صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 109

موضوع: شکلات تلخ | پروین دروگر

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    84_87

    فصل 7


    وقتي بيژن وارد منزل شد با صحنه ي غيرمترقبه اي مواجه شد.مهشيد با نگاهي آرام روي صندلي نشسته بود و طاهره خانم كه تازه او را استحام كرده بود با چهره اي كه سعي داشت خود را بي خيال جلوه دهد، مشغول شانه كردن موهاي دخترش بود. بيژن از ديدن آن صحنه پي به وجود موثر طاهره خانم برد و با نگاه به او فهماند كه با دادن آرامش به مهشيد بزرگترين كار دنيا را انجام داده است. ناخودآگاه لبخندي كم رنگ صورتش را در برگرفت. بعد در مقابل مهشيد خم شد و به آرامي بوسه اي به دستان او زد و گفت:"خوشحالم سرحال مي بينمت. اي كاش زودتر مادر اومده بود. ديگه نمي ذارم هيچ وقت از اين جا بره. ببينم تو موافقي براي هميشه مادر رو پيش خودمون نگه داريم."

    مهشيد با تكان سر پاسخ مثبت داد. براي بيژن همان جواب مختصر كفايت مي كرد تا بفهمد همسرش از آن اغتشاشات روحي تا حدي فاصله گرفته است. او رو به طاهره خانم كرد و گفت:" شما چي مادر، حاضريد اينجا بمونيد؟ خودم يك عمر غلامي تون رو مي كنم."
    طاهره خانم تبسمي كرد و گفت:" آقايي پسرم. من جز شماها كسي رو ندارم. تا هر زمان كه لازم باشه و به وجودم نياز باشه خدمتتون رو مي كنم."
    بيژن فوري گفت:" شما سرور ما هستيد. تو رو خدا اين طور شكسته نفسي نكنيد. وجود شما در اين خونه باعث دلگرمي ماست. مگه نه مهشيد جان."
    اين بار هم مهشيد با تكان سر پاسخ مثبت داد. بيژن كه سعي داشت اوضاع را عادي جلوه دهد رو به مهرداد كرد و گفت:" انگار يك بوهايي از آشپزخونه مي آد. اون هم چه بوي اشتهابرانگيزي... ببينم شاهكار توست يا مادر."
    مهرداد شانه هايش را بالا انداخت و گفت:" من هيچ وقت چنين خطري را نمي پذيرم. چون ممكنه يك محاسبه اشتباه باعث بشه همگي از بيمارستان سر در بياريم. خوشبختانه ي غذاي امروز هنر مادر زنه عزيزته ... با خاطر جمع بخور."
    طاهره خانم به آشپزخانه رفت و از آنجا با اشاره دست، به طوري كه مهشيد متوجه نشود از بيژن خواست دنبالش برود. بيژن خود را به او رساند كه با چهره اي نگران گوشه اي ايستاده بود.
    "چيزي شده مادر؟"
    طاهره خانم با صداي آهسته اي گفت:" به بچه ها سر زدي؟ حالشون خوب بود؟"
    بيژن به آرامي گفت:" پس فردا قراره آخرين عمل روي سارا انجام بگيره، تو رو خدا مادر دعا كن، دعا كن اين عمل با موفقيت انجام بگيره."
    طاهره خانم با حالتي ملتمس رو به آسمان گفت:" توكل به تو اي پروردگار، خودت مرحمتي كن تا بچه ام نجات پيدا كن، بيشتر از اين مارو داغدار نكن، به طفوليت بچه ام و جووني پدر و مادرش رحم كن." و دستانش را كه به حالت دعا به طرف آسمان دراز كرده بود به صورتش كشيد و دوباره پرسيد:" خب، حال اون يكي چطوره؟ كي مرخص ميشه؟"
    بيژن گفت:" از نظر تنفسي يه مقدار مشكل داره كه تا چند روز آينده خوب ميشه."
    طاهره خانم آهي كشيد و گفت:" او كه بياد اوضاع مهشيد بهتر ميشه و كمتر به اتفاقات رخ داده فكر مي كنه. خب مادر، تا مهشيد به چيزي شك نكرده بريد تا ميز رو بچينم."
    بيژن با شنيدن اين حرف با عجله گفت:" نه ،نه مادر. اين كارو نكنيد بهتره غذا رو سر سفره رو زمين بخوريم . مي ترسم مهشيد با ديدن جاي خالي نيما و سارا پشت ميز غذاخوري دوباره حالش دگرگون بشه."
    طاهره خانم خودش را سرزنش كرد و گفت:" خدا منو بكشه. به اين موضوع فكر نكرده بودم . خوب شد يادآوري كردي مادر."
    بيژن در انداختن سفره به طاهره خانم كمك كرد. كمي بعد شاهد غذا خوردن مهشيد بودند. همه از اينكه مي ديدن او خودش را با موقعيت جديد تطبيق داده خشنود بودند و سكوت او را به فال نيك گرفتند. خيلي سعي كردند به نوعي او را به حرف وادار سازند. اما هيچ همكاري در اين زمينه نكرد و همچون مجسمه نشسته بود و گاهي نگاهش را اين طرف و آن طرف مي چرخاند. حالتش براي بيژن خيلي غريب بود، انگار تنها جسمش در آنجا حضور داشت و روحش در جاي ديگري در پرواز بود. پس از سالها يكي بودن چنان شكاف عميقي بين خودش و او احساس مي كرد كه انگار هيچ نيروي مغناطيسي قدرت جذب دوباره آن دو را نداشت. در نگاه هاي بي روح مهشيد او هيچ جايي نداشت. گويا تمام آن سال هاي عاشق پيشگي سرابي بيش نبوده.
    وقتي مهشيد به رختخواب رفت ، بيژن از طاهره خانم درخواست كرد نزد او بخوابد ، اما طاهره خانم كه زني پخته و با تجربه بود گفت:" پسرم زن و شوهر تنها كساني هستند كه تحت هر شرايطي قادرند به همديگر آرامش بدهند. به طور حتم مهشيد با داشتن شما در كنارش غم هايش رو با شما شريك ميشه. همين باعث سبك شدن غصه ش ميشه. برو پسرم و در مقابل ناملايمت هاي او صبور باش او محتاج توست و تنها اميدي كه در حال حاضر براش باقي مونده شمايي."
    بيژن با تاثر گفت:" الآن ساعت هاست سكوت كرده، هيچ چيز هم نمي گه كه آدم پي به افكارش ببره، نمي دونم اين سكوت نشانه ي چيه؟ آرامشي است كه بعد از اون ناآرامي ها بدست آورده و با آتش زير خاكستره كه هر لحظه ممكنه شعله ور بشه."
    طاهره خانم با درماندگي گفت:" چي بگم مادر، اين دختر از بچگي آدم خودداري بود. پي بردن به اسرار دلش كار آسوني نيست. خودت به اين خصوصيتش خوب آشنايي."
    بين گفت:" بله ، مي دونم او در اكثر موارد زن سرسخت و سختگيريست. تنها در عشق به عزيزانش است كه با نهايت سخاوت برخورد مي كنه."
    طاهره خانم ميان حرف بيژن پريد و با دلخوري گفت:" الآن موقع اين حرف ها نيست. اما خودت بهتر از همه مي دوني كه مهشيد قبل از ازدواج با شما چه روحيه لطيف و رفتار معقولي داشت، تمام اين حساسيت هاش از زماني شروع شد كه خانواده ات با رفتار هاي ناجور اعصابش رو داغون كردند... بگذريم، بهتره بري پيشش و تنهاش نذاري. اگه كاري داشتي بيدارم كن، هر چند كه با اين حال ناخوشي كه دارم، بعيد مي دونم بتونم بخوابم."
    بيژن كه از تنها شدن با مهشيد وحشت داشت از سر ناچاري وارد اتاق شد. اتاقي تاريك كه مهشيد را هم چون مرده اي متحرك در سياهي دل خود جا داده بود. كورمال كورمال به سمت ميزي رفت كه آباژور زيبايي روي آن قرار داشت. به محض اينكه آن را روشن كرد، مهشيد اخم هايش را درهم كشيد، بيژن كه متوجه ناخشنودي او شد گفت:" چيه؟ نور اذيتت مي كنه؟ مي خواي خاموشش كنم؟"
    مهشيد بدون اينكه جواب بدهد با حالتي غير عادي به او خيره شد. نگاهش چنان رعب انگيز بود كه بين براي فرار از برق آن نگاه به بهانه بستن پنجره به سمت آن رفت و پشت به او ايستاد. وقتي برگشت اميدوار بود مهشيد نگاهش را از او گرفته باشد اما او انگار دشمن ديرينه خود را يافته بود و گستاخانه و با غضب قصد داشت با نگاه وي را از پا بيندازد.
    بيژن كه ديد انفجاري در پيش است به سمت او رفت تا گونه اي افكاري را كه بر ديوار هاي ذهنش مشت مي زد را خنثي كند. او سعي كرد آراشم ظاهري خود را به گونه اي به وي منتقل كند. كنارش روي تختخواب نشست و دستان سرد او را در دست گرفت و گفت:" مهشيد جان اجازه مي ديد امشب سرم رو روي شونه هات بذارم و بخوابم، مثل اون وقت ها... اجازه مي دي شب اينجا بمونم،


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 88 تا 91

    میخوام تا صبح باهات حرف بزنم.نمیدونی چقدر دلم برای صدای گرم وپر محبتت تنگ شده.تو تازگیها خیلی بی وفا شدی،دیگه مارو به خلوت دلت راه نمیدی،انگار فراموش کردی من شریک غم ها و شادیهات هستم...کسی که تحمل لحظه ای ناراحتی تورو نداشته حالا باید شاهد اب شدن نیمی از وجودش باشه تو با این نگاههای کشنده ات داری منو نابود میکنی.اخه کجا رفت اون لحظه های ناب،اون شیفتگی های بی پایان،اون نجواهای عاشقانه و اون ترانه های ناگفته ای که تو ذهنمون مخفی کرده بودیم تا در زمان موعود برای همدیگه بسراییم.مهشید من سزاوار این بی مهریها نیستم،خودت میدونی که عشق به تو باعث شده در برابر این ثانحه کمر خم نکنم...بیا مثل قدیم ها بشیم،یادته وقتی تازه به وصال هم رسیده بودیم چقدر در وصف حال همیدگه شعر میگفتیم وبا هم رقابت میکردیم.هر دو شاعرانی شده بودیم که تنها برای خلوت دل خودمون اشعار بی قافیه و ردیفمون رو میخوندیم و با سخاوت نوشته هامون رو برای همدیگه به حراج میگذاشتیم.یادمه اولین شعری که سرودی چقدر با حال و هوایی که در سر داشتیم مغایرت داشت.هنوز اون شعر روبه یاد دارم.

    بیژن که متوجه گرمای دست مهشید شده بود پی به جادوی کلمتاش برد و بی درنگ به خواندن ابیات مشغول شد.میخواهم با تو باشم/اما افسوس/بر دریچه ی نگاهت نقطه ی مبهمی نقش بسته/بیم این دارم/اگه با توبودن اشتباه باشد/یه کناری میروم تا جویبار احساس خالی از تردید گردد/خالی از هر واکنش منفی/اما میبینم تو خود را بر تارهای توهم تنیده ای/دلخور از دست تنگ زمانه/یکه تر از خویش بر میگردم.
    وقتی شعر به پایان رسید بیژن متوجه تاثیر ان بر روح و جسم مهشید شد.یه گونه ای که برای لحظه ای او را به عالم سحر انگیزی برد که فقط به ان دو تعلق داشت.مهشید در حالی که چشمانش را بسته بود،با صدای بغض الود که در اثر هیجان میلرزید با خود شروع به خواندن تلخ ترین شعر زندگیش کرد.
    یاهو،سوختم سوختم،سوختم/اینجا کجاست؟سرزمین تب الود،/از این پیچکهایی که به زندگی ام تابیده اند،متنفرم/نفرتی اغشته به رنگ زرد/نظر در نظر کی بیافکنم/نگاهها سردند،عواطف در درجه انجماد بسته شده اند/وبچه های نیلوفران ابی/اسیر باتلاق نامردها شده اند/یک نفس کافیست/در این سرزمین مسموم/هوا دم کرده است/گلها مرده اند،اما/انها می خواهند به سبکی توبرایشان خانه بسازند/یک قفس کافیست/تابوتم را بیاورید/شب فرا رسیده/میخواهم در گورستان وجودم مرا دفن کنید.
    مهشید پس از خواندن این شعر که هم چون مرثیه بر زبانش جاری شده بود اهی کشید برخاسته از الام درونش،بعد سرش را به تخت تکیه داد و چشمانش را بر هم نهاد.قطره های اشک به سختی مژگان بلندش را مرطوب کرد.قطره ای که اگر به سیلاب بدل می شد به طور حتم وجودش را از تمامی ان تلخکامیها شستشو میداد.بیژن که در دل دعا میکرد او با گریستن حال و روزش تغییر کند به ان قطره اشک که همچون دری گرانبها هویدا گشته بود،خیره شد.منتظر ماند تا اغازی باشد برای پایان ان قطره اشک که همچون دری گرانبها هویدا گشته بود،خیره شد.منتظر ماند تا اغازی باشد برای پایان ان لحظه های طاقت فرسا،اما افسوس دریچه های دردی که در دل مهشید خانه کرده بود،همچنان مسدود شده بود وهیچ روزنه ای نمیتوانست شکافی در بطن ان تاریکی به وجود اورد.
    بیژن با حالتی التماس گونه او را به گریستن ترغیب کرد و گفت:مهشید جان،گریه کن-بغضت رو فرو نده،تو تنها با گریه میتونی تسکین پیدا کنی،با گریه میتونی تمامی ناباوریها رو بپذیری،چرا انقدر خود خوری میکنی؟چرا مانع ریزش اشکهات میشی؟گریه حق مسلم توست،هیچ قدرتی نمیتونه تو رو از این کار منع کنه،پس با همه وجود گریه کن تا روحت ارام شود.
    مهشید بی توجه به حرفهای بیژن از جا برخاست و به سمت در حرکت کرد.
    بیژن دنبالش راه افتاد و گفت:کجا داری میری؟اگه به چیزی احتیاج داری بگو برات بیارم.
    مهشید به سمت او برگشت وبا لحن ارامی گفت:مرم به بچه ها سر بزنم،اونها منتظر هستند تابراشون قصه بگم،توبخواب،نگران من نباش.
    بیژن با درماندگی گفت:من نگرانت هستم،تو دچار توهم شدی،نمیخوای واقعیت رو قبول کنی.
    مهشید پوز خندی زد و گفت:واقعیت؟!چیزی به عنوان واقعیت توی این دنیا وجود نداره.همه انسانها در خواب سیاهی به سر میبرند.مگه نمیبینی شب وروز چقدر تاریک و مه گرفته است.
    بیژن با تعجیل گفت:گرفتگی هوا به خاطر فصل زمستونه،این روزها یکسره هوا ابری ومه گرته بوده،این دلیل نمیشه که چنین تعبیری از دنیا داشته باشی.
    مهشید با لحن تلخی گفت:تو مجبور نیستی دنبال من راه بیفتی و هر جا میرم مثل سایه تعقیبم کنی.از این پس خودم میدونم با دنیای تاریکی که با بچه هام ساختم...تو هم بهتره برای همیشه خودت رو از زندگی من بیرون بکشی،فهمیدی؟
    بیژن که دیگر ذهنش کشش این همه سخنان جفا کارانه را نداشت با صدای بلاندی گفت:برو،اونقدر بروکه از چاهی عمیق سر در بیاری.تو فکر کردی تافته جدا بافته هستی که سرنوشت باید مطابق با خواسته های تو در گردش باشه. هیچ میدون هرگاه بخوای زندگیت رو از اینی که هست سیاه تر کنی؟برو،دیگه جلودارت نیستم.
    مهشید بی توجه به هشدارهای بیژن از اتاق خارج شد و با شور و هیجانخودش را به اتاق نیما و سارا رساند.ان شب تا صبح همچون شبگردی عاشق اتاق را گر کرد و برای کودکان غایب خود تلخ ترین قصه ی عالم را گفت.بیژن بدون انکه لحظه ای پلکبرهم بگذارد،پشت در نشست و به مرثیه سرایی او گوش داد و در خلوت خود شکوه از روزگار کرد.
    با روشنی هوا مهشید از فرط خستگی وسط اتاق بی حال بر روی زمین افتاد.بیژن او را که در ان چند روز وزنش به شدت کاهش یافته بود به اتاقش منتقل کرد و برای اینکه رخوت و سستی را که در اثر بی خوابی بر او مستولی شده بود از تن بیرون کند،دوش اب گرم گرفت و به طبقه پایین رفت.
    طاهره خانم میز صبحانه را اماده کرده بود.تسبیح در دست داشت و ذکر می گفت،با دیدن بیژن به سمت سماور رفت واستکانی چای برای او ریخت و اورد.
    از دیدن چهره گرفته بیزن با نگرانی پرسید:طوری شده مادر؟دیشب راحت خوابیدید؟
    بیژن با صدای گرفته ای گفت:متاسفانه مهشید از نظر روحی خیلی وضعیتش خطرناک شده.دیشب تا صبح تو اتاق نیما و سارا بود.از من منزجر شده،فکر میکنم دیدن من او رو شکنجه میده،نمیدونم با او چکار کنم.هنوز واقعیت رو قبول نکرده.با خودش و افکارش درگیر است.اونقدر به وجود بچه هاش ایمان داره که حتی از ریختن اشک امتناع میکنه.طوری حرف میزنه انگار داره اونهارو میبینه.دیگه دارم کم میارم،نمیدونم چطور باید با او برخورد کنم مادر،شما فکری کنید.
    مهرداد در حالی که در استانهدر ایستاده بود و به حرفهای بیژن گوش میداد،سلام و صبح به خیر گفت و بعد در حالی که پشت میزش می نشست گفت:اگه نظر منو بخواید باید او را با واقعیات رو به رو کنیم.اول از همه بهتره او رو به بیمارستان ببرید تا سارا رو از نزدیک ببینه.به طور حتم باعث تغیر روحیه اش میشه...بعد اگه حاضر شد برای اوردن نوزاد به بیمارستان برید...فکر میکنم بردن اوبر سر مزار نیما و دیدن خاک سردی که او رو در دل خودش جا داده باعث میشه بدون هیچ ابهامی مرگ او رو بپذیره.
    طاهره خانم در حالی که با افسوس سرش را تکان میداد به پشت دستش زد و گفت:قبر او که خالیه،مهشید چطور میتونه مرگ پسرش رو باور کنه؟
    بیژن فوری گفت:نه،او نباید بدون جسد بچه اش از بین رفته،خواهش میکنم این راز بین ما سه نفر بمونه که قبر نیما خالیه وگرنه مهشید دیوانه خواهد شد.
    طاهره خانم با دست چند مرتبه به پیشانی اش زد و گفت:الهی این پیشونی تو گور می شد و این روزها رو نمی دید.داغ شوهر خدا بیامرزم تازه داشت کم رنگ می شد که این یکی جگرم روسوزوند.نمیدونم چکار کنم.حال و روز این دختره داره دیوونه ام میکنه.
    مهرداد اخمی کرد و گفت:بس کن مادر،این ایه های یاس چیه که میخونی،مثلا اومدی اینجا مرهمی باشی برای درد های مهشید واقا بیژن،نه انکه یاد گذشته ها و دردهای خودت بیافتی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    92 تا 95

    بيژن رو به مهرداد كرد و گفت:" مادر حق داره، او هم شريك غمهاي ماست. نمي تونه بي تفاوت باشه"

    مهرداد با بغض گفت:" خدا شاهده آقا بيژن من دارم از درون متلاشي مي شم. اما به روم نميارم. بابا نيما خواهر زاده من بود، خودت بهتر از هر كسي مي دوني چقدر او و سارا براي من عزيز بودند. اگه پاش مي افتاد جونم رو هم براشون مي دادم. اما افسوس، افسوس كه روزگار مجال نداد خدمتي براشون بكنم. اي كاش من به جاي نيما قرباني اين حادثه شده بودم. آخه خدا مگه نمي دونست كه اين داغ براي خواهر من خيلي بزرگه."
    بيژن سالها بود به صداقت او پي برده بود. دستي به شانه او زد و گفت:" عشق خواهر و برادري كه بين تو و مهشيد هست براي من ثابت شده. بخصوص پي بردم وقتي پدر يا مادري در كانون خانواده اي از دنيا ميرن بين اعضاي اون خانوداه انس و الفتي نا گسستني به وجود مياد كه اين عشق و وابستگي تا زماني كه زنده هستند ادامه داره. من هميشه به محبت شما دو نفر مباهات مي كنم."
    مهرداد سرش را زير افكند تا كسي شاهد خيس شدن چشمهايش نباشد. بيژن كه ميلي به خوردن صبحانه نداشت از جا برخاست و گفت:" در ضمن پيشنهاد معقولي دادي، فكر مي كنم مواجه شدن مهشيد با بچه ها در بهبود او موثر است.الان مي رم و از دكتر مي خوام به هر شكلي شده زمينه رو براي روبه رو شدن او با سارا آماده كنه. وقتي مهشيد از خواب بيدار شد بهش بگيد مي تونه با سارا و تارا ملاقات كنه. او حرف شما رو بهتر قبول مي كنه. بهتر است كه من كمتر با او برخورد داشته باشم."
    طاهره خانوم با عجله گفت:"منم بايد بيام بچه هام و ببينم.مي خوام به سارا بگم غصه نخوره. اگه خدا داداشش و ازش گرفته در عوض يه خواهر قشنگ مثل خودش بهش داده."
    مهرداد گفت:" چي داري ميگي مادر؟ طفلي سارا بيهوشه،اون كه نمي تونه با كسي حرف بزنه."
    بيژن در حالي كه براي رفتن عجله داشت گفت:" باشه مادر جان همه به اتفاق به بيمارستان مي ريم. حالا اگه اجازه بديد من زودتر برم موقعيت رو براي ملاقات فراهم كنم. اين را گفت و بعد از خداحافظي فوري از ساختمان بيرون رفت.
    برف به صورت دانه هاي درشت و نرم در حال باريدن بود. سطح حياط را پوشش سفيد در بر گرفته بود. درختان سبز با زيبايي چشمگيري برگهاي سبز خود را لابه لاي حرير سفيد به نمايش گذاشته بودند تا در رقابت با درختچه هاي گل يخ كه تمام شاخه هايشان پوشيده از گل زرد خوشبو بود حرف اول را بزنند. روزي تماشاي آن منظره برفي براي بيژن سيري ناپذير بود، اما آن لحظه كه دلش به كبود خانه اي تبديل شده بود، هيچ نقش و نگاري در طبيعغت نمي توانست نظرش را جلب كند. از آسمان به خاطر ريزش بي وقفه گله مند بود حتي از ديدن برف بيزار بود و تا حدودي آن را مسبب نابودي زندگي اش مي دانست. پاهايش را با قدرت بر انبوه برفها مي فشرد تا به نوعي نفرت خود را به آن پديده آسماني نشان دهد. او نفهميد چگونه خودش را به پژوي آقاي رستمي رساند. همين كه كليد را درون قفل انداخت، متوجه صداي آشنايي از آن طرف حياط شد. قلبش فرو ريخت چيزي نمانده بود سكته كند. با شنيدن آن صدا لحظه اي منقبض شدن خون در شريانهايش را حس كرد. جرات برگشتن نداشت. لحظه به لحظه صدا واضح تر مي شد. صداي نيما بود كه او را به سمت خود فرا مي خواند. با همان لحن كودكانه هميشگي گفت: بابا، باباجون برگرد من اينجا هستم.ببين اومدم پيش تو،مگه دلت برا من تنگ نشده بود...
    ارتعاش وجود بيژن را فرا گرفت. احساس كرد حياط برفي تبديل به باغي سرسبز و خرم شد. باورش نمي شد نيما برگشته باشد. با اين تصور چنين نيروي مضافي بر او القا شد كه با شيفتگي بي پايان به طرف صدا برگشت. در كمال حيرت او را ديد كه زير درخت كاج ايستاده بود. لباس زمستاني به تن داشت و گونه هايش در اثر سرما گل انداخته بود. خنده اي وصف ناپذير صورت دوست داشتني اش را در بر گرفته بود. چشمانش مانند هميشه از زيبايي مي درخشيد. بيژن چنان به تسخير آن صحنه در آمده بود كه كوچكترين تكاني نمي توناست بخورد. بيم آن داشت كه واكنشي كوچك آن صحنه بديع را محو كند. هم چنان منتظر ايستاد تا او خودش را به آغوشش برساند.در آن لحظه تنها دغدغه اش مهشيد بود. مي بايست به گونه اي او را متوجه حضور فرزندشان مي كرد. بدون شك او با ديدن اين تصوير به زندگي سلامي دوباره مي داد.بايد پيش از اينكه نيما آنجا را ترك مي گفت، مهشيد را با خبر مي كرد. در حالي كه با نگاه پر تمنايش از او دعوت به ماندن مي كرد با فرياد گفت:" مهشيد جان بيا.. نيما آمده، منتظر توست."
    درهاي بسته ساختمان مانع رسيدن صداي او به داخل مي شد.بيژن احساس كرد فرصتي نمانده و هر لحظه ممكن است او سوار بر بال فرشتگان سفر سبز خود را به ديار ابديت آغاز كند. ايستادن را جايز ندانست بايد مهشيد را مطلع مي كرد. مثل لانساني كه با بزرگترين معجزه قرن روبه رو شده، به قصد رساندن اين خبر به همسرش سر از پا نمي شناخت. همان كه تكان خورد تا مهشيد را به آن بزم بي مثال دعوت كند نيما از نظرش محو شد. نمي توانست آن صحنه را خيالي شيرين بداند. به طور حتم نشانه اي از خود در آن نقطه به جا گذاشته بود. به اين اميد خود را به محل ايستادن نيما رساند . اما شدت بارش برف به حدي بود كه تا به آنجا برسد آثار به جا مانده را مستتر كرده بود. بيژن لحظه اي به خود آمد. ديدن آن اشباح را به علت بي خوابي شب گذشته دانست. با حالي مهجور خانه اي را كه به اسارت غم در آمده بود ترك گفت.
    او توانست رضايت دكتر را براي ملاقات مهشيد با فرزندش جلب كند. سر راه به شركت سرس زد و اخبار را از آقاي رستمي گرفت. وقتي از امور آنجا مطمئن شد به منزل بازگشت.مهشيد حاضر و آماده در اتاق نشيمن نشسته بود. با ورود بيژن از جا برخاست و گفت:" زود باش منو ببر پيش نيما و سارا، خيلي وقته منتظرت نشستم."
    طاهره خانوم با ملايمت گفت:" دخترم ، بزار بنده خدا استراحتش و بكنه ناهارش و بخوره بعد همه با هم ميريم."
    مهشيد اخمهايش را در هم كشيد و گفت:"مادر طوري حرف مي زني انگار مي خوايم به جشن عروسي بريم. من دلم براي بچه هام لك زده، د حتي يه دقيقه ديگه هم نمي تونم طاقت بيارم."
    بيژن رو به طاهره خانوم كرد و گفت:" بسيار خب، همين الان مي ريم حاضريد؟"
    طاهره خانوم گفت:" آره مادر ، فقط يه چادر سر كنم آمادم."
    مهرداد بلند شد و در حالي كه بالا پوش سبز رنگش را به تن مي كرد گفت:" با اجازتون منم ميام، ممانعتي كه نيست؟"
    بيژن گفت:" نه وجودت خيلي هم لازم است."
    مهشيد جلوتر از بقيه از ساختمان بيرون رفت. بيژن از موقعيت استفاده كرد و از طاهره خانوم پرسيد:" بهش چي گفتيد؟ واقعيت رو پذيرفته يا نه؟"
    طاهره خانوم با لحني در مانده گفت:" نمي دونم. معلوم نيست چه حال و روزي داره. بهش گفتم مي خوايم بريم ملاقات سارا خيلي خوشحال شد. اما به محض اينكه اسم تارا رو آوردم . از اين رو به اون رو شد، انگار اسم عدوش رو آوردم. گفت اگه چشمم به او بيفته تيكه پارش مي كنم. از نيما پرسيد گفتم تو گورستانه. زد زير خنده و گفت:" نيما همين يك ساعته پيش اينجا بود. چطور چنين چيزي ممكنه نمي دونم... دخترم داره مشاعرش رو از دست ميده. زودتر بايد يه فكري براش بكنم وگرنه ممكنه زبونم لال از ديونه خونه سر در بياره..."
    بيژن با تعجب پرسيد:" چي؟ گفت نيما يك ساعت پيش باهاش بوده؟ يعني ممكنه؟"
    طاهره خانوم با تعجب گفت:" واه شما ديگه چرا حرفش رو باور مي كني؟"
    بيژن خواست جرياني را كه صبح هنگام بيرون رفتن از منزل اتفاق افتاده بود را تعريف كند اما منصرف شد. مي دانست باز گو كردن آن توهمات بي فايده است.
    وقتي از ساختمان بيرون آمدند مهشيد را ديدند مثل مجسمه وسط حياط ايستاده و با حالتي هاج و واج به اطراف نگاه مي كند. مهرداد زير بازوي خواهرش را گرفت و از او خواست سوار اتومبيل شود. مهشيد كه هيچگونه اراده اي نداشت مانند موجودي رام و مطيع جلو رفت. رفتارش معقول بود . بيژن در دل دعا كرد همه چيز خوب پيش برود و مهشيد با يك يك واقعيت منطقي برخورد كند.
    وقتي وارد بيمارستان شدند پرستاري كه در جريان آن ملاقات قرار داشت آنان را به اتاق سارا راهنمايي كرد. خودش هم آنجا ماند تا اوضاع را زير نظر داشته باشد. طاهره خانوم كه به محيط بيمارستان حساسيت داشت به محض ورود دچار


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    96-97

    سرگیجه و حالت تهوع شد.مهرداد مجبور شد فوری او را به محوطه بیمارستان برگرداند.مهشید همراه بیژن وخانم پرستار وارد اتاق شدند.مهشید چهره ای آرام داشت.با دیدن جسم بیهوش دخترش که زیر دستگاه های پیچیده ساکت و آرام چشمانش را برهم نهاده بود جیغی سرسام آور از اعماق وجود خویش کشید و چنگی به صورتش انداخت بعد مثل غزالی که بچه خود را در بند صید می بیند با نا آرامی سعی کرد او را از زیر آن لوله های مارپیچی نجات دهد.بیژن به کمک پرستار سعی در آرام کردن او داشتند اما مهشید با صدای آمیخته با درد و فغان ناله سر داد و گفت:"ولم کنید می خوام برم پیش دخترم.چرا اینطور شکنجه اش می دهید؟شما همه جلادید که دخترم رو تو این وضعیت دارید قربانی می کنید."وشروع کرد به مشت زدن به سینه بیژن."ای بی غیرت,ای بی وجدان چطور به خودت اجازه دادی با بچه ات این کارها رو بکنند. می کشمت,می کشمت"...

    دیدن آن صحنه ها برای پرستار عادی بود.با لحن متینی گفت:"هیس...خانمم یک لحظه آروم بگیر تا شما رو در جریان اوضاع دخترتون قرار بدم اینجا بیمارستانه نمی تونید این طور سر و صدا راه بیندازید...اگه ساکت نشید انتظامات بیمارستان شما رو از اینجا بیرون می کنند خواهش می کنم یک لحظه به حرفهای من گوش بدید."
    مهشید که گوشش به این حرفها بدهکار نبود با پرخاش گفت:"چه بلایی سر بچه ام آوردید؟چرا این قدر ضعیف و نحیف شده؟چرا هرچی صداش می کنم جوابی نمی ده؟شما او رو کشتید....درست می گم؟"
    پرستار او را از اتاق به راهرو کشاند و در حالی که با روش خود سعی در مجاب کردنش داشت او را روی نیمکت نشاند و از بیژن خواست برای لحظه ای آندو را تنها گذارد.بیژن امیدوار بود پرستار بتواند تغییراتی در روحیه او به وجود آورد.در اتاق کنار سارا ماند تا از آن فرصت برای درددل با دخترش استفاده کند.مهشید که دچار حمله عصبی شده بود ناخودآگاه سرش را چند بار محکم به دیوار کوبید.پرستار شانه های او را ماساژ داد و با صدای آرامی گفت:"عزیزم....خانمم این رفتارها از شما بعیده این نوع برخوردها جز اینکه اوضاع رو خرابتر کنه هیچ چیز دیگه ای عایدتون نمی کنه.به جای این کارا صبوری پیشه کنید تا نتیجه اش رو ببینید.دختر شما مثل خیلی کسان دیگه که دچار این عارضه می شن در بخش مراقبتهای ویژه بستریست.این دلیل نمی شه که فکر کنید هیچ امیدی به زنده موندن او نیست.خوشبختانه تا به حال چندین عمل رو با موفقیت پشت سر گذاشته.ما امیدواریم فردا آخرین عمل با موفقیت به پایان برسه.شما نباید اینطور روحیه خودتون و همسرتون رو از بین ببرید.دنیا به آخر نرسیده که اینطور لباس رزم پوشیدید تا به جنگ با مقدرات برید.بعضی جاها باید ایستاد و بعضی جاها باید دوید.بعضی جاها هم باید سلانه سلانه پیچ و خمهای زندگی رو طی کرد.پس همه جا باید بود اما نه به گونه ای که فقط خودت و مشکلاتت رو ببینی....مثبت اندیشی چاره تمامی دردهاست و کم صبری به وجود آورنده کوه مشکلات.پس برای فردایی که نیومده هیچ وقت نه شادمانی کن و نه به سوگ بشین.شما با این رفتارت همه چیز و همه کس رو زیر پا له می کنید.من به هیچ وجه قصد سرزنش شما رو ندارم اما برخورد امروزتون نشون داد که سوار قطار خودخواهی با چنان سرعتی پیش می رید که هیچ متوجه ریلهایی که زیر پا دارید نیستید.عزیز من همسر شما همسفر شماست.اوست که راه رو برای شما هموار می کنه تا مبادا خللی در آسایش و راحتی تون به وجود بیاد.اینطور خصمانه با او برخورد نکنید.او تکیه گاه مطمئنی برای شماست.خواهش می کنم پشت به واقعیات نکنید."
    پرستار پس از اندرزهای خردمندانه اش سکوت کرد تا شاهد اثر آن روی او باشد.مهشید چشمانش را گشود.گرچه نگاهش تا حدودی آرام شده بود اما در عمق آن چنان دردی شعله می کشید که هر لحظه امکان داشت تبدیل به زباله هایی سوزان شود.پرستار که خود را در مقابل حجم آلام او مقهور می دید با نا امیدی از جا برخاست و جای خود را به مهرداد و مادرش داد.طاهره خانم که با تزریق آمپول ویتامینی سرحال شده بود کنارش نشست و گفت:"دخترم سارا رو دیدی؟"مهشید پلکهایش را به آرامی باز و بسته کرد و با تکان دادن سر به او جواب مثبت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 98 تا 101


    داد. طاهره خانم با دیدن آرامش او جرات یافت و گفت:«حالش چطوره؟»

    مهشید سرش را بین دو دستش گرفت و مستقیم به گوشه ای خیره شد. مادر منتظر جواب از جانب او نشد و همراه مهرداد وارد اتاق شد.

    بیژن ناامیدانه بالای سر او ایستاده بود و در دل از خدا شکوه داشت که چرا او به جای کوکان معصومش قربانی آن حادثه نشده. با صدای ضربه محکمی که طاهره خانم به صورت خود زد، بیژن به سمت او برگشت. طاهره خانم که از دیدن نوه اش در آن حال و روز منقلب شده بود، چنان چنگی بر گونه های خود کشید که پوستش ملتهب شد. مهرداد سعی در آرام کردن او داشت، اما طاهره خانم گوشش بدهکار نبود و هم چنان بی قراری می کرد.

    با آمدن پرستار به داخل اتاق و هشدار او مجبور شد ناله اش را در سینه خفه کند. لحظه ای بعد مهشید هم به جمع مصیب زدگان اضافه شد و بدون هیچ گونه اشک و ناله ای، شروع به چرخیدن دور تخت دخترش را کرد. حرکاتش چنان بود که گویا به طرف آنجا آمده بود. دلش می خواست ساعتها هم چون پروانه ای گرد آن شمع نیمه سوز بگردد تا با نیروی مادرانه اش مانع خاموشی او گردد، اما افسوس که نیمی دیگر از دلش در طلب فرزند دیگرش بود که پرستار وقت ملاقات را تمام شده اعلام کرد و او به اجبار با حالتی سیری ناپذیر آخرین نگاههایش را به او انداخت و همراه بقیه آنجا را ترک گفت. وقتی وارد محوطه بیمارستان شدند بیژن طاهره خانم را کناری کشید و گفت:«تارا تو همین بیمارستان در بخش دیگری است. به نظر شما چطوری او رو برای دیدنش راضی کنیم.»

    طاهره خانم گفت:«باشه، من باهاش در میون می ذارم، ببینم چی می گه.»

    «پس یه طوری رضایتش رو جلب کنید که دگرگون نشه.»

    طاهرا خانم به طرف مهشید رفت و در حالی که از مطرح کردن آن موضوع دلش می لرزید به آرامی گفت:«دخترم؛ می دونی که اینجا فقط سارا بستری نیست، یک نفر دیگه هم هست که چشم انتظار مادرشه و می خواد مثل همه بچه ها آغوش مادرش رو احساس کنه... چطور دلت می آد اور و تنها و بی کس رها کنی و بری... می دونم خودت بیشتر از هر کس برای دیدنش تب و تاب داری. برگرد بریم پیشش. خدا رو خوش نمی آد یه طفل معصوم این طور با بی مهری روبه رو بشه. تارا پاره تن توست.»

    مهشید مثل هر کسی که با شنیدن صدای بمب از جا کنده شود با چنان لحنی غرش سر داد که طاهره خانم از حرف زدن باز ایستاد. او برای اولین بار صدایش را سر مادرش بلند می کرد. فریاد زنان گفت:«تمومش کن، برای اولین و آخرین بار به همه تون می گم که کسی حق نداره اسم اون موجد نحس و بدشگون رو جلوی من بیاره. از او متنفرم... نمی خوام صورت نحسش رو ببینم. به جای اینکه از من دعوت کنید از اون شرور بد ترکیب دیدن کنم، زودتر منو پیش بچه ام ببرید... پیش نیمای عزیزم... او ساعتهاست در این هوای سرد منتظرم ایستاده تا پیشش برم، اون وقت شما می خواید با یک موجود شوم دیدار کنم.»

    مهرداد با ترس دستش را دور بازوی خواهرش حلقه کرد و با لحن مطیعانه ای گفت:«باشه خواهر جون، هر چی تو بگی، هر چی تو بخوای... هیچ کس حق نداره مخالف میل تو عمل کنه. هر جا بگی می برمت. فقط قول بده آروم باشی و این طور پرخاش نکن، باشه؟»

    بیژن سری با تاسف تکان داد و در کنار آنان از بیمارستان خارج شد. در حالی که پشت سرشان حرکت می کرد با خود به سرنوشت رقت بار تارا اندیشید، به اینکه او چگونه خواهد توانست با مادری زندگی کند که او را از بدو تولد این چنین زیر پاهایش له کرده. چه سرنوشتی انتظار دخترک را می کشید. آیا قادر به تحمل آن نامهربانیها، کدورتها و شنیدن این اتهامات بی اساس خواهد بود. اگر روزی قصه تولدش را بشنود، فریادش را بر سر چه کسی خواهد کشید. افکار آشفته بیژن تسلط بر ذهنش را از گرفته بود. از مهرداد خواست پشت رل بنشیند.

    در سکوتی سنگین به گورستان رسیدند. بارش برف متوقف شده بود، اما سوز زمستان فضای متروک گروستان را به زیر چکمه های خود گرفته بود. درختان سر به فلک کشیده که در زیر انبوه برف به خواب زمستانی فرو رفته بودند، هرازگاهی با هجوم کلاغها بر روی شاخه های خشکیده تکانی می خوردند. همه چیز در آن نقطه پایان، بوی مردگی و نیستی می داد. صدای دلخراش کلاغها هم مزید بر علت بود، اینکه آنجا سرای مردگان است، محل خفتگان در خاک و جایگاه ابدی تمامی مسافرانی که زمین را به مقصد آسمان ترک گفته اند. آنان که جسم خود را زیر خروارها خاک مدفون ساختند و روح خود را برداشتند و اوج گرفتند. راستی چه حکمتی در این خاک نهفته است که فقر و غنی را به یکسان در دل خود جا می دهد تا طی از منه ازمنه تاریخ با هم درآمیزند.

    مهشید شوریده برفها را از روی قبر نیما کنار زد و چشم بر سنگ مرمر دوخت که نام نیما را با شعری جانسوز بر روی آن حک کرده بودند. در آن سرمای جانسوز شعله های آتش در وجودش شعله می کشید. تازه آن زمان بود که متوجه داغی شد که روزگار بر قلبش گذاشته بود. دلتنگی اش اوج گرفت. خود را روی قبر پسرش انداخت تا مگر صدای پر طنینش به گوش او رسد. تصمیم گرفته بود آنقدر آنجا بماند و مویه سر دهد تا عاقبت دل سرد خاک به رحم آید و دهان خود را باز کند تا او بتواند کودکش را از آغوش سرد او پس بگیرد، اما تقاضای او که با ناله و فغان همراه بود هیچ تاثیری بر آن سرزمین یخی نداشت. به گریه متوسل شد، به ریزش اشکهایی که بیژن امیدوار بود با طغیانش کینه و نفرت را از وجودش بشوید و او دوباره به همان مهشید آرام و مهربان همیشگی تبدیل شود. لحظه به لحظه از دیدار فرزندش ناامید می گشت و بی تا بی اش بیشتر می شد. هم چون دیوانه ای مهار ناپذیر گل و لای را بر سر و روی خود می ریخت، انگار می خواست با اعمالش غرامت زندگی از دست رفته اش را از زمین باستاند، اما افسوس نفیر مرگباری که سر داده بود، هیچ گونه راهی به خوشبختی نداشت.

    بیژن و مهرداد دستهای او را محکم گرفته بودند و طاهره خانم صورت او ر ا به سینه اش می فشرد. مهشید هر چه تقلا کرد خود را از دستانشان رها کند بی فایده بود، انگار فراموش کرده بودند او یک مادر بود، کسی که در مرگ از دست دادن بزرگ ترین ثروت زندگی اش سر به طغیان گذاشته بود. چرا رهایش نمی کردند تا آن حجم سنگینی را که در سیاه خانه دلش به بار نشسته بود دور ریزد؟ چرا برای مرهم نهادن بر سوزش درونش همراهی نمی کردند؟ چرا دستانی را که روزی نوازشگر وجود دلبند نازنینش بود این گونه در زنجیر پیچیده بودند تا مانع مشت زدن بر دل سرد خاک شوند؟ مگر جز این بود که او آمده بود پرده ناتمامی را که تقدیر بر زندگی گل نشکفته اش کشیده بود کنار زند تا به آن خاموشی جریان دهد. پس چرا هیچ کس بر آن نیت پاک صحه نمی گذاشت. مهشید با تمام نیروی مادرانه ای که در درون انباشته بود، خود را از میان بازوان آن دو بیرون کشید و برای میثاقی دوباره پناه به خانه ی ابدی فرزندش برد. اشکها ریخت و ناله ها سر داد. عاقبت در حالی پذیرفت آن رفتن را بازگشتی نیست که نگاهش متوجه قبر کناری نیما شد که انتظار همدمی را می کشید. سر از خاک برداشت و به آن نقطه خالی چشم دوخت. ناگهان از تصور هم نشینی سارا، تنها بازمانده زندگی اش در کنار نیما، چنان وحشتی سراپایش را احاطه کرد که از هوش رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه ی 102 تا 105

    فصل 8

    همگی بی قرار چشم به در اتاق عمل دوخته بودند. صدای قدم های بیژن که طول راهرو را می پیمود با صدای ذکر گفتن طاهره خانم آن سکوت سهمگین را می شکست. مهشید آرام و ساکت روی نیمکتی که رو به روی در اتاق عمل قرار داشت کنار مهرداد نشسته بود .
    لحظه ای بعد خانم و آقای رستمی به آن جمع منتظر اضافه شدند . هیچ کس حرف نمی زد . بیژن هر چند دقیقه یک بار به ساعتش نگاه می کرد از گذر کند زمان دچار کلافگی شده بود. دو ساعت از شروع عمل می گذشت اما درهای اتاق هم چنان بسته بود . خانم رستمی زیر چشمی مهشید را می پایید . از آرامش غیرطبیعی او متحیر بود. چندین بار سعی کرد سر صحبت را با او باز کند تا متوجه حالتهای درونی او شود. اما از ترس این که مبادا در آن موقعیت اوضاع را بدتر کند منصرف می شد .
    همگی مهشید را به سان مجسمه ای سرد و بی روح می دیدند . نمی دانستند که آن زن آسیب دیده در آن لحظه در باغ خاطرات کودکی نیما و سارا پرسه میزند و یادآور آن روز های خوش است که او را برای لختی از آن لحظه های کشنده انتظار دور ساخته است. به درازا کشیدن زمان عمل باعث نگرانی همه شده بود . نگاهایی که بین آن ها رد و بدل میشد نشانگر حدسهای منفی بود که در ذهنشان شکل گرفته بود . در اوج فشار و نگرانی بودند که در اتاق عمل باز شد و پرستاری مضطرب با شتاب خارج شد و بی توجه به حال و روز منتظران که مقابل در تجمع کرده بودند بابدخلقی آن ها را به کناری زد و بدون این که پاسخی به آن ها دهد به سمت اتاق دیگری رفت .
    با دیدن چهره ی گرفته پرستار ناخود آگاه خاطراتی که در ذهن مهشید در حرکت بود ، محو شد و با آشفتگی از جایش برخاست و همراه بیژن متعاقب پرستار راه افتاد . رفتار پرستارنشان می داد عمل با مشکل مواجه شده. بدن هیچ گونه پاسخی وارد اتاق دیگری شد و در را محکم بست و لحظه ای بعد دوباره از مقابل دیدگان هراسناک آنان گذشت و وارد اتاق عمل شد . همگی یقین کرده بودند نتیجه ی مطلوبی انتظار آنان را نمی کشد . دهان مهشید مانند چوب خشک شده بود. دوباره روی نیمکت نشست و این بار پرنده ی اندیشه اش را به سوی دهلیز های تنگ و تاریک ذهنش به پرواز درآمد .
    آقای رستمی متوجه نگرانی بیش از حد بیژن شده بود و با سخنان امید بخش سعی در آرام کردن او داشت . طاهره خانم به آرامی اشک می ریخت و دعا میکرد. خانم رستمی هم چنان متوجه رفتار عجیب و غریب مهشید بود ، مهردار هم مانند نگهبانی کنار در اتاق عمل ایستاده بود تا به محض باز شدن در از حال و روز خواهرزاده اش کسب اطلاع کند. با سپری شدن لحظه ها به سختی نفس می کشیدند تا این که در گشوده شد و برانکار حامل سارا همراه گروه خسته پزشکان از اتاق خارج شد. این بار هیچ کس برای شنیدن پاسخ حاضر نبود پا پیش گذارد. همگی با حالتی حیران چشم به پزشک معالج سارا دوخته بودند. در نگاه یک یک آنها التماس موج میزد ، التماس برای گفتن خبری خوش. دیری نپایید که در چهره ی دکتر آثار لبخند نمایان شد. همان نشانه کافی بود که بیژن داوطلبانه نزدیک شود . مهشید که بیش از آن توان دوری از دخترش را نداشت با شور و شعف خودش را به او رساند.
    بیژن دست دکتر رافشرد وگفت:( خسته نباشید دکتر جان ، ان شاءالله گل کاشتید؟)
    دکتر با تبسمی سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:(عمل مشکل بود اما خوشبختانه با موفقیت به اتمام رسید . به امید خدا تا چند ساعت دیگه بهوش میاد و می تونید با اون صحبت کنید)
    بیژن با شادمانی گفت:(خدا رو شکر، شما به دخترم وما زندگی دوباره دادید. نمی دونم به چه شکلی باید پاسخگوی لطف شما باشم) دکتر با خرسندی گفت:(ما به جز وظیفه کار دیگه ای نکردیم ، این لطف الهی بود که شامل حال شما و دختر گلمون شد . همه ی ما امیدواریم هیچ وقت چنین مشکلاتی برای شما و هم وطنان دیگرمون پیش نیاد. خوب حالا اگه اجازه بدید از حضورتون مرخص بشم.)
    بیژن دوباره تشکر کرد و به اتاقی رفت که سارا را به اونجا انتقال داده بودند. دیدن شور وشوق مهشید او را به وجد آورد. جعبه ای شیرینی در دست داشت و به همه کسانی که در آنجا حضور داشتند تعارف می کرد. طاهره خانم گوشه ای نماز شکر میخواند . بقیه دور تخت سارا جمع شده بودند و با امیدواری منتظر به هوش آمدناو بودند.
    خانم رستمی مهشید را در آغوش کشید و گفت:(بهتون تبریک میگم. خداوند دوباره این بچه رو به شما هدیه کرد. ان شاءالله که مشکلاتتون یکی پس از دیگری حل می شه. ما رو در شادی خودتون سهیم بدونید.)
    مهشید صورت او را بوسید و گفت:(نمی دونم چطوری از زحمتهای این چند روز شما تشکر کنم. بیژن بهم گفت اون روزهایی که من توی حال خودم نبودم به شما خیلی زحمت دادیم . از صمیم قلب به خاطر حسن توجه و همیاریتون سپاسگزارم. امیدوارم روزی بتونم پاسخگوی محبت شما باشم)
    خانم رستمی با عطوفت گفت:(ما کاری نکردیم عزیزم ، همین اندازه که می بینیم روحی تون رو دوباره به دست آوردید خدا رو شاکریم)
    مهشید آهی کشید و در حالی که سعی داشت بخاطر سارا غم هجران نیما را دردلش کم رنگ کند با تاُثر گفت:(حقیقتش با همین نیم ساعت پیش به ادامه ی زندگیم امیدوار نبودم....یعنی تو ذهنم می گفتم اگه سارا ازبین بره ، من به شب نرسیده از فشار درد و غصه دق خواهم کرد....اما حالا که به لطف خداوند عملش با موفقیت صودت گرفت ، مجبورم به خاطر او در مقابل مرگ نیمای عزیزم صبوری پیشه کنم....سارا هنوز خیلی کوچیکه، احتیاج به محیطی امن و آرام داره.نمی تونم اون رو قربانی عواطف و احساساتم کنم و با رفتاری نسنجیده ام از مرگ نیما برای اون یک تراژدی تلخ و وحشتناک بسازم)
    حرفهای منطقی مهشید که به گوش حاضران رسید، همه را دچار حیرت کرد . هیچ کس باور نمی کرد که آن سخنان سازنده از دهان او درآمده باشد ، زنی که تا ساعتی پیش حالت انسانهای مالیخولیایی را داشت اینک باشنیدن یک خبر خوش این چنین تغییر رفتار و روحیه داده باشد. آن گونه که او نطق می کرد گویا این بود که تارا به زودی دردل او جا باز خواهد کرد و او خود دیدانه وار به استقبالش خواهد رفت.تنها کسی که در آن جمع توانست به آن تغییر ایمان داشته باشد بیژن بود. کسی که با رفتار همسرش آشنایی داشت و می دانست لحظه به لحظه اخلاقش در حال تغییر است و نمی شود به آسمان دل او که هم چون چهار فصل بهار متغیر است ایمان آورد لحظه ای طوفانی و لحظه ای دیگر آرام ، لحظه ای سرکش ولحظه ای دیگر سربه زیر و مطیع. همیشه این رفتاریس ثبات مهشید باعث سر در گمی بیژن بود.
    پرستاری جوان وارد اتاق شد و با لبخندی مهربان گفت:(وقت ملاقات تمام شده لطف کنید اتاق رو ترک کنید)
    طاهره خانم چادرش را زیر بغلش جمع کرد و با لحن معترضانه ای گفت:(چی خانم جان وقت ملاقات تمام شده ، تا نوه ام بهوش نیاد من یکی محاله از این جا برم)
    پرستار گفت:(مادر عزیز، شما نمی تونید تو اتاق بیمار بمونید،اینجا یک محیط خاص است که جز کارکنان بیمارستان حضور دیگران در عیر وقت ملاقات ممنوعه. این یک قانونه که هیچ کس نمیتونه از اون سرپیچی کنه،فردا می تونید برای ملاقات تشریف بیارید.ان شاءالله تا فردا بهوش می آد و می تونید باهاش صحبت کنید)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    106 تا 109

    طاهره خانم دهان باز کرد که دوباره اعتراض کند، اما مهرداد مانع شد و از او خواست طبق قانون رفتار کند. در آن میان تنها یک نفر می توانست به عنوان همراه بیمار در آنجا بماند که آن یک نفر کسی نبود جز مهشید، او اولویت را به خود داد و عاقبت موفق شد نظر دیگران را برای ماندن جلب کند.
    پس از خلوت شدن اتاق او مجال یافت تا با جسم بیهوش سارا درددل کند. سرش را به آرامی بر روی قلب کوچک او نهاد که ملودی زندگی می تواخت. با خود زمزمه کرد:« فدای تپش قلبت بشم مادر، دلم برای شنیدن این صدا شرحه شرحه شد، اما هیچ کس نبود متوجه سرگشتگی من بشه، اونها مدام منو به صبر دعوت می کردند، تو بگو، آدمی که تشنه است مگه صبر حالیشه. نبودی، رفتم خونه برادرت، آخ بمیرم برات، لابد از اینکه در ضیافت تنها برادرت نبودی دلت گرفته، ولی خوب ناراحت نباش، یک روز می برمت تا خونه ابدیش رو ببینی... اما الان بهت بگم او در خونه اش رو به روی ما باز نمی کنه. اگه دیدی ما رو تحویل نگرفت غصه دار نشی عزیزم. آخه این رسم همه کسانیست که پرواز رو آموختند. نباید از برادرت خرده بگیری. ما هر شب جمعه می ریم به خونه اش و براش شمع روشن می کنیم. ساعتها گرد اون خونه می چرخیم... من و تو نباید بذاریم چراغ خونه اش خاموش بمونه. مگه فراموش کردی نیما از تاریکی می ترسه.»
    لحظه ای سکوت کرد و دستانش را در مقابل چهره آرام او گرفت و با بغض گفت: به این دستها خوب نگاه کن... می بینی چطور زخمی و مجروحه. هیچ کس نفهمید چرا من این بلا رو سر دستهام آوردم... برای تو یم گم، اما بین خودمون بمونه. روز حادثه که یادته؟ همون روز که من از درد خودم می پیچیدم و ناخواسته سیلی محکمی به صورت زیبایش زدم... او در برابر شقاوت من به گردنم آویخت و در حالی که حاقه ای اشک در چشمانش نقش بسته بود، صورت منو غرقبوسه کرد... وای، وای که یادآوریش منو داغون می کنه. چطور می تونم این خاطرات تلخ رو از ضمیرم محو کنم، چطور می تونم با این دستان گنهکار دست بر سنگ خونه او بکشم و طلب بخشش کنم. وای خدای من... این کابوس مثل بختکی بدچهره همیشه بر قلبم فشار خواهد آرد، آخه این رسم خداحافظی با این مهمون عزیز نبود، مگه نه دخترم؟! تو رو خدا یک چیزی بگو، دست کم بخاطر این دیوانگی توبیخم کن.»
    بدن سارا تکانی آرام خورد. مهشید سرش را از روی قلب او برداشت. نفس در سینه اش محبوس گشت، حتی از فرط ناباوری پلک بر هم نمی گذاشت. می ترسید کوچکترین واکنش او باعث تاخیر در بهوش آمدن فرزندش شود. کم کم تکانهای بدنش جاندارتر می شد تا حدی که بر روی عضلات صورتش تاثیر گذاشت و منجر به تکانهای خفیفی در پلکها و دهان او شد. مهشید در انتظار گشودن لکهای او به صورتش خیره ماند، اما انگار خسته تر از آن بود که بتواند به آن زودی به روی مادرش چشم باز مند تا با قدرت نگاهش آتش نیاز او را اطفاء سازد. مهشید منتظر بود و دخترک خسته بازگشته از سفری پر رنج و مخاطره، اما این دلیل نمی شد مهشید او را به حال خود بگذارد، به خصوص که می دید او هیچ گونه عجله ای برای باز کردن چشمانش ندارد و ممکن است دوباره آن خواب سنگین فکر و جسم او را برباید. به همین سبب سرش را به طرف گوش او برد و آهسته زمزمه کرد:« دخترکم، عروسکم، چشمهای قشنگت رو باز کن، چقدر می خوابی... بیدار شو ببین مامان چقدر دلتنگ توست. نمی خوای چشمهایت رو به روی مامان مهشید بار کنی. با من قهری؟ گوش به حرفم نمی دی باشه، اشکالی نداره، اون قدر نازت رو می کشم که خسته بشی و چشمهایت رو باز کنی. آخ الهی فدای اون لبهای سرخ و کوجیکت بشم که داره تکون می خوره... بگو، بگو چی می خوای عزیز دلم. تشنه هستی؟»
    سارا با صدایی که گویی از قعر چاه بر می خاست به زحمت گفت:« آب.. آب.»
    مهشید چند قطره آب در دهن او چکاند و در انتظار بهوش آمدن کامل او به صورتش خیره ماند.
    انتظارش چندان طول نکشید. او پلکهای متورمش را از هم گشود. مهشید ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشید و صورت او را بین دستانش گرفت. اشکهایش بی اختیار روی گونه اش روان شده بود. با چنان شیفتگی بی پایانی به او خیره شده بود که انگار نظاره گر زیباترین مخلوق آفرینش بود. آن حالت سیری ناپذیر و توام با حرص و عصیان بود. دلش می خواست در آن لحظه می توانست او را با همه وجود در آغوش کشد و غرق بوسه کند، اما افسوس در وضعیتی نبود که بتوان او را تکان داد. مجبور بود تنها به نگاه کردن بسنده کند و تمایلان مادرانه اش را در درون سرکوب کند. هنوز از آن چشمه جوشان جرعه ای ننوشیده بود که دوباره سارا به خواب عمیقی فرو رفت و تا صبح پلک از هم نگشود.
    بیست و چهار ساعت پس از عمل دوباره به هوش آمد. مهشید مشغول آب دادن به گلدان گلی بود که روی میز قرار داشت که ناگهان از دیدن سارا با چشمانی گشوده یکه خورد. او وحشت زده به محیط اطرافش می نگریست. با لبی خندان به اون نزدیک شد که نگاهش در جهت دیگری می چرخید. گفت:« سارا جان، عزیز دلم، بیدار شدی؟ الهی قربون اون چشمهای قشنگت بشم... چرا وحشت کردی؟»
    سارا به محض اینکه دستان مادرش را لمس کرد خود را به او آویخت و در حالی که می لرزید با ترس گفت:« مامان جون، اینجا کجاست؟ چرا این قدر تاریکه؟ چرا چراغ رو روشن نمی کنی؟»
    خنده بر روی لبهای مهشید ماسید و با تردید گفت:« چی؟ اینجا تاریکه؟ نه دخترم اشتباه می کنی. هوا روشنه، لابد چشمهات سیاهی رفته. آخه تو این مدت یه خرده ضعیف شدی و احتیاج به تقویت داری. به محض اینکه به خونه رفتیم باید هر چیز مقوی که برات خوبه بخوری... فهمیدی عزیز دلم؟»
    سارا دستش را به سمت صورت مهشید برد و گفت:« اما مامان جون، من حتی شما رو هم نمی بینم... من هیچ جا رو نمی بینم. تو رو خدا برو چراغ رو روشن کن... اینجا خیلی تاریکه، من از اینجا می ترسم.»
    مهشید با شنیدن این حرف گر گرفت. احساس کرد زیر پایش خالی شد و به اعماق زمین سقوط کرد، جایی که تاریکی مطلق بود، همان چیزی که دخترش توصیفش را کرد. چانه اش از شدت وحشت می لرزید.« سارا جان، چشمهات رو ببند و باز کن. چند بار این کار رو بکن تا پرده ای که جلوی چشمت رو گرفته کنار بره، اون وقت می تونی همه جا رو روشن ببینی. بهتره امتحان کنی.»
    سارا مثل همیشه که از راهنماییهای مادرش نتیجه مطلوب می گرفت، فوری به حرف او گوش کرد، اما هیچ تغییری در ان سیاهی ایجاد نشد. با فریادی کودکانه نالید:« مامان مهشید دارم خفه می شم. چرا چراغها رو روشن نمی کنی، تاریکی اذیتم می کنه.»
    مهشید چون انسان مجرمی که قصد فرار از محل ارتکاب جرم را دارد در حالی که عقب عقب به سمت در می رفت با لحن ترسناکی گفت:« حق با توست... برقها رفته... اینجا خیلی تاریکه. منم مثل تو جایی رو نمی بینم... به این زودی هم برق نمی آد.... باید این تاریکی رو تحمل کنبیم. از هیچی نترس عزیزم، از هیچی، چشمهات کم کم به تاریکی عادت می کنه، مثل من... ببین دارم تو تاریکی راه می رم.»
    مهشید این را کفت و از اتاق بیرون زد. خواست با تمام نیرو از آن واقعیت بگریزد. با حالتی نامتعادل به سمت انتهای راهرو می دوید که ناگهان سکندری خورد و در آغوش بیژن افتاد. بیژن از دیدن حالت آشفته و پریشان او در جا خشکش زد. مهشید در حالی که چشمانش از حدقه بیرون زده بود یقه بیژن را چسبی و با نفسهایی که به شماره افتاده بود گفت:« سارا... سارا کور شده. او هیچ جا رو نمی بینه. بچه ام بینایی اش رو از دست داده.. از این پس باید عصا دستش بگیره... می فهمی... دخترت کور شده، کور شده....»
    صدایش در راهروی بیمارستان پیچید. بیژن با شنیدن این خبر تکان دهنده دسته گل سرخی که گل مورد علاقه سارا بود را رها کرد و در جا مات ماند. طاهره خانم پاهایش سست شد و با ناتوانی روی زمین نشست. مهرداد هم از روی فشار این درد چنان مشتی به دیوار زد که آثار انگشتانش بر دیوار گچی به یادگار ماند. آقا و خانم رستمی با نگاهی متاثر به بداقبالی آنان چشم دوخته بودند.
    چند پرستار با شنیدن سر و صدای مهشید با گامهایی پرشتاب خودشان را به جمع مصیبت زده رساندند و از اقای رستمی که چهره اش آرام تر از بقیه بود علت این سر صدا را پرسیدند. آقای رستمس که چهره اش آرام تر از بقیه بود علت این سر و صدا را پرسیدند. آقای رستمی در حالی که سرش را با تاسف تکان می داد به سرپرستار گفت:« ما همین الان آمدیم... از موضوع بی خبریم، ولی طبق حرفهای این خانم گویا دخترشون نابینا شدند... فاجعه است خانم پرستار، نباید بعد از چندین عمل این اتفاق می افتاد. از دیروز امیدوار بودیم که این دختر دیگه مشکلی نخواهد داشت، اما با این خبر ضربه شدید به این خونواده بیچاره وارد شد. نمی دونم دکتر چه جوابی برای این پیشامد داره»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    110 تا 115

    سرپرستار که متوجه پریشان حالی آنان شده بود رو به مهشید کرد و گفت:«خانم عزیز ،چرا اینقدر خودتون رو باختید....آروم باشید تا ببینیم چه کاری می تونیم بکنیم.»
    مهشید با چهره ای غضبناک فریاد زد:«شما اگه عرضه داشتید برای او کاری بکنید که این طور نمی شد.حالا کدوم یکی از شما جرات می کنه بره بهش بگه که او قربانی بی تجربگی شما شده.من به خاطر این نقصی که پیدا کرده از همه شما شکایت می کنم.بابت یک جفت چشمی که از او گرفتید باید تمام زندگیتون رو بدید... نمی ذارم آب خوش از گلوتون پایین بره.می فهمید یا نه؟ برید به دکتر عزیزتون هم بگید که این بار تیغ سلاخی اش گلوی بد کسی رو بریده.»
    پرستار با چهره ای درهم گفت:«بس کنید،شما بدون هیچ گونه اطلاعات پزشکی حق ندارید ندانسته قضاوت کنید.از کجا معلوم که دختر شما نابینا شده.بهتره به جای این خط و نشان کشیدن ها بذارید ما کارمون رو انجام بدیم.او باید معاینه بشه.امکان داره دچار تاری دید موقتی شده باشه که علتش عملی است که روی مغزش صورت گرفته... شما نباید این طور ناامیدانه صحبت کنید و چنین جو ناآرامی به وجود آورید.» این را گفت و فوری به سمت اتاق سارا رفت.
    دخترک همچنان در تعجب به سر می برد.پرستار مقابل او قرار گرفت و با حرکت دست سعی داشت دید او را آزمایش کند اما او هیچ واکنشی به حرکت دست او نمی داد.
    پرستار از او پرسید:«دخترم حالت چطوره؟»
    سارا با حالتی غریبانه گفت:«شما کی هستید؟»
    پرستار با مهربانی گفت:« من پرستار هستم.. اومدم ببینم اگه حالت خوب شده مرخصت کنم.»
    سارا لب ورچید و با ناراحتی گفت:« چرا منو تو این اتاق آوردید؟ مامان مهشید راست میگه برق ها رفته؟»
    پرستار از ناراحتی لبش را به دندان گرفت و گرفت:«آره دختر گلم، اما خیلی زود برق ها می آد.باید تحمل کنی.»
    سارا فوری گفت:« خب چرا شمع روشن نمی کنید؟»
    پرستار که متوجه هوش سرشار سارا شده بود گفت:«آخه اینجا خیلی بزرگه با نور شمع روشن نمی شه.بهتره درباره تاریکی دیگه حرف نزنیم.بگو ببینم حالت چطوره؟ جاییت درد نمی کنه؟»
    سارا که اخم هایش را درهم کشیده بود گفت:«من از اینجا خوشم نمی یاد.چرا مامان و بابام نمی آن منو ببرن خونه دلم واسه همهشون تنگ شده.دوست ندارم اینجا بمونم.»
    پرستار درحالی که دستان او را نوازش می کرد گفت:«به زودی برمی گردی خونه تون،اما باید مدتی اینجا بمونی تا حالت خب بشه.باشه عزیزم.؟»
    «من از تاریکی بدم میاد.شما خسیس هستید،برید صدتا شمع بگیرید و روشن کنید اون وقت می فهمید که نور شمع همه جا رو روشن می کنه.»
    پرستار که دلش از آن حرف ها به درد آمده بود،باخود گفت:طفل معصوم نمی دونه که اگه تمام شمع های عالم رو روشن کنند هیچ تاثیریدر دید او نداره.خدا به دادش برس.این کودک خردسال چه گناهی کرده که باید از این سن تو تاریکی زندگی کنه.
    با ورود دکتر پرستار فوری صورتش را از اشک پاک کرد و گفت:«تشریف آورید دکتر؟»
    دکتر با چهره ای مضطرب بالا سر او حاضر شد و بدون هیچ حرفی فوری به معاینه چشم سارا پرداخت.با نتیجه نا مطلوبی که به دست آورد،همان امید اندک که او را به آنجا کشانده بود در دلش خاموش شد.سارا به طور کامل بینایی اش را از دست داده بود.با این وجود دکتر چند آزمایش از او به عمل آورد و با دکترهای مجرب و کارآزموده دیگری به مشاوره پرداخت که متاسفانه همگی متفق القول گفتند که هیچ امیدی برای بازگرداندن بینایی اش نیست.
    بیژن و مهشید در وضعیت روحی نابسامانی به سر می بردند.هردو به خاطر فشار غمهایی که در آن مدت متحمل شده بودند دچار افسردگی شدید بودند و فقط با روی آوردن به داروهای مسکن و خواب آور بود که می توانستند خود را از نابودی کامل برهانند.
    روزی که سارا را از بیمارستان ترخیص کردند،دخترک در پوست خود نمی گنجید.امیدوار بود با خلاص شدن از آن تاریکخانه قدم در سرزمین نور و روشنایی بگذارد.او کوچک بود و زندگی را در روشنایی جست و جو می کرد.اما نمی دانست از آن پس می بایست در سیاهچال ذهنش آمال کودکانه اش را جست وجو کند.وقتی قدم به بیرون بیمارستان گذاشتند از سوز سردی که بر صورتش خورد فهمید از آن محیط تاریک خارج شده؛اما برایش عجیب بود که بیرون هم ظلمات بود.او محکم خود را به مهشید چسباند و در حالی که مثل بچه کبوتری می لرزید گفت:« مامان جون،پس چرا بیرون هم تاریکه.چرا خورشید رو نمی بینم؟ چرا آسمن معلوم نیست؟»
    مهشید با اندوه گفت:« آخه عزیزدلم، الان شبه، بخاطر همین همه جارو تاریک می بینی.»
    سارا نمی توانست حرف های مادرش را باور کند.محکم پا برزمین کوبید و با گریه گفت:« شما دارید دروغ میگید.اگه شبه پس چرا صدای گنجشک ها می آد؟ چرا ماه و ستاره های معلوم نیستند؟ به من بگید چه اتفاقی افتاده؟ چرا من هیچ جا رو نمی بینم؟هان؟»
    مهشید از سر استیصال به بیژن متوسل شد.او به آرامی در گوش مهشید گفت:«کم کم باید .اقعیت رو بهش گفت.تا کی می خوای براش فیلم بازی کنی؟ او زرنگ تر این حرف هاست که بشه بازیش داد.آخرش چی؟ حرفی رو که قراره چند روزه دیگه بهش بگی بهتره همین حالا بفهمه.»
    مهشید به تندی گفت:« نه، حالا نه.»
    همان موقع سارا دستش را از دستان او بیرون کشید و شروع به دویدن کرد.هنوز چندقدمی از آنان فاصله نگرفته بود که سر خورد و با صورت نقش زمین شد.مهشید جیغ بلندی گشید و خودش را به او رساند.همین که او را به طرف خود چرخاند از دیدن خونی که صورتش را قرمز کرد،چشمانش سیاهی رفت.بیژن فوراً دستمالی درآورد و بینی اش را که در اثر ضربه خون آلود شده بود،تمیز کرد.سارا به شدت دست او را کنار زد و در حالی که با خشم مشت بر سینه پدرش می زد با گریه گفت:«ولم کنید... می خوام بدوم... می خوام برم جایی که روشن باشه.شما و مامان بدجنس هستید.ازتون خوشم نمی آد...می خوام برم پشی نیما،او روشنی رو بهم نشون میده... او به من میگه چرا همه جا تاریک شده ... او مثل شما و مامان دروغگو نیست.»
    بیژن سر او را بر سینه اش فشرد و با بغض گفت:«تحمل کن دحترم، به زودی مامان برات قصه شهر تاریکی رو می گه،شهری که خورشید داره...ماه و ستاره هم نداره...اون وقت می فهمی چرا همه چیز سیاهه.»
    سارا خودش را از بیژن جدا کرد و با تشویش گفت:«یعنی ما رفتیم تو شهر قصه ها،پس چرا نیما با ما نیست.شما او را جا گذاشتید؟»
    بیژن که فهمید از هر راهی وارد می شوند سارا آنان را به گونه ای زیر سوال می برد از جا برخاست و با درماندگی گفت:«دخترم داره برف میاد.باید زودتر بریم خونه وگرنه ممکنه سرما بخوری.»
    سارا دستش را از میان دستان بیژن بیرون کشید و با حالت قهر گفت:«خودم می تونم بیام.لازم نکرده شما دست منو بگیرید.»
    بیژن به ناچار گفت:« دخترگلم،می خوای دوباره زمین بخوری؟ بذار کمکت کنم.»
    سارا با لحن خاصی گفت:« مگه شما نگفتید اینجا شهر تاریکی است.پس شما و مامان چطور می تویند جلوتون رو ببینید؟ نکنه... نکنه ...» و دستش را به طرف صروتش برد و با هیجان گفت:« مامان مهشید، شما چشم منو با یک دستمال نامرئی بستید؟ مگه نه؟ می خواین با من قایم موشک بازی کنید؟ درست می گم؟»
    مهشید که بیشتر از آن تاب و تحمل شنیدن آن حرف های تلخ و گزنده را نداشت او را در آغوش کشید و با شوریدگی گفت:«دخترکم، قصه شهر تاریکی قصه زندگی ماست.قصه قلب مه گرفته مادرته.می فهمی؟ بذار بریم خونه تا همه چیز رو برای بگم.یه خورده دیگه تحمل کنی متوجه واقعیت میشی.»
    سارا سرش را به علامت تسلیم تکان داد و دیگر هیچ چیز درباره آن سیاهی مخوف نپرسید.برای بیژن و مهشید هم هیچ چیز از آن سخت تر نبود که خود از روشنایی بهره بجویند اما کودک خردسالشان در ابتدای راه زندگی برای ابد نور را گم کرده باشد و در جست و جوی روشنایی با بی قراری سرش را به این طرف و آن طرف بچرخاند.در آن چشمانی که روزی پر از عشق و زندگی بود، چنان غبار سردی نشسته بود که انگار می خواست همه چیز را به آتش کشد.نگاه او که برخاسته از دل تاریکی بود با چنان ظلمت ستیزی همراه بود که هیچ کس نمی توانست باور کند آن برق از چشمان دختربچه ای هفت ساله ساطع می شود.
    وقتی وارد منزل شدند به امید آنکه چراغ های خانه با ورودش روشن شود فوری از اتومبیل پایین پرید.رایحه آشنایی که به مشامش خورد در یک لحظه باعث شد او شپیدی را حس کند و خود را از آن خوا سیاهی که چند روز جانفرسا با آن دست به گریبان بود خلاص ببیند.خنده شیرینی بر گوشه لبش نشست و با نشاطی کودکانه گفت:« مامان بابا من دارم به شمت روشنایی می رم.آخ جون... تا چند لحظه دیگه می تونم همه جا رو ببینم.» و با گام هایی آهسته شروع به راه رفتن کرد.
    مهشید و بیژن با شنیدن این حرف نگاه ناباورانه ای به هم انداختند و در یک لحظه امید به معجزه سبب اشتیاق در آنان شد به گونه ای که نفهمیدند چگونه آن فاصله چند قدمی را طی کردند و مقابل او که با احتیاط تاریکی را در می نوردید قرار گرفتند.با دیدن چشمان مورب او که از روشنایی دلش نور گرفته بود کنار رفتند تا دخترک مسیری را که روزی با جست و خیز طی می کرد با چشمانی بسته تجربه کند.رایحه دل انگیز گل های باغ او را به سمت خود کشاند.او رد حالی که برای رسیدن به آنها سر از پا نمی شناخت با صدای بلندی که در باغ می پیچید گفت:« نیما ،داداشی، کجا هستی ؟من برگشتم خونه.دارم می آم پیش تو... اما اول می خوام برم تو باغچه چند شاخه گل یخ برات بچینم.صبرکن الان می آم.»
    حرف هایش همچون خنجر قلب مهشید و بیژن را درید.
    وقتی به قصد چیدن گل وارد باغچه شد پایش به سنگی اصابت کرد و با سر روی رمین خیس و گل آلود سقوط کرد.مهشید و ببژن با قلبی دردمند به سمت او دویدند. وقتی او را از زمین بلند کردند متوجه شاخه گل یخ زردرنگی شدند که با پیروزی در دستان او می درخشید.در حالیکه چشمان سارا به طور ناهماهنگی در حال رقصیدن بود با خرسندی گفت:« این گل رو برای نیما چیدم.از دیدنش خوشحال می شه،مگه نه؟»
    مهشید با حالتی نزار رو به بیژن کرد و به تندی گفت:«بغلش کن ببرش تو خونه.مگه نمی بینی لباس هاش خیس شده و داره از سرما می لرزه.»
    بیژن بدون معطلی او را درآغوش گرفت و با شتاب به طرف ساختمان رفت.طاهره خانم با چهره ای خسته و فرسوده به استقبالشان آمد.او که برای رویارویی با آن صحنه خودش را آماده کرده بود،گریه اش را در سینه خفه کرد و با بی تابی نوه اش را در آغوش کشید.سارا با استشمام بوی خوش مادربزرگش انگار جان تازه ای گرفته بود.سرش را روی شانه او گذاشت و در حالی که با دست صورت پیرزن را لمس می کرد گفت:«مادربزرگ،دلم براتون تنگ شده اما نمی تونم صورتتون رو ببینم.شما می تونی کاری بکنی همه جا روشن بشه.»
    طاهره خانم با شنیدن این حرف ها چنان منقلب شد که بغضش اجازه پاسخ دادن به او را نداد.مهشید فوری دست او را گرفت و گرفت:«بیا دختر گلم،بیا بریم لباس هات رو عوض کن وگرنه سرما می خوری.»
    او بی توجه به حرف مهشید با بی طاقتی گفت:« پس نیما کجاست؟ چرا نی آد پیش من؟ لابد رفته تو اتاق قایم شده آره مادربزرگ؟»
    طاهره خانم با درماندگی نگاهی به مهشید و بیژن انداخت و با اشاره پرسید چه بگوید.مهشید از شدت ناراحتی روی مبل نشست و سرش را بین دستانش گرفت.طاهره خانم با دستپاچگی کاپشن او را درآورد و گفت:« ساراجان؟ چرا خودتو گلی کردی مادر؟ زود لباس هات رو عوض کن وگرنه سینه پهلو می کنی.»
    سارا بدون هیچ حرفی به کمک مادربزرگش لباس هایش را تعوض کرد.بعد با خشمی پنهان گفت:« خیالتون راحت شد لباس هام رو درآوردم.حالا زودتر منو ببرید تو اتاقم پیش نیماودلم برای داداشیم تنگ شده.او به من می گه چرا همه جا تاریکه.»
    مهشید سرش را بلند کرد و در حالی که صورتش خیس اشک شده بود با خشم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه ی 116 تا 119

    گفت:(عزیز دلم بس کن ، نیما رفته مسافرت و به این زودی هم بر نمی گرده، تو باید دوریش رو تحمل کنی، می فهمی؟)
    شاخه گل از دستان سارا رها شد و بر زمین افتاد. در نگاهش هیچ چیز دیده نمی شد.لحظه ای را بدون هیچ گونه واکنشی پشت سر گذاشت.پس با حالت قهر روی زمین نشست و صورتش را بین پاهایش مخفی کرد. مهشید و بیژن دو نفری به سمتش رفتند . بیژن به آرامی دستش را روی شانه ی او گذاشت وگفت :(چیه سارا جان؟ چرا با ما قهرکردی؟ نمی خوای حرف بزنی؟)
    مهشید موهای نرم و زیبای او را نوازش کرد وبا عطوفت گفت:(عزیزم خسته ای؟ خوابت میاد؟ می خوای بریم تو اتاقت برات قصه بگم تا خوابت ببره؟)
    سارا با شنیدن این حرف سرش را بلند کرد و در حالی که در چهره اش غمی ناشناخته به چشممی خورد با اشتیاق گفت:(آره،می خوام برام قصه ی شهر تاریکی رو بگی. باشه؟)
    مهشید سرشرا تکان دادوبا بغض گفت:(باشه عزیزم، هر قصه ای که تو بخوای همون رو میگم.)
    او خودش را در آغوش مهشید انداخت و گفت:(نیما کی برمی گرده مامان جون؟ مگه مدرسه نداره که رفته مسافرت؟ )
    بعد انگار چیزی به ذهنش خطور کرده باشد گفت:(حالا فهمیدم....پیش دایی مهرداد مونده تا بهش اسب سواری یاد بده. مگه قرار نبود من و او با همدیگه سوارکاری یاد بگیریم بعد به تارا و دانا یاد بدیم؟)
    با گفتن این حرف لبخندی در صورتش شکفت و دستی به شکم مهشید کشید و با خوشحالی گفت:(مامان جون تارا و دانا دنیا اومدند؟ اونها کجا هستند؟ چرا صداشون نمی یاد؟ یالا منو ببر پیششون ، می خوام ببینمشون؟ زود باش دیگه طاقت ندارم)
    مهشید از شدت اندوه لبهایش را به دندان می گزید با ناتوانی گفت:(تو قصه شهر تاریکی به همه ی جوابات می رسی، اگه یه خورده حوصله کنی همه چیز رو می فهمی)
    سارا با بی طاقتی گفت:(زود باش بریم تو اتاق، می خوام به قصه ات گوش بدم)
    طاهره خانم که رنگ به چهره نداشت با احتیاط گفت:(سارا جان اول باید یه چیزی بخوری بعد بخوابی. برات کباب درست کردم . از همون کبابای زغالی که خیلی دوست داری)
    سارا گفت:(باشه ،اما اول باید برم به قصه ی مامان مهشید گوش بدم. بعد که گرسنه ام شد می آم کباب خوشمزه شمارو می خورم. باشه مامان بزرگ جون)
    طاهره خانم با محبت صورت او را بوسید و گفت:( باشه گلم ، اما باید قول بدی بعد ازقصه با اشتهای زیاد غذات رو بخوری)
    سارا سرش را تکان داد وگفت:(قول میدم.... خوب مامان، پس چرا نمی آی بریم...)
    مهشید که قصد داشت بزرگ ترین باردنیا را لابلای قصه ای تلخ بر زمین بگذارد احساس عجز وناتوانی می کرد، اما چاره ای نداشت.
    او خود عهده دار آن مسئولیت خطیر شده بود و می بایست هم چون معلمی کارآزموده الفبای درد و رنج را به او می آموخت. وقتی آن دو قدم به اتاق گذاشتند سارا شروع به جست وجوی متعلقاتش کرد.
    ابتدا به سمت تخت خالی نیما رفت و برای لحظه ای سرش را روی ـن گذاشت و گفت:(ای داداش ناقولا ، منوفراموش کردی ،آره؟ خیلی خوب، اشکالی نداره،هر وقت برگشتی میدونم می دونم چطوری تلافی کنم. چند روز باهات قهر می کنم و حرف نمی زنم. می رم تو اتاق تارا و دانا و پیش اونها میمونم. توتنها این جا بمون تا تنبیه بشی.....فکر کردی به راحتی می بخشمت.)
    بعد ازاینکه عقده اش را برتخت نیما خالی کرد به اسباب بازی هایش سری زد و پس از اینکه با هر کدام ازآنها خوش وبش کرد به همه وعده داد پس از پایان قصه سراغشان خواهد رفت . امیدوار بود بعد از شنیدن قصه ی شهر تاریکی که مانند تمامی قصه ها فرجامی خوش خواهد داشت . او نیز غول سیاهی را شکست خواهد داد و بر بام روشنایی خواهد ایستاد. روی تختش دراز کشید . مهشید با چهره ای در هم روی صندلی نشست و شروع به نوازش صورت و موهای دخترش کرد. سارا برای شنیدن بی تاب بود و او برای نقل کردن سراپا ترس و دلهوره. در یک لحظه احساس کرد زبانش بند آمده و قادر به تعریف آن واقعیات تکان دهنده نیست اما فشاری که دستان کوچک سارا بر انگشتانش وارد می کرد او را وادار ساخت لب به اعتراف گشاید.
    او چشمانش را بر هم نهاد تا با هم سفر کوچک خود به آن قصه ی بپردازد.
    (( یکی بود ، یکی نبود....

    فصل 9


    با باز شدن در فولادی ومحکم زندان ، دختری سبزه رو وقد بلند ولاغر اندام با چشمانی درشت و نافذ قدم به بیرون نهاد.در چهره اش هیچ گونه احساس خوشحالی از آزادی نمودارنبود. رفتارش چنان با بی تفاوتی همراه بود که انگار بین آزادی واسارت هیچ فرقی قائل نبود.
    کوله پشتی اش را روی شانه اش انداخت و روسری اش را تا نزدیک ابروانش پایین کشید، لحظه ای مردد به این طرف و آن طرف خیره شد، سپس زیر آفتاب ملایم اردیبهشت ماه شروع به قدم زدن کرد.
    هیچ پولی در بساط نداشت تا بتواند خودش را به خانه برساند . هنوز چند قدمی از در زندان دور نشده بود متوجه مردی شد که کیف پولش از جیب پشت شلوارش مشخص بود و به طور وسوسه انگیزی به روی او چشمک می زد.
    او که شکار خود را شناسایی کرده بود ، مترصد فرصتی بود تا آن کیف را ازآن خویش سازد. قدم هایش راتند کرد وبا شتاب از کنار آن مرد گذشت به گونه ای که تنه اش محکم به او خورد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    120 تا 125

    مرد که چند کتاب زیر بغل داشت ، تعادلش را از دست داد وکتابهایش روی زمین افتاد . دختر پس از معذرت خواهی به بهانه کمک کردن به او خم شد شد و مشغول جمع اوری کتبها شد مرد جوان در حالی که با حالت تعرض بالای سرش ایستاده بود با ترشرویی گفت :حواست کجاست ؟ چرا جلوت رو نگاه نمی کنی ؟
    دختر با شرمندگی کتابها را به دست او داد در حالی که چهره ای معصومانه به خود گرفت گفت معذرت می خوام ، حقیقتش قرار مهمی دارم می بایست سر موقع خودم رو برسونم بخاطر عجله این طور شد
    مرد بدون اینکه چیز دیگری بگوید ،سری به علامت سرزنش تکان داد غافل ازاینکه کیف پولش ربوده شد دختر فوری مقدار اندکی را که داخل کیف بود ،برداشت وبعد دور از چشم دیگران کیف را به گوشه ای پرتاب کرد هنوز چند قدمی از نقطه دور نشده بود که متوجه چند بوق پی در پی شد که از پشت سر به گوش رسید . بی توجه به صدای بوق به راهش ادامه داد ناگهان با شنیدن صدای اشنایی که او را به نام خواند ، با خشم به عقب برگشت . مرد با صدای بلند و ارمانه ای گفت :
    تارا با تو هستم ، چرا سوار نمی شی ؟
    تارا دندانهایش را روی هم فشرد و با غضب گفت :دیگه چی از جونم می خوای چرا دست از سرم بر نمی داری من دیگه با تو کاری ندارم همه چی بین من و تو تموم شده بهتره راحت رو بگیری و بری .
    مرد قهقهه چندش اوری سر داد در را برای او باز کرد وگفت : این تبلوبازیها چیه از خودت در می اری ،اگه حرف حساب داری مثل بچه ادم بیا بشین تو ماشین ومشکلت رو بگو من برای شنیدن درد دلهات از اینجا تا قله قاف در خدمتت هستم. فقط فراموش نکن که ادم وقتی نمک کسی رو می خوره نمکدونش رو نمی شکنه تارا برای فرار از نگاههای معنا داری که از گوشه و کنار به او دوخته شده بود ناچار داخل اتومبیل نشست ودر حالی که روی صندلی جا به جا می شد با طعنه گفت : نمک گندیده که نمکدون نداره ، اگه هم داشته باشه اسمش نمکدون نیست یک چیز دیگر است . توفکر می کنی می تونی یک بار دیگر سر منو با خزعیلاتت شیرهبمالی ناصر خان تو به من خیانت کردی یک سال بخاطر تو حبس کشیدم ، بس نیست ، ناصر پاهیش روی پدال گاز فشرد و نچ نچ کنان گفت : به خاطر من؟ تو عرضه نداشتی نقشه سرقت از جواهر فروشی رو درست حسابی پیاده کنی تقصیر من چیه؟
    تارا به تندی گفت: تقصیر تو اینه که تا دیدی هوا پسه منو قال گذاشتی و رفتی هیچ وقت فکر نمی کردم این طور به من نارو بزنی تو ادم بزدلی هستی ومن دیگه حاضر نیستم با تو کار کنم .
    ناصر با خونسردی گفت : تنها به قاضی نرو... بهتره خودت رو جای من بذاری . تو اگه جای من بودی چه کار می کردی؟ وقتی من بیرون جواهر فروشی کشیک می دادم متوجه شدم جریان لو رفته به جای دستبند طلایی که قرار بود از جواهر فروشی خارج کنی، پلیس دستبند اهنی رو دستهات انداخته مجبور شدم فرار به قرار ترجیح بدم چون تو گیر افتاده بودی وهیچ کاری از دست من ساخته نبود پس موندن من هیچ سودی نداشت جز اینکه با دستگیری من جرمی که مرتکب شده بودیم سنگین تر می شد این طوری سرقت تک نفره محسوب شد و قانون یک محکومیت یک ساله برات برید حالا هم که طی شد ورفت پی کارش ، اما اگه من گرفتار می شدم حالا حالا ها باید تو زندون هر دو اب خنک میخوردیم اون وقت می دونی چه لطمه ای به کارمون می خورد تمام زحمتهای این چند ساله به باد فنا می رفت من تو این یک سال کلی تشکیلات رو جلو بردم ، حالا تو استفادهاش رو می بری به نظرت خیلی ضرر کردی ؟
    تارا با غیظ گفت باز هم باید همه رو مدیون من باشی چون با وجود تمام شکنجه هایی که به من دادند حاضر نشدم تو و گروه رو لو بدم سه ماه تو سلول انفرادی پوست انداختم اما لب باز نکردم .
    بابا دمت گرم ، اخر با معرفتها هستی من در انتخاب تو به عنوان معاونم اشتباه نکردم مطمن باش این از خود گذشتگی رو منظور دارم من هرچی روی تو سرمایه گذاری کنم ضرر نکردم نمیدونی چه موتور توپی برات ردیف کردم می خوام به عنوان کادو ازادیت بهت بدم صد در صد از دینش کف می کنی تارا با شرویی گفت تو دلت به حال من نسوخته ناصر خان این کیسه گشادی که برای من دوختی می ترسم سرم رو به باد بده ... ببین رفیق یک کلام به صد کلام من به هیچ وجه حاضر نیستم نه با تو نه با هیچ مرد دیگه ای همکاری کنم اصلا نمی دونم چرا تو طالع من مرد نیفتاده خودت می دونی که چقدر از این جنس لاکردار نفرت دارم و اگه از دستم بر بیاد ریشه هر چی مرد تو دنیاست رو می خشکونم به همین خاطر از عاقبت همکاری با تو می ترسم از این به بعد می خوام خودم برای خودم کار کنم تصمیم دارم با زنی به نام هلن ، که تو زندون باهاش اشنا شدم یک گروه تشکیل بدم که فقط زنها عضوش باشن، ناصر با کنجکاوی پرسید: گفتی هلن او کی هست، با تو چطور اشنا شد ؟ تارا با اشک نگاهی به ناصر انداخت گفت : چیه باز اسم زن شنیدی گوشهات تیز شد نکنه خیال کردی از این زنهای خیابونی بی سر پاست که بشه رامش کرد نه جونم این یکی دم به تله تو یکی نمی ده . ما دو نفر با همدیگه به توافق رسیدیم که که گروهی درست کنیم از محالاته بذاریم پای مرد به گروهمون باز باشه هلن تا یکی دو ماه دیگه حبسش تمام مشه ما کارمون رو شروع می کنیم دیگه هم دوست ندارم بیشتر از این پاپیچم بشی عیسی به دین خود موسی هم به دین خود من که به تو تعهد نداده بودم تا اخر عمر کنارت باشم
    ناصر با عصابش متشنج شده بود با مشت به فرمان کوبید گفت: تو خیلی غلط می کنی تکروی کنی ، خودت می دونی تو این سه سال چقدر خرجت کردم تا یک سارق حرفه ای بشی مثل اینکه فراموش کردی یک دله دزد بیشتر نبودی و من تو رو به این درجه رسوندم حالا وقتش شده نتیجه زحماتم رو به دست بیارم ساز مخالف کوک می کنی فکر کردی به همین اسونی دست از سرت بر می دارم تارا نگاه غضبناکش به ناصر دوخت و با صدای بلند گفت میخوای چه کار کنی ؟ سر از تنم جدا می کنی... بالا تر از این چیز دیگه امهست... یالا نگه دار می خوام پیاده بشم حالم از تو اون گروه کثیفت بهم خورده میخوام از این به بعد اون طوری زندکی کنم که دوست دارم دیگه از بندگی این و اون خسته شدم می خوام فقط بنده خودم باشم می فهمی یعنی چی؟
    ناصر با ترمزی پر سرو صدا اتومبیل را متوقف کرد در حالی که نگاهش کینه توزانه بود با لحن تلخی گفت: هری برو گورت رو گم کن فقط بدون با بد کسی در افتادی منتظر نیش زهر اگین نا صر باش
    تارا خنده نیشداری بر لب اورد و فوری از اتومبیل پیاده شد او در برابر چشمان به خون نشسته ناصر در اتومبیل را بر هم کوبید بدون معطلی تاکسی گرفت وسوار شد
    راننده جوان از اینه نگاه موشکافانه ای به او انداخت و پرسید : از زندون ازاد شدی
    تارا با خم گفت : تورا صننم ، رانندگیت رو بکن کرایه ات رو بگیر چه کار به کار دیگران داری
    راننده پوز خندی زد وگفت : مشخصه توپت خیلی پر لابد اذیتت کردند حسابی اب خنک خوردی .
    تارا به تندی گفت اقا مگه تو وکیل وصی مردم هستی ، نگه دار می خوام پیاده بشم
    مرد ابرویش را بالا انداخت و گفت: چه بد اخلاق یک جواب دادن که قهر کردن نداره خب ما راننده های بیچاره که از صبح تا شب کارمون مسافر کشیه ، اگر قرار باشه نه چیزی بگبم ونه چیزی بشنویم که تو این شلوغی خوابمون می بره حقیقتش علت اصلی که باعث شد تو این خط کار کنم بخاطر برخورد با ادمهایی مثل شماست پای صحبت هر کدوم می شنی می بینی که داستان زندگیش مثنوی هفتاده من کاغذه .خب این طوری هم کارت می کنی هم اینکه از تجربیات کسانی که به سمت خلاف کشیده شدن سر مشق می گیری ابجی حالا فهمیدی چرا می خواستم بدنم زندون بودی یا نه؟
    تارا نگاهش را به بیرون انداخت و گفت بهت توصیه می کنم خیلی هم پای درد ودل این طور ادما نشینی امکان داره یک وقتی ببینی از شهر خارج شدی و سر از کویر در اوردی .اونجاست که می بینی خودت وماشینت و یک ادم مجرم که تازه از زنذون در امده ودستش حسابی خالیه وبه دنبال پول وپله ایست که به جیب بزنه اون وقت مجبور میشی سرمایه زندگیت که یک ابوغراضه است را تقدیم اقای مجرم کنی و بعد در قبال یک تجربه بزرگ دست از پا درازتر برگردی البته اگه اون اقا عزیز مجال زنده بودن بده ودر اون صورت باید یک عمر یه لقمه نون بخوری و صد تومن صدقه بدی
    مرد خنده بلندی سر داد و گفت : اینه ... دیدی چطور ناخواسته تجروبیات رو در اختیار من قرار دادی
    تارا با بی حوصلگی گفت حالا با این همه تجربه ای که تا امروز کسب کردی به چه نتیجه ای رسیدی ؟ نمی بینم برای خودت کاره ای شده باشی . یک مسافر کش بیشتر نیستی .
    مرد با لحن غرورامیزی گفت بزرگ ترین تجربه ای که از زندگی ادمای خلافکار به دست اوردم این بود که هیچ وقت اراده وجدانم رو به دست هوای نفس نسپارم ومانع به وجود اومدن حرص واز در زندگی ام بشم چه درسی از این بالاتر که متکی به بازوی خود هستم با خاطری اسوده نون حلال سر سفره می ارم
    تارا با تمسخر نگاهی به مرد انداخت که حرفهایش به نظر او پوچ وبی اساس می امد بعد به سکوت به او فهماند که حوصله ادامه بحث را ندارد مرد که به پر گویی عادت داشت شروع به خواندن اشعار کوچه بازاری کرد
    تاکسی در محله قدیمی که در جنوبی ترین قسمت شهر قرار داشت متوقف شد تارا کرایه تاکسی را به او پرداخت و در مقابل دیدگان متحیر او به سمت کوچه ای باریک حرکت کرد . مرد که از پشت سر او محو تماشای اوشده بود با تاثر گفت حیف این دختر نیست که تو این محله امد و رفت داشته باشه .بی خود نیست سالم نمونده چنین تیکه هایی در این جاها زود الوده می شن دختر با این قد و هیکل و زیبایی لیاقتش خیلی بهتر از اینهاست .
    مرد هم چنان به تارا چشم دوخته بود متوجه دو جوان شد که به طرف او رفتند و چیزی گفتند که باعث عصبانیت دختر شد او کوله پشتی اش را محکم به سینه ان دو زد بعد با قدمهایی تند از ان دو فاصله گرفت و به داخل کوچه دیگری پیچید رااننده بار ها شاهد این صحنه زننده بود سری از روی تاسف تکان داد و ماشین را به سمت خیابان اصلی هدایت کرد تارا لحظه ای پشت در چوبی زهوار در رفته ای که فقر پوسته سیاهی روی ان کشانده بود مردد ایستاد سر ظهر بود و کوچه خلوت بود مستاصل بود که ان در را به صدا در اورد یا نه عاقبت از روی نا چاری مجبور شد گلون در را بکوبد پس از چند بار در زدن عاقبت صدای لخ لخ کفش هایی به گوشش رسید که بی تردید پدرش بود با شنیدن صدای سرفه های اوکه همراه با خاط سینه اش بود فهمید پدرش حال و روز خوشی ندارد دیدن او همیشه برایش نفرت انگیز بود اما مجبور بود بخاطر مادرش هرز گاهی به ان خانه که از کودکی محل شکنجه و عذابش بود سر بزند او هیچ وقت نتوانست ان موجود رذل و کثیف را به عنوان پدر بپذرید . کسی که که فقط او را برای منافع شخصی خود میخواست از او سود ببرد تارا به خوبی می دانست اگر حمایت های مادرش نبود ان مرد بارها او رافروخته بود تا خرج اعتیدش را در در اورد با باز شدن در هیبت موجود سیه چرده نمودار گشت چنان در اعتیاد غوطه می خورد که در صورتش هیچ شکل وشمایل انسانی به چشم نمی خورد کمرش در سن شصت و سه سالگی خمیده شده بود چرمی سیاه بر پوست بدنش نشسته بود هاله ای زرد رنگ اطراف مردمک چشمش نقش بسته بود و بوی مشتز کننده دود عرق از لباسهای چرگین و پاره اش متصاعد می شد دیدن او همیشه زنده کننده کابوس های شبانه تارا بود نگاهش را از او گرفت و با لحنی سرد سلام کرد و گفت امدم مادرم رو ببینم برو کنار بذار بیام تو
    مرد که غلام رضا نام داشت با پشت استینش ریش سیبلش را که اغشته به غذا بود پاک کرد زهر خنده ای بر چهرش نمودار شد با صدایی ناصاف گفت خبر مرگت بیاد...تا حالا کدوم گوری بودی اجنه خیال کردم از شرت راحت شدم
    تارا با دست او را به کناری هل داد و بی توجه به دشنام ونا سزا های رکیکی که برسر زبان می اورد وارد حیاط شد حیاطی مخروبه با ساختمانی قدیمی که خشت ان از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/