صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 79

موضوع: پدر سالار | ناهید سلیمان خانی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۷:قسمت پنجم

    _شما که میدونستینین طفلک حالش خوب نیست،غلط کردین بردینش اتاق پریسا.اصلا نباید از تخت پایین میاوردینش.کسی که زیر سرم بوده و فشارش پایینه باید تخت بخوابه و حرکت نکنه.به زری گفتم که شب بید پهلوش.هروقت سرمش تموم شد،بیاین خبرم کنین.تا صبح چشم ازش بر ندارین
    سرم دستم را جا به جا کرد و آهسته گفت:((از جات بلند نشو تا خودم از تخت بیارمت پایین.))
    چند روزی بستری بودن حالم را جا آورد.به خصوص که پزشکم محمد بود و هر بار که میآمد و میرفت کلی خودم را برایش لوس میکردم.یک هفته چشم از من بر نداشت و حتی از خانه بیرون نرفت.راحت جلوی دیگران میآمد تو اتاقم حالم را میپرسید و میرفت.چند روز از شب هفت گذشته بود که رفت و آمدهای مشکوک شروع شد.یک روز عصر که آقا بزرگ هنوز از بازار بر نگشته بود،محمد چند تا تلنگر به اتاق مهدی زد که مثل برق آمد به سراغ مهرداد و هر دو رفتند توی حیات.با زری رفتیم پشت حصیر سر سرا.مرتضی چند ضربه به در اتاق پوریا.پوریا پنجره اتاقش را باز کرد و وحشت زده آن را بست.محمد و مهدی با عصبانیت دور حوض میچرخیدند و منتظر پوریا بودند.مرتضی مجبور شد در خانه عمه منصوره را بزند.در که باز شد رفت داخل و چند دقیقه بد با پوریا آمد بیرون.یقه پوریا را گرفته بود و کشان کشان به سمت زیر زمین میبرد.محمد و مهدی پشت سرش رفتند زیر زمین.مهرداد دوید سمت عمه و گفت:عمه نظر بچههات دخالت کنن.
    عمه،مضطرب و نگران جلوی پژمان و پویا را گرفت و فریاد زد:((اینجا چه خبره؟پوریا رو کجا میبرین؟باقر،عزیز جان...!))
    سر و صدای زد و خورد توی زیر زمین وحشتناک بود.کتک کاری تا بد از ورود باقر به زیر زمین ادامه داشت.از زری پرسیدم:((تو خبر داری تو زیر زمین داره چه اتفاقی میافته؟))
    _آره،بچهها دارن فآک پوریا رو پیاده میکنن.
    رنگم پرید.با لکنت گفتم:((الان میکشنش.))
    _به جهنم دلت به حال اون کثافت میسوزه؟
    پا در میانی باقر هم نتیجه نداد،که پایه چشم خودش هم مثل بادمجان سیاه شد.به جز پوریا،بقیه پسرها نفس نفس زنان از پلههای زیر زمین بالا آمدند.چشم عمه به پلهها بود که با صدای ناله پوریا قش کرد.عزیز که از سر و صدا آماده بود به شاه نشین فریاد کشید:((زهره خانوم دستت درد نکنه با این دو تا قول چماقی که پروروندی.آقا بزرگ تو راهه،برو تن پسرها تو چرب کن.))
    زن عمو زهره،همان تور که زیر بغل پوریا را گرفته بود ،محمد را صدا زد.محمد به عزیز نزدیک شد و گفت:((عزیز جان،عصبانیت برای شما خوب نیست.))
    عزیز غضب الود نگاهش کرد.محمد خام شد و دست عزیز را بوسید و گفت:((میشه چند دقیقه بریم شاه نشین؟))
    افسانه و پروانه داشتند زار میزدند و چشم از پوریا بر نمیداشتند که وسعت حیاط ولو شده بود.محمد آمد توی ایوان،لب نرده تکیه داد و گفت:((خانومها گریه نکنید.ارایشتون پاک میشه.))
    بد آرام وارد ساختمان شد.افسانه و پروانه داشتند جیغ و داد میکردند که عزیز آمد توی ایوان فریاد زد:((برین اتاقتون پتیاره ها.))
    عمه طاهره با عصبانیت گفت:((عزیز ،شما حق ندارید به دخترهای من توهین کنین.))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۷:قسمت ششم

    عمه منصوره در حالیکه کاف حیاط نشسته بود و سر پوریا روی زانویش بود فریاد کشید:((معلوم نیست چی گفت که عزیزمو از این رو به اون رو کرد.))
    همه برگشتند داخل ساختمان ها.عمه منصوره پوریا را بلند کرد و در حال بالا رفتن از پلها خط و نشان کشید:((زهره،این بچه هایی که تو تربیت کردی از این بهتر در نمئان!بذار آقا بزرگ پا شو بذاره خونه،یه آشی واسه همتون بپزم که یه وجب روغن کرمون شاهی روش باشه.))
    از آن روز به بد اختلافات بیشتر شد.همه به هم چپ چپ نگاه میکردند و روابط گرم و صمیمانه نبود.مادرم تنها بود و هیچ کس حوصله نداشت به درد و دلهایش گوش کند.تنها کسی که پا به پایش گریه میکرد من بودم.مهدی از وضعیت پیش آماده انقدر پریشان بود که از اتاقش بیرون نمیآمد.خود کوشی پریسا همه برنامهها را به هم ریخت.
    از روزی که آقا بزرگ برای پسرها خط و نشان کشید،هیچ کدام جرات نمیکردند توی حیاط آفتابی شوند غیر از محمد که دائم دور و بر مهدی میپلکید که شاید از افسرده گیش کم شود.مادر حوصله کار کردن نداشت.مهرداد همیشه عصبی بود و من و زری ستم کش خانواده بودیم.برای چهلم پریسا مراسم نگرفتیم.جواهر مخفیانه یک بشقاب حلوا توی آشپزخانه عمو رحیم پخت که بویش به مشام آقا بزرگ نرسد.آقا بزرگ گریه کردن مادر را هم ممنوع کرده بود.بی سر و صدا و بی خبر رفتیم سر خاک و برگشتیم.
    اواخر شب بود که آقا بزرگ فرستاد دنبال پدرم.دلم شور افتاد.زری مثل همیشه جور کش تنهایم بود.پدر که رفت هر دو رفتیم لب ایوان.محمد از شدت نگرانی داشت دور حوض قدم میزد.او تنها دلگرمی من در آن زندان غم انگیز بود.جلسه که تمام شد،محمد شتاب زده رفت داخل ساختمان و زری هم بدون خداحافظی غیبش زد.رفتار مشکوکشان هر لحظه نگران ترم میکرد.وارد خانه که شدم پشت سرم پدرم اما تو.نگاهی به چشمهای پرسشگرم کرد،سر تکان داد و رفت اتاق مادر.کنجکاو شدم.خزیدم پشت اتاق و گوش ایستادم از این کار پست متنفر بودم،ولی چارهای نبود،باید میفهمیدم موضوع از چه قراره.
    وقوع حوادث غم انگیز را ز پیش حدس زده بودم.صدای نالههای مادر به فریاد تبدیل شد،به توری که پچ پچ پدر در آن گم شده بود.گیج شدم.صدای محمد که از دیوار عبور کرد،مرا بی اندازه ترساند،انگار با مرتضی درگیر شده بود.صدای زن عمو زهره و عمو منصور توی فریاد زد و خورد دو برادر گم شده بود.
    محمد فریاد کشید:((اون پیرمرد حق نداره واسه زندگی ما تصمیم بگیره.))
    مرتضی با خشم و نفرت گفت:((تو خفه شو!رو حرف بزرگ ترحا حرف نزن.))
    صدای گریه زن عمو افراد خانواده را پشت پنجرهها کشند.سراسیمه رفتم پشت حصیر سر سارا.محمد داشت پا برهنه میدوید سمت شاه نشین.هم همه افتاد توی ساختمان ها.صدای فریاد محمد از همه بلند تر بود.افراد خانواده همگی هجوم بردند به شاه نشین تا جلوی محمد را بگیرند.محمد فریاد میکشید و آقا بزرگ را تهدید میکرد.آقا بزرگ سکوت کرده بود.هیچ کس جلو دار محمد نبود و او آن شب هرچه هر داشت همه را یکجا نثار آقا بزرگ کرد.محمد بر آشفته از شاه نشین بیرون آمد.انگار هنوز همه حرفهایش را نزده بود.میلرزید و فریاد میکشید:((یک بار برای همیشه روشنت کردم پیرمرد.اگه این بد بختها ملاحظه موی سفید تورو کردن،خیال نکن کسی زورش به تو نمیرسه.من زیر بر زور گویی هیچ کس نمیرم.میخوای بیرونم کنی؟ میرم مهم نیست.جلوی همه میگم که پریا مال منه ،هیچ کس حق نداره اسمشو بیاره!نه برادرم،نه کس دیگه.))
    صدای عسی آقا بزرگ آمد که داشت به ایوان شاه نشین نزدیک میشد.به قدمهای تند و نفس نفس زدنهای مهام نگاه میکرد و رنگ به رو نداشت.محمد در مقابلش ایستاد و خیره شد به چشم هایش.((خیال کردی کی هستی؟حکم متکق؟مستبد؟به چه حقی برای همه تصمیم میگیری؟میخوای همه مثل گوسفند دنباله روی تصمیمهای مسخره تو باشند؟تا کی آقا بزرگ؟چند ساله خوابی؟چهسمتو باز کن و دور و برتو نگاه کن.خیال میکنی چند سال دیگه زنده میمونی؟))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۷:قسمت هفتم

    آقا بزرگ با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهش میکرد و هیچ نمیگفت.محمد دست بردار نبود.هرچه حرف داشت هان شب توی دائره ریخت و آرام رفت داخل ساختمان.دلم گور گرفته بود.بارها و بارها جمله محمد در ذهنم جا به جا شد((پریا ماله مانعه!))دلم شور افتاد.مگه قرار بود مال کی باشم؟همه سلولهای تنم او را میخواست.احساس فخر میکردم که با شهامت،بدون واهمه،جولوی همه افراد خانواده از آقا بزرگ خستگاریم کرده بود.غافل از اینکه گستاخی و تهور محمد وقوع فاجعهای سنگین تر را رقم میزد.
    آقا بزرگ،در مقابل حیرت افراد خانواده و خجالت عمو منصور که دلش نمیخواست هیچ کس به پدرش توهین کند رفت توی اتاقش.عموها و عمهها و محسن و پیمان شوهر عمهها همگی برگشتند به خانهها و سکوت وهم انگیزی بر در و دیوار مجتمع آقا بزرگ حکم فرما شد.از خجالت خزیدم کنج اتاقم.فکر کردم چه خیالاتی که همه در باره من و محمد میکنند.ولی هیچ کدام مهم نبود.مهم محمد و عشقش بود.هرگز تصورش را هم نمیکردم که این اسودگی خیال آرامش قبل از طوفان است.
    صبح آنقدر اضطراب داشتم که نماز ۲ رکعتی را سه رکعتی خواندم.تمرکز نداشتم.در حال سجده کردن بغضم ترکید و آنقدر گریه کردم که نفهمیدم مهرداد و مهدی توی اتاق هستند.مهدی با دستمال اشکم را پاک کرد.مدتها بود به هم نگاه نکرده بودیم.نگاهش مات زده و نگران بود.سر بر روی سینه آاش گذاشتم و بغضم را خالی کردم.مهدی نوازشم میکرد و آرام آرام اشک میریخت.مهرداد کنار در اتاق چمباتمه زده بود و خیره به گلهای قالی ،نم نم اشک از گوشه چشمهایش سرازیر بود.لحظاتی بعد لب باز کرد و گفت:((پریا،بسه دیگه دلم خون شد.))
    سر بالا آوردم و نگاهش کردم.سراسیمه آمد و در آغوشم گرفت.دستهای مردانه دو برادر آغوش گرمی برای دل شکسته من بود.مهدی آهسته گفت:((از امروز به بعد باید منتظر واکنشهای غیر منطقی آقا بزرگ باشیم.به هر دوتون هشدار میدم،اگه جلوش در نیاییم،یعنی اینکه با محمد مخالف هستیم.روشن شد؟))
    کلامش قاطع و دلگرم کننده بود.از همه بهتر میدانستم که عشق محمد است.احساس غرور وجودم را گرم کرد و از دیدن دو برادر قوی در کنار خانواده آرام شدم.هنوز هوا روشن نشده بود و کسی از در بیرون نرفته بود که آقا بزرگ آمد لب ایوان و اعضای خانواده را احضار کرد.با عجله رفتم سر سارا.به چهره پر غرورش خیره شدم.پیر مرد انگار جان گرفته بود.پیدا بود که شب قبل را یکسره نخوابیده،تا صبح به حرفهای محمد فکر کرده و حالا آماده پاسخ دادن شده بود.
    نگران بودم و دلم شور محمد را میزد.میدانستم آن همه حرف،آن روز با اندیشه و فکر از پیش طراحی شده پاسخ داده میشد.تنها من و محمد و نوههای کوچک که هنوز خواب بودند نرفتیم داخل حیاط.
    پدر بزرگ انگار نه انگار که ما نیستیم.بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب((دیشب خیلی نیش و کنایه شنیدم.همه را قورت دادم و تا صبح فکر کردم که کجای کارم اشتباه بوده.))
    دلم فرو ریخت،لحظهای فکر کردم که عقبت آقا بزرگ به فکر اشتباهاتش افتاد و چه خوب شد که محمد از خواب غفلت بیدارش کرد.
    در حالی که صدایش رسا تر میشد ادامه داد:((هر چی فکر کردم،دیدم اشتباه از من نبوده.یه عمر زحمت کشیدم و خون دل خوردم که چی؟یه الف بچه بیاد وایسه جلوم و هرچی از دهانش در میاد بهم بگه؟حتما همتون دیشب تا صبح به ریشم خندیدین که جواب محمد رو ندم،ولی این تو بمیری از اون تو بمیریهای همیشگی نیست،یه پا پاسی از مالمو الکی حرومتون نمیکنم.بچه پاس ننداختم که حالا سنگ رو یخ تولهها شون بشم.پسر هم یه عمر حرمت نگاه داشتن،قدمشون رو چشمم.اما تو کاتام نمیره گوشه کنایه نوهها رو لا سیبیلی در کنم.اوضاع از امروز به بعد توفیر میکنه،جای محمد دیگه توی این خونه نیست.همین امروز باید گورشو گم کنه بره گدایی.باباش هم حق نداره یه قرون کمکش کنه که از ارث محرومش میکنم و میندازمش زیر دست پسر حروم لقمه آاش.میخوام ببینم اگه من نباشم کدومتون میتونین نون در آرین.))
    همه ساکت و وحشت زده چشم دوخته بودند به لبهای آقا بزرگ که باز و بسته میشد و وحشت میآفرید.عزیز در کنج شاه نشین کز کرده بود و مادرم نم نم داشت اشک میریخت.آقا بزرگ از سکوت جمع احساس فخر میکرد.اسم محمد که آمد عمو منصور دوید داخل ساختمان،شاید میترسید محمد واکنش نشان بدهد.چشمم به زن عمو زهره افتاد که وقتی گفت محمد باید برود،آهسته رفت در کنار مادر نشست و هر دو زدند زیر گریه.دل هر دو مادر خون بود.
    از تصمیم آقا بزرگ بیش از همه من خوشحال بودم،چون اطمینان داشتم محمد بدون من جایی نمیرود.حرفهای آقا بزرگ تمامی نداشت.تا زهر همه را سر پا نگاه داشته بود و منت یک عمر زندگی برده ور را بر سر آنها گذشت.
    اوضاع اگرچه در ظاهر آرام به نظر میرسد.زیر سقف و میان دیوارهای چسبیده به هم بلوایی بر پا بود.همه منتظر اقدام بعدی آقا بزرگ بودند که عزیز باقر را فرستد دنبال من و پدرم.تا باقر رفت مادرم زد زیر گریه.وحشت زده رفتم به اتاقم.شنیدم که پدر آهسته گفت:زهره چرا گریه میکنی؟بد تر پریا وحشت میکنه.هنوز که چیزی نشده.
    لب تخت نشستم و داشتم پس میفتادم که پدر آمد تو اتاقم.کنارم نشست و گفت:((دخترم،عزیز دلم،میدونم که توی این ماجرا هیچ تقصیری نداری،ولی بابا...))
    به چشمهایم خیره شد،از خجالت سرم را به زیر انداختم.نفس عمیقی شبیه آه از گلویش خارج شد:((پریا،من نمیتونم رو حرف پدرم حرف بزنم.میفهمی چی میگم بابا؟))
    به خودم جرات دادم نگاهش کنم.هزاران گله داشتم که حتی یکی از آنها هم بر زبان اوردنی نبود.بابا حرف میزد و من نگران چشم دوخته بودم به لبهایش.
    _میدونم که محمد پسر خوبیه.میدونم هیچ رابطهای بین شما دو تا نیست.محمد نماز خونه و از جانماز از پاک تره،تو هم مثل قرآن میمونی عزیزم،ولی چه کنم.محمد میره بابا،چارهای نداره،باید بره!تو هم بهتره فکر زندگی خودت باشی.میفهمی چی میگم بابا؟))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۷:قسمت هشتم

    جملات ناقص پدر توی سرم جا به جا میشد،بدون اینکه بفهمم از من چه میخواهد.حرفهای پدر بوی ناا امیدی میداد.همان لحظه فهمیدم که هیچ ارادهای از خود ندارد و من تنها باید به محمد و قدرت مندیش متکی باشم.سکوت کرده بودم که پدر گفت:((پاشو بریم ببینیم آقا بزرگ چه کارمون داره!حرفهای آقا بزرگ هیچوقت بی ربط نبوده.شاید سالها طول بکشه تا بفهمی هر چی امروز گفته به نفع همه است.))
    در مقابل چشمهای گرین مادرم با پدرم همراه شدم.مهدی که دم در ایستاده بود،بدون توجه به پدر گفت:((یادت نره چی گفتم!محمد رو سنگ رو یخ کنی،خواهر برادریمون به هم میخوره.))
    پدر خشمگین نگاهش کرد.مهرداد دستم را فشار داد و گفت:((محکم باش پریا،خدا بزرگه.))
    وارد تالار شدیم.عمو منصور و مرتضی در کنار آقا بزرگ و عزیز در پایین تالار نشسته بودند.عمو منصور رنگ به رو نداشت و مرتضی،سر به زیر پشت داده بود به دیوار.جواب سلامم را هیچ کس نداد.عزیز گفت:((بشین ننه.))
    در کنار عزیز نشستم.پدر رفت در کنار عمو منصور نشست و آقا بزرگ شق و رگه تکیه داده بود به پشتی و گفت:((باقر برو بیرون ،تا نگفتم هیچ کس نیاد توی تالار.))
    چهره مرتضی خونسرد و بی اعتنا بود.صدای آقا بزرگ با ملیمتی بیش از همیشه در فضای تالار پیچید:((امروز هجتو به همتون تموم کردم.فقط یه موضوع مونده که باید خصوصی بگم.نمیخوام پرده چشم کوچک تارا پره بشه.میفهمی منصور چی میگم؟))عمو منصور رنگ و رو پریده،مثل برق گرفتهها تکانی به خود داد و گفت:بله آقا جون.
    فضای تالار از سکوت حاضری سنگین شد.به جز صدای استکان نعلبکی مرتضی هیچ صدای دیگری نمیآمد.آقا بزرگ به مرتضی رو کرد و گفت:((همان تور که گفتم تو و پریا باید باهم ازدواج کنین.گفت و گوی زیادی باعث معتلیه.رختای عزاتونو در بیارین.از امروز به بعد نبینم کسی واسه اون گیس بریده عزداری کنه.توی این خونه باید همش مجلس شادی باشه.))
    انگار آب یخ روی سرم ریختند.یک لحظه روح از بدنم پرید.نفسم بند آمد و داشتم بی هوش میشودم که مرتضی استکان را محکم توی نعلبکی کوبید و فریاد زد:((من با دستمالی شده داداشم عروسی نمیکنم.تا دیشب خبر نداشتم این دختر چه کسافتیه!حالا وضع فرق کرده.با هرکی بگین ازدواج میکنم الا این بی همه چیز.))
    اشکم مثل سیل بر صورتم پهنا گرفت.لرزهای عجیب بر بدنم افتاد.دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و میبلعیدم.از شرم داشتم شو شر عراق میریختم و زیر چشمی به پدرم نگاه کردم که انگار داشت سکته میکرد.عمو منصور که تا آن لحظه از جایش تکان نخورده بود،بلند شد،سیلی محکمی به مرتضی زد.سپس سریع برگشت ،سر جایش نشست و رو به آقا بزرگ گفت:((ببخشید آقا جون،لازم داشت.))
    مرتضی خشمگین و عصبانی بلند شد و غر غر کنن از تالار بیرون رفت.سرم افتاد روی زانوی عزیز.صدای حق حق گریههایم در و دیوار تالار را میلرزند که محمد صحنید.انگار از مدتها پیش پشت در تالار ایستاده بود که به محض دیدن مرتضی باهم گلویز شدند.صدای فریاد محمد و نعرههای خشن مرتضی با گریه و زاری زری و زن عمو زهره در کشمکش و پا در میانی افراد خانواده گم شد.آقا بزرگ ،آرام و بی دغدغه،برخاست،عصایش را برداشت و از تالار بیرون رفت.صدای عصایش را شنیدم که از شاه نشین گذشت و وارد ایوان شد.به سختی راه افتادم و رفتم شاه نشین.صدای عصا که قطع شد ،سر و صدای اعضای خانواده هم فروکش کرد.فقط صدای محمد میآمد.
    آقا بزرگ فریاد کشید:((مرتیکه مزخرف کی گفته این طرفها پیدات بشه؟مگه قرار نبود گورتو گم کنی؟تو دیگه از این خونواده نیستی.زود بزن به چاک تا ندادمت دست پلیس.))
    تا آن روز هرگز محمد را آن تور خشمگین و بر آشفته ندیده بودم.انگار یک نفر نبود،که روح جعد و آباد پدر و مدرمن هم به کمکش آماده بودند.
    آقا بزرگ فریاد کشید:((یه کلمه حرف زیادی بزنی،جلوی همه میزنم تو گوشت که تا عمر داری نتونی تو چشم کسی نگاه کنی.دیگه نمیخوام چشمم تو چشمت بیفته.میری گم شائ یا این عصا رو تو سرت خورد کنم؟))
    محمد در حالی که نفس نفس میزد آرام رفت سر حوض.سر و گردنش را توی آب فرو کرد و بیرون آورد.پوست صورتش سرخ شده بود و میلرزید.آمد نزدیک نردههای شاه نشین.از پایین به آقا بزرگ که بالا سرش ایستاده بود و تکیه داده بود به نردههای ایوان،نگاهی معنا در انداخت نفس عمیقی کشید و لبخندی بی رنگ زد.آقا بزرگ با چشمهایش قدمهای محمد را تا داخل ساختمان تعقیب کرد و متعجب از سکوت محمد،برگشت به جمعیت حاضر در حیاط .زیر لب غر غر کرد و برگشت به سمت شاه نشین.صدای گریه زری و زن عمو زهره از دیوار میگذاشت و مثل خنجر به قلبم فرو میرفت.
    از پدرم و عمو منصور خبری نبود.انگار آب شدند و فرو رفتند توی زمین.هیچ کس نفهمید کجا رفتند.مادرم کز کرده بود کنار سر سارا و مهدی از عصبانیت روی پا بند نبود.راه میرفت و غر میزد و برای مرتضی خط و نشان میکشید.هیچ کدام متوجه حضورم نشدند از جلوی چشمشن گذشتم و رفتم اتاقم و شروع کردم به جم کردن لباس هایم.گیج و منگ بودم و هیچ نمیفهمیدم.آنقدر احمق بودم که خیال میکردم دارم از زندان خلاص میشوم.چمدان کوچک برداشتم و داشتم لباسهای تا شده را در آن جا سازی میکردم که از حیاط خلوت صدای محمد آمد.رفتم لب پنجره.آرامش عجیبی داشت.لبخند میزد و سکوت کرده بود.سرخی چشمهش دلم را سوزند.بی اراده اشکم سرازیر شد.آهسته گفت:((چرا گریه میکنی؟آسمون که به زمین نرسیده،در اتاقو ببند.))
    در را از پشت قفل کردم و برگشتم لب پنجره.پرسیدم:محمد سرت درد نمیکنه؟
    _نه چیزیم نیست.
    اشکم تمامی نداشت.گفتم((چقدر من و تو بد بختیم محمد))
    _بسه دیگه پریا.گریه که دردی رو دارمون نمیکنه.
    _پس باید چه کار کرد.
    _فعلا هیچی.
    _نشنیدی که چطور برادرت به من تهمت زد؟دیگه آبرو برام نمونده.
    به چشمهایم خیره شد و پرسید:((تا حالا دست من به تو خورده؟به غیر از اون روز که به هم قول دادیم و تو با میل و رغبت خودت دست منو گرفتی،تا حالا بی احترامی از من دیدی؟))
    _نه محمد ،تو پاکترین مرد دنیایی.
    _تقصیر من چیه که مرتضی احمقه و دهانش لقه،دیدی که به خاطره همین حرف چه قدر کتکش زدم.پریا یه وقت خیال نکنی ،من وحشی و خشن هستم.من باید واکنش نشون میدادم که همه حساب کارشونو بکنن.چشم خیلیها دنبال توست.نمیتونم تنهات بذارم،مگر اینکه همه،همه چیزو بین من و تو تموم شده بدونن.معذرت میخوام که باعث ناراحتیت شدم این احمقها فقط به تماس جسمی فکر میکنن.نمیدونن که من و تو سالهاست روحمون به هم چسبیده.
    _هر چی گفتن تحمل کردم فقط به خاطره تو.با تو تمام ناراحتیهای دنیا قابل تحمل محمد.
    چهسمهایش پر اشک شد.((پریا آزت خواهش میکنم انقدر دل نازک نباش.من همش نگران تو هستم.یه کم محکم باش.))
    _محمد.
    _جانم.
    _تا وقتی تو باشی از هیچی نمیترسم.
    _وقتی نیستم هم باید قوی باشی.میفهمی چی میگم ازی دلم؟
    _بی تو،نه... محمد اصلا حرفشم نزن محمد،دیگه تقات ندارم.
    _ولی پریا خودت که میدونی من باید برم.
    اشکم بند نمیآمد.مثل سیل راه افتاده بود.از جیبش دستمال در آورد و داد دستم.
    _بگیر اشکتو پاک کن.دارم دیونه میشم از این وضعیت،اگه شلوغ بازی در نمیآوردم بیرونم نمیکردند ولی ممکن بود اتفاق بد تری بیفته.اتفاقی که میتونه راحت منو بکشه.مرتضی باید میفهمید چقدر دوستت دارم.راه دیگهای نبود.انقدر گریه نکن.کار رو برام سخت تر نکن.اگه همش حواسم به تو باشه چطور میتونم درسمو بخونم!نمیدونی چقدر درس هم سنگین شده ،میترسم از پسش بر نایام.باید به من ارست بعدی پریا،بذار این دم آخری با لبخند از هم جدا بشیم.
    دلم فرو ریخت فریاد زدم:((بازم جدایی؟من تقات ندارم محمد.من میمیرم.))
    _چرا دادا میزانی؟جدایی موقت نه برای همیشه.مگه میتونم؟خودم از الان دارم دق میکنم.چند روز باید دنبال جا بگردم بعد میم و میبینمت.
    نگاهش گوشه و کنار اتاقم را کوید.خشمم هر لحظه بیشتر میشد و داشتم منفجر میشودم که گفت:((یادش به خیر،حد آقل توی این اتاق اتفاق شیرینی افتاد که هیچوقت فراموش نمیکنم.چمدون بستی؟پریا واقعا فکر نمیکنی که من کجا میتونم تورو ببرم؟آخه یه خرده فکر کن دختر.))
    با تمام قدرت جلوی اسبنیتم را گرفتم.در چشمهایش خیره شدم و گفتم:((محمد،محمد من.))
    _جانم...حرکت نکن که غرق دریای چشات هستم.میخوام همین الان بمیرم پریا.میفهمی؟خیال نکن رفتن برام آسونه!اگه نرم پدر و مادر بد بختم آواره میشن.سر به سر این پیرمرد نمیشه گذاشت.پریا بفهم که وضع من الان بد تر از توست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۷:قسمت نهم

    انگار عقدههای سرکوب شده یک عمر زندگی در سحر چوب عقید بزرگ ترحا فرصتی مناسب برای گشوده شدن پیدا کرده بود.ابراز محبت و عشق صمیمانه آاش تا عمق وجودم را مشتاق زندگی با او میکرد.مرگ بهتر از جدایی از او بود.با ناله و زاری گفتم:((محمد تو نمیتونی منو قنع کنی.هر جا بری دنبالت میام.))
    چهره بی قررش تغییر حالت داد.وحشت در چشمهایش موج میزد.ترس برام داشت.
    _محمد تو بی انصافی.اینجوری نگام نکن.حق نداری بدون من جایی بری.
    _پریا واقعا خیال نمیکردم انقدر بی منطق باشی.حداقل تو یکی درک کن که چرا میرم.
    _تو وضعیت منو درک میکنی؟
    _صبور باش پریا،اگه تو منو بخوای هیچ کس نمیتونه...
    فریاد زدم:((صبرم تموم شده.دارم سکته میکنم.تو حال منو نمیفهمی.همین امروز از دیدن قیافه مرتضی داشتم سکته میکردم.
    _تو داد کشیدن هم بلدی پریا؟فاصله گوش من تا دهان تو یه بند انگشت بیشتره؟چرا دادا میزانی؟من از زان جنجالی و زندگی شلوغ پلوغ متنفرم!یه کم آهسته صحبت کن.اگه این چند روزه فریاد کشیدم و کتک کاری کردم لازم بود.بعدها میبینی که من حتی با کسی بلند هم حرف نمیزنم.انقدر هم به مرتضی بد بین نباش.اون بد بخت هم میدونه که من چقدر دوستت دارم،هیچوقت در حق من نامردی نمیکنه.حرفهایی که زده اگرچه توهین آمیز بوده ،میشه یه جور فرار باشه برای کسی که نمیخواد به میل دیگران تن به ازدواج بده.
    دلم میخواست فریاد میکشیدم و هرچه خشم داشتم بر سرش خالی میکردم.آرام گفت:((خیال کردی خوشبختی یک جعبه شیرینی خوشمزست که راحت پولشو بعدی و بشینی بخوریش؟))
    با عصبانیت فریاد زدم:((تو عشق نیستی محمد،وگرنه دلت نمیاومد من رو تنها بذاری و بری.قول اون روز هم چرت و پرت بود.میترسیدی خود کوشی کنم،قول الکی به من دادی که به زندگی مزخرفم ادامه بدم.))
    هر لحظه عصبانی تر میشد .هرچه من پا فشاری میکردم او تغییر عقیده نمیداد و سر جای اولش بود .سعی میکرد بلند حرف نزند.:((من عشق نیستم پریا؟واقعا همچین تصوری میکنی؟فقط تو بلا و سختی میشه عشق رو محک زد عزیزم.این رو فقط یک بر گفتم و دیگه تکرارش نمیکنم.تو هم مثل دخترهای خوب پیش پدر مادرت بمون تا من یه خاکی به سرم بریزم و بیام رسما خواستگاریت کنم.فقط یک بار دیگه آزت خواهش میکنم نگو که قول اون شب چرت و پرت بوده،اگر توهین کنی،مجبور میشم واکنش شدید نشون بدم.اونوقت دل تو میشکنه و بغضت میترکه.من نمیخوام ناراحتت کنم.بدون که هیچ کس تا حالا انقدر به من بد و بی راه نگفته بود که تو گفتی.من آدمن دروغ گویی نیستم و از هیچ کسم نمیترسم.اگه دوستت نداشتم با این همه حرف مفتی که الان زادی ،ولت میکردم و میرفتم پی کارم.
    از عصبانیت گور گرفتم.دستهایم بی اراده به هم کوبیده میشد و دلم میخواست به سر و صورتش بکوبم.از فکر جدا شدن از محمد جنون گرفته بودم.کلافه بودم و او حالم را نمیفهمید.فریاد کشیدم:((تو منو دوست نداری محمد.همش بازی بود.یه بازی احمقانه .حالا داری فرار میکنی.یه قول دادی که توش موندی.نه راه پس داری و نه راه پیش.بهتره حقیقت را همین الان بگی و خلاصم کنی.خوب،راحت باش.برو دنبال درس و زندگیت.من هم مطمئن باش عرضه ندارم مثل پریسا خودمو بکوشم.وقتی رفتی،با اولین خواستگارم ازدواج میکنم.هر کی باشه مهم نیست.مهم اینه که خیال تو از جانب من راحت بشه و عذاب وجدان نکشی.برو محمد.به سلامت!))
    خشم و نفرت در عرض چند ثانیه،از چشمهایش فوران زد.با مشت محکم کوبید به شیشه پنجره و خردش کرد.رگهای دستش بورید و خون از پشت دستش سرازیر شد.ناا سلامتی من و تو به هم قول دادیم که تا آخر عمر با هم باشیم،حالا تو حرف از خواستگار و کس دیگهای میزانی؟خیال میکنی محمد کیه؟نه تو،نه هیچ کس دیگه،حق نداره با احساسات من بازی کنه!من که مسخره تو نیستم.مگه اون روز نگفتم فکر هاتو بکن و تو گفتی که یه عمره با فکر من داری پوست میندازی.ما به هم قول دادیم و قرار شد تا لحظه مرگ با هم بمونیم،حالا کی داره زیر قولش میزانه،من یا تو؟))
    از پنجره فاصله گرفت.خون از دستش به حیاط خلوت میریخت.راه میرفت و حرص میخورد.دلم میسوخت و کسری از دستم بر نمیآمد.یک لحظه ایستاد و برگشت طرف من:((نه مثل اینکه واقعا حوصله منتظر موندن نداری.چه کار کنم پریا،وضع من اینه که میبینی.به قول خودت بد بختم،راست میگی حق با توست.شاید با یکی دیگه خوش بخت بشی ...انصاف نیست منتظر یه آدم دروغ گو بمونی که همش رنجت داده.برو هر کار دلت میخواد بکن.فکر کن محمد مرده.))
    روسری تا شده را از لایه لباسهایم در آوردم و پیچیدم دوره دستش.با خشم نگاهم کرد و گفت:((ولام کن!فهمیدم چه قدر دوستم داری!دارم عزب میکشم که عشقمو خالصانه تقدیمت کردم.کاشکی هنوز خیال میکردی که دوستت ندارم.اون وقت که به هم قول نداده بودیم ،خیلی خوش بخت تر بودیم.خیالت راحت،وقتی من رفتم،آزادی هر کاری دلت میخواد بکنی.مطمئن باش دیگه رنگ منو نمیبینی.))
    روسری رو پرت کرد توی حیاط خلوت.داشت میرفت و از غصه دلم ریش بود.سرم رو از وسط شیشهها بردم بیرون و فریاد زدم:((محمد...!))
    ایستاد.بدون اینکه برگردد پاسخ داد:((چیه؟))
    دلم فرو ریخت.فهمیدم که واقعا دل شکسته است.گفتم:((معذرت میخوام محمد.))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل ۷:قسمت دهم

    آرام راهش را کشید و رفت.از پشت سر نگاهش کردم،انگار همه وجودم را با خودش برد.دلم زیر و رو شد،حالت تهوع داشتم.دویدم سمت دست شویی.مهرداد و مهدی پشت در اتاقم بودند.مغزم سبک بود و تو خالی.همه سلولهای بدنم محمد را تالاب میکرد،کسی که از سالها پیش،تپیدن قلبم را با او احساس کرده بودم.او همه وجودم بود و حالا داشت ترکم میکرد و کاری از دستم بر نمیآمد.حالم از خودم به هم میخورد.از خودم مایوس شدم.چرا باید دلش رو میشکستم.
    صدای مهدی را شنیدم که با قدمهای تند محمد در هم آمیخت.((صبر کن محمد،منم میام.))
    از پشت حیاط خلوت داشتند به حیاط میرفتند.محمد چمدان به دست داشت و مهدی ساک و کم کم دور میشدند.از پشت به هر دو چشم دوختم.نگاهم شبیه کسی بود که بریایه آخرین بر وداع میکرد.تنها چند سبع از این زندگی با شادی و لذت همراه بود،آن لحظاتی که در کنار محمد بودم و با یادش سر مست از عشق میشودم.به او نیاز داشتم.دلم پر میکشید برای فضایی که او در آن نفس میکشید.
    بدون او همه جا دوزخ بود که باید تا آبد در آتیش آن میسوختم.پشیمانی از رفتاری که با او کرده بودم فاییدهای نشد.محمد،سرشار از غرور،چندین بار اتمام حجت کرده بود که حرف از مرد دیگری نزنم.به دست خودم عشقم به باد فنا رفت.عشق صداقت میخواهد و از خود گذشتگی که من دومی را نداشتم.از خودم بدم آمد.در مقابل بزرگواری چون او احساس پوچ بودن میکردم.همه تلاشهایم بی نتیجه مانده بود،او باورم داشت اما من روی باورش خط بطلان کشیده بودم.گناهم ناا بخشودنی بود.
    مجتمع سوت و کور ،شد گوری تنگ و تاریک.مدت کوتاهی سر و صداها به ظاهر خوابید.هزار سال طول میکشید تا روز به شب برسد و سپری شود.در آن آشفتگی روحی که به هیچ کس اعتماد نداشتم،قهر زری بزرگترین مصیبت زندگیم بود.چشم امیدم مهدی و مهرداد بودند که فاجعه تکان دهنده دیگری اتفاق افتاد.
    شعبی که مهدی در مقابل پدرم ایستاد و گفت که تصمیم دارد مستقل شود،پدر تا سر حد جنون خشمگین شد و فریاد کشید:((تا با آقا بزرگ مشورت نکنی،حق نداری پتو از خونه بیرون بذاری.))
    همین جمله کافی بود که مهدی را دیوانه کند.در حالی که چمدانش را میبست و سعی میکرد در مقابل پدر فریاد نکشد گفت:((پدر میدونین که دلم نمیخواد از شماها جدا بشم،یه ساک که قبلان بردم و حالا هم بقیشو میبرم که بفهمم تو زندگی چه غلطی باید بکنم.شما که میدونید من تصمیم دارم درس بخونم.چند ماه دیگه باید برم سربازی.اگه اینجا بمونم این پدر از خود راضی شمهمه برنامههای زندگی منو به هم میریزه.))
    پدر با عصبانیت فریاد کشید:((محمد را آقا بزرگ بیرون کرده!تو چرا میری پسر؟مادرت از غصه میمیره.))
    مهدی چمدانش را محکم به زمین کوبید وگفت:((محمد عقل داشت که رفت.شما همه رو باد بخت آقاتون کردید.من میرم و امیدوارم که شما رو هم بیرون کنه:))
    پدر از شدت ناراحتی به حالت سکته افتاده بود.
    چمدنش دستش بود و داشت لباس هاش رو تا میکرد و داخل اون میگذاشت.رفتم تو اتاقش،دلم میخواست از حال و روز محمد میپرسیدم ،اما خجالت میکشیدم.مهدی گرم جمع کردن لباسهایش بود که چشمش افتاد به من.
    _چته پریا؟تو هم میخوای جلو مو بگیری؟
    _نه داداش.تو هم برو.
    لباس هاش رو پرت کرد کاف اتاق و گفت:((یادته بهت گفتم ما همگی باید از محمد پشتیبانی کنیم؟))
    _آره داداش،یادمه.
    _هیچ کس توی این خونه قدر محمد رو ندونست.حتی تو خواهر.تو که بهت اون همه امید داشت.پریا،تو پدر محمد رو در آوردی...محمد دیگه آدم بشو نیست.
    گریهام گرفت.دلم میخواست به پایش میافتادم.آهسته گفت:گریه نکن.گذشتهها گذشته.فکر آینده باش.
    _داداش من اون روز عصبانی بودم.تو بهم حق نمیدی؟
    _نه خیر،حق نمیدم!محمد آسمون و زمین رو به هم دوخت به خاطر تو.هر چی گفت باید قبول میکردی.
    _یعنی باید هیچی نمیگفتم و میذاشتم که بره؟
    در اتاق رو بست و آهسته گفت:((محمد مجبور شد که بره...مردونگی کرد که آقا بزرگ جول و پلاس خانوادشو بیرون نریزه.به نفع خانوادش کنار رفت.
    _یعنی من آدم نبودام؟نباید فکر منو میکرد؟با اون همه ادعا یی که داشت؟
    _کدوم ادعا؟مگه نگفت صبر کن؟چرا بهش گیفتی با اولین خستگارت ازدواج میکنی؟خودم دیدم انقدر پاپیچ شودی که جونشو به لب رسوندی.اینه معنی دوست داشتن؟
    _داداش من میخواستم جلشو بگیرم.
    _گرفتی؟تونستی بگیری؟
    بغضم گرفته بود.از ترس مهدی صدایم در نمیآمد و بی صدا اشک میریختم.مهدی گفت:((غصه نخور،همین روزا یه کار گیر میاریم،و اوضاع میشه مثل اون اولش.محمد نامرد نیست.الان هم بیشتر از همه نگران وضع توست.))
    _خودش گفت که نگران منه؟
    _اصلا از هیچ کس حرف نمیزانه.از اولش هم زیاد اهل حرف نبود، ولی من میفهمم که خیلی به هم ریختست.
    در حالی که رنگ به رنگ میشودم پرسیدم:داداش مرتضی چی؟من ازش میترسم.اگه آقا بزرگ به زور مجبورم کنه که زنش بشم!
    صورتش تغییر رنگ داد((با اون مزخرفی که گفت،اگه درت هم بزنن نباید حتی توف تو صورتش بندازی.فهمیدی چی میگم؟))
    موقع خداحافظی رفت پشت در اتاق پدر.در قفل بود و هرچه به در کوبید پدر جواب نداد.مهرداد در حالیکه به پهنای صورتش اشک میریخت گفت:داداش منم بیام؟
    مهدی گفت: نه داداش تو بمون مواظب مادر و پریا باش.تا به موقعش بیایی پهلوی خودمون.
    آن روز یکی از روزهای آخر دنیا بود که عزیزانم رفتند و من تنها ماندم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۸:قسمت اول

    رفتن مهدی بدون خداحافظی و با ساله دیدی آقا بزرگ خشم پدر را بر انگیخت.در عرض یک هفته که خود خوری کرد و حقیقت را پنهان کرد ،شد پوست استخوان.آنقدر لاغر شد که چین و چروک صورتش دست کم دها سال پیر تر نشانش میداد.بیشترین آسیب روحی به مهرداد وارد آمد که یکه و تنها پاسخ گوی بزرگ و کوچک شد.دلم خون بود و کاری از دستم بر نمیآمد.نگاه افراد خانواده سرد و غیر دوستانه بود.کم کم به این باور رسیدم که دیگر محمد را نخواهم دید.هر روز نه امید تر از روز پیش میشودم.احساس زن بیوهای را داشتم که شوهرش بیخبر طلاقش داده.
    یک روز صبح،سر و صدا بیش از روزهای دیگر بود.از قرار آقا بزرگ از ترس ترشیده شدن زری،خواستگاری پول در برای او دست و پا کرده بود و همه در رفت و آمد بودند،که با سر و صدای مهمانان غریبه از خواب پریدم.از پچ پچهای دیگران فهمیدم که نظر آقا بزرگ مثبت بوده و زری هم بعله را گفته.صورتم مثل هر روز پف داشت و مجبور بودم ساعتها توی اتاقم بمانم.مادر،مثل هر روز بی حوصله بود و از بیکاری داشت گلدوزی میکرد.اتفاقت اخیر باعث شده بود که عموها و عمهها و حتی عزیز پشت سرم حرف بزنند.
    تنها کسی که سر جای اولش باقی مانده بود و پس از رفتن محمد و مهدی ،شجاع و گستاخ،با مرتضی و پسرهای دیگر سر من دعوا میکرد،پوریا بود که همان روزها با استفاده از آشفته بازار مجتمع،چند تا نامه دیگر از پنجره اتاقم پرت کرده بود روی تخت.آنقدر بی حوصله بودم که همه را نخنده،ریختم توی سطل اشغال.
    آقا بزرگ که برای اولین بر تیرش به سنگ خورده و آن طور که نقشه کشیده بود،سر نخ ازدواج به دست مرتضی باز نشده بود،حال خوشی نداشت.نگران از دست دادن خواستگار زری،مجبور شده بود سهراب را به عنوان اولین داماد خانواده بپذیرد.غیبت وقت و بی وقت مرتضی که بیشتر شبها خانه نمیآمد مشکوک میزد و صدای جنجال عمو منصور و زن عمو زهره میپیچید توی راه رو.نگران بودم و چشم انتظار و چهار دیواری اتاق مثل خوره میخوردم.کتابهای محمد که کنج اتاق تلنبار شده بود و خاک میخورد،مثل خوره از درون متلاشیام میکرد.روزگار غصه خوردن من تمامی نداشت.در حالی که در خانه عمو منصور شادی و هاال هله زنان ستونهی مجتمع را میلرزند و سر و صدای دائره و تنبک توی شاه نشین میپیچید.چه آرزوها که برای عروسی زری نداشتم.نه زری به سراغم آمد و نه من حال و حوصله سر و صدا را داشتم.
    روز عقد کنان زری مجتمع رنگ و بوی دیگری گرفت.همه بچهها لباس نوع پوشیدند و جواهر و باقر در تهیه و تدارک پذیرایی از مهمانان خانه را گذشته بودند روی سرشان.زهره خنوم مشکوک غیبت من بود.فکر نمیکرد در آن شرایط در کنار زری نباشم ،آمد به اتاقم و از ظاهر آشفتهام و به هم ریختگی آنجا جا خورد.بلند شادم نشستم و سلام کردم.زن عمو گفت :((خیال نمیکردم انقدر بی معرفت باشی عروسکم.))
    سرم افتاد پایین و زًل زدم به گلیهای رنگ و رو رفته قالی.زیر لب گفتم:((زن عمو حالم خوب نیست.))
    _هر طور باشی باید بیایی اون طرف.راحت اینجا نشستی و زری داره میره.
    چشمهای پر اشکم به نگاهش دوخته شد.مدتها بود از نزدیک ندیده بودمش.نشست در کنارم و در آغوشم گرفت.مثل من هوای گریه داشت،ولی میترسید بد شگون باشد.بغض توی گلویش صدایش را تغییر داده بود:((باشو انقدر خودتو لوس نکن. بیع اون ور زری منتظرته.))
    طاقتم تمام شد.بدنم لرزید و زدم زیر گریه.پرسید:((چرا گریه میکنی عروسکم؟زری از نبودنت ناراحته،صبر کرده ببینه میایی اون طرف یا نه.))
    _متاسفم زن عمو،اتفاقهای پشت سر هم گیجم کرده،من تا امروز خبر نداشتم عقد کنون داریم.
    ما هم ناراحتیم اما چه میشه کرد؟
    دل به دریا زدم و پرسیدم :((شما ازشون خبر دارید؟))
    زن عمو نگاه غریبانه به چشمهای اشک الودم انداخت و دوباره بغلم کرد((دست رو دلم نظر عروسکم که دارم دق میکنم.محمد پره تنم بود،از وقتی رفت بی کس شدم.مرتضی بچم از خونه فراری شده.نمیدونم این چه بالایی بود به سرمون اومد.))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل۸ :قسمت دوم

    زن. عمو میگفت و من اشک میریختم.جوابم را نداده بود و فقط داشت از خوبیهای محمد میگفت و غیبت بی دلیل مرتضی.چیز هایی که برایم تازگی نداشت.تقات زن عمو هم تمام شد و بغضش ترکید.لا به لایه گریههایش ناله میکرد که:((نمیدونم بچم کجاست؟چی میخوره؟کجا میخوابه؟تا حالا یه شب هم بچه هام بیرون از خونه نخوابیده بودن.چشمم بر نمیداره برم اتقش.جاش خالیه.نه محمد هست و نه مرتضی.زری هم که داره میره.من میمونم و تنهایی و بی کسی.))
    با اسبنیت پرسیدم:((حالا زری راضیه یا به میل آقا بزرگ ازدواج میکنه؟))
    زن عمو به سرعت اشک هشو پاک کرد:((دعا کن خوش بخت بشه عروسکم.به امید خدا تو هم زود بختت باز میشه و سفید بخت میشی.))
    غرق در افکار مغشوش بودم که زن عمو گفت:((پاشو لباستو عوض کن بیا اون ور.زری داره از غصه محمد دق میکنه.))
    مثل برق گرفتهها از جا پریدم:((مگه محمد چی شده؟))
    _پیغام داده پاشو تو این خونه نمیذاره.میدونی که زری چقدر دوسش داره.آرزو داشت فقط محمد سر عقدش بود و هیچ کس دیگه نبود.
    انگار خنجر به قلبم فرو کردند.گمان میکردم مراسم زری بهترین موقعیت برای تجدید دیدار و معذرت خواهی است.در حالی که بدنم سست شده بود و حس نداشتم حرف بزنم پرسیدم:((زن عمو،پیغام محمد رو کی آورد؟))
    با نگاه عجیبش قلبم از جا کنده شد.دست و پایم را گم کردم و با لکنت گفتم:((آخه...میدونین،دلم...بر �ی...برای مهدی شور میزنه.))
    اشک در چشمان قهوهای رنگش پر شد:(پریا،تو این دل و موندهام هزار تا غصه و غم دارم که نمیتونم دهنمو وا کنم.آخه عروسکم تف سر بالاست.مرتضی به اصرار من رفت دنبال محمد که برای بله برون زری بیاد،خوب شد داداشت بود،واگر نه خون راه میافتاد.مرتضی خیلی لجبازه،از روزی که محمد جلوی همه گفت که خاطر خواه توست،زندگیمون شد جهنم.))
    دلم گرفته بود.صد بار خواستم بپرسم به مرتضی چه مربوط که محمد خاطر خواه من هست،اما شرم مانعم شد.
    _پاشو یه برس به این موهای قشنگت بکش و لباس هاتو عوض کن بیا اون طرف.زری به جز تو کسی رو نداره.میدونی که بقیه سیاهی لشکرن.

    بهانه آوردم که:((مادر حالش خوب نیست.بهتره بمونم و مواظبش باشم.))
    _من مادرتو میبرم.
    _مهرداد تنهاست.
    _پریا بهانه نیار.زری فقط یه دفعه عروسی میکنه.اگه نیایی پشیمون میشی.
    از فکر رفتن زری تنم میلرزید.هنوز باور نمیکردم که به زودی او را هم از دست میدهام.به اجبار لباس عوض کردم و رفتم به سراغ مهرداد که در کنج اتاقش قنبرک زده بود.هنوز وارد اتاقش نشده بودم که پرسید:((چیه؟چیکار داری؟))
    گفتم:من میرم اون طرف داداشی تو کاری نداری؟
    _چه طور میخوایی تو روی اون همه آدم احمق نگاه کنی؟
    سکوت کردم و او گفت:((به خاطر زری میری دیگه؟پاس حق نداری با هیچ کدومشون حرف بزنی.))
    _باشه داداشی.هرچی تو بگی.
    در که باز شد ،سر و صدای خنده و شادی مهمانان هجوم آورد به ساختمان.زری مات زده به گوشه شاه نشین خیره شده بود.به محض دیدن من مثل برق گرفتهها تکان شدیدی خورد و بلند شد آمد سمت من.در میان بهت افراد خانواده مدت زیادی در آغوش هم گریه کردیم.صدای غر غر زدنه عزیز از هم جدایمان کرد.زری لباس صورتی خوش رنگی پوشیده بود و موهایش را پشت سر جمع کرده بود.رفتارش با گذشته فرق داشت و به پختگی زنان متاهل نشست و برخاست میکرد که بی اندازه متعجب شدم.در کنار هم نشستیم.حرفی برای گفتن نداشتیم.هیچ حرفی با هم نزدیم و چشم دوختیم به مهمانان جدید.
    خاطره ازدواج غم انگیز زری و رفتنش از مجتمع که مثل برق اتفاق افتاد و خانه عمو منصور هم شد ماتم سارا،هیچ وقت از یادم نمیرود.پوریا،پس از کم محلی من به نامه هایش،خیلی عصبی بود و به پار و پای همه میپیچید.آقا بزرگ علت اتفاقهای عجیب و قریب را میدانست.جسته و گریخته از عمه و عزیز شنیده بود که پوریا عشق من شده و دست از سرم بر نمیدارد.بنا بر این،عرصه را بر مرتضی تنگ کرد و عمو منصور را زیر فشار قرار داد که من و مرتضی با هم ازدواج کنیم.این بحث کهنه که هیچ کس تصورش را هم نمیکرد که دوباره نوع شود،شد مصیبتی بزرگ که بعد از رفتن محمد و زری بزرگترین ضربهای بود که من را از پا در آورد.


    آخرین گرد هم آیی در مجتمع با حضور عزیز،مرتضی،پدرم و عمو منصور تنم را لرزاند.هنوز باور نمیکردم که مرتضی به این ازدواج مسخره تن در بده که پدرم با قیافهای شبیه ارواح از جهنم بر گشته وارد اتاقم شد و پرسید :((بیداری بابا؟))
    از چیزی که قرار بود بشنوم وحشت داشتم،فاجعهای در حال وقوع بود که بدون شک به من هم مربوط میشد.دلم شور افتاد و پرسیدم:((چیزی شده بابا؟چرا انقدر ناراحتی؟))
    چشمهایش پر اشک شد.دنبال واژهای بود که منظورش را شفاف به ذهنم منتقل کند:((نمیدونم چطور آزت خواهش کنم که نه،نگی.))
    با تعجن پرسیدم:((بابا چی شده؟چرا حرف نمیزنین؟))
    لبهایش میلرزید و قدرت نداشت اصل قضیه را بگوید.به زور نفس میکشید.گفتم:((من به چی باید بله بگم؟))
    صدایی از ته گلویش در آمد که همان لحظه به قعر جهنم سوقم داد:((به مرتضی بابا.))
    سرم گیج رفت و بی حس شدم.داشتم از حال میرفتم که پدر در آغوشم گرفت.نفهمیدم چطور لحظهای بعد در اتاقم خوابیده بودم.اویز یادگاری محمد روی گردنم سنگینی میکرد.لمس آن یاد آور قولی بود که به هم داده بودیم، که به گفته او توسط من شکسته بود.همان لحظه نیمی از وجودم از او متنفر شد.اگر او بود،هرگز این اتفاق نمیافتاد.همه چیز سریع اتفاق افتاد.تا چشم باز کردم بر سر سفره عقد نشسته بودم.نه مهدی به سراغم آمد و نه محمد.تنها مهرداد بود که بابت تصمیم شتاب زده دیگران به من فحش میداد و لعنتم میکرد.چه کسی گفته بود که من به میل خودم زن محمد میشوم که مهرداد دیوانه شده بود،خدا میداند.نفهمیدم مرتضی چه طور راضی به این کار شده بود که هیچ حرفی میان ما رد و بدل نشد به جز خط و نشانی که که پیش از مراسم عقد برای من بد بخت کشید:((پریا یه کار نکن که مجبور بشم طور دیگه ابروتو بریزم!اون وقت مجبور میشی مثل آبجیت خود کوشی کنی.))
    زن عمو سر سفره عقد گردن بند گران بهائی گردنم انداخت.یادگاری محمد هنوز به گردنم بود،چون فراموش کرده بودم بازش کنم.زن عمو گفت:((دیگه برای خودت خانم شودی!خوب نیست این چیزای سبک گردنت باشه.))
    بازش کردم و دادم دستش:((زن عمو لطفا اینو بدین محمد.))
    چشمهای زهره خنوم از حدقه بیرون زد.به سختی گفتم:((خواهش میکنم مرتضی نفهمه.))
    زود گذاشت توی کیفش و لبخند زد:((خوش بخت باشی دخترم.))
    تا وقتی محمد دوستم داشت عروسک زن عمو بودم،اما از وقتی زن مرتضی شدم،عروس معمولی بودم.باز کردن گردن بند محمد،رها شدن از همه قید و بندها بود و شکستن عهدی که بر گردنم سنگینی میکرد.تنها یادگاری محمد که دلم نیامد دور بیندازم،یک تسبیح بود به رنگ چشم هایم.مرتضی برای لجبازی با آقا بزرگ،خانه کوچک دور از مجتمع خرید که بعد از مراسم عقد با اثاثیهای مختصر وارد زندگی مشترک جهنمی شدیم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۹:قسمت اول

    تنها زنان درک میکنند احساس تازه عروسی را که از عشقش دل میکند و راهی حجله گاه بیگانهای نامهربان میشود.اوج فجه زمانی است که مردش او را در حسرت نوزشی نه چندان گرم و صمیمانه میسوزاند و انتقام عشق سابقش را از خودش و او میگیرد.در شب یکی شدندر بستر روحانی زناشویی ،مرتضی از نیمه شب تا سحر گاه به چشمان گریان من زًل زد و کلامی بر زبان نیاورد.حسی از خوشی و سر مستی در نگاهش نبود.بی قراری نداشت و از بی چارگیم لذت میبرد.میخواستم همان شب از تمام افکاری که سالها بد بختم کرده بود رها شوم.حتی هم آغوشی خشونت بارش ممکن بود مستی چندین سال عشق بودن را از سرم به در کند.پر پر رمیزدم برای فراموش کردن گذشته و او میتوانست فریاد رسم باشد.به اکراه نگاهش میکردم،شاید نگاه محبت امیزش به آیندهای روشن دلگرمم کند.او فقط تصویری بی جان بود.از سرخی صورتش،از خطوط چهره آاش که تا آن لحظه هرگز به آنها فکر هم نکرده بودم چندشم میشد.برق نگاهش وحشت میآفرید و نامهربان بود.
    یک ماه از ازدواج من و مرتضی گذشت،اما هنوز هیچ ارتباط عاطفی،احساسی،جسمی و روحی میان ما بر قرار نشده بود.رفت و آمد با اقوام از همان اول ممنوع شد ،به جز چند تلفن به مادرم و سیمین دوستم که مخفیانه بود.در حالی که با همه وجود به فکر رو به راه کردن احساسم نسبت به زندگی با مرتضی بودم و سعی میکردم توجهش را به آیندهای روشن جلب کنم،با خشونت و سردی رفتارش پس میراندم.
    صبرم داشت تمام میشد و از آن همه بی مهری او به تنگ آماده بودم و خدا خدا میکردم که در گیری لفظی بینمان پیش نیاید.منتظر بودم که دست از لجبازی بردارد تا به زندگی زهرماری مان سر و سامان دهیم که حادثهای خیلی کوچک و معمولی رخوت چند ماهه آاش ا بهم ریخت.یک روز که از بی کاری مشغول مطالعهٔ بودم آمد به اتاقم و پرسید:((چه کار میکنی؟بازم که رفتی سر کتابات.))
    پس از مدتها نگاهم به چشمانش افتاد که حتی حوصله نداشت با من رو در رو هم کلم شود.هر وقت کاری پیش میآمد بدون اینکه نگاهم کند تند و سریع میگفت و از کنارم رعد میشد.لبخند زدم و گفتم:((حوصلهام از بی کاری سر رفته.))
    رنگ به رنگ شد و گفت:((زن شوهر در باید فقط به شوهرش برسه.))
    کتاب را بستم.بالای سرم ایستاده بود.انگار آقا بزرگ بود که از بالا داشت نگاهم میکرد.سکوت کردم.گفت:((چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟))
    _داشتم فکر میکردم که این همه وقت چطور این حرفها رو نزدی و حالا که اومدم سراغ کتاب هام متوجه من شودی.))
    صورتش سرخ شد و فریاد کشید:((لعنتی من یه عمر متوجه تو بودم و تو حواست پرت محمد بود.حالا ببین چقدر بعده به آدم کم محلی بشه!داری میسوزی یا نه؟))
    از لرزش صدایش قلبم درد گرفت.دلم میخواست فریاد بکشم و اقرار میکردم که حتی از نگاهش متنفرم،چه رسد به اینکه دستش با بدنم تماس پیدا کند.دلم میخواست میگفتم که میخواهم با تماس او زجر بکشم تا عشق محمد از سرم دور شود.حالا او تصور میکرد که من از دوریش کلافه هستم.بر خلاف میلم بلند شدم و نوزشش کردم.((مرتضی تو میخوای انتقام گذشته رو از من بگیری؟تا وقتی دوران کودکی رو فراموش نکنی،نمیتونی دوستم داشته باشی.تو منو نمیبینی در حالی که من کاملا متوجه تو هستم.
    دستم را با نفرت کنار زد و فریاد کشید:((این کتابهای مزخرف که همش ماله محمد بود،گذشته سیاه تو رو یادم میاره.؟؟))
    با عجله جمعشان کردم و گفتم:((ببخشید نمیدونستم ناراحتت میکنه،فردا میرم و کتاب جدید میخرم.))
    _غلط میکنی،تو فقط باید ظرف بشوری و گرد گیری کنی.مثل مادرم و مادرت.
    کتابها را از پنجره پرت کرد تو حیاط.گل سرخلی کتاب پر پر شد و ریخت کنار حوض.مرتضی از عصبانیت میلرزید.دیدن شاخه گل سرخ دیوانه آاش کرد.فریاد کشید:((ببین هنوز گلشو نگاه داشتی.خدا مرگت بده تا من راحت بشم.))
    از ترس داشتم پس میافتادم.در حالی که به پهنای صورتم اشک میریختم به پایش افتادم:((مرتضی تورو خدا با من مهربون باش.این رفتار تو زجرم میده.بذار دوستت داشته باشم.))
    _مگه میشه؟تو منو از هرچی زن تو دنیاست متنفر کردی.تو روحمو کشتی.خدا نگذاره از آقا بزرگ که مجبورم کرد بگیرمت.
    تا سر حد مرگ خشمگین شدم.طاقتم تمام شد.اگر بغضم را خالی نمیکردم بی شک قلبم از حرکت میایستاد.فریاد زدم:((بی انصاف،چرا با من ازدواج کردی؟مرگ بهتر از این زندگی مزخرفه.))
    انگشتش تا نزدیک چشمم آمد.جلوی چشمانش را پردهای از خون گرفته بود.
    _آخه چی بهت بگم بی همه چیز!اگه با تو لجن عروسی نمیکردم،آقا بزرگ بی ناموس خودمو و بابامو از خونه و مغازه پرت میکرد بیرون!)).
    فریاد کشیدم:((یعنی تو عرضه نداشتی خونه بخری و بابا تو از جهنم آقا بزرگ بکشی بیرون؟همین خونه میتونست مشکل همه تونوو حل کنه.من بد بخت چرا باید پا سوز ترسو بودنتون میشودم؟اینا بهانست مرتضی،بگو ترسیدی از ارث محروم بشی.))
    سکوت کرد و رنگ به رنگ شد.،بی مقدمه از من فاصله گرفت و گفت:((آاه!...خانم وهم ورش داشته بود چه غلطی بکنه؟خیال کردی!اگه نمیگرفتمت هم مطمئن باش داقتو به دل محمد که انقدر سنگتو به سینه میزد ،میذاشتم.))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۹:قسمت دوم

    کلافه بودم.نشستم زمین و زدم زیر گریه.لا به لایه گریهام سعی میکردم با کلم محبت آمیز نرمش کنم:((مرتضی من و تو میتونیم خوش بخت باشیم.من گذشته مو ریختم دور.میخوام زندگی کنم.))
    فریاد کشید:((دروغ میگی...تو هیچ وقت نمیتونی گشته رو دور بریزی.من زخم غرور خوردم.من عاشق تو بودم و تو عاشق محمد.حالا هم بهتره دوستم ناداشته باشی.تو باید از من متنفر باشی و تحملم کنی.فهمدی؟همون تور که من سالها شاهد عشق تو و محمد بودم و خون جیگر خوردم.))
    جیغ زدم:((این همه کینه توزی برای چیه؟ما دو تا آدمیم.باید با هم مهربون باشیم.من به امید تو دارم زیر این سقف زندگی میکنم.مثل حیوون با من رفتار نکن.از دستت دارم دق میکنم مرتضی.))
    خونسرد دستهایش را در جیبش کرد و رفت پشت پنجره.به کتابها زًل زده بود و فکر میکرد.خشمش رو به فرو کش میگذاشت.زیر لب زمزمه کرد:(((روزی صد دفعه باید آرزوی مرگ بکنی.من دارم دق میکنم پریا،تو نمیفهمی چه آتشی تو دلمه!کاشکی میفهمیدی.))
    آنقدر اشک ریختم که نفهمیدم کی از در بیرون رفت.وقتی چشم باز کردم هوا کاملا تاریک شده بود.پلکهایم ورم کرده و باز نمیشد.از همان شب که تا صبح به خانه باز نگش ،فهمیدم سیاه بختم.مادر گاه گاه میآمد به من سر میزد و نیامده میرفت.دلش نمیخواست با مرتضی رو به رو شود.عمه افراد خانواده از ما گریزان بودند.
    هیچ کس حتی نمیپرسید چطور زندگی میکنیم و چرا رفت و آمد نداریم.شاید همه خبر داشتند زندگی جهنمی من و مرتضی آخر و عاقبت خوبی ندارد.
    ازدواج سیمین تنها اتفاقی بود که بعد از مدتها افسردگی،شادم کرد.فریبرز و سیمین زوج خوش بختی بودند.از شنیدن خبر ازدوجشن تا چند روز سر حال بودم که باعث تعجب مرتضی شد و پرسید:((خیلی خوشی،خبری شده؟))
    _مرتضی حیف شد که عروسی سیمین نرفتیم.
    _پس عروسی دوستت انقدر خوشحالت کرده!
    _آره...خوش به حالشون.کل عکس باهم انداخته بودند.کاشکی ما هم عکس داشتیم.
    با دیدن نگاه غضب الودش،لبهایم خود به خود جم شد و خنده چند لحظه پیش جایش را با بیم و هراس عوض کرد.
    خشمگین نزدیکم آمد.دستهاش را به کمرش زد و گفت:((حالا دیگه خوش به حالشون...!اون قدر میچزونمت که دیگه به زندگی مردم غبطه نخوری.اصلا چه معنی داره که عکسشونو ور داشته آورده نشونت داده؟))

    نفسم بند آمد.به چشمهای مضطربم زًل زد و گفت:((ترسیدی؟خوبه،عشق و عاشقی از سرت میپره.))
    خونسرد رفت همام.ادکلن زد،موهایش را برس کشید،لباسش را که اوتو کرده بودم،از روی تخت بر داشت و پوشید.توی آیینه سر و وظش را وارسی کرد و گفت:((من میرم بیرون.ممکنه شب دیر بیام.))
    لب فرو بسته گوشه حال نشستم و همان طور که میرفت خدا خدا میکردم که تا بیرون نرفته فریاد نکشم که دم در ایستاد.برگشت،نگاهم کرد و لبخند زد.از در که بیرون رفت،همچون بمب ساعتی که لحظه انفجارش رسیده باشد،فریاد کشیدم.آنقدر جیغ زدم که از شدت خستگی از حال رفتم.تا نزدیک صبح روی زمین افتاده بودم و افکار ملیخو لییی ذهنم را انباشته کرده بود.از محمد هم متنفر بودم و کم کم داشتم باور میکردم عسمل بد بختی من از ابتدای زندگی او بوده،کسی که از ابتدا با عشق نبودم کرد و بعد با رفتنش جانم را گرفت و حالا زیر دست جلاد رهایم کرده بود.تا اینکه سپیده دمید و صدای در آمد.از جایم تکان نخوردم.از شکل و قیافه ابوسش متنفر بودم.برای اولین بر مقع تو آمدن مرسدسش را به در و دیوار زد.کنجکاو شدم.پا شدم رفتم پشت پنجره.پشتش به من بود و داشت میرفت در را ببندد.تلو تلو میخورد و تعادل نداشت.پلهها رو یکی در میان بالا آمد تا رسید دم در.حرکت عجیب و غریبش وحشت زدهام کرد.در اتاق را قفل کردم.صدایش تغییر حالت داده بود و شل حرف میزد و صدایم میکرد.همه اتاقها را یکی یکی گشت.رفته بودم به اتاق خودم و در را قفل کرده بودم با این همه میترسیدم.دستگیره که چرخید ترسم بیشتر شد.
    فریاد کشید:((اینجایی؟خوابی؟در رو باز کن کارت دارم.))
    سکوت کردم.قلبم داشت از گلویم بیرون میزد.مشت به در کوفت و فریاد کشید:((مگه نمیگم در رو باز کن!))
    دلم نمیخواست در حالت ناا هوشیاری به من نزدیک شود.به هر سؤ نگاه میکردم جز یاس و نه امیدی نمیدیدم.سکوت سنگین فضای خانه را تحمل ناا پذیر کرده بود.صدا از مرتضی در نمیآمد.از زیر در نگاه کردم،دیدم از حال رفته و به زمین افتاده بود.نفس راحت کشیدم و نشستم زمین و همانجا خوابم برد.یکی دو ساعت گذشته بود که بیدار شدم.با احتیاط لایه در را باز کردم.مرتضی رفته بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/