به نام خداوند مهربان و آمرزنده
شنبه 13/7/70
خدايا يعني ممكنه اس مراببخشي ؟ ممكن است از گناه من درگذري ؟ مي دانم كه مي داني گناه كرده ام ولي بيقصد و غرض .
هفته پيش دكتر سرحديان از من خواست تا براي ترم اولي ها تمرين هايشان را حل كنم خودش پيرو بي حوصله شده و وقت اين كاها را ندارد. ته دلم اصلا راضي به اين كار نبودم اما به خاطر احترام بيش از حدي كه به استاد دارم قبول كردم. اما در اولين جلسه حل تمرين تمام تصوراتم بهم خورد.بچه ها ي كلاس روز شنبه انگار از پشت ميزهاي دبيرستان يكراست وارد دانشگاه شده اند. همه خام و بي تجربه ، سراپا شور و جواني. گاهي به اين بچه ها حسودي ام مي شود اگر آنها جوان هستند پس من چي هستم؟ در هر حال سر كلاس يكي از دخترها شيطنتش گل كرد و صندلي همكلاسش را عقب كشيد ، وقتي دخترك روي زمين افتاد چشمم به چشمهاي خاطي افتاد و ... خدايا مرا ببخش!
چشمانش دلم را به لرزه در آورد. حالتي در نگاهش بود كه تا به حال در هيچ كس نديده بودم. دلم لرزيد حس ميكردم هر لحظه روي زمين ولو مي شوم. ضربان قلبم آنقدر تند شده بود كه اگر از كلاس بيرون نمي رفتم. صدايش مرا لو مي داد. با عجله بيرون رفتم و گيج از نگاهش خودم را به خانه كشاندم. خدايا از سر تقصيرم بگذر.
شنبه 20/7/70
نمي دانم چه كسي جريان هفته قبل را به استاد سر حديان خبر داده بود. امروز بعد از كلاس خود استاد آمد دفتر فرهنگي و با من صحبت كرد. از من خواست از دست بچه ها ناراحت نباشمواينكه دانشجو هاي ترم اول هنوز بچه مدرسه اي محسوب مي شوند من نبايد برنجم.در آخر باقاطعيت گفت : حتما فرد خطاكار براي عذرخواهي پيش من خواهد آمد و باز هم خودم بايد تصميم بگيرم . دلم مي خواست مي توانستم بگويم من اصلا نرنجيدم فقط به خاطر خودم از كلاس بيرون آمدم . نه براي قهر كردن . ولي چه كنم كه نمي توانم حرف دلم را به كسي بزنم. فقط تو ميداني و من كه چه در دلم ميگذرد. از تو مي خواهم كه مرا در مسير مستقيم نگه داري.
شنبه 27/7/70
نمي دانم چه انسي با اينروز هفته گرفته ام. تمام روزهاي هفته ام انگار يك طرف است و روز شنبه طرف ديگر . روز هاي ديگر برايم عادي و ملال آور است . كار و زندگي يكنواخت كلاس درس و بازگشت به خانه اي كه در ان كسي منتظرت نيست. در حال كار روي پروژه ام بودم كه آمد. تازه فهميدم كه فاميلش مجد است . دعا ميكردم آقاي موسوي پي به حال من نبرد. به محض ورودش دستانم به لرزه افتاد. احساس مي كردم صداي طپش قلبم تمام اتاق راپر كرده . سر به زير انداختم تا كسي متوجه بر افروختگي ام نشود. ولي وقتي اسمم را از دهانش شنيدم اجبارا سر بلند كردم و لحظه اي نگاهمان در هم گره خورد. تبارك الله از اين همه حسن و جمال ! خدايا چه افريده اي ؟ چطور مي توان نگاه نكرد؟چطور مي آفريني و مي خواهي نگاه نكنم؟ چشمهايي درشت و مخمور كه انگار با مخمل بنفش فرش شده است. نگاهي كه تو را وادار به تماشا ميكند. به سختي نگاهم را برگرفتم . نفسم بالا نمي امد. مي دانستم كه گونه هايم سرخ شده و از اينكه ريش داشتم خدارا صدهزاربار شكر كردم. از من روسياه عذرخواهي كرد وخواست سر كلاس برگردم. دلم مي خواست فرياد بزنم مگر مي شود به چشمان تو نگاه كرد و حرفت را قبول نكرد؟اصلا مگر مي شود تو در كلاس باشي و من نخواهم به كلاس بيايم؟ ... خدايا اين حرفها چيست كه بر زبان مي اورم؟ تابه حال چنين كلماتي در ذهنم حتي جا نداشت چه رسد در قلب و برزبانم. پروردگارا التماس مي كنم قلب مرا سرد نگاه دار، ميدانم كه فاصله ما زياد است. چند روز پيش درست زماني كه من جلوي در دانشگاه رسيدم با ماشين جديد و مدل بالايش رسيد. مي دانم كهاگر تمام عمر كار كنم نمي توانم حتي يك چرخ ان ماشين رابخرم. لباسهاي گرانقيمت و كفش و كيف شيكش با صد برج حقوق ناچيز من برابري مي كند . منكجا و او كجا ؟مي دانم كه چندين چشم به دنبال يك قدم او تا كجاها كشيده مي شوند حس مي كنم در كلاس همه برايش چشم هساتند. پيش آن پادشاهان غني آيا به من فقير نيازمند نگاهي مي اندازد؟ مي دانم كه نه ، پس از تو اي رب العالمين مي خواهم كه قلبمرا سرد كني . آمين.
دوشنبه 29/7/70
انگار تمام مغزم به هم ريخته هر چه مي خواهم درس بخوانم دو چشم درشتش را مي بينم كه كنجكاو به من خيره شده اند. قبلا تمام هدفم درس خواندن بود اما حالا ديگر نمي دانم هدفم چيست. خانه ام سرد است و حوصله ندارم بخاري روشن كنم.ديشب علي پيشم آمده بود. بر خلاف هميشه اصلا حوصله اش را نداشتم. خودش فهميد و زود رفت. حالا عذاب وجدان راحتم نمي گذارد نكند از من رنجيده باشد. علي بهترين دوستي است كه من دارم. تنها چيزي كه در زندگي مرا به گذشته ام پيوند مي زند علي است. گذشته اي كه گاهي فكر مي كنم يك كابوس زشت است.گاهگاهي مهتاب را بادوستانش در محوطه ميبينم. حالا ميدانم اسمش مهتاباست. آن روز وقتي دوستش صدايش زد متوجه شدم. چشمانش پر از شيطنت است اما خودش ديگر آرام گرفته متين وسنگين شده است.يعني خودش مي داندكه چه بر سرم آورده؟ گمان نكنم او كجا و من كجا !
شنبه 11/8/70
هر جلسه كه براي حل تمرين مي روم انگار رفتارشان بهتر مي شود. اين بار به احترامماز جا بلند شدند. البته توقعي ندرم منهم خودم هنوز دانشجو هستم. حالا دوسال بالاتر ، آنقدر قابل احترام نيستم. مي دانمكه تك و توكي از بچه ها مي دانند كه من هم دانشجوي همين دانشگاه هستم. امروز با خودم قرار گذاشته بودم هر جوري هست نگاهش نكنم.اما نتوانستم .همه در حال يادداشت برداشتن بودن و كسيحواسش به من نبود. به مهتاب خيره شدم كه گاه گاهي سرش را بالا مي گرفت و خيره به تخته چيزهايي در جزوه اش مي نوشت.اصلا متوجه من نبود و من با خيال راحت نگاهش مي كردم. در هر بار نگاه كردن به تخته ناخودآگاه ابروهاي نازك و زيبايش ا بالا مي انداخت و چشمانش ط زشت و درهم مرا دنبال ميكرد. خدايا توبه قول ميدهم ديگر به هيچ بهانه اي نگاهش نكنم.
شنبه 2/9/70
زبس كه توبه نمودم ، زبس كه توبه شكستم
فغان توبه برآمد ، زبس شكستم و بستم
دوهفته پيش تعطيل بود ومن بي قرار منتظر شنبه اي بودم كه بايد براي حل تمرين به كلاس مي رفتم. سرانجام روز موعود رسيد ومن وارد كلاس شدم. جواب سلامم را فقط از دهان مهتاب شنيدم. البته همه جوابم را دادند ، ولي صداي بقيه پيش صداي زيبا و ظريف مهتاب رنگ باخت. توبه ام را شكستم و نگاهش كردم او هم مرا نگاه كرد.در اين مواقع از شرم ميميرم ، اما نمي توانم نگاهم را از صورت زيبايش برگيرم. بعد از كلاس گوشه اي در راهرو ايستادم و نظاره گرش شدم. كه از كلاس بيرون آمد و در حلقه دوستانش به سمت پله ها رفت.تازه متوجه شدم كه چقدر قدش بلند است ! بلندتر از دوستانش ، راه رفتنش نا خود اگاه پر از طنازي است يا شايد به چشم من اينطور مي آيد؟ بعد از آنكهاز پله ها سرازير شدندآهسته در مسير حركتشان به راه افتادم . حريصانه بوي عطر گرانقيمتش رابه مشام كشيدم . خدايا فقط وفقط به بخششت چشم اميد دارم.
شنبه 28/10/70
روز پر حادثه اي را گذراندم. آخرين جلسه حل تمرين بود ومن سرگرم رفع اشكال از بچه هابودم . از اول كلاس منتظر بودم تامهتاب اشكالش را بپرسد ساعتها بدون توجه به من مي گذشتند ومهتاب حرف نمي زد. داشتم نااميد مي شدم. شايد اشكالي ندارد كه ناگهان بلند شد و صورت مسئله اي را كه در آن اشكال داشت خواند. دردل به خودم آفرين گفتم كه پيش بيني چنين لحظهاي را كرده و همه را براي رفع اشكال به پاي تخته مي آوردم ، پس ديگر كسي شك نمي كرد. با خيال راحت صدايش كردم و ازش خواستم شروع به حل مسئله كند . خطش هم مانند حركاتش ظريف و زيباست. نمي فهميدم چه ميگويد فقط محو حركاتش شده بودم. حرف مي زدم ونمي فهميدم كه چه مي گويم. وقتي تشكر كرد تازه فهميدم مسئله را حل كرده ، در حال غبطه خوردن بودم كه ناگهان پسري اسپري بدبويي را در فضاي كلاس پخش كرد وهوا پر از دانه هاي ريز و سفيد شد. همه دست زدنند و يكي داد زد بهافتخار آقاي ايزدي و اتمام جلسات حل تمرين. قبل از اينكه بتوانم ماسك را بزنم حالت خفگي پيدا كردم .هرچه جيبهايم را مي گشتم اسپري مخصوصم پيدا نمي شد. ريه امدر حال انفجار بود براي ذره ايهوا پر پر مي زدم در آخرين لحظه چشمان نگران و لبريز از اشك مهتاب را ديدم كه با ترس خيره به من مانده اند، ديگر حتي از مرگ هم نمي ترسيدم.
يكشنبه 29/10/70
حوصله ام از ماندن در بيمارستان سررفته چه خوب كه توهمراهمي تا چند خطي درتو بنويسم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)