7 – 1
از زمانی که وارد خانه پدربزرگ شده بودم به یاد ندارم که شبی را مثل آن شب آسوده و با خیال راحت به خواب رفته باشم. اندیشه های معقولم تحقق یافته و مرا کامیاب کرده بودند. خوشبختی را با تمام وجود حس می کردم و از آن لذت می بردم و در همان حال به خود می گفتم اگر عینک بدبینی را از روی چشم برداریم شاهد درخشش خوشبختی خواهیم بود که در درون خود ماست.
صبح زود تمام اعضاء خانواده از خواب بیدار شدند و به تکاپو افتادند، مادربزرگ غذای ظهر را آماده کرد، من صبحانه فراهم کردم و سمیرا و دیانا به اتاق پدربزرگ رفتند و دو نفری سر نیمکتها را گرفتند و بیرون در سالن گذاشتند تا کار آقایان را راحت تر کرده باشند. وقتی کلاس تخلیه شد همگی به گرد میز صبحانه نشستیم و مشغول خوردن شدیم. اما این صبحانه با دیگر صبحانه ها تفاوت داشت. همه می خندیدیم و باز هم پیشنهادهای جدید ارائه می دادیم و در آخر به این نتیجه رسیدیم که اگر تمام پیشنهاداتمان بخواهد تحقق بگیرد خانه از شکل کنونی خارج شده و به هنرستان تبدیل خواهد شد. پدربزرگ گفت:
_ و آن وقت من و مادربزرگتان باید راهی مسافرخانه شویم. نه عزیزان اینجا همینطور باقی بماند بهتر است.
با صدای زنگ خانه سمیرا و دیانا هر دو بلند شدند و برای باز کردن در رفتند. صدای هیاهویی که از بیرون آمد ورود مهمانها را خبر داد. ما نیز از آشپزخانه خارج شدیم و کل کلاس را آماده همکاری دیدیم.
پدربزرگ شگفت زده پرسید:
_ اینجا چه خبر است؟
بهادر خنده کنان گفت:
_ استاد روز تعطیلی و بیکاری چه چیز بهتر از این که همه باهم باشیم. نگران غذا هم نباشید ما با کباب بره و چند مرغ و خروس بریان هم سیر می شویم.
بذله گویی او بار دیگر هیاهو براه انداخت و مادربزرگ به من گفت:
_ خوب است به غذا آش رشته را هم اضافه کنم.
و با این نیت به آشپزخانه برگشت. پدربزرگ گفت:
_ آریانا برو مراقب باش یک وقت سهل انگاری نکنند و نقاشی ات را خراب نکنند، خدا می داند که وقتی باهم باشند چکار خواهند کرد.
پسرها را پخش و پلا در باغ و در اتاقم دیدم. عده ای به تماشای کار نقاشی مشغول بودند و عدۀ دیگری داشتند مطابق سلیقه خود نیمکتها را زیر درختان می گذاشتند و چند نفری هم داشتند دیوار اتاق را از بیرون بررسی می کردند و نظر می دادند که آیا خوب می شود یا نه. وقتی قدم به اتاق گذاشتم چند نفری که مشغول تماشا بودند لب به تعریف گشودند و بار دیگر شور و شوق را به دلم هدیه دادند. داشتم در مورد سؤالاتشان پاسخ می دادم که آقای یزدانی سر از پنجره به درون کرد و گفت:
_ بیهوده وقت را تلف نکنید، بیایید به بچه ها کمک کنید!
فرمان او را پذیرفتم و همگی از اتاق خارج شدیم، آقای یزدانی برای تمیز کردن دیوارها از شش نفر کمک گرفت و هر دو نفر را روی یک دیوار به کار گرفت. سعید، یکی دیگر از هنرجویان از من پرسید:
_می شود روی شیشه پنجره وتیرای کشید؟ من به این کار واردم.
گفتم:
_ باید پدربزرگ موافقت کند.
سر فرودآورد و دیگر هیچ نگفت. رضا کوچکترین شاگرد پدربزرگ گفت:
_ چه خوب می شد اگر اجازه پیدا می کردیم روی دیوار باغ خط می نوشتیم.
گفتم:
_ بله، قشنگ می شود البته اگر پدربزرگ موافقت کند.
پیشنهاد رضا به صورت زمزمه در میان شاگردان پیچید و نگاه همه را متوجه دیوار درون باغ کرد و انوشیروان از دیانا خواست که نظر و پیشنهاد بچه ها را به پدربزرگ بگوید. هنگام خوردن غذا فرا رسیده بود و گروه تصمیم گرفت غذا را به باغ آورده و تا از هوای آزاد لذت ببرند. این بار هر کس مسؤول آوردن ظروف غذا خوری شد و با کمک هم نیمکتها را به صورت میز درآوردیم و سپس غذای مادربزرگ را که شامل قیمه و آش رشته بود را روی میز چیدیم. همه با صدای بلند با یکدیگر گفتگو می کردند و هیاهوی عجیبی به راه انداخته بودند. هجوم لشگر گرسنه به قدح آش اول صورت گرفت و در اندک زمانی قدح خالی شد. مادربزرگ که از اشتهای جوانان به وجد آمده بود در حالی که سعی می کرد حرفهایش به گوش من برسد گفت:
_ جای پدر و مادرت خالی است. ای کاش آنها هم بودند.
سرم را پایین آورده بودم تا حرفهای مادربزرگ را بشنوم و در همان زمان داغ شدم و پس از آن سوختم. بشقاب آش انوشیروان با بلند کردن سر و اصابت به بشقاب واژگون شد و سر و صورتم را غرق در آش کرد. صدای فریاد من بقیه را متوجه کرد و صدای شلیک خندۀ آنها به هوا بلند شد. من برای نجات خود از آن حالت به سوی سالن دویدم و یکراست به حمام رفتم. خوشبختانه آش آنقدر داغ نبود که باعث سوختگی گردد. صدای مادربزرگ را از پشت در حمام شنیدم که پرسید:
_ آریانا حالت خوب است؟ آیا خیلی سوخته ای؟
به او اطمینان دادم که سوختگی وجود ندارد و خیالش را آسوده کردم. وقتی لباس پوشیدم و بار دیگر به جمع پیوستم اغلب غذا خورده و داشتند استراحت می کردند. اشتهای خود را از دست داده بودم و به جمع آوری ظروف مشغول شدم. انوشیروان بشقابها را از دستم گرفت و گفت:
_ من امروز به قدر کافی باعث آزار شما شدم، اجازه بدهید من ببرم و شما استراحت کنید.
گفتم:
_ من بی مبالاتی کردم و اشتباه از شما نبود.
انوشیروان گفت:
_ با این حال اجازه بدهید جبران کنم تا وجدانم آسوده شود.
قبول کردم و او ظروف را به آشپزخانه برد و سپس با کمک دیانا و بهادر و سمیرا مشغول شستن شدند و دیگران هم نیمکتها را به حالت اولیه خود درآوردند و پس از آن به کار دیوار رسیدند. به پدربزرگ گفتم:
_ فکر می کنم بچه ها دوست دارند دیوار باغ را با خطاطی خود نقاشی کنند. نظر شما چیست؟
پدربزرگ نگاهی به دیوار انداخت و زمزمه کرد:
_ بد هم نمی شود، اما رنگ بسیار می خواهد.
گفتم:
_ خوشان رنگ را تقبل می کنند، فقط اجازه شما را می خواهند.
پدربزرگ گفت:
_ من حرفی ندارم، اتفاقا دوست دارم نمونه خط بچه ها را یادگاری داشته باشم.
رضا را صدا زدم و نظریه پدربزرگ را به او گفتم، از خوشحالی به هوا پرید و موافقت استاد را به گوش دیگران رساند و بار دیگر جمع را خوشحال کرد. این بار گروه دیوار خانه، از در ورودی باغ تا در سالن را میان خود تقسیم کردند. هاتف و بهادر دیوار ساختمان را انتخاب کردند و پدربزرگ دیوار دیگر باغ را به هنرجویان دختر اختصاص داد که اگر مایل بودند آنها نیز دیواری برای نمایش هنر خود داشته باشند. به آقای یزدانی گفتم:
_ اینطور که مشخص است کار را باید خودمان تمام کنیم!
آقای یزدانی به بچه ها نگریست و آنها را سرگرم انتخاب دیوار دید و گفت:
_ بله حق باشماست. خودمان باید اقدام کنیم.
سپس به سوی اتاق به راه افتاد. آفتاب دامن زرین خود را از صحن باغ جمع می کرد که کار تمیز کردن دیوار بیرونی اتاق به پایان رسید و قرار بر آن شد که هر کس فرصت داشت به انتظار دیگران نماند و کار خود را شروع کند. با رفتن گروه و تنها شدن، من و مادربزرگ به دیوارهای مربوط به خود نگاه کردیم و مادربزرگ باز هم شکوه سر داد که قادر به نقاشی کردن نیست. برای این که او را از این فکر خام خارج کنم در سطل رنگ را باز کردم و گفتم:
_ مادربزرگ زیر سازی را شروع کنید و خودتان را امتحان کنید.
نگاهی به لباس خود انداخت و من فهمیدم که می خواهد نداشتن روپوش را بهانه کند. به اتاقم دویدم و روپوشم را درآوردم و وادارش کردم بپوشد و به کار مشغول شود. برای خودم روپوش باغبانی کهنه پدربزرگ را انتخاب کردم و پوشیدم و هر دو دست به کار شدیم. مادربزرک به کندی کار می کرد و زود به زود هم کتف و شانه اش درد می گرفت و قلم را زمین می گذاشت و استراحت می کرد. من هم سعی کردم با او همگام شوم تا مادربزرگ گمان نکند که قادر به انجام کار نیست. هر دو تا دیر وقت کار کردیم و وقتی یقین کردیم که زیرسازی کار آماده است، قلم را زمین گذاشتیم و هر دو به ماحصل کارمان نگاه کردیم. مادربزرگ زیاد راضی نبود اما من کارش را تأیید کردم و هر دو امیدوار به سالن بازگشتیم. با ورودمان به سالن پدربزرگ با صدای بلند خندید و گفت:
_ بچه بیایید، نقاشان از راه رسیدند.
مادربزرگ پیشانی خود را رنگی کرده بود و باعث خنده دیگران شد. مادربزرگ به راستی خسته بود و توان بلند شدن نداشت و با شام هم فقط بازی کرد و هنوز غذایش به اتمام نرسیده بود که برای استراحت به بستر رفت. پدربزرگ گفت:
_ کار مشکلی از او خواسته ای. گمان نکنم قادر به انجامش باشد.
گفتم:
_ پدربزرگ سعی می کنم کمکش کنم تا کمتر خسته شود. اما نمی دانید که مادربزرگ خودش چقدر تمایل دارد که این کار را انجام دهد. ای کاش بودید و می دیدید که چگونه دیوار را نگاه می کرد. گویی داشت نقاشی تمام شده خود را روی دیوار می دید.
_ می دانم که چنین خواسته ای دارد اما ای کاش زودتر و شاید هم چند سال زودتر تصمیم به چنین کاری می گرفت. حالا دیگر خیلی پیر است!
_ مادربزرگ هنوز روحیۀ جوان خود را حفظ کرده و همپایه ما فعالیت می کند، لطفا به او روحیه بدهید همانطور که به من، به هاتف و به دیگر شاگردان خود می دهید.
_ همین کار را می کنم اما زیاد امیدواری به خودت نده. ندیدی که چقدر خسته شده بود و نای بلند شدن نداشت؟!
_ ما که نمی خواهیم در مسابقه ای شرکت کنیم و این کار هر چقدر هم طول بکشد مانعی ندارد. من سعی می کنم همپایه مادربزرگ پیش بروم تا زیاد احساس کهولت نکند.
پدربزرگ دستم را گرفت و گفت:
_ تو همیشه بهترین بوده ای آریانا و من به وجودت افتخار می کنم.
ادامه دارد ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)