صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 19 )

    اما نه من سر سخت تر از این حرفها بودم. به هیچ وجه نمی توانستم این اوضاع را بپذیرم. ماشین را به حاشیه ی خیابان راندم و سعی کردم خوب فکر کنم تا راه حلی پیدا کنم. ناگهان به فکر منشی دفتر هفته نامه افتادم. تصمیم گرفتم علت این تغییر برنامه را از او بپرسم: " ... الو دفتر هفته نامه؟ "
    _ بفرمایید.
    _ اگه ممکنه می خوام با آقای جلالی صحبت کنم.
    _ ولی آقای جلالی تشریف ندارن. ایشون حدود یک ساعت پیش از دفتر خارج شدن. می بخشید شما؟
    _ من کیانی هستم از همکاراشون. به شما نگفتن بر می گردن یا نه؟
    _ نخیر پیغام خاصی نذاشتن. فقط حدود یک ساعت پیش همسرشون اومدن اینجا. آقای جلالی هم چند دقیقه بعد همراه همسرشون از دفتر خارج شدن. چیزی هم در مورد اینکه کی بر می گردن به من نگفتن. البته من فکر نمی کنم ایشون امروز برگردن چون تا یه ساعت دیگه وقت اداری تموم می شه و دفتر تعطیل می شه.
    حرفهای منشی مثل آوار بر سرم فرود آمد. بدون اینکه با او خداحافظی کنم گوشی را قطع کردم و ناباورانه تکرار کردم: " همسرش! اما آرمان گفت که دیگه ارتباطی با میترا نداره. خدای من، حتی تصورش را نمی کردم که آرمان به خاطر میترا کلاس امروز رو تعطیل کرده باشه. "
    از فرط ناراحتی جان به لب شده بودم اما کاری از دستم بر نمی آمد. جز اینکه منتظر بمانم تا خودش با من تماس بگیرد. از روی ناچاری دوباره به خانه ی خاله برگشتم. اما به محض ورود سر درد را بهانه کردم و به خلوت اتاق آرزو پناه بردم و روی تخت دراز کشیدم و در حالی که بغض را گلویم را گرفته بود و به سختی گریه ی خودم را کنترل می کردم. من حرف های آرمان را باور کرده بودم. نمی توانستم شاهد آن باشم که او با میترا قرار داشته باشد. دست خودم نبود. تمام افکار و تصوراتم منفی بود.
    انتظار آن روز من خیلی طول کشید اما موبایلم بالاخره زنگ زد. با شنیدن صدای زنگ سراسیمه از جا پریدم و تلفن را جواب دادم اما جوابی نشنیدم. دوباره با دلهره گفتم: " الو آرمان؟ "
    این بار صدای دلنشینش وجودم را گرم کرد: " سپیده بیداری؟ "
    _ آره. وای آرمان خیلی انتظارتو کشیدم حالت چطوره؟
    _ خوبم تو چطوری؟ مزاحم خوابت که نشدم؟
    _ نه اتفاقا منتظر تماست بودم . مطمئن باش اگه باهام تماس نمی گرفتی خواب به چشمم نمی اومد.
    _ خیلی متاسفم. من باید زودتر از این باهات تماس می گرفتم اما شرمنده ام که نتونستم. راستش امروز خیلی گرفتار بودم.
    صدایم آشکارا می لرزید و بغض راه گلویم را گرفته بود. اما به هر زحمتی که بود گفتم: " چرا کلاس امروز رو تعطیل کردی؟ اتفاقی افتاده؟ "
    _ اتفاق؟ نه عزیزم، تو چرا اینقدر نگرانی؟ نمی تونی راحت باهام صحبت کنی؟ تو جمعی؟
    _ نه اتفاقا تنهام. تنهاتر از همیشه.
    _ منظورت چیه؟ واضح تر بگو.
    _ راستش امروز خانواده ام رفتن مسافرت ولی من باهاشون نرفتم. چون...
    _ آخ. به خاطر من؟
    _ آره.
    _ واقعا متاسفم.
    _ اشکالی نداره. حالا تعریف کن ببینم چی شده؟ این بد بختیهایی که من امروز کشیدم به خاطر چی بوده؟
    _ سپیده باورش برای خودمم مشکله اما میترا امروز اومده بود دفترم. اول فکر کردم برای یاد آوری روز یکشنبه که آخرین روز دادرسی پرونده ی طلاقمونه اومده سراغم اما بر خلاف انتظارم میترا گفت که برای روز دادگاه و حکم طلاق عجله ای نداره. من که واقعا بهش مشکوک شده بودم باهاش دعوا کردم و گفتم: " میترا تو چرا اینقدر منو بازی می دی؟ اما میترا گفت که بازی در کار نیست و به این خاطر که سپیده تازه گی ها مریض شده و احتیاج به یه عمل جراحی داره فعلا موضوع طلاق رو فراموش کرده. می گفت بیمارستان روز یکشنبه رو برای عمل سپیده تعیین کرده. اما من حرفهاشو باور نکردم. به خاطر همین سپیده رو بردم بیمارستان و از دکتر خواستم خوب معاینه اش کنه. خوشبختانه دکتر گفت حال سپیده فعلا خوبه. "
    از فرط اضطراب و نگرانی گلویم خشک شده بود و صدایم به زور در می آمد. آرمان که متوجه ی دلواپسی ام شده بود به آرامی گفت: " سپیده تو چقدر نگرانی، خونسرد باش. من بهت قول ی دم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. سپیده ی من حالش خوبه. اون فقط احتیاج به یه عمل جراحی سرپایی داره. اما نگرانی من بابت این مسائل نیست. من میترا رو خوب می شناسم. اون حتما یه نقشه ای برام کشیده. البته رو یه حدس خودم بیشتر مطمئنم. میترا به بهونه ی عمل جراحی سپیده می خواد از من باج بگیره چون می دونه حالا که خودش طلاق می خواد از همه ی حق و حقوقش محروم می شه. آخه میترا چند ماه پیش برای اینکه احساس فداکاری شو به رخ من بکشه گفت حاضره در عوض گرفتن حضانت سپیده از همه ی حق و حقوقش چشم پوشی کنه اما حالا که فهمیده من به طلاق راضی شدم از کارش پشیمون شده و می خواد هر طور شده حق و حقوقش رو پس بگیره. این میترا خیلی ریا کاره اما نمی دونه که این دغل بازیها دیگه تاثیری روی من نداره. میترا می خواد با به هر زدن روز دادگاه فرصتی پیدا کنه تا روی درخواست طلاقش تجدید نظر کنه. "
    _ ولی آرمان، تو باید خیلی خوشحال باشی که میترا سپیده رو بده به تو.
    _ البته که خوشحالم، سپیده پاره ی تن منه. مطمئن باش به هیچ قیمتی اجازه نمی دم میترا سپیده رو ازم بگیره. اون اصلا صلاحیت بچه داری نداره.
    _ اما آرمان من خیلی نگرانم . مطمئنی میترا هیچ آسیبی بهت نمی رسونه؟
    آرمان با خنده گفت: " نترس عزیزم. میترا هر آشغالی باشه جنایتکار نمی تونه باشه. تو بهتره به این مسائل فکر نکنی. من خودم همه مشکلاتو حل می کنم. تو باید فقط به این فکر کنی که چند وقت دیگه عروس من می شی و میای تو خونه ام، اونوقت می بینی که من چه زندگی رویایی رو برات تدارک دیدم. سپیده تو یه فرشته ای، من باید حسابی برات بریز و بپاش کنم. "
    _ یعنی می خوای دوباره داماد بشی و جشن بگیری؟!
    _ البته. مگه اشکالی داره؟
    _ نه اشکالی نداره. فقط نمی دونم چرا قند داره توی دلم آب می شه.
    _ آه چه تفاهمی! چون قندهای دل منم بدجوری داره آب می شه.
    _ آرمان بذاری ه چیزی رو بهت بگم.
    _ بگو عزیزم.
    _ تو بی نظیر ترین داماد روی زمین می شی. من از حالا این موضوع رو پیش بینی می کنم.
    _ آها... پس بذار بگم که تو هم بی نظیر ترین عروس دنیا می شی. من اینو خیلی وقته پیش بینی می کنم.
    _ جدی می گی؟
    _ می دونی که جدی می گم.
    _ خب این تعجبی نداره چون برای بی نظیر ترین داماد دنیا حتما باید بی نظیر ترین عروس دنیا کاندید بشه. درسته؟
    _ معلومه که درسته اما تو هیچ وقت پیش بینی اینو کردی که خانواده ات ممکنه چه موضعی در برابر من بگیرن؟ فکر می کنی اونا می تونن راحت با قضیه ی ازدواج اول من کنار بیان؟ آخه تو لیاقتت خیلی بیشتر از منه. تو جوونی، قشنگی، اقلا ده سال از من کوچیکتری. من حالا سی سالمه. ولی تو مثل یه غنچه ی نشکفته می مونی. تو می تونی با بهترین پسرهای دنیا ازدواج کنی. با یه پسر مجرد اما من...
    قلبم از شنیدن حرفهای آرمان جریحه دار شد. برای اولین بار با لحن تندی گفتم: " خواهش می کنم بس کن آرمان. آخه چرا این حرف رو زدی؟ چرا رویای قشنگ منو خراب کردی؟ "
    _ ببخشید. نمی خواستم ناراحتت کنم.
    _ عزیزم وقتی تو و میترا از هم جدا بشید برای من هیچ فرقی با یه پسر مجرد نداری. اگه این چیزها برای من مهم بود اصلا از روز اول عاشقت نمی شدم. پس بهتره بدونی امکان نداره غیر از تو عاشق کس دیگه ای بشم. نه آرمان امکان نداره.
    _ سپیده، جون من ناراحت نباش. اصلا همه چی رو فراموش کن. بگو دوست داری از من چی بشنوی تا همونو بهت بگم. هر چیزی که فکر می کنی خلق تو باز می کنه همون رو بگو. می خوام صدای خنده ات تو گوشم بپیچه بعد گوشی رو بذارم.
    _ آرمان برام از عشق بگو.
    _ باشه می گم. می گم که خیلی عاشقتم. می گم که خیلی دوستت دارم. به اندازه ی یه دنیا دوستت دارم. آرزو می کنم یه روزی زنم بشی، مادر بچه هام بشی، شریک زندگیم بشی، خانم خونه ام بشی. بازم بگم؟
    خندیدم و گفتم: " آرمان تو بی نظیری. "
    _ سپیده بازم بابت امروز ازت معذرت می خوام. تو به خاطر من از تفریح و مسافرت خودت گذشتی، این کارت خیلی برام با ارزشه. حالا با خیال راحت استراحت کن و اصلا هم فکر و خیال مشکلات منو نکن. آروم باش و راحت بخواب تا خوابهای خوش ببینی.
    _ باشه.
    _ شب بخیر خانوم قشنگم.
    _ شب بخیر مرد محبوبم.
    به راستی پس از صحبت با آرمان یکباره آرام شدم و زود خوابم برد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 20 )

    صبح روز بعد وقتی چشم گشودم و از خواب بیدار شدم در نگاه اول از اینکه در اتاق خودم نبودم تعجب کردم. اما با یاد آوری ماجراهای روز گذشته متوجه شدم در اتاق آرزو هستم. عجیب بود که آن روز سحر خیز شده بودم! چون مدتی بود به دلیل شب زنده داری ها و بی خوابی های مکرر صبح ها خیلی دیر از خواب بیدار می شدم. به هر حال از اتاق آرزو بیرون آمدم و سری به آشپزخانه زدم و در کمال تعجب متوجه شدم همه بیدار شده اند و سر میز صبحانه نشسته اند. با خوشروئی گفتم: " سلام. "
    خاله مهناز با شنیدن صدا برگشت و گفت: " سلام سپیده جون، صبح بخیر. "
    آرزو مرا در کنار خودش نشاند و در حالی که گونه ام را می بوسید گفت: " سلام دختر خاله قشنگه. "
    با خنده گفتم: " سلام آرزو، بابا تو دیگه متل اینکه خیلی خاطر خوام شدی! "
    آرزو هم خندید و گفت: " راست می گی، واقعا که خواستنی هم هستی. تو اتاق من خوب خوابیدی؟ "
    _ آره خیلی راحت خوابیدم. تا صبح فقط خوابهای خوب دیدم.
    _ اِ... تعریف کن ببینم خواب چی رو می دیدی؟
    _ هیچی بابا، تو چقدر منحرفی. خاله مهناز یه فکری به حال این دخترت بکن و زودتر آستین هات رو براش بالا بزن چون فکرش خیلی خرابه.
    خاله با خنده گفت: " نه سپیده، آرزو احتیاجی نداره که من آستین هامو براش بالا بزنم. اون خودش زرنگ تر از این حرفهاس و سرش بی کلاه نمی مونه. "
    با خنده گفتم: " آرزو خاله چی می گه؟ نکنه خبریه؟ "
    آرزو گفت: " ای، یه خبرهایی که هست. ولی حالا صبحونه تو بخور بعدا می گم. "
    خاله مهناز فنجان چای را مقابلم گذاشت. ضمن تشکر به او گفتم: " خاله جون هیچ وقت فکر نمی کردم دوری از خانوادم تا این حد روم تاثیر بذاره. با اینکه پیش شما خیلی راحتم و این جا رو مثل خونه ی خودمون می دونم اما همش احساس می کنم یه چیزی گم کردم و مدام دلم شور می زنه. "
    خاله مهناز تبسمی کرد و گفت: " سپیده جون، تو ماشاءالله بیست سالته. این همه وابستگی تو این سن و سال بعیده. "
    گفتم: " حرف شما درسته خاله اما باور کنید اگر صد سالم هم بشه باز فکر می کنم همین احساس دلتنگی رو دارم. "
    خاله با لبخندی گفت: " خب از یه جهت هم راست می گی، همه ی دخترها همین طورن. فکر جدا شدن از خانواده ای که چند سال باهاش انس گرفتن دخترها رو افسرده می کنه. "
    آرزو گفت: " اما من که دلم برای هیچ کس تنگ نمی شه. یعنی چه این بچه بازی ها! " بعد آلبوم عکسهای مسافرت چند هفته پیش خودشان را به دستم داد تا آنها را تماشا کنم . همان طور که صبحانه ام را می خوردم آلبوم را ورق زدم و تازه متوجه شدم آرزو چرا آن آلبوم را به دستم داده است. چون پسر جوان و خوش قیافه ای در تمام عکس ها حضور داشت که اتفاقا قیافه اش خیلی هم به آرزو می آمد. با کنایه از آرزو پرسیدم: " آرزو این پسر خوشتیپه که همه جا کنارت وایستاده کیه؟ "
    آرزو چشمکی زد و گفت: " اسمش منصوره, پسر عمه کوچیکمه. چند هفته پیش که رفته بودیم مسافرت چند روزی تو بابلسر مهمونشون بودیم. خب چطوره؟ "
    _ چی بگم؟ من که نمی شناسمش. "
    آرزو با آب و تاب گفت: " وای سپیده نگو، منصور واقعا پسر ایده آل منه. اون فارق التحصیل رشته ی حقوقه و قراره همین روزا یه دفتر وکالت دایر کنه. توی همون چند روزی که بابلسر بودیم عمه ام از طرف منصور منو خواستگاری کرد. البته من براش ناز کردم و گفتم باید راجع به ازدواج با منصور فکر کنم اما همون موقع به مادرم گفتم که نظرم مثبته و اونا می تونن هر وقت آمادگی داشتن برای خواستگاری پاشن بیان تهران. اگه قسمت بود من زن منصور بشم باید برم بابلسر و با خانواده ی عمه ام زندگی کنم. از الان هم می گم که دلم برای هیچ کس تنگ نمی شه. "
    خاله مهناز به شوخی اخمی کرد و گفت: " خوبه خوبه، دختره ی شوهر ندیده. بهت قول می دم هنوز یه هفته از ازدواجت نگذشته دلت هوای خونه ی پدرتو می کنه. من جلوی سپیده باهات شرط می بندم."
    آرزو که قاطعیت خاله مهناز رو می دید گفت: " مادر تو رو خدا به دل نگیر. معلومه که دلم برای همه تنگ می شه. "
    دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم: " مبارکه آرزو. پی تو هم تا چند وقت دیگه عروس می شی و منو تنها می ذاری؟ "
    آرزو از شنیدن حرفم بغض کرد و با ناراحتی گفت: " سپیده باور کن برای اولین بار یه حرف رو خیلی جدی و بدون شوخی می گم. من اصلا طاقت دل کندن از خانواده ام رو ندارم. مثل همه ی دخترهای دیگه. "
    برای یک لحظه بغض من هم ترکید و اشکمان درآمد. خاله مهناز با تعجب گفت: " آرزو! اجازه بده سپیده صبحونه شو بخوره. تو که از همه کم طاقت تری. هنوز شوهر نکرده گریه می کنی! "
    از حرف خاله به خنده افتادم و در میان خنده و گریه گفتم: " خاله راست می گه آرزو. تو که از منم دل نازک تری. "


    * * *

    ساعت حوالی شش بعد از ظهر در چرت نیمروز بودم که زنگ موبایلم به صدا درآمد. با آرزوی اینکه آرمان پشت خط باشد مثل پرنده از جا پریدم و تلفن را جواب دادم: " الو؟ "
    _ سلام سپیده، عصر بخیر.
    _ آه سلام آرمان، حالت چطوره؟
    _ ای خوبم تو چطوری؟ مزاحمت که نشدم؟
    _ نه عزیزم مزاحم چیه؟ خیلی خوشحالم که بهم زنگ زدی اما... آرمان صدات به نظرم گرفته میاد. کسالت داری؟
    _ نه کسالت که ندارم. فقط یه کمی سرم درد می کنه. به خاطر همین امروز زودتر اومدم خونه تا استراحت کنم.
    _ برای چی سرت درد می کنه؟ مشکلی پیش اومده؟
    _ نه مشکلی پیش نیومده. فکرتو خراب نکن.
    _ اوه آرمان خواهش می کنم حرف بزن. حالا تا دیگه بهم نگی چی شده آروم و قرار ندارم.
    _ باور کن اتفاق خاصی نیفتاده فقط سرم درد می کنه. سر درد که علت نمی خواد. هر آدمی ممکنه سرش درد بگیره.
    _ آره اما همین طوری هم که نمیشه.
    آرمان سکوت کرد و من ناگهان دلم فرو ریخت. حدس زدم حتما اتفاق تازه ای افتاده که آرمان باز ناراحت و غمگین شده است. آرام و با حوصله گفتم: " آرمان نمی خوای باهام رو راست باشی؟ آخه بگو چی شده؟ "
    _ عزیز دلم گفتم که چیزی نشده. به خدا فقط یه سر درد ساده دارم. به خاطر همینم زنگ زدم به تو تا یه کمی صداتو بشنوم و سر دردم خوب بشه آخه دو روزه که ندیدمت. دلم خیلی برات تنگ شده.
    _ دل منم خیلی برات تنگ شده. من به خاطر تو با خانواده ام نرفتم مسافرت اما چه کار کنم بازم مجبورم دوریت رو تحمل کنم.
    _ خب دیشب خوب خوابیدی؟
    _ آره. راستش الان که دارم باهات صحبت می کنم تو اتاق دختر خاله ام هستم. آخه از دیروز تا حالا اومدم خونه ی خاله ام مهمونی.
    _ اِِِِ ... چه کار خوبی کردی رفتی مهمونی. باور کن از دیشب تا حالا که گفتی تو تهران تنهایی هزار جور فکر و خیال به سرم زده. شایدم به خاطر همینه که امروز هوش و حواس درست حسابی نداشتم و سرم درد گرفته.
    خندیدم و گفتم: " خدایا شکرت چه عاشق مهربونی دارم. " و خنده ام را ادامه دادم. اما آرمان هنوز ساکت بود و چیزی نمی گفت.
    _ دیروز از آقای اصلانی سراغتو گرفتم. می گفت فردا کلاس فوق العاده گذاشتی. آره؟
    _ آه چه خوب شد یادم انداختی پاک فراموش کرده بودم!
    _ آرمان مثل اینکه موضوع خیلی جدیه. تو واقعا حواس پرتی گرفتی!
    _ چه کار کنم دختر؟ تو دیگه هوش و حواس برام نذاشتی.
    _ اما از شوخی گذشته من هنوز نگرانتم. مطمئن باش من بالاخره از زیر زبونت حرف می کشم و می فهمم که امروز برای چی ناراحتی.
    _ واقعا می خوای حقیقت رو بدونی؟
    _ البته که می خوام.
    _ خب اگه اینطور می خوای پاشو یه سر بیا عیادتم. شاید اونجوری بتونم بهت بگم ولی احساس می کنم از پشت گوشی اصلا نمی تونم چیزی بگم.
    باز نگرانی و دلهره به دلم چنگ انداخت. حدس زدم حتما موضوع مهمی اتفاق افتاده که آرمان باز خلوت خانه اش را برای اعتراف کردن انتخاب کرده است. با دلواپسی گفتم: " آرمان مسئله خیلی هولناکه؟ "
    _ اگه راستشو بخوای آره.
    _ خدای من، باشه میام. سعی می کنم تا یه ساعت دیگه خودمو بهت برسونم.
    _ با چی خودتو می رسونی؟ یادت باشه سوار ماشین های متفرقه نشی ها.
    _ نه خیالت راحت باشه. پدرم ماشینش رو داده به من. امشب وسیله دارم.
    _ آه چه عالی. خدا نگهش داره این پدر دلسوز و مهربونت رو. پس یه ساعت دیگه می بینمت. فعلا خداحافظ.
    با عجله لباسهایم را پوشیدم و آماده ی رفتن شدم اما قبل از حرکت موضوع را با خاله مهناز در میان گذاشتم و به او گفتم که برای چند ساعت به خانه ی دوستم می روم و امکان داره شام را هم در آنجا بمانم اما حتما قبل از ساعت هشت شب به خانه بر می گردم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 21 )

    چند چهار راه مانده به خانه آرمان مقابل یک گلفروشی توقف کردم و یک دسته گل تزئین شده خریدم و به راه افتادم.
    طولی نکشید که به خانه اش رسیدم و آرمان عزیزم را دیدم که پشت پنجره ی اتاقش ایستاده و چشم به راه من دوخته بود.
    در لحظه ای که مرا دید لبخند قشنگی روی لبش نقش بست و برایم دست تکان داد. من هم در حالی که ماشین را رو به روی خانه اش پارک می کردم برایش دست تکان دادم. در همان لحظه دوباره آن پیرزن فضول را دیدم که اتفاقا او هم پشت پنجره ایستاده بود و با کنجکاوی به من نگاه می کرد. نمی دانم چرا از آن پیرزن بدم می آمد و همیشه نگاه هایش تنم را می لرزاند؟
    به هر حال برای اینکه خوشی خود را ضایع نکنم وجودش را نادیده گرفتم و با چند لحظه تاخیر زنگ را به صدا درآوردم و آرمان با اشتیاق در را باز کرد. نگاهی به صورت جذابش انداختم و گفتم: " سلام آرمان، خدا بد نده. چی شده؟ "
    با همان خنده های دلنشینش گفت: " سلام، راستش یه دختر بی وفا که اتفاقا خیلی هم شبیه خودته دو روزه که منو چشم به راه گذاشته و حسابی اوضاع و احوالمو ریخته به هم. "
    _ آه چه دختر بدی! آدرسش رو بده تا برم گوشش رو بگیرم و بیارمش اینجا.
    این را گفتم و دسته گل را به طرفش گرفتم. چشم و لبش با هم می خندید. دسته گل را از دستم گرفت و گفت: " دختر خوب تو خودت قشنگ ترن گل دنیایی احتیاجی به این کار نبود. "
    _ نه آرمان هر کاری یه رسم و رسومی داره. فراموش کردی اومدم عیادت؟
    _ آخ یادم رفته بود مریضم! راستی که با دیدنت سر درد و مریضی رو فراموش کردم. بیا تو.
    هنوز هوا به طور کامل تاریک نشده بود و آسمان ارغوانی رنگ بود و نم نم باران هم تازه شروع به باریدن کرده بود.
    وارد خانه آرمان که شدم در اولین حرکت پنجره ها را باز کردم و بوی خوب زمین خیس و باران خورده را در فضای خانه به جریان انداختم و برای تداوم لحظه های خوش زندگی در کنار او دعا کردم. آرمان هم در کنارم ایستاد و با لحن عاشقانه ای گفت: " سپیده خیلی خوشحالم که اومدی. امروز برای اولین بار احساس کردم گذشت زمان توی تنهایی و انتظار چقدر عذاب آوره. راستش برای اون روزی که بیام خواستگاریت آروم و قرار ندارم. شب و روز ندارم. سپیده بذاری یه حقیقتی رو بهت بگم. تو اولین عشق زندگی منی مطمئنا آخری هم خودتی. از وقتی پا تو زندگی من گذاشتی تمام لحظه هام قشنگ شده. زندگی برام مفهوم پیدا کرده. من خیلی دوستت دارم، می خوام اینو بدونی. "
    آهسته و زیر لب گفتم: " منم همین طور، آرمان ما با هم خوشبخت می شیم. حالا ممکنه بهم بگی چه اتفاقی افتاده؟ تو هنوزم افسرده به نظر می رسی. "
    _ واقعا دلت می خواد بدونی؟
    _ آره خواهش می کنم بگو.
    _ شاید اگه بهت بگم چرا ناراحتم بهم بخندی. اما حقیقت اینه که من از صبح تا حالا منگ شدم. اصلا متوجه موقعیت خودم نیستم. من دیشب یه خواب دیدم. یه خواب بد که اصلا از یادم نمی ره.
    _ خواب دیدی؟ مگه تو دیشب منو نصیحت نکردی که خوب بخوابم و فکر و خیال های بد نکنم؟ حالا خودت خواب بد دیدی!
    _ آره اما خواب دیدن که دست خود آدم نیست. خواب متعلق به یه عالم روحانیه. یه چیزی مثل واقعیته.
    آرمان با نگرانی صحبت می کرد اما من ناگهان از ته دل خندیدم و گفتم: " یعنی تو فقط به خاطر اینکه خواب بد دیدی اینقدر ناراحتی؟ وای آرمان دیگه داری نا امیدم می کنی. تو یه آدم تحصیلکرده ای. آدم که به خاطر یه خواب بد اینقدر خودشو نمی بازه. "
    من از ته دل می خندیدم و آرمان مات مبهوت نگاهم می کرد. چند دقیقه بعد خودش هم یواش یواش به خنده افتاد و پا به پای من شروع کرد به خندیدن. ما آنقدر خندیدیم که اشکمان درآمد.
    آرمان گفت: " نگفتم اگه بهت بگم چرا ناراحتم بهم می خندی. خب چه کار کنم؟ شاید اگه تو هم جای من بودی و همچین خوابی می دیدی الان هوش و حواست رو از دست می دادی. "
    _ حالا تعریف کن ببینم چه خوابی دیدی.
    _ آه نه. سپیده تو رو خدا فراموشش کن. من جرات تعریف کردن اون خواب رو ندارم. اصلا نمی خوام چیزی در موردش بگم.
    _ خیلی خب اصرار نمی کنم. همین که دیدم دوباره سرحال شدی راضی ام.
    با نگاهی به ساعت متوجه شدم چیزی به هفت شب نمانده است. گفتم: " آرمان اگه حالت بهتر شده و کار خاصی هم با من نداری اجازه بده من کم کم برگردم چون به خاله ام قول دادم قبل از ساعت هشت برگردم خونه. "
    آرمان گفت: " ولی هنوز یک ساعت دیگه تا هشت مونده. خدا رو شکر که امشب وسیله داری و دیرت نمی شه. بمون تا شام رو با هم بخوریم. "
    بعد نگاهی به ماشین پدر انداخت و گفت: " چه ماشین قشنگی هم داری واقعا معرکه اس. نمی دونی چقدر بهت میاد پشت فرمون اون ماشین بشینی. "
    _ جدی می گی؟
    _ آره باور کن. ببینم پدرت نترسیده ماشینش رو داده دست تو؟ نگفت می بری یه بلایی سر ماشینش میاری؟
    _ آه شیطونه می گه موهاشو به هم بریزم ها. پس تو هم مثل سیامک مردم آزاری؟
    _ نه مردم آزار که نیستم، ولی خوشم میاد سر به سرت بذارم.
    _ محض اطلاعت می گم که من برای پدرم خیلی بیشتر از این ماشینه ارزش دارم.
    _ گفتم که، خدا عمرش بده این پدر مهربونت رو. معلومه که یه پدر خوب و امروزه ایه.
    _ آره خوشبختانه هم پدر و مادرم، هم برادرم، همه شون خوب و مهربونن.
    _ درست مثل دختر ته تغاریشون. ها؟
    _ آره دقیقا.
    _ سپیده شنبه جواب کنکور اعلام می شه.هیجان زده نیستی؟
    چرا اتفاقا خیلی هیجان زده ام. اما خب، چند درصد هم احتمال می دی که ممکنه قبول نشم. آخه کنکور هنر شرکت کردم. خودت می دونی که پذیرش دانشجو تو این رشته خیلی کمه.
    _ اما تو حتما قبول می شی. من اینو بهت قول می دم. در ضمن این قول هم بهت می دم که تو حتما یه روزی از هنرپیشه های معروف می شی چون برای موفق شدن اراده داری. این مهمترین شرط موفقیته.
    _ خدا کنه. چون خودمم خیلی دوست دارم یه هنرپیشه ی معروف بشم و سری تو سرها در بیارم.
    _ آره حتما معرو می شی. اینم بگم که یکی از طرفدارهای پر و پا قرصت خودمم.
    _ جدی می گی؟
    _ می دونی که جدی می گم.
    _ واقعا که خیلی عالی می شه. فکرشو بکن... پوسترهای فیلمهای سینمایی که من توشون بازی کردم رو سر در سینماها نصب می شه و تراکت های تبلیغاتی فیلمهام رو در و دیوار شهر چسبونده می شه. واقعا رویای قشنگیه نه؟
    _ آره عزیزم. قشنگ تر از اون اینه که من خودم برای فیلمهات سناریو می نویسم و تو اونجور که می خوام بازی می کنی. شاید هم یه روزی خودم رل مقابلتو بازی کنم و تو فیلمها هم زن و شوهر باشیم. این رویای قشنگ تریه نه؟
    _ آه صد در صد. راستش تا حالا به این فکر نکرده بودم که تو می تونی برای من فیلمنامه بنویسی. واقعا که فکرت عالی بود.
    آرمان برای لحظاتی در سکوت نگاهم کرد بعد به طرف اتاق خوابش رفت و چند لحظه بعد دوباره برگشت. یک بسته ی کوچک کادو شده را به دستم داد و گفت: " این هدیه رو برای تو خریدم. امیدوارم بپسندی. "
    _ آه متشکرم عزیزم.
    وقتی هدیه ی آرمان را باز کردم چشمم از برق آنچه که پیش رویم بود درخشید. هدیه آرمان یک حلقه ی ظریف و بسیار زیبا بود که روی آن نگین های زیادی کار شده بود. با لحن عاشقانه ای گفت: " عزیزم خوشت میاد؟ "
    هنوز بهت زده بودم. دستم را گرفت و گفت: " سپیده مطمئن باش یکی از همین روزها همراه خانواده ام رسما میام خواستگاریت. مطمئنا حلقه ی ازدواجمون خیلی گرون قیمت تر و شیک تر از اینه. راستش این حلقه رو مادرم برات انتخاب کرده. من امروز صبح رفتم دیدن مادرم و بهش گفتم که بالاخره به طلاق میترا رضایت دادم و می خوام دوباره ازدواج کنم. مادرم بابت اینکه میترا دختر خواهرشه اول ازم دلخور شد اما وقتی براش تعریف کردم میترا چه بلاهایی سرم آورده یه کمی کوتاه اومد. بعدشم راضیش کردم همراه من بیاد که بریم برات حلقه بخریم. "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 22 )

    واقعا زبانم از خوشحالی بند آمده بود. آرمان گفت: " سپیده خجالت نکش. من تو رو انتخاب کردم و واقعا به چشم زن آینده ام نگاهت می کنم. حالا هم می خوام رسما نامزدت کنم تا اعتمادتو نسبت به خودم بیشتر کنم. خواهش می کنم قبول کن و خوشبختم کن. "
    درخشش نگین های آن حلقه ی طلا چشمم را خیره می کرد. در حالی که هنوز ناباور و ذوق زده بودم گفتم: " قبول می کنم. "
    با خوشحالی حلقه را به دستم انداخت و گفت: " مبارکه.حالا باید به مناسبت این بله ی قشنگ یه شام مفصل ترتیب بدم. "
    _ نه آرمان لازم نیست به زحمت بیفتی. برای شام دیگه مزاحمت نمی شم.
    _ مزاحم کدومه؟ مگه می شه من بذارم عروس خانم بدون شام تشریف ببرن.
    هیچ وقت آرمان را تا این اندازه عاشق ندیده بودم. با شیفتگی گفت: " سپیده فکر می کنی پدر و مادرت قبول می کنن ما یکی از همین روزها بریم محضر و یه صیغه ی محرمیت چند هفته ای بخونیم تا عقدمون رسمی بشه؟ "
    _ منظورت قبل از طلاق دادن میترائه؟
    _ آره. راستش من این طوری ناراحتم. دوست دارم زودتر با هم محرم بشیم.
    _ خب چطوره خودمون بریم محضر و از عاقد بخواهیم یه صیغه موقت برامون بخونه اما بهش می گیم این صیغه رو جایی ثبت نکنه.
    _ نه این طوری نمی شه. حضور پدر محترم یه دوشیزه تو محضر لازمه.
    _ آه اینو نمی دونستم. خب پس یه فرصتی بهم بده تا خانواده ام از مسافرت برگردن اونوقت سعی می کنم یه جوری قضیه رو بهشون بگم. نگران نباش راضی کردن پدر و مادرم با من. گفتم که اگه تو و میترا از هم جدا بشید اونوقت هیچ مشکلی برای ازدواج ما وجود نداره. خب حالا زودتر شام رو سفارش بده چون یواش یواش داره دیرم می شه.
    حدود نیم ساعت به هشت شب مانده بود که آرمان با رستوران تماس گرت و سفارش شام داد. وقتی میز شام را چیدیم و سر میز نشستیم به طور ناگهانی از جا بلند شد و گفت: " چند لحظه منتظرم بمون الان بر می گردم. "
    با تعجب گفتم: " کجا؟ "
    _ الان بر می گردم فقط چند لحظه صبر کن.
    _ پناه بر خدا. ببین چطوری از ذوق داماد شدن زده به سرش!
    خندید و گفت: " اینو دیگه راست گفتی. "
    چند دقیقه بعد با وسیله ای که شبیه به یک سه پایه عکاسی بود و یک ساک مشکی که آن را در دست دیگرش گرفته بود به سالن برگشت. در برابر نگاه متعجب من لبخند شیرینی زد و گفت: " با یه عکس یادگاری موافقی؟ "
    ذوق زده شدم و گفتم: " معلومه که موافقم. چی بهتر از این؟ "
    با خوشحالی سه پایه مخصوص را تنظیم کرد و دوربین عکاسی را روی آن نصب کرد. بعد در کنارم ایستاد و هر دو آماده شدیم تا خاطره یکی از بهترین لحظه های زندگیمان را برای همیشه جلوی چشممان زنده نگه داریم...
    _ اینم جوجه کباب مخصوص برای عروس خانم خودم که امشب قشنگ ترین بله ی دنیا رو بهم تحویل داد.
    _ اوه چه خبره عزیزم، چرا فکر می کنی من آدم پر خوری ام؟
    _ از اونجا که من خیلی اشتها دارم و تو هم باید پا به پای من غذا بخوری.
    _ آه چه مجازاتی، آرمان تو که گفتی می خوای بهم جایزه بدی. لا اقل می گفتی می خوای محکومم کنی سه پرس جوجه کباب رو توی نیم ساعت بخورم.
    _ آره این یه مجازاته. باید پا به پای من غذا بخوری و شکایتم نکنی.
    _ پس خدا به دادم برسه. حتما وقتی یه سال از عروسیمون بگذره وزنم شیش برابر حالا می شه. عزیزم فکر نکردی اون موقع دیگه هیچ کارگردانی حاضر نمی شه منو تو فیلم خودش بازی بده؟
    _ باشه عروسکم هر چقدر می تونی بخور. فقط بخور چون از بس حرف زدیم غذاها یخ کرد و از مزه افتاد.
    _ باشه می خورم ولی خواهش می کنم اگه اشتهات کور نمی شه یه کمی از میترا برام تعریف کن. تازه گی ها ندیدیش؟
    _ نه! من کاری با میترا ندارم. سپیده من دیگه هیچ احساسی نسبت به میترا ندارم حتی تنفر. بودن یا نبودنش دیگه برام فرقی نداره، هر چند که از اول هم نداشت.
    _ یکشنبه می ری دادگاه؟
    _ البته که می رم.
    _ اما سپیده چی میشه؟ نمی خوای دخترت رو ببری بیمارستان؟
    _ چرا، این کارو انجام می دم اما بعد از روز دادگاه. امروز با بیمارستان تماس گرفتم و با کلی خواهش و تمنا از دکتر سپیده خواستم روز عمل رو یک روز عقب بندازه. دکتر بیچاره خیلی از اصرار من تعجب کرده بود. ظاهرا چند روز پیش میترا ازش خواهش کرده که تاریخ عمل حتما روز یکشنبه باشه. سپیده تو شاهد بودی که من گفتم میترا برام نقشه کشیده. البته دقیقا نمی دونم چه نقشه ای اما مطمئنم که اون بی دلیل کاری رو انجام نمی ده. به هر حال روز یکشنبه همه چیز تموم می شه و جدایی مون ثبت می شه. خب حالا تا حسابی اشتهام کور نشده بذار دیگه چیزی از این میترای شیطون صفت بهت نگم که حالم حتی از اسمش هم بهم می خوره . می دونی سپیده، توی دنیا هیچ چیز برای یه مرد سخت تر از اون نیست که زنش جلوی چشم خودش بره با مردهای غریبه لاس بزنه و جلوی اونا عشوه و ناز و ادا بریزه. یا تو مهمونی ها مست کنه و با مردهای اجنبی برقصه. یا با دوستهای هرزه تر از خودش بره لب سواحل ترکیه و اندامشو برای مردهای سبیل کلفت استانبولی به نمایش بذاره. نه، بهتره دیگه صحبت این میترای لعنتی رو نکنم چون به استثنای تو حالمو از هر چی زنه به هم می زنه.
    وقتی شدت ناراحتی آرمان را دیدم تا آخر شام سکوت کردم و فقط غذایم را خوردم و البته چقدر هم خوردم! حتی خودم هم باورم نمی شد که دو پرس جوجه کباب را در عرض نیم ساعت بخورم. خدا را شکر که زنگ بلند ساعت دیواری مرا متوجه موقعیت ام کرد و اجازه نداد به پر خوری ام ادامه بدهم.
    با شنیدن صدای زنگ بلافاصله از جا پریدم و آماده رفتن شدم هر چند دلم راضی به رفتن نبود. آرمان که موقعیت مرا درک می کرد و می دانست من مهمان هستم زیاد اصرار نکرد. سه پایه عکاسی را جمع کرد و ساک مشکی را هم برداشت و از سالن رفت بیرون اما هنوز برنگشته بود که ناگهان صدای زنگ خانه اش به هوا بلند شد!
    دو دل بودم که در را باز کنم یا اینکه اجازه دهم آرمان خودش در را باز کند؟ صدای زنگ دوباره و چند بار پشت سر هم شنیده شد. آرمان با تعجب وارد سالن پذیرایی شد. نگاهش کمی نگران شده بود. از من خواست چند لحظه منتظر بمانم و خودش رفت که در را باز کند.
    چند دقیقه ای بود که روی کاناپه ی سالن پذیرایی نشسته بودم و صدای گفتگوی آرمان و یک زن جوان را می شنیدم. فقط خدا می داند چقدر دلشوره داشتم. ناگهان صدای آهسته ی گفتگوی آرمان و آن زن که صورتش را نمی دیدم به فریاد تبدیل شد. آرمان خودش را از جلوی در کنار کشید و همان زن که خیلی هم عصبانی بود وارد آپارتمان شد و با دیدن من که روی کاناپه نشسته بودم چشمهایش از حدقه بیرون زد و با حالتی وحشی مرا نگاه کرد.
    آرمان در را بست و رو به آن زن گفت: " میترا آروم باش. برات توضیح می دم. "
    با شنیدن اسم میترا رنگ از چهره ام پرید و زانوهایم به لرزه افتاد. میترا با خشم فریاد زد: " خفه شو آرمان! هیچ احتیاجی به توضیح نیست. خودم همه چی رو می بینم و می تونم بفهمم اینجا چه خبره. "
    آرمان با ملایمت گفت: " میترا آروم صحبت کن. من توی این ساختمون آبرو دارم. "
    اما میترا فریاد زد: " آبرو؟ فکر نمی کنم با این افتضاحی که امشب توی آپارتمانت می بینم دیگه آبرویی برات بذارم. "
    بعد یک قدم به جلو گذاشت و رو به من گفت: " پس معشوقه ی قشنگ حضرت آقا شما هستین که به خاطرتون این طوری هول شده و دست و پاشو گم کرده. ها؟ "
    من لال شده بودم! فقط می تونم بگویم لال شده بودم. آرمان که رنگ پریده ی صورت مرا می دید جلو آمد و دست میترا را گرفت و او را کشان کشان به طرف در برد و گفت: " میترا به اون کاری نداشته باش. مسائل خصوصی زندگی ما ارتباطی به سپیده نداره. "
    ما میترا دست آرمان را پس زد و گفت: " تو خفه شو آرمان! من از تو سوال نکردم. بذار خودش حرف بزنه تا بفهمم از زندگی من و تو و بچه ام چی می خواد؟ "
    آرمان با عصبانیت گفت: " میترا حرف دهنت رو بفهم، تو خودت زندگی خودتو خراب کردی. من فقط چند هفته اس که با سپیده آشنا شدم. حالا خواهش می کنم زود از خونه من برو بیرون. "
    _ دهه آفرین! شوهر بی زبون و از دنیا به دور من حالا شجاع شده و زبون درآورده. کجاست اون پدر احمقت که تو رو با معشوقه ی قشنگت ببینه؟کجاست اون مادر نفهمت که پشت سر شرافت و نجابت تو قسم بخوره و به پسر سر به راهش افتخار کنه؟ نه آرمان، مطمئن باش من به این راحتی از زندگی تو بیرون نمی رم تا خیلی زود به خواسته ات برسی و با این هرزه های بی سر و پا خوش بگذرونی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 23 )


    آرمان در حالی که به شدت خشمگین شده بود جلو آمد و سیلی محکمی به صورت میترا زد و گفت: " گمشو از خونه ی من بیرون آشغال. حرفهایی رو که لیاقت خودته به این دختر پاک و معصوم نسبت نده. "
    و میترا همان طور که صورت سرخ شده اش را می مالید گفت: " نه من از اینجا نمی رم تا همین امشب تکلیفمو با تو روشن کنم. "
    آرمان گفت: " ولی تکلیف ما روشنه. زندگی مشترک ما تموم شده. می فهمی؟ تموم شده. روز یکشنبه هم طلاقمون ثبت می شه و من برای همیشه از شر تو راحت می شم. این دختر خانم محترمی که تو خونه من می بینی نامزد منه. من می خوام باهاش ازدواج کنم. خاله جونت هم در جریانه. "
    _ ازدواج کنی؟ تو غلط می کنی همچین کاری بکنی. مگه تو زن نداری؟ مگه تو بچه نداری؟ فکر کردی می تونی به همین راحتی با آبروی من بازی کنی؟
    _ آبرو؟ تو آبرو هم داشتی و من خبر نداشتم؟ میترا به والله تو توی عمرت هیچ وقت آبرویی نداشتی که حالا نگرانش باشی.
    _ اوه چه خوب شد یادم انداختی. چون حالا دیگه با هم حساب بی حساب شدیم. حالا دیگه تو هم پیش من آبرویی نداری. نه تنها پیش من، هیچ جا برات آبرو نمی ذارم. چه تو فامیل، چه تو محله، چه سر کارت.
    _ میترا راستی که خیلی بچه ای. فکر کردی من از حرفهای تو می ترسم؟ اصلا کی حرفهای تو رو باور می کنه؟ پرونده ات اینقدر سیاهه که هیچکس حرفهاتو باور نمی کنه. حالا خوب گوشهاتو باز کن و به حرفهای من گوش بده. یه بار دیگه بهت می گم، این دختر خانم محترم و نجیبی که امشب تو خونه من می بینی نامزد منه. من می خوام همین روزها باهاش ازدواج کنم. تو هم بهتره بری چمدونت رو ببندی که زودتر تشریف ببری پیش اون زن داداش کثیف تر از خودت تا مردهای اروپایی هم نوبرت کنن.
    میترا بعد از شنیدن این حرف آرمان وحشی شد و با خشم فریاد زد: " ای دختره ی بی سر و پا. معلومه که خوب دل شوهر منو دزدیدی. من شما هرزه ها رو خوب می شناسم و می دونم چطور از جوونهای ساده دلی مثل آرمان دلبری می کنید. ولی بهتره بدونی آرمان هنوز شوهر منه. پدر بچه ی منه. من هیچ وقت اجازه نمی دم تو به کام دلت برسی. "
    به هیچ وجه تاب و تحمل توهین های میترا را نداشتم. با هر بدبختی که بود حرکتی به لبهایم دادم و گفتم: " اما من هیچ کا خلافی نکردم. اختلاف شما هیچ ربطی به من نداره. در ضمن این بار آخری باشه که منو هرزه صدا می کنی. "
    این را گفتم و در حالی که دنیا دور سرم می چرخید به طرف در دویدم. اما در لحظه ای که می خواستم از آپارتمان خارج شوم آرمان دستم را گرفت و با التماس گفت: " سپیده تو رو خدا صبر کن من واقعا متاسفم. من ازت معذرت می خوام. صبر کن بذار خودم برسونمت. تو حالت خوب نیست، می ترسم اتفاقی برات بیفته. "
    اما من صدای آرمان را گنگ و نا مفهوم می شنیدم. حتی صورتش را هم تار می دیدم. با بغضی که در گلو داشتم گفتم: " نه آرمان خواهش می کنم اجازه بده برم. "
    _ سپیده تو حالت خوب نیست. رنگ به چهره ات نمونده. چند لحظه صبر کن خودم می رسونمت.
    اما من چطور می توانستم آنجا بمانم؟ میترا هنوز همسر آرمان بود. به چشمهای نگرانش خیره شدم و گفتم: " نه آرمان من باید برم. "
    آرمان با بیچارگی گفت: " سپیده تو چت شده؟ چرا توجهی به حرف من نمی کنی؟ گفتم صبر کن تا خودم برسونمت. "
    این بار با لحن تندی گفتم: " آرمان من نمی تونم اینجا بمونم. اون هنوز زن توئه. بذار برم. "
    آرمان واقعا شوکه شده بود. انگار از خواب پریده بود! یکبار دیگر صدایش را شنیدم که با التماس گفت: " سپیده خواهش می کنم نرو. بذار منم باهات بیام. عزیز دلم صبر کن. ممکنه اتفاقی برات بیفته."
    اما من بدون توجه به او پله ها رو دو تا یکی می دویدم و بالاخره با هر جان کندنی که بود از ساختمان بیرون آمدم. آه از اینکه چقدر تحقیر شده بودم ناراحت بودم. هیچ وقت در طول زندگی اینقدر به شخصیتم توهین نشده بود. حرف های میترا مدام در گوشم تکرار می شد. سرانجام قدرت سرکوب عقده هایم را از دست دادم و با صدای بلند به گریه افتادم. در همان حال چشمم به ماشینی افتاد که چراغهایش روشن و شیشه هایش پایین بود ولی سرنشینی داخل آن نبود. پیش خودم گفتم: " حتما ماشین میترا لعنتیه. "
    خواستم بی تفاوت از کنارش رد شوم اما نگاهم به یک دختر بچه ی کوچولو افتاد که روی صندلی ماشین خوابیده بود. کنجکاو شدم و با دقت به صورت آن دختر بچه نگاه کردم. با خود گفتم: " این دختر بچه حتما سپیده اس. خدایا یعنی عاقبت این بچه چی می شه؟ با داشتن یه همچین پدر و مادری که به خون هم تشنه ان معلوم نیست عاقبت این طفل معصوم به کجا می رسه؟ "
    با همان اعصاب خرابی که داشتم پشت فرمان نشستم و آماده حرکت شدم اما قبل از رفتن یکبار دیگر نگاهی به پنجره ی آپارتمان آرمان انداختم و میترا را دیدم که مشغول دود کردن سیگارش بود. حس حسادت و تنفر تواماً به سینه ام چنگ می زد. زیر لب گفتم: " لعنت به تو میترا، تو خیلی تحقیرم کردی. تو به من تهمت زدی. امکان نداره یه روزی ببخشمت. امکان نداره. "
    ترمز دستی را کشیدم و پایم را روی پدال گاز گذاشتم و از کلبه ی سعادتم فرار کردم. در همان حال نگاهم به حلقه ام افتاد. تمام لذتی که از بدست کردن آن حلقه ی طلا احساس کرده بودم به یکباره از وجودم پر کشید و همه ی آرزوهایم را بر باد رفته دیدم. گریه ام به شدت بالا گرفته بود و صورتم مثل زن های عزادار غرق در اشک و ماتم شده بود. هر چه فکر کردم صلاح ندانستم با آن وضعیت رانندگی کنم چون حرفهای سیامک در مورد ماشین گران قیمت پدر مدام در گوشم تکرار می شد. اگر با آن وضعیت رانندگی می کردم حتماً کار دست پدر می دادم و بلایی سر آن ماشین بی زبان می آوردم. ناچار به حاشیه خیابان آمدم و توقف کردم. نیم نگاهی هم به ساعت انداختم و دلشوره ام بیشتر شد چون حدود نیم ساعت از هشت شب گذشته بود. می ترسیدم خاله مهناز هم یواش یواش نگران شود و موضوع پیچیده تر بشود. برای چند لحظه چشمهایم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم اما امکان نداشت موفق بشوم.چهره ی وحشت زده آرمان و صورت رنگ پریده ی او بیشتر از هر مسئله ی دیگری نگرانم می کرد. زیر لب گفتم: " خدای من، آرمان دیشب چه خوابی دیده بود؟ یعنی این اتفاق تعبیر خواب آرمان بود؟ اگر این طور باشه آرمان امشب شب سختی رو می گذرونه. آخه میترا چرا این کارو با آرمان کرد؟ مگه اون طلاق نمی خواست؟ پس چرا حالا پشیمون شده؟ یعنی حالا عاشق آرمان شده؟ حالا که آرمان رو از دست داده؟ اما هنوز معلوم نیست که این اتفاق بیفته آرمان هنوز شوهرشه. پدر بچه شه. آرمان؟ آرمان من؟ آه خدایا چی کار کنم؟ "
    با تمام تلاشی که می کردم موفق نشدم گریه ام را مهار کنم. باران اشک بی اختیار از چشمم می بارید و لبهایم آرام آرام تکان می خورد و زمزمه های نا مفهومی از آن در می آمد: " چطور می تونم با وجود میترا که حالا خواهان آرمان شده باز هم به آرمان فکر کنم؟ آرمان موقع شام می گفت میترا براش نقشه کشیده. آخه نقشه برای چی؟ میترا چه خیالی داره؟ یعنی می خواد برای همیشه زن آرمان بمونه؟ یعنی دیگه طلاق نمی خواد؟ اما امکان نداره آرمان به زندگی با میترا ادامه بده. یعی حالا نوبت میتراس که شیش هفت ماه آرمان رو بازی بده؟ شاید هم هیچ وقت راضی نشه که از آرمان طلاق بگیره. اون امشب مثل عاشقای حسود شده بود. می گفت هیچ وقت اجازه نمی ده من به آرزوی خودم برسم. وای خدای من. اگر میترا نخواد از آرمان جدا بشه اونوقت من باید چی کار کنم؟ در اون صورت پدر هیچ وقت اجازه نمی ده که من با آرمان ازدواج کنم. نه امکان نداره پدر همچین اجازه ای به من بده. "
    گریه ی بی امانم همچنان ادامه داشت و دلم از آن همه غصه به درد آمده بود. سرم را بالا گرفتم و نگاهم روی قرص ماه ثابت ماند. بی اختیار به یاد چهره ی رویایی سپیده افتادم. دختر بی گناهی که بی شک قربانی اختلافات پدر و مادرش می شد. با بغض گفتم: " سپیده چرا دختر کوچولوی معصوم و بی گناهی مثل تو باید قربونی اختلافات بزرگترها بشه؟ پس آینده ی تو چی می شه؟ تو باید زیر سایه ی پدر مهربون و با عاطفه ای مثل آرمان بزرگ بشی اما حیف که آرمان با این همه گرفتاری که داره حتی نمی تونه پیش پا افتاده ترین وظایفش را در حق تو انجام بده. تو یا باید از محبت پدرت محروم بشی یا از محبت مادرت. چرا؟ راستی چرا؟ فکر می کنی اگه من از زندگی پدرت کنار برم اونوقت اون می تونه پدر خوبی برای تو بشه و پیش مادرت بمونه؟ فکر می کنی مادرت حاضر می شه به خاطر سعادت تو از خودخواهی خودش دست برداره و تو ایران بمونه؟ آه سپیده باور کن اگر با نبودن من زندگی مشترک پدر و مادرت حفظ می شه من حاضرم با وجودی که از صمیم قلب عاشق پدرت هستم اونو فراموش کنم. اما نه! پس سعادت خودم چی می شه؟ آینده ی خودم چی می شه؟ من بدون آرمان می میرم. من بدون آرمان آینده ای ندارم. آه خدای بزرگ کمکم کن. من و آرمان فقط یه قدم تا رسیدن به هم فاصله داشتیم. چطور می تونم فراموشش کنم؟ چطور؟ "





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 24 )

    گریه ام به هق هق تبدیل شده بود و نفسم به سختی بالا می آمد و دلشوره ام لحظه به لحظه بیشتر می شد چون ساعت نزدیک 9 شب بود و من هنوز در خیابان سرگردان بودم. ناچار از ماشین پیاده شدم و وارد یک مغازه آب میوه فروشی شدم و از مغازه دار خواهش کردم اجازه بدهد دست و صورتم را بشورم. مغازه دار با وجدان با کمال میل اجازه ی این کار را داد. صورتم را زیر شیر آب سرد گرفتم و سعی کردم برای چند دقیقه به چیزی فکر نکنم. بعد از چند نفس عمیق از مغازه دار تشکر کردم و دوباره سوار ماشین شدم و با هر جان کندنی که بود بالاخره خودم را به خانه ی خاله مهناز رساندم. خوشبختانه خاله و نرگس خوابیده بودند. تنها آرزو بود که هنوز بیدار نشسته بود و منتظر من بود. در همان لحظه اولی که مرا با چشمهای سرخ و صورت ماتم زده دید پریشان شد و با دلواپسی گفت: " سپیده جون چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ "
    برای اینکه وانمود کنم مسئله ی مهمی اتفاق نیفتاده به زور لبخندی زدم و گفتم: " نه آرزو اتفاقی نیفتاده. چطور همچین فکری کردی؟ "
    _ آخه چشمهات بدجوری ورم کرده. انگار گریه کردی.
    _ خب آره. راستش از مهمونی که بر می گشتم یه سر رفتم خونه ی خودمون اما وقتی جای خالی پدر و مادرمو دیدم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اشکم دراومد.
    _ سپیده حرفتو باور کنم؟
    _ آره بابا، دروغم چیه؟
    _ خیلی خب پاشو بریم توی آشپزخونه شام بخوریم.
    _ مگه تو هنوز شام نخوردی؟
    _ نه منتظر تو بودم.
    برای اینکه حس مهمان نوازی آرزو را ضایع نکنم راجع به اینکه قبلا شام خورده ام چیزی نگفتم و دوباره سر میز غذا نشستم و چند لقمه ای از دستپخت خاله خوردم. ولی خیلی زود سر درد را بهانه کردم و دعوت چای آرزو را رد کردم و درون رختخواب خزیدم. آه دیگر تحمل نداشتم. بغض سرکوب شده ام در گلو شکست و با صدای بلند به گریه افتادم. گریه های سوزناکم دل سنگ را به درد می آورد و هق هق ضجه هایم طنین شوم جدایی بود که در فضای اتاق پراکنده می شد.


    * * *
    روز بعد حوالی ظهر بود که از خواب بیدار شدم در حالی که سرم به شدت درد می کرد و هنوز ضعف داشتم. یک عدد قرص مسکن را همراه یک لیوان آب سر کشیدم و دوباره روی تخت خواب غلت زدم. اما هنوز پلکهایم را روی هم نگذاشته بودم که صدای زنگ موبایل خواب را از چشمم پراند. سراسیمه به طرف گوشی دویدم و تلفن را جواب دادم: " الو؟ "
    صدای زن جوانی را شنیدم که با لحن مخصوص و لوندی گفت: " سپیده خانوم؟ "
    آه میترا! یکبار دیگر از شنیدن صدای جلف میترا ترس و دلهره ی زیادی به دلم افتاد. تصمیم گرفتم این بار با میترا برخورد کنم و اگر او خواست باز هم به من توهین کند جوابش را بدهم اما چه خیال خامی! من جرات در افتادن با میترا را نداشتم. من دختر چشم و گوش بسته ای بودم و تجربه ی چنین برخوردهایی را نداشتم. باز با نگرانی و صدایی لرزان گفتم:" بفرمائید خودم هستم. "
    میترا بدون مقدمه چینی گفت: " ببین دختر جون می دونم منو شناختی. من اولا بابت رفتار دیشب ازت عذرخواهی می کنم. قبول دارم زیاده روی کردم. اما می خوام اینو بدونی که منظور اصلی من از اون همه توهین و تحقیر بطور غیر مستقیم آرمان بود من کاری با تو نداشتم. نمی دونی چه لذتی می بردم وقتی آرمان رو اونطوری تحقیر می کردم. آخه تو این دو سه سالی که من و آرمان با هم زندگی می کردیم اون بارها یه همچین برخوردی رو با من داشته. خیلی دلم می خواست یه روزی مچ آرمان رو بگیرم و رفتارشو تلافی کنم. "
    بعد از خنده ای پیروزمندانه گفت: " بگذریم... من همه چی رو فراموش کردم. فکر می کنم برای ادب کردن آرمان همین کافی بود. حالا آرمان نقطه ضعفی پیش من داره که وجودش خیلی برام با ارزشه. حدس می زنم دیگه نمی تونه بهونه ای برای ترک کردن زن و بچه اش داشته باشه. چون خوب می دونه اگه دست از پا خطا کنه من جریان رابطه ی پنهونی اش با معشوقه اش یا به قول خودش نامزدش رو فاش می کنم. من مطمئنم آرمان بیشتر از این حرف ها برای شخصیت و اعتبارش ارزش قائله. "
    بعد قهقهه ای شیطانی سر داد و با لحن جلف و لوندی گفت: " می دونی دختر خوشگله، من چند هفته ای بود که به رفتار آرمان مشکوک شده بودم. حدس می زدم اون درگیر یه مسئله ی عاطفی شده که این طوری هول شده و زودی رفته دادگاه و به طلاقمون رضایت داده. به خاطر همین خوب زیر نظر گرفتمش و خوشبختانه موفق شدم تو بهترین موقعیت به خواسته ام برسم و رسواش کنم. خودت می دونی که زنها چقدر احساساتی ان. با یه خورده آه و اشک التماس زودی رام می شن و با آدم همکاری می کنن. از اون پیرزنه همسایه ی آرمان گرفته و منشی دفترش و سرایدار دفتر هفته نامه... باور کن همه خیلی راحت باهام همکاری کردن. آخه من بدجوری براشون اشک ریختم و گفتم شوهرم می خواد سرم هوو بیاره! "
    در تمام مدتی که به حرفهای میترا گوش می کردم مثل مجسمه سر جایم خشک شده بودم و رنگم مثل گچ سفید شده بود. میترا به طور ناگهانی خنده اش را قطع کرد و این دفعه با لحنی تهدید آمیز گفت: " ببین دختر جون من تماس نگرفتم که فقط ازت عذر خواهی کنم و طلب عفو و بخشش کنم. نه! می خوام اینو خوب یفهمی که تو باید برای همیشه آرمان رو فراموش کنی. آرمان هنوز شوهر منه. من نمی ذارم به این راحتی ها از چنگم درش بیاری. از این به بعد حق نداری باهاش معاشرت کنی. با اینکه هیچ دل خوشی ازش ندارم با این حال طاقت اینم ندارم که ببینم عاشق یکی دیگه شده و می خواد با یه دختر مجرد ازدواج کنه. حرف اول و آخر من همینه که گفتم. من بعد نباید آرمان و ببینی بهتره هر چی بین تون بوده همین جا تموم بشه. خوب گوش کن! من ایندفعه محترمانه باهات صحبت کردم و خیلی مودبانه ازت خواستم که خودتو از زندگی من و شوهرم کنار بکشی. اگه تو از زندگی آرمان خارج بشی مسلماً اونم به مرور زمان تو رو فراموش می کنه. من خودم خوب می دونم چطور آرمان رو سر عقل بیارم. اگه پای تو در میون نباشه می تونم با یه کمی صبر و حوصله راضیش کنم که همراه من و بچه اش پاشه بیاد اروپا. آخه آرمان خیلی دخترشو دوست داره. واسه خاطر سپیده تا اون سر دنیا هم دنبال من میاد چون من به هیچ قیمتی حاضر نیستم سپیده رو بهش پس بدم. سپیده پیش من گروگانه. من بالاخره موفق می شم آرمان رو راضی کنم مشروط بر اینکه پای تو در میون نباشه. "
    بعد با لحن مهربان تری گفت: " ببین سپیده جون، من می دونم تو دختر خوب و با خانواده ای هستی. مسلماً خود تو هم دوست نداری جلوی خانواده ات رسوا و بی آبرو بشی. مطمئن باش اگه نخوای به حرفهای من گوش کنی و باز سر و کله ات تو زندگی من پیدا بشه اونوقت ازت شکایت می کنم و ماجرا رو به خانواده ات اطلاع می دم. باور کن اگه سر لج بیفتم اون موقع دیگه تو در و همسایه و محله تون آبرویی برای خودت و خانواده ات باقی نمی ذارم. اما تو دختر عاقلی هستی، من مطمئنم که به خاطر هوا و هوس جوونی راضی نمی شی آبروی خودتو به بازی بگیری. مگه نه؟ "
    زبانم از شنیدن تهدیدهای میترا بند آمده بود. میترا خیلی بی شرم تر و زیرک تر از تصور من بود و خیلی حساب شده و با برنامه رفتار کرده بود. طوری که از هر طرف من و آرمان را گرفتار کرده بود. وقتی سکوت مرا دید دوباره وحشی شد و فریاد زد: " ببین سپیده، مطمئن باش پیدا کردن آدرس خونه و زندگیت برای من هیچ کاری نداره. همون طور که شماره ی موبایلت رو گیر آوردم به همون سادگی هم می تونم آدرس خونه ات رو گیر بیارم و آبروتو به باد بدم. طوری که هیچ وقت نتونی به روی خانواده ات نگاه کنی. حالا میل خودته، تصمیم نهایی با خودت. فقط اینو یادت باشه که اگه بخوای با من در بیفتی نابودت می کنم. "
    میترا با خشم زیاد این جمله را فریاد زد و گوشی را گذاشت. و من بیچاره ی بخت برگشته، مات و مبهوت به نقطه ای خیره شدم و ناباورانه زمزمه کردم: " خدایا این چه اتفاق شومی بود که این طور غافلگیر کننده تمام آرزوهامو به باد داد؟ چطور می تونم تو اوج عشق و نیازم به آرمان اونو نبینم و فراموشش کنم؟ پس کلاسهام چی می شه؟ کتابم چی می شه؟ تازه... اگه من تصمیم بگیرم این کار رو انجام بدم و آرمان رو فراموش کنم اصلا مطمئن نیستم که آرمانم همین کا رو انجام بده. اگه آرمان نخواست از من دست بکشه چطور؟ اگه نخواست فراموشم کنه و بیاد دنبالم چطور؟ واقعاً اگه تهدیدهای میترا جدی باشه هیچ بعید نیست آبرومو به بازی بگیره. یعنی ممکنه روزی مجبور بشم بین آرمان و خانواده ام یکی شون رو انتخاب کنم؟ وای چه سرنوشت شومی! یعنی می تونم از پدر و مادر دل بکنم؟ اگه سیامک از ماجرا با خبر بشه چه فکری در موردم می کنه؟ مگه این من نبودم که به سیامک می گفتم حالا حالاها خیال شوهر کردن ندارم؟ حالا چطور می تونم به خاطر عشق و عاشقی تن به بی آبرویی بدم؟ آه لعنت به من که دچار تردید شدم، آرمان ارزش همه ی این کارها رو داره. اوه آرمان باور کن من به خاطر تو حاضرم از خودم و آبروم بگذرم اما با آبروی خانواده ام هرگز نمی تونم بازی کنم. من نمی تونم جواب یه عمر خوبی و مهربونی پدرمو این طوری بدم. اگه با تو ازدواج کنم حتماً انگشت نمای محل می شم و همه بهم بد و بیراه می گن چون رفتم هووی یکی دیگه شدم. من طاقت اینو ندارم که همه تحقیرم کنن. من؟ منی که یه عالمه خاطر خواه دارم؟ اوه نه، خدایا به دادم برس. دارم دیوونه می شم. "
    سر به روی زانو گذاشتم و باز گریه بود و اشک که بی محابا از چشمهایم سرازیر می شد. به یقین فهمیدم که بازنده ی نهایی این بازی من هستم و هیچ شانسی برای پیروزی ندارم. آه چه زجری می کشیدم. راستی که بیچاره ای بیش نبودم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 25 )

    دقایقی بعد با شنیدن صدای آرزو سرم را بالا گرفتم. آرزو با تعجب گفت: " سپیده تو داری گریه می کنی؟ "
    با خجالت اشکهایم را پاک کردم و گفتم: " چیزی نیست آرزو نگران نشو. راستش دلم برای پدر و مادرم تنگ شده. یه کمی هم سرم درد می کنه. "
    آرزو با شک و وسواس گفت: " برای چی سرت درد می کنه؟ سابقه ی سر درد داری؟ "
    خواستم ذهن آرزو را منحرف کنم تا زیاد به قضیه مشکوک نشود. گفتم: " آره. هر وقت دلشوره ی یه چیزی رو داشته باشم تا چند روز سر درد می گیرم. مثل امروز که هم هیجان شنبه رو دارم، هم دلتنگی پدر و مادرم احساساتیم کرده. "
    آرزو گفت: " ای بابا سپیده، تو چقدر بی کاری ها. حالا کو تا شنبه؟ تازه من بهت قول می دم که تو حتماً تو کنکور قبول می شی. در مورد پدر و مادرت هم نگران نباش. وقتی تو خواب بودی خاله سیماا تماس گرفته بود و با مادرم صحبت کرد. "
    _ خب چی می گفت؟
    _ هیچی گفت که حال همه شون خوبه. فقط برای جای خالی تو افسوس می خورد و می گفت ای کاش تو هم همراهشون بودی. بعد هم گفت هوای شمال از امروز صبح بارونی شده. به خاطر همین امروز حرکت می کنن و بر می گردن تهران.
    از شنیدن پیغام مادر خوشحال شدم و دلم کمی آرام گرفت. آرزو با شیطنت گفت: " خب، تعریف کن ببینم دیشب مهمونی خوش گذشت؟ "
    باز به پنهان گاری ادامه دادم و گفتم: " آره خیلی خوش گذشت. واقعاً جات خالی بود! "
    آرزو با زیرکی گفت: " دوستان به جای ما. دلت می خواد امروز رو با من خوش بگذرونی؟ "
    _ چطور؟ برنامه ای داری؟
    _ آره می خوام با نرگس برم استخر. اگه دوست داری تو هم باهامون بیا.
    _ نه آرزو جون حالا که فهمیدم پدر و مادرم دارن بر می گردن، دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمی شم. ترجیح می دم یواش یواش آماده بشم و برگردم خونه مون. در ضمن امروز یه کلاس فوق العاده هم دارم که اگه تا اون موقع حالم خوب بشه باید خودمو به کلاس برسونم. "
    وقتی ساعت را نگاه کردم دلشوره ام بیشتر شد چون بیشتر از چند ساعت تا شروع کلاس جبرانی آن روز باقی نمانده بود و من هنوز تصمیم ام را نگرفته بودم. با این حال برای اینکه آرزو به حال و روز پریشان و درمانده ام مشکوک نشود تصمیم گرفتم هر چه زودتر وسایلم را جمع و جور کنم و آماده ی رفتن شوم. در همان حال گفتم: " آرزو، خاله مهناز کجا رفته؟ "
    _ رفته مدرسه تا نرگس رو ثبت نام کنه.
    _ نمی دونی کی بر می گرده؟
    _ فکر می کنم تا یک ساعت دیگه برگرده. چطور؟
    _ راستش من باید کم کم راه بیفتم. مطمئنی خاله تا یه ساعت دیگه بر می گرده؟
    _ آره خیلی وقته رفته.
    حدود یک ساعت بعد راهی آموزشگاه شدم اما هر چه تلاش کردم حرف ها و تهدید های میترا را فراموش کنم موفق نشدم که نشدم.
    صدای خشمگینش مدام در گوشم تکرار می شد و شهامت را از وجودم می گرفت. ناچار در حاشیه خیابان توقف کردم و از رفتن به آموزشگاه و شرکت در کلاس فوق العاده ی آن روز منصرف شدم. تصمیم گرفتم به خانه ی خودمان بروم و در آرامش و تنهایی خانه خوب فکر کنم بلکه راه حل مناسبی به ذهنم برسد. به هر حال مسیرم را عوض کردم و برگشتم اما حیف که کوچک ترین روزنه ی امیدی برایم وجود نداشت. من تک و تنها اسیر بازی تقدیر شده بودم و چاره ای جز قبول شکست و فراموش کردن رویای شیرین وصال با آرمان عزیزم را نداشتم. در سکوت و تنهایی خانه و در پیشگاه خدای بزرگ زار زار گریه می کردم و از او قدرتی می خواستم که بتوانم با تکیه بر آن آرمان را فراموش کنم. البته مطمئن بودم که هرگز موفق به انجام این کار نمی شوم اما چاره ای نداشتم. باید خودم را به فراموشی می زدم و زندگی تازه ای را شروع می کردم. من باید به خاطر خانواده ام از خود گذشتگی می کردم.
    در حالیکه چشمهایم از شدت گریه تار و کم سو شده بود روی چمن های حیاط دراز کشیدم و چشمهایم را بستم اما درست در همان لحظه دوباره زنگ موبایلم به صدا در آمد. با شنیدن صدای زنگ دلهره ای هولناک به دلم چنگ انداخت. از فکر اینکه آرمان پشت خط باشد و از من بپرسد چرا سر کلاس نرفته ام رنگ به چهره ام نمانده بود. صدای زنگهای مکرر مانند ضربات پتک بر سر فرود می آمد اما جرات جواب دادن به تلفن را نداشتم. شاید بعد از حدود ده زنگ مکرر صدای گوشی قطع شد اما چند لحظه بعد دوباره همان وضعیت تکرار شد و من دلباخته مطمئن شدم که حتماً آرمان پشت خط است.
    جدال سختی بین عقل و احساسم در گرفته بود. سرانجام قدرت احساسم بر نیروی عقل و منطقم پیروز شد و تلفن را جواب دادم. شاید دلم می خواست فقط برای یکبار دیگر صدای آرمان را بشنوم و به او بگویم چقدر از اینکه مجبورم فراموشش کنم احساس گناه می کنم: " الو؟ "
    _ الو سپیده؟
    _ سلام.
    _ سلام عزیز دلم، تو الان کجایی؟ چرا نیومدی سر کلاس؟
    _ راستش حالم خوب نیست. آمادگی سر کلاس نشستن رو نداشتم.
    _ خب حالا کجایی؟
    _ تو خونه خودمون.
    _ خونه خودتون؟ تو اونجا چی کار می کنی؟ تو خونه تون تنهایی؟
    _ آره تنهام اما بهتره زیاد نگران نباشی. تا چند ساعت دیگه خانواده ام از مسافرت بر می گردن. خودت چرا سر کلاس نرفتی؟
    _ توقع داری چه جوابی از من بشنوی؟ فکر کردی حال و روز من خیلی بهتر از توئه؟
    _ نه من همچین فکری نکردم.
    _ سپیده من باید ببینمت همین حالا.
    _ اوه نه. آرمان بهتره این کار رو نکنی من می ترسم. گفتم که الان تو خونه ی خودمون هستم. ممکنه اگه بیای اینجا میترا تعقیبت کنه و تو محله مون آبرو ریزی راه بندازه.
    _ میترا؟! نه مطمئن باش میترا عرضه ی همچین کارهایی رو نداره.
    _ اوه آرمان خواهش می کنم این کار رو نکن. من می ترسم.
    _ سپیده! تو چت شده؟ چرا از دیشب تا حالا اینقدر نا مهربون شدی؟گفتم که من می خوام ببینمت.
    _ اما...
    _ اما بی اما. همین که گفتم.
    سکوت کردم و آرمان با ناراحتی گفت: " سپیده تو رو خدا منو ببخش نمی خواستم سرت داد بزنم. "
    باز هم سکوت کردم. آرمان با درماندگی گفت: " سپیده آخه یه چیزی بگو. تو چت شده؟ "
    _ ...
    _ سپیده من کمتر از یه ساعت دیگه پیشتم. خواهش می کنم منتظرم بمون.
    همان طور که قول داده بود به فاصله ی کمتر از یک ساعت خودش را رساند و من با دیدن قیافه ی محزون و شوریده اش کاری به جز گریه کردن نداشتم. با همان بغضی که در گلو داشتم گفتم: " سلام."
    نگاهی به صورتم انداخت و گفت: " سلام عزیزم. تو با خودت چیکار کردی؟ ببین چشمهای قشنگت چقدر ورم کرده. "
    _ عیبی نداره. چشمهای خودتم دست کمی از مال من نداره. معلومه که خودتو توی آینه ندیدی.
    _ آره حق با توئه. دیشب اصلا نخوابیدم. یعنی دو شب که نخوابیدم.
    _ خب بیا تو یه چایی برات درست کنم.
    _ نه نمی خواد به زحمت بیفتی. من اومدم چند کلمه باهات حرف بزنم و برم.
    _ باشه بیا تو. اینجا که نمی شه.
    آرمان با من همقدم شد. یک صندلی برایش پیش کشیدم و همان جا کنار استخر حیاط نشستیم اما هر دو سکوت کرده بودیم و چیزی نمی گفتیم. لحظاتی گذشت. در کیفش را باز کرد و پاکتی را به دستم داد و گفت: " حدس می زنی توی این پاکت چیه؟ "
    به آرامی گفتم: " من اصلاً نمی تونم حدس بزنم چون فکرم از کار افتاده. خواهش می کنم خودت بگو."
    _ خیلی خب، نمی خواد زیاد به مغزت فشار بیاری. بازش کن ببین توش چیه.
    پاکت را باز کردم و از دیدن عکس یادگاری که شب قبل با هم انداخته بودیم خیلی لذت بردم اما حیف که با یادآوری دقایق جهنمی و کابوسی که بعد از انداختن آن عکس تجربه کرده بودم همان احساس خوشی زودگذر هم در کامم زهر شد بدون اینکه زیاد به عکس دقت کنم آن را در پاکتش گذاشتم و سرم را پایین انداختم.
    آرمان که شدت ناراحتی ام را می دید گفت: " سپیده بخدا از نگاه کردن به روت شرمم می شه. باور کن اتفاق دیشب برای من یه کابوس بود. من بابت همه حرفها و توهین های میترا ازت عذر خواهی می کنم اما عزیز دلم دوست دارم اینو درک کنی که روی صحبت میترا تو نبودی بلکه منظور اصلی توهین های اون پست فطرت من بودم. من خیلی متاسفم که میترا تو خونه ی من همچین برنامه ای رو پیاده کرد. مطمئن باش که من گستاخی میترا رو بی جواب نمی ذارم. من روزگار اون هرزه رو سیاه می کنم. من اینقدر زجرش می دم تا دیگه هوس نکنه منو تهدید کنه و بخواد که این طوری با زندگی من بازی کنه. من اونو...
    آرمان به شدت خشمگین بود و از فرط عصبانیت صدایش می لرزید. و من باز نگران سلامتی اش شدم. گفتم: " آرمان خواهش می کنم خونسرد باش. باور کن من همه چی رو فراموش کردم. تو اصلا مقصر نیستی. "
    بعد آهسته گفتم: " من دوست ندارم تو بخاطر من با میترا در بیفتی. دوست ندارم از این به بعد اختلافات شما سر من باشه. "
    آرمان با تعجب گفت: " اما ما چند ساله که با هم اختلاف داریم. معلومه که اختلافات ما ارتباطی به تو نداره. سپیده باور کن زندگی مشترک من و میترا به بن بست رسیده. خیلی زودتر از اینکه پای تو به زندگی ما باز بشه. بخدا این حق منه که عاشق بشم و بخوام خوشبخت زندگی کنم. امکان نداره من به زندگی با میترا ادامه بدم. امکان نداره. "
    چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم آرمان هنوز عوض نشده و واقعا ً مرا برای زندگی آینده اش انتخاب کرده است. در عین حال خیلی از خودم شرمنده بودم که دچار تردید شده بودم و خیال فراموش کردن آرمان به سرم افتاده بود. اما چاره ای جز این کار نداشتم چون جرات در افتادن با میترا را در خودم نمی دیدم. می ترسیدم او آبروی خانوادگی ام را به بازی بگیرد. من نمی توانستم آنقدر خودخواه باشم که فقط به فکر خودم باشم و به خاطر آرمان رو در روی پدرم بایستم. به سختی جان کندن از کنارش بلند شدم و گفتم: " اما میترا حالا عوض شده. ممکنه هر کسی تو زندگی گذشته اش یه گناههایی کرده باشه اما بعد از یه مدت به اشتباهاتش پی ببره. آرمان خواهش می کنم به میترا یه فرصت بده. حالا که خودش برای زندگی کردن باهات اصرار داره دست رد به سینه اش نزن. بذار اون مادر خوبی برای بچه ات بشه. تو هم در کنارشون بمون و در حق سپیده پدری کن، سپیده ای که خیلی دوستش داری. ببین عزیز دلم، تو باید بیشتر از خودت نگران آینده و سعادت بچه ات باشی. هیچ فکر کردی چه ظلمیه وقتی دخترت بزرگ بشه و پدری بالای سرش نباشه که ازش حمایت کنه؟ مطمئن باش اونوقت منم خودمو به اندازه ی تو مقصر می دونم چون کاخ خوشبختی خودمو رو خرابه ی خونه اون طفل معصوم بنا کردم. نه آرمان، من نمی تونم با وجود اون بچه فقط به فکر خوشبختی خودم باشم. "
    آرمان با درماندگی گفت: "سپیده تو چی داری می گی؟! تو داری منو از خودت طرد می کنی؟ تو داری منو تشویق می کنی که برم با میترا زندگی کنم؟ "
    _ آره. من دوست ندارم جدایی تو و میترا به اسم من تموم بشه. من نمی خوام نفرین یه مادر و دختر بخت برگشته یه عمر پشت سرم باشه.
    این دفعه با صدای بلند سرم داد کشید و گفت: " بس کن سپیده! این حرفها رو کی به خوردت داده؟بخدا من حرفهاتو باور نمی کنم. من باور نمی کنم تو به همین زودی از من سیر شدی. "
    بعد از چند لحظه سکوت با لحن سوزناکی گفت: " سپیده به چشمهای من نگاه کن و بگو که منو دوست نداری. "
    با خودم گفتم: " نه! من نمی تونم این کار رو انجام بدم. آرمان حتما متوجه می شه که تمام حرفهای من فقط تظاهره. "
    آرمان به نرمی گفت: " سپیده بگو چه اتفاقی برات افتاده؟ تو به من قول داده بودی. یادت نیست؟ من تو رو نامزد کردم، من ازت بله گرفتم. سپیده تو نباید این کارو با من بکنی. تو می دونی که من چقدر دوست دارم. تو رو خدا حرف بزن. بگو هنوز سر قول و قرارت هستی. بگو. "
    آه خدای من دیگر طاقت نداشتم. زجر مرگ و جان کندن را در همان لحظات تجربه کردم و با هر بدبختی که بود لبهایم را قفل کردم تا حرفی از دهانم در نیاید چون اطمینان داشتم در آن لحظه هرگز نمی توانم به او راست بگویم. آرمان موهای پریشانم را از روی صورتم کنار زد و برای لحظاتی به چشمهایم خیره شد. بعد آهسته با خودش گفت: " میترا! اون حتما با تو صحبت کرده. حتما تو رو تهدید کرده. آره؟ سپیده حرف بزن. میترا امروز با تو صحبت کرده؟ آه لعنت به من، سپیده یه چیزی بگو. "
    آرمان به شدت عصبی شده بود و با خشم سر شانه هایم را تکان می داد اما من انگار صدایش را نمی شنیدم. در آن لحظه فقط توانستم بگویم: " آرمان فراموشم کن ما با هم آینده ای نداریم. "
    و آرمان ناباورانه زمزمه کرد: " سپیده! "
    با صدایی که از اعماق چاه بدبختی ام درمی آمد گفتم: " خواهش می کنم برو. "
    _ سپیده!
    دوباره زمزمه کردم: " خواهش می کنم برو. "
    آرمان با حالتی مات زده شانه هایم را رها کرد. ای کاش مرده بودم و هیچ وقت این جمله را به او نمی گفتم چون احساس کردم دلش بدجوری از حرفم شکست. آه لعنت به من، او عشق من بود. او آرمان بود. چطور توانستم چنین حرفی بزنم؟ او داشت می رفت و من مثل مجسمه سر جایم خشک شده بودم اما چند لحظه بعد به خود آمدم، لحظه ای که دیگر خیلی دیر شده بود. اما باز دلم نیامد خودم را از دیدن روی ماهش محروم کنم. بی درنگ به دنبالش دویدم و گفتم: " آرمان صبر کن! " اما او توجهی به من نکرد. در حیاط را محکم پشت سرش بست و رفت.
    بعد از رفتن آرمان قدرت سر پا ایستادن را از دست دادم و روی زمین زانو زدم در حالی که احساس می کردم دیگر هیچ انرژی برای ادامه ی زندگی و نفس کشیدنم باقی نمانده است. آه چقدر گریه کردم. آنقدر که گریه ی آرام و بی صدایم تبدیل به هق هق شد و نفس هایم به شماره افتاد. فکر اینکه این آخرین بار بود که آرمان را می دیدم داشت دیوانه ام می کرد. من عاشق او بودم. من دلداده ی او بودم. من نامزد او بودم. چطور توانستم چنین ظلمی در حق او بکنم؟ اویی که مثل جانم دوستش داشتم. شاید هم بیشتر. اوه آرمان... محبوبم... معبودم... نرو... نرو...
    آنقدر ضجه زدم تا اینکه از پا افتادم و نقش زمین شدم و در حالی که دنیا ذره ذره جلوی چشمهایم تیره و تار می شد از حال رفتم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم ( 1 )

    وقتی یواش یواش چشم گشودم و بر سنگینی پلک هایم غلبه کردم خود را روی تخت بیمارستان یافتم. در همان حال چند بار پلک زدم و ناله کردم: " مادر... مادر جون. " اما از لمس کردن دستی که حالت مردانه داشت متوحش شدم و با دیدن فرشاد که بالای سرم نشسته بود بی گمان حالت خماری و بیهوشی از سرم پرید ناباورانه زمزمه کردم: " فرشاد تویی؟ "
    فرشاد متوجه زمزمه ام شد. با اشتیاق دستم را گرفت و گفت: " سپیده بالاخره به هوش اومدی؟ خدایا شکرت. "
    _ ساعت چنده فرشاد؟ چرا منو آوردی اینجا؟ اصلا شما کی اومدید؟
    _ ساعت شیش عصره و ما یه ساعت پیش رسیدیم تهران. سپیده چه اتفاقی برات افتاده؟ تو تک وتها رفته بودی خونه تون چی کار؟ مگه قرار نبود بری خونه خاله مهناز. ها؟
    _ چرا من تا ظهر خونه ی خاله مهناز بودم. وقتی فهمیدم شماها امروز بر می گردین تهران خیالم راحت شد و رفتم یه سری به خونه مون بزنم.
    _ خب بقیه اش؟ آخه تو بیهوش افتاده بودی روی زمین. سپیده نکنه اتفاقی برات افتاده باشه؟ نکنه بلایی سرت اومده باشه؟ یه دزد یا یه مرد اجنبی. ها؟
    _ چی داری می گی فرشاد؟ اجنبی کدومه؟ شاید فشارم اومده پایین.
    _ خیلی خب ناراحت نشو، همین طوری پرسیدم.
    _ پدر و مادرم کجان؟ تو منو آوردی بیمارستان؟
    _ نه پدرت تو رو رسونده بیمارستان، الانم پایینه. فقط من تو بخشم. سیامک هم تا نیم ساعت پیش اینجا بود اما چون مادرت خیلی بی تابی می کرد رفت مادرتو برسونه خونه و دوباره برگرده.
    چشمهایم را روی هم گذاشتم و سعی کردم از اتفاقات چند ساعت پیش چیزی به خاطر بیاورم. آه یادم آمد. آرمان...
    ناگهان با یادآوری پاکت عکسی که آرمان به دستم داده بود پریشان شدم و با دلواپسی گفتم: " فرشاد تو گفتی پدرم منو رسونده بیمارستان؟ "
    فرشاد از حرکت ناگهانی من یکه ای خورد و با سوءظن گفت: " سپیده چت شده؟ تو اصلا آرامش نداری. بگو چه بلایی سرت اومده؟ "
    _ آه فرشاد جواب منو بده،گفتی پدر منو رسونده بیمارستان؟
    _ آره.
    زیر لب گفتم: " وای خدایا به دادم برس. نکنه پدر عکس یادگاری من و آرمان رو دیده باشه؟ "
    همین طور به یاد حلقه ی طلایی افتادم که آرمان برایم خریده بود. سراسیمه نگاهی به دستم انداختم اما حلقه در دستم نبود. آه چه بگویم از وحشت و دلهره ای که به دلم افتاد. حتما پدرم همه چیز رو فهمیده بود و من نمی دانستم چطور می توانم مسئله را برای او توضیح بدهم؟
    فرشاد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ام انداخت و با نگرانی گفت: " نمی خوای به من بگی چی شده؟"
    از سماجت بیش از حدش عصبی شدم و با تندی گفتم: " فرشاد خواهش می کنم دست از سرم بردار، آخه تو چی از جون من می خوای؟ بابا هیچ اتفاقی برای من نیفتاده. اینو با چه زبونی بهت حالی کنم؟"
    و در حالی که پتو را روی سرم می کشیدم گفتم: " من حالم خوبه. خواهش می کنم به جای اینکه منو سوال و جواب کنی، برو پدرمو صدا کن تا بیاد منو برگردونه خونه. "
    فرشاد گفت: " باشه الان می رم. "
    بعد از رفتن او پتو را از روی سرم برداشتم. پرستار جوانی بالای سرم ایستاد و با ناراحتی گفت: " خانم چرا اینقدر با شوهر بیچاره تون تند برخورد کردید؟ بنده خدا نزدیک یک ساعته که بالای سرتون نشسته و مدام داره برای سلامتی تون دعا می کنه. حتی اول که شما رو آورد اینجا داشت بالا سرتون گریه می کرد. "
    _ شوهر؟ اما اون که شوهرم نیست، اون فقط پسر خالمه.
    _ اوه پس حتما خیال داره که شوهرت بشه چون خیلی در موردت حساسه.
    _ آره متاسفانه همین طوره که شما می گید اما کورخونده. محاله اجازه بدم ازم خواستگاری کنه.
    _ خب دختر جون مگه بده یه پسر خاله عاشق دختر خاله اش باشه؟
    _ خانم پرستار در مورد زندگی خودم بهتون می گم بله. یعنی از این بدتر نمی شه چون من اصلا ازش خوشم نمیاد.
    _ آه طفلک. پس حتما خیلی از دستت حرص می خوره.
    _ خب بخوره! به من چه که اومده خاطر خواه من شده. این همه دختر،خودش اومده منو انتخاب کرده در حالی که می دونه من علاقه ای بهش ندارم.
    _ اوه دختر تو دیگه کی هستی!
    _ خانم پرستار خواهش می کنم این سُرم رو از دست من باز کنید. من حالم خوبه.
    _ نه دختر جون، باید صبر کنی تا سرمت تموم بشه.
    _ چقدر باید صبر کنم؟
    _ حدود ده دقیقه.
    _ آه مثل اینکه چاره ای ندارم. راستی خانم پرستار، من چم شده بود؟ فشارم اومده بود پایین؟
    _ آره. اولش که تو رو آوردن اورژانس همه مون فکر کردیم کارت تمومه. آخه چشمهات مثل یه کاسه ی خون سرخ شده بود. نبضت هم نا مرتب می زد. ببینم، با پسر خاله ات دعوا کردی؟
    _ نه پسر خاله ام تو این یه مورد گناهی نداره. اما یه دختر خاله ی نا جنس منو به این حال و رو انداخته.
    _ دختر خاله؟
    تازه متوجه شدم چه حرفی را به زبان آوردم. پرستار پر چونه هم دست بردار نبود و خیال داشت شجره نامه ام را از زیر زبانم بیرون بکشد. برای اینکه او را دست به سر کنم نقش بازی کردم و گفتم: " آخ چه سر دردی گرفتم. خانم پرستار ممکنه یه قرص مسکن به من بدید؟
    پرستار رفت و در همان لحظه پدر و فرشاد وارد اتاق شدند. خیلی از روی پدر خجالت می کشیدم. حتم داشتم او متوجه رابطه ی پنهانی من و آرمان شده بود اما نمی دانم چرا رفتارش مثل همیشه مهربان و صمیمی بود و صلا از من دلخور نبود؟ بالای سرم نشست و در حالی که صورتم را می بوسید گفت: " سلام دخترم، خدا بد نده. "
    _ سلام در جون، شکر خدا الان خوبم.
    _ خدا رو شکر وگرنه نمی دونستم جواب مادرتو چی بدم.
    _ اوه پدر خیلی از دیدنتون خوشحالم. مسافرت خوش گذشت؟
    _ آره دخترم. جات خیلی خالی بود.
    _ پدر کاش منم همراهتون می اومدم، نمی دونید چقدر از موندنم پشیمونم. من با نیومدن به این مسافرت بزرگترین اشتباه زندگیم رو مرتکب شدم.
    _ عیب نداره عزیزم، خودتو ناراحت نکن. هنوز یه هفته ی دیگه تا آخر تابستون مونده. اگه دوست داشته باشی یه بار دیگه با هم می ریم شمال.
    آهی کشیدم و گفتم: " نه پدر دیگه دیر شده، دیگه فایده نداره. "
    فرشاد در این میان دخالت کرد و گفت: " سپیده اگه نظرت عوض شده و دلت می خواد بری مسافرت، می تونی چند هفته همراه ما بیای اصفهان. مطمئن باش خیلی بهت خوش می گذره. "
    با تندی در جواب فرشاد گفتم: " نه فرشاد خان، راضی به زحمتتون نیستم چون من اصلا از اصفهان خوشم نمیاد. "
    فرشاد با سر خوردگی گفت: " هر طور میل خودتونه. "
    برگشتم و رو به پدر گفتم: " پدر جون اگه ممکنه ترتیب مرخص شدن منو بدید چون سرمم دیگه داره تموم می شه و حالم خوب شده. "
    _ باشه عزیزم. چند لحظه صبر کن تا برم و برگه ی ترخیصت رو بگیرم.
    پدر رفت و دوباره میدان را برای فرشاد مزاحم خالی کرد. این بار جسارت بیشتری به خرج داد فاصله اش را با من کمتر کرد و آهسته گفت: " مسافرت خیلی خوبی بود اما حیف که تو پیشم نبودی. مطمئناً اگه باهامون می اومدی هیچ وقت خاطره ی این سفر از یادم نمی رفت. "
    در جوابش پوز خندی زدم و گفتم: " از کی تا حالا تو اینقدر رمانتیک شدی؟ "
    گوشه ی ابرویش را بالا انداخت و با کمی مکث گفت: " خیلی وقته سپیده. "
    _ خب حالا که اینقدر رمانتیک و احساساتی شدی چرا زن نمی گیری که خلوت رمانتیک شبهاتو برات کامل کنه؟
    از خدا خواسته گفت: " اتفاقا می خوام همین روزها زن بگیرم.
    _ آه چه عالی پس یه عروسی افتادیم! به سلامتی انتخابتم کردی؟
    _ آره. انتخابم رو که خیلی وقته کردم.
    _ خاله و مهشید هم می دونن؟
    _ آره. اونا هم می دونن.
    _ پس معطل چی هستین؟ چرا نمی رین خواستگاری؟
    _ برای اینکه عروس خانمی که من انتخاب کردم خیلی افاده ایه. به این راحتی ها به کسی بله نمی ده.
    _ اوه چه دختر بدی. ببین فرشاد من حاضرم تو این یه مورد بهت کمک کنم. باور کن حاضرم برم با دختره حرف بزنم شاید تونستم راضیش کنم که زودتر بله رو بهت بده.
    _ سپیده واقعا حاضری این لطفو در حقم بکنی؟
    _ البته که حاضرم چون در اون صورت لطف بزرگی هم در حق خودم می کنم. شاید تو دست از سر من برداری و خیالات نا جوری که در مورد من توی سرت افتاده از ذهنت بیرون بره.
    اخمهای فرشاد با شنیدن حرفم به طرز محسوسی در هم رفت و با ناراحتی گفت: " سپیده چرا اینقدر منو آزار می دی؟ چرا از اذیت کردن من لذت می بری؟ تو که میدونی من دوستت دارم پس چرا خوشت میاد زجرم بدی؟ تو کی می خوای این بازی مسخره رو تموم کنی؟
    از شنیدن حرفهایش دیوانه شدم. با نگاه غضبناکی گفتم: " فرشاد خوب به حرفهای من گوش بده، من می خوام این بازی رو همین الان تمومش کنم. خواهش می کنم فکر منو از سرت بیرون کن، محاله بتونی دل منو به دست بیاری. تو نباید خودتو به من تحمیل کنی. من این حق را دارم که یه نفر رو بین خواستگارام انتخاب کنم مگه نه؟
    _ آره اما...
    _ دیگه اما نداره. فرشاد روحیه ی من و تو اصلا به هم نمی خوره. بهتره یه کمی منطقی باشی و دست از این خاطر خواه بازیهات برداری.
    _ اما من نمی توم! سپیده مردن برای من راحت تر از این کاره. من عاشقتم بیشتر از چهار پنج ساله که عاشقتم. باور کن که اصلا دلم نمی خواست تو یه همچین موقعیتی حرفهای دلمو بهت می گفتم اما خب مجبورم. اگه نگم نابود می شم. سپیده چطور توقع داری فراموشت کنم؟ منی که شبانه روز به فکرتم.
    _ فرشاد تو چطور توقع داری که من حرفهاتو باور کنم؟ اگه واقعا این طوره پس چرا تا حالا چیزی بهم نگفتی؟ چرا یهو سر راهم سبز شدی و می خوای معادله های زندگیمو بهم بریزی. ها؟
    _ چون تو هیچ وقت مهلت حرف زدن بهم ندادی. می فهمی سپیده؟ تو هیچ وقت این فرصت رو به من ندادی.
    _ خب شاید کار درستی کردم که این فرصت رو بهت ندادم. دست کم حالا وجدانم راحته که از موضوع خاطر خواهی تو بی خبر بودم. فرشاد خواهش میکنم منو فراموش کن و به فکر یه زندگی تازه برای خودت باش. باور کن این بزرگترین لطفیه که در حقم می کنی.
    _ سپیده!
    _ حرفهای من تموم شد، دیگه چیزی برای گفتن ندارم. حالا خواهش می کنم گریه ی خودتو کنترل کن چون دوست ندارم بیشتر از این جلوی این پرستاره آبروم بره.
    فرشاد در حالی که سعی می کرد اشکهای خودش را مهار کند از کنارم بلند شد و پرستار به جای او در کنارم نشست و در حالی که سوزن سرم را از دستم بیرون می کشید گفت: " دختر جون مثل اینکه بدجوری حال پسر خاله تو گرفتی. فکر می کنم حالا باید پسر خاله تو به جای تو بستری کنیم. بیچاره اونقدر تو رو دوست داره که از گریه کردن جلوی زنها هیچ ابائی نداره. "
    گفتم: " خب اشکالش همینه دیگه. خانم پرستار شما اگر به جای من بودید چه کار می کردید؟ حاضر می شدین خودتونو قربونی آرزوهای یه پسر احساساتی بکنید؟ می دونید همچین آدمی فردا چه بلایی سر زن بیچاره اش میاره؟ "
    با ورود ناگهانی سیامک که به شدت عصبانی و ناراحت بود حرفم نا تمام ماند و قلبم فرو ریخت. هیچ وقت سیامک را تا آن اندازه عصبی و خشن ندیده بودم. من خوش خیال فکر می کردم سیامک بعد از دو سه روز دوری برای دیدنم بی تاب شده اما سیامک آنقدر عصبانی و نا مهربان بود که من جرات نمی کردم حتی به او سلام کنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم ( 2 )

    خوشبختانه فرشاد با آمدن سیامک از اتاق بیرون رفت و ندید که سیامک عکس یادگاری من و آرمان را روی دامنم انداخت. با لکنت زبان و با هزار زور و زحمت گفتم: " سلام. سیامک این عکسه پیش تو بود؟! "
    _ خوشبختانه بله.
    با شرمندگی گفتم: " سیامک من خیلی متاسفم... "
    اما سیامک حرفم را قطع کرد و با عصبانیت گفت: " واسه من فیلم بازی نکن دختر! برای چی تنهایی رفته بودی خونه؟ سپیده این افتضاح کاری ها چیه که راه انداختی؟ چه توضیحی برای من داری. ها؟ "
    لبم را به دندان گرفتم و گفتم: " تو رو خدا داد نزن سیامک. ممکنه پدر سر برسه و از قضیه با خبر بشه. من همه چی رو بهت می گم اما حالا نه. بذار خونه همونجا بهت می گم. "
    _ مطمئن باش من هیچی رو از پدر پنهون نمی کنم. من باید پدر رو از کارهای مرموز تو با خبر کنم.
    با التماس گفتم: " نه سیامک، تو رو خدا این کارو نکن. من قول می دم که همه چی رو صاف و پوست کنده برات تعریف کنم. ببین سیامک، مطمئن باش هیچ اتفاق مهمی نیفتاده. تو حتما دچار سوءتفاهم شدی. خواهش می کنم بذار برگردیم خونه اونوقت همه چی رو بهت می گم. "
    چقدر درمانده بودم. از هر سو مورد شماتت قرار گرفته بودم و دلم از آن همه تحقیر و سرزنش به درد آمده بود. با صدای بلند به گریه افتادم و گفتم: " سیامک خواهش می کنم منو درک کن. من اصلا حال و روز مناسبی ندارم. اوه سیامک من خیلی تنهام. خواهش می کنم کمکم کن. "
    سیامک گفت: " خیلی خب گریه نکن. زود اشکهاتو پاک کن و لباس هاتم عوض کن که برگردیم خونه. ولی مطمئن باش من دست از سرت بر نمی دارم باید همه چی رو برام تعریف کنی. "
    _ باشه قول می دم.
    وقتی به خونه رسیدیم مادر سراسیمه به استقبالم آمد و گفت: " سپیده! عزیزم چه اتفاقی برات افتاده بود؟ چرا حالت به هم خورده بود؟ "
    زیر لب گفتم: " سلام مادر، چیز مهمی نبود. "
    مادر صورتم را بوسید و گفت: " چرا تنهایی برگشته بودی خونه؟ چرا صبر نکردی ما بیایم دنبالت؟ "
    _ هیچی مادر، همین طوری. حوصله ام سر رفته بود گفتم بیام بیرون یه گشتی بزنم و یه سری هم به خونه بزنم. اما نمی دونم چه اتفاقی افتاد که یهو سرم گیج رفت و از حال رفتم. پرستاره می گفت فشارم اومده بود پایین.
    _ خب الان حالت چطوره؟ دیگه سرت گیج نمی ره؟
    _ نه حالم خوبه.
    _ خدا رو شکر اما هنوز رنگ و روت پریده اس. معلومه که بازم ضعف داری. بهتره بری تو اتاقت و بازم استراحت کنی.
    _ آره مادر هنوز ضعف دارم. فکر می کنم بهترین کار همینه که بازم استراحت کنم.
    البته این جمله را فقط به این دلیل گفتم که می خواستم هر چه زودتر خودم را از شر نگاه های پر تمنای فرشاد نجات بدهم. با اینکه می دانستم فرشاد جوان پاک و بی آلایشی است و عمق نگاهش به خاطر چشم چرانی و هرزگی نیست با این حال اعتراف صریح و بی پرده اش به اینکه مرا دوست دارد و عاشق من شده این اجازه را نمی داد که زیاد در تیررس نگاهش بنشینم. پیشنهاد مادر برای استراحت در تنهایی مطلق را با جان و دل قبول کردم و پس از یک عذر خواهی کوتاه به اتاق خودم رفتم اما این را می دانستم که به زودی باید در دادگاه اخلاقی سیامک محاکم شوم و به پرسشهای او جواب دهم و البته حدسم درست بود. سیامک پشت سرم وارد اتاق شد و با عصبانیت مرا روی صندلی نشاند و گفت: " سپیده اول از همه بگو این مرد کیه؟ تو چرا رفتی خونه ی یه مرد غریبه؟ "
    با یک دنیا حسرت گفتم: " سیامک اون مرد استاد منه و من خیلی دوستش دام. اوه سیامک من عاشقشم. از صمیم قلب دوستش دارم.
    _ دوستش داری؟ اما من که باور نمی کنم! آخه قلب بی عاطفه ی تو چطور تونسته عاشق یه مرد بشه؟
    _ برای اینکه اون با همه ی مردهای دنیا فرق می کنه. آرمان همونیه که من همیشه توی فکر و خیالم آرزوی ازدواج با اونو داشتم.
    _ پس به خاطر همینه که بلند شدی رفتی خونه اش؟ سپیده بخدا دیگه چیزی نمونده از دست این کارهای عجیب و غریب تو کارم به تیمارستان بکشه. حالا یهتره راجع به این انگشتر برام توضیح بدی. این دیگه چیه؟ سپیده نکنه اون مرد تو رو اغفال کرده باشه؟ نکنه بلایی سرت آورده باشه؟
    با تندی حرف سیامک را قطع کردم و گفتم: " سیامک بس کن. "
    قلبم از شنیدن حرف سیامک جریحه دار شد. او آرمان را متهم به چه کاری می کرد؟ اغفال!
    با دلی آکنده از درد و غصه گفتم: " سیامک اگر می دونستی آرمان چقدر شریف و با شخصیته هیچ وقت این حرف رو نمی زدی. اگر می دونستی اون چقدر به مسائل اخلاقی پایبنده این حرف رو نمی زردی.
    سیامک از حرفی که زده بود شرمنده شد . با ناراحتی گفت: " ببخشید دست خودم نبود. من فکر می کنم حق با توئه. اما خواهش می کنم بگو چرا رفتی خونه ی استادت؟ این مهمونی و این میز شام به چه مناسبته؟ "
    _ پدر از قضیه ی این مهمونی با خبره. اون می دونه که من چند شب پیش شام مهمون دوستم بودم اما نمی دونه دوستم دختر بوده یا پسر. یعنی من از جنسیت دوست خودم چیزی نگفتم. خوشبختانه در هم چیزی در این مورد نپرسید.
    _ یعنی تو از اعتماد پدر سوءاستفاده کردی؟
    _ نه سیامک بخدا این طور نیست. من می خواستم همین روزها جریان رابطه ام با آرمان رو به شماها اطلاع بدم اما یه حادثه ی ناگهانی باعث شد همه ی برنامه ریزی هام بهم بخوره و آرزوهام برباد بره.
    با صدای بلند به گریه افتادم و گفتم: " حالا دیگه همه چیز تموم شده. من همه چی رو باختم. آه سیامک من قلبم بدجوری شکسته. دیگه هیچ امیدی به آینده ندارم. "
    سیامک که از دیدن گریه های من تحت تاثیر قرار گرفته بود با ناراحتی گفت: " یعنی آرمان زیر قول و قرارش زده؟ "
    _ نه بدبختی من اینه که خودم زیر قول و قرارم زدم. لعنت به من، چون این منم که دچار تردید شدم.
    سیامک با کلافگی گفت: " آخه چرا این کار رو کردی؟ با قلب و احساس این یکی دیگه چرا بازی کردی؟ با این حساب باید قلب این بیچاره شکسته باشه. نه تو! "
    _ شاید حق با تو باشه. لعنت به من که اینقدر بد شانس و بد اقبالم چون هیچ وقت توی مسائل عاطفی شانس موفقیت ندارم. چه در مورد کسی که عاشق منه، چه در مورد کسی که من عاشق اونم.
    سیامک به عکس یادگاری ما خیره شد و گفت: " ببین چه عشقی تو چشمهای این مرد وجود داره. ببین با چه علاقه ای بهت نگاه می کنه. سپیده حق با توئه خیلی با شخصیت به نظر می رسه. چه قیافه ی قشنگی هم داره. "
    حرف سیامک را قطع کردم و با یک دنیا حسرت گفتم: " خواهش می کنم ادامه نده سیامک. حسرتم با شنیدن حرفهات چند برابر می شه. ای خدا چی کار کنم. من مطمئنم الان آرمانم همین احساس رو داره. "
    سیامک گفت: " من که سر در نمیارم! شما که اینقدر همدیگر رو دوست دارید پس چرا زیر قول و قرارتون زدید؟ چه اتفاقی براتون افتاده که جفتتون این طور در به در و بیچاره شدید؟ "
    _ سیامک خواهش می کنم چیزی در این مورد ازم نپرس چون نمیتونم دلیلش رو بهت بگم. امشب به اندازه کافی سرزنش شدم. دیگه تحمل بیشتر از اینو ندارم.
    _ اما سپیده من حالا نگران شدم. بگو چه موضوعی در میون بوده که باعث شده زیر قول و قرارت بزنی. ها؟
    در حالی که به شدت گریه می کردم گفتم: " نه سیامک خواهش می کنم از دونستن این یه مورد صرفنظر کن. شاید تو یه فرصت دیگه بهت بگم اما امشب نمی تونم. بخدا هنوز ضعف دارم و سرم درد می کنه. تو که دوست نداری دوباره کارم به بیمارستان بکشه. ها؟ "
    سیامک سرم را در آغوش گرفت و با مهربانی گفت: " خیلی خب، زیاد به خودت فشار نیار. اما این بدون اگه احتیاج به کمک داشتی می تونی روی من حساب کنی. من همیشه به فکرتم. "
    _ متشکرم سیامک جون. حالا می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟
    _ آره بگو.
    _ خواهش می کنم این عکس و این حلقه رو برای همیشه پیش خودت نگه دار مثل یه امانتی چون من طاقتش رو ندارم. دیدن این عکس و این حلقه طلا خیلی منو آزار می ده. خواهش می کنم اونا رو پیش خودت نگه دار.
    _ باشه عزیزم حالا بدون اینکه به چیزی فکر کنی آروم و راحت بخواب. تو دختر پاکی هستی. خدا حتما پاداش خوبی و مهربونی تو بهت می ده. پس بهتره نگران هیچی نباشی و همه چی رو بسپاری به آینده.
    اما امکان نداشت خواب به چشمم بیاد. سیامک رفت و من تنها و درمانده تا نیمه های شب پیوسته اشک ریختم و گریه کردم. باور کردنی نبود! کلبه ی سعادتم ویران شده بود و آرزوهایم بر باد رفته بود. قلبم از به یاد آوردن خاطرات خوش روزهای اول آشنایی ام با آرمان به درد می آمد و لحظه به لحظه آرزوی مرگ می کرم اما مطمئن بودم حتی مرگ هم زخم دلم را تسکین نمی دهد




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم ( 3 )


    پس از حادثه ی روز چهارشنبه به شدت دچار افسردگی شدم و از شور و حال روزهای گذشته اثری در وجودم نمانده بود. تمام روز ساکت و غمزده در گوشه ای از اتاق می نشستم و از حضور در جمع خود داری می کردم و حوصله ی هیچ کس را نداشتم.
    دو روز را در آشفتگی پشت سر گذاشتم اما در غروب روز جمعه التهاب و آشفتگی ام به اوج رسیده بود. غم دوری و دلتنگی جدایی از آرمان شرر به جانم می زد و قلبم را به آتش می کشید. دلم برای دیدن روی ماهش پَرپَر می زد و از اینکه نمی دانستم او الان کجاست و ه حال و روزی دارد خیلی ناراحت بودم. تمام مدت کاری به جز گریه کردن و غصه خوردن نداشتم.
    همان طور که سر به روی زانو گذاشته بودم و آرام اشک می ریختم ضربه ای به در زده شد. از ترس اینکه مبادا مادر پشت در باشد با عجله اشکهایم را پاک کردم، اما از دیدن سیامک که مثل همیشه شاد و سر حال بود نفس راحتی کشیدم و گفتم: " سلام. "
    سیامک در کنارم نشست و گفت: " سلام. چی شده سپیده؟ باز داشتی گریه می کردی؟ "
    با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم: " نه سیامک چیزی نیست. فقط یه خورده احساساتی شدم. "
    سیامک نگاه مرموزی به صورتم انداخت و گفت: " فردا روزیه که خیلی منتظرش بودی. هیجان زده نیستی؟ "
    غم و غصه ام را از سیامک پنهان کردم و گفتم: " چرا که نه؟ اتفاقا خیلی هم هیجان زده ام. سیامک ممکنه ازت خواهش کنم فردا ویژه نامه ی کنکور رو برام بخری؟ "
    سیامک جوابم را نداد. در عوض بلند شد و بی هدف شروع کرد به قدم زدن! خیلی از طرز رفتارش تعجب کردم. و حدس زدم مطلبی را از من مخفی می کند. با بی قراری سر راهش ایستادم و گفتم: " سیامک این حرکتها چیه که انجام می دی؟ یالا حرف بزن. تو یه چیزی رو از من پنهون می کنی. آره؟"
    لبخندی به رویم زد و گفت: " تو خیلی با هوشی. اما متاسفم چون نمی تونم چیزی بهت بگم. "
    حرف سیامک بی تابم کرد. ناچار به التماس افتادم و گفتم: " سیامک خواهش می کنم حرف بزن. تو رو خدا اینقدر بد جنس نباش و بگو چی شده؟ "
    _ باشه می گم ولی یه شرط داره.
    _ چه شرطی؟ قول می دی هر شرطی بذاری قبول کنم. فقط خواهش می کنم حرف بزن.
    سیامک بی آنکه چیزی بگوید گوشی تلفن را برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن. خیلی زود متوجه شدم شماره ی منزل کیوان را گرفته است! با عصبانیت از کنارش بلند شدم و خواستم بیرون بروم که بلافاصله دستم را گرفت و با تحکم گفت: " بشین. "
    از شنیدن صدای خشمگینش بر خود لرزیدم و بدون اینکه مقاومت کنم آرام در جایم نشستم. سیامک بعد از چند دقیقه خوش و بش با کیوان به او گفت: " کیوان یه نفر اینجا نشسته که خیلی دلش می خواد باهات صحبت کنه. فعلا ازت خداحافظی می کنم و گوشی رو می دم به اون. "
    بعد دستش را جلوی گوشی گرفت و آهسته گفت: " سپیده خوب گوش کن ببین چی می گم. تو این چند روزه علاوه بر همه ی ما که نگران سلامتیت بودیم کیوان هم پا به پای ما بهت فکر می کرد و نگرانت بود. حالا بهترین فرصته که از کیوان بخاطر همه ی محبتها و دلواپسی هایش تشکر کنی. من هت قول می دم کیوان محبتت رو بی جواب نمی ذاره. "
    در جواب سیامک سکوت کردم و او با اصرار گفت: " سپیده خواهش می کنم، کیوان پشت خط منتظره. می دونی که اون چقدر دوستت داره. خوبیت نداره زیاد معطلش کنی. "
    بالاخره در مقابل اصرار سیامک تسلیم شدم و گوشی را از دستش گرفتم و بعد از نفس عمیقی گفتم: " سلام کیوان عصر بخیر. "
    صدای مشتاق کیوان در گوشی طنین افکند: " سلام سپیده حالت چطوره؟ "
    _ خوبم تو چطوری؟
    _ منم خوبم راستش از این بهتر نمی شه چون حالا دارم با تو صحبت می کنم. خدا رو شکر که بالاخره این افنخارو بهم دادی و این دفعه دیگه بد و بیراه نثارم نکردی.
    _ کیوان قرار نبود بد جنس بشی و گذشته ها رو به رخم بکشی ها.
    نه عزیزم باور کن همچین منظوری نداشتم. فقط از بس هیجان زده و خوشحالم حالیم نیست چی دارم می گم. شما به دل نگیر.
    _ باشه. حالا اجازه می دی یه سوال ازت بپرسم؟
    _ البته.
    _ سیامک می گفت می خوای یه خبر خوش بهم بدی. می شه زودتر بگی؟
    _ چی شده سپیده؟ چقدر با ناز حرف می زنی! نکنه می خوای وسوسه ام کنی تا از زیر زبونم حرف بکشی. ها؟
    _ آه کیوان خواهش می کنم تو دیگه رفتارهای منو تلافی نکن و زودتر بگو چی می خوای بهم بگی.
    _ نه. به این زودی نمی شه. تو باید بابت شنیدن این خبر بهم رشوه بدی.
    _ خیلی خب چه رشوه ای ازم می خوای؟
    _ می خوام چند لحظه به حرفهام گوش بدی.
    _ بگو گوشم باهاته.
    _ تو هنوز نظرت در مورد درخواست من عوض نشده؟
    _ کدوم درخواست؟
    _ درخواست ازدواج.
    _ چرا فکر می کنی باید نظرم عوض شده باشه؟
    _ هیچی، گفتم شاید بعد از صحبتهایی که اون روز با هم کردیم یه خورده به من فکر کرده باشی و نظرت در موردم عوض شده باشه.
    _ کیوان اگه بگم اصلا بهت فکر نکردم و حتی به یادتم نیفتادم ازم ناراحت نمی شی؟
    _ سپیده! نکنه فکر کردی من آدم آهنی ام که از شنیدن حرفهات ناراحت نشم؟ پس تو حتی به یادمم نیفتادی؟
    _ نه آخه چرا باید به یادت می افتادم؟ بخدا من این روزها خیلی گرفتاری دارم. تو نباید همچین توقعی از من داشته باشی.
    _ ...
    _ کیوان؟ کیوان قطع کردی؟ الو؟
    _ نه هنوز قطع نکردم.
    _ آه منو ببخش نمی خواستم ناراحتت کنم.
    _ مهم نیست.
    _ کیوان بخدا تو خیلی خوبی. من بابت این همه خوبی و محبت تو شرمنده ام.
    _ پس به خاطر همینه که هر لحظه بیشتر از گذشته زجرم می دی؟
    _ او نه. می دونم تو این دو ساله خیلی به خاطر من اذیت شدی اما دلم می خواد باور کنی که منم تو این ماجرا بی تقصیرم. من امیدوار بودم تو منو درک کنی.
    _ بله خانوم خانوما درکت می کنم. من خوب می فهمم تو از اون دسته دخترهایی هستی که دلشون می خواد شوهر آینده شون رو خودشون انتخاب کنن. خیلی خب، من به احساس تو احترام می ذارم اما بگو این توقع زیادیه که ازت بخوام منو انتخاب کنی؟
    _ نه کیوان اما...
    _ آه سپیده کاش می دونستی چقدر دوستت دارم. کاش می فهمیدی دوست داشتن یعنی چی و عاشق بودن چه بدبختی هایی داره. کاش اجازه می دادی بیام خواستگاریت. کاش عاشقم می شدی و باهام ازدواج می کردی. اما حیف که این حرفها فقط یه آرزوی محاله. سپیده تو از عشق چی می دونی؟ تو از حال و روز یه عاشق چی می دونی؟ چطور می تونم بهت بفهمونم الان تو سینه ام چه آشوبیه؟ چطو می تونم بهت بفهمونم که قلم داره برات پَََََََََََر می کشه؟ چطور می تونم بهت بفهمونم که من یه مَردم و بهت نیاز دارم؟ سپیده تو کی می خوای حرفهای منو باور کنی؟
    _ باور می کنم کیوان. همیشه باور می کردم.
    _ خب پس بگو چه عیب و ایرادی تو من می بینی که حاضر نیستی باهام ازدواج کنی؟
    _ من به خوبی و لیاقت تو شک ندارم اما هیچ اطمینانی به رفتار خودم ندارم. من واقعا نمی دونم که می تونم تو رو خوشبخت کنم یا نه.
    _ سپیده بذار بیام خواستگاریت. همین که قبول کنی با من ازدواج کنی منو راضی می کنه. من از تمام خوشبختیهای دنیا چیزی بجز ازدواج با تو نمی خوام. این تنها آرزوی منه.
    _ باشه کیوان بهت فکر می کنم. خواهش می کنم بهم فرصت بده.
    _ فرصت بدم؟ چقدر فرصت بدم؟ تا کی باید صبر کنم؟ نکنه دو سال دیگه باید صبر کنم؟ سپیده تو رو خدا اینقدر منو بازی نده. من دیگه طاقت ندارم.
    _ کیوان خواهش می کنم خودتو ناراحت نکن. تو که نمی خوای منو تحت تاثیر احساسات قرار بدی و به زور ازم بله بگیری. ها؟
    _ نه سپیده. این آرزوی منه که تو از روی عشق و محبت قلبی باهام ازدواج کنی. اگه می بینی تا حالا صبر کردم و به پات نشستم، اگه هنوزم خیال دارم همین رویه رو ادامه بدم، فقط به خاطر اینه که دلم می خواد تو عاشقم بشی و از روی علاقه قلبی با هام ازدواج کنی.
    _ متشکرم کیان خیالمو راحت کردی. قول می دم تو روزهای آینده بیشتر بهت فکر کنم. حالا خواهش می کنم از من دلخور نباش و بگو چی می خواستی بهم بگی؟ خواهش می کنم بگو. جونمو به لبم رسوندی.
    _ خیلی خب می گم.
    کیوان بعد از خنده ای دلنشین با لحنی آرام و متین گفت: " بهت تبریک می گم. تو قبول شدی. من امروز روی سایت اینترنتی سازمان سنجش اسم تو رو جزو قبولی های کنکور دیدم. "
    _ راست می گی کیوان؟ تو مطمئنی اسم و مشخصات منو درست چک کردی؟
    _ تقریباً. ولی برای اینکه مطمئن بشم اجازه بده یه بار دیگه با هم اسم و مشخصاتت رو چک کنیم. فقط باید چند لحظه صبر کنی تا من کامپیوترم رو روشن کنم.
    _ ایرادی نداره. منتظر می مونم.
    چند لحظه بعد اسم و شماره شناسنامه و شماره ی داوطلبی ام رو به کیوان گفتم و او با خوشحالی مضاعفی گفت: " آره حدسم درست بود. بهت تبریک می گم. تو قبول شدی. "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/