فصل یازدهم-3
اردوان با دیدن اردلان گفت:
- خب بالاخره پا شدی.
- من میخواستم پا شم ولی همپا نداشتم.می دونی که ایشونم به این زودی افتخار نمی دادن.
چند دقیقه بعد اشکان آمد و گفت:
- ببخشید آقای برادر داماد،شما تایید صلاحیت شدید.
- آره به خدا،تازه گواهینامه عدم سوء پیشینه هم آوردم تا افتخار دادن،خلاصه خیالت راحت باشه داداشی عروس.
بعد از این که آهنگ تمام شد اردلان از من تشکر کردو گفت:
- واقعا عالی بود.من دقت کردم مثل بعضی ها نیستی که وسط میان و دست و پای خودشونو تکون می دن.
لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی،البته شمام خیلی ماهرید.
سولماز به طرفمان آمد و گفت:
- ببخشید مزاحمتون شدم.
بعد رو کرد به من و گفت:
- سایه جان ،نمی خوای یه کم هم با من باشی؟
و دستم را کشید.همین طور که می چرخیدیم گفت:
- مامان اردوان آمد و گفت با خاله سارا آشناش کنم.فکرکنم چشمش تو رو گرفته.
- سولماز بس کن.
- نگاه کن ،ببین چطوری سه تایی دارن به تو نگاه می کنن.
سرم را برگرداندم و اردلان را دیدم که مابین پدر و مادرش ایستاده بود و به من نگاه می کردند.چند دقیقه بعد گفتم:
- سولماز من خسته شدم،دیگه بهتره بشینم.
هنگامی که نشستیم،اشکان هم آمد و گفت:
- سولماز یه چیزی بهت می گم ولی جون من خراب نکنی ها.
سولماز که حسابی کنجکاو شده بود،گفت:
- خب زود باش بگو.
- ببین من از اول این آقای امیری را زیر نظر گرفتم رفته تو نخ یکی از دخترهایی که اینجاست،فکرکنم تصمیم تجدید فراش گرفته.
قیافه سولماز دیدنی بود.در حالیکه می خندیدم گفتم:
- سولماز تو چرا حرفای صدتا یه غاز اشکانو باور می کنی.
- تو ساکت باش همش زیر سر توئه.نمی دونی سولماز وقتی به آقای امیری معرفی اش کردم یه لبخند به پیرمرده زد که دل و دینش رو یکسره به باد داد.
من و سولماز از بس خندیده بودیم دل درد گرفته بودیم ولی اشکان حتی یه لبخند هم نمی زد و دوباره ادامه داد:حالا صبر کن جای حساس ماجرا را هنوز نگفتم،بعد آقای امیری دستی به موهای سایه کشید و گفت ،به به سلام به روی ماهتون می بینم که شما هم مثل عروسم زیبایید،امیدوارم خوشبخت بشید بعدش یواش گفت:البته با من.
در حالیکه می خندیدم،گفتم:
- اِ ؛اشکان چرا اینقدر دروغ می گی کی گفت البته با من،من که نشنیدم.
سولماز از بس خندیده بود آرایشش خراب شده بود فرناز وقتی خنده ما را دید به طرفمان آمد و گفت:
- چه خبره؟
اشکان دوباره با آب و تاب موضوع را برای فرناز تعریف کرد.بعد از اینکه فرناز حسابی خندید گفتم:چیه هنوزم فکر می کنی ما دیوونه شدیم،این اشکانو باید ببرن آسایشگاه روانی تا برای اونایی که افسرده شدن حرف بزنه مطمئنم سر یه روز همه خوب می شن و می رن ر زندگیشون.
- فکر خوبی،فردا یه سری می زنم اگه حقوق خوبی دادن باهاشون قرارداد می بندم.
بعد از شام اشکان بلند شد و گفت:از خانمها و آقایون خواهش می کنم چند لحظه سکوت کنن.
بعد از چند ثانیه که همهمه خوابید،گفت:
- تقاضا می کنم وسط سالن را خالی کنید.
بعد از چند دقیقه نزدیک بیست نفر به وسط سالن آمدند،در آخر اردوان هم به آنها پیوست و با شروع آهنگ همه با هم به طور یکنواخت شروع به حرکت کردند،آنقدر هماهنگ حرکات را انجام می دادند که به نظر می رسید از قبل با هم تمرین کردند،همه دست از صحبت و خنده برداشته بودند و فقط نگاه می کردند حتی اشکان که همیشه در حال شلوغ کردن بود،ساکت نشسته بود و نگاه می کرد.
وقتی اردوان و اردلان آمدن،حسابی خسته شده بودند،اشکان گفت:
- برم دوتا لیوان آب براشون بیارم.
موقعی که لیوان ها را به دستشان داد گفت:
- بابا شما دیگه برای این کارها پیر شدید حالا اردلان خان که متاهل نیستن ولی شما آقای دوماد یه کمی مراعات کنید یه بار بلایی سرتون بیاد تکلیف این دختره چی می شه حالا از من گفتن بود از شما نشنیدن.
- اشکان بسه دیگه اینقدر شوخی نکن از اون موقع تا حالا به سایه گیر داده بودی حالام به این دوتا،بعد نوبت کیه؟
- نوبتی ام باشه نوبت خودته عزیزم حالا پاشو بریم دوتایی با هم یه تانگو برقصیم تا دهنشون از تعجب باز بمونه،باید گربه رو دم حجله بکشیم تا ازمون حساب ببرن،آخ برای آدم که حواس نمی ذارن یادم رفت توی عقد نامه بنویسیم اگه جلوی تو باهم ترکی حرف زدن تحت پیگرد قانونی قرار می گیرن وگرنه حالا جرات نمی کردن جلوی ما ترکی برقصن.
اردلان در حالیکه یکی از لبخندهای مخصوص به خودش را می زد گفت:اشکان خان حواست کجا بوده که یادت رفته برامون شرط بذاری،نکنه پیش خانما.
- سولماز پاشو بریم محضر اینا از حالا دارن به ما تیکه می اندازن.
همه داشتیم می خندیدیم که آقای امیری همراه برادر زاده اش نزد ما آمد و گفت:
- پسرا چرا مریم رو به دوستاتون معرفی نمی کنید طفلی تنهایی گوشه ای نشسته.
اردوان لبخندی زد و گفت:
- معرفی می کنم ایشون مریم دختر عموی بنده هستن.
و رو کرد به او و گفت:مریم جان،سایه دوست سولماز،فرناز دوست سولماز،فرزاد دوست من و شوهر فرناز.
مریم با همه دست داد و بعد کنار منو فرناز نشست،از آنجایی که فرناز دختر خونگرم و زود جوشی بود گفت:
- خب مریم خانم از خودتون تعریف کنید چند سالتونه،دانشجویید؟
- من بیست و سه سالمه و ترم پیش فارغ التحصیل شدم،البته در رشته شیمی،شما چطور؟
- من تاریخ می خونم و سه ترم دیگه فارغ التحصیل می شم.
مریم رو کرد به من و گفت:شما چی می خونید یا تموم کردید؟
- من و سولماز و فرناز هم دوره هستیم.
- هنوز ازدواج نکردید درست می گم؟
- بله درسته.
- اول که شما رو دیدم فکر کردم دوست اردلانی،ولی الان که فهمیدم دوست سولمازی تعجب کردم.
- چرا همچین فکری به ذهنتون خطور کرد؟
- دیدم با اردلان گرم گرفتید و با هم رقصیدید.شما جای من بودید همچین فکری نمی کردید؟
- من اگه جای شما بودم اصلا به همچین موضوعی فکر نمی کردم،در ضمن ما با هم دوست هستیم،البته نه به اون معنایی که شما فکر کردید،متوجه شدید.
دیگر با مریم صحبت نکردم و پس از چند لحظه بلند شدم و گفتم:
- فرناز جان من برم یه لیوان آب بخورم.
به آشپز خانه رفتم و بعد از خوردن یه لیوان آب احساس کردم اعصابم کمی آرامتر شد.
.....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)