صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 92

موضوع: ╫►*♥*◄╫ ضرب المثلهای شیرین فارسی╫►*♥*◄╫

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فلفل نبين چه ريزه ، بشكن ببين چه تيزه

    m0021
    موشي بنام فلفلي در دشت براي خودش لانه اي درست كرد و خيالش راحت بود كه زمستان را بخوبي سپري مي كند .
    يك روز گاوي براي علف خوردن به دشت آمد وروي لانه آقا موشه نشست و مشغول استراحت شد .
    موش آمد و از آقاي گاو خواهش كرد كه از روي لانه اش بلند شود تا خراب نشود . ولي گاو هيچ توجهي به موش نكرد و گفت : ” تو نيم وجبي به من دستور مي دهي كه از اينجا بلند شوم . مي داني من كي هستم ، مي داني من چقدر قوي و پر زورم ، حالا برو پي كارت و بگذار استراحت كنم . “

    موش دوباره خواهش و التماس كرد ولي فايده اي نداشت و گوش آقا گاو به اين حرفها بدهكار نبود . موش پيش خودش فكر كرد ، حالا كه با خواهش كردن مشكلش حل نشده بايد كار ديگري بكند .


    m0022

    بعد يكدفعه روي آقا گاو پريد . گاو از خواب بيدار شد و خودش را تكان داد . موش روي گوش گاو پريد و يك گاز محكم از گوش او گرفت . گاو از جايش بلند شد و شروع به تكان دادن سرش كرد . ولي موش روي زمين پريد و در يك سوراخ پنهان شد و گاو نتوانست كاري كند.
    وقتي گاو دوباره خوابش برد ، موش دم گاو را گاز گرفت و روي درخت پريد .‌گاو از درد بيدار شد .‌خيلي عصباني بود ، سعي كرد كه بالا بپرد و موش را بگيرد تا ادبش كند ولي دستش به او نمي رسيد .
    موش گفت : ” اگه بازم روي لونه من بخوابي ، گازت مي گيرم . “
    گاو ديد ، چاره اي ندارد جز اينكه از آنجا برود و جاي ديگري بخوابد . گاو پيش خودش گفت : ” فلفل نبين چه ريزه ، بشكن ببين چه تيزه . با اين قد و قواره فسقلي اش چه جوري حريف من شد . “
    موش با اينكه خيلي كوچكتر از گاو بود توانست مشكلش را حل كند .


    پس كارآيي هر كس و هر چيز به قدو قواره اش نيست ، مثل فلفل قرمز ،‌با اينكه كوچك است ولي وقتي مي خوريم از بس تند است دهانمان مي سوزد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    جيك جيك مستونت بود ، ياد زمستون بود ؟


    m0035
    m0031
    m0032



    m0036
    m0033
    m0034



    از آن‌روز به‌ بعد، به‌ كسي‌ كه‌ به‌ فكر آينده‌اش‌ نيست و دچار مشكل‌ مي‌شود مي‌گويند: جيك‌جيك‌ مستونت‌ بود، فكر زمستونت‌ بود؟




    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسم روباه را باور كنيم يا دم خروسو ؟


    m0041


    يكي بود ، يكي نبود ،‌خروسي بود بال و پرش رنگ طلا ، انگاري پيرهني از طلا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمائي مي كرد . خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زري پيرهن پري صدا مي كردند .


    خروس زري از بس مغرور و خوش باور بود هميشه بلا سرش مي اومد براي همين آقا سگه هميشه مواظبش بود تا برايش اتفاقي نيافته .


    روزي از روزا آقا سگه اومد پيش خروس زري پيرهن پري ، بهش گفت : خروس زري جون .
    خروسه گفت :‌ جون خروس زري

    سگ گفت : پيرهن پري جون
    خروس : جون پيرهن پري

    سگ : مي خوام برم به كوه دشت ، برو تو لونه ، نكنه بازم گول بخوري ، درو رو كسي وا نكني
    خروس گفت : خيالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم .
    m0042

    آقا سگه رفت ، بي خبر از اينكه روباه منتظر دور شدن اون بود .
    همينكه آقا سگه حسابي دور شد ، روباه ناقلا جلوي لونه خروس زري اومد تا نقشه اش رو عملي كنه ، جلوي پنجره ايستاد و شروع كرد به آواز خوندن :
    اي خروس سحري چشم نخود سينه زري
    شنيدم بال و پرت ريخته نذاشتن ببينم
    نكنه تاج سرت ريخته نذاشتن ببينم

    خروس زري كه به خوشگلي خودش افتخار ميكرد خيلي بهش بر خورد ، داد زد : ” نه بال و پرم ريخته ، نه تاج سرم ريخته . “
    روباه گفت اگه راست ميگي ، بيا پنجره رو بازكن تا ببينمت .
    خروس مغرور پنجره رو باز كرد و جلوي پنجره نشست و گفت : بيا اين بال وپرم ، اينم تاج سرم .
    و همينكه خروس سرش رو خم كرد كه تاجشو نشون بده ، روباه بدجنس پريد و گردن خروس را گرفت .
    خروس زري داد زد : آي كمك ، كمك ، آقا سگه به دادم برس .

    m0043

    آقا سگه با گوشهاي تيزش صداي خروس زري را شنيد و به طرف صدا دويد .
    دويد و دويد تا به روباه رسيد . از روباه پرسيد : ”‌ آي روباه ناقلا خروس زريرا نديدي ؟ “
    روباهه كه دهان آقا خروسه رو بسته بود و اونو توي كوله پشتي انداخته بود ،‌ شروع كرد به قسم خوردن كه والا نديدم ، من از همه چيز بي خبرم ، و پشت سر هم قسم مي خورد .
    يكدفعه چشم آقا سگه به كوله پشتي افتاد و گفت :‌” قسم روباه و باور كنم يا دم خروس را ؟“
    آقا روباهه تازه متوجه شد كه دم خروس از كوله پشتي اش بيرون آمده ، پس كوله پشتي اش رو انداخت و تا مي توانست دويد تا از دست سگ نجات پيدا كند .
    و خروس زري پيرهن پري هم همراه آقا سگه به خونشان برگشتند .

    وقتي كسي حرفي ميزنه ولي از نشانه هايي معلومه كه داره دروغ مي گه از اين ضرب المثل استفاده مي شود



    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    هنوز دو قورت و نيمش باقي مانده

    m007
    مي گويند حضرت سليمان زبان همه جانداران را مي دانست ، روزي از خدا خواست تا يك روز تمام مخلوقات خدا را دعوت كند .
    از خدا پيغام رسيد ، مهماني خوب است ولي هيچ كس نمي تواند از همه مخلوقات خدا يك وعده پذيرائي كند .
    حضرت سليمان به همه آنها كه در فرمانش بودند دستور داد تا براي جمع آوري غذا بكوشند و قرارگذاشت كه فلان روز در ساحل دريا وعده مهماني است .

    روزي كه مهماني بود به اندازه يك كوه خوراكي جمع شده بود . در شروع مهماني يك ماهي بزرگ سرش را از آب بيرون آورد و گفت : خوراك مرا بدهيد .
    يك گوسفند در دهان ماهي انداختند . ماهي گفت : من سير نشدم . بعد يك شتر آوردند ولي ماهي سير نشده بود .
    حضرت سليمان گفت : او يك وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهيد تا سير شود .
    كم كم هر چه خوراكي در ساحل بود به ماهي دادند ولي ماهي سير نشده بود . خدمتكاران از ماهي پرسيدند : مگر يك وعده غذاي تو چقدر است ؟‌
    ماهي گفت : خوراك من در هر وعده سه قورت است و اين چيزهائي كه من خورده ام فقط به انداره نيم قورت بود و هنوز دو قورت ونيمش باقي مانده است .
    ماجرا را براي سليمان تعريف كردند و پرسيدند چه كار كنيم هنوز مهمانها نيامده اند و غذاها تمام شده و اين ماهي هنوز سير نشده .
    حضرت سليمان در فكر بود كه مورچه پيري به او گفت : ران يك ملخ را به دريا بياندازيد و اسمش را بگذاريد آبگوشت و به ماهي بگوئيد دو قورت و نيمش را آبگوشت بخورد .


    از آن موقع اين ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردي به قصد خير خواهي به كسي محبت كند و فرد محبت شونده طمع كند و مانند طلبكار رفتار كند مي گويند : عجب آدم طمعكاري است تازه هنوز دو قورت ونيمش هم باقي است .





    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بين همه پيامبرها جرجيس انتخاب كرده


    m010
    روزي روباه ، خروسي را گرفت و دويد تا او را در يك جاي امن بخورد .
    خروس كه جان خود را در خطر ديد سعي كرد كه حقه اي به روباه بزند تا او دهانش را باز كند و از دست او فرار كند بنابراين به او گفت : اگر مرا ول كني در حق تو دعاي خير مي كنم .
    اما روباه كه خيلي زرنگ بود جواب نداد و در دلش گفت : اگر دعاي تو اجابت مي شود براي خودت دعا كن .
    خروس دوباره كفت : اگر مرا آزاد كني هر شب يك مرغ چاق و چله برايت مي آورم .
    روباه جواب نداد و در دلش گفت : تمام كساني كه گرفتار مي شوند همين حرف را ميزند .
    خروس هر چه حرف زد و سعي كرد كه روباه جوابي به او بدهد موفق نشد تا اينكه وارد خرابه اي شدند . خروس ديد كه ديگر فرصتي براي او نمانده است ، به روباه گفت : حالا كه مي خواهي مرا بخوري در اين دم آخر از تو خواهشي دارم ، من خروس دين داري هستم لااقل قبل از خوردنم نام يكي از پيغمبرها را ببر تا راحتتر بميرم . و او را به خدا قسم داد كه نام يكي از پيفمبرها راببرد .
    خروس مي خواست تا از فرصت استفاده كند و هنگاميكه روباه دهنش با ز مي شود تا نام يك پيغمبر را مي برد ، فرار كند .
    روباه كه خيلي زرنگ بود متوجه منظور خروس شد ، ولي چون دلش به حال خروس سوخت خواست تا آرزوي او را برآورده كند و همانطور كه گردن خروس را با دندانش گرفته بود گفت : جرجيس ( جرجيس يكي از پيامبران عهد قديم است ) و با اين حيله هم خواست خروس را برآورده كرد و هم مجبور نبود كه دهانش را باز كند . ( شما مي دانيد چرا مجبور نبود دهانش را باز كند ؟ )

    اين ضرب المثل زماني استفاده مي شود كه كسي از ميان چيزهاي مهمتر و معروف ، چيز گمنامي را انتخاب كند . يا چيزي را پيدا كند كه مناسب حال او باشد .




    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد

    m020


    در زمان‌هاي‌ دور، كشتي‌ بزرگي‌ دچار توفان‌ شد و باعث‌ شد كه‌ كشتي‌ غرق‌ شود. مسافران‌ كشتي‌ توي‌ آب‌ افتادند.در ميان‌ مسافران، مردي‌ توانست‌ خودش‌ را به‌ تخته‌پاره‌اي‌ برساند و به‌ آن‌ بچسبد
    موج‌ها تخته‌پاره‌ و مسافرش‌ را با خود به‌ ساحل‌ بردند. وقتي‌ مرد چشمش‌ را باز كرد، خود را در ساحلي‌ ناشناخته‌ ديد بدون‌ هدف‌ راه‌ افتاد تا به‌ روستا يا شهري‌ برسد. راه‌ زيادي‌ نرفته‌ بود كه‌ از دور خانه‌هايي‌ را ديد. قدم‌هايش‌ را تندتر كرد و به‌ دروازه‌ شهر رسيد.
    در دروازه‌ي‌ شهر گروه‌ زيادي‌ از مردم‌ ايستاده‌ بودند. همه‌ به‌ سوي‌ او رفتند. لباسي‌ گران‌قيمت‌ به‌ تنش‌ پوشاندند. او را بر اسبي‌ سوار كردند و با احترام‌ به‌ شهر بردند
    مسافر از اين‌كه‌ نجات‌ پيدا كرده‌ خوشحال‌ بود اما خيلي‌ دلش‌ مي‌خواست‌ بفهمد كه‌ اهالي‌ شهر چرا آن‌قدر به‌ او احترام‌ مي‌گذارند. با خودش‌ گفت: .نكند مرا با كس‌ ديگري‌ عوضي‌ گرفته‌اند..
    مردم‌ شهر او را يكراست‌ به‌ قصر باشكوهي‌ بردند و به‌عنوان‌ شاه‌ بر تخت‌ نشاندند

    مرد مسافر كه‌ عاقل‌ بود، سعي‌ كرد به اين راز پي ببرد . عاقبت‌ به‌ پيرمردي‌ برخورد كه‌ آدم‌ خوبي‌ به‌ نظر مي‌رسيد. محبت‌ زيادي‌ كرد تا اعتماد پيرمرد را به‌ خود جلب‌ كرد. در ضمن‌ گفتگوها فهميد كه‌ مردم‌ آن‌ شهر رسم‌ عجيبي‌ دارند.

    پيرمرد ، به‌ او گفت: . معمولاً شاهان‌ وقتي‌ چندسال‌ بر سر قدرت‌ مي‌مانند، ظالم‌ مي‌شوند. ما به‌ همين‌ دليل‌ هر سال‌ يك‌ شاه‌ براي‌ خودمان‌ انتخاب‌ مي‌كنيم. هر سال‌ شاه‌ سال‌ پيش‌ خودمان‌ را به‌ دريا مي‌اندازيم‌ و كنار دروازه‌ي‌ شهر منتظر مي‌مانيم‌ تا كسي‌ از راه‌ برسد. اولين‌ كسي‌ كه‌ وارد شهر بشود، او را بر تخت‌ شاهي‌ مي‌نشانيم. تختي‌ كه‌ يكسال‌ بيشتر عمر نخواهد داشت

    مسافر فهميد كه چه سرنوشتيدر پيش روي اوست . دو ماه‌ بود كه‌ به‌ تخت‌ پادشاهي‌ رسيده‌ بود. حساب‌ كرد و ديد ده‌ ماه‌ بعد او را به‌ دريا مي‌اندازند. او براي‌ نجات خود فكري‌ كرد:
    از فردا ‌ بدون‌ اين‌كه‌ اطرافيان‌ بفهمند توي‌ جزيره‌اي‌ كه‌ در همان‌ نزديكي‌ها بود كارهاي‌ ساختماني‌ يك‌ قصر آغاز شد .در مدت‌ باقي‌مانده‌، شاه‌ يكساله‌ هم‌ قصرش‌ را در جزيره‌ ساخت‌ و هم‌ مواد غذايي‌ و وسايل‌ مورد نياز زندگي‌اش‌ را به‌ جزيره‌ انتقال‌ داد

    ده ‌ماه‌ بعد ، وقتي شاه‌ خوابيده‌ بود ، مردم‌ ريختند و بدون‌ حرف‌ و گفتگو شاهي‌ را كه‌ يكسال‌ پادشاهي‌اش‌ به‌ سر آمده‌ بود از قصر بردند و به‌ دريا انداختند.
    او در تاريكي‌ شب‌ شنا كرد تا به‌ يكي‌ از قايق‌هايي‌ كه‌ دستور داده‌ بود آن‌ دور و برها منتظرش‌ باشند رسيد. سوار قايق‌ شد و به‌طرف‌ جزيره‌ راه‌ افتاد. به‌ جزيره‌ كه‌ رسيد، صبح‌ شده‌ بود. خدا را شكر كرد به‌ طرف‌ قصري‌ كه‌ ساخته‌ بود رفت اما ناگهان‌ با همان‌ پيرمردي‌ كه‌ دوستش‌ شده‌ بود روبه‌رو شد. به‌ پيرمرد سلام‌ كرد و پرسيد: .تو اينجا چه‌ مي‌كني؟.
    پيرمرد جواب‌ داد: .من‌ تمام‌ كارهاي‌ تو را زيرنظر داشتم. بگو ببينم‌ تو چه‌ شد كه‌ به‌ فكر ساختن‌ اين‌ قصر در اين‌ جزيره‌ افتادي؟.
    مسافر گفت: .من‌ مطمئن‌ بودم‌ كه‌ واقعه‌ي‌ به‌ دريا افتادن‌ من‌ اتفاق‌ خواهد افتاد، به‌ همين‌ دليل‌ گفتم‌ كه‌ پيش‌ از وقوع‌ و به‌وجود آمدن‌ اين‌ واقعه‌ بايد فكري‌ به‌ حال‌ خودم‌ بكنم..
    پيرمرد گفت: .تو مرد باهوشي‌ هستي. اگر اجازه‌ بدهي‌ من‌ هم‌ در كنار تو همين‌جا بمانم

    از آن‌ پس، وقتي‌ كسي‌ دچار مشكلي‌ مي‌شود كه‌ پيش‌ از آن‌ هم‌ مي‌توانسته‌ جلو مشكلش‌ را بگيرد و يا هنگامي‌كه‌ كسي‌ براي‌ آينده‌ برنامه‌ريزي‌ مي‌كند، گفته‌ مي‌شود كه‌ علاج‌ واقعه‌قبل‌ از وقوع‌ بايد كرد.


    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بشنو و باور نكن


    m023

    در زمان‌هاي‌ دور، مرد خسيسي زندگي مي كرد. او تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش سفارش داده بود . شيشه بر ، شيشه ها را درون صندوقي گذاشت و به مرد گفت باربري را صداكن تا اين صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر براي نصب شيشه ها مي آيم .
    از آنجا كه مرد خسيس بود ، چند باربررا صدا كرد ولي سر قيمت با آنها به توافق نرسيد. چشمش به مرد جواني افتاد ، به او گفت اگر اين صندوق را برايم به خانه ببري ، سه نصيحت به تو خواهم كرد كه در زندگي بدردت خواهد خورد.

    باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد. باربر صندوق را بر روي دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
    كمي كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي.
    مرد خسيس كمي فكر كرد. نزديك ظهر بود و او خيلي گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنكه سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از سيري است ، بشنو و باور مكن.
    باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست . ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.

    همينطور به راه ادامه دادند تا اينكه بيشتر از نصف راه را سپري كردند . باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چه است؟
    مرد كه چيزي به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم . يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم نصيحت دوم اين است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن.
    باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت.

    ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسي گفت باربري بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن
    مرد باربر خيلي عصباني شد و فكر كرد بايد اين مرد را ادب كند بنابراين هنگامي كه مي خواست صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ، بعد رو كرد به مرد خسيس و گفت اگر كسي گفت كه شيشه هاي اين صندوق سالم است ، بشنو و باور مكن

    از آن‌ پس، وقتي‌ كسي ‌حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند ، گفته‌ مي‌شود كه‌ بشنو و باور مكن.




    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شتر ديدي ، نديدي

    m017
    مردي در صحرا بدنبال شترش مي گشت تا اينكه به پسر با هوشي برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت يك چشمش كور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسيد : آيا يك طرف بار شيرين و طرف ديگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر كجاست ؟‌پسر گفت من شتري نديدم .
    مرد ناراحت شد و فكر كرد كه شايد اين پسر بلائي سر شتر او آورده و پسرك را نزد قاضي برد و ماجرا را براي قاضي تعريف كرد .
    قاضي از پسر پرسيد . اگر تو شتر را نديدي چطور مشخصات او را درست داده اي ؟
    پسرك گفت : در راه ، روي خاك اثر پاي شتري ديدم كه فقط سبزه هاي يك طرف را خورده بود . فهميدم كه شايد شتر يك چشمش كور بود .
    بعد ديدم در يك طرف راه مگس بيشتر است و يك طرف ديگر پشه بيشتر است . و چون مگس شيريني دوست دارد و پشه ترشي را نتيجه گرفتم كه شايد يك لنگه بار شتر شيريني و يك لنگه ديگر ترشي بوده است .
    قاضي از هوش پسرك خوشش آمد و گفت : درست است كه تو بي گناهي ولي زبانت باعث دردسرت شد . پس از اين به بعد شتر ديدي ، نديدي !!

    اين مثل هنگامي كاربرد دارد كه پرحرفي باعث دردسر مي شود . آسودگي در كم گفتن است و چكار داري كه دخالت كني ، شتر ديدي نديدي و خلاص .


    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    باد آورده را باد مي برد


    m016
    در زمان سلطنت خسرو پرويز بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و سقوط آن نزديك شد .
    مردم رم فردي را به نام هرقل به پادشاهي برگزيدند . هرقل چون پايتخت را در خطر مي ديد ، دستور داد كه خزائن جواهرت روم را در چهار كشتي بزرگ نهادند تا از راه دريا به اسكنديه منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند ،‌گنجينه ي روم بدست ايرانيان نيافتد .

    اينكار را هم كردند . ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان باد مخالف وزيد و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند ، هرچه ملاحان تلاش كردند نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به سمت ساحل شرقي مديترانه كه در تصرف ايرانيان بود در آمد .
    ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند .

    خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود خسرو پرويز آنرا ( گنج باد آورده ) نام نهاد .

    از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود ، آنرا بادآورده مي گويند .


    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    كفگير به ته ديك خورده

    m015


    براي پختن پلو بمقدار زياد از قابلمه هاي بزرگي به نام ديگ استفاده مي كنند. و از قاشق هاي بزرگي بنام كفگير براي هم زدن و كشيدن پلو استفاده مي شود .

    در زمانهاي قديم كه مردم نذر مي كردند و غذا مي پختن ، مردم براي گرفتن غذاي نذري صف مي كشيدند . از آنجا كه جنس كفگيرها فلزي بود وقتي به ديك مي خورد صدا مي داد .
    هنگامي كه غذا در حال تمام شدند بود و پلو به انتها ميرسيد اين كفگير در اثر برخورد به ديك صدا مي داد و آشپزها وقتي كه غذا تمام ميشد كفگير را ته ديك مي چرخاندند و با اينكار به بقيه كساني كه در صف بودند خبر ميدادند كه غذا تمام شده است .
    كم كم اين كار بصورت ضرب المثل در آمد و وقتي كسي از آنها سوال مي كرد كه غذا چي شد . مي گفتند از بدشانسي وقتي به ما رسيد كفگير به ته ديك خورد(يعني غذا تمام شد ) .


    امروزه از اين ضرب المثل موقعي استفاده مي شود كه مي خواهند به فردي بگويند دير رسيده و ديگر مثل قبل توانائي يا ثروت قبلي را ندارد و قادر به كمك كردن به او نيستند .


    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 10 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/