میخواستم وقتی پائین بودي بگم اما اونقدر ناراحت بودي که نخواستم افزونش کنم.اون گفت سیمین رو به تو سپردم.
موج داغ شرم به سرا پایم دوید
.
_میدونم تو عزیز عمو بودي.بنابر این میخوام به قولی که دادم عمل کنم و از تو بخوام هر چی میخواي رودربایستی نکنی.
در ادامه گفت
:
_عمو آنقدر که نگران تو بود،نگران بهزاد نبود.حالا میبینم که این علاقه کاملا دو طرفه است.
دستمالی به طرفم گرفت و گفت
:
_بیا بگیر صورتت رو پاك کن.فکر نمیکنی امروز به اندازه کافی اشک ریختی؟
از چشمانم باز هم بی اراده اشک میبارید.
_میدونی جامعه تهران با شهري که در اون بزرگ شدي فرق میکنه.تهران پر از دو رنگی و ریاست و ممکنه براي دختر جوانی
مثل تو فریبنده جلوه کنه و این منو بی نهیات نگران کرده.
دلم میخواست از فرط شوق فریاد بزنم
.
_تو دختر خوب و مهربونی هستی.اما نباید به هر کس اعتماد کنی.نمیدونم تونستم منظورم رو خوب بین کنم؟
_
از توجهتون ممنونم.اما نمیدونم چرا فکر میکنید من بچه ام؟
_
من فکر نمیکنم بچه اي.فقط فکر میکنم خیلی جوانی.ببین سیمین من با بهزاد هیچ مشکلی ندارم،اما مایلم تو هم منو مثل
عموت بدونی.
محکم گفتم
:
_شما عموي من نیستید!
میان بغض و گریه از اتاقش خارج شدم و به اتاقم رفتم
.چرا نمیگفت من را مثل برادرت بدان؟از اینکه در نظرش آنقدر بچه
هستم عصبانی بودم.آنشب تا پاسی از شب اشک ریختم و آنقدر غصه خردم که نفهمیدم کی خواب رفتم.
تاها سه ماه از اقامت ما در منزل عموي مرحوممان میگذشت که به پیشنهاد شهرام و به خاطر تنبلیهاي بهزاد قرار بر آن شد
که صبح ها با ماشین او به مدرسه برویم و ظهر خودمان برگردیم
.هر چند که من چندان از این مساله راضی نبودام و علتش هم
براي خودم مبهم بود.البته پس از آن ملاقات شبانه،کمتر از قبل او را مخاطب قرار میدادم.اما این دلیل قانع کننده اي براي
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)