فصل 22
تلفن دوباره زنگ زد، گوشی را برداشتم، صدای کامیار را شنیدم، سلام کرد و گفت: کبریا ساعتهاست که تلفن اشغال است با چه کسی صحبت می کردی؟
گفتم: فکر نمی کنم به تو ارتباطی داشته باشد!
گفت: کبریا تو هنوز با من لجبازی می کنی؟ وقتی به در خانه رسیدم، تصمیم گرفتم تماس بگیرم و بپرسم مایلی با هم به دربند برویم و شام بخوریم ولی دیدم تلفن مدام بوق اشغال می زد. راستش را بگو با چه کسی این قدر صحبت می کردی؟
ـ با عمه، شوهر عمه و پسر عمه ام.
ـ با من این گونه صحبت نکن تو با پسر عمه ات چه کار داشتی؟
ـ یعنی حق ندارم با او حرف بزنم و احوالش را بپرسم و او هم همین طور.
با فریاد گفت: چرا ولی نه دو ساعت، یک دختر تنها با یک پسر چه حرفهایی می تواند بزند؟از لحن صحبتش عصبانی شدم و گوشی را گذاشتم. دیگر حق نداشت برای من تصمیم بگیرد. در پذیرایی به حیاط را قفل کردم، پنجره را بستم و به اتاقم رفتم. یک ربع بعد زنگ تلفن به صدا در آمد، گوشی را برداشتم، کامیار بود. با لحن عجیبی گفت: کبریا خود را در بد مخمسه ای انداخته ای. این گونه با من رفتار کردن باعث دردسر خودت می شود، من دیوانه وار دوستت دارم و به هیچ قیمتی تو را از دست نمی دهم.
شاید کسی به تو وعده ای داده؟ اما نمی دانم تو را چگونه راضی کرده که از عشق 6 ساله ات گریزان باشی ولی نه، هر که هست، کور خوانده من به این سادگی اجازه ی دخل و تصرف کسی را بر عشقم نمی دهم. حالا در خانه ات را باز کن که من منتظرم.
با وحشت پرسیدم، کجا منتظری؟ گفت: پشت در خانه ات.
ـ پس با تلفن همراه صحبت می کنی؟
ـ بله زودتر بیا و در را باز کن، گوشی را گذاشتم. از ترس می لرزیدم. خدایا، چه باید می کردم به طرف پنجره دویدم زیر نور چراغ خیابان کامیار را دیدم. راست می گفت، پشت در خانه بود. شاید بعد از خارج شدن از خانه، پشت در ایستاده و با تلفن همراه شماره مرا کنترل کرده است.
روی تختم نشستم. حتماً او دوباره خود را مهمان شیطان کرده و پشت در منزل ما منتظر مانده بود. به خود آمدم اگر در خانه را باز می کردم، شاید برایم اتفاقی می افتاد، نباید اجازه می دادم که او داخل شود. دوباره تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم گفت: چرا در را باز نمی کنی، به گونه ای شیطانی گفت: عزیزم فقط می خواهم تو را ببینم، می خواهم با تو صحبت کنم. همین و بس بیا و مثل یک دختر خوب در را به روی نامزدت باز کن و گرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی و تلفن را قطع کرد.
نمی دانستم از ترس چه کار کنم. گوشی را برداشتم تا شماره ی فرساد را بگیرم اما فایده نداشت. آنها آن طرف دنیا نمی توانستند کاری برایم بکنند. تصمیم گرفتم به پلیس خبر بدهم. ولی باز هم بی فایده بود، می فهمیدند که کامیار بوی الکل می دهد. از طرفی با خبر دادن به پلیس به شخصیت او لطمه می زدم و این لطمه شاید به قیمت جانم تمام شود و ممکن است او در آن جا بگوید که نامزدم باعث شده، خوب شاهد هم فراوان دارد حتی همسایه های ما همه از قضیه ی نامزدی من و او باخبر هستند و ممکن است این مسأله باعث ازدواج ما بشود. که من دیگر نمی خواهم با او ازدواج کنم. سنگی به شیشه ی پنجره اتاقم خورد. به کنار پنجره رفتم. به کامیار نگاه کردم. هرگز او را به حالت زار ندیده بودم، تند تند قدم می زد. زیر لب چیزهایی می گفت، ناگهان اسم استاد سمیعی از دهانش خارج شد.
با خود گفتم: الان اوضاع او به کلی آشفته است نه صلاح است در را بریش باز کنم و نه صلاح است که با او لج کنم. گوشی تلفن را برداشتم، شماره اش را گرفتم، گفتم: از شما خواهش می کنم، از این جا بروید. من حالم خوب نیست. الان حوصله صحبت کردن ندارم، مگر نگفتید پنج شنبه به میهمانی می رویم، همان جا با هم حرف می زنیم. این طور بهتر است. خندید و گفت: کبریا فکر نمی کردم مرا بچه حساب کنی، با بد کسی در افتاده ای، تا پنج شنبه خیلی مانده، من باید بفهمم که در این دو ساعت با فرساد چه حرفهایی می زدید.
گفتم: در مورد فوت پدر و مادر صحبت می کردیم.
فریاد زد: دروغ نگو.
صدایش را از خیابان هم شنیدم، گفتم الان همسایه ها بیرون می ریزند. بسیار خوب کلید را برایت می اندازم، خودت در را باز کن، فقط بی سر و صدا.
کلید در حیاط را برایش انداختم در ورودی پذیرایی قفل بود. خیالم راحت بود. پائین آمدم او را از پشت شیشه دیدم، ترس سراپای وجودم را گرفته بود، به سمت پنجره ی پذیرایی رفتم. پدر برای این که دزد وارد منزل نشود دور تمام پنجره ها و شیشه ها را نرده کشیده بود. پنجره را باز کردم، صدایش کردم و گفتم: لطفاً این طرف بیایید.
ـ در را باز کن.
ـ نمی شود اول به کنار پنجره بیایید، کارتان دارم. دستم می لرزید. یک دختر تنها چگونه باید در این خانه، از خود دفاع می کرد؟
به کنار پنجره آمد و گفت: چه کار داری؟ بیا در را باز کن.
به التماس افتادم و گفتم: کامیار تو را به خدا از این جا برو، من نمی توانم در را باز کنم.
ـ اِ یک دفعه، کامیار شدم، من آقای شما بودم. حالا چرا کامیار، باز هم بگو شما. اختیارش را از دست داده بود. بوی تند الکل می آمد.
ـ کامیار اوضاع را از این بدتر نکن. از این جا برو، فردا با هم صحبت می کنیم. دوست دارم منطقی باشی. دستش را از میله ها آرام به داخل آورد. کمی عقب رفتم به من گفت: می خواهم به صورتت دست بزنم. بیا می خواهم ببینم تو همان کبریایی. ترسیدم، مثل گنجشکی که پایش شکسته باشد، می لرزیدم، داشتم می مردم. ناگهان دستش را انداخت و آستین لباسم را به طرف خود کشید و محکم دستم را گرفت. مرا نزدیک خود کشید و با عصبانیت گفت: کبریا، منم، کامیار، همان کسی که برای هم می مردیم. با پسر عمه ات چه می گفتی؟ من حق دارم بدانم نامزدم دو ساعت پشت تلفن چه می گفته.
صورتم را دور کردم، بوی الکل آزارم می داد. ترسیده بودم، رهایم نمی کرد.
ـ از امشب دیگر نمی گذارم، تنها باشی. یا تو باید در خانه ام باشی، یا من در خانه ی تو.
ـ کامیار تو را به خدا رهایم کن. چرا با من این گونه برخورد می کنی من دارم از ترس می میرم.
ـ پس بیا در را باز کن و گرنه تا خود صبح این جا می نشینم. بالاخره تو مجبوری در را باز کنی.
خود را با هزار زحمت از دستش رها کردم، نشستم زیر پنجره، آن قدر ترسیده بودم که دیگر توان حرف زدن نداشتم، گریه کردم. رنگ و رویم پریده بود و بدنم یخ کرده بود. صدای گریه های من دل کامیار را لرزاند. او هم پشت شیشه و نرده ها در کنارم نشست. صورتش درهم ریخت و دستش را روی شیشه گذاشت. او هم شروع کرد به گریه کردن، هرگز او را این چنین ندیده بودم یک ساعت هر دو به همان حال برای تمام بدبختی هایمان می گریستیم.
ـ کبریا مرا ببخش، نمی خواستم این طور شود. وقتی دیدم تلفن این قدر اشغال است، دیوانه شدم و دست به خطا زدم، نیت من بد نبود. می خواستم تو را به دربند، محل خاطراتمان، ببرم. می خواستم با یادآوری عشقمان، دوباره تو را به خط بکشانم تا آماده ی ازدواج شوی. به خدا خودم هم نمی دانم چرا در این چند ساله نتوانسته ام با تو ازدواج کنم. ولی تو را از جانم بیشتر دوست دارم. تو حق منی، من می دانستم لیاقت تو را ندارم، ولی تو عشقم را پذیرفتی و حالا باید پای تمام سختی هایم بنشینی، مگر خودت نگفتی که شریک تمام سختی های من هستی؟ رهایت نمی کنم حتی اگر مرده باشم، اجازه بده تا چند روز دیگر با هم ازدواج کنیم، چرا تو این گونه شدی؟ ای کاش تو را تنها رها نمی کردم. ای کاش به حرفت گوش می دام و همسفرت می شدم. کبریا تا نگویی مرا با جان و دل دوست داری، از این جا نمی روم.
نتوانستم طاقت بیاورم، ساعت دوازده شب بود. ناگهان تلفن زنگ زد. در دل گفتم، نکند فرساد باشد. کامیار گفت: برو گوشی را بردار.
ـ نمی خواهم، شاید مزاحم باشد. فریاد زد و گفت: برو اگر فرساد بود، بگو که می خواهم با کامیار زندگی کنم. برو، گوشی را برداشتم. صدایی ضعیف به گوشم رسید و گفت: سلام کبریا خانم، گفتم: سلام، ببخشید شما؟ گفت: من کاظم هستم از شمال با شما تماس می گیرم. او را شناختم. گفتم: نیلوفر چطور است؟ مادرتان، همسرتان و ناصر چطور هستند؟
گفت: همه خوبند، عمه و استاد رفتند؟
کامیار ایستاده بود و با دقت به حرفهایم گوش می داد. حق داشت حساس باشد.
ـ بله همه خوبند و آنها هم رفتند!
ـ کبریا خانم من پولی را که شما مبنی بر خرید ویلا، پیشنهاد داده بودید، آماده کردم شما کی تشریف می آورید؟
سکوت کردم از فروش ویلا پشیمان شده بودم. ناگهان به یاد خنده های نیلوفر و ناصر افتادم.
ـ آقا کاظم، من فردا راهی می شوم، مدارک را هم می آورم، انشاا... مبارکتان باشد. خوشحال شد و گفت: نگران بودم، می ترسیدم شما پشیمان شوید. اجرتان با خدا و از هم خداحافظی کردیم.
به کامیار نگاه کردم، او گفت: فردا قرار است کجا بروی؟
ـ می خواهم ویلای شمال را به همان کسی که از ویلا نگهداری می کند، بفروشم.
ـ به سلامتی با چه کسی می روی؟
ـ نمی دانم، ولی باید فردا راهی شوم، متأسفم.
ـ هیچ عیبی ندارد، من هم با تو می آیم.
سرم را پایین انداختم و گفتم: اما یک شرط دارد؟ با خوشحالی پرسید چه شرطی؟
ـ الان کلید حیاط را به من بدهی و آرام به منزلت بازگردی و فردا صبح بیایی.
ـ کبریا دوست نداری شب در کنارت باشم؟
ـ نه ما هیچ ـ یادم آمد که نباید با او لج کنم ـ دوباره خواسته اش را تکرار کرد ـ امشب نمی خواهم.
ـ چرا مگر چه شده، مرا نبخشیدی؟
ـ موضوع بخشیدن یا نبخشیدن نیست، صلاح می دانم که به منزلت بازگردی! هنوز می ترسیدم، مظلومانه نگاهم کرد و گفت: باشد کلید را آرام روی پنجره گذاشت و وقت رفتن یکی از سروده های مرا آرام در حیاط زمزمه کرد.
اگه شبنم روی گلبرگی بشینه.
اگه چشمام بشه باز و تو رو ببینه
می برم تو رو به آسمون
که چشات اشک ستاره رو بچینه
تو یه نوری، نه ستاره، نه یه بارون که بباره
تو یه آبی توی دریا، نه یه شبنم روی ابرا
توی کوچه محبت، مثل لحظه ی عبوری
مثل مهتاب شب من
مثل قطره های بارون توی نوری
تو صدام کن، تو نگام کن تا که چشماتو ببینم
می دونم رنجیدی از من، بگذار تا یک بار دیگه توی قلب تو بشینم
بیا نگذار قلبامون پر بشه از غم
می دونم که ما نداریم طاقت دوری از هم
توی کوچه محبت، مثل لحظه عبوری
مثل مهتاب شب من
مثل قطره های بارون توی نوری
در حالی که آخرین بیت را تکرار می کرد از خانه خارج شد.
نمی دانم چرا با دیدن کامیار پدر و مادرم به یادم می آیند. شاید فقط به این خاطر که او هم شریک روزهای زندگی با پدر و مادر بود. کلید را برداشتم، پنجره را بستم و به اتاقم رفتم از پنجره به خیابان نگاه کردم ماشین کامیار دور شد.
خدا را شکر کردم که خطر از سرم گذشت. تا صبح قدم زدم و فکر کرم، خدایا چه باید می کردم؟ کامیار به این سادگی ها دست بردار نیست. ولی فرساد را چه کنم؟ آن طرف یک زندگی آرام در انتظارم است و این طرف زندگی پر نشیب و فراز مرا می طلبد. تصمیم گرفتم همه چیز را به گذشت زمان بسپرم، ولی هرگز دلم نمی خواست که فرساد را از دست بدهم، هر چه باشد خون فامیلی داریم و دلسوزتر است. از طرفی به استاد سمیعی و عمه قول داده ام، پس نباید به چیز دیگری فکر کنم.
فصل 23
صبح شد، مدارک را آماده کردم. صدای زنگ در به گوش رسید، از پشت در پرسیدم کیست: کامیار جواب داد: کبریا منم.
بعد از مکث کوتاهی در را باز کردم. دسته ای گل در دست داشت که گلهای مریم آن نمایان بودند. آن را به دستم داد و گفت: اجازه هست داخل شوم؟ گفتم: بفرمایید.
برایش چای آوردم، پس از نوشیدن چای به او گفتم: نمی خواهم مزاحم شما باشم، خودم می توانم بروم و تا شب برگردم، نمی خواهم وقت شما را بگیرم.
کامیار لبخندی زد و گفت: من وقتم در اختیار همسرم می باشد دلم ریخت، ای کاش تا قبل از عید با من این گونه صحبت می کرد، گفت: در ضمن طوری می رویم که مجبور نباشیم شب برگردیم تو که کاری نداری، این جا کاری داری؟ به یاد تلفن فرساد افتادم، گفتم نه کاری ندارم ولی تا فردا شب باید برگردم.
ـ چرا نمی شود بمانیم؟
ـ نه من نمی دانم، تو را چگونه، یعنی شما آقا کاظم دیده اید. ولی خوب نمی شناسید. ممکن است از حضور ما در آن جا بدون این که ازدواج کرده باشیم ناراحت شود.
ـ ما می گوییم که نامزد یکدیگر هستیم، به هر حال یک بار مرا به اتفاق خانواده ات دیده اند، می رویم و گردش کنان برمی گردیم. من بیرون منتظرت هستم. زود بیا.
گفتم: باشد، زود می آیم. به محض این که از در خارج شد، شماره ی منزل فرساد را گرفتم، فرساد گوشی را برداشت. با عجله به او گفتم: فرساد من برای فروش ویلا دو روز به شمال می روم، خواستم به شما اطلاع بدهم نگران نشوید.
ـ پس چرا با عجله صحبت می کنی؟ چرا الان زنگ زدی؟
تازه یادم افتاد که آن جا الان نیمه شب است. معذرت می خواهم، چون آژانس منتظرم است. یعنی با ماشین خودم می روم. در ضمن الان این جا ساعت 9 صبح است، حواسم به ساعت شما نبود. خندد و گفت: تو هر وقت زنگ بزنی ما خوشحال می شویم. به محض رسیدن به من تلفن کن. گفتم: چشم باز از این که بی موقع تماس گرفتم، ببخشید.
ـ عزیزم تو را به خدا با من تعارف نکن از شنیدن صدایت خوشحال شدم. برو به امان خدا و خداحافظی کردیم. خوشحال بودم که به آنها خبر داده ام. راه افتادیم. آرام می رفتیم، هر دو سکوت کرده بودیم. کامیار دو شاخه گل مریم جلوی ماشین گذاشته بود و عطر آن ماشین را پر کرده بود. پخش را روشن کردم، صدای کامیار پخش می شد. یادم آمد پدر برای اجرای آن برنامه چقدر زحمت کشیده بود.
کامیار ماشین را در سیه بیشه پارک کرد، به من گفت که پیاده شوم تا از مغازه خوراکی بخریم و بعد به لب جوی برویم. کمی لواشک، تنقلات و دوغ خریدیم. به پائین دره رفتیم و لب جوی نشستیم. سر و صورتمان را شستیم. کامیار به من آب پاشید، با لبخندی کمرنگ جواب دادم. دوغها را باز کرد و با هم نوشیدیم. هوا سرد بود. بارانی اش را درآورد روی دوش من انداخت لبخندی بر من زد و گفت: کبریا چرا از ته دل نمی خندی؟ مگر خوشحال نیستی مه تا چند روز دیگر با هم ازدواج می کنیم؟ دیگر چه مشکلی داریم؟ پس باید شاد شاد باشیم و از همه چیز و از طبیعت خدا لذت ببریم.
جواب ندادم و فقط به جوی آب نگاه کردم، نمی دانم چرا دیگر کامیار به دلم نمی نشست؟ دوباره راهی شدیم،با هم لواشک می خوردیم و کامیار گفت: یاد دربند به خیر، شب اولی که از خود تو خواستگاری کردم. کبریا هرگز آن شب را از یاد نبرده ام و نمی برم. صورت معصوم و مظلومت را که از فرط خجالت نمی توانست، با آن چشمهای آبی مرا ببیند را فراموش نمی کنم، پاکی نگاه آبی، به یاد همان پاکی عشق آبی، یادت می آید، طاقت نداشتی حرف غمگین دلم را بشنوی. چشمهایت از اشک پر شد و تا نگاهم به چشمان دریایی تو افتاد در دلم خود را لعنت کردم که چرا با تو این گونه صحبت کرده ام. انگار آب دریا در چشمانت موج می زد. هرگز آن لحظه ی پر شکوه عشق را از یاد نمی برم.
وقتی کامیار تعریف می کرد، بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد. گویی دل من هم برای عشقمان تنگ شده بود. اشک من همه چیز را رسوا می کرد، دلم هوای پرواز داشت. ولی عقلم می گفت: کبریا انصاف کجا رفته؟ چرا اغلب اوقات آدمها بر گذشته خود پا می گذارند و عشق کهنه و اصیل خود را به عشقی تازه و رنگین می فروشند؟ مگر قالی هر چه پا بخورد و کهنه تر شود ارزشش بالاتر نمی رود؟ آن هم قالیچه ای با نقش محبت و رنگ عشق. هق هق گریه ام بلند شد. دیگر نمی شنیدم کامیار چه می گوید! ماشین را نگه داشت. سرم را روی سینه اش گرفت و بر سرم بوسه زد. گفت: کبریا یعنی مرا بخشیدی؟ یعنی مرا نابود نکردی؟ یعنی هنوز می خواهی فرشته ی زندگی و نجات من باشی؟
هیچ نگفتم. پس از دقایقی دوباره راه افتادیم، دیگر کامیار هم صحبت نمی کرد. به ویلا رسیدیم. نیلوفر در را باز کرد. لبخند زیبایش بر روی صورت گرد و سفیدش نشست. این دختر وقتی می خندید چقدر زیبا می شد. پیاده شدم و او را در آغوش گرفتم، کامیار ماشین را به حیاط آورد. سوراخ گوشهای نیلوفر خوب شده بود. ناصر را دیدم که روی ایوان با عصایش قدم می زند. خوشحال شدم. مادربزرگ و همسر کاظم آقا برای استقبال از ما بیرون آمدند.
کاظم آقا برای تهیه بقیه ی پول به ده همسایه رفته بود. منتظر شدیم تا بیاید. وقتی آمد ناهار را به اتفاق هم خوردیم و بعدازظهر به محضر رفتیم، کارهای قانونی ویلا را انجام دادیم. فقط فردا صبح باید به ثبت اسناد می رفتیم. شب شد پس از صرف شام کاظم آقا پرسید، خوب کبریا خانم به سلامتی ازدواج کردید؟ و بعد نگاهی به کامیار انداخت. گفتم: بله، یعنی فعلاً نامزد هستیم.
کامیار گفت: اول هفته آینده ازدواج می کنیم، شما هم تشریف بیاورید.
آقا کاظم گفت: ممنون انشاا... برای ماه عسل بیایید و قدمتان را روی چشم ما بگذارید، سعی می کنیم کاری کنیم به شما خوش بگذرد.
خوشحال گفتم: ما دیگر مزاحم نمی شویم. البته هر وقت که به این حوالی گذرمان افتاد، برای دیدن شما می آییم. خسته بودم شب به خیر گفتم و به ویلای خودمان رفتم، کامیار هم به سرعت شب بخیر گفت و با من راه افتاد. دلم می خواست نیلوفر را با خود می آوردم. درست نبود دوباره برگردم و او را با خود بیاورم. به ویلا رسیدیم در ویلا را باز کردم. یاد عمه و استاد سمیعی افتادم. آهی کشیدم و کنار تخت رفتم. کامیار ایستاده بود تا ببیند تکلیفش چیست!
به کنارم آمد و گفت: کبریا تو بخواب، من خوابم نمی آید.
ـ چرا مگر تو خسته نیستی؟
ـ چرا من حتی دیشب هم نخوابیده ام، ولی خوابم نمی آید.
ـ از تو خواهشی دارم. ببین تو آن طرف ویلا بخواب، به خاطر آبرویمان مجبور شدم به آقا کاظم دروغ بگویم. رنگ از روی کامیار پرید و گفت: یعنی ما نامزد هم نیستیم؟ یعنی دروغ گفته ای؟ به خودم آمدم و گفتم: منظورم این بود که ما ازدواج نکرده ایم، لطفاً تو آن طرف بخواب!
ـ کبریا می دانم خسته ای تو روی تخت بخواب، من می خواهم در کنارت بنشینم و تا صبح تو را تماشا کنم.
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: یعنی چه؟ من که این طور خوابم نمی برد!
ـ به خدا کاری به کارت ندارم. قرار است ما یک هفته ی دیگر ازدواج کنیم اما بگذار تا خودم را تنبیه کنم و تا صبح به تو نگاه کنم.
ـ برو بخواب و این قدر احساساتی نباش.
بیرون، روی پله های ویلا نشست، من نفهمیدم کی به خواب رفتم.
صبح با صدای خروسها از خواب بیدار شدم. نگاهم به کامیار افتاد به دیوار کنار تخت تکیه داده بود و خوابش برده بود با خود گفتم: خداوندا یعنی تا صبح مرا تماشا می کرده و من راحت خوابیده بودم؟
روی او پتویی انداختم و زیر سرش هم متکایی گذاشتم و به او گفتم بخواب. با لبخندی آرامش بخش به خواب رفت. پس از صبحانه بدون اطلاع به کامیار با کاظم آقا و نیلوفر به شهر رفتیم. تمام کارهای ثبت و اسناد را انجام دادیم و بعد به محضر برگشتیم. کار انتقال ویلا انجام شد و ویلا را به مبلغ هفت میلیون تومان به کاظم آقا فروختم و در حدود هشت میلیون تومان را به او بخشیدم. شیرینی خریدیم و به ویلا برگشتیم. کامیار روی پله های ویلا نشسته بود. همسر و ومادر کاظم آقا از من تشکر کردند ، شیرینی را به دستشان دادم و به سوی ویلا رفتم. کامیار با رنگی پریده به من نگاه کرد. سلام کردم و به داخل رفتم. پشت سرم وارد شد و گفت: کبریا ترسیدم!
گفتم از چه چیز؟
ـ حس کردم، رفته ای و دیگر برنمی گردی!
ـ من از این شانسها ندارم و خندیدم.
آهی کشید و گفت: کاش مرا بیدار می کردی، با شما می آمدم، حسابی فراموش کرده بودم که صبح قرار داریم.
ـ تو تا صبح نخوابیده بودی، حس کردم استراحت کنی بهتر است، نیلوفر آمده بود تا به اتفاق یکدیگر به ساحل برویم دستش را گرفتم و راهی شدیم. کامیار هم آمد.
نیلوفر به من گفت: کبریا خانم عروس ما می شوی؟
از لحن کودکانه و ساده نیلوفر خنده ام گرفت، کامیار به نیلوفر گفت: آهای، نیلوفر خانم، کبریا عروس من است، اجازه نمی دهم، عروس من با کسی ازدواج کند هر سه خندیدیم.
نیلوفر معنی حرف کامیار را نفهمیده بود، ولی به خنده ی ما می خندید. عصر از خانواده کاظم آقا خداحافظی کردم و راهی تهران شدیم. خوش گذشته بود. کنار جنگل نگه داشتیم تا کباب بخوریم. وقتی در جنگل قدم می زدیم. به کامیار گفتم: برایم شعر می خوانی؟
کامیار با تعجب پرسید: چرا گفتم: همین طوری! دلم می خواهد یک شعر قدیمی بخوانی، بگذار تا فکر کنم. به فکر عمه و استاد سمیعی افتادم، به فکر فرساد، فرشاد، پدر و مادرم، دلم می خواست آنها هم پیش ما بودند. به یاد دوران کودکی افتادم، خنده ام گرفت و به کامیار گفتم: یاد کودکی ام افتادم پس تو یاد کودکی را بخوان همان آهنگی را که آقای تجویدی ساخته است.
قدم زنان می رفتیم، کامیار دستم را گرفت و شروع به خواندن کرد.
یادم آمد شوق روزگار کودکی **مستی بهار کودکی
یادم آمد، آن همه صفای زندگی ** خفته در کنار کودکی
رنگ گل جمال دیگر ** در چمن داشت
آسمان جمال دیگر ** پیش من داشت
شور و حال کودکی ** برنگردد، دریغا
نه مرا ز سینه بود ** نه دلم جای کینه بود
قیل و قال کودکی، ** برنگردد دریغا
خدایا من کبریا را دوست دارم. من از دیوانگانی هستم که به دیوانگیم افتخار می کنم.
من دیوانه عشق کبریا هستم، کبریا را دوست دارم.
بر زمین نشست و دستانش را در خاک فرو برد، گریه می کرد، من هم به گریه افتاده بودم. با زانوانش به طرفم آمد. به من نگاه می کرد، سیل اشک همین طور از چشمانش می ریخت.
به صورتش نگاه کردم، گرد پیری بر صورتش نشسته بود. بیشتر موهای او سپید شده بود و چین و چروک صورتش گواه این بود که روزگاری سخت را پشت سر گذاشته است. به آسمان نگاه کردم، خدایا من کامیار را دوست داشتم، از نگاهش فهمیده بودم که منتظر است من هم وفاداریم را ابراز کنم و یک بار دیگر با هم پیمان عشق ببندیم.
چشمانم را روی هم گذاشتم، قلبم تپید، گریه مجالم نمی داد، نفس نداشتم با صدایی لرزان و آرام گفتم: خدایا من هم کامیار را دوست دارم.
سرم را پایین انداختم، مرا از خوشحالی در آغوش گرفت. هر دو در آغوش هم گریه می کردیم.
تا تهران با هم حرفی نزدیم، فقط به جاده نگاه کردیم. سکوت بین ما حاکم بود و انگار همین سکوت رابطه میان عشقمان بود. به خانه رسیدیم، پیاده شدم و از کامیار تشکر کردم، می دانست که احتیاجی نیست با من به منزل بیاید. حالا خیالش از عشق من و خودش راحت بود.
به پذیرایی آمدم و در آن جا را قفل کردم. صدای تلفن را شنیدم. دیر وقت بود، گوشی را برداشتم صدای فرساد بود گفت: کبریا سلام، تا حالا کجا بودی، عزیزم؟
ـ تازه رسیده ام، کار انتقال سند خیلی طول کشید. از این که نگرانتان کردم، معذرت می خواهم.
ـ نه عزیزم هیچ اشکالی ندارد. خدا را شکر که صحیح و سالم رسیده ای. تو تا پیش ما نیایی من صدبار می میرم و زنده می شوم. فکر می کنی کی عازم باشی؟ خندیدم و گفتم: پسر عمه یا ببخشید فرساد، هنوز معلوم نیست، هنوز در تهران هیچ کاری را انجام نداده ام.
ـ مثل این که خسته هستی برو استراحت کن، من دوباره در همین هفته با تو تماس می گیرم. راستی مادر و پدر سلام می رسانند و ...
ـ دیگر حرفهایش را نمی شنیدم تصمیم گرفتم که به فرساد بگویم ممکن است از آمدن به آن جا منصرف شوم و بهتر است که دیگر به فکر من نباشد...که ناگهان نام بیمارستان را شنیدم. پرسیدم فرساد چه کسی را به بیمارستان برده اید؟
فرساد گفت: مثل این که خیلی خسته ای که متوجه حرفهای من نمی شوی، گفتم پدر حالش خوب نبود او را برای آزمایش و معاینه در یکی از بیمارستانهای خوب تورنتو بستری کرده ایم. فعلاً باید آن جا بماند تا ببینیم دکترش چه می گوید.
ناراحت شدم از گفتن حرفم خودداری کردم، گفتم فرساد مواظب استاد باشید من او را به اندازه ی پدرم دوست دارم. به او سلام گرم مرا برسانید و بگوئید کبریا همیشه شما را سر نمازش دعا می کند.
فرساد خوشحال پرسید: کبریا پس تو هم نماز می خوانی؟
ـ اگر خدا قبول کند بله. گفت: تو بی نقص هستی و خداوند حتماً دعای دختر خوبی مثل تو را قبول می کند. برای آرامش دل من هم دعایی بکن و از خدا بخواه که تو را زودتر به من برساند.
خندیدم و گفتم: آن هم هر چه قسمت خدا باشد. بهتر است خداحافظی کنیم و گرنه دوباره دو ساعت با هم صحبت می کنیم. ناگهان یاد کامیار افتادم سعی کردم که زودتر خداحافظی کنم.
ـ فرساد من خیلی خسته ام در ضمن اگر خواستی تماس بگیری همین موقع ها تماس بگیر.
ـ گوشی را برداشتم و به منزل کامیار تلفن کردم، گوشی را برداشت و گفتم: سلام منم کبریا. گفت: سلام اتفاقاً چند لحظه پیش تلفن شما را گرفتم دوباره اشغال بود می خواستم دوباره بگیرم که تو زودتر گرفتی!
ـ آه داشتم شماره ی منزل شما را می گرفتم شما هم اشغال بود پس شما هم داشتید منزل ما را می گرفتید.
ـ البته کاری نداشتم فقط می خواستم ببینم خوابی یا بیدار؟
ـ بیدارم ولی می خواهم زود بخوابم چون خسته ام!
ـ باشد پس مزاحم نمی شوم.
از هم خداحافظی کردیم. به طبقه ی بالا آمدم از این که به هر دو دروغ گفتم ناراحت بودم. پولها را جابجا کردم می خواستم فردا همه را به حساب بانکی ام بریزم تا خیالم راحت باشد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)