فصل دوم ( 21 )
چند چهار راه مانده به خانه آرمان مقابل یک گلفروشی توقف کردم و یک دسته گل تزئین شده خریدم و به راه افتادم.
طولی نکشید که به خانه اش رسیدم و آرمان عزیزم را دیدم که پشت پنجره ی اتاقش ایستاده و چشم به راه من دوخته بود.
در لحظه ای که مرا دید لبخند قشنگی روی لبش نقش بست و برایم دست تکان داد. من هم در حالی که ماشین را رو به روی خانه اش پارک می کردم برایش دست تکان دادم. در همان لحظه دوباره آن پیرزن فضول را دیدم که اتفاقا او هم پشت پنجره ایستاده بود و با کنجکاوی به من نگاه می کرد. نمی دانم چرا از آن پیرزن بدم می آمد و همیشه نگاه هایش تنم را می لرزاند؟
به هر حال برای اینکه خوشی خود را ضایع نکنم وجودش را نادیده گرفتم و با چند لحظه تاخیر زنگ را به صدا درآوردم و آرمان با اشتیاق در را باز کرد. نگاهی به صورت جذابش انداختم و گفتم: " سلام آرمان، خدا بد نده. چی شده؟ "
با همان خنده های دلنشینش گفت: " سلام، راستش یه دختر بی وفا که اتفاقا خیلی هم شبیه خودته دو روزه که منو چشم به راه گذاشته و حسابی اوضاع و احوالمو ریخته به هم. "
_ آه چه دختر بدی! آدرسش رو بده تا برم گوشش رو بگیرم و بیارمش اینجا.
این را گفتم و دسته گل را به طرفش گرفتم. چشم و لبش با هم می خندید. دسته گل را از دستم گرفت و گفت: " دختر خوب تو خودت قشنگ ترن گل دنیایی احتیاجی به این کار نبود. "
_ نه آرمان هر کاری یه رسم و رسومی داره. فراموش کردی اومدم عیادت؟
_ آخ یادم رفته بود مریضم! راستی که با دیدنت سر درد و مریضی رو فراموش کردم. بیا تو.
هنوز هوا به طور کامل تاریک نشده بود و آسمان ارغوانی رنگ بود و نم نم باران هم تازه شروع به باریدن کرده بود.
وارد خانه آرمان که شدم در اولین حرکت پنجره ها را باز کردم و بوی خوب زمین خیس و باران خورده را در فضای خانه به جریان انداختم و برای تداوم لحظه های خوش زندگی در کنار او دعا کردم. آرمان هم در کنارم ایستاد و با لحن عاشقانه ای گفت: " سپیده خیلی خوشحالم که اومدی. امروز برای اولین بار احساس کردم گذشت زمان توی تنهایی و انتظار چقدر عذاب آوره. راستش برای اون روزی که بیام خواستگاریت آروم و قرار ندارم. شب و روز ندارم. سپیده بذاری یه حقیقتی رو بهت بگم. تو اولین عشق زندگی منی مطمئنا آخری هم خودتی. از وقتی پا تو زندگی من گذاشتی تمام لحظه هام قشنگ شده. زندگی برام مفهوم پیدا کرده. من خیلی دوستت دارم، می خوام اینو بدونی. "
آهسته و زیر لب گفتم: " منم همین طور، آرمان ما با هم خوشبخت می شیم. حالا ممکنه بهم بگی چه اتفاقی افتاده؟ تو هنوزم افسرده به نظر می رسی. "
_ واقعا دلت می خواد بدونی؟
_ آره خواهش می کنم بگو.
_ شاید اگه بهت بگم چرا ناراحتم بهم بخندی. اما حقیقت اینه که من از صبح تا حالا منگ شدم. اصلا متوجه موقعیت خودم نیستم. من دیشب یه خواب دیدم. یه خواب بد که اصلا از یادم نمی ره.
_ خواب دیدی؟ مگه تو دیشب منو نصیحت نکردی که خوب بخوابم و فکر و خیال های بد نکنم؟ حالا خودت خواب بد دیدی!
_ آره اما خواب دیدن که دست خود آدم نیست. خواب متعلق به یه عالم روحانیه. یه چیزی مثل واقعیته.
آرمان با نگرانی صحبت می کرد اما من ناگهان از ته دل خندیدم و گفتم: " یعنی تو فقط به خاطر اینکه خواب بد دیدی اینقدر ناراحتی؟ وای آرمان دیگه داری نا امیدم می کنی. تو یه آدم تحصیلکرده ای. آدم که به خاطر یه خواب بد اینقدر خودشو نمی بازه. "
من از ته دل می خندیدم و آرمان مات مبهوت نگاهم می کرد. چند دقیقه بعد خودش هم یواش یواش به خنده افتاد و پا به پای من شروع کرد به خندیدن. ما آنقدر خندیدیم که اشکمان درآمد.
آرمان گفت: " نگفتم اگه بهت بگم چرا ناراحتم بهم می خندی. خب چه کار کنم؟ شاید اگه تو هم جای من بودی و همچین خوابی می دیدی الان هوش و حواست رو از دست می دادی. "
_ حالا تعریف کن ببینم چه خوابی دیدی.
_ آه نه. سپیده تو رو خدا فراموشش کن. من جرات تعریف کردن اون خواب رو ندارم. اصلا نمی خوام چیزی در موردش بگم.
_ خیلی خب اصرار نمی کنم. همین که دیدم دوباره سرحال شدی راضی ام.
با نگاهی به ساعت متوجه شدم چیزی به هفت شب نمانده است. گفتم: " آرمان اگه حالت بهتر شده و کار خاصی هم با من نداری اجازه بده من کم کم برگردم چون به خاله ام قول دادم قبل از ساعت هشت برگردم خونه. "
آرمان گفت: " ولی هنوز یک ساعت دیگه تا هشت مونده. خدا رو شکر که امشب وسیله داری و دیرت نمی شه. بمون تا شام رو با هم بخوریم. "
بعد نگاهی به ماشین پدر انداخت و گفت: " چه ماشین قشنگی هم داری واقعا معرکه اس. نمی دونی چقدر بهت میاد پشت فرمون اون ماشین بشینی. "
_ جدی می گی؟
_ آره باور کن. ببینم پدرت نترسیده ماشینش رو داده دست تو؟ نگفت می بری یه بلایی سر ماشینش میاری؟
_ آه شیطونه می گه موهاشو به هم بریزم ها. پس تو هم مثل سیامک مردم آزاری؟
_ نه مردم آزار که نیستم، ولی خوشم میاد سر به سرت بذارم.
_ محض اطلاعت می گم که من برای پدرم خیلی بیشتر از این ماشینه ارزش دارم.
_ گفتم که، خدا عمرش بده این پدر مهربونت رو. معلومه که یه پدر خوب و امروزه ایه.
_ آره خوشبختانه هم پدر و مادرم، هم برادرم، همه شون خوب و مهربونن.
_ درست مثل دختر ته تغاریشون. ها؟
_ آره دقیقا.
_ سپیده شنبه جواب کنکور اعلام می شه.هیجان زده نیستی؟
چرا اتفاقا خیلی هیجان زده ام. اما خب، چند درصد هم احتمال می دی که ممکنه قبول نشم. آخه کنکور هنر شرکت کردم. خودت می دونی که پذیرش دانشجو تو این رشته خیلی کمه.
_ اما تو حتما قبول می شی. من اینو بهت قول می دم. در ضمن این قول هم بهت می دم که تو حتما یه روزی از هنرپیشه های معروف می شی چون برای موفق شدن اراده داری. این مهمترین شرط موفقیته.
_ خدا کنه. چون خودمم خیلی دوست دارم یه هنرپیشه ی معروف بشم و سری تو سرها در بیارم.
_ آره حتما معرو می شی. اینم بگم که یکی از طرفدارهای پر و پا قرصت خودمم.
_ جدی می گی؟
_ می دونی که جدی می گم.
_ واقعا که خیلی عالی می شه. فکرشو بکن... پوسترهای فیلمهای سینمایی که من توشون بازی کردم رو سر در سینماها نصب می شه و تراکت های تبلیغاتی فیلمهام رو در و دیوار شهر چسبونده می شه. واقعا رویای قشنگیه نه؟
_ آره عزیزم. قشنگ تر از اون اینه که من خودم برای فیلمهات سناریو می نویسم و تو اونجور که می خوام بازی می کنی. شاید هم یه روزی خودم رل مقابلتو بازی کنم و تو فیلمها هم زن و شوهر باشیم. این رویای قشنگ تریه نه؟
_ آه صد در صد. راستش تا حالا به این فکر نکرده بودم که تو می تونی برای من فیلمنامه بنویسی. واقعا که فکرت عالی بود.
آرمان برای لحظاتی در سکوت نگاهم کرد بعد به طرف اتاق خوابش رفت و چند لحظه بعد دوباره برگشت. یک بسته ی کوچک کادو شده را به دستم داد و گفت: " این هدیه رو برای تو خریدم. امیدوارم بپسندی. "
_ آه متشکرم عزیزم.
وقتی هدیه ی آرمان را باز کردم چشمم از برق آنچه که پیش رویم بود درخشید. هدیه آرمان یک حلقه ی ظریف و بسیار زیبا بود که روی آن نگین های زیادی کار شده بود. با لحن عاشقانه ای گفت: " عزیزم خوشت میاد؟ "
هنوز بهت زده بودم. دستم را گرفت و گفت: " سپیده مطمئن باش یکی از همین روزها همراه خانواده ام رسما میام خواستگاریت. مطمئنا حلقه ی ازدواجمون خیلی گرون قیمت تر و شیک تر از اینه. راستش این حلقه رو مادرم برات انتخاب کرده. من امروز صبح رفتم دیدن مادرم و بهش گفتم که بالاخره به طلاق میترا رضایت دادم و می خوام دوباره ازدواج کنم. مادرم بابت اینکه میترا دختر خواهرشه اول ازم دلخور شد اما وقتی براش تعریف کردم میترا چه بلاهایی سرم آورده یه کمی کوتاه اومد. بعدشم راضیش کردم همراه من بیاد که بریم برات حلقه بخریم. "
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)