صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 22 , از مجموع 22

موضوع: سایه های تردید | رکسانا طاهری

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم

    وقتی که تماسی قطع شد، نور سفیدکمرنگی را دیدم که از پنجره به اتاقم می تابید؛ نوری که حیاتبخش بود و در عین حال مسمومیت زا. از این که آن شب طولانی و پرمعنا به صبح پیوند خورده بود بی نهایت دلخور بودم. نگاهی به اطرافم اند اختم. همه چیز در اتاق برایم آشنا شده بود. مثل این که حقیقتأ داشتم از خوابی طولانی بیدارمی شدم. از فکر این که همه چیز برای همیشه تمام شود قلبم داشت ازکار می ایستاد. خوب می فهمیدم که دیگر بعد از این زندگی راحتی نخواهم داشت ، زیرا وابسته کسی شده بودم که سرنوشت و آینده ام را دستخوش تغییراتی کرده بودکه هرگز قابل پیش بینی نبود. ایمان داشتم که دیگرکسی با جلوه های خاموش و دلپذیر علیرضا در زندگی ام نخواهد آمد و بی او زندگی معنای اسیدی اس را از دست خواهد داد. باید شهامت برگزیدن و انتخاب را در وجودم خلق می کردم. تأثرهای موحش گذشت و چشم اندازهای آرامش آینده به طرزی ناباورا نه جسارت تعمدانه ای به من اهدا می کردند. باید رفت و برگزید. علیرضا درست می گفت که دردی عظیم تر از غفلت و تأسف از آن وجود ندارد.
    شماره علیرضا را گرفتم. خیلی طول کشید تاگوشی را برداشت نمی دانم تعمدأ این کارراکرد یا این که تازه رسیده بود. با شنیدن صدای من گفت:«تو هنوز نخوابیده ای؟»
    ‏با خنده کوتاهی گفتم: «دیگه وقت خواب گذشته. فکر کنم این بار شهامت لازمو پیداکرده م که به سوی راهی برم که مدت ها ییش باید می رفتم.»
    ‏پوزخندی زهر آلود زد وگفت: «خب بهت تبریک می گم. ولی مگه قرار نبود ما برای همیشه خداحافظی کنیم؟ قرار نیست که تا ابد در هر مرحله از زندگی با من همراه باشی. مگه خودت نمی گفی...» سکوت کرد. مثل این که از به یاد آوردن شکست غرورش دچار چندشی التیام ناپذیری شده بود.
    ‏کمی فکرکردم وگفتم: «می دونم که به طرز وحشیانه ای با هات برخورد کردم. حالا هم به خاطر همین باهات تماس گرفتم تا ببینم برای همیشه ارزشمو در قلبت از د ست داده م یا نه!»
    ‏نفس عمیقی کشید وگفت:«نه. ارزش آدم ها با چندکلمه خشونت بار از صفحه قلب من پاک نمی شه. فقط دیگه دوست ندارم بیشتر از این آلوده احساسی بشم که عاقبتی نداره. شاید...»
    ‏یکباره به میان حرفش پریدم وگفتم: «از کجا معلوم که عاقبتی نداره؟ دیدگاه من نسبت به همه چیز عوض شده. می خوام تا آخرین لحظات حیاتم درکنارم باشی.»
    ‏با طعنه ای آشکارگفت: «به چه عنوان؟ په سنگ صبورکثیف؟»
    ‏به آرامی گفتم:«نه ، فقط به عنوان په همسر! همسری که منو می فهمه و همگام با من آینده رو درمی نورده.»
    ‏مدتی مکث کرد. مثل این که قبولش بر ایش مشکل بود. پس از چندی گفت: «فریبا، ضربه مغزی شده ی؟»
    ‏با اطمینان کامل گفتم: «آره. این اتفاق باید مدت ها پیش می افتاد، ولی... ولی مثل این که دیگه برات اهمیتی نداره.»
    ‏با فریادگفت:«فریبا، خودتی؟ نکنه دوباره به جلد شهرزاد فرو رفته ی و قصد داری سر به سرم بذآری؟»
    ‏با خنده گفتم: «هر طور که دوست داری، تصورکن. دیگه به جایی رسیده م که برام فرقی نمی کنه چه تصوری درباره حرفه هام می کنی. حالا که من شهامت انتخابی پیدا کردم ،.تو شهامت قبولشو نداری. فکرکنم بهتره به بار دیگه خداحافظی کنیم تا تو هم خودت و احسایتو آزمایش کنی. خداحافظ!»
    ‏حرفم که تمام شد، دیگر صدایی نشنیدم. مثل این که تعمدأ گوشی را گذاشته بود. بدون این که کوچکترین دغدغه ای به خویش راه دهم، با آرإمش خاطر پتو را روی سرم کشیدم و به خواب رفتم.
    ‏نمی دانم چه مدت بعد هیاهویی در وسط حیاط خانه آرامشم را بر هم زد. تکانی به خود دادم تا راحت تر بخوابم، ولی سر و صدا بیشتر از آن بود که بتوانم استراحت کنم. با کنجکاوی از جا بلند شدم و از پنجره دیدم که پدر و مادرم به اتفاق علیرضا و چند نفر غریبه وسط حیاط ایستاده و همهمه عجیبی به پا کرده اند. با حیرت پرده را به کنار ی کشیدم و به آرامی پنجره را بازکردم. چشمان علیرضا ناخودآگاه به طرف پنجره معطوفه شد و من فوری با دستپاچگی خود راکنارکشیدم.
    ‏فوری لباس هایم را عوض کردم که از اتاق خارج شوم، ولی مجهول بودن این قضیه نمی گذاشت که به راحتی به آن جمع بپیوندم. عاقبت انتظار من خیلی زود به اتمام رسید و مادرم با چشمانی شادان و شگفت زده وارد اتاق شد وگفت: «عزیزم، بلندشو بیا بیرون. آقای علوی به اتفاق پدر و مادرشون اومده ن خواستگاری. عجله کن که قلبم داره ازکار می ایسته. اگه ‏این بار هم بخوای مثل محو و مات ها یه گوشه بشینی، دیگه برای خواستگاری بعدی زنده نمی مونم. زود باش که سیروس و فریال هم توی راهن.»
    ‏در حالی که از تحیر تمامی بدنم خشک شده بود، با لبخندی اشکار گفتم: «نه، مادرجون، عجله نکن. این بار دیگه به خونه بخت می رم. بهت قول می دم که چیزی به هم نمی خوره.»
    ‏در همین حیص و بیص در اتاق باز شد و علیرضا با چشمانی زنده و شکوفا وارد شد وگفت: «سلام، عزیزم! امیدوارم منو ببخشی که انقدر بی موقع اقدام کردم. وقتی ما رفتیم، هرچقدرکه دلت خواست بخواب. نه، اصلأ... اصلأ فریبا، خوابت میاد؟»
    ‏با خنده گفتم: «زیاد نه. فکرکنم تو بیشتر از من بی خواب هستی.»
    ‏در حالی که از اتاقی خارج می شد، گفت: «فریبا، پدر و مادرم زیاد سختگیر نیستن و جز یه احترام خالصانه، توقع دیگه ای ندارن. فقط عجله کن !»
    ‏با نگرانی گفتح: «صبرکن. بیاکارت دارم!»
    ‏با تعجب رو به من کرد وگفت:«چی شده؟»
    ‏مادرم احساس کرد ما ممکن است حرفی داشته باشیم که در حضور او نتوانیم عنوان کنیم، به همین علت فوری از اتاق خارج شد. من بلافاصله رو به علیرضاگفتم: «پدر و مادرت می دونن که من یه زن بیوه م؟»
    ‏با چشمانی شوخ و موذیانه گفت: «چرا این مسئله برات اهمیت داره؟»
    در حالی که رویم را به طرف دیگری برمی گرداندم،گفتم: «دوست ندارم بعدها فکرکنن که خودمو بهت قالب کرده م. می خوام از همین الان همه حقایقی بدونی. این طوری دیگه کسی بدهکار کسی نیست. من تحمل حرف های سنگینو ندارم. هرگز هم کاری نمی کنم که مستوجب عقوبت ‏بشم. همین الان برو و همه چیزو براتون توضیح بده. این بزرگ ترین لطفیه که در حق من می کنی.»
    ‏چند بارطول و عرض اتاق را پیمود و عاقبت جلوی من ایستاد وگفت: «اونها همه چیزو می دونن. فقط منتظر بودن یه روزی به این جا بیان و تورو ببینن. بعد از این هم دیگه به گذشته فکر نکن.»
    ‏با حیرت گفتم: «علیرضا، نظر اونها درباره من و زندکیم چیه؟ هیچ گونه مخالفتی با تو نکردن؟»
    ‏سر تکان داد وگفت: «نه، عزیزم. در طول این همه سال اونها فهمیده ن که من بی جهت کسی رو انتخاب نمی کنم. دیگه هم بیشتر از این تردید به خودت راه نده.» سپس از اتاق خارج شد و رفت.
    ‏بلافاصله آماده شدم و به اشپزخانه رفتم.کمی بعد با یک سبنی چای وارد سالن پذیرایی شدم و با سلام محترمانه ائ مشغول تعارف چای شدم. تمام تنم خیس آب شده بود. حرارت عجیبی از صورتم ساطع می شد.
    ‏مادرش با لبخند متینی با نگاه دنبالم می کرد. مثل این که با دقت تمام در حال ورانداز کردن عروس آینده اش بود. علیرضا هرگز از پدر و مادر ش صحبت نکرده بود. همیشه فکر می کردم از دنیا رفته اند. ولی اینک مثل دو موجود عزیز و دوست داشتنی درگوشه ای نشسته و آرام و مطیع گوش به حرف های علیرضا و پدرم سپرده بودند. مدت زیادی در آن جا باقی نماندم و به آشپزخانه رفتم.
    ‏کمی بعد پدرم به دنبالم آمد وگفت: «فریبا، می خوام چندکلمه حرف رک و پوست کنده باهات بزنم. امیدوارم آمادگی شنیدنشو داشته باشی.»
    در حالی که از شدت شرم تمامی صورتم قرمز شده بود،گفتم: «بفرمایین. دارم گوش می دم»
    ‏نفس عمیقی کشید وگفت: «خدا شاخهده که هرگز کاری بر خلاف میلت ‏انجام نداده م و در همه کاری آزاد بوده ی. حالا هم اومده م تا بأ‏هات مشورت کنم و جواب نهاییتودرمورد علیرضا بدونم. واقعأ فکر می کنی که انتخابتوکرده ی؟»
    ‏در حالی که سرم پایین بود، به آرامی گفتم: «بله، پدر.»
    ‏دوباره با صدای آمرانه ای گفت:«فریبا، هرگز توی این خونه مزاحم نبوده ی و نخواهی بود. دلم می خواد حرف دل خود تو بزنی، نه حرف دل مادر تو. اونوکه می شناسی. همیشه هوله. ولی من بر خلاف مادرت صبرم زیاده و خوشبختی تورو می خوام. اگه ذره ای در وجودت نسبت به این ازدواج تردید داری،هعین الان به من بگو، چون تا ساعتی دیگه عاقدی به این خونه قدم می زاره و شما به عقد ازدواج هم در میاین. الان برای گفتن حقیقت دیر نیست، ولی چند ساعت دیگه دیره. شاید اصلأ امشب دیگه توی این خونه نخوابی. می تونی به عمق حرف هام پی ببری؟»
    ‏در حالی که شرم داشتم توی چشم هاش نگاه کنم، با صدایی لرزان گفتم: «بله، پدر، به همه حرف های شما از قبل فکرکرده م. اگه علاقه ای به علیرضا نداشتم، الان اون این جا نبود.»
    پدرم خم شد و بوسه ای از پیشانی ام برگرفت وگفت: «امیدوارم سفیدبخت بشی!»
    ‏وقتی از آشیزخانه خارج می شد، سعی کرد قطرات درشت اشکش را از چشمان کاوشگر من مخفی کند. ولی موفق به این کار نشد.
    ‏ساعتی بعد عاقدی به اتفاق میروس و فریال و فلورو فرامرز وارد خانه شد و در حضور همه آنها صیغأ عقد من و علیرضا جاری شد. همان لحظه علیرضا حلقه ای از جیب درآورد و به دستم کرد. با دیدن حلقه چشم هایم داشت از حدقه درمی آمد. چیزی به پس افتادنم باقی نمانده بود. با حیرت اشکاری به حلقه خیره شدم، چون درست همان حلقه ای بودکه دوبار در ‏خواب آن را از دست نازیلا و فریدگرفته بودم.
    ‏در حالی که وحشت از سراپای وجودم می ترا وید، درگوش علیرضاگفتم: «این حلقه رو ازکجا آورده ی؟»
    ‏لبخندی زد و گفت: «مطمئن باش دزدی نیست. صبح سر راه خریدمش.»
    ‏قبل از این که فکری در مغزم شکل بگیرد، پدرم حلقه اش را به من داد تا به دست علیرضا بکنم. در میان بهتی فاجعه بار حلقه را به دست علیرضا کردم. حس می کردم زمین و زمان سنگین شده. همگی یکی یکی به ما نزدیک شدند و تبریک گفتند. هلهله شور آفرین همین اشخاص محدود، آن چنان لطفی به این ازدواج داده بود که ابدأ در قیاس با ازدواج اولم احساس نقصان نمی کردم. علیرضا با چنان شیدایی و شوری به من خیره بودکه حس می کردم همه چیز را در خواب می بینم. ولی وقتی که چمدانم را بستم و با علیرضا راهی خانه اش شدم، فهمیدم که خوابی درکار نبوده.
    همه چیز استثنایی و غیرقابل انتظار بود. نه جهیزیه ای، نه مهریه ای، نه خرید عقدی، نه سور و ولیمه ای. شاید هر دختر و زنی با چنین ازدواجی احاس حقارت بکند، ولی من خودم را خوشبخت ترین زن روی زمین می دیدم. برخورد علیرضا با من خالصانه تر از آن بود که بتوانم بهانه ای برای گلایه کردن پیدا کنم. در حقیقت گاهی جای گلایه برای او بودکه برای من نبود.
    ‏زندگی قشنگی داشتیم. روزها علیرضا برای تدریس به دانشگاه می رفت و من در خانه مشغول خانه داری بودم. ظهر که ناهار را صرف می کر دیم، پس ازکمی استراحت هر دو از خانه خارج می شدیم. من به مطب می رفتم و او به دنبال کار آزادی که به تازگی دست و پاکرده بود. هر شب سر ساعت هشب به دنبالم می آمد و با هم به خانه بازمی گشتیم. پس از ‏صرف شام او سا کسیفون زوحنوازش را به دست می گرفت و با صدای وسوسه گرش مرا به عالمی می بردکه با هیچ گنجی تعویضش نمی کردم.
    ‏بالاخره پس از سال ما اضطراب و ماتم به زندگی ای رسیده بودم که همیشه در رویایم بود.کم کم او سعی کرد نواختن ساکیفون را به من بیامورد. اوایل خیلی کند بودم، ولی عاقبت با زحمات بی حد علیرضا توانستم پایه ام را محکم کنم و دراین هنر پراحساس همراهش شوم، و این در حالی بودکه یک سال از زندگی مشتر کمان می گزشت. حالا خانه کوچک من و خانه مجردی علیرضا تبدیل به خانه ای بزرگ شده بود وهمه لوازم آن تکمیل شده و بر طبق سلیقه هردوی ما شکل گرفته بود.
    ‏در همین ایام بود که ناگهان بادی به زندگی شیرین ما وزید و رنگ اسیدی آن را متلاطم کرد. روزی در خانه تنها بودم که حالم به هم خورد. فوری با علیرفا تماس گرفتم و با هم به دکتر وفتیم. دکتر پس از معاینه و آزمایش، تشخیص دادکه حامله شده ام. چشمان علیرضا با چنان تلأ لویی وعده سعادت را می دادکه از خود بیخود شده بودم. در چنین سن و سالی بارداری نه تنها برایم لذتبخش نبود،که طاقت فرسا هم بود. از داشتن کودکی در شکمم دچار اضطرابی بنیان کن شده بودم، ولی با شوقی که در چشمان علیرضا می یافتم، از ابراز درونیاتم شدیدأ عاجز بودم. عاقبت خود را به دست سرنوشت سپردم و پس از مدت کوتاهی به خویش تلقین کردم که کودک سالمی به دنیا خواهم آورد، و همه قصه های کودکان معلول را به دست فراموشی سپودم.
    ‏در اولین نوبتی که به پزشک مراجعه کردم، آزمایش هایی کامل برایم نوشت که همه آنها را برای سلامتی نوزاد آینده ام لازم می دانست. صبح روز بعد با علیرضا برای دادن آزمایش مراجعه کردم و جوا بش ماند برای چند روز بعد. هردو خیلی بی خیال و خوش باور بودیم و فکر آرزو های دور و دراز مان بودیم. علیرضا اسم کودکی راکه هنوز نیامده بود سودابه گذاشته بود، چون عقیده داشت که تنهاپیونددهنده ما سودابه بوده و بس. هرگاه از علیرضا می پرسیدم اگر بچه پسر بود آسمشرا چه می گذا ریم، با اعتماد به نفس شگرنی جواب می داد:«بچه من پسر نیست. ایمان دارم.»
    ‏روزی که باید جواب آزمایش را می گرفتم،علیرضاکلاس داشت و نمی تو انست همرامم بیاید، ومن مجبور شدم به تنهایی به آزمایشگاه بروم. وقتی که جوابم را گرفتم، متصدی آزمایتکاه گفت: «اشکالی در خون شماس که باید دوباره آزمایش بدین.»
    پرسیدم: «چه اشکالی؟»
    ‏بدون این که جوابی به من بدهد،گفت: «این مدارک مربوط به شماس؟» احساس کردم که اتفاق غیرمترقبه ای در شرف وقوع است، به همین ‏علت برای فهمیدن حقیقت کفتم: «آزمایش مال من نیست. مربوط به دختر خو اهرمه که حامله هم هست. چه اشکالی در خونش وجود داره؟»
    ‏سر تکان داد وکفت: «آثار و علائمی جزئی از یه نوع بیماری در خون ایشون مشاهده شده که نیاز به آزمایشی مجدد داریم تا بتونیم به صحت اون پی ببریم. چون بر حسب تصادف متوجه این بیماری شده یم و ممکنه اشتباهی درکار بوده باشه.»
    ‏با آسودگی ظاهری گفتم: «این آثار و علائم نشونه چه بیماری ایه؟»
    ‏با تردیدی آشکارگفت: «چون هنوز مطمئن نیستیم، نمی تونیم حرفی بزنیم. شاید اشتباه کرده باشیم.»
    گفتم: «مسئله ای نیست، فقط پیش خودم می مونه تا مطمئن بشین.»
    ‏مدتی مرا خیره خیره نگاه کرد وگفت:«ما معمولأ به اطرافیان مریض های مبتلا به سرطان خون پیشنهاد می کنیم که تا مدت های زیادی مریضی در جریان نذارن، چون ناراحتی روحی بیشتر از خود سرطان بیمارو تحت فشار قرار می ده. فعلأ شک ما به سرطان خونه. شما هم بهتره با بیمار، خصوصأ که حامله هم هستن، اصلأ صحبتی نکنین تا جواب بعدی رو به دست بیاریم.»
    ‏در آن لحظه انگار تمامی بام دنیا روی سر من در حال فرودآمدن بود. از ناتوانی و عجز خویش در مقابل این جسم خاکی و بی ارزش بیش از آن فرسرده و درمانده بودم که بتوانم پس از فهمیدن حقیقت خودم را با اراده نشان بدهم. آن چنان رنگ رویم پریده بودکه متصدی آزمایشگاه ازجا بلند شد وکفت: «خانم، حال شما خوبه؟»
    ‏حالت تهوع شدیدی بهم دست داده بود. با صدایی که کم کم از ارتعاش می افتاد،گفتم: «چند ماه زنده می مونم؟»
    ‏این بار نوبت او بودکه رنگ از رویش بپرد. فوری خانمی را صدا زد و گفت: «این خانمو روی تخت بخوابونین. حالشون خوب نیت»
    ‏آن خانم با دیدن من فوری گفت: «این آزمایش ما مال همین خانم بود.» مرد بأ دیدن من، در حالتی آمیخته به شرمندکی و ناچاری گفت: «خانم مدنی، چرا در مورد هویتتون به من دروغ گفتین؟»
    ‏مثل این که طومار خوف انگیزگذشتهنازیلا در برابرم باز شده باشد، گفتم: «چون خواهر دوقلوم هم سال ها پیش برای فهمیدن حقیقت دقیقأ همین کار وکرد. اون سال هاس که فوت کرده. خواهری که هرگز موفق به دیدنش نشدم. کاش می دیدمش و ازش می پرسیدم که خیلی سخت بوده؟ »
    ‏خانم پرستار حس کرد دارم پرت و پلا می گویم، به همین علت گفت: «بیچاره قاتی کرده. بهتره یه ماشین از اورژانس اعصاب و روان بخوایم. شاید اون جاکمی آروم بشه.»
    ‏به سختی از جا بلند شدم وگفتم:«خانم، اصلأ دیو ونه نشده م. برعکس، حالم خیلی خوبه. لطف کنین یه بار دیگه از من خون بگیرین تا جواب قطعی رو بفهمم.»
    ‏فوری سرنگی آوردند و ازمن خون گرفتند و قرار شدکه جواب را چند روز بعد بگیرم. وقتی به خانه رسیدم، آزمایش های قبلی را از توی کیفم درآوردم و مروری کردم. چیزی نبودکه علیرضا ازشان سردربیاورد. هنوز هیچی نشده مثل میت شده بودم. تکلیف کودکی که در شکمم داشتم چه می سد. تا دیر نشده بود باید برای کورتاژ اقدام می کردم، وگرنه فاجعه عظیم تر از این حرف ها می شد. ولی جواب علیرضا را چطوری می دادم؟ دلم می خواست به گوشه ای پناه می بردم و تا گرفتن جواب آزمایش دوم هیچ کس، حتی علیرضا مزاحمم نمی شد. آن قدرکه از بابت دیوانه شدن علیرضا در آینده می هراسیدم، از خود مرگ نمی گریختم.
    ‏حالا پس از یک سال و اندی برای اولین بار در زندگی مشترکم آرزو می کردم کاش با علیرضا ازدواج نکرده بودم.کاش این درد لعنتی زودتر گریبان مرا چسبیده بود و قبل از ازدواج راحتم کرده بود. دیگر از این مبارزه مداوم مرگ وزندگی خسته شده بودم. در طول این چند ساله آن قدر در مرگ فرو رفته بودم که انگار بارها و بارها مرده بودم، ولی باز هم زنده بودم و در زنده بودن شکسته بودم. بیچاره مادرم چقدر دلش می خواست که قبل از مرگش سامان بگیرم!اگر می دانست که باید در مراسم تدفین من شرکت کند چه به سرش می آمد؟ خوب بودکه هرگز نفهمیده بود نازیلایی هم وجود داشته.
    ‏در همین لحظه صدای پای علیرضا را شنیدم که وارد خانه می شد. مبهوت و درمانده تمارض کردم و به رختخواب رفتم. حاملگی ام بهترین بهانه برای بی حالی و افسردگی بود. وقتی که مرا در رختخواب دید،گفت:«سلام، عزیزم، چی شده؟ چرا رنگت پریده؟»
    ‏با لبخندی در وغین و پوچ گفتم: «یه کمی بچه اذیتم می کنه. حس می کنم توی این سن و سال تحمل بارداری برام غیر ممکنه. کاش می تونستیم بچه رو بندازیم. تازه،علم پزشکی می گه نود درصد مادرانی که بالای سی سال بچه دارمی شن، بچه هایی عقب افتاده به دنیامیارن. می ترسم با این همه مشقت،عاقبت هم یه بچه ناقص الخلقه نصیبم بشه!»
    ‏در حالی که چشمانش از غضبی خاموش در حال گداختن بود،گفت: «فریبا، چقدر ترسو شده ی! این همه مادر در سن چهل سالکی هم بچه های سالم زاییدن. چی باعت شده انقدر بدببین باشی؟تازه اگه حالا بچه ای به دنیا نیاری، دیگه هیچ وقت فرصت داشتن یه بچه رو پیدا نمی کنیم. مگه همیشه نمی گفتی آرزوی داشتن بچه دیو ونه ت کرده؟»
    ‏با حالتی مستأصل و مایوس گفتم: «همیشه نمی فهمیدم که تا این حد مشکله، ولی حالا دیگه به جون رسیده م. حس می کنم جونمو روی این بچه می زارم. توکه جای من نیستی ببینی چی می کشم.»
    ‏کنار تختم روی زمین نشست و با التماس گفت: «فریبا، به خاطر من تحمل کن. بهت قول می دم که پر توقع نباشم و این اولین و آخرین بار باشه که حامله می شی. فقط به خاطر من تحمل کن!»
    ‏در حالی که اشک از چشم هایم سرازیر شده بود،گفتم: «فکر می کردم ارزش من بیشتر از یه بچه ندیده س، اما مثل این که استباه می کردم. بهتره که به خوبی از همدیگه جدا شیم ، چون نمی تونم یه عمر با مردی زندگی کنم که فکری جز فرزند در مغزش دور نمی زنه. فکر می کردم آسایش من برای تو مهم ترین چیزه. متأسفم، دیگه نمی تونم با مات زندگی کنم. بهتره از همین الان از هم جدا بشیم!»
    ‏مدتی با چشمان دریده وکاوشگر مرا برانداز کرد و ناگهان فریادکشید: «فکر می کنی من احمقم؟ یه چیزی تو رو عوض کرده. باید بفهمم که اون ‏چپه. صبح که از خونه بیرون می رفتم نه افسرده بودی، نه ناامید. از جون و دل هم عاشق من وبچه بودی. اما حالاهیچ چیزمثل صبح سرجاش نیست. دزد زندگی من کجا مخفی شده؟»
    ‏رویم را به طرف دیوارکردم و با درد خود مشغول گریستن شدم؛ گریستن بر دردی که تدبیری نداشت. درد معنوی ام وسیع تر و جانگدازتر از درد جسمی ام بود. از هم اکنون دیوانه م شده بودم.
    ‏علیرضا ناگهان از جا بلند شد، صورت مرا رو به خودشگرداند و با فریادی که شاید به راحتی تا دو تا خیابان آن طرفه تر می رفت ،گفت: «امروز چه اتفاقی افتاده؟»
    ‏با عذاب جانگاهی سعی کردم دهانم را بازکنم ،ولی موفق نشدم. فقط با حرکت سر بهش جواب منفی دادم.
    ‏دوباره فریاد زد: پس چرا از من و بچه گذشتی؟ حرف بزن!»
    ‏از وحشت پتو را روی صورتم کشیدم. ترجیح دادم ازم متنفر شود، تا این که برایم ماتم بگیرد. اما یک آن به یاد ماجرای نازیلا افتادم و فوری از این کار منصرف شدم و با یادآوری دوران درد بار ریاضت های علیرضا، سعی کردم با حقیقت تسکینش بدهم. هر چندکه تسکینی درکار نبود، اما دست کم یک بار دیگر نمی شکست.
    ‏به آرامی از زیر پتو بیرون آمدم. دیدم گوشه ای نشسته و سوش را میان دو دستش گرفته.گفتم: «علیرضا، می خوام باهات حرف بزنم!»
    ‏از دور نگاهی ماتمزده به من کرد وگفت: «اگه مثل حرف های قبله،‏چیزی نمی خوام بشنوم!»
    ‏گفتم: «نه، می خوام دزد زندگیتو نشونت بدم.» پوزخندی زد وگفت:«دارم کوش می دم.»
    ‏با التماس گفتح:«نه، باید بیای پهلوی من و قول بدی که آروم باشی،‏وگرنه دیگه هیچ وقت نمی تونم باهات ذوراست باشم.»
    ‏با تردید نگاهی به من کرد و از جا بلند شد، به طرفم آمد و روی لبه تخت نشست.
    ‏با احتیاط فوق العاده ای دستش راگرفتم وگفتم:«اگه یه بار دیگه فرجام نازیلا تکرار بشه، تو باید مثل یه مرد ایستادگی کنی، چون مرگ حقه و همه ما باید روزی به سوی منزلگاه ابدی مون حرکت کنیم.»
    ‏با حالتی عصبی گفت: «منظورت چیه؟کی مرده؟ اصلأ این حرف ها به زندگی خصوصی ما چه مربوطه؟»
    ‏با لبخندی آر امبخش گفتم: «به ما مربوطه، چون فکر می کنم من هم سرطان خون دارم!»
    ‏ناگهان مثل صاعقه ای در حال فریاد زدن از جا پرید و چندین بار مثل دیوانه ها سرش را محکم به دیوارکوبید. مدام نعره می کشید: «نه... نه... نه...» همچنان به این کار ادامه داد، تا این که بی حس و منفعل روی زمین درغلتید. ‏خون پیشانی وسرعلیرضا مثل نقاشی کوبیسم خونین روی دیوار نقش بست بود. با دستیایگی از تخت بیرون آمدم و با مقداری پنبه و مواد ضد عفونی کننده مشغول بستن پیتانی اش شدم.
    ‏درهمین حین بودکه به هوش آمد وبا لمس دستان من بإ التماس وگریه گفت: «نه، فریبا، بهم بگوکه دروغ گفتی. حرف های قبلی قابل هضم تر بود. دیگه طاقتشو ندارم. نه، من قوی نیستم. به خدا با هات میام. بعد از تو دیگه زندکی به دردم نمی خوره. از این کشمکش تکراری خسته شده م. این جا بمونم چی کارکنم؟ دلمو به کی خوش بکنم؟ اصلأ نترس، خودم باهات میام. همه جا، حتی تو اون دنیا مواظبتم. روزی که سر عقد بهت گفتم که همیشه همراهت هستم، فقط منظورم زندکی نبود. ماورای همه چیز و همه‏عوالمو می گفتم. بهت ثابت می کنم که یا جایی نمی ری ، یا اگه رفتی باهم می ریم. من آدمی نیستم که رفیق نیمه راه باشم. خدا خودش می دونه که چه زجری کشیدم تا تو رو پیداکردم. اون قدرها هم که فکر می کنی سنگدل نیست. اگه هم قرار به رفتن باشه، حتمأ توی اون دنیا زندگی بهتری برا مون در نظرگرفته.»
    ‏با خنده ای تصنعی گفتم: «علیرضا، بچه نشو. تو زنده می مونی تا یاد و خاطره منو زنده نگه داری. تازه هنوز معلوم نیست که قطعأ سرطانی درکار باشه. باید جواب آزمایش دوم هم آماده بشه. من امیدوارم اشتباه کرده باشن. اگه هم اشتباهی درکار نباشه ، تو باید استقامت داشته باشی و مثل یه مرد پذیرای دردت باشی!»
    ‏در حالی که ضجه می زد،گفت: «آره، باید مثل بچه های باتربیت زنده بمونم و به همه بگم خیلی ممنون که منو دلداری می دین، لطف کر دین. و بعد بیام توی این خونه خالی و هر لحظه ای رو مثل سالی طی کنم تاکی این چند میلیارد سال طی بشه، خدا عالمه! نه عزیزم، من نیستم. وقتی جواب آزمایشوگرفتی، اگه سرطان داشتی، من زود تر از تو به اون دنیا می رم و منتظرت می مونم که لحظه ورود نترسی.»
    ‏با خنده گفتم: «دیوونه، اگه تا مردنم خیلی طول کشید چی؟ اصلأ اگه علم پزشکی منو مداوا کرد تکلیف چیه؟ من که شهامت خود کشی ندارم.»
    لبخندی زد و گفت: «پس با هم می ریم. عجله که نداریم!»
    ‏در حالی که اشک هإی ماسیده روی گونه ام را پاک می کردم ،گفتم: «ولی تو همین الان به من قول می دی که هیچ جا دنبالم نمیای، وگرنه ازت به دل میگیرم و هیح وقت نمی بخشمت.»
    ‏مثل کودکان چهار ساله که قهر می کننده فریادکشید: «نه!» و بعد رویش را برگرداند تا اثر قهر خویش را امتحان کند.
    ‏با عصبانیت فریاد کشیدم: «فکر می کنی ابدیت خونه خاله س که با بهانه گیری می گی من هم میام؟ من این دنیا روبا همه رنگ هاش چشیده م و در این راه دراز تنها دستاوردم پناه بردن به آغوش الهی بوده. چطور می تونی به حکم الهی بی توجه باشی؟مگه ماکی هستیم؟ اصلأ شید سرطان نداشته باشم. با این بچه بازی ما منو مجبور می کنی که بعد از این تنها به دروغ اکتفا کنم. دوست ندارم صداقتمو از دست بدم. صبر و ایمان در این برهمه خطرناک تنها سلاحیه که به کار ما میاد. خود تو به دست امواج زندگی بسپار و بیهوده تقلا نکن تا زود تر به ساحل برسی. این طوری بیشتر در حق من لطف می کنی.»
    ‏با قیافه ای عبوس و نگران رو به من کرد و با دلخوری عمیقی گفت: «می خوای منو تنها بذاری؟‏به همین سادگی همه چیزو فراموش می کنی؟ هرگزفکرنمی کردم انقدر بی باک باشی، ولی مثل این که هنوز تا شناختن تو راه درازی باقیه. نه، فریبا، تو هیچ جا نمی ری. از همین الان به خودت تلقین کن که هیچ نگرانی ای از بابت مرگ نداری ،چون مردنی نسیتی. قدرتی که در روح آدمی اسیره خیلی فراتر از جسم خاکی بالدگی می کنه. تو به راحتی می تونی با تلقین هرجور مرضی رو در جسمت نابود کنی. از حالا تمرین تو شروع می شخ. نه من و نه تو اعتقادی به وجود سرطان در خون تو نخواهیم داشت و این دو نیروی عظیم اگه متمرکز بشه ، می تونه گرمی رو از جا برداره، چه برسه به مشتی سلول کثیف سرطانی. بهت قول می دم که با نیروی اراده و تلقین و انتظار و ایمان، همه چیز درست می شه.»
    ‏در حالی که با نگاه تمسخر آلودم به علیرضا خیره شده بودم ،گفتم: «کاش دنیا به زیبا یی تصورات نیالوده تو تفسییر می شد. این طوری دیگه کسی مفهوم دردو درک نمی کرد.»
    ‏با جدیت و پشتکار خارق العاده ای گفت: «فکر می کنی پرت و پلا ‏می گم؟ نه، عزیزم، با هر نیرویی که ذر ذهن و تجربه م وجود دارهف این لکه های ناامیدی رو پاک می کنم. خواهی دیدکه اراده انمان تاکجا به آسمون می ره و ازکجا به امید پیوند می خوره. فقط بهم قول بده که با بدبینی سد راهم نشی. حتی اگه ایمان هم نداشته باشی، خودم به تنهایی این کارو به انجام می رسونم. اگه قراره دنبالت نیام، تو رو هم همین جا نگه می دارم.»
    ‏از طرز حرف زدنش خنده امگرفته بود. قطعأ به سرش زده بود. اشکالی نداشت، خوب بود او هم این طوری خودش را آرام می کرد. کمترین حسنی که در این خود ارضایی نهفته بود این بودکه بعد از این نگران خود کشی اش نمی شدم.
    ‏آن روز علیرضا تعلیمات بسیاری به من دادکه خیلی از آنها را به سختی درک می کردم. تقریبأ همه آنها به نوعی خودهیینوتیزمی محسرب می شد. او نمی دانست که اگر چنین فرجام شومی انتظارم را بکشد، با هیچ تر فندی نمی شود از دست عزراییل جان سالم به در برد. همان شب اول یک ساعت در مورد ضمیر ناخودآگاه با من بحث کرد که حکونه در آخرین لحظات بیداری از آن استفاده کنم و خویش را به دست محاکم خیالی جسم بسپارم. گاهی از حرف هایش خنده ام می گرفت وگاه به طرز عمیقی دلم به حال خودم می سوخت. ولی علیرضا مأیومی نشد. تا نیمه های شب مرا بیدار نگه داشت، تا لحظه ای که دیگر با هیح حیله ای موفق به هوشیار نگه داشتنم نبود. آن گاه مثل جادوگرها روبه رویم نشست،دست هایش را به دور سرم حلقه کرد و اورادی خواند وکفت: «بگوکه من سالم هستم و سلول های سرطانی خون در حال تجزیه و انفعالن. بگو از همین امشب تمام اونها یکی یکی ازبین می رن و من روزبه روزسالم تراز قبل می شم.» درحالی که کلماتش را که مثل طوماری طویل و تکراری بودند، به زبان می آوردم، بی هوش شدم.
    ‏روز بعد تا نزدیکی های ظهر در خواب عمیقی بردم. وقتی از خواب برخاستم، ناخودآگاه نیروی اراده ای خاموش در وجودم به گردش درآمده بود. مثل این که حقیقتأ به آنچه روی داده بود بصیر بوده ام، و این احساسی نبود که أگاهانه برگزیده باشم. بالندگی کودکانه ای در وجودم ایجاد شده بود و به سوی أرامش پروازم می داد. عجیب تر از همه آن که از آن همه نگرانی و سرگردانی خبری نبود. مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
    ‏علیرضا وقتی به خانه آمد، با روی خندان وگرمی به سویم آمد وگفت: «سلام، عزیزم. می بینم که شکوفه مای طراوت بدجوری روی گونه هات می درخشه.»
    ‏خنده ای کردم وگفتم: «سلام. متأسفانه چون همین الان از خواب بیدار شدم، ناهاری برای خوردن نداریم. حتی فرصت نکردم که نگاهی به آ ینه بندازم، چون یه ربع بیشتر نیست که از خواب بیدار شده م.»
    ‏دستم را گرفت و در حالی که مرا به نزدیک آ ینه می کشاند، گفت: «هیچ مشکلی نیست. برای ناهار می ریم بیرون. پس این همه 0 ‏رستوران برای چی توی شهر انباشته شده؟» و وقتی که به آینه رسیدیم، مرا در آ ینه نشان داد و ادامه داد: »ببین !حرارتی که از چشم ها و گونه هات ساطع می شه، نوید زندگی می ده. بهت قول می دم که کابوس تموم شده. البت باید تا مدتی به این تمرین های شبانه ادامه بدیم، وگرنه همه زحماتمون به هدر می ره.»
    ‏با دلخوری گفتم: «یعنی هر شب تا ساعتچ هار صبح وراجی کنیم و هرروز ناهار نداشته باشیم؟»
    ‏با نگامی فریبنده گفت: «فکر می کنی به نتیجه ای که نصیبمون می شه نمی ارزه؟»
    ‏سر تکان دادم وگفتم: «اگه با همه این بی خوابی خا فقط خودمونو گول ‏زدیم و...»
    ‏دستش را روی ئهان من گذاشت و با شماتت گفت: «فریبا، قرار بود به من اطمینان کنی. پس دهنتو آلوده حرف های یأس آلود نکن. این طوری همه پایه های اعثقادمونو سست می کنی.»
    ‏با بی علاقگی گفتم: «باشه. قول می دم که بعد از این دیکه از این حرف ها نزنم.»




    پایان فصل دوازدهم
    صفحه 275


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل سیزدهم

    چند روز بعد به آزمایشگاه رفتیم تا جواب آزمایش را بگیریم. علیرضا آن روزکلا س فوق العاده مهمی دا شت، ولی هرچه سعی کردم دست به سرشر کنم، با وجود کارهایی که داشت، حاضر نشد من تنها به آزمایشگاه بروم. وقتی هم که به آن جا رسیدیم،گفت: «تو توی ماشین بشین تا من جوابو بگیرم.»
    ‏بدون این که کوچک ترین اهمیتی به خواسته اش بدهم،گفتم: «علیرضاء من آدم ترسو یی نیستم. بذار بفهمم چه آینده ای انتظار مو می کشه. اگه قرار باشه چیزی رو از من مخفی کنی، بیشتر خرد می شم.»
    ‏در حالی که اضطرابش را پنهان می کرد، تسلیم شد و من با یقین کامل از ضعفم، درکنارش به راه افتادم. متصدی آزمایشگاه وقتی که چشمش به من افتاد، سرش را به زیر انداخت و سر جایش نشست. از این حالت اوکاملأ متوجه شدم که جواب قبلی اشتباه نبوده. آرام و بی خیال گوشه ای نشستم و علیرضا برای گرفتن جواب به میز متصدی نزدیک شد. چندکلمه ای با هم پچ پچ کردند و بعد علیرضا با جواب آزمایش و چشمانی که از بارش اشک ابایی نداشت، به سویم بازگشت. تبسم شکسه اش درد ش را افزون تر ‏جلوه می داد. بدون این که سؤالی بکنم یا او جوابی به من بدهدی دوباره به طرف اتومبیل رفتیم. ‏
    مدت های مدید توی خیابان ما بی هدف دور می زدیم.پرده ضخیم سکوت آن چنان شیردلانه در بین ما قرار گرفته بودکه هیچ کدام یارای دریدن آن را نداشتیم.گه گاه جسته گریخته نگاهی به هم می افکندیم و باهمین رد و بدل های چند ثانیه ای، دنیا یی از اسرار را برای هم فاش می ساختیم. حقیقتأکه زبانی گویاتراززبان نگاه وجود ندارد. دقیقأ مثل این بودکه از طبقه صدم یک آپارتمان در حال سقوط باشم، و علیرضا در میانه راه ایستاده باشد و با نگاه به من بگوید: «شجاع باش. از این جا پایین تر نمی ری. همین جا نگهت می دارم!»
    ‏از آن روز دیگر شک ما به یقین تبدیل شد، و تصمیم گرفتم پزسکی مجرب پیدا کنم. حیاتی ترین مسئله در این میان حاملگی ام بودکه نمی دانستم یگونه باید با آن برخورد کنم. چند روز پس از این که علیرضا دوباره اعتماد به نفس خویش را بازیافت، از او خواستم که به دکتری برویم تا اگر لزومی به کورتاژ باشد، خیلی زود این کار را انجام دهیم. ولی او با خواهش و التماس گفت: « ‏فقط پونزده روز صبرکن تا آزمایش دیگه ای بدیم. اگه آزمایش سوم هم مثبت بود،اون وقت هرکاری گفتی می کنیم.»
    ‏با این که به خوبی می فهمیدم که با این دفع الوقت چیزی جز ضرر و زیان نصیبم نمی شود،بازبه خاطر این که حسن نیتم را نشان بدهم، سکوت کردم. در آن پانزده روز به ترتیبی که علیرضا می گفت شبانه روز در حال تمرین بودم، تا عاقبت یک روز خودش به صدا درآمد وگفت:«فریبا، بلندشو بریم آزمایشگاه!»
    ‏با تردیدگفتم: «علیرضاء نمی خوام ناامیدت بکنم، ولی دیگه برای هر جوابی دیر شده، چون بچه ازسن کورتاژکردن گزشته. چه قاتل جونم باشه ‏و چه حافظ جونم، دیگه مهمون موندگاری شده. قبلأ تکون نمی خورد، ولی دو روزه که تکون می خوره. حالا به جایی رسیده م که اگه به زور هم بخوای ازم بگیریش، رضایت نمی دم. اون انتخابشو کرده و به من پناه آورده. بچه ای روکه خدا به من اهدا کرده، به قیمت جونم هم رها نمی کنم.»
    ‏با ناراحتی گفت: «فریبا، وضعیت تو با بقیه فرو داره. چرا همیشه فکر لجبازی و کله شقی هستی؟ دست کم بیا بریم یه آزمایش بدیم تا میزان پیشرفت یا پسرفت سرطانو بفهمیم. این کارکه ضرری نداره. فقط به ارزش فعالیت هامون پی می بریم و اگه بفهمیم که در طول این مدت کاری صورت نداده یم، بعد ازاین تحت نظر په پزشک معالج قرار می گیری تا اقلأ رشد بیماری روکاستی بدیم.»
    ‏دستم را روی شکمم گذاشتم وگفتم: «علیرضا، بعد از این دیگه آزمایشی درکار نیست. اولأ که ایمان دارم دیگه مریض نیستم. بعدش هم دوست ندارم روحیه مو با مزخر فات دکترها تضعیف کنم. خوب می دونم اولین کاری که با من می کنن کشتن بچه مه. اگه هم دوست داری به دکتر بیام، بعد از زایمانم این کارو می کنم. من خودم سال های سال با قشر دکترها سرو کله زده م. اونها به هیچ وجه قدرت های روحی انسانی قبول ندارن. در حالی که روح بشر همواره بزرگ ترین خلاقیت ها و پیشرفت ها رو نشون داده و در نادر نمونه هایی که روح به تربیت معنوی رسیده، پا از محدوده علم فراتر گذاشته و به معجزه مبدل شده. قصد دارم یا توسط ایمانم یه معجزه خلق کنم، یا برای همیشه بمیرم و راز خودخواهیمو با خودم به گور ببرم. مگه خودت از من نمی خواستی که ایمان داشته ‏باتم؟ پس چرا جازدی؟ نکنه ایمانت به بهبودیم سست شده؟»
    ‏سر تکان داد و با اضطراب عمیقی گفت: «نه ، ایمانم ست نشده، فقط دچار تردید شده م. می ترسم اشتباه کرده باشم و با اشتباهم تو رو به کشتن ‏بدم. اگه یه مو از سوت کم بشه، هرگز خودمی نمی بخشم. می فهمی؟»
    ‏نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «اگه مردنی باشم، تو فقط زمان محدودی رو از عمر من کم کرده ی، ولی اگه موفق شده باشپم، علاوه بر عرض زندگی ، طول اونو هم به من هدیه داده ی! بذار تا با رویای شیرینم حقیقتی تکمیل کنم. می خوام ایمان داشت باشم که فرقی با آدم های سالم ندارم. می خوام با روحیه ای متفاوت با بیماران سرطانی بچه مو پرورش بدم. می خوام اونو به دنیا بیارم، بزرگش کنم و بهش افتخار کنم. نمی دونم که پیوند اسم دختره یا پسر، ولی می دونم اسم کودکی که منو به زندگی برگردوند چیزی جز پیوند نمی تونه باشه. از همین الان اونو پیوند صدا می کنم. تو هم بهتره دیگه با من مثل آدم های دست و پا چلفتی رفتار نکنی ، چون از امروز زندگی من به روال گزشته برمی کرده. فقط تمرین های تو رو هم مرتب انجام می دم تا ایمانم به شفا متزلزل نشه. یا همه چیزو از نو می سازم، یا همه چیزو در قمار بزرگم از دست می دم. به نظر مسخره میاد، نه؟»
    ‏با تحکم مشتش را روی میزکوبید وگفت: «قمارباز های قهار هم زیر بار چنین قمار احمقانه ای نمی رن. تو داری با آتیش بازی می کنی که حرارتش مثل اشعهصاعقه داره فرود میاد. وقتی که فرود بیاد دیگه ابعاد هیچ ترحمی قادر نیست کمکی به ما بکنه.»
    ‏با لبخندی شیطانی گفتم:«مدت هاش که زیر دست علیرضای خمیر ساز، راه و رسم مبارزه با آتیشو آموخته م. نگران نباش ، اشعه سرطانو مدتیه که دفع کرده م. از حرارتی که از درونم برمی خیزه می فهمم که نیروهای درو نیم تا چه حد به تحرک افتاده ن. من پیر می شم و بعد می میرم. حالا موقع وداع نیست، چون ارکان وجودیم اعلام آمادگی نمی کنن از همه مهم تر، من در بطنم زندگی رو پرورش می دم. وقتی که اعلامیه حقوقی بشر ‏زن باردارو از اعدام معاف می کنه، خدا می تونه انقدر سنگدل باشه که منو محکوم به مرگ کنه، اون هم مرگی از پیش مشخص شده؟ می فهمی؟ این درسو توی مکتب تو یاد گفتم؛ درسی که بیش از هر چیزی به کارم اومده.»
    ‏علیرضا دیدکه سماجت فایده ای ندارد، بنابراین سعی کرد نگرانی اش را پنهان کند تاکمتر مرا معذب نماید، و بدین طریق زندگی ما روی روالی خاص و تصنعی افتا دکه شاید تاکنون کسی نظیرش را مشاهده نکرده باشد. غیر از علیرضاکسی در خانواده از این مسئله اطلاع نداشت. فقط همگی می دانستندکه حامله ام و انتظار کودکی را می کشم.
    ‏علیرضا خیلی ساکت و منزوی شده بود و در هر لحظه مناسبی سعی می کرد فقط مرا به آزمایش ساده ای ترغیب کند، ولی من نه تنها راضی به این کار نشدم، بلکه طوری رفتارکردم مثل این که هیچ گونه پیشامدی رخ نداده و ابدأ جای نگرانی نیست.
    هفت ماهه حامله بودم که وضعیت ناجوری پیداکردم و به اتفاق علیرضا به بیمارستان مراجعه کر دیم. همه دکترها می پرسیدندکه پزشک مخصوصم کیست، و من که در طول آن هفت ماه جز یک بار قدم به مطب هیچ پزشکی نگذاشته بودم، خیلی بی پرده گفتم: «توی این شهر غریبم. فکر نمی کردم که هفت ماهه فارغ بتم و مسافر هستم.»
    ‏آنها بلافاصله مرا به اتاقی عمل بردند، چون بچه در وضعیتی قرار گرفته بودکه با دفع الوقت در خطر مرگ قرار می گرفت. دکتر هاکه از بیماری مشکوک خود من هم خبر نداشتند، فوری خونم را برای آزمایش گرفتند و مشغول کار خود شدند.
    ‏لحظأ آخری که از علیرضا جداشدم، با چشمان خاکستری رنگش نگاهی محنت کشیده به من افکند وگفت: «فریبا، منتظر تم. اگه نتونستی بیای، تو منتظر من باش چون زیاد این جا نمی مونم.»
    ‏با لبخندی گرم و مطمئن دستش را فشار دادم وگفتم: «بهت قول می دم که برگردم.»
    ‏وقتی از علیرضا جدا می شدم، خوب می فهمیدم که شاید آخرین باری باشدکه إز نزدیک می بینمش، ولی به خاطر حفظ شکیبایی علیرضا، خپلی آرام و مطمئن باهاش وداع کردم. دراتاق عمل در حالی که لامپ های متحد بسیاری روی من متمرکز شده بود، لرز مرگ و وحشت پایان آن چنان زیر منگنه ام قرار داده بودکه حس می کردم نفسم دارد بند می آ ید. احساس قشنگی نبود. خوشحال بودم که خانواده ام آن جا حضور ندارند، و از علیرضا قول گرفته بودم که تا پایان کار، چه مثبت و چه منفی ، آنها قدم به بیمارستان نگذارند. سوزن بی هوشی وارد رگ های گشوده ام شد و احساسی راکه من زندگی می نامم، به طور مصنوعی از من دزدید و دیگر چیزی نفهمیدم.
    ‏در رویا می دیدم که روبه رویم محوطه دل انگیزی قرار گرفته و من در بی وزنی بی سابقه ام، تمایل شدیدی به رفتن پیدا کرده ام. اما به پشت سرکه می نگریستم، چشمان اشکبار علیرضا را می دیدم که مثل کودکان بی پناه، گوشه ای زوی زمین نشسته و چیزی را در دستش لمس می کند. فراغت و آسود گی ام بیش از آن بودکه بتوانم از دو لذت، یکی را انتخاب کنم. ولی ناگهان دورنمای کودکانی عریان در نظرم مجسم شد و حس کردم دیگر تمایلی به رفتن ندارم. در این جا دیگر رویای من پایان یافت و حس کردم در خلأ بی پایانی غوطه ور شدم. مدتی مدید در حالتی فرو رفتم که هیچ گونه شناختی از ماهیتش نداشتم. بعد حس کردم در ورطه بی انتها یی در حال سقوط هستم و هرچه که سعی می کنم فریاد بکشم، صدایی از گلویم درنمی آید. در تلاطم پیداکردن دستاویزی هرچند کوچک ،آن چنان تقلا می کردم که دیگر نفسی برایم باقی نمانده بود. اما نمچنان به کوششم ‏ادامه می دادم،گویی این پرتگاه را نه پایانی بود، نه سکوی نجاتی. وحشت از ابدی بودن این وضعیت آن چنان منفعلم ساخته بودکه کم کم از تلاش کردن خسته می شدم، چرا که انتها یی وجود نداشت. حالا چیزی که آزارم می داد معلق بودن در محوطه ای بودکه یقین ساده دلانه مرا به تردیدی ناشایست می کشانید.
    ‏درست در همین احتضار موحش بودم که حس کردم دستی به آرامی به صورتم سیلی می زند. صداها را طوری می شنیدم که گویی در آب فریاد می کشیدند. انکار که فرسنگ ها به زیر آب فرو رفته بودم وکسی صدای خاموش مرا نمی شنید. کم کم احساس تهوع شدیدی توام با سرفه گریبانم راکرفت. بعد سایه هایی دیدم؛ سایه هایی گنک وگذرا که مثل خوابی بی تعبیر، لحظه هایم را احاطه کرده بودند.
    ‏خیلی طول نکشیدکه از این حالمت چندش آور عبور کردم، و به آرامی صدای علیرضا را شنیدم که می گفت:«فریبا، بیدار شو. پیوندهای تو منتظر تن. بیدار شو، عزیزم!»
    ‏نفس عمیقی کشیدم که به سرفه ام اند اخت،وبه سختی دستم را حرکت دادم. با شنیدن صدای علیرضا دیگر مطمئن شدم که نمرده ام. با دستم به دنبال علیرضا می گشتم که گرمی دستانش را حس کردم. با خیالی راحت و لبخندی برلب، دوباره به خواب رفتم.
    ‏دفعه بعدکه بیدار شدم، دیدم علیرضا پهلوی تختم ایستاده وبا چشماننگران به من خیره شده. با تکان خوردن پلک هایم لبخندی زد و به آرامی گفت: «فریبا، این جا خیلی ها ایستاده ن که می خوان تورو ببینن.»
    ‏نگاهی کنجکاو انه به اطراف اند اختم. اول ازهمه چشمم به قیافه بشاش مادرم افتا دکه با اشک های شوقش،کودکی را در آغوش گرفته بود و نشان من می داد. بعد چشمم به فریال افتا دکه کودک دیگری را در بر داشت. با ‏چشمان گشاد و حیرت زده رو به علیرضاکردم و با حالت ابهام بهش خیره شدم. با لبخندی عمیق و درد کشیده گفت: «آره، درست می بینی. ما دوتا پیوند داریم. یکی دختره، یکی پسر. خداوند سعادتو در حق ما تموم کرد!»
    ‏در همان لحظه ای که نگاهم روی چهره علیرضا متمرکز شده بود، متوجه شدم که نیمی از موهای او در عرض این چند ساعت سفید شده. تمامی موهایش از انعکاس سیاه و سفید به رنگ خاکستری درآمده بودکه کنار چشم هایشتابلوی بی نظیری درست کرده بود. چند چین عمیق هم روی پیشانی اش افتاده بودکه چهره بچه گانه اش را مبدل به مردی دردکشیده و جذاب کرده بود. وقتی که خوب زوایای چهره علیرضا را از نظرگذراندم، تازه به معنای حرفهایش پی بردم. آیا درست شنیده و دیده بودم؛ یعنی عوض یکی،دوتا بچه به دنیا آورده بودم؟
    ‏دوباره نگاهی به بچه هاکردم. در حالی که از شدت خوشحالی لب هایم می لرز ید و قطرات اشک مثل سیلی بی امان از چشم هایم سرازیر بود، رو به فلورکردم وگفتم: «دوتا؟»
    ‏فلور لبخندی زد وگفت: «نه، خیالت راحت باشه، فقط دوتا هستن. من بچه دیگه ای رو مخنی نکرده ام !» ‏
    همگی زدند زیر خنده. در این بین چشمم به پدرم و آقای علوی بزرگ و مرد غریبه ای افتا دکه نمی شناختمش. با ابهام به علیرضا نگاه کردم و مرد غریبه را نشانشر دادم. لبخندی زد وگفت: «اگران نباش، عزراییل نیت. احمده. احمدو یادته؟ همونی که یه شب بهش تلفن زدی و خو اهش کردی به داد من برسه.»
    ‏با به یاد آوردن هویت احمد، از شرم تمام صورتم قرمز شد. علیرضا فوری گفت: « فکران فباش، چیزی نمی دونه.»
    ‏نفس آمرده ای کشیدم وگفتم: «بچه ها رو بیارین نزدیک. می خوام ‏ببینمشون. مثل این که اصلأ شکل همدیگه نیستن.»
    ‏مادرم و فریال با بچه ها نزدیک شدند. علیرضاگفت: «نه، اصلأ شبیه هم نیستن. اگه تونستی بگی کدوم دختره وکدوم پسر؟»
    نگاهی به بچه ها اند اختم. یکی درست شکل علیرضا بود، با همان چشمان خاکستری،گونه های برجسته و پیشانی بلند و متفکر، و دیگری درست مانند من بود، با چشمان عسلی، صورت بیضی و لب های کوچک.فوری بنا بر شباهتشان گفتم: «اولی پسره و دومی دخترا»
    ‏علیرضا با خنده ای غافلگیرکننده گفت: «نه، عزیزم، اشتباه کردی. این دفعه درست برعکس شده. منهم تا ندیدم، باورم نشد. ولی خدا شاهده که چقدر توی اتاق نوزا دان سرکشی کردم تا مبادا سه تا باشن وکسی یکی از اونها رو دزدیده باشه.»
    ‏نگاه ‏معنی داری بهش کردم وگفتم: «اگه انقدر شبیه من و تو نبودن، فکر می کردم که اونها رو دزدیده ی!»
    ‏مادرم که از همه جا بی خبر بود،گفت: «پناه بر خدا، مگه به سرش زده بودکه بچه می دزدید؟ الحمدلله نوه های خودم مثل پنجه آفتابن.کجا بره بچه های مردمو جمع کنه؟»
    ‏من و علیرضا خنده پر معنایی به هم تحویل دادیم.
    ‏مدتی بعد مادرم گفت: «فریبا چون، فکرکنم باید تا یه مدتی یکی از اونها روبه من واگذارکنی. با دختره راحت ترم، چون روی دختر تجربه ای چندین و چند ساله دارم.»
    ‏علیرضا لبخندی زد وگفت:«نه، خانم چون، خودم مرخصی می گیرم و توی خونه می شینم تا هردو تا از أب وگل دربیان. شگون نداره دوقلو هارو ازکودکی از هم جداکنن.»
    ‏مادرم با نگاهی رنجیده گفت: «شما دوتا به زور از پس یکی از اونها ‏بر میاین. صبرکنین یه هفته بگذره تا بفهمین من چی می کم. با همدیگه خوا بشون می گیره، با هم خیس می کنن و با هم گرسنه شون می ته. تازه فاجعه زمانی تر وبع می شه که با هم دل درد می گیرن و با هم مریض می شن.»
    ‏کلمه مریضی ناگهان تأثیر زشتی روی علیرضا کرد. با چتمان عطش زده نفس عمیقی کشید وگفت: «انشاءالله که فمیته هردو سالم باشن .»
    ‏آن روزهرکسی از در رسید، حرفی زد و مزاحی کرد، ولی تنها یک سؤال مبهم در مغزم به نوسان درآمده بود که شدیدأ آزارم می داد، و منتظر بودم وقت ملاقات تمام شود و من و علیرضا با هم تنها شویم. چه خیال های باطلی!کمی بعدهمه آقایان رفتند و قرار شد که مادرم و مادر علیرضا پهلوی من بمانند. علیرضا هرچه که سماجت کرد، فایده ای نداست و عاقبت پدرم به زور او را به خانه فرستاد.
    ‏آن قدر از اتاق های دیگر همراهان مختلف به دیدن بچه ها می آمدند که دیگرکم کم حوصله ام سررفت. به هر جان کندنی بود سه روز در بیمارستان باقی ماندم و روز چهارم به اتفاق علیرضا به خانه وفتیم.
    ‏روزهای اول مدام خانه شلوغ بود و فرصتی برای صحبت کردن نداشتیم، ولی بعد از ده روز بالاخره چشم انتظاری من به پایان رسید و با علیرضا تنها شدم. وقتی که بچه ها خوابیدند، با اضطراب رو به علیرضإ کردم وگفتم: «یه سؤالی ازت می کنم، می خوام راستشو بهم بگی!»
    ‏در حالی که انگشت ابهام به دهان می گزید و از زیر چشم مرا برانداز می کرد، گفت: «نپرسیده می دونم که سؤالت چیه. در حقیقت ده روزه که منتظرم ازم سؤال کنی!»
    ‏از جواب علیرضا جا خوردم وگفتم:«از چی حرف می زنی؟ نامگذاری ‏بچه ها؟»
    ‏نفس عمیقی کشید وگفت: «نه، از جواب آزمایش مجدد توکه مخفیانه انجام گرفت. مگه دنبال همین نیستی؟»
    ‏با رنگ و رویی پریده و لبهایی لرزان گفتح: «چرا!»
    ‏لبخندی زد وکفت: «در خون تو حتی یه سلول سرطانی هم مشاهده نشده !باورت می شه؟»
    ‏گفتح: «نه. اول باید جوابو ببینم ،بعد آسوده بشم.»
    ‏از توی جیب پیراهنش کاغذ تاشده ای درآورد و نشانم داد. درست می گفت. باورم نمی شدکه همه تیرگی ها بدون هیچ کونه دارو و درمانی دست از سرم برداشته باشند. حالا پس ازگذشت ماه ها به قدرت عظیم روح انسآن پی می بذدم ودر عجب بودم که آدمی چگونه جسم مادی اش را تنها علمدار سرنوشت می پندارد و هیچ کوششی برای استفاده از استعداد های نهانی اش روا نمی دارد! قابلیت هایی که هرکدام در نوع خود تفاوتی با اعجاز ندارند.
    ‏اسم دخترم را به یادبود خواهر مرحومم نازیلاگذاشتم و اسم پسرم را به خاطر قماری که کرده بودم پیوند نهادیم. آنها بدون هیچ گونه عارضه ای بزرگ شدند و طومار زندگی من و علیرضا را مصفاکردند. الان که این داستان را بازخوانی می کنم، نزدیک به 60 سال از سنم می گزرد و هرگز برای آزمایش خونم اقدامی مجدد به عمل نیاورده ام. نازیلا و پیوند هم ازدواج کرده و به دنبال زندگی شان رفته اند.
    ‏من و علیرضا دوباره تنها شده ایم وگه گاهی که حوصله مان سرمی رود، این کتاب پرماجرا و باور نکردنی را ورق می زنیم. با زنده کردن ایام جوانی، رگه های نشاط و شباب به پیکرهای فرسوده و بی رمقمان رخنه می کند و دوباره روزگار از سر آغاز می کنیم.
    ‏در طول سالیان درازی که با علیرضا زندگی کرده ام، هرگز شیاطینی که سابقأ آزارش می دادند به سرا غش نیامدند. در حقیقت آنها شیاطین نبودند،چیزی مثل وجدان آگاه درونی یا محکمه ضمیر ناخودآگاه بودند که پدید آورنده شان کسی جز خود علیرضا نبود. او آن قدر از برتری های ضمیر خود دور شده و فاصله گرفت بودکه در مدتی خاص از زندکی اس، عادت به مصلوب کردن خویش پیدا کرده بود، اما هرگز قبول نمی کردکه آن همه انتقال نیرو از بقایای سرکش وجود خودش سرچشمه می گرفت. من بعدها با درمانی که رویم انجام داد، به ارزش حقیقی این نیرو های مافوق درک انسانی پی بردم. حقیقتأکه از همه زندکی ما افسانه ای بیشتر به جا نمی ماند


    پـــ ـــایــ ـــان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/