- انگار مزاحمه صدای آهنگ می اومد . « چند دقیقه طول کشید تا دوباره همین وضع تکرار شد » - وا چرا حرف نمی زنی ، لالی ؟ « یه مرتبه صدای خنده مامانم بلند شد . موضوع برام جالب شد . از جام بلند شدم ، برم پایین که صدای مامانم رو شنیدم » - شینا ، شینا. – بله اومدم . « رفتم پایین که مامانم گفت » - این دفعه تلفن زنگ زد ، تو جواب بده . – چرا . – تو جواب بده ، چراش رو می فهمی . « برام عجیب بود اما هیچی نگفتم و نشستم کنار تلفن . سه چهار دقیقه نگذشته بود که دوباره زنگ زد و گوشی رو برداشتم » - الو . – الو، شینا . – بله شینا هستم . – منم ، دارا .- سلام ! – چرا تلفن رو بر نمی داری ؟ - چی ؟ - تلفن ، تلفن . ده بار زنگ زدم ، همه اش زهرا خانم جواب می داد . مگه تو اتاقت تلفن نیست ؟ گفتم بهش : تو بودی جواب نمی دادی ؟ - پس چی من بودم دیگه . – زهرا خانم فکر می کرد سرویس تلفن خرابه . « اینو گفتم و دستم رو گذاشتم رو تلفن و بلند گفتم » - تلفن خراب نیست ، دارا بوده زهرا خانم . « تا اینو گفتم که دارا از اون طرف داد زد و گفت » - چی داری می گی دختر ؟ چرا بهشون گفتی ؟ - چی رو ؟ - این که من پای تلفنم . – خب چرا من نباید بگم ؟ - این جا که امریکا نیست ، بفهمن من بهت تلفن کردم ، صاف میذارن کف دست بابام . و بعد دارا گفت : خراب شد دیگه ، فعلا بگو خط وصل نمی شده . و بعد از کمی گفت : ببینم برات مسئله ای نیس با من جلو مامانت و زهرا خانم حرف بزنی ؟ گفتم : نه . و بعد دارا گفت : - ا.... چه خوب . – متوجه نمی شم دارا چه چیزی خوبه . – هیچی بابا ، من از قافله پرت بودم . فقط بگو امشب می تونی بیای بیرون ؟ - کجا ؟ - یه جای خوب .
– نمی دونم باید از مامانم بپرسم . – نه ، نه ، به اونا چیزی نگو ، اگه بفهمن نمی ذارن بیای بیرون ، یه بهانه بیار و بیا بیرون . – چه بهانه ای ؟ - چه می دونم ، یه چیزی بگو دیگه . – مثلا خوبه بگم با دارا می خوام برم بیرون ؟ « اینو گفتم و زدم زیر خنده که شنیدم گفت » - من خر رو بگو که سر یه تلفن چقدر آرتیست بازی در آوردم . – یه دقیقه بخشین دارا . و بعد به مامان گفتم : مامان می تونم امشب با دارا برم بیرون ؟ « مامانم یه لحظه مکث کرد و بعد با سر اشاره مثبت کرد و منم به دارا گفتم » - ساعت هفت منتظرتم . – یعنی بیام ؟ - نمی دونم مگه دعوتم نکردی ؟ - چرا ، چرا . – خب پس بیا دیگه . – می دونی شینا ؟ من با همون نگاه اول که به چشمات کردم فهمیدم که قافیه رو باختم . – ببخشید چی باختید ؟ - می گم یعنی اسیر شدم . – یعنی زندانی ؟ « یه لحظه ساکت شد و بعد گفت » - هیچی وقتی دیدمت بهت می گم . – پس می بینمت . بای . – ا...قطع نکن . – کاری داری ؟ - نه ، یه خرده حرف بزنیم با هم . – در مورد چی ؟ - در مورد آب و هوا و وضع اقتصادی خاورمیانه . – چی ؟ - خب در مورد خودمون دیگه . – باشه وقتی همدیگه رو دیدیم حرف می زنیم . – خب الانم می تونیم حرف بزنیم . – پای تلفن !؟ - آره ، مگه چیه ؟ - آخه تلفن برای کارای دیگه س . – این جا تلفن برای همین کاراس .
– خب این درست نیست . و باید از هر چیزی درست استفاده کرد و حالا پسر خوبی باش و از تلفن فقط برای کارای لازم استفاده کن . – باشه ، چشم پس خدانگهدار تا ساعت هفت . « دیگه منتظر نشدم و تلفن رو قطع کردم و زدم زیر خنده . مامانم اومد کنارم ایستاد و گفت » - چی گفت ؟ - کارای پسرای ایرانی برام خیلی جالبه و بامزه س . می گفت به یه بهانه، یواش از خونه بیا بیرون . اما نمی گفت به چه بهانه ای . – این مسئله به خاطر همین محدودیت هایی که در اینجا وجود داره . – اشکالی نداره باهاش برم ؟ - نه ، اما یکی دو ساعت بیشتر طول نکشه . « زهرا خانم که تمام مدت ساکت ایستاده بود و نگاه می کرد گفت » - من اگه جای تو بودم پروین ، نمیذاشتم شینا با اون دارای گرگ بره بیرون . « مامانم خندید و گفت » - شینا به خوبی یاد گرفته که از خودش مراقبت کنه و کاملا می دونه که چه کارهایی رو باید بکنه و چه کارهایی رو نباید . « زهرا خانم شونه هاشو انداخت بالا و گفت » - صلاح ملک خویش را خسروان دانند . ساعت نزدیک هفت بعد از ظهر بود که دارا اومد دنبالم بعد از سفارش زیاد مامانم ، سوار ماشین شدیم و رفتیم . وضع دارا اینا از نظر مالی خوب خوب بود ، طوری که وقتی فهمیدم قیمت ماشینش چنده ، سرم سوت کشید . نیم ساعت بعد رسیدیم و به یه کافی شاپ و پیاده شدیم .
جای قشنگی بود و پر از دختر و پسر . یه محیط شاد و زنده که با چیزایی که دورادور از ایران شنیده بودم زمین تا آسمون فرق می کرد . اونجا دو سه تا از دوستای دارا ، همراه با چند تا دختر منتظر بودن و وقتی ما رسیدیم ، بعد از معرفی و تعریف پسرا از لهجه من ، دوباره شوخی های بامزه شروع شد . کاملا حرف ها و صحبت های جوونای ایرانی با امریکایی فرق می کرد و این باعث تعجب من بود . دوستای دارا و خودش ، همگی تحصیلکرده بودن و با معلومات اما اکثرا بیکار اما پول دار . وقتی این مسئله رو بهشون گفتم ، همگی زدن زیر خنده . اونا هیچ کدوم از تحصیلات و تخصص خودشون استفاده نمی کردن . همه شون تحصیلات دانشگاهی داشتن اما کارشون فقط خوردن و خوابیدن و تفریح بود . هر چند که از این مسئله ناراحت شدم اما بهم خیلی خوش گذشت .
بعد از یه ساعت ، یه ساعتو نیم به دارا گفتم » - دارا وقت برگشتن به خونه س . « دارا یه نگاهی به من کرد و گفت » - حالا که تازه سر شبه . از این جا می خوایم بریم جاهای خوب ، خوب . – اما به مامانم قول دادم که تا دو ساعت دیگه برگردم . – بابا ما از این قول ها زیاد به بابا و مامان مون می دیم اما کیه که عمل کنه . – راست می گی ؟ - آره به خدا ، می گی نه ، از اینا بپرس . « بعد روش رو کرد به بقیه و گفت » - شما ها می خواستین بیاین بیرون به باباهاتون چی می گفتین ؟ - من گفتم یه سر می رم بیرون و میام . – من گفتم یه دور می زنم و بر می گردم . – من که اصلا نگفتم . « برگشت طرف دخترا و گفت » - شما ها چی ؟ - ما سه تا که به هوای خرید اومدیم بیرون . « بعد همگی دن زیر خنده که من از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم و گفتم » - اما من برای تفریح اومدم بیرون و به مامانم راستش رو گفتم و قولم دادم که تا دو ساعت دیگه برگردم و همین کارم می کنم . – حالا بشین نیم ساعت دیگه می ریم . – نه ، همین حالا . – پس بشین یه سیگار بکشیم بعد . « سرم رو تکون دادم و یه خداحافظی کردم و راه افتادم طرف در که دارا از جاش پرید و همون جور که بلند حرف می زد دوئید دنبال من » - ا ... کجا داری می ری ، ترو دست من سپردن واستا .
« وقتی دو تایی سوار ماشین ، داشتیم بر می گشتیم خونه گفت » - راسته که اون جایی ها دروغ نمی گن ؟ - تقریبا ، چون دلیلی برای دروغ وجود نداره . – بی دروغ م که نمی شه زندگی کرد . – چرا ، می شه . وقتی این حرفای ، چی بهش می گن آها ، نوکرم ، غلامم و از این چیزا دیگه نباشه و فقط به همدیگه راست بگین ، همه چیز درست می شه . – خب اینا جز رسم و رسوماته دیگه . – ببین ، تو وقتی به یه نفر می گی نوکرتم ، واقعا خدمتکار اونی ؟ - معلومه که نه ، این فقط یه تعارفه . – خب وقتی تو خدمتکارش نیستی چرا به دروغ اینو بهش می گی ؟ « یه کم ساکت شد و بعد گفت » - نمی دونم . « خندیدم و دیگه در موردش صحبت نکردم و فقط خیابونا و آدما رو نگاه کردم . یه حس عجیبی پیدا کرده بودم . مثل گم شده ای که داره دنبال یه نشونی میگرده . وقتی رسیدیم جلو خونه ، دارا با من پیاده شد و زنگ زد و بعد از اینکه زهرا خانم در رو باز کرد ، دنبالم اومد و بعد از سلام و احوال پرسی به مامانم گفت » - این شینا خانم صحیح و سالم دست تون سپرده . سر وقتم که اومدیم درسته ؟ « مامانم خندید و تشکر کرد و طبق معمول ، بعد از کمی تعارف ، دارا رفت و منم رفتم تو سالن و جایی رو که رفتم و اتفاقاتی رو که افتاده بود برای مامانم تعریف کردم و بعد رفتم بالا تو اتاقم لباسامو عوض کردم .
و چون هنوز شام آماده نبود ، رفتم تو تراس . هوا خیلی عالی بود اما یه بویی همه جا پخش بود . یه بوی آشنا .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)