بدون اینکه چیزی به رویم بیاورم و یا حتی چیزی بگویم شیرین را بغل کردم و دست مجید را گرفتم تا از اتاق بیرون بروم. حسین چرخ خیاطی را از روی میز گذاشت و جلوی پنجره نشست . آن روز هوا خیلی خوب بود و من از صبح پنجره را باز گذاشته بودم تا هوای اتاق عوض شود به حیاط که آمدم او را دیدم که جلوی پنجره نشسته و مشغول تراشیدن مداد با قلم تراش است . همیشه عادت داشت با مداد کپی کار کند. هنوز پایم به آشپزخانه نرسیده بود که فریاد دلخراش او را شنیدم که فریاد زد اعظم.....
با دستپاچگی برگشتم و او را دیدم که دستش را روی چشمش گذاشته بود هنوز قدمی برنداشته بودم که با فریاد گفت: بیا که کورشدم.
با شتاب خودم را به اتاق رساندم . حسین با دو دست چشم راستش را می مالید . اشک آبی رنگی هم از چشمش روان بود. با ترس گفتم چی شده ؟ گفت : سر مداد شکست و پرید توی چشمم.
همان لحظه به یاد آوردم که چه نفرینی کرده بودم. حسین به سختی چشمانش را باز کرده بود و من سعی می کردم نوک مداد را پیدا کنم اما موفق نمی شدم .حسین از درد به خودر می پیچید و با ناله می گفت: خوشحال باش که نفرینت گرفت.
فهمیدم او صدایم را شنیده بود سکوت کردم در دل دعا کردم و از خدا نفرینم را پس گرفتم. صدای فریاد حسین که از شدت درد بود باعث شد دست و پایم را گم کنم . نمی دانستم چه باید بکنم . از سروصدای حسین آقاکریم و همسرش به اتاق ما آمدند . وقتی حال حسین را دیدند و فهمیدند چه شده گفتند: هرچه زودتر او را پیش پزشک ببرم.
نمی دانستم کجا باید بروم زیرا هیچ جا را بلد نبودم . باز خداپدر آقا کریم را بیامرزد که قبول کرد همراه ما بیاید. بچه ها را به دست مهری خانم همسر آقا کریم سپردم و بعد از آماده کردن حسین از منزل خارج شدیم. سرخیابان درشکه گرفتیم و همراه آقا کریم نزد پزشک معروفی رفتیم.
اشک هم چنان از چشم حسین روان بود و از بس که چشمانش را مالیده بود متورم و قرمز شده بود. پس از طی مسافتی به مطب دکتر رسیدیم. مطب شلوغ بود و بایستی در نوبت می ماندیم. نوبت ما شد و داخل شدیم.
دکتر چشم او را بررسی کرد و شست و شو داد به گفته دکتر چیزی در چشم حسین نبود اما او هم چنان درد داشت و بی تابی می کرد. دکتر نسخه ای برای ما نوشت و بدون اینکه نتیجه ای گرفته باشیم به منزل برگشتیم.
آن شب حسین تا صبح آرام و قرار نداشت . راه می رفت و فحش می داد. رشته کار از دستم خارج شده بود و نمی دانستم چه باید بکنم تا آرام شود. او مرا مقصر می دانست زیرا به محض اینکه اتاق را ترک می کردم باد داد و فریاد می گفت برو خیالت راحت شده دیگه می دونم که خوشحالی به این روز افتادم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)