ماري در حاليکه ابروهايش را از درد به هم مي فشرد گفت: آن قدر نيست که نتوانم تحملش کنم ، بالاخره روزي که ساليان درازي در انتظارش بودم رسيده. خوشحالم که توانستم بار ديگر اينجا را ببينم....
رو به ليزا کرد و ادامه داد: از تو متشکرم دخترم؛ تو زندگي را برايم کامل کردي ، حالا بدون هيچ آرزويي از دنيا مي روم.
دستهاي ماري سست شد.
جيمز ديوانه وار فرياد زد: نه ماري ، تو نبايد بميري ، حالا نه ، حالا که بعد از مدتها يکديگر را ديده ايم....
ليزا مادرش را در آغوش کشيد ، انگار هنوز نفس مي کشيد. جيمز گفت: بهتر است به بيمارستان ببريمش...
او را داخل ماشين گذاشتند. مردي رانندگي را بر عهده گرفت وبه طرف شهر رفتند و او را به بيمارستان رسانند ولي ماري در راه مرده و با زندگي وداع کرده بود. خبر ورود جيمز به داخل شهر آن هم با پيکر ماري مثل بمب منفجر شد ، همه با آب و تاب تعريف ميکردند که جيمز درحاليکه پيکر ماري را در آغوش داشته به داخل بيمارستان رفته و ليزا نيز گريان همراه آنان بوده است. اگرچه همه شهر از آنها حرف مي زدند ، ليزا متوجه هيچ کدام از اينها نبود. او تنها راجع به مرگ مادرش مي انديشيد، کسي که ديگر وجود نداشت تا تکيه گاه و پشتيبانش باشد. تنها چيزي که به اوآرامش مي داد لبخندمادرش هنگام مرگ بود.او خوشبخت با دنيا وداع کرده بود ، بارها آرزو کرد کاش او جاي مادرش مي مرد.
برخلاف نظر اطرافيان که مي خواستند ماري را کنار پدرش دفن کنند ، ليزا مصرانه به همه گفت که مادرش را در قلعه سبز دفن ميکند ، ميدانست مادرش در آنجا به آرامش ابدي مي رسد. در مراسم تدفين او هيچ کدام از اهالي محترم شهر که تا چند روز قبل دور و اطراف آنها مي پلکيدند حضور نداشتند؛ انگار هرگز شخصي به نام ماري اسميت براي آنان وجود نداشت. آنه همه ستايش و احترام براي او به سرعت رنگ باخته بود ، حالا ديگر براي زني که سالها برايشان خالصانه کار کرده و سختي کشيده بود ، اهميتي قائل نبودند ؛ کسي که براي خاطر آنان از همه چيز زندگيش گذشته بود ، حتي از عشقش؛ اما ليزا به هيچ کدام از اينها توجه نداشت ، احساس مي کرد که روحش همراه مادرش در اعماق خاک سرد قلعه سبز دفن شده است. بعد از اتمام مراسم تدفين ، جيمز وليزا کنار خاک مرطوب ، جايي که ماري براي ابد در اعماق آن مدفون شده بود ايستادند. وقتي افرادي که هيچ کدامشان جز عده اي انگشت شمار براي ليزا آشنا نبودند از آنان دور شدند و کشيش پير لنگان لنگان از آنا فاصله گرفت ،جيمز به ليزا نزديک شد و دستش را روي شانه او گذاشت. ليزا به جيمز نگريست ؛ مانند اين بود که در آن چند روز به اندازه چند سال پيرتر شده است. جيمز بي اراده گفت:
چرا حالا ؟ حالا که تازه يکديگر را پيدا کرده بوديم.... ميداني ليزا ، احساس ميکنم دنيا با هيچ کدام از ما مدارا نکرد. سالها در انتظار ديدار هم بوديم ولي اين ديدار به قدري کوتاه بود که به درستي آن را درک نکردم.
ليزا در حالي که کنار گور مادرش مينشست زير لب گفت: ولي جيمز ، مادرم آن را به خوبي درک کرد و خوشبختي را در همان لحظات اندک در آغوش کشيد، حالا فقط به اين دل بسته ام که مادرم در خوشحالي و نيکبختي مرد. هنوز چهره اش را به خاطر دارم ، او آن طور از دنيا رفت که شايسته اش بود....
جيمز کنار ليزا نشست و در حالي که خاک تازه گور را در دست مي فشرد گفت: ولي ما با اين کارمان زندگي تو را تباه کرديم ، هيچ وقت خودم را نمي بخشم که باعث سلب توجه و احترام اطرافيانت نسبت به تو و ماري شدم، ليزا حالا ديگر نسبت به تو احساس مسئوليت مي کنم ، نمي توانم بگذارم که دختر ماري به همين راحتي آماج نفرتها و بي اعتنايي هاي مردم شهر قرار گيرد.
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: آنها هر چه مي خواهند بگويند ، آنجا خانه من است.
جيمز از سر نا آرامي گفت: تو درک نمي کني که چه مي گويي. من با اين مردم زندگي کرده ام ، و زهر تلخ کنايه هايشان را چشيده ام . ميدانم که روزهاي سختي انتظارت را مي کشد.
ليزا در اوج درد فرياد زد: ولي من نامزد دارم جيمز ، نمي توانم به همين راحتي از او جدا شوم....
جيمز زهر خندي زد و گفت: چه کسي را مي گويي ؟ پيتر هاريسون را ؟
خنده اي عجيب سر داد. ليزا گريان از جا برخاست و گفت : من ميروم.
به جيمز نگاه نکرد چون مي ترسيد او با نگاهش از رفتن منصرفش کند. جيمز در عين نگراني به او نگريست که از تپه سرازير مي شد و زير لب زمزمه کرد: تو احمقي ليزا ، با سر خود را به مهلکه مي اندازي ، آن هم براي شخصي مانند پيتر هاريسون.
خانه براي ليزا مانند جهنم بود ، به هر گوشه اي که نگاه مي کرد جاي خالي مادرش را مي ديد ، هنوز بوي او در گوشه گوشه خانه به مشام مي رسيد.
مادر ، مادر ....
ليزا مدام اين کلمه را در قلبش تکرار ميکرد. صداي زنگ خانه به گوش رسيد ، ليزا در را باز کرد.
جانت بود ، جانت بغض آلود به چشمهاي متورم از گريه ليزا نگاه کرد و دو دوست براي مدتي همديگر را در آغوش گرفتند و گريستند. وقتي از هم جدا شدند ، جانت با حالي آشفته روي کاناپه نشست و گفت: ليزا اين چه حماقتي بود که انجام دادي؟
ليزا در عين خونسردي پرسيد: کدام حماقت؟
جانت ادامه داد: چرا سعي مي کني خودت را بي اعتنا نشان دهي ؟ در خانه را به روي خود بسته اي و از بيرون خبر نداري. تمام شهر درباره تو و مادر مرحومت حرف مي زنند، حالا ديگر همه مي دانند که شما با جيمز ديدار کرده بوديد.
ليزا روي صندلي نشست و از بالاي سر جانت به بيرون نگريست ، چشمهاي بي اعتنايش به اطراف مي نگريست. مانند اين بود که هيچ چيزي را نميديد. جانت فرياد زد:
ليزا حرفهاي من را مي شنوي؟
ليزا لبخندي تب آلود زد ، لبخندي که از هر گريه اي جانگدازتر بود. جانت دوباره به گريه افتاد و گفت:
ليزا تو را به خدا از اينجا برو ، تو نمي تواني بين اين گرگهاي انسان نما دوام بياوري. آنها استخوانهايت را خرد مي کنند ، تو اصلا به فکر خودتت نيستي.
ليزا انگار که در خواب حرف ميزد گفت: ولي من نامزد دارم ، اين را نمي داني ؟
جانت فرياد زد: دختر احمق ، کدام نامزد؟ مگر تو هاريسون را نمي شناسي و يا آن پسر از خود راضي و بچه ننه اش پيتر را؟ اول از همه آنها از ماجرا باخبر شدند و پيتر بلافاصله اعلام کرده که نامزديش را با تو به هم زده.
و در حالي که مي گريست دستمال سفيدي را از کيفش بيرون آورد و آن را به ليزا داد.
ليزا با دستهاي لرزان دستمال را گرفت و آن را باز کرد ، حلقه نامزدي پيتر در ميان دستمال سفيد رنگ برق مي زد. جانت در حالي که اشکهايش را پاک مي کرد با صدايي ضعيف ادامه داد: پيتر حلقه اش را به من داد تا به تو بگويم ، مادرش هم کنارش ايستاده بود و گفت که به تو بگويم ديگر عروس خانواده هاريسون نيستي....
ولي قبل از آنکه حرفش تمام شود ليزا روي صندلي از حال رفته بود. تمام فشارهاي زندگي يکباره بر تن خسته اش فرود آمده بود. اول مرگ مادرش و روي برگرداندن اطرافيان و بعد هم پيتر ، که غرورش را شکست، آن هم زمانيکه بيش از هميشه به او نياز داشت. کابوسهاي وحشتناک يکي بعد از ديگري به او هجوم آورده بودند، گاهي مادرش را ميديد که ميان چنگالهاي هاريسون محو مي شد و گاه پيتر را ميديد که با خنده هاي ترسناک حلقه طلايي را جلوي چشمهاي او تکان مي داد. ليزا با ديدن اين صحنه ها فرياد مي زد و در ميان کابوسهاي هراس آور خود را به اطراف مي انداخت و به دنبال تکيه گاهي مي گشت تا از سقوطش جلوگيري کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)