صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 96

موضوع: عشق سبز | فرشته اقیان

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    لیزا دوان دوان به طرف اتاق مادرش رفت ؛ او آرام روی تخت نشسته بود ، جواب داد: بله مادر؟
    ماری پرسید:

    روزنامه امروز پایین است؟
    لیزا جواب داد: بله ، آن را می خواهید؟
    مادرگفت: بله اگر ممکن است برایم بیاورش.
    لیزا آن را برایش برد ، اندیشید که روحیه اش با روزهای قبل خیلی فرق کرده است. انگار که شوق دیدن جیمز جانی تازه به او بخشیده بود ، حتی لیزا هم هیجان زده بود. آرزوی دیدن قلعه سبز را داشت ، همان جایی که شبهای بسیاری آن را در رویاهایش دیده بود ، قلعه با شکوهی که دست در دست پیتر از میان تپه هایش می گذشتند و با صدای بلند آواز

    می خواندند، ولی دیگر نقش پیتر در رویاهایش کمرنگ شده بود. هنوز پیتر را دوست داشت ولی پیتر با او آشتی نکرده بود. آیا پیتر واقعا دوستش می داشت؟ این سوالی بود که مدام از ذهنش می گذشت. وقتی مادرش خوابید به اتاق خود پناه برد. صدای باران به گوش می رسید که به شدت می بارید. به یکباره هوای دیدن پیتر به سرش زد. چقدر دوست داشت

    او را ببیند اندیشید:
    آیا هیچ راهی برای ما وجود ندارد؟ چرا هیچ کس قدم پیش نمی گذاشت و آنان را آشتی نمیداد؟ شایه هم هیچ کس جرأت آن کار را نداشت چون خانم هاریسون خوشش نمی آمد کسی در زندگی خصوصیش دخالت کند؛ گرچه خود را کاملا مستحق دخالت در کارهای دیگران می دانست. خانم هاریسون عقیده داشت که لیزا و پیتر باید خودشان مشکلات خود

    را حل کنند.
    لیزا آهی کشید و پنجره را باز کرد ، باران شلاق وار به صورتش خورد. اندیشید: کاش پیتر دهقانی ساده بود ، کاش از خانواده ای سرشناس نبود ، کاش مادری مثل خانم هاریسون نداشت و پدرش به جای آنکه نورماندی باشد انسانی ساده بود و کاش پیتر آن قدر در بایدها و نبایدها غرق نشده بود. اشکهایش با باران مخلوط می شد و روی گونه هایش می

    ریخت. در دل دعا کرد که باران بند بیاید چون فردا روز دیدار مادرش با جیمز بود؛ روز که می توانست قلعه سبز را در واقعیت ببیند. صدای ناله مادرش را شنید و نزد او شتافت ، آن شب حال ماری رو به وخامت گذاشت و لیزا تا صبح کنار بسترش از او مراقبت می کرد ، سپیده صبح نزدیک بود. ماری که به سختی نفس می کشید چشمهایش را باز کرد و

    زیر لب گفت:
    لیزا آماده ای؟
    لیزا با لحنی آمیخته به نگرانی گفت: ولی مادر حال شما خوب نیست ، بهتر است روز دیگری برویم.
    ماری سرش را تکان داد و گفت: نه لیزا ، می خواهم همین امروز قلعه سبز را ببینم ، جیمز منتظر ماست.
    لیزا مرددانه گفت: ولی مادر؟ شما...
    ماری حرف لیزا را قطع کرد و گفت: نگران من نباش . طاقت خواهم آورد.
    لیزا از سر تسلیم آهی کشید وبلند شد. بشدت نگران مادرش بود ، قرار بود آنان صبح زود از شهر خارج شوند تا توجه مردم شهر به خروج آنها معطوف نشود. ماری به آرامی به صندلی عقب ماشین تکیه داد و به لیزا لبخندی آکنده از مهربانی زد ، لیزا شال مادرش را محکم به دور بدنش پیچید و به آرامی گفت:
    حالتان خوب است؟
    ماری گفت: بله عزیزم ، بهتر از این نمی شود.
    لیزا پشت فرمان نشست و ماشین را به راه انداخت. از شهر که خارج شدند خورشید نورش را بر همه جا گسترده بود ، لیزا شیشه ماشین را پایین کشید. از بارش شب پیش هوا لطیف شده بود. را درازی تا قلعه سبز در پیش داشتند و هر دو می دانستند که جیمز منتظر آنهاست. نزدیکیهای ظهر بود که به جاده خاکی به قلعه سبز منتهی می شد رسیدند ، جاده

    فرعی که از پشت درختان می گذشت پر از دست انداز بود لیزا مجبور بود آهسته به حرکتش ادامه دهد. بعد از مدتی چهره مردی در کنار جاده به چشم خورد ، لیزا فورا او را شناخت. جیمز بود. با صدایی لرزان گفت:
    مادر جیمز.
    ماری به روبرو نگریست ، انگشتانش محکم صندلی جلویی را فشرد ، چشمهایش به روی جیمز ثابت ماند. جیمز ماشین آنها را شناخت و به استقبالشان رفت. بی قراری او بیشتر از ماری بود ، لیزا جلوی پای او نگه داشت.نگاه جیمز به ماری دوخته شد ، هر دو بر جای مانده بودند و قدرت حرکت نداشتند ؛ انگار هنوز حضور دیگری را بعد از آن همه سال

    باور نداشتند ، لیزا در را برای مادرش باز کرد ، جیمز جلو دوید و به او برای پیاده شدن کمک کرد. حالا اشک در چشم هر سه حلقه زده بود. جیمز زیر لب گفت: ماری چقدر ضعیف شده ای...
    ماری لبخند غنگینانه زد و جواب داد: ولی تو هنوز همان جیمز سابقی که می شناختم ، خیلی تغییر نکرده ای.
    هر دو به هم لبخند زدند.
    جیمز در حالی که صدایش از هیجان می لرزید آهسته گفت: ماری ، به قلعه سبز خوش آمدی....
    ماری آهی بلند کشید و روی بازوی جیمز از حال رفت ، لیزا و جیمز هراسان او را تکان دادند. جیمز فریاد زد:
    ماری ، ماری چشمانت را باز کن ، مگر نمی خواهی قلعه سبز را ببینی و خانه را ، که هنوز همان طور پابرجاست و منتظر روزی بوده که دوباره برگردی ، امروز روز موعود است...
    ماری چشمهایش را باز کرد و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت: آنجا را نشانم بده....
    جیمز او را روی دو دست بلند کرد و به طرف قلعه سبز برد ، برای لیزا تمام محیط اطراف در تاریکی و خلا فرو رفته بود. او فقط مادرش را میدید که چگونه در میان درد جانکاهش آن قدر خوشبخت به جیمز و قلعه سبز می نگریست. وقتی دوباره از حال رفت لیزا جلو دوید ، جیمز دستپاچه بود. او را روی زمین گذاشتند. رنگ مادرش به شدت پریده بود.

    لیزا دست مادرش را گرفت و رو به جیمز کرد و فریاد زد:
    بس کن جیمز ، این قدر گریه نکن...
    لیزا سر مادرش را به شانه تکیه داد ، چند نفری دور آنان را گرفتند. لیزا از مردی خواست که برایش لیوانی آب بیاورد تا به مادرش بدهد.
    چشمهای ماری به زحمت باز شد ، لیزا گفت: همه اش تقصیر من است ، نبایست تو را با این حال به اینجا می آوردم.
    ماری نگاهی به جیمز کرد و گفت: هیچ وقت حالم به این خوبی نبوده است عزیزم ، احساس می کنم به چندین سال قبل برگشته ام؛ به آن سالهایی که در این چمنها جست و خیز می کردیم و با صدای بلند می خندیدیم.
    جیمز دست دیگر ماری را در دست گرفت ، ماری نگاهی به او انداخت و گفت: به یاد می آوری؟
    جیمز سرش را آهسته تکان داد.
    ماری لبخندی سرشار از مهربانی زد و گفتک جیمز از وقتی یکدیگر را ندیده ایم خیلی نازکدل شده ای .... چرا گریه می کنی؟ و تو لیزا ، تو را چه می شود؟ مگر همه ما انتظار این روز را نمی کشیدیم؟ خوشبختی من حد و حساب ندارد.
    لیزا گفت : مادر بهتر است برگردیم ، حالت اصلا خوب نیست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ماري در حاليکه ابروهايش را از درد به هم مي فشرد گفت: آن قدر نيست که نتوانم تحملش کنم ، بالاخره روزي که ساليان درازي در انتظارش بودم رسيده. خوشحالم که توانستم بار ديگر اينجا را ببينم....
    رو به ليزا کرد و ادامه داد: از تو متشکرم دخترم؛ تو زندگي را برايم کامل کردي ، حالا بدون هيچ آرزويي از دنيا مي روم.
    دستهاي ماري سست شد.
    جيمز ديوانه وار فرياد زد: نه ماري ، تو نبايد بميري ، حالا نه ، حالا که بعد از مدتها يکديگر را ديده ايم....
    ليزا مادرش را در آغوش کشيد ، انگار هنوز نفس مي کشيد. جيمز گفت: بهتر است به بيمارستان ببريمش...
    او را داخل ماشين گذاشتند. مردي رانندگي را بر عهده گرفت وبه طرف شهر رفتند و او را به بيمارستان رسانند ولي ماري در راه مرده و با زندگي وداع کرده بود. خبر ورود جيمز به داخل شهر آن هم با پيکر ماري مثل بمب منفجر شد ، همه با آب و تاب تعريف ميکردند که جيمز درحاليکه پيکر ماري را در آغوش داشته به داخل بيمارستان رفته و ليزا نيز گريان همراه آنان بوده است. اگرچه همه شهر از آنها حرف مي زدند ، ليزا متوجه هيچ کدام از اينها نبود. او تنها راجع به مرگ مادرش مي انديشيد، کسي که ديگر وجود نداشت تا تکيه گاه و پشتيبانش باشد. تنها چيزي که به اوآرامش مي داد لبخندمادرش هنگام مرگ بود.او خوشبخت با دنيا وداع کرده بود ، بارها آرزو کرد کاش او جاي مادرش مي مرد.
    برخلاف نظر اطرافيان که مي خواستند ماري را کنار پدرش دفن کنند ، ليزا مصرانه به همه گفت که مادرش را در قلعه سبز دفن ميکند ، ميدانست مادرش در آنجا به آرامش ابدي مي رسد. در مراسم تدفين او هيچ کدام از اهالي محترم شهر که تا چند روز قبل دور و اطراف آنها مي پلکيدند حضور نداشتند؛ انگار هرگز شخصي به نام ماري اسميت براي آنان وجود نداشت. آنه همه ستايش و احترام براي او به سرعت رنگ باخته بود ، حالا ديگر براي زني که سالها برايشان خالصانه کار کرده و سختي کشيده بود ، اهميتي قائل نبودند ؛ کسي که براي خاطر آنان از همه چيز زندگيش گذشته بود ، حتي از عشقش؛ اما ليزا به هيچ کدام از اينها توجه نداشت ، احساس مي کرد که روحش همراه مادرش در اعماق خاک سرد قلعه سبز دفن شده است. بعد از اتمام مراسم تدفين ، جيمز وليزا کنار خاک مرطوب ، جايي که ماري براي ابد در اعماق آن مدفون شده بود ايستادند. وقتي افرادي که هيچ کدامشان جز عده اي انگشت شمار براي ليزا آشنا نبودند از آنان دور شدند و کشيش پير لنگان لنگان از آنا فاصله گرفت ،جيمز به ليزا نزديک شد و دستش را روي شانه او گذاشت. ليزا به جيمز نگريست ؛ مانند اين بود که در آن چند روز به اندازه چند سال پيرتر شده است. جيمز بي اراده گفت:
    چرا حالا ؟ حالا که تازه يکديگر را پيدا کرده بوديم.... ميداني ليزا ، احساس ميکنم دنيا با هيچ کدام از ما مدارا نکرد. سالها در انتظار ديدار هم بوديم ولي اين ديدار به قدري کوتاه بود که به درستي آن را درک نکردم.
    ليزا در حالي که کنار گور مادرش مينشست زير لب گفت: ولي جيمز ، مادرم آن را به خوبي درک کرد و خوشبختي را در همان لحظات اندک در آغوش کشيد، حالا فقط به اين دل بسته ام که مادرم در خوشحالي و نيکبختي مرد. هنوز چهره اش را به خاطر دارم ، او آن طور از دنيا رفت که شايسته اش بود....
    جيمز کنار ليزا نشست و در حالي که خاک تازه گور را در دست مي فشرد گفت: ولي ما با اين کارمان زندگي تو را تباه کرديم ، هيچ وقت خودم را نمي بخشم که باعث سلب توجه و احترام اطرافيانت نسبت به تو و ماري شدم، ليزا حالا ديگر نسبت به تو احساس مسئوليت مي کنم ، نمي توانم بگذارم که دختر ماري به همين راحتي آماج نفرتها و بي اعتنايي هاي مردم شهر قرار گيرد.
    ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: آنها هر چه مي خواهند بگويند ، آنجا خانه من است.
    جيمز از سر نا آرامي گفت: تو درک نمي کني که چه مي گويي. من با اين مردم زندگي کرده ام ، و زهر تلخ کنايه هايشان را چشيده ام . ميدانم که روزهاي سختي انتظارت را مي کشد.
    ليزا در اوج درد فرياد زد: ولي من نامزد دارم جيمز ، نمي توانم به همين راحتي از او جدا شوم....
    جيمز زهر خندي زد و گفت: چه کسي را مي گويي ؟ پيتر هاريسون را ؟
    خنده اي عجيب سر داد. ليزا گريان از جا برخاست و گفت : من ميروم.
    به جيمز نگاه نکرد چون مي ترسيد او با نگاهش از رفتن منصرفش کند. جيمز در عين نگراني به او نگريست که از تپه سرازير مي شد و زير لب زمزمه کرد: تو احمقي ليزا ، با سر خود را به مهلکه مي اندازي ، آن هم براي شخصي مانند پيتر هاريسون.
    خانه براي ليزا مانند جهنم بود ، به هر گوشه اي که نگاه مي کرد جاي خالي مادرش را مي ديد ، هنوز بوي او در گوشه گوشه خانه به مشام مي رسيد.
    مادر ، مادر ....
    ليزا مدام اين کلمه را در قلبش تکرار ميکرد. صداي زنگ خانه به گوش رسيد ، ليزا در را باز کرد.
    جانت بود ، جانت بغض آلود به چشمهاي متورم از گريه ليزا نگاه کرد و دو دوست براي مدتي همديگر را در آغوش گرفتند و گريستند. وقتي از هم جدا شدند ، جانت با حالي آشفته روي کاناپه نشست و گفت: ليزا اين چه حماقتي بود که انجام دادي؟
    ليزا در عين خونسردي پرسيد: کدام حماقت؟
    جانت ادامه داد: چرا سعي مي کني خودت را بي اعتنا نشان دهي ؟ در خانه را به روي خود بسته اي و از بيرون خبر نداري. تمام شهر درباره تو و مادر مرحومت حرف مي زنند، حالا ديگر همه مي دانند که شما با جيمز ديدار کرده بوديد.
    ليزا روي صندلي نشست و از بالاي سر جانت به بيرون نگريست ، چشمهاي بي اعتنايش به اطراف مي نگريست. مانند اين بود که هيچ چيزي را نميديد. جانت فرياد زد:
    ليزا حرفهاي من را مي شنوي؟
    ليزا لبخندي تب آلود زد ، لبخندي که از هر گريه اي جانگدازتر بود. جانت دوباره به گريه افتاد و گفت:
    ليزا تو را به خدا از اينجا برو ، تو نمي تواني بين اين گرگهاي انسان نما دوام بياوري. آنها استخوانهايت را خرد مي کنند ، تو اصلا به فکر خودتت نيستي.
    ليزا انگار که در خواب حرف ميزد گفت: ولي من نامزد دارم ، اين را نمي داني ؟
    جانت فرياد زد: دختر احمق ، کدام نامزد؟ مگر تو هاريسون را نمي شناسي و يا آن پسر از خود راضي و بچه ننه اش پيتر را؟ اول از همه آنها از ماجرا باخبر شدند و پيتر بلافاصله اعلام کرده که نامزديش را با تو به هم زده.
    و در حالي که مي گريست دستمال سفيدي را از کيفش بيرون آورد و آن را به ليزا داد.
    ليزا با دستهاي لرزان دستمال را گرفت و آن را باز کرد ، حلقه نامزدي پيتر در ميان دستمال سفيد رنگ برق مي زد. جانت در حالي که اشکهايش را پاک مي کرد با صدايي ضعيف ادامه داد: پيتر حلقه اش را به من داد تا به تو بگويم ، مادرش هم کنارش ايستاده بود و گفت که به تو بگويم ديگر عروس خانواده هاريسون نيستي....
    ولي قبل از آنکه حرفش تمام شود ليزا روي صندلي از حال رفته بود. تمام فشارهاي زندگي يکباره بر تن خسته اش فرود آمده بود. اول مرگ مادرش و روي برگرداندن اطرافيان و بعد هم پيتر ، که غرورش را شکست، آن هم زمانيکه بيش از هميشه به او نياز داشت. کابوسهاي وحشتناک يکي بعد از ديگري به او هجوم آورده بودند، گاهي مادرش را ميديد که ميان چنگالهاي هاريسون محو مي شد و گاه پيتر را ميديد که با خنده هاي ترسناک حلقه طلايي را جلوي چشمهاي او تکان مي داد. ليزا با ديدن اين صحنه ها فرياد مي زد و در ميان کابوسهاي هراس آور خود را به اطراف مي انداخت و به دنبال تکيه گاهي مي گشت تا از سقوطش جلوگيري کند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بعد از مدتي بي خبري دوباره چشمهايش را باز کرد ، جانت هنوز آنجا بود و گوشه اي به خواب رفته بود. طرف ديگرش خانمي نشسته بود ونگران به او مي نگريست. او را شناخت؛ همان پرستاري بود که در بيمارستان هميشه کنار مادرش بود. به آرامي زير لب گفت: خانم بهتر بود اينجا نمي آمديد چون من يک دختر طرد شده بيشتر نيستم ، نمي خواهم براي خاطر من به دردسر بيفتيد.
    زن که مگي نام داشت دستهاي سرد ليزا را در دست گرفت و گفت: چرا تصور مي کني که طرد شده اي ؟ هنوز خيليها در اين شهر هستند که تو را دوست دارند و به تو افتخار ميکنند ، ديگر دوست ندارم اين حرف را تکرار کني.

    ليزا به ياد پيتر افتاد، تصوير او لحظه اي از ذهنش دور نمي شد. از خود مي پرسيد او چطور توانسته است با او آن طور بي رحماني رفتار کند؟ اين سوالي بود که هيچ جوابي براي آن نمي يافت. محبت او ذره ذره در وجودش آب مي شد و جاي خود را به نفرتي عميق ميداد. احساس مي کرد با نفرت مقاومتر مي شود و با نفرت بود که مي توانست دوباره جان بگيرد ، نفرت از همه چيزهايي که روزگاري برايشان اهميت قائل بود. حالا دوست داشت که همه را رها کند و برود. به جايي سفر کندکه از همه دور باشد. دوست داشت تنهايي بگريد. هزاران بار آرزو مي کرد که کاش جاي مادرش مرده بود ، ولي او زنده بود و نمودي براي آنکه به تمامي آنچه اطرافيانش ارزش مي شمردند تلنگر زده باشد. او به هيچ وجه از کاري که انجام داده بود ناراضي نبود ، زيرا ميدانست که توانسته است خوشبختي را بار ديگر به مادرش بازگرداند؛ هر چند اين خوشبختي زياد دوام نياورد و باعث شد او را براي هميشه از دست بدهد. حالا مادرش در زير خاک گرم قلعه سبز خفته بود. ماري اگرچه جسما در شهر زندگي کرده بود ودر ظاهر خود را خوشبخت نشان ميداد، روحش مدام روزهاي خوشي را که در قلعه سبز داشت مرور مي کرد و بالاخره هم در همانجا آرامش يافت.
    مگي دستهاي ليزا را نوازش مي کرد ، چشمهايش را باز کرد و به پرستار مهربان لبخند زد. مگي گفت:
    حالت چطور است؟
    ليزا سرش را تکان داد و گفت: متشکرم ، بهترم.
    به اطرافش نگريست تا جانت را بيابد ولي او در اتاق نبود ، زير لب پرسيد: پس جانت کجاست؟
    مگي گفت: دلش مي خواست اينجا کنار تو باشد ولي پدر و مادرش آمدند و او را بردند.
    ليزا ابروهايش را در هم کشيد. مگي ادامه داد: زياد فکرش را نکن ، آنها واقعا ارزشش راندارند که از رفتارشان غمگين شوي، سعي کن فراموششان کني.
    ليزا با لحني پر از اندوه گفت: آيا مي توانم؟
    مگي موهايش را نوازش کرد و جواب داد: مي دانم که خيلي سخت است اما اين تنها راه است. حالا که آنها رهايت کرده اند تو هم آنها را از ياد ببر. تو کاري نکردهاي که بابت آن شرمنده باشي. من شجاعت تو را تحسين مي کنم ، اين کارت باعث شد که به آنها بفهماني آن قدرها هم که خيال مي کنند بر فکر و روح ديگران نفوذ ندارند. حتي خيليهايشان در ذهن تو را تحسين مي کنند ولي شهامت ندارند که آن را بر زبان بياورند ، تو با اين کارت طلسم هاريسونها را شکستي و همين طور فهميدي که هاريسونها آدمهايي نيستند که معناي احساس و عشق و محبت را بدانند. حالا چشمانت را به روي واقعيتها باز شده و مي بيني که در اين مدت مهر چه کسي را به دل گرفته بودي. شايد ديدار شما با جيمز وسيله اي بود تا زندگيت را نجات دهي و از شر هاريسونها نجات پيدا کني. تو بايد از اينجا بروي ، بايد به جايي بروي که به آنجا تعلق داشته باشي. حالا که از اين شهر بريده اي ، زندگي جديدي را آغاز کن . طوري زندگي کن که واقعا آرزو داري. عزيزم سعي نکن پيوند گسسته را دوباره به هم پيوند بزني.
    ليزا آرام گفت: ولي به کجا بروم؟
    جواب اين سوال حتي در چشمهايش هم نقش بسته بود. بايد به قلعه سبز بروم. چند بار هيجان زده آن را تکرار کرد : آري بايد به آنجا بروم. مگي به قلعه سبز مي روم ، پيش مادرم ، پيش جيمز....
    براي اولين بار بعد از ماهها خنديد و ادامه داد: من ديگر به اينجا تعلق ندارم ، هيچ وقت تعلق نداشته ام. اين را حالا مي فهمم ، مي خواهم بروم.
    خواست از جايش بلند شود ، ولي مگي او را دوباره خواباند و گفت: حالا نه ، بايد خوب استراحت کني تا حالت بهتر شود.
    ليزا به آرامي پرسيد: مگي ، پيشم مي ماني؟
    مگي خنديد و گفت: البته پيشت مي مانم تا خوب شوي، همان طور که سالها درکنار مادرت ماندم.
    ليزا لبخندي زد و به خواب رفت ، ولي اين بار به جاي کابوس خواب قلعه سبز را ديد. فرداي آن روز به مگي وکالت داد که تمام متعلقات پدر و مادرش را برايش بفروشد. حالا خود را کاملا آزاد ميديد. با اينکه هنوز حالش براي سفر خوب نبود مي خواست زودتر به نزد جيمز برود. بازوهاي مهرباني مي خواست که تکيه گاهش باشد و مشکلات زندگي را برايش آسانتر کند. دلش تنفس در هواي قلعه سبز را مي خواست و ديدن تمام زيبايي هايي را که مادرش براي او تعريف کرده بود. مگي تصميم گرفت خودش ليزا را به قلعه سبز ببرد. ليزا لباس سياهرنگش را پوشيد و موهايش را پشت سر جمع کرد و بار ديگر برنامه اي را که در سر داشت از ذهنش گذراند.
    وقتي وسائل شخصيش را داخل چمدانها گذاشت به طرف اتاق مادرش رفت ، آنجا در تاريکي فرو رفته بود. پرده ها را کنار زد تا اتاق روشن شود. در حالي که گوشه گوشه آن را لمس ميکرد و مي بوييد براي آخرين بار نگاهي به اطراف انداخت. مقداري از وسائل شخصي مادرش و عکسي از اورا که روي ميز کارش بود برداشت و از اتاق خارج شد. اشک بي محابا بر صورتش مي ريخت رو به مگي کرد و گفت:
    عجله کن مگي ، ديگر تحمل ندارم اينجا بمانم.
    مگي دلسوزانه به او نگريست و گفت: تصور نمي کني تصميمت عوض شود و روزي بخواهي دوباره برگردي؟
    ليزا سرش را پايين انداخت و گفت: حتي اگر تصميمم عوض شود ، هيچ گاه دوباره به اين خانه بر نميگردم ، از هر گوشه اين خانه خاطره دارم و بدون مادرم در اينجا خود را تنهاتر از هميشه احساس مي کنم. مي خواهم آن را برايم بفروشي؛ با تمام وسايلش و حتي کتابخانه اي که مادر دوست داشت. ديگر هيچ کدام از آنهابرايم ارزشي ندارد ، بدون مادر هيچ چيز ارزشي نخواهد داشت.
    ميگي او را در آغوش گرفت و نوازشش کرد وگفت: عزيزم تو بايد شجاع باشي ، دنيا که به آخر نرسيده. اين روزهاي سخت هم سپري خواهد شد و تو دوباره مي تواني به روي دنيا لبخند بزني .
    ليزا آهي کشيد و جواب داد: هيچ وقت نينديشيده ام که فردايم چگونه است ، براي من حال مهم است و بس.
    مگي به نشانه افسوس سرش را تکان داد و وسايلي را که ليزا براي بردن آماده کرده بود پايين پله ها برد و ليزا فرصتي يافت تا آخرين نگاهها را به خانه شان بيندازد. عکس پيتر هنوز روي ميزش جا خوش کرده بود ، نگاهي به آن انداخت و قلبش لرزيد. از ذهنش گذشت آيا بايد براي آخرين بار او را ببيند يا نه ؟ مدتها با خود کلنجار رفت و هنگامي که روي صندلي ماشين نشست و عينک بزرگ را روي چشمهايش گذاشت ، به مگي گفت که به طرف دادسرا برود. وقتي ماشين دي پيچ کوچه پيچيد و خانه سفيد و زيبا از جلوي چشمهايش ناپديد شد آه سردي کشيد و زمزمه کرد:
    بدرود خانه اي که در تو به دنيا آمدم ، در تو بزرگ شدم ، در تو عاشق شدم و در تو عزيزترين شخص زندگيم را از دست دادم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    داخل صندلي فرو رفت و سرش را ميان دستانش گرفت.
    صداي مگي او را به خود آورد که گفت:
    مطمئني که مي خواهي پيتر را ببيني؟
    ليزا سرش را به آرامي تکان داد و جواب داد: بله مگي ، اين کار واقعا لازم است ، مي خواهم آخرين رشته هاي الفتي را که مرا به او متصل کرده خودم از هم بگسلانم. امروز مي خواهم او را آن طور که واقعا بود ببينم ، نه آن طور که هميشه تصور مي کردم. او نامردي خود را به من اثبات کرده ولي مي خواهم نگاه بي وفايش را با چشمان خودم ببينم چون هنوز کاري را که با من کرد باور ندارم ، او را همسر آينده ام مي دانستم ، اعتمادم به او همان قدر بود که به خودم ؛ ولي نمي دانستم که همه حرفهايش ، نگاههايش و نويدهايش براي آينده دروغي بيش نبود. هيچگاه او را نخواهم بخشيد و براي تمام عمر از او متنفر خواهم بود. او بود که مرا از هرگونه محبت و عشق خالي کرد وبه من ياد داد که هيچ گاه نمي توان به کسي اطمينان داشت و موقعي پشت مرا خالي کرد که واقعا به او نياز داشتم. اگر جاي من بودي چه کار مي کردي؟ مي توانستي او را ببخشي؟
    مگي آهي کشيد و گفت: اينکه تنها او را مقصر بداني درست نيست ، خودت هم ميداني که مقصر اصلي خانواده اش بودند.
    ليزا سرش را تکان داد و گفت: نه مگي حتي اگر مقصر اصلي خانواده اش باشند ، اگر او واقعا دوستم داشت نمي گذاشت که خانواده اش بر تصميم او تاثيري بگذارند ، دارم به اين نتيجه مي رسم که او هيچ گاه به من علاقه اي نداشته است.
    مگي شانه هايش را بالا انداخت و کنار بناي بزرگ سفيد رنگ دادگاه ترمز کرد. ليزا به اطراف نگاهي انداخت و کنار بناي بزرگ سفيد رنگ دادگاه ترمز کرد. ليزا به طرف نگاهي انداخت ، به ياد روزهايي افتاد که پيتر در ميان فضاي سبز محوطه آنجا قدم مي زدند و پيتر از کارش براي او مي گفت وليزا مشتاقانه به پيشرفتهاي او گوش مي داد. خاطراتي را که بر او هجوم آورده بود از ذهنش دور کرد و با خود گفت: نه ليزا حالا موقع تجديد خاطرات نيشت از ماشين پياده شد و در حالي که عينک را روي چشمانش جابجا مي کرد با گامهاي لرزان به طرف محل کار پيتر رفت. گاهگاهي نگاهي به اطراف مي انداخت تا ببيند آيا کسي او را با عينک بزرگ مي شناسد يا نه ولي آنجا هر کسي به فکر کار خودش بود و فرصتي براي کنجکاوي نداشت. با آسودگي بيشتري به راه خود ادامه داد ولي هنوز پله اي بالا نرفته بود که صداي پيتر را از پشت سر خود شنيد ، رويش را برگرداند و پيتر را با خانمي ديد که از در دادگاه بيرون مي رفت.مدتي گذشت تا دوباره توانست بر خود مسلط شود. از پله ها سرازير شد و پشت سر آن دو از دادگاه خارج شد. وارد محوطه سبز شدند وليزا آهسته آنها را تعقيب مي کرد ، پيتر چيزي به آن زن گفت و هر دو خنديدند، ليزا از خشم دندانهايش را به هم فشرد. چند کلمه ديگر بين آن دو رد و بدل شد و سپس از هم جدا شدند، پيتر به راه خود ادامه داد ولي بعد از مدتي متوقف شد و برجاي ايستاد؛ انگار احساس کرده بود کسي تعقيبش مي کند ، ناگهان رويش را برگرداند و در عين غافلگيري ليزا را روبروي خود يافت. ليزا دوست داشت در آخرين ديدارشان نگاه پيتر را گرمتر ببيند ولي پيتر هيچ فرقي نکرده بود و همان نگاه سرد هميشگي را داشت. بغضش را فرو خورد و به خود نهيب زد : نه ليزا ، حالا موقعش نيست که گريه کني ، مقاوم باش.
    به آرامي عينک را از چشمانش برداشت ، پيتر حالت آدم بهت زده اي را داشت و رنگش به شدت پريده بود. آهسته گفت: ليزا.
    قدمي جلو گذاشت و ليزا متقابلا با حاتي عصباني قدمي عقب گذاشت.
    پيتر بر خود مسلط شده بود مرددانه نگاهي به سر تا پاي ليزا کرد و گفت: تصور نمي کردم تو را به اين وضع ببينم ، اينجا چه کار مي کني؟
    ليزا در حالي که به او خيره شده بود زير لب جواب داد: آمده بودم تا آدمي را که با فريب و حيله تمام محبت و علاقه ام را از من دزديد ببينم ، کسي که روزگاري نه چندان دور مي خواستم تمام عشقم را نثارش کنم، ولي حالا مي بينم فردي که مقابل خود دارم ، لياقت حتي ذره اي از آن احساس پاک و صادقانه مرا نداشته است.
    پيتر ابروهايش را در هم کشيد و گفتک مي خواستي چه کار کنم وقتي تو آن طور با آبروي خودت و من بازي کردي؟ هيچ مي داني مردم پشت سرت چه مي گويند؟ اگر فکر خودت نبودي دست که فکر مرا مي کردي... من تنها پسر خانواده هاريسون هستم هيچگاه نتوانستند با آدمهايي مثل واريکها کنار بيايند ، آنها در نظر مردم طرد شده هستند و تو سبکسرانه با جيمز واريک ، شخصي رانده شده در شهر ديده شده اي ، در حالي که مادرت در آغوش او جان سپرده . تو عروس خانواده هاريسون بودي و با اين کارت ديگر هيچ جاي برگشتي باقي نگذاشتي ، مادرم دو روز تمام به دليل کار تو مادرت در خانه در بستر بيماري افتاده بود و هذيان مي گفت. من واقعا متعجبم که مادرت چرا چنين کاري کرد....
    ليزا طاقت نياورد و خشمگينانه حرف او را قطع کرد و گفت: ديگر دهانت را ببند پيتر تو چطور جرأت مي کني اين گونه درباره مادرم حرف بزني؟ لعنت به تو آن افکار مزخرفي که از خانواده ات به ارث برده اي ديگر هيچ ارزشي نه براي تو قائلم و نه براي هيچ کدام از هاريسونها. من حتي يک تار موي جيمز را با تو و تمام ثروت و القاب دور و درازت عوض نمي کنم ، واريکها را با تمام وجود دوست دارم واز همه بيشتر جيمز واريک نامزد سابق مادرم را، زيرا او يک انسان به تمام معناست و آن قدر مردانگي دارد که در بحراني ترين لحظات مرا تنها نگذارد و به من کمک کند؛ در حالي که هيچ تعهدي در قبال من نداشت، و آن وقت تويي که بايست در آن موقع پشتيبان من مي بودي اين طور بي رحمانه و خودخواهانه با قساوت مرا تنها گذاشتي و به جاي اينکه از اين کارت شرم کني ، با وقاحت تمام جلوي من مي ايستي و من و مادرم را به باد توهين و ناسزا مي گيري ؛ تويي که نمي داني معناي عشق، وفاداري ، محبت و احساس چيست چگونه مي تواني نام مادرم و جيمز را بر زبان بياوري؟ و در آخر ، آقاي پيتر هاريسون بايد به تو بگويم در اين لحظه خوشحالم که ديگر هيچ ارتباط و دلبستگي بين من و هاريسونها وجود ندارد. من هم همان قدر از خانواده شما متنفرم که روزي مادرم از شما تنفر داشت ، برو به مادرت هم بگو که عروش قبليت به جيمز واريک پناه برده چون وي آن قدر مردانگي دارد که دختر تنها و بي کس مثل مرا بپذيرد.
    پيتر بر جاي خشک شد ، بيکباره تمام غرورش شکسته شده بود. او که انتظار داشت ليزا از او عذرخواهي کند و بار ديگر عروس خانواده هاريسون شود ، با دهاني باز به ليزا مي نگريست و قبل از اينکه بتواند عکس العملي نشان دهد ليزا خشمگينانه حلقه طلايي را که در دست داشت در آورد و جلوي پاي پيتر پرت کرد. پيتر مانند مجسمه اي ايستاده بود و عکس العملي نشان نمي داد . ليزا در حالي که بغضش را فرو مي داد با لحني تحکم آميز گفت:
    خداحافظ آقاي پيتر هاريسون ، اميدوارم ديگر هيچ گاه ملاقاتتان نکنم.
    وقتي از او دور مي شد صداي پيتر به گوش مي رسيد که نام او را صدا مي زد ، اما راهي براي برگشت وجود نداشت و اين را هر دو مي دانستند. ليزا خود را رها کرده بود و براي اين آزادي بهاي سنگيني پرداخته بود. ديگر حاضر نبود دوباره اسير شود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    بر سرعت گامهایش افزود ، وقتی داخل ماشین نشست مگی نگاهی کنجکاوانه به او انداخت . لیزا آهسته گفت: برو مگی ، عجله کن.
    مگی پرسید: چه شده لیزا؟ چرا این قدر هراسانی؟
    لیزا فریاد زد: محض رضای خدا حرکت کن ، خواهش میکنم.
    وقتی ماشین به راه افتاد با حلقه طلایی پیتر که در کف دستانش قرار داشت به دور شدن آنان می نگریست. لیزا سرش را پایین انداخت و اشکهایش را فرو خورد، زمزمه کرد: آیا واقعا تمام شد؟ دیگر پیتر را نخواهم دید؟ این واقعیت داشت؛ او دیگر پیتر را نمی دید، همه چیز در یک چشم به هم زدن تمام شد. بایست این طور می شد. آنها از مدتها قبل به

    یکدیگر تعلق نداشتند و تنها یکدیگر را فریب میدادند. آهی کشید و چشمهایش رابست و سرش را از سر خستگی روی صندلی گذاشت.
    سعی کرد ذهنش رابه قلعه سبز بکشاند ، حتما در آنجا انتظارش را می کشید. فکرش ناخودآگاه به سمت پیتر کشیده می شد، آخرین دیدارشان واقعا دردناک بود و لیزا احساس می کرد هیچگاه زخم آن شکست درمان نمی شود. پیش خود فکر کرد:
    آیا پیتر از رفتن من دلگیر می شود؟ از این سوال کودکانه خود پوزخندی زد ، فکر کرد اگر واقعا او را دوست داشت هیچ وقت به آن راحتی از او جدا نمی شد. چشمهایش را باز کرد؛ شهر را پشت سر گذاشته و به کشتزارها رسیده بودند، شیشه ماشین را پایین کشید و به بیرون چشم دوخت. بعد از ساعتی به جاده فرعی و خاکی رسیدند ، مگی سکوت را

    شکست و گفت: به نظرم دیگر چیزی نمانده که برسیم.
    لیزا سرش را تکان داد و گفت: این مناظر مرا به یاد روزی می اندازد که با مادرم به اینجا آمده بودیم.
    آهی کشید و عینک بزرگ سیاهرنگ را از صورتش برداشت وبه گوشه ای پرت کرد و شادمانه لبخند زد. احساس کسی را داشت که از زندان آزاد شده است. مگی را برای لحظه ای در آغوش گرفت و گفت: مگی واقعا از تو متشکرم.
    مگی متعجبانه نگاهی به او کرد و گفت: چرا یک دفعه این طور هیجانزده شدی ؟ نه به چند ساعت پیش که از پیتر جدا شده بودی و حاضر نبودی یک کلمه حرف بزنی ، نه به حالا که داری از خوشحالی بال در می آوری.
    لیزا فریاد زد: مگی کمی احساس داشته باش؛ نمی بینی اینجا چقدر زیباست ؟ آیا این سرسبزی و لطافت تو را به وجد نمی آورد؟
    مگی آهی از سر رضایت کشید و گفت: درست می گویی لیزا ، اینجا واقعا زیباست . به این فکر افتاده ام که من هم از شهر فرار کنم و پیش تو در قلعه سبز بمانم. کاش می شد از همه چیز دل کند و به این طبیعت سبز پناه آورد.
    لیزا گفت: خوب تو هم می توانی یک روز با جیمز در مرکز شهر قرار بگذاری ؛ آن وقت چه بخواهی چه نخواهی فراری خواهی شد.
    مگی خنده بلندی سر داد. جاده پر از دست انداز بود و ماشین گاه گاه تکان شدیدی می خورد. درختان بلند دو طرف جاده باریک باعث شده بودند که خورشید پشت برگهایشان پنهان شود ، بنابراین از گرما کاسته شده بود و نسیم ملایمی می وزید. لیزا که متوجه چند کشاورز شده بود که در گوشه جاده حرکت می کردند به مگی گفت:
    بهتر است از اینها سوالها کنیم تا بدانیم راه را اشتباه نیامده ایم.
    مگی ترمز کرد و لیزا نگاهی به آنان انداخت و گفت: معذرت می خواهم ، ما می خواهیم به قلعه سبز برویم ، پیش شخصی به نام جیمز واریک ، آیا او را می شناسید؟
    یکی از مردان نگاهی کنجکاوانه به آن دو انداخت و پرسید: شما؟
    لیزا من من کنان گفت: جیمز مرا می شناسد ، باید حتما او را ببینم.
    مرد جوانی جلو آمد و گفت: البته که او را می شناسیم ، کیست که اینجا زندگی کند و او را نشناسد؟
    مردها نگاهی به هم انداختند و خندیدند.
    لیزا هم لبخند زد. مرد ادامه داد: کمی جلوتر به محوطه ای می رسید که جنگل به اتمام می رسد. خانه بزرگ جیمز از آن بالا معلوم است ، خودش هم حتما آن طرفهاست.
    لیزا لبخندی زد و از آنان تشکر کرد و مردها به راه خود ادامه دادند. وقتی مگی ماشین را به حرکت انداخت با لحنی آمیخته به تعجب گفت: اینها چه اخلاق عجیب و غریبی داشتند. هر کسی جای من بود خیال می کرد به یک قاره دیگر وارد شده ایم.
    لیزا مشتاقانه گفت: برای همین است که به اینجا آمده ام ، می خواهم مثل آنها عجیب و غریب بشوم.
    همان طور که کشاورزها گفته بودند بعد از مدتی به انتها جاده رسیدند ، از ماشین پیاده شدند و به پایین نظری انداختند. آن محوطه بزرگ پایین پایشان با چندین تپه احاطه شده بود و درختان را می شد تنها در فاصله ای خیلی دور دید. خانه بزرگ در میان چمنزار جلوه خاصی داشت. مانند همانی که مادرش تعریف کرده بود ، آجرهای قهوه ای رنگش همرنگ

    خاک بود ، با پنجره های بزرگ و مشبک مانندی که مانند سقف خانه سبز رنگ بودند و راهی سنگی و هموار که به خانه ختم می شد. لیزا آهی کشید و از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زد. حالا واقعا می توانست درک کند که چرا مادرش آن قدر عاشق آنجا بود.
    مگی که با دهان باز آن منظره را می نگریست به حرف آمد وگفت: هرگز مکانی به این زیبایی ندیده بودم. حال کسی را دارم که به سرزمین عجایب پا گذاشته است.
    لیزا سرش را تکان داد و حرف مگی را تصدیق کرد. ماشین را پارک کردند و از سراشینی تند به طرف پایین حرکت کردند. لیزا که سریعتر از مگی حرکت می کرد فریاد زد:
    عجله کن ، باید برویم و این سرزمین افسانه ای را از نزدیک ببینیم.
    وقتی به پایین تپه رسیدند لیزا شروع به دویدن کرد ، آنجا بر خلاف آنچه می اندیشید پر از آدم بود. همه آنها یک جور بودند، هیچ کدامشان لباس فاخری بر تن نداشت و سعی نمی کرد که اشرافی راه برود. هر کسی به کاری مشغول بود ، دخترهای جوان با موهای بافته شده و لباسهای رنگارنگ کوتاه از پی گاوها روان بودند و زنها در حالی که بچه هایشان

    را از کنار محل عبور گاوها کنار می کشیدند با هم حرف می زدند. بعضی از کشاورزها در حالی که ابزارشان را بر پشت خود حمل میکردند، دست در گردن هم انداخته بودند و به طرف زمینهایشان می رفتند. لیزا از خوشحالی سر از پا نمی شناخت . بدقت به اطراف نگاهی انداخت تا اینکه او را دید ، در چند قدمی اش ایستاده بود و با مردی حرف میزد.

    جیمز شروع به دویدن کرد. چند نفری که متوجه او شده بودند شگفت زده به او می نگریستند. لیزا کنارش رسید ، نفسی تازه کرد و با چشمانی اشک آلود به او نگریست . جیمز خنده ای کرد و گفت:
    دختر کولی مرا غافلگیر کردی این چه سر و وضعی است که برای خودت درست کرده ای؟
    لیزا زیر لب گفت: آیا حاضری این دختر کولی را پناه بدهی ؟
    جیمز نگاهش را به لیزا دوخت و با لحنی اطمینان بخش گفت: تو بی پناه نیستی لیزا ، تو از حالا به بعد به اینجا تعلق داری و در اینجا هیچ کسی تنها نیست.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ليزا خود را در آغوش او انداخت و با صداي بلند شروع به گريستن کرد. حالا امنيت و آسايش را با تمام وجود احساس مي کرد، او به جيمز اطمينان داشت و جيمز به او گفته بود که در آنجا هيچ وقت تنها نمي ماند. جيمز او را از خود جدا کرد و به شوخي گفت:
    هي ليزا مواظب باش ، تو داري با آبروي من بازي مي کني . حالا همه خيال مي کنند اين جيمز پير دوباره عاشق شده.
    ليزا خنديد و در حالي که اشکهايش را پاک مي کرد به اطرافش نگاه کرد. مردها و زنها کنجکاو دور آن دو حلقه زده بودند، جيمز دست ليزا را گرفت و گفت:
    دوستان من ، از امروز يک نفر ديگر به جمع ما افزوده مي شود ، کسي که دوست دارم همه به او محبت داشته باشيد و دوستش بداريد و او را جزئي از خودتان بدانيد ، آن فرد کسي نيست جز اين خانم جوان که دختر ماري اسميت است.
    همهمه بلندي از جمعيت برخاست. ليزا وحشت زده زير لب گفت: يعني تمام اينها ماجراي زندگي تو و مادرم را مي دانند؟
    جيمز لبخندي زد و گفت: ما اينجا چيزي را از هم پنهان نمي کنيم ، بايست اين را حدس مي زدي.
    ليزا سرش را به آرامي تکان داد ، جيمز بلندداد زد: خوب ، اسمش اليزابت است ، اليزابت اسميت.
    همه فريادي از شادي کشيدند و براي ليزا دست زدند : خوش آمدي ليزا ، از ديدن تو خوشبختم ، به قلعه سبز خوش آمدي ، همه به ليزا خوشامد مي گفتند و ليزا گيج و برافروخته از هيجان با همه آنها دست مي داد ، در حالي که به وضوح محبت را در آنه چهره هاي نا آشنا مي ديد. جيمز دست ليزا را گرفت و او را از ميان جمعيت بيرون کشيد ، ليزا همچنان براي آنها دست تکان مي داد.
    جيمز گفت: خوشحالم که بالاخره تصميمت را گرفتي و به اينجا آمدي. آنهايي که در آن شهر دور و اطراف بودند لياقت تو را نداشتند ، نه لياقت تو و نه مادرت را.
    ليزا به او چشم دوخت ، حالا ديگر با تمام وجود خود را متعلق به آنجا مي دانست. سرش را برگرداند و با چشم به دنبال مگي گشت. او در گوشه اي ايستاده بود و با زني حرف مي زد. ليزا لبخندزنان گفت: اينجا واقعا شلوغ است. هيچ تصور نمي کردم چنين جمعيتي را دور خود جمع کرده باشي.
    جيمز گفت: پس خيال مي کردي من خودم تنها در اينجا زندگي مي کنم؟
    ليزا سکوت کرد و جيمز ادامه داد: خيلي ها با شغلهاي مختلف و از طبقات اجتماعي اينجا جمع شده اند ولي بيشتر آنها از دهقانانند که روي زمينها کار مي کنند. البته افرادي هستند که مثل تو از شهرهاي دور و نزديک به اينجا آمده اند.
    ليزا متعجبانه فرياد زد: يعني آنها هم مثل من رانده شده اند؟
    جيمز خنده بلندي سر داد و گفت: تو خيال کرده اي که همه شهرها مثل شهري است که در آن زندگي مي کردي؟ نه عزيزم آنها رانده شده نيستند بلکه از زندگي شهرنشيني خسته شده اند و دوست دارند بقيه عمرشان را در طبيعت زنده و خداداد بگذرانند ، تو اينجا را چگونه مي بيني ليزا؟
    ليزا متفکرانه گفت: مگي وقتي اينجا را ديد گفت مثل يک شهر افسانه اي است و من هم او هم عقيده ام.
    جيمز لبخندي زد و گفت: او کيست؟
    ليزا گفت: مگي همکار مادرم بود و مي توان گفت يک دوست صميمي براي او و تنها کسي که در آن لحظات عذاب آور تکيه گاهي پابرجا براي من بود. حالا هم به من کمک کرده تا وسايلم را بياورم.
    جيمز گفت: خوب ديگر پرسه زدن کافي است ، مي دانم که خيلي خسته اي . بهتر است به خانه بروي و کمي استراحت کني ، بقيه کارها را به من بسپار.
    رو به مردي که اسبها را از داخل اصطبل بيرون مي آورد گفت: برو و وسايل ليزا را بياور. گمان مي کنم ماشينتان را کنار جاده پارک کرده ايد، اين طور نيست؟
    ليزا سرش را تکان داد ، مرد اسبها را رها کرد و به طرف جاده رفت و ليزا فرصتي يافت تا از نزديک به خانه بزرگي که روبرويش قرار داشت نگاهي بيندازد. با ديدن آن بناي عظيم قلبش به لرزه افتاد و در لابلاي آجرهاي قهوه اي رنگ آنکه مرتب چيده شده و ترکيبهاي هندسي زيبايي به وجود آورده بود به دنبال اثري از مادرش گشت. او آن خانه را خيلي دوست داشت و تمام لحظات شيرين و پر خاطره اش را در آنجا گذرانده بود. جيمز فشاري به بازوي ليزا آورد.
    ليزا آهي کشيد و همراه او از پله ها بالا رفت ، جيمز در زد و اندکي بعد ، وقتي زن مسني در را باز کرد با نگاهي سرشار از تعجب به سر تا پاي ليزا نگريست.
    جيمز گفت: پگ برو کنار ، تا کي مي خواهي جلوي در بايستي؟
    پک سرش را به طرف ليزا تکان داد و گفت: اين ديگر کيست؟
    جيمز گفت: ليزا ، مگر از او برايت حرف نزده بودم؟
    پگ در حالي که نشان مي داد چيزي به خاطرش آمده گفت: آهان ، همان دختري که با مادرش به اينجا آمده بود؟
    جيمز گفت: بله ، حالا اجازه بده وارد شويم.
    ليزا به صورت تکيده پير زن نگاه کرد و لبخند زد اما پگ آرام و جدي کنار رفت ، ليزا رويش را به طرف جيمز کرد تا چيزي بگويد ولي قبل از آنکه حرفش را به زبان بياورد سوال از ذهنش گريخت چون داخل خانه به مراتب زيباتر از خارج آن بود. راهروي بزرگي که در آن راه مي رفتندسنگفرش سبز رنگي داشت و ديوارها نيز همرنگ سنگفرشها بود. از راهرو گذاشتند و به سرسراي بزرگي رسيدند. دکور خانه طوري بود که هر تازه واردي را به وجد مي آورد. آنجا ديگر کنار پنجره ها ، پرده هاي تيره رنگ و سنگين جلوي نور خورشيد را نمي گرفت و از پشت پنجره هاي خانه مي شد فضاي بيرون را ديد. آنجا را با خانه هاريسون ها مقايسه کرد؛ مانند اين بود که از دنياي مردگان به ميان زندگان بر مي گشتي. از ذهنش گذشت: کاش پيتر با آن همه خودنمايي روزي به آنجا مي رفت تا مي فهميد که چه کسي را طرد شده مي دانسته است. رو به جيمز کرد و در حالي که لبخند مي زد گفت: اينجا خيلي زيباست.
    جيمز خنديد و گفت: حالا ديگر راه بيفت ، براي ديدن خانه به قدر کافي وقت خواهي داشت.
    با هم از پله ها روبرو بالا رفتند ، صداي پايشان در سراسر انعکاس مي يافت. در انتهاي پله ها راهروي ديگري بود و در دو طرف آن اتاقهاي زيادي وجود داشت.
    ليزا گفت: جيمز تو اين همه اتاق را براي چه مي خواهي؟
    جيمز به شوخي گفت: خوب هر شب در يکي از آنها مي خوابم ، روش خوبي نيست؟
    ليزا خنده اش گرفت. جيمز او را به طرف يکي از اتاقها راهنمايي کرد. اتاق بزرگ و روشني بود که تخت چوبي يک نفره اي در وسط آن قرار داشت و کمد بزرگي در گوشه اي از آن به چشم مي خورد و ميز گرد کوچکي در گوشه ديگر اتاق ، کنار کتابخانه قرار گرفته بود. ليزا پنجره را باز کرد و هواي تميز و خنک در اتاق پيچيد. بناگاه اشک در چشمانش حلقه زد. جيمز شانه هاي او را گرفت و دلسوزانه گفت: چه شده ليزا ، آيا از اتاقت خوشت نيامده؟
    ليزا بعد از تاملي جواب داد: نه ، اين چه حرفي است که مي زني؟ اينجا خيلي زيباست ، حتي بهتر از آنچه در روياهايم درباره قلعه سبز تصور کرده بودم ، ولي مي ترسم جيمز ، مي ترسم همه اين چيزها فاني و زودگذر باشد و تو را هم از دست بدهم ، همان طور که مادرم بناگاه از دست دادم و پيتر را.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هق هق گریه اش بلند شد. جیمز ابروهایش را درهم کشید و گفت: دیگر بس کن الیزابت اسمیت ، تا وقتی اینجا هستی مطمئن باش چیزی را از دست نمی دهی ، تو حالا تنها مرا نداری ، بلکه همه اهالی قلعه سبز حامی و پشتیبان تو هستند. آیا تصور می کنی مادرت در اینجا نیست؟ به خدا سوگند او اینجا حضور دارد و روحش با ماست، با ما می خندد ، با ما

    می گرید و هنوز هم در این تپه ها می دود و فریاد می کشد و نغمه شادمانی سر می دهد. او همیشه با ماست ، وجودش را حس نمی کنی ؟
    لیزا شگفت زده به جیمز که به بیرون خیره شده بود نگریست و آه سردی کشید. آیا جیمز راست می گفت که مادرش با آنان بود؟
    جیمز رویش را برگرداند و ادامه داد: و اما در مورد پیتر ، نمی دانم که تو چطور به آن موجود مسخ شده دل بسته ای ولی باید بگویم از صمیم قلب خوشحالم که از او فاصله گرفتی ، تو به پیتر تعلق نداشتی همان طور که مادرت به پدرت تعلق نداشت. نه لیزا ، این طوری به من نگاه نکن. خودت خوب می دانی که حقیقت را می گویم، ماری از اول هم به

    اینجا تعلق نداشت چون همان طور که قلعه سبز مرا به طرف خود کشیده دل او را هم ربوده بود. مادرت سالهای سختی را پشت سر گذاشت و این جدایی را تحمل کرد در حالی که هیچ کس دردش را نمی دانست و من ، اشتباه بزرگی کردم که همان روزی که پدرش مرا از خانه اش بیرون کرد دست او را نگرفتم و به اینجا نیاوردم و حالا نمی خواهم این

    اشتباه را تکرار کنم و دوباره تو را به کام آن گرگهای خون آشام بفرستم. تو به اینجا تعلق داری ، باید این را بفهمی....
    شانه های لیزا را گرفت و گفت: باید تمامی خاطرات آن شهر لعنتی را فراموش کنی ؛ حتی آن مردک را که روزی نامزدت بود ، حدس می زنم آن قدر خاطره بد از او داری که می توانی عشقش را از یاد ببری. مگر او نبود که رهایت کرد و در آن زمانی که به شدت احتیاج داشتی که از تو در برابر همکیشان خودش دفاع کند، با وقاحت تمام پای خود را از

    مهلکه کنار کشید و از تو جدا شد؟ این دیوانگی محض است که هنوز او را دوست داری.
    لیزا نومیدانه به جیمز نگریست ، بعد سرش را پایین انداخت و اشکهایش را پاک کرد و زیر لب گفت: جیمز شاید حق با تو باشد ولی من به زمان احتیاج دارم تا بتوانم با خودم کنار بیایم.
    جیمز سرش را تکان داد و گفت: مرا ببخش ، نمی بایستی این قدر خشن با تو حرف می زدم ولی واقعا دست خودم نبود، حالا استراحت کن. من می روم تا تنها باشی و بیشتر درباره حقیقت زندگیت فکر کن.
    ولی لیزا احساس خستگی نمی کرد. کنار پنجره ایستاد، از آنجا تمام دشت معلوم بود و کاجهای بلندی که قلعه سبز را در برگرفته بودند از دور دیده می شد و کوه در دوردست با آن همه عظمتش مانند تپه ای کبود رنگ به نظر می رسید. تمام کسانی که روی زمین قلعه سبز کار می کردند پرجنب و جوش و شاد بودند. لیزا هم لبخندی زد. صدای پایی به

    گوشش رسید و در پی آن در باز شد و زنی که پگ نام داشت با بسته ای بزرگ از وسایل لیزا وارد شد و پشت سر او مردی دیگر بقیه وسایل را داخل اتاق آورد. مرد نگاهی به لیزا کرد و گفت: لیزا اینها را کجا بگذارم؟
    لیزا یکه خورد. هیچ وقت یک مرد غریبه او را به اسم کوچکش صدا نکرده بود ، پگ به جای او جواب داد: بگذارش روی میز.
    مرد بسته ها را روی میز رها کرد و در حالی که لباسش را تکان می داد از اتاق خارج شد. پگ دست به کمر نگاهی به اتاق کرد و گفت: خوب ، گمان می کنم خیلی کار داشته باشیم.
    لیزا که معذب نشان می داد گفت: ولی من خودم می توانم وسایلم را جابجا کنم.
    احساس می کرد پگ زیاد از او خوشش نمی آید. پگ خندید و گفت: از دست من ناراحت شدی ؟ خودم می دانم که غیر قابل تحمل هستم ولی من نمی توانم خودم را اصلاح کنم و تو هم مجبوری مانند دیگر ساکنان این خانه مرا تحمل کنی.
    لیزا که از رک گویی او خوشش آمده بود لبخندی زد و سعی کرد به او در چیدن وسایل کمک کند. پگ چطور آدمی بود؟ لیزا این سوال را پیش خود تکرار کرد. زیرر چشمی به او نگریست ، او را زنی یافت که پا به سن می گذاشت و اثر پیری در چهره اش نقش بسته بود ، با این حال آشکار بود که قدرت بدنی زیادی دارد ، او مانند آدم آهنی بسته ها را باز می

    کرد و بدون آنکه از لیزا بپرسد آنها را کجا بگذارد وسایل را به سلیقه خود می چید؛ روی هم رفته زن عجیبی بود. پگ که متوجه شد لیزا به او دقیق شده است گفت: به این زودی خسته شدی؟
    لیزا من من کنان جواب داد:
    خوب بله ، یک کمی.
    پگ گفت: بهتر است بروی پایین. بقیه کارها را خودم انجام میدهم ، تنها که باشم راحت تر می توانم وسایل را جابجا کنم.
    لیزا اتاق را ترک کرد ، دوان دوان از راهرو گذشت و از پله ها سرازیر شد. نمی دانست باید نسبت به پگ چه رفتاری داشته باشد. مدتی در سرسرا ایستاد و آنجا را نگاه کرد ، سپس نفسی تازه کرد و لبخندی زد. حالا دیگر آنجا را خانه خود می دانست. او سعی می کرد به آن زندگی بسیار متفاوت با آنچه تا قبل از این داشت خو بگیرد. از خانه خارج شد و با

    چشم به دنبال جیمز گشت ولی او را نیافت. مگی هم در آن اطراف دیده نمی شد. از پرچینها گذشت و به زنی که از کنارش رد میشد رو کرد و من من کنان گفت: ببخشید...
    زن به او نگریست و لبخندی زد. لیزا پرسید: شما می دانید کجا می توانم جیمز را پیدا کنم؟
    زن گفت: حتما رفته تا به زمینهایش سری بزند ، آخر او این موقع روز به کارهایش رسیدگی می کند.
    لیزا به دور دستها چشم دوخت . زن پرسید: تو لیزا هستی ؟
    لیزا متعجبانه به او نگریست و گفت:بله .
    زن خندید و گفت: امروز همه او تو حرف می زنند ، خیلی کنجکاو بودم دختر ماری اسمیت را با چشم خودم ببینم.
    لیزا لبخندی زد و گفت: شما هم اینجا زندگی می کنید؟
    زن گفت: بله شوهرم روی زمین جیمز کار میکند ، خانه ما پشت همین تپه ای است که می بینی...
    لیزا پرسید : آیا شهری این دور و اطراف هست؟
    زن جواب داد: بله شهر بزرگی در چند مایلی اینجاست ؛ مابیشتر خریدهایمان را از آنجا می کنیم و جیمز هم بیشتر معاملاتش با اهالی آنجاست ، آنجا همه جیمز را دوست دارند و برایش احترام زیادی قائلند.
    لیزا لبخندی زد و گفت: خیلی خوب است .
    رو به او کرد و گفت: اسم شما چیست؟
    زن گفت: اسمم سارا است و خوشحالم که تو را ملاقات کردم.
    لیزا با او دست داد و گفت: خداحافظ سارا ، امیدوارم باز هم یکدیگر را ببینیم.
    از او جدا شد و در اطراف شروع به پرسه زدن کرد، به کنار اصطبل اسبها رسید و از آنجا به انبوه اسبها نگاه کرد. بین آنها اسبی توجهش را جلب کرد، اسبی خاکستری با پوستی براق با لکه ای سفید رنگ روی پیشانیش داشت. به عضلات قوی و زیبای او نگاه کرد ، اسبی واقعا بی نظیر بود. صدایی از پشت سرش به گوش رسید:
    اسب زیبایی است ، نه؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ليزا رويش را برگرداند ، مرد جواني روبرويش قرار داشت و به او لبخند مي زد. ليزا پرسيد: آيا اين اسب متعلق به شماست؟
    مرد جواب داد: در حقيقت تمام اين اسبها متعلق به پدرم جيمز واريک است.
    ليزا که چشمهايش از تعجب گرد شده بود با صداي بلندي گفت: اوه خداي بزرگ ، يعني شما پسر جيمز واريک هستيد؟ هيچ تصور نمي کردم جيمز فرزندي داشته باشد.
    مرد صميمانه گفت: و تعجبتان بيشتر خواهد شد وقتي بفهميد که او جاي يک پسر ، دو پسر دارد که من يکي از آن دو هستم.
    ليزا خنده اش گرفت و مرد هم با او خنديد.
    ليزا گفت: نمي خواهيد از من بپرسيد که چه کسي هستم؟
    مرد با لحني آميخته به خونسردي گفت: نه چون من تو را خوب مي شناسم ، تو حتما دختر ماري اسميت هستي . پدرم گفته که اسمت ليزاست و ممکن است به قلعه سبز بيايي....
    ليزا سرش را به نشانه تعجب تکان داد و گفت: خيلي خوب است ، تصور نمي کردم تا اين حد معروف شده باشم.
    مرد لبخندي زد. ليزا با نگاهي دقيقتر مرد را محک زد ، حالا مي توانست شباهت بين او و جيمز را بخوبي ببيند. هيکل او هم مانند پدرش مردانه و درشت بود ، با موهاي بلوندي که بطور کامل با پوست سفيد و چشمهاي آبي تيره اش تناسب داشت. مرد دستش را دراز کرد.
    اسم من جان است....
    ليزا با او دست داد و هر دو به روي هم لبخند زدند ، در عين اينکه با هم غريبه بودند ولي انگار از قبل پيوندي بين آنها بسته شده بود. جان به دقت به ليزا مي نگريست انگار مي خواست با ديدن چهره او ، زني را بشناسد که پدرش عاشقش شده بود. ليزا به حرف آمد و گفت:آيا اين اسب زيبا اسم هم دارد؟
    جان گفت: البته ، اسمش سندي است.
    ليزا گفت : اسم زيبايي دارد...
    جان جواب داد: پس بايد به خودم افتخار کنم ، چون من اسمش را انتخاب کرده ام.
    ليزا لبخندي زد و گفت: متشکرم ، حالا بهتر است به خانه برويم. پدر هم بزودي بر مي گردد چون موقع ناهار است.
    ليزا مگي را ديد که به آنها نزديک مي شد، متعجبانه او را نگريست ، وجودش را کاملا فراموش کرده بود. ليزا جلو رفت و
    گفت: مگي هيچ معلوم است يکدفعه کجا غيبت زد؟
    مگي مشتاقانه گفت: رفته بودم کنار زمينهاي زراعي ، يکي از زنها مرا به آنجا برد ؛ واقعا زيبا و هيجان انگيز بود.
    ليزا گفت: مثل اينکه به تو بيشتر از من خوش مي گذرد؟
    مگي جواب داد : کاش مي شد براي هميشه همينجا مي ماندم ، ميداني ليزا به تو حسودي ام مي شود.
    ليزا خنديد. در همين حين جان به آنها پيوست.
    ليزا رو به مگي کرد و گفت: اين جان ، پسر جيمز است.
    مگي با او دست داد و گفت: من هم دوست ليزا هستم و اسمم مگي است.
    جان سرش را تکان داد و گفت: مگي تصور مي کنم تو هم گرسنه ات باشد، اين طور نيست؟
    مگي به شوخي گفت: از کجا حدس زديد؟
    جان جواب داد: خوب از چشمهايتان معلوم است.
    هر سه خنديدند. جيمز هم خاک آلوده به آنها پيوست. نگاهي به ليزا وجان گفت: اين طور که معلوم است مراسم معارفه تمام شده و شما با يکديگر آشنا شده ايد ، اين طور نيست؟
    ليزا و جان به هم نگريستند و لبخند زدند. ليزا رويش را به طرف مگي کرد و گفت: اين خانم همان دوست مادرم است که برايت گفته بودم....
    مگي دستش را دراز کرد و گفت: سلام ، اسم من مگي است.
    جيمز گفت: سلام ، اسم من مگي است.
    جيمز گفت: سلام ، حتما مرا هم مي شناسيد ، مرد رانده شده اي به نام واريک.
    مگي لبخند زد و گفت: خوشوقتم.
    جان بي صبرانه گفت: اين مراسم معارفه تمام نمي شود؟ من دارم از گرسنگي از حال مي روم.
    جيمز به پشت پسرش زد و گفت: جان حق دارد ، از موقع ناهار خيلي گذشته. براي سير کردن شکمهاي خالي پيش به سوي خانه.
    جان جلوتر از همه از پله ها بالا رفت ، جيمز پشت او و ليزا و مگي به دنبال آنها وارد خانه شدند.
    مگي با نگاهي آميخته به تحسين به اطرافش نگاه مي کرد. ليزا کنار گوشش زمزمه کرد: زيبا نيست؟
    مگي سرش را تکان داد. هنگام غذا خوردن همه سر زنده و شاد بودند و خيلي سريع با يکديگر انس گرفتند؛ انگار ساليان درازي بود که يکديگر را مي شناختند. مگي و جيمز با هم گرم گرفته بودند و جان مدام با ليزا شوخي مي کرد و سر به سرش مي گذاشت، حتي پگ اخمو هم لبخند کمرنگي بر لبانش نقش بسته بود. در آن بين ليزا توانست جان را بهتر بشناسد. چقدر به پدرش شباهت داشت ، همان طور سر زنده و شوخ طبع و مهربان. ليزا به خود گفت او مرد جذابي است. بعد از ناهار ، مگي از جا برخاست و حسرت زده به ليزا خيره شد ، يعني اينکه موقع رفتنش بود. ليزا به آساني نگاه مگي را خواند و دريافت که او هم در آن مدت کم مانند خودش نسبت به آنجا دلبستگي پيدا کرده است. تصور اينکه او مجبور بود به آن شهر منحوس برگردد حس دلسوزيش را برانگيخت. وقتي براي همراهي او به کنار جاده رفتند، ليزا و مگي دستان يکديگر را گرفتند و اشک در چشمهاي هر دو حلقه زد. ليزا با بغض گفت: مگي دلم برايت خيلي تنگ مي شود، کاش مي توانستي براي هميشه اينجا بماني.
    مگي زير لب گفت: مي داني که اين عملي نيست ، با اين حال اميدوارم تو در اينجا احساس راحتي کني و هميشه خوشبخت و موفق باشي.
    ليزا او را در آغوش گرفت و گفت: به من قول بده براي ديدنم بيايم.
    از هم جدا شدند ، جيمز گفت: اينجا همه از شما استقبال خواهند کرد ، حتما براي ديدنمان به قلعه سبز بياييد همه ما خوشحال خواهيم شد.
    مگي اشکهايش که با مردم مهرباني چون شما آشنا شدم ، هيچ گاه فراموشتان نخواهم کرد.
    وقتي مگي از آنها دور مي شد همه حتي پگ برايش دست تکان دادند هنگامي که ماشين در خم جاده ناپديد شد اشک از گونه هاي ليزا سرازير بود ، جان جلو رفت و از سر همدردي دستش را روي بازوي ليزا گذاشت.
    ليزا زير لب گفت: تنها کسي هم که مرا با زادگاهم پيوند مي داد رفت ، حالا تمام زندگي گذشته ام مانند سرابي بيش نيست، انگار که آن آدمها هيچ وقت واقعيت نداشته اند؛ پيتر ، هاريسونها ، جانت و غيره ، بايد تمامشان را زياد ببرم.
    جان پرسيد: آيا پشيماني که به اينجا آمده اي؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ليزا قاطعانه گفت: نه ، به هيچ وجه ، بايست اين کار را مي کردم. ديگر راه برگشتي برايم نمانده و حالا ديگر آرزويم جامه عمل پوشيده.
    جان گفت: حالا که تصميمت را گرفتي ، پس همه چيز را فراموش کن. آن شهر لعنتي را به آنها واگذار و رهايش کن.
    ليزا به جان نگريست ، چقدر نگاهش مهربان بود. به جيمز نگريست ، او هم سرش را تکان داد و همه با هم به طرف خانه به راه افتادند؛ خانه اي که عضو جديدي را در خود پذيرفته بود و مانند اين بود که ساکنان خانه نيز او را پذيرفته بودند.
    جيمز دفترچه بزرگش را باز کرده و روي آن خم شده بود، ليزا در حالي که دستش را در پشت سر حلقه کرده بود. به دقت به تابلوهايي که روي ديوار به چشم مي خورد مي نگريست ، جان خميازه اي کشيد و از خانه خارج شد ، پگ که با وسواس مشغول گردگيري بود غرولند کنان زير لب چيزي مي گفت: جيمز نگاهي به او انداخت و در حالي که پيپش را تميز مي کرد گفت:
    پگ بس است ، چند دفعه اينجا را گردگيري مي کني ، به نظرم خانه به قدر کافي تميز شده است.
    پگ در حالي که گلدان چيني را سر جايش مي گذاشت جواب داد: بهتر است تو به کار خودت برسي و به من کاري نداشته باشي ، شايد هم خيال مي کني من مزاحمتان هستم.
    ليزا نگاه پگ را متوجه خود ديد ، احساس کرد پگ عمدا آن حرف را زده است.
    جيمز در عين خونسردي گفت: مثل اينکه هر چه پيرتر مي شوي عقلت هم کمتر مي شود. اگر مزاحم بودي که تا حالا اخراجت کرده بودم.
    پگ چيني بر پيشاني انداخت و به آشپزخانه رفت.
    جيمز آهي کشيد و گفت: واقعا که چه زن عجيبي است.
    ليزا از سر ناراحتي گفت: تصور مي کنم او زياد از آمدن من به اينجا راضي نيست.
    جيمز جواب داد: چرا چنين تصوري مي کني؟
    ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: چون از وقتي به اينجا آمده ام رفتار خشن و خشکي با من داشته ، انگار نمي تواند حضور مرا تحمل کند.
    جيمز گفت: بيا کمي قدم بزنيم ، هوا امروز خيلي خوب است.
    هر دو از خانه خارج شدند. نور آفتاب بر چمنهاي سبز جلوي خانه مي تابيد. باغبان پيري مشغول هرس کردن درختان بود. جيمز در حالي که به اطرافش نگاهي مي انداخت گفت:تصور نمي کني درباره اش زود قضاوت کرده اي؟
    ليزا شگفت زده گفت: منظورت چه کسي است ؟
    جيمز در حالي که خاکستر توتون پيپش را خالي مي کرد گفت: منظورم پگ است.
    ليز مرددانه به جيمز خيره ماند. جيمز ادامه داد: شايد بد نباشد کمي از گذشته اش برايت حرف بزنم ؛ ميداني ، حوادثي که در گذشته او رخ داده باعث شده که او هيچ وقت نتواند به کسي اطمينان کند ، مخصوصا به تو که دختر ماري اسميت هم هستي.
    ليزا گفت: منظورت چيست؟
    جيمز آهي کشيد و در حالي که کلاهش را عقب مي کشيد گفت:
    وقتي من تازه به اينجا آمده بودم تا براي هميشه ماندگار شوم ، او اولين کسي بود که به من پيوست . قبل از آن در دهکده کوچکي که زياد از اينجا دور نيست زندگي مي کرد ، ولي چون نمي توانست براي شوهرش بچه بياورد ، آن مرد بعد از بيست سال او را ترک کرد و با زن ديگر ازدواج کرد و پگ بعد از ترک ناگهاني همسرش و ازدواجش با دخترک بچه سالي که مي توانست جاي فرزندش باشد ، به شدت ضربه خورد ؛ براي همين آن دهکده را ترک کرد و مدتي در يک مزرعه بزرگ مشغول به کار شد ولي چون با او به خشونت رفتار مي کردند مجبور شد آنجا را هم ترک کند و در آخر هم وقتي پيدايش کردم و از او خواستم که به قلعه سبز بيايد، به ناچار قبول کرد؛ البته نه براي اينکه مرا فردي قابل اطمينان دانست بلکه تنها براي رفع تنگدستي و در امان ماندن از شر افراد رذل و پست و داشتن يک سرپناه.
    ليزا دلسوزانه گفت: پس او سختي هاي بسياري را متحمل شده و شايد به همين دليل است که نسبت به همه بدبين مي باشد، ولي جيمز نگفتي که چرا به اينکه من دختر ماري هستم حساسيت نشان ميدهد؟
    جيمز تاملي کرد وگفت: پگ از اينکه مي ديد دوري از ماري برايم چقدر سخت است دلگير مي شد و تنها ماري را مسبب همه گرفتاري هايم مي دانست. او هميشه مرا نصيحت مي کرد که فکر ماري را از ذهنم بيرون کنم و قويا اعتقاد پيدا کرده بود که انتهاي هر عشقي نافرجامي است و بس. وقتي مي ديد که من مدتها به نقطه اي خيره مي مانم و راجع به ماري مي انديشم عصباني مي شد.
    ليزا کنجکاوانه پرسيد: تصور نمي کني به مادرم حسادت ميکرد؟
    جيمز سرش را تکان داد و در حالي که لبخندي بر لبانش نقش بسته بود جواب داد: او نه ، تنها دليل براي دلسوزيش اين است که به من اطمينان پيدا کرده است و بعد از بدبختي هايي که بر سرش آمده اينجا را محل امني مي داند و مرا آدم پاک و ساده اي مي نگارد.
    ليزا به شوخي گفت: آيا واقعا آدم پاک و ساده اي هستي؟
    جيمز لبخندي زد و گفت: تو چه تصور مي کني؟
    ليزا گفت: هنوز اولين ديدارمان در خاطرم هست، يادت مي آيد چگونه با من حرف زدي؟
    جيمز با يادآوري آن شب خنده بلندي سر داد و گفت: بيچاره پگ مثل اينکه باز هم اشتباه کرده.
    ليزا هم همراه او خنديد. سپس به آسمان نگريست ، خورشيد در حال غروب بود. جيمز به تنه درختي تکيه داد و به دوردستها خيره شد و ليزا روي پرچينها نشست و در حالي که پاهايش را تاب ميداد رو به جيمز کرد و پرسيد:
    جيمز چرا هيچ وقت از بچه هايت برايم حرفي نزده بودي؟ تا قبل از اينکه جان را ببينم فکر مي کردم تو هرگز فرزندي نداشته اي.
    جيمز جواب داد:تنها دليلش اين بود که هيچ وقت فرصتي پيش نيامد تا از خانواده ام برايت حرف بزنم.
    ليزا گفت : بله شايد حق با تو باشد.
    جيمز ادامه داد: جان فرزند کوچکم است غير از او پسر ديگري دارم که دو سال از جان بزرگتر است، اسمش ژاک است و در لندن مشغول به تحصيل است ، دوست دارد دکتر جراح شود.
    ليزا پرسيد : آيا جان دوست نداشت درس بخواند؟
    جيمز سرش را تکان داد و جواب داد: نه آن دو از ابتدا با هم فرق داشتند و هيچ وقت از همان کودکيشان هيچ وقت با هم سازگار نبودند؛ جان پسري بود شلوغ و پر تحرک و ژاک پسر بچه اي گوشه گير و کم حرف. وقتي بزرگتر شدند و هنگامي که مادرشان مرد ، فهميدم که ژاک اصلا دوست ندارد تمام عمر در اينجا بماند ، دوست داشت زندگي جديدتري را بيازمايد. دوست داشت تحصيلاتش را ادامه دهد. وقتي مرا از نيتش آگاه کرد ، نگاهش مصمم و محکم بود. مطمئن بودم که به هدفش ايمان دارد. جان مدام مسخره اش مي کرد و مي گفت که او برادر تنبلي است که دوست دارد از کارهاي سنگين فرار کند و پي خوشگذراني برود ولي من هر دوي آنها را درک مي کردم چون هر دو از خميره خود من هستند، جان مانند نيمي وجودم است که به طبيعت و آزاد بودن و تلاش و کوشش عشق مي ورزد و ژاک نيمي ديگر از من که خيلي احساساتي ، رويايي و جاه طلب است و هيچ گاه چيزه هاي اندک ارضايش نمي کند. وقتي از او دليل رفتنش را پرسيدم گفت که بزرگترين آرزويش اين است که روزي جراح موفقي شود ، در آن لحظه به ياد خودم افتادم که چقدر اين شغل را دوست داشتم .....



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    آه سردی کشید و شروع به روشن کردن پیپش کرد.
    لیزا گفت: آیا ژاک به آرزویش رسیده؟
    جیمز به افق خیره شد و گفت:
    بله ، پسر با استعدادی است و در عین حال پشتکارش حرف ندارد ف در تمام مقاطع تحصیلی با نمره های درخشان به مدارج بالاتر راه یافته. در نامه ای که چند روز پیش برایم فرستاد نوشته بود که شش ماه دیگر درسش تمام و جراح عمومی می شود.
    لیزا پرسید:آیا تصور می کنی به اینجا باز می گردد؟
    جیمز در حالی که دود پیپش را به هوا می فرستاد گفت:
    آگرچه دوست دارم پیش ما باز گردد، هیچ وقت سعی نمی کنم. عقایدم را بزور به او تحمیل کنم. دوست دارم پسرهایم آزادانه راه زندگی خود را انتخاب کنند.
    لیزا از روی پرچین پایین پرید و در حالی که دستش را روی بازوی جیمز می گذاشت گفت: تو فوق العاده ای جیمز.
    جیمز گفت: تو هم همین طور.
    با هم به طرف خانه به راه افتادند. هنوز وارد خانه نشده بودند که جان خاک آلود و خندان به آنان ملحق شد. نگاه لیزا و جان با هم تلاقی کرد. جیمز رو به پسرش کرد و پرسید: اوضاع چطور است ؟
    جان سرش را تکان داد و گفت:خیلی خوب ، روز خوبی را پشت سر گذاشتم. شخصی آمده که می خواهد زمین خالی کنار مزرعه بیلی را بخرد؛ مشتری خیلی خوبی است.
    جیمز دست در گردن جان انداخت و گفت: امیدوارم فردایی بهتر از امروز داشته باشیم.
    هر سه با هم فریاد زدند: زنده باد فردا و فرداها ، زنده با زندگی.
    صدای جیمز که بالای سرش ایستاده بود و او را به نام می خواند لیزا را از خواب پراند. او خواب آلود به جیمز نگریست و دوباره چشمهایش را بست و زیر لب گفت: بگذار بخوابم جیمز ، دیشب خیلی دیر خوابیدم و هنوز خوابم می آید.
    جیمز خنده کنان گفت: بلند شو دختر تنبل ، یادت رفته که امروز می خواهی با سندی به گردش بروی ؟ اگر کمی دیرتر بلند شوی دیگر وقتی برای گردش نخواهی داشت.
    لیزا آهی کشید و روی تخت نیم خیز شد و در حالی که خمیازه می کشید گفت: خیلی خوب آقای واریک شما پیروز شدید، من شکست خود را اعلام کنم و همین الآن از تخت پایین می آیم.
    جیمز ابروهایش را بالا انداخت و پوزخندی زد و گفت: یادت باشد صبحانه ات را کامل بخوری ، به پگ گفته ام آن را برایت بالا بیاورد. من هم به اصطبل می روم.
    لیزا سری تکان داد و از جا برخاست ، وقتی صبحانه اش را نیمه کاره رها کرد و لباس سوار کاریش را پوشید و خود را داخل آیینه برانداز کرد، قطره اشکی از چشمانش فرو چکید. به کنار پنجره رفت و به دوردستها خیره شد. لباس سوارکاریش هدیه پیتر بود و هنوز به خاطر داشت که چقدر برای اولین بار که آن را پوشید هیجان زده شده بود و حالا از

    پیتر دور بود و پنج ماه بود که دیگر از او خبری نداشت. به یاد آخرین دیدارشان افتاد که آن را به عنوان تلخ ترین خاطره بعد از مرگ مادرش در ذهن نگه داشته بود. چهره سرد و بی روح او در ذهنش مرور کرد و به جای اندوه ، نفرت تمام وجودش را در بر گرفت. زیر لب به خود گفت: حماقت نکن لیزا ، چرا خود را رنج میدهی و سعی نمی کنی او را

    برای همیشه فراموش کنی؟ آیا رفتارش از یادت رفته؟ به یاد نداری که با چه شقاوتی حلقه نامزدی را به تو برگرداند؟ به خاطر نداری که چه توهین آمیز با تو رفتار کرد؟
    از یادآوری آن روزها قلبش فشرده شد ، انگار تمام آن اتفاقات قرنها قبل اتفاق افتاده بود. حالا دیگر به پیتر تعلق نداشت ، نه به او و نه به شهری که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده بود. زندگی جدیدش را دوست می داشت و از اینکه پیش جیمز و دیگران بود احساس آرامش می کرد. وقتی از پله ها پایین می رفت مدتی ایستاد تا بر خود مسلط شود. به پایین

    که رسید جان لبخند زنان و در حالی که روزنامه صبح را در دست داشت به او نزدیک شد وگفت: صبح به خیر لیزای تبنل ، دیشب خوب خوابیدی؟
    لیزا جواب داد: تقریبا ، اما هنوز خوابم می آید.
    جان نگاه دقیقی به او انداخت و کنجکاوانه پرسید: حالت خوب نیست ؟ احساس می کنم رنگ پریده ای.
    لیزا دستپاچه گفت: تصور نمی کنم چیز مهمی باشد ، شاید به دلیل کم خوابی دیشب باشد که کمی کسل هستم.
    جان دست او را گرفت و گفت: چقدر دستهایت سرد است ، مانند مرده متحرک شده ای . شاید بهتر باشد کمی بیشتر استراحت کنی.
    لیزا به جان نگریست ولی به سرعت نگاهش را از او برگرفت، زیر لب زمزمه کرد: متشکرم جان ، آن قدرها هم که خیال می کنی ضعیف نیستم ، بهتر است پیش جیمز برویم.
    دستهای جان شل شد و دستهای لیزا را رها کرد و بدون هیچ حرفی از خانه خارج شد.
    وقتی لیزا از خانه بیرون رفت جان را ندید و جیمز را طبق قولش کنار اصطبل دید که مشغول وارسی اسبهایش بود. جیمز را دیدن لیزا گفت: گمان می کنم بعد از رفتن من دوباره خوابیدی ، این طور نیست؟
    لیزا خندید و به شوخی جواب داد: بله به اندازه یک قرن خوابیدم.
    جیمز نگاهی به او انداخت و گفت: یعنی این قدر پر خوابی؟
    لیزا ابروهایش را بالا انداخت و گفت: به جای اینکه از من بازخواست کنی ، بهتر است سندی را بیرون بیاوری.
    جیمز با صدای بلند فریاد زد : چشم قربان.
    و پاهایش را به حالت احترام محکم به زمین کوفت ، که باعث شد سندی شیهه بلندی بکشد. لیزا با صدای بلند شروع به خندیدن کرد ، روحیه اش به سرعت عوض شده بود ولی چرا؟ آیا به دلیل حرفهای جان بود یا حرکات جیمز؟ خودش هم نمی دانست. جیمز سندی را بیرون آورد و در حالی که لیزا نوازشش میکرد گفت: گمان می کنم دیگر به تو عادت

    کرده چون با آدمهای غریبه خیلی گرم نمی گیرد ولی حالا آرام ایستاده تا تو نوازشش کنی.
    لیزا گفت: اسب باهوشی است.
    جیمز در سوار شدن به او کمک کرد ، با هم از تپه بالا رفتند و در آنجا از یکدیگر جدا شدند. جیمز به طرف زمینهایش رفت و لیزا تصمیم گرفت که به طرف رودخانه برود. صدای رودخانه از پشت درختان به گوش می رسید. وقتی رودد عظیم از پشت درختان نمایان شد ، بچه های کوچکی که خاک آلود و کثیف دنبال هم کنار رودخانه می دویدند برای او

    دست تکان دادند. لیزا هم برایشان دست تکاند داد. وقتی کنار رودخانه رسید برای لحظه ای مبهوت بر جای ماند. زیر لب گفت: چقدر زیبا و رویایی است.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/