صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 34

موضوع: به انتظارت خواهم ماند |مریم جعفری

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 19
    سیاوش روی تخت نشسته بود و به عکس بیتا لای کتابش نگاه می کرد که در زدند . سرش را بلند کرد و پدرش را دید ، لبخندی بر لب آورد و از جا برخاست . سیامک او را به نشستن دعوت نمود و خودش هم بربه رویش قرار گرفت .
    -چکار می کردی پسرم ؟
    -درس می خواندن پدر .
    -فکر می کنم پیز دیگه ای به پایانش نمانده ؟
    -بله همینطوره .
    -آیا برای آینده برنامه ای نداری ؟
    سیاوش سکوت اختیار کرد . سیامک ادامه داد :
    -رشته ی تحصیلی تو یک رشته ی هنری است و نمی شود از راه آن امرار معاش کرد بنابراین ازت می خواهم که هر وقت درست تمام شد روی همکاری با من در گرداندن کارخانه فکر کنی ! در ازای کارت حقوق خوبی بهت می دهم .
    سیاوش به پدرش نگریست و گفت :
    -متشکرم پدر .
    سیامک با مهربانی گفت :
    -از من تشکر نکن پسر . من تمام عمر نتوانستم برای تو کاری کنم . دوست دارم اگر به چیزی نیاز داشتی به من بگویی .
    سیاوش گفت :
    -متشکرم . حتماً چنین خواهم کرد .
    سیامک از جا بلند شد و در حال رفتن گفت :
    -اگرچه بعید می دانم که چنین کنی ولی حرفت را باور می کنم . تو این اواخر اصلاً به خودت رسیدگی نمی کنی . صورتت را اصلاح نمی کنی ، موهایت را کوتاه نمی کنی و تغذیه ی مناسبی هم نداری . دوست دارم فکر کنم علت این مساله فشار درسهایت می باشد ولی اگر غیر از این است دوست دارم مثل دو مرد با هم به گفتگو بنشینیم .
    سیاوش به گلهای قالی چشم دوخته بود و چیزی در درونش وسوسه اش می کرد تا سخن بگوید . سیامک لحظاتی درنگ کرد و بعد در اتاق را باز نمود . سیاوش بی اختیار گفت :
    -پدر ؟
    سیامک به جانبش برگشت و گفت :
    -بله پسرم ؟
    سیاوش لحظاتی به پدرش نگریست و بعد گفت :
    -هیچی !
    سیامک پرسید :
    -چیزی می خواستی بگی ؟
    سیاوش به سرعت گفت :
    -نه ... نه پدر هیچی !
    سیامک از اتاق خارج شد و در را بست . سیاوش ساعتها با خودش کلنجار رفت تا اینکه تصمیمش را گرفت و با همین اطمینان خانه را ترک کرد .
    سیاوش با ماشین به کارخانه ی پدر بیتا رفت . کارخانه بنای عظیم و هیولا شکلی داشت . سیاوش از عمویش شنیده بود که وارثین رضا کارخانه داران بزرگی هستند ولی هرگز حتی در فکرش هم نمی گنجید کارخانه ی انها اینقدر بزرگ باشد . نگاهی به سر و روی خود انداخت تا مطمئن شود همه چیز مرتب است . جلوی در از دربان کارخانه پرسید آیا می تواند فریبرز خان را ببیند ؟ دربان نگاهی به سایبان او انداخت و گفت :
    -شما از دوستان نزدیکشان هستید ؟
    سیاوش دستپاچه گفت :
    -نخیر !
    دربان دوباره پرسید :
    -چرا ایشون را به اسم کوچک صدا می کنید ؟ اینجا همه ایشون را به نام آقای لقایی می شناسند .
    سیاوش که حال و حوصله ی سر و کله زدن با دربان را نداشت کلافه گفت :
    -بسیار خوب ، می خواهم آقای لقایی را ببینم ؟
    دربان به سمت راست اشاره کرد و گفت :
    -بروید سمت راست و بعد پله ها بالا بروید . دفتر ایشون اونجاست .
    سیاوش به طرف راست رفته و با گامهای لرزان از پله ها بالا رفت . دختر جوانی که سمت منشی مدیر عامل را داشت به پاسخگویی تلفن مشغول بود ، منتظر ایستاد تا صحبتش تمام شود ، وقتی گفتگوی او با تلفن تمام شد آهسته گفت :
    -ببخشید خانوم ، می تونم آقای لقایی را ملاقات کنم ؟
    دختر جوان نگاهی به او کرد و گفت :
    -کارتون شخصی است یا اداری ؟
    سیاوش گفت :
    -خیر ، کارم شخصی است .
    -وقت گرفتید ؟
    سیاوش که در کارخانه ی عمو و پدرش چنین ضوابطی ندیده بود با تعجب پرسید :
    -وقت ؟ از چه کسی ؟
    منشی گفت :
    -از آقای مدیر عامل .
    -نه خیر خانوم .
    -اسمتون را بفرمایید .
    سیاوش اسمش را گفت و منتظر ایستاد . منشی گفت :
    -از ایشون سوال می کنم ، اگر شما را بپذیرند من حرفی ندارم ، فعلا بنشینید .
    سیاوش با اضطراب روی نخستین صندلی نشست . منشی جوان برای دقایقی داخل اتاق رفت و وقتی بیرون آمد گفت :
    -آقای لطفی گفتند شما را می پذیرند . می تونید بروید داخل .
    سیاوش که تصور نمی کرد او را بپذیرد از جا برخاست و به طرف اتاق فریبرز به راه افتاد ، چند ضربه به در زد ولی پاسخی نشنید در را باز کرد و وارد شد . در دید اول فقط دود دید ، وقتی چشمش به دود عادت کرد پشت میز بزرگی فریبرز را برای نخستین بار دید در حالی که دو نفر در دو طرفش ایستاده بودند و هریک سیگار برگی به لب داشتند . سر فریبرز روی ورقه های جلویش خم شده وسیگاری گوشه ی لبش بود . او در حال امضاء کردن ورقه های بی آنکه به سیاوش نگاه کند گفت :
    -به شما یاد ندادند قبل از ورود اجازه بگیرید ؟
    سیاوش خودش را کنترل نمود و با صدای شمرده ای گفت :
    -من چند بار در زدم ولی پاسخی نشنیدم .
    فریبرز گفت :
    -شاید من بهت اجازه ورود ندادم .
    سیاوش بی اختیار با لحن برنده ای گفت :
    -ولی منشی تان چیزی غیر از این به من گفت .
    فریبرز سیگار گوشه ی لبش را برداشت و لای دو انگشتش گرفت و در حال نگاه کردن به سیاوش با لحن کنایه آمیزی گفت :
    -زبانت که مثل زبان پدرت تیز و برنده است . حالا باید دید چکار داری !
    سیاوش گفت :
    -پس مرا می شناسید ؟
    فریبرز گفت :
    -کیه که فتوکپی چهره ی پدرت را نشناسه ؟ کارت چیه بچه ؟
    لحن سرد و خشک فریبرز عرق سردی به کمر سیاوش دواند . با این لحن سرد نمی توانست خواسته اش را بگوید ولی باید می گفت زیرا درست روبروی او ایستاده بود و هیچ علت دیگری برای حضورش نداشت . به هر دو مرد کنار او نگریست و گفت :
    -باید باهاتون تنها حرف بزنم . موضوع خیلی خصوصی است .
    فریبرز به عقب تکیه داد و پک محکمی به سیگارش زد و گفت :
    -اگر حرفی داری مجبوری جلوی آنها بزنی ، اگر چه خودت و حرفهایت برایم پشیزی ارزش ندارند . بگو ! چی برای گفتن داشتی که به خودت اجازه دادی پایت را در کارخانه ی من بگذاری . باید بگم زیر سقف من به قاتل و خانواده ی قاتل برادرم خوشامد گفته نخواهد شد .
    خون به چهره ی سیاوش دوید ، مکثی کرد و با آرامشی تصنعی گفت :
    -من برای مخاصمه نیامده ام ...
    فریبرز خنده ای کرد و میان حرف او گفت :
    -واقعاً ؟ ولی تا دیروز که اینطور بوده ، گوش کن بچه ، ما دو خانوده سابقه ی عداوت و دشمنی چند ساله داریم .
    سیاوش چند قدم به او نزدیک تر شد و با لحنی جدی گفت :
    -من نمی دونم میان شما چی گذشته ! من ...
    فریبرز گفت :
    -می تونی از پدرت بپرسی ، برایت خواهد گفت ، شاید هم قصه ی دروغینی گفته باشه ، اما من برایت واقعیت را بازگو می کنم . عمه ات رسوایی ببار آورد که میخواستند برادر مرا مسبب بدونند ولی مردانه ایستاد و گفت که کار من نبوده . آنوقت پدر دیوانه ی تو برادر مرا کشت ، آن هم برای اینکه عمه ات تصمیم گرفته بود خودش را از رسوایی که ببار آورده بود خلاص کند .
    سیاوش طاقتش تمام شد و فریاد زد :
    -اصلاً این طور نبوده ، گرچه حالا دیگر گذشته ها گذشته ، نمی دونم می گذارید حرفم را بزنم یا نه ؟
    فریبرز از جا بلند شد و گفت :
    -تو حق نداری در دفتر من صدایت را بلند کنی .
    سیاوش برای لحظه ای فراموش کرده بود برای چه نزد او آمده . لذا با صدای آرامی گفت :
    -معذرت می خواهم .
    فریبرز لبخند تمسخر آمیزی به لب آورد و سر جایش نشست . سیاوش لبش را به دندان گزید و با آرامش شروع به صحبت کردن نمود .
    -آقای لقایی ، به هر حال آن زمان من تنها سه سالم بود . آنچه که من می دونم بر اساس شنیده هایم می باشد . اصلاً نمی فهمم چرا باید این موضوع پیش می آمده ، چون بطوری که شنیده ام پدر مرحوم شما با پدربزرگ من دوستان بسیار نزدیکی بوده اند .
    فریبرز با تمسخر گفت :
    -هه ، چه مزخرفها . شاید خیلی قبل اینطور بوده ، ولی پدربزرگ تو با کلاه برداری سهم پدر مرا صاحب شد آنگاه بنای ناسازگاری گذاشت و گفت که می خواهد جدا شود .
    سیاوش هم همانقدر آمیخته به تمسخر گفت :
    -بطوری که پیداست پدرتان چندان هم ضرر نکرده که از پدربزرگ من جدا شده .
    فریبرز که از حاضر جوابی سیاوش عصبی شده بود خشمگین گفت :
    -گوش کن بچه ، من وقت زیادی ندارم که برای تو تلف کنم . بگو حرفت چیه وگرنه مجبورم بگم بیرونت کنند .
    سیاوش گفت :
    -من ... من آمده ام که از دخترتون خواستگاری کنم .
    فریبرز با چنان شتابی از جا برخاست که صندلی اش نقش زمین شد . آنگاه فریاد زد :
    -بیتا ؟ تو چطور جرات می کنی حتی اسم او را به زبان بیاوری ؟ زود گورت را از این جا گم کن . تو حتی لیاقت نوکری اش را هم نداری چه برسه به همسری !
    سپس خطاب به دو نفر حاضر گفت :
    -زود این ولگرد را بیرون کنید .
    سیاوش که از هتاکی و بی ادبی او خشمگین شده بود گفت :
    -مثل اینکه حق با پدرم بود . عاقبت گرگ زاده گرگ شود .
    آن دو نفر به طرف سیاوش حمله کردند و هریک از یک سو او را مورد ضرب و شتم قرار دادند . او توان حرکت کردن نداشت و در دستان آن دو نفر مثل پرنده ای در قفس بود . وقتی حسابی کتک خورد فریبرز دستور داد که دیگر او را نزنند . سیاوش علی رغم ضعفش از جا برخاست و با صورت غرق خونش به او نگریست . فریبرز گفت :
    -حالا چی می گی ؟ بازهم جرات داری خواسته ات را تکرار کنی ؟
    سیاوش برای جلوگیری از افتادنش دست به دیوار گرفت و با صدای ضعیفی گفت :
    -تو ارزش عشق را نمی فهمی چون تمام عمرت مثل حیوان زندگی کردی ؟ خیلی متاسفم که بیتا دخترتوست . او حتماً نمی داند تمام عمر با چه هیولایی زندگی کرده . تو آنقدر نامردی که برای زدن من دو نفر را فرستادی ، اگر مردی خودت برای مبارزه با من بیا .
    فریبرز خنده ای کرد و به حال نزار سیاوش نگریست و گفت :
    -من ؟ مگر دیوانه ام ؟ اصلاً در شان من نیست .
    سیاوش فریاد زد :
    - شان توست که دستور دهی کسی را به قصد مرگ بزنند که تقریباً پسرانت هم سن و سال اویند ؟ تو شان را به چه معنی می کنی ؟
    فریبرز دستی به سیبیلش کشید و گفت :
    -خب ناراحت نباش . اگر واقعاً آنطور که لاف می زنی عاشق بیتا باشی هراسی از این برخوردها نباید داشته باشی . هنوز به سوال من جواب نداده ای پرسیدم آیا هنوز خواسته ات را تکرار می کنی ؟
    سیاوش در حالی که خون از سر و صورتش می چکید گفت :
    -قطره قطره ی این خون ها به عشق بیتا به زمین می چکد . به خدا قسم اگر عشق بیتا نبود هرگز قدمی به این سو بر نمی داشتم . با اینکه انتظار هر کاری را از تو داشتم غیر از این کار .
    فریبرز با خودخواهی وصف ناشدنی گفت :
    -تو برای خواستگاری از دختر من آمده ای اما آیا سیامک از این موضوع خبر داد ؟
    سیاوش گفت :
    -او تو را لایق حرف زدن نمی داند .
    فریبرز گوشی تلفن را برداشت و در حال گرفتن شماره ی کارخانه سیامک و کیهان با خونسردی گفت :
    -ولی تو را لایق می دونه ! به پدرت بگو نزد من آمده ای که از دخترم خواستگاری کنی .
    سیاوش در حالی که ضعف مانع از حرکتش می شد گفت :
    -تو یک جانور کثیفی .
    ارتباط تلفنی برقرار شد و فریبرز گفت که می خواهد با سیامک لطفی صحبت کند . سیامک پس از برداشتن گوشی گفت :
    -من سیامک لطفی هستم ، بفرمایید .
    فریبرز در حال صحبت کردن با سیامک به سیاوش نظر انداخت و گفت :
    -تو هنوز زنده ای ؟ زنده ماندنت باعث تاسفه .
    سیامک که هنوز صدای او را نشناخته بود پرسید :
    -شما کی هستید ؟
    فریبرز با لحنی تمسخر آمیز گفت :
    -یعنی صدای رفقای قدیمی را فراموش کرده ای ؟ یا اینکه سالهای عزلت هوش از سرت ربوده ؟
    کیهان نگاهی به سیامک انداخت و چون او را عصبانی دید از جا برخاست و نزدیکش رفت . فریبرز گفت :
    -آنچه که باعث شد به تو تلفن کنم گستاخی پسرت بود .
    سیامک گفت :
    -پسرم ؟
    فریبرز با تمسخر گفت :
    -اون ادعا می کنه لیاقت دامادی منو داره ولی من شک دارم .
    سیامک خشمگین فریاد زد :
    -تو یک دروغگوی پستی .
    فریبرز بی آنکه از حرفهای او عصبانی شود گفت :
    -می تونی با خودش حرف بزنی ، او الان پیش منه . البته قبل از اینکه با او حرف بزنی بهتره بگم اگر الان دنبالش بیایید بد نیست چون حال نزاری داره.
    بعد بی آنکه منتظر شنیدن پاسخ باشد گوشی را به طرف سیاوش گرفت . سیاوش که نقش زمین شده بود با صدایی ضعیف گفت :
    -پدر ... منم سیاوش .
    سیامک خشمگین پرسید :
    -تو ... تو نزد او چه می کنی ؟
    سیاوش گفت :
    -خواهش می کنم خودتون را ناراحت نکنید .
    سیامک فریاد زد :
    -احمق چطور توانستی پیش او بروی ؟
    ناله و لحن صدای سیاوش سبب شد بپرسد :
    -تو حالت خوبه ؟ چه بلایی به سرت آمده ؟
    سیاوش نمی توانست پاسخی به پدرش بدهد . فریبرز گوشی را از دست داد او گرفت و گفت :
    -ناراحت نباش فقط چند تا خراش کوچیکه ، یک هفته ای خوب میشه . جلوی در کارخانه سوارش کنید .
    آنگاه گوشی را روی تلفن کوبید . سیامک چند بار گفت :
    -الو .. الو ...
    ولی ارتباط قطع شده بود . کیهان لیوانی آب برایش ریخت و گفت :
    -نگران نباش ، همین حالا می روم دنبالش .
    سیامک گفت :
    -من هم میام ، این پسر باعث سرافکندگی منه .
    کیهان گرچه خودش هم از دست سیاوش خشمگین بود اما گفت :
    -اون جوونه ، بهش خورده نگیر . هنوز سرش باد دارد .
    فریبرز به دو نفر حاضر در اتاق گفت :
    -این تن لش را جلوی در کارخانه بیاندازید تا بیایید سوارش کنند .
    آنها سیاوش را کشان کشان تا جلوی در بردند و انگاه او را یک گوشه رها کردند .
    پایان فصل 19


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل20

    آنقدر طول نکشید که سیامک و کیهان رسیدند. هنوز ماشین کاملا متوقف نشده بود که سیامک از آن بیرون پرید و چابک و محکم به طرف سیاوش که به دیوار کارخانه تکیه داد و نشسته بود رفت . از سر و روی سیاوش خون می چکید و زیر چشمانش نقش کبودی خودنمایی میکرد . سیامک جلوی او نشست و با صدایی فریادگونه گفت :
    ـ یا خدا! ببین نامسلمان چی به روزش آورده ! بگو ببینم کی این بلا را به سرت آورده؟ حرف بزن پسر !
    کیهان هم نزد آنها آمد و درحالیکه دست سیاوش را روی شانه ی خود میگذاشت گفت :
    ـ حالا وقت این حرفها نیست ؛ کمک کن ببریمش خانه .
    سیامک که خونش به جوش آمده بود به طرف کارخانه قدم برداشت و گفت :
    ـ پدرش را درمیارم.
    کیهان برای نخستین بار پس از سالها فریاد زد :
    ـ برگرد سیامک !
    سیامک سرجای خود میخکوب شد. کیهان ادامه داد:
    ـ میخواهی دوباره مصیبت به خانه بیاری؟
    سیامک گفت :
    ـ میگی بایستم و نگاه کنم ؟ مگر نمی بینی چی به روز این بچه آورده ؟
    کیهان به سیامک نزدیک شد و آرام گفت :
    ـ میدونم چه حالی داری ؛ ولی صبرکن . سیاوش دیگه بچه نیست ؛ بیا باید او را نزد دکتر ببریم .
    سیامک درحالیکه مشتش را گره کرده بود و دندانهایش را بهم می سائید به بنای کارخانه نگریست و بعد به طرف سیاوش رفت و یکی از دستهای او را روی شانه اش گذاشت و با کمک کیهان ازجا بلندش کرد. سیاوش در سرش احساس درد عجیبی میکرد و پاهایش توان تحمل کردن وزنش را نداشتند و دست چپش بر اثر لگدهای آن دو نفر بی حس بود. وقتی روی پاهایش ایستاد با صدای گرفته ای گفت :
    ـ میتونم خودم راه برم ؛ دستام رو رها کنید .
    کیهان با غضب گفت :
    ـ دیگه قهرمان بازی بسه . به خدا سیاوش اگر حتی یک کلام دیگه حرف بزنی یک سیلی توی گوشت میزنم .
    سیامک در اتومبیل را باز کرد و سیاوش را در صندلی عقب خواباند. کیهان پشت رل قرار گرفت و درحال رانندگی از آینه به سیاوش نگریست و گفت :
    ـ بهتره ببریمش خانه بعد من میرم دنبال دکتر.
    سیامک فقط به عقب مینگریست و زمزمه میکرد:
    ـ خدایا به خودت می سپارمش .
    وقتی به خانه رسیدند کیهان به سرعت در خانه را باز کرد و ماشین را داخل برد. هنگامیکه در را بست با صدای بلند گفت :
    ـ زهره ؛ نسرین یکجا بیاندازید .
    زهره روی ایوان آمد و با دیدن سیاوش که خون آلود بود به سرو روی خودش کوبید و به سرعت پایین آمد. به آنها نزدیک شد و از سیامک با گریه پرسید :
    ـ چی شده سیامک ؟ چی به روزش آمده ؟
    کیهان درحال کمک به سیاوش گفت :
    ـ چیزی نیست زن داداش ؛ فقط یک جا برایش بیانداز . اینقدر هم داد و فریاد نکن همسایه ها را خبر میکنی .
    زهره ملتمسانه از سیامک پرسید:
    ـ چی شده سیامک ؟ بچه ام غرق خونه !
    سیامک که از فرط خشم کبود شده بود گفت :
    ـ برو خانه ؛ نترس حالش آنقدرها بد نیست . الان داداش میره دنبال دکتر .
    زهره با چادرش سر و روی خون آلود سیاوش را پاک کرد و درحال بوسیدنش گفت :
    ـ الهی دردت به جونم مادر؛ چی شده ؟ کی تورو به این روز انداخته ؟
    نسرین با سر و صدای زهره به حیاط آمد و با دیدن سیاوش روی صورتش کوبید. زهره گفت :
    ـ ببین چی به روز بچه ام آمده نسرین جان .
    کیهان و سیامک ؛ سیاوش ر ا به خانه بردند و زهره درحالیکه به نسرین تکیه کرده بود بالا رفت . طولی نکشید که دکتر آمد و پس از معاینه و شستشوی زخمهای سیاوش از اتاق بیرون امد. سیامک درحالیکه حوله را برای خشک کردن دستها به دکتر میداد با نگرانی پرسید:
    ـ دکتر حالش چطوره ؟
    دکتر درحال خشک کردن دستهایش به جمع نگران نگریست و گفت :
    ـ من زخمهایش را شستشو دادم ؛ اما برای اطمینان از علت سرگیجه ها باید یک عکس از سرش بگیرید چون از سرگیجه و سردرد گلایه داره . تقویتش کنید ؛ خون زیادی ازش رفته و سعی کنید اعصابش را تحریک نکنید .برای تسکین دردهایش این نسخه را نوشتم برایش تهیه کنید. ولی فراموش نکنید که در اولین فرصت از سرش عکس بگیرید .
    سیامک نسخه رااز دست دکتر گرفت و او را تا جلوی در بدرقه کرد . وقتی داخل خانه شد زهره را در اتاق سیاوش دید. او درحال گریه کردن می پرسید:
    ـ کی این بلا را به سرت آورده مادر؟ یک کلام حرف بزن !
    سیامک آهسته بطوریکه سیاوش متوجه نشود به زهره اشاره کرد که بیرون بیاید. وقتی بیرون آمد به آرامی در اتاق را بست و گفت :
    ـ چرا اینقدر بالای سرش گریه میکنی ؟ مگر نشنیدی دکتر چی گفت ؛ اون حالش خوبه فقط کمی بدنش کوفته شده .
    زهره پرسید:
    ـ لااقل بگو چه بلایی سرش آمده ؟
    سیامک به اعماق چشمان زهره نگریست و بی هیچ کلامی او را ترک کرد. روی ایوان رفت و برای نخستین بار در عمرش سیگاری از کیهان گرفت و روشن کرد. کیهان به زن برادر گریانش نزدیک شد و گفت :
    ـ این بلا را فریبرز به سرش آورده ؛ اون سرخود رفته بوده خواستگاری دختر فریبرز . این بلا را در اصل خود سیاوش به سرخودش آورده . حکایت شده حکایت خربزه و عسل درکنارهم ! حالا هم لطفا اینقدر بی تابی نکن ؛ سیامک به قدرکافی ناراحت هست ! الحمدالله خطر برطرف شد و خدا به ما رحم کرد.
    کیهان سپس به برادرش نزدیک شد و او را روی صندلی نشاند و خودش هم کنارش قرار گرفت . سیامک درحالیکه به دور دست می نگریست گفت :
    ـ می بینی داداش ؟ عمری را به چه امیدی در زندان سپری کردم ؟ ای کاش در تنهایی و عزلت مرده بودم !
    کیهان دستش را فشرد و گفت :
    ـ این چه حرفیه ؟ اون جوونه . توکه ماشاالله سنی ازت گذشته .
    سیامک با صدایی بغض آلود گفت :
    ـ آخه چه سرشکستگی ازاین بالاتر که پسر آدم دشمنش برود و التماس کند و اینطوری به خانه برگرده ؟ به خدا اگر گذاشته بودی آن پست فطرت را میفرستادم پیش باباش !
    کیهان با ملایمت گفت :
    ـ سعی کن استراحت کنی ؛ همیشه با عصبانیت کارها بدتر از قبل خواهد شد. او مخصوصا این کاررا کرده که تو را عصبانی کند و یک بلوای دیگر به پا کند و بعد از آب گل آلود ماهی بگیرد. تو حالا سو پیشینه داری و هرحرکتی از تو سربزند زیر ذره بین قانون است . احتمالا سیاوش پس ازاین واقعه در افکارش تجدید نظر خواهد کرد .
    دراین هنگام سینا درخانه را باز کرد و وارد حیاط شد با دیدن آثار خون روی در ماشین و سنگفرش حیاط با قدمهایی سریع وارد خانه شد و پیش ازهر سخنی وحشت زده از مادرش پرسید:
    ـ چی شده ؟
    نسرین گوشه ای به حالت زمزمه همه چیز را برایش تعریف کرد و او پس از شنیدن ماجرا دوان دوان به اتاق سیاوش رفت .
    با دیدن سیاوش اشک در چشمانش حلقه زد . ابتدا به طرف پنجره رفت تا او اشکش را نبیند ؛ بغض را فرو داد و اشک از دیده سترد . سیاوش که بر اثر تورم چشمانش تنگ شده بود با صدای گرفته گفت :
    ـ تویی سینا ؟ داری گریه میکنی ؟
    سینا با صدایی لرزان گفت :
    ـ نه !
    سیاوش لبخند زد و گفت :
    ـ چرا داری گریه میکنی ؟
    سینا به طرفش برگشت و درحالیکه کنار تختش زانو میزد پرسید:
    ـ آخه تو چرا پیش او رفتی ؟
    سیاوش دیدگانش را بست ودرحالیکه قطره اشکی از گوشه ی چشمش میچکید گفت :
    ـ پدر عشق بسوزه !
    سینا عصبانی گفت :
    ـ آخه مگه زن قحطه ؟ این چه عشقیه که فقط باعث دردسر توست . اگر کم سن و سال بودی میگفتم گول خوردی ولی تو که بچه نیستی ؛ آدم با عشق باید احساس خوشبختی کنه نه اینکه همش عذاب بکشه .
    سیاوش گفت :
    ـ اگر میدونستم بهش میرسم حاضر بودم ده برابرش را بخورم .
    سینا خشمگین ازجا برخاست و گفت :
    ـ به خدا تو دیوونه ای. حداقل بگذار جای زخم هایت خوب بشه بعد بگو.
    سیاوش برای عوض کردن مسیر گفتگو پرسید:
    ـ سمیرا چطوره ؟
    سینا به سردی گفت :
    ـ خوبه متشکرم . خدا را شکر که با خودم نیاوردمش وگرنه با دیدن تو غش میکرد .
    سیاوش با خنده گفت :
    ـ یعنی اینقدر اوضاعم خرابه ؟
    سینا آینه ی کوچکی را جلوی رویش گرفت و گفت :
    ـ بهتره خودت را ببینی .
    سیاوش با دیدن خودش تازه فهمید چرا مادر و پدر و بقیه اینقدر شوکه شده اند گفت :
    ـ بااین قیافه فکر نمیکنم بتونم حداقل تا سه هفته به دانشکده بیام .
    سینا درحال بیرون رفتن ازاتاق گفت :
    ـ بهتره استراحت کنی ؛ من هم میرم تا راحت بخوابی . فعلا خداحافظ.
    سیاوش با لبخند گفت:
    ـ متشکرم .

    * * *

    یک هفته از بیماری سیاوش گذشت ؛ حالا او قادر بود روی پاهای خودش بایستد ولی هنوز نمیتوانست دست چپش رابه خوبی تکان دهد و زیر چشمش کماکان کبود بود . درطول این مدت زهره با غذاهای مقوی و خوب تقویتش میکرد ولی او تمام حواسش پیش بیتا بود وگاهی در خلوت ساعتها با عکس او سخن میگفت . سیامک دراین مدت پا به اتاق او نگذاشته بود و این سبب عذاب وجدان سیاوش شده بود. او حتی جرات نداشت درباره ی پدرش از کسی سوال کند. میدانست باید در اولین فرصت به دیدنش برودو دستش را ببوسد؛ اما حتی شجاعت این کاررا هم در خودش نمی دید و از ترس روبه رو شدن با پدرش زمانی ازاتاق بیرون می آمد که مطمئن میشد او درخانه نیست .
    کارش شده بود قدم زدن در محوطه ی حیاط و خیره شدن به غروب. پایان هفتمین روز زهره پس از آوردن سینی غذایش با خوشحالی گفت :
    ـ شکرخدا رنگ و رویت جا آمده .پدرت برایت گوسفندی نذر کرده که به زودی قربانی اش میکند.
    سیاوش با شنیدن نام پدر به خودش جرات داد تا بپرسد:
    ـ پدر که به دیدن من نیامده ؛ چطور برام قربانی میکند؟
    زهره درحال هم زدن ظرف سوپ گفت :
    ـ اون تورو خیلی دوست داره .کاش می فهمیدی که خیر و صلاحت را میخواهد.
    سیاوش سربه زیر افکند و سکوت کرد. زهره از سکوت او بهره جست و گفت :
    ـ تو پسر تحصیل کرده و باشعوری هستی . باید توی این مدت به دست بوسش میرفتی. او اصلا ازتو انتظار انجام آن کار را نداشت .
    سیاوش سربلند کرد و گفت :
    ـ مادر مگه من چه کرده ام ؟ خدای نکرده مرتکب دزدی و کلاهبرداری شده ام ؟
    زهره ظرف سوپ را روی میز گذاشت و گفت :
    ـ تو نباید این کار را میکردی حداقل به خاطر پدرت . در زندگی بعضی چیزها هست که آدم بی توجه به درست یا غلط بودنش نباید انجامشان دهد. تمام ناراحتی پدرت سراین مساله است که چرا تو خودت را تحقیر کردی؟
    سیاوش گفت :
    ـ مادرجون مگه خودشما نبودید که آنقدر از بیا تعریف کردید؟
    زهره با آرامش پاسخ داد:
    ـ بله درسته ؛ البته تاوقتی که فهمیدم او چه کسی است .
    ـ ولی او هنوز آن زمان به دنیا نیامده بوده .
    زهره برای قانع کردن او گفت :
    ـ پسرم بعضی از زخم ها هستند که حتی پس از سالها ترمیم نمیشوند. خودت دیدی فریبرز باتو چه کرد ؛ درحالیکه تو آن زمان تنها سه سالت بود. این آتش انتقام و کینه است . تو نباید با ندانم کاری سبب بروز اتفاقات بعدی شوی . اسم این کار بازی با آتش است و من امیدواترم تو روی سرعقل بیایی .و اما علت اینکه پدرت دراین یک هفته به دیدنت نیامد این بود که میترسید مبادا سخنانی میان شما گفته شود که باعث ناراحتی تو گردد. او حتی در بدترین لحظات زندگی اش به آرامش تو فکرمیکند. باید قدر او را بدانی و مثل چشمانت پاسش بداری. سوپت خنک شده بهتره آن را بخوری وبعد استراحت کنی تا زودتر بتوانی ازجا بلند شوی.
    سیاوش به رفتن مادرش نگریست وبعد با تصور میزان ناراحتی پدرش پرده ای از اندوه صورتش را پوشاند .

    * * *

    سیاوش درطول آن چند روز نشنید پدرش حرفی به او بزند و این بیشتر آزارش میداد. باخودش جنگید تا اینکه توانست به خود بقبولاند باید به دیدن او برود. آن روز جمعه بود و پدرش درخانه حضور داشت ؛ به آرامی از پله ها پایین آمد و سیامک را دید که در صندلی راحتی اش فرو رفته است و روزنامه میخواند. او با دیدن سیاوش میان پله ها ؛ هیچ حرکتی نکرد و پس ازنگاه گذرا دوباره چشمانش را به متن روزنامه دوخت و اخم درهم کشید .زهره از آشپزخانه با سینی چای بیورن آمد و با دیدن سیاوش گفت :
    ـ آمدی مادر؟ چای آوردم بیا بخور.
    سیاوش فقط به پدرش مینگریست . عمویش کیهان در باغچه مشغول بود و سینا با نامزدش به گردش رفته بودند؛ بنابراین فرصت مناسبی بود.سیاوش به آرامی قدم برداشت و جلوی سیامک ایستاد. سیامک نگاهش را به صورتش دوخت. هردو سکوت کرده بودند؛ ناگهان سیاوش جلوی پای پدرش زانو زد و دستش را به دست گرفت و بوسید. سیامک دستش رااز دست او بیرون کشید و سرش را نوازش کرد. سیاوش سرش را روی پاهای او گذاشت و با بغض گفت :
    ـ پدر ... منو ببخشید؟ حتما من درنظرتان پسرناسپاسی هستم ؟
    سیامک به آرامی درحالیکه صدای خودش هم ازفرط هیجان میلرزید گفت :
    ـ هیس ... آروم ؛ مردکه گریه نمیکنه.بلندشو ؛ به خودت فشار نیار .
    سیامک شانه های سیاوش را گرفت و او را بلند کرد؛ زهره هم اشک میریخت. سیاوش وقتی مقابل پدرش ایستاد دوباره او را سخت در آغوش گرفت و سیامک تازه فهمید که پسرش چقدر بزرگ شده و از درک این موضوع احساسی از غرور سراپایش را فراگرفت .
    سیامک او رااز خود جداکرد و روی صندلی نشاند ؛ زهره برای هردوی آنها چای گذاشت و خودش هم درکنار آنها نشست . سیامک آهسته شروع به حرف زدن کرد و صدایش به گوش سیاوش مثل نوای آرامبخش یک لالایی بود:
    ـ آنچه که منو از دستت رنجاند عمق عملت نبود گو اینکه آن هم به حد خودش قبیح بود ؛ بلکه من ازاین رنجیدم که تو قبل ازهرکاری صادقانه بامن حرف نزدی و مرا از تصمیمت مطلع ننمودی. من همیشه فکرمیکردم من وتو پدر و پسر رفیقی هستیم .
    سیاوش شرمگین گفت :
    ـ ماهنوز هم پدر و پسر رفیقی هستیم پدر؛ولی آنچه که سبب شد من مساله راباشما درمیان نگذارم این بود که نمیخواستم شما را ناراحت کنم .
    سیامک گفت :
    ـ من درباره ی چند و چون ماجرا چیزی نمیپرسم و میل هم ندارم چیزی بدانم .اما امیدوارم هیچ گاه تو را در آن حال نبینم. خوشحالم که حالت مساعده !

    پایان فصل20


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل21

    یک هفته بود که بیتا از سیاوش خبری نداشت و هرگاه درباره ی او از سمیرا پرسشی میکرد او از دادن پاسخ طفره میرفت . رفتار سینا هم خیلی برایش عجیب بود. او هربار به محض رو در رویی با او با غضب و خشمی بیشتر از گذشته نگاهش میکرد و همین سبب میشد که بیتا نتواند درباره ی غیبت سیاوش سوال کند. پس از گذشت یک هفته بالاخره طاقتش تمام شد و با لحنی برنده از سمیرا پرسید:
    ـ محض رضای خدا بگو چه اتفاقی برای او افتاده ؟ نامزدت طوری به من نگاه میکند انگار من قتل کرده ام .
    سمیرا او را دعوت به آرامش نمود و درحالیکه با دستمال اشکهای او را میسترد گفت :
    ـ او را به حال خودش بگذار. اینقدربی تابی نکن. سیاوش برای چند روز مرخصی گرفته و به مسافرت رفته .
    ـ بیتا درحالیکه گریه میکرد گفت :
    ـ اگر میخواست به سفر برود حتما به من میگفت . آخرین بار یک روز قبل از غیبتش او را دیدم . سمیرا تو از گفتن چیزی طفره میروی . به من بگو ؛ آیا برای او اتفاقی افتاده ؟
    سمیرا که برسر دو راهی مانده بود با آرامش گفت :
    ـ خواهش میکنم آرام باش. اگر قول میدهی ساکت باشی و گریه نکنی واقعیت را برایت خواهم گفت . البته من اول فکرکردم تو از ماجرا با خبری ولی بعد که سراغ سیاوش ر ا گرفتی فهمیدم از ماجرا بی اطلاعی . ببینم مگر شما تلفنی باهم صحبت نکردید .
    بیتا گفت :
    ـ قرار ما این بود که من دیگر تماس نگیرم و منتظر تماس او باشم ولی نامزدی ام به عقب افتاد و میخواستم به او خبر دهم . اما هربار تلفن زدم کسی غیر ازاو گوشی را برداشت و من هم بی هیچ حرفی تلفن را قطع میکردم.
    سمیرا با شادی پرسید:
    ـ نامزدی ات بهم خورد؟
    ـ زیاد شادی نکن فعلا بهم خورده ؛ چون درست دو روز قبل از نامزدی برادر بزرگ آقای مینایی فوت کرد . مسیر حرف را عوض نکن ؛ به من بگو سیاوش کجاست ؟
    سمیرا سر به زیر انداخت و گفت :
    ـ امیدوارم ازاینکه من این خبر را به تو میدهم ناراحت نشوی . راستش درست یک هفته قبل یا یکی دو روز بیشتر سیاوش به دیدن پدرت میرود و اینطور که من از سینا شنیدم تو رااز پدرت خواستگاری میکند .پدرت هم به اتفاق دونفر دیگر آنقدر او را میزنند که توان راه رفتن خود راهم از دست میدهد .بعد هم به پدر سیاوش تلفن میکند و حضور سیاوش را اطلاع میدهد .
    بیتا درحالیکه حیرتزده به سخنان سمیرا گوش میداد سرش را به علامت ناباوری به چپ و راست تکان داد و گفت :
    ـ اینها حقیقت نداره .
    سمیرا سکوت اختیار کرد.بیتا سراو را بالا گرفت و پرسید:
    ـ حتما همه ی اینها یک شوخی بود نه ؟ سمیرا جواب بده!
    سمیرا به آرامی گفت :
    ـ سینا ازم خواسته بود موضوع را بهت نگم ؛ اما نتوانستم گریه ات را ببینم و سکوت کنم .
    بیتا ازجا برخاست .سمیرا دستش را گرفت و گفت :
    ـ کجا میروی ؟
    بیتا گفت :
    ـ میرم دیدنش ؛ من باید بدونم چه اتفاقی افتاده اگرچه هنوز هم نمیتونم باور کنم. داگر اینطور بود پدرم حتما چیزی میگفت .
    سمیرا او را سرجایش نشاند و گفت :
    ـ بیتا خواهش میکنم عاقلانه رفتار کن. تو با رفتنت فقط اوضاع را بدتر میکنی . گذشته از آن شنیده ام او فردا به دانشکده خواهد آمد. تو هنوز از تصمیم های بعدی او پس ازاین واقعه بی خبری ؛ پس لطفا صبرکن .
    بیتا درحالیکه تمام آن شب بی انتها دل توی دلش نبود به انتظار فردا نشست. صبح زودتر از همیشه ازخانه بیرون آمد.دردلش هنوز حرفهای سمیرا را باور نداشت .هرقدر به پدرش فکر میکرد نمیتوانست بپذیرد او اینقدر سنگدل است .وقتی که سیاوش پابه دانشکده گذاشت جمعی از بچه ها دورش حلقه زدند؛ بیتا از فاصله ای نچندان دور به او مینگریست و نمیتوانست به چشمانش اعتماد کند . هنوز زیر چشمانش کبود بود و دست چپش در پناه باندی کشی به گردنش آویزان شده بود. قطره های اشک از دیدگانش چکید . سمیرا او را در آغوش گرفت و دلداری اش داد. بیتا بار دیگر به سیاوش نگریست سپس به سمیرا گفت :
    ـ من اصلا حالم خوش نیست ؛ میروم خانه .
    قبل ازاینکه سمیرا حرفی بزند به طرف در خروجی رفت. سیاوش او را درحال بیرون رفتن از دانشکده دید و ازمیان حلقه ی بچه ها با صدای بلند صدا زد :
    ـ بیتا !
    بیتا با شنیدن صدای او سرجای خود باقی ماند. بچه ها همه منتظر عکس العمل آن دو بودند زیر آنها هرگز به یاد نداشتند سیاوش او را به نام کوچکش صدا کند. نگاهها همه به طرف بیتا چرخید. بیتا شرمنده به آهستگی به طرفش برگشت . سیاوش حس کرد شانه هایش افتادند. دست آهنین سینا دور بازویش حلقه شد؛ سیاوش به صورت سینا نگریست .سینا زمزمه کرد:
    ـ نه سیاوش!
    سیاوش به آسانی دستش را رها ساخت؛ دوتن از بچه های سرراهش را کنار زد و به طرف بیتا قدم برداشت . بیتا ناخودآگاه چشمانش را بست . سیاوش به او نزدیک شد و درست در یک قدمی او ایستاد. پرسید:
    ـ چرا چشمانت را بسته ای؟
    بیتا دیده ازهم گشود و با دیدن سیاوش از نزدیک دوباره اشکش جاری شد. زمزمه کرد.
    ـ چه به سرت آمده ؟
    سیاوش با لبخندی تلخ گفت :
    ـ تو باید بهتر بدونی.
    بیتا میان گریه گفت:
    ـ خواهش میکنم نمک روی زخمم نپاش.
    کجا میروی؟
    ـ میروم گم بشم؛ تاب دیدنت را ندارم. از وقتی من وارد زندگی ات شده ام دردسر با خود آورده ام.
    سیاوش به آرامی خندید. بیتا عصبانی گفت:
    ـ تا به این درجه آسیب دیده ای آن وقت می خندی؟
    سیاوش پاسخ داد:
    ـ برای همین میخندم .میدونی؟ سینا میگه من از پرروترین آدمهای روی زمینم. تو چی فکر میکنی ؟
    بیتا زمزمه کرد:
    ـ اوه ... خدای من !
    سیاوش به گرمی گفت :
    ـ من خیال داشتم تسلیم بشم ولی این کار پدرت مصمم کرد محکم بایستم . بیتا من کسی نیستم که به این راحتی میدان را خالی کنم ؛ اگر میتونستم خودم به پدرت میگفتم.من تو رااز بند او آزاد میکنم.
    بیتا ملتمسانه برای جلوگیری از اتفاق دیگری گفت :
    ـ بیخود خودت را به خطر نیانداز. منو فراموش کن و ...
    سیاوش انگشت اشاره اش را روی بینی گذارد و گفت :
    ـ هیس! دیگه چیزی نگو .حالا برو سرکلاس.
    بیتا برای چند ثانیه به صورت مهربان و لبخند دوست داشتنی سیاوش نگریست.و بعد به طرف کلاسش رفت. سیاوش رفتن او را نظاره کرد . سپس دید که سینا مثل گلوله ای از آتش نزدیکش میشود. منتظر بود هرچیزی ازاو بشنود .

    * * *

    پس از تمام شدن کلاسها سیاوش به اتفاق سینا و سمیرا راهی خانه شد و بیتا هم پس از خداحافظی از سمیرا راهی خانه گردید. وقتی خیابان دانشکده رارد کرد و وارد خیابان فرعی خلوت شد؛ اتومبیلی کنارش ترمز کرد.سرنشین ماشین که کسی جز کیهان عموی سیاوش نبود شیشه را پایین کشید و مودب اما خیلی سرد گفت :
    ـ بیتا خانوم ؛ لطفا سوار شوید . میخواستم چنددقیقه از وقتتان را بگیرم .
    بیتا ابتدا مردد ایستاد و بعد پس از نگریستن به اطراف سوار ماشین کیهان شد.کیهان به سردی سلام او را پاسخ داد و بعد حرکت کرد؛ دقایقی هردو ساکت بودند تااینکه کیهان شروع به سخن گفتن کرد:
    ـ سیاوش را دیدید؟
    بیتا به آرامی گفت :
    ـ بله !
    کیهان نگاهی به او کرد و گفت :
    ـ دیدید چی به سرش آمده ؟
    بیتا دوباره گفت :
    ـ بله !
    کیهان جای خلوتی ماشین را نگه داشت و ادامه داد :
    ـ و حتما هم میدونید چطور آن حادثه پیش آمده !
    ـ متاسفانه بله ! وباید بگم چیزی برای گفتن ندارم.
    کیهان پیپش را روشن کرد و پس از مکثی کوتاه گفت :
    ـ حتما تعجب کرده اید ازاینکه مرا می بینید .من مخصوصا این ساعت را انتخاب کردم تا بچه ها نفهمند؛ حتی سینا هم نمیداند که من به دیدن شما آمده ام. من به هیچ کس نگفته ام و مطمئنم این دیدار میان ما مخفی خواهد ماند.
    بیتا در صدای او خشونتی حس نکرد وازاینکه مورد اطمینان کسی از طرف آنها قرار میگرفت خوشحال بود لذا به چشمان کیهان نگریست و گفت :
    ـ مطمئن باشید همینطور خواهد بود.
    کیهان گفت :
    ـ خوبه ! شما از لحاظ مالی وضع خوبی دارید و به طوریکه می بینم دختر زیبایی هم هستید ؛ پس نمیتوانم پاروی حق بگذارم و بگم خودتون را به سیاوش بسته اید. من سیاوش را مثل پسرم بزرگ کرده ام و میدونم وقتی که برای کسی اینقدر تقلا میکند حتما او ارزشش را دارد. اما وقتی که اوضاع و شرایط مثل حالا مساعد نباشد عشق به تنهایی نمیتواند عامل خوشبختی آدمها باشد حتما حرف منو تایید میکنید!
    بیتا سربه زیر افکند و گفت :
    ـ آقای لطفی باور کنید من او را به خاطر خودش دوست دارم. من خانواده ی او راهم دوست دارم و اصلا از علاقه به او هدف بدی را دنبال نمیکنم.پدر سیاوش مرا متهم به پهن کردن دام کردند درحالیکه من اصلا چنین قصدی ندارم . من و او فکر میکنیم میتوانیم درکنارهم خوشبخت باشیم.
    ـ دخترکوچیک من ؛ تو و او هیچ یک بااین وضعیت خوشبخت نخواهید بود.من درک میکنم که شما در زمان اختلاف ما بزرگترها حضور نداشته اید ولی چاره چیه ؟ شما هم باید تابع خانواده هایتان باشید. برای تو فرصت های زیادی هست و من مطمئنم درکنار هرکسی غیر از سیاوش سعادتمند خواهی بود.حضور هریک ازشما دونفر درخانواده دیگری مثل حضور دشمن درخاک خودی است. تواگر خواهان سعادت سیاوش باشی خودت را کنار میکشی! من انتظار ندارم پاسخت را به من بدهی ؛ با خودت فکرکن و بعد تصمیم بگیر .یا تباهی سیاوش و یا ...
    کیهان سکوت کرد و بیتا بغضش را فرو داد. کیهان ماشین را روشن کرد و گفت :
    ـ پوزش میخوام نمیتونم شما را برسونم میدونید که ما همسایه ایم .
    بیتا درماشین را باز کرد و پیاده شد.کیهان حرکت کرد و ازنظر او ناپدید شد. باد سر اسفند ماه می وزید و بی باکانه برصورت بیتا سیلی میزد. آهسته به راه افتاد و خودش را به دست سرنوشت سپرد.

    * * *

    اوضاع بیتا درخانه هم آنقدرها خوب نبود چون بهاره و فریبرز ازعقب افتادن نامزدی عصبانی بودند و مدام به او غر میزدند و میگفتند:
    ـ ازبس تونه آوردی؛ بهم خورد. حالا آنها دراین فاصله دختر بهتری را پیدا میکنند و دیگر حتی سراغی ازتو نمیگیرند.
    ولی حرفهای آنها برای بیتا حکایت میخ آهنین و سنگ شده بود. آن شب ساعتها به حرفهای کیهان اندیشید. میان دو راهی مانده بود و نمیتوانست درست تصمیم بگیرد. حرفهای او مثل پتک برسرش فرود می آمد:
    ـ اگر خواهان خوشبختی او هستی ... اگر خواهان خوشبختی او هستی ...
    سرش را میان بالش فرو برد و زمزمه کرد:
    ـ در دنیا هیچی نیست که من بیش از سعادت سیاوش بخواهم .
    صبح با چشمانی پف کرده و سری منگ راهی دانشکده شد. سمیرا به محض دیدن او پرسید:
    ـ دیشب خوب نخوابیدی ؟
    ـ نه تا دیروقت درس میخواندم.
    ـ خوش به حالت ؛ منکه دیشب تا دیروقت خانه ی سینا بودم. نمیدونی چقدر از دست کارها و حرفهای سیاوش وسینا خندیدم...
    ناگهان متوجه ی نگاه های حیرت بار بیتا شد. حرفش را قطع کرد و پس از مکثی کوتاه گفت :
    ـ معذرت میخوام حواسم نبود که تو ...
    بیتا با لبخندی تلخ درحال درآوردن جزوه هایش گفت :
    ـ نه طوری نیست . خواهش میکنم راحت باش.
    سمیرا دست بیتا را به دست گرفت و با مهربانی گفت :
    ـ تو خیلی خسته و ضعیف شده ای . فکر میکنی این کار درسته ؟ به عقیده ی من سیاوش پسر مناسبی است ولی آیا تو میتوانی خانواده اش را نادیده بگیری؟ در یک ازدواج موفق نیمی خانواده و نیمی خود شخص ؛ تو باید هردو را در نظر بگیری.
    ـ توهم میگی دست بردارم ؟
    ـ من در آن حد نیستم که راهنمایی کنم . من فقط دارم از آینده تو را آگاه میسازم !
    بیتا به گرمی دستش را فشرد و گفت :
    ـ روی حرفهایت فکر میکنم سمیرا. ازاینکه به فکرمی متشکرم .


    پایان فصل21


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل22

    سه هفته پس از وقایع ذکر شده نزدیک سال نو خانواده ی مینایی بار دیگر برای نامزدی با فریبرز قرار و مدار گذاشتند. بیتا سعی کرد بپذیرد قسمتش این بوده ؛ لذا حتی درباره ی تاریخ نامزدی به سیاوش چیزی نگفت فقط به طور خصوصی به سمیرا گفت در تاریخ مشخصی برای نامزدی او حضور پیدا کند. آن روز سمیرا و بیتا هردو درخانه ی سمیرا ساعتها گریستند. سمیرا گفت :
    ـ چه سرنوشت دردناکی .
    بیتا که سعی میکرد گریه نکند با صدایی بغض آلود میان خنده ای تصنعی گفت :
    ـ آنقدرها هم دردناک نیست . منکه قرار نیست به دار آویخته شوم .
    سمیرا که ازحال واقعی او خبر نداشت دردل روحیه اش را ستود و به بیتا گفت :
    ـ تو فکر میکنی داری کار درستی میکنی ؟
    بیتا پاسخ داد :
    ـ کار درستی میکنم ؟ من اصلا حق انتخاب ندارم .گو اینکه اگر حق انتخابم داشتم مانع سعادت سیاوش نمیشدم .من برای خوشبختی او هرکاری میکنم . سمیراجان خواهش میکنم درباره ی نامزدی من به او چیزی نگو ؛ من دیگر تصمیم خودم را گرفته ام . فقط این ورقه را بعدا به سیاوش بده .
    سمیرا به علامت تایید سری تکان داد و دوباره شروع به گریستن نمود. آن شب ساعتی پس از رفتن بیتا ؛ سینا به خانه شان آمد ولی سمیراحتی برای خوشامدگویی از اتاقش بیرون نیامد . سمیرا شنید که او دارد درباره اش از مادرش سوال میکند و چنددقیقه بعد سینا وارد اتاقش شد درحالیکه دسته گلی به دست داشت . با لبخند گفت :
    ـ سلام خانوم ؛ حالا دیگه ما آنقدر زیاد می آییمی اینجا که تحویل نمیگیری ؟باشه عیب نداره ما هم منت می کشیم .
    سمیرا درحالیکه سعی میکرد به چشمان او نگاه نکند گفت :
    ـ دوباره که گل خریدی ؟ چرا این گلهای معصوم را میاری تا اینجا جلوی چشم من خشک بشن ؟
    سینا درحالیکه مقابل او می نشست گفت :
    ـ جای گل توی گلستانه و توهم که یک باغ گلی ؛ ببینمت ؛ چرا چشمات قرمزند ؟
    سمیرا روی ازاو برگرفت . سینا سرش را برگرداند و پرسید:
    ـ چی شده ؟ سرسال نو گریه کرده ای ؟ برای چی ؟
    سمیرا دوباره اشکش سرازیر شد .سینا که طاقت دیدن اشک او را نداشت جلوی پایش نشست و پرسید :
    ـ نمیخواهی به من بگی ؟ از دست من ناراحتی ؟ یا بگو یا میرم از مادرت میپرسم .
    سمیرا درحالیکه اشکهایش را پاک میکرد گفت :
    ـ خواهش میکنم منو تنها بگذار سینا . باور کن هیچ وقت تا این اندازه اندوهگین نبوده ام .
    سینا دستان او را به دست گرفت و گفت :
    ـ من بیرون نمیروم تااینکه بدونم تو برای چی ناراحتی .
    سمیرا درحالیکه به چشمان او مینگریست گفت :
    ـ بیتا ... بیتا آخر این هفته نامزد خواهد شد.
    لبان سینا به لبخندی گشوده شد و دستان سمیرا را از فرط شادی غرق بوسه کرد و گفت :
    ـ عموم حاضره به خاطر این خبر هرچه بخواهی مژدگانی بدهد . خب به هرحال من میدونستم او آخر سر سیاوش را ترک خواهد کرد .فقط برای سیاوش ناراحتم که به خاطرش آن همه بدبختی کشید.
    سمیرا عصبانی ازجا بلند شد و گفت :
    ـ تو احمقی سینا ؛ او دارد به خاطر سعادت سیاوش چنین کاری میکند . باید ازخودت خجالت بکشی که تمام این مدت خودت را نخود آش کردی . تو داری درحضور من به دوستم توهین میکنی ؟ من دوستم را می شناسم ؛ او اصلا بی وفا نیست . بیا بگیر ؛ این کاغذ را برای سیاوش نوشته .بد نیست اگر تو هم این شعر را بخوانی .
    سینا ورقه ی تا شده ای رااز دست سمیرا گرفت ؛ بازش کرد و چنین خواند :

    رفتم ؛ مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
    راهی به جز گریز برایم نمانده بود
    این عشق آتشین پر از درد ولی امید
    بر وادی گناه و جنونم کشانده بود
    رفتم که داغ بوسه پر حسرت تو را
    با اشکهای دیده شستشو دهم
    رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
    رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
    رفتم مگو مگو ، که چرا رفت؛ ننگ بود
    عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
    از پرده ی خموشی و ظلمت چو نور صبح
    بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
    رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
    در لا به لای دامن شبرنگ زندگی
    رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
    فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی
    من از دو چشم روشن و گریان گریختم
    از خنده های وحشی طوفان گریختم
    از بستر وصال به آغوش سرد هجر
    آزرده از ملامت وجدان گریختم
    ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
    دیگر سراغ شعله ی آتش زمن مگیر
    میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم
    مرغی شدم به کنج قفس بسته و امیر
    روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
    در دامن سکوت به تلخی گریستم
    نالان زکرده ها و پشیمان زگفته ها
    دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم .

    سینا با ورقه به شومینه نزدیک شد و آن را در آتش انداخت. سمیرا معترض جلو رفت که آن را بردارد ولی سینا جلویش را گرفت و گفت :
    ـ من کاری را کردم که به صلاح سیاوش بود .
    سمیرا ازکنار سینا به طرف مبل رفت ؛ روی آن نشست و به سوختن کاغذ خیره شد و به آرامی گفت :
    ـ چرا این کار را کردی؟ او به من اعتماد کرده بود.
    سینا به طرف سمیرا رفت و گفت :
    ـ آرام باش سمیراجان ؛ ما اصلا نباید دراین باره به سیاوش چیزی بگوییم .
    سمیرا اندوهگین گفت :
    ـ بیتا هم همین را خواست .
    سینا دستان او را گرفت ؛ ازجا بلندش کرد و گفت :
    ـ حالا بخند ؛ خواهش میکنم . تنها هشت روز به سال نو مانده. آمدم دنبالت که باهم بیرون برویم .
    سمیرا اشکهایش رااز گونه زدود و زمزمه کرد:
    ـ بیچاره بیتا .
    بعد دنبال سینا به راه افتاد .

    * * *

    سیاوش از سردی رفتار بیتا در حیرت بود. او آشکارا از سیاوش کناره میگرفت و سعی میکرد موجبات رویارویی بااو را فراهم نکند. عصر روزی که بنا بود بیتا با پسر مینایی نامزد شود ؛ سیاوش بی خبر ازهمه جا در اتاقش با دلشوره دست و پنجه نرم میکرد. مدتی در اتاق قدم زد درحالیکه تمام مدت سینا زیرچشمی نگاهش میکرد بالاخره به طرف لباسهایش رفت و مشغول عوض کردن لباسهایش شد. سینا سرش رااز روی کتاب بلند کرد و پرسید:
    ـ کجا میروی ؟
    ـ میورم دوری بزنم .
    سینا کتاب را بست و مشکوک گفت :
    ـ فکر نمیکنم این هوا برای قدم زدن هوای مساعدی باشد .
    سیاوش بی آنکه حتی به سینا نگاه کند جلوی آینه به بستن شال گردنش مشغول شد . سینا ازجا بلندشد و پشت سرش ایستاد و درحالیکه در آینه به او مینگریست گفت :
    ـ میخواهی منهم باهات بیام ؟
    ـ نه متشکرم .میخواهم تنها باشم .
    سینا ؛ سیاوش را به طرف خودش برگرداند و درحالیکه دندانهایش را بهم می سایید از میان دندانهایش گفت :
    ـ سیاوش !
    سیاوش که چشمانش رسوایش کرده بود سر به زیر افکند. سینا گفت :
    ـ محض رضای خدا سرعقل بیا . منکه میدونم تو کجا میروی .
    سیاوش دستش رااز دست او بیرون کشید و به طرف در رفت .سینا همه ی قوایش را جمع کرد و با عصبانیت گفت :
    ـ تو داری خودت را با رویای رسیدن به او سرگرم میکنی . او به زودی ازدواج میکنه .
    سیاوش سرجایش ماند و به آرامی به طرف سینا برگشت . حیرت و ناباوری درچهره اش موج میزد. سینا که هرگز قصد گفتن چنین چیزی را نداشت عصبی و پشیمان لبانش را بهم میفشرد .سیاوش با گامهایی لرزان به طرفش آمد و محکم بازوهای او را به دست گرفت و درحالیکه با نگاهش تا اعماق وجود او را میکاوید آهسته پرسید:
    ـ تو چی میدونی ؟
    سینا هیچ حرکتی نکرد و سکوت نمود. سیاوش محکم او را تکان داد و تکرار کرد :
    ـ تو یک چیزی میدونی ؛ مگه نه ؟
    سینا ترسید ؛ ازهیجان او ترسید . به آرامی خودش رااز دست او آزاد نمود و سپس به طرف صندلی هدایتش کرد و گفت :
    ـ اون امروز با پسر تاجری نامزد خواهد شد .
    سیاوش مثل اسفند ازجا پرید و گفت :
    ـ این دروغه ؛ اگر اینطور بود به من میگفت .اون ... اون هرگز به کسی علاقه نداشت . تو این حرفها را از روی نفرت میزنی .
    سینا گفت :
    ـ من حقیقت را گفتم .سمیراهم امروز آنجاست .
    سیاوش با عجله به طرف در رفت . سینا گفت :
    ـ نامزدی او در خانه شان نیست ؛ پس عجله نکن. تو داری حماقت میکنی .
    سیاوش نگاهی به او کرد و زیر باران ازخانه خارج شد . باعجله و دوان دوان فاصله ی خانه ی خودشان تا خانه ی آنها طی کرد. بارها زنگ خانه شان را فشرد و چون ناامید شد به خانه ی کناری مراجعه کرد. مدتی معطل شد تااینکه پسر نوجوانی جلوی درآمد و با دیدن سر و روی خیس از باران او با تعجب پرسید:
    ـ باکی کار دارید ؟
    سیاوش پرسید:
    ـ دختر همسایه ی شما را امروز نامزد میکنند آیا آدرس آنجا را میدونید ؟
    پسر نوجوان آدرس تالاری راکه بیتا آنجا رسما برای پسر مینایی نامزد میشد به سیاوش داد و سیاوش با عجله به راه افتاد . آن راه کوتاه به نظرش یک دنیا آمد. بالاخره به محل برگزاری مراسم رسید. ماشین های بسیاری پارک شده بود. با عجله از پله ها بالا رفت ولی وقتی قصد ورود داشت سینه به سینه پدر بیتا درآمد.صورت هردو از خشمی آشکار کبود شده بود. فریبرز گره ی کراواتش را شل تر کرد و هردو چشم در چشم هم دوخته بودند. فریبرز پرسید:
    ـ تو اینجا چه غلطی میکنی ؟
    سیاوش پاسخ داد :
    ـ آمدم تا او رااز بند تو آزاد کنم . تو داری او را زنده به گور میکنی .
    فریبرز با تمسخر گفت :
    ـ تو یک بچه ی احمقی . فکر رسیدن به او را باید با خودت به گور ببری . تو حتی لیاقت نوکری اش را هم نداری ؛ اینو قبلا هم گفته ام .
    سیاوش قدمی به طرف او برداشت .میخواست ازخشم منفجر شود. ازدو طرف فریبرز آن دونفری که او را به حد مرگ کتک زده بودند نزدش آمدند.سیاوش دانست آمدن او رااز قبل پیش بینی کرده اند.قدم دیگری برداشت تا ازمیان آنها عبور کند ولی آن دو نفر نگهش داشتند.فریبرز لبخند تمسخر آمیزی زد و دوباره داخل تالار رفت. سیاوش ازپشت شیشه بیتا را کنار پسر مینایی دید ؛ قیافه اش محزون و گرفته بود. تقلا کرد خودش رااز دست آن دو نفر رها کند ولی نتوانست داد و فریادش هم میان هیاهوی حاضرین گم شد. آن دونفر تلاش میکردند او را به بیرون هدایت کنند ولی گویی او به زمین چسبیده بود؛ اشک بیگانگی درچشمانش حلقه زد وبارها و بارها بیتا را نامید. ولی بیتا او را نمی دید .پسر مینایی حلقه ای را به دست بیتا نمود و همه فریاد شادی کشیدند؛ آنگاه بیتا صورت خانوم مینایی را بوسید و سیاوش دانست که دیگرهمه چیز پایان یافته. از تقلا دست کشید و گذاشت آن دونفر به طرف پایین هدایتش کنند.وقتی جلوی در رسیدند سیاوش را بیرون هل دادند و خود جلوی در ایستادند. سیاوش دقایقی درحالیکه نقش زمین شده بود ناباورانه به آنچه دیده بود اندیشید و بعد دلشکسته ازجابر خاست و با شانه هایی افتاده به راه افتاد.ساعتها بی هدف راه رفت و اندیشید .به سرنوشت ؛ به بیتا ؛ به خودش . متوجه گذشت زمان نبود و نفهمید چگونه به خانه رسید. سیامک با نگرانی جلوی در منتظرش بود و با تمام وجود احساس سرما میکرد.وقتی سیاوش داخل کوچه پیچید ؛سیامک نفس راحتی کشید و چند قدم به طرف سرکوچه برداشت. سیاوش با دیدن پدرش سرجای خود ایستاد ؛ دلش آغوش گرم سیامک را میخواست.دلش آن شانه های ستبر و محکم را میخواست که تکیه گاهش باشد و آن دستهای گرم و نوازشگر را. آنگاه نه سرما را می فهمید و نه هیچ چیز دیگر .
    دوباره به راه افتاد و درست جلوی سیامک ایستاد. سیامک دستهایش رابه طرفش دراز کرد ؛سیاوش به آغوشش رفت و به تلخی گریست. سیامک موهایش را به آرامی دست کشید و چیزهای نامفهومی زمزمه کرد. سیاوش نمی فهمید او چه میگوید ولی همانقدر که صدایش رامی شنید کافی بود. آهسته میان گریه گفت :
    ـ دیگر همه چیز تمام شد پدر؛ همه چیز! من شکست تلخی را تجربه کردم ؛ خیلی تلخ پدر! برای هزارمین بار اشتباه کردم .
    سیامک سکوت کرد و او را به خود فشرد. سیاوش که گویی ازیاد برده بود با چه کسی سخن میگوید اندوهش را بیرون میریخت :
    ـ من تنهایی را با تمام وجود لمس کردم . نمیدونم چرا حس میکنم که همه ی درها به رویم بسته است. آخه چرا ؟ چرا ؟ کجای کارم غلط بود؟
    سیامک او را بسوی خانه هدایت کرد و در پاسخ به سوالهای زهره از سیاوش ؛ او را دعوت به سکوت کرد. سپس سیاوش راازمیان جمع حیرتزده عبور داد و به اتاقش برد و به او درآوردن لباسهای خیسش کمک کرد آنگاه ازاو خواست که بخوابد. وقتی که او خسته و ناتوان و سرمازده دیده برهم نهاد سیامک آهسته از اتاق خارج شد. همه منتظر بودند او چیزی بگوید. لحظاتی به جمع نگریست و سپس گفت :
    ـ ضربه ی یکباره سخت تر از ضربات به تدریج ولی محکم است. او شوکه شده ؛ مدتی به حال خودش بگذاریدش . او نیاز دارد به خودش مسلط شود.
    سیاوش وقتی دیده برهم نهاد دیگر چیزی نفهمید؛ گویی داروی بیهوشی سرکشیده بود .

    پایان فصل22


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل23

    بیتا هنوز باور نداشت چه به روزش آمده .بهار نزدیک بود ولی او هیچ یک از زیبایی های آن را نمی دید. قلبش ازاندوهی سخت فشرده بود. برای او هدایای سنگینی آورده بودند و پدرومادرش در پوست خود نمی گنجیدند. کامیار و ساسان برایش پیام تبریک فرستادند و او تلگراف آنها را در آتش انداخت ؛ از دستشان سخت عصبانی بود زیرا ازبرادرانش انتظار کمک داشت .
    از فکرکردن به سیاوش میگریخت .نمیخواست و نمیتوانست ب او بیاندیشد؛ زیرا اندیشیدن به او عذابی سخت وجدانش را می آزرد . با دستان خودش ویرانه های خوشبختی اش را جمع آوری میکرد. خوشبختی اش بازیچه ی سرگذشت غم بار گذشتگان شده بود. او خسته بود و ازهمه انسانها بیزار. قلبش مثل سنگی خارا گشته بود و گمان نمیکرد همسر آینده اش بتواند به قلبش وارد شود. او حس میکرد محبت و عشق دردنیا مرده و عشق مثل راه رفتن روی شیشه است که هر آن ممکن است فرو ریزد. همه میگفتند او دخترخوشبختی است ولی او دلش میخواست فریاد بزند:
    ـ این خوشبختی از آن شما ! من نمیخواهم خوشبخت باشم !
    اما هربار صدایش درگلو خفه میشد و بغضی عجیب مانع حرف زدنش میشد. مثل عروسکی کوکی حرفهایی راکه دیگران دیکته میکردند میگفت. شده بود انسانی فاقد احساس ؛ او دیگر از زیبایی گل چیزی درک نمیکرد و آرامش را در سکوت میدید. تصمیم گرفته بود که پس از عید به دانشگاه نرود زیرا درخود میلی برای ادامه ی تحصیل نمیدید. وقتی تصمیمش را با پدر و مادرش درمیان گذاشت آنها هم از تصمیم او استقبال کردند.فریبرز در ادامه ی تشویقش گفت :
    ـ باید به فکر زندگی آینده ات باشی ؛ عکاسی چیزی نیست که در آینده به درد تو بخورد.
    اما دلیلی اینکه او ترک تحصیل میکرد نه به خاطر پدرش یا آینده ؛ بلکه به خاطر خودش بود. به خاطر تسکین روح آزرده اش. حالا دیگر حتی اصرارهای سمیراهم بیهوده بود.گویی گوش پذیرش منطقی او ازکار افتاده بود . وجید نامزدش پسرساده دل و کمرویی بود و بیتا ازاین بابت خدا را شکر میکرد. او توقع زیادی از بیتا نداشت و اغلب دلش را به لبخند او خوش می نمود. اگر کسی سوالی ازاو میکرد پاسخ میداد درغیراینصورت سکوت میکرد. بیتا دلش برای او میسوخت زیرا او را قربانی خودش می دید. مطمئن بود دختران زیادی هستند که قادرد او را خوشبخت کنند ولی خودش را در انجام این کار ناتوان میدید.
    آنها باهم به اصرار بزرگترها بیرون میرفتند و درکنارهم بی هیچ گفتگویی ساعتها روی نیمکت پارک می نشستند. به آدمها نگاه میکردند؛ به درختان ؛ به بچه ها و یا به هرچه که از دید دیگران موضوع بی اهمیتی بود.بیتا فکر میکرد که اگر وحید تا آخر عمر بااو همین طور رفتار کند گلایه ای اززندگی درکنار او نخواهد داشت ؛ ولی همیشه هم اینطور نبود. لحظاتی پیش می آمد که زیبایی بیتا قلب وحید را بی تاب میکرد و آرزو میکرد ای کاش برای لحظاتی کوتاه دستان او را به دست گیرد و یکبار که سعی کرد دست او را به دست بگیرد بیتا چنان عصبانی شد که او ترسید. بعد هم کیفش را به دست گرفت و تنها به طرف خانه به راه افتاد و دراین باره به هیچ کس توضیحی نداد.
    از طرفی سیاوش هم هنوز بطورکامل نتوانسته بود به خودش مسلط شود. او می اندیشید؛ چقدر خوبست که انسانهای دور و برم درکم میکنند. او دائم آن شب بارانی را به یاد می آورد ؛ میدانست آن شب چیزهایی را به پدرش اعتراف کرد که نباید میگفت و ازاینکه مثل پسربچه ای گریان به آغوش سیامک پریده بود شرمگین بود. ولی سیامک آنقدر خوب و مهربان بود که به او یادآوری نمیکرد. بهاری که همه سرتاسر سال منتظر ورودش بودند آمد ؛ ولی او هیچ احساسی ازعوض شدن سال نداشت و وقتی توپ سال نو را به صدا درآوردند تنها فکرکرد که من بیست و نه ساله شدم ؛ آنگاه احساس خستگی کرد . احساس تحول، اینکه دیگر آدمی نیست که خودش را وارد ماجراهای یک دختر کند. دیگر کسی نیست که بتواند قلبش را بعنوان یک جوان در اختیار عشقی تازه گذارد .
    روزی سیامک به او پیشنهاد همکاری درکارخانه را داده بود و او نپذیرفته و گفته بود ؛ پدر کار درکارخانه قلب آدم را ماشینی میکند. من میخواهم خودم باشم و برای همین رشته ی موسیقی را برگزیدم . من از سرو صدای ماشین آلات و دود بیزارم ؛ ازاینکه رئیس باشم و دستور دهم متنفرم .ولی حالا با حیرت در می یافت میتواند درکارخانه کارکند. میخواست روزی آنقدر ثروتمند شود که در تصور هیچ کس نباشد. لذا با پدرش صحبت کرد و قرار شد او دوماه پس از عید که درسش تمام میشود نزد او مشغول شود .
    همه هم خوشحال بودند و هم متعجب ؛ هیچ کس باور نمیکرد سیاوش سرسخت به یکباره اینقدر عوض شود. میان دو ابروی او بر اثر اخمی که بر چهره داشت خطی عمیق افتاده بود ولی خودش به آن اعتنایی نداشت. کیهان معتقد بود حضور یک رئیس جوان درکارخانه لازمه و میگفت او میتواند بااستفاده از روشهای جدید کارخانه را به نحو مطلوبی اداره کند. حالا سینا هم در کارخانه تنها نبود و عصرها هردو پس از رفتن پدرهایشان به حساب و کتاب مشغول بودند.سیاوش فقدان بیتا را در دانشکده حس میکرد ولی نمیخواست علتش رابداند ؛ حتی سمیرا دور از چشم سینا روزی شروع به صحبت درباره ی بیتا کرد. ولی سیاوش او را وادار به سکوت نمود و گفت :
    ـ خانوم دیگه مایل نیستم درباره ی او چیزی بشنوم .
    حتی سینا ازاو کنجکاوتر بود؛ چون از سمیرا پرسید که چرا بیتا دردانشکده حضور ندارد؟ وقتی سمیرا به او گفته بود که بیتا ترک تحصیل کرده و انصراف داده به فکرفرو رفته بود. پس ازگذشت دوماه سیاوش و سینا هردو فارغ التحصیل شدند و از آن به بعد باقی وقت خود را صرف کارخانه کردند.سیامک بارها از اتاق شیشه ای روبه کارخانه به سیاوش نگریست و دلش به درد آمد. او در لباس کار با کلاه ایمنی به نظارت و صورت برداری مشغول بود و به کارگران دستوراتی میداد. صورت او به صورت مدیران سرسخت نمی ماند که کارگرها از آنان میترسند. بلکه صورتش به صورت موسیقی دان شکست خورده ای شبیه بود که به دنبال ضربه ی سختی حرفه ی خود را عوض کرده است .
    او دور از چشم پدر گاهی سیگار میکشید و خود رابا این تصور دلداری میداد که همه ی راه ها به خوشبختی منتهی نمیشود. ولی میدانست که دیگر تحت هیچ شرایطی خوشبختی را حس نخواهد کرد. غروب یکی از روزها که دلش گرفته بود تصمیم گرفت به شاهچراغ برود و زیارتی کند. راهی آنجا شد و پس از گذراندن ساعتی به طرف حافظیه به راه افتاد . با دیدن نیمکت روبه روی حوض به یاد گذشته افتاد. او و بیتا بارها در آن مکان با یکدیگر ملاقات کرده و به یکدیگر دلداری داده بودند. باهم عهد بسته بودند که یکدیگر را از یاد نبرند و ... اشک دردیدگان سیاوش حلقه زد. ماهها بود که گریه نکرده بود ؛ حس میکرد سبک میشود .دلش نمیخواست برای عشق از دست رفته اشک بریزد ولی اشکها در کنترلش نبودند. از سرمزار حافظ بلندشد تا به خانه بازگردد که بیتا را دید. به چشمانش نمیتوانست اعتماد کند. او روی نیمکت همیشگی نشسته بود و به غروب خونین خورشید چشم دوخته بود.باید میرفت ولی پاهایش توان گام برداشتن نداشت . زمزمه کرد:
    ـ به من نگاه کن . من اینجام درست در چند قدمی تو!
    سربیتا به طرف چپ چرخید و با دیدن سیاوش یکباره ازجا پرید و پس ازنگاه حسرت بار با عجله درجهت مخالف به راه افتاد .سیاوش ناخودآگاه دنبالش دوید و با دستی لرزان او را به طرف خودش برگرداند .هردو یکدیگر را از پشت موج اشک می دیدند. هریک فکرمیکرد دیگری رویاست . بیتا لرزش دستان او را روی بازوهای خود حس میکرد.سیاوش با انگشتان لرزان اشکهای او رااز روی گونه زدود و با بغض گفت :
    ـ این تویی ؟ باور نمیکنم !
    بیتا پرسید:
    ـ تو اینجا چه میکنی ؟
    سیاوش او را روی نیمکت نشاند و خود کنارش قرار گرفت و گفت :
    ـ فکر نمیکردم که دیگر تو را ببینم .آمده بودم قدری خود را سبک کنم.
    بیتا درحالیکه از اعماق وجود او را دوست میداشت چهره ای به ظاهر بی تفاوت به خود گرفت و گفت :
    ـ ولی من هرهفته به اینجا می آیم. البته نه برای تو!
    سیاوش ازسردی رفتار او حیرت کرد وپرسید:
    ـ آیا این تویی بیتا؟ یا من دختری شبیه به تو را کنار خود نشانده ام ؟
    بیتا با تحکم گفت :
    ـ بیتایی که تو می شناختی مرد. او حالا متعلق به تو نیست ؛ متعلق به مرد دیگری است .
    بیتا پس از گفتن این حرفها ازجا بلندشد که برود ولی سیاوش روبه رویش قرار گرفت و گفت :
    ـ تو دروغ میگی . نمیدونم چرا؟ ولی همینقدر میدونم که تو او را دوست نداری.
    بیتا با جدیت گفت :
    ـ آقای لطفی شما دارید درباره ی شوهر من حرف میزنید.
    سیاوش درحالیکه شوکه شده بود گفت :
    ـ تو دروغ میگی ؛ تو دروغ میگی .من دیدم که چطور با دیدن من دچارهمان احساس شدی که من شدم. من یک کلام از حرفهای تو را باور نمیکنم تااینکه از زبانت بشنوم از من متنفری!
    بیتا رویش را به طرف درختان برگرداند تا سیاوش اشکش را نبیند .ولی سیاوش مقابلش قرار گرفت و درحالیکه خودش هم اشک میریخت گفت :
    ـ بگو ؛ بگو ازمن متنفری ؛ آنگاه باور میکنم. تو نمیدونی من چه روزگار سختی را گذراندم .آن شب لعنتی تا ساعتها گریه کردم .از شنیدن خبر ازدواجت شوکه شدم.تو مرا امیدوار کرده بودی؛ من به عشق تو دلخوش بودم. حالا هم نمیتونم باور کنم تو بطور اتفاقی اینجایی. یادت رفته ؟ سه شنبه ی هرهفته ما در حافظیه یکدیگر را ملاقات میکردیم و تو به من دراینجا قول دادی!
    بیتا همچنان اشک میریخت. میان گریه گفت :
    ـ خواهش میکنم دست ازسرم بردار.من میخواهم تو را فراموش کنم.
    سیاوش پرسید:
    ـ آخه برای چی ؟ هنوز هم دیر نشده تو میتونی نامزدی ات را بهم بزنی. تو متعلق به قلب منی ؛ برای ابد. بعد ازتو هرگز نتوانستم به هیچ کس فکرکنم. تو رفتی و با خودت من حقیقی را بردی.
    بیتا سرش را به چپ و راست تکان میداد وسعی میکرد به حرفهای او نیندیشد. سیاوش گفت:
    ـ من بازهم میگم ؛ بارها و بارها ؛ آنقدر که همه ی عالم بدونند. تو را دوست دارم بیتا و بی تو نمیتوانم زندگی کنم.بیا و خوشبختی ازدست رفته را به من برگردان. ما نیازی به دیگران نداریم ؛ عشق ما تکیه گاه ماست . من و تو روزگار سختی را گذرانده ایم و فکر میکنم تاوان سنگینی برای عشقمان پرداختیم .دیگه بسه !
    بیتا به چشمان سیاوش نگریست و اصلا متوجه نبود با فاصله ای نچندان دور دو چشم دیگر آنها را زیر نظر دارد. آن شخص کسی غیر از وحید نبود. او پس ازاینکه بیتا را درخانه پیدا نکرده بود ازمادر بیتا پرسیده بود که کجا میتواند او را بیابد و با دانستن این مساله برای بردن بیتا آمده بود. اما با دیدن بیتا و سیاوش دور زد و خشمگین به خانه برگشت .

    پایان فصل23


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل24

    فریبرز و بهاره بی صبرانه منتظر آمدن بیتا بودند. بهاره میترسید که مبادا فریبرز با عصبانیتی که دارد کاری صورت دهد . او زیرلب چیزهایی را زمزمه میکرد و هرچند دقیقه یکبار با صدای بلند فریاد میزد:
    ـ ای دختره ی احمق . آبروی منو بردی!
    وقتی صدای ماشین بیتا به گوش او رسید مثل شیرزخمی ازجا برخاست . بهاره به آرامی و با ملاحضه گفت :
    ـ آروم باش و سعی کن با آرامش حرف بزنی .
    بیتا پس ازمدتها با شادمانی وارد خانه شد و گفت :
    ـ سلام بابا ؛ سلام مامان .
    فریبرز خشمگین گفت :
    ـ باید تو را بکشم ! بیتا پشت بهاره ایستاد و با هراس پرسید:
    ـ چی شده پدر!
    فریبرز ادامه داد :
    تو مایه ی ننگ خانواده مایی! باکی بودی ؟ بازهم با آن پسره ی بی سرو پا؟!
    بیتا که تازه فهمیده بود علت عصبانیت پدرش چیست گفت :
    ـ چه کسی چنین حرفی زده ؟
    فریبرز بهاره را کنار زد و سیلی محکمی به صورت بیتا زد ؛ سپس خشمگین گفت :
    ـ برای تو چه فرقی میکنه ؟ توفکر میکنی من نمیدونم چه میکنی ؟
    بهاره دست او را گرفته و ملتمسانه گفت :
    ـ فریبرز خواهش میکنم خودت را کنترل کن ؛ ما همین یک دختر را داریم .
    فریبرز، بیتا را روی زمین انداخت و عصبانی گفت :
    ـ همان بهتر که همین یکی راهم نداشته باشیم. ندیدی که مینایی و همسرش چی به ما گفتند ؟ او با وجود داشتن نامزد با آن پسره بی سرو پا قرار ملاقات میگذارد و آن وقت به بهانه ی رفتن به حافظیه او را می بیند و خوش و بش میکند.
    بیتا درحالیکه سرش براثرضربه به شدت درد میکرد میان گریه فریاد زد:
    ـ ازاو متنفرم ؛ از خانواده اش ؛ ازشما ؛ ازهمه . من نمیدانستم که در آنجا سیاوش را خواهم دید. یک روز او از همکلاسی های من بوده ؛ من نمیتوانم فقط برای اینکه شما از آنها متنفرید آدابم را فراموش کنم و وانمود کنم که او را نمی شناسم .
    فریبرز دوباره او را به باد کتک گرفت و گفت :
    ـ از جلوی چشمم دور شو. تو دیگه عروس خانواده ی مینایی نیستی ، پسرشان نمیتواند دختری را به همسری اختیار کند که به او وفادار نیست .تو نمی فهمی شنیدن این سخنان چقدر برای من گران تمام شد؟ تو حتی به او لبخند نمیزدی یا کلامی سخن نمی گفتی ؛ او چطور میتواند تحمل کند تو را با مردی بیگانه در حال گفتگو ببیند و چیزی نگوید ؟
    ـ بیتا لب خونینش را دست کشید و گفت :
    ـ خوشحالم که نامزدی ام بااو بهم خورد و من شما را بهتر شناختم.پدر شما درلباس یک انسان هستید ولی فاقد احساسات انسانی. هرچند از کسی که دیگران را به قصد مرگ میزند بیش ازاین نمیتوان انتظار داشت.
    آنگاه به سختی ازجا برخاست و حتی دست کمک بهاره را پس زد و به اتاقش رفت . فریبرز گفت :
    ـ آن پسرک پاک مغزش را شستشو داده .
    بهاره میان گریه گفت :
    ـ چطور توانستی دخترت را آنطور کتک بزنی ؟ روزی او همه ی وجود تو بود.
    فریبرز مثل دیوانگان گفت :
    ـ نامزدی اش بهم خورد !
    بهاره فریاد زد:
    ـ به درک که بهم خورد . تو به چه قیمتی میخواستی او را شوهر دهی ؟ به قیمت مرگش؟او به وحید علاقع نداشت ؛ من هربار آنها را باهم می دیدم دچار اندوه میشدم. دخترمان داشت از دست میرفت و تو فقط به اعتبار خودت فکر میکردی . به اینکه بگن داماد فریبرز پسر فلان کارخانه دار است .آه فریبرز تو همه چیز رااز یاد برده ای. اگر پدرت کارخانه ای نداشت که تو صاحبش باشی هرگز از یاد نمیبردی که حتی پول تو جیبت را هم ازاو میگرفتی ؛ تا حالا سکوت کردم و هیچ نگفتم ولی دیگر نمیتوانم . من دو فرزندم را به سرزمین بیگانه فرستادم و فقط همین یک دختر برایم باقی مانده ؛ نمیتوانم بادست خودم زنده به گورش کنم .
    فریبرز سیلی محکمی به صورت بهاره نواخت و خود ناباورانه به تماشا ایستاد. بهاره به اتاق خودش رفت و سکوتی سخت برخانه حاکم شد. بیتا همه ی حرفهای مادرش را شنید . به آرامی از اتاقش بیرون آمد و به اتاق مادرش رفت ؛ او صورتش را پوشانده بود و گریه میکرد. بیتا نزدیکش رفت ؛ بهاره او را سخت در آغوش گرفت و بیتا در آغوش امن مادر به آرامی گریست . بهاره موهایش را بوسید و زمزمه کرد:
    ـ دیگر چنین اتفاقی نخواهد افتاد. تا من هستم اینطور نخواهد شد .

    * * *

    سیاوش و بیتا یکدیگر را ملاقات میکردند ولی کسی ازاین ماجرا باخبر نبود.سیامک متوجه تغییر روحیه ی سیاوش شده بود و میدانست حتما اتفاقی افتاده لذا تصمیم گرفت او را تعقیب کند .فقط امیدوار بود حدسش نادرست باشد ؛ ولی وقتی که سیاوش و بیتا را باهم دید به حقیقت پی برد. با نگریستن به سیاوش قلبش از اندوهی سنگین لبریز شد . او نمیتوانست بفهمد چرا سیاوش قادر به فراموش کردن بیتا نیست ؟ با خود گفت ؛ سیاوش تو به من قول دادی. تو حتی با دیدن این دختر نمیتوانی سرقولت باشی. من نمی فهمم چه چیز این دختر برای تو غیرقابل فراموشی است ؟ او یک دختر معمولی با یک قیافه ی معمولی است. سیامک مدتها به تماشای دو دلداده پرداخت وبعد به خانه رفت .زهره کتش را گرفت و پرسید:
    ـ کجا بودی؟
    سیامک بی آنکه پاسخ دهد به اتاقش رفت . زهره پشت سرش وارد اتاق شد و دررا هم بست .سیامک گفت :
    ـ منو تنها بگذار.
    زهره مصرانه گفت :
    ـ من بیرون نمیرم.باید بدونم چی شده ؟
    سیامک گفت :
    ـ چیزی نیست ؛ خسته ام.
    ـ الان یک ساله که تو برگشتی ولی همیشه در پاسخ به سوال من میگی خسته ای ؛، سیامک منهم خسته ام. این حق منه که بدونم چه چیزی تو را اندوهگین کرده ؟ چرا همیشه گرفته و ناراحتی ؟
    سیامک درحال نگریستن به بیرون با صدای آرامی گفت :
    ـ حق با توست . من نباید ناراحتی خودم را به خانه بیاورم .
    ـ اینجا خانه ی توست و من همسر توام .
    ـ همسرم ؛ شریک زندگی ام ؛ سالها عمرم را گوشه ی زندان سپری کردم و امیدوار بودم با آزاد شدنم بتوانم سالهای باقی عمرم را بی دغدغه سپری کنم ولی افسوس! مثل اینکه این آرزوی زیادی بود که من داشتم .
    زهره دستش را روی بازوی شوهرش گذاشت و گفت :
    ـ چه چیز خلاف این مساله بوده ؟
    سیامک لبخند تلخی زد و به طرف زهره برگشت و گفت :
    ـ سیاوش !
    ـ اوکه حالا مطابق میل تو عمل میکند .
    ـ به ظاهر بله ! ولی درقلب او نیستم ؛ بااو خیلی فاصله دارم .نمیتوانم او را تغییر دهم چون او مثل خودم کله شق و یک دنده است . او جوانی من است . چگونه میتوانم خودم را تغییر دهم ؟ گاهی فکرمیکنم اصلا من برای چی این همه سال در آن سلولهای نمناک بودم ؟ برای من مهم است چون سالهای عمر من تباه شده ؛ برای من مهم است چون هر دقیقه ای را که در زندان گذراندم به آن واقعه اندیشیدم . به اینکه کارم درست بوده و انتقام خون خواهرم سهیلا را گرفته ام .غافل ازاینکه اینجا همه چیز سالهاست که فراموش شده . من میخواهم به زور سیاوش را وادار کنم برای سالهای از دست رفته ی من حرمت قائل شود.
    زهره گفت :
    ـ او باید برای سالهای ازدست رفته ی تو حرمت قائل باشد و این را هم بدان ما هرگز چیزی را فراموش نکرده ایم . با شناختی که ازتو دارم میدونم این حرفها را بی پایه و اساس نمیزنی . حتما چیزی شده ! اگر در ارتباط با سیاوش است به من بسپار .
    سیامک دست او را روی بازوی خودش فشرد و نگاهی سپاسگزارانه به همسرش کرد و گفت :
    ـ ازتو متشکرم ؛ ولی من خودم باید با او صحبت کنم. فریبرز یک حیوان کثیف است و اگر اینطور نبود اینقدر برای سیاوش نگران نبودم. من مطمئنم اگر بو ببرد دخترش با سیاوش در ارتباط است آرام نخواهد نشست .
    زهره آشفته پرسید:
    ـ مگر آن دو دوباره یکدیگر را ملاقات میکنند؟ بطوریکه شنیدم دختر فریبرز چندماه قبل با پسر تاجری نامزد شد .
    سیامک به تلخی گفت :
    ـ برای همین هم نگرانم ..پسرمان یک عاشق کوره ! اوهیچ چیز را نمی بیند. زهره برای آدمهای عاشق حرفهای همه بوی خصومت میدهد و فکر میکنند همه دشمن آنها هستند حتی پدر و مادرشان! قلب من برای یک دانه فرزندم در سینه میتپد . او همه ی سرمایه ی زندگی من است .
    زهره برای نخستین بار خشمگین گفت :
    ـ سیاوش دیوانه شده ! من ازتو معذرت میخواهم ؛ خواهش میکنم خودت را ناراحت نکن. او همانقدر که کله شق است منطقی هم هست . من میدانم که تو بدخواه او نیستی ؛ اما امیدوارم ازاو به دل نگیری . دخترک پاک عقل ازسرش ربوده .
    سیامک گفت :
    ـ به گمانم سیاوش آمد . وانمود کن از موضوع بی خبری ؛ بعد هم بگو من کارش دارم.
    زهره اشکهای خود را پاک کرد و ازاتاق خارج شد .سیاوش در اتاقش به عوض کردن لباس مشغول بود .زهره با دیدن او گفت :
    ـ پدرت مایل است تورا ببیند.
    وبعد بی آنکه منتظر پاسخ بماند او را ترک کرد. سیاوش پس از تعویض لباس به اتاق پدرش رفت . با دیدن سیامک به آرامی سلامی داد و به انتظار ایستاد. سیامک او را دعوت به نشستن کردو آنگاه گفت :
    ـ دلیل اینکه خواستم تو را ببینم کاملا واضحه و گمان میکنم خودت بدانی.
    سیاوش گفت :
    ـ فقط میدونم وقتی که مرا نزد خود فرامیخوانید حتما باب نصیحت را به رویم می گشایید.
    ـ گوش کن پسر! من به خوبی میدانم تو بازهم به ملاقات دختر فریبرز میروی.
    سیاوش سعی کرد چیزی بگوید که سیامک وادار به سکوتش کرد و گفت :
    ـ سعی نکن انکار کنی زیرا من همین امروز شما دونفر را باهم دیدم. دیگر قصد ندارم مثل گذشته امر و نهی ات کنم زیرا ظاهرا تو گوش شنوا برای پذیرش نداری. فقط متعجبم که تو چگونه دنبال دختری میروی که اکنون متعلق به مرد دیگری است ؟ آیا تو درخشش حلقه اش را ندیدی؟ یا عشق آنقدر کورت کرده که متوجه حقایق نیستی ؟
    سیاوش برای دفاع ازخود گفت :
    ـ پدر او نامزدی اش را بهم زده .
    سیامک با لبخند تمسخر آمیز گفت :
    ـ جمله ی خوبی را برای دفاع ازخودت به زبان آوردی . اما این پاسخی نیست که برای عهدشکنی به پدر میدهند. توبه من قول دادی ؛ نه یکبار بلکه چندبار ؛ اما افسوس که عهدهای تو ناپایدارند. نمیدانم چرا گمان میکنی من دشمن توام و بدتو را میخواهم ؟ بارها خطرات سرراهت را به تو گوشزد کردم ولی تو توجه نمیکنی . حالا علیرغم میلم باید صبرکنم تا خودت به نتیجه برسی. سیاوش من پدر این دخترک را می شناسم ؛ ما از بچگی باهم بزرگ شده ایم. او ذات بدی دارد و اگر متوجه شود که تو با دخترش در ارتباطی بیکار نخواهد نشست. تو دور یک دردسر میگردی و من برایت نگرانم . ای کاش کمی فکر میکردی.
    سیامک ساکت شد .او منتظر بودپس از گفتن حقایق از سیاوش پاسخ قانع کننده ای بگیرد ولی سیاوش ازجا بلندشد و بی آنکه به صورت پدرش بنگرد گفت :
    ـ پدر من هرقدر باخودم مبارزه میکنم نمیتوانم او را فراموش کنم ؛ امیدوارم درک کنید. برای هرکس خوشبختی دریک چیز نهفته است ؛ منهم احساس میکنم درکنار بیتا خوشبختم . من هم باشما موافقم ؛ پدر او یک دیو بد ذات است ولی خودش مثل گلی درشوره زار گیر کرده . شما میتوانید تر و خشک را باهم بسوزانید ولی من نه !
    سیامک خشمگین گفت :
    ـ از جلوی چشم من دور شو ؛ از امروز فکرمیکنم پسری ندارم. توفقط میتوانی دراین خانه بخوری و بخوابی ولی دیگر حق آمدن به کارخانه را نداری. آن دختر هرقدر برایت عزیز باشد نمیتواند جای پدر و مادرت را برایت پرکند. یا شاید تو حاضری ما را هم فدای عشق او کنی؟ گمان میکردم پسری در انتظارم است که میتوانم روی او بعنوان عصای پیری حساب کنم ولی افسوس که تو حتی پس ازگذشت سی سال هنوز هم بچگانه فکر میکنی ! برای از دست دادنت خیلی تاسف میخورم ولی برای خودم بیشتر. امیدوارم هیچ زمانی و تحت هیچ شرایطی روی کمک های من حساب نکنی !
    سیاوش خواست چیزی بگوید ولی نتوانست. اینجا باید یا عشقش ویا پدر و مادرش را انتخاب میکرد. آرام دراتاق را باز کرد و بیرون رفت و در را پشت سر خود بست. اشک دردیدگان سیامک حلقه زد و زمزمه نمود:
    ـ آرزو داشتم بمانی و رو سپیدم کنی و بااینکه قولهایت ناپایدارند بازهم قول دهی. یک پدر و مادر همیشه حرفهای فرزندشان را باور میکنند حتی اگر بدانند او دروغ میگوید. اما مثل اینکه عشق تو برتر ازاین حرفها بود ومن هم نمیتوانم کاری کنم غیر ازاینکه منتظر بمانم .

    پایان فصل24


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 25

    علیرغم پنهانکاریهای بهاره ؛ فریبرز متوجه ی ملاقات های بیتا و سیاوش گردید. یکی از دفعاتی که بیتا از ملاقات با سیاوش بازگشت فریبرز او را نزد خود فراخواند و گفت :
    ـ می بینم که آن پسرک ادب نشده و هنوز دور وبر تو میگردد .باید بگویم او جوان سرسختی است و تو نیز باکمال میل او را پذیرفته ای ! آیا گمان میکنی او از صمیم قلب تو را دوست دارد ؟!
    بیتا که ازنرمش پدرش شادمان شده بود گفت :
    ـ بله پدر.
    فریبرز گفت :
    ـ به او بگو مایلم ملاقاتش کنم .اگر او واقعا تو را دوست داشته باشد . برای رسیدن به تو شرایط مرا میپذیرد.
    بهاره مداخله کرد و گفت :
    ـ تو حتی از آب هم کره میگیری.
    فریبرز با جدیت گفت :
    ـ این یک کار مردانه است پس بهتره دخالت نکنی .
    بیتا گفت :
    ـ اگر او پذیرفت شما را ببیند باید کجا حضور پیدا کند ؟
    فریبرز درحالیکه از افکار مورد علاقه اش برق عجیبی در دیدگانش میدرخشید گفت :
    ـ درکارخانه ؛ فردا ساعت 7 بعدازظهر .نگران نباش بااو کاری ندارم . من پدر توام ؛ نمیتوانم تو رامفت و مجانی به او تسلیم کنم. اگر او تو را بخواهد از هفت خوان خواهد گذشت . تنها در آنصورت باور خواهم کردکه تو را از اعماق وجود دوست دارد .
    بیتا با اطمینان گفت :
    ـ اطمینان دارم که نزدتان خواهد آمد. اما آیا در آنصورت اجازه خواهید داد که باهم ازدواج کنیم ؟
    فریبرز گفت :
    ـ اگر به آن درجه ی اعتماد برسم بله ! باید دید او از شرایط من چگونه استقبال خواهد کرد .
    بیتا شادی اش را پنهان کرد و به اتاقش رفت . حس میکرد به آرزویش خیلی نزدیک است. باخود گفت ؛ فقط اگر سیاوش بپذیرد که پدر را ملاقات کند! ...
    بیتا برای فردا با سیاوش وعده ی دیدار داشت ؛ پس فقط باید صبرمیکرد. آن شب را با خوابهای طلایی به صبح رساند و ساعت ده صبح امیدوار و دل زنده به قرارگاه رفت . سیاوش به محض اینکه او را دید متوجه شد که به دلیل خاصی تا این درجه خوشحال و خرسند است . اما قبل از آنکه سوالی بپرسد بیتا گفت :
    ـ برای دادن این خبر باید به من مژدگانی بدهی !
    سیاوش که برعکس او بخاطر مشاجره با پدرش گرفته بود گفت :
    ـ گمان نمیکنم هیچ چیز اینقدر که تو میگویی برایم حائز اهمیت باشد.
    بیتا با شیطنت پرسید:
    ـ حتی اگر مربوط به من باشد؟
    سیاوش با حالتی مشکوک پرسید:
    ـ چی شده بیتا ؟
    بیتا گفت :
    ـ پدرم تقریبا با ازدواج ما موافقت کرده .
    سیاوش که از فریبرز قبول این مساله را بعید میدانست گفت :
    ـ باور کردنی نیست !
    ـ حق داری که باور نکنی ؛ من هم نمی توانستم باور کنم ولی حقیقت داره فقط...
    سیاوش با عجله پرسید:
    ـ فقط چی ؟
    بیتا سربه زیر افکند و گفت :
    ـ فقط تو باید نزد او بروی ؛ ظاهرا برای قبول این مساله پیشنهاداتی دارد .
    سیاوش که میدانست سلام گرگ بی طمع نیست به عقب تکیه داد و با تمسخر گفت :
    ـ پس پدرت بازهم برای آزار و اذیت من خواب دیده ؟ ببین بیتا دفعه ی قبل هم من به خواست تو نزد او رفتم و مزدم راهم گرفتم .
    بیتا رنجیده گفت :
    ـ از بابت آن دفعه متاسفم ؛ ولی درباره ی این دفعه به من قول داده .اگر قراره ما باهم زندگی کنیم حتما تو این فداکاری را می پذیری .
    سیاوش برای در رفتن از زیر این درخواست گفت :
    ـ برفرض که پدر تو هم موافقت کرد ؛ تکلیف من چیه ؟ با پدر و مادرم چه کنم ؟ پدرم یکی از مخالفان سرسخت این ازدواج است .
    بیتا دست سیاوش را فشرد و گفت :
    ـ به مرور همه چیز درست خواهد شد و آنها مرا خواهند پذیرفت . منهم سعی میکنم عروس خوبی باشم .
    سیاوش برای دقایقی سکوت کرد و سپس گفت :
    ـ مشکلات من دراینجا به پایان نمیرسد. پدرم مرا از خودش طرد کرد ؛ او فهمیده من تو را می بینم . من بعنوان یکی از خواستگاران تو باید شغلی داشته باشم. نمیتوانم بیکار و بی پول تو رااز پدرت خواستگاری کنم .
    بیتا گفت :
    ـ من پول تو را نمیخواهم . تو جوانی و میتوانی با زور بازویت زندگی مان را اداره کنی .
    سیاوش با تمسخر گفت :
    ـ تو میخواهی فقط با رویاهای شیرینت زندگی کنی . من حاضر نیستم تو را به هیچ قیمتی ازدست بدهم ولی حاضر هم نیستم ازابتدا نزد فامیل تو تحقیر شوم.
    بیتا با صدایی بغض آلود گفت :
    ـ هیچ سر در نمی یارم ! تو تا به حال منتظر این پیشامد بودی ولی حالا که به مقصود نزدیک شده ایم بهانه می آوری؟ من فکر میکنم تو دنبال چیزی هستی تا به وسیله آن همه چیز را خراب کنی .
    سیاوش بخاطر تهمتی که بیتا به او زد عصبانی ازجا بلند شد و گفت :
    ـ احمقانه است ؛ من اگر هرچیزی میگم بخاطر سعادت توست. تو دختر نازپرورده ای بوده ای چگونه میتوانی با من ازصفر شروع کنی ؟
    بیتا گفت :
    ـ پدرم هست !
    سیاوش عصبانی گفت :
    ـ من نمیخواهم که پدرت زندگی ما را اداره کند.میل ندارم زیر دین او باشم.
    بیتا خشمگین ازجابرخاست و درحالیکه کیفش را روی دوشش می انداخت گفت :
    ـ بسیار خب ؛ من میروم ولی چنانچه فکرکردی میتوانیم باهم زندگی کنیم نزد پدرم برو. او راس ساعت هفت بعدازظهر امروز منتظر توست . فعلا خدانگهدار .
    سیاوش رفتن او را نگریست و بعد به طرف خانه به راه افتاد .

    * * *

    سیاوش مطمئن بود فریبرز نقشه ی تازه ای برای او دارد لذا در رفتن مردد بود. از طرفی نمیتوانست دست از بیتا بکشد. با خود گفت ؛ حق با بیتاست ؛ من مدتها منتظر این لحظه بودم. اوضاع هرقدر هم بد شود بدتر ازحالا نمیشود.پدرم از دستم رنجیده ؛ یگانه دوست و همدم صمیمی ام سینا کنارم گذاشته و مادرم با سکوتش که از صدها بد و بیراه بدتر است اسباب عذابم شده . من یک بازنده ام ؛ دیگر چه دارم که از دست بدهم ؟ من او را دوست دارم و حاضرم بخاطرش هر کاری بکنم . پس چرا به دیدن پدرش نروم ؟
    بااین افکار برای دومین بار راهی کارخانه ی پدر بیتا شد. ظاهرا فریبرز از قبل منتظر آمدن او بود چون منشی اش به محض دیدن سیاوش به اتاق فریبرز راهنمایی اش نمود. اینبار فریبرز تنهابود و با ورود سیاوش به اتاقش لبخندی به لب آوردو گفت :
    ـ سلام دوست من ؛ خوشحالم ازاینکه دوباره تو را می بینم.
    سیاوش درلحن صحبت او تمسخر سنگینی را حس کرد که به نظرش مربوط به دیدار گذشته بود لذا با آهنگی سرد گفت :
    ـ منکه فکر نمیکنم اینطور باشه ولی درهرحال متشکرم . به نظر پذیرایی اینبار گرمتر از گذشته است .
    فریبرز گفت:
    ـ زیاد به خودت امیدوار نباش. تازه چنددقیقه است که آمدی.
    سیاوش محکم گفت :
    ـ نمیتوانی مرا بترسانی ؛ من به میل خودم آمده ام .
    ـ از جسارتت خوشم آمده و باید اعتراف کنم من از مردهای جسور خوشم می یاد .
    سیاوش درحالیکه سرجای خودش ایستاده بود برای تغییر مسیر گفتگو گفت :
    ـ پیغام داده بودید که میخواهید مرا ببینید.
    فریبرز مبل روبه روی میزش را به سیاوش نشان داد و گفت :
    ـ بگیر بنشین . برای شنیدن حرفهای من نیاز به شهامت و قدرت داری!
    سیاوش لحظه ای درنگ کرد و سپس روی مبل نشست. فریبرز پیپش را روشن کرد و سفارش چای داد؛ بعد درحالیکه نگاهش را روی سیاوش متمرکز کرده بود گفت :
    ـ تو جوان برازنده ای هستی ؛ ولی هر قدر هم که برازنده باشی و درقلب دخترمن جا داشته باشی بازهم پسر سیامک لطفی هستی ! پسر آن قاتل ...
    سیاوش مثل فنر ازروی مبل پرید و با خشونت گفت :
    ـ من آمده ام تا درباره ی بیتا بشنوم .شما اجازه ندارید درحضور من به پدرم توهین کنید.
    فریبرز با خونسردی با دست اشاره کرد و گفت :
    ـ بگیر بشین پسر ؛ من خیال ندارم با تو بحث کنم و جنگ اعصاب راه بیاندازم. همانطور که گفتی میخواهم درباره ی بیتا حرف بزنم . تو ادعا میکنی که دختر مرا دوست داری و اگر درست فهمیده باشم بیتا هم تو را.ولی من خوب میدونم پدرو مادر تو با ازدواجت موافق نیستند؛ همانطور که من نیستم . تنها فرقی که من دارم اینست که بخاطر سعادت دخترم هرکاری میکنم. قبول کن به عنوان یک پدر نمیتوانم دخترم را با تو راهی خانه ای کنم که برای او جایی نیست .
    ـ من او را به خانه ی پدری ام نمی برم ؛ پدرم برایم خانه گرفته.
    فریبرز خنده ای کرد و گفت :
    ـ پدرت ؟گوش کن بچه ؛ دختر من نباید با صدقه ی پدرت زندگی کنه . او خودش دارای ثروت سرشاری است .اگرچه ادعا میکنه تو به او خیلی علاقه داری ولی من باور ندارم و تو باید بهم حق بدی . تو پسر یکی از کینه جوترین دشمنان منی ؛ بنابراین برای بدست آوردن بیتا باید تلاش کنی و حسن نیتت را به من ثابت نمایی . میدونی من درباره ی آینده ی بیتا بسیار سختگیرم علی الخصوص اگر پای تو درمیان باشد.
    سیاوش لبخند تمسخر آمیزی به لب آورد و گفت :
    ـ میدونم که در پس حرفهای شما مقصود خاصی نهفته است . شما از زدن این حرفها چه منظوری دارید و ازمن چه میخواهید ؟
    فریبرز لبخندی زد و دود پیپش را به طرف او راند و گفت :
    ـ خوشم می یاد که پسر تیزی هستی ولی در عاقل بودنت شک دارم که امیدوارم به من ثابت کنی اشتباه میکنم. داماد آینده ی من باید طرف من و ازخود من باشد. اگر تو میخواهی علاقه ات را ثابت کنی باید خودت را از دیدار خانواده ات محروم کنی و دست توافق و دوستی به من بدهی .
    سیاوش با شنیدن پیشنهاد او با رویی برافروخته برای دومین بار ازجا برخاست و فریاد زد:
    ـ تو چی میگویی؟ ازپدر و مادرم دست بکشم ؟
    فریبرز او را به آرامش دعوت کرد و گفت :
    ـ تو مجبور به قبول این پیشنهاد نیستی . میتوانی کاملا فکرکنی و بعد به من پاسخ دهی .
    سیاوش با عصبانیت گفت:
    ـ پیشنهاد تو به قدری احمقانه است که من نیازی به اندیشیدن نمی بینم .
    فریبرز با آرامش گفت:
    ـ دراینصورت راه خروجی را به تو نشان میدهم.
    سیاوش درحالیکه به طرف در میرفت گفت :
    ـ تو یک جانور رذلی!
    فریبرز اخم درهم کشیدو گفت :
    ـ روزی مجبور میشوی برای رسیدن به هدفت ازمن معذرت بخواهی .
    سیاوش در را باز کردو گفت :
    ـ این آرزو را با خود به گور ببر.
    فریبرز از پشت شیشه رفتن او را نگریست و زمزمه کرد:
    ـ تو باز میگردی ؛ من مطمئنم .

    پایان فصل25


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل26

    سیاوش به وضوح می فهمید وارد بازی خطرناکی شده ولی مثل معتادی از تکرار این بازی لذت میبرد. تنها چیزی که درلحظات وحشت از آینده دلگرمی اش میداد فکر به دست آوردن بیتا بود. او فکر میکرد در آینده همه چیز درست خواهد شد. از فریبرز بیزار بود و گمان نمیکرد در معیت او بتواند تاب بیاورد. او داشت از عشقش به بیتا سواستفاده میکرد ولی سیاوش حق اعتراض درخود نمی دید . در پایان هفتمین روز پس از مدتها اندیشیدن جامه دانش را برداشت و لباسهایش را در آن نهاد. درحال جمع آوری لباسهایش بود که سینا وارد اتاق شد و با دیدن او به سردی پرسید:
    ـ به سلامتی مسافرت میروید؟
    سیاوش خشمگین گفت :
    ـ اگرچه از لحن حرف زدنت خوشم نمی یاد ولی بله ؛ دارم به سفر میروم .تو اعتراضی داری؟
    سینا گفت :
    ـ من نه ! ولی آیا نمیخواهی قبل از رفتن از پدر و مادرت خداحافظی کنی ؟
    ـ نیازی نیست تو کاسه ی داغتر از آش باشی؛ اگر لازم میدانستم چنین میکردم.
    سینا او را به طرف خودش برگرداند و عصبانی گفت :
    ـ تو اصلا سیاوش گذشته نیستی ؛ یک احمق درست و حسابی شدی.
    سیاوش با تمسخر گفت :
    ـ چه میدونی ؟ شاید همنشینی تو درمن اثر گذاشته !
    سینا که نمیتوانست چنین حرفهایی رااز سیاوش باور کند سیلی محکمی به گوش او نواخت . سیاوش سوزش سیلی را روی صورتش حس میکرد ولی حتی دست به صورتش نبرد. جامه دانش را برداشت و بی هیچ کلامی خانه را ترک کرد. او مخصوصا آن روز را برای رفتن انتخاب کرده بود چون مادر و پدر و عمو و زن عمویش برای بازدید یکی از اقوام بیرون رفته بودند.تاب نگریستن در چشمان والدینش را نداشت و به اینصورت سرپوشی بر وجدانش میگذاشت . یکراست به کارخانه رفت ؛ منشی نگاهی به جامه دان سیاوش انداخت و پرسید:
    ـ آیا میخواهید آقای لقایی را ببینید؟
    سیاوش گفت :
    ـ بله ، البته خصوصی!
    منشی گفت :
    ـ منتظر بنشینید تا با ایشون درمیون بگذارم.
    سیاوش مدتی مضطرب و نگران به انتظار نشست تا اینکه منشی به او اجازه ورود داد. فریبرز با دیدن او خنده ی بلندی کرد که سیاوش چندشش شد. آنگاه گفت :
    ـ به تو گفته بودم برمیگردی.
    سیاوش ترجیح داد سکوت اختیار کند ولی از فرط خشم دسته ی جامه دانش را میفشرد. فریبرز با نگاهی به جامه دان او گفت :
    ـ از سرو وضعت پیداست تصمیمت را گرفته ای ! آیا به حرفهای من خوب فکرکرده ای ؟ باید بدونی اگر تصمیم گرفته ای دیگر نمیتوانی زیر قولت بزنی . من تحت هیچ شرایطی نمیگذارم خانواده ات را ببینی . فکر پنهان کاری راهم از کله ات بیرون کن چون خبرها خیلی زود به من میرسد.
    سیاوش با تمسخر گفت :
    ـ زحمت نکش ؛ اگر پدرم بداند من به تو پناه آورده ام هرگز درخانه اش را به روی من نخواهد گشود .
    ـ می بینم که هنوز زبان تلخ و برنده ای داری!
    ـ فقط بدان من بخاطر تو چنین کاری نکردم و فقط بخاطر بیتا تسلیم این پیشنهاد شدم .
    فریبرز گفت :
    ـ همین برای من کافیه ؛ او دخترمنه و سرنوشتش برایم مهمه . متاسفانه من نمیتوانم به تو جایی بدهم ؛ باید به فکر جای مناسبی برای خودت باشی و برای اینکه حسن نیتت را به من نشان دهی روزها همین جا مشغول به کار باش.
    ـ و اگر نپذیرم که برای تو کار کنم چه ؟
    فریبرز با لبخندی شیطانی گفت :
    ـ میدونم که میپذیری وگرنه دلیلی برای حضورت در اینجا نبود.
    سیاوش از فرط خشم برافروخته شده بود .به طرف در رفت و با صدایی سرد و خشکی گفت :
    ـ تا فردا.
    فریبرز گفت :
    ـ موفق باشی جوان .
    سیاوش جلوی در ایستاد و پرسید:
    ـ در این مدت میتونم بیتا را ببینم ؟
    فریبرز گفت :
    ـ من حال او را به تو میگم ؛ شاید بتونم تخفیفی به تو بدهم و آن هم اینکه درحضور من تلفنی باهم صحبت کنید.
    سیاوش گفت :
    ـ ازکجا بدانم به من پشت پا نمیزنی ؟
    فریبرز از جا بلند شد و نزد سیاوش آمد و گفت :
    ـ او بچه نیست ؛ باید ازدواجش موافق میل خودش باشد . تو مجبوری به من اعتماد کنی.
    سیاوش با نفرت گفت :
    ـ تو قادری شیطان را درس دهی .
    فریبرز بازوی او را گرفت و گفت :
    ـ باید در رفتارت تجدید نظرکنی ، حالا من کارفرمای توام .
    سیاوش از اتاق او خارج شد و به طرف نزدیکترین مسافرخانه به راه افتاد. او خوب میدانست فریبرز میخواهد با استخدام او جنجال به پا کند و از آن طریق ضربه ای به پدرش بزند.ولی با خود می اندیشید ؛ وقتی که دخترش را صاحب شدم تلافی میکنم. بیتا اررزش همه ی این مصائب را دارد. در مسافرخانه ای اتاق گرفت و مستقر شد

    * * *

    انعکاس این اتفاق مثل صدای توپی بلند در شهر پیچید . سیامک از فرط اندوه و استیصال بستری شد. او که گمان میکرد سیاوش به سفر رفته وقتی که از یکی از مشتریانش شنید که پسرش به استخدام فریبرز درآمده شوکه شد. نمیتوانست باور کند ولی وقتی که چندنفر باهم این موضوع را به او اطلاع دادند مجبور شد بپذیرد که حقیقت دارد. به نظرش تلخی پذیرفتن این مساله از تحمل آن بیست و پنج سال سختتر بود.
    او همه ی این اتفاقات رااز چشم فریبرز میدید چندبار خواست نزد او برود ولی کیهان مانعش شد و گفت باید حوصله کند. کیهان مطمئن بود فریبرز از برپایی این نمایش هدفی را دنبال میکند و رفتن سیامک تنها کارها را بدتر خواهد کرد. سینا هم رغبتی به رو در رویی با سیاوش درخودش نمی دید و اخبار سلامتی او رااز سمیرا میگرفت. سمیرا بارها به بیتا التماس کرده بود سیاوش را تشویق به بازگشت نزد پدر و مادرش کند ؛ حتی به او گفت که سیامک حال مناسبی ندارد ولی بیتا میدانست باید این درخواست رااز پدرش بکند نه از سیاوش ؛ زیرا حالا او دردستان پدرش مثل عروسکی کوکی شده بود.
    خودش را ملامت میکرد ازاینکه نفرین پدر و مادر دلشکسته ای را برای خودش خریده . او حتی تصور نمیکرد پدرش چنین شرط سنگینی جلوی پای او بگذارد و به خوبی می فهمید سیاوش روزهای سخت تنهایی اش را به امید او سپری میکند . اما از این اندوهگین بود که قادر نیست کاری صورت دهد. روی خواست نزد مادر سیاوش برود و بگوید در این ماجرا بی تقصیر است ولی نتوانست ؛ روی مقابله با او را د رخود نمی دید . پدرش برای او و سیاوش جاسوس گذاشته بود. تنها هفته ای سه بار تلفنی آن هم برای زمان کوتاهی در حضور پدرش با سیاوش سخن میگفت . او فکر میکرد پدرش قلبی در سینه ندارد که مانع دیدار پدر و فرزندی میشود. دیگر التماس کردن به او را بی فایده میدید ؛ حتی مادرش هم قادر نبود او را از تصمیمش منصرف کند. روزی بهاره به فریبرز گفت :
    ـ من یک مادرم و میدانم او اکنون در فراق فرزندش چه میکشد ! این بی انصافی است که تو نمیگذاری او پدر و مادرش را ملاقات کند. آیا میتوانستی بپذیری تحت شرایطی از دیدن فرزندت محروم شوی؟
    فریبرز با سنگدلی پاسخ داد:
    ـ لازم نیست مرا با آنها قیاس کنی. پسر خودشان اینطور خواست ؛ منکه او را مجبور نکردم. مگر در این شهر دختر دیگری وجود ندارد؟ او چشمش دختر مرا گرفته و من هم نمیتوانم بیتا را همینطوری به او بدهم .
    ـ بس کن مرد ؛ فکرمیکنی من نمیدانم تو برای چه این کار را کرده ای ؟ تو بخاطر دخترت نیست که چنین کردی ؛بلکه برای خودت این کار را کردی ؛ برای اینکه به سیامک ضربه بزنی. شنیده ام او احوال خوشی ندارد. تو به او ضربه زدی ؛ جوانی اش را بر باد دادی ؛ چرا دست بردار نیستی ؟
    فریبرز خشمگین گفت :
    ـ از کی تا به حال تو اینقدر طیبه و طاهر شدی؟ او حقش بود عمرش را در زندان تلف کند زیرا برادرم را کشته بود.
    ـ تو برای گرفتن انتقام از او دخترت را وسیله قرار داده ای. آخر این دو جوان چه گناهی کرده اند؟ منکه میدانم تو دخترت را به او نخواهی داد.پس چرا معطلش میکنی؟
    فریبرز فریاد زد:
    ـ عجب گرفتاری شدیم! اینقدر سربه سرمن نگذار بهاره من میدونم چه میکنم ؛ تو بی جهت دخالت نکن .
    ـ بسیار خب ؛ من سکوت میکنم ولی اگر بلایی به سردخترم بیاید من میدانم و تو!
    ـ او دختر من هم هست ؛ اینو فراموش نکن .
    سیاوش به سختی انجام وظیفه میکرد و برای خانواده اش بسیار دلتنگ شده بود. فریبرز در ازای کار سخت او حقوق اندکی میداد و زندگی او به سختی میگذشت .سیاوش برای دستان مهربان و گرم مادر دلتنگ شده بود. میدانست او حالا بسیار بی تابی میکند و پدرش سخت ازاو رنجیده ولی راهی بود که تا نیمه رفته بود و دیگر نمیتوانست بازگردد.
    زهره که سیاوش تنها فرزندش بود بی قرار دیدارش بود ولی نمیتوانست به کسی چیزی بگوید زیرا میدانست سیامک آنقدر دلشکسته است که آشکارا از حرف زدن درباره ی سیاوش فرار میکند. شبها تا ساعتها برایش اشک میریخت و از خدا میخواست سایه ی حمایت خودش رااز او دریغ نکند.
    نمیتوانست و نمیخواست از سیامک بخواهد مطابق میل سیاوش رفتار کند. زیرا عمل سیاوش درنظرش توهین بزرگی بود و او حتی بعنوان یک مادر هم نمیتوانست آن را نادیده بگیرد.لذا همه چیز را درخودش فرو میریخت ؛ تا اینکه یکی ازهمان شبها از فرط اندوه نقش زمین شد. کیهان و سیامک او را به بیمارستان رساندند و با فاصله ای نچندان زیاد سینا و سمیرا و نسرین هم آمدند. دکتر پس از معاینه ی او دستور داد به بخش سی سی یو منتقلش کنند و در پاسخ به سوال سیامک گفت :
    ـ حمله ی قلبی . ایشون باید چند روز اینجا باشند.
    کیهان گفت :
    ـ ولی آقای دکتر ایشون سابقه ی ناراحتی قلبی ندارند.
    دکتر پرسید:
    ـ آیا طی این مدت استرس داشته اند؟
    سیامک سکوت کرد و کیهان پاسخ داد:
    ـ بله آقای دکتر .
    ـ دکتر گفت :
    ـ بی تاثیر نیست ! درهرحال باید استراحت مطلق کنند. احتمال سکته زیاده .
    سیامک به آرامی روی صندلی نشست . کیهان کنارش آمد و گفت :
    ـ به خودت مسلط باش داداش.
    سمیرا آهسته به سینا گفت:
    ـ تو فکر نمیکنی اگر سراغ سیاوش بری بهتره ؟
    سینا با یادآوری سیاوش گفت :
    ـ من نمیروم .
    ـ سینا اونی که مریضه مادرشه . اگر خدای نکرده اتفاقی بیافتد تو خودت را ملامت میکنی که چرا به سیاوش خبر ندادی .
    ـ من نمی دونم کجا باید او را پیدا کنم.
    ـ من میدونم ؛ از بیتا پرسیده ام ؛ بیا باهم برویم.
    سینا لحظه ای درنگ کرد وبعد به نسرین نزدیک شد ؛ آهسته چیزی به او گفت و بعد نزد سمیرا آمد و گفت :
    ـ برویم .
    سمیرا و سینا به مسافرخانه مزبور رفتند و سراغ سیاوش را گرفتند .مدتی طول کشید تااینکه او پایین آمد و با دیدن سمیرا وسینا تعجب کرد. به تندی پرسید:
    ـ برای چی اینجا آمدید؟
    سمیرا گفت :
    ـ آمدیم شما را ببینیم آقا سیاوش.
    سیاوش برای اینکه تحت نظر بود به سردی گفت :
    ـ من نمیخواهم شما را ببینم.
    سینا مچ دستش را گرفت و از میان دندانهایش گفت :
    ـ سیاوش!
    سمیرا پادر میانی کرد و گفت :
    ـ آقا سیاوش ، مادرتون مریضه .
    سیاوش با شنیدن نام مادرش به تندی پرسید:
    ـ مادرم ؟ اون چشه ؟
    سینا با کنایه گفت :
    ـ ازخودت بپرس. یک ماهه که او را ندیده ای.
    سمیرا با سرزنش گفت :
    ـ سینا خواهش میکنم بس کن.
    سپس خطاب به سیاوش که از فرط اندوه به دیوار تکیه داده بود گفت :
    ـ ایشون الان در بخش مراقبت های قلبی بستری اند. ما وظیفه دونستیم به شما اطلاع دهیم .
    سیاوش آرام آرام روی زمین نشست .باید میرفت ؛ حتی اگر فریبرز جلویش را میگرفت او را میکشت . سمیرا پرسید:
    ـ آقا سیاوش شما با ما می آیید ؟
    سیاوش با صدایی گرفته گفت :
    ـ بله ؛ لطفا چندلحظه صبرکنید تا من حاضرشوم .
    سینا کمکش کرد تا ازجا بلند شود. آنگاه به انتظار ایستاد تا او بازگردد.

    پایان فصل26


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل27

    آنچه که بیشتر از بیماری مادرش او را نگران میساخت رو در رویی پدرش بود. خودش را آماده کرده بود که حتی از پدرش سیلی بخورد و یا سیامک اب دهانش را به صورت او تف کند ؛ یا غیرتش را زیر سوال ببرد. اما درهر صورت و تحت هرشرایطی باید به دیدار مادرش میرفت. درطول راه هرسه ساکت بودند تااینکه به بیمارستان رسیدند. وقتی داخل راهرو پیچیدند سیاوش ، پدر و عمو و زن عمویش را دید. سیامک با دیدن او خواست جلو برود که کیهان بازویش را محکم گرفت و چیزی در گوشش زمزمه کرد. سیاوش گامهایش را آهسته نمود و سعی کرد از نگاه به سیامک حذر کند.ولی انگار آن نگاه هرلحظه فریاد میزد و او رامتهم میکرد. وقتی به چندقدمی آنها رسید آرام گفت:
    ـ سلام .
    سیامک پشتش را به او کرد و سعی نمود به خودش و خشمش غلبه کند. کیهان آرام ولی سرد پاسخ سلامش را داد وبعد گفت :
    ـ دکتر اونجاست ؛ ممکنه به تو اجازه بدهد برای چندلحظه او را ببینی.
    سیاوش نگاهی به پدرش کرد و به طرف دکتر رفت ؛ او داشت چیزی در دفترش مینوشت . با صدایی اندوه بار گفت:
    ـ دکتر ؛ من میتونم مادرم را ببینم ؟
    دکتر پرسید:
    ـ مادرت ؟
    ـ بله ؛ زهره کیانی را ؟
    دکتر با به یاد آوردن زهره گفت :
    ـ اون ملاقات نداره .
    سیاوش ملتمسانه گفت :
    ـ من باید او را ببینم .
    دکتردستش را روی شانه سیاوش گذاشت و گفت :
    ـ او باید عاری از هرگونه هیجان باشه .
    سیاوش گفت :
    ـ قول میدهم با او صحبت نکنم.فقط لطفا اجازه بدهید او را ببینم.
    دکتر مکثی کرد و سپس گفت :
    ـ پس فقط از پشت شیشه آن هم برای چند لحظه !
    سیاوش تشکر کرد و دکتر به یکی از پرستارها گفت که او را تا اتاق زهره همراهی کند.سیاوش و پرستار به طرف بخش به راه افتادند. پرستار جلوی اتاق شیشه ای ایستاد و سیاوش چهره ی زهره را دید که آرام و خسته و خفته بود. اشک بر روی گونه هایش جاری شد. پرستار به آرامی پرسید:
    ـ شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
    سیاوش با اندوه گفت :
    ـ اگر لایق فرزندی اش باشم ؛ پسرشم!
    مدتی به مادرش نگاه کرد شاید که پلکش را باز کند و حضور او را حس کند ولی او آرام خفته بود و در اثر مسکن تزریقی هیچ چیز نمی فهمید. سیاوش به طرف در خروجی به راه افتاد. دوباره به طرف دکتر رفت وپرسید:
    ـ دکتر حال مادرم بهتر خواهد شد؟
    دکتر گفت :
    ـ توکل به خدا او چند روز در سی سی یو خواهد بود اگر علائم مشکوکی دیده نشود ترتیب انتقالش به بخش دیگر را میدهم. ولی درهرحال ازاین به بعد هیجانات روحی براش مضره . دادن اخبار بد و ناگوار و مباحثه با بیمار ممکنه خطر مرگ به همراه داشته باشد. من به خانواده تان هم گفتم حضور شما دراینجا بی فایده است. میتوانید فردا ساعت سه بعدازظهر به دیدنش بیایید. حالا به خانه بروید و استراحت کنید.
    وقتی سیاوش به راهرو بازگشت عمو و پدرش و زن عمویش را درحال رفتن دید. سینا سرجایش ایستاده بود ؛ بادیدن سیاوش جلو آمد و بی آنکه به چشمان او بنگرد گفت :
    ـ ما داریم به خانه میرویم .ایستاده بودم تا باتو خداحافظی کنم.
    سیاوش گفت :
    ـ متشکرم.
    سینا پرسید:
    ـ میدونم که نباید بپرسم ولی آیا تو با ما می آیی؟
    سیاوش سکوت کرد . سینا گفت :
    ـ بسیار خب من دارم میروم. به امید دیدار .
    سیاوش آنقدر ایستاد تا سینا از نظرش دور شد .به ساعتش نگریست ؛ چیزی به صبح نمانده بود به راه افتاد ولی تن خسته اش قدرت حرکت نداشت. سوار ماشینی شد وبه مسافرخانه بازگشت و باقی شب را اندیشید و دعا کرد .

    * * *

    وقتی اولین اشعه های خورشید دیدگانش را آزرد از جا بلندشد . همه ی بدنش درد میکرد. مدتی لبه ی تخت نشست و سرش را میان دستهایش گرفت ؛ سپس لباسهایش را عوض کرد و ازاتاق بیرون رفت . مسئول مسافرخانه با دیدن او گفت :
    ـ از صبح یک آقایی دو بار تماس گرفتند و با شما کار داشتند.
    سیاوش پرسید:
    ـ خودش را معرفی نکرد؟
    ـ گفت من کار فرمایش هستم.
    ـ چیز دیگه ای نگفت ؟
    ـ گفت بهتون بگم باهاش تماس بگیرید.
    سیاوش گفت :
    ـ دارم میرم پیشش ؛ خیلی ممنون.
    مسئول مسافرخانه گفت :
    ـ فقط یک عرض دیگر هم داشتم .لطفا دیگه آخرشب و نصف شب از مسافرخانه بیرون نروید ؛ چون ما در را راس ساعت یازده می بندیم .
    سیاوش که از زندگی به آن وضع خسته شده بود گفت :
    ـ باشه ؛ فراموش نمیکنم.
    سیاوش میدانست که او حق دارد ولی با اینحال عصبانی بود که با داشتن خانه و زندگی باید اینگونه زندگی کند و مسبب همه چیز را پدربیتا میدانست . مدتی در راه بود تا اینکه به کارخانه رسید. به منشی گفت :
    ـ باید رئیس را ببینم.
    منشی گفت :
    ـ معذرت میخواهم آقای لطفی؛ ایشون دیگه شما را نمی پذیرند.
    سیاوش ناباورانه گفت :
    ـ حتما اشتباه شده. خودشون با من کار دارند.
    ـ ولی به من اینطور گفتند.
    سیاوش فریاد زد:
    ـ یعنی چه ؟ مگه من مضحکه ی دست ایشونم ؟ من نیازی به اجازه ی شما ندارم ؛ خودم راه را بلدم .
    از مشاجره و داد و فریاد سیاوش با منشی فریبرز از اتاقش بیرون آمد. سیاوش با دیدن او گفت :
    ـ این دختره ی احمق اجازه ی ورود به من نداد.
    فریبرز با صدایی محکم و رسا گفت :
    ـ تو به چه حقی درکارخانه ی من داد و فریاد میکنی؟ اینجا که اصطبل نیست !من مهمانان محترمی دارم ؛ فرصت ندارم وقتم را با یک کارگر معمولی بگذرانم.
    سیاوش با تمسخر گفت :
    ـ کارگر معمولی؟ تو چطور جرات میکنی بگی من یک کارگرم؟
    فریبرز در اتاقش را بست و به او نزدیکتر شد و نزد منشی اش به او گفت :
    ـ من خودم گفته بودم تو را راه ندهند. گمان میکنی من احمقم ؟
    سیاوش گفت :
    ـ برای چی ؟ مگه چه اتفاقی افتاده ؟
    فریبرز گفت :
    ـ ما با هم قراری گذاشته بودیم مگه نه ؟ من دوبار باهات تماس گرفتم تا بهت بگم دیگه اینجا نیایی ؛ حالا که آمدی ؛ مستقیما میگم . مادیگه باهم کاری نداریم.
    سیاوش عصبانی به طرف فریبرز حمله کرد و یقه اش را گرفت و گفت:
    ـ کاری نداری؟ حالا ؟ حالا که پدر و مادر و عزیزانم را ازم گرفتی؟
    فریبرز خودش رااز چنگ او رها ساخت و درحال مرتب کردن دستمال گردنش گفت :
    ـ تو خودت باعث شدی. ماباهم قرار گذاشته بودیم تا خانواده ات را تحت هیچ شرایطی ملاقات نکنی. مگه نه ؟ تو عهد شکنی کردی. قرار ما از همین حالا فسخ شده و من دخترم را به تو نخواهم داد.
    سیاوش عصبانی فریاد زد:
    ـ تو یک حیوان کثافتی! مادرم داشت میمرد ؛ چطور میتوانستم به دیدنش نروم ؟ آیا باید برای دیدن خانواده ام در آن شرایط ازتو اجازه بگیرم ؟
    فریبرز با خونسردی و خودخواهی گفت :
    ـ این چیزی بود که خودت خواستی کسی تو را مجبور به این کار نکرده بود. هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
    سیاوش کیفش را به دست گرفت و گفت :
    ـ طاووس از آن خودت . گردن نهادن به دستورات تو حماقت محضه . مگه نوبر دخترت را آوردی؟ بیتا برای من ارزشمنده ؛ ولی گمان نمیکنم حتی خود او راضی باشد که بخاطرش چنین کنیم . من میروم ولی از قول من به بیتا بگو همه چیز میان ما تمام شد. به او بگو خودت سبب این اتفاق شدی.
    فریبرز که از این پیشامد قلبا خرسند بود با لبخند گفت :
    ـ باکمال میل خواهم گفت . اگر پیغام دیگری هم داشته باشی به دیده ی منت میپذیرم.
    سیاوش از دفتر کاراو خارج شد و در را محکم بهم کوبید. منشی که شاهد این گفتگو بود پس از رفتن سیاوش سرجای خودش نشست .فریبرز گفت:
    ـ خانوم شما هم هرچه دیدید فراموش کنید. میل ندارم به یک چشم برهم زدن همه از این واقعه باخبر شوند!
    آنگاه به اتاقش رفت .

    * * *

    سیاوش روی بازگشت به خانه را نداشت لذا دوباره به مهمانخانه برگشت. میل نداشت به کارهایی که صورت داده بود بیاندیشد. او خودش و خانواده اش را آواره ی عشقی کرده بود که امیدی به وصالش نبود ومهمتر ازهمه مادرش را آزرده بود. دلش میخواست میتوانست با دستهای خودش فریبرز را خفه کند ولی او را حتی لایق مردن نیز نمیدانست. دوست داشت همانطور که او را ذره ذره عذاب داده بود ؛ عذابش دهد.بعدازظهر به دیدار مادرش رفت . سیامک بازهم به او بی اعتنایی کرد. جو خانواده برایش سنگین بود لذا پس از دیدن مادرش که بازهم آرام خفته بود؛ آنها را ترک کرد. دلش میخواست سیامک به گوشش سیلی میزد ولی با سکوتش بیشتر از قبل عذابش نمیداد. سیامک او را به حال خودش گذاشته بود وعلیرغم اصرارهای کیهان مایل نبود بااو حتی کلامی سخن بگوید. نسرین گفت :
    ـ آقا سیامک اون جوانه ؛ اگر به حال خودش رهایش کنید ممکنه هزار مشکل برایش پیش بیاید . در پناه خودتان بگیردش.
    سیامک دلشکسته پاسخ داده بود :
    ـ زن داداش فکرمیکنم اصلا بچه نداشته ام. درضمن او دیگه بچه نیست . خودش باید بتواند خیر و شرش را تشخیص دهد.
    پس از گذشت چند روز که بیتا از سیاوش بی خبر بود از پدرش سراغ او را گرفت . فریبرز که از شنیدن اسم سیاوش خشمگین شده بود با عصبانیت گفت:
    ـ دیگه حق نداری حتی اسم او را به زبان بیاوری.
    بهاره پرسید:
    ـ دوباره چی شده ؟ او که کاملا مطابق میل تو رفتار میکند.
    فریبرز گفت :
    ـ مطابق میل من ؟ او الان یک هفته است که نزد من نیامده !
    بیتا پرسید:
    ـ برای چی پدر؟ او که بی دلیل چنین کاری نمیکند.
    فریبرز فریاد زد:
    ـ یعنی میگویی من دروغ میگم ؟
    بهاره پرسید:
    ـ توضیح بده چطور اینطور شد؟
    فریبرز مکثی کرد وسپس به بیتا گفت :
    ـ تو باید فکر او رااز سرت بیرون کنی ؛ او مردی نیست که بتواند تو را خوشبخت کند. خودش به من گفت به تو بگم همه چیز تمام شد.
    بیتا گفت :
    ـ باور نمیکنم پدر. من آخرین بار بااو به خوبی و خوشی خداحافظی کردم و او چیزی در اینباره به من نگفت .
    فریبرز با تمسخر گفت:
    ـ یعنی میگویی من دروغ میگم ؟ بسیار خب پس چرا دیگر به تو تلفن نکرد؟
    بیتا که نمیتوانست با طناب پدرش داخل چاه برود سکوت کرد. برایش باور کردنی نبود سیاوش بی خود و بی دلیل همه چیز را زیر پا بگذارد . فریبرز که متوجه شک و تردید او شده بود گفت :
    ـ تو میتونی خودت با او صحبت کنی. میدونی که کجا باید او را بیابی!
    بیتا بی معطلی مانتواش را پوشید و سوئیچ ماشین رااز مادرش گرفت و از خانه خارج شد؛ میدانست میتواند او را در مسافرخانه بیابد. وقتی به آنجا رسید به مسئول مسافرخانه گفت که میخواهد او را ببیند . مدتی طول کشید تا اینکه سیاوش از پله ها پایین آمد و با دیدن بیتا سرجایش مات و مبهوت باقی ماند.بیتا از جا برخاست و نزدیکش رفت ؛ سیاوش عصبانی پرسید:
    ـ تو اینجا چه میکنی ؟
    بیتا از لحن او متعجب شد و پرسید:
    ـ چه چیز اینقدر تو را عصبانی کرده ؟
    سیاوش نگاهی به صاحب مسافرخانه انداخت و بعد آهسته تر گفت :
    ـ لابد بازهم میخواهی بگویی ازهمه چیز بی اطلاعی.
    بیتا شمرده گفت :
    ـ من هر وقت که گفتم بی اطلاعم ؛ دروغ نگفتم .
    سیاوش به آرامی گفت :
    ـ باید باهات صحبت کنم.
    ـ ماشین آوردم ؛ اینجا نمیشه صحبت کرد اگر مایلی برویم بیرون !
    سیاوش دنبال او به راه افتاد . مقداری از مسیر راه رو هردو ساکت بودند تا اینکه بیتا گفت :
    ـ مطمئنم اتفاقی افتاده که اینقدر عصبانی هستی.
    سیاوش باتمسخر گفت :
    ـ چه عجب پدرت اعتبار کرده تو را تنها نزد من بفرستد.
    ـ لحن صحبتت کاملا خصمانه است ولی من حرفی نمیزنم و منتظر می مانم تا خودت بگی . نتوانستم باورکنی تو به پدر گفتی همه چیز تمام شده .
    سیاوش بی معطلی گفت :
    ـ باید باور میکردی.
    بیتا ماشین را متوقف کرد و گفت :
    ـ چی ؟
    سیاوش به آرامی گفت :
    ـ دیگه خسته شدم ؛ فکرمیکنم داریم بازی میکنیم . من نمیدونم این ماجرا تا چه زمان ادامه خواهد داشت . مادرم را قربانی کرده ام ؛ پدرم و خانواده ام را . این در اصل من نبودم که خواستم همه چیز را پایان دهم بلکه پدرت خواست . او از اینکه به دیدن مادر بیمارم رفتم عصبانی شد و عذر مرا خواست . بهرحال من فکرمیکنم این به صلاح هردوی ماست . خواهش میکنم عاقلانه فکرکن و دیگر به دیدن من نیا ؛منهم سعی میکنم همه چیز را فراموش کنم.
    سیاوش پس از گفتن این حرفها در ماشین را باز کرد و بی هیچ کلامی از آن پیاده شد. بیتا سرش را روی فرمان گذاشت و اشک ریخت ؛ آنگاه با سرعت دور زد و به طرف خانه به راه افتاد. وقتی کلید به در انداخت بهاره به استقبالش آمد و بیتا بدون درنظر گرفتن او با عجله وارد خانه شد. پدرش با دیدن او هیچ حرکتی نکرد ؛ تنها گفت :
    ـ خب ؛ او را دیدی ؟ به حرف من رسیدی؟
    بیتا کیفش را روی مبل انداخت و مقابل پدرش قرار گرفت و با لبخندی تمسخرآمیز گفت:
    ـ بله به حرف شما رسیدم . ای کاش از اول باور میکردم که شما نه تنها قصد آزار او بلکه قصد آزار مرا دارید تا به آن وسیله آتش انتقامتان را خاموش کنید. واقعا پدرشما چطور توانستید این همه مدت او را آزار دهید و با امیدی واهی منتظر نگهش دارید؟ شما حتی به من هم رحم نکردید.
    اشک از دیدگان بیتا سرازیر شد. فریبرز که خود را در مظان اتهام میدید با صدایی فریاد گونه گفت :
    ـ قدیمها دخترها یک حجب و حیایی داشتند. اگر پدرشا میگفت بمیرند می مردند.
    بیتا گفت :
    ـ شما مرا خیلی وقته که کشتید پدر. اگر مخالفت میکردید بیشتر قابل قبول بود تااینکه ازمن به عنوان طعمه برای رسیدن به هدفتان استفاده کنید!
    بهاره کنارش نشست و آرام سرش را به آغوش کشید و نگاه تندی به فریبرز انداخت . فریبرز گفت :
    ـ بله لوسش کن ؛ اگر این همه مدت حمایت تو نبود او اینقدر گستاخ نمیشد. ازمن چه انتظاری دارید؟ بروم به پسرک التماس کنم ؟
    بهاره گفت :
    ـ تو هیچ وقت جز برای منافع خودت التماس نمیکنی !
    فریبرز گفت :
    ـ درهرحال دیگه بازی تمام شد. تو باید او را فراموش کنی دختر!
    بیتا از جا بلندشد ؛ به اتاقش رفت و در راهم قفل کرد. بهاره با خشم گفت :
    ـ تو دیگه هیچ چیز برایت مهم نیست و من نمی فهمم تو اصلا برای چی زندگی میکنی ؟ دیگر هیچ چیز قادر نیست قلب تو را به محبت وادارد ؛ نه مهر پدری ونه وظیفه ی همسری . خیلی متاسفم .
    فریبرز درحالیکه با آرامش به کشیدن سیگار مشغول بود گفت:
    ـ اگر تا آن درجه متاسفی ؛ منهم برای تاسفت ارزش قائلم . میتونی ازمن جدا شوی و نزد پسرهایت بروی. شاید آنجا توانستی به آرزوهایت دست پیدا کنی .
    بهاره با تنفر گفت :
    ـ منتظر عقیده ی تو نبودم . اگر خیالم از بابت بیتا آسوده بود مطمئن باش حتی ساعتی باتو زیر یک سقف سرنمیکردم.
    بیتا مدتی در اتاقش گریست و آنگاه به طرف جعبه ی قرص های آرام بخش رفت . فکرکرد دیگر زندگی به چه درد من میخورد؟ شاید با مرگ من سیاوش هم باقی عمرش را خوشبخت زندگی کند و پدرم هم دائم دغدغه نداشته باشد. من اصلا موجود اضافی هستم. از زندگی چه لذتی میبرم؟ چهارده عدد از قرص ها را بیرون آورد و با لیوانی آب سرکشید ؛ بعد هم آرام روی تخت خوابید. کم کم چشمانش سنگین شدند. هنوز صدای جر و بحث پدر و مادرش را می شنید . آرام زمزمه کرد:
    ـ همه چیز تموم شد. نیازی نیست . بخاطر من با یکدیگر مشاجره کنید. خداحافظ مادر ؛ خداحافظ پدر ؛خداحافظ سیاوش و خداحافظ زندگی !
    تصویر اتاق در برابر چشمانش تیره و تار شده بود.دلش میخواست بخوابد. حس کرد هیچوقت به این اندازه آرام نبوده . دیده برهم گذاشت و دیگر چیزی نفهمید .

    پایان فصل27


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل28

    بهاره نالان و گریان و فریبرز عصبی و هراسان جلوی در اورژانس ایستاده بودند. پزشکان با عجله داخل اتاق میرفتند و بیرون می آمدند.بلندگو با صدای آرام ولی عجولانه ی دختری جوان دائم پزشکان متعددی را به بخش اورژانس پیچ میکرد. فریبرز از هرکدام از پزشکان که پرسشی میکرد پاسخی نمیگرفت . آنها در حال صحبت باهم اصطلاحاتی را به کار میبرد که فریبرز سر از آنها در نمی آورد ولی همین قدر میدانست که حال بیتا خوب نیست و همین وحشتی عجیب برجانش انداخته بود.
    پس ازاینکه بهاره به اتاق بیتا رفته و او را صدا کرده و پاسخی نگرفته بود به سرعت با فریبرز او را به بیمارستان رسانده بودند . به خصوص وقتی که بالای سر او ظرف خالی قرص را یافته بود مطمئن شده بود که بیتا دست به خودکشی زده است . او در پاسخ به سوال پزشکان که پرسیده بودند او چند قرص مصرف کرده پاسخی نداشت. فقط از صمیم قلب آرزو میکرد خداوند او را زنده نگه دارد.
    در حدود پنج ساعت پزشکان تلاش خستگی ناپذیری برای نجات دادن او کردند. در تمام طول آن مدت فریبرز ناباورانه به انتظار ایستاده و بی هیچ سخنی ؛ حرفها و کنایه های بهاره را به جان خریده بود. بهاره معتقد بود او سبب این اتفاق شده و فریبرز در محکمه ی وجدانش آشکارا خودش را مقصر میدید . با خود گفت ؛ خدایا اگر او را زنده به من بازگردانی مطابق میلش رفتار خواهم کرد. فقط به من رحم کن ؛ من اصلا چنین قصدی نداشتم . پس ازگذشت چند ساعت پزشک ارشد با خستگی به آنان نزدیک شد . بهاره پرسید:
    ـ دکتر ؛ دکتر دخترم ؟!...
    دکتر گفت :
    ـ او نجات پیدا کرد. زنده ماندنش یک معجزه است .
    بهاره با التماس پرسید:
    ـ دکتر میتونم او را ببینم ؟
    ـ نه ؛ چون او حالا بر اثر مسکن بیهوشه ؛ شاید چندساعت دیگر. فقط من متعجبم چرا او باید بااین سن و سال اقدام به خودکشی کند؟ او هنوز خیلی جوانه !
    فریبرز سر به زیر افکند و سکوت نمود . دکتر در ادامه گفت :
    ـ مراقبش باشید و تقویتش کنید ؛ بهش امیدواری بدید که زندگی قشنگه .
    پس از رفتن دکتر ؛ فریبرز کتش را به تن کرد و به راه افتاد. بهاره پرسید:
    ـ کجا میروی ؟ مگر نمیخواهی او را ببینی؟
    فریبرز گفت :
    ـ فردا میام . باید جایی بروم .
    بهاره با تعجب رفتن او را نگریست و دوباره در سالن انتظار نشست . فریبرز از بیمارستان بیرون آمد. نسیم ملایمی موهایش را به بازی گرفته بود . سوار ماشین شد ؛ لحظاتی درنگ کرد و بعد به راه افتاد . مدتی در خیابانها دور میزد و در فکر فرو رفته بود تا اینکه بالاخره تصمیمش را گرفت و به طرف مسافرخانه ای که سیاوش در آنجا مستقر بود رفت . به ساعتش نگریست ؛ از یازده شب گذشته بود. آرام چند ضربه به در مسافرخانه زد ؛ مدتی طول کشید تا پیرمردی در را باز کرد و با دیدن فریبرز پرسید:
    ـ چیه آقا نصف شبی؟ اتاق میخواهی ؟
    فریبرز گفت :
    ـ میخواهم آقای لطفی را ببینم.
    پیرمرد که ازخواب پریده بود عصبانی گفت :
    ـ هی آقای لطفی ؛ آقای لطفی ! اگر این بابا این همه کس و کار داره چرا آمده اینجا ؟ معلوم نیست چکاره است که همه ی شهر باهاش کار دارند. الان نمیشه آقا ؛ شاید هم خواب باشه .
    فریبرز گفت :
    ـ خواب یا بیدار ؛ من باید او را ببینم.
    صاحب مسافرخانه درحالیکه اخم درهم کشیده بود گفت :
    ـ همین جا بمون تا صداش کنم .
    بعد از پله ها غرغرکنان بالا رفت و فریبرز نیز روی نزدیکترین صندلی نشست .وقتی که صاحب مسافرخانه به در اتاق سیاوش کوبید او خواب بود. با عجله از جا بلند شد و در را باز کرد و پرسید:
    ـ چی شده ؟
    پیرمرد گفت :
    ـ از من میپرسی؟ برو از آن مرده بپرس! مگه من نگفتم تا یازده شب در بازه ؟ آمده میگه باید فورا شما را ببینه .
    قلب سیاوش فرو ریخت. فکرکرد شاید سینا باشد؟ مادرم !...
    با عجله پیرمرد را کنار زد واز پله ها پایین رفت . فریبرز با دیدن او از جا برخاست . سیاوش چنان تعجب کرد که برای جلوگیری از افتادنش دست به دیوار گرفت . فریبرز گفت :
    ـ خواب بودی؟ درهرحال من باید به اینجا می آمدم ؛ میخواهم باهات حرف بزنم.
    سیاوش گفت :
    ـ میتونیم بیرون قدم بزنیم.
    فریبرز پذیرفت و هردو مسافرخانه را ترک کردند. مدتی میانشان به سکوت گذشت تا اینکه فریبرز گفت :
    ـ باید بگم پسر ؛ که تو و دخترم منو از رو بردید. میل ندارم تا آخر عمر به خاطر مردن او خودم را ملامت کنم ؛ گو اینکه مرده ی این دختر برای من بهتره تا زنده اش .
    فریبرز چون تعجب و سردرگمی سیاوش را دید ادامه داد:
    ـ حتما تعجب کرده ای و از حرفهای من سردر نمی آوری؟ او امروز پس از اینکه از پیش تو برگشت اقدام به خودکشی کرد ؛ ولی نترس او زنده ماند. دکترها نجاتش دادند و حالا در بیمارستان بستری است .من الان از پیش او می یام. نمیدونم تو به او چه گفتی ولی قدرمسلم ازبرهم خوردن ماجرا ناراحت بود. میدونی من نمیتوانم مانع تپیدن یک قلب بشم؛ حالا هرقدر که قسی القلب باشم . او تو را دوست داره و تو هم او را ؛ بسیار خب باهم ازدواج کنید.
    سیاوش از راه رفتن باز ایستاد و پرسید:
    ـ آیا این موقع شب آمده ای که بار دیگر برایم نقشه بکشی و با وعده های دروغین آزارم دهی ؟
    فریبرز گفت :
    ـ تو برای رسیدن به او نیاز به رضایت من داری ؛ من هم با ازدواجتان موافقت میکنم. آیا در من نقشی از دیوانگی می بینی که بخاطرش نیمه شب نزد تو بیایم ؟ من این کار را برای دخترم میکنم.اگرچه هنوز هم تو را لایق دامادی خود نمیدانم. میدانم که اگر با وصلت شما مخالفت کنم با دست خودم او را کشته ام .
    سیاوش ساکت بود و به او مینگریست .فریبرز ادامه داد:
    ـ در هر زمان که آمادگی داشتی میتوانی بااو ازدواج کنی. فقط بخاطر داشته باش من به او یک ریال برای کمک نمیدهم و بهتره توهم روی کمک من حساب نکنی. تو اگر او را میخواهی باید خوردت خوشبختی کنی. فردا نزد او برو و خودت این خبر را به او بده . هر موقع تصمیم گرفتید خبرم کنید تا برای امضا به محضر بیایم . اگرچه میدونم میش را به دست گرگ می سپارم ولی مراقبش باش.
    اشک در چشمان فریبرز حلقه زد. از سیاوش جدا شد و به طرف ماشینش رفت . سیاوش که هنوز به حرفهای او اعتماد نداشت به مرور آنچه که شنیده بود مشغول شد.

    * * *
    برق شادی در چشمان بیتا می درخشید و صدای هق هق گریه ی بهاره سکوت دفتر محضردار را می شکست . فریبرز بی هیچ سخنی به امضا کردن مشغول بود و رنگ به چهره نداشت . سیاوش پس از جاری شدن خطبه ی عقد حلقه ی ساده ای را به دست بیتا انداخت .بهاره به آرامی میان گریه گفت :
    ـ انگار نه انگار که این دو به عقد هم درآمده اند.
    فریبرز آهسته و اندوهگین گفت :
    ـ مقصر خود اوست . کسی است که خودش انتخاب کرده .
    بهاره گفت :
    ـ تو میتوانستی ترتیب جشن کوچکی را بدهی .
    فریبرز با خشم گفت :
    ـ میخواهی آبروی مرا ببری؟ کدام جشن ازدواجی را دیده ای که خانواده ی داماد حضور نداشته باشند. حق بیتاست که مثل بیوه ها به خانه ی بخت برود. حالا قسمت اعظم سختی ها مانده . من تنها به خاطر خودش رضایت به این ازدواج دادم وگرنه هنوز هم این پسره ی یک لاقبا را قبول ندارم . نگاه کن دخترمان چنان شاده که انگار با پسر شاه ازدواج کرده .
    بهاره گفت :
    ـ همین برای من کافیه ؛ همین قدر که او را شاد می بینم خوشحالم .تو بااین کارت ثابت کردی که هنوز قسی القلب نشده ای . هیچ کس نمیتواند جلوی پرواز این دو کبوتر عاشق را بگیرد. فقط امیدوارم اوضاع از اینی که هست بدتر نشود ؛ چون بطوری که شنیدم هنوز پدر و مادر سیاوش بی خبرند.
    فریبرز زمزمه کرد:
    ـ بالاخره باخبر خواهندشد.
    فریبرز پس از مراسم به سردی با آن دو خداحافظی کردو بهاره درحالیکه بیتا را سخت در آغوش گرفته بود برایشان آرزوی خوشبختی کرد. سیاوش از قبل دواتاق اجاره کرده بود و میخواست به زودی با پدرش درباره ی خانه صحبت کند.آن شب آن دو تا پاسی از شب گذشته به گفتگو پرداختند و برای آینده نقشه کشیدند. سیاوش با مهربانی گفت :
    ـ دیدی که بالاخره تو را به دست آوردم؟
    بیتا گفت :
    ـ قلب ما متعلق به یکدیگر بود.ولی سیاوش چگونه میخواهی این خبر را به پدرت بدهی؟
    ـ ما ازهفت خوان گذشته ایم . ازاین به بعد کارها آسانتر است. اگر آنها ببینند ما در کنار هم خوشبخت و سعادتمندیم دست از لجبازی برمیدارند .آنها بیش از هرچیز نگران سعادت ما هستند؛ فکر میکنند ما درکنار هم خوشبخت نخواهیم بود. ما هم باید این موضوع را به آنها ثابت کنیم که اشتباه میکنند.
    سیاوش دست بیتا را بلند کرد و بوسید آنگاه ادامه داد:
    ـ شاید نتوانم زندگی مرفهی مثل خانه ی پدرت برایت فراهم کنم ؛ آخه من یک هنرمند فقیرم. ولی سعی میکنم نگذارم زیاد سختی بکشی. درعوض تو باید به من قول بدهی .قول دهی که دیگر هیچگاه آن کار بچگانه را تکرار نکنی!
    بیتا سربه زیر افکند و گفت :
    ـ وقتی تو را در کنارم دارم چرا باید چنین کنم؟ من آن کار را بخاطر تو کردم.
    سیاوش گفت :
    ـ بنا به هر علتی دیگر هرگز آن کار را تکرار نکن. قول میدهی ؟
    بیتا با لبخند گفت :
    ـ امیدوارم خواب نباشم!

    پایان فصل28


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/