فصل ۷:قسمت پنجم
_شما که میدونستینین طفلک حالش خوب نیست،غلط کردین بردینش اتاق پریسا.اصلا نباید از تخت پایین میاوردینش.کسی که زیر سرم بوده و فشارش پایینه باید تخت بخوابه و حرکت نکنه.به زری گفتم که شب بید پهلوش.هروقت سرمش تموم شد،بیاین خبرم کنین.تا صبح چشم ازش بر ندارین
سرم دستم را جا به جا کرد و آهسته گفت:((از جات بلند نشو تا خودم از تخت بیارمت پایین.))
چند روزی بستری بودن حالم را جا آورد.به خصوص که پزشکم محمد بود و هر بار که میآمد و میرفت کلی خودم را برایش لوس میکردم.یک هفته چشم از من بر نداشت و حتی از خانه بیرون نرفت.راحت جلوی دیگران میآمد تو اتاقم حالم را میپرسید و میرفت.چند روز از شب هفت گذشته بود که رفت و آمدهای مشکوک شروع شد.یک روز عصر که آقا بزرگ هنوز از بازار بر نگشته بود،محمد چند تا تلنگر به اتاق مهدی زد که مثل برق آمد به سراغ مهرداد و هر دو رفتند توی حیات.با زری رفتیم پشت حصیر سر سرا.مرتضی چند ضربه به در اتاق پوریا.پوریا پنجره اتاقش را باز کرد و وحشت زده آن را بست.محمد و مهدی با عصبانیت دور حوض میچرخیدند و منتظر پوریا بودند.مرتضی مجبور شد در خانه عمه منصوره را بزند.در که باز شد رفت داخل و چند دقیقه بد با پوریا آمد بیرون.یقه پوریا را گرفته بود و کشان کشان به سمت زیر زمین میبرد.محمد و مهدی پشت سرش رفتند زیر زمین.مهرداد دوید سمت عمه و گفت:عمه نظر بچههات دخالت کنن.
عمه،مضطرب و نگران جلوی پژمان و پویا را گرفت و فریاد زد:((اینجا چه خبره؟پوریا رو کجا میبرین؟باقر،عزیز جان...!))
سر و صدای زد و خورد توی زیر زمین وحشتناک بود.کتک کاری تا بد از ورود باقر به زیر زمین ادامه داشت.از زری پرسیدم:((تو خبر داری تو زیر زمین داره چه اتفاقی میافته؟))
_آره،بچهها دارن فآک پوریا رو پیاده میکنن.
رنگم پرید.با لکنت گفتم:((الان میکشنش.))
_به جهنم دلت به حال اون کثافت میسوزه؟
پا در میانی باقر هم نتیجه نداد،که پایه چشم خودش هم مثل بادمجان سیاه شد.به جز پوریا،بقیه پسرها نفس نفس زنان از پلههای زیر زمین بالا آمدند.چشم عمه به پلهها بود که با صدای ناله پوریا قش کرد.عزیز که از سر و صدا آماده بود به شاه نشین فریاد کشید:((زهره خانوم دستت درد نکنه با این دو تا قول چماقی که پروروندی.آقا بزرگ تو راهه،برو تن پسرها تو چرب کن.))
زن عمو زهره،همان تور که زیر بغل پوریا را گرفته بود ،محمد را صدا زد.محمد به عزیز نزدیک شد و گفت:((عزیز جان،عصبانیت برای شما خوب نیست.))
عزیز غضب الود نگاهش کرد.محمد خام شد و دست عزیز را بوسید و گفت:((میشه چند دقیقه بریم شاه نشین؟))
افسانه و پروانه داشتند زار میزدند و چشم از پوریا بر نمیداشتند که وسعت حیاط ولو شده بود.محمد آمد توی ایوان،لب نرده تکیه داد و گفت:((خانومها گریه نکنید.ارایشتون پاک میشه.))
بد آرام وارد ساختمان شد.افسانه و پروانه داشتند جیغ و داد میکردند که عزیز آمد توی ایوان فریاد زد:((برین اتاقتون پتیاره ها.))
عمه طاهره با عصبانیت گفت:((عزیز ،شما حق ندارید به دخترهای من توهین کنین.))
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)