صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 55

موضوع: ترجمه تفسير الميزان

  1. #21
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    و اما آياتيكه شفاعت را مقيد باذن و ارتضاء خدا مى كند، مانند جمله ((الا باذنه ))، و جمله ((الا من بعد اذنه ))، دلالتش بر اينكه چنين چيزى واقع ميشود، قابل انكار نيست ، چون عارف باسلوب هاى كلام ميداند، كه مصدر وقتى اضافه شد، دلالت بر وقوع مى كند، و همچنين اينكه گفته اند: جمله ((الا باذنه )) و جمله ((الا لمن ارتضى )) بيك معنا است ، و هردو بمعناى (مگر آنكه خدا بخواهد است )، اشتباه است ، و نبايد بآن اعتناء كرد. علاوه بر اينكه استثناءهائى كه در مورد شفاعت شده ، بيك عبارت نيست ، بلكه بوجوه مختلفى تعبير شده ، يكى فرموده : ((الا باذنه ))، و يكجا ((الا من بعد اذنه )) يكجا، ((الا لمن ارتضى ))، يكجا ((الا من شهد بالحق و هم يعلمون ))، و امثال اينها، و گيرم كه اذن و ارتضاء بيك معنا باشد، و آن يك معنا عبارت باشد از مشيت (خواست خدا)، آيا اين حرف را در آيه : ((الا من شهد بالحق و هم يعلمون )) نيزميتوان زد؟ و آيا ميتوان گفت : (مگر كسيكه بحق شهادت دهد و با علم باشد)، بمعناى (مگر باذن خداست )؟!
    و وقتى چنين چيزى را ممكن نباشد بگوئيم ، پس آيا مراد باين جمله صرف سهل انگارى در بيان است ؟ آنهم از خدايتعالى ؟ با اينكه چنين نسبتى را بمردم كوچه و محله نميتوان داد، آيا ميتوان بقرآن كريم و كلام بليغ خدا نسبت داد؟ قرآنى كه بليغ ‌تر از آن در همه عالم كلامى نيست !.
    پس حق اينستكه آيات قرآنى شفاعت را اثبات مى كند، چيزيكه هست همانطور كه گفتيم بطور اجمال اثبات مى كند، نه مطلق ، و اما سنت دلالت آن نيز مانند دلالت قرآن است ، كه انشاءاللّه رواياتش را خواهيد ديد.
    اشكال ششم : قرآن كريم دلالت صريح برفع عقاب بوسيله شفاعت ندارد
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 255

    اينك آيات قرآن كريم دلالت صريح ندارد بر اينكه شفاعت ، عقابى را كه روز قيامت و بعد از ثبوت جرم بر مجرمين ثابت شده برميدارد، بلكه تنها اين مقدار را ثابت مى كند، كه انبياء جنبه شفاعت و واسطگى را دارند، و مراد بواسطگى انبياء، اين است كه اين حضرات بدان جهت كه پيغمبرند، بين مردم و بين پروردگارشان واسطه مى شوند، احكام الهى را بوسيله وحى مى گيرند، و در مردم تبليغ مى كنند، و مردم را بسوى پروردگارشان هدايت مى كنند، و اين مقدار دخالت كه انبياء در سرنوشت مردم دارند، مانند بذرى است كه بتدريج سبز شود، و نمو نمايد، و منشاء قضا و قدرها، و اوصاف و احوالى بشود، پس انبياء عليهم السلام شفيعان مؤ منين اند، چون در رشد و نمو و هدايت و برخوردارى آنان از سعادت دنيا و آخرت دخالت دارند، اين است معناى شفاعت .
    جواب اين اشكال اين است كه ما نيز در معناى از شفاعت كه شما بيان كرديد حرفى نداريم ، لكن اين يكى از مصاديق شفاعت است ، نه اينكه معنايش منحصر بدان باشد، كه در سابق بيان معانى شفاعت گذشت ، دليل بر اينكه معناى شفاعت منحصر در آن نيست ، علاوه بر بيان گذشته ، يكى آيه ((ان اللّه لا يغفر ان يشرك به ، و يغفر مادون ذلك لمن يشاء)) است ، كه ترجمه اش گذشت ، و در بيانش گفتيم : اين آيه در غير مورد ايمان و توبه است ، در حاليكه اشكال كننده با بيان خود شفاعت را منحصر در دخالت انبياء از مسير دعوت بايمان و توبه كرد، و آيه نامبرده اين انحصار را قبول ندارد، مى فرمايد: مغفرت از غير مسير ايمان و توبه نيز هست .
    اشكال هفتم : آيات مربوط به شفاعت از متشابهات اند و بايد مسكوت گذاشته شوند
    اينكه اگر راه سعادت بشرى را با راهنمائى عقل قدم بقدم طى كنيم ، هرگز بچيزى بنام شفاعت و دخالت آن در سعادت بشر برنميخوريم ، و آيات قرآنى اگر بطور صريح آنرا اثبات مى كرد، چاره اى نداشتيم جز اينكه آنرا بر خلاف داورى عقل خود، و بعنوان تعبد بپذيريم ، اما خوشبختانه آيات قرآنى مربوط بشفاعت ، صريح در اثبات آن نيستند، يكى بكلى آنرا نفى مى كند، و جائى ديگر اثبات مينمايد، يكجا مقيد مى آورد، جائى ديگر مطلق ذكر مى كند، و چون چنين است ، پس ‍ هم بمقتضاى دلالت عقل خودمان ، و هم بمقتضاى ادب دينى ، جا دارد آيات نامبرده را كه از متشابهات قرآن است ، مسكوت گذاشته ، علم آنها را بخدايتعالى ارجاع دهيم ، و بگوئيم ما در اين باره چيزى نمى فهميم .
    جواب اين اشكال هم اين استكه آيات متشابه وقتى ارجاع داده شد بآيات محكم ، خودش نيز محكم ميشود، و اين ارجاع چيزى نيست كه از ما بر نيايد، و نتوانيم از محكمات قرآن توضيح آنرا بخواهيم ، همچنانكه در تفسير آيه ايكه آيات قرآن را بدو دسته محكم و متشابه تقسيم مى كند، يعنى آيه هفتم از سوره آل عمران ، بحث مفصل اين حقيقت خواهد آمد انشاءاللّه تعالى .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 256

    3 شفاعت درباره چه كسانى جريان مى يابد؟
    خواننده گرامى از بيانيكه تاكنون درباره اين مسئله ملاحظه فرمود، فهميد، كه تعيين اشخاصى كه درباره شان شفاعت ميشود، آنطور كه بايد با تربيت دينى سازگارى ندارد، و تربيت دينى اقتضاء ميكند كه آنرا بطور مبهم بيان كنند، همچنانكه قرآن كريم نيز آنرا مبهم گذاشته ، مى فرمايد: ((كل نفس بما كسبت رهينه ، الا اصحاب اليمين ، فى جنات يتسائلون ، عن المجرمين ما سلككم فى سقر؟ قالوا: لم نك من المصلين ، و لم نك نطعم المسكين ، و كنا نخوض مع الخائضين ، و كنا نكذب بيوم الدين ، حتى اتينا اليقين ، فما تنفعهم شفاعه الشافعين ))، هر كسى گروگان كرده خويش ‍ است ، مگر اصحاب يمين ، كه در بهشتها قرار دارند، و از يكديگر سراغ مجرمين را گرفته ، مى پرسند: چرا دوزخى شديد؟ ميگويند: ما از نمازگزاران نبوديم ، و بمسكينان طعام نمى خورانديم ، و هميشه با جستجوگران در جستجو بوديم ، و روز قيامت را تكذيب مى كرديم ، تا وقتى كه يقين بر ايمان حاصل شد، در آن هنگام است كه ديگر شفاعت شافعان سودى براى آنان ندارد).
    در اين آيه مى فرمايد: در روز قيامت هر كسى مرهون گناهانى است كه كرده ، و بخاطر خطايائى كه از پيش مرتكب شده ، بازداشت ميشود، مگر اصحاب يمين ، كه از اين گرو آزاد شده اند، و در بهشت مستقر گشته اند، آنگاه مى فرمايد: اين طائفه در عين اينكه در بهشتند، مجرمين را كه در آنحال در گرو اعمال خويشند، مى بينند، و از ايشان در آنهنگام كه در دوزخند مى پرسند، و ايشان به آن علت ها كه ايشانرا دوزخى كرده اشاره مى كنند، و چند صفت از آنرا مى شمارند، آنگاه از اين بيان اين نتيجه را مى گيرد كه شفاعت شافعان بدرد آنان نخورد.
    و مقتضاى اين بيان اين است كه اصحاب يمين داراى آن صفات نباشند يعنى آن صفاتيكه در دوزخيان مانع شمول شفاعت بآنها شد، نداشته باشند، و وقتى آن موانع در كارشان نبود، قهرا شفاعت شامل حالشان ميشود، و وقتى مانند آن دسته در گرو نباشند، لابد از گرو در آمده اند، و ديگر مرهون گناهان و جرائم نيستند، پس معلوم ميشود: كه بهشتيان نيز گناه داشته اند، چيزيكه هست شفاعت شافعان ايشانرا از رهن گناهان آزاد كرده است .
    آرى در آيات قرآنى اصحاب يمين را بكسانى تفسير كرده كه اوصاف نامبرده در دوزخيان را ندارند، توضيح اينكه : آيات سوره واقعه و سوره مدثر، كه بشهاد ت آيات آن در مكه و در آغاز بعثت نازل شده ، و ميدانيم كه در آن ايام هنوز نماز و زكوة بآن كيفيت كه بعدها در اسلام واجب شد، واجب نشده بود، مع ذلك اهل دوزخ را بكسانى تفسير مى كند كه نمازخوان نبوده اند، پس معلوم ميشود مراد بنماز در آيه 38 48 از سوره مدثر، توجه بخدا با خضوع بندگى است ، و مراد با طعام مسكين هم ، مطلق انفاق بر محتاجان بخاطر رضاى خداست ، نه اينكه مراد بنماز و زكاة ، نماز و زكاة معمول در شريعت اسلام باشد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 257

    شفاعت وسيله نجات گناهكاران از اصحاب يمين است
    و منظور از جستجوى با جستجوگران ، فرو رفتن در بازى گريهاى زندگى ، و زخارف فريبنده دنيائى است ، كه آدمى را از روى آوردن بسوى آخرت باز ميدارد، و نمى گذارد بياد روز حساب و روز قيامتش بيفتد، و يا منظور از آن فرو رفتن در طعن و خرده گيرى در آيات خدا است ، آياتيكه در طبع سليم باعث يادآورى روز حساب ميشود، از آن بشارت و انذار ميدهد.
    پس اهل دوزخ بخاطر داشتن اين چهار صفت ، يعنى ترك نماز براى خدا، و ترك انفاق در راه خدا، و فرورفتگى در بازيچه دنيا، و تكذيب روز حساب ، دوزخى شده اند، و اين چهار صفت امورى هستند كه اركان دين را منهدم ميسازند، و برعكس داشتن ضد آن صفات ، دين خدا را بپا ميدارد، چون دين عبارتست از اقتدارى بهاديانى كه خود معصوم و طاهر باشند، و اين نميشود، مگر باينكه از دلبندى بزمين و زيورهاى فريبنده آن دورى كنند، و بسوى ديدار خدا روى آورند، كه اگر اين دو صفت محقق شود، هم از (خوض با خائضين ) اجتناب شده ، و هم از ((تكذيب يوم الدين )).
    و لازمه اين دو صفت توجه بسوى خدا است به عبوديت ، و سعى در رفع حوائج جامعه ، كه بعبارتى ديگر ميتوان از اولى بنماز تعبير كرد، و از دومى بانفاق در راه خدا، پس قوام دين از دو جهت علم و عمل باين چهار صفت است ، و اين چهار صفت بقيه اركان دين را هم در پى دارد، چون مثلا كسى كه يكتاپرست نيست ، و يا نبوت را منكر است ، ممكن نيست داراى اين چهار صفت بشود، (دقت فرمائيد).
    پس اصحاب يمين عبارت شدند از كسانيكه از شفاعت بهره مند ميشوند، كسانيكه از نظر دين و اعتقادات مرضى خدا هستند، حال چه اينكه اعمالشان مرضى بوده باشد، و اصلا محتاج بشفاعت در قيامت نباشند، و چه اينكه اينطور نباشند، على اى حال آن كسانيكه از شفاعت شدن منظور هستند اينهايند.
    پس معلوم شد كه شفاعت وسيله نجات گناه كاران از اصحاب يمين است ، همچنانكه قرآن كريم هم فرموده : ((ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه ، نكفر عنكم سياتكم ))، اگر از گناهان كبيره اجتناب كنيد، گناهان ديگرتان را جبران مى كنيم ) و بطور مسلم منظور از اين آيه اين است كه گناهان صغيره را خدا مى آمرزد، و احتياجى بشفاعت ندارد، پس مورد شفاعت ، آن عده ، از اصحاب يمينند، كه گناهانى كبيره از آنان تا روز قيامت باقى مانده ، و بوسيله توبه و يا اعمال حسنه ديگر از بين نرفته ، پس معلوم ميشود شفاعت ، مربوط باهل كبائر از اصحاب يمين است ، همچنانكه رسولخدا (ص ) فرموده : (تنها شفاعتم مربوط باهل كبائر از امتم است ، و اما نيكوكاران هيچ ناراحتى در پيش ندارند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 258

    و از جهتى ديگر، اگر نيكوكاران را اصحاب يمين خوانده اند، در مقابل بدكارانند كه اصحاب شمال (دست چپى ها) ناميده شده اند، و چه بسا طائفه اول اصحاب ميمنه ، و طائفه دوم اصحاب مشئمه هم خوانده شده اند، و اين الفاظ از اصطلاحات قرآن كريم است ، و از اينجا گرفته شده كه در روز قيامت نامه بعضى را بدست راستشان ميدهند و نامه بعضى ديگر را بدست چپشان .
    همچنانكه قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: ((يوم ندعوا كل اناس بامامهم ، فمن اوتى كتابه بيمينه ، فاولئك يقرون كتابهم ، و لا يظلمون فتيلا، و من كان فى هذه اعمى ، فهو فى الاخره اعمى ، و اضل سبيلا))، روزى كه هر جمعيتى را بنام امامشان ميخوانيم ، پس كسانيكه نامه شان بدست راستشان داده شود، نامه خويش ميخوانند، و مى بينند كه حتى بقدر فتيلى ظلم نشده اند، و كسانيكه در اين عالم كور بودند، در آخرت كور، و بلكه گمراه ترند)، كه انشاءاللّه تعالى در تفسير آن خواهيم گفت : كه مراد بدادن كتاب بعضى بدست راستشان ، پيروى امام بر حق است ، و مراد بدادن كتاب بعضى ديگر بدست چپشان ، پيروى از پيشوايان ضلالت است ، همچنانكه درباره فرعون فرمود: ((يقدم قومه يوم القيامه ، فاوردهم النار))، (فرعون روز قيامت پيشاپيش پيروانش مى آيد، و همگى را در آتش مى كند). و سخن كوتاه اينكه برگشت نامگذارى به اصحاب يمين ، بهمان ارتضاء دين است چنانكه برگشت آن چهار صفت هم بهمان است .
    اهل شفاعت كسانيند كه خدا دين آنانرا پسنديده باشد
    مطلب ديگريكه تذكرش لازم است ، اين است كه خدايتعالى در يكجا از كلام عزيزش شفاعت را براى كسيكه خودش ‍ راضى باشد اثبات كرده ، و فرموده : ((و لا يشفعون الا لمن ارتضى ))، و اين ارتضاء را بهيچ قيدى مقيد نكرده ، و معين ننموده آن اشخاص چه اعمالى دارند، و نشانه هاشان چيست ؟ همچنانكه همين مبهم گوئى را در جاى ديگر كرده ، و فرموده : ((الا من اذن له الرحمان ، و رضى له قولا))، مگر كسيكه رحمان اجازه اش داده باشد، و سخنش پسنديده باشد)، كه مى بينيد در اين آيه نيز معين نكرده ، اينگونه اشخاص چه كسانند؟ از اينجا مى فهميم مقصود از پسنديدن آنان پسنديدن دين آنان است ، نه اعمالشان ، و خلاصه اهل شفاعت كسانيند كه خدا دين آنانرا پسنديده باشد، و كارى به اعمالشان ندارد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 259

    بنابراين ميتوان گفت : برگشت اين آيه نيز از نظر مفاد، به همان مفادى است كه آيات قبل بيان مى كرد.
    از سوى ديگر در جاى ديگر فرموده : ((يوم نحشر المتقين الى الرحمان و فدا، و نسوق المجرمين الى جهنم وردا، لا يملكون الشفاعه ، الا من اتخذ عند الرحمان عهدا))، روزيكه پرهيزكاران را براى مهمانى و خوان رحمت خود محشور مى كنيم و مجرمين را براى ريختن بجهنم بدان سو سوق ميدهيم ، آنان مالك شفاعت نيستند، مگر كسيكه قبلا از خداى رحمان عهدى گرفته باشد) و كلمه (شفاعت ) در اين آيه مصدر مفعولى است ، يعنى شفاعت شدن ، و معلوم است كه تمامى مجرمين كافر نيستند، كه دوزخى شدنشان حتمى باشد.
    بدليل اينكه فرمود: ((انه من يات ربه مجرما، فان له جهنم ، لا يموت فيها، و لا يحيى ، و من ياته مومنا، قد عمل الصالحات ، فاولئك لهم الدرجات العلى ))، (بدرستى وضع چنين است ، كه هر كس با حال مجرميت نزد پروردگارش ‍ آيد، آتش جهنم دارد، كه نه در آن مى ميرد، و نه زنده ميشود، و هر كس كه با حالت ايمان بيايد، و عمل صالح هم كرده باشد، چنين كسانى درجات والائى دارند).
    مؤ منى كه عمل صالح انجام ندهد نيز مجرم است
    چه از اين آيه بر مى آيد: هر كس مؤ من باشد، ولى عمل صالح نكرده باشد، باز مجرم است ، پس مجرمين دو طائفه اند، يكى آنكه نه ايمان آورده ، و نه عمل صالح كرده اند، و دوم كسانيكه ايمان آورده اند، ولى عمل صالح نكرده اند، پس يك طائفه از مجرمين مردمانيند كه بر دين حق بوده اند، و لكن عمل صالح نكرده اند، و اين همان كسى است كه جمله : ((الا من اتخذ عند الرحمان عهدا))، درباره اش تطبيق مى كند.
    چون اين كسى است كه عهد خدا را دارد، آن عهدى كه آيه : ((الم اعهد اليكم يا بنى آدم : ان لا تعبدوا الشيطان ، انه لكم عدو مبين ، و ان اعبدونى ، هذا صراط مستقيم ))، مگر بشما اى بنى آدم فرمان ندادم كه شيطان را نپرستيد؟ كه او دشمن آشكار شما است ، و اينكه مرا بپرستيد، كه اين صراط مستقيم است ؟) از آن خبر ميدهد، پس عهد خدا ((و ان اعبدونى )) است ، كه عهد در آن بمعناى امر است ، و جمله ((هذا صراط مستقيم )) الخ ، عهد بمعناى التزام است ، چون صراط مستقيم مشتمل بر هدايت بسوى سعادت و نجات است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 260

    پس اين طائفه كه گفتيم ايمان داشته اند، ولى عمل صالح نكرده اند، آنهايند كه عهدى از خدا گرفته بودند، و بخاطر اعمال بدشان داخل جهنم ميشوند، بخاطر داشتن عهد، مشمول شفاعت شده ، از آتش نجات مى يابند.
    آيه شريفه ((و قالوا: لن تمسنا النار الا اياما معدوده ، قل اتخذتم عند اللّه عهدا))، گفتند: آتش دوزخ جز چند روزى بما نمى رسد، بگو مگر شما از خدا عهد گرفته بوديد)؟، نيز باين حقيقت اشاره دارد، و بنابراين ، اين آيات نيز بهمان آيات قبل برگشت مى كند، و بر روى هم آنها دلالت دارد بر اينكه مورد شفاعت ، يعنى كسانيكه در قيامت برايشان شفاعت ميشود، عبارتند از گنه كاران دين دار، و متدينين بدين حق ، ولى گنه كار، اينهايند كه خدا دينشان را پسنديده .
    4 شفاعت از چه كسانى صادر ميشود؟
    از آنچه تاكنون از نظر خواننده گذشت ميتوان اين معنا را بدست آورد، كه شفاعت دو قسم است ، يكى تكوينى ، و يكى تشريعى و قانونى ، اما شفاعت تكوينى كه معلوم است از تمامى اسباب كونى سر مى زند، و همه اسباب نزد خدا شفيع هستند، چون ميان خدا و مسبب خود واسطه اند، و اما شفاعت تشريعى و مربوط باحكام ، (كه معلوم است اگر واقع شود، در دائره تكليف و مجازات واقع ميشود) نيز دو قسم است ، يكى شفاعتى كه در دنيا اثر بگذارد، و باعث آمرزش ‍ خدا، و يا قرب بدرگاه او گردد، كه شفيع و واسطه ميان خدا و بنده در اين قسم شفاعت چند طائفه اند.
    اقسام شفاعت و شفعاء
    اول توبه از گناه ، كه خود از شفيعان است ، چون باعث آمرزش گناهان است ، همچنانكه فرمود: ((قل : يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم ، لا تقنطوا من رحمه اللّه ، ان اللّه يغفر الذنوب جميعا، انه هو الغفور الرحيم ، و انيبوا الى ربكم ))، (بگو: اى بندگانم ، كه بر نفس خود زياده روى روا داشتيد، از رحمت خدا ماءيوس نشويد، كه خدا همه گناهان را مى آمرزد، چون او آمرزگار رحيم است ، و بسوى پروردگارتان توبه ببريد)، كه عموميت اين آيه ، حتى شرك را هم شامل ميشود، و قبلا هم گفتيم : كه توبه شرك را هم از بين مى برد.
    دوم ايمان برسولخدا (ص ) است ، كه درباره اش فرموده : ((آمنوا برسوله )) تا آنجا كه مى فرمايد: ((يغفر لكم ))، برسول او ايمان بياوريد، تا چه و چه و چه ، و اينكه گناهانتان را بيامرزد).
    يكى ديگر عمل صالح است ، كه درباره اش فرموده : ((وعد اللّه الذين آمنوا و عملوا الصالحات : لهم مغفره و اجر عظيم ))، (خدا كسانى را كه ايمان آورده ، و اعمال صالح كردند، وعده داده : كه مغفرت و اجر عظيم دارند)، و نيز فرموده : ((يا ايها الذين آمنوا اتقوا اللّه ، و ابتغوا اليه الوسيله ))، (اى كسانيكه ايمان آورده ايد، از خدا بترسيد، و (بدين وسيله ) وسيله اى بدرگاهش بدست آوريد) و آيات قرآنى در اين باره بسيار است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 261

    يكى ديگر قرآن كريم است ، كه خودش در اين باره فرموده : ((يهدى به اللّه من اتبع رضوانه ، سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الى النور باذنه ، و يهديهم الى صراط مستقيم ))، (خداوند بوسيله قرآن كسانى را كه در پى خوشنودى اويند، باذن خودش بسوى راه هاى سلامتى هدايت نموده ، و ايشانرا از ظلمت ها بسوى نور هدايت نموده ، و نيز بسوى صراط مستقيم راه مينمايد).
    يكى ديگر هر چيزيست كه با عمل صالح ارتباطى دارد، مانند مسجدها، و امكنه شريفه ، و متبركه ، و ايام شريفه ، و انبياء، و رسولان خدا، كه براى امت خود طلب مغفرت مى كنند، همچنانكه درباره انبياء فرموده : ((و لو انهم اذ ظلموا انفسهم ، جاوك ، فاستغفروا اللّه و استغفر لهم الرسول ، لوجدوا اللّه توابا رحيما))، (و اگر ايشان بعد از آنكه بخود ستم كردند، آمدند نزد تو، و آمرزش خدا را خواستند، و رسول هم برايشان طلب مغفرت كرد، خواهند ديد كه خدا توبه پذير رحيم است ).
    و يكى ديگر ملائكه است ، كه براى مؤ منين طلب مغفرت مى كنند، همچنانكه فرمود: ((الذين يحملون العرش و من حوله ، يسبحون بحمد ربهم ، و يؤ منون به ، و يستغفرون للذين آمنوا))، (آن فرشتگان كه عرش را حمل مى كنند، و اطرافيان آن ، پروردگار خود را بحمد تسبيح مى گويند، و باو ايمان دارند، و براى همه آن كسانيكه ايمان آورده اند، طلب مغفرت مى كنند) و نيز فرموده : ((و الملائكه يسبحون بحمد ربهم ، و يستغفرون لمن فى الارض ، الا ان اللّه هو الغفور الرحيم ))، (و ملائكه با حمد پروردگار خود، او را تسبيح ميگويند، و براى هر كس كه در زمين است طلب مغفرت مى كنند، آگاه باشيد كه خداست كه آمرزگار رحيم است ).
    يكى ديگر خود مؤ منينند، كه براى خود، و براى برادران ايمانى خود، استغفار مى كنند، و خدايتعالى از ايشان حكايت كرده كه مى گويند: ((و اعف عنا، و اغفرلنا، و ارحمنا، انت مولينا))، و بر ما ببخشاى ، و ما را بيامرز و بما رحم كن ، كه توئى سرپرست ما).
    قسم دوم از شفاعت
    (قسم دوم از شفاعت ) قسم دوم شفيعى است كه در روز قيامت شفاعت مى كند، شفاعت بآن معنائى كه شناختى ، حال ببينيم اين شفيعان چه كسانى هستند؟ يك طائفه از اينان انبياء عليهم السلامند، كه قرآن كريم درباره شفاعتشان مى فرمايد: ((و قالوا: اتخذ الرحمن ولدا، سبحانه ، بل عباد مكرمون ))، تا آنجا كه مى فرمايد: ((و لا يشفعون الا لمن ارتضى ))، مشركين مى گفتند: خدا فرزند گرفته منزه است خدا، بلكه فرشتگان بندگان مقرب خدايند، (تا آنجا كه مى فرمايد) و شفاعت نمى كنند مگر براى كسيكه خدا بپسندد).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 262

    كه يكى از آنان عيسى بن مريم عليهماالسلام است ، كه در روز قيامت شفاعت مى كند، و نيز مى فرمايد ((و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعه ، الا من شهد بالحق ، و هم يعلمون ))، آن كسانيكه مشركين بجاى خدا ميخوانند، مالك شفاعت نيستند، تنها كسانى مالك شفاعتند، كه بحق شهادت ميدهند و خود داناى حقند).
    و اين دو آيه شريفه ، علاوه بر اينكه دلالت مى كنند بر شفاعت انبياء، دلالت بر شفاعت ملائكه نيز دارند، چون در اين دو آيه گفتگو از فرزند خدا بود، كه مشركين ملائكه را دختران خدا مى پنداشتند و يهود و نصارى مسيح و عزير را پسر خدا مى پنداشتند.
    دسته اى ديگر از شفيعان روز قيامت ملائكه هستند، كه قرآن كريم درباره شفاعت كردن آنان مى فرمايد: ((و كم من ملك فى السماوات ، لا تغنى شفاعتهم شيئا، الا من بعد ان ياذن الله لمن يشاء و يرضى ))، و چه بسيار فرشته كه در آسمانهايند، و شفاعتشان هيچ اثرى ندارد، مگر بعد از آنكه خدا براى هر كس بخواهد اجازه دهد)، و نيز مى فرمايد: ((يومئذ لا تنفع الشفاعه ، الا من اذن له الرحمن ، و رضى له قولا، يعلم ما بين ايديهم ، و ما خلفهم ))، (امروز شفاعت سودى نمى بخشد، مگر كسيكه رحمان باو اجازه داده باشد، و سخن او پسنديده باشد، خدا آنچه را كه پيش روى ايشانست ، و آنچه را از پشت سر فرستاده اند، ميداند).
    طائفه ديگر از شفيعان در قيامت شهدا هستند، كه آيه : ((و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعه ، الا من شهد بالحق ، و هم يعلمون ((، كه ترجمه اش گذشت ، دلالت بر آن دارد، چون اين طائفه نيز بحق شهادت دادند، پس هر شهيدى شفيعى است ، كه مالك شهادت است ، چيزيكه هست اين شهادت ، همانطور كه در سوره فاتحه گفتيم ، و بزودى در تفسير آيه : ((و كذلك جعلناكم امه وسطا، لتكونوا شهداء على الناس )) نيز خواهيم گفت ، مربوط باعمال است ، نه شهادت بمعناى كشته شدن در ميدان جنگ ، از اينجا روشن ميشود: كه مؤ منين نيز از شفيعان روز قيامتند، براى اينكه خدايتعالى خبر داده ، كه مؤ منين نيز در روز قيامت ملحق به شهداء ميشوند، و فرموده : ((و الذين آمنوا باللّه و رسله ، اولئك هم الصديقون ، و الشهداء عند ربهم ))، و كسانيكه بخدا و رسولش ايمان آوردند، ايشان همان صديقين و شهداء نزد پروردگارشانند)، كه انشاءاللّه بزودى بيانش خواهد آمد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 263

    5 شفاعت به چه چيز تعلق مى گيرد؟
    خواننده عزيز توجه فرمود، كه شفاعت دو قسم بود، يكى تكوينى ، كه گفتيم : عبارتست از تاءثير هر سببى تكوينى در عالم اسباب ، و يكى تشريعى ، كه گفتيم : مربوط است به ثواب و عقاب ، حال ميگوئيم : از اين قسم دوم بعضى در تمامى گناهان از شرك گرفته تا پائين تر از آن اثر مى گذارد، مانند شفاعت و وساطت توبه ، و ايمان البته توبه و ايمان در دنيا و قبل از قيامت . و بعضى ديگر در عذاب بعضى از گناهان اثر دارد، مانند عمل صالح كه واسطه ميشود در محو شدن گناهان ، و اما آن شفاعتى كه مورد نزاع و اختلافست ، يعنى شفاعت انبياء و غير ايشان در روز قيامت ، براى برداشتن عذاب از كسيكه حساب قيامت ، او را مستحق آن كرده ، در گذشته يعنى در تحت عنوان شفاعت در حق چه كسى جريان مى يابد، گفتيم : كه اين شفاعت مربوط است باهل گناهان كبيره ، از اشخاصى كه متدين بدين حق هستند، و خدا هم دين آنانرا پسنديده است .
    6 - شفاعت چه وقت فائده ميبخشد؟
    منظور ما از اين شفاعت ، باز همان شفاعت مورد نزاع است ، شفاعتى كه گفتيم : عذاب روز قيامت را از گنه كاران بر ميدارد، اما پاسخ از اين سئوال ، اين استكه آيه شريفه : ((كل نفس بما كسبت رهينة ، الا اصحاب اليمين ، فى جنات يتسائلون : عن المجرمين ، ما سلككم فى سقر؟))، كه ترجمه اش چند صفحه قبل گذشت ، دلالت دارد بر اينكه شفاعت بچه كسانى مى رسد، و چه كسانى از آن محرومند، چيزيكه هست بيش از اين هم دلالت ندارد، كه شفاعت تنها در فك رهن ، و آزادى از دوزخ ، و يا خلود در دوزخ مؤ ثر است ، و اما در ناراحتى هاى قبل از حساب ، از هول و فزع قيامت ، و ناگواريهاى آن ، هيچ دلالتى نيست بر اينكه شفاعت در آنها هم مؤ ثر باشد، بلكه ميتوان گفت : كه آيه دلالت دارد بر اينكه شفاعت تنها در عذاب دوزخ مؤ ثر است ، و در ناگواريهاى قبل از آن مؤ ثر نيست .
    اين نكته را هم بايد دانست كه از آيات نامبرده در سوره مدثر ميتوان استفاده كرد كه سئوال و جوابيكه در آن شده مربوط است به بعد از فصل قضا، و رسيدگى بحسابها، بعد از آنكه اهل بهشت جاى خود را در بهشت گرفته ، و اهل دوزخ هم در دوزخ قرار گرفته اند،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 264

    و در چنين هنگامى شفاعت شامل جمعى از گنه كاران شده ، و آنان را از آتش نجات ميدهد، براى اينكه كلمه : (فى جنات ) الخ ، در اين آيات آمده ، و اين كلمه استقرار در بهشت را مى رساند. و نيز جمله : (ما سلككم ) الخ ، در آن هست ، كه از ماده سلوك ، و بمعناى داخل كردن است ، البته نه هر داخل كردنى ، بلكه داخل كردن با نظم و با رديف خاص ، (نظير داخل كردن نخ در دانه هاى تسبيح ، كه از كوچك ترها گرفته تا بزرگ و بزرگترها همه را نخ مى كشند) پس در اين تعبير معناى استقرار هست ، و همچنين در جمله (فما تنفعهم )، چون كلمه (ما) براى نفى حال است ، (دقت بفرمائيد).
    و اما نشاءه برزخ ، و ادله ايكه دلالت مى كند بر حضور پيامبر (ص ) و ائمه (عليهم السلام ) در دم مرگ ، و در هنگام سئوال قبر، و كمك كردن آنحضرت در شدائد، كه رواياتش بزودى در ذيل آيه : ((و ان من اهل الكتاب الا ليؤ منن به )) خواهد آمد، ربطى بشفاعت در درگاه خدا ندارد.
    بلكه از قبيل تصرف ها و حكومتى است كه خدايتعالى بايشان داده ، تا باذن او هر حكمى كه خواستند برانند، و هر تصرفى خواستند بكنند، هم چنانكه درباره آن فرموده : ((و على الاعراف رجال ، يعرفون كلا بسيماهم ، و نادوا: اصحاب الجنه . ان سلام عليكم ، لم يدخلوها، و هم يطمعون ))، تا آنجا كه مى فرمايد ((و نادى اصحاب الاعراف رجالا يعرفونهم بسيماهم ، قالوا: ما اغنى عنكم جمعكم ، و ما كنتم تستكبرون ، اهولاء الذين اقسمتم : لا ينالهم اللّه برحمة ادخلوا الجنه ، لا خوف عليكم ، و لا انتم تحزنون ))، (و بر اعراف ، (كه جايگاهى ميان بهشت و دوزخ است ) مردمى هستند، كه هر كسى را از سيمايش مى شناسند، باصحاب بهشت داد مى زنند: كه سلام بر شما، با اينكه خود تاكنون داخل بهشت نشده اند، ولى اميد آنرا دارند تا آنجا كه مى فرمايد اصحاب اعراف مردمى را كه هر يك را با سيمايشان مى شناسند، صدا مى زنند، و ميگويند: ديديد كه نيروى شما از جهت كميت و كيفيت بدردتان نخورد؟ آيا همين بهشتيان نيستند كه شما سوگند مى خورديد: هرگز مشمول رحمت خدا نميشوند؟ ديديد كه داخل بهشت ميشوند، و شما اشتباه مى كرديد آنگاه رو به بهشتيان كرده مى گويند حال به بهشت درآئيد، كه نه ترسى بر شما باشد، و نه اندوهناك ميشويد)،.
    و از اين قبيل است آيه : ((يوم ندعوا كل اناس بامامهم ، فمن اوتى كتابه بيمينه )) (روزيكه هر قومى را بنام پيشواشان صدا مى زنيم ، پس هر كس كتابش بدست راستش داده شود، چنين و چنان ميشود) كه از اين آيه نيز بر مى آيد: امام واسطه در خواندن و دعوت است ، و دادن كتاب از قبيل همان حكومتى است كه گفتيم خدا باين طائفه داده ، (دقت بفرمائيد).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 265

    پس از بحثى كه درباره شفاعت گذشت ، اين نتيجه بدست آمد: كه شفاعت در آخرين موقف از مواقف قيامت بكار مى رود، كه يا گنه كار بوسيله شفاعت مشمول آمرزش گشته ، اصلا داخل آتش نميشود، و يا آنكه بعد از داخل شدن در آتش ، بوسيله شفاعت نجات مى يابد، يعنى شفاعت باعث ميشود كه خدا باحترام شفيع ، رحمت خود را گسترش ‍ ميدهد.
    بحث روايتى (شامل رواياتى درباره شفاعت و شفعاء)
    در امالى شيخ صدوق عليه الرحمه ، از حسين بن خالد، از حضرت رضا، از آباء گرامش ، از اميرالمؤ منين عليه السلام ، روايت كرده كه فرمود: رسولخدا (ص ) فرمود: كسى كه بحوض من ايمان نداشته باشد، خداوند او را در حوضم وارد نكند، و كسيكه بشفاعت من ايمان نداشته باشد، خداوند او را بشفاعتم نائل نسازد، آنگاه فرمود: تنها شفاعت من مخصوص كسانى از امت من است ، كه مرتكب گناهان كبيره شده باشند، و اما نيكوكاران از ايشان هيچ گرفتارى پيدا نمى كنند، حسين ابن خالد ميگويد: من بحضرت رضا عرضه داشتم : يا بن رسول اللّه ! پس معناى اين كلام خدايتعالى كه مى فرمايد: ((و لا يشفعون الا لمن ارتضى )) چيست ؟ فرمود: شفاعت نمى كنند، مگر كسى را كه خدا دينش را پسنديده باشد.
    # مؤ لف : اينكه فرمود: (تنها شفاعتم ...) مطلبى استكه بطرق بسيارى از طريق شيعه و سنى از آنجناب روايت شده ، و اگر بياد داشته باشيد، همين معنا را از آيات فهميديم .
    و در تفسير عياشى از سماعة بن مهران ، از ابى ابراهيم ، حضرت كاظم (عليه السلام )، روايت آورده ، كه در ذيل آيه : ((عسى ان يبعثك ربك مقاما محمودا))، (اميد آن داشته باش ، كه پروردگارت بمقام محمودت برساند) فرمود: روز قيامت مردم همگى از شكم خاك برميخيزند، و مقدار چهل سال مى ايستند، و خدايتعالى آفتاب را دستور ميدهد تا بر فرق سرهاشان آنچنان نزديك شود، كه از شدت گرما عرق بريزند، و بزمين دستور مى رسد، كه عرق آنان را در خود فرو نبرد، مردم به نزد آدم مى روند، و از او ميخواهند، تا شفاعتشان كند، آدم مردم را به نوح دلالت مى كند، و نوح ايشانرا به ابراهيم ، و ابراهيم بموسى ، و موسى بعيسى و عيسى بايشان ميگويد: بر شما باد بمحمد (ص ) خاتم النبيين ، پس ‍ محمد (ص ) مى فرمايد: آرى من آماده اينكارم ، پس براه مى افتد، تا دم در بهشت مى رسد، و دق الباب مى كند، از درون بهشت مى پرسند: كه هستى ؟ و خدا داناتر است ، پس محمد مى گويد: من محمدم ، از درون خطاب مى رسد: در را برويش باز كنيد، چون در برويش گشوده ميشود، بسوى پروردگار خود روى مى آورد، در حاليكه سر بسجده نهاده باشد، و سر از سجده بر نميدارد،

    next page

    fehrest page


    back page

  2. #22
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 266

    تا اجازه سخن بوى دهند، و بگويند حرف بزن ، و درخواست كن ، كه هر چه بخواهى داده خواهى شد و هر كه را شفاعت كنى پذيرفته خواهد شد.
    پس سر از سجده بر ميدارد، دوباره رو بسوى پروردگارش نموده ، از عظمت او بسجدهمى افتد، اين بار هم همان خطابها بوى ميشود، سر از سجده بر ميدارد، و آنقدر شفاعت مىكند، كه دامنه شفاعتش حتى بدرون دوزخ رسيده ،شامل حال كسانى كه بآتش سوخته اند، نيز ميشود، پس در روز قيامت در تمامى مردم از همهامتها، هيچ كس آبروى محمد (ص ) را ندارد، اين است آن مقامى كه آيه شريفه ((عسى انيبعثك ربك مقاما محمودا) ، بدان اشاره دارد.
    رواياتى كه دلالت دارد بر اينكه (مقام محمود)در آيه شريفه همان شفاعت است
    # مؤ لف : اين معنا در رواياتى بسيار زياد، بطور مختصر و مفصل ، هم بطرق متعدده اى از سنى ، و شيعه ، روايت شده است ، و اين روايات دلالت دارد بر اينكه مقام محمود در آيه شريفه همان مقام شفاعت است ، البته منافات هم ندارد كه غير آنجناب ، يعنى ساير انبياء و غير انبياء هم بتوانند شفاعت كنند، چون ممكن است شفاعت آنان فرع شفاعت آنجناب باشد، و فتح باب شفاعت بدست آنجناب بشود.
    و در تفسير عياشى نيز از يكى از دو امام باقر و صادق (عليهماالسلام ) روايت آمده ، كه در تفسير آيه ((عسى ان يبعثك ربك مقاما محمودا)، فرمود: اين مقام شفاعت است .
    باز در تفسير عياشى از عبيد بن زراره روايت آمده ، كه گفت : شخصى از امام صادق عليه السلام پرسيد: آيا مؤ من هم شفاعت دارد؟ فرمود: بله ، فردى از حاضران پرسيد: آيا مؤ من هم بشفاعت محمد (ص ) در آنروز محتاج ميشود؟ فرمود: بله ، براى اينكه مؤ منين هم خطايا و گناهانى دارند، هيچ احدى نيست مگر آنكه محتاج شفاعت آنجناب ميشود، راوى ميگويد: مردى از اين گفتار رسولخدا پرسيد: كه فرمود: (من سيد و آقاى همه فرزندان آدمم ، و در عين حال افتخار نمى كنم ) حضرت فرمود: بله صحيح است ، آنجناب حلقه در بهشت را مى گيرد، و بازش مى كند، و سپس ‍ بسجده مى افتد، خدايتعالى مى فرمايد: سر بلند كن ، و شفاعت نما، كه شفاعتت پذيرفته است ، و هر چه ميخواهى بطلب كه بتو داده ميشود، پس سر بلند مى كند و دوباره بسجده مى افتد باز خدايتعالى مى فرمايد: سر بلند كن و شفاعت نما كه شفاعتت پذيرفته است و درخواست نما كه درخواستت برآورده است پس آنجناب سر بر مى دارد و شفاعت مى نمايد، و شفاعتش پذيرفته ميشود و درخواست مى كند، و باو هر چه خواسته ميدهند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 267

    و در تفسير فرات ، از محمد بن قاسم بن عبيد، با ذكر يك يك راويان ، از بشر بن شريح بصرى ، روايت آورده ، كه گفت : من بمحمد بن على (ع ) عرضه داشتم : كداميك از آيات قرآن اميدوار كننده تر است ؟ فرمود: قوم تو در اين باره چه ميگويند؟ عرضه داشتم : ميگويند آيه : ((قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم ، لا تقنطوا من رحمة اللّه ))، (بگو اى كسانيكه در حق خود زياده روى و ستم كرديد، از رحمت خدا نوميد مشويد) است ، فرمود: ولكن ما اهل بيت اين را نميگوئيم ، پرسيدم : پس شما كدام آيه را اميدوار كننده تر ميدانيد؟ فرمود: آيه ((و لسوف يعطيك ربك فترضى )) بخدا سوگند شفاعت ، بخدا سوگند شفاعت ، بخدا سوگند شفاعت .
    # مؤ لف : اما اينكه آيه : ((عسى ان يبعثك ربك مقاما محمودا)) الخ ، مربوط بمقام شفاعت باشد، چه بسا هم لفظ آيه با آن مساعد باشد، و هم روايات بسيار زيادى كه از رسولخدا (ص ) رسيده ، كه فرمود: مقام محمود مقام شفاعت است ، و اما اينكه گفتيم لفظ آيه با آن مساعد است ، از اين جهت است كه جمله (ان يبعثك الخ )، دلالت مى كند بر اينكه مقام نامبرده مقامى است كه در آنروز بآن جناب ميدهند، و چون كلمه (محمود) در آيه مطلق است ، شامل همه حمدها ميشود، چون مقيد بحمد خاصى نشده ، و اين خود دلالت مى كند بر اينكه ، همه مردم او را مى ستايند، چه اولين و چه آخرين .
    و از سوى ديگر از آنجا كه حمد عبارتست از ثناى جميل در مقابل رفتار جميل اختيارى ، پس بما مى فهماند كه در آنروز از آن جناب بتمامى اولين و آخرين ، رفتارى صادر ميشود، كه از آن بهره مند مى گردند، و او را مى ستايند.
    و بهمين جهت در روايت عبيد بن زراره ، كه قبلا گذشت ، فرمود: هيچ احدى نيست مگر آنكه محتاج بشفاعت محمد (ص ) ميشود، (تا آخر حديث )، كه انشاءالله بيانش بوجهى ديگر خواهد آمد.
    اميد بخش ترين آيه قرآن
    و اما اينكه آيه ((و لسوف يعطيك ربك فترضى ))، اميدوار كننده ترين آيه قرآن باشد، و حتى از آيه : ((يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا)) الخ ، هم اميدوار كننده تر باشد، علتش اين است كه نهى از نوميدى در آيه دوم ، نهيى است كه هر چند در قرآن شريف مكرر آمده ، مثلا از ابراهيم عليه السلام حكايت كرده كه گفت : ((و من يقنط من رحمة ربه الا الضالون ))، (از رحمت خدا نوميد نميشوند، مگر مردم گمراه )، و از يعقوب عليه السلام حكايت كرده كه گفت : ((انه لا يياس من روح اللّه ، الا القوم الكافرون ))، (بدرستيكه از رحمت خدا ماءيوس نميشوند مگر مردم كافر). ولكن در هر دو مورد اين نهى ناظر به نوميدى از رحمت تكوينى است ، همچنانكه مورد دو آيه بدان شهادت ميدهد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 268

    و اما آيه ((قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمه اللّه ، ان اللّه يغفر الذنوب جميعا، انه هو الغفور الرحيم ، و انيبوا الى ربكم ))، تا آخر آيات بعدش ، هر چند كه نهى از نوميدى از رحمت تشريعى خداست ، بقرينه جمله ((اسرفوا على انفسهم ))، كه بروشنى مى فهماند قنوط و نوميدى در آيه راجع برحمت تشريعى ، و از جهت معصيت است ، و بهمين جهت خداى سبحان وعده آمرزش گناهان را بطور عموم ، و بدون استثناء آورد.
    ولكن دنبال آيه جمله : (و انيبوا الى ربكم ، و جملات بعدى ) را آورده كه به توبه و اسلام و عمل به پيروى امر مى كند، و مى فهماند كه منظور آيه اين است كه بنده ايكه بخود ستم كرده ، نبايد از رحمت خدا نوميد شود، مادام كه ميتواند توبه كند، و اسلام آورد، و عمل صالح كند، از اين راه هاى نجات استفاده كند.
    پس در آيه نامبرده رحمت خدا مقيد بقيود نامبرده شد، و مردم را امر مى كند كه باين رحمت مقيد خدا، دست بياويزند، و خود را نجات دهند، و معلوم است كه اميد رحمت مقيد مانند اميد رحمت مطلق و عام نيست ، و آن رحمتى كه خدا به پيامبرش وعده داده ، رحمت عمومى و مطلق است ، چون آنجناب را (رحمة للعالمين ) خوانده ، و اين وعده مطلق را در آيه : ((و لسوف يعطيك ربك فترضى ))، به پيامبر گراميش داده ، تا او را دلخوش و شادمان كند.
    توضيح اينكه آيه شريفه در مقام منت نهادن است ، و در آن وعده اى است خاص برسولخدا (ص )، و در سراسر قرآن ، خداى سبحان احدى از خلايق خود را هرگز چنين وعده اى نداده ، و در اين وعده اعطاء خود را بهيچ قيدى مقيد نكرده ، وعده اعطائى است مطلق ، البته وعده اى نظير اين به دسته اى از بندگان خود داده ، كه در بهشت بآنها بدهد، و فرموده : ((لهم ما يشاون عند ربهم ))، (ايشان نزد پروردگار خود در بهشت هر چه بخواهند دارند) و نيز فرموده : ((لهم ما يشاون فيها، و لدينا مزيد))، (ايشان در بهشت هر چه بخواهند دارند، و نزد ما بيش از آنهم هست )، كه مى رساند آن دسته نامبرده در بهشت چيزهائى مافوق خواست خود دارند.
    و معلومست كه مشيت و خواست به هر خيرى و سعادتى تعلق مى گيرد، كه بخاطر انسان خطور بكند، معلوم ميشود در بهشت از خير و سعادت چيزهائى هست كه بر قلب هيچ بشرى خطور نميكند، همچنانكه فرمود: ((فلا تعلم نفس ‍ ما اخفى لهم من قرة اعين ))، (هيچ كس نميداند كه چه چيزها كه مايه خوشنودى آنان است ، بر ايشان ذخيره كرده اند).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 269

    خوب ، وقتى عطاهاى خدا به بندگان با ايمان و صالحش اين باشد، كه مافوق تصور و از اندازه و قدر بيرون باشد، معلوم است كه آنچه برسولش در مقام امتنان عطاء مى كند، وسيع تر و عظيم تر از اينها خواهد بود، (دقت بفرمائيد).
    معنى رضا در آيه كريمه ((ولسوف يعطيك ربك فترضى ))
    اين وضع عطاى خداى تعالى است ، و اما ببينيم خوشنودى رسولخدا (ص ) چه حد و حدودى دارد، و اين را ميدانيم كه اين خوشنودى غير رضا بقضا، و قسمت خدا است ، كه در حقيقت برابر با امر خدا است ، چون خدا مالك و غنى على الاطلاق است ، و عبد جز فقر و حاجت چيزى ندارد، و لذا بايد بآنچه پروردگارش عطا مى كند راضى باشد، چه كم و چه زياد، و نيز بايد بآن قضائى كه خدا درباره اش مى راند، خوشنود و راضى باشد، چه خوب و چه بد، و وقتى وظيفه هر عبدى اين بود، رسول خدا (ص ) باين وظيفه داناتر، و عامل تر از هر كس ديگر است ، او نميخواهد مگر آنچه را كه خدا در حقش بخواهد.
    پس رضا در آيه : ((و لسوف يعطيك ربك فترضى ))، اين رضا نيست ، چون گفتيم : رسولخدا (ص ) از خدا راضى است چه عطا بكند، و چه نكند، و در آيه مورد بحث رضايت رسولخدا (ص ) در مقابل اعطاء خدا قرار گرفته ، و اين معنا را مى رساند: كه خدا اينقدر بتو ميدهد تا راضى شوى ، پس معلوم است اين رضا غير آن است ، نظير اين است كه بفقيرى بگوئى : من آنقدر بتو مال ميدهم ، تا بى نياز شوى ، و يا بگرسنه اى بگوئى : آنقدر طعامت ميدهم تا سير شوى ، كه در اين گونه موارد رضايت رسولخدا (ص ) و بى نياز كردن فقير، و طعام بگرسنه بهيچ حد و اندازه اى مقيد نشده .
    همچنانكه مى بينيم نظير چنين اعطاى بى حدى را خداوند بطائفه اى از بندگانش وعده داده ، و فرمود: ((ان الذين آمنوا، و عملوا الصالحات ، اولئك هم خير البرية ، جزاؤ هم عند ربهم ، جنات عدن تجرى من تحتها الانهار، خالدين فيها ابدا، رضى اللّه عنهم ، و رضوا عنه ، ذلك لمن خشى ربه ))، (كسانيكه ايمان آورده ، و عمل صالح كردند، بهترين خلق خدايند، پاداششان نزد پروردگارشان عبارتست از بهشت هاى عدن ، كه نهرها از دامنه آنها روانست ، و ايشان ابدا در آن جاويدانند، خدا از ايشان راضى است ، و ايشان هم از خدا راضى ميشوند، اين پاداشها براى كسى است كه از پروردگارش در خشيت باشد)،.
    كه اين وعده نيز از آنجا كه در مقام امتنان است و وعده اى است خصوصى ، لذا بايد امرى باشد، مافوق آنچه كه مؤ منين بطور عموم وعده داده شده اند، و بايد از آن وسيع تر، و خلاصه بى حساب باشد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 270

    از سوى ديگر مى بينيم : كه خدايتعالى درباره رسول گراميش فرمود: به مؤ منين رؤ ف و رحيم است ، ((بالمؤ منين رؤ ف رحيم )) و در اين كلام خود راءفت و رحمت آنجناب را تصديق فرموده با اين حال چطور اين رسول رؤ ف و رحيم راضى ميشود كه خودش در بهشت به نعمت هاى آنجا متنعم باشد و در باغهاى بهشت با خيال آسوده قدم بزند، در حاليكه جمعى از مؤ منين بدين او، و به نبوت او، و شيفتگان بفضائل و مناقب او، در دركات جهنم در غل و زنجير باشند؟ و در زير طبقاتى از آتش محبوس بمانند؟ با اينكه بربوبيت خدا، و برسالت رسولخدا (ص )، و بحقانيت آنچه رسول آورده ، معترف بوده اند، تنها جرمشان اين بوده كه جهالت برايشان چيزه گشته ، ملعبه شيطان شدند، و در نتيجه گناهانى مرتكب گشتند ، بدون اينكه عناد و استكبارى كرده باشند.
    و اگر يكى از ماها به عمر گذشته خود مراجعه كند، و بينديشد: كه در اين مدت چه كمالات ، و ترقياتى را ميتوانست بدست آورد، ولى در بدست آوردن آنها كوتاهى كرده ، آنوقت خود را بباد ملامت مى گيرد، و بخود خشم نموده ، يكى يكى كوتاهى ها را به رخ خود مى كشد، و بخود بد و بيراه ميگويد، و ناگهان متوجه به جهالت و جنون جوانى خود ميشود، كه در آن هنگام چقدر نادان و بى تجربه بوده بمحض آنكه بياد آن دوران تاريك عمر مى افتد، خشمش فرو مى نشيند، و خودش بخود رحم مى كند، و دلش براى خودش ميسوزد، در حاليكه اين حس ترحم كه در فطرت او است ، يك وديعه اى است الهى ، و قطره ايست از درياى بى كران رحمت پروردگار، با اين كه حس ترحم او ملك خود او نيست ، بلكه عاريتى است ، و علاوه قطره ايست در برابر رحمت خدا، مع ذلك خودش براى خودش ترحم ميكند، آنوقت چطور ممكن است ، كه درياى رحمت رب العالمين ، در موقفى كه او است و انسانى جاهل ، و ضعيف ، بخروش ‍ نيايد؟ و چطور ممكن است مجلاى اتم رحمت رب العالمين ، يعنى رسولخدا (ص ) بدستگيرى او نشتابد، و او را كه در زندگى دنيا و در حين مرگ كه در مواقف خطرناك ديگر، و زر و وبال خطاياى خود را چشيده ، همچنان در شكنجه دوزخ بگذارد، و او را نجات ندهد.
    روايتى از امام باقر(ع ) درباره شفاعت پيامبر(ص ) در روز قيامت و روايات ديگرى در ذيل آيه (و لا تنفع الشفاعة )
    و در تفسير قمى ، در ذيل جمله : ((و لا تنفع الشفاعة عنده ، الا لمن اذن له )) الخ ، از ابى العباس تكبير گو: روايت كرده كه گفت غلامى آزاد شده يكى از همسران على بن الحسين ، كه نامش ابو ايمن بود، داخل بر امام ابى جعفر عليه السلام شد، و گفت : اى ابى جعفر ! دل مردم را خوش مى كنيد، و ميگوئيد شفاعت محمد شفاعت محمد؟ (خلاصه بگذاريد مردم بوظائف خود عمل كنند)! ابو جعفر عليه السلام آنقدر ناراحت و خشمناك شد ، كه رنگش تيره گشت ، و سپس ‍ فرمود: واى بر تو اى ابا ايمن ، آيا عفتى كه درباره شكم و شهوتت ورزيدى (و خلاصه مقدس مآبيت ) تو را بطغيان در آورده ولى متوجه باش ، كه اگر فزعهاى قيامت را ببينى ، آنوقت مى فهمى كه چقدر محتاج بشفاعت محمدى .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 271

    واى بر تو مگر شفاعت جز براى گنه كارانى كه مستوجب آتش شده اند تصور دارد؟ آنگاه اضافه كرد: هيچ احدى از اولين و آخرين نيست ، مگر آنكه در روز قيامت محتاج شفاعت محمد (ص ) است ، و نيز اضافه كرد: كه در روز قيامت يك شفاعتى رسولخدا (ص ) در امتش دارد، و يك شفاعتى ما در شيعيانمان داريم ، و يك شفاعتى شيعيان ما در خاندان خود دارند، و سپس فرمود: يك نفر مؤ من در آنروز بعدد نفرات دو تيره بزرگ عرب ربيعه و مضر شفاعت مى كند، و نيز مؤ من براى خدمت گذاران خود شفاعت مى كند، و عرضه ميدارد: پروردگارا اين شخص حق خدمت بگردنم دارد، و مرا از سرما و گرما حفظ مى كرد.
    # مؤ لف : اينكه امام فرمود (احدى از اولين و آخرين نيست مگر آن كه محتاج شفاعت محمد (ص ) ميشود)، ظاهرش ‍ اين است كه اين شفاعت عمومى ، غير آن شفاعتى است كه در ذيل روايت فرمود: (واى بر تو مگر شفاعت جز براى گنه كارانيكه مستوجب آتشند تصور دارد؟) نظير اين معنا در روايت عياشى ، از عبيد بن زراره ، از امام صادق عليه السلام گذشت ، و در اين معنا روايت ديگرى است كه هم عامه و هم خاصه نقل كرده اند، آيه : ((و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة ، الا من شهد بالحق ، و هم يعلمون )) كه ترجمه اش در اين نزديكيها گذشت ، بر اين معنا دلالت مى كند، چون مى فهماند ملاك در شفاعت عبارتست از شهادت ، پس شهداء هستند كه در روز قيامت مالك شفاعتند، و انشاءاللّه بزودى در تفسير آيه ((و كذلك جعلناكم امة وسطا، لتكونوا شهداء على الناس ، و يكون الرسول عليكم شهيدا))، خواهيم گفت : كه انبياء شهداى خلقند، و رسول گرامى (ص ) اسلام ، شهيد بر انبياء است ، پس ‍ رسولخدا (ص ) شهيد شه يدان ، و گواه گواهان است ، پس شفيع شفيعان نيز هست ، و اگر شهادت شهداء نمى بود، اصلا قيامت اساس درستى نداشت .
    و در تفسير قمى نيز، در ذيل جمله ((و لا تنفع الشفاعة عنده ، الا لمن اذن له )) امام عليه السلام فرمود: احدى از انبياء و رسولان خدا بشفاعت نمى پردازد، مگر بعد از آنكه خدا اجازه داده باشد، مگر رسولخدا (ص ) كه خدايتعالى قبل از روز قيامت باو اجازه داده ، و شفاعت مال او، و امامان از ولد او است ، و آنگاه بعد از ايشان ساير انبياء شفاعت خواهند كرد.
    رواياتى از كتاب خصال شسخ صدوق در خصوص شفاعت كنندگان روز قيامت
    و در خصال ، از على عليه السلام روايت كرده كه گفت : رسولخدا (ص ) فرمود: سه طائفه بدرگاه خدا شفاعت مى كنند، و شفاعتشان پذيرفته هم ميشود، اول انبياء دوم علماء سوم شهداء.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 272

    # مؤ لف : ظاهرا مراد بشهداء شهداى در ميدان جنگ است ، چون معروف از معناى اين كلمه در زبان اخبار ائمه (عليهم السلام ) همين معنا است ، نه معناى گواهى دادن بر اعمال ، كه اصطلاح قرآن كريم است .
    و نيز در خصال ، در ضمن حديث معروف به (چهار صد) آمده : كه اميرالمؤ منين فرمودند: براى ما شفاعتى است ، و براى اهل مودت ما شفاعتى .
    # مؤ لف : در اين بين روايات بسيارى در باب شفاعت سيده زنان بهشت فاطمه عليهاسلام ، و نيز شفاعت ذريه او، غير از ائمه ، وارد شده ، و همچنين روايات ديگرى در شفاعت مؤ منين ، و حتى طفل سقط شده از ايشان ، نقل شده .
    از آن جمله در حديث معروف از رسولخدا (ص ) كه فرمود: ((تناكحوا تناسلوا الخ ))، فرمود: زن بگيريد، و نسل خود را زياد كنيد، كه من در روز قيامت بوجود شما نزد امتهاى ديگر مباهات مى كنم ، و حتى طفل سقط شده را هم بحساب مى آورم ، و همين طفل سقط شده با قيافه اى اخمو، بدر بهشت مى ايستد، هر چه باو ميگويند: دراى ، داخل نميشود، و ميگويد: تا پدر و مادرم نيايند داخل نمى شوم ، (تا آخر حديث ).
    و نيز در خصال از امام ابى عبداللّه از پدرش از جدش از على (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: براى بهشت هشت دروازه است ، كه از يك دروازه انبياء و صديقين وارد ميشوند، و دربى ديگر مخصوص شهداء و صالحين است ، و پنج درب ديگر آن مخصوص شيعيان و دوستان ما است ، و خود لايزال بر صراط ايستاده ، دعا ميكنم ، و عرضه ميدارم : پروردگارا شيعيان و دوستان و ياوران مرا، و هر كس كه در دنيا با من تولى داشته ، سلامت بدار، و از سقوط در جهنم حفظ كن ، كه ناگهان از درون عرش ندائى مى رسد: دعايت مستجاب شد، و شفاعتت پذيرفته گرديد، و آنروز هر مردى از شيعيان من ، و دوستان و ياوران من ، و آنانكه عملا و زبانا با دشمنان من جنگيدند، تا هفتاد هزار نفر از همسايگان و خويشاوندان خود را شفاعت مى كنند (لازمه اين معنا آنستكه زندگى يك نفر شيعه اهل بيت (عليهم السلام ) در سعادت هفتاد هزار نفر مؤ ثر است همچنانكه ديديم اثر انحراف دشمنان اهل بيت تا چهارده قرن باقى مانده و هنوز هم باقى ميماند) (مترجم ) يك درب ديگر بهشت مخصوص ساير مسلمانان است ، آنهائيكه اعتراف بشهادت (لا اله الا اللّه ) داشتند، و در دل يك ذره بغض و دشمنى ما اهل بيت را نداشته اند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 273

    كسانى كه شفاعت برايشان سودى ندارد بروايت امام صادق عليه السلام
    و در كافى از حفص مؤ ذن از امام صادق عليه السلام روايت كرده ، كه در رساله ايكه بسوى اصحابش نوشت ، فرمود: و بدانيد كه احدى از خلايق خدا، شما را از خدا بى نياز نمى كند، (نه كسى هست كه اگر خدا نداد او بدهد، و نه كسى كه اگر خدا بلائى فرستاد، او از آن جلوگيرى كند،) نه فرشته مقربى اينكاره است ، و نه پيامبر مرسلى ، و نه كسى پائين تر از اين ، هر كس دوست ميدارد شفاعت شافعان نزد خدا سودى بحالش داشته باشد، بايد از خدا رضايت بطلبد.
    و در تفسير فرات بسند خود از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: جابر به امام باقر عليه السلام عرض كرد: فدايت شوم ، يا بن رسول اللّه ! حديثى از جده ات فاطمه عليهاسلام برايم حديث كن ، جابر همچنان مطالب امام را در خصوص شفاعت فاطمه (ع ) در روز قيامت ذكر مى كند، تا مى رسد باينجا كه ميگويد: امام ابو جعفر فرمود: پس بخدا سوگند، از مردم كسى باقى نمى ماند مگر كسيكه اهل شك باشد، و در عقائد اسلام ايمان راسخ نداشته ، و يا كافر و يا منافق باشد، پس چون اين چند طائفه در طبقات دوزخ قرار مى گيرند، فرياد مى زنند، كه خدايتعالى آنرا چنين حكايت مى فرمايد: ((فما لنا من شافعين و لا صديق حميم ، فلو ان لنا كره ، فنكون من المؤ منين ))، (ما هيچ يك از اين شافعان را نداشتيم ، تا برايمان شفاعت كنند، و هيچ دوست دلسوزى نداشتيم تا كمكى برايمان كنند، خدايا اگر براى ما برگشتى باشد، حتما از مؤ منين خواهيم بود)، آنگاه امام باقر (ع ) فرمود: ولى هيهات هيهات كه بخواسته شان برسند، و بفرض ‍ هم كه برگردند، دوباره به همان منهيات كه از آن نهى شده بودند، رو مى آورند، و بدرستيكه دروغ مى گويند.
    # مؤ لف : اينكه امام (ع ) بآيه ((فما لنا من شافعين )) الخ تمسك كردند، دلالت دارد بر اينكه امام (ع ) آيه را دال بر وقوع شفاعت دانسته اند، با اينكه منكرين شفاعت ، آيه را از جمله ادله بر نفى شفاعت گرفته بودند، و اگر بخاطر داشته باشيد آن نكته ايكه ما در ذيل جمله : ((فما تنفعهم شفاعه الشافعين )) خاطر نشان كرديم ، تا اندازه اى وجه دلالت آيه : ((فما لنا من شافعين )) را بر وقوع شفاعت روشن مى كند، چون اگر مراد خدايتعالى صرف انكار شفاعت بود، جا داشت بفرمايد ((فما لنا من شفيع و لا صديق حميم ))، (ما نه شفيعى داشتيم ، و نه دوستى دلسوز)، پس اينكه در سياق نفى صيغه جمع را آورد و فرمود: (از شافعان هيچ شفيعى نداشتيم )، معلوم ميشود شافعانى بوده اند و جماعتى بوده اند كه از شافعان شفيع داشته اند، و جماعتى نداشته اند، يعنى شفاعت شافعان درباره آنان فائده اى نداشته .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 274

    علاوه بر اينكه جمله : ((فلو ان لنا كرة )) الخ ، كه بعد از جمله : ((فما لنا من شافعين الخ ))، قرار گرفته ، آرزوئى است كه در مقام حسرت كرده اند، و معلوم است كه آرزوى در مقام حسرت ، آرزوى چيزى است كه مى بايستى داشته باشند، ولى ندارند، و حسرت مى خورند ، كه ايكاش ما هم آنرا ميداشتيم .
    پس معناى اينكه گفتند: (اگر براى ما بازگشتى بود) اين است كه ايكاش برمى گشتيم ، و از مؤ منين ميشديم ، تا مانند آنان بشفاعت مى رسيديم ، پس آيه شريفه از ادله ايست كه بر وقوع شفاعت دلالت مى كند، نه بر نفى و انكار آن .
    فرمايشات رسول اكرم (ص ) در ذيل آيه (ولا يشفعون الا لمن ارتضى )
    و در توحيد، از امام كاظم ، از پدرش ، از پدران بزرگوارش (عليهم السلام )، از رسول خدا (ص ) روايت آورده ، كه فرمود: در ميانه امت من تنها شفاعت من بمرتكبين گناهان كبيره مى رسد، و اما نيكوكاران هيچ گرفتارى ندارند، كه محتاج شفاعت شوند، شخصى عرضه داشت : يا بن رسول اللّه (ص ): چطور شفاعت مخصوص مرتكبين كبيره ها است ؟ با اينكه خدايتعالى مى فرمايد ((و لا يشفعون الا لمن ارتضى ))، و معلوم است كه مرتكب گناهان كبيره مرتضى (مورد پسند خدا) نيستند؟ امام كاظم (ع ) فرمود: هيچ مؤ منى گناه نمى كند مگر آنكه گناه ناراحتش ميسازد و در نتيجه از گناه خود نادم ميشود، و رسولخدا (ص ) فرموده بود: كه براى توبه همينكه نادم شوى كافى است ، و نيز فرمود: كسيكه از حسنه خود خوشحال ، و از گناهكارى خود متاءذى و ناراحت باشد، او مؤ من است ، پس كسيكه از گناهى كه مرتكب شده پشيمان نميشود، مؤ من نيست ، و از شفاعت بهره مند نميشود، و از ستمكاران است ، كه خدايتعالى درباره شان فرموده : ((ما للظالمين من حميم ، و لا شفيع يطاع ))، (ستمكاران نه دلسوزى دارند، و نه شفيعى كه شفاعتش خريدار داشته باشد).
    شخصى كه در آنمجلس بود عرضه داشت : يا بن رسول اللّه (ص ) چگونه كسيكه بر گناهى كه مرتكب شده پشيمان نميشود مؤ من نيست ؟ فرمود: جهتش اين است كه هيچ انسانى نيست كه يقين داشته باشد بر اينكه در برابر گناهان عقاب ميشود، مگر آنكه اگر گناهى مرتكب شود،از ترس آن عقاب پشيمان مى گردد، و همينكه پشيمان شد، تائب است ، و مستحق شفاعت ميشود، و اما وقتى پشيمان نشود، بر آنگناه اصرار مى ورزد، و مصر بر گناه آمرزيده نميشود، چون مؤ من نيست ، و بعقوبت گناه خود ايمان ندارد، چه اگر ايمان داشت ، قطعا پشيمان ميشد.
    و رسولخدا (ص ) هم فرموده بود: كه هيچ گناه كبيره اى با استغفار و توبه كبيره نيست ، و هيچ گناه صغيره اى با اصرار صغيره نيست ، و اما اينكه خداى عز و جل فرموده : ((و لا يشفعون الا لمن ارتضى ))، منظور اين است كه شفيعان در روز قيامت شفاعت نمى كنند،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 275

    مگر كسى را كه خدا دين او را پسنديده باشد، و دين همان اقرار بجزاء بر طبق حسنات و سيئات است ، پس كسى كه دينى پسنديده داشته باشد، قطعا از گناهان خود پشيمان ميشود، چون چنين كسى بعقاب قيامت آشنائى و ايمان دارد.
    # مؤ لف : اينكه امام عليه السلام فرمود: (و از ستمكاران است ) الخ ، در اين جمله كوتاه ، ظالم روز قيامت را معرفى نموده ، اشاره مى كند بآن تعريضى كه قرآن از ستمكار كرده ، و فرموده : ((فاذن مؤ ذن بينهم : ان لعنة اللّه على الظالمين ، الذين يصدون عن سبيل اللّه ، و يبغونها عوجا، و هم بالاخرة كافرون ))، (پس جار زنى در ميان آنان جار كشيد: كه لعنت خدا بر ستمكاران ، يعنى كسانيكه مردم را از راه خدا جلوگيرى مى كنند، و دوست ميدارند آنرا كج و معوج سازند، و بآخرت هم كافرند) و اين همان كسى است كه اعتقاد بروز مجازات ندارد، در نتيجه اگر اوامرى از خدا از او فوت شد، ناراحت نميشود، و يا اگر محرماتى را مرتكب گشت ، دچار دل واپسى نمى گردد، و حتى اگر تمامى معارف الهيه ، و تعاليم دينيه را انكار كرد، و يا امر آن معارف را خوار شمرد، و اعتنائى به جزاء و پاداش در روز جزا و پاداش نكرد، هيچ دلواپسى پيدا نمى كند، و اگر سخنى از آن بميان مى آورد، از در استهزاء و تكذيب است .
    و اينكه فرمود: (پس اين تائب و مستحق شفاعت است )، معنايش اين است كه او بسوى خدا بازگشته ، و داراى دينى مرضى و پسنديده گشته ، از مصاديق شفاعت قرار گرفته است ، و گرنه اگر منظور توبه اصطلاحى بود، توبه خودش يكى از شفعا است .
    و اينكه كلام رسولخدا (ص ) را نقل كرد كه فرمود: (هيچ گناهى با استغفار كبيره نيست ) الخ ، منظورش از اين نقل تمسك بجمله بعدى بود، كه فرمود: (و هيچ صغيره اى با اصرار صغيره نيست ) چون كسيكه از گناه صغيره ، گرفته خاطر و پشيمان نميشود، گناه درباره او وضع ديگرى بخود مى گيرد، و عنوان تكذيب به معاد و ظلم بآيات خدا را پيدا مى كند، و معلوم است كه چنين گناهى آمرزيده نيست ، زيرا گناه وقتى آمرزيده ميشود، كه يا صاحبش توبه كند، كه مصر بر گناه گفتيم پشيمان نيست ، و توبه نمى كند، و يا بشفاعت آمرزيده ميشود، كه باز گفتيم شفاعت دين مرضى ميخواهد، و دين چنين شخصى مرضى نيست .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 276

    نظير اين معنا در روايت علل آمده كه از ابى اسحاق القمى ، نقل كرده كه گفت : من بابى جعفر امام محمد بن على باقر (عليهماالسلام ) عرضه داشتم : يا بن رسول اللّه ! از مؤ من مستبصر برايم بگو، كه وقتى داراى معرفت ميشود، و كمال مى يابد، آيا باز هم زنا مى كند؟ فرمود: بخدا سوگند نه ، پرسيدم آيا لواط مى كند؟ فرمود: بخدا سوگند، نه ، ميگويد: پرسيدم : آيا دزدى مى كند؟ فرمود: نه ، پرسيدم : آيا شراب ميخورد؟ فرمود: نه ، پرسيدم : آيا هيچيك از اين گناهان كبيره را مى كند؟ و هيچ عمل زشتى از اين اعمال مرتكب ميشود؟ فرمود: نه ، پرسيدم : پس مى فرمائيد: اصلا گناه نميكند؟ فرمود: نه ، در حاليكه مؤ من است ممكن است گناه كند، چيزى كه هست مؤ منى است مسلمان ، و گناهكار، پرسيدم : معناى مسلمان چيست ؟ فرمود: مسلمان بطور دائم گناه نميكند، و بر آن اصرار نمى ورزد، (تا آخر حديث )
    روايات ديگرى در خصوص مسئله شفاعت روز جزا
    و در خصال ، بسندهائى از حضرت رضا، از پدران بزرگوارش (عليهم السلام )، از رسولخدا (ص )، روايت كرده كه فرمود: چون روز قيامت شود، خداى عز و جل براى بنده مؤ منش تجلى مى كند، و او را بگناهانى كه كرده يكى يكى واقف ميسازد، و آنگاه او را مى آمرزد، و اين بدان جهت مى كند، كه تا هيچ ملك مقرب ، و هيچ پيغمبرى مرسل ، از فضاحت و رسوائى بنده او خبردار نشود، پرده پوشى مى كند، تا كسى از وضع او آگاه نگردد، آنگاه بگناهان او فرمان ميدهد تا حسنه شوند.
    و از صحيح مسلم نقل شده : كه با سندى بريده ، از ابى ذر، از رسولخدا (ص ) روايت آورده ، كه فرمود: (روز قيامت مردى را مى آورند، و فرمان مى رسد: كه گناهان صغيره اش را باو عرضه كنيد، و سپس از او دور شويد، باو ميگويند: تو چنين و چنان كرده اى ، او هم اعتراف مى كند، و هيچيك را انكار نمى كند، ولى همه دل واپسيش از اين است كه بعد از گناهان صغيره كبائرش را برخش بكشند، آنوقت از شرم و خجالت چه كند؟ ولى ناگهان فرمان مى رسد: بجاى هر گناه يك حسنه برايش بنويسيد، مرد، مى پرسد: آخر من گناهان ديگرى داشتم ، و در اينجا نمى بينم ؟ ابى ذر گفت : رسولخدا (ص ) وقتى باينجا رسيد، آنچنان خنديد كه دندانهاى كنارش نمودار شد.
    و در امالى از امام صادق عليه السلام روايت آمده : كه فرمود: چون روز قيامت شود، خداى تبارك و تعالى رحمت خود بگستراند، آنچنان كه شيطان هم بطمع رحمت او بيفتد.
    # مؤ لف : اين سه روايت اخير، از مطلقات اخبارند، كه قيد و شرطى در آنها نشده ، و منافات با روايات ديگرى ندارد، كه قيد و شرط در آنها شده است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 277

    و اخبار داله بر وقوع شفاعت ، از رسولخدا (ص ) در روز قيامت ، هم از طرق ائمه اهل بيت و هم از طرق عامه ، بسيار و بحد تواتر رسيده است ، كه صرفنظر از مفاد يك يك آنها، همگى بر يك معنا دلالت دارند، و آن اين است كه در روز قيامت افرادى گنه كار از اهل ايمان شفاعت ميشوند، حال يا اينكه از دخول در آتش نجات مى يابند، و يا اينكه بعد از داخل شدن بيرون ميشوند، و آنچه از اين اخبار بطور يقين حاصل ميشود، اين است كه گنه كاران از اهل ايمان در آتش ‍ خالد و جاودانه نمى مانند، و بطوريكه بخاطر داريد از قرآن كريم هم بيش از اين استفاده نميشد.

    next page

    fehrest page


    back page

  3. #23
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    # مؤ لف : اين روايت بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد دلالت دارد بر اينكه جمله : ((ذلكم خير لكم ، عند بارئكم ))، هم سخن موسى بوده ، و هم وحى خدا، معلوم ميشود اول موسى آن فرمان را داده ، و بعد خدا هم آنرا امضاء كرده است ، و در حقيقت كشف كرده است ، از اينكه اين فرمان فرمانى تمام بوده ، نه ناقص ، چون از ظاهر امر برمى آيد كه ناقص بوده باشد، زيرا مى فهماند موسى كشته شدن همه را خير آنان دانسته ، در حاليكه همه كشته نشدند، لذا خداى سبحان آن مقدار قتلى را كه واقع شده ، همان خيرى معرفى كرده كه موسى (ع ) گفته بود، و اين مطلب در سابق هم گذشت .
    و نيز در تفسير قمى در ذيل جمله : ((و ظللنا عليكم الغمام ، و انزلنا عليكم )) الخ ، فرموده : وقتى موسى بنى اسرائيل را از دريا عبور داد، در بيابانى وارد شدند، بموسى گفتند: اى موسى ! تو ما را در اين بيابان خواهى كشت ، براى اينكه ما را از آبادى به بيابانى آورده اى ، كه نه سايه ايست ، نه درختى ، و نه آبى ، و روزها ابرى از كرانه افق برميخاست ، و بر بالاى سر آنان مى ايستاد، و سايه مى انداخت ، تا گرماى آفتاب ناراحتشان نكند، و در شب ، منّ بر آنها نازل ميشد، و روى گياهان و بوته ها و سنگها مى نشست ، و ايشان ميخوردند، و آخر شب مرغ بريان بر آنها نازل ميشد، و داخل سفره هاشان مى افتاد.
    و چون ميخوردند و سير مى شدند، و دنبالش آب مينوشيدند، آن مرغها دوباره پرواز مى كردند، و مى رفتند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 290

    و سنگى با موسى بود، كه همه روزه آن را در وسط لشكر مى گذاشت ، و آنگاه با عصاى خود بآن مى زد، دوازده چشمه از آن ميجوشيد، و هر چشمه بطرف تيره اى از بنى اسرائيل كه دوازده تيره بودند، روان ميشد.
    و در كافى در ذيل جمله ((و ما ظلمونا، ولكن كانوا انفسهم يظلمون ))، از حضرت ابى الحسن ماضى موسى بن جعفر (ع ) روايت كرده ، كه فرمود: خدا عزيزتر و منيع تر از آنست كه كسى باو ظلم كند، و يا نسبت ظلم بخود دهد، ولكن خودش رابا ما قاطى كرده ، و ظلم ما را ظلم خود حساب كرده ، و ولايت ما را ولايت خود دانسته ، و در اين باره قرآنى (آيه اى از قرآن ) بر پيغمبرش نازل كرده ، كه ((و ما ظلمونا، ولكن كانوا انفسهم يظلمون ))، راوى ميگويد: عرضه داشتم : اين فرمايش شما معناى ظاهر قرآن (تنزيل ) است ، يا معناى باطن آن (تاءويل ) است ؟ فرمود: (تنزيل ) است .
    # مؤ لف : قريب باين معنا از امام باقر (ع ) نيز روايت شده ، و كلمه (يظلم ) در جمله : ((اعز و امنع من ان يظلم ))، صيغه مجهول است ، و ميخواهد جمله ((و ما ظلمونا)) را تفسير كند، و جمله (و يا نسبت ظلم بخود دهد) صيغه معلوم است .
    و اينكه فرمود: (ولكن خودش را با ما قاطى كرده )، معنايش اين است كه اگر فرموده : (بما)، و نفرموده : (بمن ظلم نكردند)، از اين باب است كه ما انبياء و اوصياء و امامان را از خودش دانسته .
    و اينكه فرموده : (بله ، اين تنزيل است ) وجهش اين است كه نفى در اينگونه موارد در جائى صحيح است كه اثباتش هم صحيح باشد، و يا حداقل كسى صحت اثبات آنرا توهم بكند، هيچوقت نميگوئيم (ديوار نمى بيند و ظلم نمى كند)، مگر آنكه نكته اى ايجاب كرده باشد، و خداى سبحان اجل از آنست كه در كلام مجيدش توهم مظلوميت را براى خود اثبات كند، و يا وقوع چنين چيزيرا جائز و ممكن بداند، پس اگر فرموده : (بما ظلم نكردند)، نكته اين نفى همان قاطى كردنى است كه امام فرمود، چون رسم است بزرگان همواره خدمتكاران و اعوان خود را با خود قاطى كرده ، و در سخن گفتن كلمه (ما) را بكار مى برند.
    و در تفسير عياشى در ذيل جمله ((ذلك بانهم يكفرون بآيات الله ))، از امام صادق (ع ) روايت كرده ، كه آنجناب قرائت كردند: ((ذلك بانهم كانوا يكفرون بآيات اللّه ، و يقتلون النبيين بغير الحق ، ذلك بما عصوا و كانوا يعتدون ))، و سپس فرمودند: بخدا سوگند انبياء را با دست خود نزدند، و با شمشيرهاى خود نكشتند، ولكن سخنان ايشانرا شنيدند، و در نزد نااهلان ، آنرا فاش كردند، در نتيجه دشمن ايشانرا گرفت ، و كشت ، پس مردم كارى كردند كه انبياء هم كشته شدند، و هم تجاوز شدند، و هم گرفتار مصائب گشتند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 291

    # مؤ لف : در كافى نظير اين روايت آمده ، و شايد امام (ع ) اين معنا را از جمله : ((ذلك بما عصوا و كانوا يعتدون ))، استفاده كرده ، چون معنا ندارد قتل و مخصوصا قتل انبياء و كفر بآيات خدا را به معصيت تعليل كنند، بلكه امر بعكس ‍ است ، چون شدت و اهميت از اينطرف است ، ولكن عصيان بمعناى نپوشيدن اسرار، و حفظ نكردن آن ، ميتواند علت كشتن انبياء واقع شود، و اين را با آن تعليل كنند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 292

    آيه 62 بقره

    إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ الَّذِينَ هَادُوا وَ النَّصرَى وَ الصبِئِينَ مَنْ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ وَ عَمِلَ صلِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيهِمْ وَ لا هُمْ يحْزَنُونَ(62)

    ترجمه آيه

    بدرستى كسانيكه مؤ منند و كسانيكه يهودى و نصرانى و صابئى هستند هر كدام بخدا و دنياى ديگر معتقد باشند و كارهاى شايسته كنند پاداش آنها پيش پروردگارشان است نه بيمى دارند و نه غمگين شوند (62)

    ايمان ظاهرى و ايمان واقعى
    بيان آيه

    در اين آيه مسئله ايمان تكرار شده ، و منظور از ايمان دومى بطوريكه از سياق استفاده ميشود، حقيقت ايمان است ، و اين تكرار مى فهماند: كه مراد از ((الذين آمنوا))، در ابتداى كسانى هستند كه ايمان ظاهرى دارند، و باين نام و باين سمت شناخته شده اند،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 293

    بنابراين معناى آيه اين ميشود: (اين نامها و نامگذاريها كه داريد، از قبيل مؤ منين ، يهوديان ، مسيحيان ، صابئيان ، اينها نزد خدا هيچ ارزشى ندارد، نه شما را مستحق پاداشى مى كند، و نه از عذاب او ايمن ميسازد).
    همچنانكه يهود و نصارى بنا بحكايت قرآن مى گفته اند: ((لن يدخل الجنة ، الا من كان هودا او نصارى ))، (داخل بهشت نميشود، مگر كسى كه (بخيال ما يهوديان ) يهودى باشد، و يا كسيكه (بزعم ما مسيحيان )، نصارى باشد)، بلكه تنها ملاك كار، و سبب احترام ، و سعادت ، حقيقت ايمان بخدا و روز جزاء است ، و نيز عمل صالح است .
    و بهمين جهت در آيه شريفه نفرمود: ((من آمن منهم ))، (هر كس از ايشان ايمان بياورد)، يعنى ضميرى بموصول (الذين ) برنگرداند، با اينكه در صله برگرداندن ضمير بموصول لازم بود، تا آن فائده موهومى را كه اين طوائف براى نامگذاريهاى خود خيال مى كردند، تقرير نكرده باشد، چون اگر ضمير برمى گرداند، نظم كلام ، اين تقرير و امضاء را مى رسانيد.
    و اين مطلب در آيات قرآن كريم مكرر آمده ، كه سعادت و كرامت هر كسى دائر مدار و وابسته بعبوديت است ، نه بنام گذارى ، پس هيچ يك از اين نامها سودى براى صاحبش ندارد، و هيچ وصفى از اوصاف كمال ، براى صاحبش باقى نمى ماند، و او را سود نمى بخشد، مگر با لزوم عبوديت .
    و حتى اين نامگذاريها، انبياء را هم سود نميدهد، تا چه رسد بپائين تر از آنان همچنانكه مى بينيم : خدايتعالى در عين اينكه انبياء خود را با بهترين اوصاف مى ستايد مع ذلك درباره آنان مى فرمايد: ((و لو اشركوا، لحبط عنهم ما كانوا يعملون ))، (انبياء هم اگر شرك بورزند، اعمالى كه كرده اند بى اجر ميشود).
    و در خصوص اصحاب پيامبر اسلام ، و كسانيكه به وى ايمان آوردند، با آنكه در جاى ديگر از عظمت شاءن و علو قدرشان سخن گفته ، مى فرمايد: ((وعداللّه الذين آمنوا، و عملوا الصالحات منهم : مغفرة و اجرا عظيما))، (خدا به بعضى از كسانيكه ايمان آورده ، و عمل صالح كرده اند، وعده مغفرت و اجر عظيم داده است )، كه كلمه (منهم )، وعده نامبرده را مختص به بعضى از ايشان كرده ، نه همه آنان .
    و نيز درباره ديگران كه آيات خدا بسويشان آمده ، فرموده : ((و لو شئنا لرفعناه بها، ولكنه اخلد الى الارض ، و اتبع هويه ))، (و اگر ميخواستيم او را با آيات خود بلند مى كرديم ، ولى او بزمين گرائيد، و از هواى خود پيروى كرد)، و از اين قبيل آيات ديگريكه تصريح دارد: بر اينكه كرامت و سعادت مربوط بحقيقت است ، نه بظاهر.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 294

    بحث روايتى
    در در المنثور است كه : از سلمان فارسى روايت شده ، كه گفت : از رسول خدا (ص ) از اهل دينى كه من از آنان بودم (يعنى مسيحيان ) پرسيدم ، رسول خدا (ص ) شمه اى از نماز و عبادت آنان بگفت ، و اين آيه نازل شد: ((ان الذين آمنوا و الذين هادوا)) الخ .
    # مؤ لف : در روايات ديگرى بچند طريق نيز آمده : كه آيه شريفه درباره مردم مسلمان (ايرانيان ) نازل شد.
    و در معانى الاخبار، از ابن فضال روايت كرده كه گفت : از حضرت رضا (ع ) پرسيدم : چرا نصارى را نصارى ناميدند؟ فرمود: چون ايشان از اهل قريه اى بودند، بنام ناصره ، كه يكى از قراء شام است ، كه مريم و عيسى بعد از مراجعت از مصر، در آن قريه منزل كردند.
    # مؤ لف : در اين روايت بحثى است كه انشاءاللّه تعالى در تفسير سوره آل عمران ، در ضمن داستانهاى عيسى (ع ) متعرض آن ميشويم .
    و در روايت آمده كه يهود بدان جهت يهود ناميده شده اند، كه از فرزندان يهودا، پسر يعقوبند.
    و در تفسير قمى آمده : كه امام فرمود: صابئى ها قومى جداگانه اند، نه مجوسند، و نه يهود، و نه نصارى ، و نه مسلمان ، آنها ستارگان و كواكب را مى پرستند.
    # مؤ لف : اين همان وثنيت است ، چيزيكه هست پرستش و ثن و بت ، منحصر در ايشان نيست ، و غير از صابئين كسانى ديگر نيز بت پرست هستند، تنها چيزيكه صابئين بدان اختصاص دارند، اين استكه علاوه بر پرستش بت ، آنها كواكب را نيز مى پرستند.
    بحث تاريخى (درباره صائبين )
    ابوريحان بيرونى در كتاب آثار باقيه خود، چنين مى نويسد: اولين كسى كه در تاريخ از ايشان ، يعنى مدعيان نبوت ، نامشان آمده ، يوذاسف است ، كه بعد از يكسال از سلطنت طهمورث ، در سرزمين هند ظهور كرد،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 295

    و دستور فارسى نويسى را بياورد، و مردم را بكيش صابئيان دعوت كرد، و خلقى بسيار پيرويش كردند، سلاطين پيشدادى ، و بعضى از كيانيها، كه در بلخ توطن كرده بودند دو نير، يعنى آفتاب و ماه را، و كليات عناصر را، تعظيم و تقديس مى كردند، اين بود تا آنكه وقت ظهور زردشت رسيد، يعنى سى سال بعد از تاج گذارى بشتاسب ، در آن ايام بقيه آن صابئى مذهب ها در حران بودند، و اصلا بنام شهرستان ناميده ميشدند، يعنى بايشان مى گفتند حرانيها.
    البته بعضى هم گفته اند: حرانى منسوب به هادان پسر ترخ ، برادر ابراهيم (ع ) است ، زيرا او در بين رؤ ساى حرانيها متعصب تر بدين خود بود.
    ولى ابن سنكلاى نصرانى ، در كتابيكه در رد صابئى ها نوشته ، و آنرا از دروغها و اباطيل پر كرده ، حكايت مى كند، كه حرانيها مى گفتند: ابراهيم از ميان حرانيان بيرون رفت ، براى اينكه در غلاف عورتش برص افتاده بود، و در مذهب حرانيها هر كس مبتلا به برص ميشد نجس و پليد مى بود، و بهمين جهت بود كه ابراهيم ختنه كرد، و غلاف خود را بريد، و آنگاه به بتخانه رفت ، و از بتى صدائى شنيد: كه ميگفت : اى ابراهيم براى خاطر تنها يك عيب از ميان ما بيرون رفتى ، و وقتى برگشتى با دو تا عيب آمدى ، از ميان ما بيرون شو، و ديگر حق ندارى بسوى ما برگردى ، ابراهيم از گفتار آن بت در خشم شد، و او را ريز ريز كرد، و از ميان حرانيان بيرون شد، ولى چيزى نگذشت ، كه از كرده خود پشيمان شد، و خواست تا پسر خود را بعنوان پيشكشى براى ستاره مشترى قربانى كند، چون صابئى ها را عادت همين بود، كه فرزندان خود را براى معبود خود قربان مى كردند، و چون ستاره مشترى بدانست ، كه ابراهيم از در صدق توبه كرده ، بجاى پسرش قوچى فرستاد، تا آنرا قربانى كند.
    عبد المسيح بن اسحاق كندى ، در جوابى كه از كتاب عبداللّه بن اسماعيل هاشمى نوشته ، حكايت مى كند: كه حرانيان معروفند به قربانى دادن از جنس بشر، ولكن امروز نميتوانند اين عمل را علنا انجام دهند، ولى ما از اين طائفه جز اين سراغ نداريم ، كه مردمى يكتاپرستند، و خدايتعالى را از هر كار زشتى منزه ميدارند، و او را همواره با سلب وصف مى كنند، نه با ايجاب .
    باين معنا كه نميگويند خدا عالم ، و قادر، وحى ، و چه و چه است ، بلكه ميگويند: خدا محدود نيست ، ديده نميشود، ظلم نميكند، و اگر اسماء حسنائى براى خدا قائلند، بعنوان مجاز قائلند، نه حقيقت ، چون در نظر آنان ، صفتى حقيقى وجود ندارد.
    و نيز تدبير بعضى نواحى عالم را بفلك و اجرام فلكى نسبت مى دهند، و درباره فلك قائل بحياة ، و نطق ، و شنوائى ، و بينائى ، هستند، و از جمله عقائد آنان اين است كه انوار را بطور كلى احترام مى كنند، و از جمله آثار باستانى صابئين ، گنبد بالاى محرابى است كه در مقصوره جامع دمشق قرار دارد،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 296

    اين قبه نمازخانه صابئين بوده ، يونانيها و روميها هم بدين ايشان بوده اند، و بعدها اين قبه و جامع بدست يهوديان افتاد، و آنجا را كنيسه خود كردند، و بعد مسيحيان بر يهوديان غالب شده ، آنجا را كليساى خود قراردادند، تا آنكه اسلام آمد، و مردم دمشق مسلمان شدند، و آن بنا را مسجد خود كردند.
    صابئى ها، هيكل ها، و بتهائى بنامهاى آفتاب ، داشتند، كه بنا بگفته ابو معشر بلخى در كتابش كه درباره معابد روى زمين نوشته ، هر يك از آن بتها شكل خاصى داشته اند، مانند هيكل بعلبك ، كه بت آفتاب بوده ، و هيكل قران كه بت ماه بوده ، و ساختمانش بشكل طيلسان (نوعى از لباس ) كرده اند، و در نزديكيش دهى است بنام سلمسين ، كه نام قديمش ‍ صنم مسين (بت قمر) بوده ، و نيز دهى ديگر است ، بنام ترع عوز، يعنى دروازه زهره كه ميگويند: كعبه و بتهاى آنجا نيز از آن صابئيها بوده ، و بت پرستان آن ناحيه ، از صابئين بوده اند، ولات ، كه يكى از بتهاى كعبه است ، بنام زحل است ، و عزى كه بتى ديگر بوده ، بمعناى زهره است ، و صابئين انبياء بسيارى داشته اند كه بيشترشان فلاسفه يونان بوده اند، مانند هرمس مصرى ، و اغثاذيمون و واليس ، و فيثاغورث ، و باباسوار، جد مادرى افلاطون ، و امثال ايشان .
    بعضى ديگر از طوائف صابئى ها، كسانى بوده اند كه ماهى را حرام ميدانسته اند از ترس اينكه مبادا كف باشد و نيز جوجه را، چون هميشه حالت بت دارد و نيز سير را حرام ميدانستند، براى اينكه صداع مى آورد، و خون را ميسوزاند، و يا منى را ميسوزاند با اينكه قوام عالم بوجود منى است ، باقلاء را هم حرام ميدانستند، براى اينكه بذهن غلظت داده ، فاسدش مى كند، ديگر اينكه اولين باريكه باقلاء روئيده شد، در جمجمه يك انسان مرده روئيده شد.
    و صابئين سه تا نماز واجب دارند، اول هشت ركعت در هنگام طلوع آفتاب .
    و دوم پنج ركعت در هنگام عبور آفتاب از وسط آسمان ، كه همان هنگام ظهر است ، و در هر ركعت از نمازهاشان سه سجده هست ، البته اين نماز واجب است ، و گرنه در ساعت دوم از روز هم نمازى مستحبى دارند، و همچنين در ساعت نه از روز.
    سوم نمازيست كه در سه ساعت از شب گذشته ميخوانند، و صابئى ها نماز را با طهارت و وضوء بجا مى آورند، و از جنابت غسل مى كنند، ولى ختنه را واجب نميدانند، چون معتقدند: چنين دستورى نرسيده ، و بيشتر احكامشان در مسئله ازدواج ، و حدود، مانند احكام مسلمين است ، و در مسئله مس ميت ، و امثال آن ، احكامى نظير احكام تورات دارند.
    صابئى ها قربانيانى براى ستارگان ، و بتها، و هيكلهاى آنها دارند، و ذبيحه آنانرا بايد كاهنان ، و فاتنان ايشان سر ببرند، كه از اين عمل تفالى دارند و ميگويند: كاهن باين وسيله ميتواند جواب سئوالهاى خود را بگيرد،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 297

    و علم بدستور العملهائى كه ممكن است مقرب خدا باشد دست يابد، بعضى گفته اند: ادريسى كه تورات او را اخنوخ ناميده ، همان هرمس است ، و بعضى گفته اند: او همان يوذاسف است .
    و باز بعضى گفته اند: حرانيها در حقيقت صابئى نيستند، بلكه آن طائفه اند كه در كتب بنام حنفاء و وثنى ها ناميده شده اند براى اينكه صابئى ها همان طائفه اى هستند كه در ميان اسباط و با آنان در ايام كورش در بابل قيام كردند، و در آن ايام ، و ايام ارطحشت به بيت المقدس رفتند، و متمايل بكيش مجوس ، و احكام دينى آنان شدند، و بدين بختنصر درآمدند، و مذهبى مركب از مجوسيت ، و يهودى گرى ، براى خود درست كردند، نظير سامرى هاى شام ، و در اين عصر بيشتر آنان در واسط، و سواد عراق ، در ناحيه جعفر، و جامده ، و دو نهر صله ، زندگى مى كنند، و خود را از دودمان انوش بن شيث ، و مخالف حرانى ها ميدانند، و مذهب حرانيها را عيب گوئى مى كنند، و با آنها موافقت ندارند، مگر در مختصرى از مسائل ، حتى اين حنفاء در هنگام نماز متوجه بقطب شمالى ميشوند، و حال آنكه حرانيها، رو بقطب جنوب نماز ميخوانند.
    و بعضى از اهل كتاب پنداشته اند: كه متوشلخ پسر غير فرشته اى داشته ، بنام صابى ، و صابئين را بدين مناسبت صابئى ناميدند، و مردم قبل از آنكه اديان و شرايع در بشر پيدا شود، و نيز قبل از خروج يوذاسف ، در طرف شرقى زمين ، در محلى بنام شمنان زندگى مى كردند، و همه بت پرست بوده اند، و هم اكنون بقايائى از آنها در هند، و چين ، و تغزغز، باقى مانده اند، كه اهل خراسان آنانرا شمنان ميگويند، و آثار باستانى آنها از بهارات ، و اصنام ، و فرخاراتشان ، در مرز خراسان و هند باقى مانده .
    اينها معتقدند: باينكه دهر قديم است ، و هر كس بميرد روحش بكالبد شخصى ديگر منتقل ميشود، و نيز معتقدند كه فلك با همه موجوداتى كه در جوف آنست ، در حال افتادن در فضائى لايتناهى است ، و چون در حال افتادن و سقوط است ، حركت دورانى بخود ميگيرد، چون هر چيزى كه گرد باشد، وقتى از بالا سقوط كند حركت دورانى بخود مى گيرد، و نيز بعضى پنداشته اند كه بعضى از ايشان قائل بحدوث عالم است ، پنداشته اند: كه يك مليون سال از پيدايش عالم مى گذرد، اين بود عين عبارات ابوريحان ، آن مقدار كه مورد حاجت ما بود.
    # مؤ لف : اينكه به بعضى از مفسرين نسبت داده كه صابئيه را بمذهبى مركب از مجوسيت ، و يهوديت ، و مقدارى از حرانيت ، تفسير كرده اند، بنظر با آيه مورد بحث سازگارتر است ، براى اينكه در آيه شريفه سياق سياق شمردن ملتها، و اقوام دين دار است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 298

    آيات 63 74 بقره

    وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَقَكُمْ وَ رَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطورَ خُذُوا مَا ءَاتَيْنَكُم بِقُوَّةٍ وَ اذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ(63)
    ثُمَّ تَوَلَّيْتُم مِّن بَعْدِ ذَلِك فَلَوْ لا فَضلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَكُنتُم مِّنَ الخَْسِرِينَ(64)
    وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِينَ اعْتَدَوْا مِنكُمْ فى السبْتِ فَقُلْنَا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خَسِئِينَ(65)
    فجَعَلْنَهَا نَكَلاً لِّمَا بَينَ يَدَيهَا وَ مَا خَلْفَهَا وَ مَوْعِظةً لِّلْمُتَّقِينَ(66)
    وَ إِذْ قَالَ مُوسى لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تَذْبحُوا بَقَرَةً قَالُوا أَ تَتَّخِذُنَا هُزُواً قَالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الجَْهِلِينَ(67)
    قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّك يُبَين لَّنَا مَا هِىَ قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنهَا بَقَرَةٌ لا فَارِضٌ وَ لا بِكْرٌ عَوَانُ بَينَ ذَلِك فَافْعَلُوا مَا تُؤْمَرُونَ(68)
    قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّك يُبَين لَّنَا مَا لَوْنُهَا قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنهَا بَقَرَةٌ صفْرَاءُ فَاقِعٌ لَّوْنُهَا تَسرُّ النَّظِرِينَ(69)
    قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّك يُبَين لَّنَا مَا هِىَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشبَهَ عَلَيْنَا وَ إِنَّا إِن شاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ(70)
    قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنهَا بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ تُثِيرُ الاَرْض وَ لا تَسقِى الحَْرْث مُسلَّمَةٌ لا شِيَةَ فِيهَا قَالُوا الْئََنَ جِئْت بِالْحَقِّ فَذَبحُوهَا وَ مَا كادُوا يَفْعَلُونَ(71)
    وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادَّرَأْتُمْ فِيهَا وَ اللَّهُ مخْرِجٌ مَّا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ(72)

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 299


    فَقُلْنَا اضرِبُوهُ بِبَعْضِهَا كَذَلِك يُحْىِ اللَّهُ الْمَوْتى وَ يُرِيكمْ ءَايَتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ(73)
    ثُمَّ قَست قُلُوبُكُم مِّن بَعْدِ ذَلِك فَهِىَ كالحِْجَارَةِ أَوْ أَشدُّ قَسوَةً وَ إِنَّ مِنَ الحِْجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الاَنْهَرُ وَ إِنَّ مِنهَا لَمَا يَشقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ وَ إِنَّ مِنهَا لَمَا يهْبِط مِنْ خَشيَةِ اللَّهِ وَ مَا اللَّهُ بِغَفِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ(74)

    ترجمه آيات :

    و چون از شما پيمان گرفتيم در حاليكه كوه را بالاى سرتان برده بوديم كه آن كتابيكه بشما داده ايم محكم بگيريد و مندرجات آنرا بخاطر آريد شايد پرهيزكارى كنيد (63)
    بعد از آن پيمان باز هم پشت كرديد و اگر كرم و رحمت خدا شامل شما نبود از زيانكاران شده بوديد (64)
    آنها را كه از شما در روز شنبه تعدى كردند بدانستيد كه ما بايشان گفتيم : بوزينگان مطرود شويد (65)
    و اين عذاب را مايه عبرت حاضران و آيندگان و پند پرهيزكاران كرديم (66)
    و چون موسى بقوم خويش گفت : خدا بشما فرمان ميدهد كه گاوى را سر ببريد گفتند مگر ما را ريشخند مى كنى ؟ گفت از نادان بودن بخدا پناه مى برم (67)
    گفتند: براى ما پروردگار خويش بخوان تا بما روشن كند گاو چگونه گاوى است گفت : خدا گويد گاويست نه سالخورده و نه خردسال بلكه ميانه اين دو حال پس آنچه را فرمان يافته ايد كار بنديد(68)
    گفتند: براى ما پروردگار خويش را بخوان تا براى ما روشن كند كه رنگش چگونه است گفت خدا مى گويد كه آن گاوى است زرد پر رنگ كه بينندگان را شادمان مى سازد(69)
    گفتند براى ما پروردگار خويش را بخوان تا به ما روشن كند چگونه گاوى باشد كه گاوان چنين بما مشتبه شده اند و اگر خدا بخواهد هدايت شويم (70)
    گفت : خدا گويد كه آن گاويست نه رام كه زمين شخم زند و كشت آب دهد بلكه از كار بر كنار است و نشاندار نيست گفتند حالا حق مطلب را گفتى پس گاو را سر بريدند در حاليكه هنوز ميخواستند نكنند (71)
    و چون كسى را كشته بوديد و درباره او كشمكش مى كرديد و خدا آنچه را نهان ميداشتيد آشكار كرد (72)
    گفتيم پاره اى از گاو را بكشته بزنيد خدا مردگان را چنين زنده مى كند و نشانه هاى قدرت خويش بشما مى نماياند شايد تعقل كنيد (73)
    از پس اين جريان دلهايتان سخت شد كه چون سنگ يا سخت تر بود كه بعضى سنگها جويها از آن بشكافد و بعضى آنها دو پاره شود و آب از آن بيرون آيد و بعضى از آنها از ترس خدا فرود افتد و خدا از آنچه مى كنيد غافل نيست (74)

    برداشتن كوه بمنظور اكراه مردم نبوده
    بيان آيات

    و رفعنا فوقكم الطور... طور نام كوهى است ، همچنانكه در آيه : ((و اذ نتقنا الجبل فوقهم ، كانه ظله ))، بجاى نام آ ن ، كلمه جبل كوه را آورده ، و كلمه (نتق ) بمعناى از ريشه كشيدن و بيرون كردن است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 300

    از سياق آيه ، كه اول پيمان گرفتن را، و امر بقدردانى از دين را، ذكر نموده و در آخر آيه يادآورى آنچه در كتابست خاطر نشان كرده ، و مسئله ريشه كن كردن كوه طور را در وسط اين دو مسئله جاى داده ، بدون اينكه علت اينكار را بيان كند، بر مى آيد: كه مسئله كندن كوه ، براى ترساندن مردم بعظمت قدرت خدا است ، نه براى اينكه ايشانرا مجبور بر عمل بكتابيكه داده شده اند بسازد، و گرنه اگر منظور اجبار بود، ديگر وجهى براى ميثاق گرفتن نبود. پس اينكه بعضى گفته اند: (بلند كردن كوه ، و آنرا بر سر مردم نگه داشتن ، اگر بظاهرش باقى بگذاريم ، آيتى معجزه بوده ، كه مردم را مجبور و مكره بر عمل مى كرده ، و اين با آيه : ((لا اكراه فى الدين ))، و آيه : ((اءفانت تكره الناس حتى يكونوا مؤ منين ))، (آيا تو ميتوانى مردم را مجبور كنى ، كه ايمان بياورند؟) نميسازد، حرف صحيحى نيست ، براى اينكه همانطور كه گفتيم ، آيه شريفه بيش از اين دلالت ندارد، كه قضيه كندن كوه ، و بالاى سر مردم نگه داشتن آن ، صرفا جنبه ترساندن داشته ، و اگر صرف نگه داشتن كوه بالاى سر بنى اسرائيل ، ايشانرا مجبور بايمان و عمل مى كرد، بايستى بگوئيم : بيشتر معجزات موسى (ع )، نيز باعث اكراه و اجبار شده .
    گوينده سابق كه ديديد گفت : آيه مورد بحث با آيه (256 بقره ) و آيه (99 يونس ) نميسازد، در مقام جمع بين دو آيه گفته است : بنى اسرائيل در دامنه كوه قرار داشتند، و در آنحال زلزله اى ميشود، بطوريكه قله كوه بر سر مردم سايه مى افكند، و مردم مى ترسند، نكند همين الان كوه بر سرشان فرو ريزد، و قرآن كريم از اين جريان اينطور تعبير كرد: كه كوه را كنديم ، و بر بالاى سر شما نگه داشتيم .
    در پاسخ اين سخن ميگوئيم : اين حرف اساسش انكار معجزات ، و خوارق عادات است ، كه ما درباره آن قبلا صحبت كرديم ، و آنرا اثبات نموديم ، و اگر بنا شود امثال اين تاءويل ها را در معارف دين راه دهيم ، ديگر ظهورى براى هيچيك از آيات قرآنى باقى نمى ماند، و نيز ديگر براى بلاغت كلام ، فصاحت آن ، اصلى كه مورد اعتماد باشد، و قوام فصاحت و بلاغت بدان باشد، نخواهد داشت .
    نمى شود به خدا نسبت اميد داد
    لعلكم تتقون ... كلمه (لعل ) اميد را مى رساند، و آنچه در اميدوارى لازم است ، اين استكه گفتنش در كلام صحيح باشد، حال چه اينكه اين اميد قائم بنفس خود متكلم باشد، (مانند موارديكه ما انسانها اظهار اميد مى كنيم )، و يا آنكه قائم بنفس گوينده نيست ، (چون گوينده خداست ، كه اميد در او معنا ندارد) ولى قائم بشخص مخاطب ، و يا بمقام مخاطب باشد، مثل آنجائى كه مقام مقام اميد است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 301

    هر چند كه نه گوينده اميدى داشته باشد، و نه شنونده ، و چون بطور كلى اميد ناشى از جهل باينده است ، و اميد خالى از جهل نيست ، و خدايتعالى هم منزه از جهل است ، لاجرم هر جا در كلام خدايتعالى واژه اميد بكار رفته ، بايد گف ت : يا بملاحظه مخاطب است ، يا بمقام مخاطب و گفتگو، و گرنه اميد در حق خدايتعالى محال است ، و نميشود نسبت اميد بساحت مقدسش داد، چون خدا عالم بعواقب امور است ، همچنانكه راغب هم در مفردات خود باين معنا تنبيه كرده است .
    كونوا قردة خاسئين يعنى ميمونهائى خوار و بيمقدار باشيد.
    فجعلناها نكالا... يعنى ما اين عقوبت مسخ را مايه عبرت كرديم ، تا همه از آن عبرت بگيرند، و كلمه (نكال ) عبارتست از عمل توهين آميز، نسبت بيك نفر، تا ديگران از سرنوشت او عبرت بگيرند.
    نكاتى كه باعث بيان داستان گاو بنى اسرائيل با اسلوب مخصوص شده
    و اذ قال موسى لقومه : ان اللّه ياءمركم : ان تذبحوا بقرة ... اين آيه راجع بداستان گاو بنى اسرائيل است ، و بخاطر همين قصه بود، كه نام سوره مورد بحث ، سوره بقره شد، و طرز بيان قرآن از اين داستان عجيب است ، براى اينكه قسمت هاى مختلف داستان از يكديگر جدا شده ، در آغاز داستان ، خطابرا متوجه رسولخدا (ص ) مى كند، و مى فرمايد: ((و اذ قال موسى لقومه ))، (بياد آر موسى را، كه بقومش گفت ) الخ ، و آنگاه در ذيل داستان ، خطابرا متوجه بنى اسرائيل مى كند، و مى فرمايد: ((و اذ قتلتم نفسا، فاداراتم فيها)) (و چون كسى را كشتيد و درباره قاتلش ‍ اختلاف كرديد).
    از سوى ديگر، يك قسمت از داستانرا از وسط بيرون كشيده ، و در ابتداء نقل كرده ، و آنگاه بار ديگر، صدر و ذيل داستان را آورده ، (چون صدر قصه جنايتى است كه در بنى اسرائيل واقع شد، و ذيلش داستان گاو ذبح شده بود، و وسط داستان كه دستور ذبح گاو است ، در اول داستان آمده ).
    باز از سوى ديگر، قبل از اين آيات خطاب همه متوجه بنى اسرائيل بود، بعد در جمله : ((و اذ قال موسى لقومه ))، ناگهان خطاب مبدل بغيب شد، يعنى بنى اسرائيل غايب فرض شد، و در وسط باز بنى اسرائيل مخاطب قرار مى گيرند، و به ايشان مى فرمايد: ((و اذ قتلتم نفسا فاداراتم فيها))، حال ببينيم چه نكته اى اين اسلوب را باعث شده .
    اما التفات در آيه : ((و اذ قال موسى لقومه ))، كه روى سخن را از بنى اسرائيل برسول گرامى اسلام برگردانده ، و در قسمتى از داستان آنجناب را مخاطب قرار داده ، چند نكته دارد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 302

    اول اينكه بمنزله مقدمه ايست كه خطاب بعدى را كه بزودى متوجه بنى اسرائيل مى كند، و مى فرمايد: ((و اذ قتلتم نفسا فاداراتم فيها، واللّه مخرج ما كنتم تكتمون ، فقلنا اضربوه ببعضها، كذلك يحيى اللّه الموتى ، و يريكم آياته ، لعلكم تعقلون ))، توضيح مى دهد، (و يهوديان عصر قرآن را متوجه بآن داستان ميسازد).

    next page

    fehrest page


    back page

  4. #24
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    بى ادبى بنى اسرائيل و آزار حضرت موسى (ع ) توسط آنان كه از آيات قرآنى استفاده مى شود
    نكته دوم اينكه آيه : ((و اذ قتلتم نفسا))، كه گفتيم : خطاب به بنى اسرائيل است ، در سلك آيات قبل از داستان واقع است ، كه آنها نيز خطاب به بنى اسرائيل بودند، در نتيجه آيه مورد بحث و چهار آيه بعد از آن ، جمله هاى معترضه اى هستند، كه هم خطاب بعدى را بيان مى كنند، و هم بر بى ادبى بنى اسرائيل دلالت مى كند، كه پيغمبر خود را اذيت كردند، و باو نسبت دادند: كه ما را مسخره مى كنى ، و با آن توضيح خواهى هاى بيجاى خود كه پرسيدند: گاوى كه ميگوئى چطور گاوى باشد؟ اوامر الهى و بيانات انبياء را نسبت ابهام دادند، و طورى سخن گفتند، كه از سراپاى سخنشان توهين و استخفاف بمقام والاى ربوبيت استشمام ميشود، چند نوبت بموسى گفتند: به پروردگارت بگو، كانه پروردگار موسى را پروردگار خود نميدانستند، ((ادع لنا ربك يبين لنا ما هى ))، (از پروردگارت براى ما بپرس : كه آن گاو چگونه گاوى باشد؟) و باين اكتفاء نكرده ، بار ديگر همين بى ادبى را تكرار نموده گفتند: ((ادع لنا ربك يبين لنا : ما لونها))؟ (از پروردگارت بخواه ، تا رنگ آن گاو را برايمان روشن سازد)، باز باين اكتفاء نكرده ، بار سوم گفتند: ((ادع لنا ربك يبين لنا ما هى ؟ ان البقر تشابه علينا))، (از پروردگارت بخواه ، اين گاو را براى ما مشخص كند، كه گاو بر ما مشتبه شده ).
    بطوريكه ملاحظه مى كنيد، اين بى ادبان ، حتى يكبار هم نگفتند: (از پروردگارمان بخواه )، و از اين گذشته ، مكرر گفتند: (قضيه گاو براى ما مشتبه شده )، و با اين بى ادبى خود، نسبت گيجى و تشابه به بيان خدا دادند.
    علاوه بر همه آن بى ادبيها، و مهم تر از همه آنها، اينكه گفتند: ((ان البقر تشابه علينا))، (جنس گاو برايمان مشتبه شده )، و نگفتند: ((ان البقرة تشابهت علينا))، آن گاو مخصوص كه بايد بوسيله زدن دم آن بكشته بنى اسرائيل او را زنده كنى ، براى ما مشتبه شده )، كانه خواسته اند بگويند: همه گاوها كه خاصيت مرده زنده كردن ندارند، و اين خاصيت مال يك گاو مشخص است ، كه اين مقدار بيان تو آن گاو را مشخص نكرد.
    و خلاصه تاءثير نامبرده را از گاو دانسته اند، نه از خدا، با اينكه تاءثير همه از خداى سبحان است ، نه از گاو معين ، و خدايتعالى هم نفرموده بود: كه گاو معينى را بكشيد، بلكه بطور مطلق فرموده بود: يك گاو بكشيد، و بنى اسرائيل ميتوانستند، از اين اطلاق كلام خدا استفاده نموده ، يك گاو بكشند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 303

    از اين هم كه بگذريم ، در ابتداى گفتگو، موسى عليه السلام را نسبت جهالت و بيهوده كارى و مسخرگى دادند، و گفتند: ((اتتخذنا هزوا))، آيا ما رامسخره گرفته اى ؟ و آنگاه بعد از اين همه بيان كه برايشان كرد، تازه گفتند،: ((الان جئت بالحق )) (حالا حق را گفتى )، كانه تاكنون هر چه گفتى باطل بوده ، و معلوم است كه بطلان پيام يك پيامبر، مساوى است با بطلان بيان الهى .
    و سخن كوتاه اينكه : پيش انداختن اين قسمت از داستان ، هم براى روشن كردن خطاب بعدى است ، و هم افاده نكته اى ديگر، و آن اين استكه داستان گاو بنى اسرائيل ، اصلا در تورات نيامده ، البته منظور ما توراتهاى موجود فعلى است ، و بهمين جهت جا نداشت كه يهوديان در اين قصه مورد خطاب قرار گيرند، چون يا اصلا آنرا در تورات نديده اند، و يا آنكه دست تحريف با كتاب آسمانيشان بازى كرده بهر حال هر كدام كه باشد، جا نداشت ملت يهود مخاطب بآن قرار گيرد، و لذا از خطاب به يهود اعراض نموده ، خطاب را متوجه رسولخدا (ص ) نمود.
    آنگاه بعد از آنكه اصل داستان را اثبات كرد، به سياق قبلى كلام برگشته ، خطابرا مانند سابق متوجه يهودنمود.
    بله ، در تورات در اين مورد حكمى آمده ، كه بى دلالت بر وقوع قصه نيست ، اينك عين عبارت تورات :
    داستان گاو در تورات
    در فصل بيست و يكم ، از سفر تثنيه اشتراع ميگويد: هر گاه در آن سرزمينى كه رب معبود تو، بتو داده ، كشته اى در محله اى يافته شد، و معلوم نشد چه كسى او را كشته ، ريش سفيدان محل ، و قاضيان خود را حاضر كن ، و بفرست تا در شهرها و قراى پيرامون آن كشته و آن شهر كه بكشته نزديك تر است ، بو سيله پير مردان محل ، گوساله اى شخم نكرده را گرفته ، به رودخانه اى كه دائما آب آن جارى است ، ببرند، رودخانه اى كه هيچ زراعت و كشتى در آن نشده باشد، و در آنجا گردن گوساله را بشكنند، آنگاه كاهنانيكه از دودمان لاوى باشند، پيش بروند، چون رب كه معبود تو است ، فرزندان لاوى را براى اين خدمت برگزيده ، و ايشان بنام رب بركت يافته اند، و هر خصومت و زد و خوردى بگفته آنان اصلاح ميشود، آنگاه تمام پير مردان آن شهر كه نزديك بكشته هستند، دست خود را بالاى جسد گوساله گردن شكسته ، و در رودخانه افتاده ، بشويند، و فرياد كنند، و بگويند: دستهاى ما اين خون را نريخته ، و ديدگان ما آنرا نديده ، اى رب ! حزب خودت اسرائيل را كه فدا دادى ، بيامرز، و خون بنا حقى را در وسط حزبت اسرائيل قرار مده ، كه اگر اينكار را بكنند، خون بر ايشان آمرزيده ميشود، اين بود آن عبارتى كه گفتيم : تا حدى دلالت بر وقوع داستان بقره در بنى اسرائيل دارد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 304

    حال كه اين مطالب را كه خيلى هم طول كشيد توجه فرمودى ، فهميدى كه بيان اين داستان در قرآن كريم ، باين نحو كه ديدى ، از قبيل قطعه قطعه كردن يك داستان نيست ، بلكه اصل نقل داستان بنايش بر اجمال بوده ، كه آنهم در آيه : ((و اذ قتلتم نفسا)) الخ آمده ، و قسمت ديگر داستان ، كه با بيان تفصيلى ، و بصورت يك داستان ديگر نقل شده ، بخاطر نكته اى بوده ، كه آنرا ايجاب مى كرده .
    داستان گاو بنى اسرائيل و برخورد آنان با پيامبر عصر خود
    و اذ قال موسى لقومه ... خطاب در اين آيه برسولخدا (ص ) است و كلامى است در صورت داستان ، و مقدمه ايست توضيحى ، براى خطاب بعدى ، و در آن نامى از علت كشتن گاو، و نتيجه اى كه از آن منظور است ، نبرده ، بلكه سربسته فرموده : خدا دستور داده گاوى را بكشيد، و اما اينكه چرا بكشيد، و كشتن آن چه فائده اى دارد؟ هيچ بيان نكرد، تا حس كنجكاوى شنونده تحريك شود، و در مقام تجسس بر آيد، تا وقتى علت را شنيد، بهتر آنرا تحويل بگيرد، و ارتباط ميان دو كلام را بهتر بفهمد.
    و بهمين جهت وقتى بنى اسرائيل فرمان : ((ان اللّه يامركم ان تذبحوا بقرة )) را شنيدند، تعجب كردند، و جز اينكه كلام موسى پيغمبر خدا را حمل بر اين كنند كه مردم را مسخره كرده ، محمل ديگرى براى گاوكشى نيافتند، چون هر چه فكر كردند، هيچ رابطه اى ميان درخواست خود، يعنى داورى در مسئله آن كشته ، و كشف آن جنايت ، و ميان گاوكشى نيافتند، لذا گفتند: آيا ما را مسخره مى كنى ؟.
    و منشاء اين اعتراضشان ، نداشتن روح تسليم ، و اطاعت ، و در عوض داشتن ملكه استكبار، و خوى نخوت و سركشى بود، و باصطلاح ميخواستند بگويند: ما هرگز زير بار تقليد نمى رويم ، و تا چيزيرا نبينيم ، نمى پذيريم ، همچنانكه در مسئله ايمان بخدا باو گفتند: ((لن نومن لك ، حتى نرى اللّه جهرة ))، ما بتو ايمان نمى آوريم ، مگر وقتى كه خدا را فاش ‍ و هويدا ببينيم ).
    و باين انحراف مبتلا نشدند، مگر بخاطر اينكه ميخواستند در همه امور استقلال داشته باشند، چه امورى كه در خور استقلالشان بود، و چه آن امورى كه در خور آن نبود، لذا احكام جارى در محسوسات را در معقولات هم جارى مى كردند، و از پيامبر خود ميخواستند: كه پروردگارشان را بحس باصره آنان محسوس كند، و يا مى گفتند: ((يا موسى اجعل لنا الها، كما لهم آلهة ، قال انكم قوم تجهلون ))، اى موسى براى ما خدائى درست كن ، همانطور كه آنان خدايانى دارند، گفت : براستى شما مردمى هستيد كه ميخواهيد هميشه نادان بمانيد، و خيال مى كردند: پيغمبرشان هم مثل خودشان بوالهوس است ، و مانند آنان اهل بازى و مسخرگى است ، لذا گفتند: آيا ما را مسخره مى كنى ؟ يعنى مثل ما سفيه و نادانى ؟ تا آنكه اين پندارشان را رد كرد، و فرمود: ((اعوذ باللّه ان اكون من الجاهلين ))، و در اين پاسخ از خودش چيزى نگفت ، و نفرمود: من جاهل نيستم ، بلكه فرمود: پناه بخدا مى برم از اينكه از جاهلان باشم ، خواست تا بعصمت الهى كه هيچوقت تخلف نمى پذيرد، تمسك جويد، نه بحكمت هاى مخلوقى ، كه بسيار تخلف پذير است ، (بشهادت اينكه مى بينيم ، چه بسيار آلودگانى كه علم و حكمت دارند، ولى از آلودگى جلوگير ندارند).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 305

    بنى اسرائيل معتقد بودند: آدمى نبايد سخنى را از كسى بپذيرد، مگر با دليل ، و اين اعتقاد هر چند صحيح است ، و لكن اشتباهى كه ايشان كردند، اين بود: كه خيال كردند آدمى ميتواند بعلت هر حكمى بطور تفصيل پى ببرد، و اطلاع اجمالى كافى نيست ، بهمين جهت از آنجناب خواستند تا تفصيل اوصاف گاو نامبرده را بيان كند، چون عقلشان حكم مى كرد كه نوع گاو خاصيت مرده زنده كردن را ندارد، و اگر براى زنده كردن مقتول ، الا و لابد بايد گاوى كشته شود، لابد گاو مخصوصى است ، كه چنين خاصيتى دارد، پس بايد با ذكر اوصاف آن ، و با بيانى كامل ، گاو نامبرده را مشخص كند.
    لذا گفتند: از پروردگارت بخواه ، تا براى ما بيان كند: اين گاو چگونه گاوى است ، و چون بى جهت كار را بر خود سخت گرفتند، خدا هم بر آنان سخت گرفت ، و موسى در پاسخشان فرمود: بايد گاوى باشد كه نه لاغر باشد، و نه پير و نازا، و نه بكر، كه تاكنون گوساله نياورده باشد، بلكه متوسطالحال باشد.
    كلمه (عوان ) در زنان و چارپايان ، عبارتست از زن و يا حيوان ماده اى كه در سنين متوسط از عمر باشد، يعنى سنين ميانه باكره گى و پيرى .
    آنگاه پروردگارشان بحالشان ترحم كرد، و اندرزشان فرمود، كه اينقدر در سئوال از خصوصيات گاو اصرار نكنند، و دائره گاو را بر خود تنگ نسازند، و بهمين مقدار از بيان قناعت كنند، و فرمود: ((فافعلوا ما تومرون ))، همين را كه از شما خواسته اند بياوريد.
    ولى بنى اسرائيل با اين اندرز هم از سئوال باز نايستادند، و دوباره گفتند: از پروردگارت بخواه ، رنگ آن گاو را براى ما بيان كند، فرمود: گاوى باشد زرد رنگ ، ولى زرد پر رنگ ، و شفاف ، كه بيننده از آن خوشش آيد، در اينجا ديگر وصف گاو تمام شد، و كاملا روشن گرديد، كه آن گاو عبارت است ، از چه گاوى ، و داراى چه رنگى .
    ولى با اينحال باز راضى نشدند، و دوباره همان حرف اولشانرا تكرار كردند، آنهم با عبارتى كه كمترين بوئى از شرم و حيا از آن استشمام نميشود، و گفتند از پروردگارت بخواه ، براى ما بيان كند: كه اين گاو چگونه گاوى باشد؟ چون گاو براى ما مشتبه شده ، و ما انشاءاللّه هدايت ميشويم .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 306

    موسى عليه السلام براى بار سوم پاسخ داد: و در توضيح ماهيت آن گاو، و رنگش فرمود: (گاوى باشد كه هنوز براى شخم و آب كشى رام نشده باشد، نه بتواند شخم كند، و نه آبيارى ، وقتى بيان گاو تمام شد، و ديگر چيزى نداشتند بپرسند، آنوقت گفتند: (حالا درست گفتى )، عينا مثل كسيكه نمى خواهد سخن طرف خود را بپذيرد، ولى چون ادله او قوى است ، ناگزير ميشود بگويد: بله درست است ، كه اين اعترافش از روى ناچارى است ، و آنگاه از لجبازى خود عذر خواهى كند، باينكه آخر تاكنون سخنت روشن نبود، و بيانت تمام نبود، حالا تمام شد، دليل بر اينكه اعتراف به ((الان جئت بالحق )) ايشان ، نظير اعتراف آن شخص است اين است كه در آخر مى فرمايد: ((فذبحوها، و ما كادوا يفعلون ))، گاو را كشتند، اما خودشان هرگز نميخواستند بكشند، خلاصه هنوز ايمان درونى بسخن موسى پيدا نكرده بودند، و اگر گاو را كشتند، براى اين بود كه ديگر بهانه اى نداشتند، و مجبور بقبول شدند.
    و اذ قتلتم نفسا، فاداراتم فيها.. در اينجا باصل قصه شروع شده ، و كلمه ((اداراتم )) در اصل تداراءتم بوده ، و تدارء بمعناى تدافع و مشاجره است ، و از ماده (دال را همزه ) است ، كه بمعناى دفع است ، شخصى را كشته بودند، و آنگاه تداف ع مى كردند، يعنى هر طائفه خون او را از خود دور مى كرد، و بديگرى نسبت ميداد.
    و خدا ميخواست آنچه آنان كتمان كرده بودند، بر ملا سازد، لذا دستور داد:
    فقلنا اضربوه ببعضها... ضمير اول به كلمه (نفس ) برمى گردد، و اگر مذكر آورد، باعتبار اين بود كه كلمه (قتيل ) بر آن صادق بود، و ضمير دومى به بقره برمى گردد، كه بعضى گفته اند: مراد باين قصه بيان حكم است ، و ميخواهد مانند تورات حكمى از احكام مربوط بكشف جنايت را بيان كند، و بفرمايد بهر وسيله شده بايد قاتل را بدست آورد، تا خونى هدر نرفته باشد، نظير آيه : ((و لكم فى القصاص حيوه ))، قصاص مايه زندگى شما است ، نه اينكه راستى راستى موسى عليه السلام با دم آنگاو بمرده زده باشد، و بمعجزه نبوت مرده را زنده كرده باشد.
    و لكن خواننده عزيز توجه دارد: كه اصل سياق كلام ، و مخصوصا اين قسمت از كلام ، كه مى فرمايد: (پس گفتيم او را به بعضى قسمتهاى گاو بزنيد، كه خدا اينطور مردگان را زنده مى كند)، هيچ سازگارى ندارد.
    تشبيه قساوت قلوب به سنگ سخت
    ثم قست قلوبكم من بعد ذلك ، فهى كالحجاره ، او اشد قسوه ... كلمه قسوة وقتى در خصوص قلب استعمال ميشود، معنى صلابت و سختى را ميدهد، و بمنزله صلابت سنگ است ، و كلمه (اءو) بمعناى (بل ) است ، و مراد باينكه بمعناى (بلكه ) است ، اين استكه معنايش با مورد (بلكه ) منطبق است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 307

    آيه شريفه شدت قساوت قلوب آنان را، اينطور بيان كرده : كه (بعضى از سنگها احيانا مى شكافند، و نهرها از آنها جارى ميشود)، و ميانه سنگ سخت ، و آب نرم مقابله انداخته ، چون معمولا هر چيز سختى را بسنگ تشبيه مى كنند، همچنانكه هر چيز نرم و لطيفى را بآب مثل مى زنند، مى فرمايد: سنگ بآن صلابتش مى شكافد، و انهارى از آب نرم از آن بيرون مى آيد، ولى از دلهاى اينان حالتى سازگار با حق بيرون نميشود، حالتى كه با سخن حق ، و كمال واقعى ، سازگار باشد.
    ((و ان منها لما يهبط من خشيه اللّه )) الخ ، هبوط سنگها همان سقوط و شكافتن صخره هاى بالاى كوهها است ، كه بعد از پاره شدن تكه هاى آن در اثر زلزله ، و يا آب شدن يخهاى زمستانى ، و جريان آب در فصل بهار، بپائين كوه سقوط مى كند.
    و اگر اين سقوط را كه مستند بعوامل طبيعى است ، هبوط از ترس خدا خوانده ، بدين جهت است كه همه اسباب بسوى خداى مسبب الاسباب منتهى ميشود، و همينكه سنگ در برابر عوامل خاص بخود متاءثر گشته و تاءثير آنها را مى پذيرد، و از كوه مى غلطد، همين خود پذيرفتن و تاءثر از امر خداى سبحان نيز هست ، چون در حقيقت خدا باو امر كرده كه سقوط كند، و سنگها هم بطور تكوين ، امر خدايرا مى فهمند، همچنانكه قرآن كريم مى فرمايد: ((و ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم ))، هيچ موجودى نيست ، مگر آنكه با حمد خدا، پروردگارش را تسبيح ميگويد، ولى شما تسبيح آنها را نمى فهميد و نيز فرموده : ((كل له قانتون ))، همه در عبادت اويند، و خشيت جز همين انفعال شعورى ، چيز ديگرى نيست ، و بنابراين سنگ كوه از خشيت خدا فرو مى غلطد، و آيه شريفه جارى مجراى آيه : ((و يسبح الرعد بحمده ، و الملائكه من خيفته ))، رعد بحمد خدا و ملائكه از ترس ، او را تسبيح ميگويند).
    و آيه ((و لله يسجد من فى السماوات و الارض ، طوعا و كرها، و ظلالهم بالغدو و الاصال ))، براى خدا همه آنكسانيكه در آسمانها و زمينند سجده مى كنند، چه با اختيار و چه بى اختيار، و حتى سايه هايشان در صبح و شب ميباشد كه صداى رعد آسمانرا، تسبيح و حمد خدا دانسته ، سايه آنها را سجده خداى سبحان معرفى مى كند و از قبيل آياتى ديگر، كه مى بينيد سخن در آنها از باب تحليل جريان يافته است .
    و سخن كوتاه اينكه جمله ((و ا ن منها لما يهبط)) الخ ، بيان دومى است براى اين معنا: كه دلهاى آنان از سنگ سخت تر است ، چون سنگها از خدا خشيت دارند، و از خشيت او از كوه بپائين مى غلطند، ولى دلهاى اينان از خدا نه خشيتى دارند، و نه هيبتى .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 308

    بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيات گذشته و درباره داستان گاو بنىاسرائيل )
    در محاسن از امام صادق عليه السلام روايت كرده ، كه در تفسير جمله : ((خذوا ما آتينا كم بقوة ))، در پاسخ كسيكه پرسيد: منظور قوت بدنى است ؟ يا قلبى ؟ فرمود: هر دو منظور است .
    # مؤ لف : اين روايت را عياشى هم در تفسير خود آورده .
    و در تفسير عياشى ، از حلبى روايت كرده ، كه در تفسير جمله : ((و اذكروا ما فيه )) گفته است : يعنى متذكر دستوراتيكه در آنست ، و نيز متذكر عقوبت ترك آن دستورات بشويد.
    # مؤ لف : اين نكته از موقعيت و مقام جمله : ((و رفعنا فوقكم الطور خذوا)) نيز استفاده ميشود.
    و در درمنثور استكه ، از ابى هريره روايت شده كه گفت : رسولخدا (ص ) فرمود: اگر بنى اسرائيل در قضيه ذبح بقره نگفته بودند: ((و انا انشاءاللّه لمهتدون (( هرگز و تا ابد هدايت نميشدند، و اگر از همان اول بهر گاو دست رسى مى يافتند، و ذبح مى كردند، قبول ميشد، و لكن خودشان در اثر سئوالهاى بى جا، دائره آنرا بر خود تنگ كردند، و خدا هم بر آنها تنگ گرفت .
    و در تفسير عياشى از على بن يقطين روايت كرده كه گفت : از ابى الحسن عليه السلام شنيدم مى فرمود: خداوند بنى اسرائيل را دستور داد: يك گاو بكشند، و از آن گاو هم تنها بدم آن نيازمند بودند، ولى خدا بر آنان سخت گيرى كرد.
    و در كتاب عيون اخبار الرضا، و تفسير عياشى ، از بزنطى روايت شده كه گفت : از حضرت رضا عليه السلام شنيدم ، مى فرمود: مردى از بنى اسرائيل يكى از بستگان خود را بكشت ، و جسد او را برداشته در سر راه وارسته ترين اسباط بنى اسرائيل انداخت ، و بعد خودش بخونخواهى او برخاست .
    بموسى عليه السلام گفتند: كه سبط آل فلان ، فلانى را كشته اند، خبر بده ببينيم چه كسى او را كشته ؟ موسى عليه السلام فرمود: بقره اى برايم بياوريد، تا بگويم : آن شخص كيست ، گفتند: مگر ما را مسخره كرده اى ؟ فرمود: پناه مى برم بخدا از اين كه از جاهلان باشم ، و اگر بنى اسرائيل از ميان همه گاوها، يك گاو آورده بودند، كافى بود، و لكن خودشان بر خود سخت گرفتند، و آنقدر از خصوصيات آن گاو پرسيدند، كه دائره آنرا بر خود تنگ كردند، خدا هم بر آنان تنگ گرفت .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 309


    يكبار گفتند: از پروردگارت بخواه تا گاو را براى ما بيان كند كه چگونه گاوى است ، فرمود: خدا مى فرمايد: گاوى باشد كه نه كوچك و نه بزرگ بلكه متوسط و اگر گاوى را آورده بودند كافى بود بى جهت بر خود تنگ گرفتند خدا هم بر آنان تنگ گرفت .
    يك بار ديگر گفتند: از پروردگارت بپرس : رنگ گاو چه جور باشد، با اينكه از نظر رنگ آزاد بودند، خدا دائره را بر آنان تنگ گرفت ، و فرمود: زرد باشد، آنهم نه هر گاو زردى ، بلكه زرد سير، و آنهم نه هر رنگ سير، بلكه رنگ سيرى كه بيننده را خوش آيد، پس دائره گاو بر آنان تا اين مقدار تنگ شد، و معلوم است كه چنين گاوى در ميان گاوها كمتر يافت ميشود، و حال آنكه اگر از اول يك گاوى را بهر رنگ و هر جور آورده بودند كافى بود.
    باز باين مقدار هم اكتفا ننموده ، با يك سئوال بيجاى ديگر همان گاو زرد خوش رنگ را هم محدود كردند، و گفتند: از پروردگارت بپرس : خصوصيات اين گاو را بيشتر بيان كند، كه امر آن بر ما مشتبه شده است ، و چون خود بر خويشتن تنگ گرفتند، خدا هم بر آنان تنگ گرفت ، و باز دائره گاو زرد رنگ كذائى را تنگ تر كرد، و فرمود: گاو زرد رنگى كه هنوز براى كشت و زرع و آب كشى رام نشده ، و رنگش يكدست است خالى در رنگ آن نباشد.
    گفتند: حالا حق مطلب را اداء كردى ، و چون بجستجوى چنين گاوى برخاستند غير از يك راءس نيافتند، آنهم از آن جوانى از بنى اسرائيل بود، و چون قيمت پرسيدند گفت : به پرى پوستش از طلا، لاجرم نزد موسى آمدند، و جريان را گفتند: دستور داد بايد بخريد، پس آن گاو را بآن قيمت خريدارى كردند، و آوردند.
    موسى (ع ) دستور داد آنرا ذبح كردند، و دم آنرا بجسد مرد كشته زدند، وقتى اينكار را كردند، كشته زنده شد، و گفت : يا رسول اللّه مرا پسر عمويم كشته ، نه آن كسانى كه متهم بقتل من شده اند.
    آنوقت قاتل را شناختند، و ديدند كه بوسيله دم گاو زنده شد، بفرستاده خدا موسى (ع ) گفتند: اين گاو داستانى دارد، موسى پرسيد: چه داستانى ؟ گفتند: جوانى بود در بنى اسرائيل كه خيلى بپدر و مادر خود احسان مى كرد، روزى جنسى را خريده بود، آمد تا از خانه پول ببرد، ولى ديد پدرش سر بر جامه او نهاده ، و بخواب رفته ، و كليد پولهايش هم زير سر اوست ، دلش نيامد پدر را بيدار كند، لذا از خير آن معامله گذشت و چون پدر از خواب برخاست ، جريانرا بپدر گفت ، پدر او را احسنت گفت ، و گاوى در عوض باو بخشيد، كه اين بجاى آن سودى كه از تو فوت شد، و نتيجه سخت گيرى بنى اسرائيل در امر گاو، اين شد كه گاو داراى اوصاف كذائى ، منحصر در همين گاو شود، كه اين پدر بفرزند خود بخشيد، و نتيجه اين انحصار هم آن شد كه سودى فراوان عايد آن فرزند شود، موسى گفت ببينيد نتيجه احسان چه جور و تا چه اندازه به نيكوكار مى رسد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 310

    # مؤ لف : روايات بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد، با اجمال آنچه كه ما از آيات شريفه استفاده كرديم منطبق است .
    بحث فلسفى (درباره دو معجزه : زنده كردن مردگان و مسخ )
    اين سوره بطوريكه ملاحظه مى كنيد، عده اى از معجزات را در قصص بنى اسرائيل و ساير اقوام مى شمارد، يكى شكافتن دريا، و غرق كردن فرعون ، در آيه : ((و اذ فرقنا بكم البحر فانجيناكم و اغرقنا آل فرعون )) الخ ، است ، و يكى گرفتن صاعقه بر بنى اسرائيل و زنده كردن آنان بعد از مردن است ، كه آيه : ((و اذ قلتم يا موسى لن نومن لك )) الخ ، متعرض آنست ، و يكى سايه افكندن ابر بر بنى اسرائيل ، و نازل كردن من و سلوى در آيه : ((و ظللنا عليكم الغمام )) الخ است ، و يكى انفجار چشمه هائى از يك سنگ در آيه : ((و اذ استسقى موسى لقومه )) الخ است ، و يكى بلند كردن كوه طور بر بالاى سر بنى اسرائيل در آيه : ((و رفعنا فوقكم الطور)) الخ است ، و يكى مسخ شدن جمعى از بنى اسرائيل در آيه ((: فقلنا لهم كونوا قرده )) الخ است ، و يكى زنده كردن آن مرد قتيل است ، با عضوى از گاو ذبح شده ، در آيه : ((فقلنا اضربوه ببعضها)) الخ ، و باز يكى ديگر زنده كردن اقوامى ديگر در آيه : ((الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم )) الخ است ، و نيز زنده كردن آنكسى كه از قريه خرابى مى گذشت در آيه : ((او كالذى مر على قريه و هى خاويه على عروشها)) الخ ، و نيز احياء مرغ سر بريده بدست ابراهيم (ع ) در آيه ((و اذ قال ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى )) الخ است ، كه مجموعا دوازده معجزه خارق العاده ميشود، و بيشترش بطوريكه قرآن كريم ذكر فرموده در بنى اسرائيل رخ داده است .
    و ما در سابق امكان عقلى وقوع معجزه را اثبات كرديم ، و گفتيم : كه معجزه در عين اينكه معجزه است ، ناقض و منافى با قانون عليت و معلوليت كلى نيست ، و با آن بيان روشن گرديد كه هيچ دليلى بر اين نداريم كه آيات قرآنى را كه ظاهر در وقوع معجزه است تاءويل نموده ، از ظاهرش برگردانيم ، چون گفتيم : حوادثى است ممكن ، نه از محالات عقلى ، از قبيل انقسام عدد سه بدو عدد جفت ، و متساوى ، و يا تولد مولودى كه پدر خودش نيز باشد، چون اينگونه امور امكان ندارد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 311

    بله در ميانه همه معجزات ، دو تا معجزه هست كه احتياج به بحث ديگرى جداگانه دارد، يكى زنده كردن مردگان ، و دوم معجزه مسخ .
    درباره اين دو معجزه بعضى گفته اند: اين معنا در محل خودش ثابت شده : كه هر موجود كه داراى قوه و استعداد و كمال و فعليت است ، بعد از آنكه از مرحله استعداد بفعليت رسيد، ديگر محال است بحالت استعداد برگردد، و همچنين هر موجوديكه از نظر وجود، داراى كمال بيشترى است ، محال است برگردد، و بموجودى ناقص تر از خود مبدل شود، و در عين حال همان موجود اول باشد.
    و انسان بعد از مردنش تجرد پيدا مى كند، يعنى نفسش از ماده مجرد ميشود، و موجودى مجرد مثالى يا عقلى مى گردد، و مرتبه مثاليت و عقليت فوق مرتبه ماديت است ، چون وجود، در آندو قوى تر از وجود مادى است ، با اين حال ديگر محال است چنين انسانى ، يا بگو چنين نفس تكامل يافته اى ، دوباره اسير ماده شود، و باصطلاح زنده گردد، و گرنه لازم مى آيد كه چيزى بعد از فعليت بقوه و استعداد برگردد، و اين محال است ، و نيز وجود انسان ، وجودى قوى تر از وجود ساير انواع حيوانات است ، و محال است انسان برگردد، و بوسيله مسخ ، حيوانى ديگر شود.
    اين اشكالى است كه در باب زنده شدن مردگان و مسخ انسانها بصورت حيوانى ديگر شده است ، و ما در پاسخ ميگوئيم : بله برگشت چيزيكه از قوه بفعليت رسيده ، دوباره قوه شدن آن محال است ، ولى زنده شدن مردگان ، و همچنين مسخ ، از مصاديق اين امر محال نيستند.
    توضيح اينكه : آنچه از حس و برهان بدست آمده ، اين استكه جوهر نباتى مادى وقتى در صراط استكمال حيوانى قرار مى گيرد، در اين صراط بسوى حيوان شدن حركت مى كند، و بصورت حيوانيت كه صورتى است مجرد بتجرد برزخى در مى آيد، و حقيقت اين صورت اين است كه : چيزى خودش را درك كند، (البته ادراك جزئى خيالى )، و درك خويشتن حيوان ، وجود كامل جوهر نباتى است ، و فعليت يافتن آن قوه و استعدادى است كه داشت ، كه با حركت جوهرى بآن كمال رسيد، و بعد از آنكه گياه بود حيوان شد، و ديگر محال است دوباره جوهرى مادى شود، و بصورت نبات در آيد، مگر آنكه از ماده حيوانى خود جدا گشته ، ماده با صورت ماديش بماند، مثل اينكه حيوانى بميرد، و جسدى بى حركت شود.
    از سوى ديگر صورت حيوانى منشاء و مبدء افعالى ادراكى ، و كارهائى است كه از روى شعور از او سر مى زند، و در نتيجه احوالى علمى هم بر آن افعال مترتب ميشود،و اين احوال علمى در نفس حيوان نقش مى بندد، و در اثر تكرار اين افعال ، و نقش بندى اين احوال در نفس حيوان ، از آنجا كه نقش هائى شبيه بهم است ، يك نقش واحد و صورتى ثابت ، و غير قابل زوال ميشود، و ملكه اى راسخه مى گردد، و يك صورت نفسانى جديد مى شود، كه ممكن است نفس حيوانى بخاطر اختلاف اين ملكات متنوع شود، و حيوانى خاص ، و داراى صورت نوعيه اى خاص بشود، مثلا در يكى بصورت مكر، و در نوعى ديگر كينه توزى ، و در نوعى ديگر شهوت ، و در چهارمى وفاء، و در پنجمى درندگى ، و امثال آن جلوه كند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 312

    و اما مادام كه اين احوال علمى حاصل از افعال ، در اثر تكرار بصورت ملكه در نيامده باشد، نفس حيوان بهمان سادگى قبليش باقى است ، و مانند نبات است ، كه اگر از حركت جوهرى باز بايستد، همچنان نبات باقى خواهد ماند، و آن استعداد حيوان شدنش از قوه بفعليت درنمى آيد.
    و اگر نفس برزخى از جهت احوال حاصله از افعالش ، در همان حال اول ، و فعل اول ، و با نقشبندى صورت اول ، تكامل مى يافت ، قطعا علاقه اش با بدن هم در همان ابتداى وجودش قطع ميشد، و اگر مى بينيم قطع نمى شود، بخاطر همين است كه آن صورت در اثر تكرار ملكه نشده ، و در نفس رسوخ نكرده ، بايد با تكرار افعالى ادراكى ماديش ، بتدريج و خورده خورده صورتى نوعى در نفس رسوخ كند، و حيوانى خاص بشود، البته در صورتيكه عمر طبيعى ، و يا مقدار قابل ملاحظه اى از آنرا داشته باشد و اما اگر بين او و بين عمر طبيعيش ، و يا آنمقدار قابل ملاحظه از عمر طبيعيش ، چيزى از قبيل مرگ فاصله شود، حيوان بهمان سادگى ، و بى نقشى حيوانيتش باقى ميماند، و صورت نوعيه اى بخود نگرفته ، مى ميرد.
    و حيوان وقتى در صراط انسانيت قرار بگيرد، وجودى است كه علاوه بر ادراك خودش ، تعقل كلى هم نسبت بذات خود دارد، آنهم تعقل مجرد از ماده ، و لوازم آن ، يعنى اندازه ها، و ابعاد، و رنگها، و امثال آن ، در اينصورت با حركت جوهرى از فعليت مثالى كه نسبت بمثاليت فعليت است ، ولى نسبت بفعل قوه ، استعداد است ، بتدريج بسوى تجرد عقلى قدم مى گذارد، تا وقتى كه صورت انسانى درباره اش تحقق يابد، اينجاست كه ديگر محال است اين فعليت برگردد بقوه ، كه همان تجرد مثالى بود، همانطور كه گفتيم فعليت حيوانيت محال است برگردد، و قوه شود.
    تازه اين صورت انسانيت هم ، افعال و بدنبال آن احوالى دارد، كه با تكرار و تراكم آن احوال ، بتدريج صورت خاصى جديد پيدا ميشود، كه خود باعث مى گردد يك نوع انسان ، با نواعى از انسان تنوع پيدا كند، يعنى همان تنوعى كه در حيوان گفتيم .
    حال كه اين معنا روشن گرديد فهميدى كه اگر فرض كنيم انسانى بعد از مردنش بدنيا برگردد، و نفسش دوباره متعلق بماده شود، آنهم همان ماده اى كه قبلا متعلق بآن بود، اين باعث نميشود كه تجرد نفسش باطل گردد، چون نفس اين فرد انسان ، قبل از مردنش تجرد يافته بود، بعد از مردنش هم تجرد يافت ، و بعد از برگشتن به بدن ، باز همان تجرد را دارد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 313

    تنها چيزيكه با مردن از دست داده بود، اين بود كه آن ابزار و آلاتيكه با آنها در مواد عالم دخل و تصرف مى كرد، و خلاصه ابزار كار او بودند، آنها را از دست داد، و بعد از مردنش ديگر نميتوانست كارى مادى انجام دهد، همانطور كه يك نجار يا صنعت گر ديگر، وقتى ابزار صنعت خود را از دست بدهد، ديگر نميتواند در مواد كارش از قبيل تخته و آهن و امثال آن كار كند، و دخل و تصرف نمايد، و هر وقت دستش بآن ابزار رسيد، باز همان استاد سابق است ، و ميتواند دوباره بكارش مشغول گردد، نفس هم وقتى بتعلق فعلى بماده اش برگردد، دوباره دست بكار شده ، قوى و ادوات بدنى خود را كار مى بندد، و آن احوال و ملكاتى را كه در زندگى قبليش بواسطه افعال مكرر تحصيل كرده بود، تقويت نموده ، دو چندانش مى كند، و دوران جديدى از استكمال را شروع مى كند، بدون اينكه مستلزم رجوع قهقرى ، و سير نزولى از كمال بسوى نقص ، و از فعل بسوى قوه باشد.

    next page

    fehrest page


    back page

  5. #25
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    اشكالى بر گفتار فوق و پاسخ به آن
    و اگر بگوئى : اين سخن مستلزم قول بقسر دائم است ، و بطلان قسر دائم از ضروريات است ، توضيح اينكه نفس مجرد، كه از بدن منقطع شده ، اگر باز هم در طبيعتش امكان اين معنا باقى مانده باشد كه بوسيله افعال مادى بعد از تعلق بماده براى بار دوم باز هم استكمال كند، معلوم ميشود مردن و قطع علاقه اش از بدن ، قبل از بكمال رسيدن بوده ، و مانند ميوه نارسى بوده كه از درخت چيده باشند، و معلوم است كه چنين كسى تا ابد از آنچه طبيعتش استعدادش را داشته محروم ميماند، چون بنا نيست تمامى مردگان دوباره بوسيله معجزه زنده شوند، و خلاء خود را پر كنند، و محروميت دائمى همان قسر دائمى است ، كه گفتيم محال است .
    در پاسخ ميگوئيم : اين نفوسيكه در دنيا از قوه بفعليت در آمده ، و بحدى از فعليت رسيده ، و مرده اند ديگر امكان استكمالى در آينده و بطور دائم در آنها باقى نمانده ، بلكه يا همچنان بر فعليت حاضر خود مستقر مى گردند، و يا آنكه از آن فعليت در آمده ، صورت عقليه مناسبى بخود مى گيرند، و باز بهمان حد و اندازه باقى ميمانند و خلاصه امكان استكمال بعد از مردن تمام ميشود.
    پس انسانيكه با نفسى ساده مرده ، ولى كارهائى هم از خوب و بد كرده ، اگر دير مى مرد و مدتى ديگر زندگى مى كرد، ممكن بود براى نفس ساده خود صورتى سعيده و يا شقيه كسب كند، و همچنين اگر قبل از كسب چنين صورتى بميرد، ولى دو مرتبه بدنيا برگردد، و مدتى زندگى كند، باز ممكن است زائد بر همان صورت كه گفتيم صورتى جديد، كسب كند.
    و اگر برنگردد در عالم برزخ پاداش و يا كيفر كرده هاى خود را مى بيند، تا آنجا كه بصورتى عقلى مناسب با صورت مثالى قبليش در آيد، وقتى در آمد، ديگر آن امكان استكمال باطل گشته ، تنها امكانات استكمالهاى عقلى برايش باقى ميماند،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 314

    كه در چنين حالى اگر بدنيا برگردد، ميتواند صورت عقليه ديگرى از ناحيه ماده و افعال مربوط بآن كسب كند، مانند انبياء و اولياء، كه اگر فرض كنيم دوباره بدنيا برگردند، ميتوانند صورت عقليه ديگرى بدست آورند، و اگر برنگردند، جز آنچه در نوبت اول كسب كرده اند، كمال و صعود ديگرى در مدارج آن ، و سير ديگرى در صراط آن ، نخواهند داشت ، (دقت فرمائيد).
    و معلوم است كه چنين چيزى قسر دائمى نخواهد بود، و اگر صرف اينكه (نفسى از نفوس ميتوانسته كمالى را بدست آورد، و بخاطر عمل عاملى و تاءثير علت هائى نتوانسته بدست بياورد، و از دنيا رفته ) قسر دائمى باشد، بايد بيشتر و يا همه حوادث اين عالم ، كه عالم تزاحم و موطن تضاد است ، قسر دائمى باشد.
    پس جميع اجزاء اين عالم طبيعى ، در همديگر اثر دارند، و قسر دائمى كه محال است ، اين است كه در يكى از غريزه ها نوعى از انواع اقتضاء نهاده شود، كه تقاضا و يا استعداد نوعى از انواع كمال را داشته باشد ولى براى ابد اين استعدادش ‍ بفعليت نرسيده باشد، حال يا براى اينكه امرى در داخل ذاتش بوده كه او را از رسيدن بكمال باز داشته ، و يا بخاطر امرى خارج از ذاتش بوده كه استعداد بحسب غريزه او را باطل كرده ، كه در حقيقت ميتوان گفت اين خود دادن غريزه و خوى باطل بكسى است كه مستعد گرفتن خوى كمال است ، و جبلى كردن لغو و بيهوده كارى ، در نفس او است . (دقت بفرمائيد).
    و همچنين اگر انسانى را فرض كنيم ، كه صورت انسانيش بصورت نوعى ديگر از انواع حيوانات ، از قبيل ميمون ، و خوك ، مبدل شده باشد، كه صورت حيوانيت روى صورت انسانيش نقش بسته ، و چنين كسى انسانى است خوك ، و يا انسانى است ميمون ، نه اينكه بكلى انسانيتش باطل گشته ، و صورت خوكى و ميمونى بجاى صورت انسانيش نقش ‍ بسته باشد.
    پس وقتى انسان در اثر تكرار عمل ، صورتى از صور ملكات را كسب كند، نفسش بآن صورت متصور مى شود، و هيچ دليلى نداريم بر محال بودن اينكه نفسانيات و صورتهاى نفسانى همانطور كه در آخرت مجسم ميشود، در دنيا نيز از باطن بظاهر در آمده ، و مجسم شود.
    در سابق هم گفتيم : كه نفس انسانيت در اول حدوثش كه هيچ نقشى نداشت ، و قابل و پذيراى هر نقشى بود، مى تواند بصورتهاى خاصى متنوع شود، بعد از ابهام مشخص ، و بعد از اطلاق مقيد شود، و بنابراين همانطور كه گفته شد، انسان مسخ شده ، انسان است و مسخ شده ، نه اينكه مسخ شده اى فاقد انسانيت باشد (دقت فرمائيد).
    در جرائد روز هم ، از اخبار مجامع علمى اروپا و آمريكا چيزهائى ميخوانيم ، كه امكان زنده شدن بعد از مرگ را تاءييد مى كند، و همچنين مبدل شدن صورت انسان را بصورت ديگر يعنى مسخ را جائز ميشمارد،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 315

    گو اينكه ما در اين مباحث اعتماد باينگونه اخبار نمى كنيم ولكن مى خواهيم تذكر دهيم كه اهل بحث از دانش پژوهان آنچه را ديروز خوانده اند، امروز فراموش نكنند.
    در اينجا ممكن است بگوئى : بنا بر آنچه شما گفتيد، راه براى تناسخ هموار شد، و ديگر هيچ مانعى از پذيرفتن اين نظريه باقى نمى ماند.
    در جواب ميگوئيم : نه ، گفتار ما هيچ ربطى به تناسخ ندارد، چون تناسخ عبارت از اين است كه بگوئيم : نفس آدمى بعد از آنكه بنوعى كمال استكمال كرد، و از بدن جدا شد، به بدن ديگرى منتقل شود، و اين فرضيه ايست محال چون بدنى كه نفس مورد گفتگو ميخواهد منتقل بآن شود، يا خودش نفس دارد، و يا ندارد، اگر نفس داشته باشد مستلزم آنست كه يك بدن داراى دو نفس بشود، و اين همان وحدت كثير و كثرت واحد است (كه محال بودنش روشن است )، و اگر نفسى ندارد، مستلزم آنست كه چيزيكه بفعليت رسيده ، دوباره برگردد بالقوه شود، مثلا پيرمرد برگردد كودك شود، (كه محال بودن اين نيز روشن است )، و همچنين اگر بگوئيم : نف س تكامل يافته يك انسان ، بعد از جدائى از بدنش ، ببدن گياه و يا حيوانى منتقل شود، كه اين نيز مستلزم بالقوه شدن بالفعل است ، كه بيانش گذشت .
    بحث علمى و اخلاقى (درباره رفتار و اخلاق بنىاسرائيل )
    در قرآن از همه امتهاى گذشته بيشتر، داستانهاى بنى اسرائيل ، و نيز بطوريكه گفته اند از همه انبياء گذشته بيشتر، نام حضرت موسى (عليه السلام ) آمده ، چون مى بينيم نام آن جناب در صد و سى و شش جاى قرآن ذكر شده ، درست دو برابر نام ابراهيم (عليه السلام )، كه آن جناب هم از هر پيغمبر ديگرى نامش بيشتر آمده ، يعنى باز بطوريكه گفته اند، نامش در شصت و نه مورد ذكر شده .
    علتى كه براى اين معنا بنظر مى رسد، اينست كه اسلام دينى است حنيف ، كه اساسش توحيد است ، و توحيد را ابراهيم (عليه السلام ) تاءسيس كرد، و آنگاه خداى سبحان آنرا براى پيامبر گراميش محمد (ص ) باتمام رسانيد، و فرمود: ((ملة ابيكم ابراهيم هو سماكم المسلمين من قبل ))، (دين توحيد، دين پدرتان ابراهيم است ، او شما را از پيش مسلمان ناميد) و بنى اسرائيل در پذيرفتن توحيد لجوج ترين امتها بودند، و از هر امتى ديگر بيشتر با آن دشمنى كردند،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 316

    و دورتر از هر امت ديگرى از انقياد در برابر حق بودند، همچنانكه كفار عرب هم كه پيامبر اسلام گرفتار آنان شد، دست كمى از بنى اسرائيل نداشتند، و لجاجت و خصومت با حق را بجائى رساندند كه آيه : ((ان الذين كفروا سواء عليهم ءاءنذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤ منون ))، (كسانيكه كفر ورزيدند، چه انذارشان بكنى ، و چه نكنى ايمان نمى آورند) در حقشان نازل شد و هيچ قساوت و جفا، و هيچ رذيله ديگر از رذائل ، كه قرآن براى بنى اسرائيل ذكر مى كند، نيست ، مگر آنكه در كفار عرب نيز وجود داشت ، و بهر حال اگر در قصه هاى بنى اسرائيل كه در قرآن آمده دقت كنى ، و در آنها باريك شوى ، و باسرار خلقيات آنان پى ببرى ، خواهى ديد كه مردمى فرو رفته در ماديات بودند، و جز لذائذ مادى ، و صورى ، چيزى ديگرى سرشان نميشده ، امتى بوده اند كه جز در برابر لذات و كمالات مادى تسليم نميشدند، و بهيچ حقيقت از حقائق ماوراء حس ايمان نمى آوردند، همچنانكه امروز هم همينطورند.
    و همين خوى ، باعث شده كه عقل و اراده شان در تحت فرمان و انقياد حس و ماده قرار گيرد، و جز آنچه را كه حس و ماده تجويز كند، جائز ندانند، و بغير آنرا اراده نكنند، و باز همين انقياد در برابر حس ، باعث شده كه هيچ سخنى را نپذيرند، مگر آنكه حس آنرا تصديق كند، واگر دست حس بتصديق و تكذيب آن نرسيد، آنرا نپذيرند، هر چند كه حق باشد.
    و باز اين تسليم شدنشان در برابر محسوسات ، باعث شده كه هر چه را ماده پرستى صحيح بداند، و بزرگان يعنى آنها كه ماديات بيشتر دارند، آنرا نيكو بشمارند، قبول كنند، هر چند كه حق نباشد، نتيجه اين پستى و كوتاه فكريشان هم اين شد: كه در گفتار و كردار خود دچار تناقض شوند، مثلا مى بينيم كه از يكسو در غير محسوسات دنباله روى ديگران را تقليد كوركورانه خوانده ، مذمت مى كنند، هر چند كه عمل عمل صحيح و سزاوارى باشد، و از سوى ديگر همين دنباله روى را اگر در امور محسوس و مادى و سازگار با هوسرانيهايشان باشد، مى ستايند، هر چند كه عمل عملى زشت و خلاف باشد.
    يكى از عواملى كه اين روحيه را در يهود تقويت كرد، زندگى طولانى آنان در مصر، و در زير سلطه مصريان است ، كه در اين مدت طولانى ايشانرا ذليل و خوار كردند، و برده خود گرفته ، شكنجه دادند و بدترين عذابها را چشاندند، فرزندانشان را ميكشتند، و زنانشان را زنده نگه ميداشتند، كه همين خود عذابى دردناك بود، كه خدابدان مبتلاشان كرده بود.
    و همين وضع باعث شد، جنس يهود سرسخت بار بيايند، و در برابر دستورات انبياءشان انقياد نداشته ، گوش بفرامين علماى ربانى خود ندهند، با اينكه آن دستورات و اين فرامين ، همه بسود معاش و معادشان بود، (براى اينكه كاملا بگفته ما واقف شويد، مواقف آنان با موسى (عليه السلام )، و ساير انبياء را از نظر بگذرانيد)،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 317

    و نيز آن روحيه باعث شد كه در برابر مغرضان و گردن كشان خود رام و منقاد باشند، و هر دستورى را از آنها اطاعت كنند.
    امروز هم حق و حقيقت در برابر تمدن مادى كه ارمغان غربى ها است بهمين بلا مبتلا شده ، چون اساس تمدن نامبرده بر حس و ماده است ، و از ادله ايكه دور از حس اند، هيچ دليلى را قبول نمى كند، و در هر چيزيكه منافع و لذائذ حسى و مادى را تاءمين كند، از هيچ دليلى سراغ نمى گيرد، و همين باعث شده كه احكام غريزى انسان بكلى باطل شود، و معارف عاليه و اخلاق فاضله از ميان ما رخت بربندد، و انسانيت در خطر انهدام ، و جامعه بشر در خطر شديدترين فساد قرار گيرد، كه بزودى همه انسانها باين خطر واقف خواهند شد، و شرنگ تلخ اين تمدن را خواهند چشيد.
    در حاليكه بحث عميق در اخلاقيات خلاف اين را نتيجه ميدهد، آرى هر سخنى و دليلى قابل پذيرش نيست ، و هر تقليدى هم مذموم نيست ،
    هر تقليدى مذموم نيست
    توضيح اينكه نوع بشر بدان جهت كه بشر است با افعال ارادى خود كه متوقف بر فكر و اراده او است ، بسوى كمال زندگيش سير مى كند، افعاليكه تحققش بدون فكر محال است .
    پس فكر يگانه اساس و پايه ايست كه كمال وجودى ، و ضرورى انسان بر آن پايه بنا ميشود، پس انسان چاره اى جز اين ندارد، كه درباره هر چيزيكه ارتباطى با كمال وجودى او دارد، چه ارتباط بدون واسطه ، و چه با واسطه ، تصديق هائى عملى و يا نظرى داشته باشد، و اين تصديقات همان مصالح كليه ايست كه ما افعال فردى و اجتماعى خود را با آنها تعليل مى كنيم ، و يا قبل از اينكه افعال را انجام دهيم ، نخست افعال را با آن مصالح در ذهن مى سنجيم ، و آنگاه با خارجيت دادن بآن افعال ، آن مصالح را بدست مى آوريم ، (دقت فرمائيد).
    از سوى ديگر در نهاد انسان اين غريزه نهفته شده : كه همواره بهر حادثه بر ميخورد، از علل آن جستجو كند، و نيز هر پديده اى كه در ذهنش هجوم مى آورد علتش را بفهمد، و تا نفهمد آن پديده ذهنى را در خارج تحقق ندهد، پس هر پديده ذهنى را وقتى تصميم مى گيرد در خارج ايجاد كند، كه علتش هم در ذهنش وجود داشته باشد و نيز درباره هيچ مطلب علمى ، و تصديق نظرى ، داورى ننموده ، و آنرا نمى پذيرد، مگر وقتى كه علت آنرا فهميده باشد، و باتكاء آن علت مطلب نامبرده را بپذيرد.
    اين وضعى است كه انسان دارد، و هرگز از آن تخطى نمى كند، و اگر هم بمواردى برخوريم كه بر حسب ظاهر برخلاف اين كليت باشد، باز با دقت نظر و باريك بينى شبهه ما از بين مى رود، و پى مى بريم كه در آن مورد هم جستجوى از علت وجود داشته ، چون اعتماد و طمانينه بعلت امرى است فطرى و چيزيكه فطرى شد، ديگر اختلاف و تخلف نمى پذيرد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 318

    و همين داعى فطرى ، انسان را بتلاشهائى فكرى و عملى وادار كرد، كه مافوق طاقتش بود، چون احتياجات طبيعى او يكى دو تا نبود، و يك انسان به تنهائى نمى توانست همه حوائج خود را بر آورد، در همه آنها عمل فكرى انجام داده ، و بدنبالش عمل بدنى هم انجام دهد، و در نتيجه همه حوائج خود را تاءمين كند، چون نيروى طبيعى شخص او وافى باينكار نبود، لذا فطرتش راه چاره اى پيش پايش گذاشت و آن اين بود كه متوسل بزندگى اجتماعى شود، و براى خود تمدنى بوجود آورد، و حوائج زندگى را در ميان افراد اجتماع تقسيم كند، و براى هر يك از ابواب حاجات ، طائفه اى را موكل سازد، عينا مانند يك بدن زنده ، كه هر عضو از اعضاء آن ، يك قسمت از حوائج بدن را بر مى آورد، و حاصل كار هر يك عايد همه ميشود.
    از سوى ديگر، حوائج بشر حد معينى ندارد، تا وقتى بدان رسيد، تمام شود، بلكه روز بروز بر كميت و كيفيت آنها افزوده مى گردد، و در نتيجه فنون ، و صنعت ها، و علوم ، روز بروز انشعاب نوى بخود مى گيرد، ناگزير براى هر شعبه از شعب علوم ، و صنايع ، به متخصصين احتياج پيدا مى كند، و در صدد تربيت افراد متخصص بر مى آيد، آرى اين علومى كه فعلا از حد شمار در آمده ، بسيارى از آنها در سابق يك علم شمرده ميشد، و همچنين صنايع گونه گون امروز، كه هر چند تاى از آن ، در سابق جزء يك صنعت بود، و يك نفر متخصص در همه آنها بود، ولى امروز همان يك علم ، و يك صنعت ديروز، تجزيه شده ، هر باب ، و فصل ،از آن علم و صنعت ، علمى و صنعتى جداگانه شده ، مانند علم طب ، كه در قديم يك علم بود، و جزء يكى از فروع طبيعيات بشمار مى رفت ، ولى امروز بچند علم جداگانه تقسيم شده ، كه يك فرد انسان (هر قدر هم نابغه باشد)، در بيشتر از يكى از آن علوم تخصص پيدا نمى كند.
    در زندگى اجتماعى ، انسان ناچار از تقليد است
    و چون چنين بود، باز با الهام فطرتش ملهم شد باينكه در آنچه كه خودش تخصص دارد، بعلم و آگهى خود عمل كند، و در آنچه كه ديگران در آن تخصص دارند، از آنان پيروى نموده ، به تخصص و مهارت آنان اعتماد كند.
    اينجاست كه ميگوئيم : بناى عقلاى عالم بر اين است كه هر كس باهل خبره در هر فن مراجعه نمايد، و حقيقت و واقع اين مراجعه ، همان تقليد اصطلاحى است كه معنايش اعتماد كردن بدليل اجمالى هر مسئله ايست ، كه دسترسى بدليل تفصيلى آن از حد و حيطه طاقت او بيرون است .
    همچنانكه بحكم فطرتش خود را محكوم ميداند، باينكه در آن چه كه در وسع و طاقت خودش است به تقليد از ديگران اكتفاء ننموده ، خودش شخصا به بحث و جستجو پرداخته ، دليل تفصيلى آنرا بدست آورد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 319

    و ملاك در هر دو باب اين است كه آدمى پيروى از غير علم نكند، اگر قدرت بر اجتهاد دارد، بحكم فطرتش بايد باجتهاد، و تحصيل دليل تفصيلى ، و علت هر مسئله كه مورد ابتلاى او است بپردازد، و اگر قدرت بر آن ندارد، از كسى كه علم بآن مسئله را دارد تقليد كند، و از آنجائيكه محال است فردى از نوع انسانى يافت شود، كه در تمامى شئون زندگى تخصص داشته باشد، و آن اصولى را كه زندگيش متكى بدانها است مستقلا اجتهاد و بررسى كند، قهرا محال خواهد بود كه انسانى يافت شود كه از تقليد و پيروى غير، خالى باشد، و هر كس خلاف اين معنا را ادعا كند، و يا درباره خود پندارى غير اين داشته باشد، يعنى ميپندارد كه در هيچ مسئله از مسائل زندگى تقليد نمى كند، در حقيقت سند سفاهت خود را دست داده .
    بله تقليد در آن مسائلى كه خود انسان ميتواند بدليل و علتش پى ببرد، تقليد كوركورانه و غلط است ، همچنانكه اجتهاد در مسئله اى كه اهليت ورود بدان مسئله را ندارد، يكى از رذائل اخلاقى است ، كه باعث هلاكت اجتماع مى گردد، و مدينه فاضله بشرى را از هم مى پاشد، پس افراد اجتماع ، نمى توانند در همه مسائل مجتهد باشند، و در هيچ مسئله اى تقليد نكنند، و نه ميتوانند در تمامى مسائل زندگى مقلد باشند، و سراسر زندگيشان پيروى محض باشد، چون جز از خداى سبحان ، از هيچ كس ديگر نبايد اينطور پيروى كرد، يعنى پيرو محض بود، بلكه در برابر خداى سبحان بايد پيرو محض بود، چون او يگانه سببى است كه ساير اسباب همه باو منتهى ميشود.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 320

    آيات 82 75 بقره

    أَ فَتَطمَعُونَ أَن يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِّنْهُمْ يَسمَعُونَ كلَمَ اللَّهِ ثُمَّ يحَرِّفُونَهُ مِن بَعْدِ مَا عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ(75)
    وَ إِذَا لَقُوا الَّذِينَ ءَامَنُوا قَالُوا ءَامَنَّا وَ إِذَا خَلا بَعْضهُمْ إِلى بَعْضٍ قَالُوا أَ تحَدِّثُونهُم بِمَا فَتَحَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ لِيُحَاجُّوكُم بِهِ عِندَ رَبِّكُمْ أَ فَلا تَعْقِلُونَ(76)
    أَ وَ لا يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَ مَا يُعْلِنُونَ(77)
    وَ مِنهُمْ أُمِّيُّونَ لا يَعْلَمُونَ الْكِتَب إِلا أَمَانىَّ وَ إِنْ هُمْ إِلا يَظنُّونَ(78)
    فَوَيْلٌ لِّلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَب بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَذَا مِنْ عِندِ اللَّهِ لِيَشترُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً فَوَيْلٌ لَّهُم مِّمَّا كَتَبَت أَيْدِيهِمْ وَ وَيْلٌ لَّهُم مِّمَّا يَكْسِبُونَ(79)
    وَ قَالُوا لَن تَمَسنَا النَّارُ إِلا أَيَّاماً مَّعْدُودَةً قُلْ أَ تخَذْتمْ عِندَ اللَّهِ عَهْداً فَلَن يخْلِف اللَّهُ عَهْدَهُ أَمْ تَقُولُونَ عَلى اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(80)
    بَلى مَن كَسب سيِّئَةً وَ أَحَطت بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولَئك أَصحَب النَّارِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(81)
    وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ أُولَئك أَصحَب الْجَنَّةِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(82)

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 321

    ترجمه آيات

    آيا طمع داريد كه اينان بشما ايمان آورند با اينكه طائفه اى از ايشان كلام خدا را مى شنيدند و سپس با علم بدان و با اينكه آنرا مى شناختند تحريفش مى كردند (75)
    و چون مؤ منان را مى بينند گويند: ما ايمان آورده ايم و چون با يكديگر خلوت مى كنند ميگويند: چرا ايشانرا باسراريكه مايه پيروزى آنان عليه شما است آگاه مى كنيد تا روز قيامت نزد پروردگارتان عليه شما احتجاج كنند چرا تعقل نمى كنيد (76)
    آيا اينان نمى دانند كه خدا بآنچه كه پنهان ميدارند مانند آنچه آشكار مى كنند آگاه است ؟! (77)
    و پاره اى از ايشان بيسوادهائى هستند كه علمى بكتاب ندارند و از يهودى گرى نامى بجز مظنه و پندار دليلى ندارند (78)
    پس واى بحال كسانيكه كتاب را با دست خود مى نويسند و آنگاه مى گويند اين كتاب از ناحيه خداست تا باين وسيله بهائى اندك بچنگ آورند پس واى بر ايشان از آنچه كه دستهاشان نوشت و واى بر آنان از آنچه بكف آوردند (79)
    و گفتند آتش جز چند روزى بما نمى رسد، بگو مگر از خدا عهدى در اين باره گرفته ايد كه چون خدا خلف عهد نمى كند چنين قاطع سخن ميگوئيد؟ و يا آنكه عليه خدا چيزى ميگوئيد كه علمى بدان نداريد؟ (.8) بله كسى كه گناه مى كند تا آنجا كه آثار گناه بر دلش احاطه يابد اين چنين افراد اهل آتشند و بيرون شدن از آن برايشان نيست (81)
    و كسانيكه ايمان آورده و عمل صالح مى كنند اهل بهشتند و ايشان نيز در بهشت جاودانند (82)

    بيان آيات

    سياق اين آيات ، مخصوصا ذيل آنها، اين معنا را دست ميدهد: كه يهوديان عصر بعثت ، در نظر كفار، و مخصوصا كفار مدينه ، كه همسايگان يهود بودند، از پشتيبانان پيامبر اسلام شمرده ميشدند، چون يهوديان ، علم دين و كتاب داشتند، و لذا اميد به ايمان آوردن آنان بيشتر از اقوام ديگر بود، و همه ، توقع اين را داشتند كه فوج فوج بدين اسلام در آيند، و دين اسلام را تاءييد و تقويت نموده ، نور آنرا منتشر، و دعوتش را گسترده سازند.
    ولكن بعد از آنكه رسولخدا (ص ) بمدينه مهاجرت كرد، يهود از خود رفتارى را نشان داد، كه آن اميد را مبدل به ياءس ‍ كرد، و بهمين جهت خداى سبحان در اين آيات مى فرمايد: ((افتطمعون اءن يؤ منوالكم ؟ و قد كان فريق منهم يسمعون كلام اللّه ،)) الخ ، يعنى آيا انتظار داريد كه يهود بدين شما ايمان بياورد، در حاليكه يك عده از آنان بعد از شنيدن آيات خدا، و فهميدنش ، آنرا تحريف كردند، و خلاصه كتمان حقايق ، و تحريف كلام خدا رسم ديرينه اين طائفه است ، پس ‍ اگر نكول آنانرا از گفته هاى خودشان مى بينند، و مى بينيد كه امروز سخنان ديروز خود را حاشا مى كنند، خيلى تعجب نكنيد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 322

    اءفتطمعون ان يؤ منوالكم در اين آيه التفاتى از خطاب به بنى اسرائيل ، خطاب به رسولخدا (ص ) مسلمانان بكار رفته ، و با اينكه قبلا همه جا خطاب به يهود بود، در اين آيه يهود غايب فرض شده ، و گويا و جهش اين باشد كه بعد از آنكه داستان بقره را ذكر كرد، و در خود آن داستان ناگهان روى سخن از يهود برگردانيد، و يهود را غايب فرض كرد، براى اينكه داستان را از تورات خود دزديده بودند، لذا در اين آيه خواست تا همان سياق غيبت را ادامه داده ، بيان را با سياق غيبت تمام كند، و در سياق غيبت به تحريف توراتشان اشاره نمايد، لذا ديگر روى سخن بايشان نكرد، و بلكه ايشان را غايب گرفت .
    و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلا... (در اين آيه شريفه دو جمله شرطيه مدخول (اذا) واقع شده ، ولى تقابلى ميان آندو نشده ، يعنى نفرموده : (چون مؤ منين را مى بينند، ميگويند: ايمان آورديم ، و چون با يكدگر خلوت مى كنند، ميگويند: ايمان نياورديم ) بلكه فرموده : (چون مؤ منين را مى بينند، ميگويند: ايمان آورديم و چون با يكدگر خلوت مى كنند، مى گويند: چرا از بشارتهاى تورات براى مسلمانان نقل مى كنيد؟ و باصطلاح سوژه بدست مسلمانان ميدهيد؟) و بدين جهت اينطور فرمود، تا دو مورد از جرائم و جهالت آنانرا بيان كرده باشد.
    بخلاف آيه : ((و اذا لقوا الذين آمنوا، قالوا: آمنا و اذا خلوا الى شياطينهم ، قالوا: انا معكم ، انما نحن مستهزؤ ن ،)) كه ميان دو جمله شرطيه مقابله شده است .
    دو عمل جاهلانه يهود كه خداوند از آنها پرده برمى دارد
    و دو جريمه و جهالت يهوديان ، كه در آيه مورد بحث بدان اشاره شده ، يكى نفاق ايشان است ، كه در ظاهر اظهار ايمان مى كنند، تا خود را از اذيت و طعن و قتل حفظ كنند، و دوم اين است كه خواستند حقيقت و منويات درونى خود را از خدا بپوشانند، و خيال كردند اگر پرده پوشى كنند، ميتوانند امر را بر خدا مشتبه سازند، با اينكه خدا بآشكار و نهان ايشان آگاه است ، همچنانكه در اين آيه از سخنان محرمانه ايشان خبر داد.
    بطوريكه از لحن كلام بر مى آيد، جريان از اين قرار بوده : كه عوام ايشان از ساده لوحى ، وقتى بمسلمانان مى رسيده اند، اظهار مسرت ميكردند، و پاره اى از بشارتهاى تورات را بايشان مى گفتند، و يا اطلاعاتى در اختيار مى گذاشتند، كه مسلمانان از آنها براى تصديق نبوت پيامبرشان ، استفاده مى كردند، و رؤ سايشان از اينكار نهى مى كردند، و مى گفتند: اين خود فتحى است كه خدا براى مسلمانان قرار داده ، و ما نبايد آنرا براى ايشان فاش سازيم ، چون با همين بشارت ها كه در كتب ما است ، نزد پروردگار خود عليه ما احتجاج خواهند كرد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 323

    كاءنه خواسته اند بگويند: اگر ما اين بشارتها را در اختيار مسلمانان قرار ندهيم ، (العياذباللّه )، خود خدا اطلاع ندارد، كه موسى (ع ) ما را به پيروى پيامبر اسلام سفارش كرده ، و چون اطلاع ندارد، ما را با آن مؤ اخذه نمى كند، و معلوم است كه لازمه اين حرف اين است كه خدايتعالى تنها آنچه آشكار است بداند، و از نهانيها خبر نداشته باشد، و بباطن امور علمى نداشته باشد، و اين نهايت درجه جهل است .
    لذا خداى سبحان با جمله : ((اولا يعلمون ان اللّه يعلم ما يسرون و ما يعلنون ؟)) الخ اين پندار غلطشان را رد مى كند، چون اين نوع علم - يعنى علم بظواهر امور به تنهائى ، و جهل بباطن آن ، علمى است كه بالاخره منتهى بحس ميشود، و حس احتياج به بدن مادى دارد، بدينكه مجهز بآلات و ابزار احساس ، از چشم ، و گوش ، و امثال آن باشد، و باز بدينكه مقيد بقيود زمان و مكان ، و خود مولود علل ديگرى مانند خود مادى باشد، و چيزيكه چنين است مصنوع است نه صانع عالم .
    ريشه مادى عقايد يهود
    و اين جريان يكى از شواهد بيان قبلى ما است ، كه گفتيم بنى اسرائيل بخاطر اينكه براى ماده اصالت قائل بودند، درباره خدا هم باحكام ماده حكم مى كردند، و او را موجودى فعال در ماده مى پنداشتند، چيزيكه هست موجوديكه قاهر بر عالم ماده است ، اما عينا مانند يك علت مادى ، و قاهر بر معلول مادى .
    البته اين طرز فكر، اختصاص به يهود نداشت ، بلكه هر اهل ملت ديگر هم كه اصالت را براى ماده قائل بودند، و قائل هستند، آنها نيز درباره خداى سبحان حكمى نمى كنند، مگر همان احكاميكه براى ماديات ، و بر طبق اوصاف ماديات مى كنند، اگر براى خدا حيات ، و علم ، و قدرت ، و اختيار، و اراده ، و قضاء، و حكم ، و تدبير، امر و ابرام قضاء، و احكامى ديگر، قائلند، آن حيات و علم و قدرت و اوصافى را قائلند كه براى يك موجود مادى قائلند، و اين دردى است بى درمان ، كه نه آيات خدا درمانش مى كند، و نه انذار انبياء، ((و ما تغنى الايات و النذر عن قوم لا يؤ منون )). حتى اين طبقه از دين داران ، كار را بجائى رساندند، و درباره خدا احكامى جارى ساختند، كه حتى كسانى هم كه دين آنانرا ندارند، و هيچ بهره اى از دين حق و معارف حقه آن ندارند، طرز تفكر آنان را مسخره كردند، از آن جمله گفتند: مسلمانان از پيامبر خود روايت مى كنند كه خدا آدم را بشكل و قيافه خودش آفريده ، و خودشان هم كه امت آن پيامبرند، خدا را بشكل آدم مى آفرينند.
    پس امر اين مادى گرايان ، دائر است بين اينكه همه احكام ماده را براى پروردگار خود اثبات كنند، همچنانكه مشبهه از مسلمانان ، و همچنين ديگران كه بعنوان مشبهه شناخته نشده اند، اينكار را كرده و مى كنند،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 324

    و بين اينكه اصلا از اوصاف جمال خداوندى ، هيچ چيز را نفهمند، و اوصاف جمال او را باوصاف سلبى ارجاع داده ، بگويند: الفاظى كه اوصاف خدا را بيان مى كند، در حق او باشتراك لفظى استعمال ميشود، و اينكه ميگوئيم : خدا موجودى است ، ثابت ، عالم ، قادر، حى ، وجود و ثبوت و علم و قدرت و حيات او معنائى دارد، كه ما نمى فهميم ، و نمى توانيم بفهميم ، ناگزير بايد معانى اين كلمات را به امورى سلبى ارجاع دهيم ، يعنى بگوئيم : خدا معدوم ، و زايل ، و جاهل ، و عاجز، و مرده ، نيست ، اينجا است كه صاحبان بصيرت بايد عبرت گيرند، كه انس بماديات كار آدمى را بكجا مى كشاند؟ چون اين طرز فكر از اينجا سر در مى آورد كه بخدائى ايمان بياورند، كه اصلا او را درك نكنند، و خدائى را بپرستند كه او را نشناسند، و نفهمند، و ادعائى كنند كه نه خودشان آنرا تعقل كرده باشند، و نه احدى از مردم .
    با اينكه دعوت دينى با معارف حقه خود، بطلان اين اباطيل را روشن كرده ، از يكسو به عوام مردم اعلام داشته : در ميان دو اعتقاد باطل تشبيه و تنزيه سخن حق و لب حقيقت را رعايت كنند، يعنى درباره خداى سبحان اينطور بگويند: كه او چيزى است ، نه چون چيزهاى ديگر، و او علمى دارد، نه چون علوم ما، و قدرتى دارد، نه چون قدرت ما، و حياتى دارد، نه چون حيات ما، اراده مى كند، اما نه چون ما، و سخن ميگويد: ولى نه چون ما با باز كردن دهان .
    و از سوى ديگر بخواص اعلام داشته : تا در آياتش تدبر و در دينش تفقه كنند، و فرموده : ((هل يستوى الذين يعلمون ، و الذين لا يعلمون ؟ انما يتذكر اولواالالباب ))، (آيا آنانكه ميدانند، برابرند با كسانيكه نميدانند؟ نه ، تنها كسانى متذكر ميشوند كه صاحبان عقلند).
    و از سوى ديگر در تكاليف ، طائفه عوام ، و طائفه خواص ، را يكسان نگرفته ، و بيك جور تكاليف را متوجه ايشان نكرده ، و اين است وضع تعليم آن دينى كه بايشان و در حق ايشان نازل شده ، مگر آنكه اصلا كارى با دين نداشته باشند، و گرنه اگر بخواهند دين خدايرا محفوظ نگه بدارند، راه براى همه هموار است .
    # ((و منهم اءميون لا يعلمون الكتاب ، الا اءمانى )) كلمه (امى ) بمعناى كسى است كه قادر بر خواندن و نوشتن نباشد، كه اگر بخواهيم با زبان روز ترجمه اش كنيم ، بچه نه نه ميشود، و از اين جهت چنين كسانى را (امى بچه نه نه )، خوانده اند، كه مهر و عاطفه مادرى باعث شده كه او را از فرستادن بمدرسه باز بدارد، و در نتيجه از تعليم و تربيت استاد محروم بماند، و تنها مربى او همان مادرش باشد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 325

    و كلمه (امانى ) جمع امنيه است ، كه بمعناى اكاذيب است ، و حاصل معناى آيه اين است : كه ملت يهود، يا افراد باسوادى هستند، كه خواندن و نوشتن را ميدانند، ولى در عوض بكتب آسمانى خيانت مى كنند، و آنرا تحريف مينمايند، و يا مردمى بى سواد و امى هستند، كه از كتب آسمانى هيچ چيز نميدانند، و مشتى اكاذيب و خرافات را بعنوان كتاب آسمانى پذيرفته اند.
    فويل للذين يكتبون كلمه ويل ، بمعناى هلاكت و عذاب شديد، و نيز بمعناى اندوه ، و خوارى و پستى است ، و نيز هر چيزى را كه آدمى سخت از آن حذر مى كند، ويل ميگويند، و كلمه (اشتراء) بمعناى خريدن است .
    فويل لهم مما كتبت ايديهم ، و ويل لهم ضميرهاى جمع در اين آيه ، يا به بنى اسرائيل برمى گردد، و يا تنها بكسانيكه تورات را تحريف كردند، براى هر دو وجهى است ، ولى بنا بر وجه اول ، ويل متوجه عوام بى سوادشان نيز ميشود.

    next page

    fehrest page


    back page

  6. #26
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    معناى خطئيه و سرنوشت انسان محاط بدن
    بلى من كسب سيئة ، و احاطت به خطيئته ... كلمه خطيئه بمعناى آن حالتى است كه بعد از ارتكاب كار زشت بدل انسان دست ميدهد، و بهمين جهت بود كه بعد از ذكر كسب سيئه ،احاطه خطيئه را ذكر كرد، و احاطه خطيئه (كه خدا همه بندگانش را از اين خطر حفظ فرمايد،) باعث ميشود كه انسان محاط بدان ، دستش از هر راه نجاتى بريده شود، كانه آنچنان خطيئه او را محاصره كرده ، كه هيچ راه و روزنه اى براى اينكه هدايت بوى روى آورد، باقى نگذاشته ، در نتيجه چنين كسى جاودانه در آتش خواهد بود، و اگر در قلب او مختصرى ايمان وجود داشت و يا از اخلاق و ملكات فاضله كه منافى با حق نيستند، از قبيل انصاف ، و خضوع ، در برابر حق ، و نظير اين دو پرتوى مى بود، قطعا امكان اين وجود داشت ، كه هدايت و سعادت در دلش رخنه يابد، پس احاطه خطيئه در كسى فرض نميشود، مگر با شرك بخدا، كه قرآن درباره اش فرموده : ((ان اللّه لا يغفر ان يشرك به ، و يغفر مادون ذلك لمن يشاء))، (خدا اين جرم را كه بوى شرك بورزند، نمى آمرزد، و پائين تر از آنرا از هر كس بخواهد مى آمرزد)، و نيز از جهتى ديگر، مگر با كفر و تكذيب آيات خدا كه قرآن درباره اش مى فرمايد: ((و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون ))، (و كسانيكه كفر بورزند، و آيات ما را تكذيب كنند، اصحاب آتشند، كه در آن جاودانه خواهند بود)، پس در حقيقت كسب سيئه ، و احاطه خطيئه بمنزله كلمه جامعى است براى هر فكر و عملى كه خلود در آتش بياورد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 326


    اين را هم بايد بگوئيم : كه اين دو آيه از نظر معنا قريب به آيه : ((ان الذين آمنوا، و الذين هادوا و الصابئين ،)) الخ است ، كه تفسيرش گذشت ، تنها فرق ميان آن ، و آيه بقره اين است كه آيه مورد بحث ، در مقام بيان اين معنا است كه ملاك در سعادت تنها و تنها حقيقت ايمان است ، و عمل صالح ، نه صرف دعوى ، و دو آيه سوره بقره در مقام بيان اين جهت است كه ملاك در سعادت حقيقت ايمان و عمل صالح است ، نه نامگذارى فقط.
    بحث روايتى (شامل دو روايت درباره جمعى از يهود و مراد از سيئه )
    در مجمع البيان در ذيل آيه : ((و اذا لقوا الذين )) الخ ، از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده ، كه فرمود: قومى از يهود بودند كه با مسلمانان عناد و دشمنى نداشتند، و بلكه با آنان توطئه و قرارداد داشتند، كه آنچه در تورات از صفات محمد (ص ) وارد شده ، براى آنان بياورند، ولى بزرگان يهود ايشانرا از اينكار باز داشتند، و گفتند: زنهار كه صفات محمد (ص ) را كه در تورات است ، براى مسلمانان نگوئيد. كه فرداى قيامت در برابر پروردگارشان عليه شما احتجاج خواهند كرد، در اين جريان بود كه اين آيه نازل شد.
    و در كافى از يكى از دو امام باقر و صادق (عليهماالسلام ) روايت آورده : كه در ذيل آيه : ((بلى من كسب سيئه )) الخ ، فرمود: يعنى وقتى كه ولايت امير المؤ منين را انكار كنند، در آنصورت اصحاب آتش و جاودان در آن خواهند بود.
    # مؤ لف : قريب باين معنا را مرحوم شيخ در اماليش از رسولخدا (ص ) روايت كرده ، و هر دو روايت از باب تطبيق كلى بر فرد و مصداق بارز آنست ، چون خداى سبحان ولايت را حسنه دانسته ، و فرموده : ((قل لا اساءلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى و من يقترف حسنة ، نزدله فيها حسنا))، (بگو من از شما در برابر رسالتم مزدى نمى طلبم ، مگر مودت نسبت به قربايم را، و هر كس حسنه اى بياورد، ما حسنى در آن مى افزائيم ).
    ممكن است هم آنرا از باب تفسير دانست ، به بيانيكه در سوره مائده خواهد آمد، كه اقرار بولايت ، عمل بمقتضاى توحيد است ، و اگر تنها آن را به على (ع ) نسبت داده ، بدين جهت است كه آنجناب در ميان امت اولين فردى است كه باب ولايت را بگشود، در اينجا خواننده عزيز را بانتظار رسيدن تفسير سوره مائده گذاشته مى گذريم .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 327

    آيات 83 88 بقره
    وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَقَ بَنى إِسرءِيلَ لا تَعْبُدُونَ إِلا اللَّهَ وَ بِالْوَلِدَيْنِ إِحْساناً وَ ذِى الْقُرْبى وَ الْيَتَمَى وَ الْمَسكينِ وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسناً وَ أَقِيمُوا الصلَوةَ وَ ءَاتُوا الزَّكوةَ ثمَّ تَوَلَّيْتُمْ إِلا قَلِيلاً مِّنكمْ وَ أَنتُم مُّعْرِضونَ(83)
    وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَقَكُمْ لا تَسفِكُونَ دِمَاءَكُمْ وَ لا تخْرِجُونَ أَنفُسكُم مِّن دِيَرِكُمْ ثمَّ أَقْرَرْتمْ وَ أَنتُمْ تَشهَدُونَ(84)
    ثُمَّ أَنتُمْ هَؤُلاءِ تَقْتُلُونَ أَنفُسكُمْ وَ تخْرِجُونَ فَرِيقاً مِّنكُم مِّن دِيَرِهِمْ تَظهَرُونَ عَلَيْهِم بِالاثْمِ وَ الْعُدْوَنِ وَ إِن يَأْتُوكُمْ أُسرَى تُفَدُوهُمْ وَ هُوَ محَرَّمٌ عَلَيْكمْ إِخْرَاجُهُمْ أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَبِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَمَا جَزَاءُ مَن يَفْعَلُ ذَلِك مِنكمْ إِلا خِزْىٌ فى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ يَوْمَ الْقِيَمَةِ يُرَدُّونَ إِلى أَشدِّ الْعَذَابِ وَ مَا اللَّهُ بِغَفِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ(85)
    أُولَئك الَّذِينَ اشترَوُا الْحَيَوةَ الدُّنْيَا بِالاَخِرَةِ فَلا يخَفَّف عَنهُمُ الْعَذَاب وَ لا هُمْ يُنصرُونَ(86)
    وَ لَقَدْ ءَاتَيْنَا مُوسى الْكِتَب وَ قَفَّيْنَا مِن بَعْدِهِ بِالرُّسلِ وَ ءَاتَيْنَا عِيسى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَتِ وَ أَيَّدْنَهُ بِرُوح الْقُدُسِ أَ فَكلَّمَا جَاءَكُمْ رَسولُ بِمَا لا تهْوَى أَنفُسكُمُ استَكْبرْتُمْ فَفَرِيقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ(87)
    وَ قَالُوا قُلُوبُنَا غُلْف بَل لَّعَنهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ فَقَلِيلاً مَّا يُؤْمِنُونَ(88)

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 328

    ترجمه آيات

    و ياد آوريد هنگامى را كه از بنى اسرائيل عهد گرفتيم كه جز خداى را نپرستيد و نيكى كنيد درباره پدر و مادر و خويشان و يتيمان و فقيران و بزبان خوش با مردم تكلم كنيد و نماز بپاى داريد و زكوة مال خود بدهيد پس شما عهد را شكستيد و روى گردانيديد جز چند نفرى و شمائيد كه از حكم و عهد خدا برگشتيد. (83)
    و چون از شما اين پيمانتان بگرفتيم كه خون يكدگر مريزيد و يكدگر را از ديار بيرون مكنيد و آنگاه شما اقرار هم كرديد و شهادت داديد (84)
    ولى همين شما خودتان يكديگر را مى كشيد و طائفه اى از خود را از ديارشان بيرون مى كنيد و عليه ايشان پشت به پشت هم ميدهيد و درباره آنان گناه و تجاوز مرتكب ميشويد و اگر به اسيرى نزد شما شوند فديه مى گيريد با اينكه فديه گرفتن بر شما حرام بود همچنانكه بيرون كردن حرام بود پس چرا به بعضى از كتاب ايمان مى آوريد و به بعضى ديگر كفر مى ورزيد و پاداش كسيكه چنين كند بجز خوارى در زندگى دنيا و اينكه روز قيامت بطرف بدترين عذاب برگردد چيست ؟ و خدا از آنچه مى كنيد غافل نيست (85)
    اينان همانهايند كه زندگى دنيا را با بهاى آخرت خريدند و بهمين جهت عذاب از ايشان تخفيف نمى پذيرد و نيز يارى نميشوند (86)
    ما به موسى كتاب داديم و در پى او پيامبرانى فرستاديم و به عيسى بن مريم معجزاتى داديم و او را با روح القدس تاءييد كرديم آيا اين درست است كه هر وقت رسولى بسوى شما آمد و كتابى آورد كه باب ميل شما نبود استكبار بورزيد طائفه اى از فرستادگان را تكذيب نموده و طائفه اى را بقتل برسانيد (87)
    و گفتند: دلهاى ما در غلاف است بلكه خدا بخاطر كفرشان لعنتشان كرده و در نتيجه كمتر ايمان مى آورند (88)

    وجه تغيير سياق آيات از غيبت به خطاب
    بيان آيات

    و اذ اخذنا ميثاق بنى اسرائيل ... اين آيه شريفه با نظم بديعى كه دارد، در آغاز با سياق غيبت آغاز شده ، و در آخر با سياق خطاب ختم ميشود، در اول بنى اسرائيل را غايب بحساب آورده ، مى فرمايد: (و چون از بنى اسرائيل ميثاق گرفتيم )، و در آخر حاضر بحساب آورده ، روى سخن بايشان كرده ، مى فرمايد: (ثم توليتم ، پس از آن همگى اعراض ‍ كرديد، مگر اندكى از شما) الخ . از سوى ديگر، در آغاز ميثاق را كه بمعناى پيمان گرفتن است ، و جز با كلام صورت نمى گيرد، ياد مى آورد، و آنگاه خود آن ميثاق را كه چه بوده ؟ حكايت مى كند، و اين حكايت را نخست با جمله خبرى ((لا تعبدون الا اللّه ))الخ ، و در آخر با جمله انشائيه ((و قولوا للناس حسنا)) الخ ، حكايت مى كند. شايد
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 329

    وجه اين دگرگونى ها، اين باشد كه در آيات قبل ، اصل داستان بنى اسرائيل با سياق خطاب شروع شد، چون ميخواست ايشانرا سرزنش كند، و اين سياق همچنان كوبنده پيش آمد، تا بعد از داستان بقره ، بخاطر نكته ايكه ايجاب مى كرد، و بيانش گذشت ، مبدل بسياق غيبت شد، تا كار منتهى شد بآيه مورد بحث ، در آنجا نيز مطلب با سياق غيبت شروع ميشود، و مى فرمايد، ((و اذ اخذنا ميثاق بنى اسرائيل )) و لكن در جمله ((لا تعبدون الا اللّه )) الخ كه نهييى است كه بصورت جمله خبريه حكايت ميشود سياق بخطاب برگشت ، و اگر نهى را با جمله خبريه (جز خدا را نمى پرستيد) آورد، بخاطر شدت اهتمام بدان بود، چون وقتى نهى باين صورت در آيد، مى رساند كه نهى كننده هيچ شكى در عدم تحقق منهى خود در خارج ندارد، و ترديد ندارد در اينكه ، مكلف كه همان اطاعت داده ، نهى او را اطاعت مى كند، و بطور قطع آن عمل را مرتكب نميشود، و همچنين اگر امر بصورت جمله خبريه اداء شود، اين نكته را افاده مى كند، مانند جمله ((و بالوالدين احسانا، و ذى القربى ، و اليتامى ، و المساكين ))، (بپدر و مادر و خويشاوندان و يتيمان و مساكين احسان مى كنيد) بخلاف اينكه امر بصورت امر، و نهى بصورت نهى اداء شود، كه اين نكته را نميرساند.
    بعد از سياق غيبت همانطور كه گفتيم مجددا منتقل بسياق خطابى ميشود، كه قبل از حكايت ميثاق بود، و اين انتقال فرصتى داده براى اينكه بابتداى كلام برگشت شود، كه روى سخن به بنى اسرائيل داشت ، و در نتيجه دو جمله : ((و اقيموا الصلوة و آتوا الزكاة ))، و ((ثم توليتم )) الخ ، بهم متصل گشته ، سياق كلام از اول تا بآخر منتظم ميشود.
    و بالوالدين احسانا اين جمله امر و يا بگو خبرى بمعناى امر است ، و تقدير آن ((احسنوا بالوالدين احسانا، و ذى القربى ، و اليتامى ، و المساكين )) ميباشد، ممكن هم هست تقدير آنرا ((و تحسنون بالوالدين احسانا)) گرفت ، (خلاصه كلام اينكه كلمه (احسانا) مفعول مطلق فعلى است تقديرى حال يا آن فعل صيغه امر است ، و يا جمله خبرى )
    رعايت ترتيب در طبقاتيكه امر به احسان آنها شده است
    نكته ديگريكه در آيه رعايت شده ، اين است كه در طبقاتيكه امر باحسان بآنان نموده ، ترتيب را رعايت كرده ، اول آن طبقه اى را ذكر كرده ، كه احسان باو از همه طبقات ديگر مهم تر است ، و بعد طبقه ديگريرا ذكر كرده ، كه باز نسبت بساير طبقات استحقاق بيشترى براى احسان دارد، اول پدر و مادران را ذكر كرده ، كه پيداست از هر طبقه ديگرى باحسان مستحق ترند، چون پدر و مادر ريشه و اصلى است كه آدمى بآن دو اتكاء دارد، و جوانه وجودش روى آن دو تنه روئيده ، پس آندو از ساير خويشاوندان بآدمى نزديك ترند. بعد از پدر و مادر، ساير خويشاوندان را ذكر كرده ، و بعد از خويشاوندان ، در ميانه اقرباء، يتيم را مقدم داشته ، چون ايتام بخاطر خوردسالى ، و نداشتن كسيكه متكفل و سرپرست امورشان شود، استحقاق بيشترى براى احسان دارند، (دقت بفرمائيد).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 330

    كلمه (يتامى ) جمع يتيم است ، كه بمعناى كودك پدر مرده است ، و بكودكى كه مادرش مرده باشد، يتيم نميگويند، بعضى گفته اند: يتيم در انسانها از طرف پدر، و در ساير حيوانات از طرف مادر است .
    كلمه (مساكين ) جمع مسكين است ، و آن فقير ذليلى است كه هيچ چيز نداشته باشد، و كلمه (حسنا) مصدر بمعناى صفت است ، كه بمنظور مبالغه در كلام آمده ، و در بعضى قرائتها آن را (حسنا) بفتحه حاء و نيز فتحه سين خوانده شده است ، كه بنا بر آن قرائت ، صفت مشبهه ميشود، و بهر حال معناى جمله اين استكه (بمردم سخن حسن بگوئيد)، و اين تعبير كنايه است از حسن معاشرت با مردم ، چه كافرشان ، و چه مؤ منشان ، و اين دستور هيچ منافاتى با حكم قتال ندارد تا كسى توهم كند كه اين آيه با آيه وجوب قتال نسخ شده ، براى اينكه مورد اين دو حكم مختلف است ، و هيچ منافاتى ندارد كه هم امر بحسن معاشرت كنند، و هم حكم بقتال ، همچنانكه هيچ منافاتى نيست در اين كه هم امر بحسن معاشرت كنند، و هم در مقام تاءديب كسى دستور بخشونت دهند.
    لاتسفكون دماءكم ... اين جمله باز مانند جمله قبل ، امرى است بصورت جمله خبرى ، و كلمه (سفك ) بمعناى ريختن است .
    تظاهرون عليهم ... كلمه (تظاهرون )، از مصدر مظاهره (باب مفاعله ) است ، و مظاهره بمعناى معاونت است ، چون ظهير بمعناى عون و ياور است ، و از كلمه (ظهر پشت ) گرفته شده ، چون ياور آدمى پشت آدمى را محكم مى كند.
    و هو محرم عليكم اخراجهم ضمير (هو) ضمير قصه و يا شاءن است ، و اين معنا را مى دهد (مطلب از اين قرار است ، كه برون كردن آنان بر شما حرام است ) مانند ضمير (هو) در جمله ((قل هو اللّه احد))، (بگو مطلب بدين قرار است ، كه اللّه يگانه است ).
    افتومنون ببعض الكتاب ... يعنى چه فرقى هست ميان گرفتن فديه ؟ و بيرون كردن ؟ كه حكم فديه را گرفتيد، و حكم حرمت اخراج را رها كرديد، با اينكه هر دو حكم ، در كتاب بود، آيا ببعضى از كتاب ايمان مى آوريد، و بعضى ديگر را ترك مى كنيد، و كفر مى ورزيد؟
    و قفينا... اين كلمه از مصدر تقفيه است ، كه بمعناى پيروى است ، و از كلمه (قفا) پشت گردن گرفته شده ، كانه شخص ‍ پيرو، پشت گردن و دنبال سر پيشرو خود حركت مى كند.
    و آتينا عيسى بن مريم البينات ... بزودى در سوره آل عمران انشاء اللّه پيرامون اين آيه بحث مى كنيم . و قالوا قلوبنا غلف كلمه (غلف ) جمع اغلف است ، و اغلف از ماده غلاف است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 331

    و معناى جمله اين است كه در پاسخ گفتند: دلهاى ما در زير غلافها و لفافه ها، و پرده ها قرار دارد، و اين جمله نظير آيه : ((و قالوا قلوبنا فى اكنة مما تدعونا اليه ))، (گفتند: دلهاى ما در كنانه ها است ، از آنچه شما ما را بدان ميخوانيد) ميباشد، و اين تعبير در هر دو آيه كنايه است از اينكه ما نميتوانيم بآنچه شما دعوتمان مى كنيد گوش فرا دهيم .
    بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل ((وقلوا للناس حسنا)))
    در كافى از امام ابى جعفر (ع ) روايت آورده ، كه در ذيل جمله : .((و قولوا للناس حسنا)) الخ ، فرمود: بمردم بهترين سخنى كه دوست ميداريد بشما بگويند، بگوئيد.
    و نيز در كافى از امام صادق (ع ) روايت كرده كه در تفسير جمله نامبرده فرموده : با مردم سخن بگوئيد، اما بعد از آنكه صلاح و فساد آنرا تشخيص داده باشيد، و آنچه صلاح است بگوئيد.
    و در كتاب معانى ، از امام باقر (ع ) روايت كرده ، كه فرموده : بمردم چيزى را بگوئيد، كه بهترين سخنى باشد كه شما دوست ميداريد بشما بگويند، چون خداى عز و جل دشنام و لعنت و طعن بر مؤ منان را دشمن ميدارد، و كسى را كه مرتكب اين جرائم شود، فاحش و مفحش باشد، و دريوزگى كند، دوست نميدارد، در مقابل ، اشخاص با حيا و حليم و عفيف ، و آنهائى را كه ميخواهند عفيف شوند، دوست ميدارد.
    # مؤ لف : مرحوم كلينى هم در كافى مثل اين حديث را بطريقى ديگر از امام صادق (ع ) روايت كرده ، و همچنين عياشى از آنجناب آورده ، و نيز كلينى مثل حديث دوم را در كافى از امام صادق ، و عياشى مثل حديث سوم را از آنجناب آورده .
    و چنين بنظر مى رسد كه ائمه (عليهم السلام ) اين معانى را از اطلاق كلمه حسن استفاده كرده اند، چون هم نزد گوينده اش مطلق است ، و هم از نظر مورد.
    و در تفسير عياشى از امام صادق (ع ) روايت آورده ، كه فرمود: خدايتعالى محمد (ص ) را با پنج شمشير مبعوث كرد 1 شمشيرى عليه اهل ذمه كه درباره اش فرموده : ((قاتلوا الذين لا يؤ منون ))، (با كسانيكه ايمان نمى آورند قتال كن )، و اين آيه ناسخ آن آيه ديگراست ، كه درباره اهل ذمه مى فرمود: ((و قولوا للناس حسنا)) (تا آخر حديث ).
    # مؤ لف : امام (ع ) باطلاق ديگر اين آيه ، يعنى اطلاق در كلمه (قولوا) تمسك كرده ، چون اطلاق آن ، هم شامل كلام ميشود،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 332

    و هم شامل مطلق تعرض ، مثلا وقتى ميگويند (باو چيزى جز نيك و خير مگو)، معنايش اين است كه جز بخير و نيكوئى متعرضش مشو، و تماس مگير.
    البته اين در صورتى است كه منظور امام (ع ) از نسخ ، معناى اخص آن باشد، كه همان معناى اصطلاحى كلمه است ، ولى ممكن است مراد به نسخ معناى اعم آن باشد، كه بزودى در ذيل آيه : ((ما ننسخ من آية او ننسها ناءت بخير منها او مثلها))، بيان مفصلش خواهد آمد انشاءاللّه ، و خلاصه اش اين است كه نسخ بمعناى اعم ، شامل هم نسخ احكام ميشود، و هم نسخ و تغيير و تبديل موجودات ، بطور عموم ، و اين معناى از نسخ ، در كلمات ائمه (عليهم السلام ) زياد آمده ، و بنابراين آيه مورد بحث ، و آيه قتال در يك مورد نخواهند بود، بلكه آيه مورد بحث كه سفارش به قول حسن مى كند، مربوط بموردى است ، و آيه قتال با اهل ذمه مربوط بموردى ديگر است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 333

    آيات 89 93 بقره

    وَ لَمَّا جَاءَهُمْ كِتَبٌ مِّنْ عِندِ اللَّهِ مُصدِّقٌ لِّمَا مَعَهُمْ وَ كانُوا مِن قَبْلُ يَستَفْتِحُونَ عَلى الَّذِينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جَاءَهُم مَّا عَرَفُوا كفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلى الْكَفِرِينَ(89)
    بِئْسمَا اشترَوْا بِهِ أَنفُسهُمْ أَن يَكفُرُوا بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ بَغْياً أَن يُنزِّلَ اللَّهُ مِن فَضلِهِ عَلى مَن يَشاءُ مِنْ عِبَادِهِ فَبَاءُو بِغَضبٍ عَلى غَضبٍ وَ لِلْكَفِرِينَ عَذَابٌ مُّهِينٌ(90)
    وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ ءَامِنُوا بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ قَالُوا نُؤْمِنُ بِمَا أُنزِلَ عَلَيْنَا وَ يَكْفُرُونَ بِمَا وَرَاءَهُ وَ هُوَ الْحَقُّ مُصدِّقاً لِّمَا مَعَهُمْ قُلْ فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنبِيَاءَ اللَّهِ مِن قَبْلُ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ(91)
    وَ لَقَدْ جَاءَكم مُّوسى بِالْبَيِّنَتِ ثُمَّ اتخَذْتمُ الْعِجْلَ مِن بَعْدِهِ وَ أَنتُمْ ظلِمُونَ(92)
    وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَقَكُمْ وَ رَفَعْنَا فَوْقَكمُ الطورَ خُذُوا مَا ءَاتَيْنَكم بِقُوَّةٍ وَ اسمَعُوا قَالُوا سمِعْنَا وَ عَصيْنَا وَ أُشرِبُوا فى قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكفْرِهِمْ قُلْ بِئْسمَا يَأْمُرُكم بِهِ إِيمَنُكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ(93)

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 334

    ترجمه آيات

    و چون كتابى از نزد خدا بيامدشان ، كتابيكه كتاب آسمانيشان را تصديق ميكرد، و قبلا هم عليه كفار آرزوى آمدنش ‍ مى كردند تكذيبش كردند آرى بعد از آمدن كتابى كه آن را مى شناختند بدان كفر ورزيدند پس لعنت خدا بر كافران (89)
    راستى خود را با بد چيزى معامله كردند خود را دادند و در مقابل اين را گرفتند كه از در حسد بآنچه خدا نازل كرده كفر بورزند، كه چرا خدا از فضل خود بر هر كس از بندگانش بخواهد نازل مى كند؟ در نتيجه از آن آرزو و ساعت شمارى كه نسبت به آمدن قرآن داشتند برگشتند و خشمى بالاى خشم ديگرشان شد تازه اين نتيجه دنيائى كفر است و كافران عذابى خوار كننده دارند (90)
    و چون بايشان گفته شود بآنچه خدا نازل كرده ايمان بياوريد گويند ما بآنچه بر خودمان نازل شده ايمان داريم و بغير آن كفر مى ورزند با اينكه غير آن ، هم حق است و هم تصديق كننده كتاب است بگو اگر بآنچه بر خودتان نازل شده ايمان داشتيد پس چرا انبياء خدا را كشتيد؟ (91)
    مگر اين موسى نبود كه آنهمه معجزه براى شما آورد و در آخر بعد از غيبت او گوساله را خداى خود از در ستمگرى گرفتيد (92)
    و مگر اين شما نبوديد كه از شما ميثاق گرفتيم و طور را بر بالاى سرتان نگه داشتيم كه آنچه بشما داده ايم محكم بگيريد و بشنويد با اين حال نياكان شما گفتند: شنيديم ولى زير بار نمى رويم و علاقه بگوساله در دلهاشان جاى گير شد بخاطر اينكه كافر شدند بگو چه بد دستوريست كه ايمان شما بشما ميدهد اگر براستى مؤ من باشيد (93)

    بيان آيات ، متضمن محاجّه با يهود
    بيان آيات

    و لما جائهم از سياق بر مى آيد كه مراد از اين كتاب ، قرآن است .
    و كانوا من قبل يستفتحون على الذين كفروا و نيز از سياق استفاده ميشود كه قبل از بعثت ، كفار عرب متعرض يهود ميشدند، و ايشانرا آزار مى كردند، و يهود در مقابل ، آرزوى رسيدن بعثت خاتم الانبياء (ص ) مى كرده اند، و مى گفته اند: اگر پيغمبر ما كه تورات از آمدنش خبر داده مبعوث شود، و نيز بگفته تورات به مدينه مهاجرت كند، ما را از اين ذلت و از شر شما اعراب نجات ميدهد.
    و از كلمه (كانوا) استفاده ميشود اين آرزو را قبل از هجرت رسولخدا (ص ) همواره مى كرده اند، به حدى كه در ميان همه كفار عرب نيز معروف شده بود و معناى جمله : ((فلما جائهم ما عرفوا)) الخ ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 335

    اين است كه چون بيامد آنكسى كه وى را مى شناختند، يعنى نشانيهاى تورات كه در دست داشتند با او منطبق ديدند، بآن جناب كفر ورزيدند.
    ((بئسما اشتروا)) اين آيه علت كفر يهود را با وجود علمى كه بحقانيت اسلام داشتند، بيان مى كند، و آنرا منحصرا حسد و ستم پيشگى ميداند و بنابراين كلمه (بغيا) مفعول مطلق نوعى است ، و جمله ((ان ينزل اللّه )) الخ ، متعلق بهمان مفعول مطلق است ، ((فباؤ ا بغضب على غضب )) حرف باء در كلمه (بغضب ) بمعناى مصاحبت و يا تبيين است و معناى جمله اين است كه ايشان با داشتن غضبى بخاطر كفرشان بقرآن ، و غضبى بعلت كفرشان بتورات كه از پيش داشتند از طرفدارى قرآن برگشتند، و حاصل معناى آيه اين است كه يهوديان قبل از بعثت رسولخدا (ص ) و هجرتش بمدينه پشتيبان آنحضرت بودند، و همواره آرزوى بعثت او و نازل شدن كتاب او را مى كشيدند، ولى همينكه رسولخدا (ص ) مبعوث شد، و به سوى ايشان مهاجرت كرد، و قرآن بر وى نازل شد، و با اينكه او را شناختند، كه همان كسى است كه سالها آرزوى بعثت و هجرتش را مى كشيدند مع ذلك حسد بر آنان چيره گشت ، و استكبار و پلنگ دماغى جلوگيرشان شد، از اينكه بوى ايمان بياورند، لذا بوى كفر ورزيده ، گفته هاى سابق خود را انكار كردند، همانطور كه به تورات خود كفر ورزيدند، و كفرشان باسلام ، كفرى بالاى كفر شد.
    ((و يكفرون بما ورائه )) الخ ، يعنى نسبت بماوراى تورات اظهار كفر نمودند، اين است معناى جمله ، و گرنه يهوديان بخود تورات هم كفر ورزيدند.
    قل فلم تقتلون ... فاء در كلمه (فلم ، پس چرا) فاء تفريع است چون سؤ ال از اينكه (پس چرا پيامبران خدا را كشتيد؟) فرع و نتيجه دعوى يهود است ، كه مى گفتند: ((نؤ من بما انزل علينا، تنها بتورات كه بر ما نازل شده ايمان داريم )، و حاصل سؤ ال اين استكه : اگر اينكه ميگوئيد: (ما تنها به تورات ايمان داريم ) حق است ، و راست ميگوئيد، پس چرا پيامبران خدا را مى كشتيد؟، و چرا با گوساله پرستى بموسى كفر ورزيديد؟ و چرا در هنگام پيمان دادن كه كوه طور بالاى سرتان قرار گرفته بود گفتيد: ((سمعنا و عصينا)) شنيديم و نافرمانى كرديم .
    واشربوا فى قلوبهم العجل ... كلمه (اشربوا) از ماده (اشراب ) است كه بمعناى نوشانيدن است ، و مراد از عجل محبت عجل است ، كه خود عجل در جاى محبت نشسته ، تا مبالغه را برساند و بفهماند كانه يهوديان از شدت محبتى كه بگوساله داشتند خود گوساله را در دل جاى دادند، و بنابراين جمله ((فى قلوبهم )) كه جار و مجرور است ، متعلق بهمان كلمه حب تقديرى خواهد بود، پس در اين كلام دو جور استعاره ، و يا يك استعاره و يك مجاز بكار رفته است (يكى گذاشتن عجل بجاى محبت بعجل و يكى نسبت نوشانيدن محبت با اينكه محبت نوشيدنى نيست ).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 336

    قل بئسما ياءمركم به ايمانكم ... (اين جمله بمنزله اخذ نتيجه از ايرادهائى است كه بايشان كرد، از كشتن انبياء، و كفر بموسى ، و استكبار در بلند شدن كوه طور باعلام نافرمانى ، كه علاوه بر نتيجه گيرى استهزاء بايشان نيز هست مى فرمايد: (چه بد دستوراتى بشما مى دهد اين ايمان شما، و عجب ايمانى است كه اثرش كشتن انبياء، و كفر بموسى و غيره است ، مترجم )
    بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيات گذشته )
    در تفسير عياشى از امام صادق (ع ) روايت آورده كه در تفسير جمله : ((ولما جائهم كتاب من عند اللّه مصدق )) الخ ، فرمود يهوديان در كتب خود خوانده بودند كه محمد (ص ) رسولخدا است ، و محل هجرتش ما بين دو كوه ((عير)) و ((احد)) است ، پس از بلاد خود كوچ كردند، تا آن محل را پيدا كنند، لاجرم بكوهى رسيدند كه آنرا حداد مى گفتند، با خود گفتند: لابد اين همان ((احد)) است ، چون ((حداد)) و ((احد)) يكى است ، پس پيرامون آن كوه متفرق شدند بعض از آنان در ((تيماء)) (بين خيبر و مدينه )، و بعض ديگر در ((فدك ))، و بعضى در ((خيبر)) منزل گزيدند، اين بود تا وقتى كه بعضى از يهوديان ((تيماء)) هوس كردند به ديدن بعضى از برادران خود بروند، در همين بين مردى اعرابى از قبيله ((قيس )) مى گذشت ، شتران او را كرايه كردند، او گفت : من شما را از ما بين ((عير)) و ((احد)) مى برم ، گفتند: پس هر وقت بآن محل رسيدى ، بما اطلاع بده .
    آنمرد اعرابى همچنان مى رفت تا بوسط اراضى مدينه رسيد، رو كرد به يهوديان و گفت : اين كوه عير است ، و اين هم كوه احد، پس يهوديان پياده شدند و باو گفتند: ما به آرزويمان رسيديم ، و ديگر كارى بشتران تو نداريم ، از شتر پياده شده ، و شتران را بصاحبش دادند، و گفتند: تو ميتوانى هر جا ميخواهى بروى ما در همينجا ميمانيم ، پس نامه اى به برادران يهود خود كه در خيبر و فدك منزل گرفته بودند نوشتند، كه ما بآن نقطه اى كه ما بين عير واحد است رسيديم ، شما هم نزد ما بيائيد، يهوديان خيبر در پاسخ نوشتند ما در اينجا خانه ساخته ايم ، و آب و ملك و اموالى بدست آورده ايم ، نميتوانيم اينها را رها نموده نزديك شما منزل كنيم ، ولى هر وقت آن پيامبر موعود مبعوث شد، به شتاب نزد شما خواهيم آمد.
    توطن يهود در مدينه و اطراف آن و انكار و تكذيب آنها پيامبر(ص )
    اين عده از يهوديان كه در مدينه يعنى ميان عير و احد منزل كردند، اموال بسيارى كسب كردند، ((تبّع )) از بسيارى مال آنان خبردار شد و بجنگ با آنان برخاست ، يهوديان متحصن شدند، تبّع ايشانرا محاصره كرد، و در آخر بايشان امان داد، پس بر او در آمدند، ((تبّع )) بايشان گفت : مى خواهم در اين سرزمين بمانم ، براى اينكه مرا خيلى معطل كرديد، گفتند تو نميتوانى در اينجا بمانى براى اينكه اينجا محل هجرت پيغمبرى است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 337

    نه جاى تو است ، و نه جاى احدى ديگر، تا آن پيغمبر مبعوث شود، تبّع گفت حال كه چنين است ، من از خويشاوندان خودم كسانى را در اينجا ميگذارم ، تا وقتى آن پيغمبر مبعوث شد، او را يارى كنند، يهوديان راضى شدند، و تبّع دو قبيله اوس و خزرج را كه ميشناخت در مدينه منزل داد.
    و چون نفرات اين دو قبيله بسيار شدند، اموال يهوديان را مى گرفتند، يهوديان عليه آنان خط نشان مى كشيدند، كه اگر پيغمبر ما محمّد (ص ) ظهور كند، ما همگى شما را از ديار و اموال خود بيرون ميكنيم ، و باين چپاولگريتان خاتمه ميدهيم .
    ولى وقتى خدايتعالى محمّد (ص ) را مبعوث كرد، اوس و خزرج كه همان انصار باشند بوى ايمان آوردند، ولى يهوديان ايمان نياورده ، بوى كفر ورزيدند و اين جريان همان است كه خدايتعالى درباره اش ميفرمايد: و كانوا من قبل يستفتحون على الذين كفروا... و در تفسير الدر المنثور استكه ابن اسحاق ، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم و ابو نعيم ، (در كتاب دلائل )، همگى از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : يهود قبل از بعثت براى اوس و خزرج خط نشان ميكشيد، كه اگر رسولخدا (ص ) مبعوث شود به حساب شما مى رسيم ، ولى همينكه ديدند پيغمبر آخر الزمان از ميان يهود مبعوث نشد، بلكه از ميان عرب برخاست ، باو كفر ورزيدند، و گفته هاى قبلى خود را انكار نمودند.
    معاذ بن جبل و بشر بن ابى البراء و داوود بن سلمه ، بايشان گفتند، اى گروه يهود! از خدا بترسيد، و ايمان بياوريد، مگر اين شما نبوديد كه عليه ما به محمد (ص ) خط نشان مى كشيديد؟ با اينكه ما آنروز مشرك بوديم ، و شما بما خبر ميداديد كه : بزودى محمد (ص ) مبعوث خواهد شد، صفات او را براى ما مى گفتيد پس چرا حالا كه مبعوث شده بوى كفر مى ورزيد؟! سلام بن مشكم كه يكى از يهوديان بنى النضير بود، در جواب گفت : او چيزى نياورده كه ما بشناسيم ، و او آنكسى نيست كه ما از آمدنش خبر ميداديم ، درباره اين جريان بود كه آيه شريفه : ((و لما جائهم كتاب من عند اللّه )) الخ ، نازل شد.
    مناقشه بعضى از مفسرين در قسم دادن خدا به حق رسول اللّه (ص ) و رد آن
    و نيز در تفسير الدر المنثور استكه ابو نعيم ، در دلائل از طريق عطاء و ضحاك از ابن عباس روايت كرده كه گفت : يهوديان بنى قريظه و بنى النظير قبل از آنكه محمد (ص ) مبعوث شود، از خدا بعثت او را ميخواستند تا كفار را نابود كند و مى گفتند: (پروردگارا به حق پيامبر امّىّ ما را بر اين كفار نصرت بده ولى وقتى خدا آنانرا يارى كرد و رسولخدا (ص ) را مبعوث كرد و بيامد آنكسى كه او را مى شناختند،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 338

    يعنى رسولخدا (ص ) با اينكه هيچ شكى در نبوت او نداشتند، بوى كفر ورزيدند.
    # مؤ لف : قريب باين دو معنى روايات ديگرى نيز وارد شده و بعضى از مفسرين بعد از اشاره به روايت آخرى و نظائر آن ، ميگويند: علاوه بر اينكه راويان اين روايات ضعيفند، و علاوه بر اينكه با روايات ديگر مخالف است ، از نظر معنى شاذ و نادر است ، براى اينكه استفتاح در آيه را عبارت دانسته از دعاى بشخص رسولخدا (ص ) و در بعضى روايات دعاى به حق آنجناب ، و اين غير مشروع است ، چون هيچكس حقى بر خدا ندارد، تا خدا را به حق او سوگند دهند، اين بود گفتار اين مفسر.
    معناى سوگند و جواب از اشكال سوگند دادن خدا به شخص پيامبر(ص )
    و سخن او ناشى از بيدقتى در معناى حق ، و در معناى قسم دادن بحق است .
    توضيح اينكه بطور كلى معناى سوگند دادن اين است كه اگر در خبر سوگند ميخوريم ، خبر را و اگر در انشاء كه دعا قسمى از آنست سوگند ميخوريم ، انشاء خود را مقيد بچيزى شريف و آبرومند كنيم ، تا اگر خبر يا انشاء ما دروغ باشد، شرافت و آبروى آن چيز لطمه بخورد، يعنى در خبر با بطلان صدق آن و در انشاء با بطلان امر و نهى يعنى امتثال نكردن آن ، و در دعا با مستجاب نشدن آن ، كرامت و شرافت آن چيز باطل شود.

    next page

    fehrest page


    back page

  7. #27
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    مثلا وقتى ميگوئيم : بجان خودم سوگند كه زيد ايستاده ، صدق اين جمله خبرى را مقيد بشرافت عمر و حيات خود كرديم ، و وابسته بآن نموده ايم ، بطورى كه اگر خبر ما دروغ در آيد عمر ما فاقد شرافت شده است ، و همچنين وقتى بگوئيم بجان خودم اينكار را ميكنم ، و يا بشخصى بگوئيم : بجان من اينكار را بكن ، كار نامبرده را با شرافت زندگى خود گره زده ايم ، بطوريكه در مثال دوم اگر طرف ، كار نامبرده را انجام ندهد، شرافت حيات و بهاى عمر ما را از بين برده است .
    از اينجا دو نكته روشن ميشود، اول اينكه سوگند براى تاءكيد كلام ، عالى ترين مراتب تاءكيد را دارد همچنانكه اهل ادب نيز اين معنى را ذكر كرده اند.
    دوم اينكه آنچيزيكه ما به آن سوگند ميخوريم ، بايد شريفتر و محترم تر از آنچيزى باشد كه بخاطر آن سوگند ميخوريم ، چون معنى ندارد كلام را بابرو و شرف چيزى گره بزنيم كه شرافتش مادون كلام باشد، و لذا مى بينيم خداى تعالى در كتاب خود باسم خود و بصفات خود، سوگند ميخورد و ميفرمايد: ((و اللّه ربنا)) و نيز ميفرمايد: ((فوربك لنسالنهم )) و نيز ((فبعزتك لاغوينهم )) و همچنين به پيامبر و ملائكه و كتب و نيز بمخلوقات خود، چون آسمان ، و زمين و شمس ، قمر و نجوم ، شب و روز، كوه ها، درياها، شهرها، انسانها، درختان ، انجير، زيتون سوگند خورده .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 339


    و اين نيست مگر بخاطر اينكه خدا اين نامبردگان را شرافت داده و بدين جهت شرافت حقه و كرامتى نزد خدا يافته اند و هر يك از آنها يا بكرامت ذات متعاليه خدا داراى صفتى از اوصاف مقدس او شده اند و يا آنكه فعلى از منبع بهاء و قدس كه همه اش بخاطر شرف ذات شريف خدا، شريفند هستند.
    و بنابراين چه مانعى دارد كه يك دعاگوئى از ما وقتى از خدا چيزيرا درخواست ميكند، او را بچيزى از نامبردگان سوگند دهد، از آنجهت كه خدا آن را شرافت داده است ؟ و اگر اين كار صحيح باشد، ديگر چه اشكالى دارد كه كسى خدا را به حق و حرمت رسولخدا (ص ) سوگند دهد؟ و چه دليلى ممكن است تصور شود كه آنجناب را از اين قاعده كلى استثناء كرده باشد؟.
    و بجان خودم سوگند كه محمد رسول اللّه (ص ) از انجير عراق ، و يا زيتون شام ، كمتر نيست ، كه به آندو سوگند بخورد، ولى صحيح نباشد كه بآنجناب سوگند بخورد علاوه بر اينكه مى بينيم در قرآن كريم به جان آن جناب هم سوگند خورده ، و فرموده : ((لعمرك انهم لفى سكرتهم يعمهون :)) (به جان تو سوگند كه ايشان در مستى خود حيرانند).
    سخنى در معناى (حق ) و پاسخ از اشكال سوگند دادن به حق پيامبر(ص )
    اين بود جواب از اشكال سوگند دادن خدا بشخص رسولخدا (ص ) و اما جواب از اشكال سوگند دادن به حق رسولخدا (ص )، اين است كه كلمه (حق ) كه در مقابل كلمه (باطل ) است ، بمعناى چيزيست كه در واقع و خارج ثابت شده باشد، نه اينكه موهوم و پوچ باشد، مانند انسان و زمين ، و هر امر ثابت ديگر كه در حد نفس خود ثابت باشد.
    و يكى از مصاديق حق ، حق مالى ، و ساير حقوق اجتماعى است ، كه در نظر اجتماع امرى است ثابت ، جز اينكه قرآن كريم هر چيزى را حق نميداند، هر چند كه مردم آنرا حق بپندارند، بلكه حق را تنها عبارت از چيزى ميداند كه خدا آنرا محقق و داراى ثبوت كرده باشد، چه در عالم ايجاد، و چه در عالم تشريع ، پس حق در عالم تشريع و در ظرف اجتماع دينى عبارتست از چيزيكه خدا آنرا حق كرده باشد، مانند حقوق مالى ، و حقوق برادران ، حقوقيكه پدر و مادر بر فرزند دارد.
    و اين حقوق را هر چند خداوند قرار داده ، اما در عين حال خودش محكوم به حكم احدى نميشود، و نميتوان چيزى را بگردن خدا انداخت ، و او را ملزم بچيزى كرد، همانطور كه از پاره اى استدلالهاى معتزله بر مى آيد كه خواسته اند خدايرا مواخذه كنند، لكن ممكن است خود خدايتعالى حقى را با زبان تشريع بر خود واجب كند، آنگاه گفته شود كه فلانى حقى بر خدا دارد،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 340

    همچنانكه فرموده : ((كذلك حقا علينا ننج المؤ منين :)) (اين حق بر ما واجب شد كه مؤ منين را نجات دهيم ) و نيز فرموده : ((ولقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين ، انهم لهم المنصورون ، و ان جندنا لهم الغالبون :)) (سخن ما در سابق بسود بندگان مرسل ما گذشت ، كه ايشان آرى تنها ايشان منصورند) و بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد نصر در آيه مطلق است ، و مقيد بچيزى نشده پس نجات دادن مؤ منين حقى بر خدا شده است ، و نصرت مرسلين حقى بر او گشته و خدا اين نصرت و انجاء را آبرو و شرف داده ، چون خودش آنرا جعل كرده ، و فعلى از ناحيه خودش ، و منسوب باو شده و بهمين جهت هيچ مانعى ندارد كه بدان سوگند خورد، و همچنين باولياء طاهرينش ، و يا بحق ايشان سوگند بخورد چون خودش حقى براى آنان بر خود واجب كرده ، و آن اين استكه ايشانرا به هر نصرتى كه بدان مرتبط شود، و بيانش ‍ گذشت ، يارى فرمايد.
    و اما اينكه آن گوينده گفته بود: احدى بر خدا حقى ندارد سخنى است واهى و بى پايه .
    بله اين حرف درست است كه كسى بگويد، هيچ كس نميتواند حقى براى خودش بر خدا واجب ساخته ، و خلاصه خدا را محكوم غير سازد، و بقهر غير، و مقهورش كند، ما هم در اين مطلب حرفى نداريم ، و ما نيز ميگوئيم : هيچ دعاگوئى نميتواند خدا را بحقى سوگند دهد كه غير خدا بر خدا واجب كرده باشد، ولى سوگند دادن خدا بحقى كه خودش بر خودش و براى كسى واجب كرده ، مانعى ندارد، چون خدا وعده خود را خلف نميكند (دقت فرمائيد).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 341

    آيات 94 99 بقره

    قُلْ إِن كانَت لَكمُ الدَّارُ الاَخِرَةُ عِندَ اللَّهِ خَالِصةً مِّن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْت إِن كنتُمْ صدِقِينَ(94)
    وَ لَن يَتَمَنَّوْهُ أَبَدَا بِمَا قَدَّمَت أَيْدِيهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمُ بِالظلِمِينَ(95)
    وَ لَتَجِدَنهُمْ أَحْرَص النَّاسِ عَلى حَيَوةٍ وَ مِنَ الَّذِينَ أَشرَكُوا يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْف سنَةٍ وَ مَا هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذَابِ أَن يُعَمَّرَ وَ اللَّهُ بَصِيرُ بِمَا يَعْمَلُونَ(96)
    قُلْ مَن كانَ عَدُوًّا لِّجِبرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِك بِإِذْنِ اللَّهِ مُصدِّقاً لِّمَا بَينَ يَدَيْهِ وَ هُدًى وَ بُشرَى لِلْمُؤْمِنِينَ(97)
    مَن كانَ عَدُوًّا لِّلَّهِ وَ مَلَئكتِهِ وَ رُسلِهِ وَ جِبرِيلَ وَ مِيكَالَ فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوُّ لِّلْكَفِرِينَ(98)
    وَ لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَيْك ءَايَتِ بَيِّنَتٍ وَ مَا يَكْفُرُ بِهَا إِلا الْفَسِقُونَ(99)

    ترجمه آيات

    بگو اگر خانه آخرت نزد خدا در حاليكه از هر ناملايمى خالص باشد، خاص براى شما است و نه ساير مردم و شما در اين دعوى خود، راست مى گوئيد پس تمناى مرگ كنيد (تا زودتر بآن خانه برسيد) (94)
    در حاليكه هرگز چنين تمنائى نخواهند كرد براى آن جرمها كه مرتكب شدند و خدا هم از ظلم ظالمان بى خبر نيست (95)

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 342

    تو ايشان را قطعا خواهى يافت كه حريص ترين مردمند بر زندگى ، حتى حريص تر از مشركين كه اصلا ايمانى بقيامت ندارند هر يك از ايشانرا كه وارسى كنى خواهى ديد كه دوست دارد هزار سال زندگى كند غافل از اينكه زندگى هزارساله او را از عذاب دور نميكند و خدا به آن چه ميكنند بينا است (96)
    بگو آنكس كه دشمن جبرئيل است بايد بداند كه وى قرآن را باذن خدا بر قلب تو نازل كرده نه از پيش خود قرآنيكه مصدق كتب آسمانى قبل و نيز هدايت و بشارت براى مؤ منين است (97)
    كسيكه دشمن خدا و ملائكه و رسولان او و جبرئيل و ميكائيل است بايد بداند كه خدا هم دشمن كافران است (98)
    با اينكه آياتى كه ما بر تو نازل كرده ايم همه روشن است و كسى بدان كفر نمى ورزد مگر فاسقان (99)

    ادامه محاجه با يهود و اثبات دروغگوئى آنان و ترسشان از مرگ
    بيان آيات

    قل ان كانت لكم ... از آنجا كه قول يهود: ((لن تمسنا النار، الا اياما معدودة ))، (جز چند روزى آتش با ما تماس ‍ نمى گيرد) و نيز در پاسخ اينكه ((آمنوا بما انزل اللّه :)) (ايمان بياوريد به آنچه خدا نازل كرده ) گفته بودند: ((نؤ من بما انزل علينا،)) (به آنچه بر خود ما نازل شده ايمان مى آوريم ) و اين دو جمله بالتزام دلالت ميكرد بر اينكه يهوديان مدعى نجات در آخرتند، و ديگرانرا اهل نجات و سعادت نميدانند، و نجات و سعادت خود را هم مشوب به هلاكت و شقاوت نميدانند، چون بخيال خود جز ايامى چند معذب نميشوند، و آن ايام هم عبارتست از آن چند صباحى كه گوساله پرستيدند.
    لذا خدايتعالى با خطابى با ايشان مقابله كرد، كه دروغگوئى آنان را در دعويشان ظاهر سازد، خطابيكه خود يهود بدون هيچ ترديدى آن را قبول دارد و آن اين استكه برسول گراميش دستور ميدهد بايشان بگويد: ((قل ان كانت لكم الدار الاخرة )) يعنى اگر خانه آخرت از آن شما است ، و مراد از خانه آخرت سعادت در آخرت است براى اينكه وقتى كسى مالك خانه اى شد، به هر نحو كه خوشش آيد و دوست بدارد در آن تصرف مى كند، و به بهترين وجه دلخواه و سعادت مندانه ترين وجه وارد آن ميشود، ((عند اللّه ))، يعنى مستقر در نزد خدا و يا بگو بحكم خدا يا باذن او در حقيقت اين جمله نظير جمله : ((ان الدين عنداللّه الاسلام )) (دين نزد خدا اسلام است ) ميباشد. (خالصة ) يعنى اگر خانه آخرت در نزد خدا خالص از آن شما است ، و مراد از خالص اين استكه مشوب بچيزى كه مكروه شما باشد نيست ، خلاصه عذاب و ذلتى مخلوط با آن نيست ، چون شما معتقديد كه در آن عالم عذاب نميشويد مگر چند روزى .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 343

    ((من دون الناس ))، برخلاف مردم ، چون شما تمامى اديان به جز دين خود را باطل مى دانيد ((فتمنوا الموت ان كنتم صادقين ))، پس آرزوى مرگ و رفتن بدان سراى را بكنيد، اگر راست ميگوئيد، و اين خطاب نظير خطاب ((قل يا ايها الذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين )) (بگو اى كسانيكه يهودى گرى را شعار خود كرده ايد، اگر ميپنداريد كه تنها شما اولياء خدائيد نه مردم ، پس آرزوى مرگ كنيد، اگر راست مى گوئيد) ميباشد.
    امتحان يهود كه آيا در ادعاى خود كه زندگى قرين به سعادت آخرت را خاص خود مى داند راست مى گويد يا دروغ ؟
    و اين مؤ اخذه بلازمه امرى فطرى است ، امرى كه بيّن الاثر است ، يعنى اثرش براى همه روشن است ، بطوريكه احدى در آن كمترين شك نميكند و آن اين است كه انسان و بلكه هر موجود داراى شعور، وقتى كه بين راحتى و تعب مختار شود، البته راحتى را اختيار ميكند، و اگر ميان دو قسم زندگى يكى مكدر و آميخته با ناراحتى ها، و ديگرى خالص و صافى ، مخير شود، بدون هيچ ترديدى عيش خالص و گوارا را اختيار مى كند، و بفرضى هم كه بدون اختيار گرفتار زندگى پست و عيش مكدر شده باشد پيوسته آرزوى نجات از آن و رسيدن بعيش طيب و گوارا در سر مى پروراند، و حتى يك لحظه هم از حسرت بر آن زندگى خالى نيست ، نه قلبش ، و نه زبانش ، بلكه همواره براى رسيدن بآن سعى و عمل مى كند.
    اين امر فطرى است ، حال ببينيم يهود در دعوى خود كه زندگى قرين به سعادت آخرت را خاص خود ميداند، راست مى گويد يا دروغ ، امتحانش مجانى است ، و آن اين است كه اگر راست بگويند، و آن زندگى خاص ايشان باشد، نه ساير مردم ، بايد بزبان دل و زبان سر، و با اركان بدن ، همواره آرزوى رسيدن بآنرا داشته باشند، و حال اينكه مى بينيم ابدا آرزوى آن را ندارند، چون ريگ در كفش دارند، انبياى خدا را كشته اند، بموسى كفر ورزيده اند، و پيمانهائى از خدا را نقض كرده اند، خدا هم كه داناى بستمكاران است .
    ((بما قدمت ايديهم )) اين جمله كنايه از عمل است ، از اين جهت كه بيشتر اعمال ظاهرى انسان ، با دست انجام ميشود، و انسان بعد از انجام ، آنرا بهر كس كه بدردش بخورد، و يا از او بخواهد، تقديم ميدارد، پس در اين جمله دو عنايت است اول اينكه تقديم را بدستها نسبت داده ، نه صاحبان دست ، دوم اينكه هر فعلى را عمل دانسته .
    و سخن كوتاه آنكه : اعمال انسان و مخصوصا آن اعمالى كه بطور مستمر انجام ميدهد، بهترين دليل است بر آنچه كه در دل پنهان كرده ، اعمال زشت و افعال خبيث جز از باطنى خبيث حكايت نميكند،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 344

    باطنيكه هرگز ميل ديدار خدا و وارد شدن بخانه اولياء او را ندارد.
    يهود نسبت به هر ملت ديگرى نسبت به زندگى دنيا مريض تر است
    ولتجدنهم احرص الناس على حيوة اين جمله بمنزله دليلى است كه جمله ولن يتمنوه ابدا... را بيان ميكند، و شاهد بر اين است كه ايشان هرگز تمناى مرگ نمى كنند، چون مى بينيم كه از هر مردمى ديگر بزندگى دنيا كه يگانه مانع آرزوى آخرت ، حرص بر آنست ، حريصترند.
    و اينكه كلمه (حياة ) را نكره آورد، براى تحقير دنيا بود، همچنانكه در آيه و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب ، و ان الدار الاخرة لهى الحيوان ، لو كانوا يعلمون (اين زندگى دنيا جز لهوى و لعبى نيست و تنها زندگى آخرت است كه حيات محض است ، اگر بدانند) نيز زندگى دنيا را به لهو و لعب تعبير كرده .
    ((و من الذين اشركوا))، از ظاهر سياق بر مى آيد كه اين جمله عطف است بر كلمه (الناس )، و معنايش اينستكه يهوديان را مى يابى ، كه از همه مردم حتى از مشركين حريص تر بدنيايند.
    ((و ما هو بمز حزحه من العذاب اءن يعمر))، باز از ظاهر بر مى آيد كه كلمه (ما) در اول اين جمله ماى نافيه است ، و ضمير (هو) يا ضمير شاءن و قصه است ، و جمله ((اءن يعمر)) مبتداء، و جمله : ((بمزحزحه من العذاب ))، خبر آن باشد، و معنا چنين است كه (قصه از اين قرار است كه آرزوى هزار سال عمر، او را از عذاب دور نميكند) و يا راجع است باينكه قبلا فرمود: (يك يك آنان دوست ميدارند هزار سال زندگى كنند)، و معنا چنين است كه (آن ، يعنى دوستى هزار سال عمر، او را از عذاب دور نميكند).
    ((و جمله اءن يعمر)) همان ضمير را بيان مى كند، و معناى آيه اين استكه يهوديان هرگز آرزوى مرگ نمى كنند، بلكه سوگند ميخورم كه ايشانرا حريص ترين مردم بر زندگى ناچيز و پست و جلوگير و مزاحم از زندگى سعيده آخرت خواهى يافت ، بلكه نه تنها حريص ترين مردم ، كه حتى حريص تر از مشركين خواهى يافت ، كه اصلا معتقد بقيامت و حشر و نشر نيستند، آرى يك يك يهود را خواهى يافت كه دوست ميدارد طولانى ترين عمرها را داشته باشد، و حال آنكه طولانى ترين عمر، او را از عذاب دور نميكند، چون عمر هر چه باشد بالاخره روزى بسر ميرسد.
    ((يود احدهم لو يعمر الف سنة ))، منظور از هزار سال ، طولانى ترين عمر است ، و كلمه هزار، كنايه از بسيارى است ، چون در عرب آخرين مراتب عدد از نظر وضع فردى است ، و بيش از آن اسم جداگانه ندارد، بلكه با تكرار (هزار هزار) و يا تركيب (ده هزار و صد هزار) تعبير ميشود.
    ((بصير)) يعنى عالم به ديدنى ها
    و اللّه بصير بما يعملون كلمه (بصير) از اسماء حسناى الهى است ، و معنايش علم بديدنيها است ، نه اينكه به معناى بينا و داراى چشم باشد، و در نتيجه بصير از شعب اسم عليم است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 345

    بهانه يهود براى عدم ايمان به قرآنهج البلاغه ما با جبرئيل دشمنيم
    قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك ... سياق دلالت دارد بر اينكه آيه شريفه در پاسخ از سخنى نازل شده كه يهود گفته بودند، و آن اين بوده كه ايمان نياوردن خود را بر آنچه بر رسولخدا (ص ) نازل شده تعليل كرده اند باينكه ما با جبرئيل كه براى او وحى مى آورد دشمنيم ، شاهد بر اينكه يهود چنين حرفى زده بودند اينستكه خداى سبحان درباره قرآن و جبرئيل با هم در اين دو آيه سخن گفته ، رواياتى هم كه در شاءن نزول آيه وارد شده ، اين استفاده ما را تاءييد ميكند.
    و اما آيات مورد بحث در پاسخ از اينكه گفتند: ما بقرآن ايمان نمى آوريم براى اينكه با جبرئيل كه قرآن را نازل مى كند دشمنيم ، مى فرمايد اولا: جبرئيل از پيش خود قرآنرا نمى آورد، بلكه باذن خدا بر قلب تو نازل مى كند، پس دشمنى يهود با جبرئيل نبايد باعث شود كه از كلاميكه باذن خدا مى آورد اعراض كنند.
    و ثانيا قرآن كتابهاى بر حق و آسمانى قبل از خودش را تصديق مى كند و معنا ندارد كه كسى به كتابى ايمان بياورد، و بكتابى كه آنرا تصديق مى كند ايمان نياورد.
    و ثالثا قرآن مايه هدايت كسانى است كه بوى ايمان بياورند.
    و رابعا قرآن بشارت است ، و چگونه ممكن است شخص عاقل از هدايت چشم پوشيده ، بشارتهاى آنرا بخاطر اينكه دشمن آنرا آورده ، ناديده بگيرد؟
    و از بهانه دومشان كه گفتند: ما با جبرئيل دشمنيم جواب ميدهد باينكه جبرئيل فرشته اى از فرشتگان خداست و جز امتثال دستورات خداى سبحان كارى ندارد، مثل ميكائيل و ساير ملائكه ، كه همگى بندگان مكرم خدايند، و خدا را در آنچه امر كند، نافرمانى نمى كنند، و هر دستورى بدهد انجام ميدهند.
    و همچنين رسولان خدا از ناحيه خود، كاره اى نيستند، هر چه دارند به وسيله خدا، و از ناحيه او است ، خشمشان و دشمنى هايشان براى خداست ، پس هر كس با خدا و ملائكه او، و پيامبرانش ، و جبرئيلش ، و ميكائيلش ، دشمنى كند، خدا دشمن او است ، اين بود آن دو جوابيكه دو آيه مورد بحث بدان اشاره دارد.
    وجه بكار بردن التفات در آيه شريفه
    فانه نزله على قلبك در اين آيه التفاتى از تكلم بخطاب كار رفته براى اينكه جمله (هر كس دشمن جبرئيل باشد) الخ ، كلام رسولخدا (ص ) است و جا داشت بفرمايد: (جبرئيل آنرا باذن خدا بر قلب من نازل كرده )، ولى اينطور نفرمود، بلكه فرمود: (بر قلب تو نازل كرده )، و اين تغيير اسلوب براى اين بوده كه دلالت كند بر اينكه قرآن همانطور كه جبرئيل در نازل كردنش هيچ استقلالى ندارد، و تنها مامورى است مطيع ، همچنين در گرفتن آن و رساندنش برسولخدا استقلالى ندارد،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 346

    بلكه قلب رسولخدا (ص ) خودش ظرف وحى خداست ، نه اينكه جبرئيل در آن قلب دخل و تصرفى كرده باشد و خلاصه جبرئيل صرفا ماءمور رساندن است .
    اين را هم بدان كه آيات مورد بحث در اواخرش چند نوع التفات بكار رفته ، هر چند كه اساس و زمينه كلام خطاب به بنى اسرائيل است ، چيزى كه هست وقتى خطاب ، خطاب ملامت و سرزنش بود، و كلام هم بطول انجاميد، مقام اقتضاء مى كند كه گوينده بعنوان اينكه من از سخن با شما خسته شدم ، و شما لياقت آنرا نداريد كه بيش از اين روى سخن خود بشما بكنم لحظه به لحظه روى سخن از آنان برگرداند، و متكلم بليغ بايد باين منظور پشت سر هم التفات بكار ببرد، تا بفهماند من هيچ راضى نيستم با شما سخن بگويم ، از بس كه بد گوش و پست فطرتيد، از سوى ديگر اظهار حق را هم نميتوانم ترك نموده و از خطاب بشما صرفنظر كنم .
    ((عدو للكافرين )) الخ ، در اين جمله بجاى اينكه ضمير كفار را بكار ببرد، و بفرمايد: ((عدو لهم ))، اسم ظاهر آنان را آورده ، و نكته اش اين است كه بر علت حكم دلالت كند، و بفهماند اگر دشمن ايشانست ، بخاطر اين است كه ايشان كافرند، و بطور كلى خدايتعالى دشمن كفار است .
    ((و ما يكفر بها الا الفاسقون )) الخ ، اين جمله دلالت دارد بر اينكه علت كفر كفار چيست ؟ و آن فسق ايشانست ، پس ‍ كفار بخاطر فسق كافر شدند، و بعيد نيست كه الف و لام در ((الفاسقون ))، الف و لام عهد ذكرى ، و اشاره به اول سوره باشد، كه مى فرمود: ((و ما يضل به الا الفاسقين ، الذين ينقضون عهد اللّه من بعد ميثاقه )) الخ ، و معنا چنين باشد: كه كفر نمى ورزند بآيات خدا، مگر همان فاسقانى كه در اول سوره نام برديم .
    و اما سخن از جبرئيل ، و اينكه قرآن را چگونه بر قلب رسولخدا (ص ) نازل ميكرده ، و نيز سخن از ميكائيل ، و ساير ملائكه ، بزودى در جاى مناسبى انشاءاللّه خواهد آمد.
    بحث روايتى (شامل روايتى درباره دشمنى يهود با جبرئيل )
    در مجمع البيان ذيل آيه ، ((قل من كان عدوا لجبريل )) روايت آورده ، كه ابن عباس گفت : سبب نزول اين دو آيه اين مطلب بود، كه روايت كنند چون رسولخدا (ص ) وارد مدينه شد، اين صوريا و جماعتى از يهود اهل فدك نزد آن جناب آمده پرسيدند: اى محمد خواب تو چگونه است ؟ چون ما درباره خواب پيامبرى كه در آخر زمان مى آيد چيزى شنيده ايم .
    فرمود، ديدگانم بخواب مى رود، ولى قلبم بيدار است ، گفتند، درست گفتى اى محمد، حال بگو ببينيم فرزند از پدر است يا از مادر؟ فرمود: اما استخوانها و اعصاب و رگهايش از مرد است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 347

    و اما گوشت و خون و ناخن و مويش از زن است گفتند: اين را نيز درست گفتى اى محمد، حال بگو بدانيم : چه ميشود كه فرزند شبيه بعموهايش ميشود ولى بدائى هايش شباهت پيدا نمى كند؟ و يا فرزندى بدائى هايش شباهت بهم ميرساند، و هيچ شباهتى بعموهايش ندارد؟ فرمود: از نطفه زن و مرد هر يك بر ديگرى غلبه كند، فرزند بخويشان آن طرف شباهت پيدا مى كند، گفتند: اى محمد اينرا نيز درست گفتى ، حال از پروردگارت بگو كه چيست ؟ اينجا خداى سبحان سوره ، ((قل هو اللّه احد)) را تا بآخر نازل كرد، ابن صوريا گفت : يك سوال ديگر مانده ، اگر جوابم بگوئى بتو ايمان مى آورم ، و پيرويت مى كنم ، بگو ببينم : از ميان فرشتگان خدا كداميك بتو نازل ميشود. و وحى خدا را بر تو نازل مى كند؟ راوى ميگويد: رسولخدا فرمود: جبرئيل ، ابن صوريا گفت : اين دشمن ماست چون جبرئيل همواره براى جنگ و شدت و خونريزى نازل مى شود، ميكائيل خوبست ، كه همواره براى رفع گرفتاريها و آوردن خوشيها نازل ميشود، اگر فرشته تو ميكائيل بود، ما بتو ايمان مى آورديم .
    كيفيت خواب رسول اللّه (ص )
    # مؤ لف : اينكه رسول خدا (ص ) فرمود: چشمم ميخوابد و قلبم بيدار است تنها در اين حديث نيامده ، بلكه احاديثى بسيار چه از عامه و چه از خاصه در اين باب رسيده ، و معنايش اين است كه آنجناب با خوابيدن از خود بيخود نميشده ، و در خواب ميدانسته كه خواب است ، و آنچه مى بيند در خواب ، مى بى ند، نه در بيدارى .
    و اين حالت گاهى در بعضى از افراد صالح پيدا ميشود، و منشاء آن طهارت نفس و اشتغال بياد پروردگار، و مقام او است ، علتش هم اين است كه وقتى نفس آدمى بر مقام پروردگار اشراف يافت ، اين اشراف ديگر نمى گذارد از جزئيات زندگى دنيا و نحوه ارتباطى كه اين زندگى به پروردگار دارد غافل بماند، و اين خود يكنوع مشاهده است كه براى آنگونه افراد دست ميدهد و ما از آن ميفهميم كه آدمى در عالم حيات دنيوى در حال خواب است ، حال چه اينكه راستى بخواب هم رفته باشد، يا باصطلاح ما بيدار باشد، خلاصه آنكسى هم كه در نظر ما فرورفتگان در ماديات و محسوسات ، بيدار است ، در نظر آن افراد هوشيار، خواب است .
    همچنانكه از اميرالمؤ منين على بن ابيطالب صلوات اللّه عليه هم روايت شده كه فرمود: ((الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا)) مردم در خوابند، و چون بميرند، بيدار ميشوند، (تا آخر حديث ) و بزودى انشاءاللّه بحث مفصلى پيرامون اين معنا، و نيز كلامى پيرامون ساير فقرات حديث بالا در موارديكه مناسب باشد در اين كتاب خواهد آمد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 348

    آيات 101 100 بقره

    أَ وَ كلَّمَا عَهَدُوا عَهْداً نَّبَذَهُ فَرِيقٌ مِّنْهُم بَلْ أَكْثرُهُمْ لا يُؤْمِنُونَ(100)
    وَ لَمَّا جَاءَهُمْ رَسولٌ مِّنْ عِندِ اللَّهِ مُصدِّقٌ لِّمَا مَعَهُمْ نَبَذَ فَرِيقٌ مِّنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَب كتَب اللَّهِ وَرَاءَ ظهُورِهِمْ كَأَنَّهُمْ لا يَعْلَمُونَ(101)

    ترجمه آيات

    آيا اين درست است كه هر وقت عهدى ببندند عده اى از ايشان ، آنرا بشكنند و پشت سر اندازند بلكه بيشترشان ايمان نمى آورند (100)
    و چون فرستاده اى از ناحيه خدا بسويشان آيد كه كتب آسمانيشان را تصديق كند باز جمعى از آنها كه كتب آسمانى دارند كتاب خدا را پشت سر اندازند و خود را بنادانى بزنند (101)

    بيان آيات

    كلمه ((نبذه )) از ماده (نون - باء ذال ) است ، كه بمعناى دور انداختن است ولما جائهم رسول ... مراد از اين رسول ، پيامبر عزيز اسلام است ، نه هر پيامبرى كه تورات يهود را تصديق داشته ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 349

    چون جمله : ((ولما جائهم )) استمرار را نمى رساند، بلكه دلالت بر يكبار دارد، و اين آيه بمخالفت يهود با حق و حقيقت اشاره مى كند، كه از در دشمنى با حق ، بشارتهاى تورات بآمدن پيامبر اسلام را كتمان كردند، و به پيامبرى كه تورات آنان را تصديق ميكرد ايمان نياوردند.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 350

    آيات 102 103 بقره

    وَ اتَّبَعُوا مَا تَتْلُوا الشيَطِينُ عَلى مُلْكِ سلَيْمَنَ وَ مَا كفَرَ سلَيْمَنُ وَ لَكِنَّ الشيَطِينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ النَّاس ‍ السحْرَ وَ مَا أُنزِلَ عَلى الْمَلَكينِ بِبَابِلَ هَرُوت وَ مَرُوت وَ مَا يُعَلِّمَانِ مِنْ أَحَدٍ حَتى يَقُولا إِنَّمَا نحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَينَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ وَ مَا هُم بِضارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلا بِإِذْنِ اللَّهِ وَ يَتَعَلَّمُونَ مَا يَضرُّهُمْ وَ لا يَنفَعُهُمْ وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشترَاهُ مَا لَهُ فى الاَخِرَةِ مِنْ خَلَقٍ وَ لَبِئْس مَا شرَوْا بِهِ أَنفُسهُمْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ(102)
    وَ لَوْ أَنَّهُمْ ءَامَنُوا وَ اتَّقَوْا لَمَثُوبَةٌ مِّنْ عِندِ اللَّهِ خَيرٌ لَّوْ كانُوا يَعْلَمُونَ(103)

    ترجمه آيات

    يهوديان آنچه را كه شيطانها بنادرست بسلطنت سليمان نسبت ميدادند پيروى كردند در حاليكه سليمان با سحر، آن سلطنت را بدست نياورده و كافر نشده بود ولكن شيطانها بودند كه كافر شدند و سحر را بمردم ياد ميدادند

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 351

    و نيز يهوديان آنچه را كه برد و فرشته بابل ، هاروت و ماروت نازل شده بود بنادرستى پيروى مى كردند چون آنها با حدى سحر تعليم نميدادند مگر بعد از آنكه زنهار ميدادند كه ما فتنه و آزمايشيم مبادا اين علم را در موارد نامشروع بكار بندى و كافر شوى ولى يهوديان از آندو نيز چيزها را از اين علم گرفتند كه با آن ميانه زن و شوهرها را بهم مى زدند، هر چند كه جز باذن خدا بكسى ضرر نمى زدند ولى اين بود كه از آندو چيزهائى آموختند كه مايه ضررشان بود و سودى برايشان نداشت با اينكه ميدانستند كسيكه خريدار اينگونه سحر باشد آخرتى ندارد و چه بد بهائى بود كه خود را در قبال آن فروختند، اگر ميدانستند (102)
    و اگر ايمان آورده و تقوى پيشه مى كردند مثوبتى نزد خدا داشتند كه اگر مى فهميدند از هر چيز ديگرى برايش آن بهتر بود (103)

    اختلاف عجيب مفسرين در تفسير آيه 102
    بيان آيات

    واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك ... مفسرين در تفسير اين آيه اختلاف عجيبى براه انداخته اند، بطوريكه نظير اين اختلاف را در هيچ آيه اى از ايشان نمى يابيم ، يك اختلاف كرده اند در اينكه مرجع ضمير ((اتبعوا)) چه كسانند؟ آيا يهوديان عهد سليمانند؟ و يا يهوديان عهد رسولخدا (ص )؟ و يا همه يهوديان ؟ دومين اختلافشان در اين است كه كلمه ((تتلوا)) آيا بمعناى اين است كه پيروى مى كردند آنچه را كه شياطين پيروى مى كردند و به آن عمل مى نمودند؟ يا بمعناى اين است كه (ميخواندند)؟ و يا به معناى (تكذيب مى كردند) مى باشد؟
    اختلاف سومشان در اين است كه منظور از شياطين كدام شياطين است ؟ شياطين جن ؟ و يا شياطين انس ؟ و يا هر دو؟ اختلاف چهارمشان در اينست كه معناى ((على ملك سليمان )) چيست ؟
    آيا بمعناى (در ملك سليمان است )؟ و يا به معناى (در عهد ملك سليمان است ؟ و يا همان ظاهر كلام با استعلائيكه در معناى كلمه (على ) هست مراد است ؟ و يا معنايش (على عهد ملك سليمان ) است ؟
    اختلاف پنجمشان در معناى جمله : ((ولكن الشياطين كفروا)) الخ است ، كه آيا شيطانها بدين جهت كافر شدند كه سحر را براى مردم استخراج كردند؟ و يا براى اين بود كه سحر را به سليمان نسبت دادند؟ و يا آنكه اصلا معناى ((كفروا)) ((سحروا)) ميباشد؟
    اختلاف ششم آنان در جمله : ((يعلمون الناس السحر)) الخ ، است كه آيا رسما سحر را به مردم آموختند؟ و يا راه استخراج آنرا ياد دادند؟ و گفتند كه سحر در زير تخت سليمان مدفون است ، و مردم آنرا بيرون آورده ، و ياد گرفتند؟
    اختلاف هفتمشان در اين است : جمله ((وما انزل على الملكين )) الخ ، چه معنا دارد؟ آيا حرف (ما) در اين جمله موصوله ، و عطف بر (ما) ى موصوله در جمله ((ما تتلوا)) الخ ، است ؟ و يا آنكه موصوله و عطف بر كلمه ((السحر)) است ؟ و معنايش اينستكه بمردم آنچه را كه بر دو ملك نازل شد ياد دادند؟
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 352

    و يا آنكه حرف (ما) موصوله نيست ؟ بلكه نافيه و واو قبل از آن استينافيه است ، و جمله ، ربطى بماقبل ندارد، و معنايش اين استكه هيچ سحرى بر دو ملك نازل نشد و ادعاى يهود بيهوده است ؟
    اختلاف هشتمشان در معناى انزال است ، كه آيا منظور نازل كردن از آسمان است ؟ يا نازل كردن از بلنديهاى زمين ؟
    اختلاف نهمشان در معناى كلمه (ملكين ) است ، كه آيا اين دو ملك از ملائكه آسمان بودند؟ يا دو انسان زمينى و دو ملك بكسره لام يعنى پادشاه بوده اند؟ البته اگر كلمه نامبرده را مانند بعضى از قرائتهاى شاذ بكسره لام بخوانيم و يا به قرائت مشهور دو ملك بفتحه لام بودند، ولى منظور از آن ، دو انسان صالح و متظاهر بصلاح مى باشد.

    next page

    fehrest page


    back page

  8. #28
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    اختلاف دهمشان در معناى كلمه (بابل ) است ، كه آيا منظور از آن بابل عراق است ؟ يا بابل دماوند؟ و يا از نصيبين گرفته تا راءس العين است ؟ اختلاف يازدهمشان در معناى جمله ((وما يعلمان )) است ، كه آيا معناى ظاهرى تعليم مراد است ؟ و يا كلمه (علم ) بمعناى (اعلم اعلام كرد) است .
    اختلاف دوازدهمشان در معناى جمله ((فلا تكفر)) است ، كه آيا معنايش اين است كه با عمل بسحر كفر مورز؟ و يا با آموختن و يا با هر دو؟
    اختلاف سيزدهمشان در معناى جمله ((فيتعلمون منهما)) است ، كه آيا ضمير ((منهما)) به هاروت و ماروت بر ميگردد؟ و يا بسحر و كفر؟ و يا معنايش اينستكه مردم از دو ملك بجاى آنچه كه آنها تعليمشان كردند، علم بر هم زدن ميانه زن و شوهر را آموختند، با اينكه آندو از آن كار نهى كرده بودند.
    اختلاف چهاردهمشان در جمله ((ما يفرقون به بين المرء و زوجه )) است ، كه آيا با سحر ميانه زن و شوهر محبت و دشمنى ايجاد مى كرده اند، و يا آنكه يكى از آن دو را مغرور ساخته ، و بكفر و شرك وا مى دا شتند، و ميانه زن و شوهر اختلاف دينى مى انداختند؟ و يا با سخن چينى و سعايت ، بين آندو را گل آلود نموده و سرانجام جدائى مى انداختند؟. اين بود چند مورد از اختلافاتى كه مفسرين در تفسير جملات و مفردات اين آيات و متن اين قصه دارند.
    البته اختلافهاى ديگرى در خارج اين قصه دارند، هم در ذيل آيه ، و هم در خود قصه ، و آن اين است كه آيا اين آيات در مقام بيان داستانى است كه در خارج واقع شده ، يا آنكه ميخواهد مطلبى را با تمثيل بيان كند، و يا در صدد معناى ديگر است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 353

    كه اگر احتمالها و اختلافهائى را كه ذكر كرديم در يكديگر ضرب كنيم ، حاصل ضرب سر از عددى سرسام آور در مى آورد، و آن يك مليون و دويست و شصت هزار احتمال است .
    و بخدا سوگند اين مطلب از عجائب نظم قرآن است ، كه يك آيه اش با مذاهب و احتمالهائى ميسازد، كه عددش ‍ حيرت انگيز و محيرالعقول است ، و در عين حال كلام همچنان بر حسن و زيبائى خود متكى است ، و بزيباترين حسنى آراسته است ، و خدشه اى بر فصاحت و بلاغتش وارد نميشود، و انشاءاللّه نظير اين حرف در تفسير آيه : ((اءفمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه ، و من قبله كتاب موسى اماما و رحمة )) از نظر خواننده خواهد گذشت .
    تفسير آيه از نظر ما
    اين بود اختلافات مفسرين ، و اما آنچه خود ما بايد بگوئيم اين است كه آيه شريفه البته با رعايت سياقى كه دارد ميخواهد يكى ديگر از خصائص يهود را بيان كند و آن متداول شدن سحر در بين آنان است ، و اينكه يهود اين عمل خود را مستند به يك و يا دو قصه مى دانند، كه ميانه خودشان معروف بوده ، و در آن دو قصه پاى سليمان پيغمبر و دو ملك بنام هاروت و ماروت در ميان بوده است .
    پس بنابراين كلام عطف است بر صورتى كه ايشان از قصه نامبرده در ذهن داشته اند، و ميخواهد آن صورت را تخطئه كند، و بفرمايد جريان آنطور نيست كه شما از قصه در نظر داريد، آرى يهود بطوريكه قرآن كريم از اين طائفه خبر داده ، مردمى هستند اهل تحريف ، و دست اندازى در معارف و حقايق ، نه خودشان و نه احدى از مردم نميتوانند در داستانهاى تاريخى بنقل يهود اعتماد كنند.
    چون هيچ پروائى از تحريف مطالب ندارند، و اين رسم و عادت ديرينه يهود است ، كه در معارف دينى در هر لحظه بسوى سخنى و عملى منحرف ميشوند، كه با منافعشان سازگارتر باشد، و ظاهر جملات آيه بر صدق اين معنا كافى است .
    و بهر حال از آيه شريفه بر مى آيد كه سحر در ميانه يهود امرى متداول بوده ، و آنرا به سليمان نسبت ميدادند، چون اينطور مى پنداشتند، كه سليمان آن سلطنت و ملك عجيب را، و آن تسخير جن و انس و وحش و طير را، و آن كارهاى عجيب و غريب و خوارقى كه ميكرد، بوسيله سحر كرد، كه البته همه آن معلومات در دست نيست ، مقدارى از آن بدست ما افتاده ، يك مقدار از سحر خود را هم بدو ملك بابل يعنى هاروت و ماروت نسبت ميدهند، و قرآن هر دو سخن ايشان را رد ميكند، و مى فرمايد: آنچه سليمان مى كرد، بسحر نميكرد و چطور ممكن است سحر بوده باشد، و حال آنكه سحر كفر بخدا است ، و تصرف و دست اندازى در عالم بخلاف وضع عادى آنست ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 354

    خدايتعالى عالم هستى را بصورتى در ذهن موجودات زنده و حواس آنها در آورده ، آنوقت چگونه ممكن است سليمان پيغمبر اين وضع را بر هم زند؟ و در عين اينكه پيامبرى است معصوم ، بخدا كفر ورزد با اينكه خدايتعالى درباره اش ‍ صريحا فرموده : ((وما كفر سليمان ولكن الشياطين كفروا يعلمون الناس السحر)) و نيز مى فرمايد ((ولقد علموا لمن اشتريه ماله فى الاخرة من خلاق ))، و چگونه ممكن است مردم بدانند كه هر كس پيرامون سحر بگردد آخرتى ندارد، ولى سليمان اين معنا را نداند؟ پس سليمان مقامش بلندتر و ساحتش مقدستر از آنست كه سحر و كفر بوى نسبت داده شود، براى اينكه خدا قدر او را در چند جا از كلامش ، يعنى در سوره هاى مكى كه قبل از بقره نازل شده ، چون سوره انعام و انبياء و نحل ، و ص ، عظيم شمرده و او را بنده اى صالح ، و نبى مرسل خوانده ، كه علم و حكمتش داده و ملكى ارزانى داشت كه احدى بعد از او سزاوار چنان ملكى نيست .
    چنين كسى ساحر نميشود، بلكه داستان ساحرى او از خرافات كهنه ايست كه شيطانها از پيش خود تراشيده ، و بر اولياء انسى خود خواندند و با اضلال مردم و سحرآموزى به آنان كافر شدند و قرآن كريم درباره دو ملك بابل هاروت و ماروت ايشانرا رد كرده ، باينكه هر چند سحر بآندو نازل شد، لكن هيچ عيبى هم در اين كار نيست ، براى اينكه منظور خدايتعالى از اينكار امتحان بود.
    همچنانكه اگر شر و فساد را بدلهاى بشر الهام كرد، اشكالى متوجهش نميشود چون اينكار را باز بمنظور امتحان بشر كرده ، و يكى از مصاديق قدر است ، آندو ملك هم هر چند كه سحر بر آنان نازل شد، ولى آندو به احدى سحر نمى آموختند، مگر آنكه مى گفتند: هوشيار باشيد كه ما فتنه و مايه آزمايش توايم ، زنهار، با استعمال بى مورد سحر كافر نشوى و تنها در مورد ابطال سحر و رسوا كردن ساحران ستمگر بكار بندى ولى مردم سحرى از آندو آموختند كه با آن مصالحى را كه خدا در طبيعت و مجارى عادت نهاده بود فاسد ميكردند، مثلا ميانه مرد و زن را بهم ميزدند، تا شرى و فسادى براه اندازند، و خلاصه از آندو سحرى مى آموختند كه مايه ضررشان بود، نه مايه نفعشان .
    پس اينكه خداى تعالى ميفرمايد: ((واتبعوا)) منظورش آن يهوديانى است كه بعد از حضرت سليمان بودند، و آنچه را شيطانها در عهد سليمان و عليه سلطنت او از سحر بكار مى بردند، نسل بنسل ارث برده ، و همچنان در بين مردم بكار ميبردند و بنابراين معناى كلمه ((تتلوا)) (جعل و تكذيب ) شد دليلش هم اين است كه با حرف ((على )) متعدى شده ، و دليل بر اينكه مراد از شيطانها طائفه اى از جن است ، اين است كه ميدانيم اين طائفه در تحت سيطره سليمان قرار گرفته ، و شكنجه ميشدند، و آن جناب بوسيله شكنجه آنها را از شر و فساد باز ميداشته ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 355

    چون در آيه : ((ومن الشياطين من يغوصون له ، ويعملون عملا دون ذلك ، و كنّا لهم حافظين )) فرموده : بعضى از شيطانها برايش غواصى مى كرده اند، و بغير آن اعمالى ديگر انجام ميدادند، و ما بدين وسيله آنها را حفظ مى كرديم ، كه از آن بر مى آيد مراد به شيطانها جن است و منظور از بكارگيرى آنها حفظ آنها بوده : و نيز در آيه : ((فلما خر تبينت الجن ان لو كانوا يعلمون الغيب ، مالبثوا فى العذاب المهين )) (همينكه جنازه سليمان بعد از شكسته شدن عصايش ‍ بزمين افتاد، آنوقت جن فهميد كه اگر علمى بغيب مى داشت ، مى فهميد سليمان مدتهاست از دنيا رفته ، در اين همه مدت زير شكنجه او نمى ماند، و اين همه خوارى نميكشيد، كه از آن فهميده مى شود قوم جن در تحت شكنجه سليمان (عليه السلام ) بودند.
    ((وما كفر سليمان )) يعنى در حاليكه سليمان خودش سحر نميكرد، تا كافر شده باشد، ولكن اين شيطانها بودند كه كافر شدند در حاليكه مردم را گ مراه نموده ، سحر بايشان ياد مى دادند.
    ((وما انزل )) الخ ، يعنى يهوديان پيروى كردند، و دنبال گرفتند آن سحرى را كه شيطانها در ملك سليمان جعل مى كردند، و نيز آن سحرى را كه خدا از راه الهام بدو ملك بابل يعنى هاروت و ماروت نازل كرده بود، در حاليكه آن بندگان خدا به احدى سحر ياد نميدادند، مگر بعد از آنكه وى را زنهار مى دادند، از اينكه سحر خود را اعمال كنند، و مى گفتند: ما وسيله فتنه و آزمايش شما هستيم ، خدا ميخواهد شما را بوسيله ما و سحريكه تعليمتان ميدهيم امتحان كند پس زنهار مبادا با بكار بستن آن كافر شويد.
    ((فيتعلمون منهما)) ولى يهود از آندو ملك يعنى هاروت و ماروت تنها آن سحرى را مى آموختند، كه با بكار بردنش ، و با تاءثيرى كه دارد، بين زن و شوهرها جدائى بيندازند.
    ((وماهم بضارين به من احد الا باذن اللّه )) اين جمله دفع آن توهمى است كه به ذهن هر كسى مى دود، و آن اين است كه مگر ساحران ميتوانند با سحر خود امر صنع و تكوين را بر هم زده ، از تقدير الهى پيشى گرفته ، امر خدا را باطل سازند؟ در جواب و دفع اين توهم مى فرمايد: نه ، خود سحر از قدر خداست ، و بهمين جهت اثر نمى كند مگر باذن خدا، پس ساحران نمى توانند خدا را بستوه بياورند.
    و اگر اين جمله را جلوتر از جمله : ((ويتعلمون ما يضرهم ولا ينفعهم )) الخ ، آورد براى اين بود كه جمله مورد بحث يعنى ((ويتعلمون منهما)) بتنهائى تاءثير سحر را مى رساند، و براى اينكه دنبالش بفرمايد تاءثير سحر هم باذن خداست ، و در نتيجه آن توهم را كه گفتيم دفع كند، كافى بود،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 356

    و ديگر احتياج نبود كه جمله بعدى را هم قبل از دفع آن توهم بياورد.
    كسى كه دنبال سحر و ساحرى برود بهره اى از آخرت ندارد
    ولقد علموا لمن اشتريه ، ماله فى الاخرة من خلاق اين معنا را كه هر كه در پى سحر و ساحرى باشد، در آخرت بهره اى ندارد، هم بعقل خود دريافتند، چون هر عاقلى ميفهمد كه شوم ترين منابع فساد در اجتماع بشرى سحر است ، و هم از كلام موسى كه در زمان فرعون فرموده بود: ((ولا يفلح الساحر حيث اءتى ))، (ساحر هر وقت سحر كند رستگار نيست ).
    ((ولبئس ما شروا به انفسهم لو كانوا يعلمون )) يعنى ساحران با علم به اينكه سحر برايشان شر و براى آخرتشان مايه مفسده است ، در عين حال عالم باين معنا نبودند، چون بعلم خود عمل نكردند، پس هم عالم بودند و هم نبودند، براى اينكه وقتى علم ، حامل خود را به سوى راه راست هدايت نكند، علم نيست ، بلكه ضلالت و جهل است ، همچنانكه خداى تعالى فرموده ((افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله اللّه على علم ))، (هيچ ديده اى كسانى را كه هواى نفس خود را معبود خود گيرند، و خدايتعالى ايشان را با داشتن علم گمراه كرده باشد؟) پس اين طائفه از يهود نيز كه با علم گمراهند، جا دارد كسى از خدا برايشان آرزوى علم و هدايت كند.
    ((ولو انهم آمنوا و اتقوا)) الخ ، يعنى اگر اين طائفه از يهود بجاى اينكه دنبال اساطير و خرافات شيطانها را بگيرند، دنبال ايمان و تقوى را مى گرفتند. برايشان بهتر بود، و اين تعبير خود دليل بر اينستكه كفريكه از ناحيه سحر مى آيد، كفر در مرحله عمل است ، مانند ترك زكات ، نه كفر در مرتبه اعتقاد، چه اگر كفر در مرحله اعتقاد بود جا داشت بفرمايد: ((ولو انهم آمنوا)) الخ ، و خلاصه تنها ايمان را ذكر مى كرد و ديگر تقوى را اضافه نمى فرمود، پس از اينجا مى فهميم كه يهود در مرحله اعتقاد ايمان داشته اند، ولكن از آنجائيكه در مرحله عمل تقوى نداشته و رعايت محارم خدا را نمى كرده اند، اعتنائى بايمانشان نشده ، و از كافرين محسوب شده اند.
    ((لمثوبة من عنداللّه خير لو كانوا يعلمون )) يعنى مثوبت و منافعى كه نزد خدا است ، بهتر از آن مثوبت و منافعى است كه ايشان از سحر ميخواهند، و از كفر ميجويند، (دقت فرمائيد).
    بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيه 102 و پيرامون سحر)
    در تفسير عياشى و قمى در ذيل آيه ((واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان )) الخ ، از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده اند، كه در ضمن آن فرموده پس همينكه سليمان از دنيا رفت ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 357

    ابليس سحر را درست كرده ، آنرا در طومارى پيچيد، و بر پشت آن طومار نوشت : اين آن علمى است كه آصف بن برخيا براى سلطنت سليمان بن داوود نوشته ، و اين از ذخائر گنجينه هاى علم است ، هر كس چنين و چنان بخواهد، بايد چنين و چنان كند، آنگاه آن طومار را در زير تخت سليمان دفن كرد، آنگاه ايشانرا بدر آوردن راهنمائى كرد، و بيرون آورده برايشان خواند.
    لاجرم كفار گفتند: عجب ، اينكه سليمان بر همه ما چيره گشت بخاطر داشتن چنين سحرى بوده ، ولى مؤ منين گفتند: نه ، سلطنت سليمان از ناحيه خدا و خود او بنده خدا و پيامبر او بود، و آيه ((واتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان )) در خصوص همين مطلب نازل شده است .
    # مؤ لف : اگر در اين روايت وضع علم سحر و نوشتن و خواندن آنرا به ابليس نسبت داده ، منافات با اين ندارد كه در جاى ديگر به ساير شيطانهاى جنى و انسى نسبت داده باشد، براى اينكه تمامى شرور بالاخره باو منتهى ، و از ناحيه آن لعنتى بسوى اولياء و طرفدارانش منتشر ميشود، حال يا مستقيما بآنان وحى مى كند، و يا آنكه بوسيله وسوسه در آنها نفوذ مى كند، و اين دو جور نسبت در لسان اخبار بسيار است .
    و ظاهر حديث اين استكه كلمه ((تتلوا)) از تلاوت بمعناى قرائت باشد، و اين با آن مطلبى كه در بيان قبلى استظهار كرديم منافات ندارد، چون هر چند در آن بيان گفتيم كه ظاهر كلام ميگويد كلمه ((تتلوا)) بمعناى ((تكذب )) است ، ولكن اين معنا را از دلالت ضمنى و امثال آن در آورديم ، پس منافات ندارد كه بر حسب دلالت لفظى و مطابقى كلام ((تتلوا)) بمعناى (تلاوت مى كردند) بوده باشد.
    و در نتيجه معناى كلام اين باشد كه شيطانها بر ملك سليمان سحر را بدروغ ميخواندند يعنى بدروغ آنرا علت سلطنت سليمان معرفى كردند.
    و اما اصل معناى اين كلمه يعنى كلمه ((تتلوا))، بايد دانست كه برگشت معناى اصلى آن به معناى (ولى يلى - ولاية ) است ، و اين ماده بمعناى اين است كه كسى چيزى را از جهت ترتيب مالك باشد، و مالكيت جزئى از آنرا بعد از مالكيت ديگر دارا باشد، كه انشاءاللّه در سوره مائده آنجا كه پيرامون آيه شريفه : ((انما وليكم اللّه و رسوله )) بحث مى كنيم ، در اين باره نيز بحث خواهيم كرد.
    و در كتاب عيون اخبار الرضا، در داستان گفتگوى حضرت رضا (عليه السلام ) با ماءمون ، آمده : كه فرمود: هاروت و ماروت دو فرشته بودند كه سحر را بمردم ياد دادند، تا بوسيله آن از سحر ساحران ايمن بوده و سحر آنان را باطل كنند و اين علم را به احدى تعليم نمى كردند،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 358

    مگر آنكه زنهار ميدادند كه ما فتنه و وسيله آزمايش شمائيم ، مبادا با بكار بردن نابجاى اين علم كفر بورزيد، ولى جمعى از مردم با استعمال آن كافر شدند، و با عمل كردن برخلاف آنچه دستور داشتند كافر شدند چون ميانه مرد و زنش ‍ جدائى مى انداختند، كه خدايتعالى درباره آن فرموده : ((وما هم بضارين به من احد الا باذن اللّه )).
    ماجراى شيطان و انگشتر سليمان
    و در تفسير الدر المنثور ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه گفت : حضرت سليمان هر وقت ميخواست مستراح برود، و يا كار ديگرى انجام دهد، انگشترش را به همسرش جراده مى سپرد، روزى شيطان بصورت سليمان نزد جراده آمد، و گفت انگشترم را بده ، او هم داد، همينكه انگشتر را بدست خود كرد، تمامى شيطانهاى انسى و جنى نزدش ‍ حاضر شدند.
    از سوى ديگر سليمان نزد همسرش آمد، گفت : انگشترم را بياور، جراده گفت : تو سليمان نيستى ، و دروغ ميگوئى سليمان فهميد كه بلائى متوجهش شده ، در آن ايام شيطانها آزادانه بكار خود مشغول شدند، و كتابهائى از سحر و كفر بنوشتند، و آنها را در زير تخت سليمان دفن كردند، و سپس در موقع مناسب آنرا در آورده بر مردم بخواندند، و چنين وانمود كردند: كه اين كتابها را سليمان در زير تخت خود دفن كرده ، و بخاطر همين كتابها كه در زير تخت خود داشته بر تمام مردم مسلط شده است ، مردم از سليمان بيزار شده ، و يا او را كافر خواندند، اين شبهه همچنان در ميان مردم شايع بود، تا آنكه خدايتعالى محمد (ص ) را مبعوث كرد، و آيه : ((وما كفر سليمان ولكن الشياطين كفروا)) نازل گرديد.
    مؤ لف : اين قصه در روايات ديگر نيز آمده ، قصه ايست طولانى ، و از جمله قصه هاى وارده در لغزشهاى انبياء است ، و در ضمن آنها نقل ميشود.
    داستان ستاره زهره و هاروت و ماروت
    و نيز در تفسير الدر المنثور استكه سعيد بن جرير، و خطيب ، در تاريخش از نافع روايت كرده كه گفت ، من با پسر عمر مسافرتى رفتيم : همينكه اواخر شب شد، بمن گفت اى نافع ، نگاه كن ببين ستاره سرخ طلوع كرده ؟ گفتم : نه بار ديگر پرسيد و بگمانم بار ديگر نيز پرسيد، تا آنكه گفتم : بله طلوع كرد، گفت خوش قدم نباشد، و خلاصه نه يادش بخير و نه جايش خالى ، گفتم : سبحان اللّه ستاره ايست در تحت اطاعت خدا، و گوش بفرمان او، چطور ميگوئى نه يادش بخير و نه جايش خالى ؟ گفت من جز آنچه از رسولخدا (ص ) شنيده ام نگفتم رسولخدا (ص ) فرمود: ملائكه بپروردگار متعال عرضه داشتند: چرا اينقدر در برابر خطايا و گناهان بنى آدم صبر مى كنى ؟ فرمود: من آنها را براى اينكه بيازمايم عافيت ميدهم ، عرضه داشتند: اگر ما بجاى آنها بوديم هرگز تو را نافرمانى نمى كرديم فرمود پس دو نفر از ميان خود انتخاب كنيد،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 359

    ملائكه در انت خاب دو نفر كه از همه بهتر باشند، از هيچ كوششى فروگذار نكردند، و سرانجام هاروت و ماروت را انتخاب نمودند، اين دو فرشته بزمين نازل شدند، و خداوند شبق را بر آنان مسلط كرد، من از پسر عمر پرسيدم : شبق چيست ؟ گفت : شهوت ، پس زنى بنام زهره نزد آندو آمد و در دل آندو فرشته جاى باز كرد، ولى آندو هر يك عشق خود را از رفيقش پنهان ميداشت .
    تا آنكه يكى بديگرى گفت : آيا اين زن همانطور كه در دل من جاى گرفته در دل تو نيز جا باز كرده ؟ گفت آرى ، پس هر دو او را بسوى خود دعوت كردند، زن گفت : من حاضر نميشوم مگر آنكه آن اسمى را كه با آن بآسمان مى رويد و پائين مى آئيد بمن بياموزيد، هاروت و ماروت حاضر نشدند، بار ديگر درخواست خود را تكرار كردند، و او هم امتناع خود را تكرار كرد، تا بالاخره آندو تسليم شدند، و نام خدا را بوى آموختند، همينكه زهره خواست با خواندن آن اسم پرواز كند، خداوند او را بصورت ستاره اى مسخ كرد، و از آندو ملك هم بالهايشانرا بريد، هاروت و ماروت از پروردگار خود درخواست توبه كردند، خدايتعالى آندو را مخير كرد بين اينكه بحال اول برگردند، و در عوض وقتى قيامت شد عذابشان كند، و بين اينكه در همين دنيا خدا عذابشان كند، و روز قيامت بهمان حال اول خود برگردند.
    يكى از آندو بديگرى گفت : عذاب دنيا بالاخره تمام شدنى است ، بهتر آنست كه عذاب دنيا را اختيار كنيم ، او هم پذيرفت ، و خدايتعالى بايشان وحى فرستاد كه بسرزمين بابل بيائيد، دو ملك روانه آن سرزمين شدند، در آنجا خداوند ايشانرا خسف نموده ، بين زمين و آسمان وارونه ساخت ، كه تا روز قيامت در عذاب خواهند بود.
    ذكر چند روايت و بيان ضعف سستى آنها
    مؤ لف : قريب باين معنا در بعضى از كتب شيعه نيز از امام باقر (عليه السلام ) (بدون ذكر همه سند) روايت شده ، سيوطى هم قريب باين معنا را درباره هاروت و ماروت و زهره در طى نزديك بيست و چند حديث آورده كه ناقلان آن تصريح كرده اند: باينكه سند بعضى از آنها صحيح است .
    و در آخر سندهاى آنها عده اى از صحابه از قبيل ابن عباس ، و ابن مسعود، و على بن ابيطالب ، و ابى درداء، و عمر، و عايشه و ابن عمر، قرار دارند، ولى با همه اين احوال داستان ، داستانى است خرافى ، كه بملائكه بزرگوار خدا نسبت داده اند ملائكه اى كه خدايتعالى در قرآن تصريح كرده : به قداست ساحت و طهارت وجود آنان از شرك و معصيت ، آنهم غليظترين شرك و زشت ترين معصيت ، چون در بعضى از اين روايات نسبت پرستش بت ، و قتل نفس ، و زنا،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 360

    و شرب خمر، بآندو داده ، و به ستاره زهره نسبت ميدهد كه زنى زناكار بوده ، و مسخ شده كه اين خود مسخره اى خنده آور است چون زهره ستاره ايست آسمانى ، كه در آفرينش و طلوعش پاك است ، و خدايتعالى در آيه : ((الجوار الكنس )) بوجود او سوگند ياد كرده ، علاوه بر اينكه علم هيئت جديد هويت اين ستاره را و اينكه از چند عنصرى تشكيل شده ، و حتى مساحت و كيفيت آن ، و سائر شئون آنرا كشف كرده .
    پس اين قصه مانند قصه ايكه در روايت سابق آمد، بطوريكه گفته اند مطابق خرافاتى است كه يهود براى هاروت و ماروت ذكر كرده اند، و باز شبيه بخرافاتى است كه يونانيان قديم درباره ستارگان ثابت و سيار داشتند.
    كلام در باب جعل حديث
    پس از اينجا براى هر دانش پژوه خردبين روشن ميشود، كه اين احاديث مانند احاديث ديگريكه در مطاعن انبياء و لغزشهاى آنان وارد شده از دسيسه هاى يهود خالى نيست ، و كشف مى كند كه يهود تا چه پايه و با چه دقتى خود را در ميانه اصحاب حديث در صدر اول جا زده اند، تا توانسته اند با روايات آنان بهر جور كه بخواهند بازى نموده ، و خلط و شبهه در آن بيندازند، البته ديگران نيز يهوديان را در اين خيانتها كمك كردند.
    ولكن خدايتعالى با همه اين دشمنيها كه درباره دينش كردند، كتاب خود را در محفظه الهى خود قرار داد، و از دستبرد هوسهاى هوسرانان و دشمنان آن حفظش فرمود، بطوريكه هر بار كه شيطانى از شيطانهاى اعداء خواست ضربه اى بر آن وارد آورد، با شهاب مبين خود او را دفع كرد، همچنانكه خودش فرمود: ((انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون ))، (ما خود ذكر را نازل كرديم ، و ما خود مر آنرا حفظ خواهيم كرد)، و نيز فرموده : ((وانه ، لكتاب عزيز، لاياءتيه الباطل من بين يديه ، ولا من خلفه تنزيل من حكيم حميد))، (بدرستى قرآن كتابى است عزيز، كه نه در عصر نزولش ، و نه بعد از آن هيچگاه باطل در آن راه نمى يابد، كتابى است كه از ناحيه خداى حكيم حميد نازل شده )، و نيز فرموده : ((وننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤ منين ، ولا يزيد الظالمين الا خسارا))، (ما از قرآن چيزها را نازل كرده ايم كه شفاء و رحمت مؤ منين است ، و براى ستمگران جز خسران بيشتر اثر ندارد)، كه در آن شفاء و رحمت بودن قرآن را براى مؤ منين مطلق آورده ، و منحصر براى يك عصر و دو عصر نكرده .
    پس تا قيام قيامت هيچ خلط و دسيسه اى نيست ، مگر آنكه قرآن آنرا دفع مى كند، و خسران دسيسه گر بر ملا،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 361

    و از حال و وضع او براى همه پرده بردارى مى كند، و حتى نام رسواى او و رسوائيش را براى نسل هاى بعد نيز ضبط ميكند.
    و پيامبر گراميش بعموم مسلمانان معيارى دست ميدهد، كه با آن معيار و محك كلى ، معارفى كه بعنوان كلام او، و يا يكى از اوصياء او برايشان روايت مى شود، بشناسند، و بفهمند آيا از دسيسه هاى دشمن است و يا براستى كلام رسول خدا (ص ) جانشينان او است ، و آن اين استكه هر حديثى را شنيديد، به كتاب خدا عرضه اش كنيد، اگر موافق با كتاب خدا بود، آنرا بپذيريد، و اگر مخالف بود رهايش كنيد.
    و كوتاه سخن آنكه نه تنها باطل در قرآن راه نمى يابد، بلكه بوسيله قرآن باطلهائى كه ممكن است اجانب در بين مسلمانان نشر دهند دفع ميشود، پس قرآن خودش از ساحت حق دفاع نموده ، و بطلان دسائس را روشن مى كند و شبهه آنرا از دلهاى زنده مى برد، همچنانكه از اعيان و عالم خارج از بين مى برد.
    همچنانكه فرمود: ((بل نقذف بالحق على الباطل ، فيدمغه ))، (بلكه حق را به جنگ باطل مى فرستيم ، تا آنرا از بين ببرد) و نيز فرموده : ((ويريد اللّه ان يحق الحق بكلماته ))، (خدا خواسته است تا بوسيله كلماتش حق را محقق سازد)،، و نيز فرموده : ((ليحق الحق و يبطل الباطل ، ولو كره المجرمون )) (تا حق را محقق و باطل را ابطال كند، هر چند كه مجرمان نخواهند) و احقاق حق و ابطال باطل معنا ندارد، جز باينكه صفات آنها را ظاهر و براى همه روشن سازد.
    نظر بعضى مردم غرب زده و بعضى از اهل حديث درباره روايات و راه تشخيص صحيح از سقيم
    و بعضى از مردم مخصوصا اهل عصر ما كه فرو رفته در مباحث و علوم مادى ، و مرعوب از تمدن جديد غربى هستند، از اين حقيقت كه ما براى شما بيان كرديم استفاده سوء كرده ، و باصطلاح از آنطرف افتاده اند باين معنا كه روايات جعلى را بهانه قرار داده ، بكلى آنچه بنام روايت و سنت رسولخدا (ص )، ناميده ميشود طرح كردند.
    در مقابل بعضى از اخباريين و اصحاب حديث و حرورى مذهبان و ديگران كه در اين باره افراط نموده ، از طرف ديگر افتاده اند، باين معنا كه نام هر مطلبى كه حديث و روايت دارد، پذيرفته اند حال هر چه ميخواهد باشد.
    و اين طائفه در خطا دست كمى از طائفه اول ندارند، براى اينكه همانطور كه طرح كلى روايات مستلزم تكذيب بموازينى است كه دين مبين اسلام براى تشخيص حق از باطل قرار داده ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 362

    و نيز مستلزم نسبت دادن باطل و سخن لغو به پيامبر اسلام است و نيز باطل و لغو دانستن قرآن عزيزى است كه ((لا ياتيه الباطل من بين يديه ولا من خلفه ))، همچنين پذيرفتن تمامى احاديث ، و با چشم بسته همه را بشارع اسلام نسبت دادن ، مستلزم همان تكذيب و همان نسبت است .
    و چگونه ممكن است ، مسلمان باشيم ، و در عين حال يكى از دو راه افراط و تفريط را برويم ، با اينكه خداى جل و علا فرموده : ((ما آتاكم الرسول فخذوه ، وما نهيكم عنه فانتهوا)) (آنچه رسول دستور ميدهد بگيريد، و از آنچه نهى مى كند خوددارى كنيد) و بحكم اين آيه دسته اول نمى توانند سنت و دستورات رسولخدا (ص ) را بكلى دور بيندازند، و نيز فرموده : ((وما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن اللّه ))، (هيچ رسولى نفرستاديم ، مگر براى اينكه مردم او را باذن خدا و براى رضاى او اطاعت كنند) كه بحكم اين آيه دسته دوم نميتوانند هر چه را كه نام حديث دارد، هر چند مخالف قرآن يعنى مخالف اذن خدا و رضاى او باشد بپذيرند.
    آرى به دسته اول ميگوئيم : اگر كلام رسولخدا (ص ) براى معاصرينش ، و منقول آن براى ما، كه در آن عصر نبوده ايم ، حجيت نداشته باشد در امر دين هيچ سنگى روى سنگ قرار نمى گيرد، و اصولا اعتماد به سخنانى كه براى انسان نقل ميشود، و پذيرفتن آن در زندگى اجتماعى اجتناب ناپذير، و بلكه امرى است بديهى كه از فطرت بشريش سرچشمه مى گيرد و نميتواند بدان اعتماد نكند.
    پاسخ به كسانيكه راه تفريط پيش گرفته و به بهانه روايات جعلى مجموعه روايات را كنار گذاشته اند
    و اما بهانه ايكه دست گرفته اند، يعنى مسئله وقوع دسيسه و جعل در روايات دينى يك مسئله نوظهور و مختص ‍ بمسائل دينى نيست ، بشهادت اينكه مى بينيم آسياى اجتماع همواره بر اساس همين منقولات مخلوط از دروغ و راست مى چرخد چه اخبار عموميش و چه خصوصيش ، و بطور مسلم دروغها و جعليات در اخبار اجتماعى بيشتر است ، چون دست سياست هاى كلى و شخصى بيشتر با آنها بازى مى كند، مع ذلك فطرت انسانى ما و هيچ انسانى اجازه نميدهد كه بصرف شنيدن خبرهائيكه در صحنه اجتماع براى ما نقل مى شود، اكتفاء كنيم ، و اكتفاء هم نمى كنيم ، بلكه يكى يكى آن اخبار را بموازينى كه ممكن است محك شناختن راست از دروغ باشد عرضه ميداريم ، اگر با آن موافق بود، و آن محك آنرا تصديق كرد، مى پذيريم ، و اگر مخالف با آن بود، تكذيبش نموده دورش مى افكنيم ، و بفرضى هم كه آن محك از تشخيص راست و دروغ بودن خبر عاجز ماند، درباره آن خبر توقف ميكنيم ، نه چشم بسته قبولش مى كنيم ، و نه انكارش مى نمائيم ، و اين توقف ما نيز همان احتياطى است كه فطرت ما در اينگونه موارد براى بر حذر بودن از شر و ضرر پيش پاى ما نهاده است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 363

    تازه همه اين سه مرحله رد و قبول و توقف ، بعد از عرضه خبر بموازين ، در صورتى است كه ما خبرشناس و اهل خبره اينكار باشيم ، اما در خصوص اخباريكه مهارتى براى تشخيص صحت و سقم مضمون آنها نداريم ، بناى عقلائى و راهى كه عقل پيش پاى ما گذاشته ، اين است كه باهل خبره در آن فن مراجعه نموده ، هر چه آنان حكم كردند بپذيريم ، (دقت بفرمائيد).
    اين ، آن روشى است كه فطرت ما در اجتماع انسانى بنا بر آن نهاده ، و نيز ميزانى است كه دين خدا هم براى تشخيص ‍ حق از باطل نصب كرده ، و بناى دين هيچ مغايرتى با بناى فطرت ندارد، بلكه عين همانست ، چه ، دستور دينى اين است كه يك يك اخباريكه براى مسلمانان نقل ميشود، بر كتاب خدا عرضه كنند، اگر صحتش و يا سقمش روشن شد، كه تكليف روشن است ، و اگر بخاطر شبهه اى كه در خصوص يك خبر است ، نتوانستيم با مقايسه با كتاب خدا صحت و سقمش را دريابيم ، بايد توقف كرد، و اين دستور در روايات متواتره اى از رسولخدا (ص ) و ائمه اهل بيتش ‍ (عليهم السلام ) بما رسيده ، البته اين دستور در خصوص مسائل غير فقهى است ، چون در مسائل فقهى معيار در تشخيص روايت درست از نادرست ، بحث مفصل و جداگانه اى دارد، كه در اصول فقه متعرض آن شده اند.

    next page

    fehrest page


    back page

  9. #29
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    بحث فلسفى (درباره تاءثير اراده در افعال خارق العاده ، سحر، كهانت و احضار ارواح )
    جاى هيچ ترديد نيست كه برخلاف عادت جاريه ، افعالى خارق العاده وجود دارد، حال يا خود ما آنرا بچشم ديده ايم ، و يا آنكه بطور متواتر از ديگران شنيده و يقين پيدا كرده ايم ، و بسيار كم هستند كسانيكه از افعال خارق العاده چيزى يا كم و يا زياد نديده و نشنيده باشند، و بسيارى از اين كارها از كسانى سر مى زند كه بااعتياد و تمرين ، نيروى انجام آنرا يافته اند، مثلا ميتوانند زهر كشنده را بخورند و يا بار سنگين و خارج از طاقت يك انسان عادى را بردارند، و يا روى طنابيكه خود در دو طرف بلندى بسته اند راه مى روند، و يا امثال اينگونه خوارق عادت .
    و بسيارى ديگر از آنها اعمالى است كه بر اسباب طبيعى و پنهان از حس و درك مردم متكى است ، و خلاصه صاحب عمل باسبابى دست مى زند كه ديگران آن اسباب را نشناخته اند، مانند كسيكه داخل آتش ميشود و نميسوزد، بخاطر اينكه داروى طلق بخود ماليده ، و يا نامه اى مينويسد كه غير خودش كسى خطوط آنرا نمى بيند، چون با چيزى (از قبيل آب پياز، مترجم ) نوشته ، كه جز در هنگام برخورد آن بآتش خطوطش ظاهر نميشود.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 364

    بسيارى ديگر از اينگونه كارها بوسيله سرعت حركت انجام مى پذيرد، سرعتى كه بيننده آنرا تشخيص ندهد، و چنين بپندارد كه عمل نامبرده بدون هيچ سبب طبيعى اينطور خارق العاده انجام يافته ، مانند كارهائى كه شعبده بازان انجام مى دهند.
    همه اينها افعالى هستند كه مستند باسباب عادى ميباشند، چيزيكه هست ما سببيت آن اسباب را نشناخته ايم ، و بدين جهت پوشيده از حس ما است ، و يا براى ما غير مقدور است .
    در اين ميان افعال خارق العاده ديگرى است ، كه مستند به هيچ سبب از اسباب طبيعى و عادى نيست ، مانند خبر دادن از غيب . و مخصوصا آنچه مربوط به آينده است ، و نيز مانند ايجاد محبت و دشمنى و گشودن گره ها، و گره زدن گشوده ها، و بخواب كردن ، و يا بيمار كردن ، و يا خواب بندى و احضار و حركت دادن اشياء با اراده و از اين قبيل كارهائيكه مرتاض ها انجام مى دهند، و بهيچ وجه قابل انكار هم نيست ، يا خودمان بعضى از آنها را ديده ايم ، و يا برايمان آنقدر نقل كرده اند كه ديگر قابل انكار نيست .
    و اينك در همين عصر حاضر از اين مرتاضان هندى و ايرانى و غربى جماعتى هستند، كه انواعى از اينگونه كارهاى خارق العاده را مى كنند.
    و اينگونه كارها هر چند سبب مادى و طبيعى ندارند، ولكن اگر بطور كامل در طريقه انجام رياضت هائيكه قدرت بر اين خوارق را بآدمى مى دهد، دقت و تامل كنيم ، و نيز تجارب علنى و اراده اينگونه افراد را در نظر بگيريم ، برايمان معلوم ميشود: كه اينگونه كارها با همه اختلافيكه در نوع آنها است ، مستند بقوت اراده ، و شدت ايمان به تاءثير اراده است ، چون اراده تابع علم و ايمان قبلى است ، هر چه ايمان آدمى به تاءثير اراده بيشتر شد! اراده هم مؤ ثرتر ميشود، گاهى اين ايمان و علم بدون هيچ قيد و شرطى پيدا ميشود، و گاهى در صورت وجود شرائطى مخصوص دست ميدهد، مثل ايمان باينكه اگر فلان خط مخصوص را با مدادى مخصوص و در مكانى مخصوص بنويسيم ، باعث فلان نوع محبت و دشمنى ميشود، و يا اگر آينه اى را در برابر طفلى مخصوص قرار دهيم ، روح فلانى احضار مى گردد، و يا اگر فلان افسون مخصوص را بخوانيم ، آن روح حاضر ميشود، و از اين قبيل قيد و شرطها كه در حقيقت شرط پيدا شدن اراده فاعل است ، پس وقتى علم بحد تمام و كمال رسيد، و قطعى گرديد، بحواس ظاهر انسان حس درك و مشاهده آن امر قطعى را ميدهد، تو گوئى چشم آنرا مى بيند، و گوش آنرا مى شنود.
    و خود شما خواننده عزيز مى توانى صحت اين گفتار را بيازمائى ، باينكه به نفس خود تلقين كنى : كه فلان چيز و يافلان شخص الان نزد من حاضر است و دارى او را مشاهده مى كنى ، وقتى اين تلقين زياد شد، رفته رفته بدون شك مى پندارى كه او نزدت حاضر است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 365

    بطوريكه اصلا باور نمى كنى كه حاضر نباشد، و از اين بالاتر، اصلا متوجه غير او نمى شوى آنوقت است كه او را بهمان طور كه مى خواستى روبروى خودت مى بينى و از همين باب تلقين است كه در تواريخ مى خوانيم : بعضى از اطباء امراض كشنده اى را معالجه كرده اند، يعنى بمريض قبولانده اند كه تو هيچ مرضى ندارى ، و او هم باورش شده ، و بهبود يافته است .
    خوب ، وقتى مطلب از اين قرار باشد، و قوت اراده اينقدر اثر داشته باشد.
    بنابراين اگر اراده انسان قوى شد، ممكن است كه در غير انسان هم اثر بگذارد، باين معنا كه اراده صاحب اراده در ديگران كه هيچ اراده اى ندارند اثر بگذارد، در اينجا نيز دو جور ممكن است ، يكى بدون هيچ قيد و شرط و يكى در صورت وجود پاره اى شرائط.
    پس ، از آنچه تا اينجا گفته شد، چند مطلب روشن گرديد اول اينكه ملاك در اين گونه تاءثيرها بودن علم جازم و قطعى براى آنكسى است كه خارق عادت انجام ميدهد، و اما اينكه اين علم با خارج هم مطابق باشد، لزومى ندارد، (به شهادت اينكه گفتيم اگر خود شما مطلبى را در نفس خود تلقين كنى ، بهمان جور كه تلقين كرده اى آنرا مى بينى ، و در آخر از ترس مرده اى كه تصور كرده اى از گور در آمده ، و تو را تعقيب مى كند، پا بفرار مى گذارى ) و نيز بشهادت اينكه دارندگان قدرت تسخير كواكب ، چون معتقد شدند كه ارواحى وابسته ستارگان است ، و اگر ستاره اى تسخير شود، آن روح هم كه وابسته به آنست مسخر مى گردد، لذا با همين اعتقاد باطل كارهائى خارق العاده انجام مى دهند، با اينكه در خارج چنين روحى وجود ندارد.
    و اى بسا كه آن ملائكه و شياطين هم كه دعانويسان و افسون گران نامهائى براى آنها استخراج مى كنند، و بطريقى مخصوص آن نامها را مى خوانند و نتيجه هم مى گيرند، از همين قبيل باشد.
    و همچنين آنچه را كه دارندگان قدرت احضار ارواح دارند، چون ايشان دليلى بيش از اين ندارند، كه روح فلان شخص ‍ در قوه خياليه آن و يا بگو در مقابل حواس ظاهرى آنان حاضر شده ، و اما اين ادعا را نمى توانند بكنند، كه براستى و واقعا آن روح در خارج حضور يافته است ، چون اگر اينطور بود، بايد همه حاضران در مجلس روح نامبرده را ببينند، چون همه حضار حس و درك طبيعى وى را دارند، پس اگر آنها نمى بينند، و تنها تسخير كننده آن روح را مى بيند، معلوم مى شود روحى حاضر نشده ، بلكه تلقين و ايمان آن آقا باعث شده كه چنين چيزى را در برابر خود احساس كند.
    جواب چهار شبهه كه در ضمن بيان اين مطلب روشن مى شود
    با اين بيان ، شبهه ديگرى هم كه در مسئله احضار روح هست حل ميشود، البته اين اشكال در خصوص احضار روح كسى است كه بيدار و مشغول كار خويش است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 366

    و هيچ اطلاعى ندارد كه در فلان محل روح او را احضار كرده اند.
    اشكال اين است كه مگر آدمى چند تا روح دارد، كه يكى با خودش باشد، و يكى بمجلس احضار ارواح برود.
    و نيز با اين بيان شبهه اى ديگر حل مى شود، و آن اين استكه روح جوهرى است مجرد، كه هيچ نسبتى با مكان و زمانى معين ندارد، و باز شبهه سومى كه با بيان ما دفع ميشود اين استكه يك روح كه نزد شخصى حاضر ميشود، چه بسا كه نزد ديگرى حاضر شود، و نيز شبهه چهارمى كه دفع مى گردد اين استكه : روح بسيار شده كه وقتى احضار ميشود و از او چيزى مى پرسند دروغ مى گويد، جملات و يا سخنانش يكديگر را تكذيب مينمايد.
    پس جواب همه اين چهار اشكال اين شد كه روح وقتى احضار ميشود چنان نيست كه واقعا در خارج ماده تحقق يافته باشد، بلكه روح شخص مورد نظر در مشاعر احضار كننده حاضر شده و او آنرا از راه تلقين پيش روى خود احساس ‍ مى كند و سخنانى از او مى شنود، نه اينكه واقعا و در خارج مانند ساير موجودات مادى و طبيعى حاضر شود.
    كهانت و سحر، معجزه و كراهت و تفاوت آنها از جهت اراده
    نكته دوم : اينكه دارنده چنين اراده مؤ ثر، اى بسا در اراده خود بر نيروى نفس و ثبات شخصيت خود اعتماد كند، مانند غالب مرتاضان ، و بنابراين اراده آنان قهرا محدود و اثر آن مفيد خواهد بود، هم براى صاحب اراده ، و هم در خارج .
    و چه بسا ميشود كه وى مانند انبياء و اولياء كه داراى مقام عبوديت براى خدا هستند، و نيز مانند مؤ منين كه داراى يقين بخدا هستند، در اراده خود، اعتماد به پروردگار خود كنند، اينچنين صاحبان اراده هيچ چيزى را اراده نمى كنند، مگر براى پروردگارشان ، و نيز بمدد او، و اين قسم اراده ، اراده ايست طاهر، كه نفس صاحبش نه بهيچ وجه استقلالى از خود دارد، و نه بهيچ رنگى از رنگهاى تمايلات نفسانى متلون مى شود، و نه جز بحق بر چيز ديگرى اعتماد مى كند، پس ‍ چنين اراده اى در حقيقت اراده ربانى است كه (مانند اراده خود خدا) محدود و مقيد به چيزى نيست .
    قسم دوم از اراده كه گفتيم اراده انبياء و اولياء و صاحبان يقين است ، از نظر مورد، دو قسم است ، يكى اينكه موردش ‍ مورد تحدى باشد، و بخواهد مثلا نبوت خود را اثبات كند، كه در اينصورت آن عمل خارق العاده ايكه باين منظور مى آورد معجزه است و قسم دوم كه موردش مورد تحدى نيست ، كرامت است و اگر دنبال دعائى باشد استجابت دعا است .
    و قسم اول اگر از باب خبرگيرى ، و يا طلب يارى از جن ، و يا ارواح و امثال آن باشد، نامش را كهانت مى گذارند، و اگر با دعا و افسون و يا طلسمى باشد سحر مى نامند.
    نكته سوم : اينكه خارق العاده هر چه باشد، دائر مدار قوت اراده است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 367

    كه خود مراتبى از شدت و ضعف دارد، و چون چنين است ممكن است بعضى از اراده ها اثر بعضى ديگر را خنثى سازد، همانطور كه مى بينيم معجزه موسى سحر ساحران را باطل مى كند و يا آنكه اراده بعضى از نفوس در بعضى از نفوس مؤ ثر نيفتد بخاطر اينكه نفس صاحب اراده ضعيف تر، و آنديگرى قوى تر باشد، و اين اختلافها در فن تنويم مغناطيسى ، و احضار ارواح ، مسلم است ، اين را در اينجا داشته باش ، تا انشاءاللّه در آينده نيز سخنى در اين باره بيايد.
    بحث علمى (در علوم عجايب و غرائب )
    علوميكه از عجائب و غرائب آثار بحث مى كند، بسيار است ، بطوريكه نميتوان در تقسيم آنها ضابطه اى كلى دست داد، لذا در اين بحث معروفترين آنها را كه در ميان متخصصين آنها شهرت دارد نام مى بريم .
    1 يكى از آنها علم سيميا است ، كه موضوع بحثش هماهنگ ساختن و خلط كردن قواى ارادى با قواى مخصوص مادى است براى دست يابى و تحصيل قدرت در تصرفات عجيب و غريب در امور طبيعى كه يكى از اقسام آن تصرف در خيال مردم است ، كه آنرا سحر ديدگان مينامند، و اين فن از تمامى فنون سحر مسلم تر و صادق تر است .
    2 دوم علم ليميا است ، كه از كيفيت تاءثيرهاى ارادى ، در صورت اتصالش با ارواح قوى و عالى بحث مى كند، كه مثلا اگر اراده من متصل و مربوط شد با ارواحيكه موكل ستارگان است ، چه حوادثى مى توانم پديد آورم ؟ و يا اگر اراده من متصل شد بارواحى كه موكل بر حوادثند، و بتوانم آن ارواح را مسخر خود كنم و يا اگر اراده ام متصل شد با اجنه ، و توانستم آنان را مسخر خود كنم ، و از آنها كمك بگيرم چه كارهائى ميتوانم انجام دهم ؟ كه اين علم را علم تسخيرات نيز مى گويند.
    3 سوم علم هيميا، كه در تركيب قواى عالم بالا، با عناصر عالم پائين ، بحث مى كند، تا از اين راه به تاءثيرهاى عجيبى دست يابد، و آن را علم طلسمات نيز ميگويند، چون كواكب و اوضاع آسمانى با حوادث مادى زمين ارتباط دارند، همانطورى كه عناصر و مركبات و كيفيات طبيعى آنها اينطورند، پس اگر اشكال و يا بگو آن نقشه آسمانى كه مناسب با حادثه اى از حوادث است ، با صورت و شكل مادى آن حادثه تركيب شود، آن حادثه پديد مى آيد، مثلا اگر بتوانيم در اين علم بآن شكل آسمانى كه مناسب با مردن فلان شخص ، يا زنده ماندنش و يا باقى ماندن فلان چيز مناسب است ، با شكل و صورت خود اين نامبرده ها تركيب شود، منظور ما حاصل ميشود يعنى اولى ميميرد،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 368

    و دومى زنده ميماند، و سومى بقاء مى يابد، و اين معناى طلسم است .
    4 علم ريميا است و آن علمى است كه از استخدام قواى مادى بحث مى كند تا بآثار عجيب آنها دست يابد، بطوريكه در حس بيننده آثارى خارق العاده در آيد و اين را شعبده هم ميگويند.
    علوم خفيّه پنج گانه و ملحقات آنها
    و اين چهار فن با فن پنجمى كه نظير آنها است ، و از كيفيت تبديل صورت يك عنصر، بصورت عنصرى ديگر بحث مى كند يعنى علم كيميا همه را علوم خفيه پنجگانه مى نامند كه مرحوم شيخ بهائى درباره آنها فرموده : بهترين كتابيكه در اين فنون نوشته شده ، كتابى است كه من آنرا در هرات ديدم ، و نامش (كله سر: همه اش سر) بود، كه حروف آن از حروف اول اين چند اسم تركيب شده ، يعنى كاف كيميا و لام ليميا، و هاء هيميا، و سين سيميا و راء ريميا، اين بود گفتار مرحوم بهائى . و نيز از جمله كتابهاى معتبر در اين فنون خفيه كتاب (خلاصه كتب بليناس و رساله هاى خسروشاهى ، و ذخيره اسكندريه و سر مكتوم تاءليف رازى و تسخيرات سكاكى ) و اعمال الكواكب السبعه حكيم طمطم هندى است .
    باز از جمله علومى كه ملحق بعلوم پنج گانه بالا است ، علم اعداد و اوفاق است كه از ارتباطهائى كه ميانه اعداد و حروف و ميانه مقاصد آدمى است ، بحث مى كند عدد و يا حروفى كه مناسب با مطلوبش ميباشد در جدولهائى بشكل مثلث و يا مربع ، و يا غير آن ترتيب خاصى قرار ميدهد و در آخر آن نتيجه اى كه ميخواهد بدست مى آورد.
    و نيز يكى ديگر علم خافيه است ، كه حروف آنچه را ميخواهد، و يا آنچه از اسماء كه مناسب با خواسته اش ميباشد مى شكند، و از شكسته آن حروف اسماء آن فرشتگان و آن شيطانهائيكه موكل بر مطلوب اويند، در مى آورد، و نيز دعائيكه از آن حروف درست ميشود، و خواندن آن دعا براى رسيدن بمطلوبش مؤ ثر است ، استخراج مى كند، كه يكى از كتابهاى معروف اين علم كه در نزد اهلش كتابى است معتبر كتب شيخ ابى العباس تونى و سيد حسين اخلاطى و غير آندو است .
    باز از علومى كه ملحق بآن پنج علم است علم تنويم مغناطيسى و علم احضار روح است كه در عصر حاضر نيز متداول است و همانطور كه قبلا هم گفتيم از تاءثير اراده و تصرف در خيال طرف بحث مى كند، و در آن باره كتابها و رساله هاى بسيارى نوشته شده و چون شهرتى بسزا دارد حاجت نيست باينكه ، بيش از اين در اينجا راجع بآن بحث كنيم ، تنها منظور ما از اين حرفها كه زياد هم بطول انجاميد اين بود كه از ميان علوم نامبرده آنچه با سحر و يا كهانت منطبق مى شود روشن كنيم .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 369

    آيات 104 و 105 بقره

    يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تَقُولُوا رَعِنَا وَ قُولُوا انظرْنَا وَ اسمَعُوا وَ لِلْكفِرِينَ عَذَابٌ أَلِيمٌ(104)
    مَّا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَبِ وَ لا المُْشرِكِينَ أَن يُنزَّلَ عَلَيْكم مِّنْ خَيرٍ مِّن رَّبِّكمْ وَ اللَّهُ يخْتَص ‍ بِرَحْمَتِهِ مَن يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضلِ الْعَظِيمِ(105)

    ترجمه آيات

    اى كسانيكه ايمان آورديد (هر گاه خواستيد از پيامبر خواهش كنيد شمرده تر سخن گوئيد تا بهتر حفظ كنيد با تعبير) (راعنا) تعبير نكنيد (چون اين تعبير در اصطلاح يهوديان نوعى ناسزا است و آنان با گفتن آن پيامبر را مسخره مى كنند) بلكه بگوئيد ((انظرنا)) و نيكو گوش دهيد و كافران را عذابى اليم است (104)
    نه آنها كه از اهل كتاب كافر شدند و نه مشركين هيچيك دوست ندارد كه از ناحيه پروردگارتان كتابى برايتان نازل شود ولى خداوند رحمت خود را بهر كس بخواهد اختصاص ميدهد و خدا صاحب فضلى عظيم است . (105)

    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 370

    مراد از ((الذين آمنوا)) در قرآن و نفاوت آن با ((مؤ منين ))
    بيان آيات

    يا ايها الذين آمنوا... اين جمله اولين موردى است كه خدايتعالى مؤ منين را با لفظ: ((ايها الذين آمنوا)) الخ خطاب مى كند كه بعد از اين مورد در هشتاد و چهار مورد ديگر تا آخر قرآن اين خطابرا كرده
    و در قرآن كريم هر جا مؤ منين باين خطاب و يا با جمله ((الذين آمنوا)) تعبير شده اند، منظور مؤ منين اين امتند، و اما از امت هاى قبل از اسلام بكلمه (قوم ) تعبير مى كند، مثل اينكه فرمود: ((قوم نوح او قوم هود)) و يا فرموده : ((قال يا قوم اءراءيتم ان كنت على بينة )) الخ و يا بلفظ اصحاب تعبير كرده و از آن جمله مى فرمايد: ((واصحاب مدين و اصحاب الرّسّ)) و در خصوص قوم موسى (ع ) تعبير به (بنى اسرائيل ) و (يا بنى اسرائيل ) آورده است .
    پس تعبير بلفظ ((الذين آمنوا)) تعبير محترمانه ايست كه اين امت را بدان اختصاص داده ، چيزيكه هست دقت و تدبر در كلام خدايتعالى اين نكته را بدست ميدهد، كه آنچه قرآن كريم از جمله : ((الذين آمنوا)) در نظر دارد غير آن معنائى استكه از كلمه : (مؤ منين ) اراده كرده ، از آن تعبير، افراد و مصاديقى را منظور دارد و از اين تعبير، افراد و مصاديقى ديگر را، مثلا مصاديقى كه در آيه : ((وتوبوا الى اللّه جميعا ايها المؤ منون ))، (اى مؤ منان همگى بسوى خدا توبه بريد)) اراده شده غير آن مصاديقى است كه در آيه : ((الذين يحملون العرش ومن حوله ، يسبحون بحمد ربهم و يؤ منون به و يستغفرون للذين آمنوا ربنا وسعت كل شى ء رحمة و علما فاغفر للذين تابوا، واتبعوا سبيلك ، وقهم عذاب الجحيم ربنا و ادخلهم جنات عدن ، التى وعدتهم و من صلح من آبائهم و ازواجهم و ذرياتهم ، انك انت العزيز الحكيم :))، (آنان كه عرش را حمل مى كنند و هر كه پيرامون آن است ، پروردگار خود را بحمد تسبيح مى كنند و بوى ايمان مى آورند، و براى آنانكه ايمان آوردند، چنين طلب مغفرت مى كنند كه پروردگارا علم و رحمتت همه چيز را فرا گرفته ، پس كسانى را كه توبه كردند و راه تو را پيروى نمودند بيامرز و از عذاب جحيم حفظ كن ، پروردگارا و در بهشت هاى عدنشان كه وعده شان داده اى درآر، هم خودشانرا و هم پدران و فرزندان و همسران ايشان ، كه بصلاح گرائيده اند، كه توئى يگانه عزيز و حكيم ) اراده شده است .
    كه استغفار ملائكه و حاملان را نخست براى كسانى دانستند كه ايمان آورده اند، و سپس در نوبت دوم جمله (كسانى كه ايمان آورده اند) را مبدل كرد بجمله : (كسانيكه توبه كردند و راه تو را پيروى نمودند)، و اين را هم ميدانيم كه توبه بمعناى برگشتن است ، پس تا اينجا معلوم شد كه منظور از ((الذين آمنوا))، همان ((الذين تابوا واتبعوا)) است ، آنگاه آباء و ذريات و ازواج را بر آنان عطف كرده اند،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 371

    و از اينجا مى فهميم كه منظو ر از ((الذين آمنوا)) تمامى اهل ايمان برسولخدا (ص ) نيستند، و چنان نيست كه همه را ولو هر جور كه باشند شامل شود، چون اگر اينطور بود، ديگر لازم نبود آباء و ذريات و ازواج را بر آنان عطف كند، زيرا عطف در جائى صحيح است كه تفرقه و دوئيتى در بين باشد، و اما در جائى كه جمعى در يك غرض در عرض هم قرار گرفته و در يك صف واقع هستند، ديگر عطف معنا ندارد.
    استفاده تفاوت مذكور از آيه (و الذين آمنوا، و اتبعتهم )
    اين تفاوت كه گفتيد در ميان تعبير به ((الذين آمنوا))، و تعبير به (مؤ منين ) هست ، از آيه : ((والذين آمنوا، واتبعتهم ذريتهم بايمان ، الحقنابهم ذريتهم ، وما التناهم من عملهم من شى ء، كل امرء بما كسب رهين ))، (كسانيكه ايمان آوردند، و ذريه شان هم پيرويشان كردند، ما ذريه شانرا بايشان ملحق مى كنيم ، و از اعمالشان چيزى كم نمى كنيم ، هر كسى در گرو كرده هاى خويش است ) نيز استفاده ميشود، چون ذريه مؤ من را ملحق به ((الذين آمنوا)) دانستند، نه در صف آنان ، معلوم ميشود ذريه مصداق ((الذين آمنوا)) نيستند، چون اگر بودند ديگر وجهى نداشت كه آنرا به ايشان ملحق كند، بلكه ((الذين آمنوا)) شامل هر دو طائفه مى شود.
    در اينجا ممكن است كسى بگويد: چه عيبى دارد كه جمله : ((واتبعتهم ذريتهم )) را قرينه بگيريم ، بر اينكه مراد از جمله : ((الذين آمنوا)) همه طبقات مؤ منين نيستند، اما نسبت بطبقه بعدى ، و مراد بجمله دوم همه طبقات دوم از مومنينند؟.
    در جواب ميگوئيم بنابراين همان جمله : ((الذين آمنوا)) شامل تمامى مؤ منين در همه نسلها ميشود، ديگر حاجتى بذكر جمله دوم نبود، و نيز حاجت و وجهى صحيح نيست براى جمله : (و از اعمالشان چيزى كم نمى كنيم ) الخ ، مگر نسبت بآخرين نسل بشر كه ديگر نسلى از او نمى ماند، كه اين طبقه ملحق به پدران خود مى شوند، و چيزى از اعمالشان كم نميشود ولكن هر چند اين معنا معناى معقولى است اما سياق آيه با آن مساعد نيست .
    چون سياق آيه سياق تشريف و برترى دادن طبقه اى بر طبقه ديگر است و بنا باحتمال شما، ديگر تشريفى باقى نمى ماند، و برگشت معناى آيه باين ميشود: كه مؤ منين هر چند بعضى از بعضى ديگر منشعب گشته ، و بآنان ملحق مى شوند، اما همه از نظر رتبه در يك صف قرار دارند، و هيچ طبقه اى بر طبقه ديگر برترى ندارد، و تقدم و تاءخرى ندارند، چون ملاك شرافت ، ايمان است كه در همه هست .
    و اين همانطور كه گفتيم با سياق آيه مخالف است ، چون سياق آيه دلالت بر تشريف و كرامت سابقى ها نسبت به لاحقى ها دارد،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 372

    پس جمله : ((واتبعتهم ذريتهم بايمان )) الخ ، قرينه است بر اينكه منظور از جمله ((الذين آمنوا)) اشخاص خاصى است و آن اشخاص عبارتند از سابقون اولون ، يعنى طبقه اول مسلمانان از مهاجر و انصار، كه در عهد رسولخدا (ص ) و در روزگار عسرت اسلام بانجناب ايمان آوردند.
    و بنابراين كلمه : ((الذين آمنوا)) كلمه آبرومند و محترمانه ايست ، كه همه جا منظور از آن اين طبقه اند، كه آيه : ((للفقراء المهاجرين ))، تا جمله ((والذين تبووا الدار و الايمان من قبلهم )) تا جمله ((والذين جاوا من بعدهم يقولون ربنا اغفر لنا ولا خواننا الذين سبقونا بالايمان ، و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين آمنوا، ربنا انك روف رحيم ))، (و آنانكه بعد از ايشان مى آيند ميگويند: پروردگارا ما را بيامرز، و همچنين برادران ما را، كه از ما بسوى ايمان سبقت گرفتند، و خدايا در دل ما كينه اى از مؤ منين قرار مده ، پروردگارا تو خود رئوف و رحيمى ) نيز باين اشاره دارد.
    چون اگر مصداق جمله ((الذين آمنوا))، عين مصداق جمله ((الذين سبقونا بالايمان )) باشد، جا داشت بفرمايد: ((ولا تجعل فى قلوبنا غلا لهم ))، (خدايا در دل ما كينه اى از ايشان قرار مده )، ولى اينطور نفرمود، و بجاى ضمير، اسم ظاهر ((الذين سبقونا)) را آورد، تا به سبقت و شرافت آنان اشاره كند، و گرنه اين تغيير سياق بى وجه بود.
    و نيز از جمله آياتيكه بگفتار ما اشاره دارد، آيه : ((محمد رسول اللّه ، و الذين معه اشداء على الكفار، رحماء بينهم ، تريهم ركعا سجدا، يبتغون فضلا من اللّه و رضوانا))، تا جمله ((وعداللّه الذين آمنوا و عملوا الصالحات منهم ، مغفره و اجرا عظيما))، (محمد رسولخدا (ص )، و آنانكه با او هستند، عليه كفار سرسخت ، و در بين خود مهربانند، مى بينى ايشانرا كه همواره در ركوع و سجودند، و در پى تحصيل فضلى و رضوانى از خدا هستند، تا جمله خدا از ميان كسانيكه ايمان آورده اند، آن عده را كه اعمال صالح كرده اند، وعده آمرزش و اجرى عظيم داده است )، ميباشد، چون با آوردن كلمه (معه با او) فهمانده است كه همه اين فضيلت ها خاص مسلمانان دست اول است .
    پس از آنچه گذشت اين معنا بدست آمد، كه كلمه ((الذين آمنوا)) كلمه تشريف و مخصوص بسابقين اولين از مؤ منين است ، و بعيد نيست كه نظير اين كلام در جمله ((الذين كفروا)) نيز جريان يابد، يعنى بگوئيم هر جا اين جمله آمده مراد از آن خصوص كفار دست اول است كه برسولخدا (ص ) كفر ورزيدند، چون مشركين مكه ، و امثال آنان ، همچنانكه آيه : ((ان الذين كفروا سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لايومنون )) نيز بدان اشعار دارد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 373

    خطاب به ((الذين آمنوا)) تشريفى است و با عموميت تكليف منافات ندارد
    حال اگر بگوئى : بنا بر آنچه گذشت ، خطاب به ((الذين آمنوا)) مختص به عده خاصى شد، يعنى آن عده از مسلمانان كه در زمان رسولخدا (ص ) بودند، و حال آنكه همه علماء و مخصوصا آن عده كه اينگونه خطابها را بنحو قضيه حقيقيه معنا مى كنند، مى گويند: خطابهاى قرآن كريم مخصوص بمردم يك عصر نيست ، و تنها متوجه حاضران در عصر رسولخدا (ص ) نميباشد، بلكه همه را تا روز قيامت به يك جور شامل مى شود.
    در جواب مى گوئيم : ما نيز نخواستيم بگوئيم : كه تكاليفى كه در اينگونه خطابها هست ، تنها متوجه معاصرين رسولخدا (ص ) است ، بلكه خواستيم بگوئيم : آن لحن احترام آميزيكه در اينگونه خطابها هست ، مخصوص ايشانست ، و اما تكليفى كه در آنها است ، وسعت و تنگى آن اسباب ديگرى دارد، غير آن اسباب كه سعه و ضيق خطاب را باعث مى شود، همچنانكه آن تكاليفى كه بدون خطاب ((يا ايها الذين آمنوا)) بيان شده ، وسيع است ، و اختصاصى به يك عصر و دو عصر ندارد.
    پس بنابراين قرار گرفتن جمله : ((يا ايها الذين آمنوا))، در اول يك آيه ، مانند جمله : ((يا ايها النبى ))، و جمله ((يا ايها الرسول ))، بر اساس تشريف و احترام است ، و منافاتى با عموميت تكليف ، وسعه معنا و مراد آن ندارد، بلكه در عين اينكه بعنوان احترام روى سخن بايشان كرده ، لفظ ((الذين آمنوا)) مطلق است ، و در صورت وجود قرينه عموميت دارند كانّ ايمان را تا روز قيامت شامل ميشود، مانند آيه : ((ان الذين آمنوا، ثم كفروا، ثم آمنوا، ثم كفروا، ثم ازدادوا كفرا، لم يكن اللّه ليغفرلهم ))، (كسانيكه ايمان آورده ، و سپس كفر ورزيدند، و دوباره ايمان آوردند، و باز كفر ورزيدند، و اين بار بر كفر خود افزودند، خدا هرگز ايشانرا نمى آمرزد)، و آيه : ((وما انا بطارد الذين آمنوا، انهم ملاقوا ربهم ))، (من هرگز كسانى را كه ايمان آورده اند از خود نمى رانم ، چون ايشان پروردگار خود را ديدار مى كنند)، كه حكايت كلام نوح (عليه السلام ) است .
    معنى كلمه ((راعنا)) نزد يهود
    لاتقولوا راعنا و قولوا انظرنا... يعنى بجاى ((راعنا)) بگوئيد: ((انظرنا))، كه اگر چنين نكنيد همين خود كفرى است از شما، و كافران عذابى دردناك دارند، پس در اين آيه نهى شديدى شده از گفتن كلمه ((راعنا))، و اين كلمه را آيه اى ديگر تا حدى معنا كرده ، مى فرمايد: ((من الذين هادوا يحرفون الكلم عن مواضعه ، و يقولون سمعنا و عصينا، و اسمع غير مسمع ، و راعنا، ليا بالسنتهم ، وطعنا فى الدين ))، كه از آن بدست مى آيد: اين كلمه در بين يهوديان يك قسم نفرين و فحش بوده ، و معنايش (بشنو خدا تو را كر كند) بوده است ، اتفاقا مسلمانان وقتى كلام رسولخدا را درست ملتفت نميشدند،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 374

    بخاطر اينكه ايشان گاهى بسرعت صحبت مى كرد، از ايشان خواهش مى كردند: كمى شمرده تر صحبت كنند، كه ايشان متوجه بشوند، و اين خواهش خود را با كلمه ((راعنا)) كه عبارتى كوتاه است اداء مى كردند، چون معناى اين كلمه (مراعات حال ما بكن ) است ، ولى همانطور كه گفتيم : اين كلمه در بين يهود يك رقم ناسزا بود.
    و يهوديان از اين فرصت كه مسلمانان هم ميگفتند: ((راعنا راعنا)) استفاده كرده ، وقتى برسولخدا (ص ) مى رسيدند، مى گفتند: ((راعنا))، بظاهر وانمود مى كردند كه منظورشان رعايت ادب است ، ولى منظور واقعيشان ناسزا بود، و لذا خدايتعالى براى بيان منظور واقعى آنان ، اين آيه را فرستاد: ((من الذين هادوا يحرفون الكلم عن مواضعه ، و يقولون سمعنا و عصينا، و اسمع غير مسمع ، و راعنا)) الخ ، و چون منظور واقعى يهود روشن شد، در آيه مورد بحث مسلمانان را نهى كرد از اينكه ديگر كلمه ((راعنا)) را بكار نبرند، و بلكه بجاى آن چيز ديگر بگويند، مثلا بگويند: ((انظرنا))، يعنى كمى ما را مهلت بده .
    ((وللكافرين عذاب اليم )) الخ ، منظور از كافرين در اينجا كسانى است كه از اين دستور سرپيچى كنند، و اين يكى از مواردى استكه در قرآن كريم كلمه كفر، در ترك وظيفه فرعى استعمال شده است .
    مراد از ((اهل الكتاب )) در آيه 105
    ما يود الذين كفروا من اهل الكتاب اگر مراد باهل كتاب خصوص يهود باشد همچنانكه ظاهر سياق هم همين است ، چون آيه قبل درباره يهود بود، آنوقت توصيف يهود باهل كتاب ، مى فهماند كه علت اينكه دوست نميدارند كتابى بر شما مسلمانان نازل شود، چيست ؟ و آن اين استكه چون خود آنان اهل كتاب بودند، و دوست نميداشتند كتابى بر مسلمانان نازل شود، چون نازل شدن كتاب بر مسلمانان باعث ميشود، ديگر تنها يهوديان اهليت كتاب نداشته باشند، و اين اختصاص از بين برود، و ديگران نيز اهليت و شايستگى آنرا داشته باشند.
    و اين خود بخل بى مزه اى بود از يهود، چون يك وقت انسان نسبت بچيزى كه خودش دارد بخل مى ورزد، ولى يهود بچيزى بخل ورزيدند كه خود مالك آن نبودند، علاوه بر اينكه با اين رفتار خود، در سعه رحمت خدا و عظمت فضل او، با او معارضه كردند.
    اين در صورتى بود كه مراد باهل كتاب خصوص يهود باشد، و اما اگر مراد همه اهل كتاب از يهود و نصارى باشد در اينصورت سياق كلام ، سياق تصميم بعد از تخصيص ميشود، يعنى بعد از آ نكه تنها درباره يهود صحبت مى كرد، ناگهان وجهه كلام را عموميت داد، بدين جهت كه هر دو طائفه در پاره اى صفات اشتراك داشتند، هر دو با اسلام دشمنى مى ورزيدند، و اى بسا اين احتمال را آيات بعدى كه مى فرمايد: ((وقالوا لن يدخل الجنة الا من كان هودا او نصارى ))، و گفتند: داخل بهشت نميشود مگر كسيكه يهودى يا نصارى باشد)،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 375

    و نيز مى فرمايد: ((وقالت اليهود ليست النصارى على شى ء، وقالت النصارى ليست اليهود على شى ء، و هم يتلون الكتاب ))، (يهود گفت : نصارى بر چيزى نيست ، و نصارى گفت يهود دين درستى ندارد، با اينكه هر دو گروه ، كتاب ميخواندند) تاءييد كند.

    next page

    fehrest page


    back page

  10. #30
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    يك بحث روايتى (شامل روايتى از رسول خدا درباره راءس مصاديق ((الذين آمنوا)) على عليه السلام )
    در تفسير الدر المنثور استكه ابو نعيم در حليه از ابن عباس روايت كرده كه گفت : رسولخدا (ص ) فرمود: خدايتعالى هيچ آيه اى كه در آن ((يا ايها الذين آمنوا)) باشد نازل نفرموده ، مگر آنكه على بن ابيطالب در راءس آن ، و امير آنست .
    مؤ لف : اين روايت رواياتى ديگر را كه در شاءن نزول آياتى بسيار وارد شده ، كه فرموده اند درباره على و يا اهل بيت نازل شده تاءييد مى كند، نظير آيه : ((كنتم خير امة اخرجت للناس ))، و آيه : ((لتكونوا شهداء على الناس ))، و آيه : ((وكونوا مع الصادقين )).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 376

    آيات 106 و 107 بقره

    مَا نَنسخْ مِنْ ءَايَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بخَيرٍ مِّنهَا أَوْ مِثْلِهَا أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلى كلِّ شىْءٍ قَدِيرٌ(106)
    أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْك السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ مَا لَكم مِّن دُونِ اللَّهِ مِن وَلىٍّ وَ لا نَصِيرٍ(107)

    ترجمه آيات

    ما هيچ آيه اى را نسخ نمى كنيم و از يادها نمى بريم مگر آنكه بهتر از آن و يا مثل آنرا مى آوريم مگر هنوز ندانسته اى كه خدا بر هر چيزى قادر است (106)
    مگر ندانسته اى كه ملك آسمانها و زمين از آن خداست و شما بغير از خدا هيچ سرپرست و ياورى نداريد (107)

    معنى ((نسخ )) و مراد از ((نسخ آيه ))
    بيان آيات

    اين دو آيه مربوط بمسئله نسخ است ، و معلوم است كه نسخ بآن معنائى كه در اصطلاح فقها معروف است ، يعنى بمعناى (كشف از تمام شدن عمر حكمى از احكام )، اصطلاحى است كه از اين آيه گرفته شده ، و يكى از مصاديق نسخ در اين آيه است و همين معنا نيز از اطلاق آيه استفاده ميشود.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 377

    ((ما ننسخ من آية )) كلمه (نسخ ) بمعناى زايل كردن است ، وقتى ميگويند: ((نسخت الشمس الظل ))، معنايش ‍ اينستكه آفتاب سايه را زايل كرد، و از بين برد، در آيه : ((وما ارسلنا من قبلك من رسول ولا نبى ، الا اذا تمنى ، اءلقى الشيطان فى امنيتة ، فينسخ اللّه ما يلقى الشيطان ))، (هيچ رسولى و پيامبرى نفرستاديم ، مگر آنكه وقتى شيطان چيزى در دل او مى افكند، خدا القاء شيطانى را از دلش زايل مى كرد)، بهمين معنا استعمال شده است .
    معناى ديگر كلمه نسخ ، نقل يك نسخه كتاب به نسخه اى ديگر است ، و اين عمل را از اين جهت نسخ ميگويند، كه گوئى كتاب اولى را از بين برده ، و كتابى ديگر بجايش آورده اند، و بهمين جهت در آيه : ((واذا بدلنا آية مكان آية ، واللّه اعلم بما ينزل ، قالوا: انما انت مفتر، بل اكثرهم لايعلمون )) بجاى كلمه نسخ كلمه تبديل آمده ، مى فرمايد: چون آيتى را بجاى آيتى ديگر تبديل مى كنيم ، با اينكه خدا داناتر است باينكه چه نازل مى كند ميگويند: تو دروغ مى بندى ، ولى بيشترشان نميدانند.
    و بهر حال منظور ما اين است كه بگوئيم : از نظر آيه نامبرده نسخ باعث نميشود كه خود آيت نسخ شده بكلى از عالم هستى نابود گردد، بلكه حكم در آن عمرش كوتاه است ، چون بوضعى وابسته است كه با نسخ ، آن صفت از بين مى رود.
    و آن صفت صفت آيت ، و علامت بودن است ، پس خود اين صفت بضميمه تعليل ذيلش كه مى فرمايد: (مگر نميدانى كه خدا بر هر چيز قادر است )، بما مى فهماند كه مراد از نسخ از بين بردن اثر آيت ، از جهت آيت بودنش ميباشد، يعنى از بين بردن علامت بودنش ، با حفظ اصلش ، پس با نسخ اثر آن آيت از بين مى رود، و اما خود آن باقى است ، حال اثر آن يا تكليف است ، و يا چيزى ديگر.
    و اين معنا از پهلوى هم قرار گرفتن نسخ و نسيان بخوبى استفاده ميشود، چون كلمه (ننسها) از مصدر انساء است ، كه بمعناى از ياد ديگران بردن است ، همچنانكه نسخ بمعناى از بين بردن عين چيزيست ، پس معناى آيه چنين ميشود كه ما عين يك آيت را بكلى از بين نمى بريم ، و يا آنكه يادش را از دلهاى شما نمى بريم ، مگر آنكه آيتى بهتر از آن و يا مثل آن مى آوريم .
    مفهوم ((آيت )) و اقسام آيات الهى
    و اما اينكه آيت بودن يك آيت بچيست ؟ در جواب ميگوئيم : آيت ها مختلف ، و حيثيات نيز مختلف ، و جهات نيز مختلف است ، چون بعضى از قرآن آيتى است براى خداى سبحان ، باعتبار اينكه بشر از آوردن مثل آن عاجز است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 378


    و بعضى ديگرش كه احكام و تكاليف الهيه را بيان مى كند، آيات اويند، بدان جهت كه در انسانها ايجاد تقوى نموده ، و آنانرا بخدا نزديك مى كند، و نيز موجودات خارجى آيات او هستند، بدان جهت كه با هستى خود، وجود صانع خود را با خصوصيات وجوديشان از خصوصيات صفات و اسماء حسناى صانعشان حكايت مى كنند، و نيز انبياء خدا و اوليائش ، آيات او هستند، بدان جهت كه هم با زبان و هم با عمل خود، بشر را بسوى خدا دعوت مى كنند، و همچنين چيزهائى ديگر.
    و بنابراين كلمه آيت مفهومى دارد كه داراى شدت و ضعف است ، بعضى از آيات در آيت بودن اثر بيشترى دارند، و بعضى اثر كمترى ، همچنانكه از آيه : ((لقد رآى من ايات ربه الكبرى ))، (او در آن جا از آيات بزرگ پروردگارش را بديد)، نيز بر مى آيد، كه بعضى آيات از بعضى ديگر در آيت بودن بزرگتر است .
    ازسوى ديگر بعضى از آيات در آيت بودن تنها يك جهت دارند، يعنى از يك جهت نمايشگر و ياد آورنده صانع خويشند، و بعضى از آيات داراى جهات بسيارند، و چون چنين است نسخ آيت نيز دو جور است ، يكى نسخ آن بهمان يك جهتى كه دارد، و مثل اينكه بكلى آنرا نابود كند، و يكى اينكه آيتى را كه از چند جهت آيت است ، از يك جهت نسخ كند، و جهات ديگرش را بآيت بودن باقى بگذارد، مانند آيات قرآنى ، كه هم از نظر بلاغت ، آيت و معجزه است ، و هم از نظر حكم ، آنگاه جهت حكمى آنرا نسخ كند، و جهت ديگرش همچنان آيت باشد.
    اين عموميت را كه ما از ظاهر آيه شريفه استفاده كرديم ، عموميت تعليل نيز آنرا افاده مى كند، تعليلى كه از جمله ، الم تعلم ان اللّه على كل شى ء قدير، الم تعلم ان اللّه له ملك السموات والارض ... بر مى آيد، چون انكاريكه ممكن است درباره نسخ توهم شود، و يا انكاريكه از يهود در اين باره واقع شده ، و روايات شاءن نزول آنرا حكايت كرده ،
    اشاره به دو اعتراض بر مساءله نسخ
    و بالاخره انكاريكه ممكن است نسبت بمعناى نسخ بذهن برسد، از دو جهت است .
    جهت اول اينكه كسى اشكال كند كه : آيت اگر از ناحيه خدايتعالى باشد، حتما مشتمل بر مصلحتى است كه چيزى بغير آن آيت آن مصلحت را تاءمين نمى كند و با اين حال اگر آيت نسخ شود، لازمه اش قوت آن مصلحت است ، چيزى هم كه كار آيت را بكند، و آن مصلحت را حفظ كند، نيست ، چون گفتيم هيچ چيزى در حفظ مصلحت كار آيت را نميكند، و نميتواند فائده خلقت را اگر آيت تكوينى باشد ، و مصلحت بندگان را - اگر آيت تشريعى باشد ، تدارك و تلافى نمايد.
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 379

    شاءن خدا هم مانند شاءن بندگان نيست ، علم او نيز مانند علم آنان نيست كه بخاطر دگرگونگى عوامل خارجى ، دگرگون شود، يك روز علم بمصلحتى پيدا كند، و بر طبق آن حكمى بكند، روز ديگر علمش بمصلحتى ديگر متعلق شود، كه ديروز تعلق نگرفته بود، و در نتيجه بحكم ديگرى حكم كند، و حكم سابقش باطل شود، و در نتيجه هر روز حكم نوى براند، و رنگ تازه اى بريزد، همانطور كه بندگان او بخاطر اينكه احاطه علمى بجهات صلاح اشياء ندارند، اينچنين هستند، احكام و اوضاعشان با دگرگونگى علمشان بمصالح و مفاسد و كم و زيادى و حدوث و بقاء آن ، دگرگون ميشود، كه مرجع و خلاصه اين وجه اينستكه : نسخ ، مستلزم نفى عموم و اطلاق قدرت است ، كه در خدا راه ندارد.
    وجه دوم اين استكه قدرت هر چند مطلقه باشد، الا اينكه با فرض تحقق ايجاد، و فعليت وجود، ديگر تغيير و دگرگونگى محال است ، چون چيزيكه موجود شد، ديگر از آنوضعى كه بر آن هستى پذيرفته ، دگرگون نميشود، و اين مسئله ايست ضرورى .
    مانند انسان در فعل اختياريش ، تا مادامى كه از او سر نزده ، اختيارى او است ، يعنى مى تواند آنرا انجام دهد، و مى تواند انجام ندهد، اما بعد از انجام دادن ، ديگر اين اختيار از كف او رفته ، و ديگر فعل ، ضرورى الثبوت شده است .
    و برگشت اين وجه باين استكه نسخ ، مستلزم اين استكه ملكيت خدايرا مطلق ندانيم ، و جواز تصرف او را منحصر در بعضى امور بدانيم ، يعنى مانند يهود بگوئيم : او نيز مانند انسانها وقتى كارى را كرد ديگر زمام اختيارش نسبت بآن فعل از دستش مى رود، چه يهود گفتند: ((يداللّه مغلولة )) (دست خدا بسته است ).
    استنباط پاسخ آنها از آيه كريمه
    لذا در آيه مورد بحث در جواب از شبهه اول پاسخ مى گويد، باينكه : ((الم تعلم ان اللّه على كل شى ء قدير))؟ يعنى مگر نمى دانى كه خدا بر همه چيز قادر است ، و مثلا مى تواند بجاى هر چيزيكه فوت شده ، بهتر از آنرا و يا مثل آن را بياورد؟ و از شبهه دوم بطور اشاره پاسخ گفته باينكه : ((الم تعلم ان اللّه له ملك السموات و الارض ؟ و مالكم من دون الله من ولى ولا نصير؟)) يعنى وقتى ملك آسمانها و زمين از آن خداى سبحان بود، پس او مى تواند بهر جور كه بخواهد در ملكش تصرف كند، و غير خدا هيچ سهمى از مالكيت ندارد، تا باعث شود جلو يك قسم از تصرفات خداى سبحان را بگيرد، و سد باب آن كند.
    پس هيچكس مالك هيچ چيز نيست ، نه ابتداء و نه با تمليك خدايتعالى ، براى اينكه آنچه را هم كه خدا بغير خود تمليك كند، باز مالك است ،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 380

    بخلاف تمليكى كه ما بيكديگر مى كنيم ، كه وقتى من خانه خود را بديگرى تمليك مى كنم در حقيقت خانه ام را از ملكيتم بيرون كرده ام ، و ديگر مالك آن نيستم ، و اما خدايتعالى هر چه را كه بديگران تمليك كند، در عين مالكيت ديگران ، خودش نيز مالك است ، نه اينكه مانند ما مالكيت خود را باطل كرده باشد.
    پس اگر به حقيقت امر بنگريم ، مى بينيم كه ملك مطلق و تصرف مطلق تنها از آن او (خدا) است ، و اگر بملكى كه بما تمليك كرده بنگريم ، و متوجه باشيم كه ما استقلالى در آن نداريم ، مى بينيم كه او ولى ما در آن نعمت است ، و چون باستقلال ظاهرى خود كه او بما تفضل كرده بنگريم با اينكه در حقيقت استقلال نيست ، بلكه عين فقر است بصورت غنى ، و عين تبعيت است بصورت استقلال مع ذلك مى بينيم با داشتن اين استقلال بدون اعانت و يارى او، نميتوانيم امور خود را تدبير كنيم ، آنوقت درك مى كنيم كه او ياور ما است .
    و اين معنا كه در اينجا خاطر نشان شد، نكته ايست كه از حصر در آيه استفاده ميشود حصريكه از ظاهر، ((ان اللّه له ملك السموات و الارض )) بر مى آيد پس ميتوان گفت : دو جمله ((الم تعلم ان اللّه على كل شى ء قدير)) و ((الم تعلم ان اللّه له ملك السموات و الارض )) دو جمله مرتب هستند، مرتب بآن ترتيبى كه ميانه دو اعتراض هست .
    و دليل بر اينكه اعتراض بر مسئله نسخ دو اعتراض است ، و آيه شريفه پاسخ از هر دو است ، اين است كه آيه شريفه بين دو جمله فصل انداخته ، و بدون وصل آورده يعنى بين آندو، واو عاطفه نياورده است ، و جمله ((وما لكم من دون اللّه من ولى ولا نصير))، هم مشتمل بر پاسخ ديگرى از هر دو اعتراض است ، البته پاسخ جداگانه اى نيست ، بلكه بمنزله متمم پاسخهاى گذشته است .
    مى فرمايد: و اگر نخواهيد ملك مطلق خدا را در نظر بگيريد، بلكه تنها ملك عاريتى خود را در نظر مى گيريد، كه خدا بشما رحمت كرده ، همين ملك نيز از آنجا كه بخشش اوست ، و جدا از او و مستقل از او نيست ، پس باز خدا به تنهائى ولى شما است ، و در نتيجه ميتواند در شما و در مايملك شما هر قسم تصر فى كه بخواهد بكند.
    و نيز اگر نخواهيد به عدم استقلال خودتان در ملك بنگريد، بلكه تنها ملك و استقلال ظاهرى خود را در نظر گرفته ، و در آن جمود بخرج داديد، باز هم خواهيد ديد كه همين استقلال ظاهرى و ملك و قدرت عاريتى شما، خود بخود براى شما تاءمين نميشود، و نميتواند خواسته شما را برآورد، و مقاصد شما را رام شما كند، و به تنهائى مقصود و مراد شما را رام و مطيع قصد و اراده شما كند، بلكه با داشتن آن ملك و قدرت مع ذلك محتاج اعانت و نصرت خدا هستيد، پس ‍ تنها ياور شما خدا است ، و در نتيجه او ميتواند از اين طريق ، يعنى از طريق يارى ، هر رقم تصرفى كه خواست بكند، پس خدا در امر شما از هر راهى كه طى كنيد، ميتواند تصرف كند، (دقت فرمائيد.)
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 381

    در جمله : ((ومالكم من دون اللّه )) بجاى ضمير، اسم ظاهر آمده ، يعنى بجاى اينكه بفرمايد: ((دونه )) فرموده ((دون اللّه ))، و اين بدان جهت بوده كه جمله مورد بحث بمنزله جمله مستقل ، و جدا از ما قبل بوده ، چون جملات ما قبل در دادن پاسخ از اعتراضات تمام بوده ، و احتياجى بآن نداشته است .
    پنج نكته پيرامون نسخ
    پس از آنچه كه گذشت پنج نكته روشن گرديد، اول اينكه نسخ تنها مربوط باحكام شرعى نيست بلكه در تكوينيات نيز هست ، دوم اينكه نسخ همواره دو طرف ميخواهد، يكى ناسخ ، و يكى منسوخ ، و يا يك طرف فرض ندارد، سوم اينكه ناسخ آنچه را كه منسوخ از كمال و يا مصلحت دارد، واجد است .
    چهارم اينكه ناسخ از نظر صورت با منسوخ تنافى دارد، نه از نظر مصلحت چون ناسخ نيز مصلحتى دارد، كه جا پر كن مصلحت منسوخ است ، پس تنافى و تناقض كه در ظاهر آندو است ، با همين مصلحت مشترك كه در آندو است ، برطرف ميشود، پس اگر پيغمبرى از دنيا برود، و پيغمبرى ديگر مبعوث شود، دو مصداق از آيت خدا هستند كه يكى ناسخ ديگرى است .
    اما از دنيا رفتن پيغمبر اول كه خود بر طبق جريان ناموس طبيعت است كه افرادى بدنيا آيند، و در مدتى معين روزى بخورند و سپس هنگام فرا رسيدن اجل از دنيا بروند و اما آمدن پيغمبرى ديگر و نسخ احكام دينى آن پيغمبر، اين نيز بر طبق مقتضاى اختلافى است كه در دوره هاى بشريت است ، چون بشر رو بتكامل است و بنابراين وقتى يك حكم دينى بوسيله حكمى ديگر نسخ ميشود، از آنجا كه هر دو مشتمل بر مصلحت است و علاوه بر اين حكم پيامبر دوم براى مردم پيامبر اول صلاحيت ندارد، بلكه براى آنان حكم پيغمبر خودشان صالح تر است و براى مردم دوران دوم حكم پيامبر دوم صالح تر است ، لذا هيچ تناقضى ميان اين احكام نيست و همچنين اگر ما ناسخ و منسوخ را نسبت باحكام يك پيغمبر بسنجيم ، مانند حكم عفو در ابتداى دعوت اسلام كه مسلمانان عده اى داشتند و عده اى نداشتند و چاره اى جز اين نبود كه ظلم و جفاى كفار را ناديده بگيرند و ايشانرا عفو كنند و حكم جهاد بعد از شوكت و قوت يافتن اسلام و پيدايش رعب در دل كفار و مشركين كه حكم عفو در آنروز بخاطر آن شرائط مصلحت داشت و در زمان دوم مصلحت نداشت و حكم جهاد در زمان دوم مصلحت داشت ، ولى در زمان اول نداشت .
    آيات منسوخه نوعا لحنى دارند كه مى فهمانند بزودى نسخ خواهند شد
    از همه اينها كه بگذريم آيات منسوخه نوعا لحنى دارند كه بطور اشاره مى فهمانند كه بزودى نسخ خواهند شد و حكم در آن براى ابد دوام ندارد، مانند آيه : ((فاعفوا و اصفحوا حتى ياءتى اللّه بامره ))، (فعلا عفو كنيد و ناديده بگيريد تا خداوند امر خود را بفرستد)،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 382

    كه بروشنى مى فهماند: حكم عفو و گذشت دائمى نيست و بزودى حكمى ديگر مى آيد، كه بعدها بصورت حكم جهاد آمد.
    و مانند حكم زنان بدكاره كه فرموده : ((فامسكو هن فى البيوت ، حتى يتوفيهن الموت اءو يجعل اللّه لهن سبيلا))، (ايشان را در خانه ها حبس كنيد تا مرگشان برسد و يا خدا راهى برايشان معين كند)، كه باز بوضوح مى فهماند حكم حبس موقتى است و همينطور هم شد و آيه شريفه با آيه تازيانه زدن بزناكاران نسخ گرديد، پس جمله : ((حتى ياءتى اللّه بامره )) در آيه اول و جمله ((او يجعل اللّه لهن سبيلا)) در آيه دوم خالى از اين اشعار نيستند كه حكم آيه موقتى است و بزودى دستخوش نسخ خواهند شد.
    پنجم اينكه آن نسبت كه ميانه ناسخ و منسوخ است ، غير آن نسبتى است كه ميانه عام و خاص و مطلق و مقيد، و مجمل و مبين است ، براى اينكه تنافى ميانه ناسخ و منسوخ بعد از انعقاد ظهور لفظ است ، باين معنا كه ظهور دليل ناسخ در مدلول خودش تمام است و با اين حال دليل ديگر بر ضد آن مى رسد كه آنهم ظهورش در ضديت دليل منسوخ تمام است آنگاه رافع اين تضاد و تنافى ، همانطور كه گفتيم حكمت و مصلحتى است كه در هر دو هست .
    بخلاف عام و خاص ، و مطلق و مقيد، و مجمل و مبين ، كه ظهور دليل عام و مطلق و مجمل ، قبل از جستجو از دليل مخصص و مقيد و مبين ظهورى تمام نيست وقتى دليل مخصص پيدا شد، با قوتى كه در ظهور لفظى آن هست ، دليل عام را تخصيص مى زند و همچنين وقتى دليل مقيد پيدا شد، با قوت ظهور لفظيش دليل مطلق را تفسير مى كند و نيز وقتى دليل مبين پيدا شد، با قوت ظهورش بيانگر دليل مجمل ميشود كه تفصيل آن در فن اصول فقه بيان شده است و همچنين است تنافى ميانه دو آيه ايكه يكى محكم است و يكى متشابه كه انشاءاللّه بحث از آن در ذيل آيه : ((منه آيات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات )) از نظر خواننده عزيز خواهد گذشت .
    ((او ننسها)) اين كلمه بصورت نون مضمومه و سين بصداى كسره قرائت شده كه بنابراين مشتق از انساء خواهد بود كه بمعناى بردن چيزى از خزينه علم و خاطر كسى است و توضيحش گذشت كه خدا چگونه ياد چيزى را از دل كسى مى برد.
    فراموشاندن (انساء) آيه اى از آيات خدا شامل رسول خدا نمى شود
    و اين خود كلامى است مطلق و بدون قيد و يا بعنايتى ديگر، عام و بدون مخصص كه اختصاصى برسولخدا (ص ) ندارد و بلكه ميتوان گفت اصلا شامل آنجناب نميشود،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 383

    براى اينكه آيه : ((سنقرئك فلا تنسى ، الا ما شاءاللّه )): (بزودى بتو قدرت خواندن ميدهيم ، بطوريكه ديگر آنرا فراموش نخواهى كرد مگر چيزيرا كه خدا بخواهد). كه از آيات مكى است و قبل از آيه نسخ مورد بحث كه مدنى است نازل شده ، فراموشى را از رسولخدا نفى مى كند و ميفرمايد: تو ديگر هيچ آيه اى را فراموش نميكنى ، با اين حال ديگر چگونه انساء آيه اى از آيات شامل رسولخدا (ص ) ميشود؟ خواهى گفت : در آخر آيه هفتم از سوره اعلى ، جمله : ((الا ما شاءاللّه )) آمده و از آن فهميده مى شود كه اگر خدا بخواهد، رسول خدا (ص ) نيز فراموش ميكند، در پاسخ مى گوئيم : اين استثناء مانند استثناء در آيه : ((خالدين فيها مادامت السموات و الارض ، الا ماشاء ربك ، عطاء غير مجذوذ))، (در حالى كه همواره و جاودانه در آن بهشت ها هستند، مادام كه آسمانها و زمين هستند، ((الا ماشاء ربك )) (و اين عطائى است كه قطع شدن برايش نيست ) مى باشد كه در آيه اى قرار گرفته كه سه بار جاودانگى بهشتيانرا تكرار كرده ، هم با كلمه ((خالدين )) و هم با جمله : ((ما دامت السموات و الارض )) و هم با جمله : ((عطاء غير مجذوذ)).
    پس مى فهميم كه اين استثناء براى اين نيست كه بفهماند يك روزى اهل بهشت از بهشت بيرون ميشوند، بلكه تنها باين منظور آمده كه بفهماند خدا مانند شما انسانها نيست كه وقتى كارى از شما سر زد ديگر قدرت و اختيار قبل از انجام آن از دستتان بيرون مى شود، بلكه خدا بعد از انجام هر كار باز قدرت قبل از انجام را دارد،
    وجه استثنا در (الا ماشاء اللّه ) بمعنى اثبات فراموشى در مواردى كه خدا بخواهد نيست
    در آيه مورد بحث هم استثناء براى همين معنا آمده ، نه اينكه بخواهد بگويد: تو آيات قرآن را فراموش نمى كنى ، مگر آن آياتى را كه خدا بخواهد، چون اگر منظور اين بود، ديگر جمله : ((فلا تنسى ))، (پس ديگر فراموش نميكنى ) معنا نداشت چون از اين جمله بر مى آيد كه فراموش نكردن يك عنايتى است كه خدا بشخص آنجناب كرده و منتى است كه بر آنجناب نهاده و اگر مراد اين بود كه بفرمايد: هر چه را فراموش كنى به مشيت خدا فراموش كرده اى ، اختصاصى براى رسول خدا (ص ) نميشد چون هر صاحب حافظه اى از انسان و ساير حيوانات ، هر چه را بياد داشته باشند و هر چه را از ياد ببرند، همه اش مشيت خدا است .
    رسول خدا (ص ) هم قبل از نزول اين آيه و اين اقراء امتنانى كه آيه : ((سنقرئك فلا تنسى )) وعده آن را مى دهد، هر چه بياد ميداشت و يا از ياد مى برد بمشيت خدايتعالى بود، و آيه نامبرده هيچ عنايت زائدى براى آنجناب اثبات نمى كند، در حالى كه ميدانيم در مقام اثبات چنين عنايتى است .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 384

    پس استثناء در آن جز اثبات اطلاق قدرت ، هيچ منظورى ندارد مى خواهد بفرمايد ما قدرت خواندن بتو ميدهيم و تو ديگر تا ابد آن را از ياد نميبرى و خدا با اين حال قدرت آن را دارد كه آن را از يادت ببرد، (دقت فرمائيد).
    همه اينها بر اساس قرائنى بود كه گفتيم ، البته بعضى از قاريان جمله مورد بحث را با فتحه نون و با همزه خوانده اند كه بنابراين قرائت كلمه مورد بحث از ماده (ن سين ء ) گرفته شده ، و (نسى ء) به معناى تاءخير انداختن است و معناى آيه بنابراين قرائت چنين مى شود: كه ما هيچ آيتى را با از بين بردن نسخش نمى كنيم و با تاءخير اظهار آن ، عقبش ‍ نمى اندازيم ، مگر آنكه آيتى بهتر از آن يا مانند آن مى آوريم و تصرف الهى با تقديم و تاءخير در آيات خود باعث فوت كمال و يا فوت مصلحتى نمى شود.
    دليل بر اينكه مراد بيان اين نكته است ، كه تصرف الهى همواره بر طبق كمال و مصلحت است ، جمله : ((بخير منها، او مثلها)) است ، چون خيريت هميشه با كمال موجود و يا مصلحت حكم مجعول ملازم است و در ظرف وجود است ، كه موجودى در خيريت مماثل موجودى ديگر و يا بهتر از آن ميشود، (دقت فرمائيد).
    بحث روايتى (شامل رواياتى درباره وقوع نسخ در مواردى از كلام اللّه )
    روايات بسيارى از طرق شيعه و سنى از رسول خدا (ص ) و صحابه آن جناب و ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) در اين باره رسيده كه در قرآن ناسخ و منسوخ هست .
    و در تفسير نعمانى از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) روايت آمده كه آنجناب بعد از معرفى عده اى از آيات منسوخ و آياتى كه آنها را نسخ كرده ، فرموده : و آيه : ((و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون ))، (من جن و انس را نيافريدم مگر براى اينكه عب ادتم كنند.) با آيه : ((و لايزالون مختلفين ، الا من رحم ربك ، و لذلك خلقهم ))، (و پيوسته در اختلافند مگر آنهائى كه پروردگارت رحمشان كرده باشد و بهمين منظور هم خلقشان كرده ) نسخ شده ، چون در اولى غرض از خلقت را عبادت معرفى مى كرد و در اين آيه ميفرمايد براى اينكه رحمشان كند خلقشان كرده .
    مؤ لف : اين روايت دلالت دارد بر اينكه امام (عليه السلام ) نسخ در آيه را اعم از نسخ قرآنى يعنى نسخ حكم شرعى دانسته و بنا بفرمايش امام آيه دومى حقيقتى را اثبات مى كند كه باعث مى شود حقيقت مورد اثبات آيه اولى تحديد شود و بعبارتى روشن تر اينكه آيه اولى غرض از خلقت را پرستش خدا معرفى مى كرد،
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 385

    در حالى كه مى بينيم كه بسيارى از مردم از عبادت او سر باز مى زنند و از سوى ديگر خداى تعالى هيچگاه در غرضهايش مغلوب نمى شود، پس چرا در اين آيه غرض از خلقت همگى را عبادت دانسته است ؟.
    آيه دوم توضيح مى دهد: كه خداوند بندگان را بر اساس امكان اختلاف آفريده و در نتيجه لايزال در مسئله هدايت يافتن و گمراه شدن مختلف خواهند بود و اين اختلاف دامن گير همه آنان مى شود، مگر آن عده اى كه عنايت خاصه خدائى دستگيرشان شود و رحمت هدايتش شامل حالشان گردد و براى همين رحمت هدايت خلقشان كرده بود.
    پس آيه دوم براى خلقت غايت و غرضى اثبات مى كند و آن عبارتست از رحمت مقارن با عبادت و اهتداء و معلوم است كه اين غرض تنها در بعضى از بندگان حاصل است ، نه در همه ، با اينكه آيه اول عبادت را غايت و غرض از خلقت همه مى دانست در نتيجه جمع بين دو آيه باين مى شود كه غايت خلقت همه مردم بدين جهت عبادت است كه خلقت بعضى از بندگان بخاطر خلقت بعضى ديگر است ، باز آن بعض هم خلقتش براى بعض ديگر است تا آنكه باهل عبادت منتهى شود، يعنى آنهائى كه براى عبادت خلق شده اند پس اين صحيح است كه بگوئيم عبادت غرض از خلقت همه است ، همچنانكه يك مؤ سسه كشت و صنعت ، باين غرض تاءسيس مى شود كه از ميوه و فائده آن استفاده شود و در اين مؤ سسه كشت ، گياه هم هست اما براى اينكه آذوقه مرغ و گوسفند شود و كود مرغ و گوسفند عايد درخت گردد و رشد درخت هم وسيله بار آوردن ميوه بيشتر و بهترى شود.
    پس همانطور كه صحيح است بگوئيم كشت علوفه براى سيب و گلابى است و نگهدارى دام هم براى سيب و گلابى است ، در خلقت عالم نيز صحيح است بگوئيم خلقت همه آن براى عبادت است .
    و بهمين اعتبار است كه امام (عليه السلام ) فرموده : آيه دوم ناسخ آيه اول است و نيز در همان تفسير از آنجناب روايت شده كه فرمود: آيه : ((وان منكم الا واردها كان على ربك حتما مقضيا))، بوسيله ((ان الذين سبقت لهم منا الحسنى اولئك عنها مبعدون ، لا يسمعون حسيسها و هم فيما اشتهت انفسهم خالدون ، لا يحزنهم الفزع الاكبر)) نسخ شده ، چون در آيه اول مى فرمايد: احدى از شما نيست مگر آنكه بدوزخ وارد مى شود، و در آيه دوم مى فرمايد: (كسانى كه از ما بر ايشان احسان تقدير شده ، آنان از دوزخ بدورند و حتى صداى آنرا هم نميشنوند و ايشان در آنچه دوست بدارند جاودانه اند و فزع اكبر هم اندوهناكشان نمى كند).
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 386

    مؤ لف : ممكن است كسى خيال كند كه اين دو آيه از باب عام و خاص است ، آيه اولى بطور عموم همه را محكوم مى داند باين كه داخل دوزخ شوند و آيه دوم اين عموم را تخصيص مى زند و حكم آن را مخصوص كسانى ميكند كه قلم تقدير برايشان احسان ننوشته است .
    لكن اين توهم صحيح نيست براى اينكه آيه اولى حكم خود را قضاء حتمى خدا مى داند، و قضاء حتمى قابل رفع نيست و نمى شود ابطالش كرد، حال چطور با دليل مخصص نمى شود ابطالش كرد ولى با دليل ناسخ مى شود، انشاءاللّه در تفسير آيه : ((ان الذين سبقت لهم منا الحسنى اولئك عنها مبعدون )) توضيحش خواهد آمد.
    و در تفسير عياشى از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: يك قسم از نسخ بداء است كه آيه : ((يمحو اللّه مايشاء و يثبت و عنده ام الكتاب )) مشتمل بر آنست و نيز داستان نجات قوم يونس از اينقرار است .
    مؤ لف : وجه آن واضح است ، (چون در سابق هم گفتيم كه نسخ هم در تشريعيات و احكام هست و هم در تكوينيات و نسخ در تكوينيات همان بداء است كه امام فرمود: نجات قوم يونس يكى از مصاديق آنست ).
    و در بعضى اخبار از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) رسيده : كه مرگ امام قبلى و قيام امام بعدى در جاى او را نسخ خوانده اند.
    مؤ لف : بيان اينگونه اخبار گذشت و اخبار در اين باره يكى دو تا نيست ، بلكه از كثرت بحد استفاضه رسيده است .
    و در تفسير الدر المنثور است كه : عبد بن حميد و ابو داود در كتاب ناسخ و ابن جرير از قتاده روايت كرده كه گفت : رسول خدا (ص ) آيه و يا سوره و يا هر چه را از سوره كه خدا مى خواست قرائت مى كرد، بعدا برداشته مى شد، و خدا از ياد پيغمبرش مى برد و خداى تعالى در اين باره به پيامبرش فرمود: ((ماننسخ من آية او ننسهانات بخير منها)) الخ . قتاده سپس در معناى آيه گفته است : خدا ميفرمايد در اين نسخ و انساء، تخفيف ، رخصت ، امر و نهى است .
    مؤ لف : در تفسير الدر المنثور در معناى انساء روايات زياد ديگرى نيز آورده كه از نظر ما همه اش دور ريختنى است براى خاطر اينكه مخالف با كتاب خداست ، كه بيانش در ذيل كلمه ((ننسها)) الخ گذشت .
    ترجمه تفسير الميزان جلد 1 صفحه : 387

    آيات 108 115 بقره

    أَمْ تُرِيدُونَ أَن تَسئَلُوا رَسولَكُمْ كَمَا سئلَ مُوسى مِن قَبْلُ وَ مَن يَتَبَدَّلِ الْكفْرَ بِالايمَنِ فَقَدْ ضلَّ سوَاءَ السبِيلِ(108)
    وَدَّ كثِيرٌ مِّنْ أَهْلِ الْكِتَبِ لَوْ يَرُدُّونَكُم مِّن بَعْدِ إِيمَنِكُمْ كُفَّاراً حَسداً مِّنْ عِندِ أَنفُسِهِم مِّن بَعْدِ مَا تَبَينَ لَهُمُ الْحَقُّ فَاعْفُوا وَ اصفَحُوا حَتى يَأْتىَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ إِنَّ اللَّهَ عَلى كلِّ شىْءٍ قَدِيرٌ(109)
    وَ أَقِيمُوا الصلَوةَ وَ ءَاتُوا الزَّكَوةَ وَ مَا تُقَدِّمُوا لاَنفُسِكم مِّنْ خَيرٍ تجِدُوهُ عِندَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ(110)
    َقَالُوا لَن يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلا مَن كانَ هُوداً أَوْ نَصرَى تِلْك أَمَانِيُّهُمْ قُلْ هَاتُوا بُرْهَنَكمْ إِن كنتُمْ صدِقِينَ(111)
    بَلى مَنْ أَسلَمَ وَجْهَهُ للَّهِ وَ هُوَ محْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِندَ رَبِّهِ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يحْزَنُونَ(112)
    وَ قَالَتِ الْيَهُودُ لَيْستِ النَّصرَى عَلى شىْءٍ وَ قَالَتِ النَّصرَى لَيْستِ الْيَهُودُ عَلى شىْءٍ وَ هُمْ يَتْلُونَ الْكِتَب كَذَلِك قَالَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ مِثْلَ قَوْلِهِمْ فَاللَّهُ يحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيَمَةِ فِيمَا كانُوا فِيهِ يخْتَلِفُونَ (113)
    وَ مَنْ أَظلَمُ مِمَّن مَّنَعَ مَسجِدَ اللَّهِ أَن يُذْكَرَ فِيهَا اسمُهُ وَ سعَى فى خَرَابِهَا أُولَئك مَا كانَ لَهُمْ أَن يَدْخُلُوهَا إِلا خَائفِينَ لَهُمْ فى الدُّنْيَا خِزْىٌ وَ لَهُمْ فى الاَخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ(114)
    وَ للَّهِ المَْشرِقُ وَ المَْغْرِب فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ وَسِعٌ عَلِيمٌ(115)

    next page

    fehrest page


    back page

صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/