صفحه 3 از 20 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 192

موضوع: خشت اول | فریده شجـاعی

  1. #21
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بدون اینکه چیزی به رویم بیاورم و یا حتی چیزی بگویم شیرین را بغل کردم و دست مجید را گرفتم تا از اتاق بیرون بروم. حسین چرخ خیاطی را از روی میز گذاشت و جلوی پنجره نشست . آن روز هوا خیلی خوب بود و من از صبح پنجره را باز گذاشته بودم تا هوای اتاق عوض شود به حیاط که آمدم او را دیدم که جلوی پنجره نشسته و مشغول تراشیدن مداد با قلم تراش است . همیشه عادت داشت با مداد کپی کار کند. هنوز پایم به آشپزخانه نرسیده بود که فریاد دلخراش او را شنیدم که فریاد زد اعظم.....
    با دستپاچگی برگشتم و او را دیدم که دستش را روی چشمش گذاشته بود هنوز قدمی برنداشته بودم که با فریاد گفت: بیا که کورشدم.
    با شتاب خودم را به اتاق رساندم . حسین با دو دست چشم راستش را می مالید . اشک آبی رنگی هم از چشمش روان بود. با ترس گفتم چی شده ؟ گفت : سر مداد شکست و پرید توی چشمم.
    همان لحظه به یاد آوردم که چه نفرینی کرده بودم. حسین به سختی چشمانش را باز کرده بود و من سعی می کردم نوک مداد را پیدا کنم اما موفق نمی شدم .حسین از درد به خودر می پیچید و با ناله می گفت: خوشحال باش که نفرینت گرفت.
    فهمیدم او صدایم را شنیده بود سکوت کردم در دل دعا کردم و از خدا نفرینم را پس گرفتم. صدای فریاد حسین که از شدت درد بود باعث شد دست و پایم را گم کنم . نمی دانستم چه باید بکنم . از سروصدای حسین آقاکریم و همسرش به اتاق ما آمدند . وقتی حال حسین را دیدند و فهمیدند چه شده گفتند: هرچه زودتر او را پیش پزشک ببرم.
    نمی دانستم کجا باید بروم زیرا هیچ جا را بلد نبودم . باز خداپدر آقا کریم را بیامرزد که قبول کرد همراه ما بیاید. بچه ها را به دست مهری خانم همسر آقا کریم سپردم و بعد از آماده کردن حسین از منزل خارج شدیم. سرخیابان درشکه گرفتیم و همراه آقا کریم نزد پزشک معروفی رفتیم.
    اشک هم چنان از چشم حسین روان بود و از بس که چشمانش را مالیده بود متورم و قرمز شده بود. پس از طی مسافتی به مطب دکتر رسیدیم. مطب شلوغ بود و بایستی در نوبت می ماندیم. نوبت ما شد و داخل شدیم.
    دکتر چشم او را بررسی کرد و شست و شو داد به گفته دکتر چیزی در چشم حسین نبود اما او هم چنان درد داشت و بی تابی می کرد. دکتر نسخه ای برای ما نوشت و بدون اینکه نتیجه ای گرفته باشیم به منزل برگشتیم.
    آن شب حسین تا صبح آرام و قرار نداشت . راه می رفت و فحش می داد. رشته کار از دستم خارج شده بود و نمی دانستم چه باید بکنم تا آرام شود. او مرا مقصر می دانست زیرا به محض اینکه اتاق را ترک می کردم باد داد و فریاد می گفت برو خیالت راحت شده دیگه می دونم که خوشحالی به این روز افتادم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #22
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از آن روز به بعد کار و زندگی ام جز خستگی و آه و ناله چیز دیگری نبود. مرتب از این دکتر به آن دکتر می رفتیم و از این دواخانه به دواخانه دیگر بدون اینکه از این رفت و آمدها نتیجه ای بگیریم. روزهای خیلی بدی بودند. بچه هایم بی سرپرست شده بودند و غذای درست و حسابی نداشتند . خودم از بس این طرف و آن طرف رفته بودم کمر درد و پادرد گرفته بودم عاقبت پس از شور و مشورت چند پزشک نتیجه این شد که بایستی چشم راست او را تخلیه کنند زیرا عقیده داشتند به چشم دیگرش نیز لطمه خواهد خورد. قرار و مدار بیمارستان و روز عمل تعیین شد. درست یک روز پیش از عمل یکی از همسایه ها نزدم آمد و گفت: اعظم خانم شما که تمام دکترهای حاذق تهران را زیر پا گذاشتید و نتیجه نگرفتید من دکتری را می شناسم که اسم و رسم و دک و پز ندارد یهودی هم هست اما می دانم خیلی مجربه مریضهای زیادی پیشش رفتند و راضی برگشتند . بیا و یک بار هم این دکتر را امتحان کن ببین چی میشه.
    موضوع را به حسین گفتم: بر خلاف همیشه خیلی زود موافقت کرد و همان روز با نشانی که از همسایه گرفته بودم به آنجا رفتیم.
    مطب این دکتر در یکی از محله های قدیمی تهران بود . یک خونه قدیمی با در و دیواری کاهگلی با در چوبی کوبه دار که مرا به یاد دهمان می انداخت.
    در بسته بود کوبه را به صدا در آوردم زنی مسن جلوی در آمد و آن را باز کرد و بعد از اینکه فهمید با دکتر کار داریم ما را به داخل راهنمایی کرد. وارد حیاط که شدم نزدیک بود از حسین بخواهم که بازگردیم ولی با خودم گفتم ماکه این همه راه آمدیم بهتر است ببینیم چه خواهد آمد. همان لحظه چشمم به پیرمردی افتاد که جلوی درگاه یکی از چند اتاق داخل حیاط ایستاده بود پیراهن و شلواری به رنگ سفید به تن داشت و شب کلاهی سفید نیز روی سرش بود. با اشاره دست او داخل اتاق شدیم. پس از شنیدن شرح بیماری حسین او را روی صندلی نشاند و با چراغ قوه چشمش را نگاه کرد چشم را شستشو داد و بعد از چند لحظه دوباره او را معاینه کرد و این بار با کمک ذره بین و یک پنس تکه ای سیاه و کوچک را از داخل سفیدی چشم او بیرون آورد و بعد آن را به من نشان داد و گفت: بگیر این همان چیزیست که یک هفته دنبالش می گردید و پیدایش نمی کنید.
    نوک پنس زغال باقی مانده مداد را دیدم که به باریکی نوک زون بود و دوسه میل طول داشت .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #23
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    حسین نفس راحتی کشید و از خوشحالی می خواست دستهای دکتر را ببوسد. دیگر از ریزش اشک و درد خبری نبود. من نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که همه چیز به خیر گذشته است . با خوشحالی از مطب دکتر خارج شدیم و به منزل برگشتیم . آن شب حسین پس از مدتها راحت خوابید و من هم که از آه و ناله هایش راحت شده بودم با خیال راحت چشم برهم گذاشتم.
    در تمام این مدت از دوستان نور چشمی اش خبری نبود اما همین که فهمیدند حالش خوب شده مثل این بود که مویشان را آتش زده باشند سر و کله شان پیدا شد و باز همانی شد که بود.
    یک روز جمعه پس از صرف صبحانه دیدم حسین آماده شد تا خواستم بپرسم کجا می روی خودش گفت: اعظم امروز می خواهم با دوستانم به زیارت حضرت عبدالعظیم بروم.
    من هم خیلی دلم می خواست به زیارت بروم ولی می دانستم به محض اینکه خواسته ام را به او بگویم غرغرش به آسمان خواهد رفت که نه می شود و سخت و است و دور است و بچه ها کوچکند و از این حرفها آن زمان فاصله تهران تا شهرری همه بیابان بود رفتن به آنجا خودش یک مسافرت به حساب می آمد . جاده ای خاکی که هیچ آبادی و آبادانی نداشت . در اطراف جاده هم تا چشم کار می کرد مزرعه و جالیز بود.
    آن شب با اینکه عادت به نیامدن حسین داشتم ولی نگران بودم و خوابم نمی برد. نیمه های شب در عالم خواب و بیداری بودم که با شنیدن صدایی شبیه ناله از خواب پریدم . ابتدا فکر کردم این صدا از تصورات من است. قل هو والله خواندم و خواستم بخوابم که باز آن صدا را شنیدم. متعاقب آن چیزی به در کشیده شد از جا پریدم و خوب گوش دادم . اشتباه نمی کردم چیزی به در کشیده می شد مثل گربه ای که به در پنجه بکشد.
    تردید را کنار گذاشتم و بی معطلی به طرف در کوچه دویدم و آن را باز کردم از چیزی که می دیدم کم مانده بود فریاد بکشم. حسین مچاله پشت کوچه افتاده بود و از درد به خود می پیچید . تا مرا دید با تضرع و در حالی که صدایش میان ناله هایش گم می شد گفت : اعظم به فریادم برس دارم میمیرم.
    به زحمت زیر بازویش را گرفتم تا بلندش کنم. زورم به او نمی رسید با زحمت او را به داخل اتاق آوردم. بوی گند مشروب می داد به محض وارد شدن به اتاق گفت که حالش به هم می خورد برایش ظرفی آوردم تا محتویات معده اش را خالی کند . بعد تمیزش کردم و آب سرد و نبات برایش آوردم . حالش که بهتر شد در رختخواب خواباندمش کم کم ناله اش کمتر و کمتر شد تا به خواب رفت . نگاهی به او انداختم و آهی کشیدم و بعد وارد اتاق شدم تا آثار کثافتی را که از او بر جا مانده بود پاک کنم . پنجره را باز کردم بلکه هوای اتاق عوض شود و بعد لباسهای کثیفش را از اتاق خارج کردم.
    وقتی کارم تمام شد سپیده صبح سرزده بود . خسته بودم ولی خوابم نمی آمد . گوشه ای نشستم و همان طور که به او نگاه می کردم به زندگی جهنمی ام فکر کردم.
    صبح زود حسین دل درد و تهوع داشت چادرم را سرم انداختم و برای آوردن دکتر از منزل خارج شدم . پزشکی را برای این منظور پیدا کردم و با هزار خواهش و التماس او را به منزل آوردم تا حسین را معاینه کند. پزشک بعد از معاینه نسخه ای نوشت و رفت. من هم برای تهیه دارو از منزل خارج شدم . حال حسین که بهتر شد از او چگونگی ماجرا را پرسیدم و متوجه شدم جریان از این قرار بوده که آن روز صبح با چند نفر از دوستانش با بساط مشروب و منقل به بهانه زیارت از شهر خاجر می شوند و در جایی کنار شهرری که سبزه زار بوده بساط باده گساری و ساز و ضرب را پهن می کنند. حسین پس از افراط در کشیدن تریاک و خوردن مشروب به دل درد مبتلا می شود و دوستان عزیزش که برزخ شده بودند به جای اینکه او را به درمانگاه و دکتر برسانند او را سوار درشکه کرده و پشت در منزل رهایش می کنند.
    حسین تا چند روز بیمار بود من هم طبق معمول از او پرستاری می کردم . در این گیرودار شیرین بیمار شد . تهوع و اسهال شدیدی داشت به طوری که در عرض یک روز نیمی از گوشت تن بچه آب شد. روز دوم متوجه شدم اسهال خونی دارد. بر سر زنان او را به پزشک رساندم. پزشک برایش دارو تجویز کرد ولی بی فایده بود . شیرین کوچک و قشنگم عصر روز سوم بیماری اش چشمانش را روی هم گذاشت و دیگر باز نکرد و مرا در سوگ خود سوگوار کرد.
    همسایه ها جمع شدند و دخترم را بردند و دفن کردند مرگ شیرین داغ مرگ مرتضی را هم تازه کرد . به شدت احساس ناراحتی می کردم به خصوص که می دیدم حسین عین خیالش نیست.
    روزها از مرگ شیرین می گذشت اما من همچنان بی تاب بودم و در پیله تنهایی خود فرو رفته بودم.
    از دست حسین عاصی شده بودم و هر چقدر هم بی چاره بودم به جایی نمی رسیدم. آن قدر بی دست و پا و بی فکر بودم که حتی عقلم نمی رسید بروم خیاطی یاد بگیرم و حتی شده شلوار راحتی بدوزم تا خرج خودم را در بیاورم تا این قدر محتاج و در به در پول حسین نباشم که مجبور باشم این طور تحملش کنم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #24
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پس از دوسال که منزل آقا کریم بودیم از آنجا هم بلند شدیم و به جای دیگر نقل مکان کردیم.
    منزل جدید متعلق به زنی مسن بود به نام خانم اصفهانی که از نامش مشخص بود اهل اصفهان است . غیر از آن لهجه غلیظ اصفهانی هم داشت چند پسر و دختر و نوه داشت که در آن منزل زندگی می کردند. عروسهایش هر دو جوان و نامهایشان عفت و نصرت بود. شاید هم سن و سال بودنمان باعث شد که خیلی زود با هم جور شویم. هر دو چشم دیدن مادرشوهرشان را نداشتند و تا چشم او را دور می دیدند پشت سرش صفحه می گذاشتند. به نظر من که خانم اصفهانی زن بدی نبود فقط خیلی به تمیزی اهمیت می داد به خاطر همین هم توقع داشت عروسهایش نیز همان طوری باشند که او می خواهد خانم اصفهانی عاشق گل و گیاه بود و همیشه از دیدن حایط تمیز و مشجرش لذت می برد. در بهار و تابستان در حالی که شلیته و تنبان گلداری به تنش بود روی تخت کنار حوض زیر سایه درخت می نشست و قلیان میکشید . گاهی من هم پهلوی او می نشستم و او از گذشته اش برایم صحبت می کرد. البته گاهی هم از عروسهایش بد می گفت.
    آنجا بود که احساس کردم باز هم حامله ام با همان ویار و حالتهای بد گذشته باز هم بیزاری از غذا و آفتاب سه ماه اول حاملگی که گذشت حالم بهتر شد . تا مدتها از این موضوع به کسی چیزی نگفتم وقتی حسین موضوع را فهمید خیلی خوشحال شد شادی او متعجبم کرد زیرا نیست به بچه های قبل چنین نبود. گاهی اظهار می کرد این بچه را خیلی دوست دارد و امیدوار است قدمش مبارک باشد.
    چهارماهم بود که عروس دایی حسین با شوهر و دو پسرش از شهرستان به تهران آمدند و به فاصله چند منزل از ما خانه ای اجاره کردند. ابتدا خیلی خوشحال شدم و فکر کردم با وجود عروس دایی حسین که نامش محترم بود از تنهایی درآمده ام هرچه بود از اقوام بود. ولی خیلی زود فهمیدم که اشتباه فکر کرده ام زیرا محترم زنی سبک مغز و بی فکر بود واگر گاهی چیزی بر خلاف میلش پیش می آمد زمین و زمان را به هم می ریخت و کولیگری می کرد. هنوز دوماه از آمدنش نگذشته بود که چندین و چند بار سردو پسرش جلوی همسایه ها در آمده بود و با آنها حسابی دعوا کرده بود . شوهرش هم صدایش در نمی آمد زیرا از او حساب می برد.
    محترم مرتب به منزل ما می آمد زیار سور و سات آنجا خیلی بهتر از منزل خودش بود البته گاهی هم به من کمک می کرد که به ازای کمکش چند برابر متوقع بود.
    ماه نهم حاملگی را پشت سر گذاشتم دریکی از روزهای پاییز با کمک مامای خانگی زایمان کردم این بار نیز دختری آوردم درشت و سالم وقتی او را در بغلم گذاشتند تا شیر دهم احساس کردم چقدر به او علاقه دارم. محترم کنارم بود و مرتب صحبت می کرد. از شدت خستگی در حالتی بین خواب و بیداری بودم که صدای یاالله گفتن حسین را شنیدم تا چشمانم را باز کردم محترم را دیدم که زود از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد در همان حال صدایش را شنیدم که به حسین سلام کرد و گفت: پسرعمه مژدگانی بده اعظم فارغ شد.
    صدای سرحال حسین نیز به گوشم رسید که پرسید: خوش خبر باشی به سلامتی بچه چیه ؟
    محترم گفت: دختر یک دختر قوی و درشت.
    حسین با خوشحالی که از او بعید می دانستم گفت: به به چی از این بهتر من دختر را بیشتر از پسر دوست دارم ان شاالله قدمش مبارک باشه.
    لحظه ای بعد حسین با لبی خندان وارد اتاق شد و کنار رختخواب من وبه عنوان چشم روشنی دو اسکناس بیست تومانی روی بالشم گذاشت . سپس با لبخند به بچه که کنارم به خواب رفته بود خیره شد. چشمانش از خوشی برق می زد و این باعث شد تا من نیز به کودک نگاه کنم . همان لحظه امیدوار شدم شاید وجود این بچه باعث شود سرش به زندگی گرم شود و دست از کارهایش بردارد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #25
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    نام بچه را یاسمین گذاشتیم که به راستی مثل گل یاس سفید و زیبا بود البته که نه زیبایی و لطافت یاسمین و نه علاقه ای که حسین به او داشت هیچ کدام باعث نشد تا او تغییری در وضعیت خودش بدهد الواطیها و شب زنده داریهایش هم چنان ادامه داشت و مدتی هم بود صفت دیگری هم به آن اضافه شده بود از این طرف و آن طرف می شنیدم که رفیقه باز هم شده . از این بیشتر از همه صفات زشتش وجودم را به آتش می کشاند. خلاصه به هر طریق مخل آسایشم بود اگر خانه نبود دلم غمگین بود که در آغوش چه کسی به سر می برد و اگر هم خانه بود آن قدر بهانه می گرفت تا با فحش و فصاحت منزل را ترک کند. از هیچ کس و هیچ چیز پروایی نداشت . به تازگی عادت زشتی هم پیدا کرده بود و آن اینکه بدون ملاحظه و فقط برای زجر دادن من قربان صدقه قد و بالای زنان هرزه ای که با آنان در ارتباط بود می رفت و ان قدر وقیح بود که به این کارش افتخار هم می کرد.
    این حرفها دلم را به درد می آورد اما سکوت می کردم تا شاید شرم کند اما گویی سکوت من او را جری تر می کرد زیرا یکی یکی نام رفیقه هایش را می برد و در آخر هم می گفت: حال بشن و اونقدر بق کن تا چشمت کور شه .
    بدتر از همه شبهایی بود که مست به خانه بازمی گشت. از هما سر کوچه صدای آوازش بلند بود و این نشان می داد که به او خیلی خوش گذشته است اما اگر غیر از این بود صدای فحض و عربده اش را می شنیدم که به زمین و زمان بد می گفت. وقتی هم که به درخانه می رسید با مشت و لگد به جان در می افتاد و فحاشی می کرد روزها شرمم می آمد به صورت همسایگان نگاه کنم با خودم می گفتم در مورد من چگونه فکر می کنند اما آن مردمان شریف آن قدر معرفت داشتند که مرا بی گناه بدانند و حتی برایم حرمت قائل بودند که با چنین شوهری سازگاری می کنم.
    یک بار دونفر از طرف حسین به منزل آمدند تا کاغذهایی را که او لازم داشت به اداره ببرند وقتی وارد حیاط شدند با تعجب به در و دیوار نگاه می کردند نمی دانستم چه چیز برایشان این قدر حیرت انگیز اشت کاغذها را به دستشان دادم و رفتند. در کوچه را بستم و خواستم به اتاقم برگردم که شنیدم یکی از ان دو به دیگری گفت: خونه زندگیشو دیدی؟
    دیگری گفت: آره بابا زن و بچه شو تو همچین جایی نگه می داده اونوقت برای یک زن هرزه اتاقی می گیره که کف و دیوارش با قالیچه فرش شده هی روزگار آدمی چه کارا که نمی کنه.
    مست و بی اراده روی پله ها نشستم و تامدتی حس بلند شدن نداشتم . احساسم می گفت حسین به من خیانت م یکند اما شنیدن آن از زبان دیگران چیز دیگری بود.
    دیگر علاقه ای نسبت به او در قلبم نبود. هرچه عشق نسبت به او داشتم همه را ازدست داده بودم و فقط به عنوان پدر بچه هایم به او نگاه می کردم. به قول قدیمیها با لباس عروس به خانه بخت رفته بودم و باید با کفن از خانه اش خارج می شدم.
    مادرم هرچند وقتی سری به ما می زد وقتی با او درددل کردم و از او راه چاره می جستم می گفت: ننه کاری از دستت برنمیاد باید بسوزی و بسازی اگر بچه هات رو ول کنی می دونی چه بلایی سرشون میاد دخترت فاسد میشه و پسرت دزد.
    حرفهای مادرم دلم را می لرزاند حتی فکر کردن به این موضوع هم مرا به وحشت می انداخت.
    از کارها و حرفهای حسین دیگر دل و دماغی برایم نمانده بود. از خودم دست کشیده بودم به طوری که احساسی برای زن بودن در وجودم نمانده بود مثل مرده متحرکی بودم که فقط کارخانه کردن به خاطرم مانده بود.
    گاهی عفت و نصرت ملامتم می کردند و می گفتند تو که می دونی شوهرت اینقدر هب زلمبو و زینبو علاقه داره چرا خودت رو برای شوهرت درست نمی کنی؟ لباسهای قشنگ و شیک بپوش آرایش کن موهاتو فر بزن.
    من هم تمام این فوت و فنها را به کار بردم سرم را فر زدم لباسهای قشنگ پوشیدم شبها با آرایش منتظرش شدم اما افسوس یا نمی آمد یا اگر هم می آمد به محض دیدن من می گفت اه اه این کثافتها چیه به لب و لپات زدی؟ برو زود اونا رو بشور درست شدی عین چیتا.
    سرخورده و حیران از این همه حماقت به حیاط می رفتم تا رنگ و روغن را از صورتم پاک کنم. گاهی شیطان در گوشم می خواند برو این دام بر مرغی دگر نه ....ولی من اهل دام و دانه نبودم. من همان مرغ خانگی بودم که مادرم نجابت و سازگاری را به من تزریق کرده بود و تنها راهی که نشانم داده بود سوختن و ساختن بود.
    2
    زمانی به شناخت افراد و محیط اطرافم یقین حاصل کردم که چهار سال داشتم با همان قدرت تشخیص محدودی که مقتضای سنم بود می دانستم نامم یاسمین است و یک برادر بزرگتر از خود به نام مجید دارم البته بعدها فهمیدم که فرزند چهارم حسین و اعظم هستم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #26
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    آن موقع در یک حیاط وسیع و بزرگ در محل آب منگل زندگی می کردیم که البته اجاره نشین یکی از اتاقهایی بودیم که دور تا دور حیاط قرار داشت .
    حیاط به قدری بزرگ بود که به آن حیاط باغی می گفتند . شاید چیزی حدود دوسه هزار متر مربع وسعت داشت سمت راست در زنگ زده و بزرگ منزل ساختمانی دوطبقه قرار داشت که از آهن و چوب ساخته شده بود. طبقه اول آن با پله های چوبی به طبقه دوم که تراسی از تخته های به هم میخ شده داشت راه پیدا می کرد. در این طبقه چهار اتاق وجود داشت که یکی از آنها متعلق به خانواده ما بود . در سمت چپ منزل نیز باغچه ای وسیع واقع شده بود که درختانی بلند و قطور داشت جلوی ساختمان حوضی به نسبت بزرگ قرار داشت که همواره لبریز از آب بود. منبع آب این حوض جویی بود که از وسط باغ می گذشت که پس از وارد شدن به حوض از طرف دیگر به جوی باریکی وصل می شد که از زیر پشته در حیاط بیرون می رفت و به رودخانه ای که از کنار کوچه می گذشت می ریخت.
    به غیر از ما سه خانواده دیگر هم در طبقه بالا زندگی می کردند که بچه های قد و نیم قد داشتند. خوب به خاطر دارم که با بعضی از آنها که هم سن و سال خودم بودند هم بازی بودم.
    یکی از آنها پسری بود به نام امیر که شاید یک سال از من بزرگتر بود او تنها فرزند ایران خانم و عباس آقا بود ایران خانم زنی متشخص و نازنین بود قد بلندی داشت و خیلی نظیف و پاکیزه بود.علاوه بر آن خوش لباس و خوش صحبت هم بود و خیلی موقر راه می رفت. تعریف او همیشه در منزل بود مادر خیلی او را دوست داشت .پدر هم در مورد باکفایتی او با مادر هم عقیده بود عوض ایران خانم عباس آقا مردی عامی بود که هیچ وجه تشابهی با همسرش نداشت و به غیر از آن معتاد هم بود. نمی دانم چه شغلی داشت که اکثر مواقع منزل بود البته مشخص بود در آمدش کفاف خرج زندگیشان را نمی دهد زیرا ایران خانم به عنوان کمک پرستار تجربی در بیمارستان مسلولین شاه آباد کار می کردو شاید همین موضوع باعث شده بود تا روشنفکر تر از زنان دیگر باشد.
    خوب به خاطر دارم که گرایش من به بازی به امیر پیش از آنهای دیگر بود. زیرا امیر هم خوب تربیت شده بود هم بچه آرام و مودبی بود یک بار من و امی می خواستیم بادامی را که پیدا کرده بودیم بشکنیم. برای این کار چکشی از انباری خانه پیدا کردیم . سر اینکه کدام یک از ما ضربه را روی بادام بزند کمی جر و بحث کردیم تا اینکه او که هم سنش و هم زورش از من بیشتر بود موفق شد مرا مجاب کند تاچکش را به دست بگیرد. امیر چکش را بلند کرد و محکم روی بادام فرود آورد همان لحظه صدای فریاد جگرخراش من بلند شد زیرا چکش روی انگشت من که بادام را نگه داشته بودم فرود آمد بماند که چقدر گریه کردم و درد کشیدم. آثار ضربه آن روز هنوز هم با من است و مرا به یاد دوران خوبی می اندازد که در آن خانه داشتم.
    دوران کودکی من در آن خانه و باغ می گذشت و بدون غم و گرفتاری روزگار می گذراندم تا اینکه از میان صحبتهای پدر و مادر شنیدم که قرار است خانه ای بخریم.با استدلال کودکانه ام فکر می کردم چه لزومی بر این کار است مگر خانه نداریم . دعا می کردم پدر و مادر این کار را نکنند تا من مجبور نباشم از دوستانم جدا شوم . خب مقتضای سنم بود که فرق بین خانه خودمان و خانه دیگران را ندانم.
    یک روز پدر زودتر از همیشه به خانه آمد و شنیدم که با خوشحالی به مادر گفت که قرار است با یکی از دوستانش به نام آقای زربندی زمینی به شراکت بخرند . مادر که از شنیدن این خبر از شادی روی پایش بند نبود نفس عمیقی کشید و از ته دل خدا را شکر کرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  12. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #27
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    همان طور که پدر گفته بود او و دوستش زمینی به مساحت چهارصد متر در همان کوچه خریدند و قرار شد دو خانه در آن بسازند. بماند که برای ساختن این خانه چه سختیهایی که نکشیدیم زیرا پدر برای این کار خیلی دست و دلبازی نمی کرد و گویی زورش می آمد پولهایش را صرف ساختن خانه کند.در کل پدر چنین بود . به خانواده اش که می رسید خیلی سخت می گرفت اما در عوض برای رفقا و دوستان بیشمارش تا می خواستی دست و دلباز و لوطی صفت بود به هر صورت خانه ساخته شد و ما زمانی به آنجا اسباب کشی کردیم که دیوارهایش هنوز کاهگلی بود و در و پنجره نداشت . پاییز که از راه رسید با تخته و مشما جلوی ورود هوای سرد را گرفتیم و تا بهار سال بعد را این طوری طی می کردیم . با شروع فصل بهار روی دیوارهای کاهگلی علف سبز شده بود که این پدر را به فکر تکمیل ساختمان نیمه کاره انداخت پس از مدتی پنجره های مشبکی کار گذاشته شد و دیوارها نیز گچ کاری و بعد رنگ شدند تازه آن وقت بود که می شد نام خانه روی آنجا گذاشت.
    خانه مان یک طبقه ولی قشنگ بود.از حیاط چهارپله پایین می رفت تا به دالانی کوتاه می رسید که پس از گذشتن از آن حیاط دیده می شد . کنار حیاط آشپزخانه و پستو قرار داشت که از آن به عنوان زغالدانی استفاده می شد . روی آشپزخانه و پستو اتاق بزرگی بود که اثاثی داخل آن نبود . اتاقها در دو طرف دالان قرار داشت طرف چپ دالان اتاق بزرگ آفتابگیری بود که دو پله از سطح زمین پایین تر بود. از این اتاق به عنوان نشیمن و اتاق خواب استفاده می شد . اتاق دیگری رو به روی این اتاق قرار داشت که کمی کوچک تر از آن بود و به عنوان مهمانخانه استفاده می شد . در کنار این اتاق دری بود که به زیر زمین راه داشت و داخل آن آب انبار بزرگی بود که هر وقت خالی می شد از طریق میراب محله باخبر می شدیم و شبانه آن را پر می کردیم. از اتاق نشیمن چند پله به طرف بالا می رفت که به صندوقخانه راه داشت . صندوقخانه اتاقی کوچک شبیه انباری بود که سقفی کوتاه داشت که از آن برای گذاشتن رختخوابهای اضافه و دوعدد صندوقی که از جهیزیه مادر باقی مانده بود استفاده می شد. این صندوقخانه یک پنجره کوچک نیز داشت که با حفاظ مشبک زیبایی بسته شده بود و از روزنه های حفاظ هوا به داخل جریان داشت . بارها و بارها مخفیانه سر صندوقهای مادر رفتم تا کنجکاوی ام را ارضا کنم. البته چیزهایی نبود که من انتظارشان را داشتم صندوق حاوی بقچه های لباس و چادرهای متعدد مادر و پارچه های ندوخته و سبد خیاطی و دیگر وسایلی بود که به کار من نمی آمد.
    وضعیت مالی پدر خیلی بهتر شده بود و مادر با ذوق و سلیقه خود خانه را به نحو زیبایی آراسته بود. هر دو اتاق را فرش محلی دستبافی پر کرده بود. مبلهایی با دسته های پهن چوبی و پارچه مخملی گل برجسته به رنگ قرمز و سفید که در زمان خودش خیلی قشنگ بود خریده و در مهمانخانه گذاشته شد. پرده های هر دو اتاق توری بود و روی پیش بخاری اتاق پذیرائی آینه ای طلایی رنگ گذاشته بودند. در گوشه اتاق نشیمن رادیویی بزرگ قرار داشت که با باتری ماشین کار می کرد . زیرا این رادیو و میز چوبی منبتی قرار داشت که نقشه های هندسی قشنگی داشت .
    حالا دیگر پنج سال داشتم بعد از خود یک خواهر سه ساله به نام سیمین و یک برادر یک ساله به نام حمید داشتم . مجید هم یازده سال سن داشت و پسری زیبا با اندامی کشیده شبیه پدر شده بود که البته بسیار بازیگوش و سر به هوا بود. مجید کلاس چهارم درس می خواند و به مدرسه ترقی می رفت اما همیشه تنبلی می کرد و با تجدیدی دوسال یک بار قبول می شد کار نامه هایش را هم بیشتر اوقات از ترس پدر داخل گونی برنج یا حلب نخود و لوبیا پنهان می کرد.
    زغال عمده سوخت زمستان بود هر سال تابستان زغال می خریدند و پس از الک کردن و شستن و خشک کردن آنها را در زغالدانی انبار می کردند. خاک های زغال را هم به صورت گلوله هایی درست می کردند که بعد آن را زیر زغالهای داخل منقل می گذاشتند تا دوام آتش بیشتر شود.
    زمستانها کرسی می گذاشتیم و سرمای استخوان سوز را زیر گرمای مطبوع آن از یاد می بردیم . مادرم زنی با سلیقه و تمیز بود ملافه های کرسی همیشه از تمیزی و سفیدی برق می زد . روی ملافه کرسی پتوی زیبایی انداخته شده بود و یک مجمعه مسی سفید شده روی آن بود که داخل آن یک چراغ لامپای ورشویی بیست و پنج قرار داشت که شبها روشنی بخش اتاقمان بود . زمستانها بساط تنقلات که شامل گردو و کشمش و بادام و توت خشک بود به راه بود . لذت بخش ترین موقع زمانی بود که بی بی سلطان مادربزرگم یا عمه کوچکم با بچه هایشان به منزلمان می آمدند بی بی سلطان همیشه قصه هایی می گفت که شنیدنش خالی از لذت نبود.
    به پیشنهاد مادر قرار شد اتاقی را که گوشه حیاط روی آشپزخانه بود به ایران خانم وعباس آقا اجاره بدهیم . این بهترین خبری بود که می شنیدم زیرا می توانستم باز هم با امیر بازی کنم.
    همان سال مادر نام مرا در کودکستان نوشت و بعد برایم روپوشی زیبا به رنگ صورتی خرید تا به یاد دارم همیشه بچه مرتب و تمیزی بودم . صبحها در حالی که روپوشم را به تن کرده بودم و روبانی پاپیون شده به سرم زده بودم کیف کوچکم را در دست می گرفتم و به تنهایی و پیاده تا خیابان غیاثی می رفتم. ظهر هم بعد از تعطیلی خودم به تنهایی به منزل مراجعه می کردم.
    در کودکستان به یادگیری علاقه وافری داشتم. شعرها و سرودهایی را که یادمان می دادند خیلی زود از بر می شدم. دقیق بودم و به سخنان بزرگ تر ها با علاقه گوش می دادم و خیلی دوست داشتم چیزهای زیادی یادبگیرم.
    مادر با همان وضعیت و احساس و عواطفش زندگی می کرد از اینکه صاحب خانه و زندگی ای شده بود که متعلق به خودش بود خیلی راضی بود .هنوز هم با عفت و نصرت و خانم اصفهانی مراوده داشت و آنان هرچند وقت یکبار به منزلمان رفت و آمد می کردند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  14. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #28
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    مادر هم چنان زیبا بود ولی همیشه اخمی روی صورتش بود که باعث می شد از او خیلی حساب ببریم. پدر در زندگی ما به جز پول درآوردن مسئولیتی ایفا نمی کرد و همه کارها بر دوش مادر بود. با وجودی که از نظر خورد و خوراک در مضیقه نبودیم اما خرج ما یک دهم هزینه های خودش هم نبود. خوب به خاطر دارم که قرار بود برای منزل برق کشیده شود . پدر چنان دم از بی پولی زد و چنان نقش بازی کرد که مادر باور کرد برای این کار پولی در بساط ندارد . مادر بیچاره ام که حرفهای او را دربست قبول می کرد دستبندش را از دستش بیرون کشید و آن را به پدر داد و گفت: من که پولی ندارم اما این دستبند را بفروش و خانه را برق بکش.
    دستبند به مبلغ سیصد تومان فروخته شد ولی برق یه چه قیمتی به منزل ما آمد فقط خدا می داند. سالهای بعد مادر برایم تعریف کرد که از در و همسایه شنیده که تمام هزینه های برق کشی را دولت خود پرداخت می کند و فقط هزینه سیم کشی و کنتور برق را باید پرداخت که آن هم مبلغ ناچیزی است . وقتی مادر این موضوع را به پدر گفت او با قیافه حق به جانبی حرف مادر را رد کرد و گفت: همسایه ها سر از حساب و کتاب در نمی آوردند و حرف های بیخودی زده اند و آخر هم معلوم نشد که هزینه سیم کشی برق چقدر شد و باقی پول دستبند مادر کجا رفت.
    پدر هر روز صبح طبق معمول به اداره می رفت و ساعت دو بعد از ظهر به منزل می آمد. همیشه گل غذا برای او کشیده و کنار گذاشته می شد. مادر برای او احترام خاصی قائل بود که هیچ وقت دلیلش را نفهمیدم. زیرا این احترام اکثر مواقع یک طرفه بود.
    در آن زمان به خاطر خوش خدمتی پدر از طرف وزارتخانه ای که در آن کار می کرد مسئولیت اداره ای به او سپرده شده بود به همین خاطر حقوق خوبی داشت و البته خوب هم خرج می کرد.
    پدر را می پرستیدم و تمام افتخار و موجودیتم در پدر خلاصه می شد. او هم مرا خیلی دوست داشت و همیشه مرا یاسی جان صدا می کرد. از بین سه خواهر و برادرم تنها مرا با خود به گردش می برد و همین موجب اختلاف او و مادر می شد که چرا بین بچه هایش فرق می گذارد.
    چون پدر را دوست داشتم تمام توجهم معطوف او بود آن موقع نمی دانستم چرا پدر گاهی خوشحال است و گاهی ناراحت چرا گاهی نشسته چرت می زند و زمانی مانند آدمهای مریض تلو تلو می خورد بعدها که بزرگ تر شدم فهمیدم معتاد است ولی هنوز هم نمی دانستم این کلمه چه ماهیت زشت و بدی دارد.
    پدر تریاک می کشید روزی سه نوبت بساط آن را در منزل درست می کرد گاهی سر این موضوع با مادر جر و بحثش می شد که من همیشه جانبدار پدر بودم زیرا احساس می کردم مادر مرا به قدر پدر دوست ندارد. البته پدر هم به این تفکر من دامن می زد مثلا گاهی که مادر با تحکم و تشر با من صحبت می کرد و یا حتی زمانی که مرا کتک می زد پدر مرا با خود از منزل خارج می کرد و می گفت: اگر تو را در خانه می گذاشتم مادرت تو را می کشت همین باعث می شد همیشه کینه مادرم را به دل داشته باشم.
    گذشت زمان مادر را نسبت به پدر و اعمال او جری تر کرده بود. به مرور زمان مادر دیگر آن زن صبور و آرام گذشته نبود. هرچه پدر می گفت جوابش را می داد و این مجادله ها و کشمکشها بارها و بارها به کتک کاری و زد و خورد می انجامید که تنها نتیجه اش سرخوردگی و مصیبت برای ما بچه ها بود که با چشمانی گریان و دلی لرزان شاهد این صحنه های زشت و هراسناک بودیم . با این حال نمی دانم چرا همیشه حق را به پدر می دادم و معتقد بودم اگر مادر کوتاه می آمد این طور نمی شد . شاید محبت بی شائبه پدر مرا نمک گیر کرده


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  16. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #29
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 62 تا 91

    بود و چشم حقیقت بین مرا بسته بود و شاید هم آن قدر بچه بودم که قدرت تشخیص نداشتم.
    موضوع دیگری که در بین بود این بود که نمی دانم چه عاملی باعث شده بود که پدر مرا بیشتر از بچه های دیگرش دوست داشته باشد. همیشه مخفیانه و دور از چشم بقیه به من پول می داد و هر نوع اسباب بازی که می خواستم برایم می خرید. یک بار عروسکی مو بور و خوشگل برایم خرید که لباس سفید و بلندی داشت. سیمین با دیدن عروسک خیلی گریه کرد و این باعث شد که روز بعد پدر برای او هم عروسکی بخرد، ولی این عروسک به زیبایی مال من نبود و کمی هم کوچک تر بود و لباسی چهارخانه به رنگ قرمز و سفید داشت. با این حال سیمین به همین هم راضی و خشنود شد. در اتاق نشیمن گنجه ای دو طبقه قرار داشت که مادر در بالای آن ظرف و ظروف خود را گذاشته بود و قسمت پایین آن خالی بود که من از آن به عنوان اتاق عروسکم استفاده می کردم. کف گنجه را یک تکه فرش کوچک انداخته بودم و تمام وسایل بازی ام را در آن چیده بودم. عروسکم را هم در بالای گنجه نشانده بودم و عروسک سیمین را هم به عنوان کلفت عروسکم پشت به در گنجه ایستاده نگه داشته و روی دستش حوله انداخته بودم. آن گنجه برایم دنیایی پر از زیبایی و شگفتی بود و کسی حق نداشت نگاه چپ به آن بکند.
    با رسیدن عید نوروز پدر مثل همیشه با زور و فشار مادر برای ما خرید عید می کرد. حتی آن زمان هم متوجه شده بودم که پدر از خرید شب عید شانه خالی می کند و این مادر است که او را وادار می کند برای ما لباس بخرد. باز هم خودم را توجیه می کردم که مشغله زیاد پدر باعث می شود فراموش کند که باید برای ما لباس عید بخرد. به هر صورت چند روز مانده به عید از صبح زود از منزل خارج می شدیم و به خیابان لاله زار می رفتیم. مغازه های معروف آن زمان از قبیل پیرایش، جنرال مُد و فروشگاه فردوسی مرکز خریدمان بود. برای هر کدام از ما سر تا پا لباس خریده می شد، البته نه به همین راحتی. زیرا پدر خون به جگر مادر می کرد تا کاری را انجام دهد. نمی دانم غرضش چزاندن او بود یا اینکه می خواست سختی بدهد تا قدر عافیت را بدانیم. این معمایی بود که هیچ وقت نتوانستم آن را حل کنم.
    صفت بارز پدر این بود که بیرون خانه شخصیتی سوای منزل داشت. همین باعث شده بود خیلی از کسانی که فقط بیرون از خانه او را دیده بودند حسرت زندگی مادر را بخورند. برخلاف میل باطنم شناختی که از او پیدا کرده بودم این بود که پدر ظرفیت کمی نسبت به مسائل دارد و بعدها متوجه شدم چقدر خوب او را شناخته ام. پدر خیلی کم ظرفیت بود به این معنی که نه جنبه شادی زیاد را داشت و نه می توانست غم را تحمل کند. صورتش مصادق ضمیر باطنش بود. وقتی مایه داشت به حدی خوشحال بود که حتی فکر مواقع بی پولی اش را نمی کرد و زمانی که کفگیرش به ته دیگ می خورد چنان ماتم می گرفت و بیمار می شد که به محض دیدن او می شد فهمید از چه رو این چنین مصیبت زده شده است.
    یک تابستان پدر تصمیم گرفت ما را به مشهد ببرد. با آن خصلت مردم دار و خوش مشربی که داشت آدم خوش سفری هم بود. آن سال از گاراژ شمس العماره و با اتوبوس که تنها وسیله مسافرت بود سه روز و سه شب در راه بودیم تا به مشهد برسیم. هنوز خواندن چاووشی مرسوم بود و به همین رسم با سلام و صلوات جاده را طی می کردیم. بین راه شبها بین هشت نُه شب راننده ها کنار قهوه خانه های بین راه اتراق می کردند، زیرا جاده ها امن نبود به خصوص در منطقه ای به نام دهنه زیدر که نزدیک سبزوار بود و می گفتند گردنه راهزنان است. در یکی از همین شبها جلوی قهوه خانه ای پیاده شدیم. هر کس به گوشه ای رفت و در جایی بیتوته کرد و با آذوقه ای که همراه داشت و یا از قهوه خانه تهیه کرده بود شام خورد. همان طور که مشغول تماشای این طرف و آن طرف بودم پدر را دیدم که به طرف قهوه خانه پیش می رود. به دنبالش دویدم و دستش را گرفتم. پدر دو تخت بیرون قهوه خانه اجاره کرد که شاگرد قهوه چی زود فرشی روی آن انداخت. این تخت کنار نهر آبی قرار داشت و باغچه ای هم کنار آن بود که درختان آن مانع از قرار گرفتن در دید دیگران می شد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  18. #30
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    روی تخت مستقر شدیم و بعد نوبت به خوردن شام رسید که شامل کباب و نان و ماست بود. پس از جمع شدن بساط شام شاگرد قهوه چی که پسرکی هم سن و سال مجید بود سینی چای را برایمان آورد که داخل آن یک قوری چینی و قندانی چوبی پر از قند و چهار استکان کمرباریک و لب طلایی قرار داشت. پس از خوردن چای روی همان تختها پتویی روی خودمان کشیدیم و دراز کشیدیم. تا پاسی از شب گذشته بیدار بودم و به آسمان نگاه می کردم. شبی آرام و مهتابی بود. سکوت همه جا را گرفته بود و فقط گاهی صدای گریه کودکی و یا سرفه پیرمردی سکوت شب را می شکست. همان طور که به قرص کامل ماه نگاه می کردم صدای آب و جیرجیرکها را می شنیدم و با تمام وجود لذت زندگی را حس می کردم. چه احساس خوبی داشتم. احساس امنیت در کنار خانواده. نفهمیدم چه وقت چشمانم گرم شد و به خواب رفتم، ولی صبح زود با تکانهای مادر چشمانم را باز کردم. هنوز آفتاب سر نزده بود، ولی جنب و جوش مسافران نشان از این داشت که وقت حرکت است. با کسلی از جا بلند شدم و همراه بقیه داخل اتوبوس رفتم. به محض قرار گرفتن روی صندلی سرم روی گردنم خم شد و به خواب رفتم.
    به مشهد که رسیدیم ابتدا برای پیدا کردن جایی برای اتراق گشتیم. آن زمان هتل یا مسافرخانه وجود نداشت و یا اگر داشت خیلی کم بود. با این حال عده ای خانه هایی داشتند که آنها را به زوار اجاره می دادند. به این افراد دالان دار می گفتند. اکثر آنان در نزدیکی گاراژ می ایستادند و با صدای بلند اتاق، اتاق می گفتند. هر کس به فراخور بودجه و وضع مالی اش اتاقی می گرفت. ما نیز یکی از این اتاقها را اجاره کردیم.
    اتاقی که اجاره کرده بودیم بزرگ بود و با نمدی فرش شده بود. صاحبخانه هم از دادن دیگ و سماور و بشقاب و وسایل دیگر خودداری نکرد. البته مبلغی هم برای این وسایل گرفت. به محض مستقر شدن به زیارت اما رضا مشرف شدیم. پدرم با اینکه خیلی متدین نبود، اما به ائمه ارادت خاصی داشت. خیلی زیاد او را در حال استغاثه و تضرع به درگاه خدا دیده بودم. در این مواقع به پهنای صورتش اشک می ریخت و زیر لب کلماتی زمزمه می کرد. کاهل نماز بود، یعنی گاهی نماز می خواند و گاهی نمی خواند. در مشهد شبها به اتاق دیگری که در طبقه بالای همان اتاق بود می رفت و بساط نمازش را پهن می کرد و بعد قرآن می خواند. صدایش خیلی خوب بود. سورۀ یاسین و واقعه و دعای مقاتل بن سلیمان را از حفظ می خواند. بعد هم گریه می کرد و با حالتی زار زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد. من همواره نگران وضعیت پدر بودم و دور از چشمان او حرکاتش را زیر نظر داشتم و پا به پای او گریه می کردم.
    همیشه مثل یک سایه او را تعقیب می کردم و هرگاه او را رنجیده خاطر می دیدم آرام و قرار از وجودم رخت برمی بست. وقتی او را می دیدم که با خود خلوت می کند پشت در اتاقش روی پله ها می نشستم و همراه با قرآن خواندن او در دل دعا می کردم تا خدا گره از کارش بردارد. آن قدر سوره یاسین و واقعه را از او شنیده بودم که آن را از حفظ شده بودم و همراه با او آن را زمزمه می کردم. همان موقع وقتی با چشمانی گریان به اتاق پایین بازمی گشتم و می دیدم که مادر و مجید و سیمین بی خیال همه چیز مشغول صحبت و گفت و گو و یا خنده هستند از آنان متنفر می شدم و بی جهت کینه شان را به دل می گرفتم و آنان را دشمن پدر می دانستم.
    البته این حالتهای پدر مربوط به مواقعی بود که موضوعی به شدت او را عذاب می داد و یا گرفتاری برایش پیش آمده بود. در بقیه مواقع کاری با سجاده و مهر و دعا نداشت. از قرار نماز و استغاثه و قرآن فقط در وقت گرفتاری به کارش می آمد.
    پانزده روز در مشهد ماندیم. در تمام این مدت برنامه زیارت و رفتن به بازار و مکانهای دیدنی برقرار بود. از بازار کلی سوغات و زعفران و نبات و مهر و تسبیح و خیلی چیزهای دیگر خریده بودیم و دیگر مکان دیدنی نبود که به آنجا نرفته باشیم. این سفر دنیایی لذت برایمان به همراه داشت و هیچ گاه از خاطرم محو نشد. پس از بازگشت از سفر تا مدتها فکر آن مرا به خود مشغول کرده بود و دوست داشتم بارها و بارها تکرار شود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 3 از 20 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/