صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 36

موضوع: قلب های آسمانی | محبت دار آفرین (تایپ)

  1. #21
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 22

    تلفن دوباره زنگ زد، گوشی را برداشتم، صدای کامیار را شنیدم، سلام کرد و گفت: کبریا ساعتهاست که تلفن اشغال است با چه کسی صحبت می کردی؟
    گفتم: فکر نمی کنم به تو ارتباطی داشته باشد!
    گفت: کبریا تو هنوز با من لجبازی می کنی؟ وقتی به در خانه رسیدم، تصمیم گرفتم تماس بگیرم و بپرسم مایلی با هم به دربند برویم و شام بخوریم ولی دیدم تلفن مدام بوق اشغال می زد. راستش را بگو با چه کسی این قدر صحبت می کردی؟
    ـ با عمه، شوهر عمه و پسر عمه ام.
    ـ با من این گونه صحبت نکن تو با پسر عمه ات چه کار داشتی؟
    ـ یعنی حق ندارم با او حرف بزنم و احوالش را بپرسم و او هم همین طور.
    با فریاد گفت: چرا ولی نه دو ساعت، یک دختر تنها با یک پسر چه حرفهایی می تواند بزند؟از لحن صحبتش عصبانی شدم و گوشی را گذاشتم. دیگر حق نداشت برای من تصمیم بگیرد. در پذیرایی به حیاط را قفل کردم، پنجره را بستم و به اتاقم رفتم. یک ربع بعد زنگ تلفن به صدا در آمد، گوشی را برداشتم، کامیار بود. با لحن عجیبی گفت: کبریا خود را در بد مخمسه ای انداخته ای. این گونه با من رفتار کردن باعث دردسر خودت می شود، من دیوانه وار دوستت دارم و به هیچ قیمتی تو را از دست نمی دهم.
    شاید کسی به تو وعده ای داده؟ اما نمی دانم تو را چگونه راضی کرده که از عشق 6 ساله ات گریزان باشی ولی نه، هر که هست، کور خوانده من به این سادگی اجازه ی دخل و تصرف کسی را بر عشقم نمی دهم. حالا در خانه ات را باز کن که من منتظرم.
    با وحشت پرسیدم، کجا منتظری؟ گفت: پشت در خانه ات.
    ـ پس با تلفن همراه صحبت می کنی؟
    ـ بله زودتر بیا و در را باز کن، گوشی را گذاشتم. از ترس می لرزیدم. خدایا، چه باید می کردم به طرف پنجره دویدم زیر نور چراغ خیابان کامیار را دیدم. راست می گفت، پشت در خانه بود. شاید بعد از خارج شدن از خانه، پشت در ایستاده و با تلفن همراه شماره مرا کنترل کرده است.
    روی تختم نشستم. حتماً او دوباره خود را مهمان شیطان کرده و پشت در منزل ما منتظر مانده بود. به خود آمدم اگر در خانه را باز می کردم، شاید برایم اتفاقی می افتاد، نباید اجازه می دادم که او داخل شود. دوباره تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم گفت: چرا در را باز نمی کنی، به گونه ای شیطانی گفت: عزیزم فقط می خواهم تو را ببینم، می خواهم با تو صحبت کنم. همین و بس بیا و مثل یک دختر خوب در را به روی نامزدت باز کن و گرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی و تلفن را قطع کرد.
    نمی دانستم از ترس چه کار کنم. گوشی را برداشتم تا شماره ی فرساد را بگیرم اما فایده نداشت. آنها آن طرف دنیا نمی توانستند کاری برایم بکنند. تصمیم گرفتم به پلیس خبر بدهم. ولی باز هم بی فایده بود، می فهمیدند که کامیار بوی الکل می دهد. از طرفی با خبر دادن به پلیس به شخصیت او لطمه می زدم و این لطمه شاید به قیمت جانم تمام شود و ممکن است او در آن جا بگوید که نامزدم باعث شده، خوب شاهد هم فراوان دارد حتی همسایه های ما همه از قضیه ی نامزدی من و او باخبر هستند و ممکن است این مسأله باعث ازدواج ما بشود. که من دیگر نمی خواهم با او ازدواج کنم. سنگی به شیشه ی پنجره اتاقم خورد. به کنار پنجره رفتم. به کامیار نگاه کردم. هرگز او را به حالت زار ندیده بودم، تند تند قدم می زد. زیر لب چیزهایی می گفت، ناگهان اسم استاد سمیعی از دهانش خارج شد.
    با خود گفتم: الان اوضاع او به کلی آشفته است نه صلاح است در را بریش باز کنم و نه صلاح است که با او لج کنم. گوشی تلفن را برداشتم، شماره اش را گرفتم، گفتم: از شما خواهش می کنم، از این جا بروید. من حالم خوب نیست. الان حوصله صحبت کردن ندارم، مگر نگفتید پنج شنبه به میهمانی می رویم، همان جا با هم حرف می زنیم. این طور بهتر است. خندید و گفت: کبریا فکر نمی کردم مرا بچه حساب کنی، با بد کسی در افتاده ای، تا پنج شنبه خیلی مانده، من باید بفهمم که در این دو ساعت با فرساد چه حرفهایی می زدید.
    گفتم: در مورد فوت پدر و مادر صحبت می کردیم.
    فریاد زد: دروغ نگو.
    صدایش را از خیابان هم شنیدم، گفتم الان همسایه ها بیرون می ریزند. بسیار خوب کلید را برایت می اندازم، خودت در را باز کن، فقط بی سر و صدا.
    کلید در حیاط را برایش انداختم در ورودی پذیرایی قفل بود. خیالم راحت بود. پائین آمدم او را از پشت شیشه دیدم، ترس سراپای وجودم را گرفته بود، به سمت پنجره ی پذیرایی رفتم. پدر برای این که دزد وارد منزل نشود دور تمام پنجره ها و شیشه ها را نرده کشیده بود. پنجره را باز کردم، صدایش کردم و گفتم: لطفاً این طرف بیایید.
    ـ در را باز کن.
    ـ نمی شود اول به کنار پنجره بیایید، کارتان دارم. دستم می لرزید. یک دختر تنها چگونه باید در این خانه، از خود دفاع می کرد؟
    به کنار پنجره آمد و گفت: چه کار داری؟ بیا در را باز کن.
    به التماس افتادم و گفتم: کامیار تو را به خدا از این جا برو، من نمی توانم در را باز کنم.
    ـ اِ یک دفعه، کامیار شدم، من آقای شما بودم. حالا چرا کامیار، باز هم بگو شما. اختیارش را از دست داده بود. بوی تند الکل می آمد.
    ـ کامیار اوضاع را از این بدتر نکن. از این جا برو، فردا با هم صحبت می کنیم. دوست دارم منطقی باشی. دستش را از میله ها آرام به داخل آورد. کمی عقب رفتم به من گفت: می خواهم به صورتت دست بزنم. بیا می خواهم ببینم تو همان کبریایی. ترسیدم، مثل گنجشکی که پایش شکسته باشد، می لرزیدم، داشتم می مردم. ناگهان دستش را انداخت و آستین لباسم را به طرف خود کشید و محکم دستم را گرفت. مرا نزدیک خود کشید و با عصبانیت گفت: کبریا، منم، کامیار، همان کسی که برای هم می مردیم. با پسر عمه ات چه می گفتی؟ من حق دارم بدانم نامزدم دو ساعت پشت تلفن چه می گفته.
    صورتم را دور کردم، بوی الکل آزارم می داد. ترسیده بودم، رهایم نمی کرد.
    ـ از امشب دیگر نمی گذارم، تنها باشی. یا تو باید در خانه ام باشی، یا من در خانه ی تو.
    ـ کامیار تو را به خدا رهایم کن. چرا با من این گونه برخورد می کنی من دارم از ترس می میرم.
    ـ پس بیا در را باز کن و گرنه تا خود صبح این جا می نشینم. بالاخره تو مجبوری در را باز کنی.
    خود را با هزار زحمت از دستش رها کردم، نشستم زیر پنجره، آن قدر ترسیده بودم که دیگر توان حرف زدن نداشتم، گریه کردم. رنگ و رویم پریده بود و بدنم یخ کرده بود. صدای گریه های من دل کامیار را لرزاند. او هم پشت شیشه و نرده ها در کنارم نشست. صورتش درهم ریخت و دستش را روی شیشه گذاشت. او هم شروع کرد به گریه کردن، هرگز او را این چنین ندیده بودم یک ساعت هر دو به همان حال برای تمام بدبختی هایمان می گریستیم.
    ـ کبریا مرا ببخش، نمی خواستم این طور شود. وقتی دیدم تلفن این قدر اشغال است، دیوانه شدم و دست به خطا زدم، نیت من بد نبود. می خواستم تو را به دربند، محل خاطراتمان، ببرم. می خواستم با یادآوری عشقمان، دوباره تو را به خط بکشانم تا آماده ی ازدواج شوی. به خدا خودم هم نمی دانم چرا در این چند ساله نتوانسته ام با تو ازدواج کنم. ولی تو را از جانم بیشتر دوست دارم. تو حق منی، من می دانستم لیاقت تو را ندارم، ولی تو عشقم را پذیرفتی و حالا باید پای تمام سختی هایم بنشینی، مگر خودت نگفتی که شریک تمام سختی های من هستی؟ رهایت نمی کنم حتی اگر مرده باشم، اجازه بده تا چند روز دیگر با هم ازدواج کنیم، چرا تو این گونه شدی؟ ای کاش تو را تنها رها نمی کردم. ای کاش به حرفت گوش می دام و همسفرت می شدم. کبریا تا نگویی مرا با جان و دل دوست داری، از این جا نمی روم.
    نتوانستم طاقت بیاورم، ساعت دوازده شب بود. ناگهان تلفن زنگ زد. در دل گفتم، نکند فرساد باشد. کامیار گفت: برو گوشی را بردار.
    ـ نمی خواهم، شاید مزاحم باشد. فریاد زد و گفت: برو اگر فرساد بود، بگو که می خواهم با کامیار زندگی کنم. برو، گوشی را برداشتم. صدایی ضعیف به گوشم رسید و گفت: سلام کبریا خانم، گفتم: سلام، ببخشید شما؟ گفت: من کاظم هستم از شمال با شما تماس می گیرم. او را شناختم. گفتم: نیلوفر چطور است؟ مادرتان، همسرتان و ناصر چطور هستند؟
    گفت: همه خوبند، عمه و استاد رفتند؟
    کامیار ایستاده بود و با دقت به حرفهایم گوش می داد. حق داشت حساس باشد.
    ـ بله همه خوبند و آنها هم رفتند!
    ـ کبریا خانم من پولی را که شما مبنی بر خرید ویلا، پیشنهاد داده بودید، آماده کردم شما کی تشریف می آورید؟
    سکوت کردم از فروش ویلا پشیمان شده بودم. ناگهان به یاد خنده های نیلوفر و ناصر افتادم.
    ـ آقا کاظم، من فردا راهی می شوم، مدارک را هم می آورم، انشاا... مبارکتان باشد. خوشحال شد و گفت: نگران بودم، می ترسیدم شما پشیمان شوید. اجرتان با خدا و از هم خداحافظی کردیم.
    به کامیار نگاه کردم، او گفت: فردا قرار است کجا بروی؟
    ـ می خواهم ویلای شمال را به همان کسی که از ویلا نگهداری می کند، بفروشم.
    ـ به سلامتی با چه کسی می روی؟
    ـ نمی دانم، ولی باید فردا راهی شوم، متأسفم.
    ـ هیچ عیبی ندارد، من هم با تو می آیم.
    سرم را پایین انداختم و گفتم: اما یک شرط دارد؟ با خوشحالی پرسید چه شرطی؟
    ـ الان کلید حیاط را به من بدهی و آرام به منزلت بازگردی و فردا صبح بیایی.
    ـ کبریا دوست نداری شب در کنارت باشم؟
    ـ نه ما هیچ ـ یادم آمد که نباید با او لج کنم ـ دوباره خواسته اش را تکرار کرد ـ امشب نمی خواهم.
    ـ چرا مگر چه شده، مرا نبخشیدی؟
    ـ موضوع بخشیدن یا نبخشیدن نیست، صلاح می دانم که به منزلت بازگردی! هنوز می ترسیدم، مظلومانه نگاهم کرد و گفت: باشد کلید را آرام روی پنجره گذاشت و وقت رفتن یکی از سروده های مرا آرام در حیاط زمزمه کرد.

    اگه شبنم روی گلبرگی بشینه.
    اگه چشمام بشه باز و تو رو ببینه
    می برم تو رو به آسمون
    که چشات اشک ستاره رو بچینه
    تو یه نوری، نه ستاره، نه یه بارون که بباره
    تو یه آبی توی دریا، نه یه شبنم روی ابرا
    توی کوچه محبت، مثل لحظه ی عبوری
    مثل مهتاب شب من
    مثل قطره های بارون توی نوری
    تو صدام کن، تو نگام کن تا که چشماتو ببینم
    می دونم رنجیدی از من، بگذار تا یک بار دیگه توی قلب تو بشینم
    بیا نگذار قلبامون پر بشه از غم
    می دونم که ما نداریم طاقت دوری از هم
    توی کوچه محبت، مثل لحظه عبوری
    مثل مهتاب شب من
    مثل قطره های بارون توی نوری

    در حالی که آخرین بیت را تکرار می کرد از خانه خارج شد.
    نمی دانم چرا با دیدن کامیار پدر و مادرم به یادم می آیند. شاید فقط به این خاطر که او هم شریک روزهای زندگی با پدر و مادر بود. کلید را برداشتم، پنجره را بستم و به اتاقم رفتم از پنجره به خیابان نگاه کردم ماشین کامیار دور شد.
    خدا را شکر کردم که خطر از سرم گذشت. تا صبح قدم زدم و فکر کرم، خدایا چه باید می کردم؟ کامیار به این سادگی ها دست بردار نیست. ولی فرساد را چه کنم؟ آن طرف یک زندگی آرام در انتظارم است و این طرف زندگی پر نشیب و فراز مرا می طلبد. تصمیم گرفتم همه چیز را به گذشت زمان بسپرم، ولی هرگز دلم نمی خواست که فرساد را از دست بدهم، هر چه باشد خون فامیلی داریم و دلسوزتر است. از طرفی به استاد سمیعی و عمه قول داده ام، پس نباید به چیز دیگری فکر کنم.

    فصل 23

    صبح شد، مدارک را آماده کردم. صدای زنگ در به گوش رسید، از پشت در پرسیدم کیست: کامیار جواب داد: کبریا منم.
    بعد از مکث کوتاهی در را باز کردم. دسته ای گل در دست داشت که گلهای مریم آن نمایان بودند. آن را به دستم داد و گفت: اجازه هست داخل شوم؟ گفتم: بفرمایید.
    برایش چای آوردم، پس از نوشیدن چای به او گفتم: نمی خواهم مزاحم شما باشم، خودم می توانم بروم و تا شب برگردم، نمی خواهم وقت شما را بگیرم.
    کامیار لبخندی زد و گفت: من وقتم در اختیار همسرم می باشد دلم ریخت، ای کاش تا قبل از عید با من این گونه صحبت می کرد، گفت: در ضمن طوری می رویم که مجبور نباشیم شب برگردیم تو که کاری نداری، این جا کاری داری؟ به یاد تلفن فرساد افتادم، گفتم نه کاری ندارم ولی تا فردا شب باید برگردم.
    ـ چرا نمی شود بمانیم؟
    ـ نه من نمی دانم، تو را چگونه، یعنی شما آقا کاظم دیده اید. ولی خوب نمی شناسید. ممکن است از حضور ما در آن جا بدون این که ازدواج کرده باشیم ناراحت شود.
    ـ ما می گوییم که نامزد یکدیگر هستیم، به هر حال یک بار مرا به اتفاق خانواده ات دیده اند، می رویم و گردش کنان برمی گردیم. من بیرون منتظرت هستم. زود بیا.
    گفتم: باشد، زود می آیم. به محض این که از در خارج شد، شماره ی منزل فرساد را گرفتم، فرساد گوشی را برداشت. با عجله به او گفتم: فرساد من برای فروش ویلا دو روز به شمال می روم، خواستم به شما اطلاع بدهم نگران نشوید.
    ـ پس چرا با عجله صحبت می کنی؟ چرا الان زنگ زدی؟
    تازه یادم افتاد که آن جا الان نیمه شب است. معذرت می خواهم، چون آژانس منتظرم است. یعنی با ماشین خودم می روم. در ضمن الان این جا ساعت 9 صبح است، حواسم به ساعت شما نبود. خندد و گفت: تو هر وقت زنگ بزنی ما خوشحال می شویم. به محض رسیدن به من تلفن کن. گفتم: چشم باز از این که بی موقع تماس گرفتم، ببخشید.
    ـ عزیزم تو را به خدا با من تعارف نکن از شنیدن صدایت خوشحال شدم. برو به امان خدا و خداحافظی کردیم. خوشحال بودم که به آنها خبر داده ام. راه افتادیم. آرام می رفتیم، هر دو سکوت کرده بودیم. کامیار دو شاخه گل مریم جلوی ماشین گذاشته بود و عطر آن ماشین را پر کرده بود. پخش را روشن کردم، صدای کامیار پخش می شد. یادم آمد پدر برای اجرای آن برنامه چقدر زحمت کشیده بود.
    کامیار ماشین را در سیه بیشه پارک کرد، به من گفت که پیاده شوم تا از مغازه خوراکی بخریم و بعد به لب جوی برویم. کمی لواشک، تنقلات و دوغ خریدیم. به پائین دره رفتیم و لب جوی نشستیم. سر و صورتمان را شستیم. کامیار به من آب پاشید، با لبخندی کمرنگ جواب دادم. دوغها را باز کرد و با هم نوشیدیم. هوا سرد بود. بارانی اش را درآورد روی دوش من انداخت لبخندی بر من زد و گفت: کبریا چرا از ته دل نمی خندی؟ مگر خوشحال نیستی مه تا چند روز دیگر با هم ازدواج می کنیم؟ دیگر چه مشکلی داریم؟ پس باید شاد شاد باشیم و از همه چیز و از طبیعت خدا لذت ببریم.
    جواب ندادم و فقط به جوی آب نگاه کردم، نمی دانم چرا دیگر کامیار به دلم نمی نشست؟ دوباره راهی شدیم،با هم لواشک می خوردیم و کامیار گفت: یاد دربند به خیر، شب اولی که از خود تو خواستگاری کردم. کبریا هرگز آن شب را از یاد نبرده ام و نمی برم. صورت معصوم و مظلومت را که از فرط خجالت نمی توانست، با آن چشمهای آبی مرا ببیند را فراموش نمی کنم، پاکی نگاه آبی، به یاد همان پاکی عشق آبی، یادت می آید، طاقت نداشتی حرف غمگین دلم را بشنوی. چشمهایت از اشک پر شد و تا نگاهم به چشمان دریایی تو افتاد در دلم خود را لعنت کردم که چرا با تو این گونه صحبت کرده ام. انگار آب دریا در چشمانت موج می زد. هرگز آن لحظه ی پر شکوه عشق را از یاد نمی برم.
    وقتی کامیار تعریف می کرد، بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد. گویی دل من هم برای عشقمان تنگ شده بود. اشک من همه چیز را رسوا می کرد، دلم هوای پرواز داشت. ولی عقلم می گفت: کبریا انصاف کجا رفته؟ چرا اغلب اوقات آدمها بر گذشته خود پا می گذارند و عشق کهنه و اصیل خود را به عشقی تازه و رنگین می فروشند؟ مگر قالی هر چه پا بخورد و کهنه تر شود ارزشش بالاتر نمی رود؟ آن هم قالیچه ای با نقش محبت و رنگ عشق. هق هق گریه ام بلند شد. دیگر نمی شنیدم کامیار چه می گوید! ماشین را نگه داشت. سرم را روی سینه اش گرفت و بر سرم بوسه زد. گفت: کبریا یعنی مرا بخشیدی؟ یعنی مرا نابود نکردی؟ یعنی هنوز می خواهی فرشته ی زندگی و نجات من باشی؟
    هیچ نگفتم. پس از دقایقی دوباره راه افتادیم، دیگر کامیار هم صحبت نمی کرد. به ویلا رسیدیم. نیلوفر در را باز کرد. لبخند زیبایش بر روی صورت گرد و سفیدش نشست. این دختر وقتی می خندید چقدر زیبا می شد. پیاده شدم و او را در آغوش گرفتم، کامیار ماشین را به حیاط آورد. سوراخ گوشهای نیلوفر خوب شده بود. ناصر را دیدم که روی ایوان با عصایش قدم می زند. خوشحال شدم. مادربزرگ و همسر کاظم آقا برای استقبال از ما بیرون آمدند.
    کاظم آقا برای تهیه بقیه ی پول به ده همسایه رفته بود. منتظر شدیم تا بیاید. وقتی آمد ناهار را به اتفاق هم خوردیم و بعدازظهر به محضر رفتیم، کارهای قانونی ویلا را انجام دادیم. فقط فردا صبح باید به ثبت اسناد می رفتیم. شب شد پس از صرف شام کاظم آقا پرسید، خوب کبریا خانم به سلامتی ازدواج کردید؟ و بعد نگاهی به کامیار انداخت. گفتم: بله، یعنی فعلاً نامزد هستیم.
    کامیار گفت: اول هفته آینده ازدواج می کنیم، شما هم تشریف بیاورید.
    آقا کاظم گفت: ممنون انشاا... برای ماه عسل بیایید و قدمتان را روی چشم ما بگذارید، سعی می کنیم کاری کنیم به شما خوش بگذرد.
    خوشحال گفتم: ما دیگر مزاحم نمی شویم. البته هر وقت که به این حوالی گذرمان افتاد، برای دیدن شما می آییم. خسته بودم شب به خیر گفتم و به ویلای خودمان رفتم، کامیار هم به سرعت شب بخیر گفت و با من راه افتاد. دلم می خواست نیلوفر را با خود می آوردم. درست نبود دوباره برگردم و او را با خود بیاورم. به ویلا رسیدیم در ویلا را باز کردم. یاد عمه و استاد سمیعی افتادم. آهی کشیدم و کنار تخت رفتم. کامیار ایستاده بود تا ببیند تکلیفش چیست!
    به کنارم آمد و گفت: کبریا تو بخواب، من خوابم نمی آید.
    ـ چرا مگر تو خسته نیستی؟
    ـ چرا من حتی دیشب هم نخوابیده ام، ولی خوابم نمی آید.
    ـ از تو خواهشی دارم. ببین تو آن طرف ویلا بخواب، به خاطر آبرویمان مجبور شدم به آقا کاظم دروغ بگویم. رنگ از روی کامیار پرید و گفت: یعنی ما نامزد هم نیستیم؟ یعنی دروغ گفته ای؟ به خودم آمدم و گفتم: منظورم این بود که ما ازدواج نکرده ایم، لطفاً تو آن طرف بخواب!
    ـ کبریا می دانم خسته ای تو روی تخت بخواب، من می خواهم در کنارت بنشینم و تا صبح تو را تماشا کنم.
    از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: یعنی چه؟ من که این طور خوابم نمی برد!
    ـ به خدا کاری به کارت ندارم. قرار است ما یک هفته ی دیگر ازدواج کنیم اما بگذار تا خودم را تنبیه کنم و تا صبح به تو نگاه کنم.
    ـ برو بخواب و این قدر احساساتی نباش.
    بیرون، روی پله های ویلا نشست، من نفهمیدم کی به خواب رفتم.
    صبح با صدای خروسها از خواب بیدار شدم. نگاهم به کامیار افتاد به دیوار کنار تخت تکیه داده بود و خوابش برده بود با خود گفتم: خداوندا یعنی تا صبح مرا تماشا می کرده و من راحت خوابیده بودم؟
    روی او پتویی انداختم و زیر سرش هم متکایی گذاشتم و به او گفتم بخواب. با لبخندی آرامش بخش به خواب رفت. پس از صبحانه بدون اطلاع به کامیار با کاظم آقا و نیلوفر به شهر رفتیم. تمام کارهای ثبت و اسناد را انجام دادیم و بعد به محضر برگشتیم. کار انتقال ویلا انجام شد و ویلا را به مبلغ هفت میلیون تومان به کاظم آقا فروختم و در حدود هشت میلیون تومان را به او بخشیدم. شیرینی خریدیم و به ویلا برگشتیم. کامیار روی پله های ویلا نشسته بود. همسر و ومادر کاظم آقا از من تشکر کردند ، شیرینی را به دستشان دادم و به سوی ویلا رفتم. کامیار با رنگی پریده به من نگاه کرد. سلام کردم و به داخل رفتم. پشت سرم وارد شد و گفت: کبریا ترسیدم!
    گفتم از چه چیز؟
    ـ حس کردم، رفته ای و دیگر برنمی گردی!
    ـ من از این شانسها ندارم و خندیدم.
    آهی کشید و گفت: کاش مرا بیدار می کردی، با شما می آمدم، حسابی فراموش کرده بودم که صبح قرار داریم.
    ـ تو تا صبح نخوابیده بودی، حس کردم استراحت کنی بهتر است، نیلوفر آمده بود تا به اتفاق یکدیگر به ساحل برویم دستش را گرفتم و راهی شدیم. کامیار هم آمد.
    نیلوفر به من گفت: کبریا خانم عروس ما می شوی؟
    از لحن کودکانه و ساده نیلوفر خنده ام گرفت، کامیار به نیلوفر گفت: آهای، نیلوفر خانم، کبریا عروس من است، اجازه نمی دهم، عروس من با کسی ازدواج کند هر سه خندیدیم.
    نیلوفر معنی حرف کامیار را نفهمیده بود، ولی به خنده ی ما می خندید. عصر از خانواده کاظم آقا خداحافظی کردم و راهی تهران شدیم. خوش گذشته بود. کنار جنگل نگه داشتیم تا کباب بخوریم. وقتی در جنگل قدم می زدیم. به کامیار گفتم: برایم شعر می خوانی؟
    کامیار با تعجب پرسید: چرا گفتم: همین طوری! دلم می خواهد یک شعر قدیمی بخوانی، بگذار تا فکر کنم. به فکر عمه و استاد سمیعی افتادم، به فکر فرساد، فرشاد، پدر و مادرم، دلم می خواست آنها هم پیش ما بودند. به یاد دوران کودکی افتادم، خنده ام گرفت و به کامیار گفتم: یاد کودکی ام افتادم پس تو یاد کودکی را بخوان همان آهنگی را که آقای تجویدی ساخته است.
    قدم زنان می رفتیم، کامیار دستم را گرفت و شروع به خواندن کرد.

    یادم آمد شوق روزگار کودکی **مستی بهار کودکی
    یادم آمد، آن همه صفای زندگی ** خفته در کنار کودکی
    رنگ گل جمال دیگر ** در چمن داشت
    آسمان جمال دیگر ** پیش من داشت
    شور و حال کودکی ** برنگردد، دریغا
    نه مرا ز سینه بود ** نه دلم جای کینه بود
    قیل و قال کودکی، ** برنگردد دریغا

    خدایا من کبریا را دوست دارم. من از دیوانگانی هستم که به دیوانگیم افتخار می کنم.
    من دیوانه عشق کبریا هستم، کبریا را دوست دارم.
    بر زمین نشست و دستانش را در خاک فرو برد، گریه می کرد، من هم به گریه افتاده بودم. با زانوانش به طرفم آمد. به من نگاه می کرد، سیل اشک همین طور از چشمانش می ریخت.
    به صورتش نگاه کردم، گرد پیری بر صورتش نشسته بود. بیشتر موهای او سپید شده بود و چین و چروک صورتش گواه این بود که روزگاری سخت را پشت سر گذاشته است. به آسمان نگاه کردم، خدایا من کامیار را دوست داشتم، از نگاهش فهمیده بودم که منتظر است من هم وفاداریم را ابراز کنم و یک بار دیگر با هم پیمان عشق ببندیم.
    چشمانم را روی هم گذاشتم، قلبم تپید، گریه مجالم نمی داد، نفس نداشتم با صدایی لرزان و آرام گفتم: خدایا من هم کامیار را دوست دارم.
    سرم را پایین انداختم، مرا از خوشحالی در آغوش گرفت. هر دو در آغوش هم گریه می کردیم.
    تا تهران با هم حرفی نزدیم، فقط به جاده نگاه کردیم. سکوت بین ما حاکم بود و انگار همین سکوت رابطه میان عشقمان بود. به خانه رسیدیم، پیاده شدم و از کامیار تشکر کردم، می دانست که احتیاجی نیست با من به منزل بیاید. حالا خیالش از عشق من و خودش راحت بود.
    به پذیرایی آمدم و در آن جا را قفل کردم. صدای تلفن را شنیدم. دیر وقت بود، گوشی را برداشتم صدای فرساد بود گفت: کبریا سلام، تا حالا کجا بودی، عزیزم؟
    ـ تازه رسیده ام، کار انتقال سند خیلی طول کشید. از این که نگرانتان کردم، معذرت می خواهم.
    ـ نه عزیزم هیچ اشکالی ندارد. خدا را شکر که صحیح و سالم رسیده ای. تو تا پیش ما نیایی من صدبار می میرم و زنده می شوم. فکر می کنی کی عازم باشی؟ خندیدم و گفتم: پسر عمه یا ببخشید فرساد، هنوز معلوم نیست، هنوز در تهران هیچ کاری را انجام نداده ام.
    ـ مثل این که خسته هستی برو استراحت کن، من دوباره در همین هفته با تو تماس می گیرم. راستی مادر و پدر سلام می رسانند و ...
    ـ دیگر حرفهایش را نمی شنیدم تصمیم گرفتم که به فرساد بگویم ممکن است از آمدن به آن جا منصرف شوم و بهتر است که دیگر به فکر من نباشد...که ناگهان نام بیمارستان را شنیدم. پرسیدم فرساد چه کسی را به بیمارستان برده اید؟
    فرساد گفت: مثل این که خیلی خسته ای که متوجه حرفهای من نمی شوی، گفتم پدر حالش خوب نبود او را برای آزمایش و معاینه در یکی از بیمارستانهای خوب تورنتو بستری کرده ایم. فعلاً باید آن جا بماند تا ببینیم دکترش چه می گوید.
    ناراحت شدم از گفتن حرفم خودداری کردم، گفتم فرساد مواظب استاد باشید من او را به اندازه ی پدرم دوست دارم. به او سلام گرم مرا برسانید و بگوئید کبریا همیشه شما را سر نمازش دعا می کند.
    فرساد خوشحال پرسید: کبریا پس تو هم نماز می خوانی؟
    ـ اگر خدا قبول کند بله. گفت: تو بی نقص هستی و خداوند حتماً دعای دختر خوبی مثل تو را قبول می کند. برای آرامش دل من هم دعایی بکن و از خدا بخواه که تو را زودتر به من برساند.
    خندیدم و گفتم: آن هم هر چه قسمت خدا باشد. بهتر است خداحافظی کنیم و گرنه دوباره دو ساعت با هم صحبت می کنیم. ناگهان یاد کامیار افتادم سعی کردم که زودتر خداحافظی کنم.
    ـ فرساد من خیلی خسته ام در ضمن اگر خواستی تماس بگیری همین موقع ها تماس بگیر.
    ـ گوشی را برداشتم و به منزل کامیار تلفن کردم، گوشی را برداشت و گفتم: سلام منم کبریا. گفت: سلام اتفاقاً چند لحظه پیش تلفن شما را گرفتم دوباره اشغال بود می خواستم دوباره بگیرم که تو زودتر گرفتی!
    ـ آه داشتم شماره ی منزل شما را می گرفتم شما هم اشغال بود پس شما هم داشتید منزل ما را می گرفتید.
    ـ البته کاری نداشتم فقط می خواستم ببینم خوابی یا بیدار؟
    ـ بیدارم ولی می خواهم زود بخوابم چون خسته ام!
    ـ باشد پس مزاحم نمی شوم.
    از هم خداحافظی کردیم. به طبقه ی بالا آمدم از این که به هر دو دروغ گفتم ناراحت بودم. پولها را جابجا کردم می خواستم فردا همه را به حساب بانکی ام بریزم تا خیالم راحت باشد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #22
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 24

    صبح شد، صبحانه می خوردم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم، کامیار بود گفت: کبریا برنامه ی امروز تو چیست؟
    ـ الان که صبحانه می خورم، ولی می خواهم به بانک بروم تا پولها را به حساب واریز کنم.
    ـ کبریا اگر ممکن است به بانک نرو. من الان به استودیو می روم ولی ناهار را پیش تو می آیم. در ضمن به من گفته بودی، پولی از پدر برایم هدیه داری. من آن هدیه را نمی خواهم ولی از تو پول قرض می خواهم، ممکن است کمکم کنی؟
    ـ باشد نمی روم. پس تو زودتر بیا تا ببینم چه کار داری؟
    ناهار مختصری درست کردم. کامیار آمد و ناهار را با هم خوردیم، مثل گذشته من میز را جمع کردم و او ظرفها را شست. چای ریختم و به پذیرایی رفتیم تا با هم صحبت کنیم.
    کامیار گفت: کبریا به تو گفته بودم که باید در حدود سه ماه در شهرهای مختلف کنسرت اجرا کنم، من مؤسسه ی فرهنگی ام را پس داده ام از طرفی اگر تو صلاح بدانی خانه ام را هم از شنبه اجاره دهم و وسایل اضافی خانه را بفروشم و بقیه ی وسایلم را به این جا بیاورم.
    ـ هیچ اشکالی ندارد.
    ـ در ضمن از تو می خواهم پول قرض کنم، اجرای برنامه ی ما احتیاج به سرمایه و تبلیغ دارد. اگر برنامه خوب برگزار شود، سود خوبی به دست می آوریم.
    اما متأسفانه پول اجاره ی خانه و فروش وسایل کافی نیست و من پول کم دارم.
    پرسیدم: چه مقدار کم داری؟
    ـ البته من به ازای پولی که از تو می گیرم، چک به تو می دهم.
    خندیدم و گفتم: مگر قرار نیست از شنبه با هم ازدواج کنیم، پس دیگر می خواهی چه چکی به من بدهی؟
    ـ نه شاید اتفاقی برای من افتاد، آن وقت تو می توانی از گروه ارکستر پولت را بگیری.
    ـ خدا نکند، من تو را می خواهم، نه پولها را.
    خوشحال شد و گفت: ممنون کبریا، عشق تو و علاقه ات نسبت به من، همیشه برایم ثابت شده ولی اصل مطلب این است که من ده میلیون تومان از تو قرض می خواهم.
    به او با تعجب گفتم: می دانی این چقدر پول است؟
    ـ آری کبریا تو چقدر مایلی به من کمک کنی و وام بدهی؟
    کمی فکر کردم؛ دلم می خواست که دیگر بین ما تزویر و ریا نباشد، تصمیم گرفتم از سهم خودم هم بر روی سهم کامیار بگذارم و تمام مبلغ را پرداخت کنم.
    به او گفتم: کامیار، من با کمال میل تمام این مبلغ را به تو می دهم.
    خوشحال گفت: پس، یعنی دیگر لازم نیست برای تهیه پول جای دیگری بروم؟
    ـ نه، ولی تا کی این پول را می خواهی؟
    ـ هر چه زودتر، بهتر!
    ـ باشد، من تا عصر این پول را برایت فراهم می کنم.
    خوشحال شد و گفت: پس من می روم تا کارهایم را انجام دهم. شنبه صبح حلقه های ازدواجمان را می خریم. ظهر وسایلم را می آورم و شنبه بعد از ظهر برای عقد به محضر می رویم و زندگیمان را شروع کنیم.
    ـ کامیار شنبه، اولین روز زندگانی ماست و تو از یکشنبه شب، عازم سفر هستی. ای کاش یک هفته پس از ازدواجمان می رفتی و یا این که من هم می توانستم با تو همسفر باشم. پس از ازدواج شاید نتوانم دوریت را تحمل کنم.
    بر روی دستم زد و گفت: شاید با هم همسفر شدیم، عجول نباش. و خداحافظی کرد و رفت.
    خوشحال شدم و به طبقه ی بالا رفتم و پولها را آماده کردم. عصر کامیار آمد، چکی به مبلغ ده میلیون تومان نوشت و به من داد. و من هم پولها را به او تحویل دادم. قرار شد با هم به میهمانی برویم.
    صبح شد تصمیم گرفتم به بازار بروم و یک دست پیراهن نو و زیبا برای خودم بخرم در همین فکر بودم که تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم، کامیار بود. مسأله را به او گفتم، گفت: بهتر است بدون من خرید نروی، مگر لباس نداری. تو که کمد لباست پر از لباسهای زیبا بود بهتر است از همان لباسها استفاده کنی، با خود فکر کردم دیدم درست می گوید. دوباره گفت: در ضمن تو آن قدر خوب و زیبایی که نمی خواهم با لباس زیباتر جلوه کنی، همان لباسهای قدیمی ات خوبند.
    پذیرفتم، قرار شد بعد از ناهار به آرایشگاه بروم و موهایم را جمع کنم.
    کامیار گفت: سر راه چند شاخه گل مریم بگیر تا موهایت را با آن تزئین کنند، حرفش را پذیرفتم. با کامیار ساعت 6 جلوی در آرایشگاه قرار گذاشتم. به آرایشگاه رفتم. خوشحال بودم حتی فکر عمه و فرساد هم در ذهنم نمی آمد. تصمیم گرفته بودم تا بعد از ازدواج و رسمی شدن زندگیمان به آنها این خبر را بدهم تا دیگر کار از کار گذشته باشد و آنها نتوانند حرفی بزنند. فقط از فرساد خجالت می کشیدم، او گناهی نداشت. من نتوانسته بودم عشقی بادوام نثار او کنم. تصمیم گرفته بودم که به عشق قدیمی ام بپیوندم.
    ناگهان دلم به شور افتاد. نمی دانم چرا؟ خدا خدا می کردم وقتی کامیار در منزل ماست، فرساد تلفن نکند. ساعت 6 از آرایشگاه خارج شدم. کامیار هم مرتب شده بود، از دیدنش لذت بردم. به خانه آمدیم، کامیار با خوشحالی به موهایم نگاه می کرد.
    ـ می خواهم امشب به همه اعلام کنم که جشن عروسی را در آخر بهار برگزار می کنیم. بعد از اجرای کنسرتها، چطور است؟
    با خوشحالی گفتم: بهتر از این نمی شود، کامیار من خیلی خوشحال هستم، گونه ام را بوسید. به اتاقم رفتم تا لباسهایم را بپوشم.
    حدود بیست دقیقه طول کشید تا آماده شدم، از کامیار خبری نبود، گفتم شاید خسته است و استراحت می کند.
    از پله ها پائین آمدم، کامیار از روی مبل بلند شد و مرا تماشا کرد. حس کردم چشمهایش از خستگی قرمز شده است!
    جلوی رویش چرخیدم و گفتم: اگر چه لباسهایم ساده است ولی خوب شده ام، نه؟
    نیش خندی زد، مچ دستم را محکم گرفت، یک آن ترسیدم ولی خندید و گفت: شوخی جالبی بود نترس!
    تعجب کردم و گفتم: کامیار حالت خوب نیست؟
    گفت: چرا خوبم، بهتر است زودتر راه بیفتیم.
    سوار ماشین شدیم، به کامیار نگاه می کردم و می خندیدم، خوشحال بودم از این که تا ازدواجمان چند روزی بیشتر باقی نمانده یکی از انگشترهای مادر را در دست کرده بودم. که همه فکر کنند انگشتر نامزدی من است. نگین درشت و فیروزه ای اشت. انگشتری قیمتی بود.
    کامیار به دستم نگاه کرد و گفت: چه انگشتری، آن را از کجا آورده ای. کسی به تو یادگاری داده است؟ آیا خواسته آن را همیشه در دست داشته باشی؟ نکند آن را عمه و استاد از طرف کسی هدیه کرده اند؟
    سؤالهای کامیار کمی تعجب برانگیز بود!
    ـ چه سؤالایی می پرسی؟ این انگشتر را در دست مادرم ندیده بودی؟ این انگشتر مادر خدابیامرزم است که پدر آن را برای تولدش از نیشابور خریده بود. چطور یادت نمی آید؟
    ـ آه، کاملاً حواسم پرت شده بود، معذرت می خواهم یادم آمد.
    کنار یک گل فروشی توقف کرد سبدی پر از گلهای مریم خرید. کمی حسادت کردم که چرا برای دوستش گل مریم می برد. ولی چیزی نگفتم، به من گفت: گلها زیبا هستند یا نه؟
    ـ آری زیبایند.
    نمی دانم چرا وحشتناک رانندگی می کرد. بعضی اوقات که این گونه ناراحت می شد فکر می کردم بیماری روحی و روانی دارد. هیچ نگفتم.

    فصل 25

    به منزل مجلل و زیبایی رسیدیم. وارد شدیم، چقدر شلوغ بود، دوست کامیار آقای صالح بیستمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بود آنها به ما خوش آمد گفتند. همه ی حاضرین به افتخار کامیار دست می زدند و کامیار با حواسی پرت از آنها تشکر و قدر دانی می کرد. به گوشه ای رفتیم و نشستیم.
    با دقت به صورت تمامی میهمانان نگاه کردم ، لباسهای زیبایی پوشیده بودند به پیراهن ساده ام نگاهی انداختم، از خودم خجالت کشیدم.
    در میان جمعیت چشمم به آشنائی افتاد. پیمان بود! جلو آمد و به من و کامیار سلام کرد و گفت: عجیب است کامیار! تو چرا هنوز با کبریا ازدواج نکرده ای؟
    ـ موقعیت مناسب نداشتم ولی به امید خدا شنبه با هم ازدواج خواهیم کرد. نمی دانم چرا اخلاق کامیار یکباره عوض شده بود. به فکر می رفت و مدام با حالتی شک برانگیز به من نگاه می کرد، دستش را گرفتم، یخ کرده بود، به او گفتم: کامیار چه شده؟ اگر حالت خوب نیست به بیمارستان برویم.
    ـ نه چیزی نیست، کمی سرم درد می کند.
    نگاههای پیاپی پیمان اذیتم می کرد. با خود گفتم: شاید کامیار او را در این مهمانی دیده و ناراحت شده ولی نه، قبل از آمدن به این جا او عصبی بود.
    تلفن همراه مدام زنگ می زد و کامیار اهمیت نمی داد.
    تلفن را برداشتم به کامیار گفتم: من جواب می دهم، این بار می خواهم خودم را معرفی کنم.
    تلفن را از دستم گرفقت آن را خاموش کرد و روی میز گذاشت. یعنی کامیار واقعاً بیماری روحی داشت؟
    رفتار او اصلاً طبیعی نبود. همه بیشتر حواسشان به کامیار بود. ولی کامیار اصلاً توجهی به مجلس نداشت. نگران شده بودم، پونه خواهر پیمان سراغم آمد، لباسی زیبا بر تن کرده بود، مشغول صحبت با من شد. یکی از دوستان کامیار هم او را به گوشه ای کشید تا با او صحبت کند. میل نداشتم به صحبتهای پونه گوش کنم به اندازه ی کافی از دست او دلخور بودم.
    ولی دور از ادب بود که بخواهم به او چیزی بگویم.
    پونه پرسید: کبریا چرا هنوز شما دو نفر با هم ازدواج نکرده اید؟
    گفتم: موقعیت برای من فراهم نبود.
    خندید و گفت: دختر، خودت را سر کار گذاشته ای؟
    با تعجب نگاهش کردم. در همان حین دسته گلی بزرگ و زیبا که با گلهای مریم و سرخ آراسته شده بود، به مجلس آورده شد. آقا و خانم صالح پس از خواندن کارت روی گل، به سمت کامیار آمدند. صدای آنها کاملاً به گوش من و پونه می رسید. آقای صالح برای کامیار نوشته ی کارت را خواند: من آمده ام و مزاحمتان می شوم، با تقدیم احترام، خدمت خانم و آقای صالح و کامیار عزیز، کیمیا.
    این اسم به نظرم آشنا می آمد. پونه نگاهی به من انداخت و گفت: بله کیمیا همان دخترک...
    گفتم: پونه، تو او را می شناسی؟
    خندید و گفت: چه کسی او را نمی شناسد مگر تو او را نمی شناسی؟
    دستپاچه شدم و گفتم چرا یک بار با او صحبت کرده ام!
    پونه با تعجب گفت: فقط یک بار! چطور او را یک بار دیده ای؟
    پرسیدم: مگر شما او را خیلی دیده اید؟ من او را ندیده ام. چند دقیقه ای تلفنی با او صحبت کرده ام.
    پونه نگاهی مرموز به من انداخت و گفت: پس تو از این ماجراها بی اطلاعی؟
    دلم می خواست بدانم که چه بر سر من آمده بود؟ پرسیدم: پونه خواهش می کنم به من هم موضوع را بگو.
    گفت: تو بعد از فوت پدر و مادرت همراه کامیار در برنامه ها شرکت نمی کردی و پدرت هم نبود که در عالم هنر کامیار را رها نکند. کیمیا در یکی از کنسرتهای کامیار، با او آشنا شد. کیمیا همراه پدر و مادرش برای بدرقه کردن دو خواهر و برادرش که عازم آمریکا بودند به تهران آمده بود. در یکی از آن روزها که برای تماشای برنامه کامیار رفته بودند، کامیار را می بیند و بعد به او علاقمند می شود. خانواده ثروتمندی هستند.
    از کجا به تهران آمده بودند؟
    ـ از اصفهان آمده بودند، کامیار در یکی از میهمانیها، کیمیا و پدر و مادر او را دعوت کرده بود، ما همه در میهمانی با او آشنا شدیم، فکر کردیم آنها می خواهند با هم ازدواج کنند.
    پیمان، وقتی کیمیا را دید، فقط دلش به روزگار تو و خودش سوخت. پدر، پیمان را سرزنش می کرد، که بی خودی فکر تو را در سر می پروراند ولی کبریا تو خود لگد به بخت خودت زدی، پیمان هنوز به پای تو نشسته است، اما بدان محبوبیتی را که در ابتدا بین ما داشتی، دیگر نداری فقط پیمان تو را دوست دارد.
    الان هم کیمیا، طبق معمول اول گل می فرستد بعد خودش می آید. به هر حال الان تو هم او را ملاقات می کنی، به دیدنش می ارزد!
    پونه مرا ترک کرد و رفت. حرفهایش نیش دار بود. کامیار را نمی دیدم، بر سر جایم نشستم، شکست بزرگی خورده بودم یاد آن بیت شعر افتادم که شاعرش می گفت:
    قلب که در صدد عشق پذیرد
    نگذار که این عشق ز حسرت بمیرد
    بی عشق نتوان زیست ولیکن
    یک قلب نتواند، دو محبت بپذیرد
    ولی کامیار در یک زمان دو محبت را به قلب خود راه داده بود. تمام لحظه هایی که کامیار به بهانه ای از من جدا می شد را به خاطر آوردم، بهانه هایی از قبیل کار دارم، ضبط دارم و...
    استاد سمیعی راست می گفت که او یکی از خشتهای زندگی اش را کج گذاشته است. شاید نغمه هم حق داشته از کامیار جدا شود، شاید پدر و مادر حق داشتند مخالف ازدواج ما باشند و حتماً منظور مادر از بیان این مطلب که همسران هنرمند باید از آنها هنرمند تر باشند، همین بوده است. یادم آمد استاد سمیعی در آخرین روز اقامتشان به من گفت: من از وضع او خبر دارم، لقمه ای غیرقابل هضم برداشته ای، با محبوبیتی که کامیار در بین مردم دارد نمی تواند، همسر لایق و وفاداری برای تو باشد. او حد خود را گم کرده است ولی من هرگز دلم نمی آید به تو بگویم.
    از خود بی خود شده بودم. کامیار از اتقی بیرون آمد، با لبخندی تصنعی کنارم نشست. انگار هر دو حالتی مشترک داشتیم، او از من دلگیر بود و من از او. ولی دلیل او را نمی دانستم. از قدیم درست گفته اند که " غم مرگ برادر را بردار مرده می داند "
    در همان حال کامیار را درک کرده بودم و می دانستم دلگیر است، اماعلت آن را نمی دانستم. در همان حین متوجه شدم، دوباره بوی الکل به مشامم می رسد.
    سرم را بین دستهایم گرفتم، شاید اگر کسی فقط حال مرا می پرسید، بهانه ای به دستم می داد تا راحت گریه کنم.
    مگر من باید چند بار از کامیار ضربه بخورم؟ ولی دیگر نمی توانم با این وضع به عقد او در آیم. دیگر محال است! فقط منتظر بودم که عسن گفته های پونه به من ثابت شود کامیار در عالم هنر دوست و دشمن بسیار داشت ولی شاید دوستانش هم در ظاهر با او دوست بودند نه در باطن اگر آنها دوست بودند باعث مستی و بی عقلی او نمی شدند تا بنیان او را ویران کنند.
    مادر و همه چگونه زندگی می کردند؟ گرچه پدر از استاد سمیعی در هنر معروفتر بود ولی هرگز پدر پایش را خطا نمی گذاشت و همیشه عاشق زندگی اش بود و بدون مادر و من در مراسمی شرکت نمی کرد و اگر مراسمی را مناسب ما نمی دید خودش هم نمی رفت. حتی عمه و استاد سمیعی هم همین طور بودند.
    هنرمندان بسیاری با پدرم کار می کردند، که پدر همیشه از اخلاق و کردار شایسته ی آنها صحبت می کرد ولی خوب، کسانی هم بودند که اخلاق و منش خوبی نداشتند و پدر دوست نداشت با آنها ارتباط داشته باشد. الان تعدادی از همان هنرمندانی که پدر از آنها متنفر بود را دور کامیار می دیدم، به خودم آمدم. دلم می گفت: کبریا تو این دوستان را دیدی و کامیار را نشناختی، همیشه می گویند برای شناخت یک فرد، دوستان او را بشناس.
    ناگهان جلوی در ورودی شلوغ شد، کامیار از جای برخاست و به سمت در رفت. نگاهم تیز شد، دختری در کنار کامیار وارد مجلس شد؛ قدی بلند،موهایی زیتونی رنگ با چشمانی که لنز سبز او می درخشید، لباس مجللی بر تن داشت و دست و گردنش پر از طلاهای درشت بود. بعد از سلام و احوالپرسی با مهمانان به طرف من آمد. قلبم ایستاد، دستش را رو به من دراز کرد و به کامیار گفت: افتخار آشنائی با چه کسی را دارم؟
    کامیار سرش را پائین انداخت و گفت: خانم کبریا عارف، شاعر و دختر استاد معروف، عارف. در ضمن...
    کیمیا حرف کامیار را قطع کرد و گفت: فهمیدم، با ایشان یک بار صحبت کرده ام. به هر جهت از آشنائی با شما خوشوقتم.
    نمی توانستم، صحبت کنم لال شده بودم. چه دخترک لوندی بود و سی سال را داشت.
    در کنارم بر جای کامیار نشست و کامیار هم آن طرف کیمیا، در اصل بین من و کامیار جدایی انداخت.
    حال خوبی نداشتم، آرام به کامیار نگاه کردم، با کیمیا سخت مشغول حرف زدن بود. دلم می خواست از آن جا می رفتم. ولی از رفتار کامیار می ترسیدم، کیمیا چنان به حرفهای کامیار گوش می داد و با او گفتگو می کرد که انگار به بوی الکل عادت داشت.
    کار بدی نکرده بودم ولی خجالت زده بودم، انگار موجودی اضافه بودم. بدنم داغ بود. می دانستم گونه هایم سرخ شده اند، سرم را بلند کردم. دیدم پیمان با ناراحتی مرا نگاه می کند. نگاه او بیشتر مرا آتش می زد. با سکوت حرفهایی می زد که نگاه نکردن به او را ترجیح می دادم.
    کامیار نخواسته بود مرا به کیمیا معرفی کند ولی حتماً کیمیا در همین مجالس شنیده بود که من نامزد او هستم. تنها لباسهای مجلل او به زحمت او را دختری دارای شخصیت و زیبا جلوه می داد. نمی دانم کامیار به چه چیز این دختر دل خوش بود.
    آنها سرگرم صحبت بودند و اصلاً حواسشان به دیگران نبود خانم و آقای صالح میهمانان را به سوی میز شام دعوت کردند. من از جا برنخاستم تا کامیار بخواهد. سرم پایی بود. کیمیا بلند شد اما کامیار هنوز نشسته بود، دست کامیار را گرفت و او را کشان کشان به سمت میز شام برد. کامیار وقتی از جلوی من رد شد برگشت و نگاهی به من انداخت. کیمیا او را به زور برد.
    بدنم فلج شده بود، همه رفته بودند، با وجودی که بیشتر آنها می دانستند من کبریا عارف همان شاعر آهنگهای کامیار و دختر استاد عارف هستم. من هم برای خودم و به اندازه ی خودم شخصیتی داشتم ولی زیر پا له شدم. پیمان را در مقابلم دیدم. نگران نگاهم می کرد.
    ـ اگر مایلید برایتان شام بیاورم. سکوت کردم و اشکهایم را پاک کردم.
    ـ نه میل ندارم، از شما هم ممنون که به یاد من هستید.
    ـ من همیشه نسبت به شما و استاد عارف اردات داشتم، از موضوعی که در منزل ما پیش آمد متأسفم ولی شما مرا شایسته این ارادت ندانستید.
    سرم را دوباره پائین انداختم، در کنارم نشست و گفت: خانم عارف، هنوز دیر نشده، من هنوز هم خواستار شما هستم، از نظر من صبری که به پای این عشق کشیدید، عشقی که یک طرف آن ناقص بود، قابل تحسین است و من شما را با افتخار دوباره خواستگاری می کنم. ببینید تکلیف کامیار با خودش روشن است و از همه مهمتر مدتهاست که تکلیف شما هم روشن است. پس...
    وسط حرفش پریدم و با گریه گفتم: آقای پور سینا از شما خواهش می کنم بروید. حوصله درد سر ندارم، آمادگی هیچ گونه حرفی را هم ندارم. می بینید که به اندازه کافی به هم ریخته ام.
    بلند شد روبرویم ایستاد. به احترام تعظیم کوچکی کرد و به آنسوی پذیرایی رفت و نشست.
    او هم سر میز شام نرفت. حضار باز می گشتند، نمی خواستم کسی از ناراحتی من مطلع شود گرچه پیمان همه چیز را دیده بود.
    به دستشویی رفتم، صورتم را شستم و در آینه به خودم نگاه کردم. چند سال پیرتر شده بودم، کامیار به سادگی کمرم را شکسته بود، چرا آن دخترک را دعوت کرده بود! او که مرا همراه می برد، پس چرا؟ دوباره گریه ام گرفت، بلند بلند گریه کردم، می دانستم بیرون شلوغ است و کسی صدایم را نمی شنود. از خودم و از تصمیمهایم بدم آمده بود.
    بیرون آمدم، سرم سنگین بود. سر جایم نشستم، کامیار با نگرانی نگاهم می کرد.
    وقت نشستن، محکم به کیمیا خوردم، رو به من کرد و گفت: حواست کجاست؟
    به کامیار نگاه کرد، کامیار به او گفت: اشکالی ندارد، بی منظور بود.
    این جواب مرا قانع نمی کرد، کیمیا با لحنی با من حرف زد که انگار دختر شاه پریون است ولی کامیار هم داغ این لحن را بیشتر کرد. من احتیاجی به وساطت کامیار آن هم به این شکل نداشتم.
    خدا خدا می کردم، زودتر مراسم تمام شود. کیک سالگرد ازدواجشان را آوردند، پس از برشی که بر روی کیک زدند از دو نفر هم خواستند که برشی بر روی آن بزنند! کیمیا با افتخار بلند شد دست کامیار را گرفت و به طرف کیک رفتند. دست در دست کامیار داد و با کارد قسمتی از کیک را برش زدند، دیگر همه چیز تمام شد. نمی توانستم در چشم دیگران نگاه کنم. کامیار با من وارد شده بود و من مورد توجه همه قرار گرفته بودم. ولی در آخر باید...
    همه برای آنها دست زدند. حرکات وقیح کیمیا به دل کامیار می نشست. من هرگز این گونه خود را سبک نمی کردم. من دختری تحصیلکرده و اصیل بودم این گونه حرکات ناشایست را دوست نداشتم.
    تشویق حضار برای آنان، چون پتکی محکم بر سرم کوبیده می شد. حتی پیمان هم برای آنها دست می زد، شاید برای این که آنها را زودتر به طرف یکدیگر سوق دهد.
    دیگر طاقت نیاوردم، وقتی کامیار نشست به او گفتم: اگر ممکن است برایم ماشینی خبر کنید، باید زودتر به منزل برگردم.
    کیمیا چنان مرا نگاه می کرد که انگار آدم ندیده بود، نگاهش به انگشتر فیروزه ای مادرم افتاد، چه نگاهی و چه ترحمی! مگر انگشتری مادر عزیزم، چگونه بود که مرا مسخره کرد؟ و بعد از ترحم، به کامیار دستور داد ماشین خبر کند. دیگر نمی توانستم طاقت بیاورم. می خواستم، فریاد بزنم.
    کامیار گفت: بنشین تا چند دقیقه دیگر با هم می رویم.
    چشمهایم را بستم، شاید کامیار مراسمی مبنی بر خداحافظی از این دختر داشت، به یادم آمد که به من گفته بود، در پایان مراسم می خواهد اعلام کند که در آخرین روز بهار با هم ازدواج می کنیم. قلبم قوت گرفت با خود گفتم، چرا من زود قضاوت می کنم؟ شاید این ها همه نقشه است و کامیار صلاح کار خود را بهتر می داند ولی جمعیت را چه می کرد؟
    من کم کم آماده شدم تا کامیار هم معنی کارم را بفهمد؛ خیلی از حضار آماده رفتن شده بودند. پیمان تمام هوش و حواسش به من بود از اسارت نگاههای او در عذاب بودم.
    از در خانه خارج شدیم و از میزبان تشکر و خداحافظی کردم، کیمیا هم با فاصله ای کم، به دنبال کامیار به راه افتاده بود. کامیار ماشین را روشن کرد، کیمیا بلافاصله روی صندلی جلو در کنار کامیار نشست و من در گوشه ای از خیابان ایستادم تا ماشین دربست بگیرم و راهی منزل شوم دیگر نمی خواستم مزاحم اوقات آن دو باشم. کامیار پیاده شد و به سمت من آمد، کیمیا شیشه ماشین را پائین کشید تا از صحبتهای ما سر در بیاورد.
    کامیار به طرف من آمد، گفتک کبریا متأسفم، همه چیز را بعداً برایت توضیح می دهم، بهتر است سوار شوی. تو را به خانه می رسانم. فردا تو را می بینم، تصمیم دارم با تو جدی صحبت کنم.
    نگاهش کردم از نگاهش تنفر می ریخت. گفتم: دیگر چه سخن جدی داری که به من بزنی؟ دیگر نه فردا و نه می خواهم بعد از آن تو را ببینم. کیمیا برای تو لایق تر است. با آن حرکات مسخره اش، نه تو به در من می خوری و نه من به در دتو. گفت: این گونه می خواستی در لحظه های سخت همراه من باشی؟
    ـ تو به این لحظه ها، سخت می گویی؟ اسم از لحظه های سخت نیاور که مقدس است و بر زبان تو کراهت دارد. تو مرا امروز پیش همه به خصوص دوستان قدیمی پدرم ضایع کردی. نه از تاریخ ازدواجمان حرفی به میان آوردی و نه با من آن گونه که در شان من بود رفتار کردی.
    با خشم و عصبانیت نگاهم می کرد، پیمان در ماشینش نشسته بود و ما را نگاه می کرد. کامیار متوجه شد از حرف من غرورش خرد شده بود. دستم را محکم گرفت و مرا کشان کشان به طرف ماشین برد مقاومت می کردم. ولی زورم به او نمی رسید. در پشت را باز کرد. من نشستم و در را محکم بست. کیمیا برگشت و مرا نگاه کرد و گفت: نمی توانی آرام بگیری دیوانه، خوب کمی صبر کن تا تو را برسانیم.
    می خواستم محکم بر صورتش بزنم ولی خودداری کردم. ماشین کامیار راه افتاد. هنوز به خیابان اصلی نرسیده بود که با فریادی محکم گفتم: نگه دار، می خواهم پیاده شوم. کامیار از ترس ماشین را متوقف کرد. از ماشین پیاده شدم، نمی دانستم باید کدام طرف بروم. می خواستم دوباره به منزل آقای صالح باز گردم. ایستادم تا انتخاب مسیر کنم که نور ماشین پیمان بر چشمانم افتاد.
    ایستادم، گیج شده بودم. کامیار مرا برگرداند، به چشمانم خیره شد. کامیار از ماشین پباده شد و به طرفم آمد، می خواست دستم را بگیرد اما به او اجازه ندادم، به چشمانم خیره شد و سیلی محکمی بر صورتم زد. نقش بر زمین شدم، و آنها رفتند.
    فقط مرگم را از خدا می خواستم. پونه و پیمان به یاریم آمدند. کمکم کرد که سوار ماشین آنها شوم اما امتناع کردم و گفتم: ماشین می گیرم، ولی حالم اصلاً خوب نبود، پیمان به کامیار دشنام می داد. مجبور شدم از آنها بخواهم مرا تا منزل برسانند.
    دیگر کبریای سابق نبودم، مرده ی متحرک بودم. به زحمت خودم را به داخل رساندم در پذیرایی را قفل کردم و نقش بر زمین شدم. هر چه تلفن زنگ می زد جان نداشتم که به آن جواب دهم. چشمانم بسته شد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #23
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 26

    از خواب بیدار شدم، ساعت چهار بعد از ظهر بود. سرم را از روی قالی برداشتم. صورتم درد می کرد، با سردردی که داشتم روبروی آینه ایستادم. یک طرف صورتم کبود شده بود، تازه یادم افتاد که دیشب چه بر سرم آمده بود. گرسنه بودم خود را به آشپزخانه رساندم، کمی شیر خوردم تا جان بگیرم.
    تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم. کسی حرف نمی زد. محکم گوشی را کوبیدم. دوباره صدای زنگ بلند شد، گوشی را برداشتم و محکم فریاد زدم؛ از جانم چه می خواهی چرا مزاحمم می شوی؟ با تعجب صدای فرساد را شنیدم؛ از من پرسید: کبریا، عزیزم، چه شده است؟ تصمیم داشتم، به دنبال تو به ایران بیایم. از دیشب تا الان شاید صد بار بیشتر تماس گرفتم ولی جواب نمی دادی! بر سرت چه بلائی آمده؟ چرا فریاد می کشی؟ چرا گریه می کنی؟ چه خاکی بر سرم ریخته شده؟
    گریه مجال نمی داد تا با او صحبت کنم، بریده بریده گفتم: فرساد دلم از زندگی گرفته، دلم می خواهد بمیرم.
    نگران پرسید: کبریای من چه شده؟ دارم می میرم تو را به خدا بگو، به من بگو چه شده؟
    خودم را کنترل کردم، در دل گفتم او تقصیری ندارد که نگران من باشد! گفتم: هیچ چیزی نیست، تلفن تا امروز صبح خراب بود. از صبح تا به حال هم دلم برای مادر و پدر تنگ شده، احساس دلتنگی و افسردگی شدیدی می کنم! دلم می خواهد پیش آنها بروم.
    فرساد با ناراحتی گفت: کبریا چه کنم تا پیش تو باشم و با تو همدلی کنم؟ می خواهی به ایران باز گردم. جداً تصمیم گرفته بودم که بیایم تا در انجام کارها کمکت کنم که زودتر پیش ما بیایی. پدر خیلی دوست دارد ازدواج ما را زودتر ببیند.
    سکوت کردم و گفتم: فرساد، سعی خواهم کرد تا آخر اردیبهشت ماه در کنار شما باشم قول می دهم.
    عزم خود را جزم کردم، من دیگر به این جا تعلق نداشتم، به فرساد گفتم: استاد حالشان چطور است؟
    فرساد مکثی کرد و گفت: کبریا، عزیزم. زیاد حال خوشی ندارد. دکترها رژیم او را قطع کرده اند و در منزل و در کنار ما است؛ جواب آزمایشهای او تا آخر هفته ی آینده مشخص می شود و من جواب آزمایش را به تو می گویم. خوب کبریا جان حالت بهتر شد؟ راستی مادر و فرشاد برایت دعوت نامه تنظیم کرده اند، به زودی با پست سفارشی به دستت خواهد رسید.
    آهی کشیدم و گفتم: ممنون؛ تلفن شما امیدی دوباره به من داد. فرساد از تو ممنونم، به همه سلام مرا برسان. دیگر وقت تو را نمی گیرم.
    تلفن دوباره زنگ زد، گوشی را برداشتم اما کسی صحبت نکرد. سیم تلفن را کشیدم. دیگر خیالم راحت بود، فرساد این روزها تماس نمی گیرد. حال خوشی نداشتم، شام مختصری خوردم، و با خوردن یک قرص مسکن به خوابی سنگین فرو رفتم.
    صبح که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم تا آمدن و رسیدن دعوتنامه کارهای دیگرم را انجام بدهم. دیگر آهی در بساط نداشتم، بیشتر پولهایم را کامیار گرفته بود، از اسم او هم متنفر شده بودم، در حدود پانزده میلیون تومان از او طلب داشتم، بابت پنج میلیون تومان آن از او چک یا رسیدی نداشتم ولی خوشحال بودم که حداقل بابت ده میلیون دیگرش به حرفم گوش نداد و به من چک داد. تاریخ چک برای ابتدای تابستان بود.
    برای اولین بار در دلم او را لعنت کردم. صورتم درد می کرد، سیلی محکمی به صورتم زده بود، از کیمیا کینه به دل گرفتم و او را مسبب تمام بدبختیهام دانستم.
    دو روزی از منزل خارج نشدم تا جای کبودی محو شود، پس از دو روز تلفن را وصل کردم، شب فرا رسید، روبروی پنجره ایستادم. چه بهار قشنگی بود ولی در دلم پر از غوغا بود.
    یعنی الان کامیار با کیمیا چه می کرد؟ مثلاً امروز قرار بود صبح برای خرید حلقه برویم، ظهر وسایلش را به منزل من بیاورد و بعدازظهر هم می رفتیم که پیوند ازدواج را ببندیم و زندگیمان را آغاز کنیم.
    چه دختر ساده و بی دست و پایی بودم. چقدر بی سیاست و احمق بودم، چه کسی به پای چنین مردی می سوخت؟ چه کسی به پای او می نشست و جوانی خود را حرام می کرد؟ چه کسی آن قدر برای او خرج می کرد که من کردم؟ حقم بود. بهای سادگی من باید این گونه پرداخت می شد. باید بیشتر از اینها تنبیه می شدم، آن قدر به سادگیم خندیدم که دست هایم چنگ شده بود.
    دلم می خواست، آنقدر به کامیلر سیلی می زدم تا قلب سوخته ام از درد بایستد. به طرف عکس پدر و مادر رفتم، بلند بلند فریاد زدم و به آنها گفتم: دیگر دوستتان ندارم، دیگر نمی خواهم یادتان کنم، این حق من نبود، تنهایی و آوارگی حق من نبود، پدر! چرا وقتی عاشق شدم، سیلی به صورتم نزدی؟ مادر چرا مرا از دیدن او منع نکردی؟ من که صلاح خود را نمی دانستم، چرا دست و پایم را در خانه نبستید تا این عشق شوم از سرم بیرون رود؟ چرا به دادم رسیدید و مرا به بیمارستان بردید که دوباره به زندگی کردن وادار شوم؟ باید در اتاقم می مردم. باید آن شیطان را خبر نمی کردید تا دوباره مرا فریب دهد، حالا کجائید؟ چرا مرا تنها، با این همه سختی رها کردید و رفتید؟ چرا ما را با خودتان نبردید تا ما هم با شما بمیریم؟ حداقل عشق ما در یک نقطه پاک به خاک سپرده می شد.
    اشک می ریختم و فریاد می کشیدم. دیگر اختیارم را از دست داده بودم، عکس را برداشتم و روی زمین نشستم مثل انسانهای ناامید، آرام دستم را روی عکس پدر کشیدم و گفتم؛ پدر، قشنگم،امیدم، ای کاش سیلی به صورتم می زدی، اگر تو مرا سیلی می زدی بهتر بود تا مرا در خیابان آن هم پیش چشم دشمنم سیلی بزنند. اگر تو مرا می زدی باز خریدارم بودی، دردم را مرهم می گذاشتی. مادر، اگر مرا از دیدن او منع می کردی، الان مجبور نبودم تک و تنها و با وحشت از این که او دوباره بیاید ، روزها و شب ها را سپری کنم.اگر شما مرا ب بیمارستان نمی رساندید و در اتاق می مردم، بهتر از این بود که حالا این گونه روزی صد بار بمیرم و دوباره زنده شوم. هیچ انگیزه ای برای ادامه این زندگی ندارم. تلفن زنگ زد، اشکهایم را پاک کردم، گوشی را برداشتم، پونه بود؛ گفت: سلام کبریا!...سلام
    ـ حالت چطور است، چرا صدایت گرفته؟ مثل این که گریه کرده ای؟
    ـ به حال شما چه فرقی می کند؟ که من شاد باشم و یا گریه کرده باشم؟
    ـ این مسأله را فراموش کن. من و مادر و پیمان می خواستیم برای احوالپرسی مزاحم شویم.
    ـ پونه جان باور کن الان حوصله هیچ چیز و هیچ کس را ندارم من از آن شب به بعد مرده ام.
    ـ خواهش می کنم. پیمان که با تلفن دیگری حرفهای ما را گوش می داد وسط حرف پونه پرید و گفت: کبریا خانم، ما فقط قصد احوالپرسی داریم. هیچ نیتی نداریم، فقط می خواهیم به شما سری بزنیم.
    پونه گفت: کبریا، پیمان آن قدر نگران حالت بوده که این چند روز وقتی به تو تلفن می کرده، نمی توانسته با تو صحبت کند. او هم حال خوبی ندارد، در ضمن میهمان، حبیب خداست ما را بپذیر.
    دیگر نمی توانستم چیزی بگویم، و قرار شد نیم ساعت دیگر در خانه ی ما باشند.
    چراغ را روشن کردم، خواستم عکس پدر و مادر را سر جایش بگذارم که چیزی نظرم را جلب کرد، پاکت نامه ی فرساد، عکس فرساد از وسط دو نیم شده و نامه اش مچاله شده بود. آنها را برداشتم ورق را صاف کردم و عکس را در کنار هم قرار دادم. همان عکسی بود که دوستش داشتم. آن را محکم روی قلبم فشار دادم، انگار امیدی در قلبم جوانه زد. آنها را مرتب پشت قاب عکس قرار دادم حتماً کار کامیار بوده چون عمه هرگز با نامه و عکس پسرش چنین نمی کند. پس آن شب قبل از رفتن به میهمانی وقتی کامیار پائین منتظر من بود و صدائی از او نمی شنیدم متوجه عکس و نامه شده نامه را باز کرده و عکس را دیده و آن را خوانده.
    لبخندی برای بیچارگی او زدم، من چیزی را نباخته بودم. بلکه او زندگیش را بر باد داده بود. کمی میوه آماده کردم، زنگ در به صدا درآمد، آنها یا یک دسته گل زیبا و کیک کوچک وارد شدند. حسابی مرا شرمنده کرده بودند.
    به محض ورود پیمان به صورتم نگاه کرد و با ناراحتی گفت: خدا ذلیلش کند، با صورت تو چه کرده است. او چگونه جواب خدا را خواهد داد؟ آن از برخوردی که با شما داشت و این هم از آثار محبت های او.
    گفتم: هر چه بود گذشت. بهتر است دیگر آن شب را فراموش کنیم.
    از آنها پذیرایی کردم، حس می کردم مادر پیمان فقط برای احوالپرسی به منزل ما نیامده.
    گفت: خداوند پدر و مادرتان را رحمت کند، زن و شوهر نمونه ای بودند، حالا تو می خواهی چه کنی؟ با این مسأله ای هم که برایت اتفاق افتاده فکر نمی کنم تنهایی و گریه کمکی به حال تو کند. تو احتیاج به یک همدم و همدرد داری. راستی از خانم و آقای سمیعی چه خبر؟
    آهی کشیدم و گفتم: کسی جز خودم مقصر نیست، عمه و استاد سمیعی به کانادا رفته اند، استاد سمیعی حال خوبی ندارد و ممکن اسن من هم به زودی به آنها ملحق شوم، ولی یک مشکل...
    پیمان وسط حرفم پرید و گفت: یعنی برای زندگی به آن سوی دنیا می روید؟ مگر زندگی در ایران چه مشکلی دارد؟
    گفتم: برای ادامه زندگی، شاید به ایران برگردم اما به خاطر استاد سمیعی هم که شده باید به آنجا بروم. بهتر دانستم که موضوع ازدواجم با فرساد را به آنها نگویم چون ممکن بود برایم مسأله ساز شود.
    مادر پیمان گفت: می دانی چقدر باید هزینه بکنی؟ آن هم آیا ایشانخوب بشوند یا نشوند.
    از رک بودن مادر پیمان ناراحت شدم و گفتم: من که بیش از این ها پول از دست داده ام، ولی امیدوارم که استاد خوب بشوند. من برای دیدن ایشان می روم. چون استاد برای من مرد نمونه و عزیزی هستند و جای پدرم برایم تصمیم می گیرند.
    پیمان گفت: از حرفهای مادرم ناراحت نشوید. ایشان با پونه هم همین طور صحبت می کنند. شما هم برای او مثل پونه هستید.
    تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم، ولی کسی جواب نداد. بازگشتم و سر جایم نشستم. انگار به غیر از پیمان فرد دیگری هم نگران اوضاع و احوال من هست!
    ـ متأسفانه، نمی دانم چه کسی با منزل تماس می گیرد!
    پیمان گفت: کامیار از همین امشب برای اجرای کنسرتهایش راهی اصفهان می شود، بعد از آن در شیراز و بعد در کرمان و شهرهای مجاورشان کنسرت دارد. بهتر است، شما هم دیگر به او فکر نکنید. او مدتها است که آلوده الکل شده و ممکن است که آمادگی گرایش به هر چیز دیگر را هم داشته باشد.
    ـ دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست؛ خوشبختانه ما لقمه ی یکدیگر نبودیم. ولی یک مشکل در پیش رو دارم و آن این است که من از او ده میلیون تومان طلب دارم. البته چک که تاریخ نقد آن اول تابستان است از او دارم. شما فکر می کنید می توانم به پولم دست پیدا کنم؟
    پیمان و مادرش با تعجب به من نگاه کردند، پونه گفت: کبریا، تو با چه اطمینانی این مبلغ را در اختیار او گذاشتی؟ چرا با کسی مشورت نکردی؟
    ـ متأسفانه خیر و نگران هستم که دیگر نتوانم این پول را پس بگیرم، تمام آن سهم الارث خودم بود. البته پنج میلیون تومان دیگر هم برایش تلفن همراه خریدم و بسیاری از بدهی هایش را پرداخت کردم، البته تلفن همراه را به او هدیه کردم ولی بابت مابقی این طلب، رسیدی از ایشان ندارم.
    آنها مرا با تعجب نگاه می کردند اضافه کردم و متأسفانه دیگر آهی در بساط ندارم، می دانم که مقصر خودم هستم و سادگی کرده ام، این ها همه تاوان سادگی های من است و دیگر نمی دانم چه باید بکنم؟
    پیمان گفت: می دانم که او خانه اش را اجاره داده و از آن جا رفته.
    مادر پیمان گفت: کبریا، باید تا تاریخ وصول چک صبر کنی. خدا را چه دیدی، شاید پولها را به تو بازگرداند، اگر آنها را باز نگرداند، آن وقت می توانی قانونی اقدام بکنی.
    از مسائل و مراحل چک اصلاً آگاهی نداشتم، گفتم: امیدوارم که طلب مرا بپردازد تا دوباره مورد لعن و نفرین من قرار نگیرد، من فعلاً درآمدی ندارم، دلم هم نمی خواهد بخشی از این خانه را اجاره بدهم.
    مادر پیمان گفت: تو مجبوری فقط ازدواج کنی.
    ـ تا ببینم خدا چه می خواهد. دیر وقت شده بود، آنها آماده رفتن شدند. پونه به من گفت: کبریا در این خانه به این بزرگی تنهایی نمی ترسی؟
    خندیدم و گفتم: من دیگر به تنهایی و مشکلاتش عادت کرده ام، خانه ی ما هر چقدر هم بزرگ باشد، به بزرگی امارت شما نیست که ترس زیادی دارد.
    خواهر و برادر یکدیگر را نگاه کردند و بعد به من خندیدند. مادرشان از در خارج شد. پونه آرام گفت: کبریا آن روز را فراموش کن. از این اتفاق ها ممکن است برای هر کسی پیش بیاید، هر چه بود از این اتفاقی که برایت افتاد بهتر بود و خداحافظی کردند و رفتند.
    از حرفهای پونه بدم می آمد من هرگز با حرفهایم کسی را آزار نمی دادم. ولی او براحتی نیش می زد. در مجموع خوشحال شدم از این که به دیدنم آمده بودند و مرا از تنهایی در آورده و حداقل مدتی به این زندگی فکر نمی کردم. به اتاقم رفتم، جعبه ی پس اندازهایم را آوردم با پولها و طلاهایی که داشتم، می توانستم برای عمه و خانواده اش کادو بخرم و بلیط تهیه کنم. دلم نمی خواست به سهام هایی که برایم باقی مانده بود دست بزنم. همه چیز را جمع کردم. وقت خواب به بی وفا بودن کامیار اندیشیدم، این که با کدام وجدان به اصفهان پا گذاشته و با کدام پشتوانه می خواهد کنسرتش را اجرا کند؟ آیا کیمیا می تواند برایش پشتوانه ای گرم باشد؟ آیا با این عملکرد، عاقبت هر دو آنها ختم به خیر است؟ با این افکار به خواب رفتم.
    در خواب پدر و مادرم به دیدنم آمدند؛ هر دو نگران و ناراحت؛ مادرم صورتم را نگاه می کرد و اشک ریزان مرا می بوسید، پدر از فرط ناراحتی سرش را پائین انداخته و زیر لب چیزی گفت. بعد به طرفم آمد و گفت: چرا بیخودی دلخوری؟
    حالت خوب می شود، کمی به خودت بیا، اگر تو به دیدن ما نیایی، ما هم دیگر به دیدارت نمی آییم. همه چیز درست می شود این قدر گریه نکن، خدا را خوش نمی آید. اهل صبر باش که در نزد خدا پسندیده تر است.
    پدر دستی بر سرم کشید و گفت: من هیشه به وجود تو افتخار می کردم، تو دختر من هستی، پس باید صبور و بردبار باشی. راستی، حال سمیعی چطور است از او خبر داری؟ به پدر گفتم: فرساد می گوید حالش خوب نیست.
    پدر سرش را دوباره پایین انداخت و گفت: پس او هم اهل بهشت شده است.
    از پدر پرسیدم مگر شما در بهشت هستید؟
    مادر به پدر لبخندی زد و از خواب پریدم. چه خواب زیبایی بود. آنها مرا فراموش نکرده بودند. هر گاه قلباً از چیزی ناراحت می شدم، به خوابم می آمدند و دست نوازش بر سرم می کشیدند.
    آنها هم از وضع من باخبرند! تصمیم گرفتم پنج شنبه بر سر مزار آنها بروم. با صدای اذان بیدار شدم، وضو گرفتم و به نماز ایستادم، پس از نماز برای سلامتی استاد سمیعی دعا کردم. منظور پدر از پرسیدن حال استاد سمیعی چه بود؟

    فصل 27

    صبح سه شنبه صدای در منزل آمد، در را گشودم، پستچی بود. پاکتی به دستم داد و من هم انعامی به او دادم و در را بستم، خوشحال بودم پاکت را به سینه ام گرفتم و چند بوسه روی آن زدم. از طرف عمه بود روی پلکان حیاط نشستم و آن را باز کردم، تمام اوراق دعوتنامه را چک کردم. همه کپی بود، تعجب کردم. چند قطعه عکس و یک ورقه نامه هم بود فرساد در نامه نوشته بود:
    به نام خدای مهربان
    " سلام خوب من، سلام عزیز تنهای من، امیدوارم حالت خوب باشد و هیچ وقت صدای قشنگت را غمگین نشنوم و هرگز صورتت را غمگین نبینم. کبریای زیبای من، دیگر وقت فراغ تمام شده و به امید خدا شاید بتوانم تو را به زودی ببینم. همه برای دیدنت، ثانیه شماری می کنیم. حتی پدر که دیگر سلامتی گذشته را ندارد.
    فرشاد از یکی دوستان صمیمی اش که در سفارت کار می کند، درخواست کرد، به خاطر حال پدر برای تو زودتر ویزا تهیه کنند. اصل مدارک را به سفارت و یک کپی آن را برای تو فرستاده ایم، اگر زرنگی کنی می توانی تا آخر هفته ی آینده به ما بپیوندی. همسر فرشاد هلن هم مشتاق دیدار توست و دریا هم بزرگ شده و دوست دارد تو را از نزدیک ببیند. نمی دانی که چقدر خوشحالم از این که میایی. شاید موجهای روی ورق را ببینی، همه اش اشک شادی من است. نمی دانم وقتی که تو را از نزدیک می بینم، چه حالی به من دست می دهد. شاید از عشق تو بمیرم. آن قدر پدر و مادر از تو تعریف کرده اند، که همه منتظریم که یک فرشته را ببینیم، کبریا وقتی که نامه به دست تو رسید، معطل نشو و از فردایش دنبال کارها برو. نگران هیچ چیز نباش. در ضمن می خواستم برایت پول بفرستم. ولی گفتم هر وقت آمدی این جا با هم حساب می کنیم. آن که همیشه دوستت دارد.
    فرساد.

    نامه را چند بار بوسیدم و خنده بر لبانم نشست. چه جالب با من سخن گفته بود. تصمیم گرفتم فردا به سفارت بروم. عکسها را یکی یکی نگاه کردم، همه با هم عکس انداخته بودند، در یکی از عکسها هلن و دریا یک طرف ایستاده بودند، عمه و استاد نشسته بودند و آن طرف فرساد ایستاده بود با دسته ای گل که زیر آن همان چوبی که رویش قطعه شعر حافظ نوشته شده بود و مثل همیشه می خندید. پشت نامه نوشته شده بود: کبریای عزیزم جای تو را با گل و یادگاریت پر کرده ام، تا خودت بیایی.
    خیلی شاد بودم. فکر می کردم برای سفر هفته ی آینده وقت کمی دارم، نه خرید کرده ام و نه آماده شده ام. چهارشنبه صبح به سفارت رفتم، مصاحبه بدون وقت قبلی انجام شد. میان مدارکم، اوراق پزشکی استاد سمیعی هم قرار داشت. حتماً به خاطر آن مرا در اولویت قرار داده بودند. مرا راهنمایی کردند، گفتند که سه شنبه برای تحویل ویزا و گذرنامه ام مراجعه کنم و گفتند شما بلیط را تهیه کن، بعد بیا و مدارک را ببر.
    خوشحال به خانه برگشتم، ظهر بود، عصر می خواستم برای تهیه پول تعدادی از سکه ها و طلاهای اضافی ام را بفروشم. بعد از ناهار بیرون رفتم و همه را به پول تبدیل کردم. شب به خانه بازگشتم شام خوردم و به فرساد تلفن کردم.
    عمه جواب داد: به او سلام کردم، عمه از خوشحالی فریاد می کشید. گزارش کار روزانه ام را برایش شرح دادم. گفت: پس انشاا... تا آخر هفته به ما ملحق می شوی. عمه گفت: فرساد، استاد را دوباره به بیمارستان برده است و باز می گردد، هر وقت به منزل رسید می گویم که با تو تماس بگیرد. با خوشحالی از هم خداحافظی کردیم. تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم، کسی جواب نمی داد. چند لحظه گوشی را نگه داشتم، ولی باز هم صدایی نمی آمد، صدای عبور و مرور ماشین ها را می شنیدم. ولی هر که بود صحبت نمی کرد. روی مبل خوابم برد. تلفن زنگ زد. بیدار شدم ساعت حدود 2 صبح بود. گوشی را برداشتم، فرساد بود گفت: سلام کبریای خوبم، ببخشید می دانم دیر وقت است که با تو تماس گرفته ام، ولی چاره ای نداشتم. گفتم شاید به خاطر من بیدار بمانی اما انگار خواب بودی.
    گفتم: اجازه بده من هم حرف بزنم، سلام.
    خندید و گفت: نمی خواهم خواب از چشمان قشنگت بپرد، چون شنیده ام هفته ای پر کار جلوی رو داری؟
    با شادی و شیطنت گفتم: بله، انگار لحظه ی فراق تمام شده است و من هم خواب از چشمانم پریده است.
    خندید و گفت: پس بهتر است با هم صحبت کنیم. حدود یک ساعت صحبت کردیم. پرسیدم فرساد جواب آزمایش های استاد سمیعی چه شد؟ امروز در سفارت ورقه های پزشکی استاد را در بین مدارکم دیدم.
    فرساد گفت: نمی خواستم ترا ناراحت کنم. ولی پدر به سختی بیمار است، دکترها قطع امید کرده اند، مجبور شدیم برای این که تو زودتر برسی از پرونده های پدر هم کمک بگیریم.
    ـ یعنی بر سر استاد چه آمده است؟
    ـ مادر خبر ندارد.
    ـ خود استاد چطور؟
    ـ در این جا رسم است بیماری را تا حدی که بیمار بتواند به سلامتی اش، کمک کند، به او خبر می دهند و پدر از بیماریش خبر دارد.
    ـ مگر بیماری استاد چیست؟
    ـ تحمل کن، بیا این جا تا از نزدیک با هم صحبت کنیم، دانستن بیماری پدر در این هفته روحیه ات را خراب می کند. من دوست دارم تو را شاد و سرحال ببینم.
    ـ خوب تا این جا فهمیده ام، از این جا به بعد دانستنش برایم ضروریست. پس بهتر است بگویی؟
    ـ پس قول بده ناراحت نشوی. چون تو به اندازه ی کافی سختی کشیده ای.
    ـ سعی می کنم، ولی قول نمی دهم.
    ـ متأسفانه پدر سرطان ریه دارد، با عمل جراحی که قسمتی از شش هایش را برداشتند حالش کمی بهتر شد اما دوباره بیماری به سراغش آمده است. به خاطر همین می خواهد که ازدواج ما را زودتر ببیند. البته من معتقدم تا خداوند نخواهد، برگی از روی درخت بر زمین نمی افتد و امیدوارم که پدر سلامتی اش را به دست آورد.
    آهی کشیدم و گفتم: خیلی ناراحت شدم، از خداوند می خواهم که هر چه زودتر او را شفا بدهد.پس دیگر مزاحم نمی شوم، تا شما را ببینم. فرساد گفت: تا آمدنت باز هم ، من با تو تماس می گیرم. از همدیگر خداحافظی کردیم.
    از فرط ناراحتی خوابم نمی برد. چرا استاد به این روز افتاده بود؟ بلند شدم وضو گرفتم به نیت سلامتی استاد نماز شب خواندم و پس از نماز صبح، راهی بهشت زهرا شدم، بر سر مزار پدر و مادر قرآن و دعا تلاوت کردم. از پدر و مادر اجازه گرفتم به نزد عمه و خانواده اش بروم. حس می کردم آنها در قید حیاتند.
    از شبی که خواب آنها را دیده بودم، روزگارم بکلی عوض شده بود به خانه برگشتم. آن روز حوصله ی انجام هیچ کاری را نداشتم. شنبه رسید، صبح به یکی از دفاتر فروش بلیط هواپیما رفتم، اولین پرواز را خواستم، باید از کشور دبی به کانادا می رفتم توقف در دبی سه ساعت بود، ولی در کشورهای اروپائی این توقف یک روز طول می کشید. بعد از تهیه بلیط با خوشحالی به خریدن سوغاتی مشغول شدم و کادوهای زیبایی گرفتم و برای خودم هم چند دست لباس خوب خریدم. پنج شنبه شب عازم بودم و جمعه شب یا شنبه صبح به آن جا می رسیدم. چه روز خوبی بود، چون در تعطیلات آنها به آن جا می رسیدم.
    از این که می خواستم به محیطی جدید وارد شوم، خوشحال بودم. ولی می دانستم که ایران را بیشتر از هر جای دنیا دوست دارم و از همه مهمتر پدر و مادرم در این خاک دفن شده بودند و من نمی توانستم از آنها جدا باشم اما امیدوار بودم پس از گذشت چند سال با فرساد، عمه و استاد سمیعی به ایران بازگردیم و در منزل ما زندگی کنیم.
    دوشنبه خانه را به کلی تمیز کردم و وسایل سفر را آماده کردم. تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم پیمان بود، گفت: کبریا خانم، تماس گرفتم تا حالتان را بپرسم. پس از احوالپرسی گفت: احتمالاً کامیار به علت وقفه ای که در اجرایشان پیش آمده، پنج شنبه به تهران بر می گردد، اگر او مزاحم شما شد، مرا حتماً مطلع کنید. از او تشکر کردم، در مورد سفرم به او هیچ نگفتم و خداحافظی کردم.
    نگران شدم، می ترسیدم کامیار مثل دفعه پیش، به منزل ما بیاید. تصمیم گرفتم زودتر عازم فرودگاه شوم تا برایم مشکلی پیش نیاید.
    سه شنبه تمام مدارکم را از سفارت تحویل گرفتم و چهارشنبه بر سر مزار پدر و مادر رفتم. شب فرساد تماس گرفت و پرسید: خانه را اجاره داده ای یا نه، با ماشینت چه کرده ای؟
    گفتم: وقتی رسیدم به شما توضیح می دهم، مشکلی نیست نگران نباشید.
    به امید این که تا چند روز دیگر همدیگر را ببینیم. خداحافظی کردیم.
    زمان دیر می گذشت. نخواستم به فرساد بگویم که خانه را اجاره نداده ام و ماشین را نفروخته ام، نخواستم بداند که من در ابتدای تابستان در حدود ده میلیون تومان چک دارم و کسی حاضر نشده چکهای کامیار را از من بخرد. من باید یک بار دیگر باز می گشتم و تکلیف تمام اینها را روشن می کردم. در همین فکر بودم که تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم، کسی جواب نداد. نگران شدم، از خدا خواستم تا کامیار برایم درد سر درست نکند.
    پنج شنبه رسید، از صبح آماده بودم، تصمیم گرفته بودم به تلفنها جواب ندهم. حتی قرار بود فرساد هم تماس نگیرد؛ بیشتر وقتم را در طبقه بالا در اتاقم و در کنار پنجره می گذراندم، پرده را کشیده بودم و آرام از کنارش بیرون را نگاه می کردم.
    تلفن مدام زنگ می زد، ولی من جواب نمی دادم، صدای ماشین به گوشم رسید. آرام از پشت پنجره نگاه کردم. قلبم از طپش افتاد، ماشین کامیار بود. پیاده شد، هر چه ایستاد و زنگ زد، جواب ندادم. به ماشینش تکیه داد و به ساختمان خیره شد. خود را کنار کشیدم. با تلفن همراه چند بار شماره ی منزل ما را گرفت ولی جواب ندادم تا ساعت 2 ایستاد. ولی بی فایده بود. سوار شد و رفت.
    تمام وسایل را پشت در حیاط آوردم، تا با آمدن ماشین زیاد معطل نشوم و زودتر بروم. تا کسی مرا نبیند. ساعت 11 شب پرواز داشتم. می خواستم ساعت 6 از منزل خارج شوم.
    آماده شدم و به آژانس تلفن کردم. رأس ساعت 6 ماشین رسید، از پنجره بالا بیرون را نگاه کردم. ماشین کامیار نبود.
    درها را قفل کردم و سوار ماشین شدم. با حرکت ماشین به ساختمان نگاهی انداختم، با تمام خاطرههای بد و خوبم خداحافظی کردم. ناگهان از روبرو ماشین کامیار را دیدم، که به طرف منزل ما می آمد تا نزدیک شد سرم را پایین آوردم، خدا خدا می کردم که من را ندیده باشد. صورتم را به سمت دیوار برگرداندم، به سختی از کنار ماشین رد شدیم.
    حس کردم توقف کوتاهی کرد، اصلاً توجه نکردم، به راننده گفتم عجله دارم و به سرعت گذشتیم. نیم ساعت بعد در فرودگاه بودیم. خدمه ای با چرخ کرایه کردم و به قسمت تحویل چمدانها رفتیم، عجله داشتم که به سالن اصلی وارد شوم. نگران بودم مبادا کامیار شک کرده باشد و به دنبال ماشین ما به فرودگاه آمده باشد.
    وسایل را تحویل دادم و مراحل عبور را طی کردم. دیگر باید به انتظار می نشستم که وقت پرواز بشود. زمان برایم دیر می گذشت، امیدوار بودم که پرواز تأخیر نداشته باشد. دلهره ی عجیبی داشتم، به طرف تلفن رفتم، گوشی را برداشتم و با منزل پیمان تماس گرفتم. پیمان گوشی را برداشت، پس از سلام و احوالپرسی به او گفتم: امروز دوباره کامیار به در خانه ما آمد، ولی من در را باز نکردم.
    گفت: کار بسیار خوبی کردید، اتفاقاً با منزل ما تماس گرفت و پرسید از شما خبر داریم یا نه؟ که ما گفتیم شاید بر سر مزار پدر و مادرتان رفته باشید. به او گفتم احتمال دارد از ایران بروید دیوانه وار فریاد می زد و می گفت از پرواز شما خبر داریم یا نه؟
    ـ خوب شما چه گفتید؟
    ـ خوب من که خبری نداشتم به او هم چیزی نگفتم. راستی، لازم است با پونه به خدنه تان بیاییم. تا یک وقت مزاحم شما نشود؟
    ـ ممنون دیگر احتیاجی نیست. چون من در خانه نیستم.
    به حالت شک و تردید پرسید: به همراه کامیار هستید؟
    ـ نه خدا نکند.
    ـ پس تک و تنها این وقت شب کجا هستید؟
    ـ حقیقت این است که الان در فرودگاه هستم.
    با تعجب فریاد زد: فرودگاه، برای چه رفته اید، مسافر دارید؟
    ـ خیر، خودم مسافرم به امید خدا تا دقایقی دیگر پرواز می کنم.
    دستپاچه شده بود و گفت: اجازه بدهید بیایم و شما را ببینم.
    ـ دیگر فایده ای ندارد، شما نمی توانید خود را تا قبل از پرواز من برسانید، خواستم به شما اطلاع بدهم که دیگر نگران من نباشید. من بابت محبت های شما سپاسگزارم.
    ـ پس شما مرا در بلاتکلیفی گذاشتید. مگر قرار نبود جواب خواستگاریم را بدهید؟
    متأسفم ، شما باید به دنبال سرنوشت خود بروید، فکر نکنید که هنوز از شما ناراحتم، خیر، ولی با رفتن من به کانادا همه چیز عوض می شود، قرار است به زودی در آنجا با پسر عمه ام ازدواج کنم.
    با تعجب گفت: یعنی با پسر آقای سمیعی؟!
    ـ بله
    ـ پس ما شنیدیم که فرشاد ازدواج کرده اند!
    ـ بله درست شنیده اید، ولی نامزد من پسر کوچک استاد سمیعی می باشد، یعنی فرساد.
    با ناراحتی گفت: چقدر زود اتفاق افتاد فکر نمی کردم، ولی شما باید به من می گفتید.
    ـ به هر حال با شما تماس گرفتم که نگران من نشوید، من هم به دنبال سرنوشتم می روم و امیدوارم شما هم خوشبخت و سعادتمند باشید. به همه سلام مرا برسانید. خدانگهدار.
    ساعت 10 صدایی که در سالن پخش شد، مرا به خود آورد. می گفتک خانم عارف، شخصی انتظار ملاقات با شما را دارد. لطفاً خود را به اطلاعات برسانید. خود را به اطلاعات رساندم. پرسیدم آن طرف چه کسی با من کار دارد؟ کد اطلاعات را گرفتند و گوشی را به دست من دادند، قلبم به شدت می تپید، صدای کامیار به گوشم رسید؛ گفت: کبریا خودت هستی؟ جواب ندادم.
    ـ بهتر است برگردی و گرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیده ای؟
    ـ از جانم چه می خواهی؟ دیگر همه چیز بین ما تمام شده!
    ـ خواهش می کنم برگرد. امروز دوباره به منزلت آمدم، نبودی. چرا مرا آزار می دهی؟ برگشته ام که با هم ازدواج کنیم.
    ـ نه دیگر دیر شده است، همان شب که کیمیا را بر من ترجیح دادی، باید فکر الان را می کردی. همان کیمیا به درد تو می خورد.
    ـ نه کیمیا به در د من نمی خورد، مرا ناراحت نکن، پشیمانم.
    صدای اعلام پرواز به گوشم رسید، کامیار هم شنید، التماس می کرد، فریاد می زد و می گفت: کبریا تو را به خدا، خواهش می کنم نرو، برگرد. من اشتباه کردم، آمده ام تا پولهایت را هم برگردانم، دیگر کنسرت نمی گذارم، مجبور شدم به دروغ بگویم چکهای تو را فروخته ام. بهتر است که در تاریخ چکها، حسابت را کامل کنی، دیگر یه من ربطی ندارد.
    می خواستم زودتر به پرواز برسم. کامیار فریاد می زد و اشک کی ریخت، با التماس می گفت: کبریا تو را به روح پدر و مادرت قسم می دهم نرو، من پشیمانم.
    گوشی را آرام گذاشتم، دیگر طاقت نداشتم ناله های او را بشنوم.
    رأس ساعت مقرر هواپیما پرواز کرد. پس از گذشت چند ساعت به دبی رسیدیم، در فرودگاه دبی مشغول تماشای مغازه های سالن شدم، تا 3 ساعت را بگذرانم. پس از پذیرایی مختصری دوباره سوار هواپیما شدیم. خوابم نمی برد، مهماندار برایم یک قرص آورد و گفت: مسیری طولانی در پیش داریم. بهتر است استراحت کنید. قرص را خوردم و خوابم برد. با صدای بلندگوی هواپیما از خواب برخاستم.
    فهمیدم تا دقایقی دیگر به مقصد می رسیم. به دستشویی رفتم و سر و صورتم را شستم، به ابروها و صورتم دست نزده بودم، تا با همان سادگی همیشه عمه، استاد سمیعی و فرساد را ببینم. آرایش مختصری کردم و برگشتم. هواپیما در فرودگاه بزرگ «تورنتو» آرام بر زمین نشست. عجیب بود که شب به آنجا رسیده وقت حرکت ما در ایران هم شب بود، فهمیدم به خاطر اختلاف ساعت است. پشت سر مسافرین وارد سالن شدم. منتظر وسایلم ماندم، تا از گمرک رد شوم. می دانستم آن طرف گمرک عمه و شاید استاد سمیعی به همراه فرشاد و همسرش و از همه مهم تر، فرساد در انتظار من هستند. دستپاچه اما خوشحال بودم و برای پیوستن به آنها عجله می کردم. نمی دانستم در بدو ورود باید چگونه با آنها برخورد کنم. جامه دانها آمد وسایلم را تحویل گرفتم، پس از بررسی وسایلم، آنها را روی چرخ گذاشتم و از راهروی طولانی وارد سالن خروج شدم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #24
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 28

    تمام بدنم می لرزید. باید با پله برقی به طبقه بالا می رفتم، همراه وسایل به بالا حمل شدم و به سالن خروج رسیدم، دور تا دور شیشه بود، یک راه خروج وجود داشت. پشت شیشه ها افراد زیادی ایستاده بودند تا مسافران را بدرقه کنند، اما من هر چه نگاه می کردم آشنایی نمی دیدم، جلوتر آمدم، ناگهان چند شاخه گل رز جلوی پاهایم بر زمین افتاد، پشت شیشه عمه و استاد با کودکی زیبا ایستاده بودند. فرشاد و همسرش هم در کنار آنها بودند. لبخندی از شادی زدم ولی فرساد نبود، پیش آنها رفتم، از خوشحالی عمه را در آغوش گرفتم و گریه کردم، استاد سمیعی هم مرا در آغوش گرفت، وای که چقدر پیر و شکسته شده بود، با هلن دیده بوسی کردم. فرشاد هم فیلمبرداری می کرد. با او هم سلام و احوالپرسی کردم، چشمانم به دنبال فرساد می گشتند، دختر فرشاد را در آغوش گرفتم چه دختر شیرین و زیبایی داشت. عمه دستانم را گرفت، پرسیدم: عمه هنوز مرا دوست داری؟ همان طور که اشک می ریخت جواب داد: از همیشه بیشتر. متوجه شد که دنبال فرساد می گردم، همه به من خندیدند، استاد سمیعی چرخ وسایلم را می کشید. نمی دانم عمه مرا با خود کجا می برد، از محوطه ی سالن خارج شدیم. ناامید از این که فرساد نیامده است به دنبال آنها راهی شدم. چقدر محوطه زیبا بود، آن قدر دستپاچه بودم که به ساختمان فرودگاه دقت نکردم.
    جوانی را دیدم که پشت بر ما، روی نیمکتی نشسته و سرش را در بین دستهایش گرفته و دسته گلی زیبا در کنارش دیده می شد.
    عمه مرا جلوتر برد و گفت: فرساد بیا، کبریا رسیده است. فرساد سرش را بلند کرد و به چشمانم خیره شد. آن قدر گریه کرده بود که من رنگ چشمانش را تشخیص نمی دادم. دسته گل را برداشت، بلند شد و به طرفم آمد لبخندی توأم با اشک به من زد و از سر تا پاهایم را برانداز کرد. گل را به من داد و مرا در آغوش کشید، گریه مجال نمی داد. فرشاد به دور ما می چرخید و فیلمبرداری می کرد. عمه، استاد و هلن برای ما دست می زدند. چند دقیقه ای در آغوشش بودم و هر دو با هم گریه می کردیم.
    چقدر جای پدر و مادر در این لحظه های شاد خالی بود.
    عمه و استاد سمیعی ما را از هم جدا کردند، تازه یادشان افتاده بود که گلهایشان را به من بدهند. از محبت آنها تشکر کردم و همه با هم راهی خانه شدیم.
    عمه و استاد سمیعی، به من گفتند که اگر ناراحت نمی شوی، ما در ماشین فرشاد بنشینیم و تو در ماشین فرساد. می خواهیم شما دو تا با هم تنها باشید. من از خجالت سرم را زیر انداختم. هنوز دستپاچه بودم، صدای زیبای فرساد را شنیدم که به مادر و پدرش گفت: باشد، خوشحال می شویم . در ضمن من و کبریا چند ساعتی در خیابانها دور می زنیم و بعد به خانه می آییم. بهتر است شما بروید و استراحت کنید، ما خیلی حرف برای گفتن داریم.
    عمه گفت: کبریا خسته ی راه است، ممکن است دلش نخواهد الان خود را خسته تر کند!
    به عمه گفتم: نه من به اندازه ی کافی در هواپیما خوابیده ام، از نظر من اشکالی ندارد.
    فرساد خوشحال شد، سوار ماشین شدیم و رفتیم، عجیب بود، من خوشحال بودم و می خندیدم اما فرساد از خوشحالی گریه می کرد.
    ناگهان ماشین را نگه داشت و سرش را روی فرمان اتومبیل گذاشت و بلند بلند گریه کرد. دستش را گرفتم او هم محکم دستم را فشار داد، چند بوسه به روی دستهایم زد و گفت: کبریا، دیگر حاضر نیستم حتی یک دقیقه تو را از خودم دور کنم. چه انتظار سختی بود اما به پایان رسید. خدا را شکر می کنم که تو را به من رساند. تمام امید من تو هستی. تا صبح در خیابانها با ماشین گشتیم و بیشتر نقاط شهر را به من نشان داد.
    آخر ساختمان دانشگاهش را نشانم داد و گفت: مدتی است که از این جا فارغ التحصیل شدم و شکر خدا، کار بسیار خوبی هم دارم. آن قدر خوشحال بودم، که نمی دانستم چگونه ابراز کنم.
    با هم به خانه برگشتیم. آرام و بی صدا به اتاقی که برایم مرتب کرده بودند. رفتم، خانه ی زیبایی داشتند، فرساد گغت: کبریا صبح همه جای خانه را نشانت می دهم، خانه ی فرشاد هم 50 متر با خانه ی من فاصله دارد. ما به هم نزدیک هستیم. فرشاد آن جا را خریده بود و من هم با کمک پدر و مادر موفق شدم این خانه را در نزدیکی خانه فرشاد بخرم.
    این جا متعلق به توست و تو خانم این خانه هستی. فرساد برای آوردن آب میوه از اتاق خارج شد، من هم لباسهایم را عوض کردم. چند دقیقه بعد فرساد با دو لیوان آب میوه وارد شد به من خیره شد و با لبخندی گفت: کبریا چقدر زیبا شده ای؟!
    روی تخت نشستم. آب میوه را به دستم داد و پایین تخت نشست، چقدر مهربان بود، اتاقم را با گلهای رنگارنگ و زیبا تزیین کرده بود. پرده های زیبایی آویزان کرده بود و تابلوهای قشنگی به دیوار نصب کرده بود. آب میوه را خوردیم و فرساد گفت: عزیزم اگر مایل باشی، باز هم با هم صحبت کنیم. دام نمی آمد خستگی ام را بروز بدهم. من روحیه ای خسته داشتم. ولی او شاداب و سرزنده بود. دستهایم را در دستهایش گرفت و از احساسش برایم تعریف کرد.
    ناگهان عمه وارد شد؛ از خجالت خواستم دستم را از دست او بیرون بکشم که عمه متوجه شد و فرساد هم محکم تر دستم را گرفت.
    عمه خندید و گفت: راحت باش، سرخ شدم و یک دفعه بدنم داغ شد. طبق معمول گونه هایم قرمز شد. فرساد نگران پرسید: چه شده؟ نکند تب کردهای؟ چرا دستهایت یک باره داغ شد؟ از خجالت سرم را پایین انداخت. اشکهایم دانه دانه می چکید.
    عمه دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و گفت: چه شده دخترم از چه چیزی ناراحتی؟
    فرساد گفت: ترا اذیت کردم؟ خسته ات کردم؟ متاسفم!
    گفتم: نه چیزی نشده، از بس در ایران تنهایی کشیده ام؛ بی محبتی دیده ام و سختی بسیار به جان خریده ام، الان این محبتها برایم مانند رویا شده اند. ای کاش زودتر پیش شما می آمدم، شما به من خیلی محبت دارید.
    خواهش می کنم، مرا بد عادت نکنید، من طاقت پذیرفتن این همه محبت و مهربانی را ندارم.
    فرساد اشکهایم را پاک کرد و گفت: کبریا از امشب من، مادر، پدر، فرشاد و همین طور هلن و دریا کوچولو در اختیار تو هستیم. به غیر از همه آنها، من در خدمت تو هستم و نوکریت را می کنم.
    خنده ام گرفت، عمه گفت: کبریا حالا که فرساد را از نزدیک می بینی چه احساسی داری؟
    ـ عمه جان هنوز باور نکرده ام که در جمع شما هستم. همه چیز برایم غیرقابل باور است.
    ـ من می روم. شما هم سعی کنید، استراحت کنید صحبت کردن کافیست.
    عمه رفت. حس کردم فرساد نمی تواند استراحت کند. او هم مثل من دستپاچه بود.
    کمک کرد تا روی تخت دراز بکشم، رویم پتویی انداخت، بالای سرم ظرف آب گذاشت و پرسید روی تخت راحت هستی؟ تشک و متکایت خوب است؟
    سعی کرده ام نرمترین تشک و بهترین تخت خواب را برای تو بخرم.
    تشکر کردم، تخت دو نفره بود، با تعجب به آن طرف نگاه کردم، فرساد گفت: می فهمم در چه فکری هستی! من این اتاق را برای تو در نظر گرفته ام، ولی به امید خدا همین هفته با هم ازدواج می کنیم و دیگر این جا اتاق مشترک ما خواهد شد. البته اگر این جا را دوست نداری، اتاقهای دیگری هم هست که می توانیم هر کدام را که تو بخواهی مرتب کنیم. به هر حال فردا پس از دیدن خانه، خودت انتخاب کن هر جا که تو راحت باشی، من هم راضی و راحتم.
    در ضمن کبریا، اگر شب کاری داشتی یا نیازی به چیزی داشتی، من در اتاق بغل می خوابم. خواب سبکی هم دارم. مرا بیدار کن و نگران من نباش. اگر کاری نداری دیگر مزاحمت نمی شوم.
    گفتم: نه کاری ندارم و از تو ممنونم، پیشانی ام را بوسید. دستم را فشرد و اتاقم را ترک کرد. شروع کردم به گریه کردن، گریه من گریه ی خوشحالی بود، من لیاقت این همه مهربانی را نداشتم، فرساد چقدر مهربان و دوست داشتنی است. حیف که من اعصابم را به خاطر کامیار خورد کردم، به خود گفتم: من دیگر حق ندارم به او فکر بکنم. این جا همه چیز فرق کرده و من دیگر به فرساد تعلق دارم. پس باید فکرم ه به او تعلق داشته باشد.

    فصل 29

    صبح از نوازش دستی به روی موهایم چشمهایم را گشودم. بوی پدر و مادر می آمد، فرساد روبرویم روی تخت نشسته بود و عمه بالای سرم موهایم را نوازش می کرد. با شادی خندیدم. بلند شدم و عمه را محکم در آغوش گرفتم.
    عمه گفت: اول دوش می گیری بعد صبحانه می خوری یا اول صبحانه می خوری؟
    گفتم: هر چه که شما صلاح بدانید.
    فرساد گفت: چون فرشاد، هلن و دریا کوچولو تا چند دقیقه ی دیگر به این جا می آیند، به نظر من بهتر است اول دوش بگیری تا خستگی و کوفتگی راه از تنت خارج شود بعد همگی سر میز صبحانه حاضر می شویم، چطور است؟ خندیدم و پذیرفتم.
    پس از حمام، در اتاقم آماده می شدم، در زده شد و فرساد داخل شد، لبخندی گرم به روی لبانش نقش بست، احساس می کردم با هر لبخندی از شدت شور و خوشحالی اشک بر چشمانش حلفقه می بندد.
    جلو آمد، صورتم را دقیق نگاه کرد، به چشمانم خیره شد و ابرویی بالا انداخت، دوباره بر دستانم بوسه زد و مرا به سمت پذیرایی برد، همه بر سر میز منتظر بودند.
    استاد سمیعی با دست اشاره کرد که بیا و در کنار من بنشین. مرا بین خود و عمه جای داد، فرساد نگاهی از ناراحتی به عمه انداخت، عمه خندید جایش را به فرساد داد. آن قدر با من مهربان بودند که من، خجالت می کشیدم. متوجه شدم هلن با حساسیت عجیبی به من نگاه می کند. رفتارهای فرشاد با او خیلی خوب و مهربان بود. این دو پسر رفتارهاشان همانند پدرشان بود.
    البته ناگفته نماند که عمه هم از وقتی که به کانادا آمده بود، خیلی مهربان و آرامتر شده بود.
    پس از صرف صبحانه برخاستم تا میز را جمع کنم، فرساد دستم را گرفت و گفت: ابداً، شما در منزل کار نمی کنید کارها را ماری انجام می دهد. با تعجب گفتم: ماری؟ ماری کیست؟
    ـ او خدمتکار و آشپز ماست. الان در آشپزخانه است. بلند شد، دست مرا گرفت و به آشپزخانه برد، ماری را نشانم داد، ماری مشغول درست کردن مقدمات ناهار بود. به زبان انگلیسی به ماری گفت: ماری ببین، نامزد قشنگ من از ایران به این جا آمده، آیا او را می پسندی؟
    ماری دست از کار کشید و رو به من کرد، خندید و مرا در آغوش گرفت، به زبان خودشان به من تبریک و خوش آمد گفت. به هر دوی ما نگاه می کرد و با خنده اشاره هایی می کرد.
    او زنی مسن، ولی زرنگ بود. بسیار چابک و زیبا. به طرز جالبی موهای سپیدش را در پشت سر جمع کرده بود و خیلی مرتب و تمیز مشغول طبخ غذا بود.
    فرساد گفت: حالا که تا آشپزخانه آمدیم، بهتر است خانه را نشانت بدهم. آشپزخانه به شکل مستطیل بزرگی با دو در بود. یکی از درها رو به پذیرایی و دیگری هم به پشت خانه، محوطه حیاط باز می شد.
    فرساد دستم را گرفت و دوباره به پذیرایی آمدیم، همه به ما می خندیدند، از کنار آنها رد شدیم، وارد اتاق زیبایی شدیم که به عمه و استاد سمیعی اختصاص داشت.
    اتاقی با پرده های قهوه ای روشن و تور کرم رنگ با بوفه ها و تخت خوابی که در گوشه ی اتاق قرار گرفته بود، تناسب داشت. پنجره ای مشبک که از آن جا باغ پشت خانه دیده می شد. عکس پدر و مادر را در اتاق عمه دیدم. نزدیک شدم، عکس را برداشتم و بوسیدم. آهی کشیدم، فرساد عکس را از من گرفت. او هم به نشانه محبت بر عکس بوسه ای زد و آن را بر سر جایش گذاشت.
    گفت: می خواهی جاهای دیگر خانه را هم نشانت بدهم؟ خندیدم، دوباره دستم را گرفت و راه افتادیم! اتاق فرساد در کنار اتاق عمه بود، وارد شدیم، اتاقی پر از شور و نشاط، عروسکها و حیوانات عجیب، غریب و زیبا که بر روی دیوارها نصب شده بود. بعضی از عروسکها واقعاً مسخره بودند ولی خنده دار و جالب. همه ی وسایل رنگ سفید و آبی داشتند. تخت سفید که حاشیه های آبی داشت و پرده ی تور سفید ساده که بیرون را زیباتر نشان می داد؛ میز تحریر فرساد با چراغ مطالعه ی آبی رنگ به رویش در گوشه ای قرار داشت. در کنار میز تحریر، کتابخانه فرساد که به رنگ سفید بود به چشم می خورد. در طبقه سوم کتابخانه عکس خودم را دیدم. همان عکسی که عمه به هنگام آمدن از من گرفت، تا برای فرساد ببرد. فرساد دست مرا گرفت و به کنار پنجره برد. چشمهایم را با دستانش بست و گفت: حالا از این جا با دقت به اتاق نگاه کن تا ببینی آیا چیزی توجه تو را جلب می کند یا خیر؟
    آرام چشمانم را باز کردم، صدای کلید برق آمد، ناگهان در بالای در ورودی، تابلوی نقاشی شده خودم را دیدم. بسیار زیبا نقاشی شده بود، همان عکس روی کتابخانه نقاشی شده بود با این تفاوت که من آن را ایستاده در کنار کتابخانه منزل گرفته بودم، ولی در این تابلو آسمانی صاف و آبی در پشت من و گلهای زیبای صورتی و آبی در کنار صورتم نقاشی شده بود. از تعجب دهانم باز مانده بود؛ چهره ی نقاشی شده خیلی زیباتر از چهره ی من بود.
    نور سبز و سفید که از دو طرف تابلو به آن می تابید زیباییش را چند برابر کرده بود. رو به فرساد برگشتم و گفتم: چرا؟ چرا؟ مرا این قدر دیوانه وار دوست داری؟ مگر من که هستم؟ به خدا من...انگشتش را روی لبم گذاشت و گفت: دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم، آن قدر دوستت دارم که حتی تو را با بهترینهای دنیا هم عوض نمی کنم. حاضر بودم خداوند چشمانم رابعد از یک بار که تو را دیدم، از من بگیرد. ولی تو را هرگز از من جدا نکند. در مورد این تابلو، باید بگویم که در تورنتو، نقاشهای زبر دست بسیار هستند، عکس تو را به آنها نشان دادم و خودم گل و آسمان را برای زمینه تابلو انتخاب کردم چرا که گل و آسمان نمادی است از زیبایی و پاکی، همان گونه که عشق ما باید پاک باشد. چند نقاشی از این عکس برایم کشیده شد ولی با هیچ کدام رابطه قلبی ایجاد نکردم.
    در مورد این تابلو یکی از دوستانم گفت: نقاش معروفی را می شناسم که می تواند عین چهره و آن چه که تو می خواهی را برایت نقاشی کند اما پول زیادی می گیرد. با هم به دیدن او، جان گریچ رفتیم. گریچ نگاهی به عکس تو انداخت و گفت: سعی می کنم برایت تابلویی بکشم که حس کنی معشوقه ات در کنارت ایستاده است! خوشحال شدم و از او خداحافظی کردیم و تا زمان تحویل تابلو به آن جا نرفتم. روزی دوستم هریسون آمد و گفت: فرساد، من تابلو را دیدم، آماده است. برویم و آن را تحویل بگیریم. به من گفت: با تابلوهایی که قبلاً برایت کشیده بودند، قابل مقایسه نیست! خوشحال شدم. به کارگاه نقاشی جان گریچ رفتیم، با دیدن ما خندان مرا نگاه کرد و گفت: فکر می کنم که از نقاشی خوشت بیاید چون خودم خیلی راضی هستم. پارچه را از روی تابلو برداشت. وقتی نگاهم به تابلو افتاد چشمهایم را محکم بستم و باز کردم تا باورم شود که خواب نیستم. خودم را کنترل کردم تا اشکم جاری نشود. واقعاً تو را در کنارم احساس کردم. با رنگهای زیبا روحی زنده در تابلو دمیده بود. از او تشکر کردم. پولها دست هریسون بود، با جان گریچ حساب کرد و با هم بیرون آمدیم. تمام راه نگاهم به چهره ی نقاشی شده ی تو بود و هریسون مجبور بود ماشین مرا براند.
    هریسون پرسید: فرساد او را خیلی دوست داری؟ گفتم: هر وقت اعداد محدود شدند آن وقت می گویم او را به چه اندازه دوست دارم.
    گفت: پس نامحدود است؟ و خندید. کمکم کرد تابلو را در اتاقم نصب کنم. همان روز پس از اتمام کار وقتی پدر، مادر، فرشاد و هلن تابلو را دیدند، بسیار خوششان آمد، هریسون از رفتارهای پدر و مادر وقتی تابلوی تو را دیدند، متعجب شده بود. وقت خداحافظی گفت: مایلم پس از رسیدن نامزدت به این جا، او را ملاقات کنم، تا ببینم او چگونه دختری است، که تو این قدر دیوانه وار دوستش داری!
    فرساد دوباره گفت: هر شب به وقت خواب، مدتها با نقاشی تو حرف می زدم و درد و دل می کردم.
    تصویر تو را در آسمان پاک نگاه می کردم. به هر حال کبریا همه چیز من تو شده ای. نگاهم کن و بگو مرا شایسته خودت می دانی؟ آیا من لیاقت عشق تو را دارم؟ آیا می توانم آینده ی شیرینی برایت بسازم، تا همه سختی های گذشته ات را در آن فراموش کنی؟ آیا می توانم ذره ای جای پدر و مادرت را پر کنم تا دیگر غصه ی فراغشان را نخوری؟
    نگاهش کردم، نگاهش به نگاههای پدر شبیه بود، گفتم: فرساد، من واقعاً نمی توانم، جواب محبتها و مهربانی های تو را بدهم. م هم تو را دوست دارم، ولی من تازه اول راه عاشقی هستم.
    لبخند زیبایی بر لبانش نشست و گفت: از خداوند می خواهم که در کنار من خوشبخت ترین زن روزگار باشی، صدای در آمد. عمه وارد شد و پشت سر او استاد سمیعی آمد. در را بستند. عمه گفت: کبریا جان اگر فرساد تو را اذیت کرد به خودم بگو تا با هم حسابش را برسیم.
    عمه را بوسیدم، چقدر رفتار عمه تغییر کرده بود. با عمه روی تخت نشستیم. استاد سمیعی روی صندلی نشست و فرساد ایستاد. عمه گفت: کبریا جان، بهتر است ما چهار نفر با هم کمی صحبت کنیم.
    پس از چند دقیقه سکوت، استاد سمیعی گفت: کبریا جان، من و عمه تو را برای فرساد رسماً خواستگاری می کنیم، می دانم که این مراسم خیلی ساده اجرا می شود ولی بهتر است بدانی که من تا چند روز دیگر باید دوباره به بیمارستان بازگردم، تا تحت مراقبت باشم.
    فرشاد عمه را صدا می زد، عمه عذرخواهی کرد و گفت: تا دقایقی دیگر باز می گردد. وقتی عمه از اتاق بیرون رفت، استاد گفت: کبریا جان، عمه ات از وضع من بی اطلاع است اما تو بیماری مرا می دانی. متأسفانه، من حال خوبی ندارم و نمی دانم تا کی زنده ام، دلم می خواهد زودتر شاهد ازدواج تو و فرساد باشم. از این که تصمیم گرفتی همسر فرساد بشوی خیلی خوشحالم و امیدوارم فرساد همسر خوبی برای تو باشد.
    فرساد آرام کنار من نشست، می دانست که به او وعده ی ازدواج داده ام، ولی باز در چهره اش کمی شک و تردید به چشم می خورد. حواسش به حرفهای استاد بود. ولی به من نگاه می کرد تا عکس العمل مرا ببیند.
    استاد گفت: حقیقت این است که فرساد از گذشته تو و کامیار باخبر است. با آمدن نام کامیار یکه خوردم، احساس تنفر و انزجار تمام وجودم را گرفت.
    دلم نمی خواست، دیگر حتی نام او را بشنوم، عمه وارد شد و گفت: فرشاد و هلن خداحافظی کردند اما شب به این جا می آیند، نخواستند مزاحم ما باشند.
    گفتم: عمه جان، چه مزاحمتی؟ می گفتید بیایند. یک وقت از من ناراحت نشوند؟ فرساد خندید و گفت: کبریا این جا همه با هم راحت هستند و با یکدیگر تعارف ندارند. مطمئن باش که ناراحت نمی شوند.
    خیالم راحت شد، استاد گفت: خوب کبریا جان منتظر جواب تو هستیم.
    گفتم: حالا که باید جواب بدهم، بهتر است مسائلی را عنوان کنم تا بعدها برای کسی سوء تفاهم پیش نیاید. متأسفانه من خانه را اجاره نداده ام، ماشین را نفروخته ام و به هیچ یک از وسایل خانه هم دست نزده ام.
    فرساد نگران مرا نگاه کرد، عمه پرسید؛چرا کبریا؟ مگر تو قصد داری که برگردی؟
    صورت فرساد قرمز شد، بلند شد و در کنار پنجره ایستاد. با عصبانیت موهای سرش را با دست شانه می کرد، پرسید: کبریا، عزیزم، منظور تو از بیان این حرفها چیست؟
    سرم را به زیر انداختم و گفتم: متأسفانه من یک کار اشتباه انجام داده ام.
    استاد گفت: چه اشتباهی، ممکن است برای ما هم توضیح بدهی. اگر می خواهی فقط به عمه ات بگو؟
    سرم را بلند کردم و به استاد نگاه کردم. منظورش را خوب می فهمیدم.
    فرساد گفت: کبریا من تو را به عنوان همسر انتخاب کرده ام، دیگر برای من چه فرقی می کند که اشتباهت را فقط مادر بشنود یا همه ما و اصلاً شاید از نظر من اشتباهی نباشد.
    عمه با اشاره به فرساد گفت: سکوت کن، بگذار کبریا حرف بزند.
    گفتم: خوشبختانه من همیشه با پاکی و صداقت زندگی کرده ام و به شخصیت و اصالت خودم ضربه وارد نکرده ام و همیشه پاکدامنی خود را حفظ کرده ام. عمه نفسی کشید. گفتم: اما اشتباهم این است که متأسفانه من پول زیادی را به کامیار قرض داده ام و فکر کنم این پول دیگر به من باز نگردد. از او دو فقره چک دارم که با خود آورده ام و در آخر می خواهم بگویم که چند ماه دیگر اولین سالگرد فوت پدر و مادرم است و من نمی خواهم مراسم سالگرد آنها را در غربت برپا کنم. می خواهم در کنارشان باشم، می دانم که منتظر من هستند.
    فرساد دستپاچه گفت: از نظر من اصلاً مهم نیست که آن پولها را از او پس بگیری، چون احتیاجی نداری، فقط مسأله ی خانه و ماشینت می ماند. که آن هم می توانم برایت وکیل بگیرم تا تمام کارها را انجلم دهد. در مورد مراسم سالگرد دایی و زندایی هم قول می دهم برای آنها بهترین مراسم یادبود را برگزار کنم تا تو هرگز فکر نکنی که این مراسم در غربت برگزار شده است، چطور است؟ اگر موافقی دیگر مشکلی نداریم.
    خندیدم و گفتم: فرساد، من می دانم که تو از هیچ محبتی به من دریغ نمی کنی، ولی پولی که من از او طلب دارم، کم پولی نیست. از طرفی با چه اطمینانی وکیل بگیرم تا خانه و ماشین را بفروشد، من در آن خانه اسنادی دارم که باید فقط خودم به آنها رسیدگی کنم.
    فرساد گفت: اما من دیگر نمی توانم...سرش را پایین انداخت و شروع کرد به قدم زدن.
    عمه گفت: فرساد، پسرم، بهتر است منطقی باشی. کبریا درست می گوید. راستی کبریا، چه مبلغ پول به کامیار داده ای؟
    با مکثی کوتاه گفتم: متأسفانه ده میلیون تومان وجه نقد.
    عمه و استاد سمیعی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. فرساد گفت: مگر چقدر است؟ بیشتر از حقوق 6 ماه من؟
    استاد گفت: به هر حال کم پولی نیست، اگر کبریا بخواهد آنها را ببخشد بهتر است به خیریه ببخشد تا آن مرد! پس باید تکلیف این پول روشن شود.
    فرساد با ناراحتی از اتاق خارج شد. گفتم: متأسفم، من کار اشتباهی انجام دادم، آن را می پذیرم و سکوت کردم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #25
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 30


    استاد سمیعی گفت کبریا اگر با این وصلت موافقی، از نظر من بازگشت تو به ایران برای مدتی کوتاه اشکالی ندارد.
    عمه گفت: ولی از این به بعد همیشه حواست را جمع کن تا هیچ گاه در زندگی بی گدار به آب نزنی. حالا جواب تو چیست؟ به خواستگاری ما جواب مثبت می دهی یا نه؟
    سرخ شدم، دستهایم را در هم گره زدم، به استاد نگاه کردم با نگرانی نگاه می کرد، به او خندیدم و گفتم: استاد بزرگتر من است و همین طور شما عمه جان، شما باید جای خالی پدر و مادر را برایم پر کنید.
    پس اول به نام خدا و دوم با یاد عزیزان به خاک رفته ام و سوم با اجازه استاد و شما، خواستگاری شما را می پذیرم و جواب مثبت می دهم.
    عمه از خوشحالی جیغی کشید و استاد هم دست زد. فرساد در را باز کرد و به من نگاه کرد. ماری هم آمد تا ببیند چه خبر است؟ استاد سمیعی با چشمانی اشک آلود از جای برخاست و فرساد را در آغوش گرفت و گفت: پسرم این وصلت خجسته را به تو تبریک می گویم. کبریا از این به بعد عروس ما است.
    فرساد لبخندی زد و در آغوش پدر گریست، عمه به ماری گفت، شیرینی بیاورد. فرساد اتاق را ترک کرد و ما از پنجره اتاق دیدیم که بر لب باغچه نشسته است.
    همه شیرینی خوردیم. من یک شیرینی برداشتم و از در اصلی وارد حیاط شدم، کنار فرساد نشستم و شیرینی را جلوی دهانش گرفتم، به صورتم نگاه کرد و گفت: عزیزم تو هم شیرینی خورده ای؟ سرم را به نشان عشق و وصلت بر روی شانه اش گذاشتم و گفتم: آری و از این همه لطف تو ممنونم.
    سرش را بر سرم تکیه داد و گفت: کبریا اگر تو به ایران بازگردی، من می میرم. من به تو گفته ام که دیگر طاقت یک لحظه دوری تو را ندارم ولی تو باور نمی کنی.
    گفتم: من واقعاً متأسفم، امیدوارم در زندگی آن قدر همسر خوبی برایت باشم. که مرا به خاطر اشتباهم ببخشی.
    ـ نه این طور نگو، من تو را مقصر نمی دانم. حرفهایی که از پدر و مادر درباره ی کامیار شنیده ام باعث شده به کلی از او بیزار شوم. ولی خوشحالم که متوجه شدی و می خواهی جبرانشان کنی! ولی هنوز نمی توانم خود را راضی کنم که تو حتی برای یک روز به ایران برگردی.
    ـ بهتر نیست، شما هم با من بیایی؟ اصلاً خودت در نامه نوشته بودی که اگر من این جا را دوست نداشته باشم با من به ایران برمی گردی!
    ـ کبریا، من هرگز به تو دروغ نگفته و نمی گویم. اگر تو نخواهی در این جا زندگی کنی حاضرم با تو تا کره ی مریخ هم بیایم. اما من هم در این جا مشکلی دارم.
    ـ می توانم مشکل تو را بپرسم؟
    ـ بله، حتماً، بلند شو با هم قدم بزنیم تا هم محوطه حیاط و باغچه را نشانت بدهم و هم مشکلم را به تو بگویم.
    دست در دست هم وارد حیاط شدیم. حیاط بزرگ بود و ساختمان خانه ویلایی در وسط باغ قرار داشت. حیاط با نرده های چوبی بسیار زیبا و سفید حصار کشیده شده بود و سنگفرشی که از مسیر ورودی باغ تا ورودی داخل خانه ادامه داشت جلوه ی زیبایی به باغ داده بود.
    فرساد گفت: من نخواستم به کمک بورسیه درس بخوانم و متعهد شده ام در شرکتی که هنگام تحصیل مرا تأمین می کرد مدت 10 سال کار کنم و الان سال سوم کارم در شرکت است. آنها در مدت تحصیل مرا خوب حمایت کردند. چون یکی از باهوشترین دانشجویان تورنتو در رشته زمین شناسی و ژئوفیزیک بوده ام. مرا برای برگزاری کنفرانس به بسیاری از نقاط اروپا و آمریکا فرستاده اند و احتمالاً سفرهایی هم به آسیا خواهم داشت.
    من به مدت 7 سال دیگر در خدمت آنها هستم، امیدوارم که تو هم وضع مرا درک کنی.
    سکوت کردم و گفتم: یک همسر خوب باید بتواند با شرایط کاری همسرش کنار بیاید آن هم همسر مهربان و عزیزی مثل شما.
    با شادی خندید و فریاد زد: خدایا شکر من دیگر همسر خوبی به نام کبریا دارم، دستم را محکم گرفت و مرا دوان دوان به طرف باغ برد. نفس نفس می زدم قدرت پاهای او را نداشتم که مثل او بدوم، ایستادم تا نفس تازه کنم دوباره دستم را گرفت و دوان دوان رفتیم تا به یک برکه رسیدیم، آنقدر زیبا بود که احساس کردم به تماشای تابلوی نقاشی ایستاده ام.
    گلهای نیلوفر در کنار برکه روییده بودند و در آب برکه قوهای زیبایی به این طرف و آن طرف می رفتند، فرساد گفت: وقتی دلم می گیرد به این جا می آیم تا ماهیگیری کنم، تمام این درختان، این برکه ی زیبا و این خانه و حتی این قوهای زیبا تو را می شناسند و با نام کبریا آشنا هستند من همیشه در تنهائیم از تو برای آنها بسیار گفته ام، حال تو را آورده ام تا خلوتگاه مرا از نزدیک ببینی.
    خنده ام گرفت، خیلی خوشحال بودم، به آب برکه نگاه کردم چه شفاف و تمیز بود. ناگهان فرساد مرا در آب برکه انداخت هر دو می خندیدیم، دستش را به طرفم دراز کرد تا کمکم کند و از آب بیرون بیایم اما من با تمام قدرت او را به داخل آب کشاندم. به هم آب می پاشیدیم و می خندیدیم، خسته شدیم از آب بیرون آمدیم لباسهایمان خیس خیس بود، فرساد گفت: مجبوریم قدم زنان به خانه برگردیم تا سرما نخوریم. پس از رسیدن هر یک به اتاقهای خودمان رفتیم تا لباسهایمان را عوض کنیم.
    وارد اتاق شدم، خیلی زیبا بود وسایل اتاق همه سفید و صورتی بود.
    فرساد دو مشت محکم بر دیوار اتاق کوبید. خنده ام گرفت، حاضر بودم، من هم دو مشت محکم بر دیوار اتاقش کوبیدم و از اتاق خارج شدم، به پذیرایی آمدم. دوست داشتم طبقه ی بالا را هم ببینم، پذیرایی، اتاق بزرگی بود. بوفه ای پر از چینی های زیبا و کریستال های گران قیمت در گوشه ای از پذیرایی به چشم می خورد. تلوزیون هم در طرف دیگر قرار داشت فرساد وارد اتاق شد.
    به او گفتم: خانه ات خیلی زیباست.
    ـ خانه ی تو نه خانه ی ما. سرش را رو به بالا گرفت، خندیدم و گفتم: بله، خانه ی ما زیباست، دوست دارم همه جا را ببینم.
    ـ هنوز همه جا را ندیده ای، بیا جاهای دیگر را نشانت بدهم.
    با تعجب به دنبالش راه افتادم. در وسط پذیرایی، میز و صندلی های غذاخوری چیده شده بود. در کنار دیواری ایستادیم با فشار یک دستگیره دیوار به حالت کرکره جمع شد و یک سالن زیبا با دیوارهای شیشه ای نمایان شد.
    یادم آمد که از بیرون خانه، قسمتی از ساختمان را دیده بودم که شیشه ها و مورب بودن آن قسمت نظرم را بسیار جذب کرده بود. داخل آن جا از بیرون دیده نمی شد. حالا فهمیدم که این سالن همان ساختمان مورب است. سالنی نیم دایره و زیبا که وسط آن استخری کوچک ساخته شده از کاشیهای سفید و آبی با نقشهای ماهی به روی آنها وجود داشت. دور تا دور استخر مبل چیده شده بود. سالن بسیار زیبایی بود.
    فرساد گفت: با کمک پدر و مادر و وامی که از شرکت گرفتم و با پولهایی که پس انداز کرده بودم، توانستم این خانه را بخرم. به فرساد گفتم: چرا دیوار این جا را باز نمی گذارید، اینجا خیلی روشن تر از پذیرایی است و روشنی باعث روشنی حال و پذیرایی می شود.
    گفت: تا به حال به آن فکر نکرده بودم. از حالا به بعد دیوار را نمی کشیم، خوب است؟
    با هم به طبقه ی بالا رفتیم. در آن جا 3 اتاق زیبا قرار داشت که از آن جا شهر دیده می شد. خانه فرساد در حاشیه شهر تورنتو بر روی بلندی قرار داشت. به خاطر همان می توانستیم به قسمت هایی از شهر مسلط باشیم. از اتاق وسط، خانه ی فرشاد معلوم بود و از اتاق آخر که رو به راهروی پایین قرار داشت می توانستیم باغ پشت خانه و برکه ای که در دل باغ نهان شده بود را ببینیم. اتاقهای بالا با موکت زرشکی فرش شده بود. پنجره ها با پرده هایی از تور سفید و پارچه های زرشکی پوشیده شده بودند.
    در اتاق رو به شهر کتابخانه ای زیبا و بزرگ به رنگ زرشکی با چند میز و صندلی برای مطالعه، قرار داشت. در اتاق مقابل برکه، علاوه بر یک پیانوی بزرگ، آلات موسیقی دیگری هم به چشم می خورد. فرساد گفت: کبریا وقتی پدر به این جا آمد، تصمیم گرفتم این اتاق را برای او آماده کنم تا سرگرم کار شود و فکر نکند بازنشسته شده است. در اتاق رو به خانه ی فرشاد هم یک تخت ، کمد و یک میز آرایش قرار داشت. حمام و دستشوئی جداگانه تمیزی هم در آن طبقه وجود داشت. اتاقها با موکت و سالنها با پارکتهای زیبا فرش شده بودند، خانه بسیار تمیز و زیبایی بود. به پایین برگشتیم. ناهار آماده شده بود. پس از خوردن غذا استراحت کردیم. می خواستیم عصر برای برپایی مراسم برنامه ریزی کنیم.
    بیدار شدم و به پذیرایی آمدم. هیچ کس جز ماری در آن جا نبود. به او خندیدم و او هم با مهربانی دستی بر بازوی من زد. به طرف سالن رفتم. از پنجره به تماشای باغ ایستادم. پس از چند دقیقه فرساد آمد و گفت: عزیزم تو این جا هستی؟ در اتاقت نبودی نگران شدم.
    ـ عمه و استاد کجا هستند؟
    ـ در اتاقشان، همه منتظر بودیم تا شما از خواب بیدار شوید، دوست نداری پیش ما بیایی کبریا خانم؟
    ـ با کمال میل، چرا که نه، بهر است زودتر برویم.
    همه در اتاق حضور داشتند. حتی هلن، دریا و فرشاد. از دیدنشان خوشحال شدم در کنار فرساد نشستم.
    استاد گفت: کبریا ما تصمیم گرفته ایم که در تعطیلات هفته ی آینده جشن ازدواج تو و فرساد را بر پا کنیم. می توانید تا روز شنبه تمام خریدها را بکنید و برای جشن آماده شوید. نظر خودت چیست؟
    لبم را گزیدم، دستپاچه شده بودم،فرساد با لبخندی مرا نظاره می کرد.
    ـ من حرفی ندارم، ولی اگر اجازه بدهید، مراسم ازدواج بماند برای پس از سالگرد پدر و مادر.
    فرساد با تعجب نگاهم کرد و گفت: کبریا!...
    متأسفم، منظورم این نیست که مراسم رسمی صورت نگیرد. موافق هستم که با یکدیگر عقد کنیم تا مطمئن باشیم که ما دو نفر به یکدیگر تعلق داریم اما نمی خواهم مراسم جشنی برپا شود.
    من به ایران بازمی گردم، کارهایم را انجام می دهم و مراسم سالگرد پدر و مادر را برگزار می کنم و قول می دهم به زودی برگردم تا زندگی مشترکمان را شروع کنیم.
    فرساد آهی کشید و گفت: مثل این که بخت با ما یار نیست و از اتاق خارج شد.
    ناراحت شدم، عمه گفت: کبریا اگر تو به ما جواب مثبت دادی، دیگر برایت چه فرقی می کند که عقد فرساد بشوی، یا با او ازدواج کنی. به هر حال از همان روز شما زن و شوهر هستید.
    فرشاد گفت: بهتر است ما مراسم را برگزار کنیم و پس از آن دیگر خودتان می دانید از کی و چگونه زندگی مشترکتان را آغاز کنید، هلن از فرشاد گزارش جلسه را پرسید و فرشاد به او توضیح داد. هلن رو به من کرد، و به انگلیسی جملاتی گفت و فرشاد برایم معنی کرد: کبریا بهتر است کمی بیشتر به فکر فرساد باشی. او روزها و شبهای زیادی را به امید دیدار تو پشت سر گذاشته است. او راضی نیست تو تنها به کشورت باز گردی و دوست دارد همیشه همراه تو باشد. سعی کن که تو هم با او مهربانتر باشی و قدر موقعیت خودت را بدانی.
    حرفهای هلن به دلم نشست اما مرا به فکر فرو برد، او خیلی رک و صمیمی سخن گفته بود. انگار می خواست بگوید کهمن قدر عافیت را نمی دانم، شاید هم او درست می گفت.
    بلند شدم و گفتم: بسیار خوب، پس اجازه بدهید با فرساد صحبت کنم و تا یک ساعت دیگر خبر قطعی را به شما می دیهم. از اتاق خارج شدم تا فرساد را بیایم، استاد سمیعی هم بلند شد و گفت: کبریا، صبر کن می خواهم با تو صحبت کنم. از در آشپزخانه وارد حیاط شدیم.
    استاد یه من گفت: کبریا! دخترم من میهمان شماها هستم، کاری نکن که با خیالی ناراحت از نزدتان بروم. تو قول داده ای که با فرساد ازدواج کنی. او پسر پیمان شکنی نیست و قول داده است که تو را خوشبخت کند. پس چرا تو به او اهمیت نمی دهی و ناراحتش می کنی؟
    جوابی برای گفتن نداشتم. استاد با چشمانی پر از اشک از من خواسته بود اجازه دهم مراسم ازدواج ما برگزار شود، تا او هم به آرزویش برسد. پذیرفتم و با اجازه ای او به دنبال فرساد رفتم، فرساد در خانه نبود، در باغ هم نبود. حس کردم به کنار برکه رفته است. به طرف برکه به راه افتادم، نمی دانم چرا در برابر سخنان منطقی آنان مقاومت می کردم، در صورتی که می دانستم این کار بیهوده است.
    به کنار برکه رسیدم، فرساد روی تخته سنگی نشسته و سرش را بین دستانش گرفته بود و به آب نگاه می کرد. کنارش رفتم و به او گفتم: اگر بخت با تو یار نیست من که با تو یارم! نگاهم کرد و لبخند سردی بر لبانش نشست.
    گفتم: می توانم وارد تنهایی تان بشوم؟ دستم را گرفت و در کنار خود نشاند، چند دقیقه ای سکوت کردیم و به صدای آب برکه گوش دادیم و شنای مرغابیها و قوهای زیبا را تماشا کردیم.
    فرساد آهی بلند کشید و گفت: تو هنوز دلت در ایران است؟
    نگاهش کردم. دوباره گفت: اگر فکر می کنی نمیتوانی از آن دل بکنی به من هم بگو تا بروم تارک دنیا شوم، من همسری می خواهم که در زندگی با من، هیچ گاه به فکر عشق از دست رفته اش نیفتد. فکر نکنی من نسبت به تو بدبینم نه! عشق و عاشقی حق توست و من متأسفم که یک بار در عشق شکست خورده ای، ولی تکلیف دل من چیست؟ تو قبول کردی که همسر و مونسم باشی، گناه من چیست که عاشق تو شده ام؟ چند سال به پایت صبر کردم. چه شبها که خدا خدا کردم. چه روزها که از ته دل نام تو را فریاد کردم.
    حالا چرا باید سرنوشتم این طور باشد، کسی که گفته مرا می خواهد اما تن به ازدواج با من ندهد و فقط از من نامی به نشان داشته باشد! چرا؟
    حس کردم از من بسیار ناراحت شده، از خودم بدم آمد. بلند شدم و به سمت چمنها رفتم. نشستم و گفتم: فرساد من هرگز دلم در نزد او نیست. بله دلم در ایران است. در آن خانه، پیش پدر و مادرم، در خیابانها و شهرهای ایران. ولی دلم اسیر آن که تو فکر می کنی نیست. دوست ندارم مرا به خاطر عشق گذشته ام سرزنش کنی و با کوچکترین مشکل بین ما آن را به یادم بیاوری و مرا مؤاخذه کنی. عاشق شدن، هرگز گناه نبوده و من هیچ گاه عشق خود را آلوده ی گناه نکرده ام. به خدا چه شبها و روزها، پس از این که نامه ات را خواندم به ازدواج با تو فکر می کردم با خود و خدای خود می گفتم که ای کاش، از اول دل به تو داده بودم و دل را اسیر آن عشق نافرجام نمی کردم.
    من دوست داشتم که اولین عشق برایم آخرین عشق هم باشد. ولی خداوند صلاح ندانست. ای کاش که از اول تو جای او بودی.
    من همیشه با سادگی زندگی کرده ام و از تو هم هیچ توقعی ندارم، فقط توقع من از تو این است که همیشه، همه جا و در همه حال به من اعتماد داشته باشی. اخلاق تو برای من درس و الگوست و من درس زندگی را در دانشگاه زندگی با تو می آموزم. هر زن در ابتدای زندگی مانند خمیری است که با فراز و نشیب های زندگی شکل می گیرد، اگر تو، آن مردی که من می خواهم نباشی دیگر حتی نفس کشیدن هم به دردم نمی خورد. پیش او آمدم و دستم راروی پاهایش گذاشتم و گفتم: فرساد، من هرگز تحمل شکست دوباره را ندارم. هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و من حاضرم به زودی به ایران بازگردم و به دنبال بدبختیهایم بروم! من از این که تو با آن جمله، اتاق را ترک کردی و به حضار نشان دادی که نمی توانی احساست را کنترل کنی، ناراحتم و می خواهم تکلیف خود را بدانم. بلند شدم و رو به برکه ایستادم، اشک از چشمانم بر روی آب برکه می چکید. نمی خواستم باور کنم که برای عشقی پوچ به این طرف دنیا آمده ام. این عشق صمیمی باید معنی و مفهوم هم داشته باشد. فرساد از جای برخاست، با تعجب نگاهم می کرد، اشکهایم را پاک کرد و گفت: کبریا، عزیزم تو داری گریه می کنی؟ من نمی خواهم تو را این گونه ببینم، یعنی تو آن قدر مرا دوست داری که به خاطر آینده مان، به خاطر من اشک می ریزی؟ تو را به خدا بس کن، من طاقت ندارم. بابت آنچه هم گفته ام حاضرم در حضور همه از تو معذرت بخواهم، می دانی کبریا، تا لحظه ای که تو بله عقد را بگویی، خیالم راحت نمی شود. نمی دانم چرا حالا که در کنارم هستی، بیشتر دلهره دارم ولی خواهش می کنم هر عیبی در رفتارم دیدی، به من تذکر بده. من از محبت تو نسبت به خودم خوشحال و سپاسگزارم. من حاضرم به خاطر تو هر کاری انجام بدهم. حالا فهمیدم که مرا دوست داری!
    خندیدم و گفتم: ساعت خواب!
    ـ الحق که فهمیدی، هنوز در خواب هستم! دستم را گرفت تا به سمت خانه برویم، دستش را کشیدم و گفتم: صبر کن می خواهم با تو کمی صحبت کنم، بعد به خانه برویم.
    ـ بسیار خوب، هر چه می خواهد دل تنگت بگو!
    خندیدم و گفتم: فرساد ما تا آخر هفته به عقد هم در می آییم، استاد برای برگزاری مراسم ازدواج پافشاری می کند. بسیار خب، من هم قبول دارم که یکباره جشن ازدواج را برپا کنیم. ولی از تو خواهشی دارم. فرساد لبخندی از شعف بر لبانش نشست و گفت: هر چه می خواهی بگو، من قبول دارم. با خجالت گفتم: ما جشن ازدواج را بر پا می کنیم و به عقد هم در می آییم و به قول فرشاد از آن روز من و تو زن و شوهر یکدیگریم ولی...
    فرساد مرا نشاند و خودش هم روبرویم نشست و گفت: کبریا از چه چیزی خجالت می کشی؟ خوب بگو تا من هم بدانم، خواهش می کنم.
    ـ من آمادگی ازدواج رسمی را ندارم! (سرم را به زیر انداختم)
    ـ منظور تو را نمی فهمم؟ یعنی چه؟ مگر تو راضی نیستی ما همسر یکدیگر باشیم؟
    ـ چرا موافقم، من همسرت هستم ولی تا وقتی که آمادگی ازدواج و زناشوئی را داشته باشم. من سالی سخت و دشوار را پشت سر گذاشته ام، دلم نمی خواهد همسری با ذهنی خسته داشته باشی!
    ـ حالا منظورت را فهمیدم، پس چرا تن به ازدواج و یا عقد می دهی؟
    ـ برای این که می خواهم خیالم راحت باشد که ما متعلق به یکدیگر هستیم. می دانم اگر ما رسماً ازدواج کنیم، دوست دارم خیلی زود صاحب بچه بشوم، ولی هنوز آمادگی آن را ندارم، هنوز باور نکرده ام که می خواهم زن یک مرد باشم.
    سرش را پائین انداخت و گفت: اگر ما فقط اسمی زن و شوهر باشیم، کفاف وظایف همسری را می دهد؟ آن هم به قول خودت تو مجبوری به ایران بازگردی و من دوباره در انتظار بمانم.
    وسط حرفش پریدم و با نگرانی گفتم: فرساد اگر تو از ته قلب من را دوست داشته باشی با اطمینان حرفم را قبول می کنی! من پس از مراسم ازدواج، هرگز حاضر نیستم، دیگری را بازیچه قرار بدهم. تو دیگر از امروز همسر من هستی چه برسد زمانی که دیگر پیوند خدایی داشته باشیم. فقط تا پس از سالگرد فوت پدر و مادر از تو می خواهم که این وضع را تحمل کنی! خواهش می کنم، بگذار من هم با روحیه ای شاد و وجدانی آسوده، همسر تو شوم. من عزادار هستم و هنوز یک سال هم از فوت عزیزانم نگذشته است! دوست دارم، احساس مرا درک کنی. محکم بر روی دستم زد و گفت: باشد، تو را درک می کنم. ولی پس از مراسم ازدواج ، ما باید با هم باشیم، در یک اتاق زندگی کنیم آن وقت باید چه کنیم و چه بهانه ای بیاوریم؟
    گفتم: تمام این ها قابل حل است، کسی چه می فهمد بین ما چه می گذرد. ما واقعاً همسر یکدیگر می شویم ولی چرا باور این مسأله، برای تو دشوار است؟ چرا باید عشق زن و شوهری را فقط در هوی و هوس دید؟
    خندید و گفت: باشد من آن قدر تو را دوست دارم که حرفهایت هم برایم قابل قبول است ولی بدان که با دل من چه می کنی.
    با هم به خانه باز گشتیم، قرار شد که مسأله ی ازدواج را قطعی کنیم اما کسی از تصمیم های بعدی ما خبردار نشود. وارد خانه شدیم. همه در پذیرایی نشسته بودند.
    فرساد گفت: پدر، مادر، من و کبریا تصمیم گرفته ایم در تاریخی که تعیین کرده اید با هم ازدواج کنیم و زندگی سالم و شیرینی را آغاز کنیم.
    همه از خوشحالی برای ما دست زدند. شام را در کنار هم خوردیم و قرار شد فردا صبح برای خرید به شهر برویم.


    فصل 31


    شهر قشنگ و زیبا بود. به همراه من و فرساد، عمه، هلن و دریا هم آمده بودند، عمه به زور مرا در کنار فرساد در جلوی ماشین نشاند. در راه ناخودآگاه به فکر آن شب افتادم که کیمیا قبل از ورود من به ماشین، جلو کنار کامیار نشسته بود. ناگهان صدای فرساد مرا به خود آورد نگاهش کردم و خندیدم، پرسید: چه شده چرا رنگت پریده است؟ چرا در فکری؟
    گفتم: چیزی نیست، از این که به خرید ازدواجم می روم، خوشحالم.
    عمه گفت: بهتر است اول از حلقه شروع کنیم، موافقید؟ ناگهان موضوعی به یادم آمد. به کنار عمه رفتم و در گوشش گفتم: عمه من به دلایلی که برایتان گفته ام، پول زیادی ندارم تا برای فرساد خرید کنم. واقعاً شرمنده ام.
    فرساد با نگرانی ما را نگاه می کرد. می خواست بداند که چه به هم می گوییم. عمه خندید و گفت: فرساد از اول هم نمی گذاشت که تو برای خرید به پولهایت دست بزنی، به فرساد نگاه کردم، سرش را تکان داد و خندید و گفت: دختر خجالت بکش، بهتر است مشغول خرید شویم.
    به یک جواهر فروشی رفتیم. یک حلقه ی ساده انتخاب کردم که روی آن یک نگین بسیار کوچک سفید قرار داشت. بسیار ارزان قیمت بود، فرساد تعجب کرد و گفت: من تو را به بهترین جواهر فروشی شهر آورده ام که تو این را انتخاب کنی؟ مثل این که خجالت می کشی؟
    گفتم: نه، به نظر من حلقه باید ساده و ارزان باشد تا هنگام تنگدستی، برای فروش آن وسوسه نشوی چرا که حلقه نمادی از ازدواج است و باید تا آخر عمر در دستهای زوجین باشد.
    فرساد با لبخندی، رضایت قلبی اش را اعلام کرد و آرام گفت: کبریا، عزیزم، اعتقاداتت هم مثل خودت زیبا و دوست داشتنی است. پس من هم به حرمت اعتقاد تو یک حلقه مثل حلقه تو انتخاب می کنم. ساده و ارزان، اما می خواهم برای تو یک سرویس جواهر گرانقیمت انتخاب کنم، چطور است؟
    خندیدم و گفتم: باشد، در این مورد نظری ندارم و با تو موافقم!
    پس از خرید حلقه، فرساد سرویس جواهری برایم خرید. که چشم بیننده را به خود خیره می کرد، هلن با تعجب به خرید های ما نگاه می کرد، به فرساد چیزهایی می گفت، فرساد به مادر گفت: مادر هلن می گوید ای کاش مادر وقت ازدواج من هم در این جا حضور داشت. تا برایم چنین خریدی می کرد.
    مادر گفت: من هنوز هم حاضرم برایش چنین خریدی کنم. همه خندیدیم و به فروشگاهی که لباس عروس داشت رفتیم. آن جا آن قدر بزرگ بود که انتخاب را برای ما دشوار کرده بود! لباسهای بسیار زیبایی داشتند، فرساد گفت: کبریا اگر موافق باشی من لباس را انتخاب می کنم.
    گفتم: باشد، خوشحال می شوم. دلم می خواست ببینم چگونه لباسی را انتخاب می کند.
    او لباسی ساده و زیبا را انتخاب کرد. یک لباس پرنسسی زیبا با یک تاج ساده و تور بلند، فرساد با شوق و ذوق عجیبی خرید می کرد. عمه گفت: کبریا بهتر است قبل از خارج شدن از مغازه، یک بار لباس عروس را تن کنی، تا ببینیم مشکلی نداشته باشد. قبول کردم، لباس عروس را بر تن کردم، چقدر زیبا بود، ناخودآگاه به یاد حرف پدر افتادم، که می گفت: کبریا در روز عروسیت اگر زنده بودم، باید اولین کسی باشم که ترا می بیند حتی قبل از داماد می خواهم از عروس شدن دخترم لذت ببرم و حس کنم به آرزویم رسیده ام.
    اشک از چشمانم جاری شد. ای کاش پدر مادر هم امروز با من بودند، عمه در اتاق پرو را باز کرد و متوجه شد که گریه می کنم.
    با تعجب پرسید چه شده، عزیزم چرا گریه می کنی؟
    فرساد دوید و وارد اتاق شد و گفت: چه شده، اگر خوشت نیامده یکی دیگر انتخاب کن!
    به دیوار تکیه دادم و گفتم: نه، من...نتوانستم بقیه حرفم را بزنم شاید یک ربع تمام اشک می ریختم، صاحب فروشگاه با تعجب برایم یک لیوان آب آورد و با کمک دستیارش لباس مرا مرتب کردند عمه، هلن و فرساد لباس را تن من دیدند، همگی پسندیده بودند. فرساد با نگرانی پرسید: کبریا چه شده، نکند دلت از چیزهایی که خریده ایم راضی نیست؟، بگو چه کار کنم، بهتر است؟
    گفتم: به یاد پدر افتادم، همیشه آرزو می کرد اولین کسی باشد که مرا قبل از همسرم در لباس عروسی ببیند. فرساد هم ناراحت شد و گفت: عزیزم من هم با تو همدردم. ولی نمی شود تو با دیدن هر چیزی به یاد آنان بیفتی و خود را ناراحت کنی.
    بی اختیار در آغوشش رفتم. مرا برای اولین بار چنان در آغوش گرمش جای داد که احساس کردم، محبت بی ریای او در فلبم رخنه کرد. عمه و هلن خارج شدند، با خوشحالی از آغوش او جدا شدم.
    خندید و گفت: هنوز خریدمان تمام نشده بانوی قشنگم، پس اشکهایت را پاک کن تا برویم. یکی از فروشنده ها به کمکم آمد تا لباس را در آورم. فرساد از نگاهم فهمید که باید از اتاق خارج شود.فرساد حتی یک دقیقه هم دستم را رها نمی کرد، احساس کردم عاشقش هستم و او را مسبب خوشبختی ام دانستم.
    چند دست لباس زیبا، خریدیم. بعد با خستگی گفتم: عمه و هلن خسته شده اند. به خصوص که دریا در آغوش هلن به خواب رفته است بهتر است برگردیم و یک روز دیگر بیاییم. فرساد گفت: یک روز دیگر نه، همین فردا، ما فرصت زیادی نداریم.
    عمه گفت: فرساد جان، از فردا خودت با کبریا برای خرید بیایید. چون خریدهای مهم را انجام داده ایم. فقط باید از آرایشگاه نوبت بگیرید که آن هم باید با هلن بروید. اگر لازم شد من هم می آیم. فرساد انگار از خدا خواسته بود گفت: بله مادر، حق با شماست. من و کبریا از فردا با هم به خرید می آییم و مزاحم شما نمی شویم.
    خریدها را در صندوق عقب گذاشتیم و راهی خانه شدیم. در راه فرساد آن قدر با ما شوخی کرد و آن قدر خندیدیم که ناراحتی های من از یادم رفت. به خانه رسیدیم، شام حاضر بود، استاد سمیعی و فرشاد به انتظار ما نشسته بودند. فرساد خریدها را یکی یکی به آنها نشان داد. استاد سمیعی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. فرشاد هم خوشحال و خندان بود. تازه یادم افتاد که هنوز سوغاتی هایی را که از ایران به همراه آورده بودم را به آنها تقدیم نکرده ام. به اتاقم رفتم، فرساد به دنبالم آمد و گفت اگر چیزی لازم داری یا کمکی می خواهی، در خدمت هستم. کادوها را به دستش دادم و گفتم: فراموش کرده بودم، این ها را به شما هدیه بدهم، کادوها را به همه دادم و آنها خوشحال و راضی از من تشکر کردند. برای هلن گردنبندی از طلا و مروارید خریده بودم. آن قدر خوشحال شد که نمی دانست چگونه تشکر کند. چند سوغاتی اضافه هم خریده بودم تا اگر با کسی آشنا شدم، بتوانم به او هم هدیه بدهم. یک شال زیبا به ماری دادم و از زحماتی که برای ما می کشید تشکر کردم. برای فرسادیک ساعت مچی چرمی به همراه یک قواره کت و شلواری که مادرم برای دامادش کنار گذاشته بود، برده بودم. روی آن عطر خوشبویی گذاشته بودم.
    فردا صبح من و فرساد برای ادامه خرید از خانه خارج شدیم. بهترین وسایل آرایشی و چند جفت کفش خریدم، دیگر من چیزی نیاز نداشتم و تصمیم گرفتیم در روزهای سه شنبه و چهارشنبه، لوازم مورد نیاز فرساد را بخریم.
    برای شنبه صبح از آرایشگاه نوبت گرفتیم. سفارش کیک و وسایل پذیرایی هم داده شده بود. من هنوز هریسون را ندیده بودم. قرار بود در جشن ازدواج ما شرکت کند. جمعه دلهره عجیبی داشتم. دقیقاً یک هفته بود در کنار آنها بودم. از این که پدر و مادر هم در کنار ما نبودند، دلم گرفته بود. عمه وارد شد و گفت: ما فکر سفره عقد را نکرده بودیم، با ماری گشتیم تا وسایل آن را هم فراهم کردیم. به استاد سمیعی گفت: قرار بود شما و فرشاد با هم به انجمن ایرانیان مقیم کانادا بروید و از آقای شکوهی بخواهید که در مراسم عقد، خطبه را قرائت کند و سند ازدواج آنها را تنظیم کند، آیا از ایشان وقت گرفتید؟
    استاد سمیعی نگاهی به فرشاد انداخت و گفت: خانم، ما را دست کم گرفته است. بله خانم تمام قرارها را گذاشته ایم. عمه با شادی فراوان رو به من گفت: کبریا جان، عزیزم، امشب زود استراحت کن تا فردا خسته نباشی.
    به همه شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم. خوابم نمی برد، تخت در کنار پنجره قرار داشت. چشمانم را به آسمان دوخته بودم و فکر می کردم.
    آرام در اتاقم باز شد، فرساد داخل شد، به کنارم آمد و به صورتم خیره شد.
    به او گفتم: بنشین، هنوز خواب نیستم!
    با تعجب گغت: چرا؟
    ـ نگرانم!
    ـ از چه چیز؟
    ـ نمی دانم چرا دلهره دارم. آهی کشیدم.
    گفت: انشاا... چیزی نیست از این که به هم می رسیم خوشحال باش، من که خیلی خوشحالم. اما من هم دلهره دارم، نمی دانم چرا؟
    خندیدم و گفتم: چه تفاهمی، باید به آن بالید شب به خبر گفت و از اتاق خارج شد.
    صبح عمه و فرساد من را تا آرایشگاه همراهی کردند. حدود 6 ساعت در آرایشگاه بودم. مراسم عقد رأس ساعت 4 بعد از ظهر انجام می شد. حق نداشتم تا لحظه ای که لباس عروس را تنم نکرده اند به آینه نگاه کنم.
    پس از پوشیدن لباس عروس، مرا جلوی آینه بردند، حس کردم من آن کبریا نیستم خیلی عوض شده بودم. چقدر لباسها، تاج و آرایشم به من می آمد واقعاً که فرساد برایم سنگ تمام گذاشته بود. با تلفن همراه فرساد تماس گرفتم. فرساد جواب داد، سلام کردم و گفتم: فرساد جان من آماده شده ام، شما کی به دنبالم می آیید؟
    ـ در راه هستم. مشتاقم که زودتر عروس قشنگم را ببینم. کبریا چطور شده ای؟
    ـ هی، زیاد تغییر نکرده ام و خندیدم، خداحافظی کردم و به امید دیدارش نشستم!
    از این که به شوخی به او گفته بودم، زیاد تغییر نکرده ام خنده ام گرفت. در صورتی که حتی خودم، خودم را نشناخته بودم. در اتاق انتظار عروسها نشسته بودم، شاید از تمام عروسهای آن جا زیباتر شده بودم. دامادها برای بردن عروسهایشان می آمدند. در میان آنها فرساد را دیدم. به دنبالم می گشت حتماً مرا نشناخته بود.
    به طرف او رفتم و گفتم: فرساد مرا نشناختی؟
    چشمانش باز شد و با دقت مرا نگاه کرد و گفت: خدایا چه می بینم. چقدر زیبا شده ای؟
    خندیدم، دستم را گرفت و از آرایشگاه خارج شدیم. فرساد هم زیبا شده بود. فرساد یک حالت عجیب داشت و انگار دوست داشت گریه کند. فیلمبردار هم دائماً با ما بود تا لحظه های شیرین و خوش ما را به تصویر بکشد. ماشین را فرشاد خیلی زیبا و ساده طبق رسوم ایرانیها تزئین کرده بود. خوشحال سوار شدیم و به راه افتادیم.
    فرساد مرا نگاه می کرد، ناگهان ترمز کرد، ماشین را متوقف کرد و رو به من گفت: کبریا حالا باور می کنم که خوشبخت ترین مرد روی زمینم. چون همسری مهربان و لایق مثل کبریای قشنگم دارم. دستهایم را در دستش گرفت و به روی آنها بوسه زد. گرمای اشک چشمانش را روی دستانم حس کردم، بغض راه گلویم را گرفته بود. گفتم: فرساد خواهش می کنم، امشب گریه نکن. دیوار دل من امشب نازک تر از زمانهای دیگر است. می خواهم امشب با یاد عزیزانم خوش باشم ولی گریه نکنم و می خواهم تو قوت قلب باشی!
    خندید و گفت: قبول است پس پیش به سوی خوشبختی.
    به سالن رسیدیم. عمه و استاد، همچنین فرشاد و هلن جلوی در به انتظار ورود ما ایستاده بودند.
    فرساد نگه داشت و مرا از ماشین پیاده کرد. دست در دست هم به طرف آنها به راه افتادیم. همه با تعجب به من نگاه می کردند. وقتی نزدیک آنها شدیم، عمه صورت مرا در دستانش گرفت و گفت: کبریا عزیزم چقدر زیباتر شده ای. ما همه منتظر چنین روزی بودیم، امیدوارم که با هم خوشبخت باشید. عمه و استاد از خوشحالی گریه می کردند. فرشاد هم خوشحال بود و همراه هلن به ما تبریک گفت.
    جلوتر چند جوان را دیدم که به افتخار ورود ما دست می زدند، همه با تعجب به هردوی ما نگاه کردند و فرساد حرفهایی زدند. فرساد آنها را معرفی کرد: هریسون، تومی، جک و کارلوس که بعد از کارلوس هم همسرش جسیکا ایستاده بود. وارد اتاق عقد شدیم. از فرساد پرسیدم دوستانت به تو چه گفتند؛ خندید و گفت: آنها به من گفتند بی خود نبود که دیوانه شده بودی، حق داشتی!
    خندیدم و آماده شنیدن خطبه ی عقد شدیم. آقای شکوهی خطبه را قرائت کرد، عمه به من گفته بود مثل رسم خودمان بار سوم، بله بگویم. تنم می لرزید، احساس عجیبی داشتم. در آینه روبرو نگاه کردم. ناگهان در کنار خود کامیار را دیدم، دقیق تر نگاه کردم، آری خودش بود، فکر کردم شاید اشتباه دیده ام، چشمانم را بستم، دوباره در آینه نگاه کردم، آری خودش بود در کنارم نشسته بود، به دستانش نگاه کردم، سرم گیج می رفت، یخ کردم و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
    آرام چشمهایم را باز کردم، شاید خواب می دیدم، شاید روز عروسی من با کامیار بود و همه این ها خیال پردازی بود. عمه را دیدم، نگران مرا نگاه می کرد، گفت: دخترم چه شده؟
    گفتم: عمه، من کجا هستم؟ خوابم یا بیدار؟
    عمه با نگرانی گفت: تو در کنار مایی و خواب هم نبوده و نیستی. همه نگران تو هستند به خصوص...! دوباره کامیار را دیدم، از وحشت جیغ کشیدم، باورم نمی شد، او آن جا چه می کرد؟ محکم دستانم را گرفت. چشمانم را بسته بودم، صدای فرساد در گوشم پیچید، که آرام می گفت: کبریا چشمانت را باز کن، این چه وضعی است که پیش آورده ای؟
    چشمانم را باز کردم، فرساد را در کنارم دیدم. دستم در دستانش بود گفتم: کو؟ کجاست؟
    گفت: چه کسی؟ گفتم: کامیار لعنتی، او را دیدم کجاست؟
    فرساد با تعجب به عمه نگاه کرد. عمه گفت: دختر خیالاتی شده ای؟ کامیار این جا چه می کند؟
    عمه عصبانی دوباره گفت: دختر آبرویمان رفت. الان همه می گویند این دختر از این ازدواج ناراضی است. الان یک ساعت است که همه پشت در اتاق منتظر تو هستند. بیش از این خون به جگر فرساد نکن.
    فرساد با ناراحتی به عمه گفت: مادر خواهش می کنم، بیرون منتظر باشید. او الان وضع روحی خوبی ندارد. خواهش می کنم. عمه فوراً اتاق را ترک کرد.
    محکم دست او را گرفتم و گفتم: فرساد باید مرا ببخشی، واقعاً من او را دیدم. او به جای تو در کنارم نشسته بود!
    گفت: دوست داشتی چنین بود؟
    ـ وای نه، دیگر نه، تو را به خدا اسمش را هم نیاور، از او متنفرم.
    آرام مرا از جایم بلند کرد و گفت: پس سعی کن زودتر خوب بشوی تا در مراسم حاضر شویم و حرفی پشت سرمان نباشد. در ضمن پدر هم حال خوشی ندارد و نگران است.
    سعی کردم از جایم برخیزم. احساس درد می کردم. پرسیدم: یعنی او کامیار نبود.
    فرساد گفت: نه او این جا جایی ندارد، اگر هم به دنبالت تا این جا می آمد او را تحویل مقامات می دادم. از این به بعد من در کنارت هستم و هیچ کس حق ندارد تو راناراحت کند.
    ایستادم. فرساد کمکم کرد تا لباسهایم را مرتب کنم. گفت: حالا فهمیدم که هنوز خیلی کوچک هستی و واقعاً آمادگی همسر شدن را نداری. باشد، باید به هر حال با این عشق کنار آمد.
    خندید و به اتفاق هم از آن جا خارج شدیم. با ورود به اتاق عقد، همه به افتخار ما دست زدند. از شوق می لرزیدم. این بار فرساد به جای من و من هم به جای او نشستم. سعی کردم جز به فرساد به فرد دیگری فکر نکنم. خطبه عقد برای بار سوم قرائت شد، در حالی که یک دستم در دست فرساد و دست دیگرم در دست عمه بود، گفتم: به نام خدا و به یاد پدر و مادرم و با اجازه ی استاد سمیعی و عمه ی عزیزم، این ازدواج را می پذیرم...بله...همه دست می زدند. فرساد لبخند شوق بر لبانش نقش بست و به یکدیگر نگاه کردیم. تور روی صورتم را کنار زد و آرام گفت: کبریا بابت همه چیز قلباً از تو ممنونم و دستانم را به گرمی فشار داد.
    حلقه ها را در دست یکدیگر انداختیم و فرساد سرویس جواهر را به من هدیه کرد، عمه و استاد سمیعی هم به اتفاق فرشاد و هلن هر کدام یک جزء از یک سرویس کامل دیگر را به من هدیه کردند. دوستان فرساد هم هر کدام تبریک گفته و جمعاً ده هزار دلار به ما کادو دادند. مراسم عروسی شروع شد و من و فرساد در کنار یکدیگر خوش بودیم.
    مجلس گرم و خوبی بود. هیچ وقت تصور نمی کردم جشن عروسی ام، چنین با شکوه برگزار شود. بعد از پایان مراسم قرار شد به اتفاق همه در خیابانها دور بزنیم. من و فرساد از هم جلوتر راه افتادیم. ناگهان فرساد پایش را روی گاز ماشین گذاشت و از همه دور شدیم و دیگر آنها را ندیدیم، به فرساد گفتم: هنوز دیگران به ما نرسیده اند. چرا تو از این راه می روی؟ انگار ما را گم کرده اند و از مسیر دیگری رفته اند. فرساد می خندید و آرام رانندگی می کرد!
    ـ کبریا در این جا رسم است که عروس و داماد در آخرین ساعات با هم از بین میهمانان فرار کنند و زندگی خوشی را شروع و بعدها از آن شب به نیکی یاد کنند.
    الان همه می دانند که ما فرار کرده ایم.
    گفتم: یعنی ما دیگر به خانه مان باز نمی گردیم؟
    ـ چرا دختر، شاید فردا و شاید چند روز دیگر!
    ـ اما فرساد، من با خود لباس نیاورده ام، ای کاش قبلاً به من می گفتی؟
    ـ من فکر همه چیز را کرده ام، هم برای تو و هم برای خودم لباس آورده ام. می خواهم چند روزی، مسافرت برویم. به هر حال فردا شب با خانه تماس می گیریم.
    خندیدم و گفتم: من که از کارهای تو سر در نمی آورم، خدا کند که ناراحت نشوند.
    به یکی از هتلهای زیبای شهر رفتیم. فرساد از چند روز پیش در آن جا اتاقی زیبا رزو کرده بود، در دلم به او و زرنگی هایش می خندیدم. بیشتر کارهایش برایم جذاب و تازه بود.
    وارد اتاق شدیم. در طبقه هشتم بود، یک اتاق خواب بزرگ و زیبا که یک ایوان بزرگ داشت. می توانستم از آن بالا شهر را به خوبی ببینم. فرساد سفارش غذا داد. به فرساد گفتم: می خواهم لباسهایم را عوض کنم.
    فرساد گفت: نمی شود امشب را باید با همین لباسها صبح کنی!
    خندیدم و گفتم: این هم جزء رسوم این جاست؟
    گفت: نه، ولی من دوست دارم تو را تا صبح در همین لباس ببینم.
    ساعت ها در ایوان نشستیم و حرف زدیم، از برنامه های آینده گفتیم و از این که چگونه با هم زندگی کنیم. آن قدر شب عروسی برایم خاطره انگیز بود که هرگز فراموشش نمی کنم.
    فرساد گفت: اگر دوست داری از فردا سفرمان را شروع کنیم. یعنی ما با هم به ماه عسل می رویم به هر حال باید نشان بدهیم، عروس و داماد هستیم.
    دلم برایش می سوخت خیلی راحت با من کنار آمده بود و حاضر نبود دل مرا بشکند.
    به وجود چنین شوهری افتخار می کردم. آن شب رو به آسمان از خداوند خواستم که هرگز فرساد را از من نگیرد.
    فرساد هم مثل من رو به آسمان دعا کرد و گفت: خداوندا دوست دارم هرگز در برابر دایی و زن دایی شرمنده نباشم و از کبریای قشنگم به خوبی مراقبت کنم و همسر نمونه ای برای او باشم. دستانم را گرفت و به اتاق بازگشتیم تا صبح در آغوش هم در رویا غرق شدیم.
    صبح با نوازش دستان فرساد از خواب بیدار شدم. لباسش را عوض کرده بود. گفت: من دوش گرفتم تا خستگی از تنم خارج شود. اگر دلت می خواهد تو هم حمام کن و بعد با هم صبحانه بخوریم.
    حمام کردم و لباسهایم را پوشیدم.
    فرساد با منزل تماس گرفت و به عمه گفت: مادر، ما هر دو سالم هستیم و به رسم مردم این جا شب عروسی فرار کردیم و قصد سفر داریم. تا دو یا سه روز دیگر به منزل باز می گردیم یعنی قبل از بستری شدن پدر در بیمارستان ما خانه هستیم.
    عمه می خواست با من حرف بزند؛ گوشی را گرفتم پس از سلام و احوالپرسی به عمه گفتم: ما زود برمی گردیم.
    عمه گفت: کبریا جان دیگر تو خانمی شده ای و عروس قشنگ من هستی، ناگهان عطسه کردم، عمه گفت: پس چرا هنوز هیچی نشده سرما خورده ای؟ مواظب باش دخترم. گفتم: نه عمه جان، تازه از حمام آمده ام، تغییر هوا باعث عطسه کردنم شده است.
    عمه گفت: راستی ازدواجتان را تبریک می گویم، آرام دستم را روی گوشی گذاشتم و خندیدم. منظور عمه را فهمیده بودم. ولی نمی خواستم او چیزی بفهمد. تشکر کردم و از یکدیگر خداحافظیکردیم.
    بعد از خوردن ناهار حرکت کردیم.
    به « اتاوا» پایتخت کانادا رسیدیم. شهری بزرگ و شلوغ بود. از فرساد خواستم در خیابانهای شهر قدم بزنیم، ماشین را به پارکینگ برد و ساعتها در خیابان قدم زدیم و خریدهای جزئی کردیم. در یک رستوران ایرانی شام خوردیم و خسته، راهی یکی از بهترین هتلهای «اتاوا» شدیم. در راه به فرساد گفتم: فکر می کنم که در این چند وقت که من پیش شما آمده ام، صورتحساب تو بالا رفته است!
    فرساد گفت: کبریا با من شوخی می کنی. یا جدی صحبت می کنی؟
    گفتم: نه قصد شوخی دارم و نه قصد فضولی، ولی چون ما با هم ازدواج کرده ایم، باید همدیگر را از حسابها و مخارج زندگی مطلع کنیم. مگر تو غیر از این فکر می کنی؟
    خندید و گفت: عجب! پس می خواهی بدانی برای بدست آوردن تو چقدر هزینه کرده ام؟
    از لحن گفتارش خوشم آمد و روی دستش زدم. تلفن همراه او به صدا درآمد، گویی عمه بود، دوست داشتم بدانم، عمه آن وقت شب چرا با ما تماس گرفته است!
    پس از پایان مکالمه، فرساد به فکر فرو رفت! پرسیدم: چه شده؟ برای عمه و استاد اتفاقی افتاده است؟
    فرساد به من نگاه کرد و گفت: کبریا جان، اگر ما فردا صبح زود به طرف خانه حرکت کنیم تو ناراحت می شوی؟
    خندیدم و گفتم: این چه حرفی است، که می زنی! هر چه را که تو صلاح بدانی، آن را انجام می دهیم. حالا نمی گویی چه شده است؟
    فرساد گفت: حقیقت این است که پدر دوباره حالش خوب نیست. قرار است، فردا صبح به بیمارستان برود. البته فرشاد او را به بیمارستان می برد و اگر ما به خواست خداوند بعد از ظهر به تورنتو برسیم، می توانیم پدر را ملاقات کنیم.
    دستم را روی شانه فرساد گذاشتم و گفتم: فرساد عزیزم، بهتر است همین الان برگردیم، آرام می رویم و هر کجا خسته شدیم، توقف می کنیم و در ماشین استراحت می کنیم ولی حداقل صبح پدر را قبل از این که به بیمارستان برود می بینیم.
    فرساد به من نگاه کرد و گفت: از تو به خاطر مهربانیت ممنونم ولی شب نمی توانیم در جاده حرکت کنیم زیرا امنیت ندارد، ولی می توانیم تا مسافتی برویم. در چند کیلومتری پایتخت، دهکده ای زیبا قرار دارد. می توانیم شب آن جا بمانیم و دوباره صبح زود راهی شویم. این طور بهتر است.
    گفتم: حالا تا هر کجا که می توانی برویم، شاید پس از آن هم من در رانندگی کمکت کردم.
    فرساد با تعجب پرسید: مگر تو هم گواهینامه ی رانندگی داری؟
    گفتم: بله، شما فکر کردید که فقط خودتان گواهینامه دارید؟
    هر دو خندیدیم و به راه افتادیم، برای یکدیگر شعر می خواندیم، صحبت می کردیم، از خاطراتمان می گفتیم و از این که در آینده ی خواهیم چگونه زندگی کنیم. فرساد خواب آلود بود، من پشت فرمان نشستم. البته فرمان سمت راست ماشین قرار داشت و رانندگی با این وضع سخت بود اما توانستم با آن کنار بیایم. فرساد به خواب رفت و من با صدای آهسته شروع کردم به آواز خواندن، وقتی هم قطع می کردم فرساد بیدار می شد و می گفت: لطفاً ادامه بده، دلنشین است.
    تقریباً تمام شعرهایی را که بلد بودم، خواندم، بیشتر راه را طی کرده بودیم و ساعتی دیگر به خانه می رسیدیم، یکی از اشعارم به ذهنم رسید و شروع به خواندن آن کردم.
    عشق یعنی سفر قلب به قلب ** به سفر رفتن و صد بار به خاک افتادن
    ناگهان احساس خفگی کردم، چشمهایم سیاهی می رفت و مدام در آن لحظه می خواندم، عشق یعنی سفر قلب به قلب، به سفر رفتن و صد بار به خاک افتادن. از روبرو نوری به چشمانم زد که گویی وارد دنیایی دیگر شدم، صدای ناهنجار بوق آزارم می داد، ناگهان از جلوی دیدگانم، مادر، پدر، کامیار، آن شب آزار دهنده منزل پیمان و آن شب ترسناک که کامیار، مست و بی عقل در پشت میله های پنجره خانه ی ما ایستاده بود گذشتند. خدایا این چه سرنوشتی بود؟ حس کردم که دیگر چشمانم جایی را نمی بیند، صدای فریاد فرساد را شنیدم و دیگر هیچ نفهمیدم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #26
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 32


    وقتی چشمانم را باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. سرم به شدت درد می کرد، پرستار را صدا کردم ولی جوابی نشنیدم. با خود گفتم: خدایا نکند که من مرده ام و دیگر وجود ندارم، چشمانم را محکم بر هم فشار دادم. صدای فرساد را شناختم که با کسی صحبت می کرد. به همراه دکتر وارد شد. با ناراحتی با دکتر سخن می گفت. من بیشتر حرفهایش را نمی فهمیدم.
    فرساد به سمت من آمد، دستم را بر دست گرفت و پرسید: کبریا حالت چطور است؟ اگر تو هم خوابت می آمد بهتر بود می گفتی تا می ایستادیم و استراحت می کردیم و این مسأله برای ما اتفاق نمی افتاد.
    منظور او را نمی فهمیدم. با تعجب به او نگاه کردم! دکتر دوباره مشغول صحبت با فرساد شد آرام به فرساد گفتم: من خواب آلود نبودم، ولی احساس می کردم...فرساد یک دفعه به من نگاهی کرد، نزدیک آمد و گفت: تو خواب آلود نبودی؟ چه جور احساسی داشتی؟
    گفتم: نمی دانم، انگار یکی می خواست مرا خفه کند، تمام گذشته در نظرم پررنگ شد. فقط از یادآوری خاطرات پدر و مادر خوشحال بودم ولی...
    فرساد با تعجب به من نگاه کرد و رو به دکتر چیزی گفت. دکتر نفس راحتی کشید و اتاق را ترک کرد! در کنارم نشست و در فکر فرو رفت.
    پرسیدم فرساد یک دفعه چه شد؟ به دکتر چه گفتی؟
    ـ هیچ، مهم نبود بهتر است استراحت کنی!
    ـ نمی شود، ما باید الان در خانه باشیم.
    ـ نه ما مجبور نیستیم، فرشاد می تواند پدر را به بیمارستان ببرد و ما نهایتاً دیرتر او را ملاقات می کنیم.
    ـ مگر اتفاقی افتاده که تو این گونه با من رفتار می کنی! من می خواهم از این جا بروم. می خواستم برخیزم که فرساد فریاد کشید و گفت: تو حق نداری از جایت بلند شوی. گفتم استراحت کن.
    به او نگاه کردم، بغض راه گلویم را بست. او تا به حال بر سرم این گونه فریاد نکشیده بود. حس کردم توان ندارم، دوباره دراز کشیدم و به سقف اتاق چشم دوختم. دوست داشتم تنها بمانم. پس از چند لحظه به کنارم آمد و دستم را گرفت و گفت: عزیزم از این که مجبور شدم بر سرت فریاد بکشم، معذرت می خواهم. تو در شرایطی نیستی که بتوانی حرکت کنی!
    تعجب کردم و پرسیدم: منظورت چیست؟ مگر اتفاقی افتاده است؟
    ـ نه، چیز مهمی نیست.
    ـ پس اگر مهم نیست، چرا به من نمی گویی؟
    ـ خواهش می کنم کبریا الان وقت آن نیست که...
    وسط حرفش پریدم و گفتم: فرساد خواهش می کنم، من نگران هستم.
    نگاهم کرد. مکث کوتاهی کرد و گفت: پس اول بگو مرا بخشیدی یا نه؟
    سکوت کردم. نگاهش را از من دزدید و گفت: همه چیز به خیر گذشت. تو بد رانندگی می کرده ای. راننده ی ماشینی که از روبرو می آمده چند بار با نور به تو علامت داده و بوقهای پی در پی زده اما تو متوجه نشده بودی. من با صدای بوق بیدار شدم ولی نفهمیدم که تو چرا آن گونه رانندگی می کردی...
    هم راننده ی آن ماشین و هم من، هر دو شاهدیم که تو خواب نبوده ای ولی در حین بیداری به حالت عادی رانندگی نمی کردی! حالا هم پای تو کمی دچار مشکل شده که نباید آن را تکان بدهی و سرت هم ضربه دیده است.
    فرساد گفت: دکتر می گوید احتمالاً تو نوعی ناراحتی روحی و روانی داری که به سراغت می آید ولی من این حرف را قبول ندارم و نمی خواهم فکر کنم گاهی وقتها تو چنین مشکلی داری.
    ـ پس دکتر هم نگران همین مسأله بود؟
    ـ متأسفانه بله، بهتر است استراحت کنی تا من با دکتر صحبت می کنم و باز می گردم. پذیرفتم و او رفت. او به من گفت که نوعی ناراحتی روحی روانی دارم. یعنی ممکن است دچار ضعف اعصاب شده باشم؟ آه، خدایا من تازه وارد یک زندگی جدید شده ام. چرا باید دچار چنین حادثه و مشکلی شوم؟ یعنی مشکلات من پایان ندارد؟
    دلم می خواست کمی قدم بزنم، به کنار پنجره بروم تا به آسمان نگاه کنم. دلم گرفته بود. ملحفه را کنار زدم، وحشت کردم، خدایا چه اتفاقی افتاده بود؟ پای من تا قسمت ران در گچ بود. چرا؟ حالا می فهمم که چرا فرساد بر سرم فریاد زده بود که تکان نخورم و استراحت کنم. از این که بی دلیل از لحن او بدم آمده بود ناراحت شدم. او هرگز جز صلاح من چیزی نخواسته، او حتی از این کهنمی توانستیم به سفر ادامه دهیم ناراحت بود چون فکر می کرد من ناراحت می شوم.
    چقدر من بی انصاف بودم. از خودم بدم می آمد. اگر کامیار با من چنین برخوردی می کرد، من از او ناراحت می شدم؟ با این حال من همیشه در برابر او که بدترین بلاها را سرم آورده بود گذشت می کردم ولی الان با همسر مهربانم این چنین برخورد می کردم، او که تا به حال تمام حرفها و نظرات مرا بدون چون و چرا پذیرفته بود. اشک از گوشه ی چشمانم سرازیر شد. بلند صدایش کردم، پرستار وارد اتاق شد، به او گفتم که فرساد را می خواهم. فرساد را صدا کرد. فرساد نگران وارد اتاق شد و پرسید: کبریا، چه شده عزیزم؟ چرا گریه می کنی؟ به پایم نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. از شرمندگی او بیشتر ناراحت شدم. شاید او فکر می کرد، به خاطر پایم یا ضربدیدگی سرم و یا از این که دکتر گفته ناراحتی عصبی دارم، ناراحتم، ولی نه، من آن قدر از خود ناراحت بودم، آن قدر از رفتار مغرورانه ام نسبت به فرساد ناراحت بودم که احساس گناه می کردم. دستانم را به طرفش دراز کردم ، حس کردم به محبت او نیاز دارم. اشک مجالم نمی داد. دلم گرفته بود. دکتر مرا تماشا می کرد و پرستار هم مردد بود، نمی دانست چه کاری باید انجام دهد. فرساد سرش را بلند کرد، او هم مردد بود که چه باید بکند. ولی تا دستانم را که به سویش دراز کرده بودم دید، به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت، سرم را بوسید و گفت: عزیزم چرا گریه می کنی؟ برایت چه اتفاقی افتاده؟ من طاقت ندارم اشک ریختن تو را ببینم. من نمی خواهم تو ناراحت باشی. مطمئن باش که پایت هم چیزی نشده. فقط رگ تاندوم آن کشیده شده و دکتر صلاح دید که پایت یک ماه در گچ بماند، مطمئن باش من نمی گذارم به تو سخت بگذرد، مطمئن باش!
    اگر از این که دکتر گفته تو بیماری روحی داری، ناراحت هستی می توانم بگویم که تو و من مجبور نیستیم حرف دکتر را باور کنیم. تو هیچ مشکل روحی و روانی نداری. و آرام شد و مرا در آغوش گرفت. مثل کودکی شده بودم که در آغوش پدرش احساس امنیت می کند.
    آرام از او پرسیدم: فرساد هنوز هم به اندازه ی گذشته دوستم داری؟ هنوز هم مرا با رفتارهای بدم می خواهی؟ من برایت دردسر درست کرده ام و تو مرا این گونه دوست می داری؟
    با لبخندی پرمحبت به چهره ام نگاه کرد و گفت: کبریا انگار حالت خوب نیست؟ دختر این چه حرفی است که می زنی؟ دوست داشتن من از گذشته هم بیشتر شده. رفتارهای تو بد نیست، شاید رفتار من خوب نیست که تو احساس ناراحتی می کنی! اصلاً بهتر است موضوع حرف را عوض کنیم.
    پرستار داخل «سرم» مایعی اضافه کرد، بعد از مدتی کوتاه در آغوش فرساد به خواب رفتم. در خوب، پدر و مادر را دیدم، چه دنیای زیبایی بود. آن دو مثل فرشته به دور من می چرخیدند و من همان لباس زیبای عروسیم را بر تن داشتم، پدر و مادر می خندیدند و برایم دست می زدند، استاد سمیعی هم به جمع آنان پیوست، گلی به دستم داد و با لبخندی پر مهر از من به خاطر ازدواج با فرساد تشکر کرد. انتظار دیدن او را نداشتم ولی از این که در کنار پدر و مادر بود، خوشحال بودم. پس از لحظه ای همراه پدر و مادر از آن جا رفت و من تنها ماندم، می خواستم دوباره آنها را ببینم، در باغ به جستجو پرداختم ولی از آنها خبری نبود. به خانه بازگشتم و خانه را غرق در عزا و ماتم دیدم، چه رویای غریبی بود! به هوش آمدم، به خوابی که دیده بودم فکر کردم، تعبیر آن چه بود؟ حس کردم تکان می خورم، در آمبولانس روی تخت خوابیده بودم، دستم در دست فرساد بود و او به دیوار آمبولانس تکیه داده بود و از فرط خستگی به خوابی عمیق رفته بود. نگاهش کردم، دلم به حالش می سوخت. او همسر مهربان من بود. یعنی بر سر پدرش چه می آمد؟
    خسته بود و ژولیده، ولی هنوز دستم را محکم در دست گرفته بود. با خود گفتم: اگر من مشکلی عصبی داشت باشم، باید چه کار بکنم؟ تا چند وقت دیگر، مدت ویزای من تمام می شود و باید به ایران بازگردم. مراحل قانونی ازدواج را به دولت تسلیم کنم تا بتوانم دوباره زندگی مشترکم را شروع کنم. دلم نمی خواست حتی یک لحظه از او جدا شوم! او همه کس و همه چیز من شده بود. باید برای این که جلوی حمله های عصبی را بگیرم، با او منطقی باشم. اصلاً بهتر است، خودم از فرساد بخواهم که مرا برای درمان بیماری ام پیش روانپزشک ببرد. او برای این که من ناراحت نشوم به من گفته بود، مجبور نیستم حرف دکتر را بپذیریم. اما من هم نباید نسبت به حرفها و نظریات او خود را ضعیف جلوه بدهم. صحبت یک عمر زندگی است.
    دوباره خوابی که دیده بودم، به یادم آمد. نگران شده بودم، دوست نداشتم یک بار دیگر عزیزی را از دست بدهم. آن هم عزیزی مثل استاد سمیعی. از خدا خواستم تا سلامتی را به او بازگرداند.
    فرساد از خواب بیدار شد و گفت: سلام خانم قشنگم، تو بیدار بودی؟
    با لبخند جواب دادم: بله، چند دقیقه ای است.
    ـ کاش مرا بیدار می کردی که با هم صحبت کنیم تا حوصله ات سر نرود، حتی دستت را گرفته بودم که متوجه شوم کی بیدار می شوی ولی تو زرنگ تر از من بودی.
    ـ نه، حس کردم خیلی خسته هستی و باید استراحت کنی. به خاطر تمام زحماتی که برایم کشیدی ممنون و متشکرم. قول می دهم تا گواهینامه رانندگی این کشور را نگرفته ام پشت اتومبیل ننشینم. با خنده گفت: کبریا، تو هنوز با من طوری حرف می زنی که انگار ما غریبه هستیم و اصلاً زن و شوهر نیستیم. در مورد تشکرت باید بگویم که وظیفه ی من است که از همسرم نگهداری و مراقبت کنم و تا حد امکان وسایل سلامت و رفاه او را فراهم آورم و اما در مورد گواهینامه، حرفت را می پذیرم و امیدوارم زودتر گواهینامه ی بین المللی بگیری تا بتوانی به راحتی در این جا رانندگی کنی.
    ـ الان کجا می رویم؟
    ـ دیگر راهی باقی نمانده، به طرف خانه ی رویم.
    ـ راستی ماشین چه شده؟ وسایلمان کجاست؟ اگر عمه و استاد مرا با این وضع ببینند، ممکن است بترسند.
    ـ ماشین را خودروی تعمیرگاه، به تورنتو انتقال داد تا تعمیرش کنند. البته ما بر روی تپه ی آن طرف جاده رفته بودیم و کمی جلوبندی ماشین آسیب دیده که به زودی تعمیر می شود. وسایلمان را بعداً به خانه می آورند. در ضمن در بدو ورود ما، مادر، فرشاد و هلن در بیمارستان در کنار پدر هستند. فقط ماری و دریا در منزل هستند.
    به خانه رسیدیم، ماری پس از شنیدن صدای آمبولانس به کمک ما آمد. به اتاقم رفتیم، فرساد به ماری گفت که به من کمک کند تا دوش بگیرم. بیمارستان نوعی پارچه نایلونی در اختیارمان گذاشته بود، با کمک ماری آن را پایم کردم و بهد وارد حمام شدیم. پایم به شدت درد می کرد. دریا خواب بود و فرساد در کنارش نشسته بود. در خانه سکوتی غمگین حاکم شده بود. فرساد هم بعد از من دوش گرفت و هر دو پذیرایی، منتظر عمه، فرشاد و هلن شدیم. وسایلی که در ماشین مانده بود، به خانه آوردند. فرساد آنها را تحویل گرفت و بعد از چند ساعت عمه و هلن به خانه آمدند، در بدو ورود، عمه با تعجب به فرساد نگاه کرد و گفت: ما فکر کردیم شما هنوز نرسیده اید. پس ماشینت کجاست؟ فرساد دستپاچه جواب داد: ماشین را به هریسون داده ام، عمه ناگهان متوجه پای گچ گرفته ام شد. ناراحت بر زمین نشست و گفت: بر سر کبریا چه آورده ای؟ بر سر امانت بردارم چه آمده؟ رنگ و روی عمه پریده بود. هلن با تعجب به ما نگاه می کرد. به کنارم آمد و نشست و پایم را لمس کرد. از فرساد پرسید که چه بلایی بر سرتان آمده است؟
    فرساد کمک کرد تا عه از جایش برخیزد. به ماری گفت یک لیوان آب بیاورد. عمه را روی صندلی نشاند و به او آب نوشاند. در کنار عمه نشست و گفت: مادر جان، برای این که ما زودتر به شما ملحق شویم، مجبور شدیم شبانه از اتاوا به این جا بیاییم. نگاهش می کردم تا ببینم چه می گوید. گفت: من هم بسیار خسته بودم ولی کبریا می گفت بهتر است هرچه زودتر پیش شما بازگردیم. من هم قبول کردم و شبانه راه افتادیم. متأسفانه در نیمه های شب نتوانستم ماشین را کنترل کنم تصادف کردیم.
    عمه پرسید: راستش را بگو، چه اتفاقی افتاده که پای کبریا را گچ گرفته اند و سرش این گونه ورم کرده و کبود شده است!؟
    گفت: مادر جان، خوشبختانه ما با ماشینی تصادف نکردیم بلکه از مسیر اصلی منحرف شدیم و به تپه برخورد کردیم. چقدر خداوند به ما رحم کرد، اگر پنجاه متر جلوتر از مسیر منحرف می شدیم به ته دره سقوط می کردیم و باید خدا را شکر کنیم که الان در کنارتان هستیم.
    رو به من کرد و گفت: کبریا مگر همه چیز عین حقیقت نبود؟
    سرم را به زیر انداختم و با سر آری گفتم. بعد ماجرا را برای هلن توضیح داد، از گفتار و رفتار فرساد متعجب بودم، چرا نگفت: کبریا پشت فرمان اتومبیل نشسته بود؟ چرا تمام تقصیر را خودش گردن گرفت؟ در همین فکر بودم که دستهای گرمش را بر روی شانه هایم حس کردم، بی اختیار سرم را روی دستش گذاشتم با صدای عمه به خود آمدم، سرم را بلند کردم. عمه ناراحت و گریان تعریف کرد که حال استاد خوب نیست و از فرساد پرسید: آخر من نفهمیدم، به چه دردی دچار شده است. چرا دکترها می گویند حالش خوب می شود ولی ما هیچ اثری از این خوبی نمی بینیم.
    دکتر گفته باید یک ماه در بیمارستان بستری باشد. دوباره خوابی را که دیده بودم به یادم آمد. ناراحت شدم و بغض گلویم را فشرد. طاقت گریه ی عمه را نداشتم. دلم به حالش می سوخت. فرساد عمه را در آغوش گرفت و در گوشش گفت: مادر خودت همیشه به من می گفتی هر وقت دلت گرفت فقط خدا را صدا کن، او درهای رحمت را به سویت می گشاید، بنده فقط باید محتاج محبتهای خداوند باشد و همه چیز را از او بخواهد. من هنوز آن حرفها را فراموش نکرده ام. مادر حالا هم کمی صبر پیشه کن تا به امید خدا حال پدر خوب بشود. شما باید برای سلامتی پدر دعا کنی، همه ی ما باید برای سلامتی او دعا کنیم. عمه را به اتاقش برد تا استراحت کند. پس از ساعتی ماری میز شام را چید. هلن و دریا شام خوردند. من و فرساد هم کمی غذا خوردیم، ولی عمه حاضر نشد حتی یک قاشق غذا بخورد. فرساد به من گفت: مادر دفعه ی قبل هم که پدر به بیمارستان رفت، هم همین حال را پیدا کرده بود. پس از چند روزی کمی بهتر می شود. فرساد به درخواست هلن ، او و دریا را تا منزلشان برد و بازگشت. به ماری شب بخیر گفتیم و با کمک فرساد به اتاقم رفتم. صدای عمه را شنیدم و از فرساد خواستم تا به اتاق عمه برویم.
    عمه گفت: فرساد جان، فردا برای کبریا یک ویلچر فراهم کن تا با آن راحت به این طرف و آن طرف برود، راه رفتن برای او خطرناک است. فرساد قبول کرد. گفتم: عمه جان اجازه می دهید شب را در کنار شما باشم؟
    نگاهم کرد و گفت: نه، نمی خواهم، از این که به من فکر می کنی ممنونم ولی شما دیگر ازدواج کرده اید و بهتر است در کنار هم باشید. بروید و استراحت کنید، بروید.
    می دانستم دلش گرفته است و تنهایی را ترجیح می دهد از اتاق خارج شدیم و در را بستیم. وارد اتاق خودمان شدیم، به فرساد گفتم : ما باید دیگر با هم در این اتاق باشیم؟
    فرساد خندید و گفت: این پیشنهاد تو بود، مگر در هتل از هم جدا بودیم؟
    مرا روی تخت گذاشت و در کنارم نشست. به فکر فرو رفت، به او گفتم: فرساد فردا پس از انجام کارهایت و پس از ملاقات استاد سمیعی لطفاً دنبال یک روانپزشک خوب باش، می خواهم درمان را آغاز کنم.
    با تعجب نگاه کرد و گفت: کبریا با من شوخی می کنی؟
    ـ خیر کاملاً جدی صحبت می کنم. می خواهم تحت درمان قرار بگیرم.
    ـ اگر خودت بخواهی من حرفی ندارم و سکوت کرد.
    ـ فرساد برای چه سکوت کردی؟
    خندید و گفت: هیچ چیز حقیقت این است که من نگران پدر هستم، می دانم که معالجات این بار فقط برای این است که مدت بیشتری زنده بماند. بعد از او مادر از غصه و تنهایی می میرد.
    سرش را پایین انداخت. صورت سفیدش چنان سرخ شده بود که فکر کردم تب دارد. اما غصه چنان وجودش رااحاطه کرده بود که از دورن سوختنش را آشکار می کرد.
    تصمیم گرفتم که خوابم را برایش تعریف نکنم. سرش را بلند کردم و به او لبخند زدم. خنده ی بی رمقی به من کرد و گفت: خوشحالم از این که پدر به آرزویش رسید و عروسی مرا هم دید. آن هم با دختری که همگی خواهان آن بودیم ولی ناراحتم از این که در ابتدای زندگی مشترکمان باید با واقعیتی تلخ روبرو شویم.
    نگاهش کردم و گفتم: به خدا توکل کن، ما خدا را داریم، امیدواریم و سلامتی استاد را از خدا می خواهیم.
    در چشمهای بی رمقش، نور امید را دیدم. گفت: کبریا یعنی ممکن است پدر حالش خوب بشود و دوباره همگی با شادی در کنار هم به زندگی ادامه دهیم. یعنی ما چنین روزی را می بینیم؟
    ـ چرا که نه، اگر خدا بخواهد، حتماً این چنین خواهد شد. نباید از لطف الهی غافل باشیم.
    خندید و گفت: بله، انشاا...


    فصل 33


    یک ماه گذشته بود، پایم را از گچ خارج کردند، وضع خوبی داشتم، در آن یک ماه گذشته، فرساد مجبورم کرده بود تا زیاد تکان نخورم و به رژیمی که دکتر برایم تعیین کرده بود، عمل کنم.
    قرار بود استاد دوباره به خانه بازگردد. عمه روحیه ی بهتری داشت. از طرفی هلن فرزند دومش را باردار بود و دریا بیشتر اوقات را با ما می گذراند. کم کم ربان آنها را یاد می گرفتم . قرار بود وقتی فرساد از شرکت آمد، ناهار بخوریم و به دنبال استاد برویم. خانه رنگ و بوی خوبی پیدا کرده بود. فرساد و فرشاد می خواستند میهمانی کوچکی به افتخار بازگشت پدر به خانه، برگزار کنند. میهمانها حدود 30 نفر بودند. ماری از صبح دست به کار شده بود. دست پخت او حرف نداشت. خود را مرتب کردم و به انتظار فرساد نشستم. دیگر برایم عادت شده بود که چشم به راهش باشم تا مرد خوبم به خانه بیاید و موجب خوشحالی و سرورم شود. عمه آماده بود. گفت: می دانی کبریا؟ خیلی خوشحالم که سمیعی به خانه بازمی گردد. او طاقت آن جا را ندارد، باید در کنار ما باشد. دریا با موهای بلوند صاف و بلندش که به دور صورت گردش ریخته شده بود با شیطنتی خاص به دور عمه می چرخید. عمه گفت: کبریا به دریا بگو آرام بگیرد. امروز خیلی شیطنت می کند. سمیعی وقتی به خانه بیاید اعصاب ندارد.
    از لحن گفتار عمه خنده ام گرفت و گفتم: عمه جان، الان او را ساکت می کنم. او را در آغوش گرفتم و از خانه خارج شدیم. در باغ قدم می زدیم تا این که فرساد رسید.دست دریا را گرفتم و دوان دوان به طرف در نرده ای رفتیم. فرساد به من و دریا نگاه کرد و خندید و هر دوی ما را در آغوش گرفت. به من گفت: نمی دانم چرا به نظرم آمد دریا دختر خودمان است. کبریا مادر شدن به او می آید.
    اخمی از سر شوخی به او کردم، بینی مرا محکم گرفت و گفت: البته پس از رسمی شدن زندگیمان! وارد خانه شدیم. پس از صرف ناهار به طرف بیمارستان به راه افتادیم. در ابتدای راه، دریا را به هلن تحویل دادیم. حال خوشی نداشت، قرار شد که او هم پس از آمدن ما از بیمارستان شب با فرشاد به خانه ی ما بیاید و چند روزی در کنار ما باشد تا بتواند بهتر استراحت کند. به بیمارستان رسیدیم، به اتاق استاد رفتیم، فرساد مرا صدا کرد و بیرون از اتاق به من گفت: دکتر رژیهای مخصوصی به او داده است. متأسفانه دکتر گفت که، مکث کرد، پرسیدم: دکتر به تو چه گفته است؟
    ـ او گفت، متأسفانه پدر بیش از دو ماه زنده نمی ماند.
    به دیوار تکیه دادم، اشک چشمانم را پر کرد.به فرساد گفتم: هرگز باور نمی کنم، هرگز!
    حالت تهوع داشتم به دستشویی اتاق استاد رفتم، حالم به شدت به هم خورد. فرساد با نگرانی وارد شد تا کمک کند. حال خوبی نداشتم، کمکم کرد تا بر روی مبل اتاق نشستم. استاد آماده شده بود. عمه و استاد با خنده، نگاهم می کردند!
    خندیدم و گفتم: مرا ببخشید. نمی دانم چرا به وضع دچار شدم. برای هلن متأسفم که این وضع را در روز چند بار تحمل می کند.
    فرساد کنارم نشست. عمه با شادی به او گفت: بهتر بود همین الان قبل از خروج از بیمارستان کبریا هم آزمایشی می داد!
    هر دوی ما با تعجب به عمه نگاه کردیم، پرسیدم: عمه، مگر برای من اتفاقی افتاده است؟ من مریض نیستم!
    فرساد گفت: احتمالاً، مسمومیت عصبی است و رفع می شود.
    دستش را محکم فشار دادم. تازه متوجه شد که چه گفته است.
    هر دو خندیدیم، عمه گفت: شما جوانها هیچ کارتان حساب و کتاب ندارد، مسمومیت عصبی یعنی چه؟ احتمالاً کبریا هم می خواهد به زودی مادر بشود.
    چشمانم گرد شد! فرساد با پوزخندی به من نگاه کرد و نتوانست خود را کنترل کند و از اتاق خارج شد. با خود گفتم: مگر امکان دارد؟ خنده ام گرفت و از اتاق خارج شدم. فرساد را دیدم که در گوشه ای ایستاده و می خندد. با دیدن من صدای خنده اش بلند شد. هر دو می خندیدیم به فرساد گفتم: عجیب است که امروز پس از تو، عمه هم به این فکر افتاده که ما باید بچه دار شویم وقتی یاد نگاه های استاد و عمه می افتادم بیشتر می خندیدم. فرساد آن قدر خندیده بود که از چشمانش اشک می آمد. او گفت: واقعاً پس از آن خبری که از دکتر شنیدیم، این خبر مرا بیشتر تحت تأثیر قرار داد. نگاهش کردم و گفتم: نکند واقعاً خبری است و من از آن بی اطلاع هستم! مگر چنین چیزی امکان دارد؟
    دوباره هر دو خندیدیم. ناگهان صدای عمه و استاد را شنیدیم. هر دو در کنارمان ایستاده بودند. خنده های ما باعث شادی استاد سمیعی شده بود. سوار ماشین شدیم، هنوز وقتی از آیینه نگاهمان به هم می افتاد می خندیدیم. عمه و استاد با تعجب نگاه می کردند. عمه گفت: عجیب است من تا به حال زن و شوهری را ندیده بودم که با شنیدن این خبر این قدر خوشحال بشوند!
    من و فرساد نمی توانستیم خودمان را کنترل کنیم، عمه و استاد هم از خنده های ما می خندیدند. فرساد گوشه ی خیابان نگه داشت تا خنده اش قطع شود و دوباره شروع به رانندگی کند. چه سوءتفاهم جالبی بود و چه سوژه جالبی برای خندیدن من و فرساد شده بود.
    شب مهمانان آمدند. من لباس شیری رنگ بلند با حریرهای ساده بر تن داشتم. این لباس را بسیار دوست داشتم. فرساد هم کت و شلواری شیری رنگ پوشید. تصمیم گرفتیم با هم وارد سالن بشویم و به مهمانان خوش آمد بگوییم. دست در بازویش گرفتیم و وارد شدیم. دوستان فرساد به افتخار ورود ما دست زدند. به یاد روز ازدواجمان افتاده بودم.
    استاد روحیه ی خوبی داشت و عمه هم خوشحال در کنارش نشسته بود و با هم صحبت می کردند. شام آماده شد و میهمانان برای صرف شام به باغ دعوت شدند. با فرساد برای عمه و استاد سمیعی غذا کشیدیم. فرشاد هم از هلن و دریا پذیرایی می کرد. وقتی استاد ظرف غذا را از من گرفت بر پیشانی من بوسه ای زد و گفت: کبریا، خوشحالم از این که قبل از مردنم خبر بارداری تو را شنیدم. تو دختر و عروس خوب من هستی و من همیشه به وجود تو افتخار می کنم.
    سرم را پایین انداختم. اشک در چشمانم حلقه زد. به یاد خوابی افتادم که مدتها پیش دیده بودم. استاد هم می دانست که آخرین روزهای عمرش را طی می کند. ولی با چه صبر و شکیبایی زیبایی این لحظات را می گذراند. این روزها بیشتر از عمه، فرزندان، عروسها و نوه اش دوست می داشت و به آنها محبت می کرد. میهمانان رفتند. ماری و چند دستیار کمکی او، مشغول مرتب و تمیز کردن باغ شدند. دلم گرفته بود، فرساد به کنارم آمد و پرسید: کبریا به چه چیز فکر می کنی؟ آیا از چیزی ناراحت هستی؟
    ـ نمی دانم! دلم می خواهد الان به کنار برکه برویم.
    ـ بسیار خوب فقط ممکن است کمی تاریک باشد من چراغ اضطراری با خود برمی دارم تا در کنارت باشم، چطور است؟
    با خنده ای تلخ نگاهش کردم و اشکم بر روی گونه هایم جاری شد. خنده از لبانش محو شد و مرا ترک کرد. مهتاب نور زیبایی را بر باغ انداخته بود. دست در دست یکدیگر به کنار برکه رفتیم. با کمک فرساد، سوار قایق ماهیگیری شدم و او هم در کنارم نشست. آرام پارو می زد، با صدای امواج آب احساس کردم دلم به طرف آسمان به پرواز درآمد.
    روانپزشک به فرساد گفته بود، نگاه کردن من به آب و یا شنیدن صدای آب موجب آرام شدن خاطرم می شود. قرار بود مراحل درمان با هیپنوتیزم را از هفته ی بعد شروع کنم. داروهای من تمام شده بود و وضع بسیار بهتری داشتم و منتظر آخرین مراحل معالجه بودم. صدای فرساد مرا به خود آورد. گفت: عزیزم، قصد نداری با من عاشق صحبت کنی؟ الان حدود یک ساعت که به تو نگاه می کنم، اما دریغ از یک نگاه با محبت تو نمی دانم همه در وقت مادر شدن این وضع را دارند یا تو فقط این طوری هستی؟
    گفتم: فرساد تو را به خدا شروع نکن امروز به اندازه ی کافی به این موضوع خندیده ایم. واقعاً حالم بد شده است. شاید دچار آن غمی شده ام که پس از خنده های طولانی به انسان دست می دهد.
    خندید و گفت: این ها همه حرفهای بیخود است. خنده جای خود دارد و ناراحتی و غصه خوردن هم جای خود. هیچ یک به هم وابسته نیستند. این ما هستیم که با اعتقادات غلط خود آنها را باور می کنیم. این ها همه عکس العمل های طبیعی یک انسان است. کبریا من از تو توقع دارم که منطقی باشی نه خرافاتی.
    راست می گفت. این حرفها، خرافاتی بود که ما به آنها اعتقاد داشتیم.
    فرساد گفت: اما من همسرم را می شناسم. ناراحتی کبریای عزیز من این نبود. چشمهایش گویای یک غم دورنی است ولی نمی خواهد یا شاید مرا لایق نمی داند که با من درد و دل کند.
    نگاهش کردم. با سر حرفشهایش را نفی کردم. به قوهای کنار برکه که در آرامش به سر می بردند، نگاه کردم. گفتم: فرساد، من اندازه ی یک شب تا صبح حرف برای گفتن دارم اما نه امشب. دلم می خواهد تا صبح در همین جا باشم تا از آرامش محیط و آب لذت ببرم و روحم را جلا دهم.
    تلفن همراهش رااز جیبش درآورد با خانه تماس گرفت و به عمه گفت که ما در کنار برکه هستیم و شب به خانه برنمی گردیم.
    عمه هم گفته بود اگر چیزی لازم داشتید، به خاطر وضع کبریا تلفن کن تا فرشاد برایتان بیاورد.
    ـ مادر سفارش تو را به من کرد و گفت: از امانت برادرم به خوبی مراقبت کن. ولی او نمی داند که این امانت برایم چقدر ارزش قلبی دارد. من او را تا حد ستایش دوست دارم و این امانت برایم حکم جانم را دارد. دوست دارم با خنده های زیبایش بخندم و به خاطر ناراحتی اش طوفان به پا کنم. ولی او مرا لایق نمی داند تا با من درددل کند.
    نگاهی پرمحبت به او انداختم، خندیدم و گفتم: فرساد من به جز زحمت و غصه برایت هیچ ارمغانی نداشته ام. چرا مرا تا این حد دوست داری؟
    ـ دیوانه چو دیوانه ببیند؛ خوشش آید. من دیوانه وار، دیوانه ای را دوست دارم که خصوصیاتش مثل من دیوانه است.
    هر دو خندیدیم، نگاهم به باغ افتاد. نور باغ و چراغهای روشن خانه مشخص بود. به یاد خوابم افتادم. چشمهایم را بستم و سرم را پایین انداختم. فرساد جلوی پاهایم نشست و گفت: کبریا چه چیز تو را تا این حد رنج می دهد؟ تو از چه ناراحتی؟
    نگاهش کردم، بغض گلویم را می فشرد. فریاد کشیدم. می خواستم عقده های دلم را خالی کنم نشسته بود و نگاهم می کرد. مرا در آغوش کشید و نوازش کرد. از او جدا شدم و گفتم: فرساد چرا مرا به خاطر خواسته های نامعقولم تنبیه نمی کنی؟ اگر ازدواج کرده بودیم شاید واقعاً من الان باردار بودم! امروز سه بار این مسأله عنوان شد و من هیچ کس را به اندازه ی خودم مقصر نمی دانستم خنده های من اعصابم را تحریک کی کرد در دلم خون گریه می کردم ولی بر لبانم خنده می دیدی. ای کاش این مسأله واقعیت داشت و استاد سمیعی دلش به این واقعیت خوش می شد نه با این امید که شاید باردار باشم. پس من گناهکار هستم که به خاطر خودخواهیم هنوز نتوانسته ام برای تو همسر باشم و عروسی لایق برای آنها. نتوانستم خودم را کنترل کنم. چنان گریه می کردم که فرساد قادر نبود آرامم کند.
    به گوشه ی قایق پناه برد و مظلومانه به آسمان خیره شد. زیر نور مهتاب اشکهایش را دیدم. صورتش از اشک خیس شده بود. نمی دانستم چرا این قدر او را اذیت می کنم. ولی او در مقابل ناراحتی ها و خواسته های نابجای من هرگز از خود بی حوصلگی نشان نمی داد. آرام شدم. پشت به من کرد و با همان حال که به آسمان خیره شده بود، گفت: دلت باز شد؟ تمام درد و دل تو همین بود؟...
    ولی نه، من دیگر کبریا را می شناسم. ته دل او صندوقچه ای است که کلیدش را گم کرده و یا شاید پنهانش کرده تا باز نشود. می دانم که آن صندوقچه برایت ارزش دارد ولی من آن را با تمام پر بودن و پوچ بودنش با تو و در اعماق دلت خواستم و می خواهم. اگر ما رسماً ازدواج کرده ایم، شاید این تقدیر ما بوده و خداوند آن را برایمان رقم زده. شاید اگر ما رسماً با هم ازدواج می کردیم، عشق جسمانی ما را در برابر عشق دلمان شکست می داد. من تازه قدر این عشق را فهمیده ام. شاید اگر ما رسماً ازدواج می کردیم، مدتی که پای تو در گچ بود به من ضربه جسمی وارد می شد و مرا تحت فشار قرار می داد و بین ما اختلافی پیش می آمد و یا بازگشتن تو به ایران برایم به منزله ی مرگ بود. در ضمن دوست ندارم زمانی پدر بشوم که تو به فکر ناراحتی من هستی از طرفی بیماری پدر ما را از وجود موجودی کوچک غافل می کند و او در بطن تو بدون توجه کافی پرورش می یابد. نه کبریا، من آن فرسادی که تو فکر می کنی نیستم. تو مرا نشناخته ای. صبر من زیاد است. کدام جوانی است که همسری مثل تو داشته باشد ولی نخواهد از زندگی مشترک لذت ببرد؟ به گفته ی خودت ما باید به یکدیگر اطمینان کنیم حتی اگر به اندازه ی دنیا بین ما فاصله باشد!
    پس از شنیدن حرف تو تصمیم گرفتم تا کارهای تو در ایران به پایان نرسد، هرگز خود را صاحب عشق کامل تو ندانم. من هنوز نمی دانم داخل آن صندوقچه چیست؟
    منظور فریاد را به خوبی درک می کردم، آرام گرفته بودم. خود را گناهکار می دانستم. اصلاً چرا از او خواسته بودم که رسماً با هم ازدواج نکنیم، پدر و مادر که از دنیا رفته بودند پس چه فرقی در زندگی ما می کرد؟!
    او هرگز به آنها بی حرمتی نکرده و یاد و خاطره ی آنها را همیشه برایم زنده می کند. فرساد هنوز فکر می کند من به کامیار علاقه دارم و به خاطر او تن به ازدواج نداده ام. در شرایطی نبود که بتوانم با او صحبت کنم و او را متقاعد کنم که اشتباه می کند ولی جواب اشتباه خودم چه می شود؟ او به خواسته های نامعقول من احترام گذاشته بود. پس دیگر من چه حرفی برای گفتن داشتم. دیگر برای او مهم نبود که من چه تصمیم بگیرم. او مرا به امتحان گذاشته است و منتظر است که من دوباره پس از رسیدگی کردن به کارهایم در ایران برای همیشه پیش او بیایم و تازه آن وقت به قول خودش صاحب عشق کامل من شود.
    هر دو بر روی قایق به خواب رفتیم. صبح با صدای پرندگان از خواب بیدار شدیم. چه صبح قشنگی بود. به فرساد نگاه کردم و به او خندیدم. خنده ای بی رمق به من کرد و گفت: بهتر است تا دیرم نشده به خانه بازگردیم تا من به شرکت بروم. از قایق پیاده شدیم و به سمت خانه راه افتادیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #27
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 34


    مراحل درمان با هیپنوتیزم آغاز شد. قرار بود فرساد هم در جلسات شرکت کند تا صحبتهای دکتر را برای من ترجمه کند و حرفهای مرا برای دکتر.
    می دانستم که دکتر با هیپنوتیزم می خواهد گذشته های مرا بداند . دلم نمی خواست که فرساد تمام جزئیات را بداند چون ممکن بود از آنها تعبیر بدی در ذهنش ایجاد شود.
    نگران بودم. به فرساد گفتم که حالم خوب شده و دیگر احتیاجی به هیپنوتیزم ندارم! ولی او نمی پذیرفت و می گفت: که تازه این روش درمان را شروع کرده ای.
    اولین جلسه ی درمان به پایان رسید. در راه بازگشت به خانه به فروشگاهی بزرگ رفتیم و فرساد برای من یک روسری زیبا خرید. درمان یک ماه و نیم طول کشید و در این مدت رفتارهای فرساد با من همچنان مثل گذشته خوب بود. آخرین جلسه ی درمان هم انجام شد، پس از آن، دکتر با فرساد در حدود یک ساعت بحث و گفتگو کرد و بعد از گرفتن داروهای جدید به خانه بازگشتیم. استاد سمیعی حال خوبی نداشت و بر روی تخت خوابیده بود. عمه گریان به فرشاد گفت: استاد از صبح نتوانسته حتی یک کلمه هم حرف بزند. فرساد به کنار تخت پدر رفت. عمه و پشت سر او من وارد اتاق شدم. فرساد روی دستهای پدر بوسه زد. عمه پرسید چرا صحبت نمی کند؟ استاد آرام پلک می زد و حتی قدرت تکان خوردن نداشت. لاغر و فرتوت شده بود. فرساد فریادی محکم بر سر ما زد و گفت: بروید بیرون. من و عمه از ترس اتاق را ترک کردیم. عمه پیاده به منزل فرشاد رفت و من در اتاقمان منتظر فرساد ماندم. ساعت از 2 بامداد هم گذشت. عمه در منزل فرشاد مانده بود و فرساد هم در کنار پدر بود. خوابیدم. صبح متوجه شدم که عمه گریه می کند. ترسیدم و به پذیرایی آمدم. عمه به فرشاد و فرشاد حرفهایی می زد و اشک می ریخت. سلام کردم و از عمه پرسیدم که چه شده است؟
    ـ صبح دکتر به این جا آمده بود و بعد از معاینه ی او گفت: متأسفانه او قادر به تکلم نیست. بی اختیار به طرف عمه رفتم و او را در آغوش گرفتم. از پشت سر عمه نگاهم به صورت خسته و غمگین فرساد افتاد. نگاهش را از من دزدید و به طرف سالن رفت. تعجب کردم این چه برخوردی بود؟ ناراحت شدم و به اتاقمان رفتم.
    روزهای بدی را می گذراندم. به یاد چکهای کامیار افتادم. آنها را آوردم، قبلاً با بانک هماهنگ کرده بودم که تلفنی به من اطلاع دهند که آیا چکها وصول می شوند یا نه؟ مشغول گرفتن شماره شدم. ناگهان با فشار انگشت فرساد روی شاسی تلفن. متوجه او شدم. چکها را در دستم دید، از من گرفت و نگاهشان کرد. گفت: من سر موعد توسط وکیلی که در ایران برای رسیدگی به کارهایت اختیار کرده بودم، پیگیر وصول چکها شدم. ولی متأسفانه گفت که آنها را نمی توانیم وصول کنیم چون در حساب مردک پولی نیست.
    از لحن صحبت فرساد دلگیر شدم و تند نگاهش کردم . پرسید: چرا این گونه نگاهم می کنی. بدکاری کرده ام؟ حس می کردم فرساد می خواهد مرا آزمایش کند من هم تصمیم گرفتم که در تمام آزمایشها سربلند باشم تا مرا آن گونه که هستم بشناسد.
    ـ من برای این که تو را از بازگشتن به ایران منصرف کنم، هر کاری که از دستم بر می آمد انجام داده ام ولی انگار تصمیم تو عوض شدنی نیست و برای رفتن لحظه شماری می کنی.
    ناراحت شدم و به فرساد گفتم: من منظور تو را از این گونه قضاوت های احمقانه نمی فهمم چرا با من صریح صحبت نمی کنی؟!
    صدایم بلند شده بود. ناگهان سیلی محکمی بر صورتم زد و اتاق را ترک کرد. عمه و فرشاد داخل اتاق شدند و از من پرسیدند که چه اتفاقی افتاده؟ اشک مجال صحبت را از من گرفته بود.
    فرساد فریاد کشید و از عمه و فرشاد خواست تا مرا تنها بگذارند. تا شب از اتاقم خارج نشدم. آخر شب قبل از خوبی به اتاق استاد رفتم تا او را ببینم. عمه، فرشاد و فرساد هر یک ناراحت در گوشه ای از پذیرایی نشسته بودند. به محض ورود من به پذیرایی، فرساد از جای برخاست. رو به عمه کردم و گفتم: می خواهم استاد را ببینم، می خواهم تنها ملاقاتشان کنم.
    عمه گفت: برو عزیزم، بغض از صدای هردویمان پیدا بود. آرام در اتاق را باز کردم. نگاهم به چشمهای خسته و بی سویش افتاد. نور مهتاب از پنجره روی تخت و بدنش می تابید و او همچنان به مهتاب نگاه می کرد. در را بستم و در کنارش نشستم. به زحمت توانست سرش را بطرفم بچرخاند. دستهای ناتوانش را در دست گرفت و به صورتم چسباندم. از چشمانش اشک روان شد. ولی صدایی از او نمی شنیدم. انگشتهای دستهایش را یکی یکی بوسیدم و گفتم: شما تنها شاهد مرگ عزیزانم بودید. شما تنها دوست صمیمی پدرم، تنها حامی و تنها دوستدار من در روزهای سخت تنهاییم بودید. من شما را دوست دارم نه به خاطر آن چه که گفتم، بلکه به خاطر این که یک انسان شریف و هنرمند بودید. این دستها آثار باارزشی خلق کرده، آثاری که همیشه جاودان می ماند و هیچ گاه کهنه و قدیمی نمی شود.
    من به شما و هنرتان که از دل برخواسته احترام می گذارم و شما را از صمیم قلبم دوست دارم. دستهایش بوی پیری می دادند و موهای سپیدش روایت گر گذران روزگاری سخت و پرنشیب و فراز بودند. تا صبح در کنارش نشستم و از خاطراتش با پدر یاد کردم هر دو در حین خوشحالی گریه می کردیم. فرساد وارد اتاق شده بود و ار دور شاهد درددل های ما بود. به من گفت: پدر باید استراحت کند. من در کنار پدر می مانم. تو برو استراحت کن. به استاد نگاه کردم. نگاهش چیز دیگری می گفت. نمی فهمیدم. فرساد کمک کرد تا بلند شوم. ولی استاد سمیعی دستم را با دستان ناتوانش محکم گرفته بود. فرساد متوجه شد، هر دو روی تخت نشستیم. اشک مجالمان نمی داد. عمه و فرشاد هم به اتاق آمده بودند. استاد آرام دستم را در دستهای فرساد گذاشت. همه ی حرکاتش گویا بود. هوا کم کم داشت روشن می شد. آرام به عمه و فرشاد نگاه کرد و سرش را رو به پنجره کرد، نفسی بلند کشید و برای همیشه ما را ترک کرد. فرساد بلند شد، صورت خود را به صورت پدر نزدیک کرد، فهمیده بود که دیگر پدر نفس نمی کشد. بلند بلند فریاد می کشید. فرشاد او را از اتاق خارج کرد. عمه روی زمین نشسته بود و بر سر و صورتش چنگ می انداخت. فرشاد او را هم از اتاق خارج کرد. وقتی به سراغ من آمد. من به او گفتم: خواهش می کنم، پسر عمه با من کاری نداشته باشید. من آرام هستم، می خواهم در کنار پدر باشم، او بوی پدرم را می دهد. خواهش می کنم مرا راحت بگذارید تا با دردهایم تنها باشم.
    فرشاد آرام چشمهای استاد را بست و از اتاق خارج شد. نیم ساعت بعد برای بردن استاد به سردخانه آمدند. پزشک پس از معاینه ی او برگه ای مبنی بر فوت او نوشت و استاد را با آمبولانس بردند. حس کردم تنهای تنها شده ام. تب کرده بودم. رفتم و روی تخت افتادم. دراز کشیدم، خوابی که دیده بودم به یاد آمد، خوابی که تعبیر شد، استاد الان در کنار پدر و مادر بود.


    فصل 35


    نه من و نه عمه هیچ یک، حال خوبی نداشتیم. هر کدام در اتاقمان پرستاری می شدیم. اتاق عمه را عوض کرده بودند. روز شوم استاد همگی تصمیم گرفتند که وصیت او را قرائت کنند. هنوز او را به خاک نسپرده بودند. بعد از ظهر روز سوم همگی در پذیرایی جمع شدیم، فرشاد وصیت پدر را باز کرده و شروع به خواندن کرد. اما من هیچ چیز نمی شنیدم. در آخر متوجه شدم که درخواست کرده جسد او را در ایران به خاک بسپارند و هزینه ی انتقال خود را قبلاً کنار گذاشته بود. او حتی هنگام مردن به وطن فکر می کرده و آرزو داشته جسدش در خاک وطن دفن شود. همان طور که دل من هوای وطن را کرده بود. هوای مزار پدر و مادر و خانه مان.
    دوباره به اتاق بازگشتم. بی اختیار گریه می کردم. دلم گرفته بود و هوای وطن را می طلبید.
    فردا صبح فرشاد و فرساد زود از منزل خارج شدند. ماری از من، هلن و عمه مراقبت می کرد. حال خوشی نداشتم و تا عصر خوابیدم. شب فرساد مرا آرام از خواب بیدار کرد. متوجه شد حال خوشی ندارم. دوباره مرا نوازش کرد و به خواب فرو رفتم.
    صبح ماری مرا از خواب بیدار کرد. در کنار تخت چند بلیط هواپیما به چشم می خورد. آنها را برداشتم و یکی یکی نگاه کردم. یک بلیط مخصوص برای حمل جسد استاد سمیعی و انتقال آن به ایران. بلیط های دیگر هم به نام عمه و فرشاد بود. آهی کشیدم و آنها را روی میز باز می گرداند و تا پایان کارهایم مرا همراهی می کند ولی اشتباه فکر می کردم. تاریخ پرواز فردا شب بود. بعد از خوردن ناهار در کنار نرده های چوبی در ورودی ایستادم. دلم می خواست زودتر فرساد را ببینم. وقتی استاد به هنگام فوتش مرا به فرساد سپرده بود و دست مرا در دست او گذاشته بود، سعی کردم او را به خاطر سیلی که به صورتم زده بود، ببخشم. او همسرم بود و بابت یک ناراحتی، هزار مهربانی و محبت نثار من می کرد. حتی دیشب را به یاد آوردم که جای این که من برای او تسلی خاطر باشم او مرا تسلی می داد و مرهمی برای دل زهم دیده ام بود. ناگهان دستی را روی شانه ام حس کردم، فرساد بود با لباسی مشکی و صورتی اصلاح نکرده، خسته و غمدیده به من لبخند می زد.
    گفت: ممنونم که دوباره به استقبالم آمده ای، با این کار مرا خیلی خوشحال می کنی.
    تبسم کردم و دستش را در دستم گرفتم، کیفش را از او گرفتم از کارهای من تعجب کرده بود. با هم وارد خانه شدیم. بعد از چند دقیقه ای استراحت آرام در گوشم گفت: اگر مایلی با هم تا کنار برکه برویم و کمی درد و دل کنیم، چطور است؟
    خندیدم و گفتم: هر چه تو بگویی. بهتر از این نمی شود و با شیطنت گفتم: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.
    راهی باغ شدیم تا به کنار برکه برویم. راه را با سکوت طی می کردیم. به نزدیکی برکه رسیدیم، چند سنگ ریز برداشتم تا در آب بیندازم از صدای برخورد سنگ با آب خوشم می آمد. فرساد به من نگاه می کرد و می خندید.
    به او گفتم: درد دلت چه شد؟ حالا تو مرا لایق نمی دانی؟!
    گفت: نه عزیزم، این چه صحبتی است؟ اتفاقاً می خواهم با تو درددل کنم اما آمادگی ندارم.
    خندیدم و گفتم: آمادگی نمی خواهد، هر چه باشد بهتر از سیلی بی خبری بود که به صورتم زدی!
    سرش را پایین انداخت. دستش را محکم بر زمین کوبید. خرده سنگهای کنار برکه کف دستش را زخم کردند. و از دستش خون می رفت. طاقت نیاوردم و شالم را بر دور دستش پیچیدم. در تمام این مدت نگاهم می کرد و اشک می ریخت. می خواستم برخیزم، مرا در کنارش نشاند و گفت: تو هنوز مرا نبخشیده ای؟
    سکوت کردم و ادامه داد: با این کار می خواستم خودم را تنبیه کنم. از آن روز به بعد زندگی به نظرم تلخ شده است، متأسفانه مرگ پدر هم به آن اضافه شده و کاملاً روحیه ام را دگرگون کرده است. ولی باز هم به بخشش تو دل بسته بودم. تو که از مهربان ترین مخلوقات خدا هستی! همان شب وقتی پدر دست کوچک تو را در دستانم گذاشت و دست هایمان را به هم فشرد، از خودم متنفر شدم، گویی روح پدر خبر داشت که من به صورت تو سیلی زده ام. او با این عمل مرا از کرده ام پشیمان کرد. او با این کار به من فهماند که باید بیشتر از اینها به تو بها بدهم. من فکر می کنم که کوتاهی کرده ام. اگر مرا نبخشی حق داری!
    بلند شدم به طرف برکه ایستادم. با بغض به فرساد گفتم: من نمی دانم که در مراحل روان درمانی از چه مسایلی آگاه شده ای که رفتارت با من تغییر کرده. تو تمام حرفهای من را از گذشته تا به حال شنیده ای. اما لزومی ندارد که با ذره بین به گذشته ام نگاه کنی گر چه گذشته ی بدی نداشته ام. عمه قبل از آمدن به این جا به من گفته بود وقتی به این جا بیاید با تو صحبت می کند و همه ی مسایل را حل می کند. بنابراین تو از رابطه ی من و کامیار خبر داری. اما همه می دانستیم تو با این وجود خواهان ازدواج با من هستی. اما بعد از آخرین جلسه ی روان درمانی رفتار تو خیلی تغییر کرده است.
    گفت: کبریا تو هم اگر جای من بودی، می سوختی، دیگر مطمئن بودم که او همه چیز را می داند. خدا را شکر می کنم که بی عفت و بی عصمت نبودم. خدا را شکر می کنم که بی شخصیت و بی اصالت نبودم. او باید فهمیده باشد که من به عشق گذشته ام حرمت بسیار گذاشته ام و حتماً در زندگی مشترک با او هم همین گونه خواهم بود. با عزمی راسخ گفتم: خوب چه چیزی تو را می سوزاند که من را نسوزانده است؟
    گفت: همان عشق میان تو و کامیار! همان عشقی که از نوجوانی به او داشتی و من همیشه در حسرت آن عشق بودم. شاید اگر همان موقع ما عاشق همدیگر می شدیم، هرگز مسأله ی خواستگاری تو برای فرشاد مطرح نمی شد تا دایی و زن دایی نسبت به من هم بدبین بشوند. ولی دیگر من باید به خدا توکل می کردم تا همه چیز به تو و خانواده ات ثابت شود. می دانم برخی رفتارهای مادرم هم مشکلاتی را به وجود آورد ولی سرنوشت دل من میان دست و پای دیگران فقط خرد شدن و شکستن بود و سالها طول کشید تا ترمیم پیدا کند و من در حسرت بنای خانه ی عشقی بودم که دیگران آن را ویران کرده بودند. ولی این حق من نبود. وقتی به روانپزشک روزهای تنهایی و غربتت را توضیح می دادی، تب کرده بودم. از آن شبی که به دست پیمان گرفتار شدی تا آن شبی که به تنهایی از پشت میله های پنجره ی خانه خدا را صدا می کردی و آرزو می کردی در کنار ما باشی. تازه آن موقع بود که فهمیدم مرا دوست داری. قلبم در آن لحظه درد می کرد. تو مستحق این همه گرفتاری نبودی. ولی سادگی می کردی و فکر می کردی پدر و مادرم به نفع تو سخن نمی گویند و از همه بدتر کامیار تو را فریب می داد. آرزو کرده ام حتی اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد، تلافی بکنم و حقش را کف دستش بگذارم. او تو را حتی تا لحظه ی پرواز تعقیب می کرده و خداوند چقدر به عشق پاک ما نظر داشته و به تو کمک کرده که دوباره اسیر نشوی.
    اگر او از روی خشم سیلی بر صورتت زد و با کیمیا از معرکه فرار کرد و رفت ولی من نامرد نبودم و از آن شب که به تو سیلی زده ام ناراحتم و از تو می خواهم مرا ببخشی. ولی اگر ذره ای دلم از گذشته ات گرفته بود با آن سیلی که ای کاش دستم می شکست و نمی زدم از دلم پاک شد و حالا عشق تو را باور دارم.
    از دکتر خواسته بودم که از تو بپرسد آیا مرا دوست داری؟ آیا زندگی با مرا می خواهی یا نه! وقتی جواب دادی لایق این همه عشق و محبت نیستی و مرا از ته دل دوست داری، حس کردم دیگر هیچ آرزویی ندارم. کبریا فکر نکن من می خواستم از گذشته ی تو آگاه شوم به خدا نه؛ فقط می خواستم بدانم هنوز دل به عشق کامیار داری یا نه و به خاطر اوست که برای بازگشت به ایران پافشاری می کنی؟ گذشته ی تو به من هیچ ربطی ندارد، به شرطی که تأثیرگذار در زندگی آینده ما نباشد. وقتی تو قبول کردی با من ازدواج کنی دیگر وضع با گذشته به کلی فرق کرده و من نباید درباره ی عشق گذشته ات با کامیار تفحس می کردم. من معتقدم هیچ عاشقی را نمی توانند به اجبار بر سر سفره ی عقد دیگری بنشانند و من خوشحالم که تو خودت این راه را انتخاب کرده ای و امیدوارم همسر لایقی برای تو باشم.
    گفتم: از توجه تو ممنونم و از این که عاقلانه مسایل را موشکافی کردی ولی اگر من برای بازگشت به ایران اصرار دارم به خاطر این است که دلم هوای خانه را کرده است، دلم پدر و مادر را می خواهد. می دانی که حدود دو ماه دیگر اولین سالگرد فوت آنها می رسد و من باید اولین سالگرد را در کنار مزارشان باشم. این را بدان که من می میرم اگر آن روز من در کنار مزار آنها نباشم و در غربت به سر برم و دوم این که تکلیف خانه به آن بزرگی معلوم نیست، باید تکلیف آن جا را روشن کنم. از طرفی من پولهایم را از کامیار می خواهم. تصمیم گرفته ام آنها را برای امور خیر مصرف کنم.
    پس از آن با خیال راحت زندگی مشترکم را شروع می کنم. من فکر می کردم که ما هم با عمه و فرشاد به ایران می رویم.
    ـ برای آن هم دلایلی دارم.
    ـ اما حرف من تمام نشده. من باید بدانم تو حاضری پس از اتمام دوره ی قرارداد خدمتت به این شرکت، به ایران بازگردی یا نه؟ چون من حس می کنم ما ایرانی ها به غیر از میهن خودمان به هیچ کجا تعلق نداریم، نه ما بلکه تمام افراد هر ملیتی، تو باید علم خود را در ایران به کار بگیری. تو باید تکلیف مرا روشن کنی. من پس از دوران قرارداد تو حتی یک روز هم در این جا نخواهم ماند و این جا را بدان مجبور نیستی که با من زندگی کنی. در حالی که دوست نداشته باشی به ایران بازگردی. حالا نظرت چیست؟ دوست دارم عاقلانه تصمیم بگیریم.
    آهی کشید و گفت: اول بگذار خیالت را راحت کنم که من هم پس از پایان قراردادم تصمیم دارم به همراه تو و مادر به ایران بازگردم. احتمالاً فرشاد هم اگر ببیند این جا کسی را ندارد با هلن و بچه هایش به ایران باز می گردد و در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی خواهیم کرد. پس تا این جا با هم تفاهم داریم.
    لبخندی از رضایت زدم و گفتم: مسأله ی بعدی چیست؟
    گفت: من هر چقدر سعی کردم که اجازه بگیرم به همراه تو، مادر و فرشاد راهی ایران شوم متأسفانه قبول نکردند.
    ناراحت شدم و پرسیدم: چرا؟ یعنی آنها این قدر بی رحم هستند و درک نمی کنند حضور تو در مراسم تدفین پدرت لازم و ضروری است؟ به هر حال تو باز می کردی. چرا حرفت را قبول نمی کنند؟
    گفت: آنها هم دلایلی قانع کننده دارند و شاید واقعاً نمی توانند به من اطمینان کنند. ولی راه بهتری به نظرم رسید، آهی کشید و گفت: تصمیم گرفته ام که تو را هم به همراه مادر و فرشاد راهی ایران کنم.
    با تعجب فریاد زدم: فرساد راست می گویی؟ یعنی من به ایران بازمی گردم؟ یعنی به دیدار پدر و مادر می روم؟ آه خدایا! نگاهی با حسرت به من کرد.
    با ناراحتی گفت: بله، بلیط تو را هم گرفته ام ولی شرایطی دارم که باید قبل از رفتن آنها را بپذیری!
    ـ هر چه باشد می پذیرم.
    ـ اول این که باید تا فردا صبح بلیط برگشت تو و مادر را بگیرم تا خیالم از بازگشتن تو به سوی زندگیت راحت باشد. دوم این که بدون حضور مادر و وکیلم حق نداری با کامیار صحبت و یا دیدار کنی.
    و سوم این که نباید بدون مشورت با من و مادر کاری کنی که مثل گذشته برایت مشکل ایجاد کند، مثل همین چکهایی که در دست داری! حالا اگر شرایط مرا می پذیری من حرفی ندارم.
    از خوشحالی نمی دانستم چه کار بکنم. کنارش نشستم و گفتم: فرساد مطمئن باش هرگز لطف تو را فراموش نمی کنم. تو اگر مرا به ایران راهی نمی کردی حرفی نمی زدم تا روزی که بمیرم و یا تو مایل باشی که با من به ایران بازگردی. ولی بدان در آن صورت زندگی تو با کبریای دل شکسته هرگز در باطن خوش نبود و فقط ظاهری خوش داشت. من به وجود همسری مهربان چون تو افتخار می کنم و هر سه شرط تو را می پذیرم و با جان و دل آنها را اجرا خواهم کرد.
    سرم را پایین انداختم تا دیگر شاهد دیدن بغض او نباشم. آرام گفتم: بابت تمام مسایلی که در طول درمانم از زندگی گذشته ام آگاه شدی، متأسفم ولی از رفتار عاقلانه و عادلانه تو ممنون و متشکرم. امیدوارم که برایت همسری وفادار و غمخوار باشم.
    با صدایی گرفته گفت: کبریا، عزیزم، گذشته های تو به من هیچ ربطی ندارد به شرطی که به زندگی مشترکمان لطمه ای وارد نکند ولی من ناراحت آن همه رنج تو هستم که به تنهایی به دوش کشیدی و همیشه نجابت خود را حفظ کردی. می دانم که مراحل دشواری را پشت سر گذاشتی و تن به خفت ندادی. نشان دادی همان کبریایی هستی که همیشه بودی. با گذشت، مهربان، زیبا و دوست داشتنی. ولی خدا به تو رحم کرد که سادگی های بیش از اندازه ی تو کار دستت نداد تا عمری به پای عشقی پوچ و یک طرفه بسوزی.
    گفتم: فرساد، من هم هیچ وقت نخواستم از گذشته ی تو چیزی بدانم چون ربطی به من ندارد. مهم ارائه راه از مرزی است که برای زندگی انتخاب می کنیم. به هر حال هر جوانی ممکن است خامی کرده باشد و کارهای اشتباهی انجام داده باشد ولی همان طور که خداوند کریم و بخشنده است، بنده اش هم باید کرامت داشته باشد.
    در حالی که گریه می کرد گفت: ولی گذشته من با تو بود تا به امروز که با من هستی. من هرگز جز یاد تو هیچ کس را در زندگی و در فکرم راه ندادم. اگر می خواهی برایت از گذشت های دور و نزدیک بگویم تا بدانی همیشه عاشق دختری به نام کبریا بودم، حتی روزی که برای آمدن به این جا، وطن را ترک می کردم، قلبم را به زنجیر عشقی پاک کشیدم و کلید آن را در خانه ای در شمال تهران در شمیران جا گذاشتم تا دیگر هیچ کلیدی به قفل این زنجیر تا خود همان کلید به گشایش این قفل اقدام کند. حالا من بنده و مرید همین عشقم تا مرا به هر سو که می خواهد روانه کند و باید دوباره امیدوار باشم ولی کامیار نسبت به من در این عشق خوش اقبال تر بود و به قول شاعر:
    گاهی بساط عشق به یک مرتبه جور می شود
    گاهی هم به صد مرتبه ناجور می شود
    از جای برخاست. محو صورت و سیرت زیبایش شده بودم. حرفهای این دفعه ی او با هر دفعه فرق می کرد. دلم طاقت این همه ناراحتی او را نداشت. به هر حال همسرم بود و از مهربان ترین بندگان خدا.
    یعنی من ظالم بودم که زنجیر عشق را باز نکرده و او را به هر سو روانه می کردم؟ و حالا باید در حین اسارت از او جدا شوم و به وطن باز گردم؟ به یاد شعری افتادم که پدر همیشه زمزمه می کرد.
    ای وای بر اسیری
    کز یاد رفته باشد
    در دام مانده باشد
    صیاد رفته باشد
    به طرف خانه به راه افتاده بی حوصله گام بر می داشت. دیگر نمی دانستم چه کار باید می کردم. دوان دوان به طرفش رفتم. دستش را گرفتم و گفتم: فرساد در مورد من اشتباه می کنی. چرا از من فاصله می گیری؟
    ایستاد با چشمانی که هاله ای از خون به خود گرفته بود گفت: می خواهم از حالا شروع کنم، می خواهم به دوری تو عادت کنم. می دانی که من بدون تو، سرش را پایین انداخت و به راهش ادامه داد، دویدم و دوباره او را از رفتن منع کردم. گفتم: من فقط برای مدت کوتاهی می روم. طبق شرایط تو، با عمه هم باز می گردم. تو باید به من اعتماد کنی. من به اطمینان تو احتیاج دارم.
    گفت: می دانم. من دیگر تحمل ندارم، با فوت پدر و با رفتن تو تنهای تنها می شوم. بهتر است خودم با مشکل خودم کنار بیایم، تو نگران من نباش و دوباره به راهش ادامه داد. تند قدم بر می داشت و من هم دوان دوان به دنبالش گفتم: فرساد تو تنها نیستی. هلن، دریا و ماری، هریسون و دیگر دوستانت با تو هستند. ما هم برمی گردیم. ایستاد و گفت: هلن و دریا به فرشاد تعلق دارند و من هیچ نسبت خاصی با آنها به جز عمو و بردار شوهر بودن ندارم، در ضمن هلن و ماری هر دو اهل کانادا هستند. همین طور دوستان من، ولی تو، مادر، فرشاد و حتی پدر که او را از دست داده ام همه هم خون و هم کیش من هستند.
    حس کردم چیزی را از من پنهان می کند. تا خانه چند قدمی بیشتر نمانده بود. او را محکم بر جایش نگه داشتم و گفتم: فرساد حرف آخرت را بگو، من حس می کنم تمام این حرفها یک بهانه است. خواهش می کنم، من و تو قرار گذاشتیم که یک روح در دو جسم باشیم ولی تو انگار مرا غریبه می پنداری و به من اعتماد نداری.
    دستانش را روی شانه هایم گذاشت و گفت: کبریا، به چشمانم نگاه کن. پس اگر می خواهی حقیقت را برایت بگویم، خوب نگاهم کن تا اگر خواستی به من دورغ بگویی از چشمانت حقیقت محض را دریابم. تنم لرزید. خدایا او چه چیز را می خواست بداند؟ چرا او فکر می کرد شاید من جواب دروغ به او بدهم؟ من هرگز به او خیانت نکرده و نمی کنم.
    نگاهش کردم، گرمای دستش را به وجودم انتقال داد. چنان قلبم می طپید که شاید فرساد هم متوجه آن شده بود. دوباره گونه هایم سرخ شده بود و چشمانم پر از تمنا، نگاهش کردم، نگاهی پر از اشک و غم. با چشمان روشنش که تداعی التماسی بیشتر از نگاه پر تمنای من بود. چقدر غمگین و پرغصه بود. نتوانستم نگاهش کنم. بغضی عجیب در گلویم طنین انداخت. سرم را بالا گرفت و گفت: اگر به ایران رفتی...
    نتوانست جمله اش را تمام کند. اشکهایش چون اشک شمع آرام روی گونه هایش غلطید و در چانه اش محو شد. به خود مسلط شد و ادامه داد: اگر دیگر تحت هیچ شرایطی نخواستی که به زندگی و خانه ات، به کنار شوهرت برگردی! دوباره مکث کرد نگاهم کرد. تنم می لرزید. دوباره گفت: دستم از عشق تو کوتاه می شود. یعنی می میرم. آن وقت به من بگو چه باید بکنم؟
    حس می کردم نمی توانم روی پاهایم بایستم. این اوج دوست داشتن بود و من ناتوان از درک آن همه عشق بودم. نمی دانستم باید به او چه جوابی بدهم. ولی می دانستم که هیچ کس را به اندازه ی فرساد دوست ندارم. حتی اگر عزیزانم در کنارم بودند. باز هم او را به همه ترجیح می دادم. او از عزیزترین عزیزان من بود. نگاهم می کرد و اشک می ریخت. طاقت نداشتم. دستهایم می لرزید. آرام اشکهایش را پاک کردم و در آغوشش جای گرفتم. دستانش را به دورم حلقه زد. دیگر حتماً طپش قلبم را حس می کرد. نتوانستم خود را کنترل کنم و بلند بلند گریه کردم. ای کاش او هم با من به ایران می آمد. از برگشتن پشیمان شده بودم. نباید او را تنها می گذاشتم، صورتش را در دستانم گرفتم و گفتم: فرساد من دیگر به ایران برنمی گردم نمی خواهم تو تنها بمانی. من هم می خواهم برایت همسری عاشق باشم. من دیگر تو را تنها نمی گذارم. طاقت ناراحتی و اشکهای تو را ندارم. تو را به خدا بس کن. من به همسرم تعلق دارم حالا هر کجای دنیا که هست. ببین مگر خودت در بدو ورود به این جا نگفتی که خانم این خانه من هستم؟ مگر با هم ازدواج نکردیم. مگر تو نبودی که سالها به انتظارم نشستی؟ خوب حالا، من باید مهربانی های تو را جبران کنم. باید در کنارت بمانم، دیگر نتوانستم حرفم را ادامه بدهم. چشمهایم را بستم. قلبم درد می کرد. آرام و شمرده گفتم: به هر حال عمه و فرشاد از طرف من، مراسم یادبود را در ایران برگزار می کنند و به نیابت از من بر سر مزار پدر و مادرم حاضر خواهند شد و من خوشحال می شوم که در کنار همسرم هستم.
    مرا محکم به آغوش فشرد و گریه کنان گفت: نه، من آن قدر در انتظارت می مانم تا بیایی. به یاد تو به لب برکه می روم. با یاد تو به اتاقهای بالا سرک می کشم. با یاد تو در سالن، در کنار پنجره هایش قدم می زنم. با یاد تو به فروشگاه هایی که رفته بودیم سر می زنم. حتی هر چند وقت یک بار به هتلی که شب ازدواجمان را در آن جا صبح کردیم، می روم. همان اتاق را اجاره می کنم و در ایوان آن می نشینم و به یادت به آسمان نگاه می کنم. ولی تمام لباسها و وسایلت را در اتاقمان بگذار، در را قفل کن هرگز به آن جا پای نمی گذارم. کلید اتاق را نزد خودت نگهدار تا هر وقت که برگشتی دوباره با هم در آن جا با عشق زندگی می کنم. باید به ایران برگردی تا من شرمنده دایی و زن دایی نباشم. ای کاش این شرکت لعنتی مرا ممنوع الخروج نمی کرد تا با تو همراه می شدم.
    تمام حرف دلش را برایم گفت. هر چه اصرار کردم تا در کنارش بمانم و بازنگردم راضی نشد و گفت که تمام این مراحل برای هر دوی ما نوعی امتحان است. شب به پایان می رسید و او تا صبح به من در جمع آوری وسایلم کمک می کرد. فرشاد هم پس از جمع آوری وسایلش به کمک عمه آمده بود کار آنها زود تمام شد.
    ولی ما تا صبح بیدار بودیم. گاهی وسایلم را جمع می کردم. گاهی به چشمهای یکدیگر نگاه می کردیم و گاهی با هم صحبت می کردیم. لباس عروسی مرا به گوشه ای از اتاق آویزان نمود و آن را با دستش مرتب کرد. احساس او را درک می کردم. او از این جدایی ناراحت بود ولی به روی خودش نمی آورد. سعی داشت آخرین شب را به بدخلقی نگذرانده باشیم، می خندید. ولی در پس خنده ها، خدا می داند که چه غصه ای نهان بود.
    نزدیک صبح پس از اتمام کارها سرم را روی زانوانش گذاشتم تا با دستان مهربانش موهایم را نوازش کند.
    از فرط خستگی به خوابی عمیق فرو رفتم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #28
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 36


    نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم. سرم روی کوسنی قرار داشت و فرساد نبود. به پذیرایی رفتم. عمه کنار پنجره نشسته بود و آرام گریه می کرد. تمام جامه دان ها در کنار در خروجی قرار گرفته بود. دلم گرفت، کنار عمه رفتم. دستش را به علامت همدردی فشردم. به خود آمد. گفت: کبریا، عزیزم فکر نمی کردم که فرساد را تنها بگذاری و به ایران برگردی. او تنها شده و من، درد فرزندم را از چهره اش می خوانم. صلاح این نبود که بدون او به ایران باز می گشتی!
    متعجب به عمه گفتم: اما قرار ما این نبود. من هنوز اولین سالگرد پدر و مادر را پشت سر نگذاشته ام. من نمی خواهم فرساد را تنها بگذارم ولی او راضی به ماندن من نیست.
    عمه گفت: تو می توانستی فقط چند روز برای برگزاری مراسم پدرت و مادرت به ایران بیایی. لازم نبود از حالا با ما همراه شوی.
    از گفتار عمه متعجب شدم، آهی کشیدم و گفتم: یعنی لازم نیست من هم در تشییع جنازه ی استاد شرکت کنم. او که برایم بیش از همه زحمت کشیده است و از طرفی من دو فقره چک دارم که باید کمکم کنید تا آنها را وصول کنم.
    عمه خندید و گفت: امیدوارم در این راه هرگز دچار خطا و اشتباه نشوی که دیگر قابل بخشش نیست. آن جا را ترک کرد و به اتاقش رفت.
    از حرف عمه حسابی دلم گرفت. یاد صحبتهای نیش دارش افتادم. نتوانستم از عمه بپرسم که فرساد کجاست. گوشی تلفن را برداشتم و به تلفن همراهش زنگ زدم. متأسفانه گوشی را جواب نمی داد. ساعت 3 بعد از ظهر بود و ما ساعت 8 شب پرواز داشتیم.
    باید برای رفتن به فرودگاه حاضر می شدیم. قدم زنان به منزل فرشاد رفتم تا از هلن و دریا کوچولو خداحافظی کنم. با دیدن هلن متوجه شدم که بسیار گریه کرده است. مرا در آغوش کشید و حرفهایی زد که من متوجه آنها نشدم. فرشاد در خانه بود از هلن خواستم که مواظب فرساد باشد. او هم به من قول داد که نگذارد فرساد غصه بخورد.
    خداحافظی کردم، قرار شد فرشاد تا نیم ساعت دیگر با آنها برای خداحافظی از عمه به منزل ما بیایند. به خانه رسیدم. هنوز فرساد نیامده بود. به اتاق عمه رفتم. او هم گفت که از فرساد بی اطلاع است. هر کجا که باشد قبل از پرواز می آید. نگران و ناراحت بودم. در وقت خروج از اتاق، عمه گفت: کبریا با آمدن تو به ایران تکلیف نوزادت چه می شود. آیا اصلاً دکتر به تو اجازه ی پرواز داده است یه نه؟
    آرام خندیدم و گفتم: عمه جان، آن مسأله یک سوءتفاهم بوده، من هنوز مادر نشده ام.
    عمه متعجب نگاهم کرد و گفت: پس...آن روز در بیمارستان...یعنی تو حامله نیستی؟
    ـ نه عمه جان. برای ما فعلاً زود است که صاحب فرزند شویم. اما مطمئن باشید در آینده ما هم صاحب فرزندانی خواهیم شد.
    عمه هم خنده اش گرفته بود و هم ناراحت بود.
    به من نگاه کرد و گفت: باشد هر چه صلاح خدا باشد، همان خواهد شد.
    از اتاق عمه خارج شدم، دوباره گوشی را برداشتم و به فرساد تلفن کردم. جواب نمی داد، نگران شده بودم، فرشاد و هلن و دریا وارد شدند. ماجرا را به فرشاد گفتم. با تعجب پرسید: به شما نگفته کجا می رود؟
    گفتم: از ظهر تا حالا او را ندیده ام و تلفن را هم جواب نمی دهد. عمه پیش ما آمد. فرشاد از عمه پرسید. عمه گفت: صبح برای خرید بلیط های برگشت ما از منزل خارج شده ولی هنوز خبری از او ندارم.
    بیشتر از پیش نگران شدم. دوان دوان به طرف برکه رفتم. ولی آن جا همنبود. بر روی قایق فرساد رفتم. دستمال گردنم را باز کردم. با بغضی غریب آن را به گوشه ای که می نشستم بستم تا فرساد بداند که در آخرین لحظه ها هم به یادش بوده ام و در انتظارم بماند. برای آخرین بار نگاهی به برکه انداختم و از آن جا دور شدم. وارد خانه شدم. هنوز نیامده بود. ولی فرشاد گفت: فرساد همین الان تلفن کرد.
    گفتم: خوب، چه گفت؟ کی بر می گردد؟ پس کجاست؟
    فرشاد به آرامی گفت: هیچ حرفی نزد و فقط گفت که بلیط های برگشت را گرفته ام و آنها را به شما می رسانم و قطع کرد. گویی کارش زیاد بود و فرصت کمی برای صحبت داشت.
    ناامید سرم را پایین انداختم. تا دقایقی بعد باید راه می افتادیم. وارد اتاقمان شدم. چقدر جای فرساد را خالی می دیدم. ای کاش بود تا با او کمی صحبت می کردم. همه آماده ی حرکت شده بودند. عمه صدایم کرد. طبق خواسته فرساد در اتاقمان را قفل کردم و کلیدش را برداشتم. به حلقه ام نگاه کردم. دلم گرم شد. از ماری، هلن و دریا خداحافظی کردیم و بدون این که فرساد را ببینم راهی فرودگاه شدیم. عمه هم ناراحت بود اعتراض کی کرد که کار فرساد کار خوبی نبوده.
    در تمام طول راه به فرساد فکر می کردم. هر ماشینی که مدل ماشین خودمان و با همان رنگ می دیدم نگاه می کردم که نکند فرساد در آن باشد. فرشاد از آیینه به من نگاهی کرد و گفت: دختر دایی، اگر دوست داری به شرکت فرساد سری بزنیم، شاید آن جا باشد.
    خوشحال شدم و گفتم: همیشه دعایتان می کنم، من اگر او را نبینم...بغض راه گلویم را بست و دیگر ادامه ندادم.
    پایش را روی گاز گذاشت تا هر چه زودتر به شرکت فرساد برسیم. در کنار آسمان خراشی توقف کرد. چقدر زیبا بود. فرشاد از من خواست با او همراه شوم. پیاده شدم. عمه گفت: کبریا اگر فرساد را دیدی بگو، مادرت گفت: یادت باشد که در لحظه های آخر با دل مادرت چه کرده ای!
    گفتم: چشم عمه جان، اگر دیدمش از او می خواهم پایین بیاید تا خودش شخصاً از شما عذرخواهی کند.
    به اتفاق فرشاد وارد آسانسور شدیم به طبقه ی هفدهم رفتیم. وارد دفتر کارش شدیم. فرشاد با همکاران و منشی فرشاد حرف زد. اما آنها گفتند که از صبح تا به حال به شرکت نیامده است. فرشاد گوشی تلفن را برداشت. اما هر چه تلفن کرد جواب نمی داد. ناامید به طرف فرودگاه به راه افتادیم. فرشاد برای دلگرمی من و عمه گفت: حتماً در فرودگاه منتظر ما است. من او را بهتر از همه می شناسم.
    به فرودگاه رسیدیم. وسایل را تحویل دادیم. آن قدر فرودگاه بزرگ بود که نمی توانستم او را بیابیم. فرشاد به اطلاعات پرواز، خبر داد تا نام فرساد را اعلام کنند. این کار انجام شد ولی از او خبری نشد. عمه نگران و دستپاچه بود و زیر لب به فرساد دشنام می داد.
    شماره پرواز ما اعلام شد و باید راهی می شدیم. وارد بازرسی شدیم. اول من، بعد فرشاد و سپس عمه وارد شد هنوز چشمم به دنبال فرساد بود. یعنی او این قدر بی معرفت و بی عاطفه شده بود؟
    یک آن چشمم خیره به طرفی ماند. فرساد را دیدم که به شیشه تکیه داده و ما را تماشا می کند.بلیط های برگشت ما هم درد دستش بود. خشکم زد و اشک از چشمانم جاری شد.
    چقدر غمزده و پریشان به ما نگاه می کرد. نگاهمان با یکدیگر طلاقی کرده بود. عمه و فرشاد هم متوجه شدند. عمه دست پلیس را کنار زد و به طرف فرساد دوید. فرساد بی جان و بی رمق با رنگ و رویی پریده ما را نگاه می کرد. من و فرشاد اصرار کردیم تا لحظه ای به کنار فرساد برویم اما پلیس های بازرسی اجازه ندادند. آرام و بی اختیار گریه می کردم. عمه به فرساد رسید. چنان سیلی محکمی بر صورتش زد که قلب من ریخت. فرساد سرش را بلند کرد، عمه طاقت نیاورد و او را محکم در آغوشش گرفت.
    دیگر دستمان از هم کوتاه شده بود. پلیس عمه را بازگرداند. به اجبار پلیس به طرف در خروجی به راه افتادیم تا لحظه های آخر همان طور به شیشه تکیه داده بود و ما را نگاه می کرد. دلم می خواست نروم و پیش فرساد برگردم.
    ایستادم و به عمه و فرشاد گفتم: می خواهم مطلبی بگویم. با تعجب به من نگاه کردند. گفتم: من نمی خواهم با شما بیایم! می خواهم در کنار فرساد بمانم. او به وجود من احتیاج دارد.
    متأسفم. آنها را ترک کردم. فرشاد به دنبالم می دوید و عمه مرا صدا می کرد. به بازرسی رسیدم. دست و پا شکسته به پلیس گفتم که می خواهم برگردم. پلیس پاسپورت مرا نگاه کرد و با اشاره گفت: نمی شود. فرشاد به من رسید و گفت: دختر دایی شما دیگر نمی توانی برگردی. مهر خروج روی پاسپورت زده شده، حق بازگشتن به آن طرف بازرسی را نداری! ناامید به پاسپورتم نگاه کردم، عمه به ما رسید. محکم دست مرا گرفت و کشان کشان به طرف در خروجی رفتیم. ناراحت بودم، رنگم پریده بود و دست هایم یخ کرده بود. داخل هواپیما روی صندلی هایمان نشستیم. جای من کنار پنجره بود. احساس خفگی می کردم، نگاهم را از در خروجی فرودگاه تا لحظه ای که هواپیما به پرواز درآمد، برنداشتم. پشت آن دیوارها، فرساد غمگین و تنها سر بر دیوار گذاشته بود و. من از او کیلومترها و فرسنگها راه دور می شدم.


    فصل 37


    حال خوشی نداشتم. عمه مدام سرم را روی شانه اش می گذاشت و به من محبت می کرد. حتی یک بار گفت: به خاطر این نگذاشتم برگردی که اولاً برای پشیمانی خیلی دیر شده بود و دوماً فرساد باید بابت کاری که انجام داده بود تنبیه می شد و سوماً باید به مشکلات زندگی عادت کند. دوری آن هم برای چنین مدتی ناراحتی ندارد. به هر حال یک بار باید در این شرایط قرار می گرفت. ولی عمه وقت گفتن این حرفها اشک می ریخت. ناگهان گفت: تا چند روز دیگر فرشاد باز می گردد و او از تنهایی در می آید این جا تنها و بی کس من هستم که همسر، بردار و زن بردارم را در ظرف یک سال از دست داده ام.
    سرش را در بین دستهایش گرفت و شروع به گریه ای جگرسوز کرد. مهماندار با تعجب از عمه سؤال کرد که آیا حالش خوب است یا نه و چه اتفاقی افتاده است؟
    فرشاد به او جواب داد مادرم به خاطر فوت پدرم و عزیزانش دلتنگی می کند. مهماندار هم با ابراز تأسف از ما دور شد. صبح روز بعد، هواپیما در تهران فرود آمد. باورم نمی شد که به خاک وطن پای گذاشته ام. بوی وطن دیوانه ام کرده بود. با وجودی که بیش از چند ماهی نبود که از ایران دور بودم. از نگاه فرساد بغضی غریب در دل داشتم ناراحت بودم ولی ناراحتی ام را بروز نمی دادم. وقتی که فرودگاه را به قصد منزل ترک می کردیم، یاد روزی افتادم که با ترس و خوف خود را به پرواز رسانده بودم و کامیار از آن طرف به من تلفن کرده بود! در این چند ماه اخیر چقدر سرنوشتم عوض شده بود. سوار ماشین شدیم و به طرف منزل به راه افتادیم. وقت رفتن من بهار بود و حالا آخر تابستان بود. به جلوی در خانه رسیدیم. به عمارت خانه نگاه کردم. شیشه ی اتاق من توسط سنگ شکسته شده بود. می دانستم کار چه کسی بوده. در را باز کردم، وارد شدیم احساس کردم پدر و مادرم روی ایوان خانه به استقبال آمده اند. نتوانستم خود را کنترل کنم، گریه کنان به طرف ایوان رفتم. همه جا را خاک گرفته بود بر روی پله های حیاط نشستم. عمه هم در کنارم نشست و شروع کرد به گریه کردن. پس از دقایقی فرشاد هم سرش را به دیوار حیاط تکیه داد و او هم گریه می کرد. گفت: مادر جای خالی دایی و زن دایی عجیب به چشم می آید. باورم نمی شود. انگار دایی پایین مشغول کار است و پدر هم در کنار او است. آه که چقدر روزهای خوش به سرعت تمام شد. ساعتی را هر سه در حیاط گذراندیم، داخل ساختمان شدیم. در ورودی پذیرایی را باز کردم. دلم برای خانه تنگ شده بود. به در و دیوارها دست کشیدم، روی عکس غبار گرفته ی پدر و مادر بوسه ای زدم.
    قرار شد فرشاد به زودی به دفتر یکی از روزنامه ها برود و فوت استاد را از طریق درج در روزنامه به جامعه ی هنر و موسیقی اطلاع دهد. قرار بود روز پس از رسیدن جسد استاد، مراسم تدفین او صورت بگیرد. فرشاد رفت و من به منزل خانم جان، خدمه قدیمی مادر تلفن کردم. پس از شنیدن صدایش خوشحال شدم و از او خواستم به همراه بابا جان، همسرش به خانه ی ما بیایند.
    تا با کمک همدیگر منزل را مرتب و تمیز کنیم و برای مراسم آماده شویم. وسایل را جابجا کردیم. خانم جان به همراه همسرش بابا جان آمدند. خانم جان را در آغوش گرفتم، او گریه می کرد، خوشحال بود. می گفت: کبریا جان از وقتی رفته ای بابا جان مریضی اش بدتر شده. آخه آسم دارد. منزل ما هم در جای بد آب و هوای شهر است. دیگر نمی توانم زیاد بیرون از خانه کار کنم. چون بابا جان احتیاج به کمک دارد به خاطر همان از پس کرایه خانه بر نمی آییم. فرزندی هم نداریم که به دادمان برسد و دوباره اشک ریخت.
    خندیدم و گفتم: خانوم جان، من در آغوش شما بزرگ شده ام. حالا خوشحال نیستید که دخترتان به ایران برگشته است، تا من هستم نگران هیچ چیز نباش. بابا جان دعایم کرد و خانم جان با قدرت و امیدی شیرین چادر به دور کمر بست و با من و عمه مشغول مرتب کردن خانه شد. فرشاد ساعت 3 با چند ظرف غذا به خانه بازگشت. کار را تعطیل کردیم و مشغول خوردن ناهار شدیم. کارها ساعت 9 شب تمام شد. همگی خسته بودیم. قرار شد حمام کنیم و پس از خوردن شام استراحت کنیم. مدام به ساعت نگاه می کردم تا ساعت 10 شود و من با فرساد تلفنی صحبت کنم. قبل از ساعت 10 تماسها به منزل ما شروع شد. تمام هنرمندانی که خبر فوت استاد سمیعی را از طریق روزنامه عصر خوانده بودند، آنهایی که با پدر در ارتباط بودند به منزل ما تلفن می کردند و اظهار تأسف می کردند. تلفن اشغال بود و من نمی توانستم با فرساد تماس بگیرم. پس از دقایقی گوشی را برداشتم و شماره فرسادرا گرفتم. به محض شنیدن صدایش شروع کردم به گریه کردن. گفتم: سلام فرسادم. منم کبریای تو. دوست داری با من صحبت کنی؟ مکثی کرد. متوجه شدم او هم گریه می کند. منتظر جوابش شدم. گفت: سلام عزیز دلم. به ایران رسیدید؟
    قادر نبودم با او صحبت کنم. صدای غمگین او قلبم را می شکست. عمه گوشی را از من گرفت به آشپزخانه رفتم و او مشغول صحبت شد. عمه پس از اعتراض از برخورد روز آخر فرساد گفت: کبریا می خواست بازگردد،من و فرشاد مانع او شدیم. حالا فکر نکن که اوضاع خوبی دارد. اصلاً حالش خوب نیست، بهتر است هر وقت با تو صحبت می کند، به او قوت قلب بدهی. نه دلش را خالی کنی. تو مردی، کمی محکم تر و مصمم تر باش. دلم خوش است امانت بردارم را به دست پسر نازک نارنجی ام سپرده ام. فردا پس از مرگ من می خواهی با این امانت دل شکسته این طور رفتار کنی؟ هر وقت روحیه ات را به دست آوردی، خودت تلفن بزن تا این دختر را از این وضع خلاص کنی. کبریا شوهری می خواهد که به تمام معنا مرد باشد.
    عمه خداحافظی کرد. در آشپزخانه تمام حرفهای او را شنیدم. گریه مجالم نمی داد و دلم برای فرساد تنگ شده بود. نمی دانستم که در این چند ماه دوری چه باید بکنم. آرامبخش خوردم و با عمه و فرشاد به طبقه ی بالا رفتیم، عمه و فرشاد به اتاق پدر و مادر رفتند و من هم به اتاق خودم. خانم جان گفت که به همراه بابا جان پایین در اتاق کنار پذیرایی استراحت می کنند. قرار بود فردا صبح من به همراه فرشاد به فرودگاه برویم تا جسد استاد را به سردخانه ی بهشت زهرا انتقال دهیم.
    صبح از خواب بیدار شدیم باید ساعت 11 به فرودگاه می رسیدیم. خانم جان صبحانه ی مفصلی آماده کرده بود.
    بابا جان هم ماشین مرا شسته و تمیز کرده بود. پس از صرف صبحانه، فرشاد با عجله آماده شد. به هوس افتاده بودم که با ماشین خودم برویم. بابا جان آن را بسیار تمیز شسته بود. به بابا جان گفتم: شما بیمار هستید، نباید خود را به زحمت بیندازید.
    گفت: آن قدر هوای این اطراف تمیز است که من لذت می برم کار کنم. در ضمن باید همه چیز برای مراسم فردا آماده باشد دخترم!
    تشکر کردم و با فرشاد راهی فرودگاه شدیم. حدود ساعت 12 جسد را پس از تحویل و شناسایی به بهشت زهرا انتقال دادیم. فرشاد همه ی کارها را با مدیریتی عالی انجام می داد. در دل گفتم: خداوند استاد را رحمت کند. هر دو پسرانش به نحوی از خصوصیات او ارث برده اند. پس از انجام کارها به رستورانی رفتیم و برای فردا ناهار سفارش دادیم تا کسانی که برای تشییع جنازه می آیند پس از آن میهمان استاد باشند، همه کارها را انجام دادیم و بعد از ظهر به خانه بازگشتیم.
    وسایل و خوراکی هایی را که خریده بودیم به منزل آوردیم تا وسایل پذیرایی را آماده کنیم. در پخش نوار قرآن گذاشته بودند. معلوم بود کار بابا جان است. خانم جان حلوا درست کرده بود. مراسم باید کاملاً ایرانی و طبق خواسته ی استاد برگزار می شد. تماسهای تلفنی از صبح تا آن وقت عمه را کلافه کرده بود. عمه گفت کسانی هم بودند که تلفن می کردند ولی صحبت نمی کردند و بیشتر موجب آزار می شدند. هیچ نگفتم. سیم تلفن ها را کشیدم و به اتاقم رفتم. بابا جان شیشه را عوض کرده بود. تعجب کردم چرا فرساد تا الان تلفن نکرده بود. تلفن اتاق من وصل بود تا اگر فرساد تلفن کرد من بتوانم با او صحبت کنم. کتابهایم را نگاه می کردم. به یاد روزهای تنهایی ام افتادم. روزهای شیرین و غمگین عاشقی. ناگهان تلفن به صدا درآمد خودش بود. گوشی را برداشتم.
    کسی از پشت خط جواب نمی داد. مزاحم بود. گوشی را گذاشتم. یه فکر فرو رفتم. دوباره زنگ تلفنبه صدا درآمد. ولی باز هم کسی از پشت خط جواب نداد. معلوم بود که تلفن داخلی است نه خارجی.
    گوشی را گذاشتم. می خواستم آن را قطع کنم که دوباره به صدا درآمد. فکر کردم شاید فرساد باشد، دقایقی طول کسید تا گوشی را برداشتم. صدای ضعیف فرساد را شنیدم. بر جایم نشستم و به او سلام کردم. سعی می کرد لحن سخنش شاد باشد ولی معلوم بود در اعماق دلش غصه موج می زند و احساس کردم در اتاقش هستم و در روبروی هم نشسته ایم. آرام و مقطع صحبت می کرد. گفت: کبریا الان مشغول چه کاری بودی؟
    ـ هیچ کاری. منتظر تلفن تو بودم. برایم جای تعجب بود که چرا امروز با من تماس نگرفته ای!
    ـ یک نفر به من هشدار داده تا مشاعرم را به دست نیاورده ام، حق ندارم با عروسش چنین صحبت کنم. در حالی که دست عروسش را گرفته و او را با خود به آن طرف دنیا برده است. البته شاید حق دارد و من با خودم مشکل دارم ولی مدام دلم برایش تنگ می شود. در این دو روز از خانه خارج نشده ام. فقط از خدا می خواهم که این چند ماه به سرعت تمام شود و ما دوباره زندگی شیرینمان را از سر بگیریم.
    ـ انشاا... . حتماً همین طور خواهد شد. من هم آرزو می کنم روزها و شبها زود بگذرند تا من هم بر سر زندگی ام حاضر شوم. می خواهم با تو یکدل زندگی کنم. به همکاری و همیاری تو احتیاج دارم. وقت آمدن به وطن حس کردم نیمه ی تنم را در آن جا جا گذاشته ام. به آرزوی دیدار تو روزها و شبها را با امیدی ارغوانی طی می کنم. فرساد قول می دهم این بار بدون هیچ مشکلی به زندگی ام با تو ادامه دهم.
    ـ مگر در این چند ماه دچار مشکل شدیم؟ من هرگز پی به مشکل نبرده ام ولی شاید تو متوجه مشکلی از سوی من شده ای؟
    ـ نه هرگز. می خواهم گذشته ها را فراموش کنم. می خواهم سختی ها و غصه هایی را که به خاطر من تحمل کردی را جبران کنم. می خواهم با تو مثل آیینه، شفاف و بی ریا زندگی کنم. دوری باعث شده که احساس و عقلم به یک نتیجه برسند.
    ـ خوب. نتیجه چه شد؟
    خندیدم و گفتم: خیلی عجله داری. نتیجه مثبت بود. این جمله را به تو هدیه کرده اند ( دو سلسله دارم ) سکوتی عمیق بین هر دوی ما حاکم شد.
    فرساد گفت: کبریا می دانی به کدام روزها رسیده ام؟
    گفتم: نه، دلت می خواهد به من بگویی؟ شاید من هم مثل تو به همان روزها رسیده باشم!
    ـ خدا نکند، دلم می خواهد فقط من غربت آن روزها را داشته باشم. روزهایی عزیز و مقدس در تنهایی. بر روی تختی که شبها، نور مهتاب بر من عاشق می تابید و من چشمانم به روی تابلویی که بالای در ورودی آویخته بود، خیره می ماند و انتظار می کشید.
    هر دو احساسی لطیف داشتیم. گفتم: من هم در اتاقم تنها هستم.
    وسط حرفم پرید و گفت: اما دوست ندارم تو به روزهای گذشته برگردی. آن روزها جز ناکامی، تنهایی و بی کسی چیزی برای تو ارمغان نداشته است. دلم نمی خواهد حتی فکر آن روزها را بکنی. تو آمده ای. خانه ات را دیده ای. کنار برکه رفته ای و خاطراتی شیرین از روز مقدس ازدواجت داری. تمام آن روزها می تواند فکر تو را مشغول کند. روزهایی که سعی کرده ام جزء شیرین ترین روزگارت باشند. پس سعی کن به همان روزها فکر کنی. به روزی که مادر و پدر فکر کردند می خواهی مادر بشوی و چقدر خندیدیم. چون کسی به راز ما پی نبرده بود. آخر هم نفهمیدم چگونه مادر را متوجه اشتباهش کردی؟
    خندیدم و گفتم: در همان روز پرواز، عمه از من سؤال کرد که تکلیف تولد نوزادت چه می شود؟ آیا اجازه داری به ایران بازگردی؟ من هم جواب دادم چنین چیزی واقعیت ندارد ولی در آینده ای نزدیک به وقوع می پیوندد.
    فرساد مهربان خندید و گفت: کبریا یعنی دوست داری به زودی مادر بشوی؟ دوست داری من هم پدر باشم؟ یعنی به زودی ثمره عشقمان را می بینیم؟
    گفتم: هر چه خدا بخواهد. دام می خواهد تازگی در روح عشقمان به وجود بیاید.
    آن شب یک ساعت با هم صحبت کردیم. هر دو در دل نور امیدی روشن کردیم. قرار شد فردا بر سر مزار از طرف فرساد هم از استاد خداحافظی کنم و به سر مزار پدر و مادر بروم و سلامی به روحشان بفرستم.
    با ناراحتی و بدون کلام از هم خداحافظی کردیم. فرساد به من گفت: بدون این که با من خداحافظی کنی، گوشی را بگذار. ولی من تورا به خدا می سپارم. منتظر ماند، نمی توانستم قطع کنم. به خاطر این که هزینه مکالمات زیاد نشود مجبور شدم گوشی را بگذارم. دلم گرفته بود. می دانستم فرساد هم دلش گرفته است. به کنار پنجره رفتم. به آسمان خیره شدم. او را می دیدم. او مرا بر تابلویی می دید و من او را روی ابرهای آسمان. ناگهان متوجه شدم ماشینی مدل بالا روبروی در خانه توقف کرده است. کسی داخل آن نشسته بود. او را نشناختم. تاریک بود. ولی او به پنجره ی اتاق من خیره شده بود. قلبم فرو ریخت. او که بود؟
    ماشین را روشن کرد و به سرعت از آن جا دور شد. تا صبح از ترس نخوابیدم. مدام به کنار پنجره می آمدم تا ببینم برگشته است یا نه؟ خدا بابا جان را حفظ کند که شیشه را عوض کرده بود. احساس امنیت می کردم. رنگ ماشین تقریباً سورمه ای تیره بود. نگاه او از یادم نمی رفت. یاد شبی افتادم که کامیار به خانه ی ما آمده بود و از پشت میله های پذیرایی با من حرف می زد. تمام حرکاتش دلسوزانه بود. ولی در چشمهایش برق شیطانی بود. او منتظر بود تا من در را به رویش بگشایم. ولی به قول فرساد خداوند مرا در حین سادگی ام حفظ کرده بود و من باید خدا را شکر می کردم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #29
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 38


    صبح همگی عازم بهشت زهرا شدیم. افراد بسیاری آمده بودند. خیلی از آنها را نمی شناختم. به هنگام تدفین حال خوشی نداشتم. برای آخرین بار او را دیدم. به یاد آوردم که فرساد گفته بود از جانب من هم از پدر خداحافظی کن. مراسم به پایان رسید. تصمیم گرفتیم بر سر مزار پدر و مادر برویم و سپس با تمام کسانی که به مراسم آمده بودند، به رستورانی که قبلاً ناهار سفارش داده بودیم، برویم. همه ی آنها بر سر مزار پدر و مادر حاضر شدند. دیگر طاقت نداشتم. عمه حالش خوش نبود و فرشاد از هر دوی ما مراقبت می کرد. پس از قرائت فاتحه دلم می خواست از جانب خودم و فرساد تنها با پدر و مادر صحبت کنم. می خواستم برایشان بگویم که با فرساد ازدواج کرده ام و در کنار او کمبودی احساس نمی کنم ولی حضور دیگران مانعی برای انجام خواسته ام بود. به طرف ماشینها بازگشتم. داشتم به آن طرف خیابان می رفتم که فرشاد مرا محکم به عقب کشید. ناگهان ماشینی با سرعت از کنارم رد شد.
    تا به خود بیایم طول کشید. ولی سر پیچ ماشین را دیدم. بدنم لرزید. همان ماشین دیشبی بود. حس کردم امنیت ندارم. نمی توانستم در آن شرایط به عمه و فرشاد چیزی بگویم.
    فکرم متوجه کامیار و پیمان بود. ولی کدام یک بودند. شیشه های آن ماشین مدل بابا تیره بود و راننده هم لباسهای تیره بر تن داشت که به سختی می شد او را تشخیص داد سوار ماشین شدیم تا به رستوران برویم. آن اتومبیل هم دنبال ما می آمد گاهی از ما سبقت می گرفت و گاهی هم کنار خیابان توقف می کرد و وقتی از کنارش می گذشتیم، صورتش را برمی گرداند.
    پس از خوردن ناهار، خانم و آقای پورسینا را دیدم. آنها را به طرفی کشیدم تا از اوضاع و احوال پونه و پیمان با خبر شوم. می خواستم بدانم صاحب آن ماشین پیمان است؟ ولی آنها چون عجله داشتند به سرعت خداحافظی کردند و گفتند در چند روز آینده به اتفاق خانواده ی پونه و پیمان به دیدار ما می آیند، تا حدی خیالم از طرف او راحت شد. کامیار هم برای مراسم نیامده بود. بهتر دیدم که منتظر آمدن خانواده ی پورسینا باشم تا از وضع زندگی کامیار هم آگاه بشوم. سعی می کردم عمه و فرشاد هم زیاد از خانه بیرون نروند و یا همه با هم برویم و همه با هم بازگردیم. یک هفته گذشت. پولی که برای مراسم شب هفت استاد در نظر گرفته شده بود را به خیریه بخشیدیم. همان شب آقای پورسینا تماس گرفت و گفت که تا ساعتی بعد به اتفاق خانواده اش به منزل ما می آیند . لباسهایم را مرتب کردم. قرار بود که دیگر لباس سیاه را از تن درآورم. عمه به زور لباسهایم را عوض کرد و گفت: نمی خواهم جلوی چشم دوستان و دشمنان، عروسم ناراحت و غمزذه باشد. کمک کرد تا جواهراتم را به دست و گردنم آویختم. مهمانان از راه رسیدند. از پشت پنجره ی اتاقم آمدنشان را دیدم، با همان ماشینی که دیده بودم، خدایا یعنی پیمان همان مردی است که قصد جانم را کرده بود. دقت کردم دیدم، نه ماشین او به رنگ سبز تیره است. خیالم راحت شد که آن ماشین نیست. با عمه پایین آمدیم. خوش آمد گفتیم. از همان ابتدا متوجه نگاههای مرموز پیمان شدم. دختر زیبایی را به همسری برگزیده بود. همسرش به طرز عجیبی به من نگاه می کرد. مثل آن که از گذشته ها با خبر است. شوهر پونه را شناختم. یکی از اعضای گروه کامیار بود که با پیمان همکاری میکرد به هر دوی آنها تبریک گفتیم. عمه هم گفت: کبریا جان هم عروس من شده است. مدت 3 ماه است که با فرساد ازدواج کرده است. سمیعی همیشه آرزو می کرد کبریا عروس او بشود. خدا را شکر که به آرزویش رسید.عمه از جای برخاست و به طرف دکور رفت. یکی از زیباترین عکسهای عروسی ما را که قاب کرده بود و در آن جا بود را آورد و به آنها نشان داد. پونه و همسر پیمان هر دو با تعجبی خاص به عکس نگاه می کردند. پیمان هم نگاهی گذرا به عکس انداخت. آقای پورسینا گفت: ولی معلوم است که مرگ استاد سمیعی شماها را خیلی تحت تأثیر قرار داده است!
    عمه گفت: بله او بزرگ همه ی ما بود. ولی متوجه منظورتان نشدم.
    آقای پورسینا گفت: آخر داماد خیلی زود شکسته شده اند. تعجب کردیم. عمه گفت: شما مگر تازگی ها فرساد را دیده اید؟ آقای پورسینا به فرشاد نگاهی انداخت و گفت: شما حالتان خوب است؟
    فرشاد متوجه سوءتفاهم شد و گفت: من بردار بزرگ فرساد هستم. دختر دایی من با بردار کوچکم ازدواج کرده اند. همسر من کانادایی هستند و فعلاً یک دختر هم به نام دریا دارم. خانم پورسینا با طعنه گفت: یعنی یکی دیگر هم در راه است؟
    گفت: بله اگر خدا بخواهد؟
    خانم پورسینا گفت: خوب کبریا تو چه؟ تو مادر نشده ای؟
    خندیدم و گفتم: نه، هنوز تصمیم ندارم.
    خانم پورسینا گفت: اما عروس عزیز من باردار است، پونه هم همین طور. ما در یک زمان صاحب دو نوه ی شیرین خواهیم شد و با طعنه به عمه نگاه کرد. پیمان با تعجب و ناراحتی به مادرش نگاه می کرد.
    عمه گفت: خانم پورسینا متأسفانه بیماری همسرم باعث شد نتوانیم به راحتی به کارها برسیم. فرساد و کبریا هر دو درگیر بیماری سمیعی بودند.
    خانم پورسینا گفت: فکر می کردم به کبریا آن جا آن قدر خوش گذشته که دلش نمی خواهد فعلاً بچه دار شود. پس این طور نبوده. بنده خدا همیشه گرفتار بوده است!
    به پیمان نگاه کردم. منظورم آن بود که جلوی سخنان مادرش را بگیرد. همسر پیمان با نوعی حس حسادت نگاهم می کرد. بهتر دیدم خودم صحبت کنم. گفتم: چون رفتن من پیش خانواده ی عمه خیلی عجله ای بود و نتوانستم این جا تمام کارهایم مثل فروش خانه و غیره را انجام دهم بنابراین تصمیم گرفتم دوباره به ایران بیایم و بعد از انجام این کارها، وقتی نزد همسرم برگشتم، تصمیم بگیریم که در آینده چه بکنیم. من فکر نمی کنم که این مسائل چنان هم باعث افتخار آدمی باشد. علم نیست که به آن ببالند. مال نیست که به آن فخر بفروشند. فرزند صالح تربیت کردن شرایط مناسب لازم دارد.
    خانم پورسینا با تعجب به من نگاه می کرد. عمه با لبخند گرمی مرا تحسین می کرد. گفت: الحق که کبریا و فرساد لایق همدیگرند. پسرم دکترای ژئوفیزیک دارد و کبریا هم تحصیل کرده است. در ضمن آنها خوب و خوشبخت در کنار یکدیگر زندگی می کنند پس می توانند فرزاندان سالم و صالح تحویل اجتماع بدهند. پونه گفت: راستی کبریا از محل زندگی و خانه ات عکس داری که با هم ببینیم. خندیدم و گفتم: بله، با من بیایید تا نشانتان بدهم. با پونه و ثریا به اتاقم رفتیم. عکس هایی را که با فرساد، استاد، هلن و بقیه انداخته بودیم را به آنها نشان دادم حس کردم بهترین فرصت است تا از آنها راجع به کامیار سؤال کنم. اما ننکن بود فکرهایی پیش خودشان بکنند. ناگهان پونه گفت: راستی کبریا چگونه توانستی از کامیار دل بکنی و با فرساد ازدواج کنی؟ از این حرف که پیش کشیده شد، خوشحال شدم. گفتم: من صبر خودم را نشان داده بودم. چند سال به پای کامیار نشستم، بهترین خواستگارانم را جواب کردم، ناگهان ثریا سرخ شد.
    فوراً گفتم: خواستگارانی که در دانشکده داشتم و همین فرساد عزیزم که الان آن طرف دنیا تنها مانده است را می گویم. ثریا جابجا شد و با خیالی راحت نشست. روبرویشان نشستم. هر دویشان یک دفعه به گردنبند جواهر من خیره شدند. معلوم بود که به مادیات خیای ارزش می دهند. پرسیدم راستی از کامیار چه خبر؟ چه می کند؟ پونه سرش را بلند کرد، به من نگاه کرد و گفت: تو هنوز دلت پیش او است؟
    خندیدم و گفتم: پونه، این چه سؤالی است که می پرسی؟ من دیگر ازدواج کرده ام. آن قدر همسرم وفادار و مهربان است که هرگز به کامیار فکر نمی کنم. نیشخندی زد و گفت: پس بدان که کامیار هم ازدواج کرده بود. با تعجب به دهان پونه نگاه کردم. بدنم داغ شد. چه گفتی؟
    گفت: حقیقت این است که کامیار و کیمیا دو روز پس از اتفاقی که برایت پس از آن شب مهمانی افتاد، با هم ازدواج کردند. با ناراحتی به پونه گفتم: شما شنیدید که کامیار تا لحظه ی آخر که می خواستم از ایران بروم، سعی کرد مرا از رفتن باز دارد؟
    پونه گفت: بله اتفاقاً پیمان به او تلفن کرده بود و گفته بود که تو در فرودگاه هستی!
    عصبانی شدم و گفتم: پیمان دیگر با من چه دشمنی داشت؟ کامیار ازدواج کرده بود و دوباره به دنبالم آمده بود؟ واقعاً که...
    به جلوی پنجره رفتم. دوباره چشمم به همان ماشین افتاد. روشن بود. با دیدن من چنان به سرعت از آن جا دور شد که بدنم لرزید. به اتفاق پونه و ثریا به طبقه ی پایین آمدیم. آنها خداحافظی کردند و رفتند. خسته بودم و عصبانی. به همه شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم. سیم تلفن را کشیدم و خوابیدم.


    فصل 39


    دو روز گذشت. حال عمه بهتر شده بود. فرساد و هلن دو روز در میان تلفن می کردند. از فرساد خواسته بودم که دیگر در فواصل کوتاه زمانی تلفن نزند و هر 10 روز یک بار تلفن کند.
    تصمیم گرفتم از فردا پیگیر کارهای وصول چک، فروش سکه ها و تعدادی از سهام که مانده بود، باشم.
    صبح روز بعد وقتی که می خواستم از خانه خارج شوم عمه مرا صدا کرد و گفت: کبریا جان، فرساد برای تو در نزد من امانتی گذاشته است که باید به تو تحویل بدهم. با تعجب پرسیدم: چه امانتی؟ عمه گفت: عجله نکن تا آن را به تو بدهم. به دنبالش راه افتادم. وارد اتاق عمه شدم. عمه کیفش را باز کرد. بسته ای از آن خارج کرد و به من داد. گفت: فرساد گفت که بعد از مراسم سمیعی آن را به تو بدهم ولی من فراموش کرده بودم و باید مرا ببخشی که در تحویل آن چند روزی تأخیر کردم. خندیدم و گفتم: عمه جان خواهش می کنم با من این قدر رسمی نباشید. بسته را باز کردم. یک بسته اسکناس ده هزار دلاری در آن به همراه یک نامه پیچیده شده بود. بوی عطر همیشگی فرساد را می داد. به اتاقم رفتم و نامه را باز کردم. در نامه چنین نوشته شده بود:

    سلام گل زندگی من، کبریا قشنگم.
    امیدوارم الان هر کجا که هستی هر کجا که نشسته ای و یا ایستاده ای حالت خوب باشد. شاید به تازگی با هم تلفنی صحبت کرده باشیم. ولی نامه هم زبان شیرین خاص خود را دارد. از این که این بسته را به دست مهربان خودت ندادم گفتم شاید از مادر امانتی مرا راحت تر بپذیری. گرچه شاید هم اشتباه کرده باشم. به هر حال این مبلغ ناقابل را برای این به تو داده ام که به سرعت بتوانی کارهایت را با کمک آن انجام دهی. در ضمن مقداری از این پول هم به وکیلی که اختیار کرده ام تعلق دارد و شما از طرف من با او حساب، کتاب کن. سعی کن کارهایت را زودتر انجام بدهی و با مادر به این جا بازگردی. نگران تاریخ بلیط نباش. می توانی آن را عوض کنی. در آخر از تو خواهشی دارم و آن این است که هر کجا که رفتی، در کنار هر کس که بودی و با هر کسی هم کلام شدی، مرا در کنارت حس کن. به یاد داشته باش که آن طرف دنیا عاشقی انتظار معشوقه اش را می کشد. خوب کبریای خوبم سرت را درد نمی آورم و برای دیدنت ثانیه شماری می کنم.
    همسرت فرساد

    اشک شوق می ریختم، نامه را چند بار بوسیدم. فرساد را در کنارم حس می کردم. از این که به فکر من بود، خوشحال بودم. تصمیم گرفتم به دلارها دست نزنم. دوباره آنها را به عمه سپردم و از خانه خارج شدم. سکه ها را فروختم. برای سهام هم قرار شد دو روز دیگر مراجعه کنم، به بانک هم رفتم اما حساب کامیار خالی بود. چکها را برگشت زدم و از بانک خارج شدم. به دفتر وکالت آقای نیکان رفتم. اولین بار بود که او را می دیدم. حال فرساد را جویا شد و گفت: سعی می کند که چکها را وصول کند. با هم قرار گذاشتیم که اگر تا دو روز دیگر از کامیار خبری نشد، به در خانه اش برویم. از کامیار هیچ خبری نشد. خوشبختانه آن ماشین را دوباره ندیدم. روزی که با آقای نیکان قرار داشتیم، فرا رسید. عمه هم آماده شده بود تا با ما بیاید. به در خانه کامیار رفتیم، آقایی در را باز کرد. وارد شدیم. او گفت: که مستأجر کامیار است و از کامیار هم هیچ خبری ندارد.
    چون خانه را برای یک سال رهن کرده است و تا سر سال او را نمی بیند.
    آقای نیکان شماره تلفن دفترش را به آن مرد داد و به او گفت که در صورت تماس کامیار با او آدرس و تلفن آقای نیکان را به او بدهد. ناامید به خانه برگشتم.


    فصل 40


    یک ماه گذشت. خودمان را برای مراسم چهلم استاد آماده می کردیم. قرار بود فرشاد دو روز پس از مراسم به کانادا برگردد.
    صحبت رفتن که می شد، دلم می گرفت، دلم می خواست که فرساد هم در کنارم بود.
    مراسم چهلم هم برگزار شد و دو روز بعد فرشاد از ما جدا شد و به کانادا برگشت. من و عمه تنها ماندیم. دوباره تصمیم گرفتم که یک بار دیگر با آقای نیکان به منزل کامیار بروم. شماره تلفن همراه کامیار عوض شده بود و کسی شماره ی جدید او را نداشت.
    هر سه نفر دوباره به منزل او رفتیم. مستأجرش گفت که موفق شده با کامیار صحبت کند. صحبتهای ما را هم به او انتقال داده بود و کامیار هم گفته که خودش با ما تماس خواهد گرفت. ولی هنوز خبری از او نبود.
    چند روز صبر کردیم ولی از او خبری نشد. ما هم برای بازگشت حدود یک ماه و نیم دیگر وقت داشتیم فکری به نظرم رسید. تصمیم گرفتم که به وکیل هم اطلاع بدهم. به او گفتم پیش پیمان برویم. شاید پیمان از کامیار نشانی داشته باشد! وکیل هم موافقت کرد و بعد از ظهر همان روز هر سه به خانه ی آقای پورسینا رفتیم. منتظر شدیم تا پیمان به منزل بیاید. پس از ساعتی که به منزل آمد گفت: که هیچ خبری از کامیار ندارد فقط می داند او یک هفته دیگر در اصفهان، یک شب کنسرت خواهد داشت. و هیچ نشانی از محل کنسرت و یا ساعت کنسرت نداشت. فقط از روز اجرا خبر داشت. تصمیم گرفتیم که برای چند روزی من، عمه و آقای نیکان به اصفهان برویم تا شاید بتوانیم او را بیابیم. یک روز قبل از اجرای کنسرت به اصفهان رفتیم. قرار شد آقای نیکان در سطح شهر بگردد تا شاید بتواند آدرس محل کنسرت را پیدا کند. من و عمه در اتاقمان در هتلی مشغول استراحت شدیم. شب بر سر میز شام در انتظار آقای نیکان بودیم، پس از آمدن ایشان متوجه شدیم که موفق نشده محل کنسرت را پیدا کند. تصمیم گرفتیم که فردا هر سه نفر به دنبال محل کنسرت برویم.
    در حدود ساعت 9 از هتل خارج شدیم. به محل اجرای چند کنسرت رفتیم ولی هیچ یک از برنامه ی کامیار اطلاع نداشتند.
    عصر ناامید و خسته در «لابی» هتل مشغول نوشیدن چای بودیم که متوجه شدم دو جوانی که از کنار ما گذشتند، از کنسرت کامیار صحبت می کردند. سریع از جایم برخاستم و به طرف آنها رفتم. خوشحال بازگشتم و به عمه و آقای نیکان گفتم: محل اجرای کنسرت را پیدا کردم ولی متأسفانه شلوغ است و بلیط ها از قبل فروخته شده، بنابراین مجبوریم پشت در خروجی به انتظارش بمانیم. عمه و آقای نیکان موافقت کردند. کنسرت شروع شده بود و ما هنوز در پشت ترافیک بودیم. وقتی رسیدیم سؤال کردیم در ورود و خروج کجاست؟
    سالن 4 در داشت. اما یکی از درها باز نمی شد. آقای نیکان گفت: بنابراین 3 راه خروج وجود دارد، بهتر است هر کدام از ما جلوی یک در بایستد. هر یک به سوی یک در رفتیم. عمه به طرف در جنوبی، آقای نیکان به طرف در شرقی و من هم به طرف در شمالی.
    برنامه تمام شد و جمعیت آرام آرام از سالن بیرون می آمدند. صدای کامیار را شناخته بودم. ولی چقدر فرق کرده بود. قلبم به تندی می زد، فکر می کردم نکند موفق نشویم ولی با خود گفتم که باید حتماً او را بیابم تا حقم را از او بگیریم.
    به صورت آدمها نگاه می کردم. همه راضی از آنجا خارج می شدند. جمعیت آرام از کنارم می گذشتند. برای این که بهتر متوجه خروج مردم از در باشم، وسط راه ایستادم. نمی دانم چرا حس می کردم از همین در خارج می شود.
    شبی را کامیار با کمک پدر برنامه اجرا کرد را به یاد آوردم، آن شب هم شلوغ بود و ما به سختی از میان جمعیت رد شدیم. از همان شب به یکدیگر اظهار عشق کردیم و قول دادیم تا ابد برای هم باشیم. ولی کامیار پیمان شکسته بود. او حتی قبل از رفتن من ازدواج کرده بود. یعنی این شعر برایش مصداقی شده بود ( یک قلب نتواند دو محبت بپذیرد). وقتی برای به دست آوردن من تلاش می کرده لقمه ای هم آماده در دهان داشته. چه راحت نسبت به عشق من بی تفاوت شده بود. شاید به خاطر این بود که سن و سالی نداشتم. ولی او که عاقل تر و بزرگ تر از من بود. در همین افکار بودم که ناگهان همان اتومبیل تیره رنگ را جلو روی خود دیدم. خدایا باورم نمی شد یعنی این اتومبیل مال کامیار است. کامیار را نمی دیدم، شیشه ها کمی تیره بود و جمعیت جلوی آن را گرفته بود. پاهایم خشک شده بود. نمی توانستم کنار بروم. ماشین جلو و جلوتر آمد. سرم را به زیر انداخته بودم. توان حرکت نداشتم. قلبم به تندی می زد، به سختی نفس می کشیدم. می دانم که رنگم هم پریده بود. لبانم خشک شده بود.
    با صدای ترمز سرم را به آهستگی بلند کردم. کامیار را دیدم. در ماشین نشسته بود. با تعجب و ناراحت به من خیره شده بود. ناگهان در کنارش چشمم به دختری افتاد به نظرم آشنا می آمد، با حرص مرا نگاه می کرد. خداوندا این دختر چقدر بدقیافه بود. فهمیدم او کیمیا است. اشک در چشمانم حلقه زد، بغض راه گلویم را بست. کامیار هم با چشمانی گریان به من نگاه می کرد. چقدر پیر و شکسته شده بود. تمام موهای سرش سپید شده بود. کیمیا فریاد می کشید. چشمهایم را بستم و قطرات اشک گونه هایم را خیس کرد. دستی مرا به کنار کشید، عمه بود و آقای نیکان را صدا می زد. کامیار به سرعت به طرف ما آمد. روبرویم ایستاد، نگاهی انداخت. آهی کشید پا روی گاز گذاشت و از آنجا به سرعت دور شد.
    تا آقای نیکان به ما ملحق شود، کامیار رفته بود. همراه آقای نیکان سوار تاکسی شدیم تا در سطح شهر بگردیم. شاید در یکی از خیابانها بتوانیم او را پیدا کنیم.
    حدود یک ساعت تمام گشتیم ولی خبری نبود. آقای نیکان من و عمه را در هتل گذاشت و به محل اجرای کنسرت رفت تا شاید بتواند شماره تلفن و یا آدرسی از کامیار پیدا کند.
    وقتی برگشت، حال من هم بهتر شده بود، دلم می خواست در گوشه ای تنها گریه می کردم. عمه با تعجب به حالتهای من نگاه می کرد و مرا به نام فرساد هشدار می داد. حوصله ی هیچ کس را نداشتم. دلم گرفته بود، لحظه ای که نگاه من و کامیار با هم تلاقی کرد را به یاد آوردم. شاید اگر عمه مرا با آن وضع کنار نمی کشید، کامیار هم از ماشین پیاده می شد. به هر حال او هم روزی عاشق من بود. آقای نیکان گفت: در آن جا یکی از مسؤولین سالن گفت که فقط می داند منزل او در خیابان کنار زاینده رود و در محل «ناژوان» است. ساعت 10 شب بود. به اتاقهایمان رفتیم. در کنار پنجره ایستادم. باران پاییزی می بارید. عمه پرسید: کبریا خیال خواب نداری؟ گفتم: نه عمه جان شما بخوابید. ای کاش می توانستم زیر باران قدم بزنم! عمه با تعجب گفت: چرا زیر باران؟ گفتم: شاید کمی به خود بیایم. شاید از این دلهره نجات پیدا کنم. گفتم: عمه می خواهم الان در سطح شهر با ماشین دور بزنم. شما هم مرا همراهی می کنید؟ عمه با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: این وقت شب؟ حالا چرا هوس کرده ای در خیابانها بچرخی؟ گفتم: عمه جان خواهش می کنم قبول کنید و با من همراه شوید، خواهش می کنم.
    عمه با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت: تو دیگر عروس من و همسر فرساد هستی. به هر حال باید نظر مرا قبول کنی. دیگر خانم نیستی که مثل قبل هر کاری که دات می خواهد انجام دهی. فرساد تو را به من سپرده است پس تا حدی من هم اختیار عروسم را دارم.
    از حرفهای عمه متعجب شدم. گفتم: عمه جان دلهره ی من چه ربطی به این مسایل دارد. من انسانم، عقل دارم و فکر می کنم بنده و اسیر کسی هم نیستم. منظور شما این است که فرساد اجازه مرا به دست شما داده است؟ عمه سکوت کرد. به طرفش رفتم و گفتم: عمه جان همیشه دوستتان دارم. دوست ندارم اختلافهایی که بین برخی از عروسها و مادرشوهرها رخ می دهد در بین ما هم به وجود آید. ما می خواهیم عمری را در غربت و در کنار هم باشیم، نه بنده ی یکدیگر باشیم.
    دوست دارم با هم منطقی باشیم. اگر فرساد بخواهد آزادی عمل را از من صلب کند، من هرگز حاضر نیستم با او حتی یک لحظه زندگی کنم و اگر بدانم او مرا توسط شما کنترل می کند به او اعتراض خواهم کرد. عمه با خشم به صورتم نگاه کرد. گفت: من حرفهایم را زدم اگر آزادی عمل می خواهی، خوب خودت می دانی. ولی باید جوابی هم برای همسرت داشته باشی.
    کلافه شده بودم. حرفهای عمه هشداردهنده بود. گفتم: عمه جان شما فقط بگویید با من همراه می شوید یا نه؟ می خواهم یکی دو ساعت در شهر بگردم، به سکوت، تاریکی، به هوای آزاد احتیاج دارم. از هتل، ماشین و راننده درخواست می کنم و راهی می شویم. شما هم با من بیایید می توانید در ماشین استراحت کنید. قول می دهم خیلی زود باز گردیم. من دلم گرفته.
    عمه خیره نگاهم کرد و گفت: زیاد مطمئن نباش. چون من با تو نمی آیم. شب بخیر. عمه روی تخت دراز کشید و خوابید. رفتار او مرا ناراحت و متعجب کرده بود. لباس پوشیدم. کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. ماشینی درخواست کردم و راهی شدیم. به فکر برخورد عمه بودم، اصلاً انتظار نداشتم ولی از فرساد هم دلخور بودم.صدای راننده مرا به خود آورد. گفتم: متوجه نشدم یک بار دیگر تکرار کنید. گفت: خانم حواستان نبود. پرسیدم مسیرتان کجاست؟ گفتم: مسیری ندارم، لطفاً در خیابانها دور بزنید، می خواهم شهر را تماشا کنم.
    دوست داشتم یه هیچ چیز فکر نکنم و فقط از دیدن شهر آن هم زیر باران لذت ببرم ولی از همه چیز و همه کس دلگیر بودم، از وضعی که دو سال است برایم پیش آمده.
    اگر به من ثابت شود که فرساد عمه را مأمور من کرده است از او دلخور خواهم شد. نمی خواهم از ابتدای زندگی نسبت به موضوعی کینه به دل بگیرم. نمی دانم چرا اصفهان را دوست نداشتم. دلم می خواست هر چه زودتر به تهران باز می گشتم ولی نه، یک چیزی مرا در این جا بند کرده است. آهی کشیدم، مثلاً قرار بود به هیچ چیز فکر نکنم.
    به خیابان خیره شدم. نزدیک محل اجرای کنسرت بودیم. قلبم به شدت می طپید، چرا؟ الان که دیگر کامیار نبود، به راننده گفتم: آقا اگر ممکن است لحظه ای بایستید. از ماشین پیاده شدم. به جلوی در سالن رفتم. پارچه های دور سیم بافتها را برداشته بودند و سالن معلوم بود، زیر باران خیس شده بودم و به سالن نگاه می کردم، روی سکوی اجرا هم خیس شده بود. بغض گلویم را می فشرد، یاد نگاه های کیمیا افتادم، چرا بر سر کامیار فریاد می کشید؟ با وجودی که شیشه های اتومبیل بالا بود، من صدای فریاد او را می شنیدم. در آن چند سالی که من و کامیار نامزد بودیم، هیچ گاه یاد ندارم که بر سرش فریاد کشیده باشم. هیچ گاه از بودن در کنار من احساس پیری نمی کرد و شاید مدتها بود که دیگر موهایش سپید نشده بود. روی سکو نشستم و ناله کردم. همه جا خلوت بود. همه آن وقت شب به خاطر باران زیر سقف گرم خانه خوابیده بودند. ولی دل من زیر باران هم آرام نمی شد. در یکی از نامه هایی که مادر به هنگام نبود پدر در کنارش برای او نوشته بود، خواند بودم، هر کجا که روزی تو روی آن جا روم و گریه کنان جای تو بوسم و حالا از آن طرف دنیا به این نیت آمده بودم که مراسم سالگرد پدر و مادر را برگزار کنم، در مراسم تدفین استاد شرکت کنم و پولی را که از کامیار دارم بگیرم ولی درمانده شده ام.
    باید چه می کردم، ای کاش دیگر با کسی ازدواج نمی کردم. حداقل با دردهایم آرام و تنها می سوختم. من عاشق کامیار بود. ولی چرا؟ حسابی خیس شده بودم. صدایی مرا متوجه خود کرد. سرم را بلند کردم، مردی گفت: خانم، چرا این جا زیر باران به سالن نگاه می کنید و گریه می کنید؟ چه اتفاقی برای شما افتاده است؟
    از جای برخاستم. به سر و روی مرتبم نگاهی کرد و گفت: من نگهبان سالن هستم، اگر از دستم کمکی بر می آید بگویید تا انجام دهم؟ تشکر کردم و گفتم: من در این شهر بزرگ گمشده ای دارم. گمشده ای که همه او را می شناسند. اشک مجالم را گرفته بود. راننده هم پیش ما آمد. نگهبان گفت: خانم گمشده ی شما کیست؟ یعنی من هم او را می شناسم. خنده ای عصبی کردم و گفتم: چه جور هم! او همین امروز عصر، این جا برنامه اجرا کرده است. نگهبان با تعجب پرسید: اشتباه نمی کنم. آقای کامیار را می گویید یا...
    سرم را به زیر انداختم و گفتم: بله کامیار را می گویم. نگهبان گفت: اجازه بدهید. شاید در دفتر سالن آدرسی از ایشان داشته باشیم و بتوانم برایتان بیاورم، یک لحظه صبر کنید.
    راننده با ناراحتی به من نگاه کرد و گفت: خانم، اگر حالتان خوب نیست بهتر است هر چه زودتر به هتل برگردیم. صلاح نیست یک زن تنها زیر باران آن هم گریه کنان گوشه ی خیابان بایستد. گفتم: نه من هنوز کارم تمام نشده است.
    سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. پس از دقایقی نگهبان دوان دوان به طرف ما آمد. ورقه ای در دست داشت و گفت: بیایید این هم آدرس. البه نمی دانم آدرس ایشان است یا نه ولی این آدرس از طرف ایشان در قرارداد ذکر شده بود و بعد با راننده صحبت کرد که از زاینده رود به محله «ناژوان» وارد شود. گفتم: بله فکر کنم آدرس درست است. چون م نهم شنیده بودم ایشان در محله «ناژوان» هستند. از نگهبان تشکر و خداحافظی کردیم. از آن جا دور شدیم که نگهبان دوباره ما را صدا کرد و گفت: خواهش می کنم اگر او را یافتید، نگویید که آدرس را من به شما داده ام.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #30
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 41


    وارد «ناژوان» شدیم. چه محل زیبایی بود. نمی دانستم که کدام خانه متعلق به کامیار است چون آدرس دقیق نبود. شماره پلاکی که ما داشتیم با شماره پلاکهای آن جا زمین تا آسمان فرق می کرد. همه خانه ها شمالی بود و روبروی خانه ها باغ بود. راننده هم مانده بود که چه بکند. هیچ ماشینی در خیابان نبود. به راننده پیشنهاد کردم اگر می شود آرام رانندگی کند تا من بتوانم از روی کاپوت ماشین، داخل حیاط خانه ها را ببینم بلکه بتوانم ماشین کامیار را تشخیص دهم. در یکی از خانه ها باز شد پسری برای بدرقه دوستش بیرون آمد. از ماشین پیاده شدم و به سراغ او رفتم. سلام دادم و پرسیدم: ببخشید آیا می دانید منزل آقای کامیار کدام است. نگاهی متعجب به من انداخت و گفت: با ایشان آشنا هستید؟ خندیدم و گفتم: بله. گفت: پس چطور نمی دانید خانه ی ایشان کدام است؟ گفتم: متأسفانه من در تهران با ایشان آشنا بودم، حالا از تهران تا این جا آمده ام فقط به خاطر دیدار ایشان. اگر ممکن است مرا راهنمایی کنید. جوان گفت: مأسفم نمی توانم به شما اعتماد کنم و در را بست. آرام در زدم. بیرون آمد، مجبور شدم خودم را معرفی کنم. گفتم: شما گوشتان به آوازها و آهنگهای ایشان آشنا است؟ گفت: بله، یکی از طرفداران ایشان هستم. گفتم: می دانید شعر معنی عشق، کبوترها، بهاران و زندگانی را چه کسی برای ایشان سروده است؟ و یا آهنگساز آن کارها چه کسی بوده است؟ کمی به فکر فرو رفت و گفت: فکر می کنم خانمی به اسم عارف شاعر این آهنگها بوده است، ایشان حتی امروز در اجرایشان از این خانم یاد کردند.
    نفسم بند آمد، تنم می لرزید، نمی توانستم روی پاهایم بایستم. یعنی او پس از این مدت هنوز به یاد من بود؟ یعنی هنوز در دلش جای داشتم؟ چشمهایم را بستم، صحنه ی دیدارمان در ذهنم نقش بست. با صدای جوان به خود آمدم. گفت: حال شما خوب است؟ گفتم: بله، ممنون. گفت: منظور شما از این سأال چیست؟ از کیفم کارت شناسایی ام را در آوردم و به جوان نشان دادم. با تعجب به من نگاه کرد و گفت: خانم عارف، عذر می خواهم، چرا خودتان را زودتر معرفی نکردید. گفتم: احتیاجی به معذرت خواهی نیست، متأسفم که مزاحم شما شدم، فقط می خواستم بدانم منزل ایشان کدام یک از این خانه هاست؟ جلوتر آمد و با دست چهار در آن طرف تر را نشانم داد و گفت: خانم عارف، فقط به شما پیشنهاد می کنم که بهتر است الان زنگ خانه شان را نزنید. چون دیروقت است هم کیمیا خانم و هم پدر و مادرشان در منزل هستند و دیروقت است. متأسفانه کیمیا خانم زیاد حال خوشی ندارد. اعصابش به هم ریخته است.
    با ناراحتی پرسیدم : چرا؟ گفت: مادرشان به زودی راهی خارج هستند، پدرش می ماند ولی باید تا چند ماه دیگر او هم برود. اختلاف آنها بر سر این مسأله است که کامیار خان با کیمیا خانم به خارج نمی روند. با حسرت به در خانه نگاه کردم. در دل گفتم: عجب دنیای کوچکی است. خانه ای به آن بزرگی در بهترین منطقه ی تهران داشتم. سواد کافی داشتم، جوانی و زیبایی داشتم. از همه مهم تر عاشق او بودم ولی هرگز حاضر به ازدواج نشد و حالا این گونه زندگی می کند که حتی همسایه اش هم به حال او دل می سوزاند. جوان گفت: شما اگر ایشان را فردا ملاقات کنید، دیر است؟
    ـ بله، من باید او را هر چه زودتر ببینم.
    ـ اجازه دهید، شاید بتوانم به شما کمک کنم.
    ـ چه کمکی؟
    ـ اگر صبر کنید تلفن بی سیم را به حیاط می آورم و شماره منزلشان را می گیرم. اگر از شانس ما خود کامیار گوشی را برداشتند با ایشان صحبت می کنیم ولی اگر کیمیا خانم و یا پدر و مادرشان بودند، قطع می کنیم. چطور است؟
    خوشحال شدم و تشکر کردم. شماره را گرفت کامیار جواب داد. جوان گفت: سلام کامیار خان، پوریا هستم، همسایه ی شما. ببخشید دیروقت تماس گرفتم، می خواستم از شما خواهش کنم اگر ممکن است آرام تا چند دقیقه ی دیگر به خیابان بیایید. کار خیلی مهمی با شما دارم و خداحافظی کرد.
    ـ به زحمت توانستم از او خواهش کنم، گفت: همه در منزل خواب هستند. ولی من تا پنج دقیقه ی دیگر می آیم.
    خوشحال شدم و از جوان باز هم تشکر کردم. جوان گفت: بهتر است کامیار خان به طرف خانه ما بیایند، این جا کمی عقب رفته است و کسی متوجه نمی شود، به خصوص کیمیا خانم. در خانه ی کامیار باز شد. در تاریکی با نیم نگاهی از پشت دیوار او را شناختم. قلبم به تندی می زد. به طرف ما می آمد. خود را به دیوار چسباندم. پوریا دست کامیار را فشرد و گفت حقیقت این است که خانمی با شما کار دارد. اگر ممکن است جلوتر بیایید تا او را ببینید.
    کامیار جلو آمد سرم پایین بود. ایستاد، نگاهم کرد و گفت: کبریا این تو هستی؟ سرم را بلند کردم. با سر به او جواب دادم. تب کرده بودم ولی می لرزیدم. یکی دو دقیقه ای فقط به هم نگاه کردیم و با نگاه هزاران حرف به هم زدیم. گفت: چطور این جا را پیدا کردی؟
    ـ کاری نداشت. یک بنده خدا ما را راهنمایی کرد. به این جا آمدیم، همسایه ی شما را دیدیم و او لطف کرد و به ما کمک کرد تا همسرت ناراحت نشود. کامیار به پوریا نگاهی انداخت. پوریا عذرخواهی کرد و پیش راننده رفت. کامیار به من نگاهی کرد و گفت: کبریا دیر آمده ای دیگر برای پشیمانی دیر شده! حتماً آن طرف دنیا رفتی و دیدی که پسر عمه ات هم چندان آدم خوبی نیست و دوباره برگشتی. تو حتی به التماسهای من در لحظه ی آخر هم توجه نکردی الان هم بیخود امیدواری.
    با تمسخر به او خندیدم و گفتم: کامیار اشتباه نکن، من پشیمان نیستم، به هیچ چیز هم امیدوار نیستم. تو قبل از رفتن من ازدواج کرده بودی و مرا بازیچه قرار داده بودی. رنگ از رخش پرید و گفت: چه کسی به تو این حرف را زده؟
    ـ دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. مهم آن زمانی بود که می خواستم از دست نروم و تو را هم از دست ندهم ولی وقتی نخواستی من هم بنیان این عشق را از ریشه درآوردم.
    ـ نه، هرگز این عشق از ریشه خشک نمی شود چون تو نمی توانی آن را از ریشه درآوری، هنوز هم از چشمان تو پیداست که...
    وسط حرفش پریدم و با خنده ای عصبی گفتم: ببین کامیار تو دیگر با من سخن از عشق نزن که به یاد چوپان دروغگو می افتم، تو را عشق کیمیا لایق است. بغض گلویم را می فشرد، با صدای لرزان گفتم: من در آن طرف دنیا ازدواج کرده ام.
    ناگهان چشمهایش گرد و لبهایش کبود شد. دستهایش را به دور بازوهایش گرفت و محکم فشار داد و گفت: چه گفتی؟ دروغ است، تو هنوز ازدواج نکرده ای. فریاد کشید و گفت: بگو که دروغ است. جوان و راننده هر دو به ما نگاه می کردند. کامیار دست به موهایش کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: یعنی تو با...
    چشمهایش را بست و دیگر نتوانست حرفی بزند.
    ـ بله من ازدواج کرده ام. با فرساد پسر عمه ام. با کسی که از دوری من می میرد و با دیدنم جان می گیرد. از داخل کیفم یکی از عکسهای ازدواجمان را درآوردم و به کامیار نشان دادم. وقتی دستش را دراز کرد عکس را بگیرد، آشکارا دستش می لرزید. عکس را به صورتش نزدیک کرد، نمی دانم چه می کرد، وقتی عکس را به من بازگرداند اشکهایش را دیدم. گفت: پس دیگر همه ی امیدهای من ناامید شد. فکر می کردم یک روز بازمی گردی و از رفتنت پشیمان می شوی، می دانستم اشتباه کرده ام و برای جبران آن فکرهایی داشتم ولی مثل این که دیر شده است. گفت: پس ما دیگر نباید کاری به کار هم داشته باشیم. برای چه تا به این جا آمده ای؟ نگاهش کردم و با تعجب پرسیدم: یعنی تو نمی دانی من چرا به ایران برگشته ام؟ خانه، زندگی و همسرم را رها کرده ام و به این جا آمده ام؟
    با شنیدن کلمه ی همسر چنان به خود لرزید که از گفته ام پشیمان شدم. گفت: اگر به خاطر پولهایت آمده ای بهتر است بگویم که آهی در بساط ندارم. من غلام حلقه به گوش خانواده ی کیمیا هستم. بدهی من به تو کم نیست ولی من نمی توانم آن را به تو بازگردانم چون کیمیا از این مسأله بی اطلاع است.
    خندیدم و گفتم: ولی به من هیچ ربطی ندارد. دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست. من با وکیلم در اصفهان هستم. یادت می آید آن شب با کیمیا در خیابان با من چگونه رفتار کردید؟ یادت می آید چگونه آن شب دل مرا شکستی؟ یادت می آید که چگونه به خانه ام حمله کردی که مرا بی آبرو کنی؟ اگر تو از یاد برده ای ولی من همه را به یاد دارم.
    سیگار روشن کرد. تعجب کردم، نفسم به شماره افتاده بود. دستهایش می لرزید. لبم را به دندان گرفتم. چشمهایم را بستم، اشکهایم سرازیر شد. خدایا چه می دیدم این کامیار من نبود.
    او کامیاری نبود که حتی یک سیگار هم نمی کشید. قلبم درد می کرد. چشمانم را باز کردم، او را پیرتر و شکسته تر دیدم. مظلومانه نگاهم می کرد. گفتم: کامیار با تو چه کرده اند؟ چرا به این روز افتاده ای؟ چرا؟ چرا؟
    سراپایم را نگاه کرد و گفت: دختر خوشبختی مثل کبریا با من چکار دارد؟ دیگر برایش مرده و زنده ی کامیار چه فرقی می کند؟ کبریا، کامیار را کشته و رفته. این را می دانستی؟
    نه این سرنوشتی است که خودت رقم زدی، دیگر طاقتم لبریز بود. فکر می کنی با دل خوش رفتم و ازدواج کردم. اسم مرا خوشبخت می گذاری با این حال که خودت شاهد تمام بدبختی های من بودی. بعد از فوت پدر و مادرم، بعد از دست دادن اعتبارم، بعد کنار کشیدن تو و خرد کردن من، از دست دادن عشقی که همیشه به آن پای بند بودم، آخر هم سرنوشتی که آن طرف دنیا انتظارم را می کشید. آن وقت باز هم می گویی کبریای خوشبخت؟ کبریایی که به این جا آمده تا از سرنوشت تو با خبر شود!
    با تعجب نگاهم کرد و گفت: پس تو فقط دنبال پول نیامده ای، آمده ای که از سرنوشت من هم خبردار شوی؟ سکوت کردم و سرم را به نشانه ی آری تکان دادم.
    ـ پس هنوز در ذهنت جان دارم ولی بدان که زندگی من از بچگی جز فلاکت و بدبختی نبوده.
    با تعجب پرسیدم: پس این همه دب دبه و کب کبه؟ ظاهر خوب، ماشین، ازدواج، خانه، اجرای کنسرتی که امروز دیدم.
    با غمی نهان خندید و گفت: همه ظاهر قضیه است. ولی در آن خانه، زنی خوابیده که نمی داند همسرش با معشوقه ی سابقش صحبت می کند. اگر بداند وای بر حال اهالی این محل، وای بر حال من. گفتم: ولی خودت خواستی. خودت بین کبریا و کیمیا او را انتخاب کردی، به جز این بود؟
    گفت: نمک روی زخم من نپاش. گذشته ها را برایم زنده نکن. من به دام افتادم.
    ـ به نظر تو باید چه جوابی بدهم؟ گذشته های خوبم را از دست داده ام، پشیمانم ولی چاره ای ندارم، کار از کار گذشته!
    ـ منظورت را نمی فهمم.
    ـ نباید بفهمی. تو برو پی سرنوشت خودت، سرنوشت طلایی ات می دانم که در کنار فرساد خوشبخت ترین زن عالم هستی، می دانم که او هیچ نقصی ندارد و می دانم تو هم یکی از فرشتگان روی زمینی، خلایق هر چه لایق. تو حق این خوشبختی را داری. من متأسفانه نمی توانم پول تو را پس بدهم، درگیر کیمیا هستم. در اصل تمام سرمایه ام در دست اوست. ولی سعی می کنم به زودی خانه را بفروشم. تو تا کی در ایران هستی؟
    جوابش را ندادم و وقتی دوباره برگشت اشکهایم را دید. محکم دستش را بر پیشانیش کوبید و گفت: کبریا تو را به خدا گریه نکن. به خدا هر چه می کشم، هر چه بر سرم می آید به خاطر این است که دل تو را شکستم. می دانم که آن اشکها مرا به روز سیاه نشانده است. می دانم مرا نبخشیده ای و گرنه من کجا، کبریا کجا، اصفهان و کیمیا کجا؟
    دیگر طاقت دیدن اشکهای تو را ندارم. پس از ماه ها آمده ای که گریه کنی!
    نزدیکم شد. او هم گریه می کرد. نگاهمان در هم ادغام شد. به یاد روزی افتادم که به دربند رفته بودیم و با هم پیمان بستیم. نفسم حبس شد. برگشتم و با حالتی زار گریه کردم. او هم مشت به دیوار کوبید و سرش را روی دستش قرار داد، شاید او هم به یاد همان شب افتاده بود. زیبایی و قداست آن شب کجا و حسرت و غربت این شب کجا؟
    گفت: کبریا، تو را به پاکی ات قسم می دهم که مرا دعا کنی در ضمن فردا صبح در خانه منتظر وکیلت هستم. رفت، همه چیز تمام شد. دفتر عشق کهنه من به همین سادگی بسته شد، آن هم در یک شب بارانی که بوی نم غربت می داد.
    سوار ماشین شدم و به هتل بازگشتم. انتظار چنین صحنه هایی را نداشتم. ساعت 4 صبح بود. می لرزیدم. به اتاقم رفتم، آرام در را باز کردم. عمه خواب بود. من هم آهسته وارد تختخواب شدم. خوابم نمی برد. نه اشک مجالم می داد و نه فکر رهایم می کرد.


    فصل 42


    صبح زود، با صدای عمه از خواب بیدار شدم، نشستم. عمه نگاهی به من کرد و گفت: خلاصه دیشب رفتی، بدون رضایت عمه. فهمیدم چه وقت بازگشتی. اگر ممکن است توضیح بده کجا رفتی؟! به هر حال فرساد از من سؤال خواهد کرد، باید جوابی برای او داشته باشم یا نه؟
    با خشم به صورت عمه نگاه کردم و گفتم: فرساد بی خود شما را مأمور من کرده است، همین امشب با او تماس خواهم گرفت تا تکلیفم را بدانم در ضمن آن قدر عاقل و بزرگ شده ام که بابت هر کاری از شما اجازه نگیرم و شما هم به راحتی غرور مرا خرد نکنید. خواهش می کنم کمتر به من اهانت کنید.
    با حرصی شدید، پتو را کنار زدم، بلند شدم و به حمام رفتم. عمه متعجب نگاهم می کرد. سرما خورده بودم، تب شدیدی داشتم. وقتی از حمام خارج شدم، با سرگیجه ای که داشتم وارد رختخوابم شدم. عمه اتاق را ترک کرد. گوشی را برداشتم و به اتاق آقای نیکان تلفن کردم، از او خواستم به اتاق من بیاید. اتفاق دیشب را برای او شرح دادم و خواستم هر وقت کامیار را ملاقات کرد جانب هر دوی ما را نگه دارد. خیالم راحت شده بود. او راهی شد و من با خوردن قرص به خوابی عمیق رفتم.
    عصر عمه مرا از خواب بیدار کرد. هنوز با من قهر بود. حال خوشی نداشتم. گفت: آقای نیکان می خواهد تو را ببیند. یادم افتاد که با او قرار داشتم. از جای برخواستم، استخوانهایم به شدت درد می کرد. آقای نیکان وارد شد. نشست و گفت: خانم عارف من آقای کامیار را ملاقات کردم. قرار شد در تهران همدیگر را ببینیم. سرش را زیر انداخت. پرسیدم: اتفاقی افتاده است؟ نگاهم کرد و آهی کشید و گفت: نه، روزگار چندان خوشی ندارد. همسرش پاک آبروریزی می کند و او در خانه (مکثی کرد و دوباره گفت) نقشی ندارد.
    پرسیدم: پس مگر او همسر کیمیا نیست؟
    گفت: چرا، ولی زندگی آنها شبیه به یک زندگی سالم و عادی نیست چون عشقی در آن وجود ندارد. بدون هدف و باری به هر جهت زندگی می کنند، انگار مجبورند در کنار هم باشند. هیچ چیز و هیچ کس در آن خانه ارزش ندارد، به جز پدر کیمیا که او هم شخصیتی مرموز دارد.
    عمه گفت: آقای نیکان، این مسائل به ما هیچ ربطی ندارد. فقط تکلیف پول کبریا چه می شود؟ آقای نیکان گفت: ولی خانم سمیعی من قبلاً با شما حرفهایم را زده ام.
    سرم را پایین انداختم. سکوت اختیار کردم. چرا بازیچه شده بودم و همه برای من تصمیم می گرفتند؟ ولی انگار سکوت برای من بهتر از هر چیزی بود.
    آقای نیکان ادامه داد: آقای کامیار با توجه به این که از هنرمندان برجسته ایران است و باید از لحاظ مالی تأمین باشد ولی از من مهلت خواسته تا به تهران بیاید تا پول شما را تهیه کند و آن را به شما بازگرداند. فقط قرار است من جواب شما ره به زودی به ایشان ابلاغ کنم.
    عمه نگاهم کرد. پس از کمی مکث گفتم: بسیار خوب. (نفسم بند آمده بود) صبر می کنم.
    عمه گفت: یعنی چه؟ یعنی حاضر نیستی با من برگردی؟
    نگاهی به عمه کردم، به او لبخند زدم و گفتم: مرا دوستم دارید؟ یعنی دیگر مأمور من نیستید؟ یعنی دیگر شخصیت مرا لگدمال نمی کنید؟ یعنی به من اطمینان دارید؟
    عمه سرش را به زیر انداخت، انگار شرمنده شده بود. به کنارم آمد سرم را بغل گرف و بوسید و گفت: مثل این که برخورد من چندان خوب نبوده، من به هر حال...
    دیگر نگذاشتم ادامه بدهد، دستش را بوسیدم، نگاهش کردم و گفتم: عمه من اگر با شما نیایم پس کجا بروم؟ مرد من در انتظار دیدنم است.
    به تهران بازگشتیم. تا سالگرد پدر و مادر یک هفته بیشتر باقی نمانده بود. نمی خواستم به دوستان پدر اطلاع هم تا در مراسم سالگرد شرکت کنند. آنها در مراسم تدفین و چهلم استاد شرکت کرده بودند و همان کافی بود. سه روز بعد از مراسم باید برمی گشتیم. تصمیم گرفتم ماشینم را بفروشم. مشتری پیدا کردم و پس از قولنامه خواستم تا فردای سالگرد پدر و مادر ماشین را تحویلش بدهم و او هم پذیرفت. از طرفی تصمیم گرفتم اختیار خانه را به خانم جان و بابا جان بدهم تا با هم در آن جا زندگی کنند و مراقب خانه و زندگی باشند. در ضمن برایشان هر چند ماه یک بار مبلغی پول به عنوان هدیه بفرستم. آنها هم با جان و دل پذیرفتند و خانه قبلی را تحویل داده و به خانه ی من نقل مکان کردند. روز سال عزیزانم فرا رسید، دگرگون بودم، یک سال پر حادثه سپری شده بود. با عمه، خانم جان و بابا جان آماده ی رفتن به سر مزار شدیم. آقای نیکان را هم آنجا می دیدم. آقای پوسینا از عمه تلفنی سؤال کرده بود که آیا برنامه ای داریم یا نه؟ بر سر مزار رسیدیم.
    از دور چند نفری را بر سر مزار عزیزانم دیدم. تعجب کردم. جز آقای نیکان، بقیه که بودند؟ نزدیک شدم. خانم و آقای پورسینا را به اتفاق پیمان و همسر پونه دیدم ولی دیگری که بود که بر سر مزار نشسته بود، با تعجب نزدیک شدم. کامیار سرش را بلند کرد، روی مزار گلهای سرخ و مریم دیدم. همه به عکس العمل من نگاه می کردند. آرام روبروی کامیار در کنار مزار عزیزانم نشستم. سرم را بین دستانم مخفی کردم تا راحت باشم. ای کاش تنها بودم. صورتم خیس از اشک شده بود. فاتحه خواندم، سرم را بلند کردم. کامیار به دست من خیره نگاه می کرد. نگاهش ادامه دادم. او به حلقه ی ازدواجم نگاه می کرد. به چشمهایم نگاه کرد، از جای برخاست، پس از تسلیتی دوباره خداحافظی کرد و به اتفاق آقای نیکان از آن جا دور شد.
    ماشین را تحویل دادم. به دفتر آقای نیکان رفتم. آقای نیکان گفت: خانم عارف، فکر می کنم کار خیلی خوبی کردید که به آقای کامیار برای تهیه پول مدتی وقت دادید، به هر حال من هم شرایط ایشان را درک می کنم و از تصمیم شما خوشحالم. در ضمن فردا برای خداحافظی در فرودگاه شما را ملاقات خواهم کرد. تشکر کردم و خارج شدم. به خانه رسیدم با عمه وسایل را جمع کردیم. به خانم جان، در مورد خانه سفارشهای لازم را کردم.
    زمان رفتن فرا رسید. به فرودگاه رفتیم. آقای نیکان برای بدرقه آمده بود. پس از تحویل بار به طرف سالن راه افتادیم. نمی دانم چه نیرویی مرا مجبور کرد تا به پشت سرم نگاه کنم. وقتی برگشتم کامیار را دیدم که به شیشه تکیه داده بود و مرا نگاه می کرد. ایستادم، به عمه گفتم: شما به آن طرف بروید من سفارشی به آقای نیکان بکنم و زود برگردم.
    عمه گفت: نه، من جلوتر منتظرت هستم. آرام آرام به طرف نیکان و کامیار آمدم. در کنار یکدیگر ایستاده بودند.
    به شیشه نزدیک شدم دستم را روی شیشه گذاشتم. او هم دستش را از پشت شیشه روی دستم قرار داد. دلم گرفت، ای کاش نیامده بود. آقای نیکان گفت: خواهش کردند که برای آخرین بار به دیدنتان بیایند. به او لبخندی کمرنگ زدم، دیگر باید می رفتم. بهتر بود عمه متوجه نشود و این دیدار رازی می شد بین من، آقای نیکان و کامیار. از آنها جدا شدم در هواپیما نشستیم. احساس کردم دلم هیچ چیز نمی خواهد.
    نه دیگر آرزوی پرواز داشتم و نه آرزوی ماندن ولی یک آن صورت فرساد به نظرم آمد، لب برکه، اتاقی که کلیدش در دستانم بود و عشقی که از من خواسته بود تا همیشه او را در کنارم حس کنم.
    ولی حالا به خاطر همسرم و به خاطر آینده و زندگی ام باید بین پرواز و ماندن، رفتن را انتخاب می کردم. دلم برای فرساد تنگ شده بود، دیدنش برایم آرزویی شده بود. قسمت من هم از زندگی همین بود و خدا را شکر که خوشبخت شدم. ای کاش کیمیا هم با کامیار طوری زندگی کند که او هم مثل من احساس خوشبختی کند. کامیار از من خواسته بود تا برایش دعا کنم و من حتماً این کار را خواهم کرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/