صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 77

موضوع: افسانه‌ها و قصه‌های عامیانه مردم ایران

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آلمانجير

    مردى بود به‌نام آلمانجير. او هر شب يک زن مى‌گرفت و همان شب هم دماغ و گوش او را مى‌بريد و کنارى مى‌انداخت. تا آن روز چهل زن گرفته بود. روزى دختر وزير فهميد که زن‌هاى آلمانجير مى‌خواهند به حمام بروند. او هم رفت به حمام و ديدن چهل زن بى‌گوش و دماغ آنجا هستند. دختر وزير به آنها گفت: 'شما به آلمانجير بگوئيد بيايد مرا به زنى بگيرد تا به او نشان دهم گوش بريدن يعنى چه!'

    فردا شب، زن‌ها به آلمانجير گفتند: 'برو دختر وزير را بگير که خيلى زيبا است.' آلمانجير به خواستگارى دختر وزير رفت و او را عقد کرد. شب دختر را بردند به خانهٔ آلمانجير. موقع خواب دختر به آلمانجير گفت: 'قصه‌اى براى تو مى‌گويم، اگر خوابمان برد و قصه تمام نشده بود، بقيه‌اش را فردا شب مى‌گويم' . دختر چند شب قصه را کش داد. زن‌هاى ديگر هر روز که از خواب بيدار مى‌شدند و مى‌ديدند گوش و دماغ دختر بريده نشده تعجب مى‌کردند.

    شبى دختر وزير شنيد زن همسايه آنها در حال زايمان است. به خانهٔ آنها رفت و گفت: 'بچه که به‌دنيا آمد همان‌طور نشسته او را به مدت دو ساعت به من بدهيد. به اندازهٔ وزن بچه هم به شما طلا مى‌دهم' . بچه که به‌دنيا آمد، دختر آن‌را گرفت و آمد به خانه. آلمانجير خواب بود. دختر وزير آهسته شلوار آلمانجير را پائين کشيد و بچه را گذاشت ميان دوپاى آلمانجير. کمى که گذشت آلمانجير از خواب بيدار شد و بچه را ميان پاهاى خود دى که داشت گريه مى‌کرد و دست و پا مى‌زد. آلمانجير با دست‌پاچکى دختر را بيدار کرد. دختر گفت: 'بچه را به‌من بده تا پنهانش کنم. خودت هم صدايش را درنياور. آخر کى تا به‌حال ديده که مرد هم بزايد؟!' دختر وزير بچه را برد و داد به مادر او. آلمانجير از غصه خوابش نبرد. دختر وقت اذان صبح به او گفت: 'تو بلند شو برو، تا ببينم چه جوابى مى‌توان به اين زن‌ها بدهم. آخر نمى‌گويند مگر مرد هم مى‌زايد؟!' آلمانجير سه ماه از اين شهر به آن شهر مى‌رفت و آوراه بود. بعد از سه ماه به ده برگشت. نزديکى‌هاى ده پيغام فرستاد که آماده باشيد دارم مى‌آيم. دخرت وزير بچه‌ها را که از مکتب‌خانه تعطيل شده بودند، جمع کرد و يک دنبک به دست آنها داد و گفت: 'وقتى آلمانجير داخل خانه شد، شما دنبک‌زنان وارد حياط شويد و بخوانيد: آلمانجير پسر زائيده، قدمش مبارک باشد!' آلمانجير آمد و وقتى اين شعر را شنيد به دختر گفت: 'يک چادر به‌من بده سر کنم و از راه بيابان فرار کنم. من فکر مى‌کردم اين حرف‌ها فراموش شده است' . آلمانجير فرار کرد و تا سه چهار ماه آن طرف‌ها آفتابى نشد.

    بعد از سه چهار ماه رفت به طرف آبادى خودشان. اين بار هم دختر، بچه‌ها را جمع کرد و به آنها ياد داد به آلمانجير بگويند: 'قدم پسرت مبارک! هنوز بچه‌ات بزرگ نشده؟!' آلمانجير از همان کوچه دو پا داشت و دو پاى ديگر هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت.

    - آلمانجير - گنجينه‌هاى آدب آذربايجان - ص ۹۸-۹۳ به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آه

    تاجرى سه دختر داشت. روزى مى‌خواست براى سفر و تجارت به شهر ديگرى برود. دخترها از او خواستند براى آنها سوغات بياورد. دختر بزرگ گردن بند طلا، دختر وسطى خلخال جواهرنشان و دختر کوچک تاج مرواريد خواست. تاجر به سفر رفت و وقع برگشتن براى دختر اولى و دومي، چيزهائى را که خاسته بودند، خريد اما فراموش کرد سوغاتى دختر سومى را بخرد. در ميان راه به ياد آن افتاد و بسيار ناراحت شد. اما کارى از او ساخته نبود. رفت و رفت تا به چشمه‌اى رسيد. وقتى در آب چشمه نگاه کرد باز به‌ياد او آمد که براى دختر کوچکتر سوغات نخريده است. از ته دل آه کشيد. در همين موقع ديد يک نفر سر از آب درآورد و گفت: چرا آه مى‌کشي؟ مرد تاجر از او پرسيد: تو کى هستي؟ مرد گفت: من آه هستم. هر کس سر اين چشمه بيايد و آه بکشد، من حاضر مى‌شوم. مرد تاجر ماجراى خود را براى آه گفت. آه گفت: من آنچه را دختر خواسته به تو مى‌دهم. به‌شرطى که پس از چهل روز دختر را به من بدهي. مرد تاجر قبول کرد. 'آه' به زير آب رفت و پس از چند لحظه تاج بسيار زيبائى را با خود آورد و به مرد تاجر داد. مرد تاجر به‌سوى شهر خود حرکت کرد.

    پس از چهل روز آه به خانهٔ مرد تاجر آمد و دختر را با خود برد. وقتى به چشمه رسيدند، به دختر گفت: چشم‌هايت را ببند و باز کن. دختر وقتى چشم‌هايش را باز کرد، خود را در باغ بسيار زيبائى ديد. در حين گردش چشم او به قصر باشکوهى افتاد. داخل آن شد. يک مرتبه ديد پرده‌اى کنار رفت و پسر جوان بسيار زيبائى وارد اتاق شد.

    چند روزى با جوان خوش گذراندند. تا اينکه يک روز جوان مى‌خواست از درخت ميوه بچيند، دختر ديد زير بغل جوان يک تکه پنبه چسبيده است، پنبه را از زير بغل جوان کند، ناگهان ديد جوان روى زمين افتاد و سرش بريده شد و روى سينه‌اش قرار گرفت. ضربه‌اى به دختر خورد و او بيهوش شد. وقتى چشم باز کرد همه جا بيابان بود. دختر رفت و رفت تا به درختى در پاى چشمه‌اى رسيد. از درخت بالا رفت و روى شاخهٔ آن نشست. کم‌کم به خواب رفت. وقتى بيدار شد، شنيد دو گنجشک با هم حرف مى‌زنند. از حرف‌هاى گنجشک‌ها فهميد برگ درختى که روى آن نشسته دواى درد ديوانگى است و ترکه‌هاى او هم براى چسباندن سر بريده شده خوب است. فورى مقدارى برگ و چند ترکه از درخت چيد و به‌راه افتاد. رفت تا رسيد به خانهٔ پيرزني. از او خواهش کرد تا راهش دهد. خانهٔ پيرزن در قلعه‌اى قرار داشت. دختر ديد همهٔ مردم قلعه سياه‌پوش هستند، علت آن‌را از پيرزن پرسيد. پيرزن گفت: دختر کلانتر اين قلعه کور است و مردم براى همين ماتم زده هستند.

    نيمه‌هاى شب دختر ديد که چراغ اتاق دختر کلانتر روشن شد. دختر کنجکاو شد و رفت پشت در اتاق دختر کلانتر و از لاى در نگاه کرد. ديد دختر کلانتر از داخل يک جعبه حقه‌اى بيرون آورد. در حقه را باز کرد و ميلى را داخل آن کرده و سپس به ‌چشم‌هاى خود ماليد. چشم‌هاى او روشن شد. بعد دوباره حقه را توى جعبه گذاشت و در آن‌را قفل کرد و از اتاق خارج شد و از قلعه بيرون رفت. دختر وارد اتاق شد و حقه را از داخل جعبه برداشت و به اتاق خود رفت و خوابيد. سحر بيدار شد و منتظر ماند تا دختر کلانتر برگشت و رفت سراغ جعبه. دختر کلانتر ديد حقه نيست. ناراحت شد اما کارى نمى‌توانست بکند. اين بود که گرفت و خوابيد. صبح دختر، توسط پيرزن، نزد کلانتر رفت و گفت: من مى‌توانم چشم‌‌هاى دختر تو را خوب کنم. کلانتر کسانى را فرستاد دختر او را آوردند. دختر ميل را داخل حقه کرد و به‌دست کلانتر داد تا داخل چشم‌هاى دختر خود کند. کلانتر اين کار را کرد. دختر کلانتر که چشم‌هاى او سالم بود، ناچار آنها را باز کرد و گفت که خوب شده است. مردم خوشحال شدند و جشن گرفتند.

    دختر از کلانتر اجازه گرفت و از قلعه خارج شد. رفت و رفت تا هنگام شب به قلعه‌اى رسيد. داخل شد، دى همه عزادار هستند علت آن را از پيرمردى پرسيد. پيرمرد گفت: حاکم قلعه يک پسر دارد، اين پسر ديوانه شده براى همين مردم عزا گرفته‌اند. دختر گفت: من او را خوب مى‌کنم. به حاکم خبر دادند. حاکم دستور داد پسر را حاضر کردند. دختر از برگ‌هائى که همراه او بود چند دانه دم کرد و سه فنجان از آن‌را به پسر داد. پسر سه تا عطسه کرد و خوب شد. مردم همه خوشحال شدند. حاکم مى‌خواست دختر را براى پسر خود بگيرد. دختر قبول نکرد و به راه خود ادامه داد. رفت و رفت تا نزديکى‌هاى شب به قلعهٔ ديگرى رسيد، ديد خيلى شلوغ است پرسيد: چه خبر است؟ گفتند: پسر تاجر اين قلعه دچار بيمارى جوع شده و هر چه براى او مى‌پزند او مى‌خورد ولى باز هم گرسنه است. دختر آن روز در قلعه ماند. مادر پسر تاجر مى‌خواست به عروسى برود، از دختر خواهش کرد مواظب پسر او باشد. وقتى مادر پسر رفت. دختر هرچه ظرف آب در آن اطراف بود خالى کرد. غذاى بسيار شورى تهيه کرد و به پسر داد. پسر غذاها را خورد، تشنه‌اش شد و هر چه دنبال آب گشت، نيافت. تا اينکه حال او به‌هم خورد و استفراغ کرد و جانورى به اندازهٔ يک گربه از دهان او بيرون پريد. بعد از آن حال پسر کم‌کم خوب شد. زن تاجر وقتى فهميد، خيلى خوشحال شد و خواست دختر را براى پسر خود عقد کند، دختر قبول نکرد و گفت: من بايد بروم. رفت و رفت تا رسيد به همان چشمه‌اى که با آه به آنجا رفته بود. آهى کشيد، آه از توى چشمه بيرون آمد، آه که دختر را ديد او را تهديد کرد. دختر به او قول داد که جوان را زنده کند. آه گفت: چشم‌هايت را ببند و باز کن. وقتى دختر چشم‌هاى خود را باز کرد ديد بالاى سر جوان است. سر جوان را به گردنش وصل کرد و با ترکه‌اى که از آن درخت کنده بود، و همراه او بود به پهولى پسر زد. پسر عطسه‌اى کرد و برخاست. دختر همهٔ ماجراها را براى جوان گفت. از آن به‌بعد با همديگر زندگى کردند و به خوشى روزگار گذراندند.
    - آه - سى افسانه از افسانه‌هاى محلى اصفهان - ص ۱۹۴ - ۲۰۲ - روايت ديگرى از اين قصه نيز با نام قصهٔ آه در کتاب 'افسانه‌هاى آذربايجان' چاپ شده است. صمد بهرنگى و بهروز دهقانى راويان قصه‌هاى اين کتاب هستند. البته در ماجراهاى فرعى و جزئيات، اين دو روايت با يکديگر فرق دارند. - قصهٔ آه - افسانه‌هاى آذربايجان ص ۴۶ - ۳۷ - به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آهووک

    خواهر و برادر يتيمى بودند. روزى تصميم گرفتند که به شهر ديگرى بروند. شايد وضع زندگى آنها بهتر شود. رفتند و رفتند، خسته و تشنه شدند. به قافله‌اى رسيدند. آب خواستند. قافله‌دار گفت: 'ما هم آب نداريم. ولى اگر بالاتر برويد، آنجا هفت چشمه است، شش چشمه براى حيوانات و چشمه هفتم براى آدميزاد است' . خواهر و برادر رفتند تا به چشمه‌ها رسيدند، برادر، که طاقت او طاق شده بود خود را داخل چشمهٔ ششم انداخت و آب آن‌را خورد. يک مرتبه عطسه‌اى زد و به‌صورت آهوئى درآمد.

    خواهر از درختى که کنار چشمه‌ها بود بالا رفت و آنجا خوابيد. آهووک هم پائين درخت خوابيد. صبح پسر پادشاه آمد سرچشمه اسب خود را آب بدهد، ديد آسب آب نمى‌خورد. سر خود را بالا کرد و دختر را ديد. يک دل نه، صد دل عاشق او شد. هرچه به دختر گفت بيا پائين نيامد. شاهزاد رفت و هفت نفر را فرستاد تا درخت را ببرند و دختر را پائين بياورن. آن هفت نفر آمدند و شروع کردند به اره کردن درخت، کار آنها تمام نشده بود که شب شد و آنها رفتند که فردا برگردند. آهووک آمد و جائى را که اره کشيده بودن، زبان زد. درخت به حال اول او برگشت. صبح آن هفت نفر آمدند و از ديدن درخت تعجب کردند، خبر به شاهزاده بردند، شاهزاده پيرزن جادوگرى را مأمور کرد تا دخترى را پائين بياورد و براى او ببرد. پيرزن يک ديگ و چند تکه لباس و مقدارى داروى بيهوشى برداشت و رفت و سر چشمه. آتشى درست کرد و ديگ را وارونه روى آن گذاشت و با کاسه آب روى آن ريخت. دختر که از بالاى درخت او را مى‌ديد، گفت: ديگ را وارونه گذاشته‌اى و براى اينکه به پيرزن کمک کند، از درخت پائين آمد. لباس‌هاى پيرزن را شست. پيرزن گفت: بيا سرت را بجورم. تا دختر سرش را روى زانوى پيرزن گذاشت، پيرزن او را بيهوش کرد و بردش پيش شاهزاده. شاهزاده با دختر عروسى کرد و آهووک را هم برد پيش خودشان


    روزى شاهزاده مى‌خواست به سفر برود. به دختر گفت: 'من پنج دختر عمو دارم و چون با هيچ‌کدام از آنها عروسى نکردم با من دشمن هستند وقتى من برگشتم يک نارنج از بالاى در به داخل مى‌اندازم تا تو بفهمى که من آمده‌ام. در را به روى هيچ کس باز نکن' . شاهزاده رفت. دخترعموها که حرف‌هاى شاهزاده را شنيده بودند، نارنج به داخل انداختند. دختر در را باز کرد. آنها داخل رفتند و دختر را به بهانهٔ گردش بيرون بردند. به سر چاهى رفتند. يکى از دخترعموها سر او را داخل چاه کرد و گفت: من بهترم يا زن پسر پادشاه. چاه گفت: زن پسر پادشاه. پرسيد: کجاش بهتره؟ لباس تنش؟ چاه گفت: لباس تنش.

    لباس از تن دختر درآوردند و يکى از دخترعموها تنش کرد. بعد، دختر را به چاه انداختند و آن که لباس دختر را پوشيده بود رفت به قصر شاهزاده و در را بست.

    شاهزاده وقتى برگشت ديد زن او تغيير کرده، گفت: چرا اين‌طورى شدي؟ گفت: از بس تنهائى کشيدم.

    دختر عمو که مى‌ترسيد آهووک راز او را برملا کند، به شاهزاده گفت که او را بکشد، و خودش رفت و چاقو را آورد. آهووک فرار کرد و رفت سر چاه، گفت: دده جون. دختر گفت: جون دده. آهووک گفت: 'آبشون گرم، چاقوشون تيز، ببرند سر آهووک فقير' . دختر گفت: خدا بزرگه. آهووک را گرفتند. تا خواستند سرش را ببرند باز فرار کرد و رفت سرچاه. بار سوم شاهزاده دنبال آهووک رفت و حرف‌هاى او را با خواهرش شنيد و ماجرا را فهميد. دختر را از چاه درآورد و هر کدام از پاهاى دختر عمو را به يک شتر بست و آنها را در دو جهت مختلف حرکت داد. دختر عموى بدجنس تکه‌تکه شد.

    - آهووک - قصه‌هاى مردم فارسى - ص ۱۴ به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آه دختر کوچک بازرگان

    بازرگانى بود که شش دختر داشت. روزى مى‌خواست به سفر برود. هر يک از دخترها از او چيزى خواست. دختر کوچکتر از پدر خود خواست که براى او يک دسته گل بياورد. بازرگان به سفر رفت. هنگام بازگشت، نزديک منزل به يادش آمد دسته گلى را که دختر کوچک او خواسته بود، فراموش کرده است بياورد. ناراحت شد و از ته دل آه کشيد. در همين موقع مردى کوتاه‌قد حاضر شد و گفت: من آه هستم. بگو چه مى‌خواهي؟ مرد بازرگان ماجراى خود را گفت. آه گفت: به‌شرطى دسته گل را برايت مى‌آورم که وقتى دختر بيست ساله شد او را به من بدهي. بازرگان پذيرفت. آه يک دسته گل به او داد. سال‌ها گذشت و دختر بيست ساله شد. يک روز وقتى بازرگان در کوچه‌اى مى‌رفت آه را ديد. آه دختر را از او خواست. بازرگان گفت: براى اينکه دختر از دست من نارحت نشود بهتر است او را بدزدي. پس از سه روز دختر را دزديد و به قصرى بزرگ برد.دختر شروع کرد به گريه کردن. ولى فايده‌اى نداشت. روزها دو کنيز مى‌آمدند و به او خدمت مى‌کردند.شب هم آه مى‌آمد، يک استکان چاى به او مى‌داد و دختر بلافاصله به خواب مى‌رفت.

    يک روز دختر تصميم گرفت چاى را نخورد و خود را به خواب بزند تا بفهمد در آن قصر چه مى‌گذرد. شب، از فرصتى استفاده کرد و چاى را از پنجره بيرون ريخت. انگشت پاى خود را هم بريد و روى آن نمک ريخت و خود را به خواب زد. نيمه‌هاى شب ديد جوانى تنومند و بسيار زيبا وارد اتاق شد و کنار او نشست و شروع کرد به سخن گفتن با او. دختر چشمان خود را باز کرد. و به اين ترتيب راز مرد جوان که ارباب آه بود برملا شد. آنها فرداى آن شب با يکديگر عروسى کردند و براى گردش به دشتى رفتند که پر از درخت سيب بود. پسر سيب مى‌چيد. دختر ديد برگ سيبى روى شانهد پسر افتاده با دست به شانهٔ پسر زد تا برگ بيفتد. ناگهان سر جوان از تنيش جدا شد و گوشه‌اى افتاد. دختر گريه و زارى کرد و آه کشيد. آه ظاهر شد و به او گفت بايد بگردى و چسبى پيدا کنى که بشود با آن سر جوان را به تنش چسباند.

    دختر رفت و رفت تا به شهرى رسيد. در آن شهر کلفت بازرگانى شد. ديد همهٔ آنها عزادار هستند. پرس و جو کرد و فهميدکه پسر بازرگان چند روزى است که گم شده. دختر از غصهٔ شوهر خود شب‌ها خوابش نمى‌برد. يک شب صدائى شنيد. نگاه کرد ديد يکى از کلفت‌ها کليدى برداشت و بيرون رفت. دختر به‌دنبال کلفت راه افتاد و فهميد که او پسر بازرگان را زندانى کرده تا مجبورش کند با او عروسى کند. راز کلفت را بر ملا کرد. بازرگان پسر خود را پيدا کرد و از دختر خواست تا با پسر او عروسى کند.دختر نپذيرفت و از خانهٔ بازرگان رفت تا چسب را پيدا کند.

    دختر پيش آسيابانى مشغول کار شد.اژدهائى بو که هميشه به ده حمله مى‌کرد و مردم را اذيت مى‌کرد.مردم بسيار ناراحت بودند اما نمى‌دانستند چه کند. روزى دختر گفت: من مى‌توانمن اژدها را بکشم. از مردم خواست تا چاله‌اى کندند و درون آن را پر از خار کردند و دوروبرش را هيزم گذاشتند. دختر رفت و به اژدها گفت: من ناهار امروز شما هستم. اژدها به او حمله کرد، دختر خود را درون چاله انداخت. ازژدها هم داخل چاله رفت خارها به بدن او فرو رفت. دختر بيرون آمد و دستور داد هيزم‌ها را آتش‌بزنند. آتش زدند. اژدها آتش گرفت و مرد. مردم بسيار خوشحال شدند و از دختر خواستند آنجا بماند و با آسيابان ازدواج کند. دختر قبول نکرد و از آنجا رفت. رفت و رفت تا به شهر ديگرى رسيد. در خانهٔ مرد ثروتمندى کلفت شد. زن اين مرد هر شب سر شوهرش را مى‌بريد و بعد مى‌رفت با دزدان دريائى به عيش و نوش مى‌پرداخت و نزديکى‌هاى سحر برمى‌گشت و چسبى سر مرد را به تن او مى‌چسباند. دختر پى به راز زن برد و همه چيز را براى مرد گفت. يک شب وقتى زن سر شوهر خود را بريد و خارج شد.. دختر سر مرد را به تن او چسباند و با کمک مرد به دزدان دريائى حمله کرد. زن را هم دستگير کردند. مرد ثروتمند از دختر خواست زن او بشود. دختر قبول نکرد. چسب را از او گرفت و رفت به جائى که شوهر او افتاده بود. سر شوهر خود را به تن او چسباند. مرد دوباره زنده شد و آنها سال‌ها به‌خوبى و خوشى زندگى کردند.

    - آه، دختر کوچک بازرگان - افسانه‌ها و باورهاى جنوب - ص ۹۱-۸۷ به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض ابراهيم گاوچران

    پيرمردى با پسر او کنار رودخانه زندگى مى‌کرد. روزى سيل آمد و کلبهٔ آنها را خراب کرد. ابراهيم توانست خود را با شنا کردن نجات دهد. مدتى بعد گاوچران مرد ثروتمندى شد. روزى مردى يک گوساله به او داد. شب ابراهيم در خواب ديد يک ماه از پيشانى‌‌ او ، يک ستاره از يک طرف و يک ستاره از طرف ديگر صورت او درآمده است. اين خواب را سه‌بار ديد. ابراهيم به خانهٔ قاضى رفت. گوساله را به او داد تا قاضى خواب او را تعبير کند. قاضى گفت: معلوم نيست خواب تو در کجا اتفاق مى‌افتد. ابراهيم رفت و رفت تا رسيد به شهري. در گوشه‌اى دو تا اسب ديد. ابراهيم تصميم گرفت شب را همانجا بماند. ناگهان صدائى شنيد که مى‌گفت: 'ابراهيم بگير!' ابراهيم بلند شد و هرچه اسباب از آن طرف ديوار مى‌دادند، مى‌گرفت و روى اسب‌ها مى‌گذاشت. صدا گفت: دست مرا بگيرد بالا بيايم. ابراهيم دست صاحب صدا را گرفت و چشم او افتاد به دختر بسيار زيبائي. دختر گفت: ابراهيم سوار اسبت شو تا برويم. سوار شدند و رفتند.

    وقتى هوا روشن شد. چشم دختر به ابراهيم افتاد. گفت: تو ديگر کى هستي؟ ابراهيم گفت: من ابراهيم هستم. دختر گفت: من با پسر عمويم قرار گذاشته بوديم که با هم فرار کنيم. چون ما همديگر را دوست داشتيم ولى پدر و مادرهاى ما نمى‌گذاشتند با هم عروسى کنيم. خوب لابد من قسمت تو بوده‌ام. رفتند و رفتند تا به رودخانه‌اى رسيدند. دختر سر ابراهيم را شست. ابراهيم در آب رودخانه يک دانهٔ جواهر پيدا کرد و آن‌را پنهان از دختر در جيب خود گذاشت. دختر مقدارى پول به ابراهيم داد تا در شهر خانه‌اى بخرد. ابراهيم خانهٔ تاجرى را خريد و با دختر مشغول زندگى شدند. روزى دختر، ابراهيم را فرستاد تا شاه و وزير را براى شام دعوت کند. ابراهيم چنان کرد. وقتى شاه و وزير آمدند و سر سفره مشغول خوردن شدند، چشم وزير از گوشهٔ پرده به روى دختر افتاد و ديگر نتوانست غذا بخورد. وقتى بيرون آمدند پادشاه پرسيد: چرا غذا نخوردي؟ وزير گفت: دخترى ديدم بسيار زيبا. هر جور شده بايد او را به حرم‌سراى خودتان بياوريد.

    صبح آن شب به ابراهيم نامه نوشتند که بايد چهل بشقاب جواهر آماده کنى و ده روز هم بيشتر وقت نداري. ابراهيم رفت به طرف رودخانه که يک دانه جواهر پيدا کرده بود. اما هرچه رودخانه را گشت چيزى نيافت. تصميم گرفت برود سرچشمهٔ آب را پيدا کند. رفت و رفت تا رسيد به باغ بزرگي. ديد زير دويار باغ جواهر زيادى ريخته شده است. رفت توى باغ، ديد دخترى را سربريده‌اند و روى تنهٔ درختى گذاشته‌اند، هر قطره خون دختر که توى آب مى‌ريزد به جواهر تبديل مى‌شود. ابراهيم خود را پنهان کرد تا از ماجر سردربياورد. ديوى آمد و از توى تنهٔ درخت شيشهٔ روغنى درآورد و دختر را زنده کرد. ديو از دختر پرسيد: زن من ميشي؟ دختر گفت: نه! ديو سر دختر را بريد و رفت. ابراهيم شيشهٔ روغن را برداشت و سر دختر را چسباند. وقتى دختر زنده شد به او گفت که جاى شيشهٔ عمر ديو را بپرسد. دفعهٔ بعد که ديو آمد، دختر به او وعدهٔ عروسى داد و از او جاى شيشهٔ عمر او را پرسيد.

    ديو يک بار او را گول زد ولى بار دوم استخرى به او نشان داد و گفت: ته اين استخر دريچه‌اى است که روى آن سنگ بزرگى قرار دارد. سنگ که برداشته شود راهرو تاريکى پيدا مى‌شود. پس از چند قدم جاى روشنى هست که چشمه‌اى آنجا است. هر روز سه آهو مى‌آيند سرچشمه. شيشهٔ عمر من در پاى سومين آهو است که کمى مى‌لنگد. وقتى ديو رفت، ابراهيم جاى شيشهٔ عمر ديو را از دختر پرسيد و آن‌را به‌دست آورد. ديو در همين موقع سر رسيد. ابراهيم او را مجبور کرد که آنها را به شهر خودشان برساند. وقتى به شهر رسيدند. شيشهٔ عمر ديو را به زمين زد. ديو دود شد و به هوا رفت. ابراهيم فرمانى را که قبلاً شاه به او گفته بود، به دختر گفت. وقتى به خانه رسيدند، دختر طشت آبى را جلوى خودش گذاشت و دعائى خواند و سرانگشت او را زخمى کرد و توى آب گذاشت. جواهرات زيادى در طشت درست شد. ابراهيم آنها را براى پادشاه فرستاد و شب براى شام دعوتشان کرد.

    وزير موقع خوردن شام چشمش به دختر افتاد و نتوانست غذا بخورد. وقتى بيرون آمدند، وزير گفت اين زن ابراهيم از اولى قشنگ‌تر بود. باز پادشاه و وزير نقشه کشيدند که ابراهيم را از بين ببرند.

    صبح فردا به ابراهيم نامه نوشتند که بايد بروى و 'گل قهقهه' را بياوري. ابراهيم با زن دوم خود که پرى‌زاده بود صحبت کرد. زن نامه‌اى نوشت و به وى گفت اين را ببر به فلان چشمه. دستى بيرون مى‌آيد نامه را به او بده. بعد از چند لحظه صندوقى پيدا مى‌شود آن را بردار و بيار. ابراهيم همين کار را کرد. وقتى سر صندوق را باز کرد دختر بسيار زيبائى را ديد با گل قهقهه و يک‌دست لباس شاهانه. ايراهيم گل و لباس را براى شاه فرستاد و آنها را براى شام دعوت کرد. وزير موقع غذا خوردن چشمش افتاد به زن سوم ابراهيم. اين‌بار هم پادشاه را ترغيب کرد که ابراهيم را از سر راه بردارد.
    صبح به ابراهيم نامه نوشتند که: بايد بروى به آن دنيا و مهر پدران ما را بياوري. ابرهيم نامه را به زن اولش نشان داد. اما از دست او کارى برنمى‌آمد. نامه را نشان زن دومش داد. با راهنماى زن پرى‌زادش، ابراهيم چهل روز مهلت خواست و گفت که هيزم فراوانى تهيه کنند. پس از سه روز ابراهيم بر پشتهٔ هيزم رفت قاليچه‌اى گستراند و نشست. هيزم‌ها را که آتش زدند، چهار پرى‌زاد آمدند و ابراهيم را با قاليچه بردند. ابراهيم تا چهل روز در خانه‌اش مشغول عيش و نوش بود. شب چهلم، دخترى پرى‌زاد ابراهيم را برد و زير خاکسترها گذاشت و نامه‌اى را که از خط پدران وزير و پادشاه تقليد شده بود و مهر آن زير آن بود به‌‌دست ابراهيم داد. صبح وقتى مردم جمع شدند. ابراهيم از زير خاکسترها بيرون آمد و نامه را به‌دست پادشاه داد. پادشاه و وزير وقتى نامه را ديدند خواستند که خودشان هم به آن دنيا نزد پدرانشان بروند و برگردند. اين بود که پادشاه به مردم گفت تا ما مى‌رويم و برمى‌گرديم ابراهيم پادشاه است. هيزم زيادى جمع شد. وزير و پادشاه به ميان هيزم‌ها رفتند، آتش که روشن شد، آنها سوختند و ديگر بازنگشتند.


    ابراهيم گاوچران - قصه‌هاى ايرانى - جلد دوم - ص ۷۴ - گردآورنده: انجوى شيرازي به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض احمد پادشاه

    روزى دختر احمد پادشاه به گردش رفت. در بازگشت، کودک شيرخواره‌اى را ديد که روى زمين افتاده است. آن‌را برداشته و به خانه آورد تا بزرگش کند. احمد پادشاه يک پسر هم داشت. روزى پادشاه قصد کرد که به زيارت مکه برود. پسرش را هم با خود برد و دخترش را با پسر سرراهى که اسمش 'تاپ تيغ' بود در خانه گذاشت. 'تاپ تيغ' به تحريک پيرزنى که به وى گفته بود دختر پادشاه را به عقد خودت درآورد و همهٔ ثروت او را صاحب شود، سربه‌سر دختر گذاشت. دختر پادشاه هم سر او را شکست.

    وقتى شاه از سفر برگشت 'تاپ‌تيغ' به پيشواز او رفت و به وى گفت: دخترت کارهاى بد کرد و وقتى من به او گفتم از اين کارها دست بردار سر مرا شکست. پادشاه خشمگين شد و به پسرش دستور داد تا دختر را بکشد. دختر فرار کرد و به جنگل رفت.

    پسر امير اعراب، دختر را در جنگل ديد و او را به زنى گرفت. پس از مدتى دختر، دو پسر زائيد. ولى اين چند سال کلمه‌اى حرف نزده بود و پسر امير اعراب مى‌پنداشت که دختر لال است. روزى به پيرزن فرتوتى برخورد و به او گفت: زنى نصيبم شده که لال است. به راهنمائى عجوزه، يک سيب سرخ و يک سيب سفيد خريد و به پسرانش داد. بچه‌ها بر سر رنگ سيب‌ها با يکديگر نزاع کردند. دختر، مرد را نفرين کرد که چرا هر دو سيب را يک رنگ نخريده است. پسر امير اعراب اين حرف‌ها را از پشت در شنيد و از او پرسيد چرا تا به‌حال حرف نمى‌زدي؟ زن گفت: اگر حرف مى‌زدهم مى‌فهميدى که من دختر احمد پادشاه هستم و من را به مهمانى نزد آنها مى‌فرستادي.(۱


    (۱) . در ميان کردان رسمى است که 'زئي' مى‌گويند و يکى دو ماه بعد از عروسي، عروس به خانهٔ والدينش برمى‌گردد و از يک تا سه ماه در خانهٔ ايشان زندگى مى‌کند و بعد هدايائى از پدر و مادر گرفته به نزد شوهر بازمى‌گردد. (از زيرنويس قصه)


    پسر امير اعراب دختر را با وزير و چهل سوار و بچه‌هايش فرستاد به خانهٔ احمد پادشاه. هنگام شب براى استراحت چادر زدند. نيمه‌هاى شب وزير وارد خيمهٔ همسر پسر امير اعراب شد و به وى گفت: اگر با من هم‌آغوشى نکنى بچه‌هايت را سر مى‌برم. زن، سرباز زد و وزير سر هر دو پسر را بريد. زن فرار کرد. وزير برگشت و به پسر امير اعراب گفت که همسرت ديوانه شده و سر دو پسرش را بريده و گريخته است

    زن به خانهٔ شبانى رفت. صبح شبان به صحرا رفت. زن لباس شبان را به‌تن کرد و شکمبهٔ گوسفندى را که شب پيش شبان سربريده بود، به سر کشيد و شد مثل کچل‌ها. رفت و رفت تا رسيد به خانهٔ پدرش و در آنجا به‌عنوان غازچران به خدت او درآمد. پسر امير اعراب به مهمانى احمدشاه آمد. احمد پادشاه از او خواهش کرد که داستنى برايش نقل کند. پسر گفت: چيزى نمى‌دانم. در اين موقع دختر احمد پادشاه با لباس مبدل وارد اتاق شد و اجازه خواست تا داستانى بگويد و ماجراى خود را از اول تا به آنجا که ايستاده بود باز گفت و سپس کلاه و شکمبهٔ گوسفند را از سرش برداشت. احمد پادشاه و پسر امير اعراب بسيار خوشحال شدند و وزير و 'تاپ‌تيغ' را مجازات کرده، سال‌ها به خوشى زندگى کردند.


    - احمد پادشاه - افسانه‌هاى کردى - ص ۱۱۵ - به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  13. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض احمد تجار

    روزى احمد تجار که مرد بسيار ثروتمندى بود براى تجارت عازم چين شد. احمد تجار زنى داشت که هر وقت مى‌خنديد يک دستهٔ گل از دهانش بيرون مى‌ريخت. احمد وقتى به چين رسيد براى آنکه از تجارت او در آنجا جلوگيرى نکنند يک مجمعه پر از جواهرات براى براى شاه چين آماده کرد. يکى از نوکرها به احمد تجار گفت: در اين وقت سال، گلى پيدا نمى‌شود. اگر آن دسته گلى راکه از دهان زنت افتاده کنار مجمعه بگذارى شاه حتماً خيلى خوشحال مى‌شود. احمد تجار چنين کرد. وقتى مجمعه را براى شاه بردند. حاضرين از ديدن گل بسيار تعجب کردند و از شاه قضيه را پرسيدند. وزير که مرد ناقلائى بود گفت: احمد تجار زنى دارد که هر وقت مى‌خندند از دهانش گل بيرون مى‌ريزد. من هم با زن احمد تجار سروسرى دارم. پادشاه به وزير هف روز مهلت داد تا براى اثبات حرفش نشانى از بدن زن بياورد و چنانچه حرفش را ثابت کرد کليه دارائى احمد تجار را ضبط کرده و اگر نتوانست ثابت کند خود و خانواده‌اش را در آتش بسوزاند. وزير به طرف ايران حرکت کرد و خانهٔ احمد تجار را يافت. پيرزنى را ديد و به او پولى داد و گفت که از بدن زن احمد تجار برايم نشانى بياور. روزى پيرزن با زن احمد تجار به حمام رفت و نشانى از بدن زن براى وزير آورد. وزير خوشحال و خندان راه برگشت را در پيش گرفت. نشانى را براى پادشاه گفت. پادشاه از احمد تجار پرسيد آيا نشانى درست است؛ احمد گفت: بله. همهٔ اموال احمد تجار را ضبط کرد و خودش آواره شد.

    نوکرهاى احمد تجار خبر به خانم بردند. خانم همهٔ قضيه را فهميد. فورى دستور داد که تجار و زرگر خوبى آوردند. زن احمد تجار به آنها گفت که مى‌خواهم چند تا خيمه و خرگاه بسازيد که هفتاد جور بدرخشد. يک ماهه همه چيز آماده شد و زن به طرف چين حرکت کرد رفت و رفت تا به آنجا رسيد. در نزديکى قصر پادشاه خيمه و خرگاه را زد. صبح به پادشاه خبر دادند که خيمه و خرگاهى در نزديکى‌هاى قصر زده‌اى که هفتاد نوع مى‌درخشد. زن احمد تجارنامه‌اى به شاه نوشت که اگر دخترت را به من ندهى با هفتادم ميليون نفوسى که آورده‌ام به جنگ با تو مى‌پردازم. پادشاه ناچار شد دختر را به وى بدهد. زن احمد تجار خود را به شکل مردى جوان درآورد و به بارگاه شاه رفت و دختر را به‌همراه وزير با خود به ايران آورد. پس از چند منزل که پيش رفتند زن احمد تجار که خود را به‌شکل مرد درآورده بود از وزير پرسيد راجع به زن احمد تجار چه مى‌داني؟ وزير گفت: من اصلاً زن احمد تجار را نديده‌ام. وقتى احمد تجار گل آورد، شيطان زير پوستم رفت و آن حرف را زدم و ديگر نتوانستم عقب بکشم. وقتى به ايران رسيدند زن احمد تجار وزير را وادار کرد که همهٔ حقايق را به مردم بگويد. وزير همه چيز را به مردم گفت. آنها فهميدند که زن بى‌گناه است. آنگاه زن شکل اصلى خود را نماياند و گفت من زنى هستم که دختر پادشاه چين را براى عروسى با شوهرم به ايران آورده‌ام. احمد تجار که در آن نزديکى‌ها بود وقتى اين حرف‌ها را شنيد بسيار خوشحال شد. زن، دختر شاه چين را به عقد شوهرش درآورد و هر سه به خوشى زندگى کردند.

    - احمد تجار - افسانه‌ها، نمايشنامه‌ها و بازى‌هاى کردى. جلد اول - ص ۶۵ به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  15. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض احمد لمتى (احمد تنبل)

    احمد لمتى مردى بود تنبل که دست به هيچ کارى نمى‌زد. بالاخره زنش از دست او عاصى شد و او را از خانه بيرون کرد. احمد لمتى رفت و رفت تا به بيابانى رسيد، ديد لش خرى افتاده است و کمى آن طرف‌تر چوب و چماق روى زمين است. از ترس جانش روى چوب و چماق نوشت: 'هزار تا کشتم، دو هزار تا زخمي، سه هزار تا فرارى ...' بعد از آن، کنار خر خوابيد و چوب و چماق را بالاى سرش گذاشت. بعد از مدتى ديوى از آنجا رد مى‌شد؛ ديد مردى خوابيده؛ خواست او را بخورد چشمش افتاد به نوشتهٔ روى چوب و چماق. از ترش پا به فرار گذاشت. رفت و به رئيس ديوها گفت. رئيس ديوها به چند نفر دستور داد که بروند و بدون آنکه باعث ناراحتى مرد شوند او را بياورند. چند ديو سفيد راه افتادند و رفتند و احمد لمتى را با خود آوردند. احمد لمتى که فهميده بود ديوها از او مى‌ترسند، تا رسيد دستور خوراک داد. پس از خوردن، حمام گرم خواست. ديوها هم دستورهاى او را اجرا مى‌کردند. رئيس ديوهاى سفيد گفت: اين مرد براى جنگ به دردمان مى‌خورد. به احمد گفت که پس فردا با ديوهاى سياه جنگ دارند.


    روز جنگ احمد گفت: پاهاى مرا محکم به اسب ببنديد و دست‌هايم را آزاد بگذاريد. احمد به اين ترتيب جلو لشکر ديوهاى سفيد راه افتاد. ناگهان ديد که لشکر ديوهاى سياه مى‌آيند. خيلى ترسيد و از ترس به کندهٔ درختى آويزان شد تا است با را نگه دارد. اما کندهٔ درخت پوسيده بود و از ريشه درآمد. ديوهاى سياه که ديدند مردى در جلو لشکر دشمن درختى را کنده و مى‌آيد ترسيدند و گريختند.

    ديوهاى سفيد پيروز به خانه برگشتند. احمد را که از ترس زير خود را خراب کرده بود و آن‌را به جاى 'عرق مردي' به ديوها جا زده بود، به حمام فرستادند. رئيس ديوهاى سفيد به ديگران گفت اين مرد خطرناک است و بهتر است او را بکشيم. احمد اين حرف‌ها را شنيد. نيمه‌هاى شب يک کنده در رختخواب گذاشت و خودش گوشه‌اى پنهان شد. ديوهاى سنگ بزرگى آوردند و انداختند روى رختخواب احمد و فرار کردند. احمد از جائى که پنهان شده بود درآمد و با صداى بلند گفت: کمى کمرم نرم شد. ديوها که اين را شنيدند خيلى ترسيدند و فرار کردند. احمد آمد و کليدها را برداشت. درهاى اتاق‌ها را باز کرد. کسانى را که ديوها زندانى کرده بودند آزاد کرد و هرچه ديوها ثروت داشتند، برداشت و با خود به خانه برد.

    - احمد لمتى - افسانه‌ها و باورهاى جنوب - ص ۵۳ به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  16. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  17. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض احمق‌تر از احمق

    در زمان قديم پيرزنى بود که يک پسر داشت. وقتى که پسر بزرگ شد پيرزن براى او زن گرفت و بزغاله‌اى را نيز براى او خريد. روزى زن داشت کار مى‌کرد و در حين کار اشتباهى از او سر زد. به مادر شوهرش گفت: اين بزغاله ديده است که من چه اشتباهى کرده‌ام به همين خاطر به شوهرم مى‌گويد. چه کار کنم؟ پيرزن گفت: بهتر است لباس‌هايت را به بزغاله بدهى تا حرف نزد. آنها نيز لباس‌ها را به تن بزغاله کردند. غروب که پسر برگشت ديد به تن بزغاله لباس پوشيده‌اند پرسيد: چرا اين کار را کرده‌ايد؟ آنها گفتند: ما کار اشتباهى کرديم. ترسيديم که بزغاله به تو بگويد. اين لباس‌ها را به او داديم تا حرف نزند.

    پسر آنقدر عصبانى شد که نمى‌دانست چه کار کند، به مادر و زنش رو کرد و گفت: من از دست شما فرار مى‌کنم و تا زمانى که آدم‌هائى احمق‌تر از شما پيدا نکردم برنمى‌گردم. اين را گفت و به راه افتاد. رسيد به‌جائى در کنار رودخانه و پيرزنى را ديد که پارچه سياهى را روى سنگى گذاشته بود و با سنگ ديگرى روى آن مى‌کوبيد! به او گفت: مادر! چه کار مى‌کني؟ پيرزن گفت: مى‌خواهم اين پارچه را بشورم تا سفيد شود. جوان با خود گفت: اين يک احمق. جوان از آنجا حرکت کرد. رفت و رفت تا رسيد به روستائي. ديد دختر تازه عروسى کنار جوى آب نشسته و دارد کله‌پاچه را تميز مى‌کند. در حين تميز کردن کله‌پاچه، کله گوسفند از دستش به داخل جوى آب افتاد. زن وقتى اين وضعيت را ديد فورى رفت و مقدارى علف چيد و جلوى کله گوسفند که آن را آب مى‌برد گرفت و مرتب مى‌خواست که کله گوسفند برگردد، به خيال اينکه گوسفند به هواى دسته علف از آب بيرون مى‌آيد، جوان وقتى اين موضوع را ديد با خود گفت: خدا را شکر که احمق‌تر از مادرم و زنم کسان ديگرى را ديدم. به همين دليل راه افتاد و به خانه‌اش برگشت

    - احمق‌تر از احمق - قصه‌هاى مردم خوزستان، ص ۹۵ - پرويز طلائيان‌پور - راوى: حيدر غلامشاهيان، ۶۵ ساله، بهبهان - سازمان ميراث فرهنگى کشور، پژوهشکده مردم‌شناسي، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اول، ۱۳۸۰
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  18. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  19. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض اسب

    در زمان‌هاى قديم حاکمى بود، روزى زن حاکم مرد و پسر کوچک او خيلى عصه‌دار شد. حاکم براى اينکه او را از تنهائى و ناراحتى درآورد، اسب کوچک و قشنگى برايش خريد. پسر کم‌کم با اين اسب دوست شد و غم مرگ مادرش را از يادش برد. حاکم پس از اينکه خيالش از پسر راحت شد، زن گرفت. زن جديد حاکم در ظاهر با پسر خوب و مهربان بود ولى در باطن دشمن او بود. چند سالى گذشت. نامادى دنبال فرصتى مى‌گشت تا پسر را از ميان بردارد. روزى در غذاى پسر سم ريخت. پسر از مکتب‌خانه که برگشت يک راست رفت سراغ اسبش ديد، اسب ناراحت است علت را پرسيد: اسب گفت که نامادرى در غذاى او سم ريخته. پس غذا را نخورد. اين کار سه روز تکرار شد. نامادرى فهميد که اسب به پسر خبر مى‌دهد. پيش حکيم رفت، مقدارى جواهر به او داد و گفت: من خود را به مريضى مى‌زنم. وقتى به بالينم آمدي، به حاکم بگو دواى درد اين مريض جگر اسب است. بعد به خانه برگشت و خود را به مريضى زد. حکيم همين را به حاکم گفت. حاکم تصميم گرفت اسب پسر را بکشد و جگرش را به زن بدهد. اسب ماجرا را به پسر گفت. پسر گفت: هر وقت خواستند تو را بکشند سه تا شيهه بکش. شيههٔ سوم من حاضر مى‌شوم.

    نامادرى به ملا سپرده بو که به پسر اجازه نده از مکتب بيرون بيايد. پسر در مکتب نشسته بود که شيههٔ اول را شنيد، از ملا اجاز خواست که بيرون برود. ملا نداد. شيهه دوم اسب را شنيد، اجازه خواست. ملا نداد. شيهه سوم، پسر يک مشت خاکستر در چشم ملا ريخت و فرار کرد. به خانه آمد ديد، اسب را مى‌خواهند بکشند. گفت: حالا که مى‌خواهيد اسب را بکشيد بگذاريد يک‌بار ديگر سوار آن بشوم. سوار اسب شد و به‌همراه اسب ناپديد شدند.

    پسر در سرزمين ديگرى شاگرد يک شيرنى فروش شد. از آنجا به پدرش نامه نوشت و همهٔ ماجرا را تعريف کرد. حاکم وقتى ماجرا را فهميد نامادرى را کشت و پسر و اسب را به نزد خود بازگرداند.

    - اسب - افسانه‌هاى شمال (مجموعهٔ اوسانه بگو) - ص ۱۴۵ - گردآورنده: سيدحسين کاظمي - به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/