صفحه 3 از 27 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 261

موضوع: اشعار زنده یاد مهدی اخوان ثالث

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    راستی ، ای وای ، آیا

    دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند
    جهانی سیاهی با دلم تا چها کند
    بیامد که باز آن تیره مفرش بگسترد
    همان گوهر آجین خیمه اش را به پا کند
    سپی گله اش را بی شبانی کند یله
    در این دشت ازرق تا بهر سو چرا کند
    بدان زال فرزندش سفر کرده می نگر
    که از بعد مغرب چون نماز عشا کند
    سیم رکعت است این غافل اما دهد سلام
    پس آنگه دو دستش غرقه در چین فرا کند
    به چشمش چه اشکی راستی ای شب این فروغ
    بیاید تو را جاوید پر روشنا کند
    غریبان عالم جمله دیگر بس ایمنند
    ز بس کاین زن اینک بیکرانه دعا کند
    اگر مرده باشد آن سفر کرده وای وای
    زنک جامه باید چون تو جامه ی عزا کند
    بگو ای شب ایا کائنات این دعا شنید
    ومردی بود کز اشک این زن حیا کند ؟

  2. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    رباعی


    خشکید و کویر لوت شد دریامان

    امروز بد و از آن بَتَر فردامان

    زین تیره دل دیو سفت مشتی شمر

    چون آخرت یزید شد دنیامان

  3. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیوندها و باغ ها

    لحظه ای خاموش ماند ، آنگاه
    باز دیگر سیب سرخی را که در کف داشت
    به هوا انداخت
    سیب چندی گشت و باز آمد
    سیب را بویید
    گفت
    گپ زدن از ایباریها و از پیوند ها کافیست
    خوب
    تو چه می گویی ؟
    آه
    چه بگویم ؟ هیچ
    سبز و رنگین جامه ای گلبفت بر تن داشت
    دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود
    از شکوفه های گیلاس و هلو طوق خوش آهنگی بگردن داشت
    پرده ای طناز بود از مخملی گه خواب گه بیدار
    با حریری که به آرامی وزیدن داشت
    روح باغ شاد همسایه
    مست و شیرین می خرامید و سخن می گفت
    و حدیث مهربانش روی با من داشت
    من نهادم سر به نرده ی اهن باغش
    که مرا از او جدا می کرد
    و نگاهم مثل پروانه
    در فضای باغ او می گشت
    گشتن غمگین پری در باغ افسانه
    او به چشم من نگاهی کرد
    دید اشکم را
    گفت
    ها ، چه خوب آمد بیادم گریه هم کاری است
    گاه این پیوند با اشک است ، یا نفرین
    گاه با شوق است ، یا لبخند
    یا اسف یا کین
    و آنچه زینسان ، لیک باید باشد این پیوند
    بار دیگر سیب را بویید و ساکت ماند
    من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم
    آه
    خامشی بهتر
    ورنه من باید چه می گفتم به او ، باید چه می گفتم ؟
    گر چه خاموشی سر آغز فراموشی است
    خامشی بهتر
    گاه نیز آن بایدی پیوند کو می گفت خاموشی ست
    چه بگویم ؟ هیچ
    جوی خشکیده ست و از بس تشنگی دیگر
    بر لب جو بوته های بار هنگ و پونه و خطمی
    خوابشان برده ست
    با تن بی خویشتن ، گویی که در رویا
    می بردشان آب ،‌ شاید نیز
    آبشان برده ست
    به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ
    بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد
    هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
    همچو ابر حسرت خاموش بار ِمن
    ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور
    یک جاوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند
    ای گروهی برگ چرکین تار چرکین بود
    یادگار خشکسالیهای گردآلود
    هیچ بارانی شما را شست نتواند

  4. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    زندگی

    بر زمین افتاده پخشیده ست
    دست و پا گسترده تا هر جا
    از کجا ؟
    کی ؟
    کس نمی داند
    و نمی داند چرا حتی
    سالها زین پیش
    این غم آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست
    وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز
    هیچ جز بیهوده نشنیده ست
    کس نداند کی فتاده بر زمین این خلط گندیده
    وز کدامین سینه ی بیمار
    عنکبوتی پیر را ماند ، شکم پر زهر و پر احشا
    مانده ، مسکین ، زیر پای عابری گمنام و نابینا
    پخش مرده بر زمین ، هموار
    دیگر ایا هیچ
    کرمکی در هیچ حالی از دگردیسی
    به چنین پیسی
    تواند بود ؟
    من پرسم
    کیست تا پاسخ بگوید
    از محیط فضل خلوت یا شلوغی
    کیست ؟
    چیست ؟
    من می پرسم
    این بیهوده
    ای تاریک ترس آور
    چیست ؟

  5. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    نا گه غروب کدامین ستاره ؟

    با آنکه شب شهر را دیرگاهی ست
    با ابرها و نفس دودهایش
    تاریک و سرد و مه آلود کرده ست
    و سایه ها را ربوده ست و نابود کرده ست
    من با فسونی که جادوگر ذاتم آموخت
    پوشاندم از چشم او سایه ام را
    با سایه ی خود در اطراف شهر مه آلود گشتم
    اینجا و انجا گذشتم
    هر جا که من گفتم ، آمد
    در کوچه پسکوچه های قدیمی
    میخانه های شلوغ و پر انبوه غوغا
    از ترک ، ترسا ، کلیمی
    اغلب چو تب مهربان و صمیمی
    میخانه های غم آلود
    با سقف کوتاه و ضربی
    و روشنیهای گم گشته در دود
    و پیخوانهای پر چرک و چربی
    هر جا که من گفتم ، آمد
    این گوشه آن گوشه ی شب
    هر جا که من رفتم آمد
    او دید من نیز دیدم
    مرد و زنی را که آرام و آهسته با هم
    چون دو تذرو جوان می چمیدند
    و پچ پچ و خنده و برق چشمان ایشان
    حتی بگو باد دامان ایشان
    می شد نهیبی که بی شک
    انگار گردنده چرخ زمان را
    این پیر پر حسرت بی امان را
    از کار و گردش می انداخت ، مغلوب می کرد
    و پیری و مرگ را در کمینگاه شومی که دارند
    نومیده و مرعوب می کرد
    در چار چار زمستان
    من دیدم او نیز می دید
    آن ژنده پوش جوان را که ناگاه
    صرع دروغینش از پا درانداخت
    یک چند نقش زمین بود
    آنگاه
    غلت دروغینش افکند در جوی
    جویی که لای و لجنهای آن راستین بود
    و آنگاه دیدیم با شرم و وحشت
    خون ، راستی خون گلگون
    خونی که از گوشه ی ابروی مرد
    لای و لجن را به جای خدا و خداوند
    آلوده ی وحشت و شرم می کرد
    در جوی چون کفچه مار مهیبی
    نفت غلیظ و سیاهی روانبود
    می برد و می برد و می برد
    آن پاره های جگر ، تکه های دلم را
    وز چشم من دور می کرد و می خورد
    مانند زنجیره ی کاروانهای کشتی
    کاندر شفقها ،‌فلقها
    در آبهای جنوبی
    از شط به دریا خرامند و از دید گه دور گردند
    دریا خوردشان و مستور گردند
    و نیز دیدیم با هم ، چگونه
    جن از تن مرد آهسته بیرون می آمد
    و آن رهروان را که یک لحظه می ایستادند
    یا با نگاهی بر او می گذشتند
    یا سکه ای بر زمین می نهادند
    دیدیم و با هم شنیدیم
    آن مرد کی را که می گفت و می رفت : این بازی اوست
    و آن دیگیر را که می رفت و می گفت : این کار هر روزی اوست
    دو لابه های سگی را سگی زرد
    که جلد می رفت ،‌ می ایستاد و دوان بود
    و لقمه ای پیش آن سگ می افکند
    ناگه دهان دری باز چون لقمه او را فرو برد
    ما هم شنیدیم کان بوی دلخواه گم شد
    و آمد به جایش یکی بوی دشمن
    و آنگاه دیدیم از آن سگ
    خشم و خروش و هجویمی که گفتی
    بر تیره شب چیره شد بامداد طلایی
    اما نه ، سگ خشمگین مانده پایین
    و بر درخت ست آن گربه ی تیره ی گل باقلایی
    شب خسته بود از درنگ سیاهش
    من سایه ام را به میخانه بردم
    هی ریختم خورد ،‌ هی ریخت خوردم
    خود را به آن لحظه ی عالی خوب و خالی سپردم
    با هم شنیدیم و دیدیم
    میخواره ها و سیه مستها را
    و جامهایی که می خورد بر هم
    و شیشه هایی که پر بود و می ماند خالی
    و چشم ها را و حیرانی دستها را
    دیدیم و با هم شنیدیم
    آن مست شوریده سر را که آواز می خواند
    و آن را که چون کودکان گریه می کرد
    یا آنکه یک بیت مشهور و بد را
    می خواند و هی باز می خواند
    و آن یک که چون هق هق گریه قهقاه می زد
    می گفت : ای دوست ما را مترسان ز دشمن
    ترسی ندارد سری که بریده ست
    آخر مگر نه ، مگر نه
    در کوچه ی عاشقان گشته ام من ؟
    و آنگاه خاموش می ماند یا آه می زد
    با جرعه و جامهای پیاپی
    من سایه ام را چو خود مست کردم
    همراه آن لحظه های گریزان
    از کوچه پسکوچه ها بازگشتم
    با سایه ی خسته و مستم ، افتان و خیزان
    مستیم ، مسیتم ، مستیم
    مستیم و دانیم هستیم
    ای همچو من بر زمین اوفتاده
    برخیز ، شب دیر گاهست ، برخیز
    دیگر نه دست و نه دیوار
    دیگر نه دیوار نه دست
    دیگر نه پای و نه رفتار
    تنها تویی با من ای خوبتر تکیه گاهم
    چشمم ، چراغم ، پناهم
    من بی تو از خود نشانی نبینم
    تنهاتر از هر چه تنها
    همداستانی نبینم
    با من بمان ای تو خوب ، ای بیگانه
    برخیز ، برخیز ، برخیز
    با من بیا ای تو از خود گریزان
    من بی تو گم می کنم راه خانه
    با من سخن سر کن ای ساکت پرفسانه
    ایینه بی کرانه
    می ترسم ای سایه می ترسم ای دوست
    می پرسم آخر بگو تا بدانم
    نفرین و خشم کدامین سگ صرعی مست
    این ظلمت غرق خون و لجن را
    چونین پر از هول و تشویش کرده ست ؟
    ایکاش می شد بدانیم
    ناگه غروب کدامین ستاره
    ژرفای شب را چنین بیش کرده ست ؟
    هشدار ای سایه ره تیره تر شد
    دیگر نه دست و نه دیوار
    دیگر نه دیوار نه دوست
    دیگر به من تکیه کن ، ای من ، ای دوست ، اما
    هشدار کاینسو کمینگاه وحشت
    و آنسو هیولای هول است
    وز هیچیک هیچ مهری نه بر ما
    ای سایه ، ناگه دلم ریخت ، افسرد
    ایکاش می شد بدانیم
    نا گه کدامین ستاره فرومرد ؟



  6. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض دریچه ها

    ما چون دو دريچه، رو به روي هم
    آگاه ز هر بگو مگوي هم

    هر روز سلام و پرسش و خنده
    هر روز قرار روز آينده

    عمر آينه‌ي بهشت، اما ... آه
    بيش از شب و روز تيره و دي كوتاه

    اكنون دل من شكسته و خسته ست
    زيرا يكي از دريچه‌ها بسته ست

    نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد
    نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    کاوه یا اسکندر ؟

    موجها خوابیده اند ، آرام و رام
    طبل توفان از نوا افتاده است
    چشمه های شعله ور خشکیده اند
    آبها از آسیا افتاده است
    در مزار آباد شهر بی تپش
    وای جغدی هم نمی اید به گوش
    دردمندان بی خروش و بی فغان
    خشمناکان بی فغان و بی خروش
    آهها در سینه ها گم کرده راه
    مرغکان سرشان به زیر بالها
    در سکوت جاودان مدفون شده ست
    هر چه غوغا بود و قیل و قال ها
    آبها از آسیا افتاد هاست
    دارها برچیده، خونها شسته اند
    جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
    خشکبنهای پلیدی رسته اند
    مشتهای آسمانکوب قوی
    وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
    یا نهان سیلی زنان یا آشکار
    کاسه ی پست گداییها شده ست
    خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
    و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
    این شب است ، آری ، شبی بس هولناک
    لیک پشت تپه هم روزی نبود
    باز ما ماندیم و شهر بی تپش
    و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
    گاه می گویم فغانی بر کشم
    باز می بیتم صدایم کوته ست
    باز می بینم که پشت میله ها
    مادرم استاده ، با چشمان تر
    ناله اش گم گشته در فریادها
    گویدم گویی که : من لالم ، تو کر
    آخر انگشتی کند چون خامه ای
    دست دیگر را بسان نامه ای
    گویدم بنویس و راحت شو به رمز
    تو عجب دیوانه و خودکامه ای
    من سری بالا زنم ، چون ماکیان
    ازپس نوشیدن هر جرعه آب
    مادرم جنباند از افسوس سر
    هر چه از آن گوید ، این بیند جواب
    گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
    گویمش اما جوانان مانده اند
    گویدم اینها دروغند و فریب
    گویم آنها بس به گوشم خوانده اند
    گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
    من نهم دندان غفلت بر جگر
    چشم هم اینجا دم از کوری زند
    گوش کز حرف نخستین بود کر
    گاه رفتن گویدم نومیدوار
    و آخرین حرفش که : این جهل است و لج
    قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
    و آخرین حرفم ستون است و فرج
    می شود چشمش پر از اشک و به خویش
    می دهد امید دیدار مرا
    من به اشکش خیره از این سوی و باز
    دزد مسکین برده سیگار مرا
    آبها از آسیا افتاده ، لیک
    باز ما ماندیم و خوان این و آن
    میهمان باده و افیون و بنگ
    از عطای دشمنان و دوستان
    آبها از آسیا افتاده ، لیک
    باز ما ماندیم و عدل ایزدی
    و آنچه گویی گویدم هر شب زنم
    باز هم مست و تهی دست آمدی ؟
    آن که در خونش طلا بود و شرف
    شانه ای بالا تکاند و جام زد
    چتر پولادین ناپیدا به دست
    رو به ساحلهای دیگر گام زد
    در شگفت از این غبار بی سوار
    خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم
    آبها از آسیا افتاده ، لیک
    باز ما با موج و توفان مانده ایم
    هر که آمد بار خود را بست و رفت
    ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
    زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟
    زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟
    باز می گویند : فردای دگر
    صبر کن تا دیگری پیدا شود
    کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
    کاشکی اسکندری پیدا شود

  8. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض لحظه ی دیدار

    لحظه ي ديدار نزديك است
    باز من ديوانه ام، مستم
    باز مي لرزد، دلم، دستم
    باز گويي در جهان ديگري هستم
    هاي! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ
    هاي، نپريشي صفاي زلفكم را، دست
    و آبرويم را نريزي، دل
    اي نخورده مست
    لحظه‌ي ديدار نزديك است
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    غزل - 1

    باده ای هست و پناهی و شبی شسته و پاک
    جرعه ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاک
    نم نمک زمزمه واری ، رهش اندوه و ملال
    می زنم در غزلی باده صفت آتشنک
    بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم ؟
    که چو باد از همه سو می دوم و گمراهم
    همه سر چشمم و از دیدن او محرومم
    همه تن دستم و از دامن او کوتاهم
    باده کم کم دهدم شور و شراری که مپرس
    بزدم ، افتان خیزان ، به دیاری که مپرس
    گوید آهسته به گوشم سخنانی که مگوی
    پیش چشم آوردم باغ و بهاری که مپرس
    آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه
    جهد از دام دلم صد گله عفریته ی آه
    بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام
    پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه
    گرچه تنهایی من بسته در و پنجره ها
    پیش چشمم گذرد عالمی از خاطره ها
    مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیک
    غرق دشنام و خروشم سره ها ، ناسره ها
    گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او
    ندهد بار ، دهم باری دشنام به او
    من کشم آه ، که دشنام بر آن بزم که وی
    ندهد نقل به من، من ندهم جام به او
    روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد
    لاله برگ تر برگشته ، لبان ، بادا یاد
    شوخ چشم آهوک من که خورد باده چو شیر
    پیر می خوارگی ، آن تازه جوان ، بادا یاد
    باده ای بود و پناهی ، که رسید از ره باد
    گفت با من : چه نشستی که سحر بال گشاد
    من و این ناله ی زار من و این باد سحر
    آه اگر ناله ی زارم نرساند به تو باد

  10. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    چون سبوی تشنه ...

    از تهی سرشار
    جویبار لحظه ها جاری ست
    چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ، واندر آب بیند سنگ
    دوستان و دشمنان را می شناسم من
    زندگی را دوست می دارم
    مرگ را دشمن
    وای ، اما با که باید گفت این ؟ من دوستی دارم
    که به دشمن خواهم از او التجا بردن
    جویبار لحظه ها جاری

صفحه 3 از 27 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/