صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 85

موضوع: فروغ فرخزاد....به بهانه چهل و پنجمین سال خاموشی اش

  1. #21
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    گفتگوی با ایرج گرگین درباره فروغ فرخزاد
    فروغ فرخ زاد
    سال ۱۳۴۳ فروغ فرخزاد در استودیو رادیو ۲ روبه‌روی ایرج گرگین نشست تا از نظراتش درباره‌ی شعر بگوید. نظراتی که همان روزها جنجال آفرید. دو سال بعد، فروغ در روزهای اوجش در یک تصادف جان سپرد. محبوبیت فروغ باعث شد صدای او در این مصاحبه سال‌ها دست به دست بچرخد. سراغ ایرج گرگین رفتم ، روزنامه نگار با سابقه که که با شاعر «تنها صداست که می‌ماند» یک گفت‌وگوی منحصر به فرد انجام داده است. از گرگین درباره‌ی روزی پرسیدم که فروغ را به استودیو رادیو ۲ تهران دعوت کرده بود.

    در انتخاب سوژه‌ها، در انتخاب موضوع و در انتخاب آدم‌هایی که یک گزارش‌گر یا یک مصاحبه‌کننده سراغشان می‌رود، معمولاً یک مجموعه مسایلی دخیل است. چی شد که شما سراغ فروغ رفتید؟
    من برنامه‌ای را در رادیو دوم شروع کرده بودم با عنوان «صدای شاعر» و هر هفته با یکی از شاعران برجسته‌ معاصر صحبت می‌کردم.
    می‌دانید دهه‌ ۴۰ اصولاً دوره‌ی رونق شعر جدید ایران بود و شاعران برجسته‌ای در آن زمان بهترین آثارشان را منتشر می‌کردند. در همان زمان بود که فروغ فرخزاد هم شهرت بسیار پیدا کرده بود. آثار اول فروغ آثاری بود که به خاطر موضوع‌های شعرش و به این خاطر که به عنوان یک زن شاعر، چیزهایی می گفت که تا آن زمان، در شعر زنان حداقل، کسی جرأتش را نداشت، بگوید و به همین دلیل به عنوان یک شاعر جنجالی و یک چهره‌ی جنجالی شناخته شده بود. مجموعه‌ی «اسیر»ش را بسیار نقد می کردند و در آن زمان حتی به مسخره از آن یاد می کردند.
    می‌دانید که فروغ فرخزاد در سبک و در موضوع شعر دچار یک تحول فکری تدریجی شد. به نظر من نشانه های این تحول، از آغاز حتی در همان شعرهای اولیه‌اش آشکار بود؛ و به عنوان کسی که آینده‌ی بسیار درخشانی دارد شناخته می‌شد. ولی در آن زمان‌کم کم فروغ ‌فرخزاد، دیگر آن شاعر جنجالی شناخته نمی‌شد. مجموعه‌ی تازه‌ای از او داشت منتشر می‌شد و شعرهای جدیدی از او در فصلنامه‌ی «آرش» و در فصلنامه‌های آن زمان منتشر می‌شد که فروغ‌ فرخزاد دیگری را به دوستداران شعر معرفی می‌کرد.
    می‌شود این چنین تعبیر کرد که آن زمانی که شما برای گفت‌وگو به سراغ فروغ رفتید، مورد توجه عموم بوده؟ حالا به هر حال عموم روشنفکران
    بله، بله. بسیار. در واقع دون نوع قضاوت راجع به فروغ همان زمان هم وجود داشت. در آن زمان یک نوع جدال در گرفته بود بین کسانی که معتقد بودند شعر فارسی نباید قواعد قدیم و قواعد عروضی و قافیه و وزن همیشگی و سنتی خودش را از دست بدهد، و کسانی که شعر جدید را از زمان نیما به بعد باب کرده بودند، و این جدال واقعاً جدال شدیدی بود.
    در واقع جنگ به شدت بالا گرفته بود. در همان زمان بود که مثلاً شاملو علیه مهدی حمیدی شیرازی شعر می‌گفت و در یک شعر گفت که من حمیدی را به دار شعر خود آویختم. یا فرض کنید درباره‌ی فروغ هم هم‌چنان که گفتم قضاوت‌های آن‌چنانی می‌شد.
    درست است این‌که شما می‌فرمایید. در آن زمان اسم فروغ فرخزاد، حداقل در میان دوستداران شعر اسم شناخته‌شده‌ای بود؛ ولی هواداران شعر سنتی و قدیمی ایران به چشم تحقیر حتی نگاه می‌کردند. فروغ یک زن بود، و مضمون شعرهایش مضمون‌های بسیار پرجرأتی بود و بی‌سابقه؛ و طبیعتاً در این زمینه بیش از شاعران نوآور مرد مورد گاه استهزاء و گاه مورد حمله قرار می‌گرفت.
    من فروغ را که دعوت کردم، البته آشنایی شخصی هم با او داشتم. به این معنا که من در آن زمان با آقای ابراهیم گلستان در استودیو «فیلم گلستان» چند روز در هفته کار می‌کردم و عموماً بیشتر فیلم‌های مستندی را ایشان داشتند، دوبله می‌کردم و گفتارش را می‌خواندم و ضبط می‌کردم.
    و بعد البته پیش از آن‌که نشریه معروف «کتاب جمعه»ی کیهان منتشر بشود، آقای گلستان یک طرحی با آقای دکتر مصباح‌زاده در مورد انتشار کیهان جمعه داشتند که فقط اختصاص به مباحث ادبی و هنری پیدا بکند. من مرحوم فروغ‌ فرخزاد را در استودیو گلستان می‌دیدم از نزدیک. حتی هنوز دست‌خط‌های شعرهایش مثل یک نقاشی جلوی چشمم گاهی وقت‌ها هست.

    اصولاً فروغ اهل مصاحبه بود، آقای گرگین؟ چون الان این گفت‌وگو خیلی منحصر به فرد است. آیا آن موقع هم این‌قدر خاص بود؟
    خیلی به ندرت. من برای شرکت در این برنامه‌ «صدای شاعر» خانم فرخزاد را دعوت کردم. جز (این فکر می‌کنم) یک مصاحبه‌ی (مطبوعاتی) با مرحوم مشرف‌ آزاد تهرانی یا مرحوم طاهباز داشت که در آن زمان در نشریه‌ی «آرش» چاپ شد. ولی من تصور می‌کنم این تنها مصاحبه‌ای بود که فروغ کرد...
    این آشنایی شما با ایشان و دوستی با آقای گلستان و خانم فروغ در استودیو گلستان باعث این گفت‌وگو شد؟ چون این تنها صدایی است که ما از فروغ سراغ داریم از آن زمان!
    این آشنایی به هر حال تأثیر داشت ولی همه شاعران نامدار در برنامه‌ «صدای شاعر» شرکت می‌کردند مثل شاملو، اخوان، سیاوش کسرایی و شاعران دیگر همان زمان (از جمله) خانم سیمین بهبهانی (و) هر شاعری که اسم و رسمی در آن زمان داشت در آن برنامه به اسم شاعران جدید صحبت می‌کردم و من تصور می‌کنم در درجه‌ی اول نامی که این برنامه‌ی «صدای شاعر» پیدا کرده بود و علاقه‌مندان زیادی که در محافل ادبی داشت، باعث شد که فروغ مایل باشد در این برنامه صحبت کند.
    او اهل مصاحبه‌ی مطبوعاتی و گفت‌وگو و این‌ها به آن معنا نبود؛ ولی انتخاب می‌کرد. یعنی اگر احساس می‌کرد کسی که با او صحبت می‌کند، حرفی جدی برای پرسیدن دارد، یا اگر حرفی که او می‌زند، در جای مناسبی، موقع مناسبی پخش می‌شود، احتمالاً این کار را می‌کرد. ولی گفتم، به جز این مصاحبه، هیچ مصاحبه‌ی دیگری که با او باشد، وجود ندارد. البته به خاطر دارم که محمد آزاد مشرف تهرانی یک گفت‌وگوی درباره‌ی شعر با او داشت که چاپ شد؛ ولی صدای او نبود.
    فروغ در گفت‌وگویی که شما با او انجام دادید، حرف‌هایی می‌زند که خیلی بر خلاف جریان است. خودتان هم اشاره کردید که مخالفانی را هم بر می‌انگیزد. در آن گفت‌وگو به طور خاص اشاره می‌کند که با این نگاه امروزی، مثلاً می‌شود مجنون را که به هر حال یکی از شخصیت‌ها و یکی از کاراکترهای تیپ یک جریان خاص شعری است، به عنوان یک بیمار روانی تلقی کرد. از شعرهایی حرف می‌زند که پر از آه و ناله است؛ پر از شمع و پر از ستاره است و می‌گوید این‌ها شعر امروز نیست. در حالی که همان زمان شاعرهایی همین شعرها را می‌گفتند و با همین ستاره‌ها و همین شمع‌ها. آیا این گفت‌وگوی شما سر و صدایی کرد و جنجالی بر انگیخت؟
    روزی که من از فروغ برای این مصاحبه دعوت کردم، به خاطر دارم موقع وزیر اطلاعات یا رییس کل رادیو آقای معینیان بودند در استودیویی که این برنامه داشت ضبط می‌شد، او همین طوری تصادفاً داشت از کریدور رد می‌شد که پرسید این خانم کی هستند که آمده‌اند برای مصاحبه؟ گفتم: «فروغ فرخزاد» گفت:همان فروغ فرخزاد؟» گفتم: «بله.« گفت: «خب مسئولش خود شما هستید!»
    یعنی می‌خواهم بگویم که اسم فروغ فرخزاد حتی در آن زمان برای برخی ایجاد تعجب می‌کرد و ایجاد نوعی، شاید، نگرانی که حالا مثلاً این خانم در رادیو چه خواهد گفت که دارد پخش می‌شود و این نکاتی هم که در آن مصاحبه اشاره کرد، در زمان خودش بسیار مورد بحث قرار گرفت.
    مصاحبه چندین بار پخش شد؛ همان زمان از رادیو، و بعد هم به صورت نوار دست به دست گشت و این را خود من ضبط نکردم که در واقع توزیع کرده باشم. خود من هم تعجب کرده بودم وقتی که این نوار پیش از انقلاب توزیع شده بود.
    من خودم ۱۰ سال پیش این نوار را و با یک مجموعه از صدای فروغ به عنوان کادوی تولد دریافت کردم ...
    بله، انواع و اقسام کپی‌های دیگر آن منتشر شد و بعد از انقلاب هم می‌دانید که دست به دست گشته و خود من هم دارم.
    گاهی حرف از کشف فروغ زده می‌شود و خود شما هم از نقطه‌ تحول فروغ گفتید. به عنوان روزنامه‌نگاری که آن دوران را تجربه کرده و با فروغ و دنیایی که فروغ در آن زندگی می‌کرده و کار می‌کرده است، نزدیک بودید، چه چیزی را باعث «تولد دیگر» فروغ می‌دانید؟ ابراهیم گلستان، سفر، تجربه‌ زندگی، مطالعه؟
    شاید مجموعه‌‌ همه‌ این‌ها. من معتقد نیستم که آشنایی با یک فرد به تنهایی می‌تواند یک انسان را دگرگون کند. ممکن است آشنایی با یک فرد، مثلاً آشنایی فروغ با گلستان، در تکامل شخصیت‌ یا احتمالاً نوع دیدش یا برداشت‌اش نسبت به شعر و این‌ها کمک‌های اساسی کرده باشد. ولی من معتقدم که فروغ از نخستین‌ شعرهایش، حتی به عنوان یک دختر جوان، این جرقه‌ها در او بود و شعر استواری داشت.
    حتی کسانی که بعداً به غرض شعر فروغ را مورد بررسی قرار دادند، «ادیبان برجسته» اعتراف کردند که فروغ به معنای واقعی شاعر است. یعنی فقط مضمون در شعرش نیست، بلکه استواری شعری و تمام خواص و خصوصیاتی را که یک شاعر می‌تواند داشته باشد، فروغ داشت و این به تدریج کامل شد.
    من تصور می‌کنم نوعی سرکشی که متأثر از احتمالاً دوران اولیه‌ زندگی، ازدواج، خانواده و محیط زیست است، در فروغ به صورت عصیان در آمد؛ هم‌چنان که نام مجموعه‌‌ شعرش هم «عصیان» بود. این عصیان باعث شد دختری که شجاعت آن را داشت بی‌پروا هر چیزی دلش می‌خواهد بگوید، نگران نباشد که جامعه راجع به او چه قضاوتی می‌کند، در شعرش هم این‌ها منعکس بشود.
    یک نکته هم همیشه در خودش، در شخصیت‌اش به نظر من و در آثارش همچنان دیده می‌شود، و آن نوعی حزن است که باز احتمالا متأثر از زندگی خصوصی آدم است؛ متاثر از سابقه و گذشته و احتمالا نامرادی‌های معمولی زندگی است.
    فروغ را من بارها دیده بودم. به با او وارد کشمکش ادبی شدن و بحث کردن کار دشواری بود و بسیار از عهده‌ این کار خوب بر می‌آمد، ولی در خیلی از مواقع شخص ساکت و محزونی به نظر می‌رسید.
    مرگ فروغ در جوانی، به اصطلاح جوان‌مرگ شدنش، چه قدر باعث گل کردنش شد؟ یعنی آن حقیقتی که از فروغ وجود داشت، آیا ممکن است در پس فاجعه‌جوان‌مرگ شدنش پنهان شده باشد، یا ناگهان باعث گل کردنش شده باشد؟
    تصور می‌کنم که آن حادثه هم به شهرت بیشتر فروغ کمک کرد. همیشه افرادی در اوج شهرت، زمانی که در قله‌ کار و خلاقیت خودشان قرار دارند، اگر رشته‌ عمرشان بریده بشود، نه تنها باعث تأسف می‌شود، بلکه باعث حسرت می‌شود و باعث حرف بیشتر. در مورد فروغ هم بدون تردید همین بود. مرگ ناگهانی‌اش، آن هم به آن صورت، بحثی که همان زمان بر انگیخت و این‌که تمام مطبوعات آن زمان ناگهان فروغ را احتمالاً به تعداد بیشتری شناساند.
    ولی این بر سر زبان افتادن بیشتر نام باعث می‌شود که افراد بیشتری بتوانند به کشف هنرمند و به کشف شاعر بپردازند و در مورد فروغ هم همین طور، و بعد سهراب سپهری هم همین طور. فروغ به تدریج بیشتر شناخته شد. شما ببینید، الان بعد از ۵۰­ ۴۰ سال، نسل جوان وقتی که این شعر را می‌خواند، با آن ارتباط برقرار می‌کند. آن زمان هم همین طور بود و در مورد فروغ هم همین شد و بدون تردید مرگ ناگهانی و تأسف‌انگیزش باعث شد که نام او بیشتر مطرح بشود.

    خودتان گفتید که مرگ فروغ در آن زمان بحث‌هایی را بر انگیخت و در جاهای مختلف هم مطرح شد، هم رادیو و هم تلویزیون به او پرداختند. گاهی اشاره‌هایی می‌شود به این‌که این تصادف که فروغ در جریان آن از دست رفت، فقط یک تصادف نبوده. گاهی اشاره می‌کنند به خودکشی؛ گاهی اشاره می‌کنند حتی به قتل. شما به عنوان یک روزنامه‌نگار و شاهد آن دوران چه روایتی از حال و هوای فروغ در روزهای پایانی زندگی‌اش دارید؟
    من این روایت دوم را که شما اشاره کردید هرگز نشنیدم. ولی راجع به خودکشی، جسته گریخته شنیده‌ام. ولی من چون دو روز پیش از درگذشت‌اش با او صحبت کردم و همان روز نیم‌ساعت قبلش به من تلفن کرد، کاملاً می‌دانم کجا و با چه ماشینی تصادف کرد و من این را فقط به حساب تصادف می‌گذارم واقعاً.
    هر تصادفی ممکن است بی‌مبالاتی راننده موجب‌اش بشود؛ ممکن است حواس‌پرتی راننده موجب‌اش بشود؛ ممکن است که آدم در فکری است و دارد رانندگی می‌کند موجب‌اش باشد. ولی آن زمان همین تصورغالب در میان دوستان نزدیکش و همه بود؛ و من هم هم‌چنان همین فکر را می‌کنم.
    گفتید که بی‌مبالاتی یا حواس‌پرتی. آیا فروغ فرخزاد کاری می‌کرده که باعث بی‌مبالاتی یا حواس‌پرتی‌اش بشود؟ مثلاً نوشیدن الکل یا کشیدن مواد .... یا ...؟
    نه، نه. اصلا! هیچ وقت من ندیدم که یک آدم افراطی در این زمینه‌ باشد. به هیچ وجه. من شخصاً شاهدش نبودم و از کسی هم نشنیدم.
    آقای گرگین! یک تصویر از زنی به ما بدهید که در استودیو رادیو ۲ با او دیدار کردید؟
    تصویر ... یک زنی که به ظاهر شاداب و در باطن محزون بود. هم‌چنان که که در مورد هر شاعر دیگری می‌شود گفت. این اندوه، این غم در صدایش شنیده می‌شد. شما صدای فروغ را که می‌شنوید، کاملاً می‌توانید کمی شخصیت‌اش را تصور کنید؛ حتی اگر او را ندیده باشید. من تصور می‌کنم که صدای فروغ خیلی معرف شخصیت‌اش بود. یعنی در این صدا شما هم شیطنت را می‌توانید ببینید، وقتی شعرهای خودش را می‌خواند، و هم حزن و اندوه را.
    من یک چنین تصوری از او دارم. تصویر زن جوانی که در جست‌وجو بود. آرام نداشت و آن چیزی که همه در اطراف خود می‌دیدند، احتمالاً قبول نداشت و به گونه‌ی دیگری پیرامون خودش را می‌دید و در صدد کشف بیشتر این ارتباط‌ها و این فضا بود، چه از نظر اجتماعی و چه از نظر فرهنگی و شاید چه از نظر ..... و غیره. آدم کنجکاو، جست‌وجوگر و این‌که قانع به نظر نمی‌رسید.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #22
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغ فرخزاد شاعره شهید / رضا براهنی
    فروغ فرخ زاد
    وقتی شاعری جوان می میرد، درباره ی او در همان چند روز بعد از مرگش، چه گونه داوری بکنیم؟ در فاجعه ای مهیب، یک قهرمان پیشتاز از عرصه ی گسترده ی معنویت بشری رخت بر بسته، به جای وجودش گودالی هولناک در کنار ما ایجاد شده است. این گودال هولناک را چگونه تلقی بکنیم؟ پیشنهاد می کنیم که فروغ را یک ((شهید)) بنامیم جز این در این چند روز بعد از مرگش کاری نمی توان کرد، چرا که پیش از مرگش، ما همه ی حرف ها مان را _خواه مغرضانه و خواه بی طرفانه، خواه مداحانه و خواه بزرگوارانه _زده ایم و سال ها بعد از مرگش، دیگران نیز درباره ی او سخن خواهند گفت و سخنان آنها که در میان رموز و غوامض نقد ادبی هییتی فنی تر از سخنان ما خواهد داشت، دور از این احساس تند و عمیق و مقدس که اینک ما در برابر ای فاجعه بزرگ داریم، خواهد بود.
    او را شهید بنامیم، زیرا همان که زندگی آدم ها یکی با دیگری فرق می کند، مرگ آن ها نیز مثل زندگی شان مفهومی جداگانه دارد، مثلا مرگ نیما، مصیبت نبود، تصادف و تقدیر نبود، جبر حرکت یکسان و یکدست زمان بود، ولی مرگ فروغ، نه فقط مصیبت بود، بلکه واکنشی علیه طبیعت بود، نه فقط تصادف و تقدیر، بلکه توقف ناگهانی چرخ زمان بود، مرگ نیما مرگ طبیعی بود، چرا که نیما پیر شد و مرد، ولی مرگ فروغ، مرگ غیر طبیعی بود، مرگ فروغ، مرگی جوان بود.
    ما مردان این نسل هر قدر هم که از نظر بینش و اندیشه و برداشت و خلاقیت و سایر چیزها با یکدیگر تفاوت هایی داشته باشیم، بازهم به فاصله هایی کم یا بیش با هم قابل مقایسه هستیم، ولی فرخ زاد، به دلیل موقعیت خاصی که داشت با هیچ کس قابل مقایسه نیست، زیرا اگر شاعران مرد هر یک سهمی از ظرفیت مردانگی خود را نشان داده نقشی بر دوش داشته اند، فرخ زاد به تنهایی زبان گویای زن صامت ایرانی در طول قرن ها است، فرخ زاد انفجار عقده دردناک و به تنگ آمده سکوت زن ایرانی است.
    به همین دلیل اگر ما مردان قلم به دست این نسل، به اشخاص داستان دردناک و نابسامانی می مانیم که حدیث اش از حادثه سرگردانی ما سرچشمه می گیرد، فرخ زاد به دلیل کیفیت جسمانی خود، قهرمان تنهای یک «تراژدی» مصیبت بار است، چرا که او در طول چند سال تنها است و به تنهایی بار سرنوشت را به دوش می کشد و در تنهایی، در سفر «حجم» خود، روی «خط زمان» «خود» را می گذارد و می گذرد. زن ایرانی که قرن ها از نظر خلاقیت شاعرانه عقیم بود، در فرخ زاد آبستن می شود و خود را با تمام شدت و روشنی خود در آیینه های زمان منعکس می کند. از این نظر، موقعیت او، بی سلف، بی نظیر و متاسفانه فعلا یا شاید برای همیشه بی خلف است.
    فرخ زاد، گرچه مثل «اوفیلیا» به سوی سهمناک ترین غارهای دریایی و گوشت خوارترین ماهیان، حرکت یک دست دیوانگان غریق را داشته است، ولی چنان نیرویی در عواطف صمیمی و ساده و عمیق خود دارد که نسل های بعد هرگز از تاثسرش گریز و گزیری نخواهند داشت. مگر خود نگفته است:
    دست هایم را در باغچه می کارم
    سبز خواهم شد
    می دانم، می دانم، می دانم؟
    شعر فروغ سرنوشت او بود، همان طور که مرگ، سرنوشت «هملت» است. شعر دایره ای خالی است که شاعر با وجود خود آن را پر می کند و فرخ زاد آن چنان فضای شعرش را از «خویشتن» خود آکنده است که شعرش با اسمش برای همیشه مترادف است و مثل این است که دیگر شاعر نیست و فقط شعر وجود دارد. ولی او راه خود را سپرده، رفته است و آن هم در سنی که می توانست همه چیز را در اوج جان دهد و برای ما این حسرت و افسوس و حتی مصیبت آکنده از دریغ مانده است که شعر فارسی دچار محرومیتی ابدی از شعرهای بعدی کسی شده است که ممکن بود با عمری طبیعی تا چهل سال دیگر، شعر بگوید.
    ولی او حقیقتی را لمس کرده است او کوه پشت کوه را زیر بال نهاده است، تا سیمرغ را به چشم ببیند و او این سیمرغ را در آیینه ای که خود نگریسته، در پنجره ای که بهار را با وهم های سبزش به سوی او رانده، و در باغچه کوچک خانه خود دیده است. او سیمرغ را بر روی شاخه درختی لمس کرده است و اغلب سیمرغ را به شکل خود یافته است.
    در فرخ زاد «پیش رفتن» نبود، بلکه «فرو رفتن» بود شاید هم آفریننده ی اصیل همین طور باشد. مضامین شعر فرخ زاد، همان مضامین ثلاثه ی جاویدانی هستند، عشق، زیبایی و مرگ. این مضامین از دوران مادر سالاری انسان ابتدایی تاکنون به مقتضای زمان و مکان شکل های مختلف گرفته اند، ولی در اصل و معنا و مفهوم مثل سابق مانده اند. این سه مضمون به دور چهره ی زن می چرخند، زیبایی صفت او است، عشق خمیره ی او و مرگ خود یا معشوقش، سرنوشت او. فرخ زاد، بر این سه مضنون جاودانی شعر، جامه زمان خود را می پوشاند، و همیشه در این سه مضمون فروتر می رود. خواه در سه دیوان که تمرین های سودمند شاعرانه اش بودند و خواه در «تولدی دیگر» و اشعار بعد از آن، که آثار درخشان زندگی او را تشکیل می دهند.
    بزرگ ترین حسرت از این نظر است که در بین شاعرکان معاصر، کسی که حتی به اندازه ی ده دوازده سال پیش فرخ زاد استعداد و قدرت و همت نشان بدهد، وجود ندارد. این نکته نیز به راستی ناراحت کننده است که چغدر تهران، بدون فرخ زاد خالی و ماتم زده و بی روح به نظر می رسد.
    و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
    و ذهن باغچه دارد آرام آرام
    از خاطرات سبز تهی می شود.
    فردوسی شماره 804، سه شنبه 2 اسفند 1345

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #23
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    معشوق در شعر فروغ _سیروس شمیسا
    فروغ فرخ زاد
    معشوق من
    با آن تن برهنه بی شرم
    بر ساق های نیرومندش
    چون مرگ ایستاد
    طرح مسئله معشوق در شعر فروغ از دو نظر حائز اهمیت است ؛ نخست این که او برای نخستین بار معشوق مرد را به صورت محسوسی در شعر فارسی وارد کرد . قبل از او معشوق شعر فارسی معمولا زن است و اگر مرد هم باشد ( معشوق مذکر شعر سبک خراسانی ، یا مکتب وقوع ) مردی است که در مقام معشوق زن توصیف شده است . در شعر زنانی چون رابعه و مهستی هم معشوق مرد چهره روشن و مشخصی ندارد و چندان قابل تشخیص از معشوق کلی شعر فارسی نیست . به هر حال فروغ بیش و صریح تر از دیگران از چهره معشوق مردی زمینی سخن گفته است و از این رو زمانی این وجه تازه شعر او ، سر و صداهائی برانگیخت .
    دوم این که فروغ زمانی خواست به این معشوق فردیت بخشد ، حال آنکه معشوق در شعر فارسی مانند انسان شرقی ، یک موجود جمعی است نه فردی ، هویت مشخصی ندارد و ایجاد عکس العمل نمی کند .
    و اینک این دو مورد را به اختصار توضیح می دهیم :
    ۱- معشوق مرد زمینی
    در شعر فروغ همه جا سخن از عشق طبیعی و زمینی اما متعالی است و بدیهی است که معشوق یک زن ، باید مرد باشد . هر چه از اشعار اولیه فروغ دورتر شویم ، بیان او از این معشوق سخته تر و خود معشوق متعالی تر است . این معشوق گاهی پسران نوجوان خاطرات دوران کودکی و نوجوانی هستند و گاهی مردی که فروغ او را دوست دارد و چهره متعالی ئی از او ترسیم می کند و گاهی چهره بسیار مبهمی که وقتی در زندگی او حضور داشته و بعد ها کنار رفته است و شاعر هم از او نفرت دارد و هم هنوز او را دوست دارد و معمولا از او با لفظ « دست ها » یاد می کند ، همان مردی که در « ایمان بیاوریم » از او سخن گفته است و اینک از هو سه مورد نمونه یی ذکر می کنیم :
    (( کوچه یی هست که در آنجا
    پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
    با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
    به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را
    باد با خود برد .
    « تولدی دیگر »
    و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
    مردی که رشته های آبی رگ هایش
    مانند مار های مرده از دو سوی گلوگاهش
    بالا خزیده اند
    و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
    تکرار می کنند
    - سلام
    - سلام
    و من به جفت گیری گل ها می اندیشم ...
    چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت
    زنده نبوده است ...
    چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار
    چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی ...
    و در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق می بردی ...
    شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
    که زیر بارش یکریز برف مدفون شد ...
    « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد »
    ... معشوق من
    گوئی زنسل های فراموش گشته است
    گوئی که تاتاری
    در انتهای چشمانش
    پیوسته در کمین سواری است
    گوئی که بربری
    در برق پر طراوت دندان هایش مجذوب خون گرم شکاری است
    معشوق من
    همچون طبیعت
    مفهوم ناگزیر صریحی دارد
    او وحشیانه آزادست
    مانند یک غریزه سالم
    در عمق یک جزیره نامسکون
    او مردی است از قرون گذشته
    یاد آور اصالت زیبائی
    معشوق من
    انسان ساده یی است
    انسان ساده یی که من او را
    در سرزمین شوم عجایب
    چون آخرین نشانه یک مذهب شگفت
    پنهان نموده ام
    « معشوق من » ))
    فروغ صادقانه در مقابل این معشوق ، عکس العمل های زنانه دارد . به هر حال این وجه از شعر او در ادب فارسی کاملا تازگی دارد . نمی دانم کسانی که در مقابل این جنبه از شعر او حساسند آیا همین حساسیت را در مقابل توصیفات شاعران مرد از معشوق زن نیز دارند ؟ یحتمل در مخیله آنان عشق و عاشقی فقط مربوط به مردان است !
    ۲- معشوق فردی
    معشوق در شعر فارسی عموما چهره یی مبهم و غیر مشخص دارد ، یعنی مفهومی کلی است . غالبا معشوق موجودی روحانی و آسمانی است و اگر زمینی هم باشد چه متعالی و چه غیر متعالی شناخته نیست. اما معشوق فردی در ادبیات عرب سابقه داشته است و اسم عرائس الشعر یا معاشیق الشعر ، معلوم است . معشوق تعدادی از شاعران عرب را می شناسیم . و در شعر فارسی هم آمده است مثل عُنَیزَه که معشوق امرو القیس بوده است یا لیلی که معشوق مجنون بوده است و یا عزّه که معشوق کُثَّیر بوده است .
    شمس قیس در فرق تشبیب و نسیب می نویسد : « و تشبیب غزلی باشد که صورت واقعه و حسب حال شاعر بود ، چنان که شعرا عرب چون کُثَّیر و قیس ذریح و مجنون بنی عامر و امثال ایشان که هر یک را با زنی تعلق قلبی بوده است و آن چه گفته اند عین واقعه و صورت حال ایشان است .»
    اما در شعر فارسی این مورد پسند شعرا قرار نگرفت و لذا شمس قیس در ادامه مطلب فوق می نویسد : «الا آن که بیشتر شعرای مفلق بدین فرق التفات ننموده اند و هر غزل که در اول قصاید بر مقصود شعر تقدیم افتد از شرح محنت ایام و شکایت فراق و وصف دمن و اطلال و نعت ریاح و ازهار و غیر آن ، آن را نسیب و تشبیب خوانده اند .»
    مضحک این است که در قرن دهم که در مکتب وقوع بنا را به قول خود بر حقیقت گوئی نهاده بودند و علی القاعده باید از معشوق زن حقیقی سخن گویند ، از معشوق مرد حقیقی سخن گفتند زیرا سخن گفتن از زن خطرناک بود . محتشم کاشانی از شاعران معروف این مکتب در « رساله جلالیه » ۶۴ غزل درباره شاطر جلال سروده است که همه او را در کاشان می شناختند .
    به هر حال انسان امروزی رو به سوی فردیت individuality دارد و از این رو تمایل به طرح معشوق فردی گاهی در شعر معاصر دیده می شود . اسم یکی از کتاب های شعر شاملو « آیدا در آینه » است و فروغ تولدی دیگر را به ابراهیم گلستان تقدیم کرده است . اما فروغ به طور کلی در سنت شعر فارسی حرکت کرده است و حتی چهره معشوق فردی هم در شعر او کلی و عمومی است :
    (( همه هستی من آیه تاریکی است
    که ترا در خود تکرار کنان
    به سحرگاه شگفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
    من در این آیه ترا آه کشیدم ، آه
    من در این آیه ترا
    به درخت و آب و آتش پیوند زدم ))
    « تولدی دیگر »
    معشوق در شعر فروغ هم نهایة معشوقی متعالی و روحانی است که می تواند معشوق هر کس دیگری هم باشد.او نیز در مجموع از اسطوره گفته است نه از چهره ( portrait ) . بدین ترتیب در شعر فارسی همواره با تیپ عاشق و تیپ معشوق مواجهیم نه با فرد عاشق یا معشوق . منتها فروغ در این دو تیپ به مقتضای عصر خود و بینش زمانه خود دخل و تصرفی قابل تامل کرده است . و تا حدودی بینش و شخصیت فردی را در آن راه داده است و این از یکنواختی و تکراری بودن شعر عاشقانه فارسی کاسته است .
    منبع: کتاب « نگاهی به فروغ فرخزاد»



    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #24
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    مرگ فروغ فرخزاد / دکتر شفیعی کدکنی (م. سرشک)
    فروغ فرخ زاد
    «اسیر»ی که در برابر «دیوار»های «بندگی» «عصیان» می کرد پس از «تولدی دیگر» در لحظه ای که هیچ گمانش نمیرفت در سی و یک سالگی در یک حادثه ی ناگوار در 24بهمن 1345 جان سپرد. مرگ فروغ فرخزاد در قلمرو شعر معاصر ایران، پس از مرگ زندگانی و حاصل عمر، زندگی را بدرود گفت که مرگش بدین تلخی و ناگواری نبود، چرا که «پیری بود میوه ی خویش بخشیده» امااین«شکوفه ی تازه ور» که این چنین «بازیچه ی باد شد»، در بارورترین لحظه های زندگیش بود. در لحظه هایی که نقش مشخصی در شعر معاصر فارسیبه خود گرفته بود و تاثیر زبان شعری و دید شاعرانه اش را در صفحات شعر معاصر به روشنی میدیدم، و این نیما، بزرگترین و ناگوارترین حادثه بود. نیما در مرحله ای، از نظر تاثیر پس از مرگش تا سال ها ادامه خواهد یافت و برای همیشه در صحایف تاریخ ادب ایران ثبت شد.
    شهرت فروغ به شاعری، از حدود 15 سال پیش از این در مطبوعات ایران آغاز شد و با نشر دیوان نخستین او به نام «اسیر» موجی از تحسن و ستایش را از سویی و نکوهش و دشنام را از سوی دیگر برانگیخت، و همین برخورد متضاد جامعه ی ناهماهنگ ما خود نمایشگر اهمیت نقش او در شعر این روزگار بود.
    پس از نشر این کتاب دو دیوان دیگر با نام «دیوار» (شامل سروده های غنایی شعر) و «عصیان» (اندیشه های فلسفی و عصیانی او) نشر یافت، اما حقیقت امر این است که شخصیت اصیل و ممتاز و مستقل او با آخرین کتابش«تولدی دیگر» آشکارا شد، و در این کتاب با شاعری بزرگ روبه رو می شویم بی هیچ گمان، تاریخ ادبیات ایران او را به عنوتن بزرگترین زن شاعر در طول تاریخ هزار ساله خویش خواهد پذیرفت و در قرن ما یکی از دو چهره برجسته ی شعر امروز خواهد بود.
    ار آزادگی و شهامت کم نظیر او که در نخستین دفترهای شعرش به روشنی احساس می شد_ اگر بگذریم در قلمرو شعر محض، سروده های آخرین دیوان او از دیدگاه های مختلف قابل بررسی و ستایش است و در این وجیزه ما تنها به یاد کرد اشارات وار و فهرست گونه ی آن می پردازیم، به امید این که در مجال های آینده به یاری اهل نظر، بتوانیم درباره ی یک یک خصایص شعری او به گفتگو بپردازیم:
    1- گرایش به نوعی شعر محض، بی آن که اندیشه ی قبلی و مشخصی، مسیر خیال و احساس سراینده را رهنمونی کند. در این شیوه اگر چه او بنیاد گذار نیست، اما نمونه هایی ارجمند به شعر فارسی بخشیده است. و در دنباله ی همین ویژگی شعر او باید از انواع آرایه ی تصویر ها در جای جای شعرش یاد کنیم. تصویر هایی که یک سوی آن را دید انتزاعی شاعر می آفریند:
    و به آواز قناری ها
    که به انازه ی یک پنجره می خوانند
    (تولدی دیگر)
    2- قلمرو خاص شعری او، نیز یکی از گوشه های برجسته ی کار وی به شمار میرود که از چندین نظر قابل بحث و یاد آوری می باشد: نخست شعر غنایی ساده ای است که در حد اعلای گزارش دریافت های فردی یک زن از روابط غریزی و عشقی است. عشق زمینی ساده و بی پیرایه:
    دیدم که بر سراسر من موج می زند
    چون هرم سرخگونه آتش
    چون انعکاس آب
    چون ابری از تشنج بارانها
    چون آسمانی از نفس فصلهای گرم

    (وصل)
    فروغ نماینده ی برجسته ی نسل روشنفکر این مرز و بوم و گزارش گر راستین و صمیمی لحظه های این گروه بود، تنهایی، آوارگی، تسلیم، سکوت:
    خانه یخالی
    خانه
     یدلگیر
    خانه ی دربسته بر هجوم جوانی
    خانه
     یتاریکی و تصور خورشید
    خانه
     یتنهایی و تفأل و تردید
    خانه
     یپرده ‚ کتاب  ‚ گنجه ‚ تصاویر
    (جمعه)
    و با این همه گرایش به لحظه های فردی، جنبه ی اجتماعی شعر خود جای گفتگو بسیار است (عروسک کوکی، آیه های زمینی، ای مرز پرگهر، دیدار در شب) که چگونه در مرز دریافت های اجتماعی شعر او با شعر تواناترین گویندگان معاصر ( اخوان ثالث، شاملو) برابری می کند:
    خورشید مرده بود
    خورشید مرده بود و فردا
    در ذهن کودکان
    مفهوم گنگ گمشده ای داشت
    آنها غرابت این لفظ کهنه را
    در مشق های خود
    با لکه درشت سیاهی

    تصویر می نمودند
    ( آیه های زمینی)
    و با شهامت و صداقت چنین تصویری از محیط زندگی خود می دهد که: من در این میان توده ی سازنده ای قدم به عرصه ی هستی نهاده ام
    من در میان توده سازنده ای قدم به عرصه هستی نهاده ام
    که گرچه نان ندارد اما به جای آن میدان دید و باز و وسیعی دارد
    که مرزهای فعلی جغرافیاییش
    از جانب شمال به میدان پر طراوت و سبز تیر

    و از جنوب به میدان باستانی اعدام
    و در مناطق پر ازدحام به میدان توپخانه رسیده ست
    (ای مرز پر گهر)
    3- زبان مشخص شعری که این استقلال را فقط نیما دارا بود و پس از او اخوان ثالث و احمد شاملو (در شعرهای بی وزنش)، و این تشخص محصول کوشش چندین جانبه ی او است: نخست سادگی زبان و نزدیکی به حدود محاوره و گفتار، دو دیگر آزادی در انتخاب واژه ها به تناسب نیازمندی در گزارش دریافت های شخصی، و سه دیگر توسعی که در مقوله ی وزن قایل بود و مسیله ی وزن، در شعرهای دیوان اخیر او خود جای گفتگوی بسیار دارد و می بینیم که فروغ با گسترشی که در کیفیت افاعیل قایل شده است بیشتر از نیما که اغلب به توسعه ی کمی افاعیل گراییده بود، وزن شعر را گسترش داده است و یکی از خصوصیات فراموش شده ی شعر قرن چهارم را که به علت کلیشه وار شدن زبان شعری در دوره های بعد فراموش بود، زند کرد و از حد رایج و مشخص آن هم توسعه ی بیشتری بخشید. سخن از این مقوله را به وقت دیگر می گذاریم تا توسعه ی داخلی وزن شعر او را به روشنی و تفصیل بررسی کنیم.
    ادبیات فارسی سال ها باید در انتظار بماند تا چهره ای به مانند فروغ بر صحایف پریشان و آشفته ی آن که میدانادعاهای بی جا و آشفته کاری های متشاعران پیر و جوان بتابد و چه دیر خواهد بود تا چهره ای جهانی را در شعر ما روی نماید!
     
    راهنمای کتاب، شماره 6،اسفند1345
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #25
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    داوری زود است! /نصرت رحمانی
    فروغ فرخ زاد
    مرگ فروغ این روزها اکثر شعرا را اندیشناک کرده است و گویی همه در یک غفلت بزرگ حضور مرگ را در «زندگی» لمس کرده اند و حتی حضورش در شهر.
    این در خود تعمق کردن، روز تشیع جنازه فروغ در سیمای شعرا و دوستان هنرمند فروغ بیش تر به چشم می خورد.
    ...و نصرت رحمانی تو حال خودش بود. او از دیرباز با «فروغ» آشنایی داشته است. می پرسم:
    _مرگ بدی بود و حتی لطمه ای بزرگ به شعر امروز نه؟
    نصرت سرش را بلند میکند، تقریبا زمزمه می کند:
    _با مرگ چیزی از دست نمی رود. هرگز مرگ یک «چهره» نمی تواند ضایعه ای به «ادبیات» باشد، حتی مرگ نیما، بالاتر برویم مرگ حافظ و ملا، ضایعه ای بر ادبیات نبود، چرا که در دنیای «هنر» نه کسی میمیرد و نه کسی می ماند. اگر به نظر عجیب نیاید می خواهم بگویم با مرگ در واقع یک هنرمند متولد می شود و زمان بی اعتنا به گفته ها و تبانی ها و بافته ها و رشته ها دست اندر کار داوری می گردد. اگر کسی شایسته باشد چهره ای درخشان می پرورد و دیرمان دفترها و دستک ها در این پهنه به کار نمی آید که زمان دفتر بزرگی است.
    آری در پهنه هنر مرگ نقطه آغاز است و «داور» کسی جز «زمان» نیست. همین بس.
    حوصله ادامه بحث نیست ولی بالاخره حرف دیگری می زنم.
    _حقی داشت در شعر امروز و چه شتابنده و پیشاهنگ، این طور نیست؟
    نصرت: می ترسم هنگام جواب به چنین سوال بزرگی انصاف را از دست بدهم.از طرفی بیم دارم که نه پیش از زمان. سخن کوتاه، گویی خود نیز به این امر نا آگاهانه به طور کوتها اشاره کرده بود:
    تو هرگز پیش نرفتی.
    تو فرو رفتی.
    سخن بسیار است، وقت تنگ. منتقدش مثل همیشه فراوان و مرده خورها و کفن فروش ها طبق معمول سنواتی به انتظار.
    نصرت سیگارش را به نشانه یک گفت . گوی آتش می زند و همراه با اولین پک آن آرام زمزمه می کند:
    تنها آنها که مرده اند
    ز مرگ نمی ترسند.
    چون من که بارها
    مردانه مرده ام
    تابوت خویش را همه عمر بر دوش برده ام.
    بازی کنیم
    از باختن نهراسیم
    پیروزی است باخت
    دیگر هر تک گلوله ای
    قرص مسکنی است
    بازی کنیم ...
    فردوسی، سه شنبه 2 اسفند 1345، شماره 804
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #26
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    بزرگ بانوی هستی....‏‎‎
    فروغ فرخ زاد
    دست نوشته های گلی ترقی درباره فروغ فرخزاد گلی ترقی اصالت این نوع نگاه تازه، راچنین شرح می دهد:‏
    ‏" کارهای بزرگ هنری را می توان از نظرگاه های مختلف نقادی و بررسی کرد. هیچ حرفی حرف آخر و هیچ ‏نقدی به تنهایی کامل نیست. هنر تاب و اصیل، چون آویزه ای از بلور زیر نور، هزاران انعکاس و جلوه و تلالو ‏دارد و در هر چرخش پرتوی از ان پنهان یا نا مستور می شود..."‏

    تجلی بزرگ بانوی هستی د راشعار فروغ، عنوان مقاله ای د رآخرین کتاب نویسنده نامدار گلی ترقی است. مقاله ا ‏ی که نام خود را به کتا ب داده و اززوایه متفاوتی به فروغ نگریسته است.‏

    گلی ترقی اصالت این نوع نگاه تازه، راچنین شرح می دهد:‏
    ‏" کارهای بزرگ هنری را می توان از نظرگاه های مختلف نقادی و بررسی کرد. هیچ حرفی حرف آخر و هیچ ‏نقدی به تنهایی کامل نیست. هنر تاب و اصیل، چون آویزه ای از بلور زیر نور، هزاران انعکاس و جلوه و تلالو ‏دارد و در هر چرخش پرتوی از ان پنهان یا نا مستور می شود..."‏

    آری، شعر فروغ، این بار نه قرار است از لحاظ زبان شعری بررسی شود و نه از جنبه ی زنانگی، نه عصیان بی ‏حدش مد نظر است و نه مباحث ..... و اجتماعی مطرح شده و یا نشده در شعرش، این بار تنها با فردیت شاعر ‏مواجهیم و :‏

    ‏ " بررسی سیر و سلوک درونی او از اسارت تا پرواز، شناخت نمادها و مفاهیم اسطوره ای و تجلی آرکی تایپ یا ‏صورت ازلی بزرگ مادر هستی..." ‏

    نگاه تیزبین حاکم بر نوشتار برای پاسخ به سوالهایی که در ابتدا مطرح کرده، این بار تنها با نماد سر و کار دارد و ‏مقوله ای اسطوره ای و آن جهان روانکاوانه که فروید و یونگ - البته با اختلاف نظرهای آشکار و نهان - بنیان ‏گذاردند.‏

    در ادامه، همان نگاه که سکان نوشتار را در اختیار دارد دنیای ذهنی فروغ را به سه قسمت متفاوت تقسیم می کند ‏و در پسآمد این سه دنیای ذهنی متفاوت اشعار شاعر نیز در یک تناظر موازی با این دوره ها قرار می گیرند و هر ‏یک به دوره ای مرتبط می شوند و احوالات خاص آن دوره.‏

    نویسنده این سه دوره ی مجزا را اینگونه معرفی می کند:‏
    ‏ نخست دنیای غریزه، تضاد میان اصل لذت و اصل واقعیت، دوپارگی روانی و جدال درونی که حاصل این دوره ‏هستند کتابهای اسیر، دیوار و عصیان.‏

    دوم سفر به اعماق درون و ژرفای روان ناآگاه جمعی، یکی شدن با طبیعت و تجلی بزرگ بانوی هستی که دستیابی ‏به این نگاه باعث پدید آمدن " تولدی دیگر" شده است، تولدی که بیانگر جهان مادینه، مفاهیم اساطیری- کیهانی و ‏نمادهای بزرگ مادر هستی است.‏

    و سر آخر دنیای سوم که عبارتست از برخاستن از درون تاریک زمین( زمین مادر) و پرواز به سوی آسمان ‏روشن پدر... دنیایی که به فرایند خویشتن یابی و وصلت نیروهای متضاد روان می انجامد. حاصل این دوره ی ‏آخر مجموعه ی ایمان بیاوریم به فصل سرد است که به قول نویسنده بازتاب روندی آرام به سوی معنویتی روحانی ‏است.‏

    ‏ خانم ترقی در توضیح قسمت اول می نویسد:‏
    ‏"... سه کتاب اول او حدیث نفسند و شرح عواطف و دنیای فردی او هستند. با این وصف نباید ارزش و اهمیت این ‏سه کتاب را نادیده گرفت... این وضعیت- اسارت، خفقان و جدال برای رهایی- از او موجودی یاغی و عاصی می ‏سازد. حاصل چنین احساسی جز قهر و خشم نمی تواند باشد. می بینیم که فروغ، خسته از ارضای تمناهای پوچ ‏جسمانی و خسته از جستجویی عبث برای یافتن عشقی بزرگو متعالی، خسته از اسارت در زندان احکام و سنت ‏های جامعه ای که هویت راستین و یا زنانگی او را محکوم می کند،پشت پا به احکام اخلاقی و سنتی می زند و ‏رهایی خود را در " رسوایی " و " بدنامی " می داند..."‏

    و برای معرفی بهتر این دوره از میان اشعار و نوشته های فروغ، نمونه هایی فران ارائه می کند، که از آن جمله ‏اند:‏
    بگذار زاهدان سیه دامن
    رسوای کوی و انجمنم خوانند‏
    نام مرا به ننگ بیالایند
    اینان که آفریده ی شیطانند
    ‏( دیوار – شکوفه ی اندوه)‏

    و در نامه ای به ابراهیم گلستان:‏
    ‏" بدی های من چه هستند جز شرم و عجز خوبی های من از بیان کردن، جز ناله ی اسارت جویی های من در این ‏دنیایی که تا چشم کار می کند دیوار است و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است خفگی است ‏و حقارت است. کاش می مردم و دوباره زنده می شدم و می دیدم که دنیا شکل دیگری است و دنیا این همه ظالم ‏نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کرده اند و هیچکس دور خانه اش دیوار نکشیده است "‏

    نویسنده سپس در ادامه ی نوشته به ذکر این موضوع می رسد که : " پذیرش " رسوایی " به عنوان مقامی والا، ‏روی آوردن به شیطان و دوزخ و " آمیزش با ظلمت "، افتادن در جهان دیونوسوسی، و عاقبت " عصیان "، ‏عصیانی جنون آمیز فروغ را برای تولدی دیگر آماده می کند...اینگونه تن به رسوایی دادن، اینگونه دریدن و ‏کوفتن و گسستن، اینگونه طلب آتش دوزخ کردن، اینگونه بر فرق جهان کوبیدن، برای سوختن وبرخاستن از ‏خاکستر خود است و بشارت تولدی نوین را می دهد...‏

    در ادامه نوشته به دومین دنیای ذهنی فروغ می رسیم که زاده ی همان عصیان است: فروغ در تولدی دیگر...‏

    ‏"... در تولدی دیگر با فروغی دیگر روبه رو هستیم، اشعار او در آن حال که ریشه در فرهنگ قومی او دارد و به ‏نابسامانی های جامعه و دنیا می نگرد، از محدوده ی تجربه های فردی فراتر می رود و بیان شاعرانه اش از از ‏عالمی فراسوی خاطره های بومی و واقعیت اجتماعی سرچشمه می گیرد. شعر او در این مرحله، سرود سرزمین ‏مادر و تجلی گاه بزرگ بانوی ازلی است. او از زبان زنی سخن می گوید که متعین در زمان و مکان خاصی ‏نیست، بلکه چون خاطره ای قدیمی پراکنده در اعصار تاریخ است و همه ی عالم نشانی از او دارد. او اصل مادینه ‏ی هستی است و، چون خوابی مکرر، هزاران هزار سال است که خیال آدمی را به خود مشغول داشته است..." ‏

    ‏" قلب من گویی در آنسوی زمان جاری است‏
    زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد‏
    و گل قاصد که بر دریاچه های باد می راند‏
    او مرا تکرار خواهد کرد. "‏
    ‏( تولدی دیگر- در خیابانهای سرد شب)‏

    نگارنده در ادامه برای تشریح این دنیای دوم و بیان نشانه شناسی این دنیا، می نویسد:‏
    فروغ از اسارت در قفس تن و غریزه گریخته و در " آن سوی دیوار " است، در
    ‏ " چمنزار بزرگ ". در ابیات تولدی دیگر این پیوستن به طبیعت آشکار است... او همچون ایزیس در اساطیر ‏مصر، بانوی باروری و زمین مادر است و در زهدان ازلی او ریشه ها به هم می رسند و دانه ها سبز می شوند:‏
    و تمام شهوت تند زمین هستم
    که تمام اب ها را می کشد در خویش
    تا تمام دشت ها را بارور سازد
    ‏( تولدی دیگر- در خیابانهای سرد شب)‏

    ‏ خانم ترقی در ادامه ی این نوشتار در به بیان مفاهیم سمبولیک " ماه "، " شب " و " ظلمت " می پردازد که ‏جملگی جلوه هایی از بزرگ بانوی هستند هستند و علائم دنیای مادینه :‏

    من از نهایت شب حرف می زنم‏
    من از نهایت تاریکی
    و از نهایت شب حرف می زنم‏

    و یا

    من در انتهای شب از انتهای هر چه نسیمست، می وزم‏
    من در پناه شب
    دیوانه وار فرو می ریزم
    با گیسوان سنگینم، در دستهای تو‏
    و هدیه می کنم به تو گل های استوایی این گرمسیر سبز جوان را.‏

    قسمت انتهایی شرح این دنیا( دومین دنیای مطرح شده در روند حرکت شاعر به سوی دستیابی به فردیت) به ‏معرفی جنبه ای دیگر از تجلی ایزد بانوی ماه اختصاص دارد: همانی که اسطوره شناسان ..... مقدسش نامیده ‏اند...‏
    ‏"... باید به خاطر سپرد که فرزند نرینه جزئی از بزگ مادر است و اندام مقدس نرینه (‏phallus‏) در زهدان ‏بزرگ مادر جای دارد. بزرگ بانوی هستی با خود عشق می ورزد و از خود بارور می شود. از این رو ایزد ‏بانوان آغازین همگی باکره اند..."‏

    اکنون درخت ها، همه در باغ خفته، پوست می اندازند‏
    و خاک با هزاران منفذ
    ذرات گیج ماه را به درون می کشد.‏

    این مقاله ی خواندنی در ادامه به سومین و آخرین مرحله از جهان هایی می رسد که در ابتدا معرفی شان کرده بود ‏و سعی می کند تا سیر تاریخی نهفته در این جهان ذهنی را مورد بررسی قرار می دهد. باری، همان اتفاقی که ‏باعث شد تا نرم نرمک اساطیر نرینه جای اساطیر مادینه را بگیرند و انسان در روانش از زمین به آسمان رخت ‏بربندد در شعر فروغ نیز واقع می شود. همان سیر از خدایگان مادینه به سوی خدایگان نرینه. همان حکومت عقل ‏و دور شدن از جادو که به عقیده ی یونگ یکی از مشکلات بشر امروز است. همان اتفاقی که از پس اساطیر در ‏علوم اجتماعی هم جلوه گر شد، جهانی که کانت با نقد خرد ناب بنیان نهاد و بعدها فیزیک مدرن و اصل عدم ‏قطعیت متزلزلش ساخت...‏
    ذهن فروغ نیز در فرایند سلوکش بسان تاریخ و اسطوره به سمبلها و نمادهای مردانه متمایل می شود و در ایمان ‏بیاوریم به آغاز فصل سرد به " صوت " و دیگر جلوه های نماد آنیموس می رسد.‏

    ‏"... صوت در اسلام سرچشمه ی اسم اعظم است همانند هجای مقدس اُم نزد عارفان هندی. نمادهای عناصری ‏همچون آب و خاک و هوا و ذات الهی در آن به ظهور می رسند..."‏

    صدا، صدا تنها صدا
    صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن‏
    صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک‏
    صدای انعقاد نطفه ی معنی
    و بسط ذهن مشترک عشق
    صدا، صدا، تنها صداست که می ماند‏
    ‏( ایمان بیاوریم...، تنها صداست که می ماند)‏

    ‏"... با رشد و شکل گیری آگاهی، لوگوس و تفکر و کلام که متعلق به اصل نرینه اند، به تدریج بر اصل مادینه و ‏ارزش های و غالب می شوند... به تدریج اساطیر قمری جای خود را به اساطیر شمسی می دهند.... و در زمینه ی ‏اجتماعی نیز پدرسالاری جانشین مادرسالاری می شود و در زمینه ی روانی لوگوس و کلام و عقل و روحانیت ‏مجرد از ماده به جای اروس و تخیل و کشف شهود می نشیند..."‏

    نهایت تمام نیروها پیوستن است، پیوستن
    به اصل روشن خورشید
    و ریختن به شعله ی نور‏

    نویسنده در قسمتهای انتهایی مقاله با بیان نشانه های از شعر، تکامل فردی فروغ را عیان می کند و کسب فردیتش ‏را و نوشته را به کلامی از هولدرلین زینت می دهد که: " شاعران واسطه ی میان زمین و آسمان و پیام آور حقایق ‏ازلی اند..." و با بیان همین جمله مطلب را به مرگ آگاهی فروغ می پیونداند و با درهم آمیختگی همیشگی مرگ و ‏زندگی خاتمه می دهد.‏

    در فراز آخر نوشتار نیز راجع به مرگ آگاهی فروغ آمده است:‏

    ‏... اما مرگ برای فروغ معنایی دیگر دارد. پایان و ختم مطلق زندگی نیست. او بانوی باروری و وفادار به مادر ‏هستی ست و چون طبیعت و ماه بازگشتی ابدی دارد. پری دریایی است که شب از یک بوسه می میرد و سحرگاه ‏بعد با بوسه ای دیگر دنیا می آید. در انتظار بازگشت دوباره ی کسی است، " کسی دیگر، کسی بهتر" و این " ‏کسی که مثل هیچکس نیست" و مثل " آن کسی ست که باید باشد "، از باران می آید:‏
    ‏ " از صدای شرشر باران، از میان پچ پچ گل ها اطلسی "‏
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #27
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغ بی فاصله با خود شعر گفته است
    فروغ فرخ زاد
    رضا براهنی
    ترديد ندارم كه فروغ فرخزاد بزرگ ترين زن تاريخ ايران است. اما شايد اين حرف تازگي نداشته باشد. ديگران نيز ممكن است همين اعتقاد را داشته باشند. من خود نيز قبلا، شايد در همان حول و حوش مرگ فرخ زاد، ممكن است همين حرف را زده باشم. هنوز هم پس از گذشت بيش از سي سال از مرگ او همين اعتقاد را دارم. برايم دشوار خواهد بود كه خلاصه بيش از دويست صفحه مطلب را كه به زبان هاي فارسي، انگليسي و تركي درباره او چاپ كرده ام، در اين جا بيان كنم. اما اشاره به رئوس مطالب در اين مراسم بزرگداشت كه به همت خواهر ارزشمند او، خانم پوران فرخ زاد، و شاعران و نويسندگان ارزنده كشور برگزار شده، احتمالا بي فايده نباشد. آن رئوس مطالب اين هاست:
    اول: فروغ فرخزاد نخستين زني است كه عليه رأس خانواده قيام كرده و اين قيام را در زندگي شخصي و زندگي شعري، به عنوان مسئله اصلي زندگي و هنر يك زن شاعر متجلي كرده است. اين قيام عليه رأس خانواده، قيام عليه تاريخ مذكر ايران است كه همه چيز آن بر محور تسلط مرد شكل مي گيرد. فرخ زاد سنت خانواده پدري، سنت خانواده شوهر، و سنت خانواده معشوق را زير پا مي گذارد. در اولي و دومي، مرد مسلط است. در سومي، او معشوق را از چارچوب خانواده زن دار و بچه دار برمي گزيند. فرخ زاد سيستم خانواده را به هم زده است. ممكن است زن هاي ديگري هم دست به چنين كاري زده باشند، و چه بسا كه در عالم شعر از اين بابت هم فرخ زاد پيروان و حتي مقلداني هم داشته باشد، اما مسئله اين است، بيان چنين مسئله اي در شعر، و هستي خود را درون شعر ديدن، و دو هستي، يعني زندگي، و زندگي شعر را با هم تركيب كردن، و با استمرار تمام دنبال معناي اين دو در قالب شعر بودن را، تا به امروز، در كمال نسبي آن، در شعر فرخ زاد مي بينيم. صميميت شعري اين نيست كه شاعر امروز درباره يكي احساساتي شود، فردا درباره آن ديگري. صميمت شعري در اين است كه بين درد و لذت زندگي، و درد و لذت شعر، بي واسطگي مطلق وجود داشته باشد. فرخ زاد بي واسطه با خود، و يا بهتر بي فاصله با خود شعر گفته است. بيش از هر شاعر ديگري در زبان فارسي، ريشه اصلي اين بي فاصله بودن در آن قيام عليه قرارها و قراردادهاي سنتي است كه دست كم از زمان مشروطيت به بعد، بويژه اكنون و حتما در آينده، طرح اصلي تاريخ ايران و تاريخ همه جوامع مشابه ايران است.
    دوم: هر چند زنده ياد پرويز شاپور هنرمندي با ارزش بود و از دوستان مهربان و وفادار همه ما، و هر چند مراقبت و تربيت كاميار هنرمند و برومند را مديون پدري چون پرويز هستيم، اما فرخ زاد به حق، مثل هر مادر جدا شده از فرزند و دور مانده از او به سبب قوانين حاكم بر ارتباط جدايي زن از شوهر، از درد اين جدايي ناليده است، و تنبيه عصيان عليه شوهر و قراردادهاي اجتماعي هرگز نمي بايست خود را به صورت جدايي از فرزند بيان كرده باشد، حتي نمي بايست اصلا تنبيهي در كار بوده باشد. بر اين ارتباط و عدم ارتباط حق انساني حاكم نبوده است. آن دوره عصياني فرخ زاد در سرسراهاي تاريخ به صدا درآمده است. آن عصيان كابوس مرداني است كه هنوز "ترازوي عدل" تاريخ مذكر را بر بالا سر زن و بچه نگاه مي دارند. فرخ زاد در آن دوره، شعر مظلوميت زن و بچه را به عنوان عصيان سروده است. ديوارها هستند، اسارت هست و عصيان بر اين ديوار و بر اين اسارت حتمي است، و اين طرح اصلي رهايي است.
    سوم: در دهه سي، دهه وهن تحميل شده بر ايران با كودتاي سيا، دو شاعر اهميت سياسي دارند. به رغم اين كه نيما زنده است، به رغم اين كه اخوان ثالث تعدادي از بهترين شعرهايش را در اين دوره مي گويد، آن دو شاعر، يكي شاملو است، و ديگری فرخ زاد. شاملو خطاب به زن شعر مي گويد، فرخ زاد خطاب به مرد. شاملو براي بيان اين رابطه به نثر مي گويد، فرخ زاد براي بيان اين رابطه در چهار پاره شعر مي گويد، بين آنچه شاملو مي گويد و نحوه گفتن او، فاصله اي نيست. اما فرخ زاد در چهار پاره اي كه قبلا مردان در قالب آن شعر مي گفتند، عصيان خود را عليه مرد، و عشق خود را به مرد، بيان مي كند. اين عصيان و عشق، بي شك قالب را خواهد شكست. اين شكستن محتوم و ضروري است. همان طور كه شاملو پس از آن خودكشي و اظهار ندامت از فريفتگي اش به آلمان، زبان منظوم، حتي زبان و قالب نيمايي را كافي براي عصيان خود نمي داند، و به همين دليل به شعري مي گرايد كه امروز شعر سپيد خوانده مي شود، و همان طور كه پيش از او نيما، با تجربه ي "ققنوس" و "غراب" زبان را از جمله ساده، به سوي جمله مركب و مختلط مي راند و نشان مي دهد كه شعر بايد با جمله ي مختلط به سوي تفكر در زبان رانده شود، فروغ فرخ زاد هم به تدريج به اين نتيجه مي رسد كه بايد چارچوب چهار پاره را بشكند، و به سوي آزادي قالب شعر بيايد. زبان واقعي شعر زن در اين مرحله به وجود مي آيد. براي نگارش چنين زباني جهان بيني شعر نيمايي است، با تاثيراتي از شاملو. ولي براي شكستن قالب، همسايگي شعرهاي بعدي فرخ زاد را بويژه در وزن هاي مركب شكسته با شعر نصرت رحماني و نادر نادرپور نمي توان كتمان كرد. البته داده ها و مفروضات اصلي اين زبان از تجربه خود فرخ زاد با شعر سرچشمه مي گيرد. نه زبان مفخم و "ادبي" شعر عاشقانه شاملو. اين نياز بيان زن را برطرف مي كند، نه وزن شكسته تقريبا قراردادي شده نيمايي با پايان بندي هاي نسبتا منظمش، و نه زبان نصرت رحماني و نادرپور، به رغم واقعيت گرايي زبان شناختی نسبي زبان اولي، و بلاغت مبتني بر شيوه عراقي و سلاست عمومي زبان "شاعرانه" دومي. فرخ زاد تركيب ركن هاي افاعيلي را نرم تر مي كند، يا در وزن هاي ساده كار مي كند و تازه بر آن سادگي اخلال زيباشناختي وزن را مي افزايد، و يا در وزن هاي مركب، چند هجا اين جا و آن جا، و چند تغيير ريشه وزني در آن جا و اين جا، مي افزايد و يا كم مي كند و يا به وجود مي آورد، و شعر را با صيقل واقعيت گرايي زبان شناختي سامان مي دهد. به تدريج اين حالت چنان ملكه ذهني او مي شود كه شعر در مصراع شكسته تر از نظر وزني، بيشتر حرف مي زند و صميمانه هم حرف مي زند، به جاي آن كه با بلند خوانده شدن موسيقي وزن را به رخ بكشد. با اين تمهيدات است كه فرخ زاد به طور جدي در زبان و قالب دگرگوني به وجود مي آورد. اين دگرگوني شعر زن را به يك واقعيت تاريخ ادبي تبديل مي كند. بر اين شعر گاهي تغزل ساده حاكم است و گاهي بينش فلسفي، ولي روي هم در بهترين كارها تغزل و فلسفه با هم تركيب مي شوند. گاهي طنز اجتماعي و گاه بيان اعتراض اجتماعي در واقعيت گرايي زبان شناختي، اين نوع شعرها را در شمار بهترين شعرهاي فارسي درمي آورد.
    چهارم: شعر فرخ زاد بي شك شعر اعتراضي ست، و از همين ديدگاه بيشتر شعر معني شناختي است. براي اين كه زن در حوزه شعر، قصه كوتاه و يا رمان دست به كار جدي بزند، و جهان زنانه فردي و يا اجتماعي ـ تاريخي خود را بيان كند، به ناگزير بايد از خود، محيط و درون خود اطلاع بدهد. اين برداشت را مي توان شعر اعتراضي خواند. چون جهان زن درست كشف و بيان نشده است، دادن اطلاعات از طريق نوشته، و مرتبط كردن خواننده به حريم خصوصي شاعر و يا نويسنده به يك ماموريت و مسئوليت جدي تبديل مي شود. به طور كلي مي توان گفت كه فرخ زاد تا چيزي براي گفتن نداشت، شعر نمي گفت. به نظر مي رسد مايه اصلي اين شعرها زندگي فردي و شخصي و ذهني اوست. با فرخ زاد ما وارد حيطه آشنايي با زن مي شويم. درست در زادگاه زبان زن و اعتراف در زبان و اعتماد زن به زبان شخصي و فردي، و به عنوان يك هستي نزديك تر از معشوق به شاعر.
    پنجم: موضوع ديگر در شعر فرخ زاد، سامان دادن يك شعر بلند از طريق توسل به حذف بعضي پاره ها، و خالي نگه داشتن جاي آنها، و سامان نهايي دادن به آن از طريق حذف و بيان است. بين پاره هاي مكتوب "ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد"، سكوت ها از تامل هايي سخن مي گويند كه در خود ذهن انگار، محذوف مانده اند. عمق شعر فرخ زاد از اين حضور محذوفات سرچشمه مي گيرد. با حفظ فاصله، همه فاصله هاي ممكن. بگويم: ما همه از فرخ زاد متاثر شده ايم، از او تاثير پذيرفته ايم، و اين تاثير، سراسر مثبت است.
    برگرفته از هفته نامه «شهر وند»، کانادا
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #28
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    (‎‎زنی از سیاره ناهید
    فروغ فرخ زاد
    دست نوشته های پوران فرخزاد درباره فروغ فرخزاد در آن زمان هیچ یک از آموزگاران مدرسه نمی دانستند دخترک هوشیار و شیطانی که بیشتر بافته های گیسوانش را ‏با روبان سرخ زینت می داد و برق کفش های ورنی اش چشم بچه ها را خیره می کرد روزی در پهنه ی شعر معاصر ‏ایران چنان خواهد بالید که دکتر رضا براهنی درباره اش نوشت: «فروغ فرخزاد را باید بی شک بنیانگذار شعر ‏مونث فارسی دانست.»‏

    وقتی که تعطیلات نوروزی فروردین 1320 به پایان رسید، چند ماهی بیش از لحظه «شگفت عزیمت» فروغ الزمان ‏فرخزاد از هفت سالگی و نشستن پشت میزهای فرتسوده دبستان مختلط سروش نمی گذشت.‏

    در آن زمان هیچ یک از آموزگاران این مدرسه نمی دانستند دخترک هوشیار و شیطانی که بیشتر بافه های گیسوانش را ‏با روبان سرخ زینت می داد و برق کفش های ورنی اش چشم بچه ها را خیره می کرد روزی در پهنه ی شعر معاصر ‏ایران چنان خواهد بالید که دکتر رضا براهنی درباره اش خواهد نوشت: «فروغ فرخزاد را باید بی شک بنیانگذار شعر ‏مونث فارسی دانست.»‏

    بی تردید از آغاز تا پایان سال 1313 خورشیدی زنان متعدد دیگری هم به دنیا آمده اند که بنا بر شهادت تاریخ ادبیات ‏پیش از آن هم آمده بودند.شاعران جنس زن که پیش از، یا مقارن فروغ لب به سخن گشودند و سخنان شان هم بیش و کم ‏بر دل ها می نشست. اما فروغ با پدید آیی ناگهانی خود که با ضربه ی گستاخانه ی شعر ساده ی گناه آغاز شد آتشی ‏چنان بلند را بر پا کرد که دیگر شاعران مونث را با تمامی امتیازاتی که داشتند سایه نشین شهرت نامنتظره ی خود کرد.‏
    اگر دیگر سخن سرایان زن با همه ی زنانگی بنابر یک عادت تحمیلی تاریخی از زبان مردان سخن می گفتند و جسارت ‏آن را نمی داشتند تا در سروده های شان به زن بودن خود اشاره ای کنند اما فروغ که از سیاره ی شورمند ناهید(زهره، ‏ونوس) آمده و با زن(مادر ازلی) پیوندی شفاف و آشکار داشت نه در لابیرنت زندگی که در آثارش هم پیوسته زن باقی ‏ماند و چنان ساده و صمیمانه و زنانه سخن گفت که شاعر پر آوازه ی معاصر، احمد شاملو، در گفت و گویی با یک ‏گزارش گر در این باره گفت: «فروغ آن قدر زن است که من هرگز نتوانسته ام شعرش را با صدای بلند بخوانم و هر ‏وقت این کار را می کنم به نظرم می آید لباس زنانه تن ام کرده ام، در ذهن ام هم که می خوانم شعرش را با صدای زن ‏می شنوم.»‏

    البته نه یک زن منفرد تنها! بدون مسئولیت های اجتماعی و بدون رد پای ....تی که برآمده از سنت های کهنه و جامد ‏بود. چون صدای جوان او که پژواک فریادهای اعتراضی زنی از هوشیاران آزادی خواه و برابری طلب خاور زمین ‏است. نه تنها از دنیایی که چند سالی بیش در آن نزیست، که از ابتدای حادثه می آمد، از سال های دور و دیر، از گلوی ‏حوای باغ عدن که با چیدن سیب وسوسه از درخت حیات واژه ی شور آفرین عشق را فریاد کرد و بی اعتنا به لعنتی که ‏انتظارش را می کشید. عصیان ابدی زن را آغاز کرد اگر چه بشتاب فریاد او به قهر آدم (مرد) در گلوی اش گره خورد ‏و بر ادراک تندی که کاشف درخت معرفت شد بشتاب سایه ای محیلانه فرو افتاد تا از همان لحظه ی نخست جایگاه اش ‏از .... که باید همراه هم(هم پا) تراز او می شد جدا گردیده و به صورت آفرینه ای درجه ی دو و به گونه ی نیمه ای نا ‏تمام در آید. او آفرینه ای بدون حقوق اجتماعی و ابراز وجود با آن که پیش از فروغ انگشت شمار زنانی از جرگه ی ‏سخن سراان کوشیده بودند «آن صدای زندانی» را آزاد کنند. اما تنها فروغ بود که سرانجام کلید آن قفل سنگین را در قفل ‏دان چرخاند و موفق به گشودن در این بنهفته این کاخ راز آگین شد و آن را به گستاخی از هم گشود. پرده ها را به کناری ‏زد و هر آن چه را که زنان دیگر به سالیان دراز می خواستند بگویند و هیچ گاه نگفتند به یک بار، نه با بچه ای در ‏زیرزمین تاریک یا زمزمه ای در گنجی در بسته که با بانگی بلند که البته بازتاب پای پرخروشی را هم در پی داشت ‏گفت و گفت، جسورانه خود را به آب زد، نه به آبی آرام که دریایی پر جذر و مد و طغیانی که او را با خود برد و تا ‏انتقادهای اجتماعی و آزادی خواهی سرش را به صخره ی مرگ نکوباند و جان اش را که با جنون شعر در آمیزه بود ‏ستاند آرام نگرفت!‏

    فروغ از ابتدای ورود به تالار شعر یک «من» آشکار بود بی نقاب و به دور از همه ی پوشش های رایج و روبنده ای ‏که دین، آیین و سنت بر چهره ی زن شرقی زده بود! و زده است. او به زعم بسیاری از شاعران، بیشتر زن و کمتر مرد ‏که در سروده های شان حضور ندارند و بین آن چه می گویند و آن چه می نمایند تفاوت از ماه تا مریخ است، اشعار خود ‏از آغاز تا انجام حضوری روشن دارد. در آثارش زندگی می کند، نفس می کشد، راه می رود، فریاد می زند، حق ‏خودش را می خواهد، گریه می کند، می خندد، عشق می ورزد و با تمامی قلبش دوست می دارد و از پشت هر واژه ای ‏از واژگان شعرهای اش صدای صمیمی او را می شنوید که از خود و از آن چه به ناروا بر آن «خود» رفته است می ‏گوید. اگرچه خود او و نه یک فرد بل موجودی جمع است و آن چه سودازده و صمیمی بر همه و بی پروا می گوید همان ‏هایی است که خیلی ها می خواهند بگویند، اما هرگز نگفته اند، جراتش را نداشته اند که بگویند!‏

    او که ریشه در ده و تبار از طبیعت ناب دارد؛ از سوی پدر از دهکده ی «بازرگان» تفرش نی آید و از سوی مادر ‏بزرگ مادری از دهاتی در حومه کاشان، همیشه به اصلی که بسیاری از دهاتی های شهر نشین به آسانی آن را به ‏فراموشی می سپارند وفادار ماند و با آن که در شهر به دنیا آمد و قد کشید و در خانوده ای شهری با آداب و رسوم و تیره ‏ی تهرانی پای طبقه ی دو بزرگ شد، اما هیچ گاه صفا و سادگی ریشه ی روستایی خود را واننهاد و در ژرفای روح و ‏فکر خود همواره دهاتی باقی ماند و پاکی خالصانه ای را که در خونش موج می زد به پلیدی و پلشتی شهر نفروخت. ‏

    او که ناهیدی زاده شده بود صافی و زلالی آب های رونده را داشت کم تر دروغ می گفت و دوست هم نداشت که دروغ ‏بشنود، از رنگ و روی دروغ زنان و ریاکاران و زورگویان و ستم گران می گریخت، و از تنفس در هوای مانده ملول ‏بود و هر آنچه را که بر ضمیرش می گذشت بی هیچ ترس و واهمه ای بر زبان می آورد و به هیچ آداب و ترتیبی تن ‏نمی سپرد و زندگانی را با همه ی نمادهایش چه سخت و درشت و خلنده و جان آزار، و چه نرم و نوازا و دل آرام ‏عاشقانه دوست می داشت و به ساده ترین نشانه های حیات کودکانه مهر می ورزید و مانند ساقه ای نازک در دشتی ‏پهناور به «باد و آفتاب و آب» عشق می ورزید و بارور از سیلی سوزان می خواست با نوشیدن عصاره ی طبیعت که ‏شاید همان آب حیات بود در جاودانگی آن سهیم باشد، ولی چون هماره آن شبح مرموزی که از چشم بسیاری از زندگان ‏زمینی پنهان است در نهان خانه ی جان خود می دید و حضور دایمی مرگ را در ژرفای خود احساس می کرد و از ‏روال زودرس خود به خوبی خبر داشت. همپای ستایش زندگی از مرگ هم می گفت و به تکرار هم می گفت و بی ‏سرور چنان که هر جستارگی هوشیاری توجه های وحشت از زوال را در بیشتر آثار او به چشم می بیند و پژواک ‏واژگان آهنگین که او را از احساس «یک نامعلوم» به تکرار دچار «دلهره های ویرانی» می کرد. گوش هایش را می ‏آزارد و به یاد او می آورد که «پرنده رفتنیست!...» و بدین سان بود که در سراسر زندگانی کوتاه خود نه تنها از شوق ‏زیستن و پیوستن به جاودانگی که از شهوت «تند مرگ» هم لبالب بود و در عمیق ترین لحظات سعادت هم از این ‏احساس آزار دهنده خالی نبود و مرگ که خواهر توامان زندگی است همه جا با ردای سیه بلندش او را دنبال می کرد و ‏به اصراری لجوجانه سایه ی وحشت آفرینش را به او می نمود و در گوش اش زمزمه می کرد. به یاد داشته باش که ‏سرانجان «باد تو را با خود خواهد برد» و با اطمینان به این پایان هم چنان که روان به سوی تپه ی قتل گاهش لحظات ‏گوناگون زندگی را می آزمود. بر صلیب مرگ خویش بوسه زد و آن را به عنوان سرنوشتی محتوم پذیرفت و این چنین ‏بود که آگاه از این سرنوشت تلخ در سراسر عمرش که به کوتاهی یک آه بود شادی های زندگی را بیشتر در آمیزه با ‏اندوه زوال احساس می کرد. در نور و تاریکی یک جا می زیست و خنده و گریه اش از هم جدا نبود. هم چنان که از ‏نور و روشنایی می گفت و خورشید و ماه و ستاره گان را یک جا می ستود غرقه در «وزش های ظلمت» به تاراج بی ‏امان آن می اندیشید و لحظه ی موعود را انتظار می کشید. آن لحظه ی شگفت که سرانجام «بادها خطوط زندگی او را ‏قطع می کردند، و او را با خود به آن سوی زمان» می بردند، تا چنان که می دانست ونیک هم می دانست به چیزی در ‏پوسیدگی و غربت واصل گردد. اگرچه مرگ با یک ضربه ی ناگهانی او را به چنان بلندایی رساند که پیش از آن هیچ ‏شاعر مونثی در ایران زمین نرسیده بود، مرگ که به راستی تولد دیگر او بود!‏

    فروغ از پدری ارتشی و مادری سخت گیر و دسیپلینه و در خانه ای که قانون های حکومت نظامی در آن اجرا می شد ‏به دنیا آمد، خانه ای هم چون مدارس شبانه روزی قرن نوزدهم انگلستان با همان مقررات خشک و سخت و قوانین آزار ‏دهنده و جنون آور، البته با نیات تربیتی! در این حال و هوای دلگیر، از همان آغاز زندگی، روحیه ی سرپیچی و تمرد ‏که در مشرق زمین بیشتر از دختران، خاص پسران است در فروغ بالید و گسترید و هنوز خیلی کوچک بود و خردسال ‏که علم عصیان را در برابر اسارت خود و طفولیت خواهر ها و برادر های اش که نمونه هایی از اجتماع بودند بلند کرد ‏و کم تر روزی بود که دسیسه ای به سر کردگی او در خانه شکل نبندد که به نوعی بیشتر مادر و گاه پدر را خشمگین ‏نسازد!‏

    از دوره ی کودکی «دیوار» در آن خانه ی قدیمی نقشی اساسی داشت و تا چشم کار می کرد به دور همه چیز دیوار ‏کشیده شده بود، دیوارهایی با تابلوی ورود ممنوع و در پشت هر دیواری، رازی وسوسه آفرین پنهان بود. دیوار، در ‏دیوار، در دیوار و درهایی بیشتر بسته که ین دیوارهای حدایی و درهای میشه بسته نه تنها در دوران کودکی فروغ که تا ‏همیشه ی زندگی با او بودند و وقتی که در ماهنگی هایی موذیانه به هزاران در بسته تبدیل می شدند و او را در اوج ‏ناامیدی به شدت می آزردند و خسته اش می کردند.‏

    ‏«آرزوها!‏
    ‏ خود را می بازند‏
    ‏ در هم آهنگی بی رحم هزاران در‏
    ‏ بسته
    ‏ آری پیوسته بسته، بسته ‏
    ‏ خسته خواهی شد.»‏
    اما این دیوارهای مرزی یا حایل همیشه هم او را این چنین نمی آزردند و گاهی نیز در دل شبی خاموش قد می کشیدند تا ‏از مزرعه ی شب او پاسداری کنند، اگرچه دیوار چه حایل و چه پاسدار، هم چنان دیوار است و دل آزار!‏

    اکنون دوباره در شب خاموش/ قد می کشند هم چو گیاهان/ دیوارهای حایل، دیوارهای مرز/ تا پاسدار مزرعه عشق می ‏شوند

    دومین دختر خانواده ی فرخ زاد هنوز به درستی چشم روی دنیا باز نکرده و شناسای نیک و بد نشده بود که با یک ‏رقیب رو به رو شد، برادر کوچکی که هنوز از راه نرسیده، نیمی بیشتر از جای فروغ را در خانواده اشغال کرده بود! ‏آیا میل رقابت با آن رقیب شیرین و دوست داشتنی که نام فریدون را به رویش گذاشته بودند فروغ را بیشتر به سوی ‏پسرها می کشانید و وادارش می کرد تا بیشتر تقلید آن ها را در بیاورد. در بازی های آن ها بیشتر از دخترها شرکت ‏کند، و خودش را حتا از آن ها هم جسورتر و شیطان تر و هم پسرتر نشان بدهد؟!‏

    البته در خانواده هایی که شمار فرزندان آن زیاد است این نوع رقابت ها چه پنهان و چه آشکار وجود دارد. هر فرزند ‏تازه ای که به دنیا می آید بخشی از حقوق کودکان پیش از خود را پایمال می کند و بخشی از جای آن ها را به اشغال ‏خود در می آورد و فقط خدا می داند در دخترهای کوچکی که گرفتار رقیبی تازه نفش شده اند چه می گذرد. در آن ها ‏چه کمبودهایی به وجود می آید و چه عقده هایی زاییده می شود! بی گمان بیشتر سرگشتگی های مهرجویانه و بی قراری ‏های فزاینده آن از همین نوع عقده ها به وجود می آید که با بالندگی های انسان بزرگ و بزرگ تر می شوند و تا پایان ‏عمر جان آدمی را می آزارند و چه بسا که مسیر سرنوشت طبیعی او را هم عوض می کنند.‏

    اما فروغ فقط از تماشای این رقیب تازه نبود که سر به عصیان های خانگی می گذاشت و سازه هایی دیگر هم بودند که ‏شورش درونی او را شدیدتر ساخته و زندگی را از همان آغاز بر او ناساز می کردند. یک داوری نادرست، یک کلام ‏ناپسند و ناروا، یک تبعیض ظالمانه، یک بکن، یک نکن آمرانه، یک سیلی، یک مشت...! در او اثر زیادی می گذاشت، ‏وقتی وادارش می کردند لباسی را که نمی پسندید بپوشد یا خوراکی را که دوست نداشت به زور بخورد، وقتی در برابر ‏هر اظهار عقیده ای ناسزا می شنید ای در برابر هر ظغیانی به شدت تنبیه می شد، وقتی که افراد خانواده بچه های دیگر ‏را به او ترجیح می دادند، وقتی که خواسته هایش را سرکوب می کردند تا خواسته های خودشان را به او تحمیل کنند، ‏وقتی که پای به زمین می کوبید و فریاد کنان می گفت: نه!نه!نه! و صدای دیگر به لجاجت می گفت: آری؛ وقتی که....‏

    تردیدی نیست که عصیان درونی فروغ که بعدها نام واژه ای شد بر روی یکی از دفترهای شعرش، از همین زمان ها ‏آغاز شد. وی بی جهت نبود که از همین زمان ها، هم چون آریان قهرمان پیشه اش در فکر باز کردن درهای بسته ای ‏بود که ریش آبی او را از بازکردن آن منع می کرد و خراب کردن دیوارهایی که او را به گزینش نام «دیوار» برای ‏دفتر دیگرش کردند، درهای بسته، دیوارهای بلند، گنجه هایی که کم تر باز می شدند و آن دسته کلید بزرگی که نه نقره ‏ای بود و نه طلایی اما هم فروغ و هم سایر بچه های خانه در وسوسه ی ربودن آن می سوختند. دسته کلید مادر که به ‏پهنه ی دریا می خورد و شهوت کنجکاوی همه ی بچه ها را تسکین می داد! بی تردید چگونگی پرورش و شرایط ‏خانوادگی به فروغ که بدون راهنما و بی دلیل راه تنهای تنها خودپا، هم چون گیاهان وحشی بالید، شکل گرفت و وادارش ‏ساخت تا با جستارهای خودسرانه در بندابند پدیده های حیات به شناخت زندگانی بپردازد و آموزگار، مربی و کاشف ‏خویش باشد او زندگانی را از راه تجربه آموخت، در هر لحظه ایستاد، نگاه کرد، اندیشید و تا به دریافتی نرسید، اگرچه ‏تلخ، اگرچه زهرآلود، شایعه ساز و آزار دهنده، اما از جای نجنبید و بدین سان بود که اندک، اندک به خویشتن نقبی زد و ‏به آن راه یافت تا از حقیقت برهنه و بی نقاب خود بگوید، او از راه قربانی کردن زندگانی جسمانی خویش به خویشتن ‏درونی رسید، لا او دست داد و پیمان بست که جز از زبان او نگوید و چون بدین راه و روش گفت و گفت، فریاد خرد ‏ناشناسان ریایی از بر سوی برخاست و در شهر مردسالار و زن ستیز ولوله ای به راه افتاد که زن را چه به این حرف ‏ها! و سپس حکم تمرد او صادر شد!‏

    فروغ که دمی بیشتر از فاصله ی «دو آتش سیگار» در سیاره زمین نزیست، اگرچه طول زندگانی اش کوتاه بود، اما ‏چون نه در طول که در پهنه های دقایق زیست، شاعری شد تجربه مند و جهان بین و یکی از رازهای ماندگاری اش نیز ‏همین است، چون شاعری که در لحظات نزیسته، در آن تعمق و تفکر نکرده، آن را چون لیمویی در دست نفشرده و ‏عصاره ی آن را ننوشیده باشد چه حرفی برای گفتن دارد؟!‏

    و او که بسیاری از گفتنی ها را جسورانه به زبان شعر گفت و سرود به راستی شاعری تجربه گرا بود، چنان که خود او ‏هم به این معنا اعتراف کرده و نوشته است: «من از آن آدم هایی نیستم که وقتی می بینم سر یک نفر به سنگ می خورد ‏و می شکند، نتیجه بگیرم که دیگر نباید به طرف سنگ رفت، من تا سر خودم نشکند، معنی سنگ را نمی فهمم!»‏
    و چه سرها که از او شکست تا سرانجام در پرواز مرگ به تولدی دیگر رسید و ققنوس وار از خاکستر مرگ زایشی ‏دوباره یافت که این بار ابدی بود!‏

    آثار شعری فروغ نه تنها در جامعه ادبی-فرهنگی تاثیرات چشم گیری گذاشت، که زنان را هم از خواب سنگین اعصار ‏و قرون بیدار ساخت. در روح برابری طلبی و آزادی خواهی را که به همت زنان فعال اجتماعی از انقلاب مشروطه ‏آغاز شده بود نفس دوباره ای دماند. هویت شان را به عنوان نیمی از افراد جامعه به ان ها نشان داد و به ویژه به زنان ‏قلم به دست چه شاعر، چه نویسنده چه ادیب و هنرمند آموزانید که بایسته است به زبان خودشان سخن بگویند و با نگاه ‏خودشان به آفرینش های هنری بپردازند و به دور از تقلید از زبان و نگاه مردانه که تا آن زمان ادامه داشت و به همین ‏دلیل در برابر استعدادهای زنانه سدی کشیده و مانع پیشروی و خلاقیت های ادبی و هنری آنان شده بود- به آفرینش های ‏خود چهره ی تازه یی بخشید. که مکتب او به زودی هواداران بسیاری یافت. و اینک سال هاست که زنان شاعر، ‏نویسنده، نقاش، مجسمه ساز و... راه او را ادامه می دهند و بدین سان است که اینک شمار زنان ادیب و هنرمند چنان ‏افزایش یافته است که می رود از شمار مردان فزونی گرفته و به دنیای هنر و ادب زنانه آبرو و آزرم چشم گیری ببخشد، ‏چنان که چشم جهان را هم خیره کرده است


    __________________

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #29
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    عصیان فروغ در زندان خانه
    فروغ فرخ زاد
    رضا علوی
    کندوکاوی گذرا بر وضعیت خانواده فرخزادها
    به انگیزه سالروز درگذشت فروغ فرخزاد
    پیچک های امین الدوله و جناب سرهنگ فرخزاد
    فروغ فرخزاد
    سردار سپه بعد از به قدرت رسیدن، به علت حرص وافری که به گردآوری زمین و ملک داشت، املاک زیادی از مناطق اطراف زادگاهش را در تصاحب خود قرار داد که برای اداره و مدیریت آن به تشکیلات وسیع محتاج بود، بنابر این فرماندهان خشن و مدبری را در راس سرپرستی این املاک گذاشت. مدیریت املاک رضاشاه، در نوشهر به عهده افسر خشنی گذاشته شد به نام "سرهنگ محمد فرخ زاد" افسری سنگدل، مدیر، مدبر، بی رحم و خسیس.
    در محیط سربسته، سنتی و عقب افتاده ایران ـ بخصوص در دوره پهلوی اول و نیمه ای از پهلوی دوم ـ امکانات رشد و خودنمایی یک شاعر زن اندک بود. توانایی و استعداد هنری شاعران و هنرمندان آن سالها، در یک خانواده فرهنگی سریعتر، و در یک خانواده غیرفرهنگی و خشن ارتشی کندتر به وقوع می پیوندد. بدینگونه ستیزه گری و عصیانگری و خشم فرو خورده جامعه زنان در مقابل پدرسالاری قد علم می کند.
    یوسف خان اعتصامی یکی از نخبگان فرهنگی زمان خود بود و دمی از دختر دلبندش پروین اعتصامی چشم برنمی داشت. و اوقات خود را پای ریز پرورانیدن بانوی شعر ایران کرد.
    "عباس خلیلی" نویسنده و روزنامه نگار معروف بود که در جوانی به نهضت ضد انگلیسی پیوست و در جریان مبارزه با انگلیسی ها فرماندار نظام انگلیسی نجف را کشت و پس از فرار از زندان، روزنامه اقدام را در دوران سردار سپه به چاپ رسانید. "سیمین بر" تنها فرزند عباس خلیلی از همسر دومش بود که بعدها با نام "سیمین بهبهانی"، همتای فروغ فرخزاد، سالهاست که با سبک خاص و سیاق شاعرانه خود، نامی در ادبیات معاصر به ثبت رسانده است.
    از این تبار بوده اند کسان دیگر همچون، مریم فیروز، شاهزاده سرخ، دردانه ی فرمانفرمانیان، و سایرین، بگذریم.
    جناب سرهنگ محمدخان فرخزاد با تک فرزند و عزیزکرده خانواده "وزیری" ازدواج می کند، صاحب شش فرزند می شوند، دو دختر و چهار پسر. نیمی از فرزندان یعنی 2 دختر و یکی از پسرها، به هنر، شعر و ادبیات روی می آورند و با جوش و خروش درونی خود، همهمه ای راه می اندازند.
    فروغ در سال 1313 بعد از تولد پوران نویسنده فرهیخته سالهای بعد، پا به عرضه می گذارد. وظایف سرهنگ فرخزاد در نوشهر به پایان می رسد و آنها راهی تهران ـ امین الدوله ـ چهارراه گمرک می شوند و در سال 1317 فریدون به جمع خانواده اضافه می شود.
    سرهنگ فرخزاد، توجه چندانی به فرزندانش نداشت و بیشتر اوقاتش را در خارج از خانه می گذراند. و همیشه وقتی در برابر بچه ها ظاهر می شد که از خستگی روی پایش بند نبود، نه توانی برای گفتن داشت و نه حوصله ای برای شنیدن و اگر کسی به خود جراتی می داد و حرفی می زد یا سئوالی می کرد، جز چند کلمه شکسته بسته جوابی نمی گفت و بعد صدایش تبدیل به فریادهای مجنونانه ای می شد که همه را از او فراری می داد.
    دختر بزرگ جناب سرهنگ، پوران فرخزاد، روایت می کند:
    "پدر حرف زدن را بلد نبود، خندیدن هم بلد نبود و نمی توانست با افراد خانواده رابطه ای برقرار کند." بنابر این، پوران، فروغ و فریدون هم مانند دیگر بچه های خانواده، اگرچه با پدر، اما بی پدر بالیدند و چونان علفی خودرو در بیشه ای شلوغ رشد کردند که ریاست آن با مادری بود که در سراسر عمر، کودک ماند و هرگز از دنیای کودکانه خویش پای بیرون ننهاد و بالغ نشد.
    پوران می گوید: "... مادر به پرورش جسمی کودکانش توجه زیادی نشان می داد، از آشپزخانه همیشه بوی غذای تازه می آمد... خانه از تمیزی می درخشید و بچه ها با لباس پاکیزه و موهای شانه خورده و کفش های براق خود چشم بچه های محله را خیره می کردند، اما همه آنان از چیزی مجهول رنج می کشیدند، ترس بود یا تنهایی. نوع خاص تربیت بود یا محیط خشن و منضبط و بی رحم خانه؟"
    هر چه بود در آن زمان هیچ آشکار نبود که در پشت پیشانی آن خانواده چه می گذشت، چه دردی داشتند و از چه کمبودهایی رنج می بردند... شاید که یک تحقیق کارشناسانه و روانکاوانه این سئوال را شفاف تر آشکار سازد، که در تخصص من نیست و شاید کارشناسان، با کالبدشکافی، کندوکاوی روانکاوانه بکنند و از پس این مهم برآیند و این نوشته، آغازی بر این حکایت باشد.
    پوران فرخزاد در مورد خانم وزیری مادر خانواده می گوید:
    "... مادر از کودکی خودسالار بار آمده بود و از ریاست بر دیگران لذت موذیانه ای می برد و چون زورش به دیگران نمی رسید فرماندهی بر خانه و افراد خانه را انتخاب کرده بود. او قوانینی را که خود وضع می کرد با خشونت در خانه اجرا می نمود و همه را سر به فرمان و تسلیم خود می خواست. خانه یک زندان بزرگ بود با حجره های متعدد و بچه ها اگر چه بدون لباس های راه راه، اما زندانیانی بودند که باید سر ساعت می خوابیدند، سر ساعت بیدار می شدند، سر ساعت می خوردند ... و مثل عروسک های کوکی از خود هیچ اراده و اختیاری نداشتند..."
    حقیقت در این است که یک درهم برهمی و بهم ریختگی و پیچیدگی مبهم در فضای خانه بر این شش فرزند مسلط بود. واقعیت این است که این خانه بزرگ، خانه ای که در حفاظ پیچک های امین الدوله بیشتر از بویی خوش آکنده بود، فقط یک فرمانده نداشت، یکی دیگر هم بود که تا صدای جیرینگ جیرینگ مهمیزهای جناب سرهنگ از میانه کوچه بلند می شد و هر چه نزدیک تر می شد، گام به گام اوجی ترسناک تر می گرفت، شش فرزند بی گناه و معصومی که به دلیل تربیت سختی که دیده بودند همواره خود را گناهکار می دانستند و مستوجب تنبیه، دوان دوان در گوشه ای پناه می گرفتند تا از ضربات تند نوک چکمه های جناب سرهنگ که نامش پدر بود در امان بمانند. فریدون کوچولو در گوشه ای کز می کرد و از ترس و وحشت بر خود می لرزید (شاید این سرآغاز ترس و وحشتی است که بر زندگی فریدون همیشه سایه افکند)، فروغ در پستوی خانه قایم می شود، (که شاید در آینده طغیان کند و شعر گناه بسراید) و پوران و سایرین چه بسا آرزو می کردند که پدر هیچوقت به خانه نیاید!
    از زبان پوران فرخزاد در کتاب "نیمه های ناتمام" می خوانیم "... پدر فریادکشان دستور می داد، مادر با صدای زیر عصبی اش فریاد می زد، پدر با صدای بلند به مرغ و ماهی ناسزا می گفت. مادر ضجه می زد و به زمین و زمان بد می گفت و صحن مضطرب خانه از ترکتازی های این دو فرمانده، که چون با هم هیچ موافقتی نداشتند اعلامیه هایشان را هم از مقرهای مختلف سرفرماندهی صادر می کردند به سختی می لرزید. بچه ها با هم می لرزیدند، اما به جز این لحظه های گاه به گاه که اعصاب کودکانه بچه ها را فرسوده می کرد، در ذهن های ناپخته و خام آنها، کودکانی که با ارث ژنتیک پدر و مادر، هر یک خود فرماندهی بودند خودسالار و از فرمان دادن بیشتر از فرمان بردن لذت می بردند، چیزی دیگر هم در حال رشد بود، چیزی به نام طغیان که در فروغ از همه شدیدتر و نمایان تر بود و به اشکال مختلف بروز می کرد. دختری هوشیار، زبان آور، پرتحرک و شیطان که کمتر به دخترها می مانست و رفتارش بیشتر پسرانه بود. از درختها بالا می رفت، آواز می خواند، فریاد می کشید، به بچه های محله دهن کجی می کرد و شکلک درمی آورد. از دیوارها پایین می پرید ... لباسهایی که به زور به تنش می کردند جسورانه پاره پاره می کرد... از قفل و بندهای مخصوص مادر بدش می آمد... و در برابر هر چه در خانه ممنوع اعلام شده بود سر به عصیان برمیداشت..."
    آیا شرایط تاثیرپذیری از خانواده نبود که بعدها در فاصله سالهای 1334 تا 1338 سه دفتر شعر فروغ با عناوین "اسیر"، "دیوار" و "عصیان" منتشر شد، فروغ در کودکی روزگار سختی را گذراند.
    فریدون که چهار سال از فروغ جوانتر بود، با تاثیر از شرایط خانواده نوعی ترس، وحشت و سرگشتگی در زیر نقاب چهره به ظاهر خندان او دیده می شد.
    فروغ که در دوران کودکی شلوغ و شاد و شیطان و شنگول بود، پس از بلوغ تا اندازه زیادی تغییر شخصیت می دهد و به دختری خاموش، کم سخن و اندکی غمگین بدل می شود که شاخک هایش را برای دیدن دنیای پیرامونش تیز می کند و به پیرامونش که دنیای شرارت ها و ناهنجاریها می باشد توجه می کند و می جوشد و می خروشد. چنان که خود او هم در یکی از نامه هایش می نویسد: "همیشه سعی کرده ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیم را کسی نبیند و نشناسد."
    مشابه این شرایط را فریدون هم دارد.
    این ناهنجاری ها، شور و شر و طغیان در فریدون و فروغ به گونه ای شگفت آوری خودنمایی می کند، پوران، فروغ و فریدون بین خود و دنیای بیرونی و آدمهایی که در گستره آن به نام زندگی مرتکب بیشترین رذالت ها و تباه کاری ها می شدند و پلشت ترین چهره ها را از خود می نمودند، دیواری به ستبری دیوار چین، کشیده بودند، با دری همیشه بسته که به کسی اجازه باز کردن آن را نمی دادند. بنابر ادعای پوران، دوران بلوغ زندگی فروغ و فریدون مشابهت های زیادی دارد. دوران بلوغ که پلی است در میان معصومیت های کودکی و نمایه های شیطانی نوجوانی، یکی از حساس ترین دوران زندگی است که گذشتن از آن گرچه به ظاهر ساده و آسان و طبیعی می نماید، اما در عمق بسی جانگزاست. در وجود فروغ و فریدون آن نیروی ناشناس پنهانی که سازنده نگرش هنری و شعری آن دو است، چشم از خواب می گشاید و به یارمندی خواص ژنتیک و فضای خانواده و تجربه های تربیتی، سناریوی سرنوشت این دو در گذاره های مختلف زندگی به دگردیسی های متفاوت هنری می انجامد. در چنین فضایی فروغ و فریدون از امین الدوله آغاز می کنند و پس از جنب و جوش های هنری و شعری متفاوت، فروغ در آستانه تبلور اوج شعری خود، چهل و دو سال پیش در چنین روزهایی (بعدازظهر دوشنبه 24 بهمن 1345) در تصادف اتومبیل کشته می شود، و فریدون، توسط حاکمان اسلامی به قتل می رسد و جسد مثله شده اش در خانه اش پیدا می شود. و فروغ و فریدون را "در باغچه کاشتند."
    گرامی بداریم سالروز درگذشت فروغ فرخزاد را.

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #30
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغ،از بودن تا شدن/فرنود حسني
    آيه تاريك...
    نگاهي به زندگي فروغ فرخزاد ،از بودن تا شدن
    مانايي و پايداري هر شاعر وابسته به ملزومات خاصي است، كه يكي از آنها حركت و پويايي شاعر از بدو فعاليت تا نهايت مي باشد.از آنجائيكه شعر راستين حاصل جوشش و الهام دروني است و تجلي آن به دست شاعربر روي كاغذ در واقع مؤيد روشن تعريف كروچه از هنر است.ميتوان گفت كه در خلق يك اثر هنري كه مي تواند شعر يا نقاشي و... باشد. يگانگي و تزويج برون و درون خالق آن مهمترين عامل در راه توفيق اثر مي باشد.اين نكته وقتي زيباتر جلوه خواهد كرد كه اين يگانگي همزمان و منطبق بر يك خط پويا و رو به جلو باشد تا روح جستجوگر هنرمند را از افتادن در دام ثبات رهايي بخشد و او را در يافتن حرفها و راههاي تازه ياري كند.
    گواينكه هر انساني داراي جهان بيني خاص خودش مي باشد و اصولا معرفتي كه يك هنرمند علي الخصوص يك شاعر نسبت به دنياي اطرافش پيدا مي كند وتعهدي كه نسبت به جامعه در قبال هنرش احساس ميكند موثرترين فاكتور در ساختن شخصيت و هويت انديشه و قلم او خواهد بود شاعران و هنرمنداني كه توانسته اند مرزهاي سنت را بشكافند و سرزمين نوآوري و تجدد را فتح كنند همواره به اصل حركت اعتقاد داشته اند ايشان دريافته اند كه هرگونه خرق عادت و ابداع موثر در درجه اول به كوشش شاعر براي مطالعه و تحقيق و وسعت ديد او نياز دارد.اگر نيما در آغاز حركت بيروني از يوش به تهران نمي آمد و دعوي شعر نو را به گوش همگان نمي رساند چه بسا كه امروز حتي نامي هم از او به گوش ما نمي رسيد .پس گام اول را مي بايستي براي شكستن چهارچوب هاي بيروني محاط كننده برداشت و گام بعدي را براي هماهنگ و همساز كردن بيرون با درون .
    تطبيق تفكر و انديشه و روح با آموزه ها و برداشت هايي كه حاصل جهان بيني و معرفت شناختي جامعه و دنيا است در واقع شاعر راستين به دنبال كشف و يافتن روابطي است كه هنوز چراغ انديشه و تخيل ديگري بر آن نتابيده تا آنها را با خمير مايه و استعدادي كه دارد شكل دهد و چون هر شاعر كيفيات روحي و حالات ذهني خاص خود دارد كه حاصل و برآيند مراحل مختلف زندگي و رشد و تكامل فكري و عاطفي و تربيت خانوادگي و اجتماعي اوست به روشني مي توان خط پيشرفت و حركت را در بررسي تمام آثارش يافت و از ديگران متمايز كرد.فروغ فرخزاد نمونه بارز يك شاعر راستين است .فروغ در ابتدا فقط بوداما خودش را پرورش داد رشد كرد و مبارزه كرد تا فروغ شد.فروغي كه خود را دست وپا بسته واسيرمي ديد با گذشتن و جستن از ديوار و عصيان در برابرزبان دست و پاگيري كه زبان خودش نبود دوباره متولد شد و به ايمان رسيد و ايمان نقطه تمام شدن است نقطه رسيدن و بلوغ . ايمان به سردي يك فصل !!
    در اين مقاله سعي شده تا حركت پويا و قابل تطبيق را در ساختار بيروني و دروني شعر فروغ مورد بررسي قرارگيرد و تأ ثيرات متقابل اجتماع بر انديشه و بلوغ شاعر و شعر او شناخته شود.
    از فروغ فرخزاد پنج مجموعه شعر در اختيار است .اسير، ديوار، عصيان، تولدي ديگرو ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد.
    اگر بخواهيم بافت انديشه فروغ را در اين پنج اثر بشكافيم و ردپاي فروغ جوان (از نظر سن شناسنامه اي و سن شاعري) تا فروغ بالغ(به گفته خودش سي سالگي) را دنبال كنيم با سه مرحله و پله مواجه مي شويم مرحله اول شامل كتابهاي اسير ،ديوار و عصيان است. مرحله دوم نيمه ابتدايي كتاب تولدي ديگر است و دوره سوم نيمه پاياني تولدي ديگربه همراه ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد را شامل مي شود.البته نبايد از اين موضوع غافل ماند كه روح اسا ساً شاعرانه اي كه فروغ داشت هيچگاه از هويت جستجوگر و كنكاش كننده خود در هيچ يك از اين سه مرحله دور نشد. هركدام از مجموعه هاي اسير،ديوارو عصيان به ترتيب در سال هاي 1331،1336،1338 به دست چاپ سپرده شده اند .ما در اين مرحله از شاعري فروغ با افكار و گفتار يك جوان 18 تا 25 ساله برخورد مي كنيم .تمام تجربيات و گاه كشف هاي كلامي حاكي از دنياي محدود و پر از بن بستي است كه نتيجه آن نوشته شدن يك سري اشعار نه چندان قوي وپرمايه است زندگي و سرگذشت او نيز همانطور كه خودش گفته همچون همگان است كه يك سري اتفاقات ثابت و قراردادي را تجربه مي كنند «مثل توي حوض افتادن دوره بچگي يا مثلاً تقلب كردن دوره مدرسه ، عاشق شدن دوره جواني ، عروسي كردن،از اين جور چيزها ديگر»
    فروغ از سال 1326 يعني زماني كه سيزده ،چهارده ساله بود اينگونه ياد كرده است« خيلي غزل مي ساختم و هيچ وقت چاپ نكردم.همينطوري غريزي در من مي جوشيد روزي دو،سه تا توي آشپز خانه ،پشت چرخ خياطي ، همين طور مي گفتم.
    خيلي عاصي بودم همين طورمي گفتم .چون همين طور ديوان بود كه پشت ديوان مي خواندم و پر مي شدم و به هر حال استعدادكي هم داشتم.ناچاربايد يك جوري پس مي دادم . نمي دانم كه اينها شعر بودند يا نه فقط مي دانم كه خيلي«منِ» آن روزها، صميمانه بودند و مي دانم كه خيلي هم آسان بودند . من هنوز ساخته نشده بودم زبان و شكل خودم را و دنياي فكري خودم را پيدا نكرده بودم.»
    «آن من ديوانه عاصي/دردرونم هايهومي كرد /مشت بر ديوارها مي كوفت/روزني را جستجو ميكرد.»
    دوران دبيرستان فروغ در دبيرستان خسرو خاورگذشت و او بعد از آنجا به هنرستان بانوان رفت و زير نظر بهجت صدر و علي اصغرپتگر آموزش نقاشي ميبيند.با سهراب سپهري ونهري رخشا در همين دوره آشنا شد و در رشته خياطي نيز تجربياتي كسب كرد.

    فروغ در سال 1329 و در حالي كه تنها 16 سال داشت با پرويزشاپور ازدواج كرد با كسي كه پانزده سال از او بزرگتر بود و يكسال بعد پسرش كاميار به دنيا آمد اين اتفاقات در زندگي او شايد به نوعي آغازگر اولين تنش ها و تغييرات فكري در فروغ باشد. با گذشا زمان و گسترده تر شدن نقشهاي اجتماعي ؛ او ديگر يك دختر بچه دبيرستاني نيست او بايد نقش يك همسر را براي مردي كه پانزده سال از خودش بزرگتراست و نقش مادر را براي پسري شانزده سال كوچك تر از خودش بازي كند. در همين سالها اتفاق مهم ديگري نيز براي او رخ مي دهد ترك تهران و رفتن به اهواز.
    «شهريست در كناره آن شط پرخروش/با نخلهاي در هم و پر ز نور/شهريست در كناره آن شط و قلب من/ آنجا اسير پنجه يك مرد پر غرور»
    فروغ در مدت يكسالي كه با پرويز زندگي كرد بر گستره مطالعات خود افزود به فريدون توللي و مشيري علاقمند مي شود و آثار شارل بودلر و كنتس دو نوآي را مطالعه مي كند و كم كم مايه هايي از انديشه و افكاري را كه بعدها در اشعارش بروزمي دهد در او شكل مي گيردگستره ديد اوبه اطرافش وسيعترميشود «آرزوي من آزادي زنان ايران وتساوي حقوق آنها با مردان است .من به رنجهايي كه خواهرانم در اين مملكت در اثر بي عدالتي هاي مردان مي برند كاملاً واقف هستم و نيمي از هنرم را براي تجسم دردها و آلام آنها به كار مي برم ...» شايد بتوان نتيجه گرفت دور افتادن او در شهري غريب در آن حال و هوا و سن و اختلاف سني او با پرويز حاصل رشد چنين افكاري در او باشد كه نمود شخصي آن مي تواند جدايي او از پرويز شاپور باشد.شايد علاقه ها و دلبستگيهاي فروغ چيزي وراي يك زندگي معمولي باشد كه نمي تواند به آنها برسد.

    «بعد از موزيك به سينما علاقه دارم.متاسفانه در شهري كه فعلاً زندگي مي كنم از نعمت ديدن يك فيلم خوب هميشه محرومم»
    فروغ در شعر افسانه تلخ اين احساس غربت را چنين روايت كرده است:«نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل/نه پيغامي نه پيك آشنايي/ نه در چشمي نگاه فتنه سا زي/نه آهنگ پر از موج صدايي»
    فروغ درباره زندگي با پرويز شاپور و جدايي از او چنين مي گويد:«آن عشق و ازدواج مضحك در شانزده ساگي پايه هاي زندگي آينده مرا متزلزل كرد.»
    شايد شعر گريز و درد به روشني تصوير گر لحظاتي باشد كه فروغ آنها را چنين ياد مي كند.

    «رفتم،مرا ببخش و مگواو وفا نداشت/راهي به جزگريز برايم نمانده بود/اين عشق آتشين پر از درد و اميد/در وادي گناه و جنونم كشانده بود…»
    همچنين شعرهاي« گمگشته» و «خسته» به خوبي مؤيد روزهاي تيره و تاري هستند كه فروغ در آنها با مشكلات دست و پنجه نرم مي كند.اما چيزي كه در اين ميان او را دلگرم و اميدوار نگه داشته وجود پسرش كاميار است.
    او مي گويد:« بيش از همه چيز و بالاتر از همه چيز به هنرم و بعد به پسرم علاقه دارم و آرزويم اين است كه پسرم وقتي بزرگ شد يك شاعر يا يك نويسنده بشود.»
    نجوا هاي او با فرزندش در شعر «ديو شب»
    «لاي لاي،اي پسر كوچك من/ديده بر بند كه شب آمده است /ديده بربند كه اين ديو سياه/خون به كف،خنده به لب آمده است»
    يا دلمشغولي هاي مادرانه اش در شعر «بيمار»
    «طفلي غنوده در بر من بيمار/ با گونه هاي سرخ تب آلود/ با گيسوان در هم آشفته/تا نيمه شب از درد نياسوده.»
    اما نكته مهم اينجاست كه با وجود همه اينها فروغ از ميان شعر و زندگي اولي را برگزيد.در شعر «خانه متروك» مي نويسد:
    « دانم اكنون كز آن خانه دور/ شادي زندگي پر گرفته/ دلم اكنون كه طفلي به زاري/ماتم از هجر مادر گرفته/ ليك من خسته جان و پريشا ن مي سپارم ره آرزو را/ يار من شعر و دلدار من شعر/ مي روم تا به دست آورم او را»
    شعر براي او مثل دوستي است كه وقتي به او مي رسد مي تواند به راحتي با او درد دل كند.فروغ شعر را جفتي مي داند كه او را كامل مي كند مثل پنجره اي كه هروقت به طرفش مي رود خود به خود باز مي شود.فروغ شعر را وسيله اي يافته براي ارتباط با هستي ، با «وجود» به معني وسيعش ؛ همزاد پنداري او با شعر تا حدي است كه مدعي مي شود« تنها وقتي كه شعر مي گويم مي توانم ادعا كنم كه من هم هستم يا من هم بودم».جستجو هاي فروغ وقتي به موفقيت و سرانجام مي رسد كه او در شعرش مي تواند خودش را پيدا كند.اين يافتن« خود» در قبال چيست؟ اين يافتن يا يافته شدن در واقع همان خودشناسي شاعرانه اي است كه فروغ را به سمت شعري اجتماعي و مردمي هدايت مي كند رسيدن او به تفكرو انديشه و زباني است كه شعرش را از يك سري گفتارها ي رمانتيك و بعضاً تراژيك به سوي زبان و محتوايي آگاهانه و با بينش روشن اجتماعي سوق مي دهد. شايد ساده ترين راه دريافت چنين پيشرفتي درشعر فروغ بررسي و پي گيري دايره واژگاني است كه فروغ در سير مراحل شاعرانگي خود تجربه كرده؛واژه ها و تركيبات و تعابير و تصاوير اشعار سه مجموعه اسير، ديوارو عصيان در مقايسه با آثار بعدي فروغ به شدت دچار ضعف هستند و ثبات و قوام لازم را در ساختار اشعار ايجاد نكرده اند و اين در حالي است كه فروغ تولدي ديگر و ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد داراي دايره واژگان گسترده اي است.او پابه پاي گسترش حوزه ديد و انديشه، زمينه داخل كردن تعابير و تصاويري را در شعرش فراهم كرده كه در بسياري جاها زيبايي شعر مديون كاركرد اين عناصر در بافت شعر است. در واقع رشد طولي و عرضي يا به تعبير ديگر رشد و نمو هماهنگ به زيبايي در سير تكاملي فروغ ملموس است. به طور مثال «منِ» فردي و محدودي كه در اشعارسه مجموعه اول فروغ وجود دارد.

    «باز هم از چشمه لبهاي من/ تشنه اي سيراب شد،سيراب شد/ باز هم در بستر آغوش من / رهروي در خواب شد،در خواب شد»
    يا شمار نفراتي كه در «ما»ي فروغ جاي مي گيرند به بيش از دو نفر نمي رسد يعني محدوديت در حد يك«من» و«او»ي فردي
    «او به من مي گويد اي آغوش گرم/ مست نازم كن،كه من ديوانه ام/ من به مي گويم كه اي ناآشنا/ بگذر از من ،من ترا بيگانه ام»
    با رشد انديشه وتفكرشاعر در در آيه هاي زميني به يك ماي وسيعتر و
    گسترده تر مي رسد سخن گفتن از «مردم» حكايت ازآن دارد كه توجه شاعر از دردهاي كوچك فردي به دردهايي كه روح جمعي جامعه از آن رنج مي برد معطوف شده است. فروغ توانست علاوه بر شكافتن پيله محدود وكوچكي كه ذهن او را فرگرفته بود در نمود بيروني نيز از چهارچوب ديوارهاي خانه اي كه علاوه بر اسارت فيزكي، اسارت معنوي را براي او به بار آورده رهايي يابد و با عصيان در برابر خود در راه گشايش پنجره هاي جستجو به سمت اجتماع موفق باشد و اين خود يكي ازراههاي تشخيص روح جستجو گر فروغ است.
    «تمام روز در آينه گريه مي كردم/ بهار پنجره ام را / به وهم سبز درختان سپرده بود/ تنم به پيله تنهاييم نمي گنجيد»
    فروغ در جايي از اينكه ديگر كسي به فتح نمي انديشد شكوه مي كند و در جاي ديگر از كسي كه به خانه اش خواهد آمد چراغي مي خواهد و دريچه اي تا به وسيله اين دو بتواند روشن بينانه تر و نه روشنفكرانه تر به ازدحام كوچه خوشبخت كه كنايه و طنزي است تلخ از اجتماع نگاه كند.

    « اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ بيار/ويك دريچه كه از آن /به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم»
    يكي ازنكاتي كه ذكر آن خالي از لطف نيست توجه به سير گرايش تفكر و منطق گرايي در شعر فروغ است شعر احساساتي و پر از نوسان اوايل كار فروغ در زمان بلوغ شاعرانگي او روندي منطقي و فكرشده پيدا مي كند. فروغي كه در حال تجربه است و چون به پختگي لازم نرسيده در مقابل پديده ها و مسائل زندگي فرافكني مي كند و خيلي راحت ميدان را خالي مي كند . شعر گريز و درد نمونه بارز اين نوع از افكار فروغ جوان است.

    «رفتم،مرا ببخش و مگو او وفا نداشت/ راهي به جزگريز برايم نمانده بود/ اين عشق آتشين پر از درد و بي اميد/ در وادي گناه و جنونم كشانده بود»
    يا در چند بند پايين تر مي گويد:
    «من از دو چشم روشن و گريان گريختم/ از خنده هاي وحشي طوفان گريختم/ از بستر وصال به آغوش سرد هجر/ آزرده از ملامت وجدان گريختم»
    اما فروغ تولدي ديگر يا ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد صبورتر و متفكرتر و بزرگتربا پديده هاي اطراف برخورد مي كند او به اين نتيجه رسيده است كه بالاخره كسي مي آيد كه مثل هيچ كس نيست و همه چيز را بين همه كس قسمت مي كند.
    «من خواب ديده ام كه كسي مي آيد/.../و باغ ملي را قسمت مي كند/ و شربت سياه سرفه را قسمت مي كند/.../ و سهم ما را هم مي دهد/من خواب ديده ام»
    او برخورد انفعالي با مسائل را ترك مي كند و از خود اينگونه مي پرسد«چرا توقف كنم،چرا؟»
    او به كشف اين نكته نائل مي شود كه «نهايت تمامي نيروها پيوستن است، پيوستن به اصل روشن خورشيد»وخود را در قبال تبار خوني گلها متعهد به زيستن مي داند پس براي پيوستن به اصل روشن خورشيد حركت مي كند و به توقف شك مي كند،«چرا توقف كنم؟»
    كلي نگري تك بعدي و جزيي نگري چند بعدي و انديشه مدار نكته ديگري است كه در سير تحول و تكامل شعري فروغ قابل ذكر است.

    فروغ دوران اسير ،ديوار وعصيان در برخورد با عناصر محوري شعرش بسيار كلي نگرو عاميانه و سطحي برخورد مي كند. مروري بر كاركرد عنا صري چون «عشق»،«شب»،«ستاره»،«شمع»، «قطره هاي الماس»،«دريچه» و …در اين دسته از اشعار و مقايسه آنها در شعر هاي تولدي ديگر و ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد نشان دهنده عميق شدن كاركرد آنها در زبان رشد يافته و جستجو گر فروغ مي باشد. علاوه بر اين دسته از كلمات فروغ باني ورود بسياري از واژه ها ي بلا استفاده به گستره شعر نو بود كه همخوني و هماهنگي آنها با زبان فروغ نقش متقابل در جهت قوام و توفيق اشعار او داشته اند.عشقي كه فروغ در شعر ديوار از آن دم مي زند با تكيه بر حركت و گسترش و تكامل انديشه او از حد يك عشق سطحي و خصوصي خارج مي شود و به عشق بزرگتر و كاملتر بدل مي شود يا در برخورد با«شب»او از توصيف شب در شعر خواب
    «شب بر روي شيشه تار/ مي نشست آرام،چون خاكستر تب دار»
    به حدي پيش مي رود كه مي تواند در شعر« پرنده مردني است» با انگشتانش پوست كشيده شب را لمس كند.

    «به ايوان مي روم و انگشتانم را/ بر پوست كشيده شب مي كشم»
    «من در شعرم، بيشتر از هرچيز ديگر،سعي مي كنم نقصي را كه مي شود اسمش را كمبود كلمات گوناگون ناميد. شعر ما مقداري سنت به دنبال دارد،كلماتي دارد كه مرتب در شعر دنبال مي شود. اينها مفهوم خودشان را از دست داده اند و در گوش ما ديگر مفهومشان اثر واقعي خودش را ندارد. در ثاني ، كلمه هايي كه سنت شعري به دنبال دارند با حس شعري امروز نا جور در نمي آيند، بخاطر اينكه زندگي عوض شده و مسائل تازهاي مطرح شده كه حسهاي تازه اي به ما مي دهد و ما به خاطر بيان اين حسها احتياج به يك مقدار كلمات تازه اي داريم كه چون در شعر نبوده اند در شعر آوردنشان خيلي مشكل است من سعي مي كنم اين كلمات را وارد شعر بكنم و فكر مي كنم اين كار درستي هم هست چون شعر امروزاگر قرار باشد شعر جاندار و زنده اي باشد بايد از اين كلمات استفاده كند و آنها را در خودش به كار گيرد.»

    مسئله ديگري كه راهي است در جهت شناخت و بررسي سير تكاملي فروغ محدوديت دنيا و دغدغه هاي شاعر كتابهاي اسير ، ديوار و عصيان است و اين در حالي است كه فروغ در تولدي ديگر و ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد داراي نگرانيهايي بيشتر و عميق تري است. فروغي كه درابتدا خود را در آيينه خود مي بيند و در انتها «خود» را در آيينه اجتماع پيدا مي كند بنابر اين رويكردها و عمق نگاهش به «خود»از سطح محدود من به مفهومي كلي و عام مي رسد او خود را كلي تر و پيوسته تر نسبت به جامعه و با جامعه مي بيند.
    به سطور زير توجه كنيد:
    « سينه اي ، تا كه بر آن سر بنهم/ دامني ،تا كه بر آن ريزم اشك/ آه اي آنكه غم عشقت نيست / ميبرم بر تو و بر قلبت رشك/
    يا:
    « روز اول پيش خود گفتم / ديگرش هرگز نخواهم ديد/ روز دوم بازمي گفتم / ليك با اندوه و با ترديد»
    وبا اشعار زير مقايسه كنيد
    «ديگر خيالم از همه سو راحتست/آغوش مهربان مام وطن/ پستانك سوابق پر افتخار تاريخي/لالايي تمدن و فرهنگ/ و جق و جق جقجقه قانون.../ آه / ديگر خيالم از همه سو راحتست»
    يا:
    چه مردماني در چار راهها نگران حوادثند/ و اين صداي سوت هاي توقف / در لحظه اي كه بايد ،بايد،بايد/مردي به زير چرخ زمان له شود/ مردي كه از كنار درختان خيس مي گذرد»
    تا به تحول مسائل و مواردي كه موجبات نگراني و تشويش خاطر و دغدغه در شعر فروغ كه خود در بعضي مواقع عامل اصلي در سرايش يك شعر هستن پي ببريد.

    فروغ پرسشگر بود او در تمام دوران شاعري خود اين خصيصه را ترك نكرده است توجه و دقت در اشعار او نشان مي دهد كه او هميشه سوالي در ذهن شعر خود نهفته دارد شايد كميّت پرسشها در اشعار فروغ زياد دستخوش تغيير و تفاوت نشده باشد .اما با بررسي سه مرحله دوران شعر سرايي او مي توان به رشد محسوس پرسش ها از جنبه كيفي در دو مرحله اول پي برد اما جالب توجه اينجاست كه كيفيت و چگونگي پرسشهاي طرح شده توسط در اشعارفروغ در مرحله سوم شعري او به ناگاه و همگام با همان روند رو به رشدي كه پيش از اين به آن اشاره شد چنان تغيير مي كند كه تأ ثير شگرفي را بر محتواي شعر او مي گذارد. مقايسه اين پرسشها به زيبايي نشان مي دهد كه تا چه حد نگرش فروغ متحول شده است و او را از سطح سوالاتي سطحي و ساده مثل:
    «جز غم چه مي دهد به دل شاعر/ سنگين غروب تيره و خاموشت؟/ جز سردي و ملال چه مي بخشد / بر جان دردمند من آغوشت؟»
    « اي ستاره ها چه شد كه در نگاه من/ ديگر آن نشاط و نغمه و ترنه مرد؟/ اي ستاره ها چه شد كه بر لبان او/ آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد؟»
    «مردمان از يكديگر آهسته مي پرسند/ كيست پس اين دختر خوشبخت؟»
    به جايي مي رسد كه در ذهن شاعرانه اش سوالاتي با ژرفنا و محتوايي مثل سوالات زير نقش مي بندد
    «چرا توقف كنم،چرا؟»
    «من از كجا مي آيم؟/ كه اينچنين به بوي شب آغشته ام»
    «چرا نوازش را به حجب گيسوان با كرگي بردند؟»
    «وقتي كه در آسمان دروغ وزيدن مي گيرد/ ديگر چگونه مي شود به سوره هاي رسولان سر شكسته پناه آورد؟»

    فروغ در مصاحبه اي كه سال 1345 با صدر الدين الهي در مجله سياه و سپيد انجام داده با بيان زيبايي به روند رشد و قوت شاعرانگي خود اشاره داشته
    «آن وقتها -يعني قبل از سال 1342 - شعر را باور نداشتم اين كه مي گويم باور نداشتم باز خودش مراحلي دارد . زماني بود كه من شعرم را به عنوان يك وسيله تفنن و تفريح مي پنداشتم ، وقتي از سبزي خرد كردن فارغ مي شدم پشت گوشم را مي خاراندم و مي گفتم :خوب بروم يك شعر بگويم . بعد زماني ديگر بود كه حس مي كردم اكر شعر بگويم چيزي به من اضافه مي شود وحالا مدتي است كه هروقت شعر مي گويم فكر مي كنم چيزي از من كم مي شود يعني من ا ز خودم چيزي را مي تراشم و به دست ديگران مي دهم. براي همين است كه شعر به صورت يك كار جدي برايم مطرح شده و حالا روي آن تعصب دارم»
    فروغي كه به حركت و تكامل مي انديشد مثل رودي كه اگر راهش بسته باشد به هر نحوي راهش را مي گشايد و به پيش مي رود در سال 1335 تصميم به ترك ايران مي گيرد او علت سفرش را اينچنين بيان مي كند :
    «فشار زندگي، فشار محيط و فشار زنجير هايي كه به دست و پايم بسته بود و من با همه نيرويم براي ايستادگي در مقابل آنها تلاش مي كردم خسته و پريشانم كرده بود . من مي خواستميك زن يعني يك بشر باشم. من مي خواستم بگويم كه من هم حق نفس كشيدن و حق فرياد زدن دارم… و من به خاطر اينكه انرژي و نيروي تازه اي براي بازهم خنديدن كسب كنم ناگهان تصميم گرفتم كه مدتي از اين محيط دور شوم.»

    مطمئناً سخن به گزاف نرفته اگر بگوييم تأ ثيرات اين سفر در روند رشد فكري و شعري او موثربوده است. فروغ فرخزاد در كتاب حرفهايي با فروغ فرخزاد با يك مرور كلي بر آثارش از آنچه بوده و آنچه شده سخن گفته است . او كتابهاي ديوار و عصيان را دست و پازدني مأ يوسانه در ميان دو مرحله زندگي معرفي مي كند و آنها را آخرين نفس زدنهاي پيش از يك نوع رهايي مي داند او مي گويد :
    «در جواني احساسات ريشه هاي سستي دارند ،فقط جذبه شان بيشتر است. اگر بعداً بوسيله فكر رهبري نشوند و يا نتيجه تفكر نباشند خشك مي شوند و تمام مي شوند.من به دنياي اطرافم به اشياي اطرافم و آدمهاي اطرافم و خطوط اصلي اين دنيا نگاه كردم ، آن را كشف كردم و و قتي خواستم بگويمش ديدم كلمه لازم دارم كلمه هاي تازه كه مربوط به همان دنيا مي شود آگر مي ترسيدم مي مردم اما نترسيدم كلمه ها را وارد كردم»
    «همه مي ترسند/همه مي ترسند،اما من و تو / به چراغ و آب و آينه پيوستيم/و نترسيديم»

    http://www.farnood.com/persian/index.htm
    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 3 از 9 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/