صفحه 3 از 13 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 122

موضوع: بوسه تقدیر | فریده شجاعی

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ر خلاف همیشه که تو نخ این نبودم که چه بپوشم و یا چطور بگردم این بار دلم می خواست خیلی مرتب و آراسته باشم و در چنین مواقعی پردیس بهترین مشاور زیبایی و سلیقه بود که در کنار داشتم.وقتی جریان را به او گفتم با خوشحالی گفت:
    نه بابا مثل اینکه عاقبت داری بزرگ می شی. این شد یک چیزی. زود حاضر شو بریم برات لباس بخرم.
    مادر در حالی که دسته ای اسکناس به پردیس می داد گفت: مادر جون یک لباس سنگین و قشنگ برای نگین بخر.
    پردیس لبخندی زد و گفت: قول قشنگی شو می دم اما سنگینی نه . اونو بزار هر وقت سنش بالا رفت بخره . الان جوونه باید مد روز بخره.
    از مادر خداحافظی کردیم و از منزل بیرون آمدیم . با یک خودرو خود را به میدان هفت تیر رساندم و به فروشگاه های آن اطراف سری زدیم. تمام لباس هایی که او انتخاب می کرد یا به درد اتاق خواب می خورد یا آنقدر تنگ بود که مانند مایو به بدن می چسبید.
    عاقبت سر یک لباس من و او به توافق رسیدیم.
    لباس بلیز و شلواری به رنگ شکلاتی تیره بود که ژیلتی به رنگ بژ داشت. وقتی در اتاق پرو آن را تن کردم پردیس لبش را به دندان گرفت و گفت: وای عجب چیزیه .
    وقتی از فروشگاه بیرون آمدیم آفتاب کاملا غروب کرده بود و ما بدون اینکه دیگر جایی بایستیم به سمت خیابان رفتیم تا به خانه برویم.
    خودرویی جلوی پایمان ایستاد و سوار شدیم. راننده مرد جوانی بود که به محض اینکه ما سوار خودرو شدیم از داخل آینه به ما نگاه می کرد . یک جوان دیگر هم بغل دستش نشسته بود و معلوم بود دوست راننده است.
    مرد جوان گفت : خانم ها کجا تشریف می برند؟
    پردیس گفت: اگر مسیرتان به میدان هفت تیر می خورد که ممنون میشیم و اگر هم نه تا جایی که مسیرتان خورد ما را برسانید .
    مرد جوان سرش را خم کرد و خودرو را به حرکت در آورد.
    زمانی که می خواستیم از پیاده شویم پردیس گفت: چقدر باید تقدیم کنم ؟
    جوان لبخندی زد و گفت: هیچی مسیرم بود. عاقبت بعد از کلی تشکر و بفرمایید گفتن رضایت داد تا قبول کند آن جوان ما را افتخاری رسانده و بعد من از ماشین پیاده شدم و بسته لباس را داخل آن جا گذاشتم.
    من و پردیس مسافت نسبتا طولانی را تا منزل پیاده طی کردیم . به او گفتم: می دونی چیه کسی که ما ر رساند یکی از دوستان نوید بود چون من یکی دو بار او را با نوید دیده ام.
    - آخه خنگ خدا حالا می گن؟ زودتر می گفتی تا خوب ازش تشکر کنم .
    - تو یک ساعت ازش تشکر می کردی خدا را شکر که نگفتم چون اون موقع معلوم نبود چند ساعت می خواستی تشکر کنی.
    پردیس خندید و گفت: گم شو تو حالیت نیست.
    من هم خندیدم و تازه آن وقت بود که چشمم به دستش که خالی بود افتاد . گفتم: لباس کو؟
    - مگه دست من بود مثل اینکه اونو تو فروشگاه بهت دادم.
    - وای حتما تو ماشین جا مونده.
    پردیس سرش را تکان داد و گفت:
    - حالا مطمئنی اون دوست نوید بود؟
    سرم را به علامت مثبت تکان دادم. پردیس گفت: حالا نمی خواد غصه بخوری . الان که رفتیم به نوید زنگ می زنم و جریان رو بهش می گم.
    در همین موقع صدای بوق اتومبیلی باعث شد من و پردیس به پشت سرمان نگاه کنیم. از دیدن خودرو دوست نوید چنان خوشحال شدم که کم مانده بود از خوشحالی به هوا بپرم. خودرو جلوی ما ایستادو بعد دوست نوید از خودرو خارج شد و گفت: ببخشید مزاحم شدم اما می خواستم بپرسم شما داخل خودروی من چیزی جا گذاشتید؟
    پردیس به او لبخند زد و گفت: اتفاقا ما تو فکر بودیم که شما را کجا باید پیدا کنیم.
    جوان لبخندی زد و گفت: اما من می دانستم شما را باید کجا پیدا کنم.
    - جدی می گویید اما من به یاد ندارم شما را دیده باشم.
    جوان خندید و گفت: بله شما نه اما خواهرتان چند بار مرا به همراه پسر عمویتان نوید خان دیده اند.و بعد به من نگاه کرد.
    به پردیس نگاه کردم و اشاره به آسمان کردم هوا کاملا رو به تاریکی رفته بود اما مثل اینکه پردیس خیال نداشت از هم صحبتی با دوست نوید دل بکند. پردیس را می شناختم با هر مردی هم کلام نمی شد فقط به مردانی که خوش تیپ و خوش قیافه بودند توجه نشان می داد واتفاقا دوست نوید هم از گروه مردانی بود که هم خوش تیپ بود و هم چهره زیبایی داشت.
    عاقبت بعد از یک ربع پردیس رضایت داد تا کلامش را با دوست نوید به پایان برساند. در یک لحظه پردیس گفت: به هر حال خیلی لطف کردید و با وجودی که به هم معرفی نشدیم اما از دیدارتان خوشحال شدیم.
    - باور کنید تا به حال اینقدر دور از اصول و آداب نبودم که فراموش کنم خودم را معرفی کنم . بنده کوچیک شما شهاب پژوهش .
    پردیس لبخندی زد و گفت: آقا شهاب از آشنایی با شما خیلی خوشحالیم خب اگر اجازه بدهید از حضورتان مرخص شویم
    - خواهش می کنم اجازه بدهید شما را برسانم .
    پردیس تشکر کرد و گفت: تا منزل راهی نیست ترجیح می دهیم این مسافت را قدم بزنیم. خدانگهدار.
    شهاب سرش را تکان داد و ابتدا به پردیس و بعد به من نگاه کرد و گفت: خدانگهدار و به امید دیدار.
    من و پردیس به سمت خانه به را افتادیم. تا مسافتی از راه را بدون اینکه حرف بزنیم در کنار هم راه می رفتیم . صدای پردیس مرا از فکر خارج کرد.
    - نگین چطور بود؟
    - چی چطور بود؟
    - چی نه کی .
    متوجه منظورش نشدم و گفتم: خوب کی ؟
    - فراش مدرستونو می گم . خنگ خدا خوب شهاب رو می گم دیگه.
    بدون اینکه به او نگاه کنم با حرص گفتم: به نظر من سروش خیلی بهتر است.
    - ا جدی می گی؟ خوب اگه به نظرت اینطور می رسه می خوای جای اونا رو با هم عوض کنیم؟
    - منظورت چیه؟
    - به نظر من شهاب پسر خوبیه.
    - تو از کجا می دونی اون پسر خوبیه . به نظر من خیلی هم پررو بود.
    - چکار کرد که فهمیدی پرروست؟
    - نمی دونم اما احساس کردم خیلی پرروست.
    - اون احساس بچه گونه به درد خودت می خوره . اتفاقا به نظر من بچه خوب و نجیبی به نظر می رسید . خیلی هم مشتاقانه به تو نگاه می کرد.
    این کلام پردیس قلبم را تکان داد. چون کم کم به این باور رسیدم که من هم می توانم مورد توجه قرار بگیرم. این احساس لعنتی که هنوز فکر می کردم خیلی بچه هستم کم کم دست از سرم بر می داشت.
    وقتی به منزل رسیدیم مادر آنطور که من فکر می کردم نگران نبود . مادر از لباس خوشش آمد و گفت آن را بپوشم تا ببیند.
    مادر با دیدن لباس در تنم لبخندی زد و گفت:
    - خیلی قشنگ است هم پوشیده است و هم خیلی بهت می آید .
    آن شب میلی به خوردن شام نداشتم و پرذیس به شوخی گفت از شوق لباس است و پز دادن جلوی دختر عموهاست.
    صبح روز بعد با صدای مادر که من و پردیس را به نام می خواند چشم باز کردم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح روز بعد با صداي مادر با صداي مادر كه من و پرديس را به نام مي خواند چشم باز كردم . از رختخواب پايين آمدم و بعد از عوض كردن لباس پايين رفتم.
    تا ساعت يازده مشغول تداركات بوديم و بعد از آن من و پرديس به اتاقمان رفتيم تا لباسهايمان را عوض كنيم.
    پرديس صبر كرد تا من لباسم را تنم كنم بعد شروع كرد به دستور دادن كه اين دكمه را باز بزار اون گره را شل كن . با اينكه روز گذشته قرار بود يك روسري هم براي لباسم بخرم اما تازه يادم افتاده بود كه خريد آن را فراموش كرده ام و قرار شد پرديس روسري را كه بار قبل در مهماني خانه عمو از او قرض گرفته بودم ,را سرم كنم. پرديس در حالي كه موهايم را درست مي كرد گفت: نگين من از خير اين روسري گذشتم اين روسري مال خودت اما به جاش بايد براي من يك روسري بخري .
    با خوشحالي گفتم: باشه يك روسري خوشگل برايت مي خرم.
    كارم كه تمام شد از اتاق بيرون رفتم و تا پرديس آماده شود براي كمك به مادر رفتم . اما هنوز كارم تمام نشده بود كه زنگ در منزل خبر رسيدن مهمان را داد.
    پدر براي استقبال به حياط رفت . پرديس در آستانه در آشپزخانه ظاهر شد و در حالي كه نفس نفس ميزد گفت: ببين نگين عمو اينا هستند . تو دست زن عمو سبد گلي است حالا نمي دانم سبد گل را براي تو آورده اند يا منظور ديگري دارند.
    شانه ه[font=]ا[/font]يم را بالا انداختم و گفتم : نيما هم با آنها بود ؟
    ـ نمي دانم يعني نديدم فقط نويد را...
    ادامه كلامش را صداي نوشين و نيشا كه جلوي در با مادر احوالپرسي مي كردند قطع كرد.
    نوشين و نيشا هيچ كدام چيزي به عنوان اينكه خيلي تغيير كرده ام به من نگفتند اما ياسمين به محض ديدن من گفت: واي چقدر خوشگل شدي . خيلي دلم برايت تنگ شده بود . ناقلا تو اين مدت خيلي چاق شدي.
    از كلام ياسمين خنده ام گرفت او جوري به من گفت خيلي چاق شده ام كه در همان لحظه به ياد نانوايي سر خيابانمان كه صاحب آن مرد خيلي چاقي بود و ناخود اگاه خودم را مانند او تصور كردم.
    من با لبخند به طرف آشپزخانه رفتم اما هنوز دو قدمي از آشپزخانه دور نشده بودم كه صداي زنگ منزل بلند شد. براي باز كردن در به طرف آيفون رفتم و دكمه را فشردم و بعد براي اينكه ببينم چه كسي آمده است از پنجره در حياط را نگاه كردم. به محض ديدن پيروز قلبم شروع كرد به تپيدن . پيروز پله هاي جلوي تراس را دو تا يكي طي كرد و من كم مانده بود در حياط را رها كنم و به طرف هال بدوم. اما هنوز در فكر ماندن و فرار كردن بودم كه او را مقابل خود ديدم.
    با صداي آهسته اي به او سلام كردم و او با لبخند به چشمانم خيره شد و بعد قدمي به عقب برداشت و نگاهي به سرتاپايم انداخت و سرش را خم كرد يك ابرويش را بالا انداخت و بعد با لبخند معني داري گفت: سلام عزيزم رسيدن به خير فكر مي كنم آب و هواي سنندج بهت خيلي ساخته .
    نمي دانم منظورش به تيپ جديدم بود يا اين دو كيلو اضافه وزنم. به هر صورت بود بدون اينكه بخواهم به معني كلامش دقيق شوم خودم را كنار كشيدم و به او اشاره كردم كه : بفرماييد.
    بدون اينكه از جايش تكان بخورد همچنان به چشمانم خيره شده بود و با لبخند گفت: خانمها مقدم ترند.
    در اين لحظه پرديس را ديدم كه در هال را بازكرد .
    اگر هر موقع ديگري بود از ترس نيش و كنايه هاي پرديس رنگ و رويم را مي باختم اما با اطمينان از اينكه پرديس مي تواند مرا از اين بحران نجات دهد به او نگاه كردم.
    پرديس با ديدن پيروز لبخند زد و و با صداي بلندي گفت: به سلام چه عجب مشرف فرموديد.
    و به طرف من و پيروز آمد . پرديس با لحني با پيروز احوالپرسي مي كرد كه تا كنون چنين لحني را از او نديده بودم و احساس مي كردم بيشتر با او شوخي مي كند تا احوالپرسي و وقتي به كنار پيروز رسيد با كمال حيرت متوجه شدم پيروز دستش را جلو آورد و پرديس با او دست داد.
    پرديس به من نگاه كرد و اشاره كرد تا من به اتاق پذيرايي بروم اما من آنقدر از او دلگير بودم كه بدون اينكه به اشاره اش واكنش بدهم به آشپزخانه رفتم و روي صندلي خودم نشستم . تا زماني كه پريچهر براي بردن ظرف شيريني به آشپزخانه آمد من همانجا نشسته بودم . پريچهر به محض ديدن من گفت: اوا نگين تو چرا اينجا نشستي ؟ بلند شو برو بشقاب ها رو بچين قرار نشد از زير كار در بري.
    با بي حوصلگي ظرف را از او گرفتم اما پريچهر آن را رها نكرد و گفت: صبر كن ببينم نگين اين چه قيافه ايه كه به خودت گرفتي ؟ مگه با خودت قهري؟ با اين قيافه ممكنه مهمان ها ناراحت بشن و فكر كنن تو از آمدن آنها ناراحتي.
    لحن پريچهر مثل مادري بود كه به فرزندش درس اخلاق مي آموخت و من براي اينكه او راضي باشد به رويش لبخند زدم .
    وقتي با ظرف شيريني وارد اناق شدم سرها به سمت من چرخيد و من به زحمت لبخندي زدم و از همان جلو شروع كردم به تعارف شيريني.
    وقتي شيريني را به نويد تعارف كردم اظهار كرد ميل ندارد و من بدون اينكه اصرار كنم آن را به عمويم كه كنار او نشسته بود تعارف كردم و بعد نوبت به تعارف به پيروز رسيد. بدون اينكه به او نگاه كنم منتظر بودم تا او ا ز داخل ظرف شيريني بردارد كه اينكار به طول انجاميد و من براي اينكه ببينم چرا او نه حرفي مي زند و نه شيريني بر مي دارد به او نگاه كردم و او را ديدم كه به چهره ام خيره شده است .
    از اينكه او نه ملاحظه عمو را مي كند و نه ملاحظه بقيه خانواده را خيلي ناراحت شدم و بدون اينكه ديگر به او تعارف كنم ظرف شيريني را به طرف پوريا گرفتم كه صدايش را شنيدم كه مي گفت: فكر نمي كنم گفته باشم كه ميل ندارم.
    بدون اينكه لبخندي بر لب داشته باشم گفتم: آخه برنداشتيد من فكر كردم شما ميل نداريد. و بعد ظرف را مقابلش گرفتم.
    در حالي كه شيريني بر مي داشت گفت: آخه نمي دونستم اين شيريني را بخورم يا شيريني اخلاق شما رو .
    با تعجب به او نگاه كردم و و او را ديدم كه بدون اينكه به من نگاه كند با دقت مشغول برداشتن شيريني تر از ظرف است. به محض اينكه پيروز شيريني را برداشت بدون اينكه فرصت بدهم او شيريني را داخل ظرفش بگذارد آن را به طرف پوريا گرفتم.
    براي چيدن ميز غذا ياسمن و نيشا به كمكمان آمدند البته نيشا كه كمك نمي كرد فقط روي صندلي نشسته بود و مرتب از من سوال مي كرد كه سنندج چه خبر بود.
    صداي نيشا مرا به خود آورد : نگين جات خالي ما رفتيم خونه آقا پيروز نمي دوني چه جور جايي بود هم خونش هم محلش خيلي قشنگ بود . نمي دوني چه دخترايي تو محلشون بود . همه هم سن ما با شلوارك دوچرخه بازي مي كردند.
    با ناباوري به او نگاه كرد و گفتم: نيشا تو اينا رو تو خواب نديدي؟
    - نه به خدا از پرديس بپرس . تازه پرديس از يكيشون پرسيد چند سالته . دختره هم گفت هفده سالش . باور كن همسن تو بود.
    بدون اينكه قانع شده باشم گفتم: پس محله اي كه پيروز در آن مي نشيند خيلي اروپايي است.
    بعد از صرف ناهار پريچهر و ياسمين و پرديس مشغول شستن ظرفها شدند و من بعد از كمي كمك به اتاق پذيريي رفتم تا اگر آنجا كاري بود انجام دهم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روي مبل کنار نوشين نشستم و به صحبت هاي عمو با پيروز در مورد کار گوش دادم . وقتي پريچهر و ياسمين آمدند و پشت سر آنها هم پرديس با يک سيني چاي خوشرنگ وارد شد فهميدم که مي توانم به دگوشه اي بروم و با خيال راحت از اينکه ديگر کسي با من کاري ندارد مشغول صحبت و در حقيقت شنيدن خبرهاي جديد از نيشا باشم. اما در اين فکر بودم که مادر گفت:

    - نگين جان نمي خواهي سوغاتي هايي که از سنندج آوردي بدي؟
    از حرف مادر خجالت کشيدم چون سوغاتي هايي را که آورده بودم آش دهن سوزي نبود که قابل دادن در آن جمع باشد. با صداي نيما به او نگاه کردم و او را ديدم که دست هايش را به هم مي مالد و در حالي که به پيروز نگاه مي کرد گفت:
    - آخ جون من يکي از سوغاتيهاي سنندج خيلي خوشم مي آيد .
    پيروز خنديد و به من نگاه کرد و گفت:
    -حالا صبر کن ببين اصلا براي من و تو چيزي آورده من که چشمم آب نمي خوره.
    نيما خنديد و گفت:
    - نگين هرکسي رو فراموش کنه منو يادش نمي ره چون مي دونه خيلي ازش توقع دارم.
    از خجالت کم مانده بود آب شوم چون موقع خريد سوغاتي تنها کسي که به يادم نبود همين پسر عموي پرتوقعم بود.
    آرزو مند دست غيبي بودم که کمکم کند . در همين موقع صداي نويد را شنيدم که در حالي که لبخندي به زيبايي لبخند ژوکوند بر لب داشت گفت:
    - نگين فکر نکن من صدام در نيانده توقع ندارم راستش رو بخواي عجله من از نيما و پيروز بيشتره.
    آنقدر از لحن بي مزه و لوسش حرصم گرفته بود که خيلي دوست داشتم بگويم:
    - ا جدي مي گي . من اگه به هر کسي کادو بدم به تو يکي نمي دم.
    اما بدون اينکه به او نگاه کنم رو به مادر گفتم:
    - مامان شما که می دونستی من چیز قابل داری نیاوردم خوب نبود اینقدر خجالتم می دادید حالا که اینطور شد خودتون زحمت دادنشو بکشید و من هم برم یه گوشه خودمو از خجالت پنهان کنم.
    همگی خندیدند . نیما گفت:
    - نه خیر قبول نیست هرکس سوغات آورده خودش هم باید اون رو بده.
    و بعد دست زدند و گفتند:
    - یالا یالا سوغات می خوام یالا.
    دو دستم را جلوی صورتم گرفتم و در حالی که هم خنده ام گرفته بود و هم دلم می خواست از خجالت بزنم زیر گریه کنار مادرم نشستم و سرم را به زیر انداختم. مادر به پردیس گفت که از داخل آشپزخانه سوغاتی هایی را که خریده بودم بیاورد. بعد از آوردن آنها پردیس سوغاتی ها را به صاحبانشان داد.
    مانده بودم که جواب نیما و پیروز را چه بدهم که مادر ظرفی عسل به همراه مقداری نان برنجی به نیما و همچنین پیروز و نوید داد و گفت:
    - به هر حال دخترم نمی دانسته سلیقه شما آقایان چیست . باید بدی آن را به خوبی خودتان ببخشید.
    از مادر به خاطر این کار که آبرویم را حفظ کرده متشکر بودم .
    ساعت از شش بعد از ظهر گذشته بود که عمویم اعلام آمادگی برای رفتن کرد و متعاقب آن بقیه از جایشان بلند شدند.
    وقتی پدر و مادر از بدرقه عمو و زن عمو و خانواده اش برگشتند پدر به همراه پیروز و نیما به اتاق پذیرایی رفتند تا راحتتر صحبت کنند و من از مادر اجازه گرفتم تا از تلفن داخل اتاق خوابش که خطی مجزا داشت با بیتا تماس بگیرم.
    داخل اتاق خواب پدر و مادرم شدم و روی لبه تخت نشستم و شماره منزل بیتا را گرفتم.
    بعد از زدن دو بوق خود بیتا گوشی را برداشت و به محض شنیدن صدای من با خوشحالی فریاد زد:
    - نگین خودتی این همه مدت کجا بودی؟ بی معرفت نباید قبل از رفتن خبر می دادی؟
    به او گفتم مسافرتم خیلی ناگهانی شده و از اینکه بدون خداحافظی رفته بودم از او معذرت خواستم. بیتا خیلی خبر داشت و یکی آنکه عاقبت با سام نامزد شده بود اما هنوز جشن نامزدی نگرفته بودند . گفت که فقط با سام به طور موقت صیغه محرمیت خوانده اند تا پس از ثبت نام در مدرسه یک روز به محضر بروند و عقد کنند.
    پس از نیم ساعت صحبت با هم خداحافظی کردیم . موقعی که از اتاق پدر و مادر بیرون می آمدم پیروز را دیدم که به طرف آشپزخانه می رفت . به محض اینکه چشمش به من افتاد گفت:
    - اجازه هست یک لیوان آب از آشپزخانه بردارم؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - بفرمایید.
    پیروز لبخندی زد و گفت:
    - میشه این افتخار را شما به من بدهید؟
    به ناچار برای دادن لیوانی آب به او به سمت اشپزخانه رفتم. وقتی در کابینت را باز کردم تا لیوانی از آن بردارم صدایش را شنیدم که می گفت:
    - با پارچ هم قبول دارم.
    از کلامش خنده ام گرفت و در حالی که لیوان را بر می داشتم گفتم:
    - همیشه که آدم اشتباه نمی کند شما هنوز یادتان نرفته؟
    و به طرف یخچال رفتم و آن را باز کردم تا پارچ آب را بیرون بیاورم. پیروز گفت:
    - اما به نظر من اون اشتباه قشنگی بود.
    لیوانی آب برایش ریختم و در حالی که به طرفش می گرفتم گفتم:
    - فکر نمی کنم زیاد هم قشنگ بود چون به قیمت بریده شدن دستم تمام شد.
    - راستی دستت خوب شد؟
    - فکر نمی کنم به هموژنی مبتلا باشم که زخم دستم اینقدر طول بکشه تا خوب بشه.
    پیروز با صدای بلند خندید و گفت:
    - اما حتما جایش باقی مانده و هر وقت که چشمت به آن بخورد به یاد روز اول دیدارمان می افتی.
    - زیاد هم جایش باقی نمانده که بخواهد نقطه ضعفی باشد برای یاد آوری بی دست و پایی من .
    پیروز در حالی که هنوز می خندید گفت :
    - نه نه اشتباه نکن منظورم گرفتن نقطه ضعف از تو نبود منظور من روی دیگر سکه بود . برای من آشنایی با تو خیلی جالب بود .
    به یاد ترس انشب خودم افتادم و خنده ام گرفت شاید اگر آن شب هم فکر می کردم که ممکن است بعد ها به کارهای خودم بخندم آنطور رفتار نمی کردم.
    گفتم:
    - به هر حال خوشحالم که برایتان روز اول ورودتان خاطره خوشی داشتید.
    پیروز لبخندی زد و گفت:
    - در ضمن می خواستم تو هال پیش پردیس و نیما یک چیز بگم که دیدم جایش نیست اما حالا اونو به تو میگم.
    پیروز بعد از مکثی کوتاه گفت:
    - همیشه یک سوغات را نباید که خرید خیلی چیزها را می شود به عنوان یاد بود هدیه داد . مثل یک لبخند و یک نگاه و یک...
    و نگاهش را روی صورتم چرخاند آنقدر منظورش واضح و مشخص بود که احساس کردم اگر لحظه ی دیگری آنجا بیاستم ممکن است این بار پارچ آب شکسته شود آن هم روی سر پیروز!
    بدون اینکه لحظه ای درنگ کنم با شتاب از آشپزخانه بیرون آمدم و راه اتاقم را در پیش گرفتم. در اتاقم را باز کردم و خوشبختانه پردیس را در اتاق ندیدم.
    احساس عجیبی داشتم از یک طرف احساس می کردم از پیروز بدم نمی آید اما از طرفی از بودن در کنار او وحشت داشتم و شاید این وحشت حاصل همان تعاریفی بود که از او شنیده بودم . در آن حال جز اینکه منتظر بشینم و ببینم که چه سرنوشتی برایم رقم خورده چاره ای نداشتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح روز دوشنبه به اتفاق بيتا براي ثبت نام به دبيرستان رفتيم بيتابرايم تعريف کرد که شب جمعه همان هفته سالگرد تولدش است و قرار است جشننامزدي اش را همراه با جشن تولدش بگيرد. بيتا از من خواست که روز چهارشنبهبراي کمک به تزئين اتاقش به منزلشان بروم و من نيز با کمال خوشحالي قبولکردم .
    صبح چهارشنبه بيتا به منزلمان زنگ زد و ابتدا با مادر صحبت کرد و دعوتکرد که مادر هم به جشن نامزدي اش بيايد و مادر هم بعد از تشکر گفت که فردامهمان داريم و گفت که انشاالله عروسي اش مي آيد.
    گوشي را از مادر گرفتم و با بيتا صحبت کردم و او گفت که ساعت چهار بعداز ظهر به همراه سام به دنبالم مي آيد تا مرا به منزلشان ببرد که اتاقش راتزئین کنیم.
    سام پسری با قدی متوسط و چهره ای مردانه و به نسبت زیبا و خیلی خوش رو بودو کاملا مشخص بود که بیتا را به شدت دوست دارد.
    به اتفاق بیتا و سام به منزلشان رفتیم. ساعتی بعد سام به کمک من و بیتاآمد و هر سه مشغول تزئین اتاق پذیرایی شدیم. شایسته خانم مادر بیتابرایمان چای و میوه آورد و هر بار که به اتق پذیرایی می آمد کلی از منتعریف و تشکر می کرد به طوری که حسابی خجالتم می داد.
    سام مردی خوش برخورد و بذله گو بود و در تمام مدتی که مشغول تزئین اتاقبودیم کلی لطیفه های بامزه و خنده دار تعریف کرد که من و بیتا از خندهریسه می رفتیم.
    در آن لحظه با خودم گفتم که آن لطیفه ها را به خاطرم می سپارم تا بعدبرای پردیس تعریف کنم اما وقتی به منزل رفتم حتی یک لطیفه هم یادم نیامد.
    برای تولی بیتا به پیشنهاد پردیس قرار شد همان لباسی را که برای مهمانیخریده بودم به تن کنم و موهایم را هم به طور ساده با گیره ای ببندم .
    چون تمام کارهایی که باید انجام میدادم از قبل برنامه ریزی شده بودخیلی زود اماده شدم . کادویی که برای بیتا خریده بودم به همراه دسته گلیکه سلیقه پردیس بود حاضر و آماده روی میز اتاقم قرار داشت.
    وقتی زنگ در منزل به صدا در آمد من به پوریا اشاره کردم که در راب ازکند . پوریا ایفون را برداشت و در را باز کرد خوشبختانه پدر بود . بههمراه پدر نیما هم آمده بود و من با ناامیدی به مادر نگاه کردم تا تکلیفمرا بدانم . مادر رو کرد به پدر و گفت که مرا به خانه دوستم برساند. پدرنگاهی به من کرد و مرا حاضر و آماده دید . سرش را تکان داد که نیماپیشنهاد کرد تا او اینکار را بکند و پدر با خوشحالی موافقت کرد.
    نیما مرا به منزل بیتا رساند. بیتا با خوشرویی به استقبالم آمد . بیتالباسی شیری به تن کرده بود که خیلی به او می آمد لباسش بلند و از جنس ساتنبود و گلهای زیری از همان جنس روی یک طرف یقه اش کار شده بود . موهایش راجمع کرده بود .
    دستی به موهایم کشیدم تنها وسیله ی ارایش که داشتم و ان رژ لبی صورتیرنگ بود به روی لب و کمی هم به گونه هایم زدم. همانطور که مشغول بودمپرسیدم:
    - بیتا خیلی مهمان دعوت کرده اید؟
    - ای میشه گفت یه تعدادی هستند.
    بیتا که رو به رویم ایستاده بود تا آماده شوم و مرتب اصرار می کرد تا چهره ام را آرایش کنم. به او گفتم:
    - از مامانت خجالت می کشم.
    - نترس مامان مشغول پذیرایی از مهمانان است . تازه اگر بیای پایین اونوقت پشیمون میشی که چرا تا تونستی نمالیدی.
    با خنده به او گفتم:
    - جدی میگی.
    بیتا در حالی که رژ لبش را پررنگ تر می کرد گفت:
    - آره باور کن نمی دونی پایین چه خبره.
    از لوازمی که او برایم آورده بود مدادی برداشتم و داخل چشمان کشیدم و گفتم:
    - خوبه؟
    بیتا رژ زرشکی رنگش را به طرفم گرفت و گفت:
    - آره خیلی خوب شد خوش به حالت مژه هات اونقدر مشکیه که احتیاج به ریملنداری . نگین اینو بگیر اون رنگ رژ خیلی کم رنگه از این روی لبت بزن.
    برای اولین بار چهره آرایش شده ام را میدیدم راستش از قیافه خودم خیلیخوشم امد. با احساس رضایتی که به دست آورده بودم به اتفاق بیتا به طرفاتاق پذیرایی رفتیم.
    به محض اینکه وارد سالن شدم متوجه شدم جشنشان مختلط است . چنان با شتاب به طرف بیتا برگشتم که بیتا یکه ای خورد و گفت:
    - چی شد؟
    - بیتا جشنتون قاطیه؟
    - آره مگه نمی دونستی؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - نه به خدا.
    در حالی که مرا به جلو هل می داد خندید و گفت:
    - برو عادت می کنی.
    - وای نه بیتا بزار برم روسریمو بیارم.
    - دیوونه نشو . هیس سام داره میاد اینجا.
    تا خواستم لب به اعتراض باز کنم صدای سام را از پشت سرم شنیدم که سلام کرد.
    با خجالت به طرفش برگشتم و جوابش را دادم.
    سام گفت:
    - نگین خانم خوش آمدی تنها امدی؟
    متوجه منظورش نشدم و سرم را تکان دادم.
    بیتا نگاهی به من کرد و رو به سام گفت:
    - آره عزیزم بهت که گفته بودم تنهای تنهاست.
    سام ابتدا به من و بعد به او نگاه کرد و گفت:
    - عیب نداره خودن هوای هر جفتتون رو دارم .
    سرم را به زیر انداختم و در حالی که بیتا در یک طرفم و سام در طرفدیگرم قرار داشت به طرف جمع رفتم . ابتدا فکر کردم همه به من زل زده اند ومرا نگاه می کنند اما وقتی با احتیاط سرم را بالا آوردم متوجه شدم هرکستوی حال خودش است و خوشبختانه آنقدر هم مورد توجه نیستم.
    دور تا دور سالن پذیرایی سی و پنج متری را صنرلی چیده بودند و حدود چهل پنجاه نفری نشسته بودند.
    قسمت بالای اتاق که کمی از بلند گوهای بلند موسیقی دور بود افرا مسنتری نشسته بودند که در بین آنها من خاله و زن دایی بیتا را شناختم.
    بیتا اشاره به همان طرف کرد و گفت:
    - اون خانم که لباس آبس پررنگ پوشیده مادر سامه .
    مادر سام آنقدر جوان به نظر می رسید که به زحت می شد باور کرد دارای پسری به بزرگی سام است . از بیتا پرسیدم:
    - راستی منظور سام از اینکه می گفت تنها امده ام چه بود؟
    بیتا خندید و گفت:
    - منظورش این بود که با خودت بوی فرندتو نیاوردی؟
    - بوی فرندم؟ جدی می گی . خوب تو مگه به سام نگفتی که من دوست پسر ندارم؟
    - چرا از دیروز تا به حال ده بار از من پرسیده منم بیست بار براش توضیخ دادم که تو اهل این حرفا نیستی.
    - یعنی به قیافه ام می خوره که این کاره باشم که سام بعد از بیست بار توضیح تو هنوز قبول نکرده؟
    بیتا خندید و گفت:
    - ولش کن سام خیلی شوخه مگه ندیدی می گفت هوای هردومونو داره .
    من که تازه متوجه منظور سام شده بودم لبخندی زدم اما پیش خودم فکر کردم که شوخی سام زیادهم جالب نبود.
    بیتا گاهی پیش من می امد و از من پذیرایی می کرد و گاهی نیز اقوام و آشنایان را به من معرفی می کرد.
    سام به طرف من آمد و درخواست کرد با او برقصم اما من گفتم که در حالحاضر آمادگی برای رقص ندارم و او دست دختری که یک صندلی با من فاصله داشترا گرفت و به وسط رفت.
    سام با تمام احساس همراه با خواننده برای آن دختر که بعدا فهمیدم دخترعمه اش می باشد می خواند. به جای بیتا احساس می کردم از ناراحتی قادر بهدیدن نیستم اما بیتا خونسر و بی خیال کناری ایستاده بود و به آن صحنه نگاهمی کرد . با خودم فکر کردم که حتما من خیلی حسودم که نمی توانم چنین صحنههایی را تحمل کنم.
    بیتا در حالی که دست میزد به طرف من آمد و روی صندلی کنار من نشست.
    سرم را جلو بردم و گفتم:
    - او دختره که با نامزدت می رقصید کی بود؟
    - کدوم؟ لباس قرمزه؟
    - نه اونکه اول رقصید.
    - دختر عمه اش بود.
    و بعد چشمکی زد و با لبخند گفت:
    - چطور؟
    - حالا که خودت هیچی نمی گی من چی بگم.
    بیتا خندید و گفت:
    - تازه خبر نداری قرار بوده همین دختر عمه شو براش بگیرن.
    با تعجب به او نگاه کرد و گفتم:
    - جدی؟
    بیتا سرش را تکان داد و گفت:
    - آره اون دختر عمه دومیشه . اسمش سوسنه و یکی یکدانه هم هست . در ضمن وضع پدر ش توپه توپه .
    نم دانم چرا بيتا به اين راحتي در اين باره صحبت مي كرد . با بيتا درحال صحبت كردن بودم كه متوجه شدم مرد جواني به همراه دختري زيبا كه خيليهم خوب لباس پوشيده بود وارد اتاق پذيرايي شد.
    مرد جوان دست گل بزرگي در دستش بود كه آن را جلوي صورتش گرفته بود وچهره اش ديده نمي شد . شلواري جين به پا داشت و بلوزي اسپرت و آستين كوتاهبه رنگ سفيد به تن داشت .
    بيتا به محض ديدن انها از جا بلند شد و با گفتن: " زود بر مي گردم" براي استقبال از تازه واردان رفت.
    مرد جوان سبد گل را از جلوي چهره اش پايين آورد و آن را با كمال احترامبه بيتا تقديم كرد . با اينكه نيم رخ تازه واردان به سمت من بود اما متوجهشدم مرد جوان نيز مانند دختري كه در كنارش ايستاده بود نيم رخ زيبايي داشت.
    دختر هم كه فكر مي كردم نامزد مرد جوان است كادويي تقديم به بيتا كرد و به سمتي كه مسن ترها نشسته بودند رفت.
    مرد جوان هم با تعدادي از جوانها دست داد و بعد به سمتي كه من نشسته بودم برگشت و شروع به احوالپرسي كرد .
    به محض اينكه رويس را به طرف من چرخاند احساس كردم قلبم لحظه اي ايستاد و بعد از آن دست و پايم شروع كرد به سست شدن .
    در همان لحظه ي اولي كه تمام رخ چهره اور ا ديدم متوجه شدم او كسي نيست به جز شهاب دوست نويد پسر عمويم.
    كمي با احتاط سرم را بالا كردم و خوشبختانه متوجه شدم شهاب براياحوالپرسي با ديگر اقوامش به سمت ديگر رفت. نفس راحتي كشيدم و منتظر فرصتيبودم تا بدون اينكه جلب توجه كنم از اتاق خارج شوم.
    در همان حال با خودم فكر مي كردم كه آيا شهاب ازدواج كرده است؟ در اين فكر بودم كه صداي بيتا مرا به خود آورد .
    - كجايي فكر كردم جيم شدي.
    - باور كن اگر مي توانستم همين كار را مي كردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نمي دانم چه حالي بودم اما بيتا به من نگاه کرد و گفت:
    - واي چه قدر سرخ شدي . تو که رقص بلدي پس چرا هول کردي؟
    چشمم را از او گرفتم و گفتم:
    - مسئله رقص نيست چرا نمي فهمي؟
    بيتا که تازه باور کرده بود من چه مي گويم لبخند زد و گفت:
    - خوب چي شده تو که تا چند دقيقه پيش حالت خوب بود يهو چت شد؟
    با نگراني گفتم:
    - اون آقايي که الان اومد.
    - کي؟
    گفتم:
    - همان پسر جواني که بهت دسته گل داد.
    بيتا سرش را تکان داد و گفت:
    - خوب خوب فهميدم شهاب رو ميگي اون پس عمه سامه . خوب چي شده؟
    گفتم:
    - اون دوست پسر عمومه.
    بيتا به من نگاه کرد و گفت:
    - خوب چي شده؟
    - ديگه چي مي خواستي بشه اون منو مي شناسه.
    بيتا نفس عميقي کشيد و گفت:
    - برو گم شو منو ترسوندي گفتم حالا چي شده . مي ترسي بره به پسر عموت بگه تو رقصيدي؟
    و بعد خنديد و ادامه داد:
    - فکر کردي پسر ها هم مثل ما هستند که از سير تا پياز رو براي دوستاشون بگن. اون خوب مي دونند چه چيزهايي رو نبايد بگن.
    گفتم:
    - بيتا خواهش مي کنم خواهش مي کنم اگه مي خواي تا آخر جشنت بمونم اصرار نکن برقصم.
    بيتا گفت :
    - من کاري ندارم خودت به سام بگو.
    سرم را تکان دادم و گفتم :
    - باشه خودم بهش مي گم تو هم لطف کن یک روسری برام بیار من روی سرم بکشم.
    بیتا گفت:
    - مسئله تو با یک روسری حل می شه ؟
    - باز بهتر از هیچیه.
    بیتا بلند شد و به طرف دیگر اتاق رفت و هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که با شالی نازک برگشت و بعد آن را به طرفم گرفت و گفت:
    - بگیر خوبه؟
    شال را روی سرم انداختم و گفتم:
    - خیلی نازکه . موهامو خیلی نشون می ده؟
    - نه زیاد.
    با اینکه می دانستم آن شال فقط برای دکور و گول زدن خودم می باشد اما از اینکه آن را به سر داشتم خیالم راحتتر شده بود.
    شهاب خیلی جذاب بود و من ناخوداگاه به چهره و اندام برازنده اش چشمدوخته بودم همچنین با همپای رقصش خیلی قشنگ می رقصید به طوری که معلوم بودهردو از قبل تمرین کرده اند.
    در یک لحظه چشم شهاب به من افتاد و در همان حال ناگهان ایستاد . حرکتیکه انجام داد آنقدر ناگهانی و غیر منتظره بود که هم دختر جوان و هم چندنفر دیگر که به او نگاه می کردند برگشتند ببینند که او با دیدن چه کسیاینجور میخکوب شده است و خوشبختانه از بین جمعیتی که من بین آنها بودم کسیمتوجه نشد چشم شهاب به من بوده است.
    دختر به او اشاره کرد تا ادامه دهد .ش هاب را می دیدم که می رقصد اماکاملا مشخص بود که تمرکز ندارد . چند لحظه بعد از جمعیت تشکر کرد و خود راکنار کشید اما سر جایش برنگشت و درست روبه روی من کنار در ورودی اتاقایستاد.
    به شدت چشمانم را مهار می کردم تا مبادا به سمتی که او ایستاده استنگاه کنم اما این کشمکش دورونی اعصابم را خیلی خورد کرده بود. نوبت بهاهدا کادو ها بود من با احتیاط به سمتی که شهاب ایستاده بود نگاه کردم امااو آنجا نبود. با چشم به دنبال او می گشتم و نمی دانم تا چه حد تابلو اینکار را انجام دادم عاقبت او را دیدم که سمت دیگری ایستاده و با لبخند بهمن نگاه می کند وقتی دید که من هم او را دیده ام با اشاره گفت دنبالم نگردمن اینجا هستم.
    نمی دانم از کجا فهمیده بود که من دنبال او هستم با خجالت چشم از اوبرداشتم و نشان دادم که هنوز شخص مورد نظرم را پیدا نکرده ام و بعد بادیدن بیتا به او اشاره کردم.
    بیتا خود را به من رساند و گفت:
    - چیه عزیزم پشیمان شدی؟ می خوای بگم یک آهنگ شاد بزنند؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - دست بردار می خواستم بگم کادوی مرا نشان نده.
    برای بیتا گردنبندی با زنجیری بلند گرفته بودم که روی پلاک گردنبند نوشته بود پیوندتان مبارک.
    وقتی خواستم سر جایم برگردم یک لحظه صدای شهاب را شنیدم که گفت:
    - خانم فروغی حالتان چطور است؟
    بیتا موضوع را میدانست اما سام با تعجب به من و شهاب نگاه می کرد . لبخندی زدم و گفتم:
    - سلام.
    شهاب متقابل لبخندی زد و گفت:
    - هیچکسی ما رو که معرفی نمی کنه . خودمان باید گلیممون رو از آب بیرون بکشیم.
    سام جلو آمد و گفت:
    - نه که تو خیلی کم رویی احتیاجم داری یکی معرفیت کنه . نگین خانممعرفی می کنم ایشان شهاب پسر عمه کم و حرف و خجالتیم. و بعد رو به شهابکرد و گفت ایشان هم خانم فروغی که جنابعالی نام فاملیسان را جلوتر از منمی دانستی .
    شهاب خندید و گفت:
    - خانم فروغی دختر عموی یکی از دوستانم است و به خاطر همین فقط فامیلیشان را می دانستم .
    و بعد رو به من کرد و گفت:
    - نگین خانم حال آقا نوید چطور است؟
    - خوب است.
    بدون اینکه به او نگاه کنم سرم را خم کردم و گفتم:
    - اگه اجازه بدهید من سر جایم برگردم و شما هم باقی کادوها را باز کنید.
    چون شهاب کنار سام و بیتا ایستاده بود من می توانستم بدون جلب توجه بهاو نگاه کنم. به نظرم شهاب خیلی شیطان و پر سر زبان می آمد . از این فاصلهای که من ایستاده بودم صدایشان را نمی شنیدم اما از خنده بیتا و سام معلومبود که شهاب برایشان لطیفه تعریف می کند.
    دادن کادو ها و گرفتن عکس از اقوام تمام شد و نوبت به پخش کیک رسید.
    بیتا و سام به اتفاق هم کیک را تقسیم کردند به طوری که به همه رسید و مقداری هم اضافه آمد.
    صدای شهاب را شنیدم که می گفت:
    - آدم حسابدار اینش خوبه که یک کیک فسقلی رو جوری تقسیم می کنه که مقداری هم اندوخته فردایش باشد .
    صدای خنده از اطرافیان بلند شد . سام سرش را به علامت تهدید تکان داد و گفت:
    - فکر کنم تنت می خاره می خوای همین الان جلوی همه بگم به من و بیتا چی گفتی؟
    شهاب سرش را خم کرد و به حالت مظلومی گفت:
    - نوکرتم . باشه هرچی تو بگی من قبول دارم.
    بقیه خندیدند و عده ای با وعده و وعید به سام می خواستند از او حرف بکشند .
    بعد از خوردن کیک و پشت آن خوردن یک فنجان چای مهمانان بلند شدند وبعد از خداحافظی با سام و بیتا و آرزوی خوشبختی برای آنها به خانه هایشانمی رفتند.
    بیتا به من لبخندی زد و گفت:
    - چیه باز به ساعتت نگاه می کنی؟
    با نگرانی به او گفتم:
    - نمی دانم چرا پدرم هنوز به دنبالم نیامده . نکنه منو یادشون رفته ؟
    بیتا با چشمانی که از آن شیطنت می بارید به من نگاه کرد و گفت:بروناقلا منو رنگ می کنی؟ مثل اینکه من به مامانت گفته بودم که شام اینجاهستی.
    شام به صورت سلف سرویس و توسط کارکنان رستورانی که قرار بود از آن غذا بگیرند برای مهمانا که تعداد آنها زیاد هم نبود سرو کردند.
    بیتا بشقابی غذا برای من و خدش کشید و بعد پیش من آمد در حالی که یک نقطه خلوت را انتخاب می کرد تا با هم شام بخوریم گفت:
    - این پسره ما رو کشت از بس گفت خانم فروغی رو برای دیدن مسابقه من که دو هفته دیگر است دعوت کنید .
    لبخندم و آهسته گفتم:
    - شهاب؟
    -آره همون .
    - چه مسابقه ای؟
    - مسابقه ریس . هیس دارن میان به رو نیار با هم در این مورد صحبت کردیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جرات نداشتم به پشت برگردم و ببينم بيتا چه کسي را مي گفت که دارند ميآيند . فقط چشمانم را بستم و و به خودم تلقين کردم نگران چيزي نيستم.
    صداي سام را از پشت سرم شنيدم که خطاب به کسي مي گفت:
    - بيا بچه کم رو خودت هر چي مي خواي بگو . نگين خانم اين ما رو خفه کرد از بس به جونمون نق زد .
    سام به سمت بيتا امد و کنار او نشست و بشقاب غذاي خودش و همچنين شهابرا روي ميز کوچکي که بشقاب من و بيتا روي آن بود جا داد. در حالي که بهپشت سر من نگاه مي کرد گفت:
    - چيه چرا اينجوري نگاه مي کني مگه دروغ مي گم . اونجا سر ما رو خوردي پس چرا حالا چيز موني گرفتي و اينجا حرفي نمي زني.
    صداي شهاب را از پشت سر شنيدم که گفت:
    - باشه ديگه اينجوريه ؟ يادت باشه تلافي مي کنم.
    و بعد خطاب به بيتا گفت:
    - بيتا خانم خيلي حرفها دارم که براتون بگم وظيفه انساني من حکم مي کنهقبل از اينکه زن پسر دايي من بشيد خيلي مطالب رو در موردش بگم که خداينکرده بعدها نياين بگين چرا قبلا چيزموني گرفته بودي.
    سام گفت:
    - من نوکرتم نگين خانم حرف منو باور نکنيد اين من بودم که با خودم فکرمي کردم حتما شما رو براي ديدن مسابقه اين قهرمان ماشين باز دعوت کنم.
    بيتا در حالي که مي خنديد گفت:
    - صبر کن صبر کن حرف رو عوض نکنيد آقا شهاب شما بايذ هرچي در موردپسردايي تون مي دونيد به من بگيد چود در اين مورد وظيفه انساني اقتضا ميکنه که من همه چيز رو در مورد سام بدونم.
    صداي خنده شهاب و سام بلند شد و شهاب گفت:
    - راستش مي خواستم اين رو بهتون بگم که با دومين مرد خوش قلب و مهربون و نجيب و وفادار دنيا داريد ازدواج مي کنيد.
    بيتا نگاهي به سام انداخت و گفت:
    - چه خوب حالا اوليش کيه؟
    - خوب معلومه اوليش حي و حاضر جلوي پاتون ايستاده و منتظره يکي تعارفش کنه تا بنشينه.
    شهاب منتظر تعارف کسي نشد و همانجا براي خود يک صندلي آورد و کنار مانشست . رفتارش خیلی راحت و بدون تکلف بود. بعد از خوردن شام ظرف های همهما را جمع کرد و سپس به راحتی با دستمال کاغذی روی میزمان را پاک کرد .سام به بیتا نگاه کرد با خنده گفت:
    - عزیزم می دونستی شهاب قبلا کارگر رستوران بوده؟
    آنقدر کلام او برایم جالب بود که بدون اینکه متوجه باشم با تعجب بهشهاب و بعد به سام نگاه کردم . صدای خنده بیتا بلند شد . شهاب گفت:
    - دست شما درد نکنه فکر می کنم شغل من خیلی از تو بهتر بود یادت رفتهمن خودم تو رو به صاحب کارم معرفی کردم و هزار خواهش و تمنا تا بتونیاونجا کار کنی . حالا خوبه من ظرفشور همون رستورانی بودم که تو ائنجا زمینمیشستی.
    من هاج و واج مانده بودم و به جای انها از خجالت به میز خیره شده بودم و با تعجب فکر می کردم که این چه طرز آشنایی است.
    شهاب و سام خیلی جدی بدون اینکه بخندند با همدیگر بحث می کردند . سام گفت:
    - یادته اون اولا هر بار که بشقابی رو می شکوندی صاحب کارت دو شب شامجریمت می کرد و از کرسنگی به من التماس می کردی که باقی مانده غذامو بهتبدم.
    سرم را به زیر انداخته و از خجالت حرف سام کم مانده بود از جایم بلندشوم تا مبادا شهاب از فاش شدن گذشته اش توسط او جلوی من غرورش شکسته شودکه صدای شهاب را شنیدم که خیلی عادی گفت:
    - آره یادمه چه روزایی بود. حالا اون که خوب بود تو چی اولین روزایی که رفته بودی مجبور بودی تهمانده ظرف مشتری ها را بخوری.
    صدای خنده بیتا بیش از هرچیز مرا ناراحت کرد. سام لیوانی آب به سمت بیتا گرفت و با مهربانی خطاب به او گفت:
    - عزیزم چه خبرته تمام آرایشت به هم خورد شنیدن بدبختی آدما که اینقدر خنده نداره.
    بیتا آب را از دست سام گرفت و به لبش نزدیک کرد و جرعه ای نوشید.
    در این فکر بودم که خانواده سام گه جور آدمهایی هستند که بدون ملاحظه آدم غریبه ای مثل من پته زندگی همدیگر را بیرون می روزند.
    بیتا که کمی حالش جا آمده بود گفت:
    - جفتتون خیلی فیلمید بیچاره دختر مردم الان باور می کنه که شما راستی راستی اینکاره بودید.
    ابتدا منظورش را متوجه نشدم اما لحظه ای بعد فهمیدم که این جر و بحثتکامش سیاه بازی بوده و من بیچاره ساده لوح فکر می کردم که واقعیت دارد.
    تا نیم ساعت بعد دیگر یک مهمان هم در سالن نبود و من از تاخیر زیاد پدر نگران شدم و رو به بیتا گفتم :
    - بهتره من خودم برم ممکنه صحبتهای پدر با مهمانان طولانی شده باشه و یا شاید آنها فراموش کرده اند که من اینجا هستم.
    بیتا گفت:
    - صبر کن الان که سام اومد می گم تو رو برسونه .
    شهاب لبخندی زد و گفت:
    - ما هم باید دیگه بریم اگه اجازه بدید من شما رو می رسونم.
    نمی دانستم چه بگویم و فقط گفتم :
    - خیلی ممنون.
    سام در حالی که دست هایش را به می زد از در اتاق پذیرایی داخل شد و در همان فاصله گفت:
    - چی شد معامله جوش خورد؟
    بیتا گفت:
    - معامله چی؟
    - منظورم اینه که نگین خانم راضی شد به دیدن مسابقه لاک پشت ها بیاد.
    لبخندی زدم و بیتا به جای من گفت:
    - از الان تا دو هفته دیگه خیلی وقت است تا ببینیم چی میشه.
    سام گفت:
    - د نشد اگه قراره نگین خانم بیاد باید همین الان بگه تا این شهاب خودشو آماده کنه و مثل همیشه از اول آخر نشه .
    وقتی بیتا به سام گفت که سر راه شهاب مرا به خانه می رساند سام مخالفتی نکرد و گفت:
    - فقط چون به شهاب به اندازه یکی از چشمام اعتماد دارم قبول می کنم دوست خانمم را برساند .
    به همراه بیتا به اتقش که در طبقه دوم ساختمانشان بود رفتم تا مانتو و کیفم را بردارم .
    وقتی برای صحبت نداشتم آهسته به بیتا گفتم:
    - خیلی حرفها برات دارم .
    او نیز گفت :
    - من هم همینطور خدا را شکر از دوشنبه مدرسه باز می شود و می توانیم به مدت نه ماه حرف بزنیم.
    شهاب نیز اتومبیلش را روشن کرد و من بعد از خداحافظی با سام و بیتا روی صندلی پشت جا گرفتم.
    خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کردم به خیابان منزلمان زسیدیم و بدوناینکه من به شهاب نشانی را بدهم او درست جلوی درب منزل نگه داشت و ازآینه به من نگاه کرد و گفت:
    - فکر کنم درست آمدم اینطور نیست.
    تعجب کردم و گفتم:
    - بله متشکرم.
    از خودرو پیاده شدم و شهاب نیز همراه با من شد و گفت:
    -حتما باید به نوید سفارش شما و خواهرتان را بکنم که شما را همراه خودش بیاورد.
    ناخوداگاه از زبانم پرید و گفتم:
    - نه خواهش می کنم اینکار را نکنید .
    با تعجب به من نگاه کرد و پرسید:
    - چرا ؟
    به اجبار خجالت را کنار گذاشتم و گفتم:
    - من با پسر عمویم زیاد صمیمی نیستم الان هم از شما می خواهم به او نگویید که من را دیده اید.
    شهاب سرش را تکان داد و گفت:
    - بله متوجه شدم . پس به این ترتیب مطمئن باشد به نوید نمی گویم که مسابقه دارم . خوبه؟
    - اگر شد بیام قبلا به بیتا خبر میدم.
    شهاب لبخندی زد و گفت:
    - از امشب دعا می کنم که بشود بیایی.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - منم امیدوارم دعاتون برآورده شه.
    شهاب سرش را خم کرد و گفت:
    - خدا منو خیلی دوست داره دعامو زود برآورده می کنه.
    نمی دانم شوخی می کرد یا جدی می گفت اما آنقدر کلامش بی ریا و راحت بودکه نتوانستم چیزی بگویم . در حالی که از خودرو دور می شدم گفتم:
    - خداحافظ
    و صدای او را شنیدم که گفت:
    - به امید دیدار.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اول مهر با تمام زیبایی اش با بوی پاییز و بارش باران از راه رسید.وقتی بیتا را در حیاط مدرسه دیدم از خوشحالی فریاد زدم و به طرفشدویدم.آنقدر مشتاق دیدنش بودنم که از شوقم صورتش را چنر بار بوسیدم. بیتانیز با خوشحالی با من احوالپرسی کرد.
    تا زمانی که زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در آمد من و بیتا نتوانستیم با هم صحبت کنیم . اما وقتی از مدرسه بیرون آمدیم بیتا گفت:
    - خفه شدم از بس حرفم رو نگه داشتم. نگین فیلم و ها و عکس ها آماده شده اگه تونستی بیا خونمون فیلم رو ببین.
    گفتم:
    - چطور شده ؟ منم تو فیلم هستم؟
    - ماه شده و تو که خیلی ناز افتادی . عکساتم خیلی خوشگل افتاده به سام گفتم از اون چند تایی که تو توشون هستی برات بده چاپ کنن.
    بیتا گفت:
    - نگین می دونی سام چی گفت؟
    - درباره چی؟
    - سام می گفت شهاب گلوش پیش تو گیر کرده.
    دلم فرو ریخت. با اینکه سعی می کردم نشان دهم برایم اهمیتی ندارد اما با شنیدن این موضوع غرق در لذت شدم.
    با صدایی که سعی می کردم خیلی عادی و بدون کوچکترین لرزشی باشد گفتم:
    - سام از کجا این موضوع رو فهمیده؟
    - اوه تو اون دو تا رو نمی شناسی خیلی با هم جورند . اون روز تو اونهیر و ویر هی تند تند زیر گوش سام می گفت: د بجنب قضیه رو ردیف کن دیگه.من از سام پرسیدم که جریان چیه؟ سام هم گفت: بابا بچه چشمش دوستت رو گرفته. حالا می خواد من براش دست بالا کنم.
    نا خود اگاه لبخند زدم و به یاد شوخی آن رو زشان در باره شغلشان افتادم. مثل اینکه بیتا هم به یاد آن موضوع افتاد زیرا ائ هم خندید. در همینموقع چند جوان که از رو برو می آمدند با دین ما متلکی بارمان کردند صداییکی از آنها را شنیدم که گفت:
    - وای خدا چه ناز می خندن.
    و دیگری گفت:
    - واسه همینه که خمیردندان روز به روز قیمتش بالا می ره.
    سر خیابان باید از بیتا جدا می شدم و با اتوبوس به منزل می رفتم . پیش از خداحافظی بیتا گفت:
    - راستی برای جمعه میای مسابقه؟
    - شاید پردیس بتونه کاری کنه که من بتونم بیام اما این مسابقه کجا برگزار می شه؟
    - منم برای اولین باره که می رم اما سام می گفت تو پیست اتومبیل رانیمجموعه ورزشی آزادی برگزار می شه . اگر تصمیم گرفتید بیاید سام ما رو میبره.
    با امیدواری گفتم :
    - امیدوارم بتونم بیام.
    و بعد از اوخداحافظی کردم.
    روز ها به سرعت سپری می شدند .با وجودی که خیلی دوست داشتم در موردشهاب از بیتا بپرسم اما از ترس اینکه او فکر نکند خیلی خوره بازی درمیاورم هیچ چیزی نمی گفتم. آرزو می کردم اتفاقی نیفتد که باعث شود مننتوانم به مسابقه بروم . پردیس هم هرروز ذهن مادر رابرای پانزدهم مهرآماده می کرد و می گفت که برای امادگی آزمون دانشگاه یم برنامه اردو دارندو برای اینکه خیال مادر از هر جهت راحت باشد می تواند من را هم ببرد . دراین مورد پردیس طوری فیلم بازی کرده بود که خود من هم فکر می کردم بهراستی یک چنین اردویی در کار است.
    عاقبت پانزدهم مهر از راه رسید . ساعت هشت برای بیدار کردم پردیس او را تکان دادم.
    پردیس به سرعت لباسش را از تن در آورد و روی تختش انداخت و سپس به من نگاه کرد و گفت:
    - تو چرا به من زل زدی بدو برو حاضر شو دیر می شه.
    سرم را تکان دادم و به طرف رکمدم رفتم . شلوار جین مشکی م را با مانتویمشکی ام به تن کردم و به دنبال روسری مشکی ام گشتم و وقتی آن را پیدا کردمآن را کنار آینه گذاشتم و مشغول بستن موهایم شدم .
    پردیس به سرتاپایم نگاهی انداخت و گفت:
    - می خوای بری مجلس ختم؟
    - مگه بده؟
    - نگین سعی کن یواش یواش یاد بگیری که چطور لباس بپوشی.
    و بعد به طرف کمدم رفت و کانتوی شیری رنگم را که مدلش زیپ خور و کلاه دار بود و قدش تا زانویم بود از کمدم در آورد و به من گفت:
    - زود باش مانتوت رو عوض کن.
    پردیس به سرتا پایم نگاه کرد و گفت:
    - نمی دونم تو اگه من رو نداشتی چی کار می کردی ؟ حالا اون کفش اسپرتشیری ات خیلی به تیپت میاد . چون من خیلی خوبم کیف شیری خدم رو بهت می دمتا تیپت کامل شه.
    بدون اینکه سر و صدا راه بیندازیم حدود ساعت یک ربع به نه از در منزلخارج شدیم . به اتفاق پردیس به طرف خودروی سام رفتیم . بعد از احوالپرسیبه اتفاق راهی شدیم.
    خیی زود به مقصد رسیدیم . آمدن به چنین مکانی برای من که تا به آنلحظه پا به آن مکان نگذاشته بودم بسیار هیجان انگیز بود . به پردیس نگاهکردم او نیز مانند من اولین باری بود که پا به چنین مکانی گذاشته بود اماطوری به اطراف نگاه می کرد که گویی سالهاست با چنین مکانی آشناست .
    کم کم تماشاچیان برای دیدن مسابقه می آمدند . ساعت نه صبح تایمگیری ازخودروهای شرکت کننده آغاز شده بود . هنوز محو تماشای اطراف بودم و نمیدانستم این مسلبقه چگونه انجام می شود و حتی نمی دانستم خودروی شهاب چهرنگی است.
    از هر نوع اتومبیلی برای مسابقه آمده بود . بعضی از خودرو ها آرم بهخصوصی داشتند و بعضی دیگر رنگهای بسیار جالبی داشتند . خودروها با سر وصدا به داخل پیست می آمدند و گذارشگری از بلند گو جزئیات و اسم شرکت کنندگان را میخواند.
    من و بیتا به تنها جایی که حواسمان نبود مسابقه بود به طوری که وقتی نام شهاب را از بلند گو اعلام کردند من و بیتا آن را نشنیدیم.
    پردیس سقلمه ای به پهلویم زد و من به طرفش برگشتم و گفتم:
    - چی شد؟
    - اسمشو خوند نشنیدی؟
    - نه .
    - بس که حرف می زنی.
    نگاهی به خودرو هایی که با سر و صدا وارد پیست می شدند انداختم اما نمیدانستم که کجا باید دنبال شهاب بگردم . همچنان سرگردان به اتومبیل ها نگاهمی کردم که فریاد سام من و بیتا را از جا پراند او که با دوربینش به خودروها نگاه می کرد با فریادی که بند بند وجودم را جدا می کرد گفت:
    - اوناهاش خودشه .
    به جهتی که سام اشاره می کرد نگاه کردم . سام شماره خودرو را گفت و مندقت بیشتری کردم . باورم نمی شد راننده ای که پشت فرمان آن نشسته و كلاهايمني بر سر دارد شهاب باشد . خودروها به دنبال خودرويي كه چراغ قرمزيمانند پليس روي آن بود حركت كردند . آهسته از بيتا پرسيدم :
    - مسابقه شروع شد؟
    سام براي ما توضيح داد كه به اين دور از مسابقه دور مارشال مي گويند واتومبيل هاي مسابقه دهنده براي آشنايي بهتر با پيست به دنبال خودروي راهنمبا مسير آشنا مي شوند.
    با چشم خودروي شها ب را تعقيب مي كردم بعد ار يك دور كامل خودروها توسطيك راهنا روي خط شروع قرار گرفتند. خيلي دوست داشتم براي يك لحظه هم كهشده شهاب از خودرو خارج شود و من او را ببينم . خوشبتانه آرزويم خيلي زودبر آورده شد شخصي به خودروي او نزديك شد و ورقه اي به او نشان داد و بعداز آن شهاب را ديدم كه از اتومبيلش خارج شد .
    شهاب بند كلاه ايمني را باز كرد و من باور كردم كه او همان مردي ايستكه در اين مدت كم قلب مرا اسير خودش كرده ست . سام به طرف ما آمد و رو كردبه بيتا و گفت:
    - عزيزم من الان بر مي گردم .
    سپس با شتاب به سمت شهاب رفت .من و بيتا به هم نگاه كرديم و بيتا گفت:
    - فكر كنم سام رفته خيال شهاب رو از اينكه تو اومدي راحت كنه.
    - مگه قرار نبود بيام .
    - شهاب به سام فته باور نمي كنه كه تو بيايي.
    - يعني فكر مي كره من اينقدر بد قولم؟
    - خانم باور نكردن با بد قول بودن خيلي فرق مي كنه .
    تمام خودرو ها آماده حركت بودند . در اين موقع مسابق با سبز شدن چراغ راهنما شروع شد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای غرش خودروها و همچنین دلهوری ای که به وجودم چنگ انداخته بود آرام و قرارم را گرفته بود و مانع از این می شد که با آرامش سر جایم بنشینم . بیتا سعی داشت که دوربین را از دست سام بگیرد گفت :

    - سام دوربین رو بده می خوام ببینم ماشین شهاب کدومه .
    سام همچنان به دوربین چسبیده بود و معلوم بود که حواسش اصلا اینجا نیست . از کشمکش او و بیتا سر دوربین من و پردیس بی صدا می خندیدیم . سام آنقدر از خود بی خود شده بود که پاک یادش رفته بود که بیتا دوربین را می خواهد او همچنانکه با چشم مسابقه را تعقیب می کرد با فریاد گوشخراشی مرتب می گفت:" برو برو ." گویی پدال گاز خودروی شهاب با صدای او گاز می دهد.
    عاقبت بیتا که دید سام به هیچ وجه دوربین را از خود جدا نمی کند با لج دستش را عقب کشید و رو به من گفت:
    - می بینی مردا رو اینجور موقع ها باید شناخت.
    من و پردیس بی صدا خندیدیم و تازه در پایان دور ششم فهمیدیم که خودرویی که شهاب با آن مسابقه می دهد پژو موتور تقویت شده ای به رنگ مشکی است که خطی پهن به رنگ طلایی روی سقف خودرو و آرمی مانند عقابی طلا یی روی کاپوت جلو و عقب خودرو نقش زده شده است.
    عاقبت آنقدر پردیس گفت اوناهاش اونجاست تا خودرو ر ا دیدم اما باور نمی کردم که پشت رل آن شهاب با پایش را به پدال گاز دوخته باشدسرعت اتومبیلها زیاد بود و این تازه مرا به فکر انداخته بود که د ر تمام این مدت باید نگران سلامتی شهاب میبودم . عاقبت با فریادهای گوش خراش سام که گویی خودش به خط پایان رسیده بودم متوجه شدیم مسابقه با دوم شدن شهاب به پایان رسید .نمی دانستم حالا که مسابقه شهاب تمام شده چه باید بکنیم آیا بمانیم و دور بعدی مسابقات را تماشا کنیم یا برای دیدن شهاب به طرف جایگاه اتومبیلها برویم که من شخصاُ با دومی موافق بودم دور پنجم مسابقات بود که تلفن همراه سام به صدا درآمد قلب من نیز همراه صدای زنگ همرا ه سام شروع به تپیدن کرده بود و بی جهت تلاش می کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. قبل از اینکه سام به تلفنش پاسخ بدهدمن می دانستم چه کسی پشت خط است . حدسم نیز درست بود که شهاب پشت خط است سام با او قرار گذاشت ساعت دوازده و نيم جلوي در پاركينگ همديگر را ببينيم ساعت دوازده و ربع به اتفاق به سمت پاركينگ راه افتاديم قبل از اينكه به سر قراري كه با شهاب داشتيم برسيم سام دستش ر اتكان دادوما به روبرو نگاه كرديم وشهاب را ديديم كه جلوي سيم توري هاي پاركينگ ايستاده است.
    پاهايم در اختيار خودم نبود و هر لحظه تصور مي كردم براي طي كردن اين فاصله مي خواهم بال در بياورم تمام وجودم دو چشم شده بود كه سعي مي كردم از اين فاصله چهره او را ببينم دقيقا مي دانستم هجده روز از ديدار مان ميگذرد و در آن لحظه فكر ميكردم كه آيا او هم تا اين حد دلش براي من تنگ شده است؟
    وقتي به نزديكي اش رسيديم احساس كردم دلم مي خواهد خودم را پشت سر همراهانم پنهان كنم.
    سام به بيتا و بعد به من نگاه كرد و گفت :
    - به خصوص اين دو با كه از اول تا آخر مسابقه يك بند دعا مي خواندند و بهت فوت مي كردند.
    شهاب با خند ه به بيتا و من نگاه كرد وبعد رو به سام كرد و گفت :
    - جدي مي گي؟
    سام با مسخره سرش را تكان داد و گفت :
    - آره كاملا جدي جدي اين دو تا از اون اولي كه تو جايگاه نشستن تا اون آخري كه مي خواستيم بلند بشيم يكسره خنديدن اصلا فكر نمي كنم مسابقه رو ديده باشن.
    من و بيتا به هم نگاه كرديم گويي هر دو به يك چيز فكر مي كرديم و از اينكه تله پاتي مان انقدر قوي بود كه با نگاه متوجه منظور هم شده بوديم به هم لبخند زديم .سام و شهاب در مورد مسابقه شروع صحبت كردند و دوباره جرو بحث شان شروع شد پرديس با حالتي كه نشان ميداد خيلي از آن دو خوشش آمده به آنها نگاه مي كرد.
    شهاب پيشنهاد كرد كه براي خوردن ناهار به يك رستورا برويم بعد از اينكه سام خودرويش رااز پارك در آورد قرار شد شهاب پشت رل بيشيند و سام و بيتا هم جلو نشستند و من و پرديس نيز روي صندلي پشت نشستيم.
    در طول راه سام مرتب به شهاب مي گفت:
    - آقا يواش تر محض اطلاع مي گم اينجا بزرگراه است و سرعت غير مجاز جريمه دارد.
    شهاب فقط مي خنديد و مي گفت :
    - بله متو جه ام.
    وقتي به شهر رسيديم مدتي طول كشيد تا جلوي رستوراني پياده شديم وقتي در طول صرف ناهار چند بار چشمم به شهاب افتاد و فوري نگاهم را دزديم شايد در آن لحظه فكر مي كردم كه نبايد خود را مشتاق نشان بدهم اما تعليماتي كه پردس به من داده بود به درد دلم نمي خورد چون دلم با عقلم موافق نبود و به من امر و نهي مي كرد پرديس مشغول صحبت با سام و بيتا بود و حواسشان به ما نبود شهاب هم ساكت بود و از گردش چشمانش كه گاهي به آنها نگاه مي كرد و گاهي دزدانه به من خيره مي شد احساس كردم مي خواهد دور از چشم آنها حرفي به من بزند اما اين فرصت تا هنگامي كه مي خواستيم از در رستوران بيرون برويم پيش نيامد بعد از شستن دستهايم به اشاره شهاب بيرون رفتم و شهاب در حالي كه مواظب بود كسي نيايد شماره تلفني از جيبش درآورد و آن را به من دادو گفت :
    - نگين خيلي دلم برايت تنگ شده بود اما حالا خو شحالم كه مي بينمت اين شماره تلفن منه هر روز از ساعت سه بعد از ظهر تا نه و نيم شب اينجا هستم . خوشحال مي شم صداتو بشنوم.
    شماره را از او گر فتم و سرم را تكان دادم شهاب از جلو ي در كنار رفت تا من خارج شوم پرديس نگاهي به ساعتش انداخت و من با اينكه دلم نمي خواست اما متوجه شدم به زمان بازگشت به خانه نزديك شده ايم .
    سام من و پرديس را سر خيابان منزلمان پياده كرد وقتي از خودرو پياده شديم پرديس از به خاطر ناهار و مسابقه و زحمتي كه كشيده بود تشكر كر دو همچنين به شهاب به خاطر موفقيتش تبريك گفت و بريش آرزوی موفقیت کر د. سام با خوشرویی گفت که نهایت افتخارش بوده که امروز با ما بوده است . شهاب هم ار اینکه این افتخار را داده بودیم و به دیدن مسابقه اش آمده بودیم خیلی تشکر کرد و امیدوار بود که باز هم این افتخار را به او بدهیم .
    من هم نه به خوش زبانی پردیس اما از سام و بیتا تشکر کردم اما رویم نشد به شهاب چیزی بگویم و فقط به او نگاه کردم و گفتم/ک
    - خداحافظ
    من و پردیس صبر کردیم تا خودرو سام حرکت کرد و بعد به سمت خانه به راه افتادیم . پردیس به من نگاه وگفت :
    - عجب اردوی با حالی بود . دختر این نامزد دوستت چه پسر خوشفکریه
    فوری گفتم:
    - حتی از سروش هم بهتره!
    پردیس خندید و گفت :
    - تو چرا هر چی میشه حرف سرو ش رو پیش میکشی
    خندیدم و گفتم:
    - برای اینکه اون از یادت نره
    پردیس با خنده به پشتم زد.
    وقتی به منزل رفتیم برای اولین بار صادق نامزد پریچهر را دیم که برای دیدن پریچهر به همراه مادش به منزلمان آمده بود. دسته گل بزرگی روی میز اتاق پذیرایی بود متوجه شدم وقتی صادق را دیدم از اینکه پردیس آنقدر خوب توصیف کرده بود خنده ام گرفت.
    صادق مردی بلند قد و چها رشانه بود که کمی جلوی موهایش ریخته بود اما در عوض چهره ای خیلی جذاب و مردانه بود .مادر مرا به خانم رضایی مادر آقا صادق و همچنین آقا صادق معرفی کرد و گفت که شب خواستگاری منزل نبودم و به جشن نامزدی دوستم رفته بودم آقا صادق نیز با لحن بسیار مودبانه ای از آشنایی با من اظهار کرد خیلی خوشحال بودم که پریچهر به امید واهی ننشست و با انتظار برای اینکه شاید پیروز به خواستگاری بیاید آیندهاش را خراب نکرد.
    به یاد پیروز افتادم و اینکه حدود دو هفته بود و گویی برای اقامت یک ماهه در شمال ویلایی رادر شمال اجاره کرده بود.نا خود آگاه صادق را با مقایسه کردم همسن بودند اما رفتار موقر و سنگین صاذق کجا طبع خوشگذران ونگاه پر شیطنت پیروز کجا.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ده روز از رفتن بری دیدن مسابقه اتومبیل رانی و دادن شماره تلفنی کهشهاب در رستوران به من داده بود گذشته بود اما من هنوز جرات نکرده بودم بااو تماش بگیرم آنقدر شماره تلفن را نگاه کرده بودم که آن را حفظ شده بودم. حتی یک دفعه که کسی منزل نبود به طرف تلفن رفتم و هنوز دو شماره رانگرفته بودم که آنقدر قلبم به تالاپ تلوپ افتاد که به سومین شماره نرسیدهناچار شدم گوشی تلفن را سر جایش بگذارم تا قلبم آرام شود .
    سه شنبه آخرین روز مهر ماه بود . چهارشنبه به مناسبتی تعطیل بود و قراربود بیتا و سام بعد از ظهر همان روز که اتفاقا شب ولادت یکی از ائمه همبود در محضری به عقد هم در بیایند وبیتا اصرار داشت که من نیز به عنوانساقدوشش به محضر بروم .
    می دانستم رفتنم امکان ندارد زیرا پنجشنبه همان هفته یعنی دو روز بعد جشن نامزدی پریچهر بود و سر مادر حسابی شلوغ بود .
    پردیس بیچاره مانند کارگری بی مزد و مواجب ازصبح تا شب مشغول جان کندنبود . آنقدر با آب و تاید در و دیوار هایی که تازه رنگ زده بودیم و همچنینپله ها و نرده ها را سابیده بود به قول خودش رنگشان تغییر کرده بود . وقتیشب پایش به رختخواب می رسید آنقئر خسته بود که حتی قرصت نمی کرد پتویش رارویش بکشد .
    برای جشن نامزدی پریچهر از خر پشتک منزل تا انباری را تمیز کرده بودیمو من و پردیس به خوبی می دانستیم همین بساط بعد از مراسم نامزدی او همجریان خواهد داشت .
    خوشبختانه آتش بس برقرار شده بود و ماموذیت پردیس موقتا تمام شده بود .قرا بود من و پردیس به اتفاق نیشا و نوشین به مغازه یکی از دوستان نوید کهبوتیک لباس داشت برویم و برای نامزدی پریچهر لباس بخریم .
    وقتی نیشا زنگ زد تا ما نیز آماده شویم و پردیس به او گفت که ما خیلیوقت است آماده ایم و منتظر آنها هستیم . حدود یک ربع بعد آنها به منزل مارسیدند.
    نیشا روی صندلی جلو کنار نوید نشسته بود و نوشین هم روی صندلی پشتنشسته بود و من و پردیس در صندلی عقب جا گرفتیم و سپس نوید خودرو را بهحرکت در آورد .
    نوید خودرو را در یک خیابا ن پارک کرد و بقیه راه را که مسافت نسبتا زیادی بود پیاده طی کردیم .
    مغازه دوست نوید در یک پاساژ درست در میدان ولیعصر بود که با پلکانی به سمت پایین می رفت.
    نوید به طذف ته پاساژ که به سمت دیگری پیچ می خورد رفت و من متوجه شدمکه به سمت مغازه دوستش می رود . نوید داخل مغازه دوستش شد و لحظه ای بعداز جلوی در مغازه خطاب به من وپردیس گفت:
    - بیاین داخل .
    پردیس اشاره کرد تا من را بیفتم اما شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
    - من نمیام .
    - بیا بریم تو زشته می خوای بیاد یه چیز دیگه بهت بگه .
    - من نمی خوام از اینجا لباس بخرم . ایشا الله مغازش آتیش بگیره و نوید هم توی اون باشه .
    - هیس بیا بریم اگه از لباسا خوشت نیومد خودمون میریم خرید .
    نوید بار دیگر به کنار در امد و با لحن ملایمی به پردیس گفت:
    - پس چرا نمیای ؟
    پردیس به من نگاه کرد و گفت:
    - نگین بیا .
    پردیس قبل از من وارد شد و من نیز در حالی که سرم را پایین انداختهبودم پشت سر او بودم که احساس کردم پردیس لحظه ای صبر کرد و و بعد سلامکرد . سرم را بلند کردم که بر خلاف میلم به دوست نوید که ندیده بودمشسلام کنم که همان لحظه از دیدن چیزی که میدیدم احساس کردم یک لحظه نیا بهسکون رسید .
    شهاب همان کسی بود که من قبل از وارد شدن به مغازه اش آرزو کرده بودم که لباس های مغازه اش آتش بگیرد.
    نمی دانم چطور به او سلام کردم و چطور او پلسخ سلامم را داد و یا حتیاصلا به یاد ندارم که بعد از آن چه کردم و چطور نشان دادم اما لحظه ای بهخود آمدم که پردیس دستم را گرفت و من را به طرف اتاق پرو هدایت کرد .صورتم مثل گل ذغال سرخ سرخ بود و به همان داغی که از صورتم حرارت بیرون میزد.
    بلاتکلیف در اتاق پرو ایستاده بودم که پردیس از لای در لباسی به طرفمگرفت تا مثلا آن را پرو کنم . نگاهی به لباسی که پردیس برای پرو به منداده بود انداختم . لباسی به رنگ سبز کمرنگ بود و معلوم بود که اصلا بهسایز من نمی خورد اما فهمیدم که پردیس با این کار مرا از رسوا شدن جلویدختر عموها و پسر عمویم نجات داده بود .
    ضربه ای به در اتاق پرو خورد و پردیس وارد اتاق کوچک پرو شد و در حالیکه اشاره می کرد بلند حرف نرنم با لبخند سرش را تکان داد و نشان داد کهخودش هم خیلی جا خورده .
    زیر گوشش از او پرسیدم:
    - عکس العمل شهاب چطور بود ؟ نوید چیزی نفهمید ؟
    نه اگه صورت تو لومون نده هیچکس هیچی نفهمیده .
    وقتی از اتاق پرو خارج شدم پردیس اشاره به لباسهایی کرد که روی مانکنیپشت ویترین قرار داشت و من مشغول تماشای آن شدم برون اینکه چیزی بفهمم .
    صدای نوید را شنیدم که خطاب به شهاب گفت:
    - خوب پس به یلامتی راهی سفری انشاالله کی ؟
    - دو هفته دیگه چند روزی می رم و بر می گردم .
    - با کاظم میری؟
    - نه اون اینجا می مونه مغازه رو نمی بندیم . با پسر داییم می رم.
    - اگه کار نداشتم خیلی دوست داشتم که من هم باهیاتون بیام .
    نمی دانستم منظور شهاب از پسر داییش سام بود یا کسی دیگر؟
    صدای نوید را شنیدم که گفت:
    - دختر عمو شما چیزی انتخاب نمی کنید؟
    پردیس گفت:
    - چرا منتظرم نیشا از اتاق پرو بیاد بیرون تا این لباس رو پرو کنم .
    لحظاتی بعد نیشا نوید و پردیس را صدا کرد تا لباس او را ببینند . شهاببه من نگاه کرد و من نیز نتوانستم چشم از آن چشمان خندان سیاه بردارم .
    شهاب به تلفن اشاره کرد و سرش را تکان داد به این معنی که چرا به اوتلفن نمی کنم و من با بستن چشمانم به او فهماندم که حتما این کار را میکنم .
    شهاب به نوید و پردیس که مشغول نظر دادن بودند نگاه کرد و بعد چشمانشرا بست و سرش را تکان داد منظورش را کاملا متوجه شدم او می خواست به منبفهماند که دلش خیلی برایم تنگ شده و من نیز با لبخندی به او فهماندم کهدل من نیز کمتر از او نیست.
    نوید به سمت شهاب برگشت و گفت:
    - از این لباس بنفشه رنگه دیگرش رو ندارید؟
    شهاب بعد از لحظاتی لباسی از همان مدل به رنگ لیمویی به دست نوید داد وبعد از چند دقیقه لباسی از پشت ویترین و لابلای لباس ها در آورد و در حالیکه به من اشاره می کرد گفت:
    - شما این لباس را خواسته بودید ؟
    با دستپاچگی سرم را تکان دادم و متوجه منظور شهاب نشدم . اما پردیس که کنار نوید ایستاده بود گفت:
    - فکر کنم همین بود آره نگین؟
    از حرف پردیس فهمیدم که شهاب خوش برایم لباسی را انتخاب کرده تا آن را پرو کنم .
    رنگ لباس سبز یشمی بود و من حدس زدم آن رنگی است که مورد علاقه اوست.
    بعد از اینکه لباس را در اتاق پرو پوشیدم از اینکه شهاب سایزم رااینقدر خوب متوجه شده بود با خجالت و حیرت به اندامم داخل آینه نگاه کردم .
    لباسی که شهاب خودش آن را انتخاب کرده بود لباس ساده و در عین حال شیکیبود که تن خور فوق العاده ای داشت . پارچه لباس از تافته سبز بود و بلندیآن تا روی کفش هایم را می خورد. یقه لباس قایقی و آستینهایش کوتاه بود وهمچنین چاک بلندی تا بالای زانوهایم از پهلو لباس داشت که وقتی قدم بر میداشتمبه طرز زیبایی پای چپم را نشان می داد . حتی پردیس را صدا نکردم کهلباس را در تنم ببیند .
    وقتی لباس به دست از در اتاق پرو بیرون آمدم پردیس متعجب نگاهم کردو گفت:
    - چرا لباس را نپوشیدی؟
    - چرا پوشیدم همین رو بر میدارم.
    - پس چرا صدا نکردی لباستو ببینم؟
    در حالی که لباس را در پیشخان مغازه می گذاشتم تا شهاب آن را بپیچد گفتم:
    - وقتی رفتیم خونه اونو می پوشم ببینی.
    بعد از انتخاب لباس هایمان نوید مشغول حساب کردن شد و من و بقیه کهدیگر کاری نداشتیم بعد از خداحافظی از شهاب از در مغازه بیرون آمدیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نوید بعد از چند لحظه بیرون آمد و به اتفاق او از پاساژ خارج شدیم.پردیس بسته لباسهای من وخودش را در دست گرفته بود. آن را به دست من داد و با نوید مشغول صحبت درباره قیمت لباسها شد تا پولی که مادر برای خرید لباس داده بود با نوید حساب کند.
    وقتی به منزل رفتیم برای پوشیدن لباس به اتاقم رفتم پردیس هم که با من آمده بود تا لباسش را یک بار دیگر به تن کند قبل از باز کردن بسته لباسها گفت:"نگین وای به حالت اگه لباس تنگ یا گشاد باشه"
    و من با خنده گفتم:"خوب اگه تنگ یا گشاد باشه وای به حالم".و بسته لباس را باز کردم.به محضی که کادویی که دور لباسم بود باز کردم دستهای اسکناس هزار تومانی از داخل لباسم به بیرون ریخت و من با تعجب به پردیس که با حیرت به اسکناس های پخش شده روی تختم خیره شده بود نگاه کردم.
    پردیس در حالی که به من نگاه می کردگفت:"این دیگه چه جورش بود؟"
    شانه هایم را بالا انداختمو نشان دادم که مغزم از دیدن آنچه می بینم به کلی از کار افتاده است.
    پردیس فکری کرد و در حالی که اسکناسها را جمع می کرد گفت:"صبر کن صبرکن فهمیدم .جریان چیه."
    و من به او نگاه کردم تا به من بگوید که موضوع از چه قرار است.
    پردیس مشغول شمردن اسکناسها شد و من در حالی که به لبخندی که او برلب داشت خیره شده بودم در اغین فکر بودم که شمردن پولها چه ربطی به جریان اسکناسها ی داخل لباسم دارد و این همه پول آنجا چه می کند.
    پردیس بعد از شمردن اسکناسها در حالیکه با دستش مشغول حساب کردن بود با خنده به طرف بسته لباس خودش رفت و کاغذ لباسش را باز کرد و بعد در حالی که می خندید گفت:"فهمیدی چی شده؟"
    سرم را به علامت نفهمیدن آنچه اتفاق افتاده بود تکان دادم و گفتم:"اصلا"
    پردیس در حلیکه می خندید گفت:در خنگ بودن تو که شکی نیست اما این دیگه نهایت خنگیه که ندونی شهاب این پولا را اینجا گذاشته.
    پوزخندی زدم و گفتم:منکه خنگم و حرفی نیست اما خانم عقل کل .آخه چه دلیلی داره شهاب اینکار را بکنه؟
    پردیس در حالی که به نقطه ای خیره شده بود بالحنی مانند یک کاراگاه گفت:تو لباستو خودت انتخاب نکردی کردی؟
    گفتم:"نه"
    پردیس به من نگاه کرد وگفت:"خوب خنگ خدا شهاب می خواسته اون لباسو که سلیقه خودشم بوده بهت هدیه بده و به طبع آدم برای هدیه ای که میده پول نمی گیره.
    بهت زذه به پردیس نگاه کردم و با لحنی که نشان می داد هنوز قانع نشدم گفتم:اگه اینطوره که میگی می تونست پول لباسو از نوید نگیره نه اینکه پولا را بگیره و بعد اونا را تو بسته لباس من بذاره.
    پردیس پوزخندی زد و گفت:تو یا واقعا خنگی یا اینکه خودت را به نفهمی می زنی خوب اگه اینطور بود نوید که مثل تو خنگ نبود نفهمه که چرا پول لباس بقیه را حساب کرده اما مال تو رو هدیه داده"و پیش خودش گفت:هر چند که بنده خدا پول لباسای ما رو هم خیلی کم حساب کرد.
    پردیس پول را به طرفم گرفت وگفت:"بگیر"و بعد لبخندی زد و گفت:اینقدر نشستی دعا کردی یکی مثل سروش گیرت بیاد که اومد اگه می دونستمدعات اینقدر می گیره سفارش می کردم برای منم دعا کنی
    ابتدا به پول و بعد به پردیس نگاه کردم و گفتم:برای چی به من می دی ؟
    پردیس گفت:برای اینکه مال خودته خوب این پول لباسیه که باید می خریدی.
    دستش را رد کردم و گفتم:من که حالا پول لازم ندارم بده به مامان.
    پردیس همانطور که به من نگاه می کرد گفت:به مامان بگم پول چیه؟
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:بگو از لباسا باقی مانده است
    پردیس با همان دسته اسکناس به آرامی به سرم زد وگفت:می ترسن تا من بخوام تو را آدم کنم خودم خر شده باشم آخه دیوانه مامان نمیگه چطور پول لباسا اینقدر کم شده در ضمن کی می خوای یاد بگیری شهاب اگه تو رو برای دوستس یا چه می دونم چیز دیگه ای می خواست که نمی اومد لباس به این گرونی را بهت هدیه بده پس حتما تو رو به عنوان دیگه ای دوست داره که هدیه ای به این گرونی بهت داده حالا تو هم باید برای او یک هدیه بخری این پولو بردار براش یک هدیه بخر که فکر نکنه خیلی خر بودی و نفهمیدی"
    نمی دانم چرا این به فکر خودم نرسیده بود ناگهان از دهانم پرید و گفنم:خوبه بهش تلفن کنم و ازش تشکر کنم
    پردیس که برهنه می شد تا لباسش را بپوشد گفت:چه عجب یک فکر عاقلانه به سرت زد. و بعد مکثی کرد و گفت:ببینم مگه تو شماره تلفنش را داری؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:"آره"
    "کی بهت داد؟"
    همون روزی که برای دیدن مسابقه اش رفته بودیم
    پردیس نگاهی به من کرد و گفت؟پس چرا تا حالا لال مونی گرفته بودی و می ترسیدی از چنگت درش بیارم؟
    پاسخ دادم:نه به خدا اگه تا به حال نگفتم به خاطر این بوده که روم نمیشده بهت بگم
    پردیس نگاهش را از من گرفت و با لحن نیمه عصبی گفت:حالم از این رو نشدن ها بهم می خوره حالا لباستو تنت کن تا ببینم بهت میاد؟
    وقتی لباسم را پوشیدم پردیس کمکم کرد و زیپ پشت لباس را بالا کشید و بعد چند قدم به عقب برگشت و گفت:بچرخ تا خوب لباس را ببینه.وقتی خوب چرخیدم با نگاه متعجب و در عین حال معنی دار او مواجه شدم.
    پردیس در حالی که می خندید گفت:نگین مطمئنی به جز مسئله شماره تلفن همه چیز را به من گفتی؟
    متوجه منظورش نشدم و در حالی که به او نگاه کردم گفتم:مثلا چی رو؟
    پردیس بالحنی که کاملا مشخص بود شوخی می کند گفت:مثلا اینکه این آقا شهاب چند بار اندازه ی تو را گرفته بود که اینقدر دقیق برات لباس را انتخاب کرده.
    اخمی کردم که نشان بدهم از حرفش ناراحت شدم اما در همان حال احساس لذت شیرینی وجودم را فرا گرفته بود . در حالی که تقلا می کردم زیپ لباس را پایین بکشم گفتم:پردیس خیلی بی مزهای.
    و پردیس که می خندید گفت:اتفاقا خودم فکر می کنم خیلی با مزهام
    ودر حالیکه می خندید زیپ لباسم را پایین کشید
    لباسم مورد پسند مادر و پریچهر نیز قرار گرفت و من شب هنگام قبل از خواب یکبار دیگر آن را از کمدم در آوردم و به آن خیره شدم. در آن لحظه احساس کردم دلم خیلی برای شهاب تنگ شده است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 13 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/