فرصت با هم بودنمان انقدر کوتاه است که مجالی برای دوری نیست
شاید زندگی همین فرصت های کوتاه باشد
در این زودگذر
باید عاشق بود
باید عاشق مرد !
فرصت با هم بودنمان انقدر کوتاه است که مجالی برای دوری نیست
شاید زندگی همین فرصت های کوتاه باشد
در این زودگذر
باید عاشق بود
باید عاشق مرد !
ن گاه كه يكديگر را ديدار مي كنيم
ماهيان رنگارنگ در برابرم آشكار مي شوند
و پروانه هاي آبي در فضاي دريايي به پرواز در مي آيند.
و آن گاه كه از يكديگر جدا مي شويم
تنها ساردين و كوسه ماهي برايم ظاهر مي شود
من به راستي سفر نمي كنم
جز در ميان خاطرتمان.
من به راستي اقامت نمي كنم
جز در چشمانت.
یشه ابرها می گریند
همیشه چشم ها می بینند
و آفتاب
گاهی حیات می بخشد و گاهی ظلم می کند
گاهی نمی دانم آدم ها به چه می اندیشند . . .
گاهی انگار اصلا کسی، کسی را نمی بیند . .
و روز ها در سکوت کامل می گذرند و من بی صدا اشک می ریزم
دیگر خانه و خانواده ای هم نیست
کسی نیست و می دانم فردا هم کسی نخواهد بود
باشد باشد
همه را می دانم
می دانم
گاهی وقت ها آدم ها انقدر تکراری هستند که . . .
می دانم
گاهی وقت ها آدم ها انقدر مزاحم هستند که . . .
می دانم
گاهی وقت ها آدم ها انقدر کوچک هستند که . . .
می دانم
گاهی وقت ها آدم ها انقدر دروغگو هستند که . . .
می دانم
گاهی وقت ها آدم ها اننقدر پوچ هستند که . . .
بغض می کنم و اشک در چشم هایم جمع می شود
زیر لب می گویم
می دانم که باید بروم . . .
و من بیرون رفتم
از جایی که شایسته ی من نبود
اما چیزی آنجا به امانت می گذارم و تنهایی را بر می گیرم
نه کسی را می بینم
نه صدای می شنوم
من تنها آتش سیگارم را می بینم و صدای سوختنش را می شنوم
گاهی دلم آنقدر برای آن روز ها تنگ می شود
که چشمانم را می بندم و همه چیز را از سر می گیریم
نمی دانم چرا "هنوز"...
اما دست خودم نیست. . .
دلم برای کفش ها ی سیاهی تنگ می شود
دلم برای راه رفتن
دلم برای تلفظ کلمات
دلم برای آبی ِ لباس هایش در آن روز [برای مشاهده این لینک باید ابتدا ثبت نام نمایید. برای ثبت نام اینجا کلیک کنید...]
نمی دانم
انگار دلی آنجا جا ماند
نمی دانم [برای مشاهده این لینک باید ابتدا ثبت نام نمایید. برای ثبت نام اینجا کلیک کنید...]
کاش مردن آسان بود
کاش جراتش بود . .
ای کاش مردن آسان بود
کاش تمام می شد
کاش کسی من را نمی دید
کاش کسی من را در ذهنش بزرگ نمی کرد
من چیزی ندارم تا به کسی بدهم . . .
وجودم پر از درد است
من فاصله دارم تا آرمش تا خواب بعد از ظهر
آن دور ها انگار زن و مرد هایی با زبانی دیگر حرف می زنند
من خودم را گم کرده ام ، می دانم کجا هستم . . . نمی توانم خود را بر گیرم و الا مژدگانی مقرر می کردم به اندازه ی تمام آن چه که هستم . . .
اما می دانم کجا هستم و آنجا جای من نیست
من خودم را گم کرده ام
کاش جراتش را داشتم تا چمدان هستی ام را پر از سنگ می کردم و بر پای ِ راستم می بستم
که آن را رها کنم در دریاچه ی اکنون. . .
اما باید منتظر ماند تا مرگ خودش فرا رسد . . .
در شب کوچک من ، افسوسباد با برگ درختان میعادی دارددر شب کوچک من دلهره ی ویرانیستگوش کنوزش ظلمت را می شنوی ؟من غریبانه به این خوشبختی می نگرممن به نومیدی خود معتادمگوش کنوزش ظلمت را می شنوی ؟در شب اکنون چیزی می گذردماه سرخست و مشوشوبر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن استابرها ، همچون انبوه عزادارانلحظه ی باریدن را گوئی منتظرندلحظه ایو پس از آن ، هیچپشت این پنجره شب دارد می لرزدو زمین داردباز می ماند از چرخشپشت این پنجره یک نامعلومنگران من و تستای سراپایت سبزدستهایت را چون خاطره ای سوزان ، در دستانعاشق من بگذارولبانت را چون حسی گرم از هستیبه نوازش های لب های عاشق من بسپارباد ما را با خود خواهد بردباد ما را با خود خواهد برد
گفتي مي خوام بهت بگم همين روزا مسافرم
«بايد برم» براي تو فقط يه حرف ساده بود
کاشکي مي ديدي قلب من به زير پات افتاده بود
شايد گناه تو نبود، شايد که تقصير منه
شايد که اين عاقبتِ اين جوري عاشق شدنه
***
سفر هميشه قصه رفتن و دلتنگيه
به من نگو جدايي هم قسمتي از زندگيه
هميشه يک نفر ميره آدم و تنها مي ذاره
ميره يه دنيا خاطره پشت سرش جا مي ذاره
هميشه يک دل غريب يه گوشه تنها مي مونه
يکي مسافر و يکي اين وره دنيا مي مونه
***
دلم نمياد که بگم به خاطر دلم بمون
اما بدون با رفتنت از تن خستم ميره جون
بمون براي کوچهاي که بي تو لبريزه غمه
ابري تر از آسمونش ابراي چشماي منه
***
بمون واسه خونهاي که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنجره اي که عاشق ديدن توست!
مرا... بگذارو بگذر
دگر یارای رفتن در تنم نیست
مثال خوابها کابوس گشتم
دگر راهی برای ماندنم نیست
مرا ... بگذارو بگذر
دگر گریان این شبها نگردم
برایم هیچ این دنیا نیارزد
خیال ماندنی در خاطرم نیست!
خوب است
همینکه می توانم راه بروم و نفس بکشم
خوب است
با آن زخمی که عشقت مرا زد
از آن ارتفاعی که من به زمین خوردم
همینکه زنده هستم
جای شکرش باقی است!
ولی نمی دانم چرا گاهی
آدمها که از کنارم رد می شوند، فاتحه ای برایم می خوانند
نکند ، من مرده ام!
نکند ، خبرندارم و هنوز داغ این روزگازم؟
مرده ای که راه می رود و زندگی میکند؟!!!!!
دیدی یادم رفت از نی نی نگاهت سهمم را بردارم؟کنار عطر نسیم و صدای تنهایی بگذارمپنهان کنمش برای روز مبادا...دیدی یادم رفت تنها موی سفیدت را بردارمکنار برف زار شقیقه هایم بگذارم....هر روز نگاهش کنم و خوشحال تر......که یک روز به پایان نزدیکتر شده ام.........که یک سفید دیگر یعنی ........پایان این همه سیاهی......دیدی یادم رفت بگویم.... دوستت دارمو تو بگویی دروغ است و لبخند بزنمو تو بگویی چه لبخند پرمعناییدیدی یادم رفت بگویم دروغ که معنا ندارد.........دیدی باز باران بارید و تو و سنگفرشهای مهربان قدیمییادتان نبود.....دیدی گفتم پیش از بارانی دوباره عاشق می شویو تو خندیدیو گفتی محال است...دیدی یادم رفت آخرین چایرا مزه مزه کنم قبل از نوشیدنشاید تلخی امروز یادم بروددیدی یادم رفت؟؟حالا نه روز مبادایی است و نه بارانی و نه موی سفیدینه لبخندی و نه حال محالی و نه چای تلخنه دروغی ...نه دروغیو دیگر هیچ حقیقتی تلخ تر از این راستی نیستراست می گویند:غروب برای عاشقی وقت مناسبی نیستاما حیف که هر چه می گردم موی سیاهی نیست
دیدی یادم رفت؟؟
رد شدم... گفتم حالی از تو بپرسم!
شاید که دل آرام گیرد
دیدم که تو از حال خراب من هم ویرانتری !!
عجب روزگاری است...
رفتن و رفتن و رفتن
جایی بمانی ، پا گیر می شوی و در آخر هم باید که بگذاری و بگذری!
و این همان درد است ، که درمانی ندارد
اینکه پاگیر شوی و نتوانی که بگذری!
و می شود سرآغاز یک مرگ تدریجی...
خدا کند که حالت خوب شود
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)