چون به دروازه شهر رسيدند بار ديگر لوط اين سخن را اعاده فرمود، پس جبرئيل گفت : اين شهادت سوم .
پس داخل شهر شدند و چون داخل خانه لوط شدند زن لوط هيئت نيكوئى از ايشان ديد و بر بالاى بام رفت و دست بر هم زد، قوم لوط صداى دست او را نشنيدند، پس دود كرد بر بام خانه ، چون دود را ديدند بسوى خانه لوط دويدند، پس زن به نزد ايشان آمد گفت : گروهى نزد لوط هستند كه من به اين حسن و جمال هرگز نديده ام .
پس آمدند كه داخل خانه شوند، لوط مانع شد و در ميان ايشان گذشت آنچه مكرر گذشت ، و چون بر لوط غالب شدند داخل خانه شدند جبرئيل فرياد كرد كه : اى لوط! بگذار داخل خانه شوند، و چون داخل شدند به انگشت خود اشاره كرد بسوى ايشان و همه كور شدند.(25)
و به سند معتبر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : در مجلسها سنگريزه بر يكديگر انداختن از عمل قوم لوط است .(26)
و بعضى نقل كرده اند كه : بر سر راهها مى نشستند و هر كه مى گذشت سنگريزه بسوى او مى انداختند و سنگ هر كه بر او مى خورد او متصرف مى شد او را و عمل قبيح با او مى كرد؛ و از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : از اعمال قبيحه ايشان آن بود كه در مجالس باد سر مى دادند و شرم نمى كردند؛ و بعضى نقل كرده اند كه : در حضور يكديگر لواط مى كردند و پروا نمى كردند.(27)
و خلاف كرده اند در اسم زن لوط: واهله و والغه و والهه ، هر سه را گفته اند.(28)
باب نهم : در قصص ذوالقرنين عليه السلام است
قطب راوندى رحمة الله ذكر كرده است كه : اسم او عياش بود، و او اول كسى بود كه بعد از نوح عليه السلام پادشاه شد و مابين مشرق و مغرب مالك شد.(29)
و بدان كه خلاف است ميان مفسران و ارباب تواريخ كه آيا ذوالقرنين اسكندر رومى است يا غير او؟ و از احاديث معتبره ظاهر مى شود كه غير اوست .
و باز خلاف است كه آيا پيغمبر بود يا نه ؟ و حق اين است كه پيغمبر نبود و ليكن بنده شايسته اى بود كه مؤ يد بود از جانب خدا.
و باز اختلاف كرده اند در آنكه چرا او را ذوالقرنين گفتند؟ و اين بر چند وجه است :
اول آنكه : يك مرتبه ضربتى بر قرن ايمن يعنى طرف راست سر او زدند و مرد، پس خدا او را مبعوث فرمود، پس ضربت ديگر بر قرن ايسر، يعنى طرف چپ سر او زدند و مرد، باز خدا او را مبعوث فرمود.
دوم آنكه : دو قرن زندگانى كرد و در زمان او دو قرن از مردم منقرض شدند.
سوم آنكه : در سرش دو شاخ بود، يا دو بلندى شبيه به دو شاخ .
چهارم آنكه : در تاجش دو شاخ بود.
پنجم آنكه : استخوان دو طرف سرش قوى بود و آنها را قرن مى گويند.
ششم آنكه : دو قرن دنيا، يعنى دو طرف عالم را سير كرد و مالك شد.
هفتم آنكه : دو گيسو در دو جانب سرش بود.
هشتم آنكه : نور و ظلمت را خدا مسخر او كرده بود.
نهم آنكه : در خواب ديد كه به آسمان رفت و به دو قرن آفتاب ، يعنى به دو طرف آن چسبيده .
دهم آنكه : قرن به معنى قوت است ، يعنى قوى و شجاع بود و اقتدار عظيم بهم رسانيد.(30)
و حق تعالى قصه او را در كلام مجيد بيان فرموده است : ((بدرستى كه ما تمكين داديم براى او در زمين و عطا كرديم به او از هر چيزى سببى - يعنى علمى و وسيله اى و قدرتى و آلتى كه به آن تواند رسيد - پس پيروى كرد سببى را تا رسيد به محل غروب آفتاب ، يافت آن را كه فرو مى رفت در چشمه اى لجن آلود يا گرم ، و يافت نزد آن قومى را.
گفتيم : اى ذوالقرنين ! آيا عذاب خواهى كرد به كشتن كسى را كه از كفر برنگردد يا اخذ خواهى كرد در ميان ايشان نيكى را؟
گفت : اما كسى كه ستم كند و شرك آورد پس او را عذاب خواهيم كرد، پس بر مى گردد بسوى پروردگارش پس عذاب خواهد كرد او را عذابى منكر و عظيم ؛ و اما كسى كه ايمان بياورد و اعمال شايسته بكند پس او را جزاى نيكو هست و بزودى خواهيم گفت به او از امر خود آنچه آسان باشد بر او.
پس پيروى كرد سببى را تا رسيد به محل طلوع كردن آفتاب ، يافت آن را كه طلوع مى كرد بر گروهى كه نگردانيده بوديم از براى ايشان بجز آفتاب سترى كه ايشان را بپوشاند از آن )).(31)
در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : ندانسته بودند خانه ساختن را.(32)
و بعضى گفته اند كه در زير زمين نقبها كنده بودند و در آنجا ساكن بودند، و بعضى گفته اند كه عريان بودند و جامه نپوشيده بودند چنانچه در روايتى خواهد آمد.(33)
پس فرمود: ((چنين بود امر ذوالقرنين ، و بتحقيق كه علم ما احاطه كرده بود به آنچه نزد ذوالقرنين بود از بسيارى لشكرها و تهيه ها و اسباب و ادوات ، پس پيروى كرد سببى و راهى را تا رسيد به ميان دو سد - كه گفته اند كه : كوه ارمنيه و آذربايجان است ، يا دو كوه است در آخر شمال كه منتهاى تركستان است (34)- يافت نزد آنها گروهى كه نزديك نبودند كه سخنى را بفهمند، زيرا كه لغت ايشان غريب بود و زيرك نبودند، گفتند: اى ذوالقرنين ! بدرستى كه ياءجوج و ماءجوج فساد كنندگانند در زمين ما به كشتن و خراب كردند و تلف نمودن زراعتها - بعضى گفته اند كه در بهار مى آمدند و هر چه از سبز و خشك بود بر مى داشتند و مى رفتنند، و بعضى گفته اند كه مردم را مى خوردند(35) - پس گفتند: آيا براى تو قرار دهيم خرجى و مزدى براى اينكه قرار دهى ميان ما و ميان ايشان سدى كه نتوانند به طرف ما آمد؟
ذوالقرنين گفت : آنچه پروردگار من مرا در آن متمكن گردانيده است از مال و پادشاهى بهتر است از آن خرجى كه شما به من دهيد و مرا به آن احتياجى نيست ، پس اعانت كنيد مرا به قوتى تا بگردانم ميان شما و ميان ايشان سدى بزرگ ، بياوريد براى من پاره هاى آهن .
پس بر روى يكديگر چيد آهنها را در ميان دو كوه تا برابر كوهها شد، پس گفت : بدميد در كوره ها، تا آنكه گردانيد آنچه در آن مى دميدند به مثابه آتش ، پس گفت : بياوريد مس گداخته تا بر آهنهاه بريزم ، پس نتوانستند ياءجوج و ماءجوج كه بر آن سد بالا روند و نتوانستند كه رخنه بكنند.
گفت : اين رحمت پروردگار من است ، پس چون بيايد وعده پروردگار من كه ايشان بيرون آيند نزديك قيام قيامت بگرداند اين سد را مساوى زمين و وعده پروردگار من حق است )).(36) اين است ترجمه لفظ آيات بر قول مفسران .
و شيخ محمد بن مسعود عياشى در تفسير خود از اصبغ بن نباته روايت كرده است كه : از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام سؤ ال كردند از حال ذوالقرنين .
فرمودند: بنده شايسته خدا بود و نام او عياش بود، خدا او را اختيار كرد و مبعوث گردانيد بسوى قرنى از قرون گذشته در ناحيه مغرب ، و اين بعد از طوفان نوح بود، پس ضربتى زدند بر جانب راست سرش كه از آن ضربت مرد، پس بعد از صد سال خدا او را زنده كرد و مبعوث گردانيد او را بر قرنى ديگر در ناحيه مشرق ، پس او را تكذيب نمودند و ضربت ديگر بر جانب چپ سر او زدند كه باز از آن مرد، باز بعد از صد سال خدا او را زنده گردانيد و به عوض آن دو ضربت كه بر سرش خورده بود دو شاخ در موضع آن دو ضربت او عطا فرمود كه ميان آنها تهى بود و عزت پادشاهى و معجزه پيغمبرى او را در آن دو شاخ قرار داد، پس او را بالا برد به آسمان اول و گشود از براى او حجابها را تا آنكه ديد آنچه در ميان مشرق و مغرب بود از كوه و صحرا و راههاه و هر چه بود در زمين ، و عطا فرمود خدا به او از هر چيز علمى كه حق و باطل را به آن بشناسد، و تقويت داد او را در شاخهايش به قطعه اى از آسمان يا ابر كه در آن تاريكيها و رعد و برق بود، پس او را به زمين فرستاد و وحى كرد بسوى او كه : سير كن و بگرد در ناحيه مغرب و مشرق زمين كه طى كردم براى تو شهرها را و ذليل كردم براى تو بندگان را، و خوف تو را در دل ايشان افكندم .
پس روانه شد ذوالقرنين بسوى ناحيه مغرب و به هر شهرى كه مى گذشت صدائى مى كرد مانندن صداى شير خشمناك ، پس برانگيخته مى شد از دو شاخ او ظلمتها و رعد و برق و صاعقه اى چند كه هلاك مى كرد هر كه را مخالفت او مى كرد و با او در مقام دشمنى بدر مى آمد، پس هنوز به مغرب آفتاب نرسيد تا آنكه اهل مشرق و مغرب همه منقاد او شدند، چنانچه حق تعالى فرموده انا مكنا له فى الارض و آتيناه من كل شى ء سببا(37)، پس چون به مغرب آفتاب رسيد ديد كه آفتاب در چشمه اى گرم فرو مى رود و با آفتاب هفتاد هزار ملك هستند كه آن را به زنجيرهاى آهن و قلابها مى كشند از قعر دريا در جانب راست زمين چنانكه كشتى را بر روى آب مى كشند، پس با آفتاب رفت تا جائى كه آفتاب طالع شد و بر احوال اهل مشرق مطلع گرديد، چنانچه حق تعالى وصف نموده است .
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: در آنجا بر گروهى وارد شد كه آفتاب ايشان را سوزانيده بود و بدنها و رنگهاى ايشان را متغير كرده بود، پس از آنجا به جانب تاريكى و ظلمت رفت تا رسيد به ميان دو سد چنانچه در قرآن مجيد ياد شده است ، پس ايشان گفتند: اى ذوالقرنين ! بدرستى كه ياءجوج و ماءجوج در پشت اين دو كوهند و ايشان افساد مى كنند در زمين ، چون وقت رسيدن زراعت و ميوه هاى ما مى شود از اين دو سد بيرون مى آيندن و مى چرند در ميوه ها و زراعتهاى ما تا آنكه هيچ چيز نمى گذارند، آيا خراجى از براى تو قرار كنيم كه هر سال بدهيم براى اينكه ميان ما و ايشان سدى بسازى ؟
گفت : مرا احتياجى به خراج شما نيست ، پس مرا اعانت نمائيد به قوتى و پاره هاى آهن از براى من بياوريد.
پس كندند از براى او كوه و جدا نمودند از براى او پاره ها مانند خشت و بر روى يكديگر گذاشتند در ميان آن دو كوه ، و ذوالقرنين اول كسى بود كه سد بنا كرد بر زمين ، پس هيزم جمع كردند و بر روى آن آهنها ريختند و آتش در آن هيزمها زدند و دمها گذاشتند و در آن دميدند، پس آب شد؛ پس چون آب شد گفت : مس سرخ بياوريد، پس كوهى از مس كندند و بر روى آهن ريختند كه با آن آب شد و با هم مخلوط شدند، پس سدى شد كه ياءجوج و ماءجوج نتوانستند بر بالاى آن بر آيند و نتوانستند كه آن را رخنه كنند.
و ذوالقرنين بنده شايسته خدا بود و او را نزد حق تعالى قرب و منزلت عظيم بود، او بندگى خدا را به راستى كرد پس حق تعالى او را يارى نمود، و خدا را دوست داشت پس خدا او را دوست داشت ، و خدا وسيله ها براى او در شهر برانگيخت و متمكن ساخت او را در آنها تا آنكه مابين مشرق و مغرب را مالك شد، و ذوالقرنين را دوستى بود از ملائكه كه نام او رقائيل بود(38)، فرود آمد بسوى او و با او سخن مى گفت و راز به يكديگر مى گفتند؛ روزى با يكديگر نشسته بودند ذوالقرنين به او گفت : چگونه است عبادت اهل آسمان و چون است با عبادت اهل زمين ؟
رقائيل گفت : اى ذوالقرنين ! چه چيز است عبادت اهل زمين ! در آسمانها جاى قدمى نيست مگر آنكه بر روى آن ملكى هست كه يا ايستاده است و هرگز نمى نشيند، و يا در ركوع است و هرگز به سجده نمى رود، و يا در سجود است و هرگز سر بر نمى دارد.
پس ذوالقرنين بسيار گريست و گفت : اى رقائيل ! مى خواهم كه در دنيا آنقدر زنده بمانم كه عبادت پروردگار خود را به نهايت برسانم و حق طاعت او را چنانچه سزاوار اوست بجا آرم .
رقائيل گفت : اى ذوالقرنين ! خدا را در زمين چشمه اى هست كه او را عين الحياة مى گويند و حق تعالى بر خود لازم گردانيده است كه هر كه از آن چشمه بخورد نميرد تا خود از خدا سؤ ال كند مردن را، اگر آن چشمه را بيابى ، آنچه خواهى زندگانى مى توان كرد.
ذوالقرنين گفت : آيا مى دانى كه آن چشمه در كجاست ؟
رقائيل گفت : نمى دانم و ليكن در آسمان شنيده ام كه خدا را در زمين ظلمتى هست كه انس و جان آن را طى نكرده اند.
پرسيد كه : آن ظلمت در كجاست ؟
ملك گفت : نمى دانم . و به آسمان رفت .
پس ذوالقرنين بسيار محزون و غمگين شد از اينكه رقائيل چشمه و ظلمت را به او خبر داد و خبر نداد او را به علمى كه از آن منتفع تواند شد در اين باب ، پس جمع كرد ذوالقرنين فقها و علماى اهل مملكت خود را و آنها كه خوانده بودند كتابهاى آسمانى را و آثار پيغمبران را ديده بودند، چون جمع شدند با ايشان گفت : اى گروه فقها و دانايان و اهل كتب و آثار پيغمبران ! آيا يافته ايد در آنچه خوانده ايد از كتابهاى خدا و در كتابهاى پادشاهان كه پيش از شما بوده اند كه چشمه اى خدا در زمين خلق كرده است كه آن را چشمه زندگانى مى گويند و سوگند خورده است كه هر كه از آن چشمه آب بخورد نميرد تا خود سؤ ال كند از خدا مردن را؟
گفتند: نه اى پادشاه .
گفت : آيا يافته ايد در آنچه خوانده ايد از كتب خدا كه خدا در زمين ظلمتى آفريده باشد كه انس و جن آن را طى نكرده باشند؟
گفتنند: نه اى پادشاه .
پس ذوالقرنين بسيار محزون و اندوهگين شد و گريست براى آنكه خبرى كه موافق خواهش او بود از چشمه و ظلمت نشنيد، و در ميان آن دانايان پسرى بود از فرزندان اوصياى پيغمبران و او ساكت بود و حرف نمى زد؛ چون ذوالقرنين ماءيوس شد از آن جماعت ، آن طفل گفت : اى پادشاه ! تو سؤ ال مى كنى از اين جماعت از امرى كه ايشان به آن امر علم ندارند، و علم آنچه مى خواهى در نزد من است .
پس شاد شد ذوالقرنين شادى عظيم تا آنكه از تخت خود فرود آمد و او را نزديك طلبيد و گفت : خبر ده مرا از آنچه مى دانى .
گفت : بلى ، اى پادشاه ! من يافته ام در كتاب حضرت آدم عليه السلام آن كتابى كه نوشت در روزى كه نام كرد آنچه در زمين است از چشمه و درخت ، پس در آن يافتم كه خدا را چشمه اى هست كه آن را عين الحياة مى گويند و اراده حتمى الهى تعلق گرفته است به آنكه هر كه از آن چشمه بخورد نميرد تا سؤ ال مرگ بكند، و آن چشمه در تاريكى و ظلمتى است كه انس و جنى در آنجا راه نرفته است .
ذوالقرنين از شنيدن اين سخن بسى شاد شد و گفت : نزديك من بيا اى پسر، مى دانى كه موضع اين ظلمت كجاست ؟
گفت : بلى ، در كتاب حضرت آدم عليه السلام يافته ام كه در جانب مشرق است .
پس ذوالقرنين شاد شد و فرستاد بسوى اهل مملكت خود، و اشراف و علما و فقها و حكماى ايشان را جمع كرد تا آنكه هزار حكيم و عالم و فقيه نزد او جمع شدند، پس چون جمع شدند مهياى رفتن شد و با تهيه عظيم و قوت شديد رو به مطلع آفتاب روانه شد و درياها را قطع مى كرد و شهرها و كوهها و بيابانها را طى مى نمود، پس دوازده سال چنين طى مراحل نمود تا به اول ظلمات رسيد، ظلمت و تاريكى مشاهده كرد كه شبيه به تاريكى شب و تاريكى دود نبود، و مابين دو افق را احاطه كرده بود، پس در كنار آن ظلمت فرود آمد و لشكر خود را در آن جا داد و اهل فضل و كمال و دانايان و فقهاى اهل عسكر خود را طلبيد و گفت : اى گروه فقها و علما! من مى خواهم كه اين ظلمات را طى كنم .
پس همه او را سجده كردند از روى تعظيم و گفتند: اى پادشاه ! تو امرى را طلب مى كنى كه هيچكس طلب نكرده است ، و به راهى مى روى كه احدى غير از تو آن راه را نرفته است ، نه از پيغمبران و رسولان خدا و نه از پادشاهان و فرمانفرمايان دنيا.
گفت : مرا ناچار است رفتن اين راه و طلب كردن اين مقصود.
گفتند: ما مى دانيم كه اگر تو ظلمت را طى نمائى به حاجت خود مى رسى بى آنكه مشقتى به تو برسد، اما مى ترسيم كه در ظلمات امرى تو را عارض شود كه باعث زوال پادشاهى تو و هلاك ملك تو گردد و به سبب اين اهل زمين فاسد شوند.
پس ذوالقرنين گفت : اى گروه علما! مرا خبر دهيد كه بينائى كداميك از حيوانات بيشتر است ؟
گفتند: اسبان ماديان باكره .
پس از ميان لشكر خود شش هزار ماديان باكره انتخاب كرد و از اهل علم و فضل و حكمت شش هزار كس انتخاب كرد و به هر يك از ايشان يك ماديان داد، و حضرت خضر را سركرده دو هزار كس (39) كرد و مقدمه لشكر خود گردانيد و امر كرد ايشان را كه داخل ظلمات شوند، و خود با چهار هزار كس از عقب روانه شد، و امر كرد لشكر خود را كه دوازده سال در همان موضع بمانند و انتظار برگشتن او ببرند، و اگر دوازده سال منقضى شود و بسوى ايشان معاودت ننمايد متفرق شوند و به شهرهاى خود يا هر جا كه خواهند بروند.
پس خضر عليه السلام گفت : اى پادشاه ! ما در ظلمت مى رويم و يكديگر را نمى بينيم ، اگر يكديگر را گم كنيم چگونه بيابيم ؟
پس ذوالقرنين دانه سرخى به او داد كه از روشنى و ضياء به مثابه مشعل بود، و گفت : هرگاه يكديگر را گم كنيد اين دانه را بر زمين بينداز، و چون بيندازى از آن فريادى ظاهر خواهد شد كه : هر كه گم شده باشد از پى صداى آن بيايد.
پس خضر آن دانه را گرفت و در ظلمات روانه شد، و از هر منزل كه خضر بار مى كرد ذوالقرنين در آنجا فرود مى آمد. روزى در ميان ظلمات خضر به رودخانه اى رسيد پس به اصحاب خود گفت : در اين موضع بايستيد و از جاى خود حركت مكنيد، و از اسب خود فرود آمد و آن دانه را بسوى آن رودخانه انداخت ، چون در ميان آب افتاد تا به ته آب نرسيد صدا از آن نيامد، خضر ترسيد كه مبادا صدا نكند، چون به ته آب رسيد صدا از آن خارج شد، خضر از پى روشنائى آن رفت ، ناگاه چشمه اى ديد كه آبش از شير سفيدتر و از ياقوت صافتر و از عسل شيرينتر بود، پس از آن آب خورد و جامه هاى خود را كند و غسل كرد در آن آب ، پس جامه هاى خود را پوشيد و آن دانه را بسوى اصحاب خود انداخت و صدا از آن ظاهر شد و از پى صدا رفت و به اصحاب خود رسيد و سوار شد و با لشكر خود روانه شد. و ذوالقرنين بعد از او از آن موضع گذشت و بر آن چشمه مطلع نشد، چون چهل شبانه روز در آن ظلمت رفتند رسيدند به روشنائى كه روشنائى روز و آفتاب و ماه نبود و ليكن نورى بود از انوار خدا، پس رسيدند به زمين سرخ ريگستانى كه ريگهاى نرم داشت و سنگ ريزه هايش گويا مرواريد بود، ناگاه قصرى ديد كه طولش يك فرسخ بود، ذوالقرنين لشكر خود را بر در آن قصر فرود آورد و خود به تنهائى داخل قصر شد و در آنجا قفس آهنى ديد طولانى كه دو طرفش را بر دو طرف آن قصر تعبيه كرده بودند، و مرغ سياهى ديد كه بر آن آهن آويخته است در ميان زمين و آسمان كه گويا پرستك بود يا صورت پرستك بود يا شبيه پرستك ، چون صداى پاى ذوالقرنين را شنيد گفت : كيستى ؟ فرمود: من ذوالقرنينم .
آن مرغ گفت : آيا كافى نبود تو را آنچه در عقب خود گذاشته اى از زمين با اين وسعت كه آمدى تا به در قصر من رسيدى ؟
ذوالقرنين را از مشاهده اين حال و استماع اين مقال دهشت و خوفى عظيم رو داد، پس مرغ گفت : مترس ! مرا خبر ده از آنچه مى پرسم .
ذوالقرنين فرمود: بپرس .
پرسيد: آيا بناى آجر و گچ در دنيا بسيار شده است ؟
فرمود: بلى .
آن مرغ بر خود لرزيد و بزرگ شد آنقدر كه ثلث آن آن آهن را پر كرد، ذوالقرنين بسيار ترسيد، گفت : مترس و مرا خبر ده .
فرمود: سؤ ال كن .
پرسيد: آيا سازها در ميان مردم بسيار شده است ؟
فرمود: بلى . پس بر خود لرزيد و بزرگ شد تا دو ثلث آن آهن را پر كرد و خوف ذوالقرنين زياده شد پس گفت : مترس و مرا خبر ده .
فرمود: سؤ ال كن .
پرسيد: آيا گواهى ناحق در ميان مردم بسيار شده است در زمين ؟
فرمود: بلى . پس بر خود لرزيد و آنقدر بزرگ شد كه تمام آهن را پر كرد، پس ذوالقرنين مملو شد از بيم و خوف پس گفت : مترس و مرا خبر ده .
فرمود: سؤ ال كن .
پرسيد: آيا مردم ترك كرده اند گواهى لا اله الا الله را؟
فرمود: نه . پس ثلثش كم شد، باز ذوالقرنين خائف شد، گفت : مترس و مرا خبر ده .
فرمود: سؤ ال كن .
پرسيد: آيا مردم نماز را ترك كرده اند؟
فرمود: نه . پس يك ثلث ديگرش كم شد و گفت : اى ذوالقرنين ! مترس و مرا خبر ده .
فرمود: بپرس .
پرسيد: آيا مردم ترك كرده اند غسل جنابت را؟
فرمود: نه ، پس كوچك شد تا به حال اول برگشت .
چون ذوالقرنين نظر كرد، نردبانى ديد كه به بالاى قصر مى توان رفت ، مرغ گفت : اى ذوالقرنين ! از اين نردبان بالا رو، و او با نهايت بيم و خوف از آن نردبان به بالاى قصر رفت ، پس بامى ديد كه كشيده است آنقدر كه چشم كار كند، ناگاه در آنجا نظرش بر جوان سفيد خوشروى نورانى افتاد كه جامه هاى سفيد پوشيده بود، مردى بود يا شبيه به مردى يا صورت مردى ، و سر بسوى آسمان بلند كرده بود و نظر مى كرد به جانب آسمان و دست خود را به دهان خود گذاشته بود، چون صداى پاى ذوالقرنين را شنيد گفت : كيستى ؟
فرمود: منم ذوالقرنين .
گفت : اى ذوالقرنين ! آيا بس نبود تو را آن دنياى وسيع كه آن را گذاشتى و به اينجا رسيدى ؟
ذوالقرنين پرسيد: چرا دست بر دهان خود گذاشته اى ؟
گفت : اى ذوالقرنين ! منم كه در صور خواهم دميد و قيامت نزديك است ، انتظار مى كشم كه خدا امر فرمايد كه بدمم در صور. پس دست دراز كرد و سنگى يا چيزى كه شبيه به سنگ بود برداشت و بسوى ذوالقرنين انداخت و گفت : بگير اين را، اگر اين گرسنه است تو گرسنه اى و اگر اين سير شود تو سير مى شوى و برگرد.
ذوالقرنين سنگ را برداشت و بسوى اصحاب خود برگشت و آنچه مشاهده كرده بود به ايشان نقل كرد، و قصه سنگ را بيان فرمود سنگ را به ايشان نمود و فرمود: خبر دهيد مرا به امر اين سنگ ، پس ترازويى حاضر كردند و سنگ را در يك كفه آن و سنگى مثل آن را در كفه ديگر نهادند، آن سنگ اول ميل كرد و سنگين شد و پله آن به زير آمد، پس سنگ ديگر اضافه كردند باز آن سنگ زيادتى كرد، تا آنكه هزار سنگ كه مثل آن سنگ بود در كفه مقابلش گذاشتند و باز آن سنگ به تنهائى سنگين تر بود، گفتند: اى پادشاه ! ما را علمى به امر اين سنگ نيست .
پس خضر به ذوالقرنين گفت : اى پادشاه ! تو از اين جماعت چيزى مى پرسى كه علمى به آن ندارند و علم اين سنگ نزد من است .
ذوالقرنين فرمود: خبر ده ما را به آن و بيان كن براى ما.
پس خضر عليه السلام ترازو را گرفت و سنگى كه ذوالقرنين آورده بود در يك كفه ترازو گذاشت و سنگ ديگر در كفه ديگر گذاشت ، و كفى از خاك گرفت و بر روى آن سنگ كه ذوالقرنين آورده بود گذاشت كه سنگينى آن اضافه شد و ترازو را برداشت ، هر دو كفه برابر ايستادند!
همگى تعجب كردند و به سجده در افتادند و گفتند: اى پادشاه ! اين امرى است كه علم ما به آن نمى رسد و ما مى دانيم كه خضر ساحر نيست ، پس چگونه شد امر اين ترازو كه ما هزار سنگ در كفه ديگر گذاشتيم و اين زيادتى مى كرد و خضر يك كف خاك اضافه نمود و با اين سنگ برابر كرد و معتدل شد ترازو؟!
ذوالقرنين گفت : اى خضر! بيان نما براى ما امر اين سنگ را.
خضر گفت : اى پادشاه ! بدرستى كه امر خدا جارى است در بندگانش ، و سلطنت و پادشاهى تو قهر كننده بندگان است ، و حكم او جدا كننده حق از باطل است ، بدرستى كه خدا ابتلا و امتحان فرموده است بعضى از بندگانش را به بعضى ، و امتحان فرموده است عالم را به عالم و جاهل را به جاهل و عالم را به جاهل و جاهل را به عالم ، و بدرستى كه مرا به تو امتحان فرموده است و تو را به من .
ذوالقرنين گفت : خدا تو را رحمت فرمايد اى خضر، مى گوئى خدا مرا مبتلا و ممتحن ساخته است به تو كه تو را از من داناتر كرده و زير دست من گردانيده است ، خبر ده مرا خدا تو را رحمت كند اى خضر از امر اين سنگ .
خضر گفت : اى پادشاه ! اين سنگ مثلى است كه براى تو زده است صاحب صور، مى گويد: مثل فرزندان آدم مثل اين سنگ است كه هزار سنگ به آن گذاشته باز مى طلبيد، و چون خاك بر آن ريختند سير شد و سنگى شد مثل آن سنگ ، و مثل تو نيز چنين است ، حق تعالى به تو عطا فرمود از پادشاهى آنچه عطا كرد و راضى نشدى تا امرى را طلب كردى كه كسى پيش از تو طلب نكرده بود، و در جائى آمدى كه انسى و جنى نيامده بود، چنين است فرزند آدم سير نمى شود تا در قبر خاك بر او بريزند.
پس ذوالقرنين بسيار گريست و گفت : راست گفتى اى خضر، اين مثل را براى من زدند، و چون از اين سفر برگردم ديگر اراده شهرى نكنم .
پس داخل ظلمات شد و برگشت ، و در اثناى راه صداى سم اسبان آمد كه بر روى دانه اى چند راه مى روند، گفتند: اى پادشاه ! اينها چيست ؟
گفت : برداريد، كه هر كه بردارد پشيمان مى شود و هر كه بر ندارد پشيمان مى شود. پس بعضى برداشتند و بعضى برنداشتند، چون از ظلمات بيرون آمدند ديدند كه آن سنگها زبرجد بود، پس هر كه بر نداشته بود پشيمان شد كه چرا برنداشتيم ، و هر كه برداشته بود پشيمان شد كه چرا برنداشتم .
و برگشت ذوالقرنين بسوى دومة الجندل و منزلش در آنجا بود و در آنجا ماند تا به رحمت الهى واصل شد.
راوى گفت : هرگاه كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام (40) اين قصه را نقل مى فرمود مى گفت : خدا رحمت كند كه برادرم ذوالقرنين را كه خطا نكرد در آن راهى كه رفت و در آنچه طلب كرد، و اگر در وقت رفتن به وادى زبرجد مى رسيد هر آنچه در آنجا بود همه را از براى مردم بيرون مى آورد، زيرا كه در وقت رفتن راغب بود به دنيا و در برگشتن رغبتش از دنيا برطرف شده بود و لهذا متوجه آن نشد.(41)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ذوالقرنين صندوقى از آبگينه ساخت و آذوقه و اسباب بسيار با خود برداشت و به كشتى سوار شد، چون به موضعى از دريا رسيد در آن صندوق نشست و ريسمانى بر آن صندوق بست و گفت : صندوق را در دريا بيندازيد، هرگاه من ريسمان را حركت دهم مرا بيرون آوريد و اگر حركت ندهم تا ريسمان هست مرا به دريا فرو بريد.
پس چهل روز به دريا فرو رفت ، ناگاه ديد كه كسى دست بر پهلوى صندوق مى زند و مى گويد: اى ذوالقرنين ! اراده كجا دارى ؟
گفت : مى خواهم نظر كنم به ملك پروردگار خود در دريا چنانچه ديدم ملك او را در صحرا.
گفت : اى ذوالقرنين ! اين موضعى كه تو در آن هستى ، نوح در ايام طوفان از اينجا عبور كرد و تيشه اى از دست او افتاد در اين موضع و تا اين ساعت به قعر دريا فرو مى رود و هنوز به ته دريا نرسيده است .
چون ذوالقرنين اين را شنيد، ريسمان را حركت داد و بيرون آمد.(42)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: آن موضعى كه ذوالقرنين ديد كه آفتاب در چشمه اى گرم فرو مى رود نزد شهر جابلقا بود.(43)
و در حديث ديگر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : حق تعالى ابر را براى ذوالقرنين مسخر گردانيده بود، و اسباب را براى او نزديك گردانيده بود، و نور را براى او پهن كرده بود كه در شب مى ديد چنانچه در روز مى ديد.(44)
و در حديث ديگر از ائمه عليهم السلام منقول است كه : ذوالقرنين بنده شايسته خدا بود، اسباب براى او طى شد و حق تعالى او را متمكن گردانيد در بلاد، و از براى او وصف كردند چشمه زندگانى را و گفتند به او كه : هر كه از آن چشمه يك شربت آب بنوشد، نميرد تا صداى صور را بشنود، و ذوالقرنين در طلب آن چشمه بيرون آمد تا به موضع آن رسيد، و در آن موضع سيصد و شصت چشمه بود، و حضرت خضر عليه السلام سركرده و چرخچى آن لشكر بود، او را بر همه اصحابش اختيار مى كرد و از همه دوست تر مى داشت ، پس او را با گروهى از اصحاب خود طلبيد و به هر يك ماهى خشك نمكسودى داد و گفت : برويد بر سر آن چشمه ها و هر يك ماهى خود را در چشمه اى از آن چشمه ها بشوئيد و ديگرى در چشمه او نشويد.
پس متفرق شدند و هر يك ماهى خود را در يك چشمه اى از آن چشمه ها شستند و خضر به چشمه اى از آنها رسيد، چون ماهى خود را در آب فرو برد، زنده شد و در ميان آب روان شد.
چون حضرت خضر اين حال را مشاهده كرد، جامه هاى خود را انداخت و خود را در آب افكند و در آب فرو رفت و از آن آب خورد، و خواست كه آن ماهى را بيابد، نيافت ، پس برگشت با اصحابش بسوى ذوالقرنين ، پس حكم كرد كه ماهيها را از صاحبانش بگيرنند، چون جمع كردند، يك ماهى كم آمد، چون تفحص كردند ماهى خضر عليه السلام برنگشته بود، چون او را طلبيد و خبر ماهى را از او پرسيد خضر گفت : ماهى در آب زنده شد و از دست من بيرون رفت .
گفت : تو چه كردى ؟
گفت : خود را در آب افكندم و مكرر سر به آب فرو بردم كه آن را بيابم ، نيافتم .
پرسيد كه : از آن آب خوردى ؟
گفت : بلى .
پس هر چند ذوالقرنين آن چشمه را طلب كرد، نيافت ، پس به خضر گفت كه : آن چشمه نصيب تو بوده است و سعى ما فايده نكرد.(45)
و در احاديث بسيار از ائمه اطهار عليهم السلام منقول است كه : مثل ما مثل يوشع و ذوالقرنين است كه ايشان پيغمبر نبودند و دو عالم بودند و سخن ملك را مى شنيدند.(46)
و در احاديث بسيار از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : از آن حضرت پرسيدند كه : ذوالقرنين آيا پيغمبر بود يا ملك بود؟ و شاخهاى او از طلا بود يا از نقره بود؟ فرمود: نه پيغمبر بود و نه ملك ، و شاخش نه از طلا بود و نه از نقره ، و ليكن بنده اى بود كه خدا را دوست داشت پس خدا او را دوست داشت و براى خدا كار كرد، پس خدا او را يارى نمود، و او را براى آن ذوالقرنين گفتند كه قومش را بسوى خدا خواند، پس ضربتى بر جانب چپ سر او زدند و مرد، پس حق تعالى او را زنده گردانيد بر جماعتى كه ايشان را بسوى خدا بخواند، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند، پس به اين سبب او را ذوالقرنين گفتند.(47)
و به سند معتبر منقول است كه اسود قاضى گفت كه : به خدمت حضرت امام موسى عليه السلام رفتم ، و هرگز مرا نديده بود.
فرمود: از اهل سدى ؟
گفتم : از اهل باب الابوابم .
باز فرمود: از اهل سدى ؟
گفتم : از اهل باب الابوابم .
باز فرمود: از اهل سدى ؟
گفتم : بلى .
فرمود: همان سد است كه ذوالقرنين ساخت .(48)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : ذوالقرنين دوازده سال از عمر او گذشته بود كه پادشاه شد، و سى سال در پادشاهى ماند.(49)
مؤ لف گويد: شايد سى سال پادشاهى او پيش از كشته شدن يا غايب شدن باشد، يا بعد از آن باشد كه تمام عالم را گرفت و پادشاهيش استقرار نيافت ، تا منافات با احاديث ديگر نداشته باشد.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : ذوالقرنين به حج رفت با ششصد هزار سوار، چون داخل حرم شد بعضى از اصحاب او مشايعت او نمودند تا خانه كعبه ، و چون برگشت گفت : شخصى را ديدم كه از او نورانى تر و خوشروتر نديده بودم .
گفتند: او حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السلام است .
چون اين را شنيد، فرمود كه چهارپايان را زين كنند، پس زين كردند ششصد هزار اسب در آن مقدار زمان كه يك اسب را زين كنند پس ذوالقرنين گفت : سوار نمى شويم بلكه پياده مى رويم بسوى خليل خدا.
و دوالقرنين با اصحابش پياده آمدند تا حضرت ابراهيم عليه السلام را ملاقات كرد، پس حضرت ابراهيم عليه السلام از او پرسيد كه : به چه چيز عمر خود را قطع كردى يا دنيا را طى كردى ؟
گفت : به يازده كلمه : سبحان من هو باق لا يفنى ، سبحان من هو عالم لا ينسى ، سبحان من هو حافظ لا يسقط، سبحان من هو بصير لا يرتاب ، سبحان من هو قيوم لا ينام ، سبحان من هو ملك لا يرام ، سبحان من هو عزيز لا يضام ، سبحان من هو محتجب لا يرى ، سبحان من هو واسع لا يتكلف ، سبحان من هو قائم لا يلهو، سبحان من هو دائم لا يسهو.(50)
و به سند معتبر از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : ذوالقرنين بنده صالحى بود كه خدا او را حجت گردانيده بود بر بندگانش ، پس قومش را به دين حق خواند و امر كرد ايشان را به پرهيزكارى از معاصى ، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند پس غايب شد از ايشان مدتى تا آنكه گفتند مرد يا هلاك شد يا به كدام بيابان رفت ، پس ظاهر شد و برگشت بسوى قوم خود، باز ضربت زدند بر جانب چپ سر او، و بدرستى كه در ميان شما كسى هست كه بر سنت او خواهد بود - يعنى حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام - و بدرستى كه حق تعالى تمكين داد او را در زمين و از هر چيز سببى به او عطا فرمود، و به مغرب و مشرق عالم رسيد، و بزودى خدا سنت او را در قائم از فرزندان من جارى خواهد كرد، و مشرق و مغرب دنيا را طى خواهد كرد تا آنكه نماند هيچ صحرا و دشت و كوهى كه ذوالقرنين طى كرده باشد مگر آنكه او طى كند، و خدا گنجها و معدنهاى زمين را براى او ظاهر گرداند، و يارى دهد او را به آنكه ترس او را در دلهاى مردم اندازد، و زمين را پر از عدالت و راستى كند بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد.(51)
و به سندهاى صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : ذوالقرنين پيغمبر نبود وليكن بنده شايسته بود كه خدا را دوست داشت و اطاعت و فرمان بردارى كرد خدا را، پس خدا او را اعانت و يارى فرمود، و او را محير گردانيدند ميان ابر صعب و ابر نرم و هموار، و اختيار ابر نرم كرد و بر آن سوار شد، و به هر گروهى كه مى رسيد خود رسالت خود را به ايشان مى رسانيد كه مبادا رسولان او دروغ بگويند.(52)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: ذوالقرنين را مخير كردند ميان دو ابر، و او اختيار ابر نرم و ملايم كرد، و ابر صعب را براى صاحب الامر عليه السلام گذاشت .
پرسيدند كه : صعب كدام است ؟
فرمود: ابرى است كه در آن رعد و صاعقه و برق بوده باشد، و حضرت قائم عليه السلام بر چنين ابرى سوار خواهد شد و به اسباب آسمانهاى هفتگانه بالا خواهد رفت ، و هفت زمين را خواهد گرديد كه پنج زمين آبادان است و دو زمين خراب .(53)
و در حديث ديگر حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون او را محير كردند، اختيار ابر نرم كرد و نمى توانست كه اختيار ابر صعب بكند، زيرا كه حق تعالى او را براى حضرت صاحب الامر عليه السلام ذخيره كرده است .(54)
و در باب احوال ابراهيم عليه السلام گذشت كه : اول دو كسى كه در زمين مصافحه كردند ذوالقرنين و ابراهيم خليل عليهما السلام بودند.(55)
و گذشت كه : دو پادشاه مؤ من جميع زمين را متصرف شدند: سليمان و ذوالقرنين عليهماالسلام ، و فرمود كه : نام ذوالقرنين عبدالله پسر ضحاك پسر معد بود.(56)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حق تعالى مبعوث نگردانيد پيغمبرى در زمين كه پادشاه باشد مگر چهار نفر بعد از نوح عليه السلام : ذوالقرنين و نام او عياش بود، و داود و سليمان و يوسف عليهم السلام . اما عياش پس مالك شد ما بين مشرق و مغرب را، و اما داود پس مالك شد ما بين شامات و اصطخر فارس را، و همچنين بود ملك سليمان ، و اما يوسف پس مالك شد مصر و صحراهاى آن را و به جاى ديگر تجاوز نكرد.(57)
مؤ لف گويد: پيغمبرى ذوالقرنين شايد بر سبيل تغليب و مجاز باشد، چون نزديك به مرتبه پيغمبرى داشت ، و در عدد ايشان مذكور شد، و ممكن است كه عبدالله و عياش هر دو نام او بوده باشد.
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ذوالقرنين چون به سد رسيد و از سد گذشت داخل ظلمات شد، پس ملكى را ديد كه بر كوهى ايستاده است و طول او پانصد ذراع است .
ملك به او گفت : اى ذوالقرنين ! آيا پشت سرت راهى نبود كه به اينجا آمدى ؟
ذوالقرنين گفت : تو كيستى ؟
گفت : من ملكى از ملائكه خدايم كه موكلم به اين كوه ، و هر كوه كه خدا خلق كرده است ريشه اى به اين كوه دارد، چون خدا خواهد كه شهرى را به زلزله آورد وحى مى كند بسوى من پس آن شهر را به حركت مى آورم .(58)
و ابن بابويه رحمة الله از وهب بن منبه روايت كرده است كه گفت : در بعضى از كتابهاى خدا ديدم كه : چون ذوالقرنين از ساختن سد فارغ شد از همان جهت روانه شد با لشكرش ، ناگاه رسيد به مرد پيرى كه نماز مى كرد، پس ايستاد نزد او با لشكرش تا او از نماز فارغ شد، پس ذوالقرنين به او گفت كه : چگونه تو را خوفى حاصل نشد از آنچه نزد تو حاضر شدند از لشكر من ؟
گفت : با كسى مناجات مى كردم كه لشكرش از تو بيشتر است ، و پادشاهيش از تو غالب تر است ، و قوتش از تو شديدتر است ، و اگر روى خود را بسوى تو مى گردانيدم حاجت خود را نزد او نمى يافتم .
ذوالقرنين گفت كه : آيا راضى مى شوى كه با من بيائى كه تو را با خود مساوى و شريك گردانم در ملك خود، و استعانت بجويم به تو بر بعضى از امور خود؟
گفت : بلى اگر ضامن شوى براى من چهار خصلت را: اول : نعيمى كه هرگز زايل نگردد؛ دوم ، صحتى كه در آن بيمارى نباشد؛ سوم ، جوانى كه در آن پيرى نباشد؛ چهارم ، زندگى كه در آن مردن نباشد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)