارد كه علوم روز را بر تابد و تنها در اين صورت است كه شايستگى پيدا مى كند تا با پيشرفتهاى زمان همسو باشد!. در عصر حاضر نوعى تفسير جامعه شناسانه رواج يافته است و تلاشهايى نيز در جهت تفسير علمى قرآن به وجود آمده است كه در بسيارى از آنها آثار تكلف و زياده روى چشمگيرى خودنمايى مى كند و با يارى خداوند - در خور وسع اين نوشتار - از هر يك از اين گونه هاى تفسيرى سخن خواهيم گفت .
    تفسير، در گذر مراحل پيشرفت و با گذشت زمان ، الوان و اشكال چندى پيدا كرد و اين انواع و اشكال تفسير همچنان ادامه داشته و دارد و در هر عصرى وجود آنها تداوم يافته است ؛ بنابراين - بايد گفت : - مفسران همواره در تفسير دست به تنوع مى زنند و بر اساس مهارتهايشان در زمينه هاى علوم و فنون و متناسب با تخصصشان در معارف گوناگون ، هر روز تفاسير تازه اى مى نويسند. از اين رو مى توان تفسير را از آغاز تدوين تا زمان حاضر به انواع مختلف تقسيم كرد:
    تفسير در آغاز پيدايش ، ناپيوسته و بر حسب ترتيب آيه ها و سوره ها نگاشته مى شد. به اين شكل كه مفسر در مواردى كه در فهم آيات دچار اشكال مى شد به استادش مراجعه مى كرد و مشكلش را از او مى پرسيد و سپس ‍ جوابها را به ترتيب از اول تا آخر قرآن در دفترش ثبت مى كرد. شيوه تفسير ماءثور از سلف به اين شكل بود كه برخى از آن تفسيرها همچون تفسير مجاهد تا به امروز محفوظ مانده است . بنابراين نخستين شيوه تفسيرى كه به وجود آمد، تفسير ماءثور بود كه ناپيوسته ولى به طور منظم بر اساس ‍ ترتيب سوره ها و آيه ها نگاشته مى شد. پس از اين مرحله ، تفسير تشكل و انسجام كاملترى يافت و - چنان كه علوم شد - اندكى گسترده تر و متنوع تر گرديد. در كنار اين نوع تفسير (تفسير ترتيبى ) نوع ديگرى از تفسير پيدا شد كه تنها به جنبه هاى فقهى يا لغوى آيات پرداخت و جوانب ديگر را رها كرد. اين تفسير، نوعى تفسير موضوعى به حساب مى آيد و از زمان پيدايش تا كنون ادامه داشته است . كتابهاى ((آيات الاحكام )) و ((غريب القرآن )) كه جزو تفاسير موضوعى به شمار مى روند و تنها به فهم احكام و استنباط مسائل فرعى فقهى از قرآن يا تفسير واژه هاى ناآشناى قرآن بسنده كرده اند شاهد اين مدعايند. خلاصه اينكه تفسير از همان آغاز به دو شكل ترتيبى و موضوعى تقسيم شد با اين تفاوت كه مفسران ، در تفاسير ترتيبى اكثرا به نقل اقوال و آثار سلف در زمينه تفسير اكتفا كرده اند و در تفسيرهاى موضوعى تنها به فقه و لغت پرداخته اند. تا اينكه متاءخران ، ناسخ و منسوخ و اسباب نزول و ديگر مباحث قرآنى را به تفسير افزودند و براى هر يك از اين جوانب به طور جداگانه كتابهايى تاءليف كردند.
    تفسير ترتيبى
    اين نوع تفسير، از همان آغاز، به دو شيوه شروع شد: 1. روش تفسير به ماءثور كه مفسر، آيات را تنها با آراء و اقوال سلف تفسير مى نمود. 2. روش تفسير اجتهادى و استوار بر اساس راءى و نظر و استدلال . تفاسيرى كه بيشتر جنبه مذهبى ، كلامى يا عرفانى و صوفيانه (تفسير باطنى ) دارد و نيز تفاسير لغوى ، ادبى و... از همين گونه به شمار مى روند. برخى از مفسران هم هستند كه بين اين ابعاد گوناگون جمع كرده اند؛ لذا تفسيرشان جامع تمام جوانب مختلفى است كه مفسران متخصص در هر فن به آن پرداخته اند. اين شيوه (تفسير جامع ) در دوره هاى بعد رواج يافت و تفاسيرى به وجود آمد كه جامع معقول و منقول بودن و به ادبيات قرآن هم پرداخته بودند؛ همچون تفسير ابو على فضل بن حسن طبرسى - از دانشمندان بزرگ قرن ششم - كه بحق آن را ((مجمع البيان )) ناميد؛ زيرا از بهترين و جامعترين تفاسيرى است كه به جوانب گوناگون قرآن پرداخته است و نيز تفسير ابو عبدالله محمد بن احمد قرطبى - از دانشمندان قرن هفتم - تحت عنوان ((الجامع لاحكام القرآن )) كه تفسيرى جامع و سودمند است و تفاسير ديگرى كه در آينده به بررسى آنها خواهيم پرداخت . كهن ترين تفسير ماءثور از نظر گستردگى و جامعيت ، تفسير ((جامع البيان )) تاءليف ابو جعفر محمد بن جرير طبرى (متوفاى 310) و پس از آن ، تفسير ((الدر المنثور)) جلال الدين عبدالرحمان بن ابوبكر سيوطى (متوفاى 911) و بعد از اين دو، تفسير ((نورالثقلين )) عبد على بن جمعه عروسى حويزى (متوفاى 1091) و تفسير ((البرهان فى تفسير القرآن )) سيد هاشم بن سليمان بحرانى توبلى كتكانى (متوفاى 1109) است . دو تفسير متاءخر تنها به تفاسير ماءثور از اهل بيت (عليهم السلام ) اكتفا كرده اند. مولى صالح برغانى قزوينى (متوفاى 1294) در اين نوع تفسير، به تفصيل قلم زد و تفسير بزرگى فراهم آورد كه در آن تنها بر احاديث اهل بيت (عليهم السلام ) در تفسير اعتماد شده است .
    شيوه هايى را كه مفسران در مقام تفسير آيات قرآن پيموده اند و به عنوان روش خود برگزيده اند، بر حسب اختلاف سليقه هاى آنان و نيز بر حسب استعدادها و اندوخته هاى خود در زمينه هاى مختلف علوم و معارف متفاوت است . برخى با اين اعتقاد كه عقل را به وادى تفسير كلام خدا راهى نيست تنها به نقل اكتفا كرده اند و برخى ديگر براى عقل نقشى قائل شده اند و آن را در تفسير دخالت داده اند و براى اعمال نظر و اجتهاد ميدانى بسيار باز و گسترده فرض كرده اند؛ به اين دليل كه قرآن مى فرمايد: افلا يتدبرون القرآن اءم على قلوب اءقفالها...(9)
    يا مى فرمايد: و اءنزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم و لعلهم يتفكرون .(10)
    نتيجه اينكه براى تدبر در قرآن و انديشيدن به آيات و مفاهيم قرآن ميدانى گسترده وجود دارد و قرآن به طور كامل ، درهاى خود را بر روى ژرف انديشان باز كرده است ولى عده اى در تعقل زياده روى كرده و بعضا دچار خيال پردازيهاى متكلفانه اى شده اند.
    به هر حال ، مفسران دو شيوه را در تفسير برگزيده اند: شيوه نقلى و شيوه اجتهادى ؛ و معلوم شد كه شيوه نقلى مبتنى بر گفتار و نظريات ماءثور از سلف است ؛ با اندكى توضيح و شرح ، چنان كه ابو جعفر طبرى انجام داده است و يا با بسنده كردن به منقولات بدون هيچ اظهار نظر يا توضيح ، چنان كه جلال الدين سيوطى و سيد بحرانى عمل كرده اند. اساس تفسير اجتهادى هم يا فقط راءى خاص مفسر است كه آن را تحت تاءثير عقيده و مذهب ويژه خودش ابراز داشته است ؛ مانند اكثر مسلمانان از صدر اسلام تاكنون به همين شكل بوده است .
    در فصل هاى بعد درباره اين دو روش تفسيرى بحث ، و برخى از آفات و معايب هر يك را ذكر مى كنيم .
    فصل نهم : تفسير نقلى
    تفسير نقلى يا تفسير ماءثور در بيان و تفصيل آيات مبهم قبل از هر چيز، بر خود قرآن استوار است و سپس بر روايات نقل شده از معصوم (پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يا امامان معصوم (عليهم السلام ) كه جانشينان برگزيده آن حضرتند) و بعد از آن ، بر رواياتى از صحابه بزرگوار پيامبر و تابعان آنان - رضوان الله عليهم - كه در توضيح و شرح دشواريهاى آيات مبهم وارد شده است . اينكه روايات تابعان درباره تفسير را جزو تفسير نقلى قرار داده اند از آن جهت است كه كهنترين كتب تفسير نقلى مثل تفسير ابن جرير و ديگران بر اقوال و آراء تابعان در تفسير، به اندازه روايات ماءثور از معصومين اعتماد كرده اند؛ لذا ملاحظه مى كنيم كه منقولات تابعان را در كنار منقولات صحابه و بلكه همطراز احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ديگر ائمه (عليهم السلام ) قرار داده اند. از اين رو شايسته است از انواع تفسير ماءثور و ميزان درستى و اعتبار هر نوع در زمينه تفسير سخن بگوييم :
    1. تفسير قرآن به قرآن
    بى ترديد، متقن ترين منبع براى تبيين و تفسير قرآن ، خود قرآن است ؛ زيرا بنا به فرمايش امير مؤ منان (عليه السلام ): ((برخى آيات آن ، يكديگر را تبيين مى كنند و آيات آن گواه صدق يكديگرند))(11) آنچه در ضمن پاره اى از آيات ، مبهم ذكر شده است ، در جاى ديگرى از قرآن آشكار و مفصل آمده است و حق هم همين است ؛ زيرا قرآنى كه تبيان همه مبهات شريعت است ، به طريق اولى تبيان خودش نيز خواهد بود و به همين جهت است كه جمله ((القرآن يفسر بعضه بعضا)) در زبان مفسران شهرت يافته است .
    تفسير قرآن به قرآن خود به دو شيوه است : اول آنكه مطلبى در يك آيه مبهم و در آيه ديگر به طور واضح بيان شده است . در اين صورت بين دو آيه تناسبى معنوى يا لفظى وجود دارد؛ مانند آيه حم ، و الكتاب المبين ، انا اءنزلناه فى ليلة مباركة ...(12) كه در سوره قدر، اين ((ليله مباركه )) به شب قدر تفسير شده است : ((انا اءنزلناه فى ليلة القدر))(13) و در سوره بقره بيان شده است كه اين شب در ماه رمضان واقع شده است : شهر رمضان الذى اءنزل فيه القرآن ...(14) از مجموع اين آيات روشن مى شود كه : قرآن در شبى مبارك كه همان شب قدر ماه رمضان است نازل شده است . همچنين آيه يا اءيها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ، و اعلموا اءن الله يحول بين المرء و قلبه ...(15) اين حايل شدن كه هشدارى سخت به فرومايگان سركش در مقابل دين است به چه معناست و كيفيت آن چگونه است ؟ اين ابهام با مراجعه به آيه و لا تكونوا كالذين نسوا الله فاءنساهم اءنفسهم ، اءولئك هم الفاسقون (16) بر طرف مى گردد و معلوم مى شود كه مراد از حايل شدن خداوند، ايجاد حالت خود فراموشى براى انسان است . كسى كه شريعت خداوند را پشت گوش مى اندازد و به آن بى اعتنايى مى كند، خودش را محروم مى سازد. چنين شخصى از دين بهره مند نمى گردد و در نتيجه در وادى جهل و گمراهى سرگردان مى ماند. آيه اءولم يروا اءنا ناءتى الارض ننقصها من اءطرافها، و الله يحكم لا معقب لحكمه و هو سريع الحساب (17 ) مثال ديگرى براى اين نوع تفسير است . در اين آيه ، مقصود از ((ارض )) مبهم است و كيفيت نقصان آن روشن نيست ولى با مراجعه به آيات ديگر معلوم مى شود كه مقصود از ((ارض )) آبادانى زمين است ، نه كره خاكى . دليل اين مدعا، آيه اى از سوره مائده است كه درباره محاربان و مفسدان فى الارض نازل شده است : انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون فى الاءرض فسادا اءن يقتلوا اءو تقطع اءيديهم و اءرجلهم من خلاف اءو ينفوا من الارض ذلك لهم خزى فى الدنيا و لهم فى الاخرة عذاب عظيم (18) معناى ((نفى از زمين )) دور كردن شخص از آبادانى است تا در بيابانهاى خشك سرگردان بماند. امام باقر و همچنين فرزندش امام صادق (عليهما السلام ) نقصان (كاستن ) زمين را به از بين رفتن دانشمندان تفسير كرده اند: آبادانى زمين با رفتن دانشمندان و ساكنان برگزيده اش از بين مى رود و نابود مى گردد. همين تفسير از ابن عباس ‍ هم روايت شده است .(19)
    مثال ديگر براى اين شيوه ، تفسير آيه انا عرضنا الاءمانة على السماوات والارض و الجبال فاءبين اءن يحملنها و اءشفقن منها و حملها الانسان ، انه كان ظلوما جهولا(20) است . مقصود از اين ((امانتى )) كه تنها انسان در بين مخلوقات شايستگى بر دوش كشيدن آن را دارد چيست ؟
    در آيه و اذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى الارض خليفة ...(21) اين امانت ، به ((خلافت )) تفسير شده و تا حدودى ابهام آن برطرف شده است . با اين تفسير، باز اين سوال مطرح مى شود كه مقصود از اين ((خلافت )) كه تنها در بين مخلوقات به انسان ارزانى شده و او از آن بهره مند گرديده است چيست ؟ براى رفع ابهام ، آنجا كه مى فرمايد: اءلم تروا اءن الله سخر لكم ما فى السماوات و ما فى الارض ...(22 ) يا و سخر لكم ما فى السماوات و ما فى الارض جميعا(23) خلافت و جانشينى را به توان نو آورى و قدرت تصرف در عالم هستى تفسير كرده است ؛ بنابراين توان انسان در تسخير همه موجودات و امكان تصرف او در ريز و درشت جهان هستى ، همان توان نو آورى اى است كه در او به وديعت نهاده شده و مظهر قدرت خداوند است كه ذاتا بر عالم هستى سلطه و حاكميت دارد. در اين چند آيه ملاحظه گرديد كه هر آيه چگونه آيه مشابه خود را تفسير كرده و مصداق ((القرآن يفسر بعضه بعضا)) را روشن نموده است .
    next page

    fehrest page

  9. #9
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    شيوه دوم تفسير قرآن به قرآن ، آن است كه در آيه اى سخنى آمده است ولى ظاهرا نه نظر معنوى و نه از نظر لفظى با موضع ابهام در آيه ديگر ارتباطى ندارد؛ اما مى توان براى بر طرف كردن آن ابهام بدان آيه تمسك جست . آيه سرقت (24) از همين قبيل است ؛ كه در آن ، موضع قطع دست سارق مبهم است ولى امام جواد (عليه السلام ) با تمسك به آيه و اءن المساجد لله فلا تدعوا مع الله اءحدا(25) موضع قطع دست را بن انگشتان تعيين نمودند و ابهام آيه سرقت را برطرف كردند؛ با اين بيان كه سارق بر خودش بازگردد و چون مواضع سجود از آن خداست و در ملك خدا كسى با او شريك نيست و از طرف ديگر چون كف دست جزو مواضع سجود است ، مشمول كيفر قطع - كه مربوط به فرد مجرم است - نخواهد شد؛(26) و نيز همه آياتى كه ظاهرش تشبيه خداوند است از اين نوع مى باشد كه به وسيله آيه ((ليس كمثله شى ء))(27) تفسير شده است ؛ زيرا در اين آيه ، هر گونه تشبيهى نسبت به خداوند، مردود شناخته شده است و ناگزير بايد آياتى را كه ظاهرش تشبيه است به گونه اى تاءويل كرد كه عقل سليم آن را بپذيرد.
    2. تفسير قرآن با سنت
    شكى نيست كه مجموعه احكام شرعى و فروع آن ، تفصيل مبهماتى است كه در قرآن به طور مجمل و به شكل عام يا مطلق آمده است و همه رواياتى كه از معصومين (عليهم السلام ) صادر شده و نيز فعل و تقرير آنان كه به منظور بيان ابعاد مختلف شريعت انجام پذيرفته است ، همه و همه ، توضيح و تفسير كلياتى است كه در قرآن كريم درباره احكام و اخلاق و آداب ذكر شده است . خداوند خطاب به پيامبرش مى فرمايد: و اءنزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم و لعلهم يتفكرون .(28) بنابراين وظيفه اساسى پيامبر تبيين مبهماتى است كه در قرآن آمده است و از اين رو، همه بيانات پيامبر در زمينه ابعاد شريعت ، تفسير قرآن به حساب مى آيد.
    آنچه ذكر شده ، علاوه بر مواردى است كه صحابه به پيامبر مراجعه مى كردند و سوالاتشان را در زمينه معانى آياتى كه ابهام داشت مطرح مى كردند و حضرت با شرح و توضيح بر آنان پاسخ مى گفت .(29)
    3. تفسير قرآن بنا بر سخنان صحابه
    همچنين در گذشته از ارزش تفسير صحابه ياد كرديم ؛ كسانى كه در دامان رسالت پرورش يافته و زلال گواراى دانش را بدون واسطه از منبع اصلى اش ‍ نوشيده بودند و در سايه ارشاد و راهنمايى مستقيم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درس دين آموخته بودند؛ از اين رو، بى ترديد معانى قرآن را بهتر از ديگران مى فهميدند و بيش از ديگران به نشانه هاى روشن معارف عالى آن راه مى يافتند.
    ابن مسعود مى گويد: ((هر يك از ما - صحابه - كه ده آيه را مى آموخت از آن نمى گذشت مگر آنكه معنا و كيفيت عمل به آن را فرا مى گرفت )).(30) امير مؤ منان (عليه السلام ) مى فرمايد: ((... دانشى است كه از دانشورى آموخته شده ... دانشى كه خدا آن را به پيامبرش ارزانى داشت و او آن را به من آموخت و دعا كرد كه سينه من آن را فرا گيرد و درونم آن را در خود جاى دهد))(31) و نيز گزاره هايى كه نشان دهنده اشتياق فراوان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به تربيت صحابه و آموختن معارف كامل قرآن به آنان بوده است .(32)
    4. تفسير قرآن بنا بر گفته هاى تابعان
    بدون شك تابعان ، به احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و دانشمندان صحابه بيشتر دسترسى داشته اند و معانى آيات قرآن را بهتر مى فهميدند؛ زيرا به ابزار فهم قرآن كه پايه آن زبان فصيح ، دست نخورده و تغيير نيافته بود، نزديكتر بودند و به راحتى به حوادث و رخدادهايى كه با نزول آيات ارتباط داشت يا مستقيما سبب نزول پاره اى از آيات بود دسترسى داشتند و باب سوال از مفاهيم قرآن و دانستن اسباب نزول و پرسش از مواضع ابهام آيات به طور كامل بر روى آنان گشوده بود؛ نعمتى كه مفسران دوره هاى بعد، از آن برخوردار نبودند.
    ولى ، با تمام اين اوصاف ، قول تابعان در تفسير، تنها به عنوان شاهد و مويد نزد ما اعتبار دارد و آن را حجت قطعى نمى دانيم و همرتبه حديث صلى الله عليه و آله و سلم كه خود، حجت است و سخنان صحابه - كه به طور نسبى در اكثر موارد - حجيت دارد، نيست ؛ بلكه در درجه سوم اعتبار قرار دارد.
    حجيت خبر واحد
    در اينجا بايد به اين نكته توجه شود كه حجيت و اعتبار گفتار معصوم يا صحابه و تابعان در تفسير قرآن در صورتى كه مشافهتا (رو در رو) تلقى گردد، جاى بحث نيست ؛ ولى اگر با واسطه و از طريق خبر واحد (روايت از ايشان ) به دست برسد چگونه است ؟ آيا مى توان به آن اعتماد كرد يا نه ؟
    بزرگانى همچون شيخ مفيد و شيخ طوسى و اءخيرا علامه طباطبايى خبر واحد را در باب تفسير فاقد اعتبار مى دانند؛ مگر آنكه با شواهد صدق همراه بوده يا متواتر باشد تا از حالت ظن (گمان صدق ) بيرون آمده ، حالت يقين و قطعى به خود گيرد.(33)
    عمده دليل اين بزرگان همان اصل مطرح شده از شيخ مفيد است كه بر آن تاءكيد دارد و آن راه نداشتن ((حجيت تعبديه )) در مواردى كه هدف حصول علم و يقين است نه عمل ؛ زيرا ((تعبد)) تنها در مورد عمل امكان پذير است نه در مسائل اعتقادى و تفسير و تاريخ كه حصول اطمينان قطعى مطلوب است .(34) ولى استاد بزرگوار آيت الله خويى ، ((حجيت تعبديه )) را به گونه ديگر تفسير كرده و آن را ((تعبد به عمل )) ندانسته ، بلكه ((علم تعبدى )) گرفته است ؛ بدين معنا كه ((اماره ظنيه )) (دليل ظنى مانند خبر واحد) را كه كاشف قطعى از واقع نيست ، حجيت داده ؛ يعنى آن را كاشف دانسته و مانند دلايل قطعى اعتبار داده است ؛ و اين بدين جهت است كه حجيت خبر واحد (ثقه )، مستند به سيره عقلا (يقين آور) مى دانند و در تمامى موارد به آن ترتيب اثر مى دهند؛ مگر آنكه خللى در آن خبر آشكار باشد.(35)
    از اين رو تمامى احكام و سنن شريعت را كه تفصيل مجملات قرآن است و تفسير اين آيات به حساب مى آيد و با خبر واحد جامع الشرائط به دست رسيده است ، مى پذيريم و معتبر مى دانيم ؛ مگر خبرى كه خللى از لحاظ ضعف سند يا سستى محتوا در آن مشهود باشد، در اين صورت اعتبار ندارد و آن را ((آفات تفسير نقلى )) ياد مى كنيم .
    آفات تفسير نقلى (ماءثور)
    دانسته شد كه تفسير نقلى ، شامل تفسير قرآن به قرآن ، تفسير قرآن به سنت و تفسير قرآن به قول صحابه و تابعان است و اين گونه ها از نظر ارزش با يكديگر تفاوت دارند؛ تفسير قرآن به قرآن ، چنانچه دلالتش روشن باشد يا به وسيله روايت صحيح السندى تفسير شده باشد نزد همه پذيرفته است و هيچ ترديدى بدان راه ندارد؛ زيرا از بهترين ، صريحترين و متقن ترين راههاى فهم معناى آيات قرآن است . البته آن بخش از تفاسير كه به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يا يكى از ائمه اطهار (عليهم السلام ) نسبت داده شده و سندش ضعيف و يا دلالتش مخدوش باشد قابل استناد نبوده و تا زمانى كه صحت نسبت آن به يكى از معصومين به اثبات نرسد، قابل پذيرش نيست . اشكالات زيادى نيز به تفاسير منقول از صحابه و تابعان راه يافته است و در اغلب آنها ضعف و سستى به حدى است كه - به قول ذهبى -(36) نمى توان به آنها اعتماد كرد؛ زيرا اسباب ضعف و سستى در مجموعه عظيم روايات نقل شده در كتابهاى تفسير منسوب به صحابه و تابعان بسيار است و به گونه اى درست و نادرست به هم آميخته شده كه تشخيص آنها از هم دشوار است . تعداد اين روايات بيش از حد معمول است و در آن ، شاهد تناقضهاى بسيارى هستيم و حتى در موارد زيادى با روايات متضاد منسوب به يك نفر، مثل روايات نقل شده از ابن عباس برمى خوريم . اين امر از مهمترين عوامل سلب اعتماد از مجموع آنها يا لااقل اكثر قريب به اتفاق آنهاست و ما را وا مى دارد كه با دقت نظر، كنجكاوانه و محققانه با آنها برخورد كنيم و نسبت به پيراستگى آنها از تناقض و نادرستى اقدام كنيم . امام احمد بن حنبل تصريح مى كند: ((در زمينه تفسير روايت صحيحى به ما نرسيده است ، و مى گويد: ((سه نوع نوشته ، ريشه اى ندارد: 1. اخبار مربوط به جنگها (مغازى )؛ 2. اخبار مربوط به فتنه هاى آخر الزمان ؛ 3. تفاسير نقلى )). البته آن دسته از پيروان محقق وى گفته اند: منظورش اين است كه اين گونه روايات در بيشتر موارد از سندهاى صحيح و متصل برخوردار نيستند.(37) امام محمد بن ادريس شافعى نيز مى گويد: ((از ابن عباس ‍ چيزى بيش از حدود صد روايت به اثبات نرسيده است )).(38) مقصودش ‍ اين است كه بسيارى از روايات منقول از او، سندهاى درستى ندارند.
    اين سخن هر چند مبالغه آميز به نظر مى رسد، نشان مى دهد كه احاديث ضعيف السند و مرسل يا دروغ و ساختگى فراوانى در تفسيرهاى نقلى وارد شده است .
    به طور خلاصه ضعف و سستى تفاسير نقلى به امر بر مى گردد:
    1. ضعف سلسله سندها و ارسال آنها يا حذف كامل اسناد كه باعث خدشه در تفسير نقلى است .
    2. فراوانى حديث پردازى و تزوير كه موجب سلب اعتماد مى شود.
    3. فزونى اسرائيليات در تفسير و تاريخ كه تفسير نقلى را كم ارزش و كم اعتبار ساخته است .
    اكنون درباره اين سه امر به اختصار توضيح مى دهيم .
    1. ضعف سندها
    از جمله عواملى كه باعث كم اعتبارى تفسير نقلى مى شود، ضعف سند در روايات تفسيرى است ؛ چون افراد مجهول الحال يا ضعيف در سلسله سند اين روايات فراوانند؛ يا اينكه در سندها ارسال روى داده است و بعضا حذف شده اند و يا به طور كلى فاقد سندند. تمام اين عوامل موجب مى شود طريق رسيدن به تفسير نقلى كم اعتبار و غير قابل اعتماد باشد.
    اكنون پرسشى كه مطرح مى شود و لازم است در آن ژرف انديشى شود اين است كه ارزش حديث (خبر واحد) در باب تفسير و نيز در تاريخ چه قدر است و جايگاه آن كجاست ؟
    ارزش خبر واحد در تفسير و تاريخ ، تنها با در نظر گرفتن خود متن تعيين مى شود نه سند آن ؛ يعنى محتواى حديثى كه وارد شده تا ابهام موجود در يك موضوع را برطرف كند در نظر گرفته مى شود و خود متن خبر شاهد صدق آن خواهد بود و اگر ابهام را برطرف نكند - هر چند از نظر سند صحيح باشد - دليلى بر پذيرش تعبدى آن نداريم . بنابراين ، حديث ماءثور از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يا يكى از امامان معصوم (عليهم السلام ) يا فردى از دانشمندان صحابه يا بزرگان تابعان ، اگر شناخت ما را نسبت به موضوع افزايش دهد يا ابهام موجود در لفظ قرآن يا معناى آيه را برطرف كند، همين ويژگى گواه صدق و درستى آن است ؛ زيرا آنان شاءن نزول آيات را بهتر مى دانند يا حداقل آسانتر بدان دسترسى داشته اند؛ چون يا خود شاهد نزول آيه در موارد خاص بوده اند و براى ما نقل كرده اند و يا به زمان نزول نزديك بوده اند و شيوه عُقَلا بر اين است كه خبر شخص ثقه و حتى كسى را كه فسق آشكار ندار مى پذيرند. آيه ((ان جاءكم فاسق بنباء فتبينوا...))(39) به همين شيوه اشاره دارد؛ بدين معنا كه عقلا بر گفته خبر دهنده اى اعتماد مى كنند كه آشكارا بى پروايى نكند و از كسانى نباشد كه در پنهان و آشكار از خداوند ترسى ندارد.
    نتيجه اينكه : هر كسى صدق و امانت دارى او روشن باشد، خبرش پذيرفته مى شود و هر كس به دروغگويى و خيانت در خبر شهره باشد، سخنش ‍ پذيرفته نيست و هر كس مجهول الحال باشد لازم است درنگ كنيم تا اگر قراين صدق او آشكار شود خبر را بپذيريم وگرنه آن را رد كنيم .
    بنابراين ، شرط پذيرفته شدن خبر، آن است كه قراين درستى همراه آن باشد؛ به اين معنا كه در كتابى معتبر يافت شود و راوى آن به صداقت و امانت مشهور باشد يا دست كم به دورغگويى و خيانت شناخته شده نباشد. متن خبر از سلامت و استحكام برخوردار باشد؛ به گونه اى كه يا موجب علم شود و يا شك و ترديد را از انسان زايل كند و با عقل و نقل قطعى در دين و شريعت تعارض نداشته باشد كه اگر اين امور در حديثى فراهم آيد، اطمينان آور است و مى شود بر آن اعتماد كرد. از اين رو خبر - هر چند از نظر سند مرسل باشد - اگر ديگر شروط پذيرش را دارا باشد، پذيرفتنى است .
    2. جعل در تفسير
    از مهمترين اسباب ضعف تفسير نقلى وجود احاديث جعلى است ؛ زيرا در كنار جعل احاديث در زمينه مسائل مختلف مذهبى ، انگيزه براى جعل و پردازش احاديث در زمينه تفسير نقلى نيز زياد بود. اين انگيزه ها مى توانست سياسى ، مذهبى ، كلامى و حتى عاطفى باشد كه لزوما نه از روى سوء نيت بلكه به علت بى دقتى ، به جعل حديث منجر شده باشد.
    نكته مهم اينجاست كه قرآن محور اساسى بود و دين و سياست و روش ‍ زندگى آن زمان بر محور آن دور مى زد؛ لذا پيروان و گروندگان به هر مسلكى ناچار مى بايست به قرآن چنگ مى زدند و از رهگذر آيات كريمه آن براى رسيدن به اهدافشان - خير يا شر - مستمسكى بيابند، كه اين امر به رواج بازار دروغ پردازى در زمينه تفسير و حديث در آن روزگار دامن زد. اين كار در زمان معاويه به دست او آغاز شد. معاويه براى جعل حديث يا تغيير و دگرگونى احاديث جايزه قرار مى داد(40) تا آن احاديث در جهت تمشيت سياستهاى جفا كارانه اش به كار رود. اين بدعت شوم در تمام دوران حكومت امويان رواج يافت و سپس در عهد عباسيان رو به فزونى نهاد و گسترده گرديد.
    محمد حسين ذهبى مى گويد: ((آغاز جعل حديث به سال 41 هجرى (بعد از وفات امام على (عليه السلام )) كه اختلاف سياسى بين مسلمانان بالا گرفت و گروه گروه شدند، بر مى گردد. در اين روزگار بدعتگذاران و پيروان هوى و هوس ظهور كردند و بدعتهاى خود را رواج دادند و بر برداشتهاى هوس آميز خود تعصب ورزيدند. عده اى از كسانى كه در دورن كافر بودند، ظاهرا به اسلام گرويدند و به قصد نيرنگ زدن و گمراه كردن مسلمانان تعداد بسيار زيادى روايات باطل جعل كردند تا به اغراض پليد و هوسهاى نفسانى خود جامه عمل بپوشانند)).(41)
    ابوريه مى گويد: ((پژوهشگران و دانشمندان محقق همگى اتفاق نظر دارند كه آغاز حديث پردازى و جعل آن از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به سالهاى پايانى خلافت عثمان و بعد از آشوبى كه منجر به قتل وى شد باز مى گردد. آنگاه پس از بيعت مسلمانان با امام امير مؤ منان (عليه السلام ) اين عمل شدت گرفت ؛ چون هنوز همه مسلمانان با امام (عليه السلام ) بيعت نكرده بودند كه شياطين اموى براى غصب خلافت و تبديل آن به يك حكومت اموى دست به كار شدند و با كمال تاءسف موفق هم شدند)).(42)
    شيخ محمد عبده درباره اين قضيه مى گويد: ((بعد از آشوب بزرگ زمان عثمان ، عده اى از كسانى كه با خليفه چهارم (امام امير مؤ منان (عليه السلام )) بيعت كرده بودند پيمان شكنى كردند و جنگهايى بين مسلمانان برپا شد كه در نتيجه به حكومت امويان منجر شد. در اين روزگار جماعت مسلمانان از هم پاشيد و ريسمان وحدت آنان پاره شد. مردم به احزاب گوناگونى تقسيم شدند كه هر كدام درباره خلافت نظرى داشتند و براى غلبه راءى خود بر ديگران - قولا و عملا - وارد ميدان شدند. آغاز جعل حديث و تاءويل آيات قرآن از همين زمان بود و سپس اوج گرفت )).(43)
    عمده ترين عوامل جعل حديث
    عوامل فراوانى براى جعل حديث و نسبت دروغ بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اصحاب برگزيده آن حضرت و ائمه اطهار (عليهم السلام ) ذكر كرده اند كه عمده ترين آنها از اين قرار است :
    1. احاديثى كه توسط زنادقه (بى دينان ) مسلمان نما و منافق جعل شده و قصد آنان از اين كار افساد در دين و ايجاد اختلاف و تفرقه بين مسلمانان بود. حماد بن زيد مى گويد: ((زنادقه چهار هزار حديث جعل كرده اند، و ابو ريه مى گويد: ((آنچه حماد بن زيد نقل كرده است ، احاديثى است كه او به آنان دست يافته و توانسته است دروغ بودن آنها را هويدا سازد))(44) وگرنه زنادقه حجمى بسيار انبوه از احاديث را جعل كرده اند. معروف است كه عبدالكريم بن ابى العوجاء - دائى معن بن زائده و پيش زاده (ربيب ) حماد بن سلمه كه احاديث جعلى را در نوشته هاى حماد وارد مى كرد - هنگامى كه دستگير شد و او را نزد محمد بن سليمان بن على آوردند، محمد دستور داد او را به جهت زنديق بودنش گردن بزنند. وقتى به كشته شدن يقين كرد، گفت : ((به خدا سوگند، چهار هزار حديث جعلى را به احاديث شما افزوده ام كه در آنها حلال را حرام و حرام را حلال كرده ام . روزى را كه بايد روزه بگيريد شما را به افطار برانگيخته و روزى كه نبايد روزه گرفت شما را وادار به روزه كرده ام )). اگر يك بى دين توانسته باشد هزاران حديث جعل كند، جمع بى دينان - كه تعداد آنان كم هم نيست - چه كرده اند؟ همچنين حماد بن زيد از جعفربن سليمان نقل مى كند كه : ((از مهدى (عباسى ) شنيدم كه مى گفت : يكى از زنادقه نزد من اقرار كرد چهار صد حديث جعل كرده است كه در ميان مردم رواج دارد)). ابن جوزى نيز از حماد بن زيد نقل مى كند: ((زنادقه چهارده هزار حديث از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جعل كرده اند)).(45)
    جلال الدين سيوطى نقل مى كند كه ابن مبارك درباره احاديثى كه در زمينه فضايل سوره ها به ابى بن كعب نسبت داده شده است گفت : گمان مى كنم اينها را زنادقه جعل كرده باشند.(46) اينها اين كار را براى بدنام كردن و بى ارزش كردن قرآن انجام داده اند.
    ابن جوزى مى گويد: ((عده اى از جاعلان حديث از كرده خود پشيمان شده و از اين كار دست برداشتند. ابن ابى شيبه نقل مى كند: بر گرد كعبه طواف مى كردم ؛ مردى كه جلو من در حال طواف بود مى گفت : خدايا مرا بيامرز! ولى گمان نمى كنم چنين كنى ! گفتم : اى مرد، نااميدى تو از آمرزش ، از گناهت زيانبارتر است . گفت : رهايم كن . گفتم : مشكل تو چيست ؟ گفت : من به دروغ ، پنجاه حديث به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نسبت داده ام كه در ميان مردم پراكنده شده است ، و نمى توانم آنها را باز گردانم . ابن لهيعه مى گويد: بر پير مردى وارد شدم كه گريه مى كرد؛ سبب گريه را جويا شدم ، گفت : چهارصد حديث جعل كرده ام كه بين مردم پخش شده است و اكنون نمى دانم چه كنم !؟)).(47)
    2. جعل حديث به خاطر يارى رساندن به مذاهب ، چه در زمينه اصول معارف و چه در خصوص فروع احكام .
    هنگامى كه مذاهب و آراء گوناگون سر بر آوردند هر گروهى با همه توان تلاش مى كرد مذهب و عقيده خودش را نيرو و تاءثير بخشد. كم كم باب مجادله و مناظره درباره مذاهب و ديدگاه هاى مختلف نيز گشوده شد و هدف در آن ، فقط محكوم كردن طرف مقابل بود گرچه به بهاى كاستن از كرامت دين باشد.
    ابن جوزى از دار قطنى و او از ابو حاتم ابن حبان نقل مى كند كه از عبدالله بن على شنيدم و او از محمد بن احمد بن جنيد شنيده بود كه : عبدالله بن يزيد معرى از مردى بدعت گذار كه از كارش دست برداشته بود حكايت مى كند كه مى گفت : ((دقت كنيد حديث را از چه كسى فرا مى گيريد؛ چون ما عادت داشتيم براى تاءييد هر راءى و نظرى حديثى جعل كنيم ...)) و باز از ابن لهيعه نقل مى كند كه گفت : ((پير مردى از خوارج را ديدم كه توبه كرده بود و مى گفت : محتواى احاديث متن دين است ؛ پس دقت كنيد كه حديث را از اهلش بياموزيد؛ چون ما عادت داشتيم هر چه را خوش داشتيم آن را در قالب حديثى قرار مى داديم )). از فرد ديگرى نيز نقل مى كند كه گفت : ((هرگاه ما گرد هم مى نشستيم و چيزى را در جمع خود مى پسنديديم ، آن را در قالب حديثى مطرح مى ساختيم )).(48)
    ابوريه مى گويد: ((جعل حديث براى تاءييد مذهب تنها دامن اهل بدعت و هواداران مذاهب عقيدتى را نگرفته بود. در ميان اهل سنت كه در مذاهب فقهى با هم اختلاف داشتند نيز كسانى بودند كه احاديث بسيارى را در تاءييد مذهب يا بزرگداشت امام خودشان جعل مى كردند. از آن جمله حديثى است كه پيروان ابو حنيفه از ابو هريره و او از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در نكوهش شافعى و ستايش ابو حنيفه نقل كرده اند، بدين مضمون : در ميان امت من مردى به نام محمد بن ادريس سر بر خواهد آورد كه ضررش ‍ بر امت از شيطان بيشتر است ، و نيز مردى به نام ابو حنيفه ظهور خواهد كرد كه چراغ امت من است . اين روايت را خطيب بغدادى با اكتفا به قسمت مربوط به ابو حنيفه آورده است و در پى آن مى گويد: حديثى ساختگى است كه توسط محمد بن سعيد مروزى بورقى جعل شده است . او نيز آن را در شهرهاى خراسان و سپس در عراق نقل كرده و به آن چنين افزوده است : و در ميان امت من مردى به نام محمد بن ادريس سر بر خواهد آورد كه فتنه اش از فتنه شيطان براى امت من زيانبارتر است . - ابوريه مى گويد: - با اينكه بطلان اين حديث هويداست ، ولى در ميان فقيهان صاحب نام مذهب حنفى هنوز كسانى يافت مى شوند كه در كتابهاى فقهى خود، بخشى از حديث را كه به توصيف ابو حنيفه پرداخته و او را ((چراغ امت )) خوانده است نقل مى كنند و آن را برهان بزرگداشت و برتر بودن امام خود بر ساير امامان مذاهب اهل سنت مى پندارند. اين امر شافعيان را بر آن داشته تا در اقدامى متقابل ، حديثى درباره امام خودشان جعل كنند و از اين راه اثبات كنند كه وى از تمام امامان برتر است . متن حديث از اين قرار است : قبيله قريش را گرامى بداريد؛ زيرا دانشمند آنان سرتاسر گيتى را پر از دانش ‍ خواهد كرد. هواداران امام مالك هم بى كار ننشستند. آنان نيز ديرى نپاييد كه حديثى بدين مضمون جعل كردند: مردم ، شرق تا غرب گيتى را جستجو مى كنند ولى داناتر از عالم مدينه (يعنى مالك ) كسى را نمى يابند. احاديث مشابه ديگرى نيز در اين زمينه ساخته اند)).(49)
    علاوه بر اينها احاديث زيادى هم در تاءييد آراء فقهى جعل شده است . ابو عباس قرطبى در شرح ((صحيح مسلم )) مى گويد: ((برخى از فقهاى اهل راءى ، اجازه داده اند حكمى را كه قياس جلى بدان اشاره دارد صريحا به پيامبر نسبت داده شود و لذا درباره آن مى گويند: قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم . لذا وقتى به كتابهاى آنان مى نگريم ، آنها را پر از احاديثى مى يابيم كه خود متن گواه ساختگى بودن آن است ؛ زيرا شباهت زيادى به فتاواى فقها دارد و هرگز به شيوايى سخن پيامبر نمى ماند. علاوه بر اينكه سند صحيحى هم براى آن نقل نمى كنند)).
    ابو شامه در مختصر كتاب ((المؤ مّل )) خود مى گويد: ((از كارهايى كه بزرگان فقه درباره احاديث پيامبر و ديگر منقولات مرتكب شده اند، اين است كه براى تاءييد مذهب خود بارها به احاديث ضعيف استدلال كرده اند؛ گاه از احاديث چيزى را كم كرده و گاهى بر آن افزوده اند. - وى در ادامه مى گويد: - اين گونه احاديث در كتابهاى ابوالمعالى و شاگردش ابو حامد بغايت زياد است )).(50)
    3. جعل حديث براى ترغيب ، تشويق و ترهيب (ترساندن )؛ واعظان و معلمان اخلاق با اين هدف توجه كمترى در جهت تصحيح روايات كرده و نسبت به آن تساهل ورزيده اند. حتى برخى ، چون هدف را كه هدايت مردم است نه گمراه ساختن ، آن را سودمند دانسته اند، از اين هم فراتر رفته و گاه دست به جعل حديث زده اند، با اين توجيه كه حديث را به خاطر خدا جعل كرده اند، و اين گونه دروغ گفتن را براى خدا روا داشته اند، و گفته اند: براى پيامبر خدا است نه عليه او. ابوريه درباره عُبّاد(51) و صوفيه مى گويد: ((دروغ گفتن در بين آنان رايج است و بدن شناخت و دقت و آگاهى ، حديث نقل مى كنند؛ لذا نبايد به احاديث انباشته شده در كتابهاى وعظ و عرفان و تصوف اعتماد كرد مگر آنكه سند، نقل شده و ميزان اعتبار حديث معلوم گرديده باشد. اين حكم تنها شامل كتابهايى نيست كه مولف آن شهرت علمى ندارد مانند ((نزهه المجالس )) كه چه در زمينه حديث و چه غير آن ، انباشته از دروغ است ؛ بلكه كتابهاى دانشمندان بزرگى همچون ((احياء العلوم )) غزالى هم مشتمل بر احاديث جعلى زيادى است )).(52)
    متاءسفانه برخى از كتابهاى موعظه و ارشاد ما هم همين عيب را دارد؛ مانند كتاب ((الانوار النعمانيه )) سد نعمت الله جزايرى كه سرشار از احاديث دروغ و سخنان عجيب و غريب است و نيز كتاب ((خزائن الجواهر)) مرحوم نهاوندى كه مشتمل بر مطالب شگفت انگيزى است و همچنين كتابهايى كه متاءخرين درباره واقعه كربلا و مراثى نوشته اند؛ همچون كتاب ((محرق القلوب )) مولى مهدى نراقى و كتاب ((اسرار الشهاده )) آقا بن عابد دربندى كه انباشته از باورنكردنيهاست .
    متاءسفانه نظير اين كتابها كه به دست نويسندگان كوته انديش نوشته شده بسيار است . آنان در امر دين تساهل مى ورزيدند و گمان مى كردند كار نيك انجام مى دهند. خداوند از تقصير آنان بگذرد.
    next page

    fehrest page


    back page

  10. #10
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    ابن جوزى از محمود بن غيلان نقل مى كند كه از مؤ مّل شنيدم ، مى گفت : ((فردى درباره فضايل سوره هاى قرآن از ابى بن كعب برايم حديثى نقل كرد. به او گفتم : چه كسى اين روايت را برايت نقل كرده است ؟ گفت : مردى در مدائن كه اكنون زنده است . نزد او رفم و از او پرسيدم . او گفت : پيرمردى در واسط آن را برايم روايت كرد كه هنوز هم زنده است . نزد او رفتم . او گفت : مردى در بصره اين حديث را برايم نقل كرد، نزد مرد بصرى رفتم ، گفت : شيخى در آبادان آن را برايم روايت كرد، نزد مرد آبادانى رفتم و درباره حديث از او پرسيدم . دستم را گرفت و به خانه اى برد كه در آنجا جمعى از متصوفه گرد آمده بودند كه شيخ آنان در ميانشان حضور داشت . گفت : اين مرد برايم نقل كرده است . به او گفتم : اى شيخ چه كسى اين رواى را برايت نقل كرده است ! گفت : كسى برايم روايت نكرده است ولى ما ديديم مردم از قرآن روى گردانده اند، اين حديث را براى آنان جعل كرديم تا به قرآن روى آورند)).(53)
    لذا يحيى بن سعيد قطان مى گويد: ((من نديده ام صالحان را به اندازه اى كه درباره حديث دروغ گفته اند، درباره چيز ديگرى دروغ گفته باشند)). مسلم سخن يحيى را چنين تاءويل مى كند و مى گويد: ((منظور او آن است كه دروغ بر زبان آنان جارى مى شود ولى در دروغگويى تعمد ندارند)).(54)
    قرطبى در كتاب ((تذكار)) مى گويد: ((احاديث دروغ و اخبار باطلى را كه جاعلان حديث و خبر پردازان درباره فضيلت برخى از سره هاى قرآن و فضايل اعمال ديگر ساخته اند، هيچ اعتبارى ندارد. عده زيادى دست به اين كار زده اند و به گمان خود مردم را به اعمال نيك فرا خوانده اند. اين گونه روايات از ابو عصمه نوح بن ابو مريم مروزى و محمد بن عكاشه كرمانى و احمد بن عبدالله جويبارى و ديگران نقل شده است . به ابو عصمه گفتند: تو در اين زمان چگونه از طريق عكرمه از ابن عباس درباره فضيلت تك تك سوره هاى قرآن حديث نقل مى كنى ؟ گفت : من ديدم مردم از قرآن روى بر تافته و به فقه ابو حنيفه و مغازى محمد بن اسحاق پرداخته اند؛ لذا اين احاديث را براى رضاى خدا ساختم تا مردم مجددا به قرآن روى آورند. - قرطبى ادامه مى دهد: - حاكم و ديگر محدثان بزرگ آورده اند: مردى از زهاد كار خودش را جعل احاديث در فضيلت قرآن و سوره هاى آن قرار داده بود. به او گفتند: چرا چنين كردى ؟ پاسخ داد: ديدم مردم از قرآن روى برتافته اند؛ خواستم آنان را به قرائت قرآن تشويق كنم ! گفتند: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : ((هر كس از روى عمد به من دروغ نسبت دهد، جايگاهش را در دوزخ فراهم آورده است )) جواب داد: من عليه پيامبر به دروغ جعل نكرده ام ، بلكه براى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و به سود او چنين كردم !)).
    قرطبى به منظور هشدار دادن نسبت به احاديث جعلى مى گويد: ((بدترين و مضرترين ايشان زاهد پيشگانى هستند كه به گمان خويش ((حِسبَتا)) يعنى براى هدايت مردم و قربة الى الله جعل حديث مى كنند و مردم هم جعليات آنان را به سبب اعتمادى كه به ايشان داشته اند، پذيرفته اند. اين قوم با اين كار، هم خود گمراه شده اند و هم ديگران را به گمراهى افكنده اند)).(55)
    از جمله اينان ، ميسرة بن عبد ربه - كه در دروغ پردازى و جعل حديث شهره است - چهل حديث در فضيلت شهره قزوين جعل كرده است . ابو زرعه مى گويد: او در جواب اعتراضات مى گفت : با اين كار به خدا تقرب مى جويم . ابن طباع مى گويد: به ميسره گفتم : اين احاديث را كه ((من قراء كذا فله كذا)) را از كجا آورده اى ؟ گفت : خودم جعل كردم تا مردم را به قرائت اين سوره ها تشويق كنم ، اين در حالى است كه عده اى او را زاهد دانسته اند، و نيز حسن - راوى مسيب بن واضح - از كسانى است كه از اين نوع احاديث جعل كرده است . همچنين نعيم بن حماد كه براى تقويت سنت به جعل حديث مى پرداخته است !(56) و نيز هيثم طائى كه تمام شب با نماز به صبح مى آورد و چون روز مى شد به جعل حديث مى پرداخت . امثال اين زاهد مآبان كه به پندار خويش براى تقرب به خدا حديث جعل مى كردند فراوانند.(57)
    ابن جوزى مى گويد: ((گروهى از واضعان حديث كسانى هستند كه براى ترغيب يا بيم دادن مردم حديث جعل كرده اند تا به گمان خود آنان را به كار خير وادارند و از كار ناپسند باز دارند. كه اين يك نوع معامله شخصى و خود سرانه بر سر دين است . مفهوم كار اين افراد اين است كه شريعت ناقص و نيازمند به تكميل است و ما آن را كامل كرديم . - سپس ابن جوزى از ابو عبدالله نهاوندى نقل مى كند كه : - نهاوندى به غلام خليل گفت : اين احاديثى كه درباره اخلاق و عرفان نقل كرده اى از كجاست ؟
    گفت : آنها را جعل كرديم تا دلهاى مردم را به رحم آوريم . اين در حالى است كه همين غلام خليل تظاهر به زهد مى كرد و خود از شهوات دنيا روى بر مى تافت و قوت متصوفانه او باقلا بود و در روز مرگش تمام بازار بغداد تعطيل شد)).(58)
    4. جعل حديث براى تقرب به سلاطين ؛ برخى از محدثان ضعيف النفس و ضعيف الايمان براى نزديك شدن و موقعيت يافتن نزد سلاطين و حكام ، دست به جعل حديث مى زدند؛ چون اين كار خوشايند حكام بود و بدى و زشتى سياست و حكومت آنان را كمرنگتر مى نمود. هارون الرشيد از كبوتر و كبوتربازى خوشش مى آمد. - روزى در حالى كه ابو البخترى قاضى (59) نزد او بود - كبوترى به وى اهدا شد. ابو البخترى گفت : ابو هريره از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرد كه ((لاسبق الا فى خف اءو حافر اءو جناح ))(60) كلمه ((جناح )) را از پيش خود افزود و اين حديث را براى خوشايند رشيد جعل كرد. رشيد هم به او جايزه اى گرانبها داد. وقتى خارج شد، رشيد گفت : به خدا سوگند دانستم كه دروغ مى گويد. رشيد دستور داد كبوتر را ذبح كنند. گفتند: گناه كبوتر چيست ؟ گفت : به سبب اين كبوتر بود كه او بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دروغ بست .(61) نظير اين داستان را ابن جوزى به غياث بن ابراهيم در حضور مهدى عباسى نسبت داده است .(62)
    همچنين ابو البخترى براى هارون الرشيد از جعفر بن محمد از پدرش نقل مى كند: ((جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد در حالى كه حضرت قبايى سياه به تن داشت و كمربندى بر آن بسته بود)). اين حديث را به دليل اينكه شعار عباسيان پوشيدن لباس سياه بود جعل كرد. در اين هنگام يحيى بن معين وارد شد و به او گفت : دروغ گفتى دشمن خدا! و به سربازان دستور داد كه او را بگيرند. معافى تميمى در اين باره مى گويد:
    ويل و عول لاءبى البخترى اذا توافى الناس فى المحشر
    من قوله الزور و اعلانه بالكذب فى الناس على جعفر...(63)
    تا آخر ابيات كه مشهور است . هنگامى كه خبر مرگ او به ابن المهدى رسيد، خداى را سپاس گفت كه مسلمين را از شر او راحت ساخت .(64)
    ابن جوزى از زكريا بن يحيى ساجى نقل مى كند كه گفت : ((برايم نقل شده است كه ابو البخترى در دورانى كه قاضى بود بر هارون الرشيد وارد شد. در اين هنگام هارون كبوترى را پرواز مى داد. هارون گفت : آيا درباره اين كار من حديثى به خاطر ندارى ؟ گفت : هشام بن عروه از پدرش از عايشه برايم روايت كرده است : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كبوتر پرواز مى داد (كان يطير الحمام ). در اين هنگام هارون گفت : از پيش رويم برو! و گفت : اگر او از قريشيان نبود بى درنگ عزلش مى كردم )). - ابن جوزى مى گويد: - اين حديث از ساخته هاى دست وهب بن وهب ، ابو البخترى است كه از جعل كنندگان بزرگ حديث است )).(65)
    ابن جوزى حديث قباى سياه را همچنين آورده است : ((هنگامى كه هارون الرشيد وارد مدينه شد، حيا كرد كه با قباى سياه و تسمه بر كمر، بر منبر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برآيد. ابو البخترى گفت : جعفر بن محمد از پدرش براى ما روايت كرد كه جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرود آمد در حالى كه قباى سياه بر تن داشت و كمربند بسته و در آن خنجرى جاى داده بود. يحيى بن معين مى گويد: به حلقه درس ابوالبخترى در آمدم كه داشت همين حديث را با سند از جعفر بن محمد از پدرش از جابر نقل مى كرد. به او گفتم دروغ بر پيامبر بستى اى دشمن خدا!
    يحيى گفت : نگهبانها مرا دستگير كردند. گفتم : اى مرد گمان مى كند جبرئيل در حالى كه قبا بر تن داشت بر پيامبر نازل گرديد. نگهبانها به من گفتند: اين مرد واقعا قصه پرداز دروغگويى است و مرا رها كردند)).(66)
    احاديث درباره فرزندان عباس و حكومت آنان و خصوصا لباس ويژه آنان كه جبرئيل آن لباس را به تن مى كرد، فراوان است و ابن جوزى بسيارى از آنها را در كتاب ((الموضوعات )) نقل و به گونه اى نيكو ابطال كرده است .(67)
    5. جعل حديث در راستاى سياست ؛ معاويه نخستين كسى بود كه سياستش را بر جعل و دگرگونى احاديث گذاشت تا به اهداف شوم خود كه همان پيروزى بر اسلام حقيقى و ناب بود، دست يابد.
    استاد ابوريه مى گويد: ((ضرورت ايجاب مى كند تا از يكى از عوامل بسيار مهم جعل حديث كه تاءثير عميقى بر زندگى مسلمانان داشته است پرده برداريم و سخن بگوييم ؛ زيرا آثار اين عمل تاكنون در افكار مسموم و عقلهاى متحجّر و واپس گرا و انسانهاى متعصب باقى است . آرى دست سياست از آستين برآمد و در جعل حديث دخالت كرد و اثر بسيار عميقى بر اين امر نهاد و جريان جعل حديث را رهبرى كرد و در اختيار گرفت تا از آن ، در جهت تاءييد سياستهاى اعمال شده و قوام بخشيدن به پايه هاى حكومت بهره بردارى نمايد.
    اوج اين جريان در زمان معاويه بود كه با مال و نفوذ خود به آن سرعت بخشيد؛ لذا جاعلان حديث نه تنها در بيان فضايل معاويه و ستودن او دست به جعل حديث زدند بلكه متعصبانه به يارى او پرداختند؛ تا جايى كه مقام شام - پايگاه حكومت معاويه - را تا حدى بالا بردند كه نه مدينة الرسول و نه مكه معظمه كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در آن متولد شده بود به پايه آن نمى رسيد. در اين امر بغايت زياده روى كردند و فراوان نوشتند؛ چنان كه درباره عظمت شام و معاويه كتابها فراهم آمد...))(68)
    ابن ابى الحديد از استاد خود ابو جعفر اسكافى نقل مى كند: ((معاويه گروهى از صحابه و عده اى از تابعان را ماءمور ساخت كه درباره على (عليه السلام ) احاديثى جعل كنند كه موجب طعن در شخصيت حضرت و بيزارى مردم از وى بشود و براى اين خوش خدمتى ، جوايزى قرار داد كه آنان را به طمع انداخت ؛ لذا از صحابه ، ابو هريره ، عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه و از تابعان ، عروة بن زبير آنقدر حديث جعل كردند كه رضايت خاطر معاويه جلب شد. در زير به نمونه هايى از اين احاديث اشاره مى كنيم :
    زهرى روايت مى كند: عروة بن زبير از عايشه چنين روايت كرده است : روزى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودم كه عباس و على (عليه السلام ) وارد شدند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى عايشه ! اين دو نفر غير مسلمان از دنيا خواهند رفت ! در حديث ديگرى از عروه نقل مى كند كه گفت : عايشه برايم نقل كرد: نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودم كه عباس و على (عليه السلام ) داخل شدند: پيامبر به من فرمود: اى عايشه ! اگر خوش دارى به دو نفر از اهل دوزخ بنگرى ، به اين دو مرد كه وارد شدند بنگر.
    بخارى و مسلم با سندهاى متصل به عمروبن عاص ، از قول او آورده اند كه : از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى گفت : آل ابو طالب اوليا و دوستداران من نيستند؛ دوستداران من خدا و مومنان صالحند.
    از ابو هريره هم روايتى نقل شده است كه مضمون آن اين است : على (عليه السلام ) در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از دختر ابو جهل خواستگارى كرد. پيامبر خشمگين شد و در خطبه اى چنين فرمود: نه ، به خدا سوگند، دختر ولى خدا نمى تواند با دختر دشمن خدا - ابو جهل - در زير يك سقف جمع شوند. فاطمه (عليهما السلام ) پاره تن من است ، آنچه موجب آزار او شود موجب آزار من نيز هست ؛ اگر على دختر ابو جهل را مى خواهد، از دختر من جدا شود و هر كار مى خواهد بكند... و نيز ابو جعفر از اعمش روايت مى كند كه در ((عام الجماعه ))(69) ابو هريره با معاويه به عراق آمد و به مسجد كوفه وارد شد. ديد تعداد زيادى از مردم به استقبال او آمده اند؛ بر روى زانوهاى خود نشست و چند بار بر پيشانى خود زد؛ آنگاه گفت : اى مردم عراق ، آيا شما گمان مى كنيد من بر خدا و رسولش دروغ مى بندم (70) و با اين كار آتش جهنم را براى خودم فراهم مى آورم ! به خدا سوگند از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: ((هر پيامبرى حرمى دارد و حرم من در مدينه است . در محدوده ((عير)) و ((ثور)).(71) هر كس در آن بدعتى پديد آورد لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر او باد)) و من گواهى مى دهم كه على در آن بدعت نهاد. چون اين سخن به معاويه رسيد او را ستود و پاداشى نيكو داد و به امارت مدينه منصوب كرد)).(72)
    همچنين ابن ابى الحديد از استادش ابو جعفر اسكافى نقل مى كند كه : ((معاويه صد هزار درهم به سمرة بن جندب داد تا روايت كند آيه و من الناس من يعجبك قوله فى الحياة الدنيا و يشهد الله على ما فى قلبه و هو اءلد الخصام و اذا تولى سعى فى الارض ليفسد فيها و يهلك الحرث و النسل و الله لا يحب الفساد(73) درباره على بن ابى طالب و آيه و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضاة الله و الله رؤ ف بالعباد(74 ) درباره ابن ملجم نازل شده است . سمره قبول نكرد؛ دويست هزار درهم به او داد، باز هم نپذيرفت ؛ سيصد هزار درهم به او داد، باز هم نپذيرفت ؛ تا اينكه چهارصد هزار درهم به او داد و او پذيرفت و چنين روايتى را جعل كرد)).(75)
    آرى معاويه نياز داشت كه از مقام و مرتبه اى برخوردار باشد تا با كسى چون امام على (عليه السلام ) برابرى كند؛ لذا كوشش مى كرد مقام پست خودش ‍ را بالا ببرد تا امكان مقابله با امير مؤ منان (عليه السلام ) را پيدا كند؛ از اين رو جايزه ها مى گذاشت تا در فضيلت وى و پايگاه حكومتش حديث جعل كنند و در اين راه از هيچ كوششى فروگذار نمى كرد.
    ابوريه مى گويد: ((معاويه و پدرش - چنان كه روشن است - در روز فتح مكه اسلام آوردند؛ لذا از طلقاء (آزاد شدگان ) به شمار مى آيد و نيز از گروه ((مولفة قلوبهم )) است كه به عنوان اجرت اسلام آوردنشان ، از پيامبر پول مى گرفتند. اوست كه اساس خلافت راستين در اسلام را ويران كرد و بعد از او تا كنون ، خلافت بر اساسى ، استوار نشد. دمشق را پايتخت حكومت خود قرار داد. درباره خود او و فضيلت شام احاديث فراوانى ساختند و به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نسبت دادند. اكنون برخى از اين احاديث را ذكر مى كنيم :
    ترمذى روايت مى كند: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره معاويه گفت : خداوندا! او را هدايتگر و هدايت شده قرار ده ! در حديث ديگرى آمده است كه پيامبر فرمود: پروردگارا! به او كتاب و حساب بياموز و از عذاب مصونش بدار! در روايتى ديگر، اين عبارت نيز اضافه شده است : و او را به بهشت وارد كن .
    برغم فزونى احاديث بى اساس كه درباره فضايل معاويه جعل شده است ، اسحاق بن راهويه - امام برجسته حديث و استاد بخارى - مى گويد: حتى يك حديث صحيح درباره فضيلت معاويه وجود ندارد)).(76)
    علامه امينى احاديث صحيحى را كه هيچ خدشه اى در سند آنها نيست در نكوهش معاويه نقل كرده و گفتار جامعى درباره غلوگرايى ها در شاءن معاويه دارد كه ما را از سخن گفتن در اينجا بى نياز مى كند.(77)
    نيز استاد ابوريه مى گويد: ((تمجيد كاهنان يهودى (كعب الاحبار و دنباله روهاى وى ) از شام به عنوان جايگاه فرمانروايى پيامبر، براى اغراضى بود كه در دل پنهان داشتند وگرنه در گذشته روشن ساختيم كه شام هيچ فضيلتى نداشت و شايسته آن همه تمجيد نبود؛ جز اينكه دولت بنى اميه در آنجا پايه گذارى شد؛ دولتى كه نظام حكومتى اسلام را از خلافت شايسته ، به پادشاهى ستمگونه بدل ساخت ؛ دولتى كه در سايه حمايت آن ، فرقه هاى اسلامى يكى پس از ديگرى سر بر آورد و باعث فروپاشى قدرت و تجزيه دولت اسلامى شد و در آن زمان ، جعل حديث بالا گرفت . البته چنين شرايطى ، كاهنان يهودى را بر آن داشت تا فرصت را مغتنم بشمارند و در آتش فتنه بدمند و آشوب را با انبوهى از احاديث دورغين و نيرنگ آميز گسترده نمايند. از جمله اين دورغها اين بود كه در ستايش شام و ساكنان آن بغايت كوشيدند و اظهار داشتند كه آنچه خير است يكجا در شام فراهم آمده و آنچه شر است بتمامه در ديگر سرزمينهاست )).(78)
    از جمله بافته هاى اين كاهنان در فضيلت شام ، آنكه پادشاهى و سلطنت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در شام ظهور خواهد كرد. بيهقى در كتاب ((دلائل )) از ابو هريره - شاگرد و دست پرورده كعب الاحبار - روايت يم كند: خلافت در مدينه و پادشاهى در شام خواهد بود. و باز از كعب الاحبار است : مردم شام شمشيرى از شمشيرهاى خداوندند كه خدا به وسيله ايشان از تبه كاران انتقام مى گيرد.
    نيز روايت كرده اند: بزودى شام بر روى شما گشوده خواهد شد. پس اگر خواستيد در آنجا منزل اختيار كنيد، در شهرى انتخاب كنيد كه نامش دمشق است - پايتخت امويان - چه اينكه آن شهر مركز ارتش اسلام در رفع فتنه ها است ، و خرگاه آن در سرزمينى است كه به آن ((غوطه )) مى گويند.(79)
    دمشق را تا آنجا ستودند كه گفتند مقصود از ((ربوه )) در آيه مباركه و آويناهما الى ربوة ذات قرار معين (80) دمشق است . و اين گفته را به پيامبر اكرم نسبت دادند. ابو هريره دمشق را يكى از شهرهاى بهشت شمرده است و نيز در حديث ديگرى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چنين نقل مى كند كه فرمود: چهار شهر، از شهرهاى بهشتند: مكه ، مدينه ، بيت المقدس و دمشق .(81)
    همچنين معاويه را - كه بخوبى از كعب آموخته بود چگونه حديث جعل كند - مى بينيم كه خود را اين گونه مى ستايد كه پيامبر به او وعده داده است بزودى خلافت آن حضرت به او خواهد رسيد. او در خطبه اى كه بعد از بازگشت از عراق و بيعت امام حسن (عليه السلام ) در سال 41 هجرى ، در شام ايراد كرد مى گويد: ((اى مردم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: تو بزودى بعد از من به خلافت خواهى رسيد. پس سرزمين مقدس ‍ را براى پايگاه حكومت خود انتخاب كن ؛ چون ((ابدال ))(82) در آن سرزمينند)).(83)
    ابوريه مى گويد: ((هنوز از آن زمان كه معاويه شام را سرزمين ابدال ناميد چندان گذشته بود كه احاديثى منسوب به پيامبر بر دست اين ابدال ظهور كرد؛ كه سيوطى در ((الجامع الصغير)) آنها را آورده است )).(84)
    تاكنون از بخش عظيمى از نيرنگهاى يهوديان بدانديش نسبت به مسلمانان و دين و حاكميت اسلام پرده برافتاد؛ زيرا اينان تنها به آنچه درباره فضيلت شام گفتند اكتفا ننمودند و بسيار بر آن افزودند تا آنجا كه گفتند: فرقه پيروزمند و بر حق ، در شام ظهور مى كند و حتى گفتند: نزول عيسى از آسمان هم در سرزمين شام خواهد بود.
    در ((صحيح مسلم )) و ((بخارى )) آمده است : ((يك طايفه از امت من هميشه بر حق و پيروزمندند. خذلان و مخالفت كسى به آنان ضرر نمى رساند و آنان بر اين صفت تا قيامت باقى اند)). بخارى نقل مى كند: ((آن طايفه در شامند))(85) و در روايت ابو امامه باهلى است كه : آنها گروهى هستند كه وقتى از پيامبر درباره ايشان سوال شد فرمود: در بيت المقدس و اطراف آن هستند.(86)
    در ((صحيح مسلم )) از ابو هريره نقل شده است كه پيامبر فرمود: ((تا روز رستاخيز همواره اهل مغرب زمين بحق پيروزمند)). احمد و ديگران گفته اند: مراد، مردم شام است . در كتاب ((كشف الخفاء)) آمده است : كعب الاحبار مى گويد: ((اهل شام شمشيرى از شمشيرهاى خدايند كه خداوند به وسيله آنان از گردنكشان و عاصيان انتقام مى گيرد)). ابوريه در ذيل اين سخن مى گويد: ((شايد مراد از عاصيان و گردنكشان در اينجا كسانى باشند كه سر تسليم در مقابل معاويه فرود نياورده اند و از غير او پيروى كرده اند و مراد از ((غير)) تنها امير مؤ منان على بن ابى طالب (عليه السلام ) است )).(87 )
    آرى ؛ كينه توزان در شخص معاويه و شام زمينه مناسبى براى كاشتن بذر نفاق و تفرقه ميان مسلمانان يافتند؛ لذا با امام امير مؤ منان (عليه السلام ) كه مصداق بارز حقيقت درخشان اسلام (اسلام ناب ) بود دشمنى ورزيدند و همه همت خود را بر سر دشمنى با او و اسلام ، در قالب تمجيد از معاويه و شام نهادند.
    ابن جوزى از عبدالله بن احمد بن حنبل نقل مى كند كه گفت : ((از پدرم پرسيدم : نظرت درباره على و معاويه چيست ؟ پس از لحظه اى درنگ گفت : درباره آن دو چه بگويم ؛ على (عليه السلام ) دشمنان زيادى داشت . اين بدخواهان به قصد يافتن عيبى در او كوششها كردند ولى چيزى به دست نياوردند؛ لذا جانب مردى را گرفتند كه با آن حضرت از در خصومت در آمده و به پيكار او كمر بسته بود، (منظورش معاويه است ) پس به قصد توطئه عليه على (عليه السلام ) بر گرد او جمع شدند)).(88)
    ابن حجر مى گويد: ((ابن جوزى با اين سخن به روايات بى اساسى كه در فضايل معاويه ساخته و پرداخته بودند اشاره مى كند. - وى مى گويد: - درباره فضايل معاويه احاديث زيادى در دست است كه هيچكدام سند درستى ندارند. اسحاق بن راهويه ، نسائى و ديگران نيز به اين امر گواهى قطعى داده اند)).(89)
    جالب توجه اينكه بخارى ، در كتاب ((الفضائل )) از صحيح خود، باب ويژه درباره معاويه را چنين عنوان گذارى كرده است : ((باب ذكر معاويه )) و جراءت نكرده است كه همچون ساير ابواب ، بر آن عنوان فضايل بنهد و اساسا در آن باب از نكته قابل ملاحظه اى ياد نكرده است .(90) ابن جوزى (91) و ديگران هم به همين شكل عمل كرده اند؛ لذا ابن حجر در شرح ((صحيح بخارى )) مى گويد ((بخارى در اين شرح حال از لفظ ذكر، استفاده كرد و بر آن اطلاق فضيلت يا منقبت نكرد؛ زيرا از احاديث ذكر شده در اين باب هيچ فضيلتى به دست نمى آيد)).(92 ) به ديگران سخن : از احاديثى كه در ضمن اين شرح حال آورده است فضيلتى بر نمى آيد. در گذشته هم معلوم شد كه هيچ حديثى درباره معاويه صحيح نيست .
    ذهبى روايت مى كند: ((هنگامى كه نسائى به دمشق آمد، از وى درباره فضايل و برترى معاويه سوال شد. وى گفت : آيا معاويه به برابرى رضايت نمى دهد كه در پى برترى است . - او همچنين مى گويد: - به خاطر اين اظهار نظر، حاضران در مسجد يكى پس از ديگرى او را مى راندند و بر دو پهلوى او فشار وارد مى كردند تا اينكه از مسجد اخراج گرديد و سپس به مكه برده شد و در آنجا در گذشت )).(93)
    در تمام دوره پس از معاويه تا زمانى كه سلطه امويان پا برجا بود نيز امور بر همين منوال مى گذشت ؛ مثلا مشاهده مى كنيم كه هشام بن عبدالملك اطرافيان و عالم نمايان چاپلوس آن عصر را واداشت كه روايت كنند: آيه و الذى تولى كبره منهم له عذاب اءليم (94) درباره على (عليه السلام ) نازل شده است و آنان نيز دستور او را پذيرفتند.(95)
    6. جعل حديث در همسويى با خواست عوام الناس و چشم داشتن به اموال و ثروتى كه در اختيار آنان است .
    قصه پردازان حرفه اى از اين گروهند. آنان اساطير و افسانه هاى كهن و حوادث عجيب و غريب را براى مردم نقل مى كردند تا پول ، كمكهاى غير نقدى و غذاى اضافى آنان را به چنگ آورند.
    حديث سازى براى خشنودى عوام و مورد قبول واقع شدن نزد آنان و به دست آوردن دلشان جهت حضور در مجالس وعظ و گستراندن و پر جمعيت كردن حلقه هاى بحث در آن زمان امرى رايج بوده و همچنان ادامه دارد.
    قرطبى در مقدمه تفسيرش مى گويد: ((گروهى از جاعلان حديث گدايانى بودند كه مدتها در بازار يا مسجد مى ايستادند و به جعل حديث مى پرداختند و احاديث ساختگى را با سندهاى راست نمايى كه از قبل درست كرده بودند براى مردم نقل مى كردند)).(96)
    next page

    fehrest page


    back page

صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/