صفحه 3 از 19 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 181

موضوع: *رهگذر چه می گوید*

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    فرصت با هم بودنمان انقدر کوتاه است که مجالی برای دوری نیست

    شاید زندگی همین فرصت های کوتاه باشد

    در این زودگذر

    باید عاشق بود

    باید عاشق مرد !

  2. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    ن گاه كه يكديگر را ديدار مي كنيم
    ماهيان رنگارنگ در برابرم آشكار مي شوند
    و پروانه هاي آبي در فضاي دريايي به پرواز در مي آيند.
    و آن گاه كه از يكديگر جدا مي شويم
    تنها ساردين و كوسه ماهي برايم ظاهر مي شود
    من به راستي سفر نمي كنم
    جز در ميان خاطرتمان.
    من به راستي اقامت نمي كنم
    جز در چشمانت.

  3. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    یشه ابرها می گریند
    همیشه چشم ها می بینند
    و آفتاب
    گاهی حیات می بخشد و گاهی ظلم می کند
    گاهی نمی دانم آدم ها به چه می اندیشند . . .
    گاهی انگار اصلا کسی، کسی را نمی بیند . .
    و روز ها در سکوت کامل می گذرند و من بی صدا اشک می ریزم
    دیگر خانه و خانواده ای هم نیست
    کسی نیست و می دانم فردا هم کسی نخواهد بود
    باشد باشد
    همه را می دانم
    می دانم
    گاهی وقت ها آدم ها انقدر تکراری هستند که . . .
    می دانم
    گاهی وقت ها آدم ها انقدر مزاحم هستند که . . .
    می دانم
    گاهی وقت ها آدم ها انقدر کوچک هستند که . . .
    می دانم
    گاهی وقت ها آدم ها انقدر دروغگو هستند که . . .
    می دانم
    گاهی وقت ها آدم ها اننقدر پوچ هستند که . . .

    بغض می کنم و اشک در چشم هایم جمع می شود
    زیر لب می گویم
    می دانم که باید بروم . . .
    و من بیرون رفتم
    از جایی که شایسته ی من نبود
    اما چیزی آنجا به امانت می گذارم و تنهایی را بر می گیرم

    نه کسی را می بینم
    نه صدای می شنوم
    من تنها آتش سیگارم را می بینم و صدای سوختنش را می شنوم
    گاهی دلم آنقدر برای آن روز ها تنگ می شود
    که چشمانم را می بندم و همه چیز را از سر می گیریم
    نمی دانم چرا "هنوز"...
    اما دست خودم نیست. . .
    دلم برای کفش ها ی سیاهی تنگ می شود
    دلم برای راه رفتن
    دلم برای تلفظ کلمات
    دلم برای آبی ِ لباس هایش در آن روز [برای مشاهده این لینک باید ابتدا ثبت نام نمایید. برای ثبت نام اینجا کلیک کنید...]
    نمی دانم
    انگار دلی آنجا جا ماند
    نمی دانم [برای مشاهده این لینک باید ابتدا ثبت نام نمایید. برای ثبت نام اینجا کلیک کنید...]
    کاش مردن آسان بود
    کاش جراتش بود . .
    ای کاش مردن آسان بود
    کاش تمام می شد
    کاش کسی من را نمی دید
    کاش کسی من را در ذهنش بزرگ نمی کرد
    من چیزی ندارم تا به کسی بدهم . . .
    وجودم پر از درد است
    من فاصله دارم تا آرمش تا خواب بعد از ظهر
    آن دور ها انگار زن و مرد هایی با زبانی دیگر حرف می زنند
    من خودم را گم کرده ام ، می دانم کجا هستم . . . نمی توانم خود را بر گیرم و الا مژدگانی مقرر می کردم به اندازه ی تمام آن چه که هستم . . .
    اما می دانم کجا هستم و آنجا جای من نیست
    من خودم را گم کرده ام
    کاش جراتش را داشتم تا چمدان هستی ام را پر از سنگ می کردم و بر پای ِ راستم می بستم
    که آن را رها کنم در دریاچه ی اکنون. . .
    اما باید منتظر ماند تا مرگ خودش فرا رسد . . .

  4. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    vafa

  5. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    در شب کوچک من ، افسوس
    باد با برگ درختان میعادی دارد
    در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست
    گوش کن
    وزش ظلمت را می شنوی ؟
    من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
    من به نومیدی خود معتادم
    گوش کن
    وزش ظلمت را می شنوی ؟
    در شب اکنون چیزی می گذرد
    ماه سرخست و مشوش
    وبر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
    ابرها ، همچون انبوه عزاداران
    لحظه ی باریدن را گوئی منتظرند
    لحظه ای
    و پس از آن ، هیچ
    پشت این پنجره شب دارد می لرزد
    و زمین دارد
    باز می ماند از چرخش
    پشت این پنجره یک نامعلوم
    نگران من و تست
    ای سراپایت سبز
    دستهایت را چون خاطره ای سوزان ، در دستان
    عاشق من بگذار
    ولبانت را چون حسی گرم از هستی
    به نوازش های لب های عاشق من بسپار
    باد ما را با خود خواهد برد
    باد ما را با خود خواهد برد

  6. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    گفتي مي خوام بهت بگم همين روزا مسافرم
    «بايد برم» براي تو فقط يه حرف ساده بود
    کاشکي مي ديدي قلب من به زير پات افتاده بود
    شايد گناه تو نبود، شايد که تقصير منه
    شايد که اين عاقبتِ اين جوري عاشق شدنه
    ***
    سفر هميشه قصه رفتن و دلتنگيه
    به من نگو جدايي هم قسمتي از زندگيه
    هميشه يک نفر ميره آدم و تنها مي ذاره
    ميره يه دنيا خاطره پشت سرش جا مي ذاره
    هميشه يک دل غريب يه گوشه تنها مي مونه
    يکي مسافر و يکي اين وره دنيا مي مونه
    ***
    دلم نمياد که بگم به خاطر دلم بمون
    اما بدون با رفتنت از تن خستم ميره جون
    بمون براي کوچه‌اي که بي تو لبريزه غمه
    ابري تر از آسمونش ابراي چشماي منه
    ***
    بمون واسه خونه‌اي که محتاج عطر تن توست
    بمون واسه پنجره اي که عاشق ديدن توست!

  7. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    مرا... بگذارو بگذر
    دگر یارای رفتن در تنم نیست
    مثال خوابها کابوس گشتم
    دگر راهی برای ماندنم نیست
    مرا ... بگذارو بگذر
    دگر گریان این شبها نگردم
    برایم هیچ این دنیا نیارزد
    خیال ماندنی در خاطرم نیست!

  8. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    خوب است
    همینکه می توانم راه بروم و نفس بکشم
    خوب است
    با آن زخمی که عشقت مرا زد
    از آن ارتفاعی که من به زمین خوردم
    همینکه زنده هستم
    جای شکرش باقی است!
    ولی نمی دانم چرا گاهی
    آدمها که از کنارم رد می شوند، فاتحه ای برایم می خوانند
    نکند ، من مرده ام!
    نکند ، خبرندارم و هنوز داغ این روزگازم؟
    مرده ای که راه می رود و زندگی میکند؟!!!!!

  9. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    دیدی یادم رفت از نی نی نگاهت سهمم را بردارم؟
    کنار عطر نسیم و صدای تنهایی بگذارم
    پنهان کنمش برای روز مبادا...
    دیدی یادم رفت تنها موی سفیدت را بردارم
    کنار برف زار شقیقه هایم بگذارم....
    هر روز نگاهش کنم و خوشحال تر......
    که یک روز به پایان نزدیکتر شده ام.........
    که یک سفید دیگر یعنی ........پایان این همه سیاهی......
    دیدی یادم رفت بگویم.... دوستت دارم
    و تو بگویی دروغ است و لبخند بزنم
    و تو بگویی چه لبخند پرمعنایی
    دیدی یادم رفت بگویم دروغ که معنا ندارد.........
    دیدی باز باران بارید و تو و سنگفرشهای مهربان قدیمی
    یادتان نبود.....
    دیدی گفتم پیش از بارانی دوباره عاشق می شوی
    و تو خندیدی
    و گفتی محال است...
    دیدی یادم رفت آخرین چای
    را مزه مزه کنم قبل از نوشیدن
    شاید تلخی امروز یادم برود
    دیدی یادم رفت؟؟
    حالا نه روز مبادایی است و نه بارانی و نه موی سفیدی
    نه لبخندی و نه حال محالی و نه چای تلخ
    نه دروغی ...نه دروغی
    و دیگر هیچ حقیقتی تلخ تر از این راستی نیست
    راست می گویند:
    غروب برای عاشقی وقت مناسبی نیست
    اما حیف که هر چه می گردم موی سیاهی نیست

    دیدی یادم رفت؟؟



  10. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    رد شدم... گفتم حالی از تو بپرسم!
    شاید که دل آرام گیرد
    دیدم که تو از حال خراب من هم ویرانتری !!
    عجب روزگاری است...
    رفتن و رفتن و رفتن
    جایی بمانی ، پا گیر می شوی و در آخر هم باید که بگذاری و بگذری!
    و این همان درد است ، که درمانی ندارد
    اینکه پاگیر شوی و نتوانی که بگذری!
    و می شود سرآغاز یک مرگ تدریجی...
    خدا کند که حالت خوب شود

صفحه 3 از 19 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/