فصل 19
سیاوش روی تخت نشسته بود و به عکس بیتا لای کتابش نگاه می کرد که در زدند . سرش را بلند کرد و پدرش را دید ، لبخندی بر لب آورد و از جا برخاست . سیامک او را به نشستن دعوت نمود و خودش هم بربه رویش قرار گرفت .
-چکار می کردی پسرم ؟
-درس می خواندن پدر .
-فکر می کنم پیز دیگه ای به پایانش نمانده ؟
-بله همینطوره .
-آیا برای آینده برنامه ای نداری ؟
سیاوش سکوت اختیار کرد . سیامک ادامه داد :
-رشته ی تحصیلی تو یک رشته ی هنری است و نمی شود از راه آن امرار معاش کرد بنابراین ازت می خواهم که هر وقت درست تمام شد روی همکاری با من در گرداندن کارخانه فکر کنی ! در ازای کارت حقوق خوبی بهت می دهم .
سیاوش به پدرش نگریست و گفت :
-متشکرم پدر .
سیامک با مهربانی گفت :
-از من تشکر نکن پسر . من تمام عمر نتوانستم برای تو کاری کنم . دوست دارم اگر به چیزی نیاز داشتی به من بگویی .
سیاوش گفت :
-متشکرم . حتماً چنین خواهم کرد .
سیامک از جا بلند شد و در حال رفتن گفت :
-اگرچه بعید می دانم که چنین کنی ولی حرفت را باور می کنم . تو این اواخر اصلاً به خودت رسیدگی نمی کنی . صورتت را اصلاح نمی کنی ، موهایت را کوتاه نمی کنی و تغذیه ی مناسبی هم نداری . دوست دارم فکر کنم علت این مساله فشار درسهایت می باشد ولی اگر غیر از این است دوست دارم مثل دو مرد با هم به گفتگو بنشینیم .
سیاوش به گلهای قالی چشم دوخته بود و چیزی در درونش وسوسه اش می کرد تا سخن بگوید . سیامک لحظاتی درنگ کرد و بعد در اتاق را باز نمود . سیاوش بی اختیار گفت :
-پدر ؟
سیامک به جانبش برگشت و گفت :
-بله پسرم ؟
سیاوش لحظاتی به پدرش نگریست و بعد گفت :
-هیچی !
سیامک پرسید :
-چیزی می خواستی بگی ؟
سیاوش به سرعت گفت :
-نه ... نه پدر هیچی !
سیامک از اتاق خارج شد و در را بست . سیاوش ساعتها با خودش کلنجار رفت تا اینکه تصمیمش را گرفت و با همین اطمینان خانه را ترک کرد .
سیاوش با ماشین به کارخانه ی پدر بیتا رفت . کارخانه بنای عظیم و هیولا شکلی داشت . سیاوش از عمویش شنیده بود که وارثین رضا کارخانه داران بزرگی هستند ولی هرگز حتی در فکرش هم نمی گنجید کارخانه ی انها اینقدر بزرگ باشد . نگاهی به سر و روی خود انداخت تا مطمئن شود همه چیز مرتب است . جلوی در از دربان کارخانه پرسید آیا می تواند فریبرز خان را ببیند ؟ دربان نگاهی به سایبان او انداخت و گفت :
-شما از دوستان نزدیکشان هستید ؟
سیاوش دستپاچه گفت :
-نخیر !
دربان دوباره پرسید :
-چرا ایشون را به اسم کوچک صدا می کنید ؟ اینجا همه ایشون را به نام آقای لقایی می شناسند .
سیاوش که حال و حوصله ی سر و کله زدن با دربان را نداشت کلافه گفت :
-بسیار خوب ، می خواهم آقای لقایی را ببینم ؟
دربان به سمت راست اشاره کرد و گفت :
-بروید سمت راست و بعد پله ها بالا بروید . دفتر ایشون اونجاست .
سیاوش به طرف راست رفته و با گامهای لرزان از پله ها بالا رفت . دختر جوانی که سمت منشی مدیر عامل را داشت به پاسخگویی تلفن مشغول بود ، منتظر ایستاد تا صحبتش تمام شود ، وقتی گفتگوی او با تلفن تمام شد آهسته گفت :
-ببخشید خانوم ، می تونم آقای لقایی را ملاقات کنم ؟
دختر جوان نگاهی به او کرد و گفت :
-کارتون شخصی است یا اداری ؟
سیاوش گفت :
-خیر ، کارم شخصی است .
-وقت گرفتید ؟
سیاوش که در کارخانه ی عمو و پدرش چنین ضوابطی ندیده بود با تعجب پرسید :
-وقت ؟ از چه کسی ؟
منشی گفت :
-از آقای مدیر عامل .
-نه خیر خانوم .
-اسمتون را بفرمایید .
سیاوش اسمش را گفت و منتظر ایستاد . منشی گفت :
-از ایشون سوال می کنم ، اگر شما را بپذیرند من حرفی ندارم ، فعلا بنشینید .
سیاوش با اضطراب روی نخستین صندلی نشست . منشی جوان برای دقایقی داخل اتاق رفت و وقتی بیرون آمد گفت :
-آقای لطفی گفتند شما را می پذیرند . می تونید بروید داخل .
سیاوش که تصور نمی کرد او را بپذیرد از جا برخاست و به طرف اتاق فریبرز به راه افتاد ، چند ضربه به در زد ولی پاسخی نشنید در را باز کرد و وارد شد . در دید اول فقط دود دید ، وقتی چشمش به دود عادت کرد پشت میز بزرگی فریبرز را برای نخستین بار دید در حالی که دو نفر در دو طرفش ایستاده بودند و هریک سیگار برگی به لب داشتند . سر فریبرز روی ورقه های جلویش خم شده وسیگاری گوشه ی لبش بود . او در حال امضاء کردن ورقه های بی آنکه به سیاوش نگاه کند گفت :
-به شما یاد ندادند قبل از ورود اجازه بگیرید ؟
سیاوش خودش را کنترل نمود و با صدای شمرده ای گفت :
-من چند بار در زدم ولی پاسخی نشنیدم .
فریبرز گفت :
-شاید من بهت اجازه ورود ندادم .
سیاوش بی اختیار با لحن برنده ای گفت :
-ولی منشی تان چیزی غیر از این به من گفت .
فریبرز سیگار گوشه ی لبش را برداشت و لای دو انگشتش گرفت و در حال نگاه کردن به سیاوش با لحن کنایه آمیزی گفت :
-زبانت که مثل زبان پدرت تیز و برنده است . حالا باید دید چکار داری !
سیاوش گفت :
-پس مرا می شناسید ؟
فریبرز گفت :
-کیه که فتوکپی چهره ی پدرت را نشناسه ؟ کارت چیه بچه ؟
لحن سرد و خشک فریبرز عرق سردی به کمر سیاوش دواند . با این لحن سرد نمی توانست خواسته اش را بگوید ولی باید می گفت زیرا درست روبروی او ایستاده بود و هیچ علت دیگری برای حضورش نداشت . به هر دو مرد کنار او نگریست و گفت :
-باید باهاتون تنها حرف بزنم . موضوع خیلی خصوصی است .
فریبرز به عقب تکیه داد و پک محکمی به سیگارش زد و گفت :
-اگر حرفی داری مجبوری جلوی آنها بزنی ، اگر چه خودت و حرفهایت برایم پشیزی ارزش ندارند . بگو ! چی برای گفتن داشتی که به خودت اجازه دادی پایت را در کارخانه ی من بگذاری . باید بگم زیر سقف من به قاتل و خانواده ی قاتل برادرم خوشامد گفته نخواهد شد .
خون به چهره ی سیاوش دوید ، مکثی کرد و با آرامشی تصنعی گفت :
-من برای مخاصمه نیامده ام ...
فریبرز خنده ای کرد و میان حرف او گفت :
-واقعاً ؟ ولی تا دیروز که اینطور بوده ، گوش کن بچه ، ما دو خانوده سابقه ی عداوت و دشمنی چند ساله داریم .
سیاوش چند قدم به او نزدیک تر شد و با لحنی جدی گفت :
-من نمی دونم میان شما چی گذشته ! من ...
فریبرز گفت :
-می تونی از پدرت بپرسی ، برایت خواهد گفت ، شاید هم قصه ی دروغینی گفته باشه ، اما من برایت واقعیت را بازگو می کنم . عمه ات رسوایی ببار آورد که میخواستند برادر مرا مسبب بدونند ولی مردانه ایستاد و گفت که کار من نبوده . آنوقت پدر دیوانه ی تو برادر مرا کشت ، آن هم برای اینکه عمه ات تصمیم گرفته بود خودش را از رسوایی که ببار آورده بود خلاص کند .
سیاوش طاقتش تمام شد و فریاد زد :
-اصلاً این طور نبوده ، گرچه حالا دیگر گذشته ها گذشته ، نمی دونم می گذارید حرفم را بزنم یا نه ؟
فریبرز از جا بلند شد و گفت :
-تو حق نداری در دفتر من صدایت را بلند کنی .
سیاوش برای لحظه ای فراموش کرده بود برای چه نزد او آمده . لذا با صدای آرامی گفت :
-معذرت می خواهم .
فریبرز لبخند تمسخر آمیزی به لب آورد و سر جایش نشست . سیاوش لبش را به دندان گزید و با آرامش شروع به صحبت کردن نمود .
-آقای لقایی ، به هر حال آن زمان من تنها سه سالم بود . آنچه که من می دونم بر اساس شنیده هایم می باشد . اصلاً نمی فهمم چرا باید این موضوع پیش می آمده ، چون بطوری که شنیده ام پدر مرحوم شما با پدربزرگ من دوستان بسیار نزدیکی بوده اند .
فریبرز با تمسخر گفت :
-هه ، چه مزخرفها . شاید خیلی قبل اینطور بوده ، ولی پدربزرگ تو با کلاه برداری سهم پدر مرا صاحب شد آنگاه بنای ناسازگاری گذاشت و گفت که می خواهد جدا شود .
سیاوش هم همانقدر آمیخته به تمسخر گفت :
-بطوری که پیداست پدرتان چندان هم ضرر نکرده که از پدربزرگ من جدا شده .
فریبرز که از حاضر جوابی سیاوش عصبی شده بود خشمگین گفت :
-گوش کن بچه ، من وقت زیادی ندارم که برای تو تلف کنم . بگو حرفت چیه وگرنه مجبورم بگم بیرونت کنند .
سیاوش گفت :
-من ... من آمده ام که از دخترتون خواستگاری کنم .
فریبرز با چنان شتابی از جا برخاست که صندلی اش نقش زمین شد . آنگاه فریاد زد :
-بیتا ؟ تو چطور جرات می کنی حتی اسم او را به زبان بیاوری ؟ زود گورت را از این جا گم کن . تو حتی لیاقت نوکری اش را هم نداری چه برسه به همسری !
سپس خطاب به دو نفر حاضر گفت :
-زود این ولگرد را بیرون کنید .
سیاوش که از هتاکی و بی ادبی او خشمگین شده بود گفت :
-مثل اینکه حق با پدرم بود . عاقبت گرگ زاده گرگ شود .
آن دو نفر به طرف سیاوش حمله کردند و هریک از یک سو او را مورد ضرب و شتم قرار دادند . او توان حرکت کردن نداشت و در دستان آن دو نفر مثل پرنده ای در قفس بود . وقتی حسابی کتک خورد فریبرز دستور داد که دیگر او را نزنند . سیاوش علی رغم ضعفش از جا برخاست و با صورت غرق خونش به او نگریست . فریبرز گفت :
-حالا چی می گی ؟ بازهم جرات داری خواسته ات را تکرار کنی ؟
سیاوش برای جلوگیری از افتادنش دست به دیوار گرفت و با صدای ضعیفی گفت :
-تو ارزش عشق را نمی فهمی چون تمام عمرت مثل حیوان زندگی کردی ؟ خیلی متاسفم که بیتا دخترتوست . او حتماً نمی داند تمام عمر با چه هیولایی زندگی کرده . تو آنقدر نامردی که برای زدن من دو نفر را فرستادی ، اگر مردی خودت برای مبارزه با من بیا .
فریبرز خنده ای کرد و به حال نزار سیاوش نگریست و گفت :
-من ؟ مگر دیوانه ام ؟ اصلاً در شان من نیست .
سیاوش فریاد زد :
- شان توست که دستور دهی کسی را به قصد مرگ بزنند که تقریباً پسرانت هم سن و سال اویند ؟ تو شان را به چه معنی می کنی ؟
فریبرز دستی به سیبیلش کشید و گفت :
-خب ناراحت نباش . اگر واقعاً آنطور که لاف می زنی عاشق بیتا باشی هراسی از این برخوردها نباید داشته باشی . هنوز به سوال من جواب نداده ای پرسیدم آیا هنوز خواسته ات را تکرار می کنی ؟
سیاوش در حالی که خون از سر و صورتش می چکید گفت :
-قطره قطره ی این خون ها به عشق بیتا به زمین می چکد . به خدا قسم اگر عشق بیتا نبود هرگز قدمی به این سو بر نمی داشتم . با اینکه انتظار هر کاری را از تو داشتم غیر از این کار .
فریبرز با خودخواهی وصف ناشدنی گفت :
-تو برای خواستگاری از دختر من آمده ای اما آیا سیامک از این موضوع خبر داد ؟
سیاوش گفت :
-او تو را لایق حرف زدن نمی داند .
فریبرز گوشی تلفن را برداشت و در حال گرفتن شماره ی کارخانه سیامک و کیهان با خونسردی گفت :
-ولی تو را لایق می دونه ! به پدرت بگو نزد من آمده ای که از دخترم خواستگاری کنی .
سیاوش در حالی که ضعف مانع از حرکتش می شد گفت :
-تو یک جانور کثیفی .
ارتباط تلفنی برقرار شد و فریبرز گفت که می خواهد با سیامک لطفی صحبت کند . سیامک پس از برداشتن گوشی گفت :
-من سیامک لطفی هستم ، بفرمایید .
فریبرز در حال صحبت کردن با سیامک به سیاوش نظر انداخت و گفت :
-تو هنوز زنده ای ؟ زنده ماندنت باعث تاسفه .
سیامک که هنوز صدای او را نشناخته بود پرسید :
-شما کی هستید ؟
فریبرز با لحنی تمسخر آمیز گفت :
-یعنی صدای رفقای قدیمی را فراموش کرده ای ؟ یا اینکه سالهای عزلت هوش از سرت ربوده ؟
کیهان نگاهی به سیامک انداخت و چون او را عصبانی دید از جا برخاست و نزدیکش رفت . فریبرز گفت :
-آنچه که باعث شد به تو تلفن کنم گستاخی پسرت بود .
سیامک گفت :
-پسرم ؟
فریبرز با تمسخر گفت :
-اون ادعا می کنه لیاقت دامادی منو داره ولی من شک دارم .
سیامک خشمگین فریاد زد :
-تو یک دروغگوی پستی .
فریبرز بی آنکه از حرفهای او عصبانی شود گفت :
-می تونی با خودش حرف بزنی ، او الان پیش منه . البته قبل از اینکه با او حرف بزنی بهتره بگم اگر الان دنبالش بیایید بد نیست چون حال نزاری داره.
بعد بی آنکه منتظر شنیدن پاسخ باشد گوشی را به طرف سیاوش گرفت . سیاوش که نقش زمین شده بود با صدایی ضعیف گفت :
-پدر ... منم سیاوش .
سیامک خشمگین پرسید :
-تو ... تو نزد او چه می کنی ؟
سیاوش گفت :
-خواهش می کنم خودتون را ناراحت نکنید .
سیامک فریاد زد :
-احمق چطور توانستی پیش او بروی ؟
ناله و لحن صدای سیاوش سبب شد بپرسد :
-تو حالت خوبه ؟ چه بلایی به سرت آمده ؟
سیاوش نمی توانست پاسخی به پدرش بدهد . فریبرز گوشی را از دست داد او گرفت و گفت :
-ناراحت نباش فقط چند تا خراش کوچیکه ، یک هفته ای خوب میشه . جلوی در کارخانه سوارش کنید .
آنگاه گوشی را روی تلفن کوبید . سیامک چند بار گفت :
-الو .. الو ...
ولی ارتباط قطع شده بود . کیهان لیوانی آب برایش ریخت و گفت :
-نگران نباش ، همین حالا می روم دنبالش .
سیامک گفت :
-من هم میام ، این پسر باعث سرافکندگی منه .
کیهان گرچه خودش هم از دست سیاوش خشمگین بود اما گفت :
-اون جوونه ، بهش خورده نگیر . هنوز سرش باد دارد .
فریبرز به دو نفر حاضر در اتاق گفت :
-این تن لش را جلوی در کارخانه بیاندازید تا بیایید سوارش کنند .
آنها سیاوش را کشان کشان تا جلوی در بردند و انگاه او را یک گوشه رها کردند .
پایان فصل 19
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)