صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 38

موضوع: حيوة القلوب (جلد1) تاريخ پيامبران عليهم السلام و بعضى از قصه هاى قرآن

  1. #21
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض







    چون به دروازه شهر رسيدند بار ديگر لوط اين سخن را اعاده فرمود، پس جبرئيل گفت : اين شهادت سوم .
    پس داخل شهر شدند و چون داخل خانه لوط شدند زن لوط هيئت نيكوئى از ايشان ديد و بر بالاى بام رفت و دست بر هم زد، قوم لوط صداى دست او را نشنيدند، پس دود كرد بر بام خانه ، چون دود را ديدند بسوى خانه لوط دويدند، پس زن به نزد ايشان آمد گفت : گروهى نزد لوط هستند كه من به اين حسن و جمال هرگز نديده ام .
    پس آمدند كه داخل خانه شوند، لوط مانع شد و در ميان ايشان گذشت آنچه مكرر گذشت ، و چون بر لوط غالب شدند داخل خانه شدند جبرئيل فرياد كرد كه : اى لوط! بگذار داخل خانه شوند، و چون داخل شدند به انگشت خود اشاره كرد بسوى ايشان و همه كور شدند.(25)
    و به سند معتبر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : در مجلسها سنگريزه بر يكديگر انداختن از عمل قوم لوط است .(26)
    و بعضى نقل كرده اند كه : بر سر راهها مى نشستند و هر كه مى گذشت سنگريزه بسوى او مى انداختند و سنگ هر كه بر او مى خورد او متصرف مى شد او را و عمل قبيح با او مى كرد؛ و از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : از اعمال قبيحه ايشان آن بود كه در مجالس باد سر مى دادند و شرم نمى كردند؛ و بعضى نقل كرده اند كه : در حضور يكديگر لواط مى كردند و پروا نمى كردند.(27)
    و خلاف كرده اند در اسم زن لوط: واهله و والغه و والهه ، هر سه را گفته اند.(28)
    باب نهم : در قصص ذوالقرنين عليه السلام است
    قطب راوندى رحمة الله ذكر كرده است كه : اسم او عياش بود، و او اول كسى بود كه بعد از نوح عليه السلام پادشاه شد و مابين مشرق و مغرب مالك شد.(29)
    و بدان كه خلاف است ميان مفسران و ارباب تواريخ كه آيا ذوالقرنين اسكندر رومى است يا غير او؟ و از احاديث معتبره ظاهر مى شود كه غير اوست .
    و باز خلاف است كه آيا پيغمبر بود يا نه ؟ و حق اين است كه پيغمبر نبود و ليكن بنده شايسته اى بود كه مؤ يد بود از جانب خدا.
    و باز اختلاف كرده اند در آنكه چرا او را ذوالقرنين گفتند؟ و اين بر چند وجه است :
    اول آنكه : يك مرتبه ضربتى بر قرن ايمن يعنى طرف راست سر او زدند و مرد، پس خدا او را مبعوث فرمود، پس ضربت ديگر بر قرن ايسر، يعنى طرف چپ سر او زدند و مرد، باز خدا او را مبعوث فرمود.
    دوم آنكه : دو قرن زندگانى كرد و در زمان او دو قرن از مردم منقرض شدند.
    سوم آنكه : در سرش دو شاخ بود، يا دو بلندى شبيه به دو شاخ .
    چهارم آنكه : در تاجش دو شاخ بود.
    پنجم آنكه : استخوان دو طرف سرش قوى بود و آنها را قرن مى گويند.
    ششم آنكه : دو قرن دنيا، يعنى دو طرف عالم را سير كرد و مالك شد.
    هفتم آنكه : دو گيسو در دو جانب سرش بود.
    هشتم آنكه : نور و ظلمت را خدا مسخر او كرده بود.
    نهم آنكه : در خواب ديد كه به آسمان رفت و به دو قرن آفتاب ، يعنى به دو طرف آن چسبيده .
    دهم آنكه : قرن به معنى قوت است ، يعنى قوى و شجاع بود و اقتدار عظيم بهم رسانيد.(30)
    و حق تعالى قصه او را در كلام مجيد بيان فرموده است : ((بدرستى كه ما تمكين داديم براى او در زمين و عطا كرديم به او از هر چيزى سببى - يعنى علمى و وسيله اى و قدرتى و آلتى كه به آن تواند رسيد - پس پيروى كرد سببى را تا رسيد به محل غروب آفتاب ، يافت آن را كه فرو مى رفت در چشمه اى لجن آلود يا گرم ، و يافت نزد آن قومى را.
    گفتيم : اى ذوالقرنين ! آيا عذاب خواهى كرد به كشتن كسى را كه از كفر برنگردد يا اخذ خواهى كرد در ميان ايشان نيكى را؟
    گفت : اما كسى كه ستم كند و شرك آورد پس او را عذاب خواهيم كرد، پس بر مى گردد بسوى پروردگارش پس عذاب خواهد كرد او را عذابى منكر و عظيم ؛ و اما كسى كه ايمان بياورد و اعمال شايسته بكند پس او را جزاى نيكو هست و بزودى خواهيم گفت به او از امر خود آنچه آسان باشد بر او.
    پس پيروى كرد سببى را تا رسيد به محل طلوع كردن آفتاب ، يافت آن را كه طلوع مى كرد بر گروهى كه نگردانيده بوديم از براى ايشان بجز آفتاب سترى كه ايشان را بپوشاند از آن )).(31)
    در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : ندانسته بودند خانه ساختن را.(32)
    و بعضى گفته اند كه در زير زمين نقبها كنده بودند و در آنجا ساكن بودند، و بعضى گفته اند كه عريان بودند و جامه نپوشيده بودند چنانچه در روايتى خواهد آمد.(33)
    پس فرمود: ((چنين بود امر ذوالقرنين ، و بتحقيق كه علم ما احاطه كرده بود به آنچه نزد ذوالقرنين بود از بسيارى لشكرها و تهيه ها و اسباب و ادوات ، پس پيروى كرد سببى و راهى را تا رسيد به ميان دو سد - كه گفته اند كه : كوه ارمنيه و آذربايجان است ، يا دو كوه است در آخر شمال كه منتهاى تركستان است (34)- يافت نزد آنها گروهى كه نزديك نبودند كه سخنى را بفهمند، زيرا كه لغت ايشان غريب بود و زيرك نبودند، گفتند: اى ذوالقرنين ! بدرستى كه ياءجوج و ماءجوج فساد كنندگانند در زمين ما به كشتن و خراب كردند و تلف نمودن زراعتها - بعضى گفته اند كه در بهار مى آمدند و هر چه از سبز و خشك بود بر مى داشتند و مى رفتنند، و بعضى گفته اند كه مردم را مى خوردند(35) - پس گفتند: آيا براى تو قرار دهيم خرجى و مزدى براى اينكه قرار دهى ميان ما و ميان ايشان سدى كه نتوانند به طرف ما آمد؟
    ذوالقرنين گفت : آنچه پروردگار من مرا در آن متمكن گردانيده است از مال و پادشاهى بهتر است از آن خرجى كه شما به من دهيد و مرا به آن احتياجى نيست ، پس اعانت كنيد مرا به قوتى تا بگردانم ميان شما و ميان ايشان سدى بزرگ ، بياوريد براى من پاره هاى آهن .
    پس بر روى يكديگر چيد آهنها را در ميان دو كوه تا برابر كوهها شد، پس گفت : بدميد در كوره ها، تا آنكه گردانيد آنچه در آن مى دميدند به مثابه آتش ، پس گفت : بياوريد مس گداخته تا بر آهنهاه بريزم ، پس نتوانستند ياءجوج و ماءجوج كه بر آن سد بالا روند و نتوانستند كه رخنه بكنند.
    گفت : اين رحمت پروردگار من است ، پس چون بيايد وعده پروردگار من كه ايشان بيرون آيند نزديك قيام قيامت بگرداند اين سد را مساوى زمين و وعده پروردگار من حق است )).(36) اين است ترجمه لفظ آيات بر قول مفسران .
    و شيخ محمد بن مسعود عياشى در تفسير خود از اصبغ بن نباته روايت كرده است كه : از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام سؤ ال كردند از حال ذوالقرنين .
    فرمودند: بنده شايسته خدا بود و نام او عياش بود، خدا او را اختيار كرد و مبعوث گردانيد بسوى قرنى از قرون گذشته در ناحيه مغرب ، و اين بعد از طوفان نوح بود، پس ضربتى زدند بر جانب راست سرش كه از آن ضربت مرد، پس بعد از صد سال خدا او را زنده كرد و مبعوث گردانيد او را بر قرنى ديگر در ناحيه مشرق ، پس او را تكذيب نمودند و ضربت ديگر بر جانب چپ سر او زدند كه باز از آن مرد، باز بعد از صد سال خدا او را زنده گردانيد و به عوض آن دو ضربت كه بر سرش خورده بود دو شاخ در موضع آن دو ضربت او عطا فرمود كه ميان آنها تهى بود و عزت پادشاهى و معجزه پيغمبرى او را در آن دو شاخ قرار داد، پس او را بالا برد به آسمان اول و گشود از براى او حجابها را تا آنكه ديد آنچه در ميان مشرق و مغرب بود از كوه و صحرا و راههاه و هر چه بود در زمين ، و عطا فرمود خدا به او از هر چيز علمى كه حق و باطل را به آن بشناسد، و تقويت داد او را در شاخهايش به قطعه اى از آسمان يا ابر كه در آن تاريكيها و رعد و برق بود، پس او را به زمين فرستاد و وحى كرد بسوى او كه : سير كن و بگرد در ناحيه مغرب و مشرق زمين كه طى كردم براى تو شهرها را و ذليل كردم براى تو بندگان را، و خوف تو را در دل ايشان افكندم .
    پس روانه شد ذوالقرنين بسوى ناحيه مغرب و به هر شهرى كه مى گذشت صدائى مى كرد مانندن صداى شير خشمناك ، پس برانگيخته مى شد از دو شاخ او ظلمتها و رعد و برق و صاعقه اى چند كه هلاك مى كرد هر كه را مخالفت او مى كرد و با او در مقام دشمنى بدر مى آمد، پس هنوز به مغرب آفتاب نرسيد تا آنكه اهل مشرق و مغرب همه منقاد او شدند، چنانچه حق تعالى فرموده انا مكنا له فى الارض و آتيناه من كل شى ء سببا(37)، پس چون به مغرب آفتاب رسيد ديد كه آفتاب در چشمه اى گرم فرو مى رود و با آفتاب هفتاد هزار ملك هستند كه آن را به زنجيرهاى آهن و قلابها مى كشند از قعر دريا در جانب راست زمين چنانكه كشتى را بر روى آب مى كشند، پس با آفتاب رفت تا جائى كه آفتاب طالع شد و بر احوال اهل مشرق مطلع گرديد، چنانچه حق تعالى وصف نموده است .
    پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: در آنجا بر گروهى وارد شد كه آفتاب ايشان را سوزانيده بود و بدنها و رنگهاى ايشان را متغير كرده بود، پس از آنجا به جانب تاريكى و ظلمت رفت تا رسيد به ميان دو سد چنانچه در قرآن مجيد ياد شده است ، پس ايشان گفتند: اى ذوالقرنين ! بدرستى كه ياءجوج و ماءجوج در پشت اين دو كوهند و ايشان افساد مى كنند در زمين ، چون وقت رسيدن زراعت و ميوه هاى ما مى شود از اين دو سد بيرون مى آيندن و مى چرند در ميوه ها و زراعتهاى ما تا آنكه هيچ چيز نمى گذارند، آيا خراجى از براى تو قرار كنيم كه هر سال بدهيم براى اينكه ميان ما و ايشان سدى بسازى ؟
    گفت : مرا احتياجى به خراج شما نيست ، پس مرا اعانت نمائيد به قوتى و پاره هاى آهن از براى من بياوريد.
    پس كندند از براى او كوه و جدا نمودند از براى او پاره ها مانند خشت و بر روى يكديگر گذاشتند در ميان آن دو كوه ، و ذوالقرنين اول كسى بود كه سد بنا كرد بر زمين ، پس هيزم جمع كردند و بر روى آن آهنها ريختند و آتش در آن هيزمها زدند و دمها گذاشتند و در آن دميدند، پس آب شد؛ پس چون آب شد گفت : مس سرخ بياوريد، پس كوهى از مس كندند و بر روى آهن ريختند كه با آن آب شد و با هم مخلوط شدند، پس سدى شد كه ياءجوج و ماءجوج نتوانستند بر بالاى آن بر آيند و نتوانستند كه آن را رخنه كنند.
    و ذوالقرنين بنده شايسته خدا بود و او را نزد حق تعالى قرب و منزلت عظيم بود، او بندگى خدا را به راستى كرد پس حق تعالى او را يارى نمود، و خدا را دوست داشت پس خدا او را دوست داشت ، و خدا وسيله ها براى او در شهر برانگيخت و متمكن ساخت او را در آنها تا آنكه مابين مشرق و مغرب را مالك شد، و ذوالقرنين را دوستى بود از ملائكه كه نام او رقائيل بود(38)، فرود آمد بسوى او و با او سخن مى گفت و راز به يكديگر مى گفتند؛ روزى با يكديگر نشسته بودند ذوالقرنين به او گفت : چگونه است عبادت اهل آسمان و چون است با عبادت اهل زمين ؟
    رقائيل گفت : اى ذوالقرنين ! چه چيز است عبادت اهل زمين ! در آسمانها جاى قدمى نيست مگر آنكه بر روى آن ملكى هست كه يا ايستاده است و هرگز نمى نشيند، و يا در ركوع است و هرگز به سجده نمى رود، و يا در سجود است و هرگز سر بر نمى دارد.
    پس ذوالقرنين بسيار گريست و گفت : اى رقائيل ! مى خواهم كه در دنيا آنقدر زنده بمانم كه عبادت پروردگار خود را به نهايت برسانم و حق طاعت او را چنانچه سزاوار اوست بجا آرم .
    رقائيل گفت : اى ذوالقرنين ! خدا را در زمين چشمه اى هست كه او را عين الحياة مى گويند و حق تعالى بر خود لازم گردانيده است كه هر كه از آن چشمه بخورد نميرد تا خود از خدا سؤ ال كند مردن را، اگر آن چشمه را بيابى ، آنچه خواهى زندگانى مى توان كرد.
    ذوالقرنين گفت : آيا مى دانى كه آن چشمه در كجاست ؟
    رقائيل گفت : نمى دانم و ليكن در آسمان شنيده ام كه خدا را در زمين ظلمتى هست كه انس و جان آن را طى نكرده اند.
    پرسيد كه : آن ظلمت در كجاست ؟
    ملك گفت : نمى دانم . و به آسمان رفت .
    پس ذوالقرنين بسيار محزون و غمگين شد از اينكه رقائيل چشمه و ظلمت را به او خبر داد و خبر نداد او را به علمى كه از آن منتفع تواند شد در اين باب ، پس جمع كرد ذوالقرنين فقها و علماى اهل مملكت خود را و آنها كه خوانده بودند كتابهاى آسمانى را و آثار پيغمبران را ديده بودند، چون جمع شدند با ايشان گفت : اى گروه فقها و دانايان و اهل كتب و آثار پيغمبران ! آيا يافته ايد در آنچه خوانده ايد از كتابهاى خدا و در كتابهاى پادشاهان كه پيش از شما بوده اند كه چشمه اى خدا در زمين خلق كرده است كه آن را چشمه زندگانى مى گويند و سوگند خورده است كه هر كه از آن چشمه آب بخورد نميرد تا خود سؤ ال كند از خدا مردن را؟
    گفتند: نه اى پادشاه .
    گفت : آيا يافته ايد در آنچه خوانده ايد از كتب خدا كه خدا در زمين ظلمتى آفريده باشد كه انس و جن آن را طى نكرده باشند؟
    گفتنند: نه اى پادشاه .
    پس ذوالقرنين بسيار محزون و اندوهگين شد و گريست براى آنكه خبرى كه موافق خواهش او بود از چشمه و ظلمت نشنيد، و در ميان آن دانايان پسرى بود از فرزندان اوصياى پيغمبران و او ساكت بود و حرف نمى زد؛ چون ذوالقرنين ماءيوس شد از آن جماعت ، آن طفل گفت : اى پادشاه ! تو سؤ ال مى كنى از اين جماعت از امرى كه ايشان به آن امر علم ندارند، و علم آنچه مى خواهى در نزد من است .
    پس شاد شد ذوالقرنين شادى عظيم تا آنكه از تخت خود فرود آمد و او را نزديك طلبيد و گفت : خبر ده مرا از آنچه مى دانى .
    گفت : بلى ، اى پادشاه ! من يافته ام در كتاب حضرت آدم عليه السلام آن كتابى كه نوشت در روزى كه نام كرد آنچه در زمين است از چشمه و درخت ، پس در آن يافتم كه خدا را چشمه اى هست كه آن را عين الحياة مى گويند و اراده حتمى الهى تعلق گرفته است به آنكه هر كه از آن چشمه بخورد نميرد تا سؤ ال مرگ بكند، و آن چشمه در تاريكى و ظلمتى است كه انس و جنى در آنجا راه نرفته است .
    ذوالقرنين از شنيدن اين سخن بسى شاد شد و گفت : نزديك من بيا اى پسر، مى دانى كه موضع اين ظلمت كجاست ؟
    گفت : بلى ، در كتاب حضرت آدم عليه السلام يافته ام كه در جانب مشرق است .
    پس ذوالقرنين شاد شد و فرستاد بسوى اهل مملكت خود، و اشراف و علما و فقها و حكماى ايشان را جمع كرد تا آنكه هزار حكيم و عالم و فقيه نزد او جمع شدند، پس چون جمع شدند مهياى رفتن شد و با تهيه عظيم و قوت شديد رو به مطلع آفتاب روانه شد و درياها را قطع مى كرد و شهرها و كوهها و بيابانها را طى مى نمود، پس دوازده سال چنين طى مراحل نمود تا به اول ظلمات رسيد، ظلمت و تاريكى مشاهده كرد كه شبيه به تاريكى شب و تاريكى دود نبود، و مابين دو افق را احاطه كرده بود، پس در كنار آن ظلمت فرود آمد و لشكر خود را در آن جا داد و اهل فضل و كمال و دانايان و فقهاى اهل عسكر خود را طلبيد و گفت : اى گروه فقها و علما! من مى خواهم كه اين ظلمات را طى كنم .
    پس همه او را سجده كردند از روى تعظيم و گفتند: اى پادشاه ! تو امرى را طلب مى كنى كه هيچكس طلب نكرده است ، و به راهى مى روى كه احدى غير از تو آن راه را نرفته است ، نه از پيغمبران و رسولان خدا و نه از پادشاهان و فرمانفرمايان دنيا.
    گفت : مرا ناچار است رفتن اين راه و طلب كردن اين مقصود.
    گفتند: ما مى دانيم كه اگر تو ظلمت را طى نمائى به حاجت خود مى رسى بى آنكه مشقتى به تو برسد، اما مى ترسيم كه در ظلمات امرى تو را عارض شود كه باعث زوال پادشاهى تو و هلاك ملك تو گردد و به سبب اين اهل زمين فاسد شوند.
    پس ذوالقرنين گفت : اى گروه علما! مرا خبر دهيد كه بينائى كداميك از حيوانات بيشتر است ؟
    گفتند: اسبان ماديان باكره .
    پس از ميان لشكر خود شش هزار ماديان باكره انتخاب كرد و از اهل علم و فضل و حكمت شش هزار كس انتخاب كرد و به هر يك از ايشان يك ماديان داد، و حضرت خضر را سركرده دو هزار كس (39) كرد و مقدمه لشكر خود گردانيد و امر كرد ايشان را كه داخل ظلمات شوند، و خود با چهار هزار كس از عقب روانه شد، و امر كرد لشكر خود را كه دوازده سال در همان موضع بمانند و انتظار برگشتن او ببرند، و اگر دوازده سال منقضى شود و بسوى ايشان معاودت ننمايد متفرق شوند و به شهرهاى خود يا هر جا كه خواهند بروند.
    پس خضر عليه السلام گفت : اى پادشاه ! ما در ظلمت مى رويم و يكديگر را نمى بينيم ، اگر يكديگر را گم كنيم چگونه بيابيم ؟
    پس ذوالقرنين دانه سرخى به او داد كه از روشنى و ضياء به مثابه مشعل بود، و گفت : هرگاه يكديگر را گم كنيد اين دانه را بر زمين بينداز، و چون بيندازى از آن فريادى ظاهر خواهد شد كه : هر كه گم شده باشد از پى صداى آن بيايد.
    پس خضر آن دانه را گرفت و در ظلمات روانه شد، و از هر منزل كه خضر بار مى كرد ذوالقرنين در آنجا فرود مى آمد. روزى در ميان ظلمات خضر به رودخانه اى رسيد پس به اصحاب خود گفت : در اين موضع بايستيد و از جاى خود حركت مكنيد، و از اسب خود فرود آمد و آن دانه را بسوى آن رودخانه انداخت ، چون در ميان آب افتاد تا به ته آب نرسيد صدا از آن نيامد، خضر ترسيد كه مبادا صدا نكند، چون به ته آب رسيد صدا از آن خارج شد، خضر از پى روشنائى آن رفت ، ناگاه چشمه اى ديد كه آبش از شير سفيدتر و از ياقوت صافتر و از عسل شيرينتر بود، پس از آن آب خورد و جامه هاى خود را كند و غسل كرد در آن آب ، پس جامه هاى خود را پوشيد و آن دانه را بسوى اصحاب خود انداخت و صدا از آن ظاهر شد و از پى صدا رفت و به اصحاب خود رسيد و سوار شد و با لشكر خود روانه شد. و ذوالقرنين بعد از او از آن موضع گذشت و بر آن چشمه مطلع نشد، چون چهل شبانه روز در آن ظلمت رفتند رسيدند به روشنائى كه روشنائى روز و آفتاب و ماه نبود و ليكن نورى بود از انوار خدا، پس رسيدند به زمين سرخ ريگستانى كه ريگهاى نرم داشت و سنگ ريزه هايش گويا مرواريد بود، ناگاه قصرى ديد كه طولش يك فرسخ بود، ذوالقرنين لشكر خود را بر در آن قصر فرود آورد و خود به تنهائى داخل قصر شد و در آنجا قفس آهنى ديد طولانى كه دو طرفش را بر دو طرف آن قصر تعبيه كرده بودند، و مرغ سياهى ديد كه بر آن آهن آويخته است در ميان زمين و آسمان كه گويا پرستك بود يا صورت پرستك بود يا شبيه پرستك ، چون صداى پاى ذوالقرنين را شنيد گفت : كيستى ؟ فرمود: من ذوالقرنينم .
    آن مرغ گفت : آيا كافى نبود تو را آنچه در عقب خود گذاشته اى از زمين با اين وسعت كه آمدى تا به در قصر من رسيدى ؟
    ذوالقرنين را از مشاهده اين حال و استماع اين مقال دهشت و خوفى عظيم رو داد، پس مرغ گفت : مترس ! مرا خبر ده از آنچه مى پرسم .
    ذوالقرنين فرمود: بپرس .
    پرسيد: آيا بناى آجر و گچ در دنيا بسيار شده است ؟
    فرمود: بلى .
    آن مرغ بر خود لرزيد و بزرگ شد آنقدر كه ثلث آن آن آهن را پر كرد، ذوالقرنين بسيار ترسيد، گفت : مترس و مرا خبر ده .
    فرمود: سؤ ال كن .
    پرسيد: آيا سازها در ميان مردم بسيار شده است ؟
    فرمود: بلى . پس بر خود لرزيد و بزرگ شد تا دو ثلث آن آهن را پر كرد و خوف ذوالقرنين زياده شد پس گفت : مترس و مرا خبر ده .
    فرمود: سؤ ال كن .
    پرسيد: آيا گواهى ناحق در ميان مردم بسيار شده است در زمين ؟
    فرمود: بلى . پس بر خود لرزيد و آنقدر بزرگ شد كه تمام آهن را پر كرد، پس ذوالقرنين مملو شد از بيم و خوف پس گفت : مترس و مرا خبر ده .
    فرمود: سؤ ال كن .
    پرسيد: آيا مردم ترك كرده اند گواهى لا اله الا الله را؟
    فرمود: نه . پس ثلثش كم شد، باز ذوالقرنين خائف شد، گفت : مترس و مرا خبر ده .
    فرمود: سؤ ال كن .
    پرسيد: آيا مردم نماز را ترك كرده اند؟
    فرمود: نه . پس يك ثلث ديگرش كم شد و گفت : اى ذوالقرنين ! مترس و مرا خبر ده .
    فرمود: بپرس .
    پرسيد: آيا مردم ترك كرده اند غسل جنابت را؟
    فرمود: نه ، پس كوچك شد تا به حال اول برگشت .
    چون ذوالقرنين نظر كرد، نردبانى ديد كه به بالاى قصر مى توان رفت ، مرغ گفت : اى ذوالقرنين ! از اين نردبان بالا رو، و او با نهايت بيم و خوف از آن نردبان به بالاى قصر رفت ، پس ‍ بامى ديد كه كشيده است آنقدر كه چشم كار كند، ناگاه در آنجا نظرش بر جوان سفيد خوشروى نورانى افتاد كه جامه هاى سفيد پوشيده بود، مردى بود يا شبيه به مردى يا صورت مردى ، و سر بسوى آسمان بلند كرده بود و نظر مى كرد به جانب آسمان و دست خود را به دهان خود گذاشته بود، چون صداى پاى ذوالقرنين را شنيد گفت : كيستى ؟
    فرمود: منم ذوالقرنين .
    گفت : اى ذوالقرنين ! آيا بس نبود تو را آن دنياى وسيع كه آن را گذاشتى و به اينجا رسيدى ؟
    ذوالقرنين پرسيد: چرا دست بر دهان خود گذاشته اى ؟
    گفت : اى ذوالقرنين ! منم كه در صور خواهم دميد و قيامت نزديك است ، انتظار مى كشم كه خدا امر فرمايد كه بدمم در صور. پس دست دراز كرد و سنگى يا چيزى كه شبيه به سنگ بود برداشت و بسوى ذوالقرنين انداخت و گفت : بگير اين را، اگر اين گرسنه است تو گرسنه اى و اگر اين سير شود تو سير مى شوى و برگرد.
    ذوالقرنين سنگ را برداشت و بسوى اصحاب خود برگشت و آنچه مشاهده كرده بود به ايشان نقل كرد، و قصه سنگ را بيان فرمود سنگ را به ايشان نمود و فرمود: خبر دهيد مرا به امر اين سنگ ، پس ترازويى حاضر كردند و سنگ را در يك كفه آن و سنگى مثل آن را در كفه ديگر نهادند، آن سنگ اول ميل كرد و سنگين شد و پله آن به زير آمد، پس سنگ ديگر اضافه كردند باز آن سنگ زيادتى كرد، تا آنكه هزار سنگ كه مثل آن سنگ بود در كفه مقابلش گذاشتند و باز آن سنگ به تنهائى سنگين تر بود، گفتند: اى پادشاه ! ما را علمى به امر اين سنگ نيست .
    پس خضر به ذوالقرنين گفت : اى پادشاه ! تو از اين جماعت چيزى مى پرسى كه علمى به آن ندارند و علم اين سنگ نزد من است .
    ذوالقرنين فرمود: خبر ده ما را به آن و بيان كن براى ما.
    پس خضر عليه السلام ترازو را گرفت و سنگى كه ذوالقرنين آورده بود در يك كفه ترازو گذاشت و سنگ ديگر در كفه ديگر گذاشت ، و كفى از خاك گرفت و بر روى آن سنگ كه ذوالقرنين آورده بود گذاشت كه سنگينى آن اضافه شد و ترازو را برداشت ، هر دو كفه برابر ايستادند!
    همگى تعجب كردند و به سجده در افتادند و گفتند: اى پادشاه ! اين امرى است كه علم ما به آن نمى رسد و ما مى دانيم كه خضر ساحر نيست ، پس چگونه شد امر اين ترازو كه ما هزار سنگ در كفه ديگر گذاشتيم و اين زيادتى مى كرد و خضر يك كف خاك اضافه نمود و با اين سنگ برابر كرد و معتدل شد ترازو؟!
    ذوالقرنين گفت : اى خضر! بيان نما براى ما امر اين سنگ را.
    خضر گفت : اى پادشاه ! بدرستى كه امر خدا جارى است در بندگانش ، و سلطنت و پادشاهى تو قهر كننده بندگان است ، و حكم او جدا كننده حق از باطل است ، بدرستى كه خدا ابتلا و امتحان فرموده است بعضى از بندگانش را به بعضى ، و امتحان فرموده است عالم را به عالم و جاهل را به جاهل و عالم را به جاهل و جاهل را به عالم ، و بدرستى كه مرا به تو امتحان فرموده است و تو را به من .
    ذوالقرنين گفت : خدا تو را رحمت فرمايد اى خضر، مى گوئى خدا مرا مبتلا و ممتحن ساخته است به تو كه تو را از من داناتر كرده و زير دست من گردانيده است ، خبر ده مرا خدا تو را رحمت كند اى خضر از امر اين سنگ .
    خضر گفت : اى پادشاه ! اين سنگ مثلى است كه براى تو زده است صاحب صور، مى گويد: مثل فرزندان آدم مثل اين سنگ است كه هزار سنگ به آن گذاشته باز مى طلبيد، و چون خاك بر آن ريختند سير شد و سنگى شد مثل آن سنگ ، و مثل تو نيز چنين است ، حق تعالى به تو عطا فرمود از پادشاهى آنچه عطا كرد و راضى نشدى تا امرى را طلب كردى كه كسى پيش از تو طلب نكرده بود، و در جائى آمدى كه انسى و جنى نيامده بود، چنين است فرزند آدم سير نمى شود تا در قبر خاك بر او بريزند.
    پس ذوالقرنين بسيار گريست و گفت : راست گفتى اى خضر، اين مثل را براى من زدند، و چون از اين سفر برگردم ديگر اراده شهرى نكنم .
    پس داخل ظلمات شد و برگشت ، و در اثناى راه صداى سم اسبان آمد كه بر روى دانه اى چند راه مى روند، گفتند: اى پادشاه ! اينها چيست ؟
    گفت : برداريد، كه هر كه بردارد پشيمان مى شود و هر كه بر ندارد پشيمان مى شود. پس بعضى برداشتند و بعضى برنداشتند، چون از ظلمات بيرون آمدند ديدند كه آن سنگها زبرجد بود، پس هر كه بر نداشته بود پشيمان شد كه چرا برنداشتيم ، و هر كه برداشته بود پشيمان شد كه چرا برنداشتم .
    و برگشت ذوالقرنين بسوى دومة الجندل و منزلش در آنجا بود و در آنجا ماند تا به رحمت الهى واصل شد.
    راوى گفت : هرگاه كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام (40) اين قصه را نقل مى فرمود مى گفت : خدا رحمت كند كه برادرم ذوالقرنين را كه خطا نكرد در آن راهى كه رفت و در آنچه طلب كرد، و اگر در وقت رفتن به وادى زبرجد مى رسيد هر آنچه در آنجا بود همه را از براى مردم بيرون مى آورد، زيرا كه در وقت رفتن راغب بود به دنيا و در برگشتن رغبتش از دنيا برطرف شده بود و لهذا متوجه آن نشد.(41)
    و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ذوالقرنين صندوقى از آبگينه ساخت و آذوقه و اسباب بسيار با خود برداشت و به كشتى سوار شد، چون به موضعى از دريا رسيد در آن صندوق نشست و ريسمانى بر آن صندوق بست و گفت : صندوق را در دريا بيندازيد، هرگاه من ريسمان را حركت دهم مرا بيرون آوريد و اگر حركت ندهم تا ريسمان هست مرا به دريا فرو بريد.
    پس چهل روز به دريا فرو رفت ، ناگاه ديد كه كسى دست بر پهلوى صندوق مى زند و مى گويد: اى ذوالقرنين ! اراده كجا دارى ؟
    گفت : مى خواهم نظر كنم به ملك پروردگار خود در دريا چنانچه ديدم ملك او را در صحرا.
    گفت : اى ذوالقرنين ! اين موضعى كه تو در آن هستى ، نوح در ايام طوفان از اينجا عبور كرد و تيشه اى از دست او افتاد در اين موضع و تا اين ساعت به قعر دريا فرو مى رود و هنوز به ته دريا نرسيده است .
    چون ذوالقرنين اين را شنيد، ريسمان را حركت داد و بيرون آمد.(42)
    و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: آن موضعى كه ذوالقرنين ديد كه آفتاب در چشمه اى گرم فرو مى رود نزد شهر جابلقا بود.(43)
    و در حديث ديگر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : حق تعالى ابر را براى ذوالقرنين مسخر گردانيده بود، و اسباب را براى او نزديك گردانيده بود، و نور را براى او پهن كرده بود كه در شب مى ديد چنانچه در روز مى ديد.(44)
    و در حديث ديگر از ائمه عليهم السلام منقول است كه : ذوالقرنين بنده شايسته خدا بود، اسباب براى او طى شد و حق تعالى او را متمكن گردانيد در بلاد، و از براى او وصف كردند چشمه زندگانى را و گفتند به او كه : هر كه از آن چشمه يك شربت آب بنوشد، نميرد تا صداى صور را بشنود، و ذوالقرنين در طلب آن چشمه بيرون آمد تا به موضع آن رسيد، و در آن موضع سيصد و شصت چشمه بود، و حضرت خضر عليه السلام سركرده و چرخچى آن لشكر بود، او را بر همه اصحابش اختيار مى كرد و از همه دوست تر مى داشت ، پس او را با گروهى از اصحاب خود طلبيد و به هر يك ماهى خشك نمكسودى داد و گفت : برويد بر سر آن چشمه ها و هر يك ماهى خود را در چشمه اى از آن چشمه ها بشوئيد و ديگرى در چشمه او نشويد.
    پس متفرق شدند و هر يك ماهى خود را در يك چشمه اى از آن چشمه ها شستند و خضر به چشمه اى از آنها رسيد، چون ماهى خود را در آب فرو برد، زنده شد و در ميان آب روان شد.
    چون حضرت خضر اين حال را مشاهده كرد، جامه هاى خود را انداخت و خود را در آب افكند و در آب فرو رفت و از آن آب خورد، و خواست كه آن ماهى را بيابد، نيافت ، پس ‍ برگشت با اصحابش بسوى ذوالقرنين ، پس حكم كرد كه ماهيها را از صاحبانش بگيرنند، چون جمع كردند، يك ماهى كم آمد، چون تفحص كردند ماهى خضر عليه السلام برنگشته بود، چون او را طلبيد و خبر ماهى را از او پرسيد خضر گفت : ماهى در آب زنده شد و از دست من بيرون رفت .
    گفت : تو چه كردى ؟
    گفت : خود را در آب افكندم و مكرر سر به آب فرو بردم كه آن را بيابم ، نيافتم .
    پرسيد كه : از آن آب خوردى ؟
    گفت : بلى .
    پس هر چند ذوالقرنين آن چشمه را طلب كرد، نيافت ، پس به خضر گفت كه : آن چشمه نصيب تو بوده است و سعى ما فايده نكرد.(45)
    و در احاديث بسيار از ائمه اطهار عليهم السلام منقول است كه : مثل ما مثل يوشع و ذوالقرنين است كه ايشان پيغمبر نبودند و دو عالم بودند و سخن ملك را مى شنيدند.(46)
    و در احاديث بسيار از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : از آن حضرت پرسيدند كه : ذوالقرنين آيا پيغمبر بود يا ملك بود؟ و شاخهاى او از طلا بود يا از نقره بود؟ فرمود: نه پيغمبر بود و نه ملك ، و شاخش نه از طلا بود و نه از نقره ، و ليكن بنده اى بود كه خدا را دوست داشت پس خدا او را دوست داشت و براى خدا كار كرد، پس خدا او را يارى نمود، و او را براى آن ذوالقرنين گفتند كه قومش را بسوى خدا خواند، پس ضربتى بر جانب چپ سر او زدند و مرد، پس حق تعالى او را زنده گردانيد بر جماعتى كه ايشان را بسوى خدا بخواند، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند، پس به اين سبب او را ذوالقرنين گفتند.(47)
    و به سند معتبر منقول است كه اسود قاضى گفت كه : به خدمت حضرت امام موسى عليه السلام رفتم ، و هرگز مرا نديده بود.
    فرمود: از اهل سدى ؟
    گفتم : از اهل باب الابوابم .
    باز فرمود: از اهل سدى ؟
    گفتم : از اهل باب الابوابم .
    باز فرمود: از اهل سدى ؟
    گفتم : بلى .
    فرمود: همان سد است كه ذوالقرنين ساخت .(48)
    و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : ذوالقرنين دوازده سال از عمر او گذشته بود كه پادشاه شد، و سى سال در پادشاهى ماند.(49)
    مؤ لف گويد: شايد سى سال پادشاهى او پيش از كشته شدن يا غايب شدن باشد، يا بعد از آن باشد كه تمام عالم را گرفت و پادشاهيش استقرار نيافت ، تا منافات با احاديث ديگر نداشته باشد.
    و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : ذوالقرنين به حج رفت با ششصد هزار سوار، چون داخل حرم شد بعضى از اصحاب او مشايعت او نمودند تا خانه كعبه ، و چون برگشت گفت : شخصى را ديدم كه از او نورانى تر و خوشروتر نديده بودم .
    گفتند: او حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السلام است .
    چون اين را شنيد، فرمود كه چهارپايان را زين كنند، پس زين كردند ششصد هزار اسب در آن مقدار زمان كه يك اسب را زين كنند پس ذوالقرنين گفت : سوار نمى شويم بلكه پياده مى رويم بسوى خليل خدا.
    و دوالقرنين با اصحابش پياده آمدند تا حضرت ابراهيم عليه السلام را ملاقات كرد، پس حضرت ابراهيم عليه السلام از او پرسيد كه : به چه چيز عمر خود را قطع كردى يا دنيا را طى كردى ؟
    گفت : به يازده كلمه : سبحان من هو باق لا يفنى ، سبحان من هو عالم لا ينسى ، سبحان من هو حافظ لا يسقط، سبحان من هو بصير لا يرتاب ، سبحان من هو قيوم لا ينام ، سبحان من هو ملك لا يرام ، سبحان من هو عزيز لا يضام ، سبحان من هو محتجب لا يرى ، سبحان من هو واسع لا يتكلف ، سبحان من هو قائم لا يلهو، سبحان من هو دائم لا يسهو.(50)
    و به سند معتبر از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : ذوالقرنين بنده صالحى بود كه خدا او را حجت گردانيده بود بر بندگانش ، پس قومش را به دين حق خواند و امر كرد ايشان را به پرهيزكارى از معاصى ، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند پس غايب شد از ايشان مدتى تا آنكه گفتند مرد يا هلاك شد يا به كدام بيابان رفت ، پس ظاهر شد و برگشت بسوى قوم خود، باز ضربت زدند بر جانب چپ سر او، و بدرستى كه در ميان شما كسى هست كه بر سنت او خواهد بود - يعنى حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام - و بدرستى كه حق تعالى تمكين داد او را در زمين و از هر چيز سببى به او عطا فرمود، و به مغرب و مشرق عالم رسيد، و بزودى خدا سنت او را در قائم از فرزندان من جارى خواهد كرد، و مشرق و مغرب دنيا را طى خواهد كرد تا آنكه نماند هيچ صحرا و دشت و كوهى كه ذوالقرنين طى كرده باشد مگر آنكه او طى كند، و خدا گنجها و معدنهاى زمين را براى او ظاهر گرداند، و يارى دهد او را به آنكه ترس او را در دلهاى مردم اندازد، و زمين را پر از عدالت و راستى كند بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد.(51)
    و به سندهاى صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : ذوالقرنين پيغمبر نبود وليكن بنده شايسته بود كه خدا را دوست داشت و اطاعت و فرمان بردارى كرد خدا را، پس خدا او را اعانت و يارى فرمود، و او را محير گردانيدند ميان ابر صعب و ابر نرم و هموار، و اختيار ابر نرم كرد و بر آن سوار شد، و به هر گروهى كه مى رسيد خود رسالت خود را به ايشان مى رسانيد كه مبادا رسولان او دروغ بگويند.(52)
    و در حديث معتبر ديگر فرمود: ذوالقرنين را مخير كردند ميان دو ابر، و او اختيار ابر نرم و ملايم كرد، و ابر صعب را براى صاحب الامر عليه السلام گذاشت .
    پرسيدند كه : صعب كدام است ؟
    فرمود: ابرى است كه در آن رعد و صاعقه و برق بوده باشد، و حضرت قائم عليه السلام بر چنين ابرى سوار خواهد شد و به اسباب آسمانهاى هفتگانه بالا خواهد رفت ، و هفت زمين را خواهد گرديد كه پنج زمين آبادان است و دو زمين خراب .(53)
    و در حديث ديگر حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون او را محير كردند، اختيار ابر نرم كرد و نمى توانست كه اختيار ابر صعب بكند، زيرا كه حق تعالى او را براى حضرت صاحب الامر عليه السلام ذخيره كرده است .(54)
    و در باب احوال ابراهيم عليه السلام گذشت كه : اول دو كسى كه در زمين مصافحه كردند ذوالقرنين و ابراهيم خليل عليهما السلام بودند.(55)
    و گذشت كه : دو پادشاه مؤ من جميع زمين را متصرف شدند: سليمان و ذوالقرنين عليهماالسلام ، و فرمود كه : نام ذوالقرنين عبدالله پسر ضحاك پسر معد بود.(56)
    به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حق تعالى مبعوث نگردانيد پيغمبرى در زمين كه پادشاه باشد مگر چهار نفر بعد از نوح عليه السلام : ذوالقرنين و نام او عياش بود، و داود و سليمان و يوسف عليهم السلام . اما عياش پس مالك شد ما بين مشرق و مغرب را، و اما داود پس مالك شد ما بين شامات و اصطخر فارس را، و همچنين بود ملك سليمان ، و اما يوسف پس مالك شد مصر و صحراهاى آن را و به جاى ديگر تجاوز نكرد.(57)
    مؤ لف گويد: پيغمبرى ذوالقرنين شايد بر سبيل تغليب و مجاز باشد، چون نزديك به مرتبه پيغمبرى داشت ، و در عدد ايشان مذكور شد، و ممكن است كه عبدالله و عياش هر دو نام او بوده باشد.
    و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ذوالقرنين چون به سد رسيد و از سد گذشت داخل ظلمات شد، پس ملكى را ديد كه بر كوهى ايستاده است و طول او پانصد ذراع است .
    ملك به او گفت : اى ذوالقرنين ! آيا پشت سرت راهى نبود كه به اينجا آمدى ؟
    ذوالقرنين گفت : تو كيستى ؟
    گفت : من ملكى از ملائكه خدايم كه موكلم به اين كوه ، و هر كوه كه خدا خلق كرده است ريشه اى به اين كوه دارد، چون خدا خواهد كه شهرى را به زلزله آورد وحى مى كند بسوى من پس آن شهر را به حركت مى آورم .(58)
    و ابن بابويه رحمة الله از وهب بن منبه روايت كرده است كه گفت : در بعضى از كتابهاى خدا ديدم كه : چون ذوالقرنين از ساختن سد فارغ شد از همان جهت روانه شد با لشكرش ، ناگاه رسيد به مرد پيرى كه نماز مى كرد، پس ايستاد نزد او با لشكرش تا او از نماز فارغ شد، پس ذوالقرنين به او گفت كه : چگونه تو را خوفى حاصل نشد از آنچه نزد تو حاضر شدند از لشكر من ؟
    گفت : با كسى مناجات مى كردم كه لشكرش از تو بيشتر است ، و پادشاهيش از تو غالب تر است ، و قوتش از تو شديدتر است ، و اگر روى خود را بسوى تو مى گردانيدم حاجت خود را نزد او نمى يافتم .
    ذوالقرنين گفت كه : آيا راضى مى شوى كه با من بيائى كه تو را با خود مساوى و شريك گردانم در ملك خود، و استعانت بجويم به تو بر بعضى از امور خود؟
    گفت : بلى اگر ضامن شوى براى من چهار خصلت را: اول : نعيمى كه هرگز زايل نگردد؛ دوم ، صحتى كه در آن بيمارى نباشد؛ سوم ، جوانى كه در آن پيرى نباشد؛ چهارم ، زندگى كه در آن مردن نباشد.






  2. #22
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض







    ذوالقرنين گفت : كدام مخلوق قادر بر اين خصلتها هست ؟
    گفت : من با كسى هستم كه قادر بر اينها هست ، و اينها در دست اوست ، و تو در تحت قدرت اوئى .
    پس گذشت به مرد عالمى ، به ذوالقرنين گفت كه : مرا خبر ده از دو چيز كه از روزى كه خدا ايشان را خلق كرده است برپايند، و از دو چيز كه جاريند، و از دو چيز كه پيوسته از پى يكديگر مى آيند، و از دو چيز كه هميشه با يكديگر دشمنند.
    ذوالقرنين گفت : اما آن دو چيز كه برپايند: آسمان و زمين است ؛ و آن دو چيز كه جاريند: آفتاب و ماه است ؛ و آن دو چيز كه از پى يكديگر مى آيند: شب و روز است ؛ و آن دو چيز كه با هم دشمنى دارند: مرگ و زندگى است .
    گفت : برو كه تو دانائى .
    پس ذوالقرنين در شهرها مى گرديد تا رسيد به مرد پيرى كه كله هاى مردگان را جمع كرده بود به نزد خود و مى گردانيد و نظر مى كرد، پس با لشكرش به نزد او ايستاد و گفت : مرا خبر ده اى شيخ كه براى چه اين سرها را مى گردانى ؟
    گفت : براى اينكه بدانم كه كدام شريف بوده است و كدام وضيع ، و كدام مالدار بوده است و كدام پريشان ! و بيست سال است كه اينها را مى گردانم ، و هر چند نظر مى كنم نمى شناسم و فرق نمى توانم داد.
    پس ذوالقرنين رفت و او را گذاشت : مطلب تو تنبيه من بود نه ديگرى .
    پس در بلاد سير كرد تا رسيد به آن امت دانا از قوم موسى كه هدايت به حق مى كردند، و به حق عدالت مى نمودند، چون ايشان را ديد گفت : اى گروه ! خبر خود را به من بگوئيد كه من تمام زمين را گرديدم و مشرق و مغرب و دريا و صحرا و كوه و دشت و روشنائى و تاريكى را و مثل شما نديدم ! بگوئيد كه چرا قبر مردگان شما بر در خانه هاى شما است ؟ گفتند: براى آنكه مرگ را فراموش نكنيم و ياد آن از دلهاى ما به در نرود.
    گفت : چرا خانه هاى شما در ندارد؟
    گفتند: براى آنكه در ميان ما دزد و خائن نمى باشد و هر كه در ميان ماست امين است . گفت : چرا در ميان شما امراء نمى باشند؟
    گفتند: زيرا كه بر يكديگر ظلم نمى كنيم .
    گفت : چرا در ميان شما حكام و قاضى نمى باشند
    گفتند: زيرا كه ما با يكديگر مخاصمه و منازعه نمى كنيم .
    گفت : چرا در ميان شما پادشاهان نمى باشند؟
    گفتند: براى آنكه طلب زيادتى نمى كنيم .
    گفت : چرا تفاوت در احوال و اموال شما نيست ؟
    گفتند: براى آنكه با يكديگر مواسات مى كنيم ، و زيادتى اموال خود را بر يكديگر قسمت مى كنيم ، و رحم بر يكديگر مى كنيم .
    گفت : چرا نزاع و اختلاف در ميان شما نيست ؟
    گفتند: براى آنكه دلهاى ما با يكديگر الفت دارد، و فساد در ميان ما نيست .
    گفت : چرا يكديگر را نمى كشيد و اسير نمى كنيد.
    گفتند: زيرا كه بر طبعهاى خود غالب شده ايم به عزم درست ، و نفسهاى خود را به اصلاح آورده ايم به حلم و بردبارى .
    گفت : چرا سخن شما يكى است ، و طريقه شما مستقيم و درست است ؟
    گفتند: به سبب آنكه دروغ نمى گوييم ، و مكر با يكديگر نمى كنيم .
    گفت : چرا در ميان شما پريشان و فقير نيست ؟
    گفتند: براى آنكه مال خود را بالسويه در ميان خود قسمت مى كنيم .
    گفت : چرا در ميان شما مردم درشت و تندخو نيست ؟
    گفتند: براى آنكه شكستگى و فروتنى را شعار خود كرده ايم .
    گفت : چرا عمر شما از همه عمرها درازتر است ؟
    گفتند: براى آنكه حق مردم را مى دهيم ، و به عدالت حكم مى كنيم ، و ستم نمى كنيم .
    فرمود: چرا قحط در ميان شما نمى باشد؟
    گفتند: براى آنكه يك لحظه از استغفار غافل نمى شويم .
    فرمود: چرا اندوهناك نمى شويد؟
    گفتند: براى آنكه نفس خود را به بلا راضى كرده ايم ، و خود را پيش از بلا تعزيه و تسلى داده ايم .
    فرمود: چرا آفتها و بلاها به شما و اموال شما نمى رسد؟
    گفتند: براى آنكه توكل بر غير خدا نمى كنيم ، و باران را از ستاره ها نمى دانيم ، و همه چيز را از پروردگار خود مى دانيم .
    گفت : بگوئيد كه پدران خود را نيز چنين يافته ايد؟
    گفتند: پدران خود را نيز چنين يافتيم كه مسكينان خود را رحم مى كردند، و با فقيران مواسات و برابرى مى كردند، و كسى اگر بر ايشان ستم مى كرد عفو مى كردند، و اگر كسى با ايشان بدى مى كرد به او نيكى مى كردند، و براى گناهكاران خود استغفار مى كردند، و با خويشان خود نيكى مى كردند، و در امانت خيانت نمى كردند، و راست مى گفتند و دروغ نمى گفتند، پس به اين سبب خدا كار ايشان را به اصلاح آورد.
    پس ذوالقرنين نزد ايشان ماند تا به رحمت الهى واصل شد، و عمر او پانصد سال بود.(59)
    و على بن ابراهيم رحمة الله به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه حق تعالى ذوالقرنين را مبعوث گردانيد بسوى قومش ، پس ضربتى بر جانب راست سرش زدند و خدا او را ميراند پانصد سال ، پس او را زنده كرد و باز بر ايشان مبعوث گردانيد، پس ضربتى بر جانب چپ سر او زدند كه شهيد شد، و باز حق تعالى بعد از پانصد سال او را زنده كرد و بسوى ايشان مبعوث گردانيد، و پادشاهى تمام روى زمين را از مشرق تا مغرب به او عطا فرمود، و چون به ياءجوج و ماءجوج رسيد سدى در ميان ايشان و مردم كشيد از مس و آهن و زفت و قطران (60) كه مانع شد ايشان را از بيرون آمدن .
    پس حضرت فرمود كه : هيچيك از ياءجوج و ماءجوج نمى ميرد تا آنكه هزار فرزند نر از صلب او بهم رسد، و ايشان بيشترين مخلوقاتند كه خدا خلق كرده است بعد از ملائكه . پس ‍ ذوالقرنين از پى سببى رفت - فرمود كه : يعنى از پى دليلى رفت - تا رسيد به آنجا كه آفتاب طلوع مى كند، پس جمعى را ديد كه عريان بودند و طريقه جامه بعمل آوردن را نمى دانستند، پس از پى دليل رفت تا به ميان دو سد رسيد، و از او التماس كردند كه سدى براى دفع ضرر ياءجوج و ماءجوج بسازد، پس امر كرد كه پاره هاى آهن آوردند و در ميان آن دو كوه بر روى يكديگر گذاشتند تا مساوى آن دو كوه شد، پس امر كرد كه آتش در زير آهنها دميدند تا آنكه به مثابه آتش سرخ شد، پس قطر كه صفر باشد گداختند و بر آن ريختند تا سدى شد، پس ذوالقرنين گفت كه : اين رحمتى است از پروردگار من ، پس چون بيايد وعده پروردگار من ، آن را با زمين برابر گرداند، و وعده پروردگار من حق است .
    فرمود كه : چون نزديك روز قيامت شود در آخر الزمان ، آن سد خراب شود، و ياءجوج و ماءجوج به دنيا بيرون آيند و مردم را بخورند.
    پس ذوالقرنين رفت بسوى ناحيه مغرب ، و به هر شهرى كه مى رسيد مى خروشيد مانند شير غضبناك ، پس برانگيخته مى شد در آن شهر تاريكيها رعد و برق و صاعقه ها كه هلاك مى كرد هر كه مخالفت و دشمنى به او مى كرد، پس هنوز به مغرب نرسيده بود كه اهل مشرق و مغرب همگى اطاعت او كردند، پس به او گفتند كه : خدا را در زمين چشمه اى هست كه او را عين الحياة مى گويند، و هيچ صاحب روحى از آن نمى خورد مگر آنكه زنده مى ماند تا دميدن صور، پس حضرت خضر عليه السلام را كه بهترين اصحاب او بود نزد خود طلبيد با سيصد و پنجاه و نه نفر. و به هر يك ماهى خشك داد و گفت : برويد به فلان موضع كه در آنجا سيصد و شصت چشمه است ، و هر يك ماهى خود را در چشمه اى بشوئيد غير چشمه ديگران .
    پس رفتند به آن موضع و هر يك بر سر چشمه اى رفتند، و چون خضر عليه السلام ماهى خود را در آب فرو برد ماهى زنده شد و در آب روان شد!
    خضر عليه السلام تعجب كرد و خود از پى ماهى به آب فرو رفت و از آب خورد، و چون برگشتند، ذوالقرنين به خضر گفت كه : خوردن آن آب براى تو مقدر شده بوده است .(61)
    و ابن بابويه رضى الله عنه از عبدالله بن سليمان روايت كرده است كه گفت : من در بعضى از كتابهاى آسمانى خوانده ام كه : ذوالقرنين مردى بود از اهل اسكندريه ، و مادرش پير زالى بود از ايشان ، و فرزندى بغير او نداشت ، و او را ((اسكندروس )) مى گفتند، و او صاحب ادب نيكو و خلق جميل و عفت نفس بود، از طفوليت تا وقتى كه مرد شد. و او در خواب ديد كه نزديك شد به آفتاب ، و دو قرن آفتاب - يعنى دو طرف آن را - گرفت ، چون خواب خود را براى قوم خود نقل كرد او را ذوالقرنين نام كردند، پس بعد از ديدن اين خواب همتش عالى شد و آوازه اش بلند گرديد، و عزيز شد در ميان قوم خود.
    پس اول چيزى كه بر آن عزم كرد آن بود كه گفت : مسلمان شدم و منقاد شدم براى خداوند عالميان ، پس قوم خود را به اسلام خواند، و همگى از مهابت او مسلمان شدند، و امر كرد ايشان را كه مسجدى از براى او بنا كنند، و ايشان به جان قبول كردند، و فرمود كه : بايد طولش چهار صد ذراع و عرضش دويست ذراع و عرض ديوارش بيست و دو ذراع و ارتفاعش ‍ صد ذراع بوده باشد.
    گفتند: اى ذوالقرنين ! از كجا بهم مى رسد چوبى كه بر در و ديوار اين عمارت توان گذاشت كه بنايان بر روى آن بايستند و اين عمارت را بسازند، يا آنكه آن مسجد را به آن سقف كنند؟
    گفت : وقتى كه فارغ شوند از بناى دو ديوار آن ، آنقدر خاك در ميان آن بريزند كه با ديوارها برابر شود، و حواله كنيد بر هر يك از مؤ منان قدرى طلا و نقره موافق حال او، پس آن طلا و نقره را ريزه كنيد و با اين خاك كه در ميان مسجد پر مى كنيد مخلوط سازيد، و چون مسجد را از خاك پر كنيد بر روى آن خاك برآئيد و آنچه خواهيد از مس و روى و غير آن صفيحه ها بسازيد و بريزيد براى سقف ، و سقف را به آسانى درست كنيد، و چون فارغ شويد بطلبيد فقرا و مساكين را براى بردن اين خاك ، كه ايشان براى آن طلا ونقره كه به آن خاك مخلوط است مسارعت و مبادرت خواهند نمود بسوى بيرون بردن آن .
    پس بنا كردند مسجد را چنانچه او گفته بود، و سقف درست ايستاد، و فقرا و مساكين نيز مستغنى شدند، پس لشكر خود را قسمت كرد و هر قسمتى را ده هزار كس گردانيده و ايشان را پهن كرد در شهرها، و عزم كرد بر سفر كردن و گرديدن در شهرها.
    چون قومش بر اراده او مطلع گرديدند نزد او جمع شدند و گفتند: اى ذوالقرنين ! تو را به خدا سوگند مى دهيم كه ما را از خدمت خود محروم نگردانى ، و به شهرهاى ديگر مسافرت ننمائى كه ما سزاوارتريم به ديدن تو، و تو در ميان ما متولد شده اى و در بلاد ما نشو و نما كرده اى و تربيت يافته اى ، و اينك مالها و جانهاى ما نزد تو حاضر است ، هر حكم كه در آنها مى خواهى بكن ، و اينك مادر تو عورتى است پير، و حقش بر تو از همه كس بزرگتر است ، تو را سزاوار نيست كه او را نافرمانى كنى و مخالفت نمائى .
    جواب گفت كه : والله گفته گفته شماست ، و راءى راءى شماست ، و ليكن من به منزله كسى شده ام كه دل و چشم و گوش او را گرفته باشند و از پيش رو او را كشندن و از پى سر او را رانند، و نداند كه او را به چه مطلب و به كجا مى برند، و ليكن بيائيداى گروه قوم من و داخل اين مسجد شويد، و همه مسلمان شويد و مخالفت من منمائيد كه هلاك مى شويد. پس ‍ دهقان و رئيس اسكندريه را طلبيد و گفت : مسجد مرا آبادان بدار، و مادر مرا صبر فرما در مفارقت من .
    پس ذوالقرنين روانه شد، و مادرش در مفارقت او بسيار جزع مى كرد، از گريه خود را باز نمى داشت . دهقان حيله اى انديشه كرد براى تسلى او و عيد عظيمى ترتيب داد و منادى خود را فرمود كه در ميان مردم ندا كند كه : دهقان ، شما را اعلام كرده است كه در فلان روز حاضر شويد.
    چون آن روز در آمد، منادى او ندا كرد كه : زود بيائيد، اما بايد كسى كه در دنيا مصيبتى يا بلائى به او رسيده باشد در اين عيد حاضر نشود، بايد كسى حاضر شود كه عارى از بلاها و مصيبتها باشد.
    پس جميع مردم ايستادند و گفتند: در ميان ما كسى نيست كه عارى از بلاها و مصيبتها باشد، و هيچيك از ما نيست مگر آنكه به بلائى يا به مردن خويشى و يارى مبتلا شده است .
    چون مادر ذوالقرنين اين قصه را شنيد خوش آمد او را اما غرض دهقان را ندانست كه چيست ، پس دهقان بعد از چند روز منادى فرستاد كه ندا كردند كه : اى گروه مردمان ! دهقان امر مى كند شما را كه در فلان روز حاضر شويد، و حاضر نشود مگر كسى كه به بلائى و مصيبتى به او رسيده باشد، و دلش به درد آمده باشد، و حاضر نشود كسى كه از بلا عارى باشد كه خيرى نيست در كسى كه بلا به او نرسيده باشد.
    چون اين ندا كرد، مردم گفتند: اين مرد اول بخل كرد و آخر پشيمان و شرمنده شد و تدارك امر خود كرد و عيب خود را پوشانيد. چون جمع شدند خطبه اى براى ايشان خواند و گفت :
    شما را جمع نكرده بودم براى آنچه شما را بسوى آن خوانده بودم از خوردن و آشاميدن ، و ليكن شما را جمع كرده ام كه با شما سخن بگويم در باب حضرت ذوالقرنين عليه السلام و آن دردى كه بر دل ما رسيده است از مفارقت او و محرومى خدمت او، پس ياد كنيد حضرت آدم عليه السلام را كه حق تعالى به دست قدرت خود او را آفريد، و از روح خود در او دميد، و ملائكه را به سجده او ماءمور ساخت ، و او را در بهشت خود جاى داد، و او را گرامى داشت به كرامتى كه احدى از خلق را چنان گرامى نداشته بود، پس او را مبتلا كرد به بزرگترين بلاها كه در دنيا تواند بود كه بيرون كردن از بهشت بود، و آن معصيتى بود كه هيچ چيز جبران نمى كرد. پس بعد از او مبتلا كرد حضرت ابراهيم عليه السلام را به آتش ‍ انداختن ، و پسرش را ذبح كردن ، و حضرت يعقوب را به اندوه و گريه ، و حضرت يوسف را به بندگى ، و حضرت ايوب را به بيمارى ، و حضرت يحيى را به ذبح كردن ، و حضرت زكريا را به كشتن ، و حضرت عيسى را به اسير كردن ، و مبتلا كرد خلق بسيار را كه عدد ايشان را غير از حق تعالى كسى نمى داند.
    پس گفت : بيائيد برويم و تسلى دهيم مادر اسكندروس را، و ببينيم كه صبر او چگونه است ، كه او مصيبتش در باب فرزندش از همه عظيم تر است .
    پس چون به نزد او رفتند گفتند: آيا امروز در آن مجمع حاضر بودى و شنيدى آن سخنان را كه در آن مجلس گذشت ؟
    گفت : بر جميع امور شما مطلع شدم ، و همه سخنان شما را شنيدم ، و در ميان شما كسى نبود كه مصيبت او به مفارقت اسكندروس زياده از من باشد، و اكنون حق تعالى مرا صبر داد و راضى گردانيد و دل مرا محكم گردانيد، و اميدوارم كه اجر من به قدر مصيبت من باشد، و از براى شما اميد اجر دارم به قدر مصيبت شما و الم شما بر نديدن برادر خود، و به قدر آنچه نيت كرديد و سعى كرديد در تسلى دادن مادر او، و اميدوارم كه حق تعالى بيامرزد مرا و شما را، و رحم كند مرا و شما را.
    پس چون آن گروه صبر جميل آن عاقله جليله را مشاهده كردند شادان برگشتند.
    اما ذوالقرنين ، پس رو به جانب مغرب سير مى كرد تا آنكه بسيار رفت ، و لشكر او در آن وقت فقرا و مساكين بودند، تا آنكه حق تعالى وحى كرد بسوى او كه : تو حجت منى بر جميع خلايق از مشرق تا مغرب عالم ، و اين است تاءويل خواب تو.
    حضرت ذوالقرنين گفت : خداوندا! مرا به امر عظيمى تكليف مى نمائى كه قدر آن را بغير تو كسى نمى داند، پس من به اين گروه بسيار به كدام لشكر برابرى كنم ؟ و به كدام تهيه بر ايشان غالب شوم ؟ و به چه حيله ايشان را رام كنم ؟ و به كدام صبر شدتهاى ايشان را متحمل شوم ؟ و به كدام زبان با ايشان سخن بگويم ؟ و لغتهاى ايشان را چگونه بفهمم ؟ و به كدام گوش سخن ايشان را فراگيرم ؟ و به كدام ديده ايشان را مشاهده كنم ؟ و به كدام حجت با ايشان مخاصمه نمايم ؟ و به كدام دل مطالب ايشان را درك كنم ؟ و به كدام حكمت تدبير امور ايشان بكنم ؟ و به كدام حلم صبر بر درشتيهاى ايشان بكنم ؟ و به كدام عدالت به داد ايشان برسم ؟ و به كدام معرفت حكم ميان ايشان بكنم ؟ و به كدام علم امور ايشان را محكم گردانم ؟ و به كدام عقل احصاى ايشان بكنم ؟ و به كدام لشكر با ايشان جنگ كنم ؟ بدرستى كه نزد من هيچيك از اينها نيست ، پس مرا قوت ده بر ايشان ، بدرستى كه توئى پروردگار مهربان ، تكليف نمى كنى كسى را مگر به قدر استطاعت او، و بار نمى كنى مگر به قدر طاقت او.
    پس حق تعالى وحى كرد به او كه : بزودى تو را خواهم داد طاقت و توانائى آنچه تو را به آن تكليف كرده ام ، و سينه تو را مى گشايم كه همه چيز را بشنوى ، و فهم تو را گنجايش ‍ مى دهم كه همه چيز را بفهمى ، و زبان تو را به همه چيز گويا مى گردانم ، و احصاى امور براى تو مى كنم كه هيچ چيز از تو فوت نشود، و حفظ مى كنم كارهاى تو را براى تو كه چيزى بر تو مخفى نماند، و پشت تو را قوى مى كنم كه از هيچ چيز نترسى ، و مهابتى در تو مى پوشانم كه از هيچ چيز هراسان نگردى ، و راءى تو را درست مى كنم كه خطا نكنى ، و جسد تو را مسخر تو مى گردانم كه همه چيز را احساس كنى ، و تاريكى و روشنائى را مسخر تو گردانيدم و آنها را دو لشكر از لشكرهاى تو نمودم كه روشنائى تو را هدايت و راهنمائى كند، و تاريكى تو را حفظ كند و امتها را از عقب تو بسوى تو جمع كند.
    پس ذوالقرنين روانه شد با رسالت پروردگار خود، و خدا او را تقويت فرمود به آنچه وعده فرموده بود او را، پس رفت تا گذشت به موضعى كه آفتاب در آنجا غروب مى كند. و به هيچ امتى از امتها نمى گذشت مگر آنكه ايشان را بسوى خدا مى خواند، اگر اجابت مى كردند از ايشان قبول مى كرد، و اگر قبول نمى كردند ظلمت را بر ايشان مسلط مى كرد كه تاريك مى گردانيد شهرها و ده ها و قلعه ها و خانه ها و منازل ايشان را، و داخل دهانها و بينى ها و شكمهاى ايشان مى شد، و پيوسته متحير مى نمودند تا استجابت دعوت الهى مى كردند، و با تضرع و استغاثه به نزد او مى آمدند، تا آنكه رسيد به محل غروب آفتاب ، و ديد در آنجا آن امتى را كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است ، و نسبت به ايشان كرد آنچه نسبت به جماعت ديگر پيشتر كرده بود، تا آنكه از جانب مغرب فارغ شد، و جماعتى چند يافت كه عدد ايشان را بغير از خدا احصا نمى تواند كرد، و قوت و شوكتى بهم رسانيد كه بغير از تاءييد الهى براى كسى حاصل نمى تواند شد، و لغتهاى مختلف و خواهشهاى گوناگون و دلهاى پراكنده در ميان لشكر او بهم رسيد، پس در ظلمات با اصحاب خود هشت شبانه روز راه رفت تا رسيد به كوهى كه به تمام زمين احاطه داشت ، ناگاه ديد ملكى را به كوه چسبيده است و مى گويد: سبحان ربى من الآن الى منتهى الدهر، سبحان ربى من اول الدنيا الى آخرها، سبحان ربى من موضع كفى الى عرش ربى ، سبحان ربى من منتهى الظلمة الى النور، پس ذوالقرنين به سجده افتاد و سر برنداشت تا خدا او را قوت داد و يارى كرد بر نظر كردن بسوى آن ملك .
    پس آن ملك به او گفت : چگونه قوت يافتى اى فرزند آدم بر اينكه به اين موضع برسى ، و احدى از فرزندان آدم به اينجا نرسيده است پيش از تو؟
    ذوالقرنين فرمود: مرا قوت داد بر آمدن به اين موضع آن كسى كه تو را قوت داد بر گرفتن اين كوه كه به تمام زمين احاطه كرده است .
    ملك گفت : راست گفتى ، و اگر اين كوه نباشد زمين با اهلش بگردد و سرنگون شود، و بر روى زمين كوهى از اين بزرگتر نيست ، و اين اول كوهى است كه خدا بر روى زمين خلق كرده است ، و سرش به آسمان اول چسبيده و ريشه اش در زمين هفتم است ، و احاطه دارد به جميع زمين مانند حلقه ، و بر روى زمين هيچ شهرى نيست مگر آنكه ريشه اى دارد بسوى اين كوه ، و چون خدا خواهد زلزله در شهرى بهم رسد وحى مى كند بسوى من ، پس من حركت مى دهم ريشه اى را كه به آن شهر منتهى مى شود و آن شهر را به حركت مى آورم .
    پس چون ذوالقرنين خواست برگردد، به آن ملك فرمود: مرا وصيتى بكن .
    ملك گفت : غم روزى فردا را مخور، و عمل امروز را به فردا ميفكن ، و اندوه مخور بر چيزى كه از تو فوت شود، و بر تو باد به رفق و مدارا، و مباش جبار و ظالم و با تكبر.
    پس ذوالقرنين برگشت بسوى اصحاب خود و عنان عزيمت به جانب مشرق معطوف نمود، و هر امتى كه در ميان او و مشرق بودند تفحص مى كرد و ايشان را هدايت مى نمود به همان طريق كه امتهاى جانب مغرب را هدايت نمود و مطيع گردانيد پيش از ايشان .
    و چون از مابين مشرق و مغرب فارغ شد، متوجه سدى شد كه خدا در قرآن ياد فرموده است ، و در آنجا امتى را ديد كه هيچ لغت نمى فهميدند، و ميان ايشان و ميان سد پر بود از امتى كه ايشان را ياءجوج و ماءجوج مى گفتند، و شبيه بودند به بهائم ، مى خوردند و مى آشاميدند و فرزند بهم مى رسانيدند، و ذكور و اناث در ميان ايشان بود، و رو و بدن و خلقتشان شبيه بود به انسان اما از انسان كوچكتر بودند و در جثه اطفال بودند، و نر و ماده ايشان از پنج شبر بيشتر نمى شدند، و همه در خلقت و صورت مساوى يكديگر بودند، و همه عريان و برهنه پا بودند، و كركى داشتند مانند كرك شتر كه ايشان را از سرما و گرما نگاهدارى مى كرد، و هر يك دو گوش داشتند كه يكى اندرون و بيرونش مو داشت و ديگرى اندرون و بيرونش كرك داشت ، و به جاى ناخن چنگال داشتند، و نيشها و دندانها داشتند مانند درندگان ، و چون به خواب مى رفتند يك گوش را فرش و ديگرى را لحاف مى كردند و سراپاى ايشان را فرا مى گرفت ، و خوراك ايشان ماهى دريا بود، و هر سال ابر بر ايشان ماهى مى باريد و به آن ماهى زندگى مى كردند در رفاهيت و فراوانى ، و چون وقت آن مى شد منتظر باريدن ماهى مى بودند چنانچه مردم منتظر باريدن باران مى باشند، پس اگر مى آمد از براى ايشان ، فراوانى ميان ايشان بهم مى رسيد و فربه مى شدند و فرزندان مى آوردند و بسيار مى شدند و يك سال به آن معاش مى كردند و چيز ديگر غير آن نمى خوردند، با آنكه به قدرى بودند كه عددشان را بغير از خدا كسى احصا نمى كرد.
    و اگر سالى ماهى بر ايشان نمى باريد به قحط مى افتادند و گرسنه مى شدند و نسل ايشان قطع مى شد، و عادتشان آن بود كه به روش چهارپايان در ميان راهها و هر جا كه اتفاق مى افتاد جماع مى كردند، و سالى كه ماهى بر ايشان نمى آمد و گرسنه مى شدند رو به شهرها مى آوردند و به هر جا وارد مى شدند افساد مى كردند، و هيچ چيز را نمى گذاشتند، و فساد آنها از تگرگ و ملخ و جميع آفتها بيشتر بود، و رو به هر زمين كه مى كردند اهل آن زمين از منازل خود مى گريختند و آن زمين را خالى مى گذاشتند، زيرا كسى با ايشان برابرى نمى توانست كرد، و به هر موضع كه وارد مى شدند چنان فرا مى گرفتند آن موضع را كه قدر جاى پا و محل نشستنى از براى كسى خالى نمى ماند، و احدى از خلق خدا عدد ايشان را نمى دانست ، و كسى نمى توانست نظر بسوى ايشان بكند يا نزديك ايشان برود از بسيارى نجاست و خباثت و كثافت و بدى منظرشان ، و به اين سبب بر مردم غالب مى شدند.
    و ايشان را صدائى و فغانى بود، وقتى كه رو به زمينى مى كردند صداى ايشان از صد فرسخ راه شنيده مى شد از بسيارى ايشان مانند صداى باد تندى يا باران عظيمى ، و ايشان را همهمه اى بود در شهرى كه وارد مى شدند مانند صداى مگس عسل اما شديدتر و بلندتر از آن بود به مرتبه اى كه با صداى ايشان هيچ صدا را نمى توانست شنيد، و چون به زمينى رو مى كردند جميع وحوش و درندگان آن زمين مى گريختند، زيرا كه تمام آن زمين را احاطه مى كردند كه جائى براى حيوان ديگر نمى ماند، و امر ايشان از همه عجيب تر بود، و هيچيك از ايشان نبود مگر آنكه مى دانست وقت مردن خود را، زيرا كه هيچيك از نر و ماده ايشان نمى مرد تا هزار فرزند از ايشان بهم مى رسيد، و چون هزار فرزند بهم مى رسيد مى دانست كه بايد بميرد، ديگر از ميان ايشان بيرون مى رفت و تن به مرگ مى داد.
    و ايشان در زمان ذوالقرنين رو به شهرها آورده بودند و از زمينى به زمين ديگر مى رفتند و خرابى مى كردند، و از امتى به امت ديگر مى پرداختند و ايشان را از ديار خود جلا مى دادند، و به هر جانبى كه متوجه مى شدند رو بر نمى گردانيدند، و به جانب راست و چپ متوجه نمى شدند.
    پس چون اين امت كه ذوالقرنين به ايشان رسيده بود، صداى ايشان را شنيدند، همگى جمع شدند و استغاثه كردند به ذوالقرنين كه در ناحيه ايشان بود و گفتند: اى ذوالقرنين ! ما شنيده ايم آنچه خدا به تو عطا فرموده است از پادشاهى و ملك و سلطنت و آنچه بر تو پوشانيده است از صولت و مهابت و آنچه تو را به آن تقويت فرموده است از لشكرهاى اهل زمين از نور و ظلمت ، و ما همسايه ياءجوج و ماءجوج شده ايم ، و ميان ما و ايشان فاصله اى بغير از اين كوهها چيزى نيست ، و راهى ميان ما و ايشان نيست مگر از ميان اين دو كوه ، اگر به جانب ما ميل كنند ما را از خانه هاى خود جلا خواهند داد به سبب بسيارى ايشان ، و ما را تاب قرار نخواهد بود، و ايشان خلق بى پايانند، و شباهتى به آدميان دارند اما از قبيل چهارپايان و درندگانند، علف مى خورند و حيوانات و وحوش را به روش سباع مى درند، و مار و عقرب و ساير حشرات زمين و هر صاحب روحى را مى خورند، و هيچيك از مخلوقات خدا مثل ايشان زياده نمى شوند، و مى دانيم كه ايشان زمين را پر خواهند كرد، و اهلش را از آن زمين بيرون خواهند كرد، و فساد در زمين خواهند كرد، و ما در هر ساعت خائفيم كه اوايل ايشان از ميان اين دو كوه بر ما ظاهر شوند، و خدا از حيله و قوت به تو عطا فرموده است آنچه به احدى از عالميان نداده است ، آيا ما براى تو خرجى قرار كنيم كه در ميان ما و ايشان سد بسازى ؟
    ذوالقرنين فرمود: آنچه خدا به من داده است بهتر است از خرجى كه شما به من بدهيد، پس شما مرا يارى كنيد به قوتى كه در ميان شما و ايشان سدى بسازم ، بياوريد پاره هاى آهن را.
    گفتند: از كجا بياوريم اينقدر آهن و مس كه براى اين سد كافى باشد؟
    فرمود: من شما را دلالت مى كنم بر معدن آهن و مس .
    گفتند: به كدام قوت ما قطع كنيم آهن و مس را؟
    پس از براى ايشان معدن ديگر بيرون آورد از زير زمين كه آن را ((سامور)) مى گفتند، و از همه چيز سفيدتر بود، و هر قدرى از آن را بر هر چيز كه مى گذاشتند آن را مى گداخت ، پس از آن آلتى چند براى ايشان ساخت كه به آنها در معدن كار مى كردند - و به همين آلت حضرت سليمان عليه السلام ستونهاى بيت المقدس را، و سنگهائى كه شياطين از معدنها براى او مى آورند قطع مى كرد - پس جمع كردند از آهن و مس براى ذوالقرنين آنچه از براى سد كافى بود، پس گداختند آهنها را و قطعه ها از آن ساختند مانند تخته هاى سنگ ، و به جاى سنگ در سد آهن گذاشتند، و مس را گداختند و آن را به جاى گل در ميان آهنها ريختند، و ميان دو كوه يك فرسخ بود.
    و فرمود كه پى آن را فرو بردند تا به آب رسانيدند، و عرض سد را يك ميل نمود، و پاره هاى آهن را بر روى يكديگر گذاشتند، و مس را آب مى كردند و در ميان آهنها مى ريختند كه يك طبقه از مس بود و يك طبقه از آهن ، تا آنكه آن سد برابر آن دو كوه شد، پس آن سد به منزله جامه خيره مى نمود از سرخى مس و سياهى آهن .
    پس ياءجوج و ماءجوج هر سال يك مرتبه به نزد آن سد مى آيند، زيرا كه ايشان در بلاد مى گردند و چون به سد مى رسند مانع ايشان مى شود و بر مى گردند، و پيوسته بر اين حال هستند تا نزديك قيامت كه علامات آن ظاهر شود، و از جمله علامات قيامت ظهور قائم آل محمد صلوات الله عليه است ، در آن وقت حق تعالى سد را براى ايشان مى گشايد، چنانچه خدا فرموده است : ((تا وقتى كه گشوده شود ياءجوج و ماءجوج ، و ايشان از هر بلندى به سرعت روانه شوند.(62)(63)))
    مؤ لف گويد: بعد از اين ، آنچه در روايت وهب گذشت در اين روايت ذكر كرده بود، براى تكرار ذكر نكرديم ، و آنچه در اين دو روايت مخالفت با روايات سابقه داشته است محل اعتماد نيست .
    باب دهم : در بيان قصه هاى حضرت يعقوب و حضرت يوسف عليهما السلام
    به سند صحيح از ابوحمزه ثمالى منقول است كه گفت : روز جمعه نماز صبح را با حضرت امام زين العابدين عليه السلام در مسجد مدينه ادا كردم ، و چون از نماز و تعقيب فارغ شدند به خانه تشريف بردند، و من نيز در خدمت آن حضرت رفتم ، پس طلبيدند كنيزك خود را كه سكينه نام داشت و فرمودند: هر سائلى كه به در خانه ما بگذرد البته او را طعام بدهيد كه امروز روز جمعه است .
    من عرض كردم : چنين نيست كه هر كه سؤ ال كند مستحق باشد.
    فرمود: اى ثابت ! مى ترسم كه بعض از آنها كه سؤ ال مى كنند مستحق باشند و ما او را طعام ندهيم و رد كنيم پس به ما نازل شود آنچه به يعقوب و آل يعقوب نازل شد، البته طعام بدهيد، بدرستى كه يعقوب عليه السلام هر روز گوسفندى مى كشت و تصدق مى كرد بعضى از آن را و بعضى را خود و عيال خود تناول مى نمودند، پس در شب جمعه در هنگامى كه افطار مى كردند سائل مؤ من روزه دار مسافر غريبى كه نزد خدا منزلت عظيم داشت بر در خانه يعقوب عليه السلام گذشت و ندا كرد: طعام دهيد سائل مسافر غريب گرسنه را از زيادتى طعام خود.
    چند نوبت اين صدا كرد و ايشان مى شنيدند و حق او را نشناختند و سخن او را باور نداشتند، و چون نااميد شد و شب او را فرا گرفت گفت : انا لله و انا اليه راجعون و گريست و شكايت كرد گرسنگى خود را به حق تعالى و گرسنه خوابيد، و روز ديگر روزه داشت گرسنه و صبر كرد و حمد خدا بجا آورد، و يعقوب و آل يعقوب عليهم السلام شب سير خوابيدند، و چون صبح كردند زيادتى طعام شب ايشان مانده بود.
    پس حق تعالى وحى فرمود بسوى يعقوب در صبح آن شب كه : اى يعقوب ! بتحقيق كه ذليل كردى بنده مرا به مذلتى كه به سبب آن غضب مرا بسوى خود كشيدى ، و مستوجب تاءديب گرديدى ، و عقوبت و ابتلاى من بر تو و فرزندان تو نازل مى گردد.
    اى يعقوب ! بدرستى كه محبوبترين پيغمبران من بسوى من و گرامى ترين ايشان نزد من كسى است كه رحم كند مساكين و بيچارگان بندگان مرا، و ايشان را به خود نزديك كند و طعام دهد، و پناه و اميدگاه ايشان باشد.
    اى يعقوب ! آيا رحم نكردى ((ذميال )) بنده مرا كه سعى كننده است در عبادت من و قانع است به اندكى از حلال دنيا، در شب گذشته در هنگامى كه به در خانه تو گذشت در وقت افطارش ، و فرياد كرد در در خانه شما كه طعام دهيد سائل غريب را و راهگذرى قانع را، و شما هيچ طعام به او نداديد، و او ((انا لله و انا اليه راجعون )) گفت و گريست و حال خود را به من شكايت كرد و گرسنه خوابيد و مرا حمد كرد و صبحش روزه داشت ، و تو اى يعقوب و فرزندان تو سير خوابيدند و صبح زيادتى طعام نزد شما مانده بود؛ مگر نمى دانى اى يعقوب كه عقوبت و بلا به دوستان من زودتر مى رسد از دشمنان من ، و اين از لطف و احسان من است نسبت به دوستان خود، و استدراج و امتحان من است نسبت به دشمنان خود، بعزت خود سوگند مى خورم كه به تو نازل كنم بلاى خود را، و مى گردانم تو را و فرزندان تو را نشانه تيرهاى مصيبتهاى خود، و تو را در معرض عقوبت و آزار خود در مى آورم ، پس مهياى بلاى من بشويد و راضى باشيد به قضاى من ، و صبر كنيد در مصيبتهاى من .
    ابوحمزه عرض كرد: فداى تو شوم ، در چه وقت يوسف عليه السلام آن خواب را ديد؟
    فرمود: در همان شب كه يعقوب و آل يعقوب عليهم السلام سير خوابيدند و ذميال گرسنه خوابيد، و چون يوسف عليه السلام خواب را ديد، صبح به پدر خود يعقوب عليه السلام خواب را نقل كرد و گفت : اى پدر! در خواب ديدم كه يازده ستاره و آفتاب و ماه مرا سجده كردند.
    چون يعقوب اين خواب را از او شنيد با آنچه به او وحى شده بود كه : مستعد بلا باش به يوسف گفت : اين خواب خود را به برادران خود نقل مكن كه مى ترسم ايشان حيله و مكرى در باب هلاك كردن تو بكنند، و يوسف به اين نصيحت عمل ننمود و خواب را به برادران خود نقل كرد.
    حضرت فرمود: اول بلائى كه نازل شد به يعقوب و آل يعقوب حسد برادران يوسف بود نسبت به او به سبب خوابى كه از او شنيدند، پس رغبت به يوسف زياده شد و ترسيد كه آن وحى كه به او رسيده است كه مستعد بلا باشد در باب يوسف باشد و بس ، پس رغبتش نسبت به او زياده از فرزندان ديگر بود، چون برادران ديدند نسبت به او مهربانتر است ، و او را بيشتر گرامى مى دارد و بر ايشان اختيار مى كند دشوار نمود بر ايشان ، در ميان خود مشورت كرده و گفتند: يوسف و برادرش محبوبتر است بسوى پدر ما از ما و حال آنكه ما قوى و تنومنديم و به كار او مى آئيم و آنها دو طفلند و به كار او نمى آيند، بدرستى كه پدر ما در اين باب در گمراهى هويدائى است ، بكشيد يوسف را يا بيندازيد او را در زمينى كه دور از آبادانى باشد تا خالى گردد روى پدر شما براى شما - يعنى شفقت او مخصوص شما باشد و رو به ديگرى نياورد - و بوده باشيد بعد از او گروه شايستگان ، يعنى بعد از اين عمل توبه كنيد و صالح شويد.
    پس در اين وقت به نزد پدر خود آمده و گفتند: اى پدر ما! چرا ما را امين نمى گردانى بر يوسف كه همراه ما او را بفرستى و حال آنكه ما از براى او ناصح و خيرخواهيم ، بفرست او را فردا با ما كه بچرد - يعنى ميوه ها بخورد و بازى كند - بدرستى كه ما او را حفظ كننده ايم از آنكه مكروهى به او برسد.
    يعقوب عليه السلام فرمود: بدرستى كه مرا به اندوه مى آورد اينكه او را از پيش من ببريد، و تاب مفارقت او ندارم ، و مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد. پس ‍ يعقوب مضايقه مى كرد كه مبادا آن بلا از جانب حق تعالى در باب يوسف باشد چون از همه بيشتر دوست مى داشت او را، پس غالب شد قدرت خدا و قضاى او و حكم جارى او در باب يعقوب و يوسف و برادران او، و نتوانست كه بلا را از خود و يوسف دفع كند، پس يوسف را به ايشان داد با آنكه كراهت داشت و منتظر بلا بود از جانب حق تعالى در باب يوسف .
    چون ايشان از خانه بيرون رفتند بى تاب گرديد و به سرعت در عقب ايشان دويد، و چون به ايشان رسيد يوسف را از ايشان گرفت و دست در گردن او در آورد و گريست و باز به ايشان داد و برگشت .
    پس ايشان روانه شدند و به سرعت يوسف را بردند كه مبادا بار ديگر يعقوب عليه السلام بيايد و يوسف را از ايشان بگيرد و ديگر به ايشان ندهد. چون آن حضرت را بسيار دور بردند، در ميان بيشه اى داخل كردند و گفتند: او را مى كشيم و در اين بيشه مى اندازيم و شب گرگ او را مى خورد.
    بزرگ ايشان گفت : مكشيد يوسف را و ليكن بيندازيد او را در قعر چاه تا بربايند او را بعضى از مردم قافله ها، اگر سخن مرا قبول مى كنيد و اگر مى خواهيد در اينكه او را از پدر جدا كنيد.
    پس آن حضرت را بر سر چاه بردند و در چاه انداختند و گمان داشتند كه غرق خواهد شد در آن چاه ، چون به ته چاه رسيد ندا كرد ايشان را كه : اى فرزندان روبين ! سلام مرا به پدرم برسانيد.
    چون صداى او را شنيدند به يكديگر گفتند: از اينجا حركت مكنيد تا بدانيد كه او مرده است ، پس در آنجا ماندند تا شام شد، و در هنگام خفتن برگشتند بسوى پدر خود گريه كنان و گفتند: اى پدر! ما رفتيم كه به گرو تير بياندازيم ، يا به گرو بدويم و يوسف را نزد متاع خود گذاشتيم ، پس گرگ او را خورد. چون سخن ايشان را شنيد گفت : ((انا لله و انا اليه راجعون )) و گريست و بخاطرش آمد آن وحى كه خدا نسبت به او فرموده بود كه مستعد بلا باش ، پس صبر كرد و تن به بلا داد و به ايشان فرمود: بلكه نفسهاى شما امرى را براى شما زينت داده است ، و هرگز خدا گوشت يوسف را به خورد گرگ نمى دهد پيش از آنكه من مشاهده نمايم تاءويل آن خواب راستى را كه او ديده بود.
    چون صبح شد برادران به يكديگر گفتند: بيائيد برويم و ببينيم حال يوسف چون است ، آيا مرده است يا زنده است ؟ چون به سر چاه رسيدند جمعى را ديدند از راهگذاران كه بر سر چاه جمع شده بودند، و ايشان پيشتر كسى را فرستاده بودند كه براى ايشان آب بكشد، چون دلو را به چاه انداخت حضرت يوسف عليه السلام به دلو چسبيد، دلو را بالا كشيد، پسرى را ديد كه به دلو چسبيده در نهايت حسن و جمال ، پس به اصحاب خود گفت : بشارت باد شما را! اين پسرى است از چاه بيرون آمد.
    چون او را بيرون آوردند برادران يوسف رسيدند و گفتند: اين غلام ماست ، ديروز به اين چاه افتاد و امروز آمده ايم كه او را بيرون آوريم . و يوسف را از دست ايشان گرفتند و به كنارى بردند و گفتند: اگر اقرار به بندگى ما نكنى كه تو را به مردم اين قافله بفروشيم تو را مى كشيم .
    يوسف عليه السلام فرمود: مرا مكشيد و هر چه خواهيد بكنيد.
    پس او را به نزد مردم قافله بردند و گفتند: اين غلام را از ما مى خريد؟






  3. #23
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض







    شخصى از مردم قافله او را به بيست درهم خريد و برادران يوسف در يوسف از زاهدان بودند - يعنى اعتنائى به شاءن او نداشتند و او را به قيمت كم فروختند - و شخصى كه او را خريده بود به مصر برد و به پادشاه مصر فروخت ، چنانچه حق تعالى مى فرمايد: ((گفت آن كسى كه او را خريده بود از مصر به زن خود كه : گرامى دار يوسف را شايد نفع بخشد ما را در كارهاى ما، يا آنكه او را به فرزندى خود برداريم )).(64)
    راوى گفت : پرسيدم از آن حضرت : چند سال داشت يوسف در روزى كه او را به چاه انداختند؟
    فرمود: نه سال داشت - و بنا بر بعضى نسخه ها هفت سال ،(65) و اين صحيح است -.
    راوى پرسيد: ميان منزل يعقوب و ميان مصر چقدر راه بود؟
    فرمود: دوازده روز.
    و فرمود: يوسف در حسن و جمال نظير نداشت ، چون به بلوغ رسيد زن پادشاه عاشق او شد و سعى مى كرد او را راضى كند كه با او زنا كند.
    يوسف فرمود: معاذ الله ! ما از خانواده ايم كه ايشان زنا نمى كنند.
    آن زن روزى درها را بر روى خود و يوسف بست و گفت : مترس ! و خود را بر روى او انداخت ، يوسف خود را رها كرد و رو به درگاه گريخت و زليخا از عقب او رسيد و پيراهنش را از عقب سر كشيد تا آنكه گريبانش را دريد! پس يوسف خود را رها كرد و با پيراهن دريده بيرون رفت .
    در اين حال پادشاه در مقابل در به ايشان برخورد، چون ايشان را در اين حال ديد، زن از براى رفع تهمت از خود، گناه را به يوسف نسبت داد و گفت : چيست جزاى كسى كه اراده كند با اهل تو كار بدى را مگر آنكه او را به زندان فرستد يا عذابى دردناك به او رسانند؟!
    پس قصد كرد پادشاه يوسف را عذاب كند، يوسف عليه السلام فرمود: به حق خداى يعقوب سوگند مى خورم كه اراده بدى نسبت به اهل تو نكردم بلكه او در من آويخته بود و مرا تكليف به معصيت مى كرد و من از او گريختم ، پس بپرس از اين طفل كه حاضر است كداميك از ما اراده ديگرى كرده بوديم ؟! و نزد آن زن طفلى از اهل او بود و به ديدن او آمده بود، پس حق تعالى آن طفل را گويا گردانيد و گفت : اى پادشاه ! نظر كن به پيراهن يوسف ، اگر از پيش دريده شده است ، يوسف قصد او كرده است ، و اگر از عقب دريده شده است ، او قصد يوسف نموده است .
    چون پادشاه اين سخن غريب را از آن طفل بر خلاف عادت شنيد بسيار ترسيد، و چون نظر به پيراهن كرد ديد از عقب دريده شده است ، به زن خود گفت : اين از مكرهاى شماست و مكرهاى شما بزرگ است ، پس به يوسف گفت : از اين درگذر و اين حرف را مخفى دار كه كسى از تو نشنود.
    و يوسف عليه السلام اين سخن را مخفى نداشت و پهن شد در شهر، حتى گفتند زنى چند از اهل شهر كه : زن عزيز مصر با جوان خود عشقبازى مى كند و او را بسوى خود مايل مى گرداند! چون اين خبر به زليخا رسيد، آن زنان را طلبيد و مجلسى آراست و طعامى براى ايشان مهيا نمود و هر يك را ترنجى و كاردى به دست داد، پس به يوسف گفت : بيرون بيا به مجلس ايشان .
    چون نظر ايشان بر جمال آن حضرت افتاد از حسن و جمال آن حضرت مدهوش شده و دستهاى خود را به عوض ترنج پاره پاره كرد و گفتند: اين بشر نيست مگر فرشته اى گرامى !
    زليخا گفت به ايشان : اين است كه شما مرا ملامت مى كرديد در محبت او.
    چون زنان از آن مجلس بيرون آمدند، هر يك از ايشان پنهان بسوى يوسف رسولى فرستادند و التماس مى نمودند كه به ديدن ايشان برود و آن حضرت ابا مى فرمود، پس مناجات كرد كه : پروردگارا! زندان را بهتر مى خواهم از آنچه ايشان مرا به آن مى خوانند، و اگر نگردانى از من مكر ايشان را، ميل بسوى ايشان خواهم كرد و از جمله بى خردان خواهم بود. پس ‍ خدا دور نمود از آن حضرت مكر ايشان را.
    چون شايع شد امر يوسف و زليخا و آن زنان در شهر مصر، پادشاه اراده كرد- با آنكه از آن طفل شنيده بود و دانسته بود كه يوسف را تقصيرى نيست - كه او را به زندان فرستد، لذا آن حضرت را به زندان فرستاد و در زندان گذشت آنچه خدا در قرآن ياد فرموده است .(66)
    على بن ابراهيم از جابر انصارى روايت كرده است كه : يازده ستاره اى كه حضرت يوسف در خواب ديد اين ستاره ها بودند: طارق ، حوبان ، ذيال ، ذوالكتفين ، و ثاب ، قابس ، عمودان ، فيلق ، مصبح ، وصوح و فروغ .(67)
    و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : تاءويل خوابى كه حضرت يوسف عليه السلام ديده بود كه يازده ستاره با آفتاب و ماه او را سجده كردند، آن بود كه پادشاه مصر خواهد شد و پدر و مادر و برادرانش به نزد او خواهند رفت ؛ پس آفتاب ، مادر آن حضرت بودو كه راحيل نام داشت ؛ و ماه ، حضرت يعقوب عليه السلام ؛ و يازده ستاره ، برادران او بودند. چون داخل شدند بر او همه سجده كردند خدا را به شكر آنكه يوسف را زنده ديدند، و اين سجده از براى خدا بود نه از براى يوسف .(68) و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه : يوسف عليه السلام يازده برادر داشت ، و بنيامين از آنها با او از يك مادر بود، و يعقوب عليه السلام را اسرائيل الله مى گفتند، يعنى خالص از براى خدا، يا برگزيده خدا، و او پسر اسحاق پيغمبر خدا بود، و او پسر حضرت ابراهيم خليل خدا بود، و چون يوسف آن خواب را ديد عمر او نه سال بود، چون خواب را به يعقوب عليه السلام نقل كرد يعقوب عليه السلام گفت : اى فرزند عزيز من ! خواب خود را با برادران خود مگو، اگر بگوئى براى تو مكرى خواهند كرد، بدرستى كه شيطان براى انسان دشمنى است ظاهر كننده دشمنى را.
    فرمود: يعنى حيله براى دفع تو خواهند كرد.
    پس حضرت يعقوب عليه السلام به يوسف عليه السلام گفت : چنانچه اين خواب را ديدى ، برخواهد گزيد تو را پروردگار تو، و تعليم تو خواهد كرد از تاءويل احاديث - يعنى تعبير خوابها، و يا اعم از آن و از ساير علوم الهى - و تمام خواهد كرد نعمت خود را بر تو به پيغمبرى چنانچه تمام كرد نعمت خود را بر دو پدر تو پيش از تو كه آنها ابراهيم و اسحاق بودند، بدرستى كه پروردگار تو دانا و حكيم است .
    و يوسف عليه السلام در حسن و جمال بر همه اهل زمان خود زيادتى داشت ، و يعقوب عليه السلام او را بسيار دوست مى داشت و بر ساير فرزندان او را اختيار مى نمود، و به اين سبب حسد بر برادران او مستولى شد و با يكديگر گفتند چنانچه خدا ياد فرموده است كه : يوسف و برادرش محبوبترند بسوى پدر ما از ما و حال آنكه ما عصبه ايم - فرمود كه : يعنى جماعتى هستيم - بدرستى كه پدر ما در اين باب در گمراهى هويداست . پس تدبير كردند كه يوسف را بكشند تا شفقت پدر مخصوص ايشان باشد، پس ((لاوى )) در ميان ايشان گفت : جايز نيست كشتن او، بلكه او را از ديده پدر خود پنهان مى كنيم كه پدر او را نبيند و با ما مهربان گردد.
    پس آمدند به نزد پدر و گفتند: اى پدر ما! چرا ما را امين نمى گردانى بر يوسف و حال آنكه ما خيرخواه اوئيم . بفرست او را با ما فردا تا بچرد - يعنى گوسفند بچراند - و بازى كند و بدرستى كه ما او را محافظت و نگاهبانى مى كنيم .
    پس خدا بر زبان حضرت يعقوب جارى كرد كه گفت : مرا به اندوه مى آورد بردن شما او را، مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد.
    گفتند: اگر گرگ او را بخورد و ما عصبه ايم و با او همراهيم هر آينه از زيانكاران خواهيم بود. - فرمود: ده نفر تا سيزده نفر را عصبه مى گويند -.
    پس يوسف را بردند و اتفاق كردند كه او را در ته چاه بيندازند، و ما وحى كرديم در چاه بسوى يوسف كه : تو خبر خواهى داد ايشان را به اين امر در وقتى كه ندانند و نشناسند.
    حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: يعنى جبرئيل بر او نازل شد در چاه و به او گفت كه : تو را عزيز مصر جلالت خواهيم گردانيد، و برادران تو را محتاج تو خواهيم كرد كه بيايند بسوى تو، و تو ايشان را خبر دهى به آنچه امروز نسبت به تو كردند، و ايشان تو را نشناسند كه يوسفى .(69 )
    و از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در وقتى كه اين وحى در چاه بر او نازل شد هفت سال داشت .(70)
    پس على بن ابراهيم گفت : چون حضرت يوسف را از پدر خود دور كردند و خواستند بكشند او را، لاوى به ايشان گفت كه : مكشيد يوسف را بلكه در اين چاه بياندازيد او را تا بعضى از رهگذران او را بيابند و با خود ببرند، اگر سخن مرا قبول مى كنيد.
    پس او را بر سر چاه آوردند و گفتند: بكن پيراهن خود را.
    يوسف عليه السلام گريست و گفت : اى برادران من ! مرا برهنه مكنيد.
    پس يكى از ايشان كارد كشيد و گفت : اگر پيراهن را نمى كنى تو را مى كشم ؛ پس پيراهن يوسف را كندند و او را به چاه افكندند و برگشتند.
    پس يوسف در چاه با خداى خود مناجات كرد و گفت : اى خداوند ابراهيم و اسحاق و يعقوب ! رحم كن ضعف و بيچارگى و خردسالى مرا. پس قافله اى از اهل مصر نزديك آن چاه فرود آمدند و شخصى را فرستادند كه براى ايشان آب از چاه بكشد، چون دلو را به چاه فرستاد يوسف عليه السلام به دلو چسبيد، چون دلو را بالا كشيد طفلى ديد كه ديده روزگار مانند او در حسن و جمال نديده است ، پس دويد بسوى رفيقان خود و گفت : بشارت باد كه چنين غلامى يافتم ، مى بريم و او را مى فروشيم و قيمتش را سرمايه خود مى گردانيم . چون اين خبر به برادران يوسف عليه السلام رسيد به نزد مردم قافله آمدند و گفتند: اين غلام ماست ! گريخته بود - و پنهان به يوسف گفتند: اگر اقرار به بندگى ما نمى كنى ما تو را مى كشيم - پس اهل قافله به يوسف گفتند كه : چه مى گوئى ؟
    گفت : من بنده ايشانم .
    اهل قافله گفتند كه : به ما مى فروشيد اين غلام را؟
    گفتند: بلى .
    و به ايشان فروختند به شرط آنكه او را به مصر برند و در اين بلاد اظهار نكنند، و او را به قيمت كمى فروختند، به درهمى چند معدود كه هجده درهم بود، از روى بى اعتنائى به يوسف .(71)
    و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام روايت كرده است كه : قيمتى كه يوسف را به آن فروختند بيست درهم بود،(72) كه به حساب اين زمان هزار و دويست و شصت دينار فلوس باشد.
    و از تفسير ابوحمزه ثمالى نقل كرده اند كه : آنكه يوسف را خريد ((مالك بن زعير)) نام داشت ، و تا يوسف را خريدند پيوسته او و اصحابش به بركت آن حضرت خير و بركت در آن سفر در احوال خود مشاهده مى كردند، تا هنگامى كه از يوسف عليه السلام مفارقت كردند و او را فروختند ديگر آن بركت از ايشان برطرف شد، و پيوسته دل مالك بسوى يوسف عليه السلام مايل بود، و آثار جلالت و بزرگى در جبين او مشاهده مى نمود، روزى از يوسف عليه السلام پرسيد كه : نسب خود را به من بگوى .
    گفت : منم يوسف پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم عليهم السلام .
    پس مالك او را در برگرفت و گريست و گفت : از من فرزند بهم نمى رسد، مى خواهم كه از خداى خود بطلبى كه به من فرزندان كرامت فرمايد و همه پسر باشند.
    چون حضرت يوسف عليه السلام دعا كرد، خدا دوازده شكم فرزند به او داد، و در هر شكمى دو پسر.(73)
    و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون برادران يوسف خواستند كه به نزد يعقوب عليه السلام برگردند، پيراهن يوسف را به خون بزغاله آلوده كردند كه چون به نزد پدر آيند بگويند كه گرگ او را دريد.(74)
    و از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : بزغاله اى را كشتند و پيراهن را به خون آن آلوده كردند، چون اين كار را كردند لاوى به ايشان گفت كه : اى قوم ! ما فرزندان يعقوبيم اسرائيل خدا فرزند اسحاق پيغمبر خدا و فرزند ابراهيم خليل خدا، آيا گمان مى كنيد كه خدا اين خبر را از پدر ما پنهان خواهد كرد؟
    گفتند: چه چاره اى كنيم ؟
    گفت : بر مى خيزيم و غسل مى كنيم و نماز جماعت مى كنيم و تضرع مى كنيم بسوى حق تعالى كه اين خبر را از پدر ما پنهان دارد، بدرستى كه خدا بخشنده و كريم است .
    پس برخاستند و غسل كردند - در سنت ابراهيم و اسحاق و يعقوب چنان بود كه تا يازده نفر جمع نمى شدند نماز جماعت نمى توانستند كرد - و ايشان ده نفر بودند، گفتند: چه كنيم كه امام نماز نداريم ؟
    لاوى گفت : خدا را امام خود مى گردانيم .
    پس نماز كردند و گريستند و تضرع نمودند به درگاه خدا كه اين خبر را از پدر ايشان مخفى دارد، پس در وقت خفتن به نزد پدر خود آمدند گريان ، و پيراهن خون آلود يوسف را آوردند و گفتند: اى پدر! ما رفتيم كه گرو بدويم و يوسف را نزد متاع خود گذاشتيم ، پس گرگ او را دريد، و تو باور نمى كنى سخن ما را هر چند ما راستگويان باشيم . و پيراهن يوسف را آوردند با خون دروغى .
    يعقوب عليه السلام فرمود: بلكه زينت داده است براى شما نفسهاى شما امرى را، پس من صبر جميل مى كنم و از خدا يارى مى جويم بر صبر كردن بر آنچه شما مى گوئيد از امر يوسف ، پس يعقوب فرمود: چه بسيار شديد بوده است غضب اين گرگ بر يوسف ، و چه مهربان بوده است به پيراهن او كه يوسف را را خورده است و پيراهنش را ندريده است ! !
    پس اهل آن قافله يوسف را بسوى مصر بردند و او را به عزيز مصر فروختند، عزيز مصر چون حسن و جمال او را ديد، و نور عظمت و جلال در جبين او مشاهده نمود، به زن خود زليخا سفارش كرد كه : گرامى دار جاى او را - يعنى منزلت او را - شايد كه او نفعى بخشد به ما، يا او را به فرزندى خود بگيريم .
    و عزيز فرزند نداشت ، پس گرامى داشتند يوسف را و تربيت كردند، و چون به حد بلوغ رسيد، زن عزيز عاشق او شد، و هيچ زنى نظر به يوسف نمى افكند مگر آنكه از عشق او بى تاب مى شد، و هيچ مردى او را نمى ديد مگر آنكه از محبت او بى قرار مى گرديد، و روى نورانيش مانند ماه شب چهارده بود.
    و زليخا سعى كرد كه يوسف را بسوى خود مايل نمايد و با او همخوابه گردد، تا آنكه روزى درها به روى او بست و گفت : زود بيا كام مرا روا كن .
    يوسف فرمود: پناه به خدا مى برم از آن عمل قبيح كه مرا به آن مى خوانى ، بدرستى كه عزيز مرا تربيت كرده است و محل مرا نيكو گردانيده است ، بدرستى كه خدا رستگار نمى گرداند ستمكاران را.
    پس در يوسف در آويخت ، و در آن حال يوسف صورت يعقوب را در كنار خانه ديد كه انگشت خود را به دندان مى گزد و مى گويد: اى يوسف ! تو را در آسمان از پيغمبران نوشته اند، مكن كارى كه در زمين تو را از زناكاران بنويسند.(75)
    و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون زليخا قصد يوسف عليه السلام كرد، بتى در آن خانه بود، برخاست و جامه اى بر روى آن بت انداخت ، يوسف به او فرمود: چه مى كنى ؟
    گفت : جامه بر روى اين بت مى اندازم كه ما را در اين حال نبيند، كه من از او شرم مى كنم .
    فرمود: تو شرم مى كنى از بتى كه نه مى شنود و نه مى بيند، و من شرم نكنم از پروردگار خود كه بر هر آشكار و نهان مطلع است ؟!
    پس برجست و دويد زليخا از عقب او دويد، در اين حال عزيز در خانه به ايشان رسيد، زليخا به عزيز گفت : چيست جزاى كسى كه اراده بدى نسبت به اهل تو كند مگر اينكه او را به زندان فرستى يا او را به عذاب درد آوردنده معذب گردانى ؟!
    يوسف به عزيز گفت : او اين اراده بد نسبت به من كرد.
    و در آن خانه طفلى در گهواره بود، خدا يوسف را الهام كرد كه به عزيز فرمود: از اين طفل كه در گهواره است بپرس تا او شهادت دهد كه من خيانتى نكرده ام .
    چون عزيز از طفل سؤ ال كرد، حق تعالى طفل را در گهواره براى يوسف به سخن آورد و گفت : اگر پيراهن يوسف از پيش رو دريده شده است پس زليخا راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است ، و اگر پيراهن او از عقب دريده شده است پس زليخا دروغ مى گويد و يوسف از راستگويان است .
    چون عزيز نظر به پيراهن يوسف كرد ديد از عقب دريده شده است ، به زليخا گفت : اين از مكر شماست بدرستى كه مكر شما عظيم است ، پس به يوسف گفت : از اين سخن در گذر و اين حرف را مخفى دار كه كسى از تو نشنود، و به زليخا گفت : استغفار كن براى گناه خود، بدرستى كه تو از خطاكاران بودى .
    پس آن خبر در مصر شهرت يافت و زنان قصه زليخا را ذكر مى كردند و او را ملامت مى كردند، چون آن خبر به زليخا رسيد، سركرده هاى آن زنان را طلبيد و مجلسى براى ايشان آراست و به دست هر يك از ايشان ترنجى و كاردى داد و گفت : اين ترنج را پاره كنيد، و در آن حال يوسف را داخل آن مجلس كرد، چون زنان را نظر بر جمال يوسف عليه السلام افتاد دست را از ترنج نشناختند و دستهاى خود را پاره پاره كردند، پس زليخا به ايشان گفت كه : مرا معذور داريد، اين است آنكه مرا ملامت مى كرديد در محبت او، و من او را بسوى خود خوانده ام و او امتناع مى نمايد، و اگر نكند من او را به آن امر مى كنم هر آينه او را به زندان فرستم به خوارى .
    پس اين روز به شب نرسيد كه هر يك از آن زنان بسوى يوسف عليه السلام فرستادند و يوسف را بسوى خود خواندند، پس حضرت يوسف دلتنگ شد و با خدا مناجات كرد كه : پروردگارا! زندان رفتن محبوبتر است بسوى من از آنچه زنان مرا بسوى آن مى خوانند، و اگر تو مكر ايشان را از من نگردانى ، ميل بسوى ايشان خواهم كرد و از بى خردان خواهم بود. پس حق تعالى دعاى او را مستجاب گردانيد و حيله ها و مكرهاى آن زنان را از او دفع كرد، و زليخا امر كرد كه يوسف را به زندان بردند، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((ايشان را به خاطر رسيد بعد از آن آيتها كه بر پاكى دامن يوسف مشاهده كردند، كه او را به زندان فرستند تا مدتى )).(76)(77)
    حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: آن آيتها، گواهى طفل در گهواره بود، و پيراهن دريده يوسف عليه السلام از عقب ، و دويدن يوسف و زليخا از عقب او.
    چون يوسف قبول قول زليخا نكرد، حيله ها برانگيخت تا شوهرش يوسف عليه السلام را به زندان فرستاد، و با يوسف داخل زندان شدند دو جوان از غلامان پادشاه كه يكى خباز او بود و ديگرى ساقى او.(78)
    و به روايت ديگر، پادشاه دو كس را به يوسف عليه السلام موكل گردانيد كه او را محافظت نمايند، چون داخل زندان شدند به يوسف گفتند كه : تو چه صناعت دارى ؟
    گفت : من تعبير خواب مى دانم .
    پس يكى از ايشان گفت كه : من در خواب ديدم انگور براى شراب مى فشردم .
    يوسف گفت كه : از زندان بيرون خواهى رفت و ساقى پادشاه خواهى شد، و منزلت تو نزد او بلند خواهد گرديد.
    پس ديگرى كه خباز بود گفت : من در خواب ديدم كه نانى چند در ميان كاسه بود، بر سر گرفته بودم ، مرغان مى آمدند از آن مى خوردند - و او دروغ گفت ، اين خواب را نديده بود -.
    پس يوسف عليه السلام به او گفت كه : پادشاه تو را مى كشد و بر دار مى كشد، و مرغان از مغز سر تو خواهند خورد.
    پس آن مرد انكار كرد و گفت : من خوابى نديده بودم .
    يوسف عليه السلام گفت : آنچه به شما گفتم واقع خواهد شد.
    و پيوسته يوسف عليه السلام نيكى به اهل زندان مى كرد، و بيماران ايشان را پرستارى مى نمود، و محتاجان را اعانت مى كرد، و بر اهل زندان جا را گشايش مى داد، پس پادشاه طلبيد آن كسى كه در خواب ديده بود كه انگور براى شراب مى فشرد كه از زندان نجات دهد، حضرت يوسف عليه السلام به او گفت كه : چون نزد پادشاه بروى مرا نزد او ياد كن ؛ شيطان از خاطر او فراموش كرد كه او را نزد پادشاه ياد كند، و سالها بعد از آن يوسف در زندان ماند.(79)
    و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : جبرئيل به نزد حضرت يوسف آمد و گفت : اى يوسف ! خداوند عالميان تو را سلام مى رساند و مى گويد كه : كى تو را نيكوترين خلق خود گردانيد؟
    پس يوسف عليه السلام فرياد برآورد و پهلوى روى خود را به زمين گذاشت و گفت : تو اى پروردگار من .
    پس جبرئيل گفت : خدا مى فرمايد: كى تو را بسوى پدرت محبوب گردانيد از ميان برادران تو؟
    پس حضرت يوسف فغان برآورد و پهلوى روى خود را بر زمين گذاشت و گفت : تو اى پروردگار من .
    جبرئيل گفت كه : مى فرمايد: كى تو را از چاه بيرون آورد بعد از آنكه تو را در چاه انداخته بودند، و يقين به هلاك خود كرده بودى ؟
    پس يوسف عليه السلام فغان برآورد و پهلوى روى خود را بر زيمن گذاشت و گفت : تو اى پروردگار من .
    جبرئيل گفت : بدرستى كه پروردگار تو عقوبتى براى تو قرار داده است ، براى آنكه استغاثه بغير او كردى ، پس بمان در زندان چندين سال .
    چون مدت منقضى شد و رخصت دادند او را كه دعاى فرج را بخواند، پهلوى روى خود را بر زمين گذاشت و گفت : اللهم ان كانت ذنوبى قد اخلقت وجهى عندك فانى اتوجه اليك بوجه آبائى الصالحين ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب يعنى : ((خداوندا! اگر بوده باشند گناهان من كه كهنه كرده باشند روى مرا نزد تو، پس بدرستى كه من متوجه مى شوم بسوى تو به روى پدران شايسته خودم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب ))، پس خدا او را فرج داد و از زندان نجات بخشيد.
    راوى گفت : فداى تو شوم ! آيا ما هم اين دعا را بخوانيم ؟
    فرمود: مثل اين دعا را بخوانيد و بگوئيد: اللهم ان كانت ذنوبى قد اخلقت وجهى عندك فانى اتوجه اليك بنبيك نبى الرحمة صلى الله عليه و آله و على و فاطمة و الحسن و الحسين و الائمة عليهم السلام .(80)
    و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : پادشاه خوابى ديد و به وزيران خود گفت كه : من در خواب ديدم هفت گاو فربه را كه مى خوردند آنها را هفت گاو لاغر، و هفت خوشه سبز ديدم كه هفت خوشه خشك بر آنها پيچيدند و غالب شدند بر آنها، پس گفت : اى گروه ! مرا فتوى دهيد در خوابى كه ديده ام اگر تعبير خواب مى توانيد كرد.
    ايشان ندانستند تعبير آن خواب را و گفتند: اين از خوابهاى پريشان است ، و ما تعبير اين خوابهاى پريشان را نمى دانيم . پس آن كسى كه يوسف عليه السلام تعبير خواب او كرده بود، چون از زندان نجات يافت يوسف عليه السلام از او التماس كرده بود كه او را به ياد پادشاه بياورد، در اين وقت نزد پادشاه ايستاده بود، بعد از آنكه هفت سال از وقت زندان بيرون آمدن او گذشته بود يوسف عليه السلام به ياد او آمد، به پادشاه عرض كرد كه : من شما را خبر مى دهم ، پس مرا بفرستيد به زندان تا از يوسف تعبير اين خواب را معلوم كنم .
    چون به نزد يوسف آمد گفت : اى يوسف ! اى بسيار راستگو و راست كردار! فتوى ده ما را در هفت گاو فربه كه بخورد آنها را هفت گاو لاغر، و هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه خشك ، تعبير اين خواب را بگو شايد كه من برگردم بسوى پادشاه و اصحاب او و خبر دهم ايشان را، شايد كه ايشان بدانند فضيلت و بزرگوارى تو را با تعبير خواب .
    حضرت يوسف عليه السلام فرمود: بايد زراعت كند هفت سال پياپى با نهايت اهتمام ، پس آنچه درو كنيد در اين سالها در خوشه خود بگذاريد و خرد مكنيد، تا كرم در آن نيفتد و ضايع نشود، مگر به قدرى كه در آن سالها بخوريد، پس بيايد بعد از اين هفت سال ، هفت سال ديگر قحط شديد در آنها باشد كه خورده شود در اين سالهاى قحط آنچه در آن هفت سال پيش ذخيره كرده باشيد، پس بيايد بعد از اين هفت سال ، سالى كه باران براى مردم بسيار ببارد و ميوه و حاصل فراوان گردد.
    پس آن شخص برگشت و بسوى پادشاه آمد و آنچه حضرت يوسف عليه السلام فرموده بود عرض كرد، پادشاه گفت كه : بياوريد يوسف را به نزد من .
    چون آن رسول بسوى حضرت يوسف عليه السلام برگشت ، يوسف گفت : برو به نزد پادشاه و بپرس از او كه : چون بود حال آن زنانى كه زليخا حاضر كرده بود و چون مرا ديدند دستهاى خود را بريدند؟ بدرستى كه پروردگار من به مكرهاى ايشان داناست ، يعنى بگو كه آن زنان را بطلبد و حال من و زليخا را از ايشان معلوم كند، كه ايشان مطلعند بر آنكه من به اين سبب به زندان آمدم كه تكليف زليخا و ايشان را قبول نكردم .
    پس عزيز فرستاد آن زنان را طلبيد و از ايشان سؤ ال نمود كه : چون بود قصه و كار شما در هنگامى كه يوسف را بسوى خود تكليف مى كرديد؟
    گفتند: تنزيه مى كنيم خدا را، و ندانستيم از يوسف هيچ امر بدى .
    پس زليخا گفت كه : در اين وقت حق ظاهر گرديد، و من او را بسوى خود مى خواندم ، و او از جمله راستگويان بود.
    پس حضرت يوسف گفت كه : غرض من آن بود كه عزيز بداند من در غيبت او به او خيانت نكرده ام ، بدرستى كه خدا هدايت نمى كند مكر خيانت كنندگان را، و برى نمى دانم نفس ‍ خود را از بدى ، بدرستى كه نفس من بسيار امر كننده است به بدى مگر در وقتى كه رحم كند پروردگار من ، بدرستى كه پروردگار من آمرزنده و مهربان است .
    پس عزيز گفت : بياوريد يوسف را به نزد من تا او را از براى خود برگزينم . پس يوسف عليه السلام به نزد او آمد، نظرش بر حضرت يوسف افتاد و با او سخن گفت ، و انوار رشد و نيكى و صلاح و عقل و دانائى از غره ناصيه او مشاهده كرد، گفت : بدرستى كه تو امروز نزد ما صاحب منزلت و مقرب و امينى ، هر حاجت كه دارى از من بطلب .
    يوسف گفت : مرا امين گردان بر خزينه ها و انبارهاى زمين مصر كه جميع حاصل زراعتهاى آن در تصرف من باشد، بدرستى كه من حفظ كننده و نگاهدارنده و دانايم كه به چه مصرف صرف كنم .
    پس عزيز مصر جميع حاصلهاى مصر را در تصرف آن حضرت گذاشت ، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((چنين تمكين و اقتدار داديم از براى يوسف در زمين مصر كه هر جا خواهد قرار گيرد و به هر طرف حكمش جارى باشد، مى رسانيم به رحمت خود هر كه را خواهيم در دنيا و آخرت ، و ضايع نمى گردانيم مزد نيكوكاران را، و بتحقيق كه مزد آخرت بهتر است از براى آنها كه ايمان آورده اند و پرهيزكارند)).(81)
    پس امر كرد يوسف عليه السلام كه انبارها را از سنگ و ساروج بنا كردند، و امر كرد كه زراعتهاى مصر را درو كردند و به هر كس به قدر قوت او داد و باقى را در خوشه گذاشت و خرد نكرد و در انبارها ضبط كرد، و مدت هفت سال چنين مى كرد.
    چون سالهاى خشكسالى و قحط درآمد آن خوشه ها را كه ضبط كرده بود بيرون مى آورد و به آنچه مى خواست مى فروخت ، و ميانه او و پدرش هيجده روز راه بود، و مردم از اطراف عالم بسوى مصر مى آمدند كه از يوسف عليه السلام طعام بگيرند.
    و يعقوب و فرزندانش بر باديه فرود آمده بودند كه در آنجا مقل (82) بسيار بود، پس برادران يوسف قدرى از آن مقل گرفتند و بسوى مصر بار بستند كه آذوقه از مصر بياورند. و يوسف عليه السلام خود متوجه فروختن مى شد و به ديگرى نمى گذاشت ، چون برادران يوسف عليه السلام به نزد او آمدند ايشان را شناخت و ايشان او را نشناختند، و آنچه مى خواستند به ايشان داد، و در كيل احسان نمود نسبت به ايشان ، پس به ايشان گفت : كيستيد شما؟ گفتند: ما فرزندان يعقوبيم ، او پسر اسحاق است و او پسر ابراهيم خليل خداست كه نمرود او را به آتش انداخت و نسوخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.
    فرمود: چون است حال پدر شما و چرا او نيامده است ؟
    گفتند: مرد پير ضعيفى است .
    فرمود: آيا شما را برادرى ديگر هست ؟
    گفتند: برادر ديگر داريم كه از پدر ماست و از مادر ديگر است .
    فرمود: چون بسوى من برگرديد بار ديگر، آن برادر را با خود بياوريد، آيا نمى بينيد كه من وفا مى كنم كيل را، و نيكو رعايت مى كنم هر كه را بسوى من مى آيد، پس اگر آن برادر را با خود نياوريد كيلى نخواهد بود شما را نزد من ، و شما را نزديك خود نخواهم طلبيد. گفتند: به هر حيله كه هست پدرش را راضى خواهيم كرد و در اين باب تقصير نخواهيم كرد.
    يوسف عليه السلام به ملازمان خود فرمود كه : آن متاعى كه ايشان براى قيمت طعام آورده بودند، بى خبر از ايشان در ميان بارهاى ايشان بگذاريد، شايد چون به اهل خود برگردند و بار خود را بگشايند و ببينند كه متاع ايشان را پس داده ايم بسوى ما باز برگردند.
    چون برادران حضرت يوسف عليه السلام بسوى پدر خود برگشتند گفتند: اى پدر! عزيز مصر گفته است كه اگر برادر خود را با خود نبريم طعام به ما كيل نكند، پس بفرست با ما برادر ما را تا طعام از او بگيريم ، بدرستى كه ما محافظمت كننده ايم او را.
    ححضرت يعقوب گفت : آيا امين گردانم شما را بر او چنانچه امين گردانيدم شما را به برادر او پيشتر؟! پس خدا نيكو حفظ كننده اى است ، و او رحم كننده ترين رحم كنندگان است .
    پس متاعهاى خود را گشودند، يافتند سرمايه خود را كه براى خريدن طعام برده بودند كه به ايشان پس داده اند در ميان بارهاى ايشان گذاشته اند.
    گفتند: اى پدر! زياده از اين احسان نمى باشد كه عزيز نسبت به ما كرده است ، اينك متاع ما را به ما پس داده است ، و از ما قيمت قبول نكرده است ، اگر برادر ما را همراه بفرستى آذوقه از براى اهل خود مى آوريم و برادر خود را حفظ مى كنيم ، و به سبب بردن برادر خود يك شتر بار زياده مى گيريم ، و آنچه آورده ايم طعامى است اندك ، وفا به آذوقه ما نمى كند.
    حضرت يعقوب عليه السلام فرمود: هرگز او را با شما نفرستم تا بدهيد به من عهدى از جانب حق تعالى ، و سوگند به خدا بخوريد كه البته او را براى من بياوريد مگر آنكه امرى روى دهد كه اختيار از دست شما به در رود. پس ايشان سوگند خوردند، يعقوب عليه السلام فرمود: خدا بر آنچه ما گفتيم گواه و مطلع است ، پس چون ايشان خواستند كه بيرون روند يعقوب عليه السلام به ايشان گفت : اى فرزندان من ! همه از يك در داخل مشويد مبادا شما را چشم بزنند، و از درهاى متفرق داخل شويد، و من دفع نمى توانم كرد از شما آنچه خدا از براى شما مقدر كرده است ، حكم نيست مگر از براى او، بر او توكل كنندگان باشيد.
    و چون برادران داخل شدند نزد حضرت يوسف چنانچه پدر ايشان وصيت كرده بود، هيچ فايده نبخشيد هر تدبيرى كه حضرت يعقوب عليه السلام براى ايشان كرده بود كه قضاى خدا را از ايشان دفع كند مگر آنكه يعقوب عليه السلام خوفى كه در نفس او بود بر بنيامين فرزند خود اظهار نمود، بدرستى كه او صاحب علم و دانا بود، و مى دانست كه تدابير او مانع تقدير خدا نمى گردد و ليكن اكثر مردم نمى دانند.
    چون ايشان از نزد حضرت يعقوب عليه السلام بيرون رفتند، بنيامين با ايشان چيزى نمى خورد و همنشينى نمى كرد و سخن نمى گفت ، چون به خدمت حضرت يوسف عليه السلام رسيدند و سلام كردند، چشم حضرت يوسف به برادرش بنيامين افتاد و به ديدن او شاد شد، چون ديد كه دور از ايشان نشسته است گفت : تو برادر ايشانى ؟
    گفت : بلى .
    فرمود: چرا با ايشان ننشسته اى ؟
    بنيامين گفت : از براى اينكهك برادرى داشتم كه از پدر و مادر با من يكى بود، ايشان او را با خود بردند و او را برنگردانيدند، دعوى كردند كه گرگ او را خورد، پس من به سوگند بر خود لازم گردانيدم كه در هيچ امرى با ايشان مجتمع نشوم تا زنده باشم .
    يوسف عليه السلام پرسيد: آيا زن خواسته اى ؟
    گفت : بلى .
    فرمود كه : فرزند از براى تو بهم رسيده است ؟
    گفت : بلى .
    فرمود: چند فرزند بهم رسانيده اى ؟
    گفت : سه پسر.
    فرمود: چه نام كرده اى ايشان را؟
    گفت : يكى را گرگ نام كرده ام ، و يكى را پيراهن ، و يكى را خون !
    فرمود: چگونه اين نامها را اختيار كرده اى ؟
    گفت : از براى اينكه فراموش نكنم برادر خود را، هرگاه كه يكى از ايشان را بخوانم برادر خود را بياد آورم .
    پس حضرت يوسف عليه السلام به برادران خود گفت كه : بيرون رويد؛ و بنيامين را پيش خود نگاه داشت و ايشان بيرون رفتند، و بنيامين را به نزد خود طلبيد و گفت : من برادر توام يوسف ، پس غمگين مباش به آنچه ايشان كردند و گفت كه : مى خواهم تو را نزد خود نگاهدارم .
    بنيامين گفت : برادران نمى گذارند مرا، زيرا كه پدرم عهد و پيمان خدا از ايشان گرفته است كه مرا بسوى او برگردانند.
    يوسف گفت كه : من چاره اى در اين باب مى كنم و حيله بر مى انگيزم ، پس آنچه ببينى انكار مكن و برادران را خبر مده .
    چون حضرت يوسف عليه السلام طعام را به ايشان داد و احسان فراوانى نسبت به ايشان بعمل آورد، به بعضى از ملازمان خود فرمود: اين صاع را در ميان بار بنيامين بگذاريد - و آن صاعى بود از طلا كه به آن كيل مى كردند - پس آن را در ميان بار بنيامين گذاشتند به نحوى كه برادران بر آن مطلع نشدند.
    چون ايشان بار كردند، حضرت يوسف عليه السلام فرستاد و ايشان را نگاهداشت ، پس امر فرمود منادى را كه ندا كرد در ميان ايشان كه : اى گروه اهل قافله شما دزدانيد.
    پس برادران حضرت يوسف عليه السلام آمدند و پرسيدند كه : چه چيز از شما ناپيدا شده است ؟
    ملازمان يوسف عليه السلام گفتند كه : صاع پادشاه پيدا نيست ، و هر كه آن را بياورد يك شتر بار به او مى دهيم و ما ضامنيم كه به او برسانيم .
    پس برادران به حضرت يوسف گفتند كه : بخدا سوگند كه شما مى دانيد كه ما نيامده بوديم كه افساد كنيم در زمين ، و نبوديم ما دزدان .
    حضرت يوسف عليه السلام فرمود كه : پس چيست جزاى كسى كه صاع به نزد او ظاهر شود و اگر شما دروغگو باشيد؟
    گفتند: جزاى او آن است كه او را به بندگى نگاه دارى ، چنين جزا مى دهيم ستمكاران را. و در شريعت حضرت يعقوب عليه السلام چنين بود كه هر كه دزدى مى كرد او را به بندگى مى گرفتند.
    پس ، از براى دفع تهمت ، حضرت يوسف عليه السلام فرمود كه اول بارهاى برادران را بكاوند پيش از بار بنيامين ، و چون به بار بنيامين رسيدند صاع در ميان بار او ظاهر شد، پس ‍ بنيامين را گرفتند و حبس كردند.
    و از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : چگونه حضرت يوسف فرمود كه ندا كنند اهل قافله را كه شما دزدانيد و حال آنكه ايشان دزدى نكرده بودند؟
    فرمود كه : آنها دزدى نكرده بودند و حضرت يوسف عليه السلام دروغ نگفت ، زيرا كه غرض حضرت يوسف آن بود كه : شما يوسف را از پدرش دزديديد.
    پس برادران حضرت يوسف گفتند كه : اگر بنيامين دزدى كرد، برادر او يوسف نيز پيشتر دزدى كرده بود.
    پس حضرت يوسف عليه السلام تغافل نمود، جواب ايشان نگفت و در خاطر خود فرمود: بلكه شما بدكرداريد چنانچه يوسف را از پدر دزديديد، و خدا داناتر است به آنچه شما مى گوئيد.
    پس برادران همگى جمع شدند و از بدن ايشان خون زرد مى چكيد و با حضرت مجادله مى كردند در نگاهداشتن برادرش ، و عادت فرزندان يعقوب عليه السلام چنين بود كه هرگاه غضب بر ايشان مستولى مى شد موهاى ايشان از جامه ها بيرون مى آمد و از سر آن موها خون زرد مى ريخت . پس گفتند به حضرت يوسف كه : اى عزيز! بدرستى كه او را پدرى هست پير و سالدار، پس بگير يكى از ما را به جاى او، بدرستى كه مى بينيم تو را از نيكوكاران ، پس رها كن او را.
    يوسف عليه السلام گفت : معاذ الله ! پناه به خدا مى برم از آنكه بگيريم كسى را جز آن كه متاع خود را نزد او يافته ام - و نگفت : مگر كسى كه متاع ما را دزديده است ، تا دروغ نگفته باشد - زيرا كه اگر ديگرى را بگيريم از ستمكاران خواهيم بود.
    چون نااميد شدند از برادر خود، خواستند كه بسوى پدر خود برگردند، برادر بزرگ ايشان با سركرده ايشان - كه به يك روايت لاوى بود، و به روايت ديگر يهودا، و بنا بر مشهور شمعون بود،(83) و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه يهودا بود(84)- گفت به ايشان كه : مگر نمى دانيد كه پدر شما از شما پيمان خدا گرفت در باب اين فرزند، و پيشتر تقصير كرديد در باب يوسف ، پس برگرديد شما بسوى پدر خود اما من نمى آيم بسوى او، و از زمين مصر به در نمى روم تا رخصت دهد مرا پدر من يا خدا حكم كند از براى من كه برادر خود را از ايشان بگيرم و او بهترين حكم كنندگان است . پس به ايشان گفت كه : برگرديد بسوى پدر خود و بگوئيد: اى پدر! بدرستى كه پسر تو دزدى كرد و ما گواهى نمى دهيم مگر به آنچه دانستيم ، و ما حفظ كننده غيب نبوديم ، و سؤ ال كن از اهل شهرى كه ما در آنجا بوديم و از اهل قافله كه در ميان ايشان بوديم ، و بدرستى كه ما راستگويانيم .
    پس برادران يوسف عليه السلام بسوى پدر خود برگشتند و يهودا در مصر ماند و به مجلس حضرت يوسف عليه السلام حاضر شد و در باب بنيامين سخن بسيار گفت تا آنكه آوازها بلند شد و يهودا به غضب آمد، و بر كتف يهودا موئى بود كه چون به غضب مى آمد آن مو بلند مى شد و خون از آن مى ريخت و ساكن نمى شد تا يكى از فرزندان يعقوب دست بر او بگذارد؛ چون حضرت يوسف ديد كه خون از موى او جارى شد و در پيش يوسف عليه السلام طفلى از فرزندان او بازى مى كرد و در دستش رمانه اى از طلا بود كه با آن بازى مى كرد، حضرت يوسف رمانه را از او گرفت و به جانب يهودا گردانيد، چون طفل از پى رمانه رفت كه آن را بگيرد دستش بر يهودا خورد و غضب او ساكن گرديد، پس يهودا به شك افتاد و طفل رمانه را گرفت و بسوى حضرت يوسف برگشت .






  4. #24
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض







    باز سخن ميان يهودا و يوسف عليه السلام بلند شد تا آنكه يهودا به غضب آمد و موى كتفش برخاست و خون از آن جارى شد، و باز يوسف عليه السلام رمانه را انداخت و طفل از پى آن رفت و دستش بر يهودا خورد و غضبش ساكن شد؛ تا سه مرتبه چنين كرد، پس يهودا گفت : مگر در اين خانه كسى از فرزندان يعقوب هست ؟!
    چون برادران يوسف عليه السلام به نزد يعقوب عليه السلام برگشتند و قصه بنيامين را نقل كردند فرمود كه : بلكه نفس شما براى شما امرى را زينت داده است و از عمل شما او به حبس افتاده است و اگر نه عزيز چه مى دانست كه دزد را براى دزدى او به بندگى مى بايد گرفت ، پس صبر جميل مى كنم شايد كه حق تعالى همه را براى من بياورد، بدرستى كه او دانا و حكيم است .
    پس رو از ايشان گردانيد و گفت : زهى تاءسف بر يوسف . و سفيد شده بود ديده هاى او و نابينا گرديده بود از اندوه و گريه كردن بر يوسف عليه السلام و پر بود از خشم بر برادران ، و به ايشان اظهار نمى نمود.
    منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : به چه حد رسيده بود حزن يعقوب عليه السلام بر يوسف عليه السلام ؟
    فرمود: به اندوه هفتاد زن كه فرزندان ايشان مرده باشند، و فرمود كه : حضرت يعقوب عليه السلام نمى دانست گفتن ((انا لله و انا اليه راجعون )) را، پس به اين سبب گفت : ((وا اسفا على يوسف )).
    پس برادران گفتند: بخدا سوگند كه ترك نمى كنى ياد كردن يوسف را تا آنكه مشرف بر هلاك گردى يا هلاك شوى .
    حضرت يعقوب گفت كه : شكايت نمى كنم اندوه عظيم و حزن خود را مگر بسوى خدا، مى دانم از لطف و رحمت خدا آنچه شما نمى دانيد، اى فرزندان من ! برويد و تفحص كنيد از يوسف و برادرش و نااميد نشويد از رحمت خدا، بدرستى كه نااميد نمى شود از رحمت خدا مگر گروه كافران .
    و به سند حسن روايت كرده است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند كه : حضرت يعقوب در وقتى كه به فرزندانش گفت : برويد و تفحص يوسف و برادر بكنيد، آيا مى دانست كه او زنده است ، و حال آنكه بيست سال از او مفارقت كرده بود و چشمهايش از بسيارى گريه بر او نابينا شده بود؟
    فرمود كه : بلى مى دانست كه او زنده است ، زيرا كه دعا كرد از پروردگارش در سحر كه ملك موت را به نزد او فرستد، پس ملك موت بر او نازل شد با خوشترين بوى و نيكوترين صورتى ، حضرت يعقوب عليه السلام گفت : كيستى ؟
    گفت : من ملك موتم كه از حق تعالى سؤ ال كردى كه مرا بسوى تو فرستد، چه حاجت به من داشتى اى يعقوب ؟
    فرمود: خبر ده مرا كه ارواح را يك جا قبض مى كنى از اعوان خود يا متفرق مى گيرى ؟ گفت : بلكه متفرق مى گيرم .
    پس حضرت يعقوب عليه السلام گفت كه : قسم مى دهم تو را به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب كه خبر دهى مرا كه آيا روح يوسف به تو رسيده است ؟
    گفت : نه .
    پس در آن وقت دانست كه او زنده است و با فرزندان خود گفت : اى فرزندان من ! برويد و تجسس و تفحص كنيد يوسف و برادرش را، و نااميد مشويد از رحمت خدا، بدرستى كه نااميد نمى شود از رحمت خدا مگر گروه كافران .
    و على بن ابراهيم روايت كرده است كه عزيز مصر به يعقوب عليه السلام نوشت كه : اينك پسر تو را - يعنى يوسف را - به قيمت كمى خريدم و او را بنده خود گردانيدم ، و پسر ديگر تو بنيامين متاع خود را نزد او يافتم و او را به بندگى گرفتم . پس هيچ چيز بر حضرت يعقوب عليه السلام دشوارتر نبود از اين نامه ، پس به رسول گفت : باش در جاى خود تا جواب نويسم ، و نوشت : ((بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه اى است از يعقوب اسرائيل خدا پسر اسحاق ذبيح خدا پسر ابراهيم خليل خدا، اما بعد، پس فهميدم نامه تو را كه ذكر كرده بودى كه فرزند مرا خريده و به بندگى گرفته اى ، بدرستى كه بلا موكل است به فرزندان آدم ، بدرستى كه جدم حضرت ابراهيم را نمرود كه پادشاه روى زمين بود به آتش ‍ انداخت و نسوخت و حق تعالى بر او سرد و سلامت گردانيد، و پدرم اسحاق ، خدا جد مرا امر كرد كه او را به دست خود ذبح كند، پس خواست كه او را ذبح كند، خداوند فدا كرد او را به گوسفندى بزرگ ؛ و بدرستى كه من فرزندى داشتم كه هيچكس در دنيا محبوبتر نبود بسوى من از او، و نور ديده من بود، و ميوه دل من بود، پس برادرانش او را بيرون بردند و برگشتند و گفتند كه : گرگ او را خورد، پس از اين اندوه پشت من خم شد و از بسيارى گريه بر او ديده ام نابينا گرديده ، و برادرى داشت كه از مادر او بود و من انس مى گرفتم با او، و با برادرانش به نزد تو آمد كه از براى ما طعام بياورند، پس برگشتند و گفتند كه : صاع پادشاه را دزديده و تو او را حبس كرده اى ، و ما اهل بيتى نيستيم كه دزدى و گناهان كبيره لايق ما باشد، و من سؤ ال مى كنم از تو، و تو را سوگند مى دهم به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب كه منت گذارى بر من و تقرب جوئى بسوى خدا و او را به من برگردانى )).
    چون حضرت يوسف عليه السلام نامه را خواند بر روى خود ماليد و بوسيد و بسيار گريست - و در روايت ديگر وارد شده است كه : چون نامه را گشود از گريه ضبط خود نتوانست كرد، پس برخاست داخل خانه شد، نامه را خواند بسيار گريست ، پس روى خود را شست و به مجلس آمد، باز گريه بر او غالب شد و به خانه برگشت و گريست ، باز روى خود را شست و بيرون آمد(85) - نظركرد بسوى برادران خود و گفت : آيا مى دانيد كه چه كرديد با يوسف و برادرش در وقتى كه جاهل و نادان بوديد؟
    گفتند: مگر تو يوسفى ؟
    فرمود كه : من يوسفم و اين برادر من است ، بتحقيق كه پروردگار منت گذاشت و انعام كرد بر ما، بدرستى كه هر كه پرهيزكارى و صبر نمايد بر بلاها پس بدرستى كه حق تعالى ضايع نمى گرداند مزد نيكوكاران را.
    برادران گفتند: بدرستى كه خدا تو را اختيار كرده است بر ما در صورت و سيرت ، و ما خطاكاران بوديم در آنچه كرديم با تو.
    يوسف عليه السلام فرمود كه : سرزنشى نيست بر شما امروز، مى آمرزد خدا شما را و او ارحم الراحمين است (86)، ببريد اين پيراهن مرا پس بيندازيد بر روى پدرم تا بينا گردد و شما با پدرم و اهل خود از زنان و فرزندان خود همه بيائيد بسوى من .
    چون قافله از مصر روانه شد حضرت يعقوب عليه السلام فرمود: بدرستى كه من بوى يوسف را مى شنوم اگر نگوئيد كه خرف شده است و عقلش برطرف شده است .
    گفتند آنها كه حاضر بودند: بخدا قسم كه در گمراهى قديم خود هستى در انتظار يوسف .
    چون بشير آمد، پيراهن را بر روى يعقوب عليه السلام انداخت ، پس او بينا گرديد و فرمود: آيا نگفتم به شما كه من مى دانم از رحمت خدا آنچه شما نمى دانيد؟!
    برادران گفتند: اى پدر ما! استغفار كن از براى ما گناهان ما را بدرستى كه ما خطاكاران بوديم .
    فرمود: بعد از اين استغفار خواهم كرد از براى شما از پروردگار خود، بدرستى كه او آمرزنده و مهربان است . اين است ترجمه آيات .(87)
    و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون رسول عزيز، نامه را از حضرت يعقوب عليه السلام گرفت و روانه شد، حضرت يعقوب عليه السلام دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : يا حسن الصحبة يا كريم المعونة يا خيرا كله ائتنى بروح منك و فرج من عندك ، پس جبرئيل نازل شد و گفت : اى يعقوب ! مى خواهى تو را تعليم كنى دعائى چند كه چون بخوانى حق تعالى ديده ات را به تو برگرداند و پسرهايت را به تو برساند؟
    گفت : بلى .
    جبرئيل عليه السلام گفت : بگو يا من لا يعلم احد كيف هو الا هو، يا من سد الهواء بالسماء و كبس الارض على الماء و اختار لنفسه احسن الاسماء، ائتنى بروح منك و فرج من عندك ، پس هنوز طالع نشده بود كه پيراهن را آوردند و بر روى او افكندند، حق تعالى ديده او را روشن كرد و فرزندانش را به او برگردانيد.(88)
    و باز روايت كرده است كه : چون عزيز امر كرد كه حضرت يوسف عليه السلام را به زندان بردند، حق تعالى علم تعبير خواب را به او الهام نمود، پس تعبير خوابهاى اهل زندان مى كرد؛ چون آن دو جوان خوابهاى خود را به او نقل كردند، و تعبير خوابهاى ايشان نمود و گفت به آن جوانى كه گمان داشت او نجات خواهد يافت كه : مرا ياد كن نزد پادشاه خود، در اين حال متوجه جناب مقدس الهى نشد و پناه به درگاه او نبرد، پس حق تعالى وحى نمود به او كه : كى نمود به تو آن خواب را كه ديدى ؟
    يوسف عليه السلام گفت : تو اى پروردگار من .
    فرمود: كى تو را محبوب گردانيد بسوى پدرت ؟
    گفت : تو اى پروردگار من .
    فرمود: كى قافله را بسوى چاه فرستاد كه تو را از آن چاه بيرون آورند؟
    گفت : تو اى پروردگار من .
    فرمود: كى تو را تعليم نمود آن دعائى را كه خواندى و به سبب آن از چاه نجات يافتى ؟
    گفت : تو اى پروردگار من .
    فرمود: كى زبان طفل را در گهواره گويا گردانيد تا عذر تو را بيان نمود؟
    گفت : تو اى پروردگار من .
    فرمود: كى علم تعبير خواب را به تو الهام نمود؟
    گفت : تو اى پروردگار من .
    فرمود كه : پس چگونه يارى بغير من جستى و از من يارى نطلبيدى و آرزو كردى از بنده اى از بندگان من كه تو را ياد كند نزد آفريده اى از آفريده هاى من كه در قبضه قدرت من است و پناه بسوى من نياوردى ؟ اكنون به سبب اين در زندان بمان چندين سال .
    پس حضرت يوسف عليه السلام مناجات كرد كه : سؤ ال مى كنم از تو به حقى كه پدرانم بر تو دادند كه مرا فرجى كرامت فرمائى ، پس حق تعالى به او وحى نمود كه : اى يوسف ! كدام حق پدران تو بر من هست ؟! اگر پدرت آدم را مى گوئى ، او را به دست قدرت خود آفريدم و از روح برگزيده خود در او دميدم و او را در بهشت خود ساكن گردانيدم ، و امر كردم او را كه نزديك يك درخت از درختان بهشت نرود، پس مرا نافرمانى كرد، چون توبه كرد توبه او را قبول نمودم ؛ و اگر پدرت نوح را مى گوئى ، او را از ميان خلق خود برگزيدم و او را پيغمبر گردانيدم ، و چون قوم او او را نافرمانى كردند دعا كرد براى هلاك ايشان ، دعاى او را مستجاب كردم و قوم او را غرق كردم و او را و هر كه به او ايمان آورده بود در كشتى نجات دادم ؛ و اگر پدرت ابراهيم را مى گوئى ، او را خليل خود گردانيدم ، از آتش نجات بخشيدم و آتش نمرود را بر او سرد ساختم ؛ و اگر پدرت يعقوب را مى گوئى ، دوازده پسر به او بخشيدم ، و چون يكى را از نظر او غايب گردانيدم آنقدر گريست كه ديده ايش نابينا شد، و بر سر راهها نشست ومرا بسوى خلق من شكايت نمود، پس چه حق پدران تو بر من هست ؟
    در آن حال جبرئيل عليه السلام گفت : اى يوسف ! بگو اساءلك بمنك العظيم و احسانك القديم يعنى : ((سؤ ال مى كنم از تو به حق نعمتهاى بزرگ تو و احسانهاى قديم تو))، چون اين را گفت ، عزيز آن خواب را ديد و باعث فرج او گرديد.(89)
    و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : زندانبان به حضرت يوسف عليه السلام گفت : تو را دوست مى دارم .
    حضرت يوسف فرمود كه : هيچ بلا به من نرسيد مگر از دوستى مردم ! عمه ام چون مرا دوست داشت ، مرا به دزدى متهم ساخت ! و چون پدرم مرا دوست داشت برادرانم از حسد، مرا به بلاها انداختند! و چون زليخا مرا دوست داشت به زندان افتادم !
    و فرمود كه : حضرت يوسف عليه السلام در زندان به حق تعالى شكايت نمود كه : به چه گناه مستحق زندان شدم ؟
    پس خدا وحى نمود بسوى او كه : تو خود اختيار نمودى زندان را در وقتى كه گفتى : پروردگارا! زندان را دوست تر مى دارم از آنچه مرا بسوى آن مى خوانند زنان ، چرا نگفتى كه عافيت محبوبتر است بسوى من از آنچه مرا بسوى آن مى خوانند.(90)
    و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون برادران حضرت يوسف عليه السلام او را به چاه انداختند، جبرئيل در چاه بر او نازل شد و گفت : اى پسر! كى تو را در اين چاه انداخت ؟
    يوسف عليه السلام گفت : برادران من براى قرب و منزلتى كه نزد پدر خود داشتم حسد مرا بردند و به اين سبب مرا در چاه انداختند.
    جبرئيل گفت : مى خواهى از چاه بيرون روى ؟
    يوسف عليه السلام گفت : اختيار من با خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب است .
    جبرئيل گفت : خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب مى فرمايد كه اين دعا را بخوان : اللهم انى اساءلك بان لك الحمد كله لا اله الا انت الحنان المنان بديع السموات و الارض ‍ ذوالجلال و الاكرام صل على محمد و آل محمد و اجعل لى من امرى فرجا و مخرجا و ارزقنى من حيث احتسب و من حيث لا احتسب ، پس چون يوسف عليه السلام پروردگار خود را به اين دعا خواند، خدا او را از چاه نجات بخشيد و از مكر زليخا خلاصى داد و پادشاهى مصر را به او عطا كرد از جهتى كه گمان نداشت .(91)
    و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند، جبرئيل عليه السلام جامه اى از جامه هاى بهشت آورد و بر او پوشانيد كه گرما و سرما در او اثر نكند؛ چون ابراهيم عليه السلام را وقت مرگ رسيد در بازوبندى گذاشت و بر اسحاق عليه السلام بست ، و اسحاق بر يعقوب عليه السلام بست ، و چون يوسف عليه السلام متولد شد، يعقوب عليه السلام آن را در گردن يوسف آويخت و در گردن او بود و در آن حوالى كه بر او گذشت ، پس چون يوسف عليه السلام پيراهن را از ميان تعويذ بيرون آورد در مصر، يعقوب عليه السلام در فلسطين شام بوى آن را شنيد و گفت : من بوى يوسف را مى شنوم ، و آن همان پيراهن بود كه از بهشت آورده بودند.
    راوى عرض كرد: فداى تو شوم ! آن پيراهن به كى رسيد؟
    فرمود كه : به اهلش رسيد. پس فرمود كه : هر پيغمبرى كه علمى يا غير آن به ميراث گذاشت همه منتهى شد به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و از او به اوصياى او رسيد، و يعقوب عليه السلام در فلسطين بود و چون قافله از مصر روانه شد يعقوب عليه السلام بوى پيراهن را شنيد، و بو از آن پيراهن بود كه از بهشت آورده بودند، و آن ميراث به ما رسيده است و نزد ما است .(92)
    و به سند موثق از حضرت امام رضا عليه السلام روايت كرده است كه حكم در ميان فرزندان يعقوب عليه السلام چنان بود كه اگر كسى چيزى را بدزدد او را به بندگى بگيرند، يوسف عليه السلام در وقتى كه طفل بود در نزد عمه خود مى بود، و عمه او، او را بسيار دوست مى داشت ، و اسحاق عليه السلام كمربندى داشت كه آن را به يعقوب عليه السلام پوشانيده بود، آن كمربند نزد خواهرش بود؛ چون يعقوب عليه السلام يوسف را از خواهرش طلبيد كه به نزد خود بياورد، خواهرش بسيار دلگير شد و گفت : بگذار كه او را خواهم فرستاد، پس كمربند را در زير جامه هاى يوسف عليه السلام بر كمر او بست ، و چون يوسف عليه السلام نزد پدرش آمد عمه اش آمد و گفت : كمربند را از من دزديده اند، تفحص كرد و از كمر يوسف عليه السلام گشود، پس گفت : يوسف كمربند مرا دزديده است ، من او را به بندگى مى گيرم ؛ و به اين حيله يوسف را به نزد خود برد، و اين بود مراد برادران يوسف كه گفتند در وقتى كه يوسف عليه السلام بنيامين را گرفت كه : اگر او دزدى كرد، برادر او هم پيش از او دزدى كرد.(93)
    على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون برادران يوسف عليه السلام پيراهن را آوردند و بر روى يعقوب انداختند ديده هايش بينا شد و با ايشان گفت : نگفتم به شما كه من از خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد؟
    پس ايشان گفتند: اى پدر! طلب آمرزش گناهان ما از پروردگار خود بكن كه ما خطا كرده بوديم .
    گفت : بعد از اين طلب آمرزش خواهم كرد براى شما از پروردگار خود، بدرستى كه او آمرزنده و مهربان است .(94)
    و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه تاءخير كرد ايشان را تا سحر كه دعا در سحر مستجاب است .(95)
    و در روايت ديگر فرمود: تاءخير كرد تا سحر شب جمعه .(96)
    پس روايت كرده است كه : چون يعقوب عليه السلام با اهل و فرزندانش داخل مصر شدند، يوسف عليه السلام بر تخت سلطنت نشست و تاج پادشاهى بر سر گذاشت و خواست كه پدرش او را بر اين حال مشاهده نمايد، چون يعقوب عليه السلام داخل مجلس يوسف عليه السلام شد و يعقوب و برادران يوسف همه به سجده افتادند، يوسف عليه السلام گفت : اى پدر! اين بود تاءويل آن خواب كه من ديده بودم پيشتر، خدا خواب مرا راست گردانيد و احسان كرد بسوى من كه مرا از زندان نجات بخشيد و به پادشاهى رسانيد، و شما را از باديه بسوى من حاضر گردانيد بعد از آنكه شيطان ميان من و برادرانم افساد كرده بود، بدرستى كه پروردگار من صاحب لطف و احسان است ، و آنچه را خود خواهد به لطف و تدبير بعمل مى آورد، بدرستى كه او دانا و حكيم است .(97)
    و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام على نقى عليه السلام پرسيدند: چگونه سجده كردند يعقوب و فرزندانش يوسف را و ايشان پيغمبران بودند؟
    فرمود: آنها يوسف را سجده نكردند، بلكه سجده ايشان طاعت خدا بود و تحيت يوسف ، چنانچه سجده ملائكه براى آدم طاعت خدا بود و تحيت آدم بود، پس يعقوب و فرزندانش با يوسف عليه السلام همگى سجده شكر كردند براى خدا به شكرانه آنكه ايشان را با يكديگر جمع گردانيد، نمى بينى كه در آن وقت يوسف عليه السلام در مقام شكر گفت : پروردگارا! بتحقيق كه عطا كردى مرا از ملك و سلطنت و تعليم فرمودى مرا از تعبير خوابها - يا اعم از آن و ساير علوم - تو ياور و متكفل امور منى در دنيا و آخرت ، بميران مرا منقاد خود و به دين اسلام ، و ملحق گردان مرا به صالحان .(98)
    باز على بن ابراهيم روايت كرده است كه : پس جبرئيل بر يوسف عليه السلام نازل شد و گفت : اى يوسف ! دست خود را بيرون آور، چون بيرون آورد، از ميان انگشتان او نورى خارج شد يوسف عليه السلام گفت : اى جبرئيل ! اين چه نور بود؟
    گفت : اين پيغمبرى بود كه خدا از صلب تو بيرون كرد به سبب آنكه براى تعظيم پدر خود برنخاستى ، پس خدا نور پيغمبرى را از صلب يوسف بيرون برد كه فرزندان او پيغمبر نشوند و در فرزندان لاوى برادر او قرار داد، زيرا كه چون خواستند يوسف را بكشند لاوى گفت : مكشيد او را و در چاه بيندازيد، پس خدا به جزاى آنكه مانع كشتن آن حضرت شد پيغمبرى را در صلب او قرار داد، و همچنين در وقتى كه خواستند برادران بعد از حبس بنيامين بسوى پدر خود برگرداند لاوى گفت : از زمين مصر حركت نمى كنم تا رخصت دهد مرا پدر من يا خدا حكم كند براى من و او بهترين حكم كنندگان است ، حق تعالى اين سخن او را پسنديد و باعث ديگرى بر حصول پيغمبرى در اولاد او گرديد، پس پيغمبران بنى اسرائيل همه از اولاد لاوى پسر يعقوب عليه السلام بودند، و موسى عليه السلام نيز از فرزندان او بود، موسى بن عمران پسر يصهر بن فاهيث بن لاوى بود.
    پس يعقوب عليه السلام به يوسف فرمود: اى فرزند! مرا خبر ده كه برادران با تو چه كردند در وقتى كه تو را از نزد من بيرون بردند؟
    گفت : اى پدر! مرا معاف دار از اين امر.
    يعقوب فرمود: اگر همه را نمى گوئى بعضى را بگو.
    گفت : اى پدر! چون مرا به نزديك چاه بردند گفتند: پيراهن خود را بكن .
    گفتم : اى برادران ! از خدا بترسيد و مرا برهنه مكنيد.
    پس كارد بر روى من كشيدند و گفتند: اگر پيراهن را نمى كنى تو را مى كشيم .
    پس بناچار آن را كندم و مرا عريان در چاه انداختند.
    چون يعقوب اين را شنيد نعره اى زد و بيهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اى فرزند! ديگر بگو.
    گفت : اى پدر! تو را قسم مى دهم به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب عليه السلام كه مرا معاف دارى ، پس او را معاف داشت .
    و روايت كرده اند كه : در اثناى سالهاى قحط، عزيز مرد و زليخا محتاج شد به حدى كه از مردم سؤ ال مى كرد، و يوسف عليه السلام پادشاه شد و او را عزيز مى گفتند. مردم به زليخا گفتند: بر سر راه عزيز بنشين شايد بر تو رحم كند.
    گفت : من شرم مى كنم از او.
    چون مبالغه كردند بر سر راه يوسف عليه السلام نشست ، چون آن حضرت با كوكبه پادشاهى پيدا شد زليخا برخاست و گفت : منزه است آن خداوندى كه پادشاهان را به معصيت خود بنده گردانيد، و بندگان را به طاعت خود به پادشاهى رسانيد.
    يوسف عليه السلام فرمود: تو زليخائى ؟
    گفت : بلى .
    پس فرمود كه او را به خانه آن حضرت بردند و در آن وقت زليخا بسيار پير شده بود، پس يوسف عليه السلام به او فرمود: آيا تو با من چنين و چنان نكردى ؟
    عرض كرد: اى پيغمبر خدا! مرا ملامت مكن كه من مبتلا به سه چيز شده بودم كه هيچكس به آنها مبتلا نشده بود.
    فرمود: آنها كدام بود ؟
    عرض كرد: مبتلا شده بودم به محبت تو و خدا در دنيا نظير تو را خلق نكرده است در حسن و جمال ، و مبتلا شده بودم به اينكه در مصر زنى از من مقبولتر نبود و كسى مالش از من بيشتر نبود، و شوهر من عنين بود.
    پس يوسف عليه السلام به او فرمود: چه حاجت دارى ؟
    گفت : مى خواهم دعا كنى خدا جوانى مرا به من برگرداند.
    آن حضرت دعا كرد و خدا او را به جوانى برگردانيد، و يوسف او را خواست و او باكره بود.(99)
    تا اينجا روايت على بن ابراهيم بود، و بر اكثر مضامين آنچه روايت كرده است ، روايات معتبره بسيار وارد است كه ما براى اختصار ترك كرديم .
    ابن بابويه رحمة الله به سند خود از وهب بن منبه روايت كرده است كه گفتن در بعضى از كتابهاى خدا ديدم كه : يوسف عليه السلام گذشت با لشكر خود بر زليخا و او بر مزبله اى نشسته بود، چون زليخا اسباب سلطنت و شوكت آن حضرت را مشاهده نمود گفت : حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه پادشاهان را به معصيت ايشان بنده گردانيد، و بندگان را به طاعت ايشان پادشاه گردانيد، محتاج شده ايم تصدق كن بر ما!
    يوسف عليه السلام فرمود: نعمت خدا را حقير شمردن و كفران آن نمودن مانع دوامش مى گردد، پس بازگشت كن بسوى خدا تا چرك گناه را به آب توبه از تو بشويد، بدرستى كه محل استجابت دعا و شرط آن پاكيزگى دلها و صافى عملهاست .
    زليخا گفت : هنوز در مقام توبه و انابه و تدارك گذشته ها بر نيامده ام ، و شرم مى كنم از خدا كه در مقام استعطاف در آيم و طلب رحمت از جناب مقدس او بنمايم ، و هنوز ديده آب خود را نريخته است و بدن اداى حق ندامت خود نكرده است و در بوته طاعات گداخته نشده است .
    يوسف عليه السلام فرمود: پس سعى و اهتمام كن در توبه و شرايط آن كه راه عمل باز و تير دعا به هدف اجابت مى رسد، پيش از آنكه عدد ايام و ساعات عمر مقتضى شود و مدت حيات بسر آيد.
    زليخا گفت : عقيده من نيز اين است و عنقريب خواهى شنيد - اگر بعد از من بمانى - سعى مرا.
    پس آن حضرت فرمود پوست گاوى پر از طلا به او بدهند، زليخا گفت كه : قوت البته از جانب خدا مقدر است و مى رسد، و من فراوانى روزى و راحت عيش و زندگانى را نمى خواهم تا اسير سخط پروردگار خود گردم .
    پس بعضى از فرزندان يوسف عليه السلام به آن حضرت عرض كرد: اى پدر! كى بود اين زن كه از براى او جگرم پاره پاره شد و دلم بر او نرم شد؟
    فرمود: اين دابه فرح و شادى (100) است كه اكنون در دام انتقام خدا گرفتار است .
    پس يوسف او را به عقد خود در آورد و چون همخوابه او گرديد او را باكره ديد! از او پرسيد: چگونه باكره ماندى و سالها شوهر داشتى ؟
    گفت : شوهر من عنين بود و قادر بر مقاربت نبود.(101)
    و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون زليخا بر سر راه يوسف عليه السلام نشست ، آن حضرت او را شناخت و فرمود: برگرد كه تو را غنى مى گردانم ، پس صد هزار درهم براى او فرستاد.(102)
    و به سند معتبر منقول است كه : ابوبصير از حضرت صادق عليه السلام پرسيد كه : يوسف عليه السلام در چاه چه دعا خواند كه باعث نجات او شد؟
    فرمود: چون يوسف را به چاه انداختند و از حيات خود نااميد گرديد عرض كرد: اللهم انى كانت الخطايا و الذنوب قد اخلقت وجهى عندك فلن ترفع لى اليك صوتا و لن تستجيب لى دعوة فانى اساءلك بحق الشيخ يعقوب فارحم ضعفه و اجمع بينى و بينه فقد علمت رقته على و شوقى اليه يعنى : ((خداوندا! اگر خطاها و گناهان البته كهنه كرده است روزى مرا نزد تو، پس بلند نمى كنى از براى من بسوى خود آوازى را، و مستجاب نمى گردانى از براى من دعائى را، پس بدرستى كه من سؤ ال مى كنم از تو به حق مرد پير، يعقوب ، پس رحم كن ضعف او را و جمع كن ميان من و ميان او، پس بتحقيق مى دانى رقت او را بر من و شوق مرا بسوى او)).
    ابوبصير گفت : پس حضرت صادق عليه السلام گريست و فرمود: من در دعا مى گويم اللهم ان كانت الخطايا و الذنوب قد اخلقت وجهى عندك فلن ترفع لى اليك صوتا فانى اساءلك بك فليس كمثلك شى ء و اتوجه اليك بمحمد نبيك نبى الرحمة يا الله يا الله يا الله يا الله .
    پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: اين دعا را بخوانيد و بسيار بخوانيد كه من بسيار مى خوانم نزد شدتها و غمهاى عظيم .(103)
    و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : جبرئيل به نزد يوسف عليه السلام آمد در زندان و گفت : بعد از هر نماز واجب سه نوبت اين دعا را بخوان : اللهم اجعل لى من امرى فرجا و مخرجا و ارزقنى من حيث احتسب و من حيث لا احتسب .(104)
    و شيخ طوسى رحمة الله ذكر كرده است كه : حضرت يوسف عليه السلام در روز سوم ماه محرم از زندان خلاص شد.(105)
    و ابن بابويه رحمة الله به سند معتبر از عبدالله بن عباس روايت كرده است كه : چون رسيد به آل يعقوب آنچه به ساير مردم رسيد از تنگى طعام ، يعقوب فرزندان خود را جمع كرد و به ايشان فرمود: اى فرزندان من ! شنيده ام كه در مصر طعام نيكو مى فروشند، و صاحبش مرد صالحى است كه مردم را حبس نمى كند و زود روانه مى كند، پس برويد و از او طعامى بخريد كه انشاء الله به شما احسان خواهد كرد. پس فرزندان يعقوب تهيه خود را گرفته و روانه شدند، چون وارد مصر شدند به خدمت يوسف عليه السلام رسيدند، آن حضرت ايشان را شناخت و ايشان او را نشناختند، پس از ايشان پرسيد: شما كيستيد؟
    گفتند: ما فرزندان يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم خليل خدائيم ، و از كوه كنعان آمده ايم .
    يوسف فرمود: پس شما فرزند سه پيغمبريد و شما صاحبان حلم و بردبارى نيستيد، و در ميان شما وقار و خشوع نيست ، شايد شما جاسوس بعضى از پادشاهان بوده باشيد و براى جاسوسى به بلاد من آمده باشيد.
    گفتند: اى پادشاه ! ما جاسوس نيستيم و از اصحاب حرب نيستيم ، اگر بدانى پدر ما كيست هر آينه ما را گرامى خواهى داشت ، بدرستى كه او پيغمبر خداست و فرزند پيغمبران خداست و بسيار اندوهناك است .
    يوسف فرمود: به چه سبب او را اندوه عارض شده است و حال آنكه او پيغمبر و پيغمبرزاده است و بهشت جايگاه اوست ، و او نظر مى كند به مثل شما پسران با اين بسيارى و توانايى شما شايد حزن او به سبب سفاهت و جهالت و دروغ و كيد و مكر شما باشد؟ گفتند: اى پادشاه ! ما بى خرد و سفيه نيستيم ، و اندوه او از جانب ما نيست ، و ليكن او پسرى داشت كه به حسب سن از ما كوچكتر بود و او را يوسف مى گفتند، روزى با ما به شكار بيرون آمد و گرگ او را خورد و از آن روز تا حال پيوسته غمگين و اندوهناك و گريان است .
    يوسف فرمود: همه از يك پدر هستيد؟
    گفتند: پدر ما يكى است و مادرهاى ما متفرق است .
    فرمود: چرا پدر شما همه فرزندان خود را فرستاده است ، يكى را براى خود نگاه نداشته است كه مونس او باشد و از او راحت يابد؟
    گفتند: يك برادر ما كه از ما خردسالتر بود نزد خود نگاه داشت .
    فرمود: چرا او را از ميان شما اختيار كرد؟
    گفتند: براى آنكه بعد از يوسف او را بيش از ما دوست مى دارد.
    فرمود: من يكى از شما را نزد خود نگاه مى دارم و برويد شما به نزد پدر خود و سلام مرا به او برسانيد و بگوئيد به او كه آن فرزندى را كه مى گوئيد نزد خود نگاه داشته است براى من بفرستد تا خبر دهد مرا كه چه چيز باعث حزن او گرديده است ، و چرا پيش از وقت پيرى پير شده است ، و سبب گريه و نابينا شدن او چيست ؟
    پس ايشان ميان خود قرعه زدند و قرعه به اسم شمعون بيرون آمد پس او را نگهداشت و طعام براى ايشان مقرر فرمود و ايشان را روانه كرد.
    چون برادران ، شمعون را وداع كردند به ايشان گفت : اى برادران ! ببينيد كه من به چه امر مبتلا شدم و سلام مرا به پدرم برسانيد.
    چون ايشان به نزد يعقوب عليه السلام آمدند سلام ضعيفى بر آن حضرت كردند.
    فرمود: چرا چنين سلام ضعيفى كرديد، و چرا در ميان شما صداى خود شمعون را نمى شنوم ؟
    گفتند: اى پدر ما! بسوى تو مى آئيم از نزد كسى كه ملكش از همه پادشاهان عظيمتر است ، و كسى مثل او نديده است در حكمت و دانائى و خشوع و سكينه و وقار، و اگر تو را شبيهى هست او شبيه توست ، و ليكن ما اهل بيتيم كه از براى بلا خلق شده ايم ، پادشاه ما را متهم كرد و گفت : من سخن شما را باور ندارم تا پدر شما بنيامين را براى من بفرستد و بگويد به او كه سبب حزنش و پيريش و گريه كردن و نابينا شدنش چيست .
    يعقوب عليه السلام گمان كرد كه اين نيز مكرى است كه ايشان كرده اند كه بنيامين را از نزد او دور كنند، گفت : اى فرزندان من ! بد عادتى است عادت شما، به هر جهتى كه رفتيد يكى از شما كم مى شود، من او را با شما نمى فرستم .
    چون فرزندان متاع خود را گشودند و ديدند كه متاعشان را در ميان طعام گذاشته اند و به ايشان برگردانيده اند به نزد يعقوب آمدند خوشحال و گفتند: اى پدر! كسى مثل اين پادشاه نديده است ، و از گناه بيش از همه كس پرهيز مى كند، اينك متاع ما را كه به قيمت طعام براى او برده بوديم به ما پس داده است از ترس گناه ، و ما اين سرمايه را مى بريم و آذوقه از براى اهل خود مى آوريم و برادر خود را حفظ مى كنيم و يك شتر بار از براى او آذوقه بيشتر مى گيريم .
    يعقوب عليه السلام فرمود: مى دانيد كه بنيامين محبوبترين شماست بسوى من بعد از يوسف ، و انس من به او است و استراحت من از ميان شما به اوست ، او را با شما نمى فرستم تا پيمانى از خدا به من بدهيد كه او را بسوى من برگردانيد مگر آنكه شما را امرى رو دهد كه اختيار از دست شما بيرون رود، پس يهودا ضامن شد و ايشان بنيامين را با خود برداشته متوجه مصر شدند.
    چون به خدمت يوسف عليه السلام رسيدند فرمود: آيا پيغام مرا به پدر خود رسانيديد؟
    گفتند: بلى و جوابش را با اين پسر آورده ايم ، از او بپرس آنچه خواهى .
    فرمود: اى پسر! پدرت چه پيغام فرستاده ؟
    بنيامين گفت : مرا بسوى تو فرستاده است و تو را سلام مى رساند و مى گويد: بسوى من فرستادى و سؤ ال كردى از سبب حزن من ، و از سبب زود پير شدن من پيش از وقت پيرى ، و از سبب گريستن و نابينا شدن من ، بدرستى كه هر كه ياد آخرت بيشتر مى كند حزن و اندوهش بيشتر مى باشد، و زود پير شدن من به سبب ياد روز قيامت است ، و مرا گريانيد و ديده مرا سفيد گردانيد اندوه بر جيب من يوسف ، و خبر رسيد به من كه به اندوه من محزون شده اى و اهتمام در امر من نموده اى ، پس خدا تو را جزاى جليل و ثواب جميل عطا فرمايد، و احسان نمى كنى بسوى من به امرى كه مرا شادتر گرداند از آنكه فرزند من بنيامين را زود به نزد من فرستى كه او را بعد از يوسف از همه فرزندان خود دوست تر مى دارم ، پس انس ‍ دهم به او وحشت خود را و وصل نمايم به او تنهائى خود را، پس زود بفرست براى من آذوقه كه يارى جويم به آن بر امر عيال خود.
    چون يوسف پيغام پدر خود را شنيد، گريه گلويش را گرفت و صبر نتوانست نمود، برخاست و داخل خانه شد و بسيار گريست ، پس بيرون آمد و امر فرمود كه براى ايشان طعام آوردند پس فرمود: هر دو تا كه از يك مادر باشند بر سر يك خوان بنشينند.
    پس همه نشستند ولى بنيامين ايستاده بود، يوسف پرسيد كه : چرا نمى نشينى ؟
    گفت : در ميان ايشان كسى نيست كه با او از يك مادر باشم .
    آن حضرت به او فرمود: از مادر خود برادر نداشتى ؟
    بنيامين گفت : داشتم .
    فرمود: چه شد آن برادر تو؟
    بنيامين گفت : اينها گفتند كه او را گرگ خورد.
    فرمود: اندوه تو بر او به چه مرتبه رسيد؟
    گفت : دوازده پسر بهم رسانيدم كه نام همه را از نام او اشتقاق كردم .
    فرمود: بعد از چنين برادرى دست در گردن زنان درآوردى و فرزندان را بوسيدى ؟!
    بنيامين گفت : پدر صالحى دارم ، او مرا امر كرد كه : زن بخواه شايد خدا از تو ذريتى بيرون آورد كه زمين را سنگين كنند به تسبيح خدا - و به روايت ديگر: به گفتن لا اله الا الله (106)-.
    يوسف عليه السلام فرمود: بيا و بر سر خوان من بنشين .
    برادران گفتند: خدا يوسف و برادرش را هميشه بر ما زيادتى مى دهد تا آنكه پادشاه او را بر سر خوان خود نشانيد.
    پس آن حضرت فرمود كه صاع را در ميان بار بنيامين گذاشتند، و چون كاويدند در ميان بار او ظاهر شد و او را نگاه داشت .
    چون برادران به نزد يعقوب عليه السلام آمدند و قصه را نقل كردند آن حضرت فرمود: پسر من دزدى نمى كند بلكه شما حيله كرده ايد در اين باب ، پس امر فرمود آنها را كه مرتبه ديگر بار بندند بسوى مصر و نامه اى به عزيز مصر نوشت و طلب عطف و مهربانى از او نمود، و سؤ ال كرد كه فرزندش را به او برگرداند.
    چون برادران به خدمت يوسف رسيدند و نامه را به او دادند خواند، ضبط خود نتوانست كرد و گريه بر او مستولى شد، برخاست داخل خانه شد ساعتى گريست ، چون بيرون آمد برادران گفتند: اى عزيز مصر! فتوت و مرحمت كن كه دريافته است ما را و اهل ما را قحط و گرسنگى ، و آورده ايم مايه كمى ، پس نظر به مايه ما مكن و كيل تمام بده به ما، و تصدق كن بر ما - به پس دادن برادر ما يا به فراوان دادن طعام - بدرستى كه خدا اجر مى دهد تصدق كنندگان را.
    يوسف فرمود: آيا مى دانيد كه چه كرديد با يوسف و برادرش در وقتى كه نادان بوديد؟ گفتند: مگر تو يوسفى ؟!
    فرمود: منم يوسف و اين برادر من است ، خدا منت گذاشته بر من ، بدرستى كه هر كه پرهيزكار باشد و در بلاها صبر كند خدا ضايع نمى گرداند مزد نيكوكاران را.
    پس امر فرمود برگردند به نزد يعقوب عليه السلام و فرمود كه : پيراهن مرا ببريد بر روى پدرم بيندازيد تا بينا گردد، و همه با اهل بيت او بيائيد به نزد من .
    پس جبرئيل بر يعقوب نازل شد و گفت : اى يعقوب ! مى خواهى تو را تعليم كنم دعائى كه چون بخوانى خدا دو ديده ات را و دو نور ديده ات را به تو برگرداند؟
    گفت : بلى .
    جبرئيل گفت : بگو آنچه پدرت آدم گفت و خدا توبه اش را قبول فرمود: و آنچه نوح گفت و به سبب آن كشتى او بر جودى قرار گرفت و از غرق شدن نجات يافت ، و آنچه پدرت ابراهيم خليل الرحمن گفت در وقتى كه او را به آتش انداختند و به آن كلمات خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.
    يعقوب گفت : اى جبرئيل ! آن كلمات كدام است ؟
    گفت : بگو: پروردگارا! سؤ ال مى كنم از تو به حق محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام كه يوسف و بنيامين هر دو را به من برسانى ، و دو ديده ام را به من برگردانى . يعقوب عليه السلام هنوز اين دعا را تمام نكرده بود كه بشير آمد و پيراهن يوسف را بر روى او انداخت و بينا گرديد.(107)
    و از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون يوسف عليه السلام داخل زندان شد دوازده ساله بود، و هيجده سال در زندان ماند و بعد از بيرون آمدن از زندان هشتاد سال زندگانى كرد، پس مجموع عمر شريف آن حضرت صد و ده سال بود.(108)
    و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : يعقوب عليه السلام بر يوسف آنقدر گريست كه ديده اش نابينا شد، تا آنكه به او گفتند: بخدا سوگند كه پيوسته ياد مى كنى يوسف را تا آنكه بيمار شوى و مشرف بر هلاك گردى يا هلاك شوى . و يوسف بر مفارقت يعقوب آنقدر گريست كه اهل زندان متاءذى شدند و گفتند: يا در شب گريه بكن روز ساكت باش يا در روز گريه بكن و شب ساكت باش ، پس با ايشان صلح كرد كه در يكى از شب و روز گريه كند و در ديگرى ساكت باشد.(109)
    و پيشتر در حديث معتبر گذشت كه : يوسف عليه السلام از پيغمبرانى بود كه با پيغمبرى ، پادشاهى داشتند و مملكت آن حضرت مصر و صحراهاى مصر بود و از آن تجاوز نكرد.(110)
    و به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : يعقوب و عيص در يك شكم متولد شدند، بعد از او يعقوب به اين سبب او را يعقوب ناميدند كه در عقب عيص ‍ متولد شد، و يعقوب را اسرائيل مى گفتند يعنى بنده خدا، چون ((اسرا)) به معنى بنده است و ((ئيل )) اسم خداست ؛ به روايت ديگر ((اسرا)) به معنى قوت است ، يعنى قوت خدا.(111)






  5. #25
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض


    و از كعب الاحبار روايت كرده اند كه : يعقوب خدمت بيت المقدس مى كرد، اول كسى كه داخل بيت المقدس مى شد و آخر كسى كه بيرون مى آمد او بود، و قنديلهاى بيت المقدس ‍ را او مى افروخت ، چون صبح مى شد مى ديد كه قنديلها خاموش شده است ؛ پس شبى در مسجد بيت المقدس ماند و در كمين نشست ، ناگاه ديد يكى از جنيان قنديلها را خاموش ‍ مى كند، پس او را گرفت بر يكى از ستونهاى بيت المقدس بست ، چون صبح شد مردم ديدند كه يعقوب جنى را اسير كرده و بر ستون مسجد بسته است ! اسم آن جنى ((ايل )) بود، پس به اين سبب او را اسرائيل گفتند.(112)
    و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون بنيامين را يوسف عليه السلام حبس كرد، يعقوب مناجات كرد به درگاه حق تعالى و عرض كرد: پروردگارا! آيا مرا رحم نمى كنى ؟ ديده هاى مرا بردى ، دو فرزند مرا بردى !
    حق تعالى به او وحى فرمود: اگر ايشان را ميرانده باشم ، هر آينه زنده خواهم كرد ايشان را تا جمع كنم ميان تو و ايشان ، و ليكن آيا به يادت نمى آيد آن گوسفندى كه كشتى و بريان كردى و خوردى فلان شخص در پهلوى خانه تو روزه بود به او چيزى ندادى ؟
    پس يعقوب عليه السلام بعد از آن هر بامداد امر مى كرد ندا كنند تا يك فرسخ كه : هر كه چاشت مى خواهد بيايد بسوى آل يعقوب ، و هر شام ندا مى كردند: هر كه طعام شام مى خواهد بيايد بسوى آل يعقوب .(113)
    و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه يعقوب به يوسف فرمود: اى فرزند! زنا مكن ، كه اگر مرغى زنا كند پرهاى او مى ريزد.(114)
    و در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : شخصى به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و عرض كرد: اى پيغمبر خدا! من دختر عموئى دارم كه پسنديده ام حسن و جمال و دينش را، اما فرزند نمى آورد.
    فرمود: او را مخواه ، بدرستى كه يوسف عليه السلام چون برادرش بنيامين را ملاقات كرد فرمود: اى برادر! چگونه توانستى بعد از من تزويج زنان بكنى ؟
    گفت : پدرم امر كرد و فرمود: اگر توانى كه فرزندان بهم رسانى كه زمين را به تسبيح و تنزيه خدا سنگين كنند، بكن .(115)
    و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : مردم سه خصلت را از سه كس اخذ كردند: صبر را از ايوب عليه السلام ، و شكر را از نوح عليه السلام ، و حسد را از فرزندان يعقوب عليه السلام .(116)
    و به سند معتبر منقول است كه جمعى اعتراض كردند به حضرت امام رضا عليه السلام كه : چرا ولايتعهدى ماءمون را قبول كردى ؟
    فرمود: يوسف پيغمبر خدا بود و از عزيز مصر كه كافر بود سؤ ال كرد كه او را از جانب خود والى گرداند، چنانچه حق تعالى فرموده است قال اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم (117) يعنى : ((گفت : مرا والى گردان بر خزينه هاى زمين كه من حفظ مى نمايم آنچه در دست من است ، و عالم هستم به هر زبانى )).(118)
    و در حديث معتبر منقول است كه حضرت صادق عليه السلام فرمود: صبر جميل كه حضرت يعقوب عليه السلام فرمود، صبرى است كه هيچگونه شكايت با آن نباشد.(119)
    و در حديث ديگر فرمود: يوسف عليه السلام در زندان شكايت نمود به پروردگار خود از خوردن نان بى خورش ، و نان بسيار نزد او جمع شده بود، پس حق تعالى وحى نمود كه نانهاى خشك را در تغارى كند و آب و نمك بر آن بريزد، چون چنين كرد آب كامه بعمل آمد و نان خورش خود نمود.(120)
    و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه چون زليخا پريشان و محتاج شد، بعضى به او گفتند: برو به نزد يوسف كه اكنون عزيز مصر است تا تو را اعانت كند، پس جمعى به او گفتند: مى ترسيم اگر به نزد او بروى آسيبى به تو برساند به سبب آزارها كه تو به او رسانده اى .
    گفت : نمى ترسم از كسى كه از خدا مى ترسد.
    چون به خدمت آن حضرت رفت و او را بر تخت پادشاهى ديد گفت : سپاس خداوندى را سزاست كه بندگان را به طاعت خود پادشاه گردانيد و پادشاهان را به معصيت خود بنده گردانيد.
    پس يوسف او را به عقد خود درآورد و او را باكره يافت ، پس يوسف به او فرمود: آيا اين بهتر و نيكوتر نيست از آنچه تو به حرام طلب مى كردى ؟
    زليخا گفت : من در باب تو به چهار چيز مبتلا شده بودم : من مقبولترين اهل زمان خود بودم ، و تو از همه اهل زمان خود به حسن و جمال ممتاز بودى ، و من باكره بودم ، و شوهر من عنين بود.
    چون يوسف عليه السلام بنيامن را نزد خود نگاه داشت ، يعقوب عليه السلام نامه اى به آن حضرت نوشت و نمى دانست كه او يوسف است ، و ترجمه اش اين است : ((بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه اى است از يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل الله عليهم السلام بسوى عزيز آل فرعون ، سلام بر تو باد، بدرستى كه حمد مى كنم بسوى تو خداوندى را كه بجز او خدائى نيست ؛ اما بعد، بدرستى كه ما اهل بيتيم كه متوجه است بسوى ما اسباب بلا، جدم ابراهيم را در آتش انداختند در طاعت پروردگارش پس خدا بر او سرد و سلامت گردانيد، خدا امر فرمود او را كه پدرم را به دست خود ذبح كند پس فدا داد او را به آنچه ندا داد، و مرا پسرى بود كه عزيزترين مردم بود نزد من ، و او ناپيدا شد از پيش من ، و حزن او نور ديده مرا برطرف كرد، و برادرى داشت كه از مادر او بود، هرگاه آن گمشده را ياد مى كردم و برادرش را به سينه خود مى چسبانيدم و شدت اندوه مرا تسكين مى داد، و او نزد تو به تهمت سرقت محبوس شده است ، و من تو را گواه مى گيرم كه من هرگز دزدى نكرده ام و فرزند دزد از من بهم نرسيده است )).
    چون يوسف عليه السلام نامه را خواند گريست و فرياد كرد و گفت : اين پيراهن مرا ببريد و بر روى او بياندازيد تا بينا شود، و با اهل خود همه به نزد من بيايند.(121)
    در روايت ديگر وارد شده است كه : چون يعقوب نزديك مصر رسيد: يوسف با لشكر خود سوار شد و به استقبال آن حضرت بيرون رفت ، در اثناى راه گذشت و بر زليخا و او در غرفه خود عبادت مى كرد، چون يوسف عليه السلام را ديد شناخت و به صداى حزينى او را صدا كرد كه : اى آنكه مى روى ! از عشق تو بسى اندوه خورده ام ، كه چه نيك است تقوى و پرهيزكارى چگونه بندگان را آزاد كرد، و چه قبيح است گناه چگونه بنده گردانيد آزادان را.(122)
    و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت يوسف عليه السلام متوجه فروختن طعام شد، بعضى از وكلاى خود را امر كه بفروشد، و هر روز به او مى گفت به فلان مبلغ بفروش ؛ روزى كه مى دانست كه سعر زياد مى شود و گرانتر مى بايد فروخت ، نخواست كه گرانى به زبان او جارى شود به وكيل گفت : برو بفروش - و سعرى براى او نام نبرد - وكيل اندك راهى رفت و برگشت و پرسيد: به چه سعر بفروشم ؟
    فرمود: برو بفروش . و نخواست كه گرانى سعر به زبانش جارى شود.
    چون وكيل آمد بر سر انبار اول كسى كه آمد بگيرد زر داد، وكيل كيل كرد، هنوز يك كيل مانده بود كه به حساب سعر روز گذشته تمام شود، مشترى گفت : بس است ، من همين قدر زر داده بودم ، وكيل دانست كه سعر به قدر يك كيل گران شده است .
    چون مشترى ديگر آمد هنوز يك كيل مانده بود كه به حساب مشترى اول تمام شود، مشترى گفت : بس است ، من همين قدر زر داده ام ، وكيل دانست كه به قدر يك كيل باز گرانتر شده است ، تا آنكه در آن روز سعر دو برابر تفاوت كرد.(123)
    و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پيراهنى كه براى ابراهيم عليه السلام از بهشت آوردند در ميان قصبه نقره مى گذاشتند، چون كسى مى پوشيد بسيار گشاده بود، پس چون قافله از مصر جدا شد و يعقوب در رمله يا فلسطين شام بود و يوسف عليه السلام در مصر بود، يعقوب گفت : من بوى يوسف را مى شنوم ، مراد او بوى بهشت بود كه از پيراهن به مشام او رسيد.(124)
    و به سند معتبر منقول است كه : اسماعيل بن الفضل هاشمى از حضرت صادق عليه السلام پرسيد: چه سبب داشت كه فرزندان يعقوب چون از يعقوب التماس كردند كه از براى ايشان استغفار كند، فرمود: بعد از اين براى شما طلب آمرزش از پروردگار خود خواهم كرد، و تاءخير كرد طلب استغفار را براى ايشان ؟ و چون به يوسف عليه السلام گفتند: خدا تو را بر ما اختيار كرده است و ما خطاكاران بوديم گفت : بر شما ملامتى نيست امروز، خدا شما را مى آمرزد؟
    جواب فرمود: زيرا كه دل جوان نرمتر است از دل پير، و باز جنايت فرزندان يعقوب بر يوسف بود و جنايت ايشان بر يعقوب به سبب جنايت بر يوسف بود، پس يوسف مبادرت نمود به عفو كردن از حق خود، و تاءخير نمود يعقوب عفو را زيرا كه عفو او از حق ديگرى بود، پس تاءخير كرد ايشان را به سحر شب جمعه .(125)
    و به چندين سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون يوسف عليه السلام به استقبال حضرت يعقوب بيرون آمد و يكديگر را ملاقات كردند، يعقوب پياده شد و يوسف را شوكت پادشاهى مانع شد و پياده نشد، هنوز از معانقه فارغ نشده بود كه جبرئيل بر حضرت يوسف نازل شد و خطاب مقرون به عتاب از جانب رب الارباب آورد كه : اى يوسف ! حق تعالى مى فرمايد كه : ملك و پادشاهى تو را مانع شد كه پياده شوى براى بنده شايسته صديق من ، دست خود را بگشا، چون دستش را گشود از كف دستش - و به روايتى از ميان انگشتانش - نورى بيرون رفت ، پرسيد: اين چه نورى بود اى جبرئيل ! گفت : نور پيغمبرى بود و از صلب تو پيغمبر بهم نخواهد رسيد، به عقوبت آنچه كردى نسبت به يعقوب كه براى او پياده نشدى .(126)
    مؤ لف گويد: بعضى اين احاديث را حمل بر تقيه كرده اند، چون مثل اين از طريق عامه منقول است ، و ممكن است پياده نشدن آن حضرت بر سبيل نخوت و تكبر نبوده باشد، بلكه براى تدبير و مصلحت ملك باشد، و چون رعايت يعقوب كردن اولى بود از رعايت مصلحت ملك و پادشاهى ، پس ترك اولى و مكروه از آن حضرت صادر شده ، به اين سبب مورد عتاب گرديد.
    و به سند ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : زليخا به در خانه يوسف عليه السلام آمد بعد از پادشاهى آن حضرت ، چون رخصت طلبيد كه داخل شود گفتند: ما مى ترسيم كه چون تو را به نزد او بريم به سبب آنچه از تو نسبت به آن حضرت واقع شده است مورد غضب او شوى . گفت : من نمى ترسم از كسى كه از خدا مى ترسد.
    چون داخل شد يوسف عليه السلام فرمود: اى زليخا! چرا رنگت متغير شده است ؟
    گفت : حمد مى كنم خداوندى را كه پادشاهان را به معصيت خود، بندگان گردانيد، و بندگان را به بركت طاعت و بندگى خود به مرتبه پادشاهى رسانيد.
    فرمود: چه چيز تو را باعث شد بر آنچه نسبت به من كردى ؟
    گفت : حسن و جمال بى نظير تو.
    فرمود: چگونه مى بود حال تو اگر مى ديدى پيغمبرى را كه در آخر الزمان مبعوث خواهد شد و اسم شريف او محمد صلى الله عليه و آله و سلم است و از من خوشروتر و خوشخوتر و سخى تر خواهد بود؟!
    زليخا گفت : راست مى گوئى .
    يوسف فرمود: چه دانستى كه راست مى گويم ؟
    گفت : براى آنكه چون نام او را مذكور ساختى محبت او به دلم افتاد.
    پس خدا وحى فرمود به يوسف كه : زليخا راست مى گويد، و من او را دوست داشتم به اين سبب كه حبيب من محمد صلى الله عليه و آله و سلم را دوست داشت ، پس امر فرمود كه او را به عقد خود درآورد.(127)
    در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه چه استبعاد مى كنند مخالفان اين امت كه شبيهند به خنازير از غائب شدن قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم از مردم ، بدرستى كه برادران يوسف عليه السلام اولاد پيغمبران بودند، با يوسف سودا و معامله كردند و سخن گفتند، و برادران او بودند او را نشناختند تا آنكه يوسف اظهار نمود كه من يوسفم ، پس چرا انكار مى نمايند اين امت ملعونه كه خدا در وقتى از اوقات خواهد كه حجت خود را از مردم پنهان كند، بتحقيق كه يوسف پادشاه مصر بود و در ميان او و پدرش هيجده روز فاصله بود، و اگر خدا مى خواست كه او مكان خود را به يعقوب بشناساند قادر بود، والله كه يعقوب و فرزندانش بعد از بشارت به نه روز از راه باديه به مصر رفتند، پس چه انكار مى كنند اين امت كه حق تعالى بكند نسبت به حجت خود آنچه نسبت به يوسف كرد كه در بازارهاى مردم راه رود و بر بساط ايشان قدم گذارد و آنها او را نشناسند، تا وقتى كه خدا رخصت دهد كه خود را به آنها بشناساند، چنانچه رخصت داد يوسف را در وقتى كه با برادران خود گفت : آيا مى دانيد چه كرديد با يوسف ؟(128)
    و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون فرزندان از يعقوب رخصت يوسف را طلبيدند، يعقوب به ايشان فرمود: مى ترسم گرگ او را بخورد، عذرى به ياد آنها داد كه به همان عذر متشبث شدند.(129)
    و در حديث معتبر ديگر فرمود: اعرابى به خدمت يوسف عليه السلام آمد كه طعام بخرد، چون فارغ شد از او پرسيد: منزل تو كجاست ؟
    اعرابى گفت : در فلان موضع .
    فرمود: چون به فلان وادى بگذرى ندا كن : اى يعقوب ! اى يعقوب ! پس بيرون خواهد آمد بسوى تو مرد عظيم صاحب حسنى ، چون به نزد تو آيد بگو: مردى را در مصر ديدم كه تو را سلام رسانيد و گفت : امانت تو نزد خدا ضايع نخواهد شد.
    چون اعرابى به آن موضع رسيد غلامان خود را گفت كه : شتران مرا حفظ كنيد، چون يعقوب را ندا كرد مرد اعمى بلند قامت فربه خوشروئى بيرون آمد و دست به ديوارها مى گرفت تا به نزديك او رسيد، اعرابى گفت : توئى يعقوب ؟
    فرمود: بلى .
    چون اعرابى پيغام يوسف را رسانيد يعقوب افتاد و مدهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اى اعرابى ! تو را حاجتى در درگاه خدا هست ؟
    گفت : بلى ، من مال بسيار دارم و دختر عم من در حباله من است و از او فرزند نمى شود، مى خواهم از خدا بطلبى كه فرزند به من كرامت فرمايد.
    پس يعقوب وضو ساخت و دو ركعت نماز كرد و براى او دعا كرد، پس خدا در چهار شكم يا شش شكم فرزند به او عطا فرمود، در هر شكمى دو پسر.
    پس بعد از آن يعقوب مى دانست كه يوسف زنده است و حق تعالى او را بعد از غيبت براى او ظاهر خواهد گردانيد، و مى گفت با فرزندانش كه : من از لطف خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد، و فرزندانش او را نسبت دروغ و ضعف عقل مى دادند، لهذا وقتى كه بوى پيراهن را شنيد فرمود: من بوى يوسف را مى شنوم اگر مرا نسبت به دروغ و ضعف عقل ندهيد، پس يهودا گفت : بخدا سوگند كه تو در گمراهى سابق خود هستى ! پس چون بشير آمد و پيراهن را به روى او انداخت بينا گرديد، فرمود: نگفتم به شما كه من از خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد.(130)
    شيخ ابن بابويه رحمة الله بعد از ايراد اين حديث گفته است : دليل بر آنكه يعقوب علم به حيات يوسف داشت ، و از نظر او پنهان بود خدا يوسف را براى ابتلا و امتحان ، آن است كه : چون فرزندان يعقوب بسوى او برگشتند و مى گريستند فرمود: اى فرزندان من ! چيست شما را كه گريه مى كنيد و واويلاه مى گوئيد، و چرا حبيب خود يوسف را در ميان شما نمى بينم ؟
    گفتند: اى پدر! او را گرگ خورد و اين پيراهن اوست ، آورده ايم از براى تو.
    گفت : بياندازيد بسوى من .
    پس پيراهن را بر روى خود انداخت و مدهوش شد، چون به هوش باز آمد گفت : اى فرزندان ! شما مى گوئيد كه گرگ حبيب من يوسف را خورد؟!
    گفتند: بلى .
    فرمود: چرا بوى گوشت او را نمى شنوم ؟ و چرا پيراهنش درست است ؟ بر گرگ دروغ بسته ايد و فرزند من مظلوم شده است و شما مكرى كرده ايد.
    پس در آن شب رو از ايشان گردانيد و نوحه مى كرد بر يوسف عليه السلام و مى گفت : حبيب من يوسف را كه من او را بر همه فرزندان خود اختيار مى كردم از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه اميد از او داشتم در ميان فرزندان خود، از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه دست راست خود را در زير سر او مى گذاشتم و دست چپ را بر روى او مى گذاشتم از من ربودند؛ حبيب من يوسف كه يار تنهائى و مونس وحشت من بود از من ربودند؛ حبيب من يوسف ! كاش مى دانستم كه در كدام كوه تو را انداختند، يا در كدام دريا تو را غرق كردند؛ حبيب من يوسف ! كاش با تو بودم و به من مى رسيد آنچه به تو رسيد.(131)
    و به سند معتبر از ابوبصير منقول است كه : حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: حضرت يعقوب از مفارقت يوسف عليه السلام حزنش بسيار شد و آنقدر گريست كه ديده اش سفيد شد و پريشانى و احتياج نيز او را عارض شد، و هر سال دو مرتبه گندم از براى عيالش از مصر مى طلبيد از براى زمستان و تابستان . پس جمعى از فرزندانش را با مايه قليلى بسوى مصر فرستاد با جمعى از رفقا كه روانه مصر بودند، چون به خدمت يوسف رسيدند و آن در وقتى بود كه عزيز مصر حكومت مصر را به يوسف عليه السلام گذاشته بود، يوسف ايشان را شناخت و ايشان حضرت يوسف عليه السلام را نشناختند به سبب هيبت و عزت پادشاهى ، پس به ايشان گفت كه : بياوريد مايه خود را پيش از رفيقان شما، و ملازمان خود را فرمود كه : زود كيل ايشان را بدهيد و تمام بدهيد، چون فارغ شويد مايه ايشان را در ميان بارهاى ايشان بگذاريد بدون اطلاع ايشان .
    پس حضرت يوسف عليه السلام با برادران گفت : شنيده ام كه دو برادر پدرى داشته ايد، آنها چه شدند؟
    گفتند: بزرگ را گرگ خورد و كوچك را نزد پدرش گذاشته ايم و او را از خود جدا نمى كند، و بسيار بر او مى ترسد.
    يوسف فرمود: مى خواهم مرتبه ديگر كه براى طعام خريدن مى آئيد او را با خود بياوريد، اگر نياوريد به شما طعام نخواهم داد و شما را به نزديك خود نخواهم طلبيد.
    چون بسوى پدر خود برگشتند و متاع خود را گشودند و ديدند كه سرمايه ايشان را در ميان طعام ايشان گذاشته اند گفتند: اى پدر! اين سرمايه ماست به ما پس داده اند، و يك شتر بار زياده از ديگران به ما داده اند، پس برادر ما را با ما بفرست تا طعام بگيريم و ما محافظت او مى كنيم .
    چون بعد از شش ماه محتاج به آذوقه شدند، يعقوب عليه السلام ايشان را فرستاد و با ايشان مايه كمى فرستاد و بنيامين را با ايشان همراه كرد، و پيمان خدا را از ايشان گرفت كه تا اختيار از دست ايشان بدر نرود البته او را برگردانند.
    چون داخل مجلس يوسف عليه السلام شدند پرسيد كه : بنيامين با شماست ؟
    گفتند: بلى ، بر سر بارهاى ماست .
    فرمود: او را بياوريد.
    چون آوردند، يوسف عليه السلام بر مسند پادشاهى نشسته بود فرمود كه : بنيامين تنها بيايد و برادران با او نيايند، چون به نزديك او رسيد او را در برگرفت و گريست و گفت : من برادر تو يوسفم ، آزرده مشو از آنچه به حسب مصلحت نسبت به تو بكنم ، و آنچه تو را خبر دادم به برادران خود مگو، و مترس و اندوه مبر.
    پس او را به نزد برادران فرستاد و به ملازمان خود فرمود كه : آنچه آورده اند اولاد يعقوب عليه السلام بگيريد و بزودى طعام از براى ايشان كيل كنيد، چون فارغ شويد مكيال خود را در ميان بنيامين بياندازيد.
    چون ملازمان موافق فرموده يوسف عليه السلام عمل كردند و ايشان را مرخص كردند و بار بستند و با رفقا روانه شدند، يوسف عليه السلام با ملازمان از عقب ايشان رفتند به ايشان ملحق شدند و در ميان ايشان ندا كردند كه : اى مردم قافله ! شما دزدانيد.
    گفتند: چه چيز شما پيدا نيست ؟
    ملازمان يوسف عليه السلام گفتند: صاع پادشاه پيدا نيست و هر كه آن را بياورد بار يك شتر گندم به او مى دهيم .
    چون بارهاى ايشان را تفحص كردند صاع در ميان بار بنيامين پيدا شد، يوسف عليه السلام فرمود كه او را گرفتند و حبس كردند، و چندانكه برادران سعى كردند در خلاصى او فايده نبخشيد. چون ماءيوس شدند، بسوى يعقوب عليه السلام برگشتند، چون واقعه را عرض كردند فرمود: انا لله و انا اليه راجعون و گريست و حزنش زياد شد به مرتبه اى كه پشتش خم شد، و دنيا پشت كرد بر يعقوب عليه السلام و فرزندان يعقوب تا آنكه بسيار محتاج شدند و آذوقه ايشان آخر شد، پس در اين وقت يعقوب عليه السلام به فرزندانش ‍ فرمود: برويد تفحص كنيد يوسف و برادرش را، نااميد مشويد از رحمت الهى .
    پس جمعى از ايشان با مايه قليلى متوجه مصر شدند، يعقوب عليه السلام نامه اى به عزيز مصر نوشت كه او را بر خود و فرزندانش مهربان گرداند، فرمود كه : پيش از آنكه مايه خود را ظاهر سازيد نامه را به عزيز بدهيد و در نامه نوشت :
    ((بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه اى است بسوى عزيز مصر و ظاهر كننده عدالت و تمام كننده كيل ، از جانب يعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهيم خليل خدا كه نمرود هيزم و آتش براى او جمع كرد كه او را بسوزاند، خدا بر او سرد و سلامت گردانيد و از آن نجات داد او را، خبر مى دهم تو را اى عزيز كه ما خانه آباده قديميم كه پيوسته بلا از جانب خدا به ما تند مى رسد، براى آنكه ما را امتحان نمايد در وقت نعمت و بلا، و بيست سال است كه مصيبتها به من پياپى مى رسد: اول آنها آن بود كه پسرى داشتم كه او را يوسف نام كرده بودم و او موجب شادى من بود از ميان فرزندان من ، و نور ديده و ميوه دل من بود، و برادران پدرى او از من سؤ ال كردند كه او را با ايشان بفرستم كه شادى و بازى كند، پس من بامداد او را با ايشان فرستادم ، و وقت خفتن برگشتند گريه كنان و پيراهنى براى من آوردند با خون دروغى و گفتند كه گرگ او را خورد، پس براى فراق او حزن من شديد شد و بر مفارقت او گريه من بسيار، تا آنكه ديده هاى من سفيد شد از اندوه ؛ و يوسف را برادرى بود كه از خاله او بود و او را بسيار دوست مى داشتم و مونس من بود، و هرگاه يوسف به ياد من مى آمد او را به سينه خود مى چسبانيدم پس بعضى از اندوه من ساكن مى شد، و برادران او به من نقل كردند كه : اى عزيز! تو احوال او را از ايشان پرسيده بودى ، و امر كرده بودى كه او را به نزد تو بياورند و اگر نياورند گندم به آنها ندهى ، پس او را با ايشان فرستادم كه گندم از براى ما بياورند، و برگشتند و او را نياوردند و گفتند كه : مكيال پادشاه را دزديد، و ما خانه آباده ايم كه دزدى نمى كنيم ، او را حبس كرده اى و دل مرا به درد آورده اى ، و اندوه من از مفارقت او شديد شد تا آنكه پشتم كمان شد، و مصيبتم عظيم شد با مصيبتهاى پياپى كه بر من وارد شده است ، پس منت گذار بر من به گشودن راه او، و رها كن او را از حبس ، و گندم نيكو براى ما بفرست ، و جوانمردى كن در نرخ آن و ارزان بده ، و آل يعقوب را زود روانه كن )).
    پس چون فرزندان روانه شدند و نامه را بردند، جبرئيل عليه السلام بر حضرت يعقوب نازل شد و گفت : اى يعقوب ! پروردگار تو مى گويد كه : كى تو را مبتلا كرد به مصيبتها كه به عزيز مصر نوشتى ؟
    يعقوب عليه السلام گفت : خداوندا! تو مرا مبتلا كردى از روى عقوبت و تاءديب من .
    حق تعالى فرمود: آيا قادر هست غير من كسى كه آن بلاها را از تو دفع كند؟
    گفت : نه پروردگارا.
    خدا فرمود كه : پس شرم نكردى از من كه شكايت مرا بغير من كردى و استغاثه به من نكردى و شكايت بلاى خود را به من نكردى ؟!
    يعقوب عليه السلام گفت : از تو طلب آمرزش مى كنم اى خداوند من ، و توبه مى كنم بسوى تو و حزن و اندوه خود را به تو شكايت مى كنم .
    پس حق تعالى فرمود كه : به نهايت رسانيدم تاءديب تو و فرزندان خطاكار تو را، و اگر شكايت مى كردى اى يعقوب مصيبتهاى خود را بسوى من در وقتى كه بر تو نازل شد، و استغفار و توبه مى كردى بسوى من از گناه خود، هر آينه آن بلاها را از تو رفع مى كردم بعد از آنكه بر تو مقدر كرده بودم ، و ليكن شيطان ياد مرا از خاطر تو فراموش كرد و نااميد شدى از رحمت من ، و منم خداوند بخشنده كريم ، دوست مى دارم بندگان استغفار كننده و توبه كننده را كه رغبت مى نمايند بسوى من در آنچه نزد من است از رحمت و آمرزش من .اى يعقوب ! من بر مى گردانم بسوى تو يوسف و برادرش را، و بر مى گردانم بسوى تو آنچه رفته است از مال تو و گوشت و خون تو، و ديده ات را بينا مى گردانم ، و كمان پشتت را چون تير راست مى كنم ، پس خاطرت شاد و ديده ات روشن باد، و آنچه كردم نسبت به تو تاءديبى بود كه تو را كردم ، پس قبول كن ادب مرا.
    اما فرزندان عليه السلام چون به خدمت حضرت يوسف رسيدند: او بر سرير پادشاهى نشسته بود، گفتند: اى عزيز! دريافته است ما را و اهل ما را پريشانى و بد حالى ، و آورده ايم مايه كمى ، پس كيل تمام به ما بده ، و تصدق كن بر ما به برادر ما بنيامين ، و اين نامه پدر ما يعقوب است كه بسوى تو نوشته در امر برادر ما، و سؤ ال كرده است كه منت گذارى بر او، و فرزندش را بسوى او پس فرستى .
    يوسف عليه السلام نامه حضرت يعقوب را گرفت و بوسيد و بر هر دو ديده گذاشت و گريست ، و صداى گريه اش بلند شد، تا آنكه پيراهنى كه پوشيده بود از آب ديده اش تر شد، پس خود را به برادران شناساند، ايشان گفتند: بخدا سوگند كه خدا تو را بر ما اختيار كرده است ، پس ما را عقوبت مكن و رسوا مگردان امروز، و از گناهان ما درگذر.
    حضرت يوسف عليه السلام فرمود: سرزنشى نيست شما را امروز، خدا مى آمرزد شما را، ببريد اين پيراهن مرا كه آب ديده ام تر كرده است و بياندازيد بر روى پدرم كه چون بوى مرا مى شنود بينا مى شود، و جميع اهل خود را بسوى من بياوريد. و ايشان را در همان روز كارسازى كرد و آنچه به آن احتياج داشتند به ايشان داد و بسوى حضرت يعقوب فرستاد.
    چون قافله از مصر بيرون آمدند، يعقوب عليه السلام بوى حضرت يوسف را شنيد و گفت به فرزندانى كه نزد او حاضر بودند كه : من بوى يوسف را مى شنوم ، و فرزندان همه جا به سرعت مى آمدند به فرح و شادى آنچه از حال يوسف عليه السلام مشاهده كردند، و پادشاهى كه خدا به او عطا كرده بود، و عزتى كه ايشان را به سبب پادشاهى حضرت يوسف حاصل گرديد، و از مصر تا باديه اى كه حضرت يعقوب در آنجا بود به نه روز آمدند، چون بشير آمد پيراهن را بر روى يعقوب عليه السلام افكند، او بينا گرديد و پرسيد كه : چه شد بنيامين ؟
    گفتند: او را نزد برادرش گذاشتيم به نيكوترين حالى .
    پس يعقوب عليه السلام حمد الهى كرد و سجده شكر به تقديم رسانيد و ديده اش بينا شد و پشتش راست شد، به فرزندانش گفت : در همين روز كارسازى كنيد و روانه شويد.
    پس به سرعت تمام با يعقوب عليه السلام و يامين خاله يوسف عليه السلام به جانب مصر روانه شدند، در مدت نه روز طى منازل نموده داخل مصر شدند، و چون به مجلس ‍ يوسف عليه السلام داخل شدند دست در گردن پدر خود كرد و روى او را بوسيد و گريست ، و يعقوب عليه السلام را با خاله خود بر تخت پادشاهى بالا برد و داخل خانه خود شد، روغن خوشبو بر خود ماليد و سرمه كشيد و جامه هاى پادشاهانه پوشيد بسوى ايشان بيرون آمد، چون او را ديدندن همه به سجده افتادند براى تعظيم او و شكر خداوند عالميان ، پس يوسف عليه السلام در اين وقت گفت كه : اين بود تاءويل خواب من كه پيشتر ديده بودم ، كه پروردگار من آن را حق گردانيد چون مرا از زندان بيرون آورد و شما را از باديه به نزد من آورد بعد از آنكه شيطان افساد كرده بود ميان من و برادران من . و يوسف عليه السلام در اين بيست سال روغن نمى ماليد و سرمه نمى كشيد و خود را خوشبو نمى كرد و نمى خنديد و به نزديك زنان نمى رفت تا خدا شمل يعقوب عليه السلام را جمع كرد و يعقوب عليه السلام و يوسف عليه السلام و برادران را به يكديگر رسانيد.(132)
    مؤ لف گويد: ظاهر اين حديث و بسيارى از احاديث ديگر آن است كه مدت مفارقت يوسف از يعقوب بيست سال بوده است ، و مفسران و مورخان خلاف كرده اند: بعضى گفته اند كه ميان خواب ديدن يوسف و اجتماع او با پدرش هشتاد سال بود، بعضى گفته اند كه هفتاد سال ، و بعضى چهل سال گفته اند، و بعضى هيجده سال گفته اند.
    و از حسن بصرى روايت كرده اند: در وقتى كه يوسف را به چاه انداختند هفده سال بود، و در بندگى و زندان و پادشاهى هشتاد سال ماند، و بعد از رسيدن به پدر و خويشان بيست و سه سال زندگى كرد، پس مجموع عمر آن حضرت صد و بيست سال بود.(133)
    و از بعضى روايات شيعه نيز مفهوم مى شود كه مدت مفارقت ، زياده از بيست سال بوده باشد.(134)
    ايضا از اين حديث ظاهر مى شود كه بنيامين از مادر يوسف عليه السلام نبوده است بلكه از خاله او بوده است ، و جمع كثير از مفسران نيز چنين قائل شده اند، مى گويند كه آنچه در آيه واقع شده است كه ابوين خود را به تخت بالا برد بر سبيل مجاز است و مراد پدر و خاله است ، و خاله را مادر مى گويند چنانچه عمو را پدر مى گويند، و راحيل مادر يوسف عليه السلام فوت شده بود. بعضى مى گويند كه راحيل را خدا زنده كرد تا خواب او درست شود، و بعضى گفته اند كه مادرش در آن وقت هنوز زنده بود، قول اول اقوى است ،(135) چنانچه در حديث معتبر ديگر منقول است كه : از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند كه : يعقوب عليه السلام چون به نزد يوسف عليه السلام آمد چند پسر همراه او بودند؟
    فرمود: يازده پسر.
    پرسيدند كه : بنيامن فرزند مادر يوسف بود يا فرزند خاله او؟
    فرمود: فرزند خاله او بود.(136)
    و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون عزيز امر كرد كه حضرت يوسف را به زندان بردند، حق تعالى علم تعبير خواب را به آن حضرت تعليم نمود، پس از براى اهل زندان تعبير مى كرد خوابهاى ايشان را، چون تعبير خواب آن دو جوان كرد و به آن كه گمان داشت كه نجات مى يابد گفت : مرا نزد عزيز ياد كن ، حق تعالى او را عتاب نمود و فرمود كه : چون بغير من متوسل شدى چندين سال در زندان بمان ، پس بيست سال در زندان ماند.(137) و در اكثر روايات وارد شده است كه هفت سال در زندان ماند.(138)
    و به سند موثق منقول است كه از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند كه : آيا اولاد حضرت يعقوب عليه السلام پيغمبران بودند؟
    فرمود: نه ، و ليكن اسباط و اولاد پيغمبران بودند، و از دنيا بيرون نرفتند مگر سعادتمندان ، بدى اعمال خود را متذكر شدند و توبه كردند.(139)
    به سند صحيح منقول است كه هشام بن سالم از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كرد كه : حزن حضرت يعقوب عليه السلام بر حضرت يوسف به چه مرتبه رسيده بود؟
    فرمود كه : حزن هفتاد زن فرزند مرده . پس فرمود كه : جبرئيل بر حضرت يوسف نازل شد در زندان و گفت : حق تعالى تو را و پدرت را امتحان كرد، و بدرستى كه تو را از اين زندان نجات مى دهد، پس سؤ ال كن از خدا به حق محمد صلى الله عليه و آله و سلم و اهل بيت او كه تو را خلاصى بخشد.
    حضرت يوسف عليه السلام گفت : خداوندا! سؤ ال مى كنم به حق محمد صلى الله عليه و آله و سلم و اهل بيت او كه بزودى مرا فرج كرامت فرمائى ، و راحت دهى از آنچه در آن هستم از محنت و بلا.
    جبرئيل گفت : پس بشارت باد تو را اى صديق كه حق تعالى مرا بسوى تو براى بشارت فرستاده ، كه تا سه روز ديگر تو را از زندان بيرون خواهد برد، و تو را پادشاه مصر و اهل مصر خواهد كرد كه اشراف مصر همه تو را خدمت كنند و برادران تو را به نزد تو جمع خواهد كرد، پس بشارت باد تو را اى صديق كه تو برگزيده خدا و فرزند برگزيده خدائى . پس در همان شب عزيز خوابى ديد كه از آن ترسيد و به اعوان خود نقل كرد و ايشان تعبير آن را ندانستند، پس آن جوان كه از زندان نجات يافته بود يوسف را بخاطر آورد و گفت : اى پادشاه ! مرا بفرست بسوى زندان كه در زندان مردى هست كه كسى مثل او نديده است در علم و بردبارى و تعبير خواب ، چون بر من و فلان غضب كردى و به زندان فرستادى هر يك خوابى ديديم و از براى ما تعبير كرد، چنانچه او تعبير كرده بود رفيق مرا به دار كشيدى و مرا نجات دادى .
    عزيز گفت : برو نزد او و تعبير خواب از او بپرس .
    چون بسوى عزيز برگشت و رسالت يوسف عليه السلام را به او رسانيد عزيز گفت : بياوريد او را تا برگزينم او را و مقرب خود گردانم ، چون رسالت عزيز را براى حضرت يوسف آوردند گفت : چگونه اميد كرامت او داشته باشم و او بيزارى مرا از گناه دانست و چندين سال مرا در زندان حبس كرد.
    پس عزيز فرستاد و زنان مصر را طلبيد و حال حضرت يوسف را از ايشان پرسيد، گفتند: حاش لله ! ما هيچ بدى از او ندانستيم ، فرستاد و او را از زندان طلبيد، چون با او سخن گفت عقل و دانش و كمال او را پسنديد و گفت : مى خواهم بگوئى كه من چه خواب ديده ام و تعبير آن بكنى .
    يوسف عليه السلام خواب او را تمام نقل كرد و تعبيرش را بيان فرمود.
    عزيز گفت : راست گفتى ، كى از براى من حاصل هفت ساله را جمع خواهد كرد و محافظت خواهد نمود؟
    يوسف عليه السلام فرمود كه : حق تعالى وحى فرستاد بسوى من كه من تدبير اين امر خواهم كرد، و در اين سالها قيام به اين امور من خواهم نمود.
    عزيز گفت : راست گفتى ، اينك انگشتر پادشاهى و تخت و تاج جهانبانى به تو تعلق دارد، هر چه خواهى بكن .
    پس يوسف عليه السلام متوجه شد و در هفت سال فراوانى جمع كرد حاصلهاى زراعتهاى مصر را با خوشه در خزينه ها. چون سالهاى قحط رسيد متوجه فروختن طعام گرديد و در سال اول به طلا و نقره فروخت تا آنكه در مصر و حوالى آن هيچ درهم و دينارى نماند مگر آنكه در ملك يوسف عليه السلام داخل شد، و در سال دوم به زيور و جواهر فروخت تا آنكه هر زيور و جواهرى كه در آن مملكت بود به ملك او درآمد، در سال سوم به حيوانات و مواشى فروخت تا آنكه تمام حيوانات ايشان را مالك شد، و در سال چهارم به غلامان و كنيزان فروخت تا آنكه هر مملوكى كه در آن ولايت بود همه را مالك شد، و در سال پنجم به خانه ها و دكاكين و مستغلات فروخت تا همه را متصرف شد، و در سال ششم به مزارع و نهرها فروخت تا آنكه هيچ نهر و مزرعه در اطراف مصر و اطراف آنها نماند مگر آنكه به ملكيت او درآمد، و در سال هفتم كه هيچ در ملك ايشان نمانده بود به رقبات ايشان فروخت تا آنكه هر كسى كه در مصر و حوالى آن بود همه بنده يوسف عليه السلام شدند.
    پس يوسف عليه السلام به پادشاه فرمود: چه مصلحت مى بينى در اينها كه پروردگار من به من عطا كرده است ؟
    پادشاه گفت : راءى راءى توست ، هر چه مى كنى مختارى .
    يوسف عليه السلام گفت : گواه مى گيرم خدا را و گواه مى گيرم تو را اى پادشاه كه همه اهل مصر را آزاد كردم ، و اموال و بندگان ايشان را به ايشان پس دادم ، و انگشتر و تاج و تخت تو را به تو پس دادم به شرط آنكه به سيرتى كه من سلوك كرده ام با ايشان سلوك كنى ، و حكم نكنى در ميان ايشان مگر به حكم من ، كه خدا ايشان را به سبب من نجات داده .
    پادشاه گفت : دين من و فخر من همين است ، و شهادت مى دهم به وحدانيت الهى و آنكه او را شريكى در خداوندى نيست ، و شهادت مى دهم كه تو پيغمبر و فرستاده اوئى . پس ‍ بعد از آن ملاقات يعقوب عليه السلام و برادران واقع شد.(140)
    و به سند صحيح منقول است كه محمد بن مسلم از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيد كه : يعقوب عليه السلام بعد از رسيدن به مصر چند سالى با يوسف عليه السلام زندگانى كرد؟
    فرمود: دو سال .
    پرسيد: در آن وقت حجت خدا در زمين ، يعقوب بود يا يوسف عليهماالسلام ؟
    فرمود: حضرت يعقوب حجت خدا بود و پادشاهى از يوسف عليه السلام بود، چون حضرت يعقوب به عالم قدس ارتحال نمود، يوسف عليه السلام جسد مقدس او را در تابوتى گذاشته به زمين شام برد و در بيت المقدس دفن كرد، پس يوسف عليه السلام بعد از يعقوب عليه السلام حجت خدا بود.
    پرسيد: پس يوسف عليه السلام رسول و پيغمبر بود؟
    فرمود: بلى ، مگر نشنيده اى كه خدا در قرآن مى فرمايد: ((مؤ من آل فرعون گفت كه : آمد يوسف بسوى شما با بينات و معجزات ، و پيوسته در او شك مى كرديد تا آنكه چون او هلاك شد گفتيد كه : بعد از او خدا رسول نخواهد فرستاد)).(141)(142)
    به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه چون يوسف عليه السلام داخل در زندان شد، دوازده سال عمر او بود، و هيجده سال در زندان ماند، بعد از بيرون آمدن از زندان هشتاد سال زندگانى كرد، پس مجموع عمر آن حضرت صد و ده سال بود.(143)
    در حديث معتبر ديگر فرمود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : يعقوب عليه السلام و يوسف هر يك صد و بيست سال عمر ايشان بود.(144)
    در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : شخصى بود از بقيه قوم عاد كه مانده بود تا زمان فرعونى كه حضرت يوسف عليه السلام در زمان او بود، و اهل آن زمان آن شخص را بسيار آزار مى كردند و به سنگ مى زدند، پس او به نزد فرعون آمد و گفت : مرا امان ده از شر مردم تا آنكه چيزهاى عجيب كه در دنيا مشاهده كرده ام براى تو نقل كنم و نگويم مگر راست .
    پس فرعون او را امان داد و مقرب خود گردانيد و در مجلس او مى نشست و اخبار گذشته را براى او نقل مى كرد، تا آنكه فرعون اعتقاد بسيار به راستى او بهم رسانيد، و هرگز از يوسف عليه السلام دروغى نشنيد و هرگز از آن عادى نيز دروغى بر او ظاهر نشد.






  6. #26
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض







    روزى فرعون به يوسف عليه السلام گفت : آيا كسى را مى شناسى كه از تو بهتر باشد؟
    فرمود: بلى ، پدر من يعقوب از من بهتر است .
    چون يعقوب عليه السلام به مجلس فرعون داخل شد فرعون را تحيت و سلام كرد به تحيتى كه پادشاهان را مى كنند، پس فرعون او را گرامى داشت و نزديك طلبيد و زياده از يوسف عليه السلام او را اكرام نمود، پس از يعقوب عليه السلام پرسيد: چند سال از عمر تو گذشته است ؟
    فرمود: صد و بيست سال .
    عادى گفت : دروغ مى گويد!
    يعقوب عليه السلام ساكت شد، و سخن عادى بر فرعون بسيار گران آمد.
    باز فرعون از يعقوب عليه السلام پرسيد كه : اى شيخ ! چند سال بر تو گذشته است ؟
    فرمود: صد و بيست سال .
    عادى گفت : دروغ مى گويد! !
    يعقوب عليه السلام گفت : خداوندا! اگر دروغ مى گويد ريشش را بر سينه اش فرو ريز.
    در همان ساعت ريش عادى بر سينه اش ريخت ، پس فرعون را هول عظيم رو داد و به يعقوب عليه السلام گفت : مردى را كه من امان داده ام بر او نفرين كردى ؟! مى خواهم دعا كنى كه خداوند تو ريش او را به او برگرداند.
    يعقوب عليه السلام دعا كرد و ريشش به او برگشت .
    پس عادى گفت كه : من اين مرد را با ابراهيم خليل الرحمن ديده ام در فلان زمان كه زياده از صد و بيست سال از آن زمان گذشته است .
    يعقوب عليه السلام فرمود: آن كه تو ديده اى من نبودم ، تو اسحاق عليه السلام را ديده اى .
    گفت : پس تو كيستى ؟
    فرمود: من يعقوب پسر اسحاق خليل الرحمانم .
    عادى گفت : راست مى گويد، من اسحاق را ديده بودم .
    فرعون گفت : هر دو راست گفتيد.(145)
    و به سند معتبر از ابوهاشم جعفرى منقول است كه شخصى از امام حسن عسكرى عليه السلام پرسيد: چه معنى دارد آنچه برادران يوسف عليه السلام گفتند كه : اگر بنيامين دزدى كرد، برادر او نيز پيشتر دزدى كرده بود؟
    فرمود: يوسف عليه السلام دزدى نكرده بود، و ليكن يعقوب عليه السلام كمربندى داشت كه از حضرت ابراهيم عليه السلام به او ميراث رسيده بود، و هر كه آن كمربند را مى دزديد البته او را به بندگى مى گرفتند، و هرگاه آن ناپيدا مى شد جبرئيل خبر مى داد كه در كجاست و نزد كيست ، تا از او مى گرفتند و او را به بندگى مى گرفتند. و آن كمربند نزد ساره دختر اسحاق عليه السلام بود كه همنام مادر اسحاق عليه السلام بود و ساره يوسف عليه السلام را بسيار دوست مى داشت و مى خواست او را به فرزندى خود بردارد، پس آن كمربند را گرفت و بر يوسف عليه السلام بست در زير جامه او و به يعقوب عليه السلام گفت : كمربند را دزديده اند، پس جبرئيل آمد و گفت : اى يعقوب ! كمربند با يوسف است ، و خبر نداد يعقوب عليه السلام را به آنچه ساره كرده بود براى مصلحتهاى الهى .
    پس يعقوب عليه السلام چون تفتيش كرد، كمربند را در كمر يوسف عليه السلام يافت ، و در آن وقت طفل بزرگى بود.
    ساره گفت كه : چون يوسف اين را دزديده بود، من سزاوارترم به يوسف !
    يعقوب عليه السلام فرمود كه : آن بنده توست به شرطى كه او را نفروشى و نبخشى .
    گفت : قبول مى كنم به شرطى كه از من نگيرى ، و من او را الحال آزاد مى كنم .
    پس يوسف عليه السلام را گرفت و آزاد كرد.
    ابوهاشم گفت : من در خاطر خود مى گذرانيدم و فكر مى كردم از روى تعجب در امر حضرت يعقوب و يوسف عليهما السلام كه با آن نزديكى ايشان به يكديگر، چگونه بر يعقوب مخفى شد امر يوسف تا از اندوه ، ديده او سفيد شد؟ و حضرت از روى اعجاز فرمودند: اى ابوهاشم ! پناه مى برم به خدا از آنچه در خاطر تو مى گذرد، اگر خدا مى خواست ، مى توانست هر مانعى كه در ميان حضرت يعقوب و يوسف عليهما السلام بود بردارد تا يكديگر را ببينند وليكن خدا را مصلحتى بود و مدتى ملاقات ايشان را مقرر فرموده بود، و خدا آنچه براى دوستان خود مى كند خير ايشان در آن است .(146)
    و به سند معتبر منقول است كه : از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى كه : ((همه طعامها حلال بود بر فرزندان يعقوب مگر آنچه يعقوب بر خود حرام كرده بود))؟(147)
    فرمود: هرگاه گوشت شتر مى خورد، درد تهيگاه او زياد مى شد، پس بر خود حرام كرد گوشت شتر را، و اين پيش از آن بود كه تورات نازل شود، چون تورات نازل شد، موسى عليه السلام آن را حرام نكرد و نخورد.(148 )
    در حديث معتبر ديگر فرمود كه : يوسف عليه السلام خواستگارى كردن زن بسيار جميله اى را كه در زمان او بود، آن زن رد كرد و گفت : غلام پادشاه مرا مى خواهد!
    پس ، از پدرش خواستگارى كرد، پدرش گفت : اختيار با اوست .
    پس به درگاه حق تعالى دعا كرد و گريست و او را طلبيد، خدا بسوى او وحى نمود كه : من او را به تو تزويج كردم .
    پس يوسف فرستاد بسوى ايشان كه : من مى خواهم به ديدن شما بيايم .
    گفتند: بيا.
    چون يوسف عليه السلام داخل خانه آن زن شد، از نور خورشيد جمال او خانه روشن شد، زن گفت : نيست اين مگر ملك گرامى .
    پس يوسف عليه السلام آب طلبيد، زن مبادرت كرد طاس آب را به نزد آن حضرت آورد؛ چون تناول نمود، گرفت و از غايت شوق به دهان خود چسبانيد، يوسف عليه السلام فرمود: صبر كن و بيتابى مكن كه مطلب تو حاصل مى شود، پس او را به عقد خود درآورد.(149)
    و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت عليه السلام منقول است كه : چون يوسف عليه السلام به آن جوان گفت كه مرا نزد عزيز ياد كن ، جبرئيل به نزد او آمد و سر پائى به زمين زد، شكافته شد تا طبقه هفتم زمين ، و گفت : اى يوسف ! نظر كن كه در طبقه هفتم زمين چه مى بينى ؟ گفت : سنگ كوچكى مى بينم .
    پس سنگ را شكافت و گفت : در ميان سنگ چه مى بينى ؟
    گفت : كرم كوچكى مى بينم .
    گفت : خداوند عالميان .
    جبرئيل گفت : پروردگار تو مى فرمايد: من فراموش نكرده ام اين كرم را در ميان اين سنگ در قعر زمين هفتم ، گمان كردى تو را فراموش خواهم كرد كه به آن جوان گفتى كه تو را نزد پادشاه ياد كند؟! به سبب اين گفتار ناشايسته خود، در زندان سالها خواهى ماند.
    پس يوسف عليه السلام بعد از اين عتاب رب الارباب چندان گريست كه به گريه او ديوارها به گريه درآمدند، و متاءذى شدند اهل زندان و به فرياد آمدند، پس صلح كرد با ايشان كه يك روز گريه كند و يك روز ساكت باشد، پس در آن روز كه ساكت بود حالش بدتر بود از روزى كه گريه مى كرد.(150)
    به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه صبر جميل آن است كه هيچگونه شكايت بسوى مردم با او نباشد، بدرستى كه حق تعالى يعقوب عليه السلام را به رسالتى فرستاد به نزد راهبى از رهبانان و عابدى از عباد، چون راهب نظرش بر او افتاد گمان كرد كه حضرت ابراهيم عليه السلام است ، برجست و دست در گردن او كرد و گفت : مرحبا به خليل خدا.
    يعقوب عليه السلام گفت : من ابراهيم نيستم ، من يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم هستم .
    راهب گفت كه : پس چرا چنين پير شده اى ؟
    گفت : غم و اندوه مرا پير كرده است .
    چون برگشت ، هنوز از عتبه در خانه راهب نگذشته بود كه وحى خدا به او رسيد كه : اى يعقوب ! شكايت كردى مرا بسوى بندگان من .
    پس نزد عتبه در به سجده افتاد و گفت : پروردگارا! ديگر عود نمى كنم به چنين كارى ، پس خدا وحى فرستاد به او كه : آمرزيدم تو را، ديگر چنين كارى مكن .
    پس ديگر شكايت به احدى نكرد بعد از آن هر چه رسيد به او از مصيبتهاى دنيا مگر آنكه روزى گفت كه : شكايت نمى كنم حزن و اندوه خود را مگر به خدا، و مى دانم از خدا آنچه شما نمى دانيد.(151)
    در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى بسوى حضرت يوسف فرستاد در وقتى كه در زندان بود كه : چه چيز تو را با خطاكاران ساكن گردانيد؟
    گفت : جرم و گناه من .
    چون اعتراف به گناه نمود حق تعالى بسوى او وحى فرمود: اين دعا را بخوان
    يا كبير كل كبير، يا من لا شريك له و لا وزير، و يا خالق الشمس و القمر المنير، يا عصمة المضطر الضرير، يا قاصم كل جبار عنيد، يا مغنى البائس الفقير، يا جابر العظم الكسير، يا مطلق المكبل الاسير، اساءلك بحق محمد و آل محمد ان تجعل لى من امرى فرجا و مخرجا و ترزقنى من حيث احتسب و من حيث لا احتسب ، چون صبح شد عزيز او را طلبيد و از حبس نجات يافت .(152)
    در حبس معتبر ديگر فرمود: چون عزيز مصر خود را معزول گردانيد و يوسف عليه السلام را بر سرير سلطنت متمكن گردانيد، يوسف عليه السلام دو جامه لطيف پاكيزه پوشيد و رفت بسوى بيابانى تنها و چهار ركعت نماز كرد، و چون فارغ شد دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تاءويل الاحاديث ، فاطر السموات الارض ، انت و ليى فى الدنيا و الآخرة ، پس جبرئيل نازل شد و گفت : چه حاجت دارى ؟
    گفت : رب توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين .
    پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: براى اين دعا كرد كه مرا مسلمان از دنيا ببر و به صالحان ملحق گردان كه از فتنه ها ترسيد كه آدمى را از دين بيرون مى برد، يعنى هرگاه آن حضرت از فتنه هاى گمراه كنندگان ترسد، كى ايمن از آنها مى تواند بود؟(153)
    و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه روز چهارشنبه حضرت يوسف عليه السلام داخل زندان شد.(154)
    و به سند معتبر منقول است كه شخصى به خدمت امام رضا عليه السلام عرض كرد كه : چه بسيار خوش مى آيد مردم را كسى كه طعامهاى ناگوار خورد و جامه هاى گنده پوشد و اظهار خشوع كند.
    فرمود كه : يوسف عليه السلام پيغمبر پيغمبرزاده بود و قباهاى ديبا كه تكمه هاى آنها طلا بود مى پوشيد و در مجالس آل فرعون مى نشست و حكم مى كرد، و مردم را به لباس او كارى نبود. با عدالت او كار داشتند.(155)
    و ثعلبى در كتاب ((عرايس )) ذكر كرده است كه : چون از براى پادشاه عذر حضرت يوسف ظاهر شد، و امانت و كفايت و علم و عقل او را دانست ، فرستاد او را از زندان طلبيد، پس حضرت يوسف بيرون آمد و براى اهل زندان دعا كرد كه : خداوندا! دل نيكان را بر ايشان مهربان گردان ، و خيرها را از ايشان پنهان مگردان .
    پس به دعاى آن حضرت چنين شد كه اهل زندان در هر شهرى كه هستند از همه كس داناترند به خبرها. پس به در زندان نوشت كه : اين قبر زنده هاست ، و خانه غمهاست ، و سبب تجربه دوستان و شماتت دشمنان است ، پس غسل كرد و خود را از چرك زندان پاك كرد و جامه هاى پاكيزه پوشيد و متوجه مجلس پادشاه شد.
    چون به در خانه پادشاه رسيد گفت : حسبى ربى من دنياى و حسبى ربى من خلقه ، عز جاره و جل ثناؤ ه و لا اله غيره ، چون داخل مجلس شد فرمود: اللهم انى اساءلك بخيرك من خيره ، و اعوذ بك من شره و شر غيره ، چون نظر پادشاه بر او افتاد يوسف عليه السلام به زبان عربى بر او سلام كرد، پادشاه گفت : اين چه زبان است ؟
    گفت : زبان عم من اسماعيل است .
    پس دعا كرد پادشاه را به زبان عبرى ، پرسيد: اين چه زبان است ؟
    گفت : زبان پدران من است .
    و آن پادشاه هفتاد لغت مى دانست ، به هر لغت كه سخن گفت حضرت يوسف به آن لغت او را جواب گفت ، پس پادشاه را بسيار خوش آمد اطوار او، و تعجب كرد از كمى سال و بسيارى علم و كمال او، و عمر او در آن وقت سى سال بود. پس گفت : اى يوسف ! مى خواهم خواب خود را از تو بشنوم .
    يوسف گفت : خواب ديدى كه هفت گاو فربه اشهب پيشانى سفيد نيكو از نيل بيرون آمدند و از پستانهاى آنها شير مى ريخت ، در اثناى آنكه به آنها نظر مى كردى و از حسن آنها تعجب مى نمودى ناگاه آب نيل خشك شد و تهش پيدا شد و از ميان لجن و گل هفت گاو لاغر ژوليده گردآلوده شكمها بر پشت چسبيده كه پستان نداشتند، و دندانها و نيشها و چنگالها داشتند مانند درندگان و خرطومها مانند خرطوم سباع ، پس در آويختند در آن گاوهاى فربه و همه آنها را دريدند و خوردند، تا آنكه پوستهاى آنها را خوردند و استخوانها را شكستند و مغز استخوانها را خوردند، تو از اين حال تعجب مى كردى كه ناگاه ديدى كه هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه گندم سياه شده از يكجا روئيد و ريشه ها در ميان آب دوانيده اند، ناگاه بادى وزيد خوشه هاى خشك را به خوشه هاى سبز چسبانيد و آتش در خوشه هاى سبز افتاد و همه سياه شدند.
    گفت : راست گفتى ، خواب من چنين بود.
    پس تعبيرش را بيان فرمود، پادشاه تدبير مملكت و حفظ زراعتها را به آن حضرت مفوض گردانيد.(156)
    و شيخ طبرسى رحمة الله و غيره نقل كرده اند: عزيز مصر كه يوسف عليه السلام را به زندان فرستاد ((قطفير)) نام داشت و وزير پادشاه بود، و پادشاه ريان بن الوليد بود، و خواب را پادشاه ديد؛ چون يوسف عليه السلام را از زندان بيرون آورد، عزيز او را عزل كرد و منصب وزارت را به يوسف عليه السلام مفوض گردانيد، پس ترك پادشاهى كرد و در خانه نشست و تاج و تخت و سلطنت را به يوسف گذاشت ، و در آن ايام قطفير مرد و پادشاه راعيل زن او را به عقد يوسف عليه السلام درآورد و از او ((افرائيم )) و ((ميشا)) بهم رسيدند.(157)
    و باز در عرايس نقل كرده است كه : چون يوسف عليه السلام ابن يامين را به نزد خود طلبيد و با او خلوت كرد گفت : چه نام دارى ؟
    گفت : ابن يامين .
    پرسيد: چرا تو را ابن يامين نام كرده اند؟
    گفت : زيرا كه چون من متولد شدم مادرم مرد، يعنى فرزند صاحب عزا.
    گفت : مادرت چه نام داشت ؟
    گفت : راحيل دختر ليان .
    گفت : آيا فرزند بهم رسانيده اى ؟
    گفت : بلى ده پسر بهم رسانيده ام .
    پرسيد: نامهاى ايشان چيست ؟
    گفت : نامهاى ايشان را اشتقاق كرده ام از نام برادرى كه داشتم و از مادر با من يكى بود و هلاك شد.
    يوسف عليه السلام فرمود كه : اندوه شديدى بر او داشته اى كه چنين كرده اى ، بگو كه چه نام كرده اى آنها را؟
    گفت : بالعا و اخيرا و اشكل و احيا و خير و نعمان و ادر و ارس و حيتم و ميتم .(158)
    گفت : معنى اينها را بگو.
    گفت : بالعا براى اين نام كرده ام كه زمين ، برادرم را فرو برد، و اخيرا براى آنكه فرزند اول مادر من بود؛ و اشكل براى آنكه برادر پدرى و مادرى من بود؛(159) و خير براى آنكه در در هر جا كه بود خير بود؛ و نعمان براى آنكه عزيز بود نزد مادر و پدر؛ و ادر براى آنكه بمنزله گل بود در حسن و جمال ؛ و ارس براى آنكه به مثابه سر بود از بدن ؛ و حيتم براى آنكه پدرم گفت كه زنده است ؛ و ميتم براى آنكه اگر او را ببينم ديده ام روشن مى شود و سرورم تمام مى شود.
    حضرت يوسف فرمود: مى خواهم برادر تو باشم بدل آن برادر تو كه هلاك شده است . ابن يامين گفت : كى مى يابد برادرى مثل تو، اما تو از يعقوب و راحيل بهم نرسيده اى . پس ‍ حضرت يوسف گريست و او را در برگرفت و گفت : من برادر تو يوسفم ، غمگين مباش و برادران خود را بر اين امر مطلع مساز.(160)
    مؤ لف گويد: چون در اين قصه غريبه ، علماء اشكالات وارد ساخته اند، و اكثر خلق را شبهه هاى بسيارى در خاطر مى خلد، اگر اشاره مجملى به جواب آنها بشود مناسب است : اول آنكه : چگونه يعقوب عليه السلام يوسف عليه السلام را تفضيل داد در محبت و ملاطفت تا آنكه باعث اين مفاسد گرديد، و حال آنكه تفضيل بعضى از فرزندان بر بعضى روا نيست ، خصوصا هرگاه مورث اين مفاسد باشد؟
    جواب آن است كه : تفضيلى كه خوب نيست آن است كه آن محض محبت بشريت باشد و جهت دينى در آن منظور نباشد، و محبت يعقوب نسبت به يوسف عليه السلام از جهت كمالات واقعيه و علم و فضل و قابليت رتبه نبوت بود، با آنكه محبت قلبى اختيارى نيست و گاه باشد كه در امور اختياريه تفاوت ميان ايشان نگذاشته باشد. و اما باعث آن مفاسد گرديدن گاه باشد كه يعقوب ندانسته باشد كه باعث آن مفاسد خواهد شد.
    دوم آنكه : يعقوب عليه السلام با جلالت نبوت ، چگونه آنقدر اضطراب و جزع و گريه كرد در مفارقت يوسف عليه السلام تا آنكه ديده اش نابينا شد؟ و بايد پيغمبران بيش از ساير خلق صبر كننده در مصيبتها باشند؟
    جواب آن است كه : فرط محبت و شدت حزن و گريستن ، اختيارى نيست و منافات با كمال ندارد، و آنچه بد هست جزع كردن و گفتن چيزى چند است كه موجب سخط حق تعالى باشد، و از يعقوب عليه السلام اينها صادر نشد، و به حسب قلب راضى بود به قضاى الهى ، و رضا به قضا منافات با اينها ندارد چنانچه اگر كسى محتاج شود كه دستش را براى دفع ضرر آكله قطع كنند خود جلاد را مى طلبد و او را امر به قطع دست خود مى كند و غمگين مى شود و آنها باعث دفع درد نمى شوند، چنانچه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در فوت ابراهيم فرمود: ((دل مى سوزد و چشم مى گريد و نمى گويم چيزى كه باعث غضب حق تعالى گردد))(161)، با آنكه محبت دوستان خدا، غير خدا را نمى باشد مگر از براى خدا، و كسى كه محبوب خداست ايشان او را دوست مى دارند از اين جهت كه محب محبوب ايشان است ، لهذا با اقرب اقارب خود اگر دشمن خدا باشد دشمنى مى نمايند و شمشير بر روى او مى كشند، و با ابعد ناس از ايشان هرگاه دوست خدا باشد غايت مؤ انست و ملاطفت مى فرمايند. و معلوم است كه يعقوب يوسف را براى حسن و جمال صورى و اغراض دنيوى نمى خواست ، بلكه به سبب انوار خير و صلاح و آثار سعادت و فلاح كه در او مشاهده مى نمود او را مى خواست ، و لهذا برادران كه از اين مراتب عاليه غافل و به اين معانى دقيقه جاهل بودند، از امتياز او در محبت تعجب مى نمودند و او را نسبت به ضلال و گمراهى مى دادند و مى گفتند: ما احقيم به مبحت و رعايت ، كه تنومندى و قوت داريم و به كار او در دنيا بيش از يوسف مى آئيم ، پس معلوم شد كه محبت يوسف و جزع از مفارقت او منافات با محبت جناب مقدس الهى ندارد و منافى كمال آن حضرت نيست بلكه عين كمال است .
    سوم آنكه : حضرت يعقوب عليه السلام با وجود خواب ديدن حضرت يوسف و خبر دادن ملائكه كه مى دانست يوسف زنده است ، چرا آنقدر اضطراب مى كرد؟
    جواب آن است كه گاه باشد كه اضطراب بر مفارقت او باشد يا براى احتمال بدا و محو و اثبات باشد.و در حديثى وارد شده است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: چگونه يعقوب بر يوسف محزون بود و حال آنكه جبرئيل او را خبر داده بود كه يوسف زنده است و به او برخواهد گشت ؟ فرمود: فراموش كرده بود.(162) در اين حديث نيز موافق مشهور محتاج به تاءويل است .
    چهارم آنكه : چون تواند بود كه يعقوب نابينا شود و حال آنكه پيغمبران مى بايد كه در خلقت ايشان نقصى نباشد؟
    جواب آن است كه : بعضى گفته اند كه آن حضرت نابينا نشده بود بلكه ضعفى در باصره اش بهم رسيد، و سفيد شدن چشم او را حمل بر بسيارى گريه كرده اند، زيرا كه چون ديده پر آب است سفيد مى نمايد، و بعضى گفته اند كه : ما پيغمبران را از هر نقصى و مرضى مبرا نمى دانيم ، بلكه نمى بايد در ايشان نقصى باشد كه موجب نفرت مردم شود از ايشان ، و كورى چنين نيست كه موجب نفرت باشد، با آنكه ممكن است كه به نحوى باشد به حسب ظاهر عيبى در خلقت او به سبب آن بهم نرسيده باشد، و پيغمبران به ديده دل مى بينند آنچه ديگران به چشم مى بينند، پس به اين سبب هيچگونه عيبى و خللى در آن حضرت به سبب اين حادث نشده بود، و قول اخير اقوى است .
    پنجم آنكه : حق تعالى در قصه يوسف فرموده است و لقد همت به وهم بها لولا ان راءى برهان ربه (163) يعنى : ((قصد كرد زليخا به يوسف و قصد كرد يوسف به زليخا اگر نه اين بود كه ديد برهان پروردگارش را)). و بعضى از عامه در تفسير اين آيه نقلهاى ركيك كرده اند كه يوسف نيز به زليخا درآويخت و خواست كه متوجه آن عمل شود، ناگاه صورت يعقوب را ديد در كنار خانه كه انگشت خود را به دندان مى گزيد پس متنبه شد و ترك آن اراده كرد، و بعضى گفته اند كه : چون زليخا جامه را بر روى بت انداخت او متنبه شد و ترك كرد، و ديگر وجوه باطله گفته اند.(164)
    جواب آن است كه : آيه را دو حمل صحيح هست كه در احاديث معتبره وارد شده است : اول آنكه مراد آن است كه : اگر نه اين بود كه او پيغمبر بود و برهان پروردگار را كه جبرئيل باشد ديده بود، هر آينه او نيز قصد مى كرد، اما چون پيغمبر بود و به عصمت الهى معصوم بود لهذا او قصد نكرد. دوم آنكه مراد آن است كه : قصد كرد كه زليخا را بكشد چون قصد عرض او به حرام مى كرد، و جائز است دفع از عرض هر چند منجر به قتل شود، يا آنكه ممكن است كه در آن امت جائز بوده باشد كشتن كسى كه كسى را جبر كند به گناه ، و حق تعالى او را نهى فرمود از كشتن او براى مصلحتى چند كه در وجود او بود براى آنكه يوسف را به عوض نكشند.
    چنانچه به سند معتبر منقول است كه ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد از تفسير اين آيه ، فرمود: يعنى اگر نه اين بود كه برهان پروردگارش را ديده بود، او هم قصد مى كرد چنانچه زليخا قصد كرد، و ليكن معصوم بود و معصوم قصد گناه نمى كند، و بتحقيق كه خبر داد مرا پدرم از پدرش حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: يعنى قصد كرد زليخا كه بكند و قصد كرد يوسف كه نكند.(165)
    و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : على بن الجهم از آن حضرت پرسيد از تفسير اين آيه ، فرمود: زليخا قصد كرد معصيت را و يوسف قصد كرد كه او را بكشد از بس كه عظيم نمود اراده او، پس خدا صرف فرمود از او كشتن زليخا را و زنا را، چنانچه فرموده است كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء(166) يعنى : ((چنين كرديم تا بگردانيم از او سوء را - يعنى كشتن زليخا - و فحشاء - يعنى زنا - را)).(167)
    و اما آن دو حديث كه پيش گذشت مشتمل بود بر ديدن يعقوب و بر جامه انداختن زليخا بر روى بت ، منافات با وجه اول ندارد، زيرا كه در آنها تصريح به اين نيست كه يوسف اراده گناه كرد، بلكه ممكن است كه آنها از دواعى عصمت باشد كه حق تعالى در آن وقت بر او ظاهر كرده باشد كه اراده آن به خاطرش خطور نكند، و بعضى از احاديث كه در آنها تصريح به اين معنى هست محمول بر تقيه است .
    ششم آنكه : يوسف برادران را فرمود كه سعى كنند و بنيامين را از پدرش بگيرند و بياورند، بعد از آن او را حبس كرد با آنكه مى دانست كه باعث زيادتى حزن اندوه يعقوب عليه السلام مى شود، و اين ضررى بود كه به پدر خود رسانيد! ايضا در مدت سلطنت خود چرا يعقوب را خبر نداد به حيات و مكان خود با آنكه مى دانست شدت حزن و اضطراب او را؟
    جواب آن است كه : ايشان آنچه مى كردند به وحى الهى بود، و حق تعالى دوستانش را در دنيا به بلاها و مصيبتها امتحان مى نمايد كه صبر نمايند و به درجات عاليه و سعادات عظيمه آخرت فائز گرداند، و آنچه كرد يوسف عليه السلام از حبس بنيامين و خبر نكردن پدر تا آن وقت معين ، همه به امر خدا بود، تا آنكه تكليف بر يعقوب شديدتر شود و ثوابش ‍ عظيمتر گردد.
    هفتم آنكه : به چه وجه يوسف عليه السلام فرمود: ((اى مردم قافله ! شما دزدانيد؟)) و حال آنكه مى دانست ايشان دزدى نكرده اند و دروغ بر پيغمبران روا نيست ؟
    جواب آن است كه : در احاديث معتبره بسيار وارد شده است كه جائز است در مقام تقيه يا در جائى كه مصلحت شرعى داعى باشد، كسى سخنى بگويد كه موهم معنى خلاف واقع باشد و غرض او معنى حقى باشد، و اين نوع سخن دروغ نيست بلكه در بعضى اوقات واجب است ، و در اين مقام چون مصلحت در نگاه داشتن بنيامين بود، و بدون اين حيله نمى شد، فرمود: شما دزدانيد، و مراد آن حضرت آن بود كه شما يوسف را از پدرش دزديديد. و بعضى گفته اند: گوينده اين سخن غير يوسف بود و به امر آن حضرت نگفت ، و بعضى گفته اند: غرض ايشان استفهام و سؤ ال بود، يعنى آيا شما دزدانيد؟ نه خبر دادن به آنكه ايشان دزدانند.(168) و احاديث معتبره بر وجه اول وارد است .(169)
    هشتم آنكه : چگونه جائز بود يعقوب و برادران را كه سجده يوسف بكنند و حال آنكه سجده غير خدا جائز نيست ؟ و چگونه يوسف راضى شد كه پدرش او را سجده بكند؟
    جواب آن است كه : در باب سجده ملائكه آدم عليه السلام را، دفع اين شبهه كرديم به چند وجه : اول آنكه : سجده خدا كردند براى شكر نعمت مواصلت يوسف ، چنانچه احاديث بر اين مضمون گذشت . و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : سجده ايشان عبادت خدا بود.(170)
    دوم آنكه : سجده پرستش نبود بلكه سجده تعظيم بود و در آن شريعت سجده تعظيم براى غير خدا جائز بود.
    سوم آنكه : سجده حقيقى نبود، بلكه تواضعى بود كه در آن زمان سجده مى گفتند بر سبيل مجاز، و بر هر تقدير به امر خدا بود براى ظاهر شدن فضيلت بر برادران و غير ايشان .
    و مجمل سخن آن است كه : بعد از ثبوت نبوت و امامت و عصمت انبيا و اوصيا عليهم السلام آنچه از ايشان صادر مى شود كه آنكس در مقام تسليم باشد و بداند آنچه ايشان مى گفتند موافق حق است ، هر چند حكمت آن فعل معلوم نباشد، و اين شك و شبهه ها از وساوس شيطان و راه گمراهى و الحاد است .
    باب يازدهم : در بيان غرائب قصص ايوب عليه السلام
    مشهور ميان ارباب تفسير و تاريخ آن است كه : حضرت ايوب عليه السلام پسر ((اموص )) پسر ((رازخ )) پسر ((عيص )) پسر اسحاق پسر ابراهيم عليهم السلام است ، و مادرش از فرزندان لوط عليه السلام بود.(171) بعضى گفته اند: ايوب از فرزندان عيص بود و زوجه مطهره اش ((رحمت )) دختر ((افرائيم )) پسر يوسف عليه السلام بود،(172) يا ((ماخير)) دختر ((ميشا)) پسر يوسف ،(173 ) يا ((اليا)) دختر يعقوب عليه السلام (174)، على الخلاف ، و اول اشهر است .
    به سندهاى معتبر منقول است كه ابوبصير از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كرد: بليه اى كه ايوب عليه السلام به آن مبتلا شد به چه سبب بود؟
    فرمود: براى نعمت بسيارى بود كه حق تعالى به آن حضرت انعام فرمود و آن حضرت شكر آن نعمت را چنانچه مى بايد، ادا مى نمود، و در آن وقت شيطان ((عليه اللعنه )) از آسمانها ممنوع نبود و تا به نزديك عرش راه داشت ، روزى شيطان به آسمان بالا رفت و شكر نعمت ايوب را ديد كه در الواح سماويه بسيار عظيم ثبت شده است ، يا آنكه ديد شكر او را با نهايت عظمت بالا بردند، پس نائره حسد آن ملعون مشتعل شد و عرض كرد: پروردگارا! ايوب براى اين شكر تو مى كند كه نعمت فراوان به او داده اى ، اگر او را محروم كنى از دنيائى كه به او عطا فرموده اى هر آينه شكر هيچ نعمت تو را ادا نكند، پس مرا مسلط فرما بر دنياى او تا بدانى كه هرگز شكر نعمت تو نخواهد كرد! !
    خطاب رب الارباب به شيطان رسيد كه : تو را بر مالها و فرزندان او مسلط گردانيدم . پس شيطان از استماع اين فرمان شاد گرديده بزودى فرود آمد و هر مال و فرزندى كه ايوب داشت همه را هلاك كرد و هر يك را كه هلاك مى كرد حمد و شكر ايوب زياده مى شد! پس شيطان عرض كرد: مرا به زراعتهاى او مسلط فرما.
    حق تعالى فرمود: مسلط كردم .
    شيطان با اتباع خودش آمد و دميد به زراعتهاى او و همه سوخت ، باز شكر آن حضرت زياده شد!
    عرض كرد: خداوندا! مرا بر گوسفندان او مسلط فرما.
    و چون رخصت يافت همه گوسفندان را هلاك كرد، باز ايوب حمد و شكر را بيشتر كرد!
    عرض كرد: خداوندا! ايوب مى داند كه عنقريب آنچه از دنيائى او گرفته اى به او پس خواهى داد، مرا بر بدنش مسلط گردان .
    خطاب الهى به او رسيد كه : تو را بر بدن او مسلط گردانيدم بغير از عقل و ديده هاى او - و به روايت ديگر: بغير دل و ديده و زبان و گوش او(175) - كه تو را در آنها تصرفى نيست . چون آن ملعون اين رخصت يافت به سرعت تمام فرود آمد كه مبادا رحمت الهى ايوب را دريابد و حائل شود ميان او و آنچه اراده كرده است ، پس از آتش سموم كه خودش از آن مخلوق شده بود در سوراخهاى بينى ايوب دميد كه از سر تا به پايش جراحت گرديد از بسيارى جراحتها و دملها كه در بدن آن حضرت بهم رسيد.
    پس مدت بسيارى در اين محنت و آزار ماند و در حمد و شكر الهى كوتاهى نمى نمود، تا آنكه كرم در بدن كريمش متولد شد، و به مرتبه اى در مقام شكيبائى بود كه چون كرمى از بدن ممتحنش بيرون مى رفت مى گرفت و در بدن خود مى گذاشت و مى گفت : برگرد به موضعى كه خدا تو را از آن خلق كرده است ؛ و تعفن در بدن شريفش بهم رسيد به مرتبه اى كه اهل شهر او را از شهر بيرون كردند و در جاى كثيفى در بيرون شهر انداختند، و زنش ((رحمت )) دختر يوسف عليه السلام مى رفت و مى گرديد و طلب صدقه مى نمود و از براى او مى آورد؛ و چون بلاى آن حضرت به طول انجاميد و شيطان ديد كه هر چند بلا بيشتر مى شود شكرش فزونتر مى گردد رفت بسوى جماعتى از اصحاب ايوب عليه السلام كه رهبانيت اختيار كرده بودند و در كوهها مى بودند و گفت : بيائيد برويم به نزد آن بنده مبتلا شده و از او سؤ ال كنيم به چه سبب به اين بلاى عظيم مبتلا گرديده است ؟!
    پس بر استرهاى اشهب سوار شدند و به جانب آن حضرت روانه شدند، چون به نزديك او رسيدند استرهايشان رم كرد از بوى بدى كه از جراحات آن حضرت ساطع بود! پس فرود آمدند و استرها را به يكديگر بستند و پياده به نزديك آن حضرت آمدند و در ميان ايشان جوان كم سالى بود، چون نشستند گفتند: كاش ما را خبر مى دادى از گناه خود كه ما جراءت نمى كنيم از گناه تو از خدا سؤ ال بكنيم كه مبادا ما را هلاك گرداند! و ما گمان نداريم مبتلا شدن تو را به چنين بلائى كه هيچكس به آن مبتلا نشده است مگر به گناهى كه از ما پنهان مى كرده اى !
    ايوب عليه السلام فرمود: بعزت پروردگارم سوگند مى خورم كه او مى داند هرگز طعامى نخورده ام مگر آنكه يتيمى يا ضعيفى را با خود شريك نمودم ، و هرگز مرا دو امر پيش نيامد كه هر دو طاعت خدا باشد مگر آنكه اختيار كردم آن طاعت را كه بر من دشوارتر بود.
    آن جوان گفت : بدا به حال شما كه آمديد به نزد پيغمبر خدا و او را سرزنش كرديد تا آنكه ظاهر نمود از عبادت پروردگارش آنچه را مخفى مى كرد.
    چون آنها رفتند ايوب عليه السلام با پروردگار خود مناجات كرد و گفت : خداوندا! اگر مرا رخصت سخن گفتن و خصمى كردن بدهى ، هر آينه حجت خود را عرض خواهم نمود.
    حق تعالى ابرى فرستاد به نزديك سر او و از آن ابر صدائى آمد كه : تو را رخصت مخاصمه دادم ، هر حجتى كه دارى بگو و من هميشه به تو نزديكم .
    پس ايوب عليه السلام كمر راست كرد و به دو زانو درآمد و گفت : پروردگارا! مرا به بلائى مبتلا كرده اى كه هيچكس را به آن مبتلا نكرده اى ، و بعزت تو سوگند مى خورم كه هرگاه مرا دو امر پيش آيد كه هر دو طاعت تو بود البته اختيار كردم آن را كه بر بدن من دشوارتر بود، و هرگز طعامى نخورده ام مگر بر سر خوان خود يتيمى را حاضر كردم ، آيا تو را حمد نكردم ؟ آيا تو را شكر نكردم ؟ آيا تو را تسبيح و تنزيه نگفتم ؟
    پس از ابر به ده هزار زبان ندا به او رسيد: اى ايوب ! كى تو را چنين كرد كه عبادت خدا كردى در وقتى كه مردم غافل بودند، و تسبيح و تكبير و حمد الهى بجا آوردى در وقتى كه مردم بى خبر بودند؟ و كى طاعت را محبوب تو گردانيد؟ آيا منت مى گذارى بر خدا به چيزى كه خدا را در آن بر تو منت است ؟!
    پس آن حضرت كفى از خاك گرفت و به دهان خود انداخت و عرض كرد: بد گفتم و توبه مى كنم و همه نعمتها و طاعتها از توست .
    پس حق تعالى ملكى بسوى او فرستاد كه سر پائى بر زمين زد و در ساعت چشمه آبى ظاهر شد، چون در آن چشمه غسل كرد جميع جراحتها و دردها و آزارها از او برطرف شد، و برگشت نيكوتر از آنچه پيشتر بود در طراوت و حسن و جمال ! و بر دورش باغ سبزى رويانيد و برگردانيد به او اهل و مال و فرزندان و زراعتهاى او را، و ملك نشست و با او سخن مى گفت و مونس او بود.
    پس زنش آمد و پاره نان خشكى در دست داشت ، چون به آن موضع رسيد، به جاى مزبله ، باغ و بستان ديد و ايوب را نديد و به جاى او دو جوان را ديد كه نشسته اند و صحبت مى دارند، پس خروش و فغان برآورد و گريست و فرياد كرد: اى ايوب ! چه بر سر تو آمد؟!
    آن حضرت او را صدا زد، چون نزديك آمد ايوب را شناخت و بازگشتن نعمتهاى الهى را ديد، سجده شكر الهى را بجا آورد.
    در اين وقت كه رفته بود براى ايوب عليه السلام نان تحصيل كند - و او گيسوهاى بسيار خوب داشت - چون به نزد جمعى رفت و طعام براى ايوب طلبيد گفتند: اگر گيسوهاى خود را به ما مى فروشى ما طعام به تو مى دهيم ! پس گيسوهاى خود را بريده و به ايشان داد و طعام گرفت و براى ايوب آورد؛ چون آن حضرت گيسوهاى او را بريده ديد به غضب آمد و سوگند ياد كرد كه صد چوب بر او بزند؛ چون سبب بريدن آنها را عرض كرد، حضرت غمگين شد و از سوگند خود پشيمان گرديد، حق تعالى به او وحى نمود: بگير دسته اى از چوبهاى خوشه خرما را كه صد تركه باشد و به يك دفعه بر بدن زن خود بزن تا مخالفت سوگند خود نكرده باشى .
    پس حق تعالى زنده كرد براى او آن فرزندان كه پيش از اين بليه مرده بودند، و فرزندانى كه در اين بليه هلاك شده بودند كه با آن حضرت زندگانى كنند. پس ، از آن حضرت پرسيدند: در اين بلاها كه بر تو وارد شد كدام بلا بر تو صعب تر نمود؟
    فرمود: شماتت دشمنان .
    پس حق تعالى پروانه طلا بر خانه او باريد و او جمع مى كرد و آنچه را باد مى برد دنبالش مى دويد و بر مى گردانيد.
    جبرئيل گفت : سير نمى شوى اى ايوب ؟!
    فرمود: كى از فضل پروردگارش سير مى شود؟!(176)
    مؤ لف گويد: جمع كردن آن از حرص دنيا نيست بلكه براى قبول كردن نعمت حق تعالى است ، و به اين سبب فرمود: اين را مى خواهم كه از جانب او مى آيد و دلالت بر لطف و احسان او مى كند. حق تعالى فرموده است : ((ياد آور ايوب را در وقتى كه ندا كرد پروردگارش را بدرستى كه مرا دريافته است حال بد، و مشقتم به نهايت رسيده است ، و تو رحم كننده رحم كنندگانى ، پس مستجاب كرديم دعاى او را و هر آزارى كه داشت از او دور كرديم و به او عطا كرديم اهلش را، و مثل ايشان را با ايشان به او داديم به سبب رحمتى از جانب ما تا مذكرى گردد براى عبادت كنندگان )).(177)
    و در جاى ديگر فرموده است : ((به ياد آور بنده ما ايوب را در وقتى كه ندا كرد پروردگارش را بدرستى كه مس كرده است و دريافته است مرا شيطان به تعب و مشقت و مكروه بسيار، پس به او گفتيم : بزن پاى خود را بر زمين كه بهم رسد آب سردى كه در آن غسل كنى و بياشامى و از دردها بيرون آئى ، و بخشيديم به او اهلش را و مثل ايشان را با ايشان براى رحمتى از ما و ياد آورى براى صاحب عقلها، و بگير به دست خود دسته اى از چوب و بزن به آن زن خود را و مخالفت سوگند من مكن ، بدرستى كه ما او را يافتيم نيكو بنده اى ، و بدرستى كه او بسيار بازگشت كننده بود بسوى ما))(178)، اين بود ترجمه آيات .
    و در اين حديث و چند حديث ديگر وارد شده است كه : مراد از ((مثل اهل او)) كه خدا فرموده است به او عطا كرديم آن است كه : مثل اين فرزندان كه در اين بليه هلاك شده بودند از فرزندانى كه قبلا فوت شده بودند زنده فرمود. و بعضى گفته اند كه : مثل آنها كه زنده شدند بعدا از زوجه اش به او عطا فرمود.(179)
    اما مسلط گردانيدن شيطان بر مال و جسد آن حضرت : پس بعضى از متكلمين شيعه مثل سيد مرتضى رحمة الله انكار اين كرده اند و استبعاد كرده اند كه حق تعالى شيطان را بر پيغمبرانش مسلط گرداند، و به محض اين استبعاد مشكل است احاديث معتبره بسيار را طرح كردن ، و هرگاه حق تعالى اشقياى انس را به اختيار خود گذارد كه پيغمبران و اوصياى ايشان را شهيد كنند و انواع اذيتها به ايشان رسانند و اكثر به تحريك و تسويل شيطان ((عليه اللعنه )) واقع شود، چه استبعاد دارد كه شيطان را به اختيار خود گذارد براى مصلحتى كه ضررى به بدنهاى ايشان رساند كه موجب مزيد اجز و ثواب ايشان شود، بلى مى بايد شيطان را بر دين و عقل ايشان مسلط نگرداند.






  7. #27
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض







    و اما آنچه در روايات وارد شده است كه كرم در بدن مبارك آن حضرت بهم رسيد و تعفنى در آن حادث شد كه موجب نفرت مردم شد، اكثر متكلمين شيعه انكار كرده اند اين را بنا بر اصلى كه ايشان ثابت كرده اند كه مى بايد پيغمبران خالى باشند از چيزى كه موجب نفرت خلق باشند، زيرا كه منافى غرض بعثت ايشان است ، پس ممكن است كه اين احاديث موافق روايات و اقوال عامه بر وجه تقيه وارد شده باشد اگر چه به حسب دليل ، مشكل است اثبات كردن استحاله اين نوع از امراض منفره كه بعد از ثبوت نبوت و فراغ از تبليغ رسالت باشد، خصوصا هرگاه بعد از آن چنين معجزات در دفع آنها ظاهر شود كه موجب مزيد تشييد امر نبوت ايشان باشد.
    اما بعضى از روايات موافق قول ايشان نيز وارد شده است ، چنانچه ابن بابويه رحمة الله به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : حضرت ايوب عليه السلام هفت سال مبتلا گرديد بى آنكه گناهى از او صادر شده باشد، زيرا كه پيغمبران معصوم و مطهرند، و گناه نمى كنند، و ميل به باطل نمى نمايند، و مرتكب گناه صغيره و كبيره نمى شوند، و فرمود كه : ايوب عليه السلام با آن بلاهاى عظيم كه به آنها مبتلا شد بوى بد بهم نرسانيد و قباحتى در صورتش بهم نرسيد و چرك و خون از او بيرون نيامد، و چنان نشد كه كسى او را بيند و از او نفرت نمايد، يا كسى كه او را مشاهده نمايد از او وحشت كند، و كرم در بدنش نيفتاد، و چنين مى كند خدا به هر كه مبتلا گرداند او را از پيغمبران و دوستان كه گراميند نزد او، و مردم كه از او اجتناب مى كردند از فقر و بى چيزى او بود، و از آنكه در نظر ايشان بى قدر شده بود به سبب آنكه جاهل بودند به آن قدر و منزلتى كه او را نزد حق تعالى بود، و گمان مى كردند كه امتداد بليه او از بى مقدارى اوست نزد خدا، و حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: پيغمبران از همه كس بلاى ايشان عظيمتر است ، و بعد از ايشان هر كه نيكوتر است بلايش بيشتر است .
    و خدا او را مبتلا گردانيد به چنان بلائى كه در نظر مردم سهل شد تا آنكه دعوى خدائى براى او نكنند در وقتى كه معجزات عظيمه از او مشاهده كنند، و حق تعالى نعمتهاى بزرگ به او كرامت فرمايد، و از براى اينكه استدلال كنند بر آنكه ثواب خدا بر دو قسم است : از روى استحقاق بعمل ، و از روى اختصاص به بلا. و از براى آنكه حقير نشمارند ضيعفى را به سبب ضعف او، و نه فقيرى را به سبب فقر او، و نه بيمارى را به سبب بيمارى او، و بدانند كه خدا هر كه را مى خواهد بيمار مى كند، و هر كه را مى خواهد شفا مى دهد در هر وقت كه خواهد، و به هر نحو كه اراده نمايد، و مى گرداند اين امور را عبرتى براى براى هر كه خواهد، و شقاوتى براى هر كه خواهد، و سعادتى براى هر كه خواهد، و در جميع امور عادل است در قضاى خود، و حكيم است در افعال خود، و نمى كند نسبت به بندگانش مگر آنچه را اصلح داند براى ايشان ، و توانائى ايشان به اوست .(180)
    و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : در چهارشنبه آخر ماه مبتلا شد ايوب عليه السلام به برطرف شدن مال و فرزندانش .(181)
    و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ايوب عليه السلام هفت سال مبتلا بود بى گناهى .(182)
    در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى ايوب را مبتلا نمود بى گناهى ، پس صبر كرد تا آنكه او را تعيير و سرزنش كردند، و پيغمبران صبر به سرزنش نمى توانند نمود.(183)
    و در حديث ديگر فرمود كه : در ايام بلا عافيت از حق تعالى نطلبيد.(184)
    مؤ لف گويد: مفسران در مدت ابتلاى آن حضرت خلاف كرده اند، بعضى هيجده سال گفته اند و بعضى سيزده سال و بعضى هفت سال ؛(185) و قول آخر صحيح است چنانچه در احاديث گذشت .
    و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه چون حق تعالى حضرت ايوب عليه السلام را عافيت كرامت فرمود، نظرى كرد بسوى زراعتهاى بنى اسرائيل ، پس ‍ نظرى كرد بسوى آسمان و عرض كرد: اى خداوند من و سيد من ! بنده خود ايوب مبتلا را عافيت كرامت فرمودى ، و او زراعت نكرده است و بنى اسرائيل زراعت كرده اند.
    حق تعالى بسوى او وحى نمود كه : كفى از كيسه خود بردار و بر زمين بپاش - و در آن كيسه نمك بود - پس ايوب كفى از نمك گرفت و بر زمين پاشيد، پس اين عدس بيرون آمد، يا نخود بيرون آمد.(186) و ظاهر حديث آن است كه اين دانه پيشتر نبود و به بركت آن حضرت بهم رسيد.
    و در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى مؤ من را به هر بلائى مبتلا مى گرداند و به هر نوع مرگى مى ميراند اما او را به برطرف شدن عقل مبتلا نمى گرداند، آيا نمى بينى ايوب را كه خدا چگونه مسلط گردانيد شيطان را بر مال و فرزندان و اهل و بر همه چيز او، و مسلط نگردانيد او را بر عقل او، و عقل را براى او گذاشت كه اعتقاد به وحدانيت خدا بكند و او را به يگانگى بپرستد.(187)
    و در حديث معتبر ديگر فرمود: در قيامت زن صاحب حسنى را بياورند كه به حسن و جمال خود به گناه افتاده باشد، پس گويد: پروردگارا! خلقت مرا نيكو كردى و به اين سبب من به گناه مبتلا شدم . حق تعالى فرمايد كه مريم عليها السلام را بياورند، پس فرمايد: تو نيكوترى يا مريم ! به او چنين حسنى دادم و فريب نخورد به حسن و جمال خود.
    پس مرد مقبولى را بياورند كه به حسن و قبول خود به گناه مبتلا شده باشد، پس گويد: خداوندا! مرا صاحب جمال آفريدى و زنان بسوى من مايل گرديدند و مرا به زنا انداختند. پس ‍ يوسف عليه السلام را بياورند و به او بگويند: تو نيكوتر بودى يا يوسف ! ما او را حسن داديم و فريب زنان نخورد.
    پس بياورند صاحب بلائى را كه به سبب بلاى خود معصيت پروردگار خود كرده باشد، پس گويد: خداوندا! بلا را بر من سخت كردى تا آنكه به گناه افتادم . پس ايوب عليه السلام را بياورند و بگويند: آيا بلاى تو شديدتر بود يا بلاى او؟ ما او را به چنين بلائى مبتلا كرديم و مرتكب گناه نشد.(188)
    و حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود كه : مردم سه خصلت را از سه كس آموختند: صبر را از ايوب عليه السلام و شكر را از نوح عليه السلام ، و حسد را از فرزندان يعقوب .(189)
    در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حق تعالى روزى ثنا كرد بر ايوب عليه السلام كه : من هيچ نعمت به او عطا نكردم مگر آنكه شكر او زياده شد! شيطان عرض كرد: اگر بلا بر او مسلط فرمائى آيا صبر او چون باشد؟
    پس خدا او را مسلط نمود بر شتران و غلامان او، و همه را هلاك كرد بغير از يك غلام كه به نزد ايوب آمد و گفت : اى ايوب ! شتران و غلامان تو همه مردند.
    فرمود: حمد مى كنم خداوندى را كه عطا كرد، و حمد مى كنم خداوندى را كه گرفت .
    پس شيطان گفت : او اسبان را دوست تر مى دارد. پس بر آنها مسلط شد، همه را هلاك كرد.
    ايوب عليه السلام فرمود: حمد و سپاس خداوندى را كه داد، و حمد و سپاس خداوندى را كه گرفت .
    و همچنين گاوها و گوسفندان و مزرعه ها و اهل و فرزندان او همه را هلاك نمود، و هر يك را كه هلاك مى كرد ايوب عليه السلام چنين شكر مى كرد، تا آنكه بيمارى شديدى بهم رسانيد و مدتها كشيد و در هر حال شكر مى كرد تا آنكه او را به گناه سرزنش كردند، پس به جزع آمد و دعا كرد تا حق تعالى او را شفا بخشيد و هر قليل و كثير كه از آن حضرت تلف شده بود به او برگردانيد.(190)
    و ابن بابويه رحمة الله از وهب بن منبه روايت كرده است كه : ايوب عليه السلام در زمان يعقوب عليه السلام بود و داماد او بود، زيرا كه ((اليا)) دختر يعقوب در خانه او بود، و پدرش از آنها بود كه به ابراهيم عليه السلام ايمان آورده بودند، و مادر او دختر لوط عليه السلام بود. و چون بلا بر ايوب عليه السلام از همه جهت مستحكم گرديد زنش صبر كرد بر محنت آن حضرت و ترك خدمت او نكرد، پس شيطان حسد برد بر ملازمت زن ايوب بر خدمت او و به نزدش آمد و گفت : آيا تو خواهر يوسف صديق نيستى ؟
    گفت : بلى .
    آن ملعون گفت : پس چيست اين مشقت و بلا كه من شما را در آن مى بينم ؟
    آن عالمه صابره در جواب فرمود: خدا به ما چنين كرده است كه ما را ثواب دهد به فضل خود! و در وقتى كه عطا كرد، به فضل خود عطا كرد، پس گرفت تا ما را امتحان فرمايد و ثواب دهد، آيا ديده اى انعام كننده اى بهتر از او؟ پس بر عطاى او شكر مى كنم او را، و بر ابتلاى او حمد مى گويم او را، پس جمع كرد براى ما دو فضيلت را با هم : مبتلا گردانيده است ما را تا صبر كنيم ، و نمى يابيم بر صبر قوتى مگر به يارى و توفيق او، پس او را است حمد و منت بر نعمت ما و بلاى ما.
    شيطان گفت : خطاى بزرگى كرده اى ! بلاى شما براى اين نيست . و شبهه اى چند بر او القا كرد و همه را او دفع كرد و برگشت بسوى ايوب عليه السلام به سرعت و قصه را به آن حضرت نقل كرد.
    ايوب عليه السلام فرمود: آن شخص شيطان است ، و او حريص است بر كشتن من ، به خدا سوگند خورده ام كه تو را صد چوب بزنم اگر خدا مرا شفا دهد براى آنكه گوش به سخن او داده اى .
    پس چون شفا يافت دسته اى از تركه هاى باريك گرفت از درختى كه آن را ((ثمام )) مى گفتند، و يك مرتبه همه را بر او زد تا مخالف سوگند خود نكرده باشد.
    و عمر حضرت ايوب عليه السلام در وقتى كه بلا به آن حضرت رسيد هفتاد و سه سال بود، پس حق تعالى هفتاد و سه سال ديگر بر عمر او افزود.(191)
    مؤ لف گويد: آنچه در علت قسم ياد كردن ايوب عليه السلام پيشتر گذشت ، آن محل اعتماد است اگر چه ممكن است كه هر دو واقع شده باشد.
    باب دوازدهم : در قصه هاى حضرت شعيب عليه السلام
    در نسب آن حضرت خلاف است : بعضى گفته اند شعيب فرزند ((نوبه )) فرزند ((مدين )) فرزند ابراهيم عليه السلام است ؛ بعضى گفته اند اسم پدر آن حضرت ((نويب )) است ؛ بعضى گفته اند شعيب پسر ((ميكيل )) پسر ((سيحب )) پسر ابراهيم عليه السلام است ، و مادر ميكيل دختر لوط عليه السلام بود؛(192) بعضى گفته اند اسم آن حضرت ((يثرون )) است و فرزند ((صيقون )) فرزند ((عنقا)) فرزند ((ثابت )) فرزند ((مدين )) فرزند ابراهيم است ؛ بعضى گفته اند از اولاد ابراهيم نبوده است بلكه از اولاد كسى بود كه ايمان به ابراهيم عليه السلام آورده بود.(193)
    حق تعالى در سوره اعراف مى فرمايد: ((فرستاديم بسوى اهل شهر مدين برادر ايشان شعيب را، گفت : اى قوم ! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، بتحقيق كه آمده است بسوى شما حجت واضحه از جانب پروردگار شما، پس تمام بدهيد كيل و ترازو را، كم مكنيد از مردم چيزهاى ايشان را و افساد منمائيد در زمين بعد از آنكه خدا آن را به اصلاح آورده است ، اين بهتر است براى شما اگر ايمان و اعتقاد داريد. و منشينيد بر سر راهى كه تهديد كنيد و منع نمائيد از راه خدا كسى را كه اراده ايمان به خدا داشته باشد، و اگر خواهيد كه راه خدا را به مردم باطل بنمائيد. و به ياد آوريد وقتى را كه اندك بوديد پس خدا شما را بسيار گردانيد، و نظر كنيد كه چگونه بود عاقبت افسادكنندگان ، و اگر بوده باشد كه طايفه اى از شما ايمان آورند به آنچه من فرستاده شده ام به آن ، و طايفه اى ايمان نياورند، پس صبر كنيد تا خدا حكم كند در ميان ما و او، كه خدا بهترين حكم كنندگان است .
    گفتند بزرگان و سركرده ها از قوم او كه تكبر مى كردند از قبول حق : البته تو را بيرون مى كنيم اى شعيب و آنها را كه ايمان آورده اند با تو از قريه ما، مگر آنكه برگرديد در ملت ما.
    شعيب گفت : هر چند ما نمى خواهيم ما را بسوى ملت خود بر مى گردانيد؟ بتحقيق كه افتراى دروغ بر خدا بسته خواهيم بود اگر داخل شويم در ملت شما بعد از آنكه خدا ما را نجات داده است از آن ، و ما را نيست كه برگرديم به آن دين باطل بدون فرموده خدا، علم پروردگار ما به همه چيز احاطه كرده است ، بر خدا توكل كرديم ، خداوندا! حكم كن ميان ما و ميان قوم ما به حق و تو بهترين حكم كنندگانى .
    و گفتند آن گروه كه كافر شده بودند از قوم او: اگر متابعت كنيد شعيب را البته خواهيد بود زيانكاران . پس گرفت ايشان را زلزله و صبح كردند در خانه خود مردگان ، آنها كه تكذيب كردند شعيب را گويا هرگز در آن خانه ها نبودند، آنها كه شعيب را تكذيب كردند زيانكاران بودند، پس پشت كرد شعيب از ايشان و فرمود: اى قوم ! بتحقيق كه به شما رسانيدم رسالتهاى پروردگار خود را، و نصيحت كردم شما را، پس چگونه تاءسف خورم و اندوهناك باشم براى گروهى كه كافر بودند)).(194)
    و در سوره هود فرموده است : ((فرستاديم بسوى مدين برادر ايشان شعيب را، فرمود: اى گروه ! بپرستيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، و كم مكنيد كيل و ترازو را، بدرستى كه من شما را مى بينم به خير و در نعمت و فراوانى ، و بدرستى كه مى ترسم بر شما عذاب روزى را كه احاطه كند به شما. و اى قوم من ! تمام بدهيد حق مردم را در كيل و ترازو، و به عدالت و راستى ، و كم مكنيد از مردم حقوق ايشان را، و سعى مكنيد در زمين به فساد، كه مال حلال بهتر است براى شما اگر ايمان داريد، و من نيستم حفظ كننده بر شما بلكه بر من نيست مگر تبليغ رسالت .
    قوم او گفتند: اى شعيب ! آيا نماز تو امر مى كند تو را كه ما ترك كنيم آنچه پدران ما مى پرستيده اند، يا آنكه بكنيم در مالهاى خود آنچه خواهيم ؟ بدرستى كه تو بردبار و رشيدى .
    شعيب فرمود: اى قوم من ! خبر دهيد مرا كه اگر من بر بينه اى از پروردگار خود باشم از پيغمبرى و علم و كمالات و روزى داده است مرا از فضل خود روزى نيكو، آيا سزاوار است كه خيانت كنم در وحى او، و رسالت او را به شما نرسانم ؟ و آنچه شما را نهى از آن مى كنم غرض من مخالفت شما نيست ، و نيست عرض من مگر اصلاح حال شما تا توانم ، و نيست توفيق من مگر به خدا، بر او توكل كرده ام و بسوى او بازگشت مى كنم .اى قوم من ! مبادا معانده اى كه با من مى كنيد سبب شود كه برسد به شما مثل آنچه رسيد به قوم نوح يا قوم هود يا صالح ، و قوم لوط از شما دور نيستند، از احوال ايشان پند بگيريد و طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود، پس توبه كنيد بسوى او، بدرستى كه پروردگار من رحيم و مهربان است .
    گفتند: اى شعيب ! ما نمى فهميم بسيارى از آنچه تو مى گوئى ، و بدرستى كه ما تو را در ميان خود ضعيف مى بينيم ، و اگر رعايت قبيله تو مانع نبود، تو را سنگسار مى كرديم ، و تو بر ما عزيز نيستى .
    شعيب گفت : اى قوم من ! آيا قبيله من بر شما عزيزترند از خدا؟! پس خدا را پشت انداخته ايد و از او هيچ بيم و حذر نداريد، بدرستى كه پروردگار من علمش محيط است به آنچه شما مى كنيد، و اى قوم من ! بكنيد بر اين حال كه داريد هر چه خواهيد، بدرستى كه من مى كنم آنچه از جانب خدا ماءمور به آن شده ام ، بزودى خواهيد دانست كه كيست آنكه مى آيد بسوى او عذابى كه او را به خزى و مذلت ابدى افكند، و كيست آنكه دروغ گفته است ، شما انتظار بكشيد كه من نيز با شما انتظار مى كشم .
    و چون آمد امر به عذاب ايشان ، نجات داديم شعيب را و آنها كه به او ايمان آورده بودند به رحمت خود، و گرفت آن ستمكاران را صداى مهيبى پس گرديدند در خانه هاى خود مردگان ، گويا هرگز در آن خانه ها نبوده اند)).(195)
    و در سوره شعرا فرموده است كه : ((تكذيب كردند اصحاب بيشه پيغمبران را - و قوم شعيب عليه السلام را اصحاب بيشه فرموده است ، زيرا كه در بيشه و درختستانى ساكن بودند - در وقتى كه شعيب عليه السلام به ايشان گفت كه : آيا از عذاب خدا نمى پرهيزيد؟ بدرستى كه من از براى شما رسول امينم ، پس بترسيد از خدا و اطاعت كنيد مرا، و سؤ ال نمى كنم از شما بر رسالت خود مزدى ، نيست اجر من مگر بر پروردگار عالميان ، تمام بدهيد كيل را و مباشيد از كم كنندگان كيل ، و وزن كنيد به ترازوى درست ، و كم مكنيد چيزهاى مردم را، و سعى مكنيد در زمين به فساد، و بترسيد از خداوندى كه خلق كرده است شما را و خلايق پيش از شما را.
    قوم او گفتند: نيستى مگر از آنها كه به جادو ديوانه شده اند، و نيستى تو مگر بشرى مثل ما، و ما گمان نمى كنيم تو را مگر از دروغگويان ، پس فرود آور از براى ما پاره اى چند از آسمان را اگر هستى از راستگويان .
    گفت : پروردگار من داناتر است به آنچا شما مى كنيد.
    پس تكذيب او كردند، پس گرفت ايشان را عذاب روز ابر، بدرستى كه بود عذاب روز بزرگ )).(196)
    بدان كه مشهور ميان مفسران آن است كه چون تكذيب شعيب عليه السلام را قوم او به نهايت رسانيدند، حق تعالى بر ايشان گرماى شديدى فرستاد كه نفسهاى ايشان را گرفت ، و چون داخل خانه ها شدند آن گرما در خانه هاى ايشان داخل شد، و نه سايه فايده مى بخشيد ايشان را و نه آب ، و از گرما بريان شدند، پس حق تعالى ابرى بر ايشان فرستاد پس ‍ همگى از شدت گرما به آن ابر پناه بردند، و چون در زير ابر جمع شدند ابر بر ايشان آتش باريد و زمين در زير ايشان بلرزيد تا ايشان سوختند و خاكستر شدند.(197)
    و جمعى از مفسران گفته اند كه حضرت شعيب بر دو طايفه مبعوث شد: يك مرتبه بر اهل مدين مبعوث شد و ايشان به صداى مهيب كه موجب زلزله زمين گرديد هلاك شدند، و بعد از آن بر اهل بيشه مبعوث گرديد و ايشان به ابر صاعقه بار سوختند.(198)
    و به سند معتبر از حضرت على بن الحسين عليهما السلام منقول است كه : اول كسى كه كيل و ترازو ساخت ، حضرت شعيب پيغمبر بود كه به دست خود ساخت ، پس قوم او كيل مى كردند و حق مردم را تمام مى دادند، پس بعد از آن شروع كردند در كم كردن كيل و ترازو و دزدى ، پس ايشان را زلزله گرفت و به آن معذب گرديدند تا هلاك شدند.(199)
    و ابن بابويه و قطب راوندى رحمة الله عليهما به سند خود از ابن عباس و وهب بن منبه روايت كرده اند كه : حضرت شعيب و ايوب و بلعم بن باعو را از فرزندان گروهى بودند كه ايمان آوردند به حضرت ابراهيم در روزى كه از آتش نمرود نجات يافت ، و با او هجرت كردند به شام ، پس دختران لوط عليه السلام را به ايشان تزويج كرد، پس هر پيغمبرى كه پيش از فرزندان يعقوب عليه السلام و بعد از ابراهيم عليه السلام بود از نسل اين جماعت بودند. و حق تعالى شعيب عليه السلام را بر اهل مدين فرستاد به پيغمبرى ، و آنها از قبيله حضرت شعيب نبودند، و پادشاه جبارى بر ايشان حاكم بود كه هيچيك از پادشاهان عصر او تاب مقاومت او نداشتند، و آن گروه با كفر به خدا و تكذيب پيغمبر خدا كم مى كردند كيل و وزن را هرگاه از براى ديگرى كيل و وزن مى كردند و از براى خود تمام مى گرفتند. و پادشاه ، ايشان را امر مى كرد به حبس كردن طعام و كم نمودن كيل و وزن .
    شعيب عليه السلام چندان كه ايشان را موعظه كرد سودى نبخشيد، تا آنكه آن پادشاه شعيب عليه السلام را و آنها را كه به او ايمان آورده بودند از آن شهر بيرون كرد.
    پس خدا گرما و ابر سوزنده بر ايشان فرستاد كه ايشان را بريان كرد، و نه روز در آن عذاب ماندند كه آب ايشان به مرتبه اى گرم شد كه نمى توانستند آشاميد، پس رفتند بسوى بيشه اى كه نزديك ايشان بود، پس خدا ابر سياهى بر ايشان بلند كرد، چون همه در سايه ابر جمع شدند آتشى از آن ابر بر ايشان فرستاد كه همه را سوخت و احدى از ايشان نجات نيافت .
    و هرگاه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شعيب مذكور مى شد مى فرمود كه : او خطيب پيغمبران خواهد بود در روز قيامت .
    و چون قوم شعيب عليه السلام هلاك شدند، او با جمعى كه به او ايمان آورده بودند رفتند بسوى مكه و در آنجا ماندند تا به رحمت الهى واصل شدند.
    و در روايت ديگر كه صحيحتر است آن است كه : برگشت شعيب عليه السلام از مكه بسوى مدين و در آنجا اقامت نمود تا آنكه موسى عليه السلام به نزد او رفت .(200)
    و ابن عباس روايت كرده است كه : عمر شعيب عليه السلام دويست و چهل و دو سال بود.(201)
    و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى از عرب مبعوث نگردانيد مگر پنج پيغمبر: هود و صالح و اسماعيل و شعيب و محمد صلى الله عليه و آله و سلم .(202)
    و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : شعيب عليه السلام قوم خود را بسوى خدا خواند تا آنكه پير شد و استخوانهايش باريك شد، پس مدتى از ايشان غايب شد و به قدرت الهى جوان بسوى ايشان برگشت و ايشان را بسوى خدا خواند، ايشان گفتند: در وقتى كه پير بودى سخن تو را باور نداشتيم ، چگونه امروز باور داريم كه جوانى ؟!(203)
    و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود به حضرت شعيب عليه السلام كه : من عذاب مى كنم از قوم تو صد هزار كس را: چهل هزار كس ‍ از بدان ايشان را و شصت هزار كس از نيكان ايشان را.
    شعيب عليه السلام گفت : پروردگارا! نيكان را براى چه عذاب مى كنى ؟!
    حق تعالى وحى نمود: براى آنكه مداهنه كردند با اهل معاصى ، و نهى از منكر نكردند، و از براى غضب من غضب نكردند.(204)
    و از حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : شعيب عليه السلام از محبت خدا آنقدر گريست كه نابينا شد، پس خدا ديده اش را به او برگردانيد، باز آنقدر گريست كه نابينا شد، و باز او را بينا كرد، تا سه مرتبه ، پس در مرتبه چهارم حق تعالى به او وحى فرستاد كه : اى شعيب ! تا كى گريه خواهى كرد؟! اگر از ترس جهنم گريه مى كنى تو را از آن امان دادم ، و اگر از شوق بهشت است ، آن را بر تو مباح كردم .
    شعيب گفت : اى خداوند من و سيد من ! تو مى دانى كه گريه من از ترس جهنم و شوق بهشت نيست ، و ليكن محبت تو در دلم قرار گرفته است ، و از شوق لقاى تو گريه مى كنم . پس ‍ حق تعالى به او وحى فرستاد كه : من به اين سبب كليم خود موسى بن عمران عليه السلام را بسوى تو مى فرستم كه تو را خدمت كند.(205)
    و به سند معتبر از سهل بن سعيد منقول است كه گفت : هشام بن عبدالملك مرا فرستاد كه چاهى بكنم در ((رصافه ))، چون دويست قامت كنديم سر مردى پيدا شد، چون اطرافش را كنديم ديديم كه مردى است بر روى سنگى ايستاده و جامه هاى سفيد پوشيده است ، و دست راستش را بر سرش گذاشته است و بر روى ضربتى كه بر سرش زده بودند، هرگاه دستش را از آن موضع بر مى داشتيم خون جارى مى شد، چون دستش را رها مى كرديم بر روى ضربت مى گذاشت خون بند مى شد! و در جامه اش نوشته بود كه : منم شعيب بن صالح ، كه پيغمبر خدا شعيب مرا به رسالت فرستاد بسوى قومش ، پس ضربتى بر من زدند و مرا در اين چاه انداختند و خاك بر روى من ريختند.
    چون اين قصه را به هشام نوشتيم در جواب آن نوشت كه : چاه را پر كنيد چنانچه پيشتر بود و در جاى ديگر چاه بكنيد.(206)
    باب سيزدهم : در بيان قصص حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السلام است و در آن چند فصل است
    فـصـل اول : در بـيـان نـسـب و فـضـايـل و بـعـضـى از احوال ايشان است
    جمعى از مفسران و مورخان ذكر كرده اند كه : حضرت موسى پسر عمران پسر يصهر پسر قاهث پسر لاوى پسر يعقوب عليه السلام است ، و هارون برادر او بود از مادر و پدر،(207) و در اسم مادر ايشان خلاف كرده اند: بعضى گفته اند ((نحيب )) بود، و بعضى گفته اند ((افاحيه )) بود، و بعضى ((بوخاييد)) گفته اند،(208) و مشهور قول اخير است .
    و در باب اول گذشت كه نقش نگين انگشتر موسى عليه السلام دو كلمه بود كه از تورات اشتقاق كرده بودند: ((اصبر توجر، اصدق تنج )) يعنى : ((صبر كن تا اجر بيابى و راست بگو تا نجات بيابى )).(209)
    و به سند معتبر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه حق تعالى از پيغمبران چهار پيغمبر را از براى شمشير و جهاد اختيار كرد: ابراهيم و داود و موسى و محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، و از خانه آباده ها چهار خانه آباده را اختيار كرد، زيرا كه در قرآن فرموده است : ((بدرستى كه خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان )).(210)(211)
    و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : چون در شب معراج مرا به آسمان پنجم بردند مردى ديدم در سن كهولت ، نه جوان و نه بسيار پير، در نهايت عظمت بود، و چشمهاى بزرگ داشت ، و در دور او گروه بسيارى از امت او بودند، پس از جبرئيل عليه السلام پرسيدم كه : اين كيست ؟
    گفت : آن است كه در ميان قوم خود محبوب بود، هارون پسر عمران .
    پس من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد، و من از براى او استغفار كردم و او از براى من استغفار كرد، پس بالا رفتيم به آسمان ششم ، در آنجا مرد گندمگون بلند قامتى ديدم كه اگر دو پيراهن مى پوشيد موهاى بدنش از هر دو بيرون مى آمد، و شنيدم كه مى گفت : بنى اسرائيل گمان مى كنند كه من گرامى ترين فرزندان آدمم نزد خدا، و اين مردى است نزد خدا گرامى تر از من .
    پرسيدم از جبرئيل كه : اين كيست ؟
    گفت : برادرت موسى بن عمران .
    پس من بر او سلام كردم و او بر من سلام كرد، من براى او استغفار كردم و او براى من استغفار كرد.(212)
    در روايتى از حضرت امام حسن عليه السلام منقول است كه : عمر موسى عليه السلام دويست و چهل سال بود، ميان او و ابراهيم عليه السلام پانصد سال بود.(213)
    و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه در تفسير قول حق تعالى : ((روزى كه بگريزد مرد از برادرش و مادرش و پدرش و زنش و فرزندانش ))،(214) فرمود: آن كه از مادرش مى گريزد، موسى عليه السلام است .(215) ابن بابويه گفته است كه : يعنى از مادرش مى گريزد از ترس آنكه مبادا تقصير در حق او كرده باشد،(216) و ممكن است كه مادر مجازى مراد باشد، يعنى بعضى از زنانى كه در خانه فرعون او را تربيت كرده بودند.
    ابن بابويه از مقاتل روايت كرده است كه حق تعالى بركت فرستاد در شكم مادر موسى سيصد و شصت بركت ، و فرعون صندوقى را كه موسى عليه السلام در آن بود در ميان آب و درخت يافت ، پس به اين سبب او را موسى نام كردند، زيرا كه به لغت قبطيان آب را ((مو)) مى گفتند و شجر را ((سى )).(217)
    به سندهاى معتبر منقول است از حضرت صادق عليه السلام كه : حق تعالى وحى نمود بسوى موسى بن عمران عليه السلام كه : آيا مى دانى اى موسى چرا تو را اختيار كردم از خلق خود، و برگزيدم براى كلام خود؟
    گفت : نه اى پروردگار من .
    پس خدا وحى كرد بسوى او كه : من مطلع گرديدم بر اهل زمين و ظاهر و باطن ايشان را دانستم ، در ميان ايشان نيافتم كسى را كه نفسش از براى من ذليلتر و تواضعش نزد من بيشتر باشد از تو، اى موسى ! هرگاه نماز مى كنى دو طرف روى خود را بر خاك مى گذارى نزد من .(218)
    و در روايت ديگر آن است كه : چون آن وحى به حضرت موسى عليه السلام رسيد، به سجده افتاد و پهلوهاى روى خود را بر خاك گذاشت از روى تذلل براى پروردگار خود، پس ‍ حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه : بردار سر خود را اى موسى ، و بمال دست خود را بر موضع سجود خود و بر روى خود بمال و به هر جا كه مى رسد دست تو از بدن تو، كه امان مى دهد تو را از هر بيمارى و دردى و آفتى و عاهتى .(219)
    و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : از موسى حبس شد وحى الهى چهل صباح يا سى صباح ، پس بالا رفت بر كوهى در شام - كه او را ((اريحا)) مى گويند - و گفت : پروردگارا! اگر حبس كرده اى از من وحى خود را و سخن خود را براى گناهان بنى اسرائيل ، پس از تو مى طلبم آمرزش قديم تو را.
    پس حق تعالى به او وحى فرمود كه : اى موسى ! براى اين تو را مخصوص به وحى و كلام خود گردانيدم كه در ميان خلق خود نيافتم كسى را كه تواضعش از براى من از تو بيشتر باشد.
    پس فرمود كه : موسى عليه السلام چون از نماز فارغ مى شد بر نمى خاست تا هر دو طرف روى خود را بر زمين مى چسبانيد.(220)
    و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : موسى به عمران عليه السلام با هفتاد پيغمبر گذشتند بر درهاى ((روحا)) كه همه عباهاى قطوانى - يعنى كوفى - پوشيده بودند و مى گفتند: لبيك عبدك و ابن عبدك لبيك .(221)
    به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : موسى عليه السلام بر سنگستان ((روحا)) گذشت و بر شتر سرخى سوار بود كه مهار آن ليف خرما بود، و دو عباى قطوانى پوشيده بود و مى گفت : ((لبيك يا كريم لبيك )).(222)
    در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : احرام بست موسى عليه السلام از رمله مصر و بر سنگستان روحا گذشت با احرام ، و ناقه اش را مى كشيد با مهارى كه از ليف خرما بود و تلبيه مى گفت و كوهها جواب او را مى گفتند.(223)
    به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه رسول خدا فرمود كه : موسى دست به درگاه حق تعالى برداشت و گفت : خداوندا! هر جا مى روم از مردم آزار مى كشم .
    حق تعالى وحى نمود كه : اى موسى ! در لشكر تو غمازى هست .
    گفت : پروردگارا! مرا دلالت كن بر او.
    خدا وحى نمود كه : من غماز را دشمن مى دارم ، چگونه خود غمازى كنم ؟!(224)
    در روايت ديگر منقول است كه موسى عليه السلام مناجات كرد كه : پروردگارا! چنان كن كه مردم به من بد نگويند.
    حق تعالى به او وحى نمود كه : اى موسى ! من اين را از براى خود نكردم ، چون از براى تو بكنم ؟!
    و در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : هارون پيشتر از دنيا رفت يا موسى ؟
    فرمود: هارون پيشتر فوت شد. و فرمود: اسم پسرهاى هارون شبر و شبير بود كه تفسير آنها در عربى حسن و حسين بود.(225)
    و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : در حجر اسماعيل زير ناودان به قدر دو ذراع تا خانه كعبه محل نماز شبر و شبير پسران هارون بود.(226)
    و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه بنى اسرائيل گفتند كه : موسى آلت مردى ندارد، و موسى عليه السلام هرگاه كه مى خواست غسل كند مى رفت به موضعى كه هيچكس او را نبيند، روزى در كنار نهرى غسل مى كرد و جامه هايش را بر روى سنگى گذاشته بود، پس حق تعالى امر فرمود سنگ را كه دور شد از موسى عليه السلام ، و موسى عليه السلام از پى او رفت تا آنكه بنى اسرائيل نظرشان بر بدن آن حضرت افتاد و دانستند كه چنان نبود كه گمان مى كردند، و اين است معنى اين آيه كه حق تعالى در قرآن فرموده است يا ايها الذين آمنوا لا تكونوا كالذين آذوا موسى فبراءه الله مما قالوا و كان عند الله وجيها(227 ) يعنى : ((اى گروه مؤ منان ! مباشيد مثل آنان كه ايذا كردند موسى را، پس برى گردانيد خدا او را از آنچه گفته اند، و بود نزد خدا روشناس و مقرب )).(228)
    مؤ لف گويد: در تفسير اين آيه وجوه بسيار گفته اند كه در ((بحارالانوار))(229 ) ذكر كرده ايم ، و سيد مرتضى رحمة الله را بعد از آنكه اين وجه را كه در حديث گذشت ذكر كرده است ، رد كرده است و گفته است كه : جايز نيست به حسب عقل كه خدا هتك عورت پيغمبرش را بكند از براى اينكه او را منزه گرداند نزد مردم از عاهتى و بلائى ، و خدا قادر بود كه اظهار بيزارى آن حضرت از آن علت به وجه ديگر بكند كه در ضمن آن فضيحتى نباشد و آنچه در اين باب صحيح است .
    و روايت شده است كه : چون هارون فوت شد بنى اسرائيل متهم ساختند موسى عليه السلام را كه او هارون را كشته است ، زيرا كه ميل ايشان بسوى هارون بيشتر بود، پس خدا اظهار برائت آن حضرت نمود به آنكه امر كرد ملائكه را كه هارون را مرده آوردند و بر مجالس بنى اسرائيل گردانيدند و گفتند كه خود مرده است و موسى برى است از كشتن او،(230) و اين وجه از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است .
    و روايت ديگر آن است كه : موسى عليه السلام بر سر قبر هارون آمد و او را ندا كرد، هارون به امر خدا از قبر بيرون آمد و گفت كه : موسى مرا نكشته است . و باز به قبر برگشت .(231)
    فـصـل دوم : در بـيـان ولادت مـوسـى و هـارون عـليـهـمـا السـلام و ساير احوال ايشان است تا نبوت ايشان
    به سند موثق بلكه صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت يوسف عليه السلام چون هنگام وفات او شد جمع كر آل يعقوب را، و ايشان در آن وقت هشتاد مرد بودند، و فرمود كه : اين قبطيان بر شما غالب خواهند شد و شما را به عذابهاى شديد معذب خواهند كرد، و نجات شما از دست ايشان نخواهد بود مگر به مردى از فرزندان لاوى پسر يعقوب كه نام او موسى و پسر عمران خواهد بود، و جوان بلند قامت پيچيده موى گندمگون خواهد بود.
    پس بنى اسرائيل بعضى فرزندان خود را عمران نام مى كردند و عمران پسر خود را موسى نام مى كرد كه آن باشد كه يوسف خبر داده است .(232)
    و حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: موسى عليه لسلام خروج نكرد تا آنكه پيش از او چهل كذاب (233) از بنى اسرائيل بيرون آمدند كه هر يك دعوى مى كردند منم آن موسى بن عمران كه يوسف خبر داده است ، پس خبر رسيد به فرعون كه بنى اسرائيل وصف چنين كسى را مى گويند كه ذهاب ملك تو بدست او است و طلب مى كنند او را.
    كاهنان و ساحران او گفتند كه : هلاك دين تو و قوم تو بر دست پسرى خواهد بود كه امسال در بنى اسرائيل متولد خواهد شد. پس فرعون قابله ها بر زنان بنى اسرائيل موكل گردانيد و امر كرد هر پسرى كه در اين سال متولد شود بكشند، و بر مادر موسى يك قابله موكل كرده بود.
    چون بنى اسرائيل اين واقعه را ديدند گفتند: هرگاه پسران را بكشند و دختران را زنده بگذارند، ما همه هلاك خواهيم شد و نسل ما باقى نخواهند ماند، بيائيد با زنان نزديكى نكنيم .
    عمران پدر موسى به ايشان گفت : بلكه مباشرت با زنان خود بكنيد كه امر خدا ظاهر خواهد شد و آن فرزند موعود متولد خواهد شد هر چند نخواهند مشركان ، و گفت : هر كه جماع زنان را بر خود حرام كند من حرام نمى كنم ، و هر كه ترك كند من ترك نمى كنم . و با مادر موسى مجامعت نمود و او حامله شد، پس قابله اى موكل كردند بر مادر موسى كه او را حراست نمايد، و هرگاه مادر موسى برمى خاست او برمى خاست ، و هرگاه مى نشست او مى نشست ، و چون حامله شد به موسى محبتى از او در دلها افتاد و چنين مى باشد همه حجتهاى خدا بر خلق . پس قابله به او گفت : چه مى شود تو را كه چنين زرد و گداخته مى شوى ؟
    گفت : مرا ملامت مكن بر اين حال ، چون چنين نشوم و حال آنكه فرزند من چون متولد شود او را خواهند كشت ؟!
    قابله گفت : اندوهناك مباش كه من فرزند تو را از ايشان مخفى خواهم گردانيد.
    مادر موسى اين سخن را از او باور نكرد.
    پس چون موسى عليه السلام متولد شد و قابله پيدا شد، مادر موسى شروع به اضطراب كرد، قابله گفت : من نگفتم كه فرزند تو را مخفى مى كنم ؟!
    پس قابله موسى را برداشت بسوى مخزن برد و او را در جامه ها پيچيد و بيرون آمد به نزد پاسبان فرعون كه در خانه جمع شده بودند و گفت : برگرديد كه پاره اى خون از او افتاد و در شكم او فرزندى نبود.
    پس مادر موسى او را شير داد و خائف شد كه مبادا صدائى از او ظاهر شود و قوم فرعون مطلع شوند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه : تابوتى بساز و موسى را در تابوت بگذار و سرش را ببند و شب او را بيرون بر به كنار رود نيل مصر و در آب بينداز.
    مادر موسى چنين كرد، و چون تابوت را در ميان آب انداخت برگشت بسوى او، هر چند دست مى زد و دور مى كرد باز برمى گشت بسوى او، تا آنكه در ميان آب انداخت و باد برداشت آن را و برد، و چون ديد كه باد آن را برد بيتاب شد و خواست فرياد كند، حق تعالى صبرى بر دلش فرستاد و ساكن شد.
    آسيه زن فرعون كه از صلحاى زنان بنى اسرائيل بود به فرعون گفت : ايام بهار است ، مرا بيرون بر و از براى من بفرما كه قبه اى بر كنار رود نيل بزنند تا من در اين ايام سير و تنزه بكنم .
    فرعون فرمود: قبه اى براى او در كنار رود نيل زدند.
    روزى در آن قبه نشسته بود ناگاه ديد تابوتى رو به او مى آيد، با كنيزان خود گفت : آيا مى بينيد آنچه من مى بينم بر روى آب ؟
    گفتند: بلى والله اى سيده و خاتون ما، مى بينيم چيزى .
    چون تابوت نزديك او رسيد برجست و به كنار آب رفت و دست بسوى آن دراز كرد و نزديك شد آب او را فروگيرد تا آنكه فرياد زدند خدمه او، به هر نحو كه بود آن را از آب بيرون آورد و در كنار خود نهاد، چون تابوت را گشود پسرى ديد در غايت حسن و جمال و دلربائى ، پس محبت از او در دلش افتاد و او را در دامن نشاند و گفت : اين پسر من است . ملازمانش نيز گفتند: بلى والله اى خاتون ! تو فرزند ندارى و پادشاه فرزند ندارد و اين پسر زيبا را به فرزندى خود بردار.
    پس آسيه برخاست و به نزد فرعون رفت و گفت : من يافته ام فرزند طيب شيرين نيكوئى كه به فرزندى برداريم كه موجب روشنى ديده من و تو باشد پس او را مكش .
    گفت : از كجا آورده اى اين پسر را؟






  8. #28
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض







    گفت : نمى دانم فرزند كيست ، اين را آب آورد و از روى آب گرفتم .
    پس چندان التماس و سعى كرد تا فرعون راضى شد.
    چون مردم شنيدند فرعون پسرى را به فرزندى برداشته است ، هر كه بود از امراى فرعون و اشراف مصر زنان خود را فرستادند كه موسى را شير بدهند و نگهدارى كنند، و موسى پستان هيچيك را قبول نكرد كه شير از آن بخورد.
    آسيه گفت : دايه اى براى پسر من طلب كنيد و هيچكس را حقير مشماريد و هر كه باشد بياوريد، و هر كه را مى آوردند موسى شير او را قبول نمى كرد.
    پس مادر موسى به خواهر او گفت : برو تفحص بكن شايد اثرى از موسى ظاهر شود. پس خواهر موسى آمد تا در خانه فرعون و گفت : شنيده ام شما دايه اى براى فرزند خود مى طلبيد و در اينجا زن صالحه اى هست كه فرزند شما را مى گيرد كه شير بدهد و نگاهدارى بكند، چون به زن فرعون گفتند گفت : بياوريد او را، چون خواهر موسى را به نزد آسيه بردند پرسيد: از چه طايفه اى ؟
    گفت : از بنى اسرائيل .
    گفت : برو اى دختر كه ما را با شما كارى نيست .
    زنان به آسيه گفتند: خدا تو را عافيت دهد، بياور و ملاحظه بكن كه آيا پستان او را قبول مى كند يا نه ؟
    آسيه گفت : اگر قبول كند، آيا فرعون راضى خواهد شد كه طفل از بنى اسرائيل و دايه هم از بنى اسرائيل باشد؟ هرگز به اين راضى نخواهد شد.
    گفتند: چه مى شود، امتحان مى كنيم كه آيا شير او را قبول مى كند يا نه ؟ پس آسيه گفت : برو او را بياور.
    خواهر موسى به نزد مادرش آمد و گفت : بيا كه زن پادشاه تو را مى طلبد، پس آمد به نزد آسيه ، چون موسى را در دامنش گذاشت چسبيد به پستان او و شيرش را به شادى مى خورد! چون آسيه ديد كه پسرش شير او را قبول كرد بيتاب شد و دويد بسوى فرعون و گفت : از براى فرزند خود دايه اى يافتم و شير او را قبول كرد.
    پرسيد: دايه از چه طايفه است ؟
    گفت : از بنى اسرائيل .
    فرعون گفت : اين هرگز نمى شود كه طفل از بنى اسرائيل باشد و دايه هم از بنى اسرائيل . آسيه گفت : چه ترس دارى از اين طفل كه فرزند توست و در دامن تو بزرگ مى شود؟ چندان وجوه گفت و التماس كرد كه فرعون را از راءى خود برگردانيد و راضى نمود! پس موسى عليه السلام در ميان آل فرعون نشو و نمو كرد و مادرش و خواهرش و قابله امر او را مخفى داشتند تا آنكه مادرش و قابله فوت شدند. پس موسى عليه السلام بزرگ شد و بنى اسرائيل از او خبر نداشتند و در طلب او بودند و خبر او را مى پرسيدند و بر ايشان پوشيده بود.
    چون فرعون شنيد كه ايشان در تفحص و تجسس آن فرزندند، فرستاد و عذاب را بر آنها شديدتر كرد و ميان ايشان جدائى انداخت و نهى كرد ايشان را از آنكه خبر دهند به آمدن او، و از سؤ ال كردن از احوال او.
    پس در شب ماهتاب روشنى بنى اسرائيل بيرون رفتند و جمع شدند نزد مرد پير عالمى كه در ميان ايشان بود در صحرا و به او گفتند: ما راحتى كه مى يافتيم از اين شدتها، به خبرها و وعده ها بود، پس تا كى و تا چه وقت ما در اين بلا خواهيم بود؟
    گفت : والله كه پيوسته در اين بلا خواهيد بود تا خدا بفرستد پسرى از فرزندان لاوى پسر يعقوب عليه السلام كه نام او موسى بن عمران است ، پسر بلند قامت پيچيده موئى خواهد بود. در اين سخن بودند كه ناگاه موسى عليه السلام آمد به نزديك ايشان و بر استرى سوار بود و نزد ايشان ايستاد، چون آن پيرمرد به آن حضرت نظر كرد شناخت آن حضرت را به آن وصفها كه خوانده و شنيده بود، پس از او پرسيد: چه نام دارى خدا تو را رحمت كند؟
    فرمود: موسى .
    پرسيد: پسر كيستى ؟
    فرمود: پسر عمران .
    آن پير برجست و بر دستش چسبيد و بوسيد و بنى اسرائيل هجوم آوردند و پايش را بوسيدند و آن حضرت ايشان را شناخت و ايشان او را شناختند و ايشان را شيعه خود گردانيد.
    و بعد از اين مدتى گذشت ، پس روزى موسى بيرون آمد و داخل شهرى از شهرهاى فرعون شد، ناگاه ديد كه مردى از شيعيانش جنگ مى كند با مردى از قبطيان از آل فرعون ، پس ‍ استغاثه كرد آنكه شيعه او بود، و يارى طلبيد بر آن قبطى كه دشمن موسى بود، پس موسى عليه السلام دستى بر سينه قبطى زد كه دور كند او را، قبطى افتاد و مرد، و حق تعالى به موسى گشادگى در جسم و بدن و شدت بطشى و قوت عظمى عطا كرده بود. پس مردم اين واقعه را ذكر كردند و شايع شد امر او و گفتند: موسى مردى از آل فرعون را كشت ! پس ‍ صبح كرد در آن شهر ترسان و مترقب اخبار بود.
    چون صبح روز ديگر شد ناگاه آن شخصى كه ديروز از موسى طلب يارى كرده بود باز طلب يارى كرد از آن حضرت بر ديگرى ! موسى عليه السلام به او گفت : بدرستى كه تو گمراهى و ظاهر كننده اى گمراهى را، ديروز با مردى منازعه كردى و امروز با مردى منازعه مى كنى ؟!
    پس چون اراده كرد كه بطش و غضب كند به آن كسى كه دشمن هر دو بود، گفت : اى موسى ! مى خواهى مرا بكش چنانچه كشتى نفسى را ديروز؟! اراده ندارى مگر آنكه بوده باشى جبارى در زمين ، و نمى خواهى بوده باشى از مصلحان .
    و مردى آمد از اقصاى شهر و به سرعت مى آمد و گفت : اى موسى ! بدرستى كه اشراف آل فرعون مشورت مى كنند با هم براى تو، كه تو را بكشند، پس بيرون رو بدرستى كه من براى تو از ناصحانم .
    پس موسى بيرون رفت از شهر مصر بى پشت و پناهى ، و بى چهارپا و خادمى ، همه جا طى بيابانها مى كرد تا به شهر ((مدين )) رسيد و در زير درختى قرار گرفت ، ناگاه ديد در آنجا چاهى هست و نزد آن چاه گروهى از مردم جمع شده اند و آب مى كشند، و دو دختر ضعيف ديد كه گوسفندى چند آورده آب بدهند و دور ايستاده اند، از ايشان پرسيد: شما به چه كار آمده ايد؟
    گفتند: پدر ما مرد پيرى است و ما دو دختر ضعيفيم و قدرت مزاحمت با مردان نداريم ، پس صبر مى كنيم تا مردان از آب كشيدن فارغ شوند بعد از آن گوسفندان خود را آب مى دهيم .
    موسى عليه السلام رحم كرد بر ايشان و دلو ايشان را گرفت و گفت : گوسفندان خود را پيش آوريد. و از براى ايشان آب كشيد تا گوسفندان ايشان سيراب شدند و آنها در بامداد پيش ‍ از مردم ديگر برگشتند.
    موسى عليه السلام برگشت و در زير درخت قرار گرفت و عرض كرد: پروردگارا! من براى آنچه بفرستى از خيرى ، فقير و محتاجم . و روايت رسيده است كه : در وقتى كه اين دعا كرد محتاج بود به نصف يك دانه خرما.
    چون دختران به نزد پدر خود شعيب آمدند گفت : چه باعث شد كه شما در اين زودى برگشتيد؟
    گفتند: مرد صالح رحيم مهربانى را يافتيم كه براى ما آب كشيد.
    شعيب عليه السلام يكى از آن دختران را گفت : برو آن مرد را براى من بطلب .
    پس آمد يكى از آن دختران به نزد موسى عليه السلام با نهايت حيا و گفت : بدرستى كه پدرم تو را مى خواند كه مزد دهد تو را براى آنكه آب كشيدى از براى ما. پس روايت رسيده است كه موسى عليه السلام به او گفت كه : راه را به من بنما و از عقب من راه بيا كه ما فرزندان يعقوبيم ، نظر در عقب زنان نمى كنيم .
    چون آن حضرت به نزد شعيب عليه السلام آمد و قصه هاى خود را براى او نقل كرد شعيب گفت : مترس كه نجات يافتى از گروه ستمكاران . پس يكى از آن دختران گفت : اى پدر! او را به اجاره بگير، بدرستى كه بهتر كسى كه به اجاره گيرى آن است كه قوى و امين باشد. شعيب عليه السلام به آن حضرت گفت : من مى خواهم به نكاح تو درآورم يكى از اين دو دختر را براى آنكه خود را اجير من گردانى هشت سال ، و اگر ده سال را تمام كنى پس از نزد توست ، اختيار دارى ، و روايت رسيده كه : موسى عليه السلام عمل به ده سال كه تمامتر بود كرد، زيرا كه پيغمبران اخذ نمى نمايند مگر به آنچه بهتر و تمامتر است .
    چون موسى عليه السلام وعده را تمام كرد و زنش را برداشت و رو به جانب بيت المقدس روانه شد، در شب تارى راه را گم كرد، پس آتشى از دور ديد و گفت با اهل خود كه : در اينجا مكث كنيد كه من آتشى ديدم شايد بياورم براى شما پاره اى از آن آتش يا خبرى از راه .
    چون به آتش رسيد درختى سبز و خرم ديد كه از پائين تا بالاى آن همه را آتش گرفته است ، چون نزديك آن رفت ، درخت از او دور شد، پس موسى برگشت و در نفس خود خوفى احساس كرد، پس آتش به او نزديك شد و ندا رسيد به او از جانب راست وادى در بقعه اى مباركه از آن درخت كه : اى موسى ! بدرستى كه منم خداوندى كه پروردگار عالميانم . و ندا رسيد كه : بينداز عصاى خود را. پس انداخت و آن عصا اژدها شد و به حركت آمد و مى جست و مارى شد به قدر درخت خرمائى ، و از دندانهايش صداى عظيمى ظاهر مى شد، و از دهانش زبانه آتش شعله مى كشيد.
    چون موسى اين حال را مشاهده كرد ترسيد و پشت كرد و گريخت ، پس ندا به او رسيد كه : برگرد؛ چون برگشت و بدنش مى لرزيد و زانوهايش بر يكديگر مى خورد، گفت : خداوندا! اين سخنى كه من مى شنوم كلام توست ؟
    فرمود: بلى ، پس مترس .
    و چون اين خطاب به او رسيد ايمن گرديد و پا را بر دم اژدها گذاشت و دست در دهان آن كرد، پس برگشت و همان عصا شد كه پيشتر بود.
    اين خطاب به او رسيد كه : بكن نعلين خود را، بدرستى كه تو در وادى مقدس و مطهرى كه آن ((طوى )) است - پس روايتى وارد شده است كه امر كرد خدا او را به كندن نعلين براى آنكه از پوست خر مرده بود، و روايت ديگر وارد شده است كه مراد از نعلين دو ترس بود كه در دل او بود: يكى ترس ضايع شدن عيالش و يكى ترس از فرعون - پس خدا او را به رسالت فرستاد بسوى فرعون و اشراف قوم او به دو آيت : يكى دست نورانى و يكى عصا. منقول است كه حضرت صادق عليه السلام به بعضى از اصحاب خود فرمود: باش ‍ براى آنچه اميد ندارى اميدوارتر از آنچه اميد دارى ، بدرستى كه موسى عليه السلام رفت براى اهل خود آتش بياورد، چون بسوى ايشان برگشت ، پيغمبر مرسل بود، پس خدا امر پيغمبرى او را در يك شب به اصلاح آورد، و همچنين وقتى كه خدا خواهد قائم آل محمد عليهم السلام را ظاهر گرداند در يك شب امر او را به اصلاح مى آورد، و از غيبت و حيرت او را ظاهر مى گرداند.(234)
    ثعلبى و بعضى از راويان عامه روايت كرده اند كه : چون مادر موسى عليه السلام ترسيد كه يساولان فرعون به خانه درآيند و موسى را ببينند، او را در تنورى كه مشتعل بود انداخت و بعد از مدتى كه بر سر تنور رفت ديد كه موسى با آتش بازى مى كند.(235)
    و روايت كرده اند كه : چون موسى از مادرش شير قبول كرد، آسيه او را تكليف كرد كه در خانه فرعون بماند و او را شير بدهد، او راضى نشد و موسى را به خانه خود آورد، و چون او را از شير گرفت آسيه فرستاد كه : من مى خواهم فرزند خود را ببينم ، و در راه كه موسى را به خانه فرعون مى بردند انواع تحفه ها و هديه ها مردم بر سر راه آوردند و نثارها بر سر راه او مى ريختند تا او را به خانه فرعون آوردند.(236)
    و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چون وقت وفات يوسف عليه السلام شد، جمع كرد اهل بيت و شيعيان خود را و حمد و ثناى حق تعالى ادا نمود، پس خبر داد ايشان را به شدتى كه به ايشان خواهد رسيد كه مردان ايشان كشته خواهند شد و شكم زنان آبستن را خواهند دريد و اطفال را ذبح خواهند كرد، تا ظاهر گرداند خدا حق را در قائم از فرزندان لاوى پسر يعقوب ، و او مردى خواهد بود گندمگون و بلند بالا، و وصف كرد براى ايشان صفات او را، پس بنى اسرائيل متمسك به اين وصيت شدند. پس شدت رو داد ايشان را، و انبيا و اوصيا از ميان ايشان غائب شدند در مدت چهارصد سال ، و ايشان در اين مدت انتظار قيام قائم مى كشيدند تا آنكه بشارت رسيد به ايشان كه موسى متولد شد، و ديدند علامتهاى ظهور آن حضرت را، و بليه بر ايشان بسيار شديد شد، و بار كردند بر ايشان چوب و سنگ .
    پس طلب كردند آن عالمى را كه به احاديث او مطمئن مى شدند و از خبرهايش راحت مى يافتند، و او از ايشان پنهان شد، و مراسله ها بسوى او فرستادند كه : ما با اين شدت استراحت مى يافتيم از حديث تو، پس وعده كرد با ايشان و بسوى بعضى از صحراها بيرون رفتند، و با ايشان نشست و حديث قائم را به ايشان نقل كرد و صفات او را بيان و بشارت مى داد آنها را كه خروج او نزديك شده است ، و اين در شب مهتابى بود، پس در اين سخن بودند كه ناگاه حضرت موسى مانند آفتاب بر ايشان طالع شد، و در آن وقت آن حضرت در ابتداى سن جوانى بود، و از خانه فرعون به بهانه طلب نزهت و سير بيرون آمده بود، و از لشكر و حشم و خدم خود جدا شده بود، تنها به نزد ايشان آمد و بر استرى سوار بود و طيلسان خزى پوشيده بود، چون عالم نظرش بر او افتاد به آن صفاتى كه شنيده بود آن حضرت را شناخت و برجست و بر پاهاى او افتاد و بوسيد و گفت : حمد مى كنم خداوندى را كه مرا نمى ميراند تا تو را به من نمود.
    چون شيعيان كه حاضر بودند اين حال را مشاهده كردند دانستند كه قائم موعود ايشان ، اوست ، پس همه بر زمين افتادند و سجده شكر الهى بجا آوردند، پس زياده از اين سخن به ايشان نگفت كه : اميد دارم خدا فرج شما را نزديك گرداند؛ و از ايشان غايب شد و رفت بسوى شهر مدين و نزد شعيب عليه السلام ماند آنچه ماند.
    پس غيبت دوم شديدتر بود بر ايشان از غيبت اولى ، و پنجاه و چند سال مقرر شده بود، و بلا بر ايشان سخت تر شد، آن عالم از ميان ايشان پنهان شد، پس به نزد او فرستادند كه : ما را صبر نيست بر پنهان بودن تو از ما. پس آن عالم بسوى بعضى از صحراها بيرون رفت و ايشان را طلبيد و ايشان را تسلى فرمود و خوشحال نمود و اعلام فرمود ايشان را كه : حق تعالى بسوى او وحى كرده است كه بعد از چهل سال فرج خواهد بخشيد ايشان را. پس همه گفتند: الحمدلله .
    پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه : بگو به ايشان كه من مدت را سى سال گردانيدم براى ((الحمدلله )) كه ايشان گفتند.
    پس همه گفتند كه : هر نعمتى از خداست .
    پس خدا وحى نمود بسوى او كه : بگو به ايشان كه مدت را بيست سال گردانيدم .
    پس گفتند كه نمى آورد خير را بغير از خدا.
    پس خدا وحى نمود كه : بگو به ايشان كه مدت را ده سال گردانيدم .
    پس گفتند: بدى را دور نمى گرداند بغير از خدا.
    پس خدا وحى نمود كه : بگو به ايشان از جاى خود حركت نكنند كه رخصت داده ام در فرج ايشان ، پس در اين سخن بودند كه ناگاه خورشيد جمال حضرت موسى عليه السلام از افق غيبت بر ايشان طالع گرديد و بر درازگوشى سوار بود.
    آن عالم خواست كه به ايشان بشناساند امرى چند را به آنها كه مستبصر و بينا گردند در امر حضرت موسى عليه السلام ، پس موسى عليه السلام به نزد ايشان آمد و ايستاد و سلام كرد، آن عالم پرسيد: چه نام دارى ؟
    فرمود: موسى .
    پرسيد: پسر كيستى ؟
    فرمود: پسر عمران .
    گفت : او پسر كيست ؟
    فرمود: پسر قاهث پسر لاوى پسر يعقوب عليه السلام .
    گفت : براى چه آمده اى ؟
    فرمود: براى پيغمبرى از جانب حق تعالى .
    پس عالم برخاست و دستش را بوسيد. حضرت موسى پياده شد در ميان ايشان نشست و ايشان را تسلى داد و به امرى چند ايشان را از جانب حق تعالى ماءمور گردانيد و فرمود: متفرق شويد.
    پس از آن وقت تا فرج ايشان به غرق شدن فرعون چهل سال بود.(237)
    و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون حضرت موسى عليه السلام مادرش به او حامله شد حملش ظاهر نگرديد مگر در وقتى كه وضع حمل نمود، و فرعون موكل گردانيده بود به زنان بنى اسرائيل زنى چند از قبطيان را كه محافظت ايشان مى كردند به سبب خبرى كه به او رسيده بود كه بنى اسرائيل مى گويند كه : در ميان ما مردى بهم خواهد رسيد كه نام او موسى بن عمران است و هلاك فرعون و اصحاب او بر دست او خواهد بود. پس فرعون در آن وقت گفت : البته خواهم كشت مردان فرزندان ايشان را تا آنچه ايشان مى خواهند نشود. و جدائى انداخت ميان مردان و زنان و حبس نمود مردان را در زندانها.
    پس چون حضرت موسى عليه السلام متولد شد و مادرش را نظر بر او افتاد غمگين و اندوهناك گرديد و گريست و گفت : در همين ساعت او را خواهند كشت .
    پس حق تعالى مهربان گردانيد بر او دل آن زن را كه بر او موكل گردانيده بود و به مادر حضرت موسى گفت : چرا رنگت زرد شده ؟
    گفت : براى اينكه مى ترسم فرزند مرا بكشند.
    گفت : مترس .
    و حضرت موسى چنين بود كه هر كه او را مى ديد از محبت او بيتاب مى شد، چنانچه حق تعالى خطاب نمود به آن حضرت كه : ((انداختم بر تو محبتى از جانب خود)).(238 )
    پس دوست داشت او را آن زن قبطيه كه به او موكل بود، و حق تعالى بر مادر موسى عليه السلام تابوتى از آسمان فرستاد و ندا به او رسيد كه : بگذار فرزند خود را در تابوت و بيانداز او را در دريا و مترس و اندوهناك مباش ، بدرستى كه ما بر مى گردانيم او را بسوى تو، و مى گردانيم او را از پيغمبران مرسل . پس موسى را در تابوت گذاشت و در تابوت را بست و در نيل انداخت .
    و فرعون قصرها داشت در كنار رود نيل كه براى تنزه و سير ساخته بود، در يكى از آن قصرها با آسيه نشسته بود كه ناگاه نظرش بر سياهى افتاد در ميان رود نيل كه موج آن را بلند مى كرد و باد بر آن مى زند تا آنكه رسيد به در قصر فرعون ، پس فرعون امر كرد كه آن را گرفتند و به نزد او آوردند، چون در تابوت را گشود پسرى در ميان آن ديد و گفت : اين از بنى اسرائيل است . پس خدا از موسى در دل فرعون محبت شديدى انداخت و آسيه نيز از محبت او بيتاب گرديد، چون فرعون اراده كشتن او كرد آسيه گفت : مكش او را شايد به ما نفع بخشد يا او را به فرزندى برداريم . و ايشان نمى دانستند كه آن فرزند موعود كه از آن مى ترسيدند همين فرزند است . و فرعون فرزند نداشت ، پس گفت : طلب كنيد براى او دايه اى كه او را تربيت كند.
    پس زنان بسيار آوردند از آن زنان كه فرزندان ايشان را كشته بود و شير هيچيك را نخورد، چنانچه حق تعالى امر فرموده است : ((حرام كرده بوديم بر او زنان شيرده را پيشتر)).(239)
    و چون خبر رسيد به مادرش كه فرعون او را گرفته است ، بسيار محزون شد، چنانچه حق تعالى فرموده است : ((گرديد دل مادر موسى خالى از عقل و شعور از بسيارى اندوه ، و نزديك بود اظهار كند درد نهان خود را يا بميرد، اگر نه آن بود كه ما دل او را محكم گردانيديم به صبر و از براى آنكه بوده باشد از ايمان آورندگان به وعده هاى ما))(240)، پس ‍ به تاءييد الهى خود را ضبط كرد و صبر كرد، به خواهر موسى گفت كه : برو از پى برادر خود و از او خبر بگير.
    پس خواهرش به نزد او آمد در خانه فرعون و از دور بسوى او نظر كرد و ايشان نمى دانستند كه او خواهر موسى است ، پس موسى پستان هيچيك از آنها را قبول نكرد و فرعون به غايت غمناك شد، پس خواهر موسى گفت : مى خواهيد شما را دلالت كنم بر اهل بيتى كه او را محافظت كنند و خيرخواه او باشند؟
    گفتند: بلى .
    پس مادرش را آورد به خانه فرعون ، چون مادرش موسى را به دامن گرفت و پستان را در دهان او گذاشت بر پستان او چسبيده به شوق تمام تناول نمود.
    فرعون و اهلش شادى كردند و مادرش را گرامى داشتند و گفتند: اين طفل را براى ما تربيت كن كه تو را چنين
    و چنان خواهيم كرد، و وعده هاى بسيار به او دادند، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((رد كرديم موسى را بسوى مادرش تا روشن گردد ديده او و اندوهناك نباشد، و تا بداند كه وعده خدا حق است ، و ليكن اكثر مردم نمى دانند)).(241) و فرعون مى كشت فرزندان بنى اسرائيل را هر يك كه از ايشان متولد مى شد و موسى را تربيت مى كرد و گرامى مى داشت ، و نمى دانست كه هلاكش بر دست او خواهد بود.
    پس چون موسى به راه افتاد، روزى نزد فرعون بود كه فرعون عطسه كرد، موسى گفت : ((الحمدلله رب العالمين ))، فرعون اين سخن را بر او انكار كرد و طپانچه اى بر روى او زد و گفت : اين چيست كه مى گوئى ؟! پس برجست موسى و بر ريش فرعون چسبيد و قدرى از آن كند، و فرعون ريش بلندى داشت ، پس فرعون قصد كشتن موسى كرد، آسيه گفت : طفل خردسالى است ، چه مى داند كه چه مى گويد و چه مى كند!
    فرعون گفت : چنين نيست ، بلكه دانسته مى گويد و مى كند.
    آسيه گفت كه : اگر خواهى كه امتحان كنى ، نزد او طبقى از خرما و طبقى از آتش بگذار. اگر ميان خرما و آتش تمييز كند، چنان است كه تو مى گوئى .
    چون هر دو را نزد او گذاشتند و خواست كه دست به جانب خرما دراز كند جبرئيل نازل شد و دستش را بسوى آتش گردانيد، پس اخگرى برداشت و در دهان گذاشت و زبانش ‍ سوخت و فرياد زد و گريست ، پس آسيه به فرعون گفت : نگفتم كه او نمى فهمد، پس فرعون عفو كرد از او.
    راوى به حضرت عرض كرد كه : چند گاه موسى عليه السلام از مادرش غايب بود تا به او برگشت ؟
    حضرت فرمود: سه روز.
    پرسيد كه : هارون از مادر و پدر با موسى عليه السلام برادر بود؟
    فرمود: بلى .
    پرسيد كه : وحى به هر دو نازل مى شد؟
    فرمود كه : وحى بر حضرت موسى نازل مى شد و موسى عليه السلام به هارون وحى مى كرد.
    پرسيد كه : حكم كردن و قضا و امر و نهى با هر دو بود؟
    فرمود كه : حضرت موسى مناجات مى كرد با پروردگار خود و علم را مى نوشت و حكم مى كرد ميان بنى اسرائيل ، و چون موسى غايب مى شد از قوم خود براى مناجات پروردگار خود، هارون خليفه او بود در ميان قومش .
    پرسيد كه : كدام يك پيشتر فوت شد؟
    فرمود كه : هارون پيش از موسى عليه السلام فوت شد و هر دو در ((تيه )) فوت شدند.
    پرسيد كه : موسى عليه السلام فرزند داشت ؟
    گفت : نه ، فرزند از هارون بود.
    پس فرمود كه : حضرت موسى در نهايت كرامت و عزت بود نزد فرعون تا به حد مردان رسيد، و آنچه موسى عليه السلام تكلم مى نمود به آن از توحيد، انكار مى كرد بر او فرعون تا آنكه قصد كشتن او كرد.
    پس موسى عليه السلام از نزد فرعون بيرون آمد و داخل شهر شد، پس دو مرد را ديد كه با يكديگر جنگ مى كردند كه يكى به قول حضرت موسى قايل بود و ديگرى به قول فرعون قايل بود، پس موسى عليه السلام آمد به نزديك ايشان و دستى زد بر آنكه به قول فرعون قايل بود و او در ساعت هلاك شد، و موسى عليه السلام از ترس در شهر پنهان شد.
    چون روز ديگر شد، ديگرى آمد و به همان شخص چسبيد كه به قول موسى عليه السلام قائل بود، باز او استغاثه به موسى عليه السلام كرد، پس آن فرعونى به موسى عليه السلام گفت : آيا مى خواهى مرا بكشى چنانچه ديروز كسى را كشتى ؟! پس موسى عليه السلام دست از او برداشت و گريخت . و خزينه دار فرعون به موسى عليه السلام ايمان آورده بود، ششصد سال ايمان خود را پنهان داشته بود، چنانچه حق تعالى فرموده است : ((و گفت مرد مؤ منى از آل فرعون كه ايمان خود را كتمان مى كرد كه : آيا مى كشيد مردى را به سبب آنكه مى گويد كه پروردگار من خداوند عالميان است )).(242)
    و چون به فرعون رسيد خبر كشتن موسى عليه السلام آن مرد را، در جستجوى او شد كه او را بكشد، مؤ من آل فرعون فرستاد بسوى موسى عليه السلام كه : اشراف قوم فرعون مشورت مى كنند كه تو را بكشند پس بيرون رو بدرستى كه من از براى تو از خيرخواهانم .
    پس بيرون رفت چنانچه خدا فرموده است ترسان و منتظر آنكه رسولان فرعون به او رسند، و به جانب راست و چپ نظر مى كرد و مى گفت : پروردگارا! مرا نجات ده از گروه ستمكاران . و روانه شهر مدين شد، و ميان او و مدين سه روز راه فاصله بود، چون به دروازه مدين رسيد چاهى ديد كه مردم براى گوسفندان و چهارپايان خود از آن آب مى كشيدند، پس در كنارى نشسته و سه روز بود كه چيزى نخورده بود، پس نظرش بر دو دختر افتاد كه در كنارى ايستاده بودند و گوسفندى چند همراه داشتند و نزديك چاه نمى آمدند، به ايشان گفت : چرا آب نمى كشيد ؟
    گفتند: انتظار مى كشيم كه راعيان برگردند، و پدر ما مرد پيرى است و به اين سبب ما به آب دادن گوسفندان آمده ايم .
    پس رحم كرد موسى عليه السلام بر ايشان و به نزديك چاه رفت و گفت به آن شخصى كه بر سر چاه ايستاده بود كه : مرا بگذار آب بكشم كه يك دلو از براى شما بكشم و يك دلو از براى خود بكشم - و دلو ايشانت را ده مرد مى كشيدند، - موسى عليه السلام تنهائى يك دلو از براى ايشان كشيد و يك دلو از براى دختران شعيب عليه السلام كشيد تا گوسفندان ايشان را آب داد، پس رفت بسوى سايه و گفت رب انى لما انزلت الى من خير فقير(243)، و بسيار گرسنه بود.
    و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: بدرستى كه موسى كليم خدا چون اين دعا كرد از خدا سؤ ال نكرد مگر نانى كه بخورد، زيرا كه در آن مدت سبزه زمين را مى خورد و سبزى گياهها از پوست شكمش ديده مى شد از بسيارى لاغرى او.
    چون دختران شعيب عليه السلام به نزد پدر خود برگشتند به ايشان گفت : امروز زود برگشتيد؟ ايشان قصه موسى عليه السلام را به پدر خود نقل كردند، شعيب عليه السلام به يكى از آن دو دختر گفت كه : برو آن مرد را كه از براى شما آب كشيد با خود بياور تا مزد آب كشيدن او را بدهم .
    پس آمد آن دختر بسوى موسى با نهايت حيا و گفت : پدرم تو را مى خواند كه مزد دهد تو را براى اجر آب كشيدن از براى ما.
    پس موسى عليه السلام برخاست و با او به جانب خانه شعيب عليه السلام روانه شد، و چون باد بر جامه هاى آن دختر مى پيچيد و حجم بدنش ظاهر مى شد، موسى عليه السلام به او گفت كه : از عقب من بيا و مرا راهنمائى كن ، كه من از گروهى هستم كه ايشان نظر در عقب زنان نمى كنند.
    چون موسى عليه السلام شعيب عليه السلام را ملاقات كرد و قصه هاى خود را براى او نقل كرد، شعيب گفت : مترس ، نجات يافتى از گروه ظالمان .
    پس يكى از دختران شعيب گفت : اى پدر! او را اجاره كن كه بهتر كسى است كه اجاره مى كنى كه توانا و امين است .
    شعيب گفت : توانائى و قوت او را به كشيدن دلو به تنهائى دانستى ، امانت او را به چه چيز دانستى ؟
    گفت : به آنكه راضى نشد كه من پيش روى او راه روم كه مبادا نظرش بر عقب من بيفتد.
    پس شعيب عليه السلام به موسى عليه السلام گفت كه : من مى خواهم كه يكى از دو دختر خود را به نكاح تو درآورم به صداق آنكه اجير من باشى در مدت هشت سال ، و اگر ده سال را تمام كنى اختيار با تو است ، و نمى خواهم كه بر تو دشوار كنم ، و بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد از شايستگان .
    پس موسى عليه السلام گفت : اين است شرط ميان من و تو، هر يك از دو وعده را تمام كنم بر من تعدى نخواهد بود، اگر خواهم ده سال بكنم و اگر خواهم هشت سال بكنم ، و خدا بر آنچه مى گوئيم وكيل و گواه است .
    از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : كدام وعده را بعمل آورد؟
    فرمود كه : ده سال را.
    پرسيدند: پيش از تمام شدن وعده ، زفاف شد يا بعد از آن ؟
    فرمود: پيشتر.
    پرسيدند كه : اگر شخصى زنى را خواستگارى نمايد و از براى پدرش شرط كند اجاره دو ماه را، آيا جايز است ؟
    فرمود كه : موسى عليه السلام مى دانست كه شرط را تمام خواهد كرد، اين مرد چگونه مى داند كه خواهد ماند تا شرط را تمام كند؟
    پرسيدند كه : شعيب عليه السلام كدام دختر را به عقد او درآورد؟
    فرمود: آن دختر را كه رفت موسى عليه السلام را آورد و به پدر گفت : او را اجاره بگير كه او توانا و امين است .
    چون موسى عليه السلام مدت ده سال را تمام كرد، به شعيب عليه السلام گفت كه : ناچار است مرا كه برگردم بسوى وطن خود و مادر خود و اهل بيت خود، پس چه چيز به من خواهى داد؟ شعيب عليه السلام گفت : هر گوسفند ابلقى كه امسال از گوسفندان من بهم رسد از توست .
    پس حضرت موسى چون خواست كه گوسفندان نر را بر ماده بجهاند، عصاى خود را ابلق كرد و بعضى از پوست آن را كند و بعضى را گذاشت و در ميان گله گوسفند عصا را نصب كرد و عباى ابلقى بر روى آن انداخت و بعد از آن گوسفندان را بر ماده جهانيد، پس در آن سال آن گوسفندان هر بره كه كه آوردند ابلق بود.
    چون سال تمام شد، حضرت موسى زن خود را با گوسفندان برداشت و بيرون آمد و شعيب عليه السلام توشه داد ايشان را، و در وقت بيرون آمدن به شعيب گفت كه : عصائى از تو مى خواهم كه با من باشد - و عصاهاى پيغمبران همه به او ميراث رسيده بود و در خانه گذاشته بود - پس گفت به حضرت موسى كه : داخل اين خانه شو و يك عصا بردار. چون داخل خانه شد عصاى نوح عليه السلام و ابراهيم عليه السلام جست و حركت كرد و به دست او آمد، چون آن عصا را به نزد شعيب عليه السلام آورد گفت : اين را برگردان و ديگرى را بردار. چون آن عصا را برد و در ميان عصاها گذاشت و خواست كه ديگرى را بردارد باز همان عصا حركت كرد و به دست او درآمد، تا آنكه سه مرتبه چنين شد! شعيب چون اين حال را مشاهده كرد گفت : ببر اين عصا را كه خدا تو را به اين عصا مخصوص گردانيده است .
    پس متوجه مصر گرديد و در اثناى راه به بيابانى رسيد، در شب تارى بود و باد و سرماى عظيم او را و اهلش را فرا گرفت ، پس موسى عليه السلام نظر كرد و آتشى از دور مشاهده كرد، چنانچه حق تعالى در قرآن فرموده است كه : ((چون تمام كرد موسى مدت اجاره را و روانه شد با اهل بيت خود، ديد از جانب كوه طور آتشى ، گفت مر اهل خود را كه : مكث كنيد، من ديدم آتشى ، شايد بياورم براى شما از آن آتش خبرى ، يا پاره اى از آن آتش شايد كه گرم شويد)).(244)
    پس رو به جانب آتش روانه شد، ناگاه درختى ديد كه آتش در آن مشتعل گرديده بود، چون نزديك رفت كه آتش بگيرد، آتش به جانب او ميل كرد، پس بترسيد و گريخت ، و آتش ‍ بسوى درخت برگشت ، چون نظر كرد و ديد كه آتش برگشت باز متوجه درخت شد و باز آتش رو به او شعله كشيد و او گريخت ، تا آنكه سه مرتبه چنين شد و در مرتبه سوم گريخت و رو به عقب نكرد.
    پس حق تعالى او را ندا كرد كه : اى موسى ! منم خداوندى كه پروردگار عالميانم .
    موسى عليه السلام گفت : چه دليل هست بر اين ؟
    حق تعالى فرمود كه : چيست آنچه در دست راست توست اى موسى ؟
    گفت : اين عصاى من است .
    فرمود: بيانداز آن را.
    چون عصا را انداخت ، مارى شد. پس موسى ترسيد و گريخت ، پس خدا او را ندا كرد كه : بگير آن را و مترس ، بدرستى كه از ايمنانى ، و داخل كن دست خود را در گريبان خود كه چون بيرون آورى سفيد و نورانى خواهد بود بى علتى و مرضى - زيرا كه موسى عليه السلام سياه رنگ بود - چون دست را از گريبان بيرون آورد عالم به نور آن روشن شد، پس خدا فرمود: اين دو معجزه است و دليل بر حقيت تو، بايد كه بروى بسوى فرعون و قوم او، بدرستى كه ايشان گروهى اند فاسقان .
    موسى گفت : پروردگارا! من از ايشان آدمى كشته ام و مى ترسم كه ايشان مرا بكشند، و برادر من هارون زبانش از من فصيحتر است ، پس او را با من بفرست كه معين و ياور من باشد و مرا تصديق نمايد در اداى رسالت ، بدرستى كه من مى ترسم كه مرا تكذيب كنند. حق تعالى فرمود كه : بزودى قوى خواهم كرد بازوى تو را به برادر تو هارون ، و قرار خواهم داد براى شما سلطنت و قوت و برهانى ، پس ضرر ايشان به شما نخواهد رسيد به سبب آيات و معجزاتى كه من به شما داده ام ، شما و هر كه متابعت شما كند غالب خواهيد بود.(245)
    مؤ لف گويد: از جمله شبهه ها كه جماعتى به خطا و گناه پيغمبران قائل شده اند و وارد ساخته اند قصه كشتن موسى عليه السلام است آن قبطى را، و گفته اند كه : اگر كشتن آن مرد جايز نبود پس موسى گناه نموده است ، و اگر جايز بود چرا موسى بعد از آن گفت كه : اين عمل شيطان بود؟ و چرا گفت : پروردگارا! من ظلم كردم بر نفس خود، پس بيامرز مرا؟ و چرا در وقتى كه فرعون به او اعتراض كرد و گفت : كردى آن كار را كه كردى و از كافران بودى ، موسى فرمود: كردم در آن وقت و از گمراهان بودم ؟ و جواب به چند وجه مى توان گفت :
    اول آنكه : موسى به قصد كشتن نكرد بلكه مطلبش دفع ضرر از مظلومى بود و آخر منتهى به كشتن شد، و كسى كه از براى دفع ضرر از خود يا از مؤ منى مدافعه كند و آخر بى تقصير او به كشتن آن ظالم منتهى شود عقابى بر او نيست .
    دوم آنكه : او كافر بود و خونش حلال بود و به اين سبب حضرت موسى عليه السلام او را كشت . و بر هر تقدير آنچه موسى عليه السلام گفت كه اين عمل از شيطان بود چند وجه بر توجيه آن مى توان گفت :
    اول آنكه : هر چند مباح بود كشتن كافر و دفع كردن او از مسلمان ، اما اولى آن بود كه در آن وقت آن را واقع نسازد و صبر كند تا هنگامى كه ماءمور شود او به معارضه ايشان ، پس اين مبادرت نمودن مكروه و ترك اولى بود، لهذا گفت كه : از عمل شيطان بود.
    دوم آنكه : اشاره به عمل آن كشته شده كرد كه عمل او از شيطان بود نه عمل خودش ، و مطلب عذر كشتن او بود.
    سوم : اشاره به كشته شده خودش بود كه او از عمل شيطان بود، يعنى از لشكرهاى شيطان بود، و اين اصطلاح در عرف عرب شايع است .
    و اما اعترافى كه به ظلم بر خود فرمود به همان نحو است كه در احوال حضرت آدم عليه السلام مذكور گرديد كه از براى اظهار شكستگى در درگاه حق تعالى بود بى آنكه گناهى نموده باشد، يا براى فعل مكروه و ترك اولى بود چنانچه گذشت ، يا مراد آن بود كه : پروردگارا! ستم بر خود كردم كه خود را در معرض اذيت و عقوبت فرعون درآوردم ، زيرا كه اگر فرعون بداند مرا در عوض او خواهد كشت ، (فاغفرلى ) يعنى پس بپوشان بر من و چنان كن كه فرعون نداند كه من اين كار كرده ام ، (فغفر له ) يعنى پس خدا پوشانيد عمل او را از فرعون و چنان كرد كه فرعون بر او دست نيافت .
    و اما آنچه فرعون گفت كه : تو از كافران بودى ، يعنى : كفران نعمت من كردى و حق تربيت مرا رعايت نكردى ، پس موسى گفت كه : من از ضالان و گمراهان بودم ، يعنى نمى دانستم كه دفع كردن من آن قبطى را، به كشتن منتهى خواهد شد؛ يا گمراه بودم به كردن مكروه و ترك اولى ؛ يا راه را گم كرده بودم و به آن شهر افتادم و مرا چنان كارى ضرور شد براى خلاصى مؤ من از دست كافر.
    و در حديث معتبر منقول است كه : ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد از تفسير اين آيات ، فرمود: موسى عليه السلام داخل شهرى از شهرهاى فرعون شد در وقتى كه اهل آن شهر غافل بودند در ميان وقت نماز شام و خفتن ، پس دو شخص را ديد كه با يكديگر مقاتله مى كردند كه يكى شيعه او بود و ديگرى دشمن او، پس يارى طلبيد از او آنكه شيعه او بود براى دفع ضرر آنكه دشمن او بود، پس حكم كرد موسى بر دشمن خود به حكم خدا و دستى بر او زد و او مرد، پس موسى عليه السلام گفت كه : اين از عمل شيطان بود، يعنى مقاتله و جنگ اين دو مرد از كار شيطان بود نه فعل موسى ، بدرستى كه شيطان دشمنى است گمراه كننده و دشمنى را ظاهر كننده .
    ماءمون گفت : پس چه معنى دارد قول موسى عليه السلام رب انى ظلمت نفسى فاغفر لى (246) فرمود: ظلم ، وضع شى ء است در غير موضعش ، يعنى : نفس خود را در غير موضعش گذاشتم كه داخل اين شهر شدم ، پس پنهان دار مرا از دشمنان خود كه به من ظفر نيابند، پس حق تعالى او را مستور داشت ، بدرستى كه خدا پوشاننده و رحيم است .
    پس حضرت موسى گفت : پروردگارا! به آنچه انعام كردى بر من از قوت كه به يك دست زدن شخصى را كشتم پس هرگز معين و ياور مجرمان و كافران نخواهم بود، بلكه پيوسته به اين قوت در راه رضاى تو جهاد با دشمنان تو خواهم كرد تا تو راضى شوى ، پس صبح كرد حضرت موسى در آن شهر ترسان و مترقب و منتظر بود كه دشمنان او را بيابند، ناگاه ديد مردى را كه ديروز از او يارى طلبيد امروز با ديگرى از كافران جنگ مى كند و از موسى عليه السلام يارى مى طلبد بر او، پس موسى عليه السلام بر سبيل نصيحت به او گفت : بدرستى كه تو گمراهى هستى هويدا كننده گمراهى خود را، ديروز با كسى جنگ كردى و امروز با ديگرى جنگ مى كنى ! من تو را تاءديب خواهم كرد كه ديگر چنين نكنى ؛ چون خواست كه او را تاءديب كند گفت : اى موسى ! مى خواهى مرا بكشى چنانچه ديروز شخصى را كشتى ، نمى خواهى مگر آنكه جبارى بوده باشى در زمين ، و نمى خواهى كه بوده باشى از اصلاح كنندگان .
    ماءمون گفت : خدا تو را جزاى خير دهد اى ابوالحسن ، پس چه معنى دارد قول موسى كه با فرعون گفت فعلتها اذا و انا من الضالين ؟(247)






  9. #29
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض


    امام رضا عليه السلام فرمود كه : فرعون گفت در وقتى كه حضرت موسى به نزد او آمد كه تبليغ رسالت نمايد كه و فعلت فعلتك التى فعلت و انت من الكافرين (248)، موسى عليه السلام گفت فعلتها اذا و انا من الضالين يعنى : كردم آن كار را - كه كشتن آن مرد باشد - در وقتى كه راه را گم كرده بودم و به شهرى از شهرهاى تو داخل شدم ، پس گريختم از شما چون از شما ترسيدم ، پس بخشيد مرا پروردگار من حكمى ، و گردانيد مرا از پيغمبران مرسل .(249)
    و در روايت ديگر منقول است كه : حق تعالى وحى نمود به حضرت موسى كه : بعزت خود سوگند مى خورم اى موسى كه اگر آن شخصى كه كشتى يك چشم بهم زدن اقرار كرده بود براى من كه من آفريننده و روزى دهنده اويم ، هر آينه مزه عذاب خود را به تو مى چشانيدم ، و از براى آن عفو كردم از تو كه او هرگز اقرار نكرد كه من خالق و رازق اويم .(250)
    به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : بقعه هاى زمين بر يكديگر فخر كردند، پس زمين كعبه فخر كرد بر زمين كربلا، و حق تعالى به آن وحى فرستاد كه : ساكت شو و فخر مكن بر زمين كربلا كه آن بقعه مباركى است كه ندا كردم موسى را در آنجا از درخت .(251)
    در حديث معتبر ديگر فرمود كه : شاطى وادى ايمن كه خدا ياد كرده است در قرآن ، فرات است ؛ و بقعه مباركه ، كربلا است ؛ و درخت نوربخش كه او ديد، نور محمد صلى الله عليه و آله و سلم بود كه در آن وادى بر او ظاهر گرديد.(252)
    مؤ لف گويد: بعيد نيست كه حق تعالى موسى را به طى الارض در يك شب از حوالى شام به كربلا آورده باشد.
    و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه : چون موسى عليه السلام مدت اجاره را تمام نمود و با اهل خود بسوى بيت المقدس روانه شد، راه را غلط كرد، پس آتشى از دور ديد و از پى آتش رفت .(253)
    و به سند صحيح منقول است كه بزنطى از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد: دخترى كه موسى عليه السلام به نكاح خود درآورد همان دختر بود كه از پى موسى عليه السلام رفت و او را به نزد شعيب عليه السلام آورد؟ گفت : بلى .
    فرمود كه : چون خواست موسى عليه السلام از حضرت شعيب جدا شود و به مصر برگردد شعيب گفت كه : داخل آن خانه شو و يكى از اين عصاها را بگير كه با خود نگاه دارى و درندگان را از خود دفع كنى ؛ و به شعيب عليه السلام رسيده بود خبر آن عصائى كه موسى برداشت و كارهائى كه از آن مى آيد.
    چون موسى داخل خانه شد يكى از آن عصاها جست و به دست او آمد، چون به نزد شعيب آورد آن عصا را شناخت و گفت : اين را بگذار و ديگرى را بردار.
    چون موسى برگشت آن را گذاشت خواست ديگرى را بردارد باز همان عصا حركت نموده به دست او آمد، چون به نزد شعيب آورد گفت : نگفتم ديگرى را بردار؟!
    موسى گفت : سه مرتبه اين را برگردانيدم باز همين عصا به دست من مى آيد. شعيب گفت : همين را بردار كه از براى تو مقدر شده است .
    بعد از آن هر سال يك مرتبه موسى به زيارت شعيب مى آمد و شرايط خدمت او را بجا مى آورد، چون شعيب طعام مى خورد بر بالاى سرش مى ايستاد و نان از براى او ريزه مى كرد.(254)
    و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه فرمود: عصاى موسى از آدم بود و به شعيب رسيده بود، و از شعيب به موسى عليه السلام رسيده ، و الحال نزد ماست ، در اين نزديكى او را ديده ام آن سبز است مانند آن روز كه از درختش جدا كردند، و چون با آن سخن مى گوئى حرف مى زند و از براى قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم مهيا شده است ، خواهد كرد به آن مثل آنچه موسى عليه السلام به آن مى كرد، و هرگاه خواهيم ، به حركت مى آيد و آنچه امر مى كنيم ، فرو مى برد، چون امر كنند او را چيزى را فرو برد كام خود را مى گشايد يك طرف را به زمين مى گذارد و يك طرف را به سقف و دهانش به قدر چهل ذراع گشوده مى شود، و به زبان خود مى ربايد آنچه نزد او حاضر است .(255)
    در حديث ديگر فرمود: آن را حضرت آدم از بهشت آورد به زمين و از درخت عوسج (256) بهشت بود.
    و به روايت معتبر ديگر از درخت مورد بهشت بود و دو شعبه داشت و شعيب عليه السلام پيوسته آن را در فراش خود نگاه مى داشت ، و چون مى خوابيد در ميان رختخواب خود پنهان مى كرد، پس روزى موسى عليه السلام آن را برداشت ، شعيب فرمود: من تو را امين مى دانستم چرا عصا را بى رخصت من برداشته اى ؟.
    موسى گفت : اگر عصا از من نمى بود بر نمى داشتم .
    چون شعيب دانست كه او به امر خدا برداشته است و پيغمبر است ، عصا را به او واگذاشت .(257)
    و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه عصاى موسى عليه السلام چوبى بود از درخت مورد(258) بهشت ، جبرئيل آن را براى آن حضرت آورد در وقتى كه متوجه شهر مدين گرديد.(259)
    مؤ لف گويد: ممكن است آن حضرت دو عصا داشته باشد: يكى را جبرئيل به او داده باشد و ديگرى را شعيب .
    ثعلبى روايت كرده است كه : عصاى موسى عليه السلام دو شعبه داشت و در پائين دو شعبه كجى داشت و در ته آن آهنى بود، چون موسى داخل بيابانى مى شد و مهتابى نبود از دو شعبه آن نورى ساطع مى شد كه تا چشم كار مى كرد روشن مى كرد؛ و چون محتاج به آب مى شد عصا را داخل چاه مى كرد و آن كشيده مى شد به قدر چاه و دلوى در سرش بهم مى رسيد آب بيرون مى آورد؛ چون به طعام محتاج مى شد عصا را بر زمين مى زد پس از زمين بيرون مى آمد به قدر آنچه آن روز بخورد؛ چون خواهش ميوه مى كرد آن را در زمين فرو مى برد در همان ساعت درختى مى شد و از آن ميوه حاصل مى شد؛ چون مى خواست با دشمن خود جنگ كند، بر دو شعبه آن دو مار عظيم ظاهر مى شد كه دفع دشمن از او مى كردند؛ چون كوهى يا بيشه اى در سر راه ظاهر مى شد عصا را مى زد و راه براى او گشوده مى شد؛ چون مى خواست از نهر بزرگى عبور كند عصا را مى زد تا نهر از براى او شكافته مى شد؛ و گاهى از يك شعبه اش آب و از شعبه ديگرش عسل مى جوشيد؛ چون از راه رفتن مانده مى شد بر آن سوار مى شد و او را بر مى داشت و به هر جا كه مى خواست او را مى برد و او را راهنمائى مى كرد و با دشمنانش جنگ مى كرد؛ و از آن بوى خوشى ساطع بود كه محتاج به بوى خوش ديگرى نبود؛ و چون آن را از براى اظهار معجزه مى انداخت اژدهائى مى شد كه از آن بزرگتر نتواند بود در نهايت سياهى ، و چهارپا بهم مى رسيد آن را، و به جاى دو شعبه دهانى بزرگ براى او بهم مى رسيد و دوازده نيش و دندانها در دهانش ‍ ظاهر مى شد، و صداى مهيب از دندانهايش ظاهر مى شد، و از دهانش زباله آتش بيرون مى آمد و به جاى آن كجى ، بالى از براى آن بهم رسيد كه هر مويش مانند نيازك و شهاب مى درخشيد، و چشمهايش مانند برق مى درخشيد و از آن بادى مى وزيد مانند سموم كه به هر چيز مى وزيد آن را مى سوخت و چون به سنگى مى رسيد به بزرگى شترى فرو مى برد، و سنگها در ميان شكمش صدا مى كردند، و درختهاى عظيم را از ريشه مى كند و فرو مى برد.(260)
    شاذان بن جبرئيل از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده است كه : فرعون در طلب موسى عليه السلام شكم زنان حامله را مى شكافت و فرزندان را بيرون مى آورد و اطفال را مى كشت ، چون موسى عليه السلام متولد شد در همان ساعت به سخن درآمد و به مادر خود گفت : مرا در تابوتى گذار و آن را در دريا بيانداز!
    مادر موسى از آن حال غريب ترسيد و گفت : اى فرزند! مى ترسم غرق شوى . گفت : مترس كه خدا مرا زود به تو خواهد برگردانيد.
    مادر در اين حال متعجب و حيران بود تا آنكه بار ديگر موسى عليه السلام گفت : مرا در تابوت گذار و در دريا انداز!
    پس مادرش او را به دريا انداخت و در دريا مدتى ماند، چيزى نخورد و نياشاميد تا حق تعالى او را به ساحل انداخت و به مادرش رسانيد.
    روايت كرده اند كه : هفتاد روز گذشت تا به مادرش رسيد؛ به روايت ديگر هفت ماه گذشت .(261) تا اينجا بود روايت شاذان .
    در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت موسى بيشتر از سه روز از مادرش غائب نبود.(262)
    و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون فرعون مطلع شد كه زوال ملك او به دست موسى عليه السلام خواهد بود، امر كرد كاهنان را حاضر كنند و از ايشان معلوم كرد كه نسب او از بنى اسرائيل است ، پس پيوسته امر مى كرد اصحابش را كه شكمهاى زنان حامله بنى اسرائيل را بشكافند تا آنكه در طلب موسى بيش از بيست هزار فرزند از بنى اسرائيل كشت ، و نتوانست موسى را كشت براى آنكه حق تعالى او را حفظ كرد از شر او.(263)
    و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى (و اذ نجيناكم من آل فرعون ) فرمود: يعنى ((ياد آوريد اى بنى اسرائيل در وقتى را كه نجات داديم پدران شما را از آل فرعون ))، يعنى آنها كه منسوب بودند به فرعون به خويشى او، و دين و مذهب او.
    (يسومونكم سوء العذاب ) يعنى : ((عذاب مى كردند شما را به بدترين عذابها و عقوبتهاى شديد كه بر شما بار مى كردند. فرمود: از عذاب ايشان آن بود كه فرعون تكليف مى كرد ايشان را كه در بناها و عمارات او كار كنند و مى ترسيد كه از عمل بگريزند، پس امر مى كرد كه زنجيرها در پاى ايشان ببندند كه نگريزند و با زنجيرها گل را از نردبانها بالا مى بردند بر بامها، پس بسيار بود كه يكى از آنها از نردبان به زير مى افتاد و مى مرد يا مزمن (264) مى شد، و هيچ پروا نداشتند! تا آنكه حق تعالى وحى نمود به موسى عليه السلام كه بگو به ايشان ابتدا به هيچ عملى نكنند تا صلوات بفرستند بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او، تا سبك شود بر ايشان ، پس اين را مى كردند و بر ايشان آسان و سبك مى شد. و امر مى كرد هر كه صلوات را فراموش كند و از نردبان بيفتد و مزمن شود صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او بفرستد اگر تواند، و اگر نتواند ديگرى صلوات را بر او بخواند كه اگر چنين كنند در ساعت صحت مى يابند.
    (يذبحون ابنائكم ) فرمود: چون گفتند به فرعون كه در بنى اسرائيل فرزندى متولد خواهد شد كه بر دست او جارى خواهد شد هلاك تو و زوال پادشاهى تو، پس امر كرد به ذبح پسران ايشان ، پس يكى از ايشان رشوه مى داد به قابله ها كه نمامى نكنند و حملش تمام شود، پس مى انداخت فرزند خود را در صحرائى يا غارى يا گودالى و دو مرتبه صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل محمد بر او مى خواند، پس حق تعالى ملكى را برمى انگيخت كه او را تربيت مى كرد، و از يك انگشت طفل شير جارى مى شد كه او مى مكيد و از انگشت ديگر طعام نرمى بيرون مى آمد كه غذاى او مى شد. تا آنكه نشو و نما كردند بنى اسرائيل ، و آنچه سالم ماندند بيشتر بودند از آنها كه كشته شدند.
    (و يستحيون نسائكم ) يعنى : ((زنده مى گذاشتند زنان شما را))، فرمود كه : آنها را باقى مى گذاشتند و به كنيزى بر مى داشتند، پس استغاثه كردند نزد حضرت موسى عليه السلام كه ايشان دختران و خواهران ما را به كنيزى مى گيرند و بكارت آنها را مى برند، پس حق تعالى وحى فرمود كه : بگو به آن دختران كه هرگاه چنين اراده اى نسبت به ايشان بشود صلوات بر محمد و آل طيبين او بفرستند؛ چون چنين كردند خدا دفع كرد از ايشان ضرر قوم فرعون را. و هرگاه كه چنين اراده اى مى كردند، يا مشغول كار ديگر مى شدند يا بيمار مى شدند يا مرض مزمنى ايشان را عارض مى شد و به الطاف الهى نتوانستند به حرمت هيچيك از بنى اسرائيل دست دراز كنند، بلكه حق تعالى به بركت صلوات بر محمد و آل او دفع اين بليه از ايشان كرد.
    (و فى ذلكم ) يعنى : ((در اين نجات دادن خدا شما را)) بلاء من ربكم عظيم (265 ) يعنى : ((بلائى بود بزرگ از جانب پروردگار شما)).
    پس خدا فرمود: اى بنى اسرائيل ! ياد آوريد و متذكر شويد كه هرگاه خدا از پدران و گذشتگان شما بلا را دفع مى كرد به سبب صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او بود، آيا نمى دانستيد كه هرگاه آن حضرت را مشاهده نمائيد و به او ايمان آوريد نعمت بر شما كاملتر و فضل خدا بر شما تمامتر خواهد بود؟(266)
    و در نهج البلاغه منقول است از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در بيان زهد فرمود كه : تاءسى به پيغمبر خود بكن . و بعد از آنكه قدرى از زهد آن حضرت را بيان كرد فرمود: اگر خواهى تاءسى كن به موسى كليم الله عليه السلام در وقتى كه عرض كرد رب انى لما انزلت الى من خير فقير(267)، والله كه سؤ ال نكرد مگر نانى كه بخورد، زيرا كه گياه زمين مى خورد و سبزى گياه از پوستهاى شكمش ظاهر بود و ديده مى شد از بسيارى لاغرى بدن و كاهيدن گوشت او.(268)
    و در خطبه ديگر فرموده است : حق تعالى با موسى سخن گفت سخن گفتنى ، و به او نمود از آيات خود امر عظيمى بى آنكه سخن گفتن او به عضوى يا به آلتى يا به زبانى يا به دهانى باشد، بلكه آوازى در هوا آفريد و موسى عليه السلام شنيد.(269)
    مؤ لف گويد: حق تعالى خطاب فرمود به موسى در بقعه مباركه كه : ((بكن نعلين خود را بدرستى كه تو در وادى مقدسى كه آن طوى نام دارد))،(270)، و خلاف كرده اند مفسران كه چرا امر فرمود او را به كندن نعلين به چندين وجه :
    اول آنكه : از پوست خر مرده بود، لهذا فرمود بكن ، و اين مضمون به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است .(271)
    دوم آنكه : از پوست گاو تذكيه كرده بود، و امر به كندن براى آن بود كه پاى مبارك آن حضرت به آن وادى مقدس برسد.
    و از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : آن وادى را براى آن مقدس گفته اند كه ارواح در آنجا تقديس كردند، و ملائكه را در آنجا برگزيدند، و خدا در آنجا با موسى سخن گفت .(272)
    سوم آنكه : چون تواضع و شكستگى در پابرهنه كردن است ، امر فرمود پا را برهنه كند، چنانچه در حرم و در روضات مقدسات مستحب است كه پا را برهنه كنند.
    چهارم آنكه : چون موسى عليه السلام نعلين را براى احتراز از نجاسات و دفع موذيات و حشرات پوشيده بود، خدا او را ايمن گردانيد از آنها و خبر داد او را به طهارت آن وادى ، و به آنكه در اين وادى مطهر احتياج نيست به پوشيدن كفش و نعلين .
    پنجم آنكه : نعلين كنايه از دنيا و آخرت است ، يعنى : چون به وادى قرب ما رسيده اى دل را از محبت دنيا و عقبى بپرداز و مخصوص محبت ما گردان .
    ششم آنكه : نعلين كنايه از محبت اهل و مال است يا محبت اهل و فرزند، چون موسى آمده بود كه آتش براى اهل خود ببرد و دلش مشغول خيال آنها بود وحى رسيد به او كه : خيال آنها را از دل بدر كن ، و بغير از ياد ما در خانه دل كه حرمسراى محبت ماست و خلوتخانه ذكر ماست ياد ديگرى را راه مده ، و مؤ يد اين است آنكه اگر كسى خواب ببيند كه كفش او گم شده به حسب تعبير دلالت مى كند بر مردن زنش .(273)
    چنانچه در حديث معتبر منقول است كه : سعد بن عبدالله از حضرت صاحب الامر عليه السلام پرسيد از تفسير اين آيه در وقتى كه آن حضرت طفل بود و در دامن حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام نشسته بود و عرض كرد: فقهاى سنى و شيعه مى گويند از براى اين خدا فرمود نعلين را بكند كه از پوست ميته بود.
    آن حضرت در جواب فرمود: هر كه اين را گفت افترا بر موسى بسته است و آن حضرت را با مرتبه پيغمبرى نسبت به جهالت داده است ، زيرا كه خالى از دو صورت نيست كه يا نماز موسى در آن نعلين جائز بود يا جائز نبود، اگر جائز بود نماز او در آن نعلين پس پوشيدن در آن بقعه هم جائز بود هر چند آن بقعه مقدس و مطهر باشد، و اگر نماز در آن نعلين جائز نبود پس قائل مى شود گوينده اين سخن كه موسى حلال و حرام را ندانسته است و نمى دانسته است كه در چه چيز نماز جائز است و در چه چيز جائز نيست ، و اين قول كفر است .
    سعد گفت : پس بفرما يا مولاى من تاءويل اين آيه را.
    فرمود: چون موسى در وادى مقدس درآمد گفت : پروردگارا! من خالص گردانيده ام محبت خود را از براى تو، و شسته ام دل خود را از لوث خواهش ماسواى تو، و هنوز محبت اهلش در دل او بود، پس حق تعالى فرمود: بكن نعلين خود را، يعنى از دل خود بكن و دور كن محبت اهل خود را اگر راست مى گوئى كه محبت تو براى من خالص گرديده است و دل تو به ماسواى من مشغول نيست .(274)
    و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه مراد از كندن نعلين برداشتن دو ترس است كه در دل آن حضرت بود: يكى ترس ضايع شدن اهلش كه زوجه خود را در درد زائيدن گذشته بود و براى تحصيل كردن آتش آمده بود، و ديگرى ترس از فرعون ، يعنى چون در وادى ايمن حفظ مائى بايد كه از مخاوف دنيا ايمن باشى .(275)
    پس ممكن است كه آن روايت اولى كه موافق روايات عامه است بر وجه تقيه وارد شده باشد.
    و ثعلبى روايت كرده است كه : در شبى كه حق تعالى موسى عليه السلام را به پيغمبرى گردانيد پيراهنى پوشيده بود كه به جاى بند، خلالى بر آن زده بود، و جبه و جامه هاى او از پشم بود، و حق تعالى با او سخن مى گفت و مى فرمود: اى موسى ! برو با رسالت من و تو را مى بينم و بر احوال تو مطلع و قوت و يارى من با توست ، تو را مى فرستم بسوى مخلوق ضعيف خود كه طاغى شده است از بسيارى نعمت من ، و ايمن گرديده است از عذاب من ، و دنيا او را مغرور گردانيده است به مرتبه اى كه انكار حق من و پروردگارى من مى كند، و گمان مى كند كه مرا نمى شناسد، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه اگر نه آن بود كه مى خواهم حجت خود را بر خلق تمام كنم هر آينه غضب مى كردم بر او غضب كردن جبارى كه از براى غضب كردن او به غضب در مى آيند اهل آسمانها و زمين و كوهها و درياها و درختان و چهارپايان : اگر آسمان را رخصت مى دادم بر او سنگ مى باريد؛ و اگر زمين را رخصت مى دادم او را فرو مى برد؛ و اگر كوهها را رخصت مى دادم او را خرد مى كردند؛ و اگر درياها را امر مى كردم او را غرق مى كردند؛ و ليكن چون در جنب عظمت من ، او حقير و ذليل بود او را مهلت دادم و حلم من شامل او شد، و من بى نيازم از او و از جميع خلق خود و منم خلق كننده غنى و فقير، نيست غنى مگر كسى كه من او را بى نياز گردانم ، و نيست فقير مگر آنكه من او را فقير گردانم ، پس برسان رسالت مرا به او و بخوان او را به عبادت و يگانه پرستى من ، و بترسان او را از عذاب و عقوبت من ، و قيامت را به ياد او بياور و بگو به او كه : هيچ چيز تاب غضب من ندارد، و با او نرم سخن بگو و درشتى مكن شايد متذكر شود يا بترسد، و او را به كنيت بخوان براى تعظيم او، و نترسى از آنچه من بر او پوشانيده ام از لباس دنيا، بدرستى كه او در تحت قدرت من است ، و ناصيه او به دست من است ، و چشم بر هم نمى زند و سخن نمى گويد و نفس نمى كشد مگر به علم و تقدير من ، و خبر ده او را كه من به عفو و مغفرت نزديكترم از غضب و عقوبت كردن ، و بگو كه : اجابت كن پروردگار خود را كه آمرزش او براى عاصيان گشاده است ، و تو را در اين مدت مهلت داد با آنكه دعوى پروردگارى مى كردى و مردم را از پرستيدن او باز مى داشتى ، و در اين مدت باران بر تو باريد و گياه از زمين براى تو رويانيد و جامه عافيت بر تو پوشانيد، و اگر مى خواست تو را بزودى به عقوبت خود مى گرفت و آنچه به تو عطا كرده است از تو سلب مى كرد و ليكن او صاحب حلم عظيم است .
    چون دل موسى مشغول فرزندش بود، خدا ملكى را امر كرد كه دست دراز كرد و فرزندش را به نزد او حاضر و موسى عليه السلام او را گرفت و به سنگى او را ختنه كرد و در همان ساعت جراحتش برطرف شد و ملك او را به جاى خود برگردانيد. و موسى به اهل خود برنگشت و اهلش در آنجا بودند تا آنكه شبانى از اهل مدين بر ايشان گذشت و ايشان را به نزد شعيب برد و نزد او بودند تا خدا فرعون را غرق كرد، بعد از آن شعيب ايشان را براى موسى عليه السلام فرستاد.(276)
    مؤ لف گويد: از بعضى روايات معلوم مى شود كه حضرت موسى عليه السلام بسوى اهل خود برگشت .(277)
    فـصـل سوم : در بيان مبعوث گردانيدن حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السلام است بر فرعون و اصحاب او، و آنچه در ميان ايشان گذشت تا غرق شدن فرعون و اتباع او
    به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : فرعون هفت شهر و هفت قلعه بنا كرده بود و در آنها متحصن شده بود از ترس حضرت موسى عليه السلام ، و در ميان هر قلعه تا قلعه ديگر بيشه ها قرار داده بود، و در ميان آن بيشه ها شيران درنده جا داده بود كه هر كه داخل شود بى اذن او، او را هلاك كنند.
    چون حق تعالى موسى را به رسالت فرستاد، بسوى او آمد تا به دروازه اول رسيد، چون عصا را به دروازه زد گشوده شد، و چون داخل دروازه شد و شيران را نظر بر او افتاد همه گريختند، و به هر دروازه اى كه مى رسيد براى او گشوده مى شد و شيران نزد او ذليل مى شدند و مى گريختند، تا رسيد به در قصر فرعون و نزد آن نشست ، و پيراهنى از پشم پوشيده بود و عصاى خود را در دست داشت .
    چون يساول فرعون كه رخصت براى مردم مى طلبيد بيرون آمد، موسى عليه السلام به او فرمود: براى من رخصت بطلب كه داخل مجلس فرعون شوم ، او ملتفت نشد، باز موسى عليه السلام فرمود: رخصت براى من بطلب كه رسول پروردگار عالميانم بسوى فرعون ، باز او ملتفت نشد. چون آن حضرت اين را مكرر فرمود او گفت : پروردگار عالميان ديگرى را نيافت براى پيغمبرى كه تو را فرستاد؟!
    پس آن حضرت در غضب شد و عصا را بر در زد تا هر درى كه ميان او و فرعون بود همه گشوده شد و فرعون نظرش بر او افتاد و گفت : بياوريد او را.
    چون داخل مجلس فرعون شد، او در قبه عالى نشسته بود كه هشتاد ذرع ارتفاع آن بود، پس موسى عليه السلام فرمود: من رسول پروردگار عالميانم بسوى تو.
    فرعون گفت : علامتى و معجزه اى بياور اگر راست مى گوئى .
    پس موسى عليه السلام عصا را انداخت و آن دو شعبه داشت ، ناگاه اژدهاى عظيمى شد و دهان خود را گشود: يك شعبه را بر بالاى قصر گذاشت و يكى را به زير قصر.
    فرعون ديد كه از ميان شكمش آتش شعله مى كشد و قصد فرعون كرد، فرعون از ترس ، جامه هاى خود را ملوث كرد و فرياد به استغاثه برآورد كه : اى موسى ! بگير اژدها را، پس ‍ بيهوش شد! و هر كه در مجلس او حاضر بود همه گريختند.
    چون آن حضرت عصا را گرفت ، فرعون به هوش باز آمد و اراده كرد تصديق موسى عليه السلام بكند و ايمان بياورد به او، هامان وزير او برخاست و گفت : در عين خدائى كه مردم تو را مى پرستند مى خواهى تابع بنده اى بشوى ؟!
    و اشراف قوم فرعون نزد او جمع شدند و گفتند: اين مرد ساحر است . و وعده كردند روز معلومى را، و ساحران را در آن روز جمع كردند كه با موسى معارضه كنند. چون ساحران ريسمانها و عصاهاى خود را افكندند و به جادوى ايشان به حركت درآمدند، موسى عليه السلام عصاى خود را انداخت ، پس همه آنها را فرو برد، و ساحران هفتاد و دو مرد بودند از پيران ايشان ، چون اين معجزه ظاهر را مشاهده كردند همه به سجده افتادند و به فرعون گفتند: كار موسى جادو نيست ! اگر جادو بود مى بايست ريسمانها و عصاهاى ما باقى باشد.
    پس موسى عليه السلام بنى اسرائيل را برداشت كه از مصر بيرون برد و فرعون او را تعاقب كرد، چون دريا را شكافت و بنى اسرائيل به دريا رفتند فرعون با لشكرش به كنار دريا رسيدند و همه بر اسبان نر سوار بودند، و فرعون ترسيد از داخل شدن به دريا، پس جبرئيل آمد و بر ماديانى سوار بود و پيش روى ايشان روان شد تا اسبان آنها از عقب ماديان داخل دريا شدند و غرق گرديدند. و حق تعالى امر كرد آب را كه جسد فرعون را مرده بيرون افكند تا گمان نكنند بنى اسرائيل كه او نمرده است و پنهان شده است از ايشان .
    پس حق تعالى امر كرد موسى را كه با بنى اسرائيل به مصر برگردند و خدا به ميراث داد به بنى اسرائيل اموال و خانه هاى فرعونيان را كه يكى از آنها چندين خانه از خانه هاى ايشان را متصرف مى شد. پس امر كرد حق تعالى كه ايشان به شام بروند، چون از آب گذشتند رسيدند به جماعتى كه بر بتى جمع شده بودند و او را مى پرستيدند! پس بنى اسرائيل به موسى گفتند: براى ما خدائى قرار ده چنانچه اينها خدائى دارند و مى پرستند!
    موسى گفت : شما گروهى هستيد جاهل ، آيا خدائى مى خواهيد بغير از خداوند عالميان ؟!(278)
    و به سند موثق از حضرت امام صادق عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى موسى عليه السلام را بسوى فرعون فرستاد، به در قصر فرعون آمد و رخصت طلبيد، چون رخصت نيافت عصا را بر در زد تا همه درها به يك مرتبه گشوده شد، پس به مجلس فرعون درآمد و گفت : من رسول پروردگار عالميانم ، مرا بسوى تو فرستاده است كه بنى اسرائيل را به من دهى كه با خود ببرم .
    فرعون گفت : آيا ما تو را تربيت نكرديم در ميان خود در وقتى كه طفل بودى ، و كردى آن كار را كه كردى ، يعنى آن مرد را كشتى و تو از كافران بودى ، يعنى كفران نعمت من كردى ؟
    موسى عليه السلام گفت : كردم و من از راه گم كردگان بودم ، پس از شما گريختم چون ترسيدم ، پس بخشيد پروردگار من به من حكمت و علم ، و گردانيد مرا از پيغمبران ، و آن نعمت كه بر من مى گذارى كه مرا تربيت كردى به سبب آن بود كه بنى اسرائيل را به بندگى گرفته بودى و فرزندان ايشان را مى كشتى ، پس نعمت تو به سبب بلائى بود كه خود باعث آن شده بودى . فرعون گفت : پروردگار عالم چيست ؟ و چه حقيقت دارد؟ و چگونه است ؟- چون كنه حقيقت حق تعالى را نمى توان دانست و او را به آثار بايد شناخت ، و او را چگونگى و كيفيت نمى باشد و مطلب او بيان كميت بود -.
    موسى عليه السلام گفت : پروردگار آسمانها و زمين است و آنچه در ميان آنها هست اگر صاحب يقين هستيد.
    فرعون از روى تعجب به اصحابش گفت : نمى شنويد؟ من از كيفيت مى پرسم و او از خلق جواب مى دهد!
    موسى عليه السلام گفت : پروردگار شما و پروردگار پدران گذشته شما است .
    فرعون گفت : اگر خدائى بغير از من قائل مى شوى ، تو را به زندان مى فرستم .
    موسى عليه السلام فرمود: اگر معجزه ظاهرى بياورم باز اعتقاد نخواهى كرد؟
    فرعون گفت : بياور اگر راست مى گوئى .
    پس آن حضرت عصاى خود را انداخت ناگاه اژدهائى شد هويدا، و هر كه بر دور فرعون نشسته بود همه گريختند و فرعون از ترس ضبط خود نتوانست كرد و فرياد برآورد: اى موسى ! تو را سوگند مى دهم به حق شيرى كه نزد ما خورده اى كه اين را از ما دفع كنى .
    موسى عصا را گرفت ، پس دست خود را در بغل كرد و بيرون آورد، از نور و روشنى آن ديده ها خيره شد.
    چون فرعون از حيرت و دهشت بازآمد اراده كرد كه به موسى ايمان آورد، هامان به او گفت : بعد از سالها كه خدائى كرده اى و مردم تو را پرستيده اند مى خواهى تابع بنده خود شوى ؟!
    پس فرعون گفت به امرا و اشراف قوم خود كه نزد او حاضر بودند كه : اين مرد، ساحر دانائى است ، مى خواهد شما را از زمين مصر به جادوى خود بيرون كند، پس چه امر مى كنيد و چه مصلحت مى دانيد؟
    گفتند: امر موسى و برادرش را به تاءخير انداز و بفرست به شهرهاى مصر جماعتى را كه حاضر گردانند نزد تو هر جادوگر دانائى را - كه فرعون و هامان سحر آموخته بودند و بر مردم به سحر غالب شده بودند و فرعون به سحر دعوى خدائى مى كرد. -
    چون صبح شد فرستاد بسوى شهرهاى مصر و هزار ساحر جمع كرد و از هزار ساحر صد كس و از صد كس هشتاد نفر اختيار كرد كه از همه ماهرتر و داناتر بودند، پس ساحران به فرعون گفتند: مى دانى كه در دنيا از ما داناترى نيست در علم سحر، اگر بر موسى غالب شويم براى ما چه مزد نزد تو خواهد بود؟
    گفت : اگر بر او غالب شويد بدرستى كه از مقربان خواهيد بود نزد من ، و شما را شريك مى گردانم در پادشاهى خود.
    پس ساحران گفتند: اگر موسى بر ما غالب شود و سحرهاى ما را باطل كند مى دانيم كه آنچه او آورده است از قبيل سحر نيست و از راه حيله و مكر نيست ، به او ايمان خواهيم آورد و تصديق او خواهيم كرد.
    فرعون گفت : اگر موسى بر شما غالب شود من نيز او را تصديق خواهم كرد با شما، و ليكن جمع كنيد مكرها و حيله هاى خود را.
    پس وعده كردند كه در روز عيدى كه ايشان داشتند موسى حاضر شود در آن روز. چون آفتاب بلند شد، فرعون جميع ساحران و ساير اهل مملكت خود را جمع كرد و قبه اى از براى او ساخته بودند كه ارتفاعش هشتاد ذراع بود و ملبس به فولاد كرده بودند، و آن فولاد را صيقل زده بودند كه هرگاه آفتاب بر آن مى تابيد از شعاع آفتاب و لمعان آن فولاد كسى را ياراى نظر كردن بسوى آن نبود، پس فرعون و هامان آمدند و بر آن قصر نشستند كه نظر كنند بسوى موسى عليه السلام و ساحران . و موسى عليه السلام به جانب آسمان نظر مى كرد و منتظر وحى پروردگار خود بود.
    چون ساحران اين حال موسى را مشاهده كردند به فرعون گفتند كه : ما مردى مى بينيم كه متوجه به جانب آسمان است و سحر ما به آسمان نمى رسد، ما ضامن دفع جادوى اهل زمين شده ايم از براى تو و معجزه آسمانى را چاره نمى توانيم كرد.
    پس ساحران به موسى گفتند كه : يا تو مى اندازى اول يا ما مى اندازيم ؟
    موسى عليه السلام گفت : بيندازيد آنچه مى اندازيد.
    پس ريسمانها و عصاها كه در آنها جادو كرده بودند همه را انداختند و گفتند: بعزت فرعون ما غالب مى شويم ، پس آنها مانند مار و اژدها به حركت درآمدند، مردم ترسيدند، پس ‍ موسى عليه السلام در نفس خود خوفى يافت ! ندا از جانب رب اعلى به او رسيد كه : مترس تو بلندترى و غالب مى شوى بر ايشان ، و بينداز عصا را كه در دست راست خود دارى تا بربايد و فروبرد آنچه ايشان ساخته اند، زيرا كه ساخته ايشان جادوست و كار تو معجزه خداوند عالميان است .
    چون موسى عليه السلام عصا را انداخت بر روى زمين ، آب شد مانند قلعى و اژدهائى شد عظيم ، و سر از زمين برداشت دهان خود را گشود و كام بالاى خود را بر بالاى قصر فرعون گذاشت و كام پائينش را بر زير قصر فرعون ، پس برگشت و جميع عصاها و ريسمانهاى ساحران را فرو برد.
    مردم از دهشت او منهزم شدند، در گريختن ايشان ده هزار كس از مردان و زنان و اطفال پامال و هلاك شدند، پس برگرديد و رو به قصر فرعون آورد فرعون و هامان از شدت و دهشت آن حال ، جامه هاى خود را نجس كردند! موى سر و ريش ايشان سفيد شد! و موسى عليه السلام نيز با مردم منهزم شد، پس خدا به او ندا كرد كه : بگير عصا را و مترس كه ما آن را به حالت اولش بر مى گردانيم .
    پس موسى عليه السلام عباى خود را در دست خود پيچيد، در ميان دهان اژدها كرد و كامش را گرفت ، ناگاه همان عصا شد كه پيشتر بود.
    چون ساحران اين معجزه ظاهر را مشاهده كردند همگى به سجده افتادند و گفتند: ايمان آورديم به پروردگار عالميان ، پروردگار موسى و هارون . پس فرعون در غضب شد از ايشان و گفت : آيا ايمان آورديد به او پيش از آنكه من شما را رخصت دهم ، بدرستى كه موسى بزرگ شماست كه جادو را به ياد شما داده است ، پس بزودى خواهيد دانست كه با شما چه خواهم كرد، البته خواهم بريد پاها و دستهاى شما را از جانب مخالف يكديگر و همه را در درختان خرما به دار خواهيم كشيد.
    گفتند: هيچ ضرر به ما نمى رسد از كرده هاى تو، بدرستى كه بسوى پروردگار خود بر مى گرديم و طمع داريم كه بيامرزد پروردگار ما گناهان ما را، به سبب آنكه اول گروهى بوديم كه به پيغمبر او ايمان آورديم .
    پس فرعون حبس كرد هر كه را ايمان به حضرت موسى آورده بود در زندان ، تا آنكه حق تعالى بر ايشان طوفان و ملخ و شپش و وزغ و خون را مسلط گردانيد، و فرعون ايشان را از زندان رها كرد.
    پس خدا وحى نمود به حضرت موسى كه : در شب بندگان مرا بردار و از مصر بيرون رو كه فرعون و لشكر او از پى شما خواهند آمد.
    موسى عليه السلام بنى اسرائيل را برداشت به كنار درياى نيل آمد كه از دريا بگذرد، چون فرعون خبر شد، لشكر خود را جمع كرد، ششصد هزار كس را مقدمه لشكر خود گردانيده پيش فرستاد و خود با هزار هزار كس سوار شد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((بيرون كرديم ايشان را از باغستانها و چشمه ها و گنجها و منزلهاى نيكو، و آنها را ميراث داديم به بنى اسرائيل )).(279)
    پس از پى ايشان آمدند در وقت طلوع آفتاب ، چون موسى عليه السلام به كنار دريا رسيد و فرعون به نزديك ايشان رسيد، اصحاب موسى عليه السلام گفتند كه : اينها به ما مى رسند.
    حضرت موسى فرمود: ايشان بر ما دست نمى يابندن ، پروردگار من با من است ، ما را نجات مى دهد از شر ايشان . پس موسى عليه السلام به دريا خطاب كرد كه : شكافته شو! دريا به سخن آمد و گفت : تكبر مى كنى اى موسى ؟! مرا حكم مى كنى كه براى شما شكافته شوم ، و من هرگز معصيت خدا نكرده ام يك چشم زدن ، در ميان شما هستند جمعى كه معصيت خدا بسيار كرده اند.
    موسى عليه السلام گفت : حذر كن اى دريا از نافرمانى خدا و مى دانى كه آدم از بهشت به نافرمانى بيرون آمد، و شيطان به معصيت خدا ملعون شد.
    دريا گفت : عظيم است پروردگار من ، و امر او مطاع است ، و هيچ چيز را سزاوار نيست كه نافرمانى او بكند، اگر بفرمايد، اطاعت او مى كنم .
    پس يوشع بن نون به نزد حضرت موسى آمد و گفت : اى پيغمبر خدا! حق تعالى تو را به چه چيز امر كرده است ؟
    موسى عليه السلام گفت : مرا امر كرده است كه از اين دريا بگذرم .
    يوشع به قوت اسب خود را بر روى آب راند، از آب گذشت و سم اسبش تر نشد! چون بنى اسرائيل قبول نكردند كه بر روى آب بروند، خدا وحى كرد به موسى عليه السلام كه : عصاى خود را بزن به دريا، چون عصا را زد دريا شكافته شد و دوازده راه در ميان دريا بهم رسيد، و در ميان راهها آب ايستاده بود مانند كوه عظيم ، و آفتاب بر زمين دريا تاءييد تا زمين خشكيد. و بنى اسرائيل دوازه سبط بودند و هر سبطى در يك راه از آن راهها روانه شدند و آب دريا در بالاى سر ايشان ايستاده بود مانند كوهها، پس به جزع آمدند آن سبطى كه با موسى عليه السلام بودند و گفتند: اى موسى ! برادران ما، يعنى سبطى ديگر، چه شدند؟
    موسى عليه السلام گفت : ايشان نيز مثل شما در دريا سير مى كنند.
    پس تصديق نكردند موسى عليه السلام را، تا آنكه خدا امر كرد دريا را كه مشبك شد و طاقها در ميان آب بهم رسيد كه يكديگر را مى ديدند و با يكديگر سخن مى گفتند!
    چون فرعون با لشكرش به كنار دريا رسيدند، فرعون آن معجزه عظيم را مشاهده كرد رو به اصحاب خود كرد و گفت : من اين دريا را براى شما شكافته ام كه شما عبور كنيد و هيچكس جراءت نمى كرد كه داخل دريا شود، و اسبان ايشان نيز از هول آب رم مى كردند. چون فرعون اسب خود را به كنار دريا راند، منجم او به نزد او آمد و گفت : داخل دريا مشو.
    او قبول نكرد و اسب خود را زد كه داخل دريا كند، اسب امتناع كرد، و آنها همه بر اسبان نر سوار بودند، و جبرئيل عليه السلام بر ماديانى سوار بود، آمد در پيش اسب فرعون روانه شد داخل دريا شد، اسب فرعون نيز به هواى ماديان داخل دريا شد و اصحابش همه از عقب او داخل شدند.
    چون آخر اصحاب موسى عليه السلام از دريا بيرون رفتند، اول اصحاب فرعون داخل دريا شدند، چون همه اصحاب فرعون در دريا جمع شدند حق تعالى باد را امر كرد كه دريا را برهم زد و كوههاى آب به يكدفعه بر ايشان فرو ريخت . پس فرعون در آن وقت گفت : ايمان آوردم كه خدائى نيست بجز خدائى كه ايمان آورده اند به او بنى اسرائيل و من از مسلمانانم .
    پس جبرئيل كفى از لجن گرفت و در دهان او زد و گفت : آيا الحال كه عذاب خدا بر تو نازل شد ايمان آوردى و پيشتر از افساد كنندگان در زمين بودى ؟!(280)
    مؤ لف گويد: در سبب ترسيدن موسى عليه السلام از جادوى ساحران خلاف است : بعضى گفته اند كه آن حضرت از آن ترسيد كه مبادا امر معجزه و جادو بر جاهلان مشتبه شود و گمان كنند كه آنچه موسى مى كند نيز مثل كرده آنها است ، و بر اين مضمون روايتى از حضرت اميرالمؤمنين صلوات الله عليه منقول است ؛(281) و بعضى گفته اند كه خوف آن حضرت به مقتضاى بشريت بود و آن منافات با يقين و با مرتبه پيغمبرى ندارد؛ و بعضى گفته اند كه چون دير ماءمور شد به انداختن عصا ترسيد كه پيش از انداختن مردم متفرق شوند و گمان كنند كه آنها محق بوده اند.(282) و وجه اول ظاهرتر است .
    بدان كه خلاف است كه آيا فرعون ساحران را كه ايمان آورده بودند كشت يا نه ؟ مشهور آن است كه ايشان را بر دار كشيد، دستها و پاهاى ايشان را بريد، ايشان در اول روز ساحر و كافر بودند و در آخر روز از بزرگان شهيدان گرديدند.(283) و بعضى گفته اند كه ايشان را حبس كرد، در آخر كه عذابها بر او نازل شد با ساير بنى اسرائيل ايشان را رها كردند.(284)

  10. #30
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    حق تعالى مكالمه ايشان را با فرعون ياد فرموده است كه گفتند: ((چه طعن مى كنى بر ما بغير از آنكه چون آيات پروردگار خود را ديديم به او ايمان آورديم ؛ پروردگارا! فرو ريز بر ما صبرى بر سياستهاى فرعون و ما را مسلمان از دنيا ببر)).(285) در جاى ديگر فرموده است كه : ((فرعون به ايشان گفت كه : موسى بزرگ شماست كه جادو را به ياد شما داده است ، دست و پاى شما را خواهم بريد، بر درختان خرما شما را به دار خواهم كشيد، خواهيد دانست كه عذاب من سخت تر است يا عذاب خداى موسى ، پس ايشان گفتند كه : اختيار نمى كنيم تو را بر آنچه بر ما ظاهر شد از معجزات ظاهره ، و بر آن خداوندى كه ما را آفريده است ، پس هر حكمى كه خواهى بكن كه حكم تو در زندگانى دنيا است ، بدرستى كه ما ايمان آورديم به پروردگار خود تا بيامرزد گناهان ما را و آنچه تو ما را بر آن اكراه كردى از جادو، و خدا براى ما بهتر و باقى تر است از تو)).(286)
    على بن ابراهيم رحمة الله عليه روايت كرده است در تفسير اين آيه كريمه كه ترجمه اش اين است : ((گفت فرعون كه : اى گروه اشراف قوم ! من نمى دانم از براى شما خدائى بغير از خود، پس آتش برافروز از براى من اى هامان بر گل ، و آجر بعمل بياور، پس بساز از براى من قصر عالى شديد مطلع شوم بسوى خدا موسى ، و من گمان دارم كه او از دروغگويان است ))(287)
    گفته است كه : پس هامان بنا كرد از براى او قصرى ، و به مرتبه اى رفيع گردانيد كه كسى از بسيارى وزيدن باد بر روى آن نمى توانست ايستاد. به فرعون گفت كه : زياده از اين نمى توانم ساخت و بلند كرد. پس حق تعالى بادى فرستاد و همه را خراب كرد، پس فرعون امر كرد كه تابوتى ساختند چهار جوجه كركس را گرفت و تربيت كرد، چون بزرگ شدند در هر جانب تابوت چوبى نصب كرد، بر سر هر چوبى گوشتى بست و كركسها را بسيار گرسنه كردند و پاهاى هر كركسى را به پاى يكى از آن چوبها بستند، فرعون و هامان در ميان آن تابوت نشستند، پس آن كركسها به هواى گوشت پرواز كردند و در هوا بلند شدند و در تمام آن روز پرواز كردند، پس فرعون به هامان گفت : نظر كن بسوى آسمان و ببين كه به آسمان رسيده ايم ، هامان نظر كرد و گفت كه : آسمان را در دورى چنان مى بينم كه در زمين مى ديدم . گفت : نظر كن بسوى زمين ، چون نظر كرد گفت : زمين را نمى بينم . باز آنقدر پرواز كردند كه آفتاب پنهان شد و درياها از ايشان پنهان شد، چون نظر به آسمان كرد، فرعون پرسيد كه : آيا به آسمان رسيديم ؟ گفت : ستاره ها را چنان مى بينم كه در زمين مى ديدم و از زمين بغير از ظلمت چيزى نمى بينم ، پس بادها در هوا به حركت آمد، تابوت را برگردانيد و پائين آمد تا به زمين رسيد، فرعون طغيان و گمراهيش زياده از پيش شد.(288)
    و على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و قطب راوندى رحمة الله از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده اند و از ساير مفسران خاصه و عامه نيز منقول است كه : چون معجزه عصا ظاهر شد، ساحران به موسى عليه السلام ايمان آوردند و فرعون مغلوب شد، باز ايمان نياورد با قوم خود و بر كفر باقى ماند.(289)
    از ابن عباس روايت كرده اند كه : در آن روز ششصد هزار كس از بنى اسرائيل به حضرت موسى ايمان آوردند و متابعت او كردند،(290) پس هامان به فرعون گفت كه : مردم ايمان آوردند به موسى ، تفحص كن و هر كه را بيابى كه در دين او داخل شده است محبوس گردان . چون فرعون بنى اسرائيل را محبوس كرد آيات پياپى بر ايشان ظاهر گرديد و به قحط و كمى ميوه ها ايشان را مبتلا ساخت .(291)
    به روايت قطب راوندى : چون عزم كردند فرعون و قوم او كه با موسى عليه السلام در مقام كيد و ضرر درآيند، اول كيدى كه كرد آن بود كه امر نمود قصر رفيعى بنا كنند كه به عوام چنين بنمايد كه من به آسمان بالا مى خواهم بروم با خداى آسمان جنگ كنم !
    پس امر كرد هامان را كه آن قصر را بنا كند تا آنكه پنجاه هزار بنا جمع كرد بغير از آنها كه آجر مى پختند و چوب مى تراشيدند و درها مى ساختند و ميخها بعمل مى آوردند، تا آنكه بنائى ساخت كه از ابتداى دنيا تا آن وقت بنائى به آن رفعت ساخته نشده بود، و پى آن بنا را بر كوهى گذاشته بودند، پس حق تعالى كوه را به زلزله درآورد كه آن عمارت را بر سر بنايان و كاركنان و ساير حاضران منهدم گردانيد و همه هلاك شدند.
    پس فرعون به حضرت موسى گفت : تو مى گوئى پروردگار تو عادل است و ظلم نمى كند، از عدالت او بود كه اينقدر مردم را هلاك كرد؟! پس از ما دور شو با لشكر خود و رسالت پروردگار خود را به ايشان برسان .
    حق تعالى وحى فرمود: به حضرت موسى كه : از او دور شو و او را به حال خود بگذار كه مى خواهد لشكر از براى خود جمع كند و با تو جنگ كند، و ميان خود و ميان او مدتى مقرر ساز و لشكر خود را با خود ببر كه به امان تو ايمن باشند و بناها بسازيد و خانه هاى خود را بر روى يكديگر بسازيد يا موافق قبله بسازيد - و در روايت معتبر وارد شده است كه : يعنى در خانه هاى خود نماز بكنيد -(292) پس موسى ميان خود و فرعون چهل روز وعده قرار داد.
    حق تعالى به موسى عليه السلام وحى فرمود كه : از براى تو لشكر جمع مى كند، تو مترس كه دفع مكر و ضرر او از تو خواهم كرد.
    پس موسى عليه السلام از مجلس فرعون بيرون آمد و عصا به همان طريق اژدهائى عظيم بود از پى او مى رفت و فرياد مى كرد: برگرد، او بر مى گشت و مردم نظر مى كردند و متعجب بودند و ترسان و هراسان از آن مى گريختند تا آنكه به لشكرگاه خود داخل شد، پس عصا را گرفت به صورت اول برگشت ، قوم خود را جمع كرد و مسجدى بنا كرد. چون مدت مهلت ميان موسى و فرعون منقضى شد حق تعالى وحى فرمود به موسى كه : عصا را بر درياى نيل بزن ، چون عصا را زد جميع آن دريا خون رنگين شد.(293)
    به روايت على بن ابراهيم چنين وارد شده است كه : اشراف قوم فرعون به او گفتند در وقتى كه بنى اسرائيل به موسى عليه السلام ايمان آوردند كه : آيا مى گذارى كه موسى و قومش ‍ را فساد كنند در زمين و ترك كنند تو را و خدايان تو را؟ - فرمود كه : اول فرعون بت مى پرستيد و در آخر دعوى خدائى كرد -.
    فرعون گفت : بزودى خواهيم كشت پسران ايشان را و اسير خواهيم كرد زنان ايشان را و ما بر ايشان مسلطيم .
    چون فرعون بنى اسرائيل را حبس كرد براى ايمان آوردن به موسى عليه السلام . بنى اسرائيل گفتند به آن حضرت كه : آزار به ما مى رسيد پيش از آمدن تو به كشتن فرزندان ما، بعد از آنكه آمدى به نزد ما نيز آزار به ما مى رسد و ما را حبس مى كنند.
    موسى عليه السلام فرمود: نزديك است كه پروردگار شما دشمن شما را هلاك كند و شما را در زمين جانشين ايشان گرداند، پس نظر كند كه چگونه شكر او خواهيد كرد.
    پس حق تعالى قوم فرعون را به قحط و انواع بلاها مبتلا گردانيد، هرگاه نعمتى ايشان را رو مى داد مى گفتند: اين به بركت ماست ؛ هرگاه بلائى بر ايشان نازل مى شد مى گفتند: اين از شومى موسى و قوم او است . چون به قحط و كمى ميوه ها و انواع بلاها مبتلا شدند دست از بنى اسرائيل برنداشتند.
    موسى عليه السلام به نزد فرعون آمد و گفت : دست از بنى اسرائيل بردار. چون قبول نكرد، موسى عليه السلام بر ايشان نفرين كرد، حق تعالى طوفان آب بر ايشان فرستاد كه جميع خانه ها و منازل قبطيان را خراب كرد كه همه به صحراها رفتند و خيمه زدند و خانه هاى قبطيان پر از آب شد، يك قطره آب داخل خانه بنى اسرائيل نشد و آب بر روى زمينهاى ايشان ايستاد كه قدرت به زراعت نداشتند.
    پس به حضرت موسى عليه السلام گفتند كه : دعا كن پروردگار خود را كه اين طوفان را از ما دفع تا ما به تو ايمان بياوريم و بنى اسرائيل را با تو بفرستيم . چون دعا كرد و طوفان از ايشان دور شد، ايمان نياوردند.
    و هامان به فرعون گفت : اگر دست از بنى اسرائيل بردارى ، موسى بر تو غالب مى شود و پادشاهى تو را زايل مى كند، پس بنى اسرائيل را از حبس رها نكرد. حق تعالى در اين سال به ايشان گياه فراوان و حاصل و ميوه بى پايان عطا كرد، ايشان گفتند كه : اين طوفان نعمتى بود از براى ما، و سبب زيادى طغيان ايشان گرديد، پس در سال ديگر به روايت على بن ابراهيم - در ماه ديگر به روايت ديگران -(294) حق تعالى وحى نمود به حضرت موسى كه اشاره كرد به عصاى خود به جانب مشرق و مغرب ، پس ملخ از هر دو جانب رو كرد به ايشان مانند ابر سياه و جميع زراعتها و ميوه ها و درختان ايشان را خوردند، و در بدن ايشان درآمدند و موى ريش و سر ايشان را خوردند و به خانه بنى اسرائيل داخل نشدند و ضررى به اموال ايشان نرسانيدند، پس قوم فرعون به نزد او به فرياد آمدند، او فرستاد به نزد موسى عليه السلام كه اين بلاها را از ما دور گردان تا به تو ايمان بياوريم و بنى اسرائيل را از حبس رها كنيم .
    پس موسى عليه السلام به صحرا بيرون رفت و به عصاى خود اشاره كرد بسوى مشرق و مغرب ، در ساعت آن ملخها از هماه راه كه آمده بودند برگشتند و يك ملخ در ميان ايشان نماند، باز هامان نگذاشت كه فرعون بنى اسرائيل را رها كند.
    پس در سال سوم به روايت على بن ابراهيم - و در ماه سوم به روايت ديگران - قمل را بر ايشان مسلط كرد. بعضى مى گويند كه شپش بود و بعضى گفته اند كه ملخ كوچك بود كه بال نداشت و بر زراعتهاى ايشان مسلط شد و از بيخ كند.(295)
    و در بعضى روايات چنان است كه : حق تعالى امر كرد حضرت موسى عليه السلام را كه بر تل سفيدى بالا رفت و در شهرى از شهرهاى مصر كه آن را عين الشمس مى گفتند و عصاى خود را بر زمين زد و به امر خدا از زمين آنقدر شپش بيرون آمد كه تمام جامه ها و ظرفهاى ايشان را مملو كرد و در ميان طعامهاى ايشان داخل شد كه هر طعامى كه مى خوردند مخلوط بود به آن ، و بدنهاى ايشان را مجروح كرد.(296) و به روايت ديگران كرمى بود كه در گندم و ساير حبوب بهم مى رسد و آنها را فاسد مى كرد، پس اگر كسى ده جريب گندم به آسيا مى برد سه قفيز برنمى گردانيد، و به هر تقدير بلائى بر ايشان صعب تر از اين نبود، و موهاى ريش و سر و ابرو و مژه هاى ايشان را همه خوردند و بدنهاى ايشان مانند آبله زده مجروح شد و خواب بر ايشان حرام شد و به بنى اسرائيل هيچ ضرر نرسيد.(297)
    پس قبطيان به نزد فرعون به فرياد آمدند، باز فرعون به خدمت حضرت موسى عليه السلام استدعا نمود كه اگر اين بلا از ما برطرف شود، بنى اسرائيل را رها مى كنيم و دعا كرد موسى تا آن بلا از ايشان برطرف شد بعد از آنكه يك هفته ملازم ايشان بود، و باز ايمان نياوردند و بنى اسرائيل را رها نكردند.
    پس در سال چهارم موسى عليه السلام به كنار نيل آمد به امر خدا و به عصاى خود اشاره كرد بسوى نيل ، ناگاه وزغ غير متناهى از نيل بيرون آمدند و متوجه خانه هاى قبطيان گرديدند و در طعام و شراب ايشان داخل مى شدند و خانه هاى ايشان مملو شد از وزغ ، به مرتبه اى كه هر جامه اى را كه مى گشودند و سر هر ظرفى را كه بر مى داشتند پر بود از آن ، و در ديگهاى ايشان داخل مى شدند و طعامشان را فاسد مى كردند، و هر كس تا ذقن خود در ميان وزغ نشسته بود، و چنين اراده سخن مى كرد وزع داخل دهانش مى شد و اگر اراده طعام خوردن مى كرد پيش از لقمه داخل دهانش مى شدند، پس گريستند و به شكايت آمدند و از حضرت موسى استدعاى دعا از براى كشف اين بلا كردند و عهدها و پيمانها كردند كه چون اين بلا از ايشان مرتفع گردد، به موسى عليه السلام ايمان بياورند و دست از بنى اسرائيل بردارند. پس بعد از هفت روز كه به اين بلا مبتلا بودند، موسى عليه السلام به كنار نيل رفت و به عصاى خود اشاره كرد تا به يكدفعه جميع آنها برگشتند و داخل نيل شدند، و باز از غايت شقاوت به عهد خود وفا نكردند.
    پس در سال پنجم - يا ماه پنجم - موسى عليه السلام به كنار نيل آمد و به امر الهى عصاى خود را بر آب زد، پس در همان ساعت تمام آب درياها و نهرها براى قبطيان خون رنگين گرديد كه ايشان خون مى ديدند و بنى اسرائيل آب صاف مى ديدند! و چون بنى اسرائيل مى آشاميدند آب بود، و چون قبطيان مى آشاميدند خون بود، پس قبطيان استغاثه مى كردند به بنى اسرائيل كه آب را از دهان خود به دهان ما بريزند، چون چنين مى كردند، تا در دهان بنى اسرائيل بود آب بود، و چون در دهان قبطيان داخل مى شد خون مى شد! و فرعون از عطش به مرتبه اى مضطر شد كه برگ سبز درختان را به عوض آب مى مكيد، چون آب آن برگها در دهانش جمع مى شد، خون مى شد! - و به روايت قطب راوندى آب شور مى شد -(298) پس هفت روز بر اين حال ماندند-(299) كه ماءكول و مشروب ايشان همگى خون بود. و چون به حضرت موسى استغاثه كردند و اين حال از ايشان زايل شد كفر و طغيان ايشان مضاعف گرديد.(300)
    على بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : پس حق تعالى رجز را بر ايشان فرستاد، يعنى برف سرخى كه پيشتر نديده بودند و جمعى كثير از ايشان به سبب آن هلاك شدند و به جزع آمدند و گفتند: اى موسى ! دعا كن براى ما پروردگار خود را به آنچه عهد كرده است نزد تو كه سوگند مى خوريم كه اگر دور كنى رجز را از ما البته ايمان به تو بياوريم و بنى اسرائيل را با تو بفرستيم . پس حضرت موسى دعا كرد تا آنكه حق تعالى آن برف را از ايشان برطرف كرد.(301)
    و به روايت راوندى چون ايشان متمادى در طغيان شدند حضرت موسى مناجات كرد در درگاه خدا و گفت : پروردگارا! بدرستى كه تو داده اى به فرعون و اشراف قوم او زينتى و مالى چند در زندگانى دنيا كه به آن سبب مردم را گمراه مى كنند، خداوندا! طمس كن بر مالهاى ايشان و متغير گردان آنها را. پس حق تعالى جميع اموال ايشان را سنگ گردانيد حتى گندم و جو و جميع حبوب و جامه ها و اسلحه ها و هر چه داشتند همه سنگ شد كه از هيچ چيز منتفع نمى توانستند شد.
    چون از اين آيت نيز متنبه نشدند، خدا وحى نمود به حضرت موسى كه : من بر دختران باكره آل فرعون امشب طاعونى مى فرستم ، هر ماده كه در ميان ايشان بوده باشد از انسان و حيوان همه هلاك خواهند شد.
    چون موسى عليه السلام اين بشارت را به قوم خود گفت ، جاسوسان فرعون اين خبر را به او رسانيدند، پس فرعون گفت كه : دختران بنى اسرائيل را بياوريد و هر يك از ايشان را با يكى از دختران خود مقيد سازيد كه چون شب مرگ درآيد دختران بنى اسرائيل را از دختران شما نشناسند، به اين سبب دختران شما نجات يابند(والحق تا عقل كسى در اين مرتبه از حماقت نباشد در برابر جناب مقدس الهى دعوى خدائى نمى كند).
    چون شب درآمد حق تعالى طاعون بر ايشان فرستاد كه دختران و حيوانات ماده ايشان همه هلاك شدند، پس چون صبح شد دختران آل فرعون همه مردار گنديده شده بودند و دختران بنى اسرائيل صحيح و سالم بودند، و هشتاد هزار كس ايشان بغير از چهارپايان در آن شب مردند.
    فرعون و قوم او از اثاث دينا و زينتها و جواهر و حلى و زيور آنقدر داشتند كه بغير از خدا كسى احصا نمى توانست كرد، پس حق تعالى وحى كرد به حضرت موسى كه : من مى خواهم اموال آل فرعون را به بنى اسرائيل به ميراث بدهم ، بگو بنى اسرائيل را كه زيورها و زينتهاى ايشان را به عاريه بطلبند كه ايشان از خوف بلا و آنچه بر ايشان وارد شد از عذابها مضايقه نخواهند كرد، چون اموال ايشان را همه به عاريه گرفتند حق تعالى وحى نمود كه حضرت موسى عليه السلام بنى اسرائيل را از مصر بيرون برد.(302)
    و على بن ابراهيم از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه بنى اسرائيل به موسى عليه السلام استغاثه كردند كه : دعا كن كه خدا ما را از بليه فرعون نجاتى كرامت فرمايد، پس حق تعالى وحى فرمود كه : اى موسى ! شب ايشان را از مصر بيرون بر.
    موسى عليه السلام گفت : پروردگارا! دريا در پيش روى ايشان است ، چگونه از دريا عبور كنند؟!
    حق تعالى فرمود: من امر مى كنم دريا را كه مطيع تو گردد و براى تو شكافته شود.
    پس موسى عليه السلام بنى اسرائيل را برداشت در شب روانه ساحل دريا شد، چون فرعون خبر شد از رفتن ايشان ، لشكر خود را جمع كرد و ايشان را تعاقب نمود، چون به كنار دريا رسيدند، حضرت موسى به دريا خطاب كرد كه : شكافته شو براى من .
    گفت : بى امر الهى شكافته نمى شوم .
    در اين حال طليعه لشكر فرعون پيدا شدند، بنى اسرائيل به حضرت موسى گفتند: ما را فريب دادى و هلاك كردى ، اگر مى گذاشتى كه آل فرعون ما را در بندگى داشتند بهتر بود از اينكه الحال بدست ايشان كشته شويم .
    حضرت موسى فرمود: نه چنين است ، بدرستى كه پروردگار من با من است و مرا هدايت مى نمايد به راه نجات . و بر موسى عليه السلام سفاهت قومش دشوار آمد. و مى گفتند: اى موسى ! تو ما را عده دادى كه دريا براى ما شكافته مى شود، اينك فرعون و لشكرش به ما مى رسندن و به ما نزديك شدند، پس حضرت موسى عليه السلام دعا كرد و حق تعالى وحى نمود كه : عصا را بزن بر دريا، چون عصا را زد دريا شكافته شد، موسى عليه السلام و و قوم او داخل دريا شدند.
    در اين حال آل فرعون به كنار دريا رسيدند، چون دريا را بر آن حال مشاهده كردند به فرعون گفتند: آيا تعجب نمى كنى از اين حال كه مشاهده مى نمائى ؟!
    گفت : من چنين كرده ام و به فرموده من دريا شكافته شده است ! داخل دريا شويد و از عقب ايشان برويد.
    چون فرعون و هر كه با او بود همه داخل شدند و به ميان دريا رسيدند حق تعالى امر فرمود به دريا كه ايشان را فرا گرفت و همگى غرق شدند، چون فرعون را غرق دريافت گفت : ايمان آوردم كه نيست خدائى بجز خدائى كه بنى اسرائيل به او ايمان آورده اند و من از مسلمانانم .
    پس حق تعالى فرمود: آيا الحال ايمان مى آورى و پيشتر عاصى بودى و از افساد كنندگان در روى زمين بودى ؟! پس امروز بدن تو را نجات مى دهيم .
    فرمود: قوم فرعون همه در دريا فرو رفتند و احدى از ايشان ديده نشد و فرو رفتند از دريا بسوى جهنم . اما فرعون پس خدا او را به تنهائى به ساحل افكند تا نظر كنند بسوى او و او را بشناسند تا آنكه آيتى باشد براى آنها كه بعد از او ماندند و كسى شك نكند در هلاك شدن او؛ و چون او را پروردگار خود مى دانستند، حق تعالى جيفه مردار او را در ساحل به ايشان نمود كه عبرتى و موعظه اى باشد براى مردم .(303)
    مروى است كه : چون حضرت موسى عليه السلام خبر داد بنى اسرائيل را كه خدا فرعون را غرق كرد، ايشان باور نكردند و گفتند: خلقت او خلقتى نبود كه بميرد. پس حق تعالى امر فرمود دريا را كه فرعون را به ساحل دريا انداخت تا ايشان او را مرده ديدند.(304)
    در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : جبرئيل هرگز نيامد به نزد حضرت رسول عليه السلام مگر غمگين و محزون ، پيوسته چنين بود از روزى كه خدا فرعون را غرق كرده بود، پس خدا امر كرد او را كه اين آيه را بسوى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بياورد در بيان قصه فرعون الآن و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين (305)، پس جبرئيل نازل شد خندان و شاد، و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از او پرسيد كه : اى جبرئيل ! هرگاه كه بر من نازل مى شدى ، من اثر اندوه در تو مشاهده مى كردم ، امروز تو را شاد و مسرور ديدم ؟
    گفت : بلى اى محمد! چون حق تعالى فرعون را غرق كرد او اظهار ايمان كرد، من از لجن دريا كفى گرفتم در دهان او گذاشتم و گفتم الآن و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين ، چون اين را بدون فرموده خدا كرده بودم خائف بودم از آنكه رحمت خدا او را دريابد و مرا معذب گرداند بر آنچه نسبت به او كردم ، چون در اين وقت خدا مرا امر كرد بسوى تو بياورم آنچه من به فرعون گفته بودم ، ايمن گرديدم و دانستم كه خدا به گفته و كرده من راضى بوده است .(306)
    از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون فرعون از عقب موسى بسوى دريا روانه شد، در مقدمه لشكر او ششصد هزار كس بودند و در ساقه لشكر او هزار هزار كس ، و چون به كنار دريا رسيدند اسب فرعون رم كرد و داخل دريا نشد، پس جبرئيل بر ماديانى سوار شد در پيش روى فرعون روانه و داخل دريا شد و اسب فرعون نيز از عقب ماديان داخل شد و همه از عقب او رفتند.(307)
    به سندهاى موثق و صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وعده فرموده بود موسى عليه السلام را هرگاه كه ماه طلوع كند ايشان داخل دريا شوند، امر فرموده بود موسى را كه جسد مبارك يوسف عليه السلام را از مصر بيرون برد تا عذاب بر فرعون نازل گردد، پس طلوع ماه از وقت خود به تاءخير افتاد، موسى عليه السلام دانست براى آن است كه جسد يوسف عليه السلام را بيرون نياورده اند، پس پرسيد: كى مى داند كه يوسف در كجا مدفون است ؟
    گفتند: زن پيرى هست كه مى داند.
    چون او را حاضر كردند، زن بسيار پير كور زمين گير بود، حضرت موسى از او پرسيد كه ، تو مى دانى موضع قبر حضرت يوسف را؟
    گفت : بلى .
    فرمود: پس ما را خبر ده به آن .
    گفت : خبر نمى دهم مگر آنكه چهار چيز به من بدهى : پاهاى مرا روان گردانى ، جوانى مرا به من برگردانى ، ديده مرا بينا گردانى ، و مرا با خود در بهشت جادهى - به روايت ديگر مرا در درجه خود در بهشت جا دهى -.(308)
    پس سؤ الهاى او بر آن حضرت دشوار آمد، حق تعالى به او وحى فرمود: اى موسى ! عطا كن به او آنچه سؤ ال كرد، آنچه مى دهى من عطا مى كنم . پس حضرت دعا كرد و حاجات او روا شد، موسى عليه السلام را بر موضع قبر يوسف عليه السلام در كنار نيل دلالت كرد، و جسد مبارك آن حضرت در صندوق مرمرى بود، چون بيرون آورد ماه طالع شد، پس ‍ برداشت جسد يوسف عليه السلام را و به شام برد در آنجا دفن كرد، به اين سبب اهل كتاب مرده هاى خود را به شام نقل مى كنند.(309)
    به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون آن زن را موسى عليه السلام طلبيد گفت : مرا دلالت كن بر قبر يوسف و از براى توست بهشت .
    او گفت : نه والله ! نمى گويم تا مرا حاكم گردانى كه هر چه بگويم به من بدهى . موسى عليه السلام گفت : بهشت از براى توست .
    گفت : نه والله نمى گويم تا مرا حاكم گردانى .
    پس خدا وحى نمود به موسى كه : چرا بر تو عظيم است كه او را حاكم گردانى ؟
    پس موسى عليه السلام به آن زن گفت كه : از براى توست آنچه حكم مى كنى .
    گفت : حكم مى كنم كه با تو باشم در بهشت در درجه اى كه تو در آن درجه خواهى بود.(310)
    و در حديث ديگر منقول است كه : از جمله حيل فرعون براى دفع حضرت موسى و قوم او آن بود كه تدبير كرد كه : زهر در طعام ايشان داخل كند به اين حيله ها ايشان را هلاك گرداند! پس در روز يكشنبه كه عيد فرعون بود بنى اسرائيل را به ضيافت طلبيد و طعام بسيارى از براى ايشان مهيا كرد و خوآنها براى ايشان گسترد، و امر كرد كه در جميع طعامهاى ايشان زهر داخل كردند، پس حق تعالى دوائى به حضرت موسى وحى كرد كه به ايشان بخوراند كه زهر فرعون در ايشان تاءثير نكند.
    پس موسى عليه السلام با ششصد هزار نفر از بنى اسرائيل به محل ضيافت فرعون حاضر شدند و موسى عليه السلام زنان و اطفال را برگردانيد و مبالغه كرد بنى اسرائيل را كه تا رخصت ندهد دست دراز نكنند، و از آن دوا به همه ايشان خورانيد، به هر يك آنقدر داد كه به قدر سر سوزن توان برداشت ، پس چون نظر بنى اسرائيل بر خوانهاى طعام فرعون افتاد بر آن طعامها هجوم آوردند و تا توانستند خوردند و فرعون طعام مخصوصى براى حضرت موسى و هارون و يوشع بن نون و ساير نيكان بنى اسرائيل در مجلس خاصى ترتيب داده بود، و در آن طعامها زهر بيشتر داخل كرده بود.
    چون ايشان را حاضر گردانيد گفت : من سوگند خورده ام كه بغير از من و اكابر و امراى خود ديگرى را نگذارم كه شما را خدمت كند؛ خود متوجه خدمت شد و در هر ساعت زهر تازه در طعام ايشان داخل مى كرد، و چون ايشان از تناول طعام فارغ شدند موسى عليه السلام گفت : ما زنان و اطفال بنى اسرائيل را با خود نياورده ايم .
    فرعون گفت : ما براى ايشان بار ديگر طعام مى كشيم .
    چون آنها از طعام سير شدند، موسى عليه السلام با قوم خود به لشكرگاه خود برگشت .
    و فرعون براى لشكر خود طعامى بى زهر مهيا كرده بود، پس هر كه از آن طعام بى زهر خورد در همان ساعت باد كرد و مرد، به اين سبب هفتاد هزار مرد و صد و شصت هزار زن از قوم فرعون هلاك شدند بغير چهارپايان و حيوانات ، و از قوم موسى يك كس هلاك نشد. و اين واقعه غريب سبب مزيد تعجب فرعون و اصحاب او گرديد، باز ايمان نياوردند.(311)
    به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : شش جانورند كه از رحم مادر بيرون نيامده اند: آدم ، و حوا، و گوسفند ابراهيم ، و عصاى موسى ، و ناقه صالح ، و خفاشى كه عيسى ساخت و به قدرت خدا زنده شد.
    فرمود: اول درختى كه در زمين كشتند درخت عوسج بود و عصاى حضرت موسى از آن درخت بود.(312)
    به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : گروهى از آنها كه به موسى عليه السلام ايمان آورده بودند ملحق شدند به لشكر فرعون و گفتند: از دنياى فرعون بهره مند مى شويم تا وقتى كه علامت غلبه موسى ظاهر شود به او ملحق مى شويم .
    چون موسى عليه السلام و قوم او از فرعون گريختند، آن جماعت بر اسبان خود سوار شدند و تاختند كه خود را به لشكر موسى عليه السلام برسانند و با ايشان باشند، پس حق تعالى ملكى را فرستاد كه بر روى اسبان ايشان زد و برگردانيد ايشان را به لشكر فرعون تا آنكه با لشكر فرعون غرق شدند.(313)
    به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : شخصى از اصحاب موسى عليه السلام پدرش از اصحاب فرعون بود، چون لشكر فرعون به موسى عليه السلام رسيدند او برگشت كه پدر خود را نصيحت كند و به موسى عليه السلام محلق گرداند، پس با پدرش سخن مى گفت و او را موعظه مى كرد تا داخل دريا شدند، هر دو غرق شدند؛ چون اين خبر به موسى عليه السلام رسيد فرمود كه : او در رحمت خداست و ليكن عذاب الهى كه نازل مى شود از آنها كه مجاور گناهكارانند دفع نمى شود و ايشان را هم فرو مى گيرد.(314)
    احاديث سابقا مذكور شد كه فرعون از آن هفت نفر است كه در قيامت عذابشان از همه كس سخت تر است .(315)
    در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى مهلت داد فرعون را در ميان دو كلمه ، چهل سال : در اول كه گفت : شما را خدائى بجز من نيست ، و در دوم گفت : منم پروردگار بلندتر شما. پس او را به هر دو كلمه در دنيا و عقبى عذاب كرد. و ميان وقتى كه موسى و هارون نفرين كردند بر فرعون و حق تعالى وحى نمود به ايشان كه مستجاب شد دعاى شما، و وقتى كه اجابت ظاهر گرديد و فرعون غرق شد، چهل سال گذشت .(316)
    و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه جبرئيل در وقت طغيان فرعون مناجات كرد كه : پروردگارا! فرعون را مهلت مى دهى و مى گذارى و او دعوى خدائى مى كند مى گويد (انا ربكم الاعلى )؟! حق تعالى فرمود كه : اين را بنده اى مثل تو مى گويد كه ترسد چيزى از او فوت شود بعد از آن بعمل نتواند آورد.(317)
    از حضرت رضا عليه السلام منقول است كه در مذمت شهر مصر فرمود كه : خدا بر بنى اسرائيل غضب نكرد مگر ايشان را داخل مصر كرد، و از ايشان راضى نشد مگر آنكه ايشان را از مصر بيرون آورد.(318)
    به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : چون موسى عليه السلام به مجلس فرعون داخل شد اين دعا را خواند: اللهم انى ادراء بك فى نحره و استجير بك من شره و استعين بك ، پس خدا آنچه در دل فرعون بود از ايمنى ، به ترس مبدل گردانيد.(319)
    و به سند معتبر ديگر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: در وقتى كه فرعون مى گفت : بگذاريد مرا كه بكشم موسى را، كى مانع بود از كشتن موسى ؟
    فرمود: حلال زاده بودن او مانع بود، زيرا كه پيغمبران و اولاد ايشان را نمى كشد مگر كسى كه فرزند زنا باشد.(320)
    در حديث ديگر فرمود كه : چون موسى و هارون داخل مجلس فرعون شدند، حضار مجلس او همه حلال زاده بودند، و در ميان ايشان ولد الزنائى نبود، و اگر در ميان ايشان فرزند زنا مى بود امر مى كرد به كشتن موسى عليه السلام ، پس از اين جهت بود وقتى كه در باب حضرت موسى با ايشان مشورت كرد هيچيك نگفتند كه او را بكش ، بلكه امر كردند او را به تاءنى و تفكر و تدبيرات ديگر.
    پس حضرت فرمود: ما نيز چنينيم ، هر كه قصد كشتن ما مى كند او ولد زنا است .(321)
    و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه : فرعون را براى آن ((ذى الاوتاد)) فرموده است خدا، زيرا كه چون كسى را مى خواست عذاب كند امر مى كرد كه او را بر رو مى خوابانيدند بر زمين يا بر روى تخته ، و چهار دست و پاى او را به چهار ميخ ، يا بر تختهت يا بر زمين مى دوختند، و بر آن حال او را مى گذاشت تا مى مرد، پس به اين سبب او را ((ذى الاوتاد)) گفتند، يعنى صاحب ميخها.(322)
    چند حديث وارد شده است در تفسير قول حق تعالى كه فرموده است : ((ما عطا كرديم به موسى نه آيت هويدا.(323))) فرمودند: آن آيتها عصا بود، و يد بيضا، و ملخ ، و قمل ، و وزغ ، و خون ، و طوفان ، و شكافتن دريا، و سنگى كه از آن دوازده چشمه آب مى جوشيد.(324)
    و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون حق تعالى وحى فرستاد بسوى ابراهيم عليه السلام كه براى تو از ساره اسحاق متولد خواهد شد و ساره گفت : آيا از من فرزند بهم خواهد رسيد و من پير زالم و شوهرم مرد پير است ؟! پس حق تعالى به ابراهيم وحى كرد كه : فرزند از او بهم خواهد رسيد و فرزندان آن فرزند چهارصد سال معذب خواهند شد در دست فرعون ، به سبب آنكه ساره سخن را بر من رد كرد.
    چون عذاب بر بنى اسرائيل بطول انجاميد، فرياد و گريه كردند به درگاه خدا چهل روز، پس خدا وحى كرد به موسى و هارون كه ايشان را از عذاب فرعون خلاص گردانند، پس صد و هفتاد سال از جمله چهار صد سال به سبب تضرع ايشان كم كرد.
    پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: اگر شما هم به درگاه خدا تضرع كنيد، فرج شما نزديك مى شود و قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم بزودى ظاهر مى شود، و اگر نكنيد مدت شدت شما به نهايت خواهد رسيد.(325)
    از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : خداوند عالميان امتحان مى كند بندگان متكبر خود را به دوستان خود كه در نظر ايشان ضعيف مى نمايند، و بتحقيق كه داخل شدند موسى و هارون بر فرعون و دو پيراهن پشم پوشيده بودند و عصاها در دست ايشان بود، و شرط كردند از براى او اگر مسلمان شود پادشاهيش باقى بماند و عزتش دائم باشد، پس فرعون گفت : آيا تعجب نمى كنيد از اين دو شخص كه شرط مى كنند براى من دوام عزت و بقاى ملك را و خود به اين حالند كه مى بينيد از فقر و مذلت ؟! چرا بر ايشان نيفتاده است دستبرنجهاى طلا؟!(326) (به سبب آنكه در نظر او طلا و جمع كردن آن عظيم بود، و پشم پوشيدن آنان را حقير مى شمرد).
    در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : در روز چهارشنبه آخر ماه فرعون غرق شد؛ و در آن روز فرعون موسى عليه السلام را طلبيد كه بكشد؛ و در آن روز امر كرد فرعون كه پسران بنى اسرائيل را بكشند؛ و در آن روز اول عذاب به قوم فرعون رسيد.(327)
    در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون موسى عليه السلام به نزد زنش برگشت ، پرسيد: از كجا مى آئى ؟
    گفت : از نزد پروردگار اين آتش كه ديدى .
    پس بامدادى به نزد فرعون آمد، والله كه گويا در نظر من است كه دستهاى بلند داشت و موى بسيار بر بدنش بود و گندمگون بود و جبه اى از پشم پوشيده بود و عصا در دستش بود و بر كمرش ليف خرما بسته بود و نعلين او از پوست خر بود و بندهايش از ليف خرما بود. پس به فرعون گفتند: بر در قصر، جوانى ايستاده است مى گويد: من رسول پروردگار عالمم .
    فرعون گفت به آن شخصى كه به شيرها موكل بود كه : زنجير شيرها را بگشا - و عادت او چنين بود كه هرگاه بر كسى غضب مى كرد شيرها را رها مى كردند كه او را مى دريدند -. پس ‍ موسى عليه السلام عصا را در اول زد، همين كه عصا به در اول آشنا شد، نه دروازه اى كه فرعون براى حفظ خود بر روى خود بسته بود همه به يك دفعه گشوده شد، چون شيران به نزد موسى آمدند سرهاى خود را بر پاى آن حضرت مى ماليدند و دمها را بر زمين مى سائيدند و به تضرع و تذلل بر گرد آن حضرت مى گرديدند!
    فرعون چون آن حال غريب را مشاهده كرد، به اهل مجلس خود گفت : هرگز چنين چيزى ديده بوديد ؟
    چون موسى عليه السلام داخل مجلس فرعون شد، ميان ايشان سخنان گذشت كه حق تعالى در قرآن ياد فرموده است . فرعون شخصى از اصحابش را امر كرد كه : برخيز و دستهاى موسى را بگير، و به ديگرى گفت : گردنش را بزن ؛ پس هر كه به نزديك آن حضرت آمد جبرئيل او را به شمشير هلاك كرد تا آنكه شش نفر از اصحاب او كشته شدند! پس فرعون گفت : دست از او بداريد.
    و موسى عليه السلام دست خود را از گريبان بيرون آورد، مانند آفتاب نورانى بود كه چشمها را تاب مشاهده آن نبود! چون عصا را انداخت اژدهائى شد كه ايوان فرعون را در ميان دهان خود گرفت و خواست فرو برد.
    پس فرعون به موسى استغاثه كرد كه : مرا مهلت ده تا فردا. و بعد از آن گذشت ميان آنها آنچه گذشت .(328)
    مترجم گويد كه : در ميان اين احاديث اختلافى هست كه بعضى دلالت مى كند بر آنكه فرعون قصد كشتن موسى عليه السلام نكرد، و بعضى دلالت مى كند كه قصد كرد، پس ممكن است يكى از اينها موافق روايات عامه و بر وجه تقيه وارد شده باشد، و ممكن است كه مطلب او تهديد و ترسانيدن باشد و قصد كشتن نداشته باشد.
    ابن بابويه رحمة الله روايت كرده است كه : آب نيل در زمان فرعون كم شد پس اهل مملكت به نزد او آمدند و گفتند: اى پادشاه ! آب نيل را براى ما زياد كن .
    گفت : من از شما خشنود نيستم ، به اين سبب آب را كم كرده ام .
    پس بار ديگر به نزد او آمدند و گفتند: همه حيوانات ما از تشنگى هلاك شدند، اگر آب نيل را براى ما جارى نمى كنى خداى ديگرى بغير از تو مى گيريم !
    گفت : به صحرا رويد. و خود با ايشان بيرون رفت و از ايشان جدا شد و تنها به كنارى رفت كه لشكر او را نمى ديدند و سخنش را نمى شنيدند، پس پهلوى روى خود را بر خاك گذاشت و به انگشت شهادت بسوى آسمان اشاره كرد و گفت : خداوندا! بسوى تو بيرون آمده ام بيرون آمدند بنده ذليلى كه بسوى آقاى خود بيرون مى آيد، و مى دانم كه تو مى دانى كه قادر نيست بر جارى كردن آب نيل كسى بجز تو، پس آن را جارى كن .
    پس آب نيل طغيان كرد به حدى كه هرگز چنان نشده بود! پس به نزد ايشان آمد و گفت : من آب نيل را براى شما جارى كردم ! و همه از براى او به سجده افتادند.
    در آن حال جبرئيل به نزد او آمد و گفت : اى پادشاه ! شكايتى دارم از غلام خود، به فريادم برس .
    گفت : چه شكايت دارى ؟
    گفت : غلامى دارم كه او را مسلط كرده ام بر ساير غلامان خود، و كليدهاى خود را به دست او داده ام و او را صاحب اختيار در امور غلامان كرده ام ، و الحال با من خصومت مى كند، هر كه با من دشمن است دوست مى دارد و هر كه با من دوست است دشمن مى دارد.فرعون گفت : بد بنده اى است بنده تو، اگر به دست من بيايد او را در دريا غرق مى كنم . جبرئيل گفت : اى پادشاه ! در اين باب حكمى براى من بنويس .
    فرعون دوات و كاغذ طلبيد و نوشت كه : نيست جزاى بنده اى كه مخالفت آقاى خود كند و با دوستان او دشمنى و با دشمنان او دوستى نمايد مگر آنكه او را در درياى قلزم (329) غرق كنند.
    گفت : اى پادشاه ! نامه را مهر كن .
    فرعون نامه را مهر كرد و به جبرئيل داد.
    چون داخل دريا شد فرعون در روزى كه غرق شد، جبرئيل نامه را آورد و به دست او داد و گفت : اين حكمى است كه خود براى خود كردى .(330)
    به سندهاى معتبر از امام جعفر صادق عليه السلام و امام موسى كاظم عليه السلام منقول است كه : در تفسير قول حق تعالى كه خطاب فرمود به موسى كه : ((برويد بسوى فرعون بدرستى كه او طغيان كرده است ، پس بگوئيد به او سخن نرمى شايد متذكر شود و يا بترسد))،(331) فرمودند: مراد از سخن نرم آن است كه او را به كنيت ندا كنند و بگويند ((يا ابا مصعب ))، زيرا كه در خطاب كردن به كنيت ، تظيم بيشتر است ، اما آنكه فرمودند: شايد متذكر شود و بترسد، با آنكه مى دانست كه متذكر نخواهد شد و نخواهد ترسيد، براى آن فرمود كه رغبت موسى بيشتر باشد در رفتن بسوى او، با آنكه متذكر شد و ترسيد در وقتى كه عذاب خدا را ديد در آن وقت او را فايده نبخشيد، چنانچه حق تعالى فرموده است : ((تا وقتى كه دريافت او را غرق گفت : ايمان آوردم كه نيست خدائى بجز آنكه ايمان آورده اند به او بنى اسرائيل و من از مسلمانانم ))(332)، پس خدا ايمانش را قبول نكرد و گفت : الحال ايمان مى آورى كه عذاب را ديدى و پيشتر نافرمانى كردى و از افساد كنندگان بودى ؟! پس امروز بدن تو را بر بلندى زمين مى اندازيم تا آنكه بوده باشى براى آنها كه بعد از تو مى آيند علامت و عبرتى كه از حال تو پند گيرند.(333)

صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/