صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 46

موضوع: شعرهای زنده یاد احمد شاملو

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    مجموعه شعر بیست و سه

    این مجموعه در ۲۳تير ۱۳۳۰ سروده شده است با همین عنوان نیز چاپ شده است


    بدن ِ لخت ِ خيابان
    به بغل ِ شهر افتاده بود
    و قطره‌هاي بلوغ
    از لمبرهاي راه
    بالا مي‌کشيد
    و تابستان ِ گرم ِ نفس‌ها
    که از روياي جگن‌هاي باران‌خورده سرمست بود
    در تپش ِ قلب ِ عشق
    مي‌چکيد

    خيابان ِ برهنه
    با سنگ‌فرش ِ دندان‌هاي صدف‌اش
    دهان گشود
    تا دردهاي لذت ِ يک عشق
    زهر ِ کام‌اش را بمکد.
    و شهر بر او پيچيد
    و او را تنگ‌تر فشرد
    در بازوهاي پُرتحريک ِ آغوش‌اش.
    و تاريخ ِ سربه‌مهر ِ يک عشق
    که تن ِ داغ ِ دختري‌اش را
    به اجتماع ِ يک بلوغ
    واداده بود
    بستر ِ شهري بي‌سرگذشت را
    خونين کرد.

    جوانه‌ي زنده‌گي‌بخش ِ مرگ
    بر رنگ‌پريده‌گي‌ شيارهاي پيشاني‌ شهر
    دويد،
    خيابان ِ برهنه
    در اشتياق ِ خواهش ِ بزرگ ِ آخرين‌اش
    لب گزيد،
    نطفه‌هاي خون‌آلود
    که عرق ِ مرگ
    بر چهره‌ي پدر ِشان
    قطره بسته بود
    رَحِم ِ آماده‌ي مادر را
    از زنده‌گي انباشت،
    و انبان‌هاي تاريک ِ يک آسمان
    از ستاره‌هاي بزرگ ِ قرباني
    پُر شد: ـ
    يک ستاره جنبيد
    صد ستاره،
    ستاره‌ي صد هزار خورشيد،
    از افق ِ مرگ ِ پُرحاصل
    در آسمان
    درخشيد،
    مرگ ِ متکبر!
    اما دختري که پا نداشته باشد
    بر خاک ِ دندان‌کروچه‌ي دشمن
    به زانو درنمي‌آيد.

    و من چون شيپوري
    عشق‌ام را مي‌ترکانم
    چون گل ِ سُرخي
    قلب‌ام را پَرپَر مي‌کنم
    چون کبوتري
    روح‌ام را پرواز مي‌دهم
    چون دشنه‌يي
    صدايم را به بلور ِ آسمان مي‌کشم:
    «ـ هي!
    چه‌کنم‌هاي سربه‌هواي دستان ِ بي‌تدبير ِ تقدير!
    پشت ِ ميله‌ها و مليله‌هاي اشرافيت
    پشت ِ سکوت و پشت ِ دارها
    پشت ِ افتراها، پشت ِ ديوارها
    پشت ِ امروز و روز ِ ميلاد ـ با قاب ِ سياه ِ شکسته‌اش ـ
    پشت ِ رنج، پشت ِ نه، پشت ِ ظلمت
    پشت ِ پافشاري، پشت ِ ضخامت
    پشت ِ نوميدي‌ سمج ِ خداوندان ِ شما
    و حتا و حتا پشت ِ پوست ِ نازک ِ دل ِ عاشق ِ من،
    زيبايي‌ يک تاريخ
    تسليم مي‌کند بهشت ِ سرخ ِ گوشت ِ تن‌اش را
    به مرداني که استخوان‌هاشان آجر ِ يک بناست
    بوسه‌شان کوره است و صداشان طبل
    و پولاد ِ بالش ِ بسترشان
    يک پُتک است.»

    لب‌هاي خون! لب‌هاي خون!
    اگر خنجر ِ اميد ِ دشمن کوتاه نبود
    دندان‌هاي صدف ِ خيابان باز هم مي‌توانست
    شما را ببوسد...

    و تو از جانب ِ من
    به آن کسان که به زياني معتادند
    و اگر زياني نَبَرند که با خویشان بيگانه بُوَد
    مي‌پندارند که سودي برده‌اند،
    و به آن ديگرکسان
    که سودشان يک‌سر
    از زيان ِ ديگران است
    و اگر سودي بر کف نشمارند
    در حساب ِ زيان ِ خويش نقطه مي‌گذارند
    بگو:
    «ـ دل ِتان را بکنيد!
    بيگانه‌هاي من
    دل ِتان را بکنيد!
    دعايي که شما زمزمه مي‌کنيد
    تاريخ ِ زنده‌گاني‌ست که مرده‌اند
    و هنگامي نيز
    که زنده بوده‌اند
    خروس ِ هيچ زنده‌گي
    در قلب ِ دهکده‌شان آواز
    نداده بود...
    دل ِتان را بکنيد، که در سينه‌ی تاريخ ِ ما
    پروانه‌ی پاهای بي‌پيکر ِ يک دختر
    به جای قلب ِ همه‌ی شما
    خواهد زد پَرپَر!
    و اين است، اين است دنيايي که وسعت ِ آن
    شما را در تنگي‌ِ خود
    چون دانه‌ی انگوري
    به سرکه مبدل خواهد کرد.
    برای برق انداختن به پوتين ِ گشاد و پُرميخ ِ يکي من!»

    اما تو!
    تو قلب‌ات را بشوي
    در بي‌غشي‌ِ جام ِ بلور ِ يک باران،
    تا بداني
    چه‌گونه
    آنان
    بر گورها که زير ِ هر انگشت ِ پای‌شان
    گشوده بود دهان
    در انفجار بلوغ ِشان
    رقصيدند،
    چه‌گونه بر سنگ‌فرش ِ لج
    پا کوبيدند
    و اشتهای شجاعت ِشان
    چه‌گونه
    در ضيافت ِ مرگي از پيش آگاه
    کباب ِ گلوله‌ها را داغاداغ
    با دندان ِ دنده‌هاشان بلعيدند...
    قلب‌ات را چون گوشي آماده کن
    تا من سرودم را بخوانم:
    ـ سرود ِ جگرهای نارنج را که چليده شد
    در هوای مرطوب ِ زندان...
    در هوای سوزان ِ شکنجه...
    در هوای خفقانی دار،
    و نام‌های خونين را نکرد استفراغ
    در تب ِ دردآلود ِ اقرار
    سرود ِ فرزندان ِ دريا را که
    در سواحل ِ برخورد به زانو درآمدند
    بي که به زانو درآيند
    و مردند
    بي که بميرند!

    اما شما ـ اي نفس‌های گرم ِ زمين که بذر ِ فردا را در خاک ِ ديروز مي‌پزيد!
    اگر بادبان ِ اميد ِ دشمن از هم نمي‌دريد
    تاريخ ِ واژگونه‌ی قايق‌اش را بر خاک کشانده بوديد!


    *************

    با شما که با خون ِ عشق‌ها، ايمان‌ها
    با خون ِ شباهت‌های بزرگ
    با خون ِ کله‌های گچ در کلاه‌های پولاد
    با خون ِ چشمه‌های يک دريا
    با خون ِ چه‌کنم‌های يک دست
    با خون ِ آن‌ها که انسانيت را مي‌جويند
    با خون ِ آن‌ها که انسانيت را مي‌جوند
    در ميدان ِ بزرگ امضا کرديد
    ديباچه‌ی تاريخ ِمان را،
    خون ِمان را قاتي مي‌کنيم
    فردا در ميعاد
    تا جامي از شراب ِ مرگ به دشمن بنوشانيم
    به سلامت ِ بلوغي که بالا کشيد از لمبرهای راه
    برای انباشتن ِ مادر ِ تاريخ ِ يک رَحِم
    از ستاره‌های بزرگ ِ قرباني،
    روز بيست و سه تير
    روز بيست و سه...

  2. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    مرغ دریا

    خوابيد آفتاب و جهان خوابيد
    از برج ِ فار، مرغک ِ دريا، باز
    چون مادري به مرگ ِ پسر، ناليد.
    گريد به زير ِ چادر ِ شب، خسته
    دريا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته.


    سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است.
    از تيره آب ـ در افق ِ تاريک ـ
    با قارقار ِ وحشي‌ ِ اردک‌ها
    آهنگ ِ شب به گوش ِ من آيد; ليک
    در ظلمت ِ عبوس ِ لطيف ِ شب
    من در پي ِ نواي گُمي هستم.
    زين‌رو، به ساحلي که غم‌افزاي است
    از نغمه‌هاي ديگر سرمست‌ام.


    مي‌گيرَدَم ز زمزمه‌ي تو، دل.
    دريا! خموش باش دگر!
    دريا،
    با نوحه‌هاي زير ِ لبي، امشب
    خون مي‌کني مرا به جگر...
    دريا!
    خاموش باش! من ز تو بيزارم
    وز آه‌هاي سرد ِ شبان‌گاه‌ات
    وز حمله‌هاي موج ِ کف‌آلودت
    وز موج‌هاي تيره‌ي جان‌کاه‌ات...


    اي ديده‌ي دريده‌ي سبز ِ سرد!
    شب‌هاي مه‌گرفته‌ي دم‌کرده،
    ارواح ِ دورمانده‌ي مغروقین
    با جثه‌ي ِ کبود ِ ورم‌کرده
    بر سطح ِ موج‌دار ِ تو مي‌رقصند...
    با ناله‌هاي مرغ ِ حزين ِ شب
    اين رقص ِ مرگ، وحشي و جان‌فرساست
    از لرزه‌هاي خسته‌ي اين ارواح
    عصيان و سرکشي و غضب پيداست.
    ناشادمان به‌شادي محکوم‌اند.
    بيزار و بي‌اراده و رُخ‌درهم
    يک‌ريز مي‌کشند ز دل فرياد
    يک‌ريز مي‌زنند دو کف بر هم:
    ليکن ز چشم، نفرت ِشان پيداست
    از نغمه‌هاي ِشان غم و کين ريزد
    رقص و نشاط ِشان همه در خاطر
    جاي طرب عذاب برانگيزد.
    با چهره‌هاي گريان مي‌خندند،
    وين خنده‌هاي شکلک نابينا
    بر چهره‌هاي ماتم ِشان نقش است
    چون چهره‌ي جذامي، وحشت‌زا.
    خندند مسخ‌گشته و گيج و منگ،
    مانند ِ مادري که به امر ِ خان
    بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد
    سايد ولي به دندان‌ها، دندان!


    خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
    بگذار در سکوت بماند شب
    بگذار در سکوت بميرد شب
    بگذار در سکوت سرآيد شب.
    بگذار در سکوت به گوش آيد
    در نور ِ رنگ‌رفته و سرد ِ ماه
    فريادهاي ذلّه‌ي محبوسان
    از محبس ِ سياه...


    خاموش باش، مرغ! دمي بگذار
    امواج ِ سرگران‌شده بر آب،
    کاين خفته‌گان ِ مُرده، مگر روزي
    فرياد ِشان برآورد از خواب.


    خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
    بگذار در سکوت بماند شب
    بگذار در سکوت بجنبد موج
    شايد که در سکوت سرآيد تب!


    خاموش شو، خموش! که در ظلمت
    اجساد رفته‌رفته به جان آيند
    وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم
    کم‌کم ز رنج‌ها به زبان آيند.
    بگذار تا ز نور ِ سياه ِ شب
    شمشيرهاي آخته ندرخشد.
    خاموش شو! که در دل ِ خاموشي
    آواز ِشان سرور به دل بخشد.
    خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
    بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
    در۲۱ شهريور ِ ۱۳۲۷

  3. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    شعری که زندگی است

    موضوع شعر شاعر پیشین


    از زندگی نبود.


    در آسمان خشک خیالش او


    جز با شراب و یار نمی‌کرد گفت‌وگو.


    او در خیال بود شب و روز


    در دام گیس مضحک معشوقه پای‌بند


    حال آنکه دیگران


    دستی به جام باده و دستی به زلف یار


    مستانه در زمین خدا نعره می‌زدند.




    موضوع شعر شاعر


    چون غیر از این نبود


    تاثیر شعر او نیز


    چیزی جز این نبود.


    آن را به جای مته نمی‌شد به کار زد


    در راه‌های رزم.


    با دست‌کار شعر


    هر دیو صخره را


    از پیش راه خلق


    نمی‌شد کنار زد.



    یعنی اثر نداشت وجودش.


    فرقی نداشت بود و نبودش.


    آن را به جای دار نمی‌شد به کار برد.



    حال آنکه من


    به‌شخصه


    زمانی


    همراه شعر خویش


    هم دوش شن چوی کره‌ای


    جنگ کرده‌ام.


    یک بار هم "حمیدی" شاعر را


    در چند سال پیش


    بر دار شعر خویشتن


    آونگ کرده‌ام...




    امروز


    شعر


    حربه‌ی خلق است


    زیرا که شاعران


    خود شاخه‌ای زجنگل خلق‌اند


    نه یاسمین و سنبل گل‌خانه‌ی فلان.



    بیگانه نیست


    شاعر امروز


    با دردهای مشترک خلق.


    او با لبان مردم


    لبخند می‌زند.


    امروز


    شاعر


    باید لباس خوب بپوشد


    کفش تمیز و واکس‌زده باید به پا کند


    آنگاه در شلوغترین نقطه‌های شهر


    موضوع وزن و قافیه‌اش را، یکی یکی


    با دقتی که خاص خود اوست


    از بین عابران خیابان جدا کند:



    "همراه من بیایید همشهری عزیز!


    دنبالتان سه روز تمام است


    دربه‌در


    همه جا سر کشیده‌ام."



    "دنبال من؟


    عجیب است!


    آقا ، مرا شما


    لابد به جای یک کس دیگر گرفته‌اید."



    "نه جانم، این محال است.


    من وزن شعر تازه‌ی خود را


    از دور می شناسم"



    "گفتی چه ؟


    وزن شعر ؟"



    "تامل بکن رفیق...


    وزن و لغات و قافیه‌ها را


    همیشه من


    در کوچه جسته‌ام.


    آحاد شعر من، همه افراد مردمند،


    از زندگی [ که بیشتر مضمون قطعه است]


    تا لفظ و وزن و قافیه‌ی شعر، جمله را


    من در میان مردم می‌جویم...


    این طریق


    بهتر به شعر ، زندگی و رشد می‌دهد...."




    اکنون


    هنگام آن رسیده که عابر را


    شاعر کند مجاب


    با منطقی که خاصه‌ی شعر است


    تا با رضا و رغبت گردن نهد به کار


    ورنه، تمام زحمت او می‌رود ز دست...




    خب،


    حالا که وزن یافته آمد


    هنگام جستجوی لغات است:


    هر لغت


    چندان که برمی‌آیدش از نام


    دوشیزه‌‌ای‌ست شوخ و دل‌آرام...


    باید برای وزن که جسته است


    شاعر لغاتِ درخور آن جست‌وجو کند.


    این کار، مشکل است و تحمل‌سوز


    لیکن


    گزیر


    نیست:



    آقای وزن و خانم ایشان- لغت- اگر


    همرنگ و همتراز نباشند، لاجرم


    محصول زندگانیشان دل‌پذیر نیست


    مثل من و زنم.



    من وزن بودم، او کلمات [آسه های وزن]


    موضوع شعر نیز


    پیوند جاودانه‌ی لب‌های مهر بود...



    با آن که شادمانه در این شعر می‌نشست


    لبخند کودکان ما [این ضربه‌های شاد]


    لیکن چه سود؟ چون کلمات سیاه و سرد


    احساس شوم مرثیه‌واری به شعر داد.


    هم وزن را شکست


    هم ضربه‌های شاد را


    هم شعر بی‌ثمر شد و مهمل


    هم خسته کرد بی‌سببی اوستاد را!



    باری سخن دراز شد


    وین زخم دردناک را


    خونابه باز شد.




    الگوی شعر شاعر امروز


    گفتیم


    زندگی‌ست.


    از روی زندگی‌ست که شاعر


    با آب و رنگ شعر


    نقشی به روی نقشه‌ی دگر


    تصویر می‌کند.



    او شعر می‌نویسد،


    یعنی


    او دست می‌نهد به جراحات شهر پیر.


    یعنی


    او قصه می‌کند


    به شب


    از صبح دل‌پذیر.



    او شعر می‌نویسد


    یعنی


    او دردهای شهر و دیارش را


    فریاد می‌کند.


    یعنی


    او با سرود خویش


    روان‌های خسته را


    آباد می‌کند.



    او شعر می‌نویسد


    یعنی


    او قلب‌های سرد تهی مانده را


    ز شوق


    سرشار می‌کند.


    یعنی


    او رو به صبح طالع، چشمان خفته را


    بیدار می‌کند.



    او شعر می‌نویسد


    یعنی


    او افتخارنامه‌ی انسان عصر را


    تفسیر می‌کند.


    یعنی


    او فتح نامه‌های زمانش را


    تقریر می‌کند.




    این بحث خشک معنی الفاظ خاص نیز


    در کار شعر نیست ...


    اگر شعر زندگی‌ست


    ما در تک سیاه‌ترین آیه‌های آن


    گرمای آفتابی عشق و امید را


    احساس می‌کنیم.



    کیوان


    سرود زندگی‌اش را


    در خون سروده است


    وارتان


    غریو زندگی‌اش را


    در قالب سکوت.


    اما اگرچه قافیه‌ی زندگی


    در آن


    چیزی به غیر ضربه‌ی کشدار مرگ نیست،


    در هر دو شعر


    معنی هر مرگ


    زندگی‌ست!

  4. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    من وتو ، درخت و بارون...

    من باهارم تو زمين
    من زمين‌ام تو درخت
    من درخت‌ام تو باهار ــ
    ناز ِ انگشتاي ِ بارون ِ تو باغ‌ام مي‌کنه
    ميون ِ جنگلا تاق‌ام مي‌کنه.
    تو بزرگي مث ِ شب.
    اگه مهتاب باشه يا نه
    تو بزرگي
    مث ِ شب.
    خود ِ مهتابي تو اصلاً، خود ِ مهتابي تو.
    تازه، وقتي بره مهتاب و
    هنوز
    شب ِ تنها
    بايد
    راه ِ دوري‌رو بره تا دَم ِ دروازه‌ي ِ روز ــ
    مث ِ شب گود و بزرگي
    مث ِ شب.
    تازه، روزم که بياد
    تو تميزي
    مث ِ شب‌نم
    مث ِ صبح.
    تو مث ِ مخمل ِ ابري
    مث ِ بوي ِ علفي
    مث ِ اون ململ ِ مه نازکي:
    اون ململ ِ مه
    که رو عطر ِ علفا، مثل ِ بلاتکليفي
    هاج و واج مونده مردد
    ميون ِ موندن و رفتن
    ميون ِ مرگ و حيات.
    مث ِ برفايي تو.
    تازه آبم که بشن برفا و عُريون بشه کوه
    مث ِ اون قله‌ي ِ مغرور ِ بلندي
    که به ابراي ِ سياهي و به باداي ِ بدي مي‌خندي...
    من باهارم تو زمين
    من زمين‌ام تو درخت
    من درخت‌ام تو باهار،
    ناز ِ انگشتاي ِ بارون ِ تو باغ‌ام مي‌کنه
    ميون ِ جنگلا تاق‌ام مي‌کنه.


    -------------------------------------------------------------------------------------

    نمی تونم چیزی نگم ، خوندن بعضی از شعرهای این مرد بزرگ منو بسیار حیران و متعجب می کنه از این همه ذوق و نبوغ . روحش شاد و نام زنده بادا

  5. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    برای خون وماتیک

    اين بازوان ِ اوست
    با داغ‌هاي بوسه‌ي بسيارها گناه‌اش
    وينک خليج ِ ژرف ِ نگاه‌اش
    کاندر کبود ِ مردمک ِ بي‌حياي آن
    فانوس ِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتني ــ
    با شعله‌ي لجاج و شکيبائي
    مي‌سوزد.
    وين، چشمه‌سار ِ جادويي‌ تشنه‌گي‌فزاست
    اين چشمه‌ي عطش
    که بر او هر دَم
    حرص ِ تلاش ِ گرم ِ هم‌آغوشي
    تب‌خاله‌هاي رسوايي
    مي‌آورد به بار.

    شور ِ هزار مستي‌ ناسيراب
    مهتاب‌هاي گرم ِ شراب‌آلود
    آوازهاي مي‌زده‌ي بي‌رنگ
    با گونه‌هاي اوست،
    رقص ِ هزار عشوه‌ي دردانگيز
    با ساق‌هاي زنده‌ي مرمرتراش ِ او.

    گنج ِ عظيم ِ هستي و لذت را
    پنهان به زير ِ دامن ِ خود دارد
    و اژدهاي شرم را
    افسون ِ اشتها و عطش
    از گنج ِ بي‌دريغ‌اش مي‌راند...»

    بگذار اين‌چنين بشناسد مرد
    در روزگار ِ ما
    آهنگ و رنگ را
    زيبایي و شُکوه و فريبنده‌گي را
    زنده‌گي را.
    حال آن‌که رنگ را
    در گونه‌هاي زرد ِ تو مي‌بايد جويد، برادرم!
    در گونه‌هاي زرد ِ تو
    وندر
    اين شانه‌ي برهنه‌ي خون‌مُرده،
    از همچو خود ضعيفي
    مضراب ِتازيانه به تن خورده،
    بار ِ گران ِ خفّت ِ روح‌اش را
    بر شانه‌هاي زخم ِ تن‌اش بُرده!
    حال آن‌که بي‌گمان
    در زخم‌هاي گرم ِ بخارآلود
    سرخي شکفته‌تر به نظر مي‌زند ز سُرخي لب‌ها
    و بر سفيدناکي اين کاغذ
    رنگ ِ سياه ِ زنده‌گي دردناک ِ ما
    برجسته‌تر به چشم ِ خدايان
    تصوير مي‌شود...

    هي!
    شاعر!
    هي!
    سُرخي، سُرخي‌ست:
    لب‌ها و زخم‌ها!
    ليکن لبان ِ يار ِ تو را خنده هر زمان
    دندان‌نما کند،
    زان پيش‌تر که بيند آن را
    چشم ِ عليل ِ تو
    چون «رشته‌يي ز لولو ِ تر، بر گُل ِ انار» ـ
    آيد يکي جراحت ِ خونين مرا به چشم
    کاندر ميان ِ آن
    پيداست استخوان;
    زيرا که دوستان ِ مرا
    زان پيش‌تر که هيتلر ــ قصاب ِ«آوش ويتس»
    در کوره‌هاي مرگ بسوزاند،
    هم‌گام ِ ديگرش
    بسيار شيشه‌ها
    از صَمغ ِ سُرخ ِ خون ِ سياهان
    سرشار کرده بود
    در هارلم و برانکس
    انبار کرده بود
    کُنَد تا
    ماتيک از آن مهيا
    لابد براي يار ِ تو، لب‌هاي يار ِ تو!

    بگذار عشق ِ تو
    در شعر ِ تو بگريد...

    بگذار درد ِ من
    در شعر ِ من بخندد...

    بگذار سُرخ خواهر ِ هم‌زاد ِ زخم‌ها و لبان باد!
    زيرا لبان ِ سُرخ، سرانجام
    پوسيده خواهد آمد چون زخم‌هاي ِ سُرخ
    وين زخم‌هاي سُرخ، سرانجام
    افسرده خواهد آمد چونان لبان ِ سُرخ;
    وندر لجاج ِ ظلمت ِ اين تابوت
    تابد به‌ناگزير درخشان و تاب‌ناک
    چشمان ِ زنده‌يي
    چون زُهره‌ئي به تارک ِ تاريک ِ گرگ و ميش
    چون گرم‌ْساز اميدي در نغمه‌هاي من!

    بگذار عشق ِ اين‌سان
    مُردارْوار در دل ِ تابوت ِ شعر ِ تو
    ـ تقليدکار ِ دلقک ِ قاآني ــ
    گندد هنوز و
    باز
    خود را
    تو لاف‌زن
    بي‌شرم‌تر خداي همه شاعران بدان!

    ليکن من (اين حرام،
    اين ظلم‌زاده، عمر به ظلمت نهاده،
    اين بُرده از سياهي و غم نام)
    بر پاي تو فريب
    بي‌هيچ ادعا
    زنجير مي‌نهم!
    فرمان به پاره کردن ِ اين تومار مي‌دهم!
    گوري ز شعر ِ خويش
    کندن خواهم
    وين مسخره‌خدا را
    با سر
    درون ِ آن
    فکندن خواهم
    و ريخت خواهم‌اش به سر
    خاکستر ِ سياه ِ فراموشي...


    بگذار شعر ِ ما و تو
    باشد
    تصويرکار ِ چهره‌ي پايان‌پذيرها:
    تصويرکار ِ سُرخي‌ لب‌هاي دختران
    تصويرکار ِ سُرخي‌ زخم ِ برادران!
    و نيز شعر ِ من
    يک‌بار لااقل
    تصويرکار ِ واقعي چهره‌ي شما
    دلقکان
    دريوزه‌گان
    "شاعران!"

  6. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض مرغ باران

    در تلاش شب که ابر تیره می بارد
    روی دریای هراس انگیز

    و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز

    و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج
    می زند بالای هر بام و سرائی موج

    و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
    ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -
    می کشد دیوانه واری
    در چنین هنگامه
    روی گام های کند و سنگینش
    پیکری افسرده را خاموش.

    مرغ باران می کشد فریاد دائم:
    - عابر! ای عابر!
    جامه ات خیس آمد از باران.
    نیستت آهنگ خفتن
    یا نشستن در بر یاران؟ ...

    ابر می گرید
    باد می گردد
    و به زیر لب چنین می گوید عابر:
    - آه!
    رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
    من به هذیان تب رؤیای خود دارم
    گفت و گو با یار دیگر سان
    کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
    ***
    اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
    باد می غلتد درون بستر ظلمت
    ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
    مرغ باران می زند فریاد:
    - عابر!
    درشبی این گونه توفانی
    گوشه گرمی نمی جوئی؟
    یا بدین پرسنده دلسوز
    پاسخ سردی نمی گوئی؟

    ابر می گرید
    باد می گردد
    و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
    - خانه ام، افسوس!
    بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
    ***
    رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
    وپس نجوای آرامش
    سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد
    می زند شب با غمش لبخند...

    مرغ باران می دهد آواز:
    - ای شبگرد!
    از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟

    ابر می گرید
    باد می گردد
    و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
    - با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
    در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
    رهگذار مقصد فردای خویشم من...
    ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
    که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
    مرغ مسکین! زندگی زیباست
    خورد و خفتی نیست بی مقصود.
    می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
    می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
    می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
    لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
    که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
    در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
    تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
    مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان
    از تلاش بوسه ئی خونین
    که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
    بر لبان زندگی داده ست؟

    مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
    من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
    تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
    مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!
    ***
    اندر سرمای تاریکی
    که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
    و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
    و زملالی گنگ
    دریا
    در تب هذیانیش
    با خویش می پیچد،
    وز هراسی کور
    پنهان می شود
    در بستر شب
    باد،
    و ز نشاطی مست
    رعد
    از خنده می ترکد
    و ز نهیبی سخت
    ابر خسته
    می گرید،-
    در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
    بین جمعی گفت و گوشان گرم،
    شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.

    ابر می گرید
    باد می گردد
    وندر این هنگام
    روی گام های کند و سنگینش
    باز می استد ز راهش مرد،
    و ز گلو می خواند آوازی که
    ماهیخوار می خواند
    شباهنگام
    آن آواز
    بر دریا
    پس به زیر قایق وارون
    با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
    ***
    می زند باران به انگشت بلورین
    ضرب
    با وارون شده قایق
    می کشد دریا غریو خشم
    می کشد دریا غریو خشم
    می خورد شب
    بر تن
    از توفان
    به تسلیمی که دارد
    مشت
    می گزد بندر
    با غمی انگشت.

    تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
    ابر می گرید
    باد می گردد...
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض ارابه ها

    ارابه هائی از آن سوی جهان آمده اند
    بی غوغای آهن ها
    که گوش های زمان ما را انباشته است .

    ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند .
    ***
    گرسنگان از جای بر نخواستند
    چرا که از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمی خاست

    برهنگان از جای بر نخاستند
    چرا که از بار ارابه ها خش خش جامه هائی برنمی خاست

    زندانیان از جای برنخاستند
    چرا که محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادی

    مردگان از جای برنخاستند
    چرا که امید نمی رفت تا فرشتگانی رانندگان ارابه ها باشند .
    ***
    ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
    بی غوغای آهن ها
    که گوش های زمان ما را انباشته است .

    ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
    بی که امیدی با خود آورده باشند
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض اصرار

    خسته

    شكسته و

    دلبسته

    من هستم

    من هستم

    من هستم

    ***

    از اين فرياد

    تا آن فرياد

    سكوتي نشسته است.



    لب بسته

    در دره هاي سكوت

    سرگردانم.



    من ميدانم

    من ميدانم

    من ميدانم

    ***

    جنبش شاخه ئي از جنگلي خبر مي دهد

    و رقص لرزان شمعي ناتوان

    از سنگيني پا بر جاي هزاران جار خاموش.



    در خاموشي نشسته ام

    خسته ام

    درهم شكسته ام

    من دلبسته ام.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض باغ آينه

    چراغي به دستم، چراغي در برابرم:

    من به جنگ سياهي مي روم.


    گهواره هاي خستگي

    از كشاكش رفت و آمدها

    باز ايستاده اند،

    و خورشيدي از اعماق

    كهكشان هاي خاكستر شده را

    روشن مي كند.

    ***

    فريادهاي عاصي آذرخش -

    هنگامي كه تگرگ

    در بطن بي قرار ابر

    نطفه مي بندد.

    و درد خاموش وار تاك -

    هنگامي كه غوره خرد

    در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.

    فرياد من همه گريز از درد بود

    چرا كه من، در وحشت انگيز ترين شبها، آفتاب را به دعائي

    نوميدوار طلب مي كرده ام.

    ***

    تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي

    تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي.

    ***

    در خلئي كه نه خدا بود و نه آتش

    نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم.

    جرياني جدي

    در فاصله دو مرگ

    در تهي ميان دو تنهائي -

    [ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!]

    ***

    شادي تو بي رحم است و بزرگوار،

    نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است


    من برمي خيزم!


    چراغي در دست

    چراغي در دلم.

    زنگار روحم را صيقل مي زنم

    آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم

    تا از تو

    ابديتي بسازم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    گــفــت‌و‌گــو در مــيـــانِ راه

    يك صدا: ــ تلخ
    خرزَهره‏هاى حياطم
    خرزَهره‏هاى حياطِ خونه‏م .
    تلخ
    مغزِ بادوم
    مغز بادومِ تلخ.

    دو سوارِ جوان با كلاه‏هاىِ لبه‏ پهن در جاده ‏مى‏گذرند. مسافر بودن‏شان از لباس و بار و بنديل‏شان آشكار است .

    اولى:ــ حسابى‏ داره ‏ديرمون ‏مي‏شه.
    دومى:ــ ديگه پاک شب‏ شد.
    اولى:ــ راستى، هى يادم ‏مي‌ره بپرسم: اين يارو كيه ؟
    دومى:ــ اينى‏ كه از دمبال‏مون مياد ؟
    اولى صدا مى‏زند. انگار براىِ ‏امتحان :ــ گاياردو !
    دومى بلندتر. با اطمينانِ ‏بيش‌تر :ــ گاياردو، آهاى گاياردو !
    گاياردو از دور :ــ دارم ميام.

    سكوت.

    اولى:ــ چه زيتون‏زارِ پُر و پيمونى !
    دومى:ــ آره، محشره.

    سكوتِ ‏طولانى.


    اولى:ــ من مسافرتِ شبونه‏رو خوش‏ ندارم.
    دومى:ــ مثِ من.
    اولى:ــ شب واسه كَپيدَنه.
    دومى:ــ گفتى!

    قورباغه‏ها و جيرجيرک‏هاىِ تابستانِ اندلس.
    گاياردو دست‏هايش ‏را زيرِ كمربند فرو بُرده، ‏تفريح‏كنان راه طى‏ مى‏كند.

    گاياردو مى‏خوانَد:ــ آى، آى‏آى !
    از مرگ چيزى پرسيدم.
    آى، آى‏آى!

    صداى ‏سوارِ اولى از خيلى‏ دور :ــ گاياردو !
    صداىِ ‏سوارِ دومى از همان ‏فاصله :ــ گاياردو، آهـاى !

    سكوت.

    گاياردو در جاده ‏تنهاست. چشم‏هاىِ ‏درشتِ ‏سبزش‏ را تنگ ‏مى‌كند و بالِ‏ِ فراخِ ‏بالاپوشش ‏را به ‏خودش‏ مى‏پيچد. كوه‏هاىِ بلندى‏ اطراف‌اش‏ را فراگرفته. ساعتِ ‏بزرگ‏ِ نقره‏اش در هر قدم به‏ طرزِ مبهمى ‏در جيبش‏ صدا مى‏كند. سوارى به ‏او مى‏رسد و پا به ‏پايش به‏ راه مى‏افتد.

    سوار:ــ خسته‏نباشى !
    گاياردو:ــ در اَمونِ خدا !
    سوار:ــ شمام ميرى غرناطه ؟
    گاياردو:ــ منم راهى‏ىِ غرناطه‏م، آره .

    توجهِ ‏زيادى به ‏سوار نمى‏كُند.

    سوار:ــ پس هردومون يه ‏مقصد داريم.
    گاياردو بى‏ هيچ توجهِ ‏خاصى:ــ اوهوم.
    سوار:ــ مى‏خواى تركِ من سوار شى ؟
    گاياردو:ــ هنوز كه پاهام باكى‏شون نيس.

    آشكارا براى ادامه‏ى ‏گفت‏ و گو پىِ حرفى ‏مى‏گردد.

    سوار:ــ من ... من‏ از مالاگا ميام .
    گاياردو:ــ خب ...
    سوار:ــ خودم ‏نه ، اما برادرام اون‏جا زنده‏گى ‏مى‏كُنن.
    گاياردو براى‏ اين‏كه ‏چيزى‏ گفته ‏باشد:ــ چن‏ تايى‏ هسن ؟

    گلى‏ را كه‏ مى‏چيند با رضاىِِ خاطر بو مى‏كُند.

    سوار:ــ سه ‏تا... تو معامله‏ىِ ‏كارد و خنجر و اين ‏حرفان. خب‏ ديگه، نون‏شون بايد از يه ‏راهى دربياد ديگه.
    گاياردو:ــ حلال‏شون !
    سوار:ــ كارداىِ ‏طلا و كارداىِ ‏نقره ها... تو اين ‏مايه‏ها ...
    گاياردو:ــ كارد كه ‏بود ديگه چه ‏فرق ‏مى‏كنه ؟ هر چى ‏شد باشه ...
    سوار:ــ نه ... زمين تا آسمون ...
    گاياردو:ــ آره ‏بابا ، زردش گرون‏تره.
    سوار:ــ كاردِ طلا يه ‏راس فرو مى‏ره تو قلب، كاردِ نقره گََردَنو عينِ ساقه‏ى ‏علف مى‏بُره.
    گاياردو:ــ عينِ ساقه‏ى علف ! ... واسه بريدنِ نون كه ... به ‏كار نميرن ؟
    سوار:ــ نونو با دست تيكه ‏مى‏كنن.
    گاياردو:ــ اوو !... آره . با دست ... تاييدِ ريشخندآميز: با دست ...

    اسب ‏شيطنت ‏مى‏كند.

    سوار:ــ آروم حيوون !
    گاياردو:ــ با خودش: به ‏اسبشه ... به ‏سوار: ناراحتى‏ش واسه ‏خاطرِ شبه ‏كه بد قلقى مى‏كنه.
    جاده‏ى ‏پُرموج، سايه‏ى ‏اسب‏ را پيچ ‏و تاب مى‏دهد.

    سوار:ــ ببينم : يك كارد مى‏خواى ؟
    گاياردو:ــ نه.
    سوار:ــ منظورم همين ‏جوريه ... پيشكشى.
    گاياردو:ــ نه. اصلن ... هيچ جورش ...
    سوار:ــ هميشه واسه‏ت پانميده ها.
    گاياردو:ــ خب. اون‏ كه ‏بعله.
    سوار:ــ كارداى‏ِ ديگه به ‏لعنتِ ‏خدام ‏نمى‏ارزَن. كارداىِ ‏ديگه سُستن و از خون وحشت شون وَر مى‏داره. كاردايى كه ‏ما ميرفوشيم سردن. حاليته؟ فروميرن گرم‏ترين ‏جا رو پيدا مى‏كُنن و همون‏جا، جاخوش‏ مى‏كُنن .

    گاياردو خاموش ‏مى‏مانَد. دست‏ِِِِ راستش ‏كه ‏انگار كارد طلايى ‏تو مشت‏اش ‏گرفته يخ ‏مى‏كند.

    سوار:ــ مى‏بينى چه‏ كاردِ خوشگليه ؟
    گاياردو:ــ خيلى گِرونه ؟
    سوار:ــ تو كه مفت‏شم نمى‏خواسى.

    كاردِ طلايى نشان‏ مى‏دهد كه ‏نوكش مثلِ ‏شعله مى‏درخشد.

    گاياردو:ــ حالام نگفتم مى‏خوام.
    سوار:ــ بيا تَركِ ‏من سوار شو آميگو!
    گاياردو:ــ هنو مونده نيسم.

    اسب از چيزى متوحش‏ مى‏شود.

    سوار در حالِ كشيدنِ افسار :ــ گيرِ چه ‏جونِوَرى افتاديم ها !
    گاياردو:ــ واسه ‏خاطر تاريكيه.

    سكوت.

    سوار:ــ برات ‏گفتم سه ‏تا برادرام تو مالاگا هسن؟ اون‏جا بازارِ كارد خيلى‏خيلى داغه. كليساىِ ‏اعظمم دوهزار تا شو خريده واسه ‏زينتِ محراباش ‏وعوضِ ناقوس. از كشتى‏هام كلى‏ها پيش‏خريد مى‏كنن، يا ماهي‌گيرايى ‏كه خاكى‏ترن.. تو تاريكى‏ى ‏شب قيافه‏هاشون از برقِ تيغه‏هاىِ ‏بلند و باريكِ ‏كارد روشن ‏ميشه .

    گاياردو:ــ اوم‏م، محشره !
    سوار:ــ كى مى‏تونه بگه نيس ؟

    شب‏ مثلِ شرابِ ‏صدساله، غليظ مى‏شود.

    مارِ عظيمِ جنوب، تو صبحِ كاذب چشم ‏وامى‏كند و خفته‏گان تو وجودشان‏ ميلِ مقاومت‏ناپذيرى‏ احساس‏ مى‏كنند كه ‏به ‏افسونِ فساد دوردستِ ‏معطر، خودشونو از مهتابى‏ها پرتاب ‏كنند.

    گاياردو:ــ راهو گم ‏نكرده‏يم ؟
    سوار اسبش‏ را نگه ‏مى‏دارد :ــ مظنه چرا !
    گاياردو:ــ سرمون گرمِ صحبت ‏بود حالى‏مون نشد.
    سوار:ــ اون روشنى مالِ غرناطه نيس ؟
    گاياردو:ــ نمى‏دونم.
    سوار:ــ دنيا بدجور دَرَندَشته.
    گاياردو:ــ دَرَندَشت ‏و، حسابى خالى .
    سوار:ــ گفتى !
    گاياردو:ــ عجب نااميد شده‏م ! آى، آى‏آى !
    سوار:ــ اون‏جا كه ‏بِرسى چى‏كار مى‏كنى ؟
    گاياردو:ــ يعنى منظورت كاريه ‏كه ‏مى‏كنم ؟
    سوار:ــ اگه موندى‏ هم واسه ‏چى‏ مى‏مونى ؟
    گاياردو:ــ واسه‏ چى مى‏مونم ؟
    سوار:ــ من با اين ‏اسب مى‏افتم ‏دوره، كارد ميرفوشم. حالا اگه ‏اين كارو نكنم چى پيش ‏مياد ؟
    گاياردو:ــ مى‏پرسى چى پيش ‏مياد ؟

    سكوت .

    سوار:ــ ديگه بايد نزديكاىِ غرناطه ‏باشيم .
    گاياردو:ــ راسى ؟
    سوار:ــ چراغا رو نمى‏بينى ؟
    گاياردو:ــ آره‏ آره ، مى‏بينم مى‏بينم.
    سوار:ــ حالا تَركِ اسبم سوارميشى ؟
    گاياردو:ــ يه ‏خورده بعد.
    سوار:ــ بابا سوار شو ديگه. بجمب. بايد پيش‏ از آفتاب برسيم... اين كاردم بسون ... همين‏جور مفتكى. يادگارى.

    سوار گاياردو را كومك ‏مى‏كند كه ‏سوار شود.

    كوهِ روبه‏رو غرقِ شوكران و گزنه ‏است.

    بر اساسِ قطعه‏يى از فدريكو گارسيا لوركا" (21 آذر سالروز تولد احمد شاملو)

صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/