ر خلاف همیشه که تو نخ این نبودم که چه بپوشم و یا چطور بگردم این بار دلم می خواست خیلی مرتب و آراسته باشم و در چنین مواقعی پردیس بهترین مشاور زیبایی و سلیقه بود که در کنار داشتم.وقتی جریان را به او گفتم با خوشحالی گفت:
نه بابا مثل اینکه عاقبت داری بزرگ می شی. این شد یک چیزی. زود حاضر شو بریم برات لباس بخرم.
مادر در حالی که دسته ای اسکناس به پردیس می داد گفت: مادر جون یک لباس سنگین و قشنگ برای نگین بخر.
پردیس لبخندی زد و گفت: قول قشنگی شو می دم اما سنگینی نه . اونو بزار هر وقت سنش بالا رفت بخره . الان جوونه باید مد روز بخره.
از مادر خداحافظی کردیم و از منزل بیرون آمدیم . با یک خودرو خود را به میدان هفت تیر رساندم و به فروشگاه های آن اطراف سری زدیم. تمام لباس هایی که او انتخاب می کرد یا به درد اتاق خواب می خورد یا آنقدر تنگ بود که مانند مایو به بدن می چسبید.
عاقبت سر یک لباس من و او به توافق رسیدیم.
لباس بلیز و شلواری به رنگ شکلاتی تیره بود که ژیلتی به رنگ بژ داشت. وقتی در اتاق پرو آن را تن کردم پردیس لبش را به دندان گرفت و گفت: وای عجب چیزیه .
وقتی از فروشگاه بیرون آمدیم آفتاب کاملا غروب کرده بود و ما بدون اینکه دیگر جایی بایستیم به سمت خیابان رفتیم تا به خانه برویم.
خودرویی جلوی پایمان ایستاد و سوار شدیم. راننده مرد جوانی بود که به محض اینکه ما سوار خودرو شدیم از داخل آینه به ما نگاه می کرد . یک جوان دیگر هم بغل دستش نشسته بود و معلوم بود دوست راننده است.
مرد جوان گفت : خانم ها کجا تشریف می برند؟
پردیس گفت: اگر مسیرتان به میدان هفت تیر می خورد که ممنون میشیم و اگر هم نه تا جایی که مسیرتان خورد ما را برسانید .
مرد جوان سرش را خم کرد و خودرو را به حرکت در آورد.
زمانی که می خواستیم از پیاده شویم پردیس گفت: چقدر باید تقدیم کنم ؟
جوان لبخندی زد و گفت: هیچی مسیرم بود. عاقبت بعد از کلی تشکر و بفرمایید گفتن رضایت داد تا قبول کند آن جوان ما را افتخاری رسانده و بعد من از ماشین پیاده شدم و بسته لباس را داخل آن جا گذاشتم.
من و پردیس مسافت نسبتا طولانی را تا منزل پیاده طی کردیم . به او گفتم: می دونی چیه کسی که ما ر رساند یکی از دوستان نوید بود چون من یکی دو بار او را با نوید دیده ام.
- آخه خنگ خدا حالا می گن؟ زودتر می گفتی تا خوب ازش تشکر کنم .
- تو یک ساعت ازش تشکر می کردی خدا را شکر که نگفتم چون اون موقع معلوم نبود چند ساعت می خواستی تشکر کنی.
پردیس خندید و گفت: گم شو تو حالیت نیست.
من هم خندیدم و تازه آن وقت بود که چشمم به دستش که خالی بود افتاد . گفتم: لباس کو؟
- مگه دست من بود مثل اینکه اونو تو فروشگاه بهت دادم.
- وای حتما تو ماشین جا مونده.
پردیس سرش را تکان داد و گفت:
- حالا مطمئنی اون دوست نوید بود؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. پردیس گفت: حالا نمی خواد غصه بخوری . الان که رفتیم به نوید زنگ می زنم و جریان رو بهش می گم.
در همین موقع صدای بوق اتومبیلی باعث شد من و پردیس به پشت سرمان نگاه کنیم. از دیدن خودرو دوست نوید چنان خوشحال شدم که کم مانده بود از خوشحالی به هوا بپرم. خودرو جلوی ما ایستادو بعد دوست نوید از خودرو خارج شد و گفت: ببخشید مزاحم شدم اما می خواستم بپرسم شما داخل خودروی من چیزی جا گذاشتید؟
پردیس به او لبخند زد و گفت: اتفاقا ما تو فکر بودیم که شما را کجا باید پیدا کنیم.
جوان لبخندی زد و گفت: اما من می دانستم شما را باید کجا پیدا کنم.
- جدی می گویید اما من به یاد ندارم شما را دیده باشم.
جوان خندید و گفت: بله شما نه اما خواهرتان چند بار مرا به همراه پسر عمویتان نوید خان دیده اند.و بعد به من نگاه کرد.
به پردیس نگاه کردم و اشاره به آسمان کردم هوا کاملا رو به تاریکی رفته بود اما مثل اینکه پردیس خیال نداشت از هم صحبتی با دوست نوید دل بکند. پردیس را می شناختم با هر مردی هم کلام نمی شد فقط به مردانی که خوش تیپ و خوش قیافه بودند توجه نشان می داد واتفاقا دوست نوید هم از گروه مردانی بود که هم خوش تیپ بود و هم چهره زیبایی داشت.
عاقبت بعد از یک ربع پردیس رضایت داد تا کلامش را با دوست نوید به پایان برساند. در یک لحظه پردیس گفت: به هر حال خیلی لطف کردید و با وجودی که به هم معرفی نشدیم اما از دیدارتان خوشحال شدیم.
- باور کنید تا به حال اینقدر دور از اصول و آداب نبودم که فراموش کنم خودم را معرفی کنم . بنده کوچیک شما شهاب پژوهش .
پردیس لبخندی زد و گفت: آقا شهاب از آشنایی با شما خیلی خوشحالیم خب اگر اجازه بدهید از حضورتان مرخص شویم
- خواهش می کنم اجازه بدهید شما را برسانم .
پردیس تشکر کرد و گفت: تا منزل راهی نیست ترجیح می دهیم این مسافت را قدم بزنیم. خدانگهدار.
شهاب سرش را تکان داد و ابتدا به پردیس و بعد به من نگاه کرد و گفت: خدانگهدار و به امید دیدار.
من و پردیس به سمت خانه به را افتادیم. تا مسافتی از راه را بدون اینکه حرف بزنیم در کنار هم راه می رفتیم . صدای پردیس مرا از فکر خارج کرد.
- نگین چطور بود؟
- چی چطور بود؟
- چی نه کی .
متوجه منظورش نشدم و گفتم: خوب کی ؟
- فراش مدرستونو می گم . خنگ خدا خوب شهاب رو می گم دیگه.
بدون اینکه به او نگاه کنم با حرص گفتم: به نظر من سروش خیلی بهتر است.
- ا جدی می گی؟ خوب اگه به نظرت اینطور می رسه می خوای جای اونا رو با هم عوض کنیم؟
- منظورت چیه؟
- به نظر من شهاب پسر خوبیه.
- تو از کجا می دونی اون پسر خوبیه . به نظر من خیلی هم پررو بود.
- چکار کرد که فهمیدی پرروست؟
- نمی دونم اما احساس کردم خیلی پرروست.
- اون احساس بچه گونه به درد خودت می خوره . اتفاقا به نظر من بچه خوب و نجیبی به نظر می رسید . خیلی هم مشتاقانه به تو نگاه می کرد.
این کلام پردیس قلبم را تکان داد. چون کم کم به این باور رسیدم که من هم می توانم مورد توجه قرار بگیرم. این احساس لعنتی که هنوز فکر می کردم خیلی بچه هستم کم کم دست از سرم بر می داشت.
وقتی به منزل رسیدیم مادر آنطور که من فکر می کردم نگران نبود . مادر از لباس خوشش آمد و گفت آن را بپوشم تا ببیند.
مادر با دیدن لباس در تنم لبخندی زد و گفت:
- خیلی قشنگ است هم پوشیده است و هم خیلی بهت می آید .
آن شب میلی به خوردن شام نداشتم و پرذیس به شوخی گفت از شوق لباس است و پز دادن جلوی دختر عموهاست.
صبح روز بعد با صدای مادر که من و پردیس را به نام می خواند چشم باز کردم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)