قسمت بیست و پنجم
جاده ي قديمي سنگ فرش شده اي به طرف در عمارت امتداد مي يافت. ماريا در حالي که خاطراتي از گذشته را در سر مرور مي کرد، با قدم هايي آهسته از آن مي گذشت. پاتريک پشت فرمان اتومبيل نشست و آرام پشت سر ماريا حرکت کرد. در دو طرف جاده، بوته هاي شمشاد قديمي زيادي به چشم مي خورد که از مدت ها قبل کسي آن ها را هرس نکرده بود. با وجود قدمت بناي ساختمان شکوه و وقار گذشته در آن نمايان بود. ماريا در ساختمان را گشود. در با صداي قيژ مانندي باز شد. مشخص بود که در ساختمان به نسبت قسمت هاي ديگر عمارت نو تر است. مثل اينکه تازه آن را عوض کرده باشند. برروي آن يک چشمي غبار گرفته وجود داشت. ماريا وارد ساختمان شد.
مبلمان قديمي ساختمان با پارچه هاي سفيد رنگ پوشانده شده بود. ماريا به سمت ساعت شماته دار بزرگي که در گوشه ي سالن قرار داشت رفت و با انگشت اشاره آن را لمس کرد. خاک زيادي روي آن نشسته بود. پاتريک در آستانه ي در ظاهر گرديد و در حالي که جان را بلند کرده بود، تلو تلو خوران پيش مي آمد. نفس زنان گفت: .. ..
_ خُب... بايد اين آقا رو کجا بزارم؟
_ بذار فکر کنم. اوم... بزارش اونجا.
ماريا به مبل راحتي بزرگي اشاره کرد. روي مبل با پارچه ي سفيد رنگي پوشيده شده بود. پاتريک با بي تفاوتي جان را روي مبل رها کرد. در همان حال ماريا مشغول روشن کردن شومينه شد.
روز با همان سرعت که شروع شده بود، رو به پايان مي رفت. جان را به اتاقي در طبقه ي بالا منتقل کرده بودند. ماريا با زحمت فراواني موفق شده بود مقدار کمي غذا به جان بدهد ولي بعد از مدتي جان همه ي آن را بالا آورد. خورشيد غروب کرد. پاتريک براي معاينه ي جان به طبقه ي بالا رفت. ماريا جلوي آتش شومينه لم داده بود که صداي پاتريک را شنيد.
_ ماريا... ماريا... لطفاً بيا اينجا.
_ چي شده؟
_ مي شه لطفاً بياي بالا؟
ماريا به اتاق جان رفت. جان روي يک تخت دو نفره خوابانده شده بود. لباس سفيد تميز اما نسبتاً گشادي به تن داشت. ماريا و پاتريک قبلاً همه ي لباس هاي خوني او را عوض کرده بودند.
_ نگاه کن!
پاتريک به جاي زخم زير سينه ي جان اشاره کرد. با اينکه کاملاً بهبود نيافته بود اما انگار چندين روز از آن مي گذشت. ماريا با تعجب گفت:
_ ولي اين غير ممکنه! تازه ديروز عملش کرديم!
_ اين که چيزي نيست. زخم شونش تقريباً خوب شده.
پاتريک مکث کوتاهي کرد و دوباره ادامه داد:
_ چيزهاي عجيب ديگه اي هم هست.
پاتريک به آرامي لب هاي جان را از هم گشود.
_ لطفاً بيا جلوتر.
ماريا به روي سر جان خم شد.
_ نگاه کن.
پاتريک به دندان هاي جان اشاره مي کرد. در دهان جان يک سري دندان سفيد رنگ و کاملاً تيز به چشم مي خورد. در واقع بيشتر به دندان جانوران درنده شباهت داشت تا دندان انسان.
_ حالت دندان هاي نيش غير طبيعي تره!
دندان هاي نيش به طرزي غير عادي بلند بودند.
_ با چنين دندان هايي، ماريا... تا حالا توجه کردي که اين مرد تقريباً غذايي نمي خوره. ولي عجيب ترين نکته هنوز باقي مونده. لطفاً يه دقيقه همينجا منتظر بمون.
پاتريک به طبقه ي پايين رفت و پس از مدتي با آينه ي بزرگي برگشت. آن گاه رو به روي جان ايستاد و آينه را در دست گرفت.
_ ماريا ميشه کنار تخت بشيني.
ماريا کنار تخت نشست.
_ يه کم نزديک تر. مي خوام هر دوتون با هم در آينه معلوم باشين.
ماريا کاملاً به جان نزديک شد.
_ حالا درون آينه رو نگاه کن.
_ آه خداي من.
ماريا بسيار تعجب کرده بود. تصوير جان در آينه خيلي کمرنگ تر از تصوير ماريا بود. در واقع فقط شبه کمرنگي از تصوير جان درون آينه قرار داشت. پاتريک با حالتي عصبي رو به ماريا کرد و گفت:
_ من مطمئنم که راز وحشتناکي در اين مرد وجود داره.
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)