صفحات 191 - 195
سروناز چادر سفیدش را روی پاهای ماریا کشید و خود بر لب تخت نشست و گفت: خوشم میاد که به بدجنسی ات در مورد مادر شوهرت اقرار می کنی.
پرویز هم از همین اخلاقم خوشش میاد. می گه تو چیزی بارت نیست، منم میگم مگه من حمارم که چیزی بارم نیست، می گه دور از جون.
در هر صورت خوش اومدی. تو امشب واسه من ملکه بودی. داشتم از تنهایی می مردم. بد جوری دلم گرفته بود. چشمم به ساعت بود تا کی که صبح بشه.
مگه چیه؟ شبه دیگه. شب رو هم خدا افرید که بنده هاش بخوابند، بعد دست و پاها را کش داد و گفت: من که می میرم واسه خواب.
اما من نمی تونم زیاد بخوابم. از حالا که بخوابم نصفه شب بیدار خوابی می زنه به سرم.
اما من برعکس تو دوست دارم همه اش بخوابم. عمری رو بخوابم سیر نمی شم. پرویز می گه خدا به جون ما رحم کرد که تو شاغلی اگه نه هیچ روز چایی نداشتیم. میگه نه که فکر کنی واسه حقوقته که البته بد هم نیست. بیشتر واسه همون می خوام بری سر کار که مجبور باشی زودتر از جات بلند بشی.
گفتی چای، بهتره بلند شم چای بگذارم موافقی؟
چرا که نه؟ گفتم که اومدم تا تو ازم پذیرایی کنی
پس خیلی هم واسه من نیومدی
نه اومدی به قول خودت مهمونی که لم بدی به قول خودت ازت پذیرایی کننند.
اون که بله. اما حس ششمم هم قلقلکم داد و گفت: چه نشستی که رفیقت از تنهایی داره دل می کنه برو دریابش وجدانم هم دست به کار شد و منو فرستاد اینجا.
چقدر خوب میشه اگه هر شب وجدانت این کا رو بکنه، چون من تقریبا هر شب تنهام.
خانم رسایی با بدجنسی گفت: تقریبا؟ بقیۀ شبا کی اینجاست؟
به من چه؟ خودت میگی تقریبا، ادم شک میکنه.
اتفاقا پرویز معتقده که من خیلی هم خوشمزه ام. میگه اگه تو رو نداشتم چه کار میکردم؟ می گه تو به زندگی نشاط می دی. واسه همین هم باید خدمتت عرض کنم حتی اگه وجدانم بخواد هر شب منو بفرسته پیش تو، گوش به حرفش نمی دم. میدونی چرا؟ واسه اینکه تا بیام ترو بگیرم، پرویز جانم رو از دست می دم. بدون تعارف اول پرویز دوم پرویز، سوم پرویز، اون گوشه کنارا تو.
خوشحالم که تعارف تکه پاره نمی کنی.
پرویز معتقده این خصلتم به دنیا می ارزه.
وای ول کن اون پرویز خان بیچاره رو.
خب ولش کردم که اینجام عزیز، حالا یه چای می دی کوفت مون کنیم یا نه؟
اخ ببخشید، سروناز بلند شد و به طرف سماور رفت. خانم رسایی گفت: خب تو بگو
چه می دونم، من که هر چی گفتم تو ایراد گرفتی، البته حق داری. خانم معلم نمونه شدند، دیگه زیر پاشون رو نگاه نمی بینند. به پرویز گفتم خیلی می خواد ادم همون اولین سال استخدام بشه معلم نمونه.
تویی دیگه، مگه نگفتی اقای بازرس پسندیدت.
.الله از روزی که این بازرسه اومد و رفت حس می کنم اقای مدیر کمتر دنبال بهانه اس، دیگه خیلی تمایل نداهنیشت بزنه. از نگاهش می تونم بفهمم.
به جان خودم. قبلا یه جور دیگه نگات می کرد اما حالا انگار یه خورده مهربون تر شده
خب اینکه خصلتشه و در مورد تو یه خرده بیشتر که حق هم داره.
هیچی نسنجیده یه حرفی زدم.
کنجکاو شدم. حس می کنم تو یه چیزی می دونی.
بابا دلش می خواد اخم کنه.
قبلا هم این حرف رو زده بودی، منظورت چی بود؟
من واسه خودم کشکی یه حدسهایی میزنم تو چرا ول نمی کنی؟ البته این که می گم کشکی بیشتر نظر پرویزه. خودم که معتقدم خیلی هم زرنگم و درست می فهمم. اما امشبه رو بذار فکر کنیم حق با پرویزه و حدسیات من پایه و اساس درستی نداره.
حالا گپ می زنیم، در عوض منم قول می دم حرفاتو باور نکنم. منم کشکی به حرفات گوش می کنم
گفتم که کنجکاو شدم، اصلا در مقام دو تا دوست می خوایم با هم گپ بزنیم.
خانم رسایی چادر را روی پاها مرتب کرد و گفت: حالا که اصرار داری، باشه منم حرفی ندارم. یادت باشه قول دادی زیاد هم باور نکنی.
راستش من در مورد تو خیلی با پرویز حرف زدم، اونم عقیده داره که اینا همه خیال باطله.
راستش.... می ترسم که اقای امجد خوشش نیاد که از زندگی خصوص اش برات حرف بزنم. حق هم داره، نبایدکار و زندگی خصوصی رو با هم قاطی کرد. این درست نیست که من به دلیل قوم وخویشی مون پتۀ زندگی اش رو بدم به اب اما خب.... تو که پک و پوز قرصی داری مگه نه؟
پک و پوز که نه، اما اگه ازم بخوای دهنم قرصه.
منظور منم همون بود. باشه معذرت می خوام اصلا موثت(دهان) قرصه، خوبه؟
سروناز خندۀ بلندی کرد و گفت: وای منو یاد هوشی انداختی.
ماریا حیرت زده ابروهاشو بالا داد و پرسید: هوشی دیگه کیه؟
اولا که فرصت نداده بود در ثانی لزومی نداشت.
پس چه لوزومی داره من دل و جگر فامیل مون رو واسه تو به هم بزنم؟ منم حرفی برای گفتن ندارم. آ، آ. بعد دست به دهانش زد و تکیه به دیوار داد.
نخیر جانم مقابل به مثل می کنم. اصلا بگو بدونم ما با هم دوست نیستیم؟
دو تا دوست نباید از جزئیات زندگی هم باخبر باشند؟ این که از نظر من خیلی مهمه. من دوست دارم وقتی تو می کی مثلا خاله فریده من بدونم تو داری از کی حرف می زنی، یا مثلا دایی جواد دوست ندارم مثل غریبه ها بپرسم کی؟ دوست داشتم امشب که گفتی هوشی، من بدونم این هوشی خان کی بود و توی زندگی تو چه نقشی داشته. وقتی که می پرسم کی بود چی بود احساس غریبگی می کنم. سپس یکوری نشست و گفت: خوب شد که هنوز دهنم وا نشده بود. بیچاره اقای امجد کم ونده بود اسرار زندگی اش بر ملا بشه.
سروناز که هر لحظه بیشتر کنجکاو می شد دسته ای از موهای پریشان ماریا را کشید و گفت: حالا بیا اشتی کنیم. بعدا برات همه چیز رو تعریف می کنم. راستش من فکر نمی کردم این چیزا برات مهم باشه اما یه شرط داره.
ماریا چرخید و با خوشحالی گفت: چه شرطی؟
اینکه قول بدی زیاد بهم سر بزنی این حرفها که جاش تو مدرسه نیست.
نه اینکه خیلی پذیرایی می کنی؟ به قول اقای کمالی کجایی بابا؟ مردم از بس حرف زدم و چای نخوردم.
نه بابا، خودت رو هم هلاک کنی برات استین بالا نمی زنم. مهمون نوازی ات صفره
سروناز کنار سماور نشست و گفت: معذورم که میوه ندارم اما بسکویت دارم بیارم؟
خانم رسایی پاها را روی هم گرداند و گفت: در کار خیر نه جای استخاره است و نه استشارهو بیار که من مهمان قانعی هستم. تازه خبر نداری من اهل میوه هم نیستم. می دونی چرا؟
میوه که بخورم سردم می شه. پرویز میگه خوش به حال من یعنی خودش.
سروناز نگاهی به ماریا کرد و گفت: دارم فکر میکنم اگه تو این پرویز خان رو نداشتی چی می شد؟
خدا واسه هم نگه تون داره.
ممنون. خدا ترو هم واسه هوشی موشی نگه داره.
اما من که خیال ندارم جواب مثبت بدم.
سروناز سینی را روی تخت کنار ماریا نهاد و گفت: چرا اوا خواهر؟
حدس میزنم. بگو که کشک نیست. اسمش که لوسه.
سروناز تبسمی کرد و هیچ نگفت.
والله چی بگم؟ به نظر من خیلی مرد نمیاد.
خانم رسایی با حیرتی ساختگی گفت: وا؟ مرد نیست؟
منظورم اینه که ابهت مردونه نداره. چنگی به دل نمی زنه.
ای به درک که ابهت نداره. اینم شد بهانه؟ حالا مگه پرویز ابهت داره؟ مثل کوکه تو دستام. ادم حظ می کنه. ابهت می خوای چه کار؟ دوست داری زهره ترک بشی؟ مثل این اقای امجد خوبه که نفس ادم رو می گیره؟
نه که خیلی هم نفس تو رو گرفته؟
بعضی وقتا اره به جان پرویز، حالا به روی خودم نمیارم اما توی مدرسه ازش حساب می برم.
من کاری به اقای امجد ندارم اما یه جورایی طالب هیبت و وقار مردونه ام. از مردای لوس زن صفت بدم میاد. از اونایی که مثل این هوشی یا اقای بهمن نژاد مدام دور و بر زنا می پلکند و می خوان نظرشون رو جلب کنند بدم میاد.
خانم رسایی لبانش را کج کرد و گفت: پسر بابا که شوته! اسم اونم مرده که تو مثالش رو میزنی؟
منظورم اینه که از اون تیپ مردایی که توی دست زنشون فرم بگیرند و از خودشون اراده ای نداشته باشند بدم میاد.
دستت درد نکنه. توی عالم رفاقت اعلام کردی که از پرویز خان من هم بدت میاد.
من کی هستم که از پرویز خان بدم بیاد یا خوشم بیاد؟ من که هنوز اقا پرویز رو ندیدم. منظور من هوشی صفتها بود.
هر کسی بخواد به اه دل زنش پیش بره می شه بی اراده؟
منظورم . می دونی چیه؟ نحوۀ رفتار فرق می کنه. محبت خوبه، دوست داشتن خوبه، اما طریقۀ بیان کردن و نشون دادنش مهمه. خوشم نمیاد که.... اصلا ولش کن.
نه بگو داره خوشم میاد. راستش کنجکاو می شم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)