صفحه 3 از 13 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 128

موضوع: پری خانه پدربزرگ | ابوالقاسم پزشکی

  1. #21
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    مورد مسئله پری کنجکاوی به خرج می داد.گرچه ترسیده بود و درعمل درجریان ماهیت او قرارگرفته بود،اما حاضرنبود دوباره تجربه کند.با اینکه ساعت ها درباره ی آن فکرکرده بود اما حاضرنبود دوباره تجربه کند.با اینکه چندباربا پری دراین مورد بحث کرده بود،ولی دخترصلاح نمی دانست برای او کامل توضیح دهد و دلیل قانع کننده ای بیاورد،به همین دلیل او همان طور دربرزخ افکارش باقی مانده بود.
    آقای محسنی دراین مدت سعی کرد بیشتربه مسایل خانه نظارت داشته باشد.مرتب می گفت:ازوقتی نوه ها آمده اند،پری خانم هم باید درس بخواند و هم آشپزی کند و به کارهای خانه برشد.بنده خا خیلی خسته می شود.این پسررا ازساری آوردیم که کمک او کند.محسنی بابت پری احساس مسئولیت می کرد.اوراصدازد.وقتی پری جلو آمد با خوشرویی گفت:پری جان،بشین با هم کمی صحبت کنیم.
    پری نشست و منتظرشد.محسنی با لبخند و با مهربانی گفت:پری خانم،دخترخوب و قشنگ،چرا رنگت پریده.لابد ازخستگی زیاد ودرس و دانشگاه است.می دانم شما نمی توانید خوب استراحت کنید.
    پری سرش را بالا آورد و به چشمان محسنی نگاه کرد که زیرعینک ذره بینی کمی درشت تر به نظرمی آمد.گفت:خیرپدربزرگ،من خسته کارودرس نیستم.شما مطمئن باشید همه چیزرا سروقتش انجام می دهم.
    محسنی با تعجب گفت:پری جان،برو مقابل آیینه صورت خودت را نگاه کن.رنگت پریده دخترجان.چرا اجازه نمی دهی به این پدرسوخته ها بگم به شما کمک کنند.
    پری آهی کشید و گفت:چشم اقا بزرگ،اگرلازم شد خودم عرض می کنم.
    محسنی هاج و واج به او نگاه کرد و گفت:حالا مطمئن هستی فشاری به شما نمی آید؟
    پری گفت:بله،مطمئن هشتم.
    محسنی با تردید نگاهش کرد و گفت:رنگ پریدگی صورتت علامت چی می تواند باشد؟
    پری سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.محسنی آهسته و با تشویش گفت:نکند خدایی نکرده جایی ازبدنت درد می کند و مرا بی خبرگذاشتی.
    پری سرش را بالاآورد.نگاه بی فروغش را به او دوخت و سعی کرد لبخندی برلب بیاورد.گفت:پدربزرگ،چر خودت را این قدر ناراحت می کنی.من سالم هستم.
    محسنی آهی کشید و آرام گفت:می توانم حدس بزنم.شاید ازدوری اقوام ناراحت هستی.
    پری با تعجب به او خیره شد و حرفی نزد.
    محسنی ازجابلند شد و به طرف پنجره رفت.دستهایش را به پشت گذاشت و درهمان حال گفت:پری جان،تو چرا این همه مرا دربی خبری می گذاری.خیال کردی به همین راحتی آدم می تواند همه چیزرا ندیده بگیرد.
    پری ازجا بلند شد وبا تعجب و تردید پرسید:آیا خدایی نکرده چیزی شده که من بی خبرهستم.
    محسنی رویش را به طرف او کرد و گفت:بله پری جان،صددرصد تو خانواده ای داری و شاید دلت برای آنها تنگ شده.پری جان، درست است که موقعی که خانم خدابیامرز زنده بود خانه را اداره می کرد و من مثل ماشین کوکی تربیت شده بودم.کارهرروزم مشخص بود.آن قدرکارمی کردم که ازهمه شما بی خبربودم.حالا هم توی این سن و سال خدارا شکرمی کنم،ولی معنی اش این نیست که ازشما غافل شوم.ازطرفی مگرمی شود بی کس باشید؟
    پری ازحرفهای او چیزدیگری برداشت کرد.این مسئله را به فال نیک گرفت و گفت:البته که قوم و خویش دارم.حالا چطورشده به فکراین حرفها افتادید؟
    محسنی چندبارسرش را تکان داد و گفت:همین مهم است که بروی آنها را ببینی تا دلت بازشود.
    پری روی صندلی نشست وارام گفت:بعد خانم نتوانستم شمارا تنها بگذارم.به همین خاطراجازه نداشتم به دیدارشان بروم و یا اقوامم اینجا بیایند.
    محسنی با تعجب گفت:خاک برسرمن که نفهمیدم دلتنگی،رنگ پریدگی ات به علت دوری ازاقوامت است...ای خاک برسرمن.
    پری ازجابرخاست و گفت:خدا نکند،حالا خودتان را ناراحت نکنید.
    -خوب برو پری جان.برو عزیزم.حالا آنها کجاهستند؟
    پری لحظه ای مردد ماند.درعمل انجام شده قرارگرفته بود.ازدروغ هم متنفربود.آهسته گفت:آبندون بالاسر.
    محسنی با تعجب و حیرت دهانش بازماند.پس ازلحظه ای ارام گفت:آبندون بالاسر؟
    پری گفت:بله آقا بزرگ.
    محسنی هنوزباورنداشت.دوباره گفت:آبندون بالاسر؟پدرآمرزیده این چندسال چرا مرا دربی خبری گذاشتی.من که هرماه به دیداراقوام می روم،خوب می گفتی یا تورا می بردم و یا آنها را با خودم می آوردم.
    پری سرش پایین بود و حرفی نمیزد.درحقیقت نمی دانست چه جوابی بدهد.محسنی با اشتیاق پرسید:حالا پری خانم پدرت چه کاره است؟
    پری سرش را بالااورد و گفت:کلاه دوز.
    محسنی لبهایش را جمع کرد و گفت:توی شهرساری چند کلاه دوزداریم.کدامشان است که این همه ما ازآنها غافل شده ایم.
    پری سرش را پایین انداخت و جوابی نداد.محسنی لبخندی زد و گفت:حالا اگرخواستی برو دیدارشان.می خواهی من تورا ببرم؟ ازاین به بعد هروقت ساری می روم شما با من بیایید.
    پری بازهم حرفی نزد.محسنی گفت:پری خانم.نکند ازآن بنده خداها ناراحتی دارید؟
    و بدون اینکه منتظرپاسخ او باشد ادامه داد:تمام پدرومادرها آرزوی دیدارفرزندانشان را دارند.آن بنده خداها هم ازاین قانون تبعیت می کنند.ازخودم تعجب می کنم،اهل ساری باشم و یک ساروی را دخترخودم بدانم که درخانه ام ساکن باشد و نام مرا یدک بکشد و همه اورا دخترعزیزکرده من بدانند،اما ندانم تو کی هستی وچه زجری می کشی؟
    سکوت برقرارشد.پری حرفی نمی زد.محسنی گفت:دخترخوبم،دست پرورده ی خانم خدابیامرزم،چرا این همه چیزرا به من نمی گی که راحت ترباتو حرف بزنم.
    پری بازهم حرفی نزد.محسنی اصرارداشت باید همه چیزرا بازگوکند،اما انگارقفل بردهان پری زده بودند.
    نمی دانم دلیل سکوت تو چیست،ولی هرطور خواستی عمل کن.دوست داشتی من تورا ببرم بسم الله،می خواهی خودت بروی مختارید،می خواهید آنها را دعوت کنی بازهم میل خودت است.من حرفی ندارم،فقط ازیک چیزگله مند هستم که چرا تاکنون اقوامت را ازمن مخفی کردی.
    پری بازهم سکوت کرد و حرفی نزد.او آهی کشید و گفت:باشد پری خانم،باشد.هیچ چیزفرقی نکرده و شما همان هستید که بودیم،ولی بهتربود درست و حسابی با من می نشستی و همه ماجرا را می گفتی.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #22
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    پری سرش را بالاآورد.اشک درچشمانش حلقه زده بود که روی گونه هایش سرازیرشد.دهانش راچندباربازکرد تا حرفی بزند،ولی قادرنبود.آهسته گفت:آقا بزرگ شما جان من هستید.لابد صلاح نبوده که گفته شود وگرنه خانم برایتان می گفت.من غیرازشما کسی را ندارم.
    محسنی ازاشکهای پری دلش ناآرام شد و غمگین گشت.پشیمان شد که اورا تحت فشارگذاشته بود.آرام اورا دلداری داد.گفت:پری جان گریه نکن،عریزدلم،آرام بگیر.شاید من کمی تند رفتم.هروقت علاقه مند بودی که من هم ازاقوامت چیزی بدانم خودت برایم تعریف کن.
    محسنی انگارچیزی به یادش آمده باشد با کمی مکث گفت:تاآنجایی که یادم است خانم می گفت تورا دربین جنگل و شهرپیداکرده.هیچ وقت هم درباره اقوام شما با من حرفی نزده بود.
    پری اشکهایش را پاک کرد و آهی کشید.روی صندلی نشست و گفت:حالا خودتان را ناراحت نکنید.چشم اقا بزرگ،قول می دهم اگرفرصتی دست داد آنچه ازاقوامم می دانم برای شما بگویم.
    محسنی آهی کشید و با خیال راحتی گفت:پس این طور که معلوم است تو هم چیزی نمی دانی.
    پری با تأخیرگفت:البته این طور که شما تصورمی کنید نیست،ولی بازهم چشم.
    محسنی ابروانش را بالاانداخت و گفت:اگربیشترازاین اصرارکنم بازمی زنی زیرگریه و من هم ناراحت می شوم.پس بهترازست بگویم به دیدن اقوامت برو.
    پری گفت:اگراجازه بفرمایید ازآنها دعوت کنم بیایند.
    اوبا خوشحالی گفت:کارخوبی می کنید،من هم با آنها آشنا می شوم.این کاررا بکنید.
    پری دردل خوشحال بود.بعدازچندسال با اجازه ی محسنی پدرومادرش را می دید و ازتجربیات آنها بهره مند می شد.او لبخندی ازرضایت برلب راند و لبهایش را بازکرد و گفت:پدربزرگ خیلی ممنون هستم ک شما چنین اجازه ای صادرکردید.
    محسنی نمی دانست او چه می گوید،ولی ازخوشحالی اوشاد شد.گفت:پری خانم،چرا این مدت من چنین کاری نکردم!خدا مرا ببخشد.
    دخترساکت بود،ولی سرازپا نمی شناخت.اگرمی توانست خود را درآغوش او می انداخت.گاهی انگشتهای کشیده اش را توی هم می کرد و روی پنجه ی پا بلند می شد.درحالی که چشمهایش ازخوشحالی گرد شده بود گفت:من ازشما ممنونم.خداراشکرکه به من اجازه دیدن اقوامم را دادید.
    صدای شقایق ازراه پله شنیده شد که به طرف اتاق پدربزرگ می آمد.پری را صدا می کرد.پدربزرگ با خوشحالی دررا بازکرد و گفت:بابا جان،بیا بالا پری خانم اینجا هستند.
    شقایق وارد شد.پری و پدربزرگ را خوشحال دید.لبخندی زد و گفت:پری جان،خداراشکرکه بعدازچندروز لبخند برلب تو می بینم. حالا چی شده که خوشحالی؟
    پدربزرگ با خوشحالی گفت:شقایق جان،این دخترعزیزم اقوامی دارد که متأسفانه بعدازمرحوم شدن مادربزرگت ازدیدارشان محروم بوده.حالا نمی دانم به چه علتی نه خودش و نه آن خدابیامرزحرفی نزدند که من بدانم.حالا موضوعی پیش امد و ما زرنگی کردیم و فهمیدیم.خواهش کردیم این اقوام ساروی همشهری خودمان را ببینیم یا خودش به دیدارشان برود.
    شقایق با خوشحالی گفت:خداراشکرپری جان.حالا خود ساری هستند یا اطراف ساری؟
    پدربزرگ گفت:نه بابا خود ساری هستند.توی آبندان بالاسر.
    شقایق با تعجب گفت:آبندان بالاسر؟
    پدربزرگ گفت:بابا توچرا خودت را گیج می کنی،ابندان بالاسردیگه دخترجان.
    پری شاد بود.بدون توجه به حرفهای آنان به طبقه پایین رفت و برای همه چای و شیرینی آورد.صادق هم به جمع آنان اضافه شد.ازمسئله آگاه گشت و سعی کرد خودش را شاد نشان ندهد.
    پری همه حرکات اورا زیرنظرداشت،صادق دوباراززیرچشم پری را نگاه کرد.فقط گفت:خداراشکر،پری خانم هم ساروی بود و ما بی خبر بودیم.
    پدربزرگ گفت:اهل ساری بودن پری خانم را من می دانستم،ولی ازاقوامش بی خبربودم.
    سپس به طرف پری نگاه کرد و گفت:تو هم عجب دل پرطاقتی داری.
    گفت و گوادامه داشت.اما صادق با حالت غمگینی به همه نگاه می کرد.گواینکه ازمسئله ای ناراحت بود.
    پدربزرگ لحظه ای به او نگاه کرد و بعد با دلخوری گفت:حالا بیا درست کن.هنوزکارپری تمام نشده این آقا سگرمه هایش تو هم رفت.پسرجان تو دیگه چته؟
    صادق آهی کشید و گفت:چیزی نیست پدربزرگ.
    پری با تعجب به قیافه ی صادق دقیق شد.متوجه شد که باید ازاتفاقی ناراحت باشد یا ازموضوعی ترسیده باشد،اما سکوت کرد و حرفی نزد.پدربزرگ گفت:خداراشکرچیزی نیست.
    صادق ازجابرخاست و ازاتاق خارج شد.شقایق و پری هم به طرف آشپزخانه رفتند.اما دل پری نزد صادق بود.می خواست هرطور شده با صادق حرف بزند.به شقایق که چندسوال درسی داشت پاسخ داد و نزد صادق رفت.اورا غمگین دید.پری درچارچوب درایستاد و درحالی که کتابی دردست داشت آهسته گفت:آقا صادق چی شده؟
    صادق وحشت زده سرش را بالااورد.با چشمان گرد به او خیره شد وخودش را کنارکشید.پری تعجب کرد.گفت:آقا صادق،آیا ازچیزی وحشت کردی یا ازمن می ترسی؟
    صادق آرام شد و روی صندلی نشست.گفت:پری خانم،می دانی ازدیشب تا حالا چه بلایی به سرم آوردی!
    پری با تعجب گفت:من،من با تو چه کردم؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #23
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    صادق با عصبانیت گفت:بله،تو پدرم را درآوردی.
    پری داخل اتاق شد.دوراتاق راه رفت.چیزی که باعث ناراحتی اوشده باشد دراتاق ندید.چندباربا شامه خود درگوشه وکنار بوکشید، اما بازهم چیزی احساس نکرد.چندکلمه ای برزبان جاری کرد که برای صادق مفهومی نداشت.انگارچیزی که درجستجویش بود را یافت. به همان طرف نگاه کرد و با عصبانیت فریاد شد و چیزهایی گفت.بعدازچندثانیه با ارامش به طرف صادق آمد و گفت:البته تقصیرمن نبود،ولی معذرت می خواهم که برای شما مشکلی پیش آمده،حالا هرچه بود تمام شد.ازهیچ چیزنگران نباشید.
    صادق تعجب کرد.نه اززبان او چیزی فهمید و نه ازحرکاتش.با تعجب به این صحنه نگاه کرد.ازچشمان ازحدقه درآمده و عصبانیت پری که کلمات نامفهومی برزبان جاری می کرد ترسیده بود.حالا قیافه معصوم و با سخاوت و ارام اورا نگاه می کرد. با تردید گفت:چی بود پری؟مگه چیزی دیدی که من نمی توانم ببینم؟
    پری سرش را جنباند و گفت:هرچه بود تمام شد.
    صادق با اطمینان خودش را راست کرد وازصنلی جداشد.به طرف پری رفت و به او خیره شد.گفت:حالا چی بود که من ترسیده بودم؟
    دخترنگاهش کرد و آهی کشید.آرام گفت:آقا صادق تمام این ها نتیجه ی کنجکاوی شماست.صلاح است این مسئله را همین جا خاتمه دهید،این جوری بهتراست.
    صادق که اندک اندک احساس امنیت می کرد گفت:نمی دانم چی بود ولی هرچ بود خیلی مرا ترساند.
    به فکرفرورفت.ابروانش را به هم نزدیک کرد و دختررا نگریست.با تعجب گفت:یعنی من اشتباه می کنم و شما دراین ماجرا دخالت نداشتید؟
    پری به طرف میزاو رفت.درمقابلش ایستاد و با اطمینان گفت:آقا صادق،خدا آن روزرا نیاورد که من باعث ناراحتی تو شوم.
    اوبا تعجب و حیرت گفت:پری تو نمی توانی ناراحتی و ترس مرا درک کنی.نمی فهمی چه می گویم.من تورا می دیدم،ولی بعد غیب می شدی.صدایت را ازجلو می شنیدم که مراصدا می کنی،بعدازطرف دیگرصدا می کردی،مگرتوبرایم چای نیاوردی؟
    پری با تعجب گفت:چای برای تو...چرا که نیاوردم،همیشه این کاررا می کنم.
    صادق محکم برپیشانیش زد و با عصبانیت گفت:پری مرا دیوانه نکن.دیشب را می گویم،یعنی نصف شب.
    دخترآهی کشید و آرام گفت:من این کاررا نکردم،ولی هرکه خودش را مثل من درآورده دیگربرنمی گردد.نه او،بلکه احدی حق آمدن به این محدوده را نخواهد داشت.این را به تو قول می دهم.حالا یکی اشتباه کرده شما هم وحشت کردید،همین.
    صادق با هیجان گفت:وحشت،بگو قالب تهی کرده بودم.
    بعدبا تعجب گفت:پری تو نبودی؟
    پری لبخند زد و گفت:خیر،من نبودم.به تو اطمینان می دهم که ازجلوی این درتکان نخورم تا کسی تورا اذیت نکند.خیالت راحت باشد.
    صادق آهی عمیق کشید و سرش را چندبارجنباند.به حالت تسلیم گفت:باشد.من قبول کردم تو نبودی.ولی به من حق بده که باورش سخت است.
    پری گفت:بهترشد،همین که قول دادی برایم ارزش دارد.
    جوان روی صندلی نشست و با تردید گفت:آیا تو برای پدربزرگ ماجرای خودت را گفتی؟
    پری با تعجب گفت:کدام ماجرا؟
    همین که اقوامت را ببینی.
    پری گفت:آه بله،مسئله موجودیت خودم را نگفتم،بلکه به طریق دیگری بیان شد و رضایت آقا بزرگ را جلب کردم.
    صادق گفت:پس دیگرمشکلی نیست که به دیدن اقوام بروی؟
    خیر،تا وقتش بشود.
    -من جای تو باشم همین الان می روم.
    پری سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.جوان پرسید:بازچی شده ساکت شدی؟
    دخترسرش را بالااورد و گفت:برای شما نگران هستم.
    صادق یادش آمد که شب قبل چه اتفاقی افتاده بود.با ترس گفت:پری تو گفتی دیگرتمام شده.
    دخترگفت:بله،من گفتم تمام شده،ولی این ترس تو تا دوسه روزباقی می ماند.حضورمن آرامش شمارابیشترمی کند.به همین دلیل رفتنم را به ساری باید به تأخیربیندازم.
    -پری خانم،الان هشت سال است که اقوامت را ندیدی،یک هفته هم رویش.
    پری خندید و گفت:گفتنش برای تو اسان است،ولی برای من خیلی سخت است.
    صادق انگاربه یاد حرف پدربزرگ افتاده باشد با عجله پرسید:پری،اگرازتو بپرسم درکجای ساری هستند برایم می گویی؟
    دخترنگاهش کرد و لبخند زد.گفت:خیر.
    صادق با عجله پرسید:آخربرای چه؟
    و خیلی آرام گفت:دانستنش که برایم ضررندارد.
    پری جواب داد:تحمل آن را نداری،چون ازچیزی که دوسه بارتورا ترسانده قالب تهی کردی.هنوزهم ازچشمانت ترس سرایزمی شود.
    صادق قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:پری،چرا به من حق نمی دهی،من خواب بودم.دیدم یکی شبیه تو سینی چای دستش است و مرا صدا می کند.نگاهش کردم تورا دیدم.بعد آرام آرام شکلش تغییرکرد وشبیه شخص دیگری شد و ناگهان ناپدید شد.مرا ازبالای سرم صدا می کرد.سرم را برمی گرداندم اوازجلو صدایم می کرد.بعد غش غش می خندید.تو بودی چه می کردی؟ازترس رفتم زیرلحاف.دیدم قبل ازمن آنجا خوابیده،با عجله به طرف صندلی رفتم دیدم او زودترازمن آنجا نشسته.به من زل می زد و می خندید.یک وقت بود یک وقت نبود. صدایش بود،ولی خودش نبود.حالا تو می گی ترس،بگو وحشت یا بیشترازآن.پری تو نمی توانی تصورکنی که چی می گم.وحشتناک بود.
    پری با دقت حرف اورا گوش می کرد.چندبارسرش را تکان داد.صادق متوجه شد او خیلی ناراحت است.ساکت شد و گفت:پری تو چیزی می خواهی بگویی؟
    -البته همین طورکه تو گفتی می شود،ولی باید قوی ترباشی که ازجنس دیگری این همه نترسی،چون تصورترس فقط برای چیزهای ناشناخته است.ولی تو که همه چیزرا می دانی و مرا می شناسی.پس لزومی ندارد بترسی.این فقط یک حسادت زنانه بود که تمام شد.
    صادق با تعجب پرسید:حسادت زنانه،یعنی اینکه ازجنس شما یکی دیگربه من علاقه مند شده؟
    پری آهی کشید و به آرامی گفت:متأسفانه بله.
    صادق خندید و گفت:پس شما اگربه یک نفرعلاقه مند باشید با ترس و وحشت عشق خودرا نشان می دهید؟
    دخترلبخندی زد و گفت:آقا صادق،آقای دکترمحسنی،شما اشتباه می کنید.عشق ما خیلی پاک است.ما عاشق نمی شویم مگراینکه به راستی،یعنی با تمام وجودمان احساس عشق کرده باشیم.نه کسی را آزارمی دهیم و نه خدای ناکرده می ترسانیم.پس اگریکی کاربد کرده و باعث وحشت شما شده دلیل بربد بودن همه دخترهای عاشق نمی شود.
    صادق گفت:پس این مخلوق خدا آمده بود تا رقیب تو شود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #24
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    پری سرش را پایین انداخت و آهی کشید.درگوشه چشمانش اشک حلقه زده بود.صادق دستش را بالاآورد و با نگرانی گفت:چری خانم،به خدا نمی خواستم تورا ناراحت کنم.
    پری بازهم حرفی نزد و سرش پایین بود.آرام روی صندلی نشست و کتابش را بازکرد و مشغول درس خواندن شد.صادق به او نگاه می کرد،به زیبایی دل انگیزو موهای بافته شده اش که زیرروسری گلدارش بیرون زده بود و شانه های ظریفش که با هرنفس بالا و پایین می شد و نیمرخ قشنگش که گلوله ای ازآتش بود و لبهای دل انگیزش که همیشه کلمات با احترام ازآن خارج می شد.بازبه او خیره شد که وجودش را می لرزاند.اندیشید اگرعشق این است که دروجود این دخترشعله وراست پس معشوق او بودن افتخاری خواهد بود که برای هرکس مقدورنبوده.جوان این را درک کرده بود که او دختری مطیع و آرام است،ولی وقتی فکرمی کرد که خلقتش با او فرق می کند متأثروناراحت به خودش نهیب می زد که نمی شود وجوردرنمی اید.ناگهان فکری به مغزش خطور کرد.
    -پری،می شود ازتو سوالی کنم که سرت را پایین نیندازی و جوابم را بدهی؟
    پری نگاهش کرد و گفت:نمی شود پاسخ داد.
    صادق گفت:من که هنوزسوال نکرده ام،پس صبرداشته باش تا من بپرسم.
    پری سرش را بالاآورد و صادق را نگاه کرد که ایستاده بود.جوان گفت:اگربه من درست جواب بدهی ممنون می شوم.آیا ازهمنوعان شما،چه پسروچه دختر،با انسان ازدواج کردند،و اگرکردند عاقبتشان چی شده؟بچه دارشده اند؟بچه هایشان ازچه نوع زندگی برخوردارگشته اند؟
    پری کمی فکرکرد و گفت:آقا صادق،تو اینها را برای چه می خواهی بدانی،درحالی که سعی داری به من روی خوش نشان ندهی.اگرهم بدانی تأثیری درروند زندگی تو ندارد.
    صادق گفت:شاید داشته باشد.
    پری نگاهش کرد.لبخندی شیرین برلب راند و صندلی اش را چرخاند و گفت:من می گویم،اما تو قبول نمی کنی.
    -تو حالا بگو،شاید خیلی مسایل حل شود.
    -به جان مادرم درروند کارت تأثیری ندارد.
    -حالا چرا قسم می خوری.
    -تو محض کنجکاوی می پرسی،چون به خدا همیشه درتردید هستی.
    -شما این طور فکرنکن و بی جهت هم قسم نخور.من اگرمطمئن شوم همین فردا تورا عقد می کنم.
    پری ازجا برخاست.تصمیم داشت ازاتاق خارج شود.فکرکرد با او شوخی می کند.صادق با خواهش گفت:به خدا همین طوری ازدهانم بیرون آمد.ناراحت نشو.من نمی خواهم تورا ناراحت ببینم.خدایی به شما علاقه دارم.اینرا باورکن که دروغ نمی گویم.
    پری برگشت و اهی کشید و گفت:می گویند دل به دل راه دارد.ازاین که با این صراحت حرف زدی ترسیدم،چون ما قاعده و قانونی داریم که باید مراعات شود...اما پاسخ تودرباره ازدواج و فرزندان آنها...باید بگویم ما مثل آدمها آبستن می شویم و عین زنان شما فرزندان زیبا به دنیا می آوریم با دوچشم،یک دهان،دوابرو...فقط تغییراتی درپا وجود دارد،ما تک زا نیستیم،همیشه یک پسرودختربه دنیا می آوریم.
    پری مکث کرد و به حالت صادق دقیق شد.ادامه داد:اما بچه ها دردامن پدرومادرزندگی ارامی می گذرانند.وابستگی شدید به خانواده از وظایف این طایفه است.شاید بپرسید درکدام محیط می تواند زندگی کند.بسته به انتخاب خودش خواهد بود،البته با شرایط و صلاح دید رئیس طایفه.اول باید عشق حقیقی ثابت شود و نیرنگ ها ازدرون دورشود.مراحل دیگری هم دارد که گفتنش نه صلاح است و نه لازم.پس همین قدرکه فهمیدی کافی است.اگربخواهی تورا با زندگی خودمان آشنا می کنم.تو متوجه مهربانی ها و عشق پاک دختران جوان و پسرهای ما میشوی.کلمه ها با نوای خاص همراه باد می گردد و رقص کنان درقلب عاشق می نشیند و یا همان نوازش و ترنم اززبان و قلب خارج می شود و درمیان گلهای بهاری وزمزمه جویبارها ونوازش برگ ها حرکت می کند.لطافت گل ها را به دل معشوق می رساند.آنها تا عاشق نشوند امیدبه زندگی را نمی فهمند.عشق همیشه مهم است.به خصوص برای زندگی،تا عشق نباشد و دلها نتپد و ذکرخدا نباشد فرزندان زیبا به دنیا نمی آیند و سیرت خوب نخواهند داشت.
    صادق که به دهانش خیره مانده بود گفت:پس این طور پری،حالا من باید عاشق شوم تا تورا درک کنم؟
    پری فقط نگاهش کرد.نگاهی که تا عمق وجود صادق رخنه کرد.سرش را پایین انداخت.صادق آهی کشید و گفت:زندگی پرماجرایی دارید.
    -پرماجرا نیست...پررمز و رازمثل زندگی آدمها.
    -درزندگی آدم ها رمزورازی نیست.
    -چون تو انسان هستی این حرف را می زنی،ولی اگرکسی بخواهد با آدمیت زندگی کند باید ازرمز و رموزش مطلع گردد وگرنه می شود همان جسم گرم متحرک.
    -چقدرخوب تشریح می کنی.
    -مثل اینکه من سعی می کنم مانند آدمها باشم،پس ابتدا باید خصوصیات آنها را بدانم.
    صادق مردد بود.می خواست سوال کند،ولی پشیمان شد.پری گفت:بهتراست زیاد فکرش را نکنید.اگربشود کمی درس بخوانیم.
    صادق و پری هردوروی صندلی نشستند ولی صادق علاقه مند بود سوال های دیگری بپرسد.پری هم این را می دانست به همین دلیل سکوت کرد.
    -اقا صادق می خواهم سوالی ازشما بکنم،ایرادی ندارد؟
    صادق که مشغول درآوردن چند خودکارو دفتریادداشت ازکیفش بود گفت:بگو،چیه؟
    پری کمی من من کرد و گفت:دوست داری با اقوام من آشنا بشوی؟
    صادق مردد بود.نمی دانست چه پاسخی بدهد.با اندکی تأخیروبا هیجان گفت:پری خانم،جان مادرت ول کن.راستش من می ترسم.فکرش را هم نمی توانم بکنم،چه برسد به اینکه به ملاقاتشان بروم.
    پری لبخند زد و گفت:آخربرای چه می ترسی.آنها خیلی مهربان هستند.اگرتو با برادروخواهرهایم آشنا شوی ازآنها خوشت می آید. خیلی دوست داشتنی هستند.
    صادق گفت:خدا عاقبت کارمن و تورا ختم به خیرکند.
    -الهی آمین.
    آن روز صحبت درهمین جا خاتمه یافت.باید به کارهای دانشگاه می رسیدند،ولی گویا پری سعی داشت برای به دست اوردن دل صادق راهی پیدا کند.هردویک موضوع را درافکارشان تعقیب می کردند و به ظاهربه کتاب های خودشان نگاه می کردند،اما افکارشان متئجه مسایل دیگری بود.
    صادق گفت:پری با چه وسیله ای می خواهی بروی؟
    پری سرش رابالاآورد و گفت:البته پدربزرگ گفتند اقوامم اینجا بیایند،ولی دلم طاقت نمی آورد.می خواهم خودم بروم دیدنشان.بهترین وسیله هم ماشین است.
    صادق خندید و گفت:بابا تو دیگه کی هستی!
    دخترک هم خندید و گفت:منظورت چیه؟
    صادق گفت:پری خانم،تودریک چشم برهم زدن ازدانشگاه به خانه آمدی.حالا بعدازاین همه سال که به دیدن اقوامت می روی می خواهی سواراین ماشین های بنزعهد دقیانوس شوی!
    پری با خوشحالی گفت:این طور هم که تو می گویی نیست.شاید با وسیله شخصی بروم.
    صادق با تعجب گفت:بارک الله.به حق چیزهای نشنیده.لابد می خواهی رانندگی هم بکنی؟
    پری درحالی که آرنجش را روی میزتکیه می داد گفت:تاببینم چه پیش می آید.شاید هم کسی با من آمد،ولی هنوزتصمیم نگرفتم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #25
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    صادق ابروانش را بالا انداخت و آهی کشید.گفت:تا آن موقع خیلی مانده،چون پدربزرگ قصدمسافرت خارج ازکشوررا دارد.
    پری با عجله ازجا برخاست و جیغ کوتاهی کشید.گفت:آقا صادق،تورا به خدا بگو که داری شوخی می کنی؟
    صادق خودش را بی اعتنا جلوه داد و کتابش را بازکرد.گفت:والله این طور شنیدم.
    پری با عجله ازاتاق خارج شد و به اتاق کارآقای محسنی رفت.اودرحالی که مشغول ترسیم نقشه مجموعه مسکونی اش بود سرش را برگرداند.با خوشحالی به پری نگاه کرد و گفت:پری خانم،خیراست انشاالله.
    پری کمی این پا و آن پا کرد سپس گفت:ببخشید شما کی می خواهید به مسافرت بروید؟
    محسنی مشغول کارش شد و گفت:کدام مسافرت پری خانم؟
    -مسافرت خارج ازکشور.
    -قراراست بروم،ولی هنوزتاریخ آن مشخص نیست.
    پری آهی ازخوشحالی کشید.محسنی سرش را برگرداند و پرسید:مگرچیزی شده؟
    پری با عجله گفت:خیراقا،چیزی نشده.فقط سوال کردم.
    بعدازلحظه ای ادامه داد:اگربه مسافرت بروم ایرادی ندارد؟
    -چه ایرادی ممکن است داشته باشد؟
    پری سعی کرد هیجان خودرا پنهان کند.گفت:اگرشما اجازه بدهید همین فردا می روم.
    محسنی با تعجب گفت:پری خانم،درس هایت چه می شود؟
    -این واجب تراست.
    -هرطور میل خودت است.به شما حق می دهم که این طور هیجان زده باشید.
    پری ازاتاق خارج شد و نزد صادق برگشت.گفت:همه چی حل شد.اول من به مسافرت می روم،بعدآقا بزرگ.
    صادق نگاهش کرد و گفت:خدا پشت و پناهت،ولی سوغاتی را فراموش نکن.
    پری درحالی که ازاتاق خارج می شد گفت:شما هم سوغاتی را فراموش نکنید.
    صادق ازجا برخاست و به دنبال او دوید.گفت:من که به مسافرت نمی روم،برای چه باید سوغاتی بیاورم؟
    پری نگاه گرمش را به صادق دوخت و با شیطنت گفت:چون شما هم به مسافرت می روید.
    صادق مردد شد و گفت:بروبابا،خدا جای دیگرحواله ات کند.فکرش را نکن.
    پری خنده بلندی کرد وگفت:حاضرم با شما شرط ببندم که با من به مسافرت می آیید.
    صادق با تعجب نگاهش کرد و گفت:حالا که چی؟
    پری گفت:چرا ناراحت شدی.من که علم غیب ندارم،همین طوریی


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #26
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    گفتم،ولی شما به مسافرت می روی.
    صادق سرش را برگرداند و با خونسردی گفت:مگر اینکه تو تصمیم بگیری.
    پری به طرفش رفت و با خوشحالی گفت:پس اگر مجبور شوی می آیی.
    صادق نگاهش کرد و آهی کشید.به چهره زیبای پری دقت کرد.لبخندی بر لب راند،ولی حرفی نزد.
    پری با عشوه و ناز از جلویش دور شد و صادق را با افکاری دور و دراز تنها گذاشت.

    6

    شب بود که پدر صادق تلفن زد و از پدرش احوال صادق را جویا شد.گفت که مادرش کمی دلتنگی می کند و اگر کاری ندارد برای دیدن مادرش بیاید.
    وقت غذا،پدربزرگ گفت:صادق جان،پدرت تلفن زد و تو را به ساری احضار کرده.البته من قولی ندادم...گویا مریم خانم اظهار دلتنگی می کنند.
    صادق گفت:پدربزرگ من کلاس دارم،نمی شود.
    پدربزرگ خندید و گفت:پدر آمرزیده،فردا پنجشنبه است و روز بعد هم جمعه.آقا جان،حواست کجاست؟
    راست گفتید پدربزرگ.
    سعی کند بروی،شاید مادرت دلتنگیش رفع شود.شقایق هم اگر دلش خواست،بیاید.
    صادق با دلخوری گفت:فکر می کنم با دوستانش قرار کوه گذاشته باشد.
    پدربزرگ گفت:آدم که به دیدن پدرو مادرش می رود نباید ناراحت باشد.
    صادق اهی کشید و نگاهش کرد و همین طور که به طرف اتاقش می رفت گفت:اگر کاری ندارید می خواهم مطالعه کنم.
    پدربزرگ گفت:من گرسنه هستم،پیش از اینکه درس را شروع کنی


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #27
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    شقایق را هم صدا کن برویم غذا بخوریم."
    " حالا که سیر هستیم و میل ندارم، ولی شقایق را صدا می کنم."
    پدر بزرگ از جا بلند شد و دست در گردن نوه اش انداخت. همان طور که او را به طرف آشپزخانه می برد گفت: " پدر سوخته، چی شده تا اسم ساری آمد به هم ریختی؟"
    صادق سعی کرد برای رضایت او لبخندی بر لب براند گفت:" چرا این فکر را م یکنید؟"
    " حالا بگو ببینم، دلت نمی خواهد بروی؟"
    صادق گفت:" مگر می شود مامان مریم را قانع کرد که نروم."
    "با این حساب تو رودربایستی افتادی و باید بروی!"
    " همین طور است پدر بزرگ."
    پری در آشپزخانه بود و بدون توجه به آن دو مشغول چیدن میز غذا بود. پدربزرگ همانطور که با بینی خود بوی غذا را به مشام می کشید گفت: " بفرمایید آقای دکتر، ببین این دختر همشهری ما چه می کند که تو هم احساس گرسنگی می کنی."
    پری به صادق نگاهی کرد و لبخندی بر لب راند. شقایق هم به آنان ملحق شد با خوشحالی گفت:"پری جان، تو چه می کنی که بوی غذایت دیوانه ام کرده، خدا خیرت بدهد دختر خوب ساروی."
    پدر بزرگ همانطور که صادق را با خودش می آوری به شقایق نگاهی کرد و گفت:" ما دو تا می خواهیم روی یک صندلی بنشینیم."
    شقایق خندید و گفت:" پدر بزرگ، چرا این طوری به صادق چسبیدی؟"
    پدربزرگ همانطور که به شقایق چشمک می زد گفت:" آخه این ساروی از رفتن به ساری غصه دار شده. می خواهم دلداریش بدهم تا مسافرت به او بد نگذرد."
    صادق با لبخند و اصرار گفت:" پدربزرگ، خسته شدي...باشد مي روم."
    پدر بزرگ همانطور كه مي خنديد گفت:" چه كار خوبي مي كني، احسن به تو كه فداكار هستي."
    شقايق گفت:" خوش به حالت صادقريال من قرار كوه نذاشته بودم مي آمدم."
    صادقي با دلخوري گفت:" تو بماني بهتر است."
    شقايق گفت:" چرا؟"
    صادق گفت:" براي اينكه پدربزرگ تنها مي شود."
    شقايق گفت:" پس پري چي؟ مگر او هم ميآيد؟"
    پدر بزرگ گفت:" بله،پري خانم هم ميروند، ولي اگر تو خواستي برو مشكلي نيست."
    شقايق گفت:"نه ديگه شما خيل يتنها ميشوي."
    پدر بزرگ همانطور كه بوي غذا را با بيني استنشاق مي كرد گفت:" به به، چه كرده اين پري خانم."
    پري هم سر ميز حاضر شد. همگي غذا كشيدند. پري گفت:" پدر بزرگ،تا روز شنبه كه برگردم غذا داخل يخچال اماده كردم. فقط شما يا شقايق خانم زحمت بكشيد آن را گرم كنيد."
    محسني گفت:" اي بابا،من راضي به زحمت شما نبودم،خودم يك كاري مي :ردم."
    شقايق گفت:"راست مي گه پدربزرگ، من بودم غذا مي پختم."
    پري حرفي نزد. صادق دوباره بشقابش را پر كرد. پدر بزرگ خنديد و گفت:"مثل اينكه يكي مي گفت سيرم."
    صادق خنديد و گفت:"پري خانم چنان خوشمزه درست مي كنند كه اشتهاي آدم تحريك ميشود."
    شقايق گفت:" من فكر مي:نم تا موقعي كه درسمان تمام شود همگي اضافه وزن پيدا كنيم."
    پري گفت:"نوش جانتان،خدا را شكر كه با اشتها سر سفره جمع مي شويد."
    محسني گفت:" اشتها چيه؟ بگو ما لحظه شماري مي كنيم ."
    پري گفت:" پدر بزرگ اگر بخواهيد من بمانم و نروم؟"
    محسني با التماس گفت:" نه پري جان، برو فاميلهايت را ببين، من نمي تونم قيافه گريان شما را ببينم خدا را شكر كه صادق هم ميآيد. با هم برويد و با هم بياييد خيالم جمعـر است."
    پري از زير چشم به صادق نگاه كرد. او هم نگاهش كي گرد. پري سرش را پايين اورد و حرفي نزد.
    صادق گفت:"شايد پري خانم دلش نخواهد با من بيايد."
    پدر بزرگ گفت:"براي چه، نه پدر جان، با هم باشيد بهتر است،صلاح نيست دختر تنها به مسافرت برود."
    شقايق معترض شد گفت:"پدر بزرگ، پس من چرا تنها ميروم؟."
    پدر بزرگ گفت:" اين دفعه كه خواستي بروي صادق تو را ميبرد."
    "پس من بايد دخترهاي اين خانه را اسكورت كنم."
    پدربزرگ دستي سر او كشيد و گفت:" حالا تو مثلاً مرد اين دخترها هستي بابا جان، ن هم چه مرد مقتدري! نظرم اين است كه صبح زود حركت كنيد بهتر است."
    صادق گفت:" بله حالا كه راهي شديم بايد صبح زود برويم كه شنبه برگرديم."
    پس از غذا شقايق در شستن ظرفها به پري كمك كرد. با هم در مورد درس و دانشگاه صحبت مي كردند. صادق در اتاقش مشغول بستن ساكش بود . در فكر بود از اينكه پري آگاهانه به او گفته بود تو هم ميآيي تعجب كرده بود. از كجا مي توانست بفهمد... لابد پيش آگاهي دارد، اما چطوري؟
    فكر كرد اگر اين طور است پس چطور نتوانست از ماجراي ميترا و آنچه به سرشان آمده بود جلوگيري كند و يا اينكه مانع ازدواج او و پدربزرگ شود.وقتي ساكش را بست روي تخت دراز كشيد. رمان دزيره را در دست گرفت، اما حوصله نداشت بخواند. دوباره به فكر فرو رفت. به پري فكر كرد، دختري به تمام معنا زيبا و دلانگيز و يا وقار. او كمتر مي خنديد و اگر هم لبخند مي زد دهانش بسته بود. موقع صحبت كردن با ديگران به هيچ عنوان سختي نمي كشيد،در بحثها مسلط بود. حافظه او در درس عالي بود.شقايق هميشه از او كمك مي گرفت. صادق تعجب مي كرد كه او با همه دانش و علم خود براي چه مي خواهد در دانشگاه درس بخواند و مانند انسانها سر كلاس بنشيند، چند سال معطل شود و بعد هم دوران تخصص خودش را طي كند. از طرفي مگر در طايفه خودشان دانشگاه يا مدرسه حالا چيز ديگر وجود ندارد كه به اين سختي بيايد و در كلاسهاي ما حاضر شود؟
    برايش دلسوزي كرد كه اين بنده خدا بايد خيلي زحمت بكشد. در خانه پدربزرگ همه كارهاي خانه بر دوش او بود، گرچه شعبان را آورده بودند تا به او كمك كند، ولي او كه غذا پختن بلد نبود. به قول پدر بزرگ شعبان هميشه بيل دستش بود. يا زير درختها را زيرو رو مي كرد يا سبزي مورد علاقه شقايق را ميكاشت يا تخم گلهايي را كه او براي نمونه و تكثير ميآورد مي كاشت. اكثر آن بذرها سبز نميشدند. يا او بلد نبود بكارد يا اينكه تخمها فاسد ميشدند و يا فصلش نبود. هر چه بود اينكه بيشتر اوقات پري براي خريد خانه او را بيرون مي فرستاد.
    صادق به خود آمد. فكر كرد: حالا هنوز چيزي نشده خودم را مسئول كارهاي پري ميدانم! بابا ول كن و از اين حرفها بگذر. به من چه مربوط است كه فكرش را بكنم.
    صادق چشمهايش را بست و كتاب را روي سينهاش گذاشت. در فكر فرو رفت سعي كرد چهره مادر و پدرش را به خاطر بياورد، اما افكارش به طرف پري هدايت مي شد، به خود آمد و زير لب گفت:"حالا آمديم يا هم رفتيم ساري. او چطور ميرود خانه خودش؟"
    چشمانش را باز كرد و وحشتزده گفت:" نه، نكند نقشه كشيده مرا توي طايفهاش ببرد؟ من كه نميتوانم از پدر و مادرم دست بكشم. اين دو روز را هم بهانه دارم كه به آنها سر بزنم."
    پيش خودش فكر كرد: چه مي شد او هم مثل همه ما انسان بود؟
    صادق صداي پدربزرگش را شنيد كه صدايش مي كرد. در را باز كرد. او در اتاق كارش مشغول ترسيم نقشههايش بود. جلو رفت و گفت:" پدر بزرگ كاري داريد؟"
    "صادق جان تا يادم نرفته بگم... مادرت اصرار داشت پري خانم را ببريد او ببيند. خيلي اصرار داشت و اظهار دلتنگي مي :رد."
    " ما كه داريم ميرويم. ديگر چه فرقي ميكند ... او هم با خودم ميبرم همه ببينند."
    پدربزرگ با تأكيد گفت:"صادق جان،اين دختر براي همه ما خيلي با ارزش است. يادت باشد بدخلقي نكني پدر جان. قرارتان را با هم بذارين كه بريد منزلش. او را با خودت برگردان. يادت نره پدرجان، امانت دست تو سپردم."
    ضادق خنديد و گفت:" باشد پدر بزرگ، مطمئن باشيد به سلامت با خودم ميبرم و به سلامت به شما تحويل ميدهم."
    "الان كجا رفته؟"


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #28
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    نمی دانم،لابد توی اتاقش دارد چمدانش را می بندد.
    بله،ممکن است.
    شقایق وارد اتاق کار پدربزرگ شد.همان طور به طرف صادق رفت و گفت:صادق خواهشی دارم.کیف کوچکی برای مادرم خریدم اگر زحمت نیست برایشان ببر...دستت درد نکند پسر عموی مهربان،ان شاءالله جبران می کنم.
    سنگین باشد نمی برم.
    دو کیلو هم وزن ندارد.
    پدربزرگ خندید و به شقایق گفت:تو کاری کردی که من دیگر نمی توانم امانت عمویتان را بدهم صادق ببرد.
    حالا چی هست پدربزرگ؟
    چیزی نیست،وسائل کارش است.باشد با پست می فرستم.
    پدربزرگ،ناز نکن...برایت می برم.
    حالا که اصرار می کنی باشد...می دهم ببری.
    شقایق گفت:پری یک عالمه وسائل دارد.باید سوار وانت شوی وگرنه سواریهایی که من می شناسم سوارتان نمی کنند.
    پدربزرگ گفت:صادق،چرا نمی خواهی ماشین را ببری؟
    شقایق با هیجان گفت:پدربزرگ نه!
    صادق به او نگاه کرد.لبخندی هم بر لب راند.گفت:خدا کند ما را سوار نکنند،برمی گردم خانه.
    پدربزرگ به اصرار گفت:بیا آقا جان،ماشین را ببر.کسی که توی تهران بتواند رانندگی کند همه جای دنیا می تواند براند.ترس برادر مرگ است.ماشین مادربزرگ هم ماشین خوبی است.
    شقایق خندید و گفت:راست گفتی پدربزرگ...دست فرمان صادق معرکه است.اگر ماشین را ببرد راحت تر هستند.
    صادق خندید و گفت:لابد پری خانم را باید کنار دستم سوار کنم؟
    شقایق با دلخوری گفت:از خدات باشد.دختر خوب و خوشگل و مهربانی مثل پری عزیزم کنار دستت بنشیند.حالا چطور شد این حرف را زدی.خانم نیست که هست،متینو با وقار نیست که هست،مثل شاهزاده ها رفتار می کند.
    او همان طور که به پدربزرگ نگاه می کرد گفت:به خدا پدربزرگ،او اصالت خانوادگی دارد.به او نمی خورد که دختر یک کاسب کلاهدوز باشد.بیشتر به یک ملاک و یا اربابزاده می خورد.خیلی چشم و دل سیر است.
    صادق همان طور که شقایق حرف می زد به او چشم دوخته بود.وقتی حرفش تمام شد گفت:خوش به حال پری که تو اینهمه از او تعریف می کنی.
    پدربزرگ سرش را به طرف شقایق برگرداند و برایش دست زد.با خوشحالی گفت:احسنت شقایق عزیزم،خیلی قشنگ گفتی،ولی متاسفانه خانواده ما آدمهای کنجکاوی نبودند و گرنه صد دفعه از کارش سر در می آوردند.
    صادق اهی کشید و گفت:من خیلی خسته هستم،می خواهم بخوابم.
    محسنی با کنجکاوی گفت:خلاصه چه کار می کنی؟ماشین می بری یا نه؟
    حالا فردا بشود،ببینیم چه می شود.
    صادق جان،به خدا شما را سوار نمی کنند.
    با اتوبوس می رویم.
    شقایق عصبانی شد و گفت:یعنی چه؟ماشین که هست!با اتوبوس نصف روز وقتت هدر می رود.
    در باز شد و پری وارد شد.محسنی با اشتیاق گفت:پری جان,عزیزم ما


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #29
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    نگران شما هستیم.))
    پری به جمع نگاه کرد و گفت((مگر چه شده پدر بزرگ؟))

    شقایق خندید پری رابوسید و گفت((مشکل چمدانهایت است))

    پری خندید و گفت خیلی وقت است این سوغاتی هارا خریده بودم.حالا جمع شده.گفتم آقا صادق هستند کمک میکنند تا این ها را ببرم.))

    صادق با دلخوری گفت((نکند الکی نقشه کشیدید که مامان مریم نگران شده؟))

    پدربزرگ گفت:((نه به خدا باورکن خودش اصرارکرد.))

    ((پس مرا برای حمالی میفرستید؟))

    شقایق خندید و بر پشت او زد.وگفت:((حالا ما یک بار آمدیم زحمتی به شما بدهیم این همه منت ندارد!))

    پری خندید و گفت:((به خدا همه را خودم میبرم به آقا صادق زحمت نمیدهم.))

    شقایق گفت پری جان اگر تو بتوانی آقا صادق را مجبور کنی ماشین را ببرد راحت تر و زودتر میرسید.))

    پری به صادق نگاه کرد و گفت:((ای وای فکر کنم آقا صادق ماشین می آوردوگرنه مگر میشود با سواری این همه بار را حمل کرد.))

    صادق آهی کشید و گفت:((حالا بیا و درستش کن.....شدند سه به یک.))و پس از گفتن این جمله به طرف در رفت تا به اتاقش برود و بخوابد اما شقایق دستش را گرف و گفت:((پسر عموی عزیزم صبر کن من هم خسته هستم .دارم می آیم.))

    آن دو خارج شدند.محسنی با پری در اتاق تنها ماند.پری گفت:پدر بزگ بازهم اصرار میکنم اگر ناراحت هستید نروم؟))

    محسنی با علاقه گفت:((نه عزیزم برو تقاضا دارم پدر و مادرت یا هر کس دیگری را هم میخواهی دعوت کن بیایند اینجا.به خدا خیلی خوشحال میشوم))

    ((باشد پدر بزرگ آنها هم خیلی خوشحال میشوند))

    ((سلام زیادی به همه شان برسان))

    ((چشم پدر بزرگ))

    محسنی به فکر رفت و گفت:((صادق اینطوری نبود نمیدانم چه شده برخوردش کمی نگران کننده بود!شما چیزی میدانید؟شاید در دانشگاه مشکلی دارد؟))

    پری لبخند زد و گفت:((لابد از این که مرا با خودش می برد ناراحت است؟))

    محسنی آهی کشید و گفت:((من اینطور فکر نمیکنم))

    ((برود مسافرت دلش باز میشود))

    ((من او را مجبور میکنم ماشین را ببرد وی شما حواست باشد که سبقت نگیردویا با سرعت نراند.سعی کنید در بین راه استراحت بکنید.))

    ((مطمئن باشید پدربزرگ هیچ اتفاقی نمی افتد.))

    پدر بزرگ کارش را تعطیل کرد پری هم به اتاق خودش رفت و خوایبد.

    نزدیکیهای اذان صبح روز بعد پری صبحانه را آماده کرد.در فلاکس چای ریخت و غذا و میوه بین راه را درون سبدی قرار داد .متظر شد تا بقیه اهالی خانه برای ادای فریضه صبح بیدار شوند .

    پری گفت:(( آقا شعبان همین جا بمان تا اذان شود برای خودت چای بریز.))

    صدای ملکوتی اذان صبح همه را بیدار کرد.پس از ادای فریضه نماز صادق نخستین نفری بود که به آشپزخانه آمد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #30
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    پری گفت:سلام اقا صادق،قبول باشد ان شاء الله.
    صادق نگاهش کرد.شعبان را دید که گوشه آشپزخانه نماز می خواند.پرسید:این بنده خدا را چرا بیدار کردی؟
    شعبان که نمازش تمام شده بود سلام داد و گفت:آقا،این حرفها چیه؟من باید بیدار می شدم.
    شعبان به طرف پری رفت و گفت:خانم بفرماید چی را باید توی ماشین بگذارم؟
    همان موقع محسنی هم وارد آشپزخانه شد.گفت:آقا شعبان،پری خانم هر چه چمدان دارد بذار توی ماشین.
    شعبان گفت:پس پری خانم،نشانم بده که عوضی نبرم.
    پری و شعبان برای حمل چمدانها از آشپزخانه خارج شدند.صادق مشغول نوشیدن چای شد.حرفی نمی زد.
    محسنی گفت:آدم که مسافرت می رود خوشحال است،حالا چرا اینهمه بدخلقی می کنی؟
    صادق با دلخوری گفت:مرا مجبور می کنید بروم.
    پدربزرگ خندید و گفت:حالا چرا به حساب من می ذاری؟تقصیر مادرت است.به منچ را گیر دادی؟
    صادق گفت:خیلی خب،اجازه بده تا چمدان خودم را ببرم.
    صادق بیرون رفت.شقایق و پدربزرگ هم هر چه داشتند داخل ماشین گذاشتند.شقایق خندید و گفت:چه مسافرت دل انگیزی می شود...بار کامیونی را داخل سواری بگذارند!
    شعبان آن دو را از زیر قران رد کرد.پدربزرگ صادق را بوسید و شقایق هم پری را بوسید.ماشین از خانه خارج شد.شعبان کاسه آب را پشت سرشان خالی کرد.
    محسنی گفت:با احتیاط و یواش رانندگی کنید.خدا پشت و پناهتان باشد.تلفنهایتان راروشن بذارید و مرتب با من تماس بگیرید.
    ماشین از کوچه وارد خیابان شد و از انجا راهی خارج شهر شدند.هوا هنوز تاریک بود و باز نشده بود.وقتی وارد جاده شدند روز کمی نمایان شد.
    هر دو ساکت بودند و حرفی نمی زدند.صادق نگاهی به پری کرد و گفت:شما بخوابید.
    پری چادر مشکی خود را روی سر مرتب کرد.به او نگاه کرد و با لبخند گفت:خوابم نمی برد.
    دوباره سکوت برقرار شد.پری سعی کرد رادیو را روشن کند،ولی نوار گذاشتن راحت تر بود.نواری از داخل داشبورد دراورد و داخل ضبط گذاشت.آهنگی بود ملایم از ارکستری خارجی که پری تازگی آن را خریده بود.صادق هنوز آن را گوش نکرده بود.
    صادق برای خودش چند سوال اماده کرده بود.پری هم اماده پاسخگویی بود.عاقبت صادق گفت:پری خانم،این نوار همان است که تازی خریدی؟
    اگر دوست نداری عوضش کنم؟
    نه،خیلی خوب است.برای این موقع صبح مناسب است.
    بله،ملایم است.
    خوب نقشه ای کشیدید...هم بارت را می بری،هم سواری مفتی می کنی.
    پری خندید و گفت:پس برای همین است که از منزل تا اینجا ناراحتی؟
    بله که هستم.من یک صبح پنجشنبه و جمعه خواستم بخوابم که هزار کار دستمان دادند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 3 از 13 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/