از صفحه 98 تا 101
داد. طاهره خانم با دیدن آرامش او جرات یافت و گفت:«حالش چطوره؟»
مهشید سرش را بین دو دستش گرفت و مستقیم به گوشه ای خیره شد. مادر منتظر جواب از جانب او نشد و همراه مهرداد وارد اتاق شد.
بیژن ناامیدانه بالای سر او ایستاده بود و در دل از خدا شکوه داشت که چرا او به جای کوکان معصومش قربانی آن حادثه نشده. با صدای ضربه محکمی که طاهره خانم به صورت خود زد، بیژن به سمت او برگشت. طاهره خانم که از دیدن نوه اش در آن حال و روز منقلب شده بود، چنان چنگی بر گونه های خود کشید که پوستش ملتهب شد. مهرداد سعی در آرام کردن او داشت، اما طاهره خانم گوشش بدهکار نبود و هم چنان بی قراری می کرد.
با آمدن پرستار به داخل اتاق و هشدار او مجبور شد ناله اش را در سینه خفه کند. لحظه ای بعد مهشید هم به جمع مصیب زدگان اضافه شد و بدون هیچ گونه اشک و ناله ای، شروع به چرخیدن دور تخت دخترش را کرد. حرکاتش چنان بود که گویا به طرف آنجا آمده بود. دلش می خواست ساعتها هم چون پروانه ای گرد آن شمع نیمه سوز بگردد تا با نیروی مادرانه اش مانع خاموشی او گردد، اما افسوس که نیمی دیگر از دلش در طلب فرزند دیگرش بود که پرستار وقت ملاقات را تمام شده اعلام کرد و او به اجبار با حالتی سیری ناپذیر آخرین نگاههایش را به او انداخت و همراه بقیه آنجا را ترک گفت. وقتی وارد محوطه بیمارستان شدند بیژن طاهره خانم را کناری کشید و گفت:«تارا تو همین بیمارستان در بخش دیگری است. به نظر شما چطوری او رو برای دیدنش راضی کنیم.»
طاهره خانم گفت:«باشه، من باهاش در میون می ذارم، ببینم چی می گه.»
«پس یه طوری رضایتش رو جلب کنید که دگرگون نشه.»
طاهرا خانم به طرف مهشید رفت و در حالی که از مطرح کردن آن موضوع دلش می لرزید به آرامی گفت:«دخترم؛ می دونی که اینجا فقط سارا بستری نیست، یک نفر دیگه هم هست که چشم انتظار مادرشه و می خواد مثل همه بچه ها آغوش مادرش رو احساس کنه... چطور دلت می آد اور و تنها و بی کس رها کنی و بری... می دونم خودت بیشتر از هر کس برای دیدنش تب و تاب داری. برگرد بریم پیشش. خدا رو خوش نمی آد یه طفل معصوم این طور با بی مهری روبه رو بشه. تارا پاره تن توست.»
مهشید مثل هر کسی که با شنیدن صدای بمب از جا کنده شود با چنان لحنی غرش سر داد که طاهره خانم از حرف زدن باز ایستاد. او برای اولین بار صدایش را سر مادرش بلند می کرد. فریاد زنان گفت:«تمومش کن، برای اولین و آخرین بار به همه تون می گم که کسی حق نداره اسم اون موجد نحس و بدشگون رو جلوی من بیاره. از او متنفرم... نمی خوام صورت نحسش رو ببینم. به جای اینکه از من دعوت کنید از اون شرور بد ترکیب دیدن کنم، زودتر منو پیش بچه ام ببرید... پیش نیمای عزیزم... او ساعتهاست در این هوای سرد منتظرم ایستاده تا پیشش برم، اون وقت شما می خواید با یک موجود شوم دیدار کنم.»
مهرداد با ترس دستش را دور بازوی خواهرش حلقه کرد و با لحن مطیعانه ای گفت:«باشه خواهر جون، هر چی تو بگی، هر چی تو بخوای... هیچ کس حق نداره مخالف میل تو عمل کنه. هر جا بگی می برمت. فقط قول بده آروم باشی و این طور پرخاش نکن، باشه؟»
بیژن سری با تاسف تکان داد و در کنار آنان از بیمارستان خارج شد. در حالی که پشت سرشان حرکت می کرد با خود به سرنوشت رقت بار تارا اندیشید، به اینکه او چگونه خواهد توانست با مادری زندگی کند که او را از بدو تولد این چنین زیر پاهایش له کرده. چه سرنوشتی انتظار دخترک را می کشید. آیا قادر به تحمل آن نامهربانیها، کدورتها و شنیدن این اتهامات بی اساس خواهد بود. اگر روزی قصه تولدش را بشنود، فریادش را بر سر چه کسی خواهد کشید. افکار آشفته بیژن تسلط بر ذهنش را از گرفته بود. از مهرداد خواست پشت رل بنشیند.
در سکوتی سنگین به گورستان رسیدند. بارش برف متوقف شده بود، اما سوز زمستان فضای متروک گروستان را به زیر چکمه های خود گرفته بود. درختان سر به فلک کشیده که در زیر انبوه برف به خواب زمستانی فرو رفته بودند، هرازگاهی با هجوم کلاغها بر روی شاخه های خشکیده تکانی می خوردند. همه چیز در آن نقطه پایان، بوی مردگی و نیستی می داد. صدای دلخراش کلاغها هم مزید بر علت بود، اینکه آنجا سرای مردگان است، محل خفتگان در خاک و جایگاه ابدی تمامی مسافرانی که زمین را به مقصد آسمان ترک گفته اند. آنان که جسم خود را زیر خروارها خاک مدفون ساختند و روح خود را برداشتند و اوج گرفتند. راستی چه حکمتی در این خاک نهفته است که فقر و غنی را به یکسان در دل خود جا می دهد تا طی از منه ازمنه تاریخ با هم درآمیزند.
مهشید شوریده برفها را از روی قبر نیما کنار زد و چشم بر سنگ مرمر دوخت که نام نیما را با شعری جانسوز بر روی آن حک کرده بودند. در آن سرمای جانسوز شعله های آتش در وجودش شعله می کشید. تازه آن زمان بود که متوجه داغی شد که روزگار بر قلبش گذاشته بود. دلتنگی اش اوج گرفت. خود را روی قبر پسرش انداخت تا مگر صدای پر طنینش به گوش او رسد. تصمیم گرفته بود آنقدر آنجا بماند و مویه سر دهد تا عاقبت دل سرد خاک به رحم آید و دهان خود را باز کند تا او بتواند کودکش را از آغوش سرد او پس بگیرد، اما تقاضای او که با ناله و فغان همراه بود هیچ تاثیری بر آن سرزمین یخی نداشت. به گریه متوسل شد، به ریزش اشکهایی که بیژن امیدوار بود با طغیانش کینه و نفرت را از وجودش بشوید و او دوباره به همان مهشید آرام و مهربان همیشگی تبدیل شود. لحظه به لحظه از دیدار فرزندش ناامید می گشت و بی تا بی اش بیشتر می شد. هم چون دیوانه ای مهار ناپذیر گل و لای را بر سر و روی خود می ریخت، انگار می خواست با اعمالش غرامت زندگی از دست رفته اش را از زمین باستاند، اما افسوس نفیر مرگباری که سر داده بود، هیچ گونه راهی به خوشبختی نداشت.
بیژن و مهرداد دستهای او را محکم گرفته بودند و طاهره خانم صورت او ر ا به سینه اش می فشرد. مهشید هر چه تقلا کرد خود را از دستانشان رها کند بی فایده بود، انگار فراموش کرده بودند او یک مادر بود، کسی که در مرگ از دست دادن بزرگ ترین ثروت زندگی اش سر به طغیان گذاشته بود. چرا رهایش نمی کردند تا آن حجم سنگینی را که در سیاه خانه دلش به بار نشسته بود دور ریزد؟ چرا برای مرهم نهادن بر سوزش درونش همراهی نمی کردند؟ چرا دستانی را که روزی نوازشگر وجود دلبند نازنینش بود این گونه در زنجیر پیچیده بودند تا مانع مشت زدن بر دل سرد خاک شوند؟ مگر جز این بود که او آمده بود پرده ناتمامی را که تقدیر بر زندگی گل نشکفته اش کشیده بود کنار زند تا به آن خاموشی جریان دهد. پس چرا هیچ کس بر آن نیت پاک صحه نمی گذاشت. مهشید با تمام نیروی مادرانه ای که در درون انباشته بود، خود را از میان بازوان آن دو بیرون کشید و برای میثاقی دوباره پناه به خانه ی ابدی فرزندش برد. اشکها ریخت و ناله ها سر داد. عاقبت در حالی پذیرفت آن رفتن را بازگشتی نیست که نگاهش متوجه قبر کناری نیما شد که انتظار همدمی را می کشید. سر از خاک برداشت و به آن نقطه خالی چشم دوخت. ناگهان از تصور هم نشینی سارا، تنها بازمانده زندگی اش در کنار نیما، چنان وحشتی سراپایش را احاطه کرد که از هوش رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)