می پسندیدم می گرفت از این قرار بود.
این یقه اش خیلی بازه . تمام گردن و سینه ات رو نشون می ده.
اینکه خیلی نازکه ، تمام لباسهای زیرت مشخصه.
این خیلی تنگه . قشنگ اندامت رو نشون می ده، تازه اگر یک خورده دیگه چاق بشی به دردت نمی خورده.
وای این خیلی لختیه ، حسام پدرمون رو در میاره.
خلاصه لباسهایی که من انتخاب می کردم مادر نمی پسندید و لباسهایی که مورد پسند مادر بود به درد بیست سال از من بزرگ تر می خورد. آن قدر کلافه شده بودم که دلم می خواست قهر کنم و از خیر خرید لباس بگذرم، اما می دانستم قهر کردن به ضرر خودم تمام می شود و حکایت عقد حمید تکرار خواهد شد.
فروشگاههای لباس را یکی بعد از دیگری پشت سر گذاشتیم. بدون اینکه تفاهمی در خرید داشته باشیم. عاقبت به یک فروشگاه بزرگ رفتیم. آنقدر خسته بودم که کنار ایستادم تا مادر لباسی پیشنهاد کند.همان موقع هم می دانستم که لباسی را که مادر انتخاب کند نخواهم پسندید. مادر با دقت به لباسهای فروشگاه نگاه کرد. سپس رو به فروشنده کرد و اشاره به لباسی کردو گفت: آقا قیمت این لباس چنده.
فروشنده قیمت را گفت. قیمت لباس زیاد بالا نبود. به همین خاطر مادرفکری کرد و گفت: لطفا بیارینش.
وقتی فروشنده لباس را آورد از ناراحتی پقی زدم زیر خنده . مادر نگاه تندی به من کرد و من رویم را برگرداندم تا فروشنده راکه مرد جوانی بود و از خنده بی موقع من متعجب شده بود نبینم. صدای فروشنده را شنیدم که به مادر گفت: مادر بفرمایید ، اتاق پرو آنجاست.
مادر مرا صدا کرد. من که هنوز نتوانسته بودم خنده ام را جمع و جور کنم به طرفش برگشتم. فروشنده با حالتی مشکوک مرا می نگریست و بی شک پیش خودش فکر میکرد این دختر دیوانه است که بدون جهت نیشش را تا بناگوش باز کرده است. مادر لباس را به طرفم گرفت گفت: برو اتاق پرو بپوشش.
فروشنده زمانی که به مادر و سپس به من نگاه می کرد چهره اش دیدنی بود. با لحنی وارفته گفت: حاج خانم ، لباس رو برای دختر خانمتون می خواهید؟
مادر خیلی عادی سرش را تکان داد. فروشنده که تازه متوجه دلیل خنده من شده بود در حالی که سعی میکرد خنده اش را با گزیدن لبش پنهان کند گفت: از این مدل لباس سایز دختر خانمتون نداریم.
مادر نگاهی به لباس انداخت و گفت: فکر می کنم همین بخوره.
فروشنده به من نگاه کرد و گفت: حاج خانم بعید می دونم ، سایز لباس چهل و دوست. فکر می کنم سایز دوشیزه خانم سی و شش سی و هشت باشه.
چهره مادر درهم رفت و مشخص بود که از تشخیص سایز من توسط فروشنده خیلی ناراحت شده است.
لباس را روی پیشخان گذاشت و گفت خیلی ممنونم و به طرف در خروجی راه افتاد. به من هم اشاره کرد راه بیفتم . بدون معطلی به طرف در رفتم. صدای فروشنده را شنیدم که گفت: حاج خانم ، لباسهای دیگه هم داریم.
مادر بدون توجه به حرف او با کلمه خداحافظ مغازه را ترک کرد.
وقتی بیرون آمدیم با لحن ناراحتی گفت: مرتیکه پدر سوخته ، با اون چشمای هیزش.
می دانستم چون ناراحت است اگر حرفی بزنم کاسه و کوزه ها را سر من خراب می کند بنابراین سکوت کردم تا خودش آرام شود.
عاقبت نزدیک ظهر از خستگی به یک کت و دامن ساده به رنگ سبز تیره رضایت دادم. قیمت لباس زیاد گران نبود. وقتی آن را پوشیدم مادر سری تکان داد و گفت: توش راحتی؟ یک کم تنگ نیست؟
بی تفاوت نگاهی به لباس انداخت و گفتم: من که راحتم.
نمی خوای یک سایز بزرگتر بگیریم؟
نگاه کنید. همین هم کمر دامنش برام گشاده.
آخه کتش آزاد نیست.
بابا این مدلشه. کمر کرستیه دیگه.
نوچ نوچ نوچ... چه مدلهایی که نیومده.
عاقبت پول را پرداختیم و از مغازه بیرون آمدیم. وقتی به خانه برگشتیم لباس را داخل کمد انداختم و از خستگی روی فرش دراز کشیدم. ذوق و شوقم فروکش کرده بود. خودم را در لباس تصور میکردم و از آن راضی نبودم، آن چیزی راکه فکر می کردم نشده بود. دلخور و ناراحت دستهایم را زیر سرگذاشته و به سقف اتاق چشم دوخته بودم. صدای مادر که مرا برای صرف ناهار می خواند باعث شد از جا بلند شوم و به آشپزخانه بروم.
عصر همان روز الهام به خانه مان آمد. مادر با اصرار از من خواست لباس را تنم کنم تا الهام آن را ببیند. به اتاق رفتم و به جای تن کردن لباس آن را با چوب لباسی به هال آوردم تا الهام آن را ببیند. صدای به به و چه چه الهام و چهره راضی مادر که فکر میکرد چه تحفه نایابی را برایم خریده حرصم را در آورد. الهام لباس را به طرفم گرفت و گفت: برو بپوش ببینم تو تنت چطوریه.
با تمسخر گفتم : همین طوری که تو چوب لباسیه.
الهام حرفم را به شوخی گرفت و لباس را به طرفم تاب داد. آن را از دستش گرفتم تا به اتاق ببرم. هر چقدر او و مادر اصرار کردند تا لباس بپوشم به بهانه تکراری شدن از این کار سر باز زدم و با سماجت گفتم روز عروسی دادش می بینید.
شنبه که به بیمارستان رفتم با دیدن ژینوس او را در آغوش گرفتم. به راستی دلم برایش تنگ شده بود. بدجوری به او عادت کرده بودم. ژینوس از لباسی که خریده بودم پرسید. لبهایم را جمع کردم و با آه بلندی گفتم: آش دهن سوزی نیست ، هنوز نپوشیده ازش بدم میاد.
ژینوس با خنده گفت: می خوای سورپرایز کنی دیگه؟
با تمسخر گفتم: آره . مطمئنم همه از دیدن اون شوکه می شن ، به خصوص با اون کمر دامن بی قوارش که اگه وسط مجلس از پام پایین نیفته جای شکر داره.
ژینوس با تعجب گفت: راست راستی یا دروغکی؟
با جدیت گفتم: راست میگم، از لباس خوشم نیومده.
دیوونه پس برای چی خریدیش؟
چاره دیگه ای نداشتم.
یعنی چی ؟
یعنی اینکه چیزی رو که نمی فهمی و درکش نمی کنی در موردش صحبت نکن.
ژینوس نفس بلندی کشید و لبهایش را ورچید.بعد از مدتی گفت: ناراحت نباش. اگر از لباسهای من خوشت میاد بیا هر کدوم رو خواستی ببر.
با تمسخر گفتم: فکر کنم همین کار رو هم بکنم واسه من خریدن و نخریدن یکیه. در هر صورت باید گدایی کنم.
با قهر به بازویم زد و گفت: خیلی خری که این جور حرف می زنی. بعد از این همه دوستی دیگه فکر نمی کردم من و تو داشته باشیم.
خندیدم و گفتم: خرم دیگه وگرنه دوست خوبی مثل تو رو از خودم نمی رنجوندم.
لبانش با خنده باز شد و بازوانش را دو شانه هایم حلقه کرد.
لباسهایمان را عوض کردیم و سرکار رفتیم. در موقع بررسی فهرست بیماران فهمیدم پنجشنبه که غیبت داشتم بیمار جدیدی را بخش آورده اند. نامش خدیجه روح پرور بود. انگشتم را روی نام بیمار جدیدی گذاشتم و به ژینوس گفتم: مریض جدید داریم؟
ژینوس سر تکان داد و گفت: آره پنجشنبه ظهر آوردنش ، از اون تی تیش مامانیهاست.
چطور؟
مرتب غر می زنه ، همون روز صد دفعه صدام کرد تا دستگاهاشو نگاه کنم مبادا یکیش وصل نباشه.
خندیدم و گفتم : چند سالشه؟
نود سالش.
چشمانم گرد شد و گفتم: راست میگی؟
ژینوس خندید و گفت: نه بابا شوخی کردم، چهل و دو سالشه، اما اگه ببینیش باورت نمیشه.
ابروانم را بالا انداختم و با دلسوزی گفتم: خیلی شکسته شده؟
پوزخندی زد و گفت: آره جون بابام. همین طور که میبینی من شکسته شدم اونم مثل من ترک خورده.
با خنده گفتم: جوونه؟
سن و سالش که چیزی دیگه ای میگه ، اما قیافه اش هیچ نشون نمی ده، من فکر کنم با شناسنامه مادرش بستری شده.
فکر می کردم ژینوس شوخی اش گرفته و مثل همیشه دستم می اندازد، ولی وقتی چهره بیمار جدید را از نزدیک دیدم خیلی تعجب کردم و حق را به ژینوس دادم که فکر کند با شناسنامه دیگری بستری شده باشد. بیمار جدید زن به نسبت زیبایی بود، ولی چیزی که در او تعجب برانگیز بود زیبایی چهره اش نبود بلکه پوست صاف و بدون چروک صورتش بود که هیچ به سنش نمی خورد. آن روز در غذاخوری تمام صحبتمان راجع به چهره ورفتار بیمار جدید بخش بود.
هنوز به وقت ملاقات ساعتی مانده بود که زنگ اتاق شماره شش به صدا در آمد. آن اتاق متعلق به بیمار جدید بود. به مانیتوری که علائم دستگاه اتاق شش را نشان می داد نگاه کردم و چیزی غیر عادی ندیدم. از جا بلند شدم و برای آگاه شدن از خواسته او به طرف اتاقش رفتم . ژینوس به آزمایشگاه رفته بود تا جواب چند آزمایش را بگیرد. وقتی به اتاقش رفتم گفت: چند ساعت به ملاقات باقیست ؟
با لبخند گفتم: چیزی نمانده ، کمتر از بیست دقیقه.
با عجله گفت: لطفا کمکم کن دستی به سرو صورتم بکشم.
با تعجب به او نگاه کردم تا بهتر متوجه منظورش شوم. او که احساسم را از نگاه متعجیم فهمیده بودلبخند زد و با ناز گفت:درسته حالم خوب نیست ، اما هنوز اونقدر هم بد نیست که وقتی بچه ها میان ملاقاتم با یک قیافه زرد و از حال رفته روبه روبشن.
سرتکان دادم و با لبخند گفتم: چه کار می تونم براتون بکنم؟
با دست به کمد اشاره کرد و گفت: کیف ن تو کمده ، لطفا اونو بیار. اگه میشه یک کم سریع تر.
به طرف کمد رفتم و کیف قهوه ای رنگ قشنگی را که داخل کمد بود آوردم. گفت: لطفا بازش کن و برس موهام رو در بیار.
پس از کسب اجازه از او در کیفش را باز کردم و برس موی زیبایی که داخل آن بود را بیرون آوردم. آن را طرف او گرفتم. در همان حال چشمم به دستش افتاد که سرم به آن وصل بود و فهمیدم نمی تواند از آن استفاده کند. به او نگاه کردم تا تکلیف مرا مشخص کند. با خنده گفت: خب شروع کن دیگه.
با احتیاط برس را به سرش نزدیک کردم و به آرامی موهایش را برس کشیدم. به خواست خودش موهایش را فرق کج باز کردم. بعد گفت از کیفش دو عدد سنجاق بردارم و به موهایش بزنم. به او یادآوری کردم که نباید وسایل فلزی به بدنش وصل باشه. قبول کرد که موهایش همانطور دورش رها باشد. فکر می کردم کارم تمام شده. برس را تمیز کردم و آن را داخل کیفش گذاشتم. هنوز در کیف را نبسته بودکه گفت: صبر کن من هنوز کارم تمام نشده.
منتظر ماندم تا ببینم دیگر چه می خواهد. بدون توجه به چشمان من که کم مانده بود از حدقه خارح شود گفت: لطفا دستهایت را بشور و خشک کن . سپس با لبخند ادامه داد: در ضمن این قدر هم تعجب نکن.
به خودم آمدم و ابروانم را که ناخودآگاه بالا مانده بودپایین آوردم و در حالی که هنوز گیج و متعجب بودم به طرف دستشویی اتاق رفتم و با صابون دستانم را شستم و با دستمال کاغذی خشکشان کردم. با چشمانش نظاره گر کارهای من بود. بعد از اتمام کارم گفت: حالا یک قوطی صورتی تو کیفمه . بیارش بیرون ، توش کرم است . درش را باز کن اندازه یک بند انگشت بردار روی صورتم بمال . خیلی نرم با نوک پنجه هایت این کار رو بکن.
هاج و واج کاری را که از من خواسته بود انجام دادم، سپس طبق خواسته اش آینه کوچکی که از کیفش خارج کردم و جلوی صورتش گرفتم تا مطمئن شود چیزی از کرم روی صورتش باقی نمانده است. به ظاهر کارم تمام شده بود ، البته زیاد هم مطمئن نبودم به همین خاطر صبر کردم تا خودش مرخصم کند ، اما مثل این بود که هنوز قسمتی از کار باقی مانده بود. نگاهی به صورتم کرد و گفت: پوست خیلی خوبی داری . باید از همین حالا مراقبش باشی . پوست دست و صورت برای زن خیلی مهمه.
حرفش را با سر تایید کردم و او ادامه داد: راستی من هنوز اسمت رو نمی دونم.
لبخندی زدم و خودم را معرفی کردم. سرش را تکان داد و گفت: اسم من هم کتایونه . می تونی کتی صدام کنی.
کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورم. نامی که در پرونده او ثبت شده بود خدیجه روح پرور بود در حالی که او خودش را چیز دیگری معرفی کرد. رویم نشد از او بپرسم چرا در پرونده اشت نام دیگری ثبت شده بود. قبول کردم او را به نام کتی به یاد داشته باشم.
پس از مراسم معارفه مثل اینکه چیزی به یادش آمده باشد گفت: الهه جون ، رژ مرا از کیفم دربیار. می ترسم الان وقت ملاقات بشه ما هنوز کارمون تموم نشده باشه.
رژ لب خوشرنگی را از کیفش خارج کردم و به دقت به لبانش مالیدم. پس از آن خواست تا پشت چشمانش را سایه بکشم. نمی دانستم چطور باید این کار را انجام بدهم، زیرا هیچ گونه سابقه آرایشگری نداشتم. خودش راهنمایی ام کرد با وجود این خیلی ناشیانه این کار را انجام دادم. وقعی چهره اش را در آینه دید خواست سایه اش را کمی کمرنگ تر کنم و گوشه پلکهایش را تمیز کنم. بعد از آن تشکر کرد و خواست که وسایل را داخل کیفش بگذارم. خیالم راحت شد که کارم تمام شده و خدا را شکر کردم که از من نخواست به چشمانش مداد بکشم زیرا بدون شک کورش می کردم. شاید او نیز همین فکر را کرده بود که چنین چیزی از من نخواست. به هر صورت کیفش را داخل کمد قرار دادم ونگاهی به چهره اش انداختم . جالب اینجا بود همان چند کار ساده زیبایی اش را دو چندان کرده بود. احساس نقاشی را داشتم که از خلق اثری زیبا به خود می بالد. در همان حال پیش خود فکر کردم پس از گرفتن دیپلم یک دوره آرایشگری بگذرانم. چون دیگری کاری نداشت اتاقش را ترک کردم. همان موقع ساعت ملاقات شروع شد.
ژینوس از آزمایشگاه برگشته بود و کنار دستگاههای کنترل نشسته بود. وقتی به او گفتم کجا بودم و چه می کردم باورش نشد، وقتی فهمید سربه سرش نمی گذارم وحقیقت را می گویم از خنده ریسه رفت. نامی که خودش رابا آن معرفی کرده بود به ژینوس گفتم و دلیل این دوگانگی را از او پرسیدم.
ژینوس هم تعجب کرد و در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت: نمی دونم شاید اسم دومشه . شاید هم...
ورود ملاقات کننده ای به بخش و پرسیدن سؤالی صحبتمان را قطع کرد. چون کاری نداشتیم پشت میز نشستیم وبه کسانی که ملاقات می آمدند نگاه کردیم. بعضی را می شناختیم. آنها با سر به ما سلام می کردند. ما هم پاسخشان را می دادیم. هر کسی که از در می آمد حدس می زدیم که به کدام اتاق می رود. گاهی حدسمان درست از آب در می آمد و به شوخی به خودمان امتیاز می دادیم.این هم برای خودش یک بازی به حساب می آمد که هر دو از آن لذت می بردیم. در این میان کسانی که به ملاقات بیمار جدید می آمدند باعث حیرتمان شدند. یکی به خاطر اینکه تعداد ملاقات کننده ها زیاد بود و تند تند می آمدند و می رفتند و دیگر اینکه قیافه و تیپ اکثر آنهایی که می آمدند خیلی دیدنی بود. دراین بین مردی حدود بیست و پنج سال ، از اول ملاقات تا آخر در اتاق کتی بود و گاهی نوبتش را با زن جوانیکه هم سن و سال ما به نظر می رسید عوض می کرد. ژینوس معتقد بود مرد و زن جوان برادر و خواهر و یا یکی از خویشاوندان نزدیک زن هستند.زمانی که ملاقات به پایان رسید مرد جوان را دیدم که به طرف بخش پرستاری آمد. مسئول بخش کنار ما نشسته بود.
مرد جوان به طرف او آمد و پرسید: حال مریض اتاق شش چطوره؟
مسئول بخش که نامش خانم معتمد بود نگاهی به پرونده او انداخت و گفت: حال ایشان رضایت بخشه. موردی ندارند، ولی برای اطمینان بیشتر یک سری آزمایش ازشون گرفتیم.
خانم معتمد مشغول توضیحات بیشتر به او بود و من به چهره اش نگاه می کردم. به او می خورد بیست و پنج ساله باشد. قد بلند و اندام ورزیده ای داشت. فرم صورتش عضلانی بود. موهایش صاف و مشکی بود و با ژل آنها را به طرف بالا خوابانده بود و دسته ای از آن روی پیشانی اش ریخته بود. ابروان مشکی وپرپشتی داشت و رنگ چشمانش سبز تیره بود. بینی و دهان متناسبی داشت و صورتش را سه تیغه صاف کرده بود. نگاهم روی لباسش چرخید. از جایی که نشسته بودم فقط بلوزش را می دیدم که آستین کوتاه و به رنگ لیمویی بود.وضعیت من طوری بود که آرنجم را روی میز گذاشته بودم وسرم را به دستم تکیه داده بودم و محو تماشای چهره مرد جوان شده بودم . چهره اش خشن و در عین حال جذاب بود. همانطور که به او خیره شده بودم متوجه شدم سرش را چرخاند و به من نگاه کرد. لبخندی روی لبش بود. به سرعت چشمم را از اوگرفتم.او هم بار دیگر به خانم معتمد نگاه کرد. بااحتیاط به او نگاه کردم و او را دیدم که لبخندی گوشه لبش نقش بسته است. حواسم را جمع کردم و به صحبتهای خانم معتمد گوش کردم. او به مرد جوان می گفت بهتر است علاوه بر آزمایشات فوق از بیمارستان آنژیوگرافی نیز گرفته شود. صحبت خانم دکتر درزمینه ای بود که دلیلی برای لبخند مرد جوان می دیدم. به ظاهر صحبتشان تمام شده بود زیرا خانم معتمد چند قدم از او دور شده و تلفن را برداشت و مشغول صحبت شد. مانده بودم چرا مرد هنوز آنجا ایستاده است.به او نگاه کردم و دیدم با لبخند به من نگاه می کند. خودم را به راه دیگر زدم و سرم رابا چند ورقه که روی میز بود گرم کردم. مرد جوان به من نزدیک شد. برای اینکه بفهمم چه کار دارد به او نگاه کردم.
با لبخند گفت: سلام خانم دکتر.
مشخص بود از قصد این لفظ را به کار برده است تا دستم بیاندازد.
مودبانه گفتم: من کارآموزاینجا هستم.
ابروانش را بالا برد و گفت: هوم. منو ببخشید. البته فرقی هم نمی کند. من هر کسی را که لباس سفید بپوشد، دکتر می دانم.
از حرفش خنده ام گرفت. بدون اینکه به رویم بیاورم گفتم: امری دارید؟
سرش را جلو آورد و گفت: می خواستم ببینم شما منو می شناسید؟
با تعجب نگاهش کردم و پس از مکثی کوتاه گفتم: متوجه نشدم چه گفتید.
با لبخندی گفت: منظورم اینه که منو قبلا جایی ندید یا چطور بگه چهره ام برایتان آشنا نیست؟
نگاه دقیقی به چشمانش کردم و بدون اینکه منظورش را درک کنم گفتم: نه متاسفانه.
سرش را تکان داد و گفت: اینو همون موقعی که به صورتم خیره شده بودید فهمیدم.
از خجالت تب کردم . دو ریالی کجم تازه افتاد و فهمیدم وقتی به او خیره شده بودم متوجه بوده و لبخندش نیز به خاطر همین بوده است. نگاهم را به ورقه های زیر دستم انداختم و آهسته گفتم: معذرت می خواهم.
خندیدو گفت: نه تو رو خدا ، معذرت برای چی ؟ به هر حال من که خیلی خوشحالم . اسم من کیان و اسم شما؟
سرم را بالا آوردم و به او نگاه کردم. قصد نداشتم خودم را معرف کنم، ولی دیدم او به کارت شناسایی ام که روی سینه سنجاق شده بود نگاه می کرد. در حالی که به چشمانم خیره شده بود گفت: الهه. سپس سرش را تکان داد و گفت: هوم. اسم قشنگیه. و با صدای آهسته ای ادامه داد: مثل صاحبش.
سرخ شده و نگاهم را از چشمانش گرفتم. همان لحظه ژینوس با پرونده ای وارد بخش شد. صدای کیان حواسم را متوجه او کرد.
خداحافظ و به امیددیدار. در ضمن مواظب بیمار اتاق شش باشید.
ژینوس که از همان ابتدای ورودش متوجه ما شده بود درحالی که به طرف من می آمد به کیان که درحال دور شدن بود نگاه کرد. وقتی به من رسید با هیجان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)