حکايت بيست و يکم
مردم آزاري را حکايت کنند که سنگي بر سر صالحي زد. درويش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه هميداشت تا زماني که ملک را بر آن لشکري خشم آمد و درچاه کرد. درويش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کيستي و مرا اين سنگ چرا زدي؟ گفت: من فلانم و اين همان سنگ است که در فلان تاريخ بر سر من زدي. گفت: چندين روزگار کجا بودي؟ گفت: از جاهت، انديشه همي کردم، اکنون که در چاهت ديدم فرصت غنيمت دانستم.
ناسزايى را كه بينى بخت يار
عاقلان تسليم كردند اختيار
چون ندارى ناخن درنده تيز
با ددان آن به كه كم گيرى ستيز
هر كه با پولاد بازو پنجه كرد
ساعد مسكين خود را رنجه كرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به كام دوستان مغزش برآر
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)