صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 70

موضوع: عشق ماندگار | فائزه عطاریان

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل یازدهم-3
    اردوان با دیدن اردلان گفت:
    - خب بالاخره پا شدی.
    - من میخواستم پا شم ولی همپا نداشتم.می دونی که ایشونم به این زودی افتخار نمی دادن.
    چند دقیقه بعد اشکان آمد و گفت:
    - ببخشید آقای برادر داماد،شما تایید صلاحیت شدید.
    - آره به خدا،تازه گواهینامه عدم سوء پیشینه هم آوردم تا افتخار دادن،خلاصه خیالت راحت باشه داداشی عروس.
    بعد از این که آهنگ تمام شد اردلان از من تشکر کردو گفت:
    - واقعا عالی بود.من دقت کردم مثل بعضی ها نیستی که وسط میان و دست و پای خودشونو تکون می دن.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - مرسی،البته شمام خیلی ماهرید.
    سولماز به طرفمان آمد و گفت:
    - ببخشید مزاحمتون شدم.
    بعد رو کرد به من و گفت:
    - سایه جان ،نمی خوای یه کم هم با من باشی؟
    و دستم را کشید.همین طور که می چرخیدیم گفت:
    - مامان اردوان آمد و گفت با خاله سارا آشناش کنم.فکرکنم چشمش تو رو گرفته.
    - سولماز بس کن.
    - نگاه کن ،ببین چطوری سه تایی دارن به تو نگاه می کنن.
    سرم را برگرداندم و اردلان را دیدم که مابین پدر و مادرش ایستاده بود و به من نگاه می کردند.چند دقیقه بعد گفتم:
    - سولماز من خسته شدم،دیگه بهتره بشینم.
    هنگامی که نشستیم،اشکان هم آمد و گفت:
    - سولماز یه چیزی بهت می گم ولی جون من خراب نکنی ها.
    سولماز که حسابی کنجکاو شده بود،گفت:
    - خب زود باش بگو.
    - ببین من از اول این آقای امیری را زیر نظر گرفتم رفته تو نخ یکی از دخترهایی که اینجاست،فکرکنم تصمیم تجدید فراش گرفته.
    قیافه سولماز دیدنی بود.در حالیکه می خندیدم گفتم:
    - سولماز تو چرا حرفای صدتا یه غاز اشکانو باور می کنی.
    - تو ساکت باش همش زیر سر توئه.نمی دونی سولماز وقتی به آقای امیری معرفی اش کردم یه لبخند به پیرمرده زد که دل و دینش رو یکسره به باد داد.
    من و سولماز از بس خندیده بودیم دل درد گرفته بودیم ولی اشکان حتی یه لبخند هم نمی زد و دوباره ادامه داد:حالا صبر کن جای حساس ماجرا را هنوز نگفتم،بعد آقای امیری دستی به موهای سایه کشید و گفت ،به به سلام به روی ماهتون می بینم که شما هم مثل عروسم زیبایید،امیدوارم خوشبخت بشید بعدش یواش گفت:البته با من.
    در حالیکه می خندیدم،گفتم:
    - اِ ؛اشکان چرا اینقدر دروغ می گی کی گفت البته با من،من که نشنیدم.
    سولماز از بس خندیده بود آرایشش خراب شده بود فرناز وقتی خنده ما را دید به طرفمان آمد و گفت:
    - چه خبره؟
    اشکان دوباره با آب و تاب موضوع را برای فرناز تعریف کرد.بعد از اینکه فرناز حسابی خندید گفتم:چیه هنوزم فکر می کنی ما دیوونه شدیم،این اشکانو باید ببرن آسایشگاه روانی تا برای اونایی که افسرده شدن حرف بزنه مطمئنم سر یه روز همه خوب می شن و می رن ر زندگیشون.
    - فکر خوبی،فردا یه سری می زنم اگه حقوق خوبی دادن باهاشون قرارداد می بندم.
    بعد از شام اشکان بلند شد و گفت:از خانمها و آقایون خواهش می کنم چند لحظه سکوت کنن.
    بعد از چند ثانیه که همهمه خوابید،گفت:
    - تقاضا می کنم وسط سالن را خالی کنید.
    بعد از چند دقیقه نزدیک بیست نفر به وسط سالن آمدند،در آخر اردوان هم به آنها پیوست و با شروع آهنگ همه با هم به طور یکنواخت شروع به حرکت کردند،آنقدر هماهنگ حرکات را انجام می دادند که به نظر می رسید از قبل با هم تمرین کردند،همه دست از صحبت و خنده برداشته بودند و فقط نگاه می کردند حتی اشکان که همیشه در حال شلوغ کردن بود،ساکت نشسته بود و نگاه می کرد.
    وقتی اردوان و اردلان آمدن،حسابی خسته شده بودند،اشکان گفت:
    - برم دوتا لیوان آب براشون بیارم.
    موقعی که لیوان ها را به دستشان داد گفت:
    - بابا شما دیگه برای این کارها پیر شدید حالا اردلان خان که متاهل نیستن ولی شما آقای دوماد یه کمی مراعات کنید یه بار بلایی سرتون بیاد تکلیف این دختره چی می شه حالا از من گفتن بود از شما نشنیدن.
    - اشکان بسه دیگه اینقدر شوخی نکن از اون موقع تا حالا به سایه گیر داده بودی حالام به این دوتا،بعد نوبت کیه؟
    - نوبتی ام باشه نوبت خودته عزیزم حالا پاشو بریم دوتایی با هم یه تانگو برقصیم تا دهنشون از تعجب باز بمونه،باید گربه رو دم حجله بکشیم تا ازمون حساب ببرن،آخ برای آدم که حواس نمی ذارن یادم رفت توی عقد نامه بنویسیم اگه جلوی تو باهم ترکی حرف زدن تحت پیگرد قانونی قرار می گیرن وگرنه حالا جرات نمی کردن جلوی ما ترکی برقصن.
    اردلان در حالیکه یکی از لبخندهای مخصوص به خودش را می زد گفت:اشکان خان حواست کجا بوده که یادت رفته برامون شرط بذاری،نکنه پیش خانما.
    - سولماز پاشو بریم محضر اینا از حالا دارن به ما تیکه می اندازن.
    همه داشتیم می خندیدیم که آقای امیری همراه برادر زاده اش نزد ما آمد و گفت:
    - پسرا چرا مریم رو به دوستاتون معرفی نمی کنید طفلی تنهایی گوشه ای نشسته.
    اردوان لبخندی زد و گفت:
    - معرفی می کنم ایشون مریم دختر عموی بنده هستن.
    و رو کرد به او و گفت:مریم جان،سایه دوست سولماز،فرناز دوست سولماز،فرزاد دوست من و شوهر فرناز.
    مریم با همه دست داد و بعد کنار منو فرناز نشست،از آنجایی که فرناز دختر خونگرم و زود جوشی بود گفت:
    - خب مریم خانم از خودتون تعریف کنید چند سالتونه،دانشجویید؟
    - من بیست و سه سالمه و ترم پیش فارغ التحصیل شدم،البته در رشته شیمی،شما چطور؟
    - من تاریخ می خونم و سه ترم دیگه فارغ التحصیل می شم.
    مریم رو کرد به من و گفت:شما چی می خونید یا تموم کردید؟
    - من و سولماز و فرناز هم دوره هستیم.
    - هنوز ازدواج نکردید درست می گم؟
    - بله درسته.
    - اول که شما رو دیدم فکر کردم دوست اردلانی،ولی الان که فهمیدم دوست سولمازی تعجب کردم.
    - چرا همچین فکری به ذهنتون خطور کرد؟
    - دیدم با اردلان گرم گرفتید و با هم رقصیدید.شما جای من بودید همچین فکری نمی کردید؟
    - من اگه جای شما بودم اصلا به همچین موضوعی فکر نمی کردم،در ضمن ما با هم دوست هستیم،البته نه به اون معنایی که شما فکر کردید،متوجه شدید.
    دیگر با مریم صحبت نکردم و پس از چند لحظه بلند شدم و گفتم:
    - فرناز جان من برم یه لیوان آب بخورم.
    به آشپز خانه رفتم و بعد از خوردن یه لیوان آب احساس کردم اعصابم کمی آرامتر شد.
    .....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل یازدهم-4
    از آشپز خانه بیرون آمدم،اشکان داشت می رقصید.با دیدن من دستم را کشید و با خودش به وسط جمعیت برد.
    - اشکان ول کن،اصلا حوصله ندارم.
    - نامزدی سولمازه،یعنی چی حوصله ندارم.
    در همین موقع اردوان و سولماز هم آمدند.سولماز با دیدنم گفت:
    - چیه،سایه ناراحتی؟
    - نه چیزی نیست،سرم یه کم درد می کنه.
    - خب زودتر می گفتی،برم برات یه مسکن بیارم.
    - نه اشکان اونقدر درد نمی کنه،اصلا بهتر شدم.
    و بعد برای اینکه دیگه پیگیری نکند،گفتم:
    - فقط یه کم قبوله؟
    - دروغگو پس داشتی نقش بازی می کردی؟
    بعد از چند دقیقه پیش فرناز رفتم و نشستم.فرناز با دیدنم نفس عمیقی کشید و گفت:
    - کجا رفتی ؟چرا منو با این مادر فولاد زره تنها گذاشتی؟
    - ندیدی با چه لحن بی ادبانه ای با من حرف زد؟
    - از این که اردلان با تو حرف می زنه حرص می خوره،فکر کنم اگه اونشب عروسی ما بود که اردلان اون طوری حال کامیار و به خاطر تو گرفت،دیگه غش می کرد.سایه می دونی،اردلان با هیچ دختری به جز تو حرف نمی زنه آخه من تا حالا خیلی با اردلان برخورد داشتم،یه جورایی با دخترا سر سنگینه،حتی گاهی حالشون ام می گیره.ولی فکر میکنم از تو خوشش میاد،البته نظر فرزاد هم همینه.
    - فرناز بس کن.
    - باور کن؛اردلان یه طوری به دخترا نگاه می کنه انگار داره اونارو مسخره می کنه ولی وقتی به تو نگاه می کنه یه طور دیگه اس.من عشق رو تو چشماش می بینم.
    - واه خاک عالم،تو دوباره بریدی و دوختی.من تا حالا چند بار با اردلان حرف زدم،نه از این نگاه هایی که تو می گی خبری بود نه حتی یک کلمه مبنی بر دوست داشتن.
    - خب تو قبلا با اردلان برخورد نداشتی،نمی دونی چطوری بوده،حالا بعدا می فهمی که آقا دلش رو به تو باخته،اصلا یه دقیقه سرت رو بلند کن و به طرف راستت نگاه کن،الان یکربع می شه که نشسته و به تو خیره شده،اون موقع تو می گی خبری نیست.وای سایه خیلی هیجان انگیزه آدم مورد توجه همچین مردی قرار بگیره.
    - فرناز سرم رفت،این فرزاد بدبخت با تو چکار می کنه؟
    - شکر خدا،مگه بعد از عروسی کار دیگه ای ام می تونه بکنه.
    به حرف فرناز خندیدم و گفتم:یه سوال خصوصی ازت بپرسم ناراحت نمی شی؟
    - حالا بپرس تا ببینم.
    - فرزاد توی خونه هم عین سر کلاسه؟
    - نه توی خونه دیگه تدریس نمی کنه،آخه دیوانه اینم سوال بود که پرسیدی،خب مثل همه آدمهاست که دیگه.
    - یادته یه بار بیرونمون کرد.
    - آره ،هفته بعدشم اومد خواستگاریم،دلش برام سوخته بود.
    - واه!پس من و سولماز چی؟مثل اینکه ما رو هم با تو پرت کرد بیرون،پس چرا خواستگاری ما نیومد؟
    - طفلک می خواست بیاد،من تهدیدش کردم.
    در همین موقع فرزاد و اردلان به طرف ما آمدند،فرزاد گفت:دوباره چی دارید می گید و می خندید؟
    - هیچی ،یاد اون روز که از کلاس بیرونمون کردی،افتادیم.
    فرزاد در حالیکه می خندید رو به اردلان کرد و گفت:
    - نمی دونی من از دست این سه تا چه روزگاری داشتم.
    اردلان با تعجب گفت:
    - چرا،به نظر که دخترای خوبی هستن؟
    فرزاد سرش را تکان داد و گفت:
    - اون روز که از کلاس بیرونشون کردم دلم براشون سوخت،علی الخصوص برای تو و سولماز،چون هر وقت فرناز پیشتون نبود خدایی کمتر حرف می زدید.خلاصه من ویروس مخرب و شناسایی کردم و اومدم خواستگاریش.
    - حالا من شدم ویروس مخرب،باشه یه بلایی سرت بیارم که...
    - تو دوباره از من نمره میان ترم می خوای فرناز،حواستو جمع کن وگرنه از نمره خبری نیست.
    اردلان در حالیکه می خندید گفت:
    - فرزاد پس تو فعلا مصونیت داری،با خیال راحت برو نترس.
    - می دونی اردلان من دارم حساب سه ترم دیگه رو می کنم که درسش تموم می شه،اون موقع چه کار کنم؟
    - فرزاد چرا داری آبرو ریزی می کنی،حالا اینا فکر می کنن من تو خونه تو رو به زنجیر می کشم پاشو بریم تا بقیه آبرومو نبردی.
    و از ما خداحافظی کردند و رفتند.اردلان کنار من نشست و گفت:
    - می تونم بپرسم چرا ناراحتی؟
    - فکر نمی کنم حتی ارزش گفتن داشته باشه،چه برسه به شنیدن.
    - مطمئنا ارزش شنیدن داشته که پرسیدم.
    - از حرف کسی ناراحت شدم،احساس می کنم بهم توهین شده.
    - توهین!کی به خودش همچین اجازه ای داده به تو توهین کنه.
    نگاهش کردم ،عصبانی بود،یعنی به خاطر من عصبانی شده بود.در حالیکه تعجب کرده بودم گفتم:
    - دلم نمی خواد در موردش حرفی بزنم.
    - نکنه مریم چیزی گفته؟
    - نه.
    - من خودم متوجه شدم وقتی مریم باهات صحبت می کرد،ناراحت شدی و حالا فقط کافیه بگی چی گفته تا ادبش کنم.
    حرفی نزدم .یکباره بلند شد.ترسیدم به سراغ مریم برود و حسابی آبرو ریزی شود،نمی خواستم مریم فکر کند من از او به اردلان شکایت کردم،آستین کتش را گرفتم و گفتم:
    - خواهش می کنم؟
    دوباره نشست و گفت:خب بگو؟
    - خواهش می کنم دنبال موضوع را نگیرید،این طوری برای من بدتره.
    - یعنی چی؟نمی فهمم!
    - من از خودم دفاع کردم،دیگه لازم نیست شما هم دفاع کنید.
    - پس حداقل بگو چی گفته؟
    - شاید به قول شما من خیلی زود رنج باشم،یعنی ممکنه از نظر شما این حرف باعث ناراحتی نشه.
    - ولی من هم تورو می شناسم هم مریم و،مثل افعی می مونه به جای حرف زدن نیش می زنه.
    - ببینید من دلم نمی خواد مریم فکر کنه من به شما شکایت کردم پس نه من چیزی به شما می گم نه شما به مریم حرفی می زنید،خب؟
    نگاهش کردم،درحالیکه به چشمانم خیره شده بود گفت:
    - چون تو این طور می خوای باشه.
    و ترکم کرد.نزد مامان و بابا که داشتند با آقای امیری صحبت می کردند رفتم.آقای امیری با دیدنم گفت:
    - ای کاش من دختری به شیرینی دختر شما داشتم خونه ما مثل پادگانه،خدا براتون حفظش کنه،من از خدا خواستم حالا که به من دختر نداده دوتا عروس خوب و شیطون بده که سوکت خونه رو با شادی خودشون بشکنن.
    - یه دونه عروس خوب که گیرتون اومد امیدوارم بعدی هم مثل سولماز جان خوب از آب دربیاد.
    - از دعای خیر شما حتما،خانم معتمد منم امیدوارم یکی یک دونه شما هم خوشبخت بشه.
    موقع خداحافظی من و سولماز همدیگر را در آغوش کشیدیم.
    - سایه برام دعا کن خوشبخت بشم.
    - حتما.این آرزوی قلبی منه و مطمئنم خوشبخت می شی.
    فورا از خانه بیرون رفتم،چند لحظه بعد مامان و بابا آمدند و به خانه رفتیم.
    - دختر گل بابا چرا ناراحته؟
    - چیزی نیست حالا که سولماز شوهر کرده یه کم احساس دلتنگی می کنم.
    - این که ناراحتی نداره عزیزم.هر دختری بالاخره یه روزی باید شوهر کنه....راستی دخترم،امشب مثل ستاره می درخشیدی،همه می گفتن این دختر که مثل فرشته هاست کیه؟
    - بابا دیگه دارید خیلی شلوغش می کنید.
    - نه به جون مامانت،حتی چند نفر ازخودم پرسیدن این دختر خانم رو می شناسید،منم با کمال افتخار گفتم بله ایشون دختر من هستن.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم
    مامان کتاب را بست و گفت:سلام عزیزم حالت خوبه؟
    - خوبم مرسی.
    - تا لباست رو عوض کنی،برات یه چای خوشرنگ می ریزم.
    - دستتون درد نکنه.
    چند دقیقه بعد پایین آمدم.مامان برایم چای و بیسکویت آماده کرده بود.در حالیکه چای را می خوردم پرسیدم:
    - چه خبر؟
    - خبر مهمی که نیست،فقط من و سهیلا با هم می ریم خونه یکی از دوستامون،برای ساعت هفت و نیم برمی گردیم.تو کاراتو انجام بده و برای ساعت هشت آماده باش که پدرت اومد ،بریم.
    با تعجب گفتم:کجا؟
    - خونه عمه مهتاب یادت رفته؟
    - جدا اگه نگفته بودید ،فراموش کرده بودم شب خونه عمه دعوت داریم.
    زمانی که مامان آمد از من خداحافظی کند مست خواب بودم و بلافاصله خوابم برد که دوباره از صدای مامان از خواب بیدار شدم و گفتم:
    - مامان هنوز نرفتید؟
    - واه الان ساعت هفت ونیمه،من رفتم و اومدم تو هنوز خوابی؟پاشو برو یه دوش بگیر حالت جا بیاد.
    - آه مامان،حوصله ندارم.
    - یعنی نمی خوای پاشی؟
    - چرا دوش رو گفتم.
    بلند شدم و تختم را مرتب کردم و گفتم:
    - مامان من شب چی بپوشم؟
    مامان فکری کرد و گفت:
    - همون لباسی که می خواستی بری شیراز خریدی،خیلی بهت میاد.فقط عجله کن.
    ساعت تقریبا یک ربع به نه بود که به خانه عمه رسیدیم.دم در ورودی عمه و شوهرش به انتظار ورود ما ایستاده بودند به طرف عمه رفتم و بوسیدمش و گفتم:
    - خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
    عمه هم مرا بوسید و گفت:
    - منم همین طور عزیز دلم.
    به سالن پذیرایی که رفتیم به جز خانواده عمو،میهمان دیگری هم بود.
    پسر عمه ام سالار جلو آمد و با ما سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
    - سایه بیا می خوام با دوستم آشنات کنم.
    و مرا به طرف دوستش برد.دوست سالار پسری بود تقریبا هم سن و سال خودش که اصلا قیافه جذاب و دلنشینی نداشت ولی از وضع ظاهرش به نظر متمول می آمد.سالار رو کرد به دوستش و گفت:علیرضا این خانم سایه دختر دایی منه.
    علیرضا سلام کرد و گفت:
    - از دیدارتون خوشبختم.
    نمی دانم چرا از او خوشم نمی آمد،برای همین خیلی خشک گفتم:
    - منم همین طور.
    و به آنطرف رفتم و مابین دختر عمه های دوقلویم پریسا و پریا نشستم.
    پریا و پریسا دو قلو بودند ولی اصلا به هم شباهت نداشتند،پریسا شبیه عمع بود و پریا شباهت عجیبی به آقای دانش شوهر عمه ام داشت.
    به شاهین که روبروی من نشسته بود نگاه کردم.کت و شلوار قهوه ای و پیراهن کرم رنگ پوشیده بود و موهایش را مدل جدیدی کوتاه کرده بود که جذابترش کرده بود.من با پریسا و پریا صحبت می کردم ولی هرگاه اتفاقی سرم را بلند می کردم علیرضا را می دیدم که به من خیره شده بود طوری که پریسا و پریا هم متوجه شده بودند و مدام سر به سرم می گذاشتند.عصبانی شده بودم دوست نداشتم کسی این طور به من خیره شود،اصلا نمی دانم چه چیزی ته نگاهش بود که عصبانی ام می کرد.
    - نه خیر مثل اینکه حسابی خاطر خوان شده.
    - بس کن پریسا ،همه رو برق می گیره مارو چراغ نفتی.
    شاهین و سالار داشتند درباره اهرام ثلاثه با هم صحبت می کردند،شاهین گفت:
    - سایه تو علاقه داری بری مصر و اهرام و از نزدیک ببینی؟
    - اُه ،خیلی.البته من درباره اهرام و معابد مصر اطلاعات زیادی دارم ولی به قول معروف شنیدم کی بود مانند دیدن.
    - سایه پس هر وقت خواستی بری به من بگو تا بیام ازت محافظت کنم.
    نگاهی ه سالار کردم ،داشت می خندید گفتم:
    - سالار جون اونجا که بچه راه نمی دن.
    پریا گفت:
    - نوش جونت سالار جون،تو که هیچ وقت حریف زبون سایه نمی شی نمی دونم چرا دوست داری خودتو ضایع کنی.
    - من که احساس ضایع شدن نمی کنم کسی که شوخی می کنه باید جنبه شوخی هم داشته باشه،این طور نیست سایه.؟
    با تکان سر حرفش را تصدیق کردم.
    اولین نفری که از پشت میز شام بلند شد من بودم،بعد از من بلافاصله شاهین بلند شد و تشکر کرد وقتی که نشستیم شاهین گفت:
    - این خروس بی محل کیه؟
    - نمی دونم.
    - اصلا ازش خوشم نمیاد، پسره وقیح.
    - خب توی دنیا خیلی چیزها وجود داره که آدم مجبوره تحملشون کنه.
    - ولی به نظر من لزومی نداشت این حشره مزاحم در جمع خانوادگی ما حضور داشته باشه.
    - می دونی که سالار یه کم دیوونه اس وگرنه اینو امشب دعوت نمی کرد.
    بعد از چند دقیقه بقیه هم آمدند .من و شاهین روی یک کاناپه نشسته بودیم،پریا و پریسا هم آمدند و کنار ما نشستند.
    علیرضا داشت مرا نگاه می کرد،سرم را به طرف پریا گرداندم تا از شر نگاهای او در امان باشم.پریسا هم دست بردار نبود و مدام بامن شوخی می کرد.
    - سایه نگاه کن ببین چطوری آب دهنش راه افتاده و ریخته روی پیرهنش.
    از حرف پریسا خنده ام گرفت،شاهین آرام پرسید:
    - چیه؟حرف خنده داری شنیدی؟
    - تقصیر پریساست با حرفاش خنده آدمو درمیاره.
    بعد از چند لحظه علیرضا بلند شد و همراه سالار رفتند،نفس راحتی کشیدم و گفتم:
    - آخیش.
    - برای چی گفتی آخیش؟
    با وجودی که آرام گفته بودم ولی نمی دانم چطور شاهین صدایم را شنیده بود،نگاهی به او کردم و گفتم:
    - همین طوری.
    - ولی من فکر می کنم برای اینکه پسره رفت،این طور نیست؟
    از اینکه شاهین هم متوجه شده بود خجالت کشیدم.
    - اون باید خجالت بکشه نه تو.
    حرفی نزدم چند دقیقه بعد آرام گفت:
    - می دونی سایه وقتی خجالت می کشی دوست داشتنی تر می شی؟
    باز هم حرفی نزدم خوشبختانه شاهین هم چیز دیگری نگفت.
    یکربع بعد سالار آمد وگفت:سایه چند لحظه بیا می خوام یه چیزی نشونت بدم.
    بلند شدم و همراه سالار رفتم در هال با علیرضا مواجه شدم.
    سالار گفت:علیرضا کارت داره.
    با اخم گفتم:این چیزی بود که می خواستی نشونم بدی؟
    - ببخشید مجبور بودم.جلوی جمع صورت خوشی نداشت بگم علیرضا کارت داره.
    علیرضا بلند شد و به طرفم آمد.می خواستم برگردم که گفت:
    - خواهش می کنم خانم چند لحظه بیشتر وقتتون رو نمی گیرم.من می تونم شما رو بعدا ببینم؟
    این قدر ناگهانی این حرف را زد که نزدیک بود غش کنم.چطور به خودش اجازه داده بود چنین درخواستی از من بکند.با اخم گفتم:
    - شما چی درباره من فکر کردید؟اصلا چه لزومی داره ما همدیگرو ببینیم؟
    علیرضا برای اولین بار در طول شب سرش را پایین انداخت و گفت:
    - از شما خوشم اومده.
    با عصبانیت گفتم:
    - بهتره همه چیز رو فراموش کنید .من از این ادا اصولا خوشم نمیاد.
    با التماس گفت:ادا اصول نیست.اگر اجازه بدید به خواستگاریتون بیام خوشحال می شم.
    دست بردار نبود،از یک طرف اصلا از او خوشم نمی آمد و از طرف دیگر دلم برایش سوخت .با این حال گفتم:
    - نه فراموش کنید غیر ممکنه.
    از او رو گرداندم که دوباره گفت:
    - خواهش می کنم اینقدر زود تصمیم نگیرید.حداقل یه کم فکر کنید و دو روز دیگه جواب منو بدید.
    - احتیاجی به فکرکردن نیست ،جواب من منفیه.
    دوباره نالید:
    - آخه چرا؟
    دست بردار نبود برای همین گفتم:
    - برای اینکه من به کس دیگه ای علاقه دارم.واقعا براتون متاسفم.
    علیرضا درحالیکه غمگین بود گفت:
    - منم همین طور خانم ،خداحافظ.
    با عجله از خانه خارج شد،سالار به دنبالش دوید.چند دقیقه بعد تنها برگشت و گفت:
    - سایه چی بهش گفتی که زیر رو شد؟
    جوابش را ندادم و به سالن پذیرایی برگشتم.
    به علیرضا فکر می کردم.دلم به حالش سوخت،آخه چطور به این سرعت از من خوشش اومده و ازم تقاضای ازدواج کرد؟حتی یک کلمه با من حرف نزده بود،نمی دونست حتی چه اخلاق و عقایدی دارم اون موقع چطور از من خواستگاری کرد.
    در همین افکار بودم که صدای شاهین را شنیدم که گفت:
    - چرا این قدر تو فکری؟
    - چیزی نیست.
    - نکنه از رفتن علیرضا ناراحتی؟
    - واقعا که!!
    - پس چی،نکنه بهت چیزی گفته؟
    - چیزی که نه،در ضمن تو چرا اینقدر کنجکاوی می کنی؟
    - برای اینکه من پسر عموی توام و نگرانتم.حالا لطفا بگو.
    - واه چه حرفا!پس منم دختر عموی توام دلیل نمی شه توی کارا تو فضولی کنم.
    - ببین من تا نفهمم دست از سرت برنمی دارم،حالا بگو.
    - شاهین دست بردار ،فضولی توی کارهای دیگران خوب نیست.
    - اینا رو داری می گی که منو دست به سر کنی باید بگم سخت در اشتباهی ،حالا بگو.
    - هیجی ازم خواستگاری کرد.
    شاهین آنقدر بلند گفت((چی گفتی))که همه با تعجب نگاهمان کردند.
    آرام گفتم:
    - چه خبرته چرا داد می زنی؟
    شاهین با عصبانیت گفت:
    - تو چی گفتی؟
    - گفتم نه،اونم رفت پی کارش.
    - باورم نمی شه به همین راحتی قبول کرده باشه.
    - اتفاقا خیلی اصرار کرد منم بهش گفتم،من به کس دیگه ای علاقه دارم.
    - جدی می گی؟
    - آره به جون خودم.
    - سایه یعنی تو واقعا به کس دیگه علاقه داری،حالا کی هست؟
    - نه توام،یه چیزی گفتم دست از سرم برداره.
    شاهین دیگر حرفی نزد دوباره به فکر فرو رفتم،ولی حالا قضیه بغرنج تر شده بود،با خود گفتم((نکنه فکری که شاهین کرده دیگران هم در مورد من بکنن،آخه چطور همچین حرفی زدم اگه علیرضا به سالار بگه،اون موقع فکر میکنه من واقعا به کسی علاقه پیدا کردم وای خدای من ؛عجب حرفی زدم.))
    - دوباره داری به چی فکر می کنی؟
    - به این که نکنه دیگران فکر کنن به کس دیگه ای علاقه دارم.
    - فکر نمی کنم.
    - پس چرا خودت این فکرو کردی؟
    - من فکر نکردم،فقط سوال کردم.سایه از این که ناراحتت کردم معذرت می خوام.
    - معذرت خواهی لازم نیست اگه تو به وقل خودت این سوال و نکرده بودی برای من خیلی بدتر می شد.
    - حالا می خوای چیکار کنی؟
    - برای سالار توضیح می دم برای اینکه علیرضا دست از سرم برداره چنین حرفی زدم.
    - فکر خوبی کردی.
    موقع خداحافظی جریان را برای سالار خیلی مختصر توضیح دادم.
    سالار گفت:
    - خیالت راحت باشه اولا من به کسی چیزی نمی گم،ثانیا تو رو خوب میشناسم اگرم برام توضیح نمی دادی می دونستم این حرفو برای اینکه از شر علیرضا راحت بشی زدی و اهل این کارها نیستی.به نظر من این بهترین جوابی بود که می شد به علی رضا داد وگرنه به این راحتی دست از سرت برنمی داشت.خیلی یکدنده اس،از بچگی هرچی خواسته به دست آورده ولی حالا تو دست رد به سینه اش زدی،دلم به حالش می سوزه.
    - مرسی سالار حالا خیالم راحت شد.
    با خوشحالی از او خداحافظی کردم،جلوی در شاهین گفت:
    - معلومه که مشکل رو حل کردی.
    - از کجا فهمیدی؟
    - خب دیگه باهوشم.
    و خندید.
    - باهوش که هستی ولی خیلی بد پیله و فضول هم تشریف داری.
    - دلت میاد به من بگی بد پیله،تو که خیلی مهربون بودی؟
    - گذشت،اون سایه مهربون نابود شد.
    - خدانکنه،دیگه از این حرفا نزن!
    - چشم ولی این دستوره یا خواهش.؟
    - تو چی فکر میکنی؟
    - ترجیح می دم خواهش باشه.
    - کی جرات داره به تو دستور بده،من که جسارتش رو ندارم.
    - خدا رحم کرده وگرنه حالو روز من چی می شد؟
    - سایه به جون خودم من اصلا فضول نیستم ولی نمی تونم درباره تو کنجکاوی نکنم مثلا اگه یکی دیگه به من گفته بود وی کارم فضولی نکن دیگه حتی کوچکترین سوالی ازش نمی پرسیدم ولی درباره تو نمی تونم امیدوارم این کنجکاوی من و حمل بر بی ادبی نکنی.
    - چشم،امر دیگه ای ندارید؟
    - نه خیر عرضی نیست.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - خب دیگه بابا و مامان منتظرن خداحافظ.
    - به امید دیدار.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل سیزدهم-1
    مامان و بابا را به فرودگاه رساندم.موقع خداحافظی مامان گفت:
    - ای کاش توام با ما می اومدی.
    - متاسفانه این امتحان برنامه ام را به هم ریخت وگرنه منم خیلی دلم می خواست با شما بیام،حالا باشه برای بعد.
    بابا را بوسیدم و گفتم:
    - امیدوارم بهتون خوش بگذره،فقط سوغاتی یادتون نره.
    - حتما عزیزم،مواظب خودت باش.
    - چشم شما هم مراقب خودتون و مامان باشید.
    صبر کردم تا شماره پرواز آنها خوانده شد و بعد رفتم ،سر کلاس داشتم جزوه ام را می خواندم که صدای سولماز را که سلام می کرد شنیدم.
    - سلام چقدر خوندی؟
    - یه بیست صفحه ای مونده،تو چی؟
    - حتما همون بیست صفحه آخر که من نخوندم توام نخوندی آره؟
    - آه،من به هوای تو نخوندم.
    - تنها راهش اینه که سر کلاس بخونیم.
    - اگه استاد بفهمه چی؟
    - چاره دیگه ای نداریم.من حق غیبت ندارم ولی تو دو جلسه دیگه هم می تونی غیبت کنی پس تو برو بیرون و بخون.
    - نه منم توی کلاس می خونم.
    به هر بدبختی بود بالاخره جزوه را تمام کردیم وقتی به سالن امتحانات رفتیم استاد سرمدی جاها را طوری تعیین کرد که دیگر هیچ راهی برای امداد های غیبی وجود نداشت.خوشبختانه از آن بیست صفحه آخر فقط دو سوال آمده بود که من اولی را کامل جواب دادم و دیگری را نصفه و نیمه چیزهایی نوشتم.
    زمانی که از سر جلسه بیرون آمدیم هر دو خوشحال بودیم،از دانشگاه بیرون آمدیم و به طرف خانه حرکت کردیم،سر راه یک کتاب از متابخانه به امانت گرفتیم،وقتی به خانه رسیدیم هیچکس نبود.
    - سایه من خیلی گرسنمه،بیا بریم ببینم یه چیزی پیدا می شه بخوریم یا نه.
    سولماز در یخچال را باز کرد و گفت:
    - آها یه چیزی پیدا کردم.
    و تکه ای کیک با آب پرتقال آورد و گفت:
    - بفرمائید میل کنید.
    هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که اشکان رسید و یکراست به آشپزخانه آمد .با دیدن کیک گفت:
    - آخ که من خیلی گرسنمه.
    - طفلک،آخی کیک تموم شد،ولی تا دلت بخواد آب پرتقال هست.
    - چی؟هرچی کیک بود خوردید؟
    و ناغافل بقیه کیک مرا برداشت و گفت:
    - فکر می کنم تو به اندازه کافی خوردی.اگه بقیه اشو بخوری چاق می شی،اون موقع تناسب اندامت به هم می خوره.
    بعد یک لیوان آب پرتقال خورد و گفت:
    - خب خانما عصر بخی لطفا منو برای شام بیدار کنید.
    با سولماز به اتاقش رفتیم و با هم کتابی را که از کتابخانه گرفته بودیم خواندیم،هنوز یک ساعت نگذشته بود که خاله سهیلا آمد و از هال صدا زد،دخترا خونه اید؟
    با سولماز به هال رفتیم و بعد از سلام و احوالپرسی کنار خاله نشستیم.
    - خب مامان چه خبرا؟
    - خبر اینکه مامان اردوان زنگ زد و برای فردا شب دعوتمون کرد هرچی گفتم ما خودمون مهمون داریم قبول نکرد که نکرد گفت خودم از سایه دعوت می کنم.
    - خاله سهیلا دیگه لازم نبود بگید مهمون داریم.من می رفتم خونه مادر جون.
    - غیر ممکنه من بذارم تو جایی بری.مگه ما با هم از این حرفها داریم؟تو برای من با سولماز هیچ فرقی نداری.
    در همین موقع تلفن زنگ زد سولماز گوشی را برداشت و بعد از چند دقیقه گوشی را به من داد و گفت:
    - پروانه جونه.
    گوشی را گرفتم و گفتم:
    - الو سلام.
    - سلام عزیزم،حالت خوبه،مامان و بابا خوبن؟
    - ممنون سلام می رسونن،شما حالتون خوبه؟
    - قربون تو،زنگ زدم برای فردا شب شام دعوتت کنم.
    - ممنون مزاحم شما نمی شم.
    - به جان پسرا اگه نیای از دستت ناراحت می شم.یعنی دختری به خوبی تو ممکنه روی منو زمین بندازه.
    فکرکردم اگه دوباره بگویم نه ممکن است فکر کند دختر بی ادبی هستم به همین خاطر گفتم:
    - آخه جمعتون خانوادگیه،من نمی خوام مزاحمتون بشم.
    - این چه حرفیه،اگه قبول کنی ما خیلی خوشحال می شیم.
    به ناچار گفتم:
    - خدمتتون می رسم.
    - خیلی خوشحالم کردی،پس فردا شب می بینمت،خدانگهدار.
    ****

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل سیزدهم-2
    تقریبا ساعت هشت بود که به خانه آقای امیری رسیدیم جلوی در اشکان زنگ زد و گفت:خب دیگه مودب باشید و به ترتیب قد وارد بشید.
    - اشکان امشب جلوی خودت را بگیر،اینقدر مسخره بازی در نیار.
    - چشم عروس خانم،شما حرص نخور پوستت چروک می شه.
    از حیاط مشجر بزرگی رد شدیم،دم در ورودی آقا و خانم امیری همراه اردوان و اردلان به انتظار ما ایستاده بودند،بعد از سلام و احوالپرسی وارد خانه شدیم.اردلان که در کنار من بود آرام گفت:
    - خیلی به ما منت گذاشتید تشریف آوردید.از دیدنتون خیلی خوشحال شدم.
    - مرسی،شما لطف دارید.
    نیم ساعتی که نشستیم خانم امیری گفت:شما جوونا بهتره برید و با هم خوش باشید.
    اردوان گفت:
    - اگه موافقید به اون طرف سالن بریم تا اردلان لطف کنه و برامون گیتار بزنه.
    - خواهش می کنم، اگه مایل باشن حتما.
    و بلند شد.همگی به آن سمت رفتیم،اردلان گیتاری را که به دیوارنصب شده بود برداشت و گفت:ایرانی یا خارجی؟
    همه به هم نگاه کردند،ولی اردلان فقط به من نگاه می کرد.انگار منتظر اظهار نظر من بود بنابراین گفتم:
    - ایرانی باشه بهتره ولی باز هرچی میل خودتونه.
    - نه خواهش می کنم،هرچی شما بگید.
    و شروع به نواختن کرد.من محو شنیدن آهنگ شدم و دوست داشتم روزی برسد تا من هم به این خوبی گیتار بزنم.وقتی آهنگش تمام شد ،اولین نفری که تشویقش کرد من بودم و گفتم:
    - خیلی عالی بود،آفرین!
    لبخند زیبایی زد و گفت:ممنون خانم ،نظر لطف شماست.
    - واقعا خوب بود.من دو جلسه با سایه رفتم ولی اصلا استعداد نداشتم ،ولش کردم.
    اردلان رو کرد به من و گفت:
    - پس لطف کنید برای ما یه آهنگ بزنید.
    و گیتار را به دستم داد.
    - آخه من زیاد وارد نیستم فقط یه صدایی از گیتار در میارم.
    - خواهش می کنم.
    شروع به نواختن آهنگی کردم که همیشه تمرینش می کردم وقتی آهنگ به پایان رسید،اردلان گفت:خیلی خوب بود اگه ادامه بدید مسلما پیشرفت می کنید.
    - امیدوارم.
    و گیتار را به دستش دادم در همین حین خدمتکاری آ»د و گفت:
    - شام آماده اس بفرمایید.
    سر میز شام من مابین اشکان و سولماز نشسته بودم،داشتم غذا می خوردم که اشکان آرام گفت:
    - سایه کم بخور،مردا از دخترای پر خور خوششون نمیاد.
    خنده ام گرفت و سرم را پایین انداختم که صدای اشکان را شنیدم که گفت:
    - خاطرخوات داره نگاهت می کنه،سرت رو بلند کن و براش یه لبخند ملیح بزن.
    سرم را بلند کردم و دیدم آقای امیری به من نگاه می کند،با لبخند گفت:
    - عزیزم غریبی نکن.
    - ممنون ؛همه چیز صرف شد.
    و دوباره سرم را پایین انداختم دیگر داشتم از خنده منفجر می شدم،اگر چند دقیقه دیگر آنجا می نشستم ممکن بود آبرو ریزی شود،برخاستم و تشکر کردم.هنوز روی مبل جا به جا شد هبود م که اردلان آمد و درحالی که در کنارم می نشست گفت:
    - موضوع خنده داری پیش اومده.
    - نه چطور مگه؟
    - آخه مجبور شدید میز رو ترک کنید فکر کردم اشکان لطیفه خنده داری براتون تعریف کرد.
    - پس شما منو تحت نظر گرفته بودید.
    - نه اصلا چنین قصدی نداشتم ولی نمی دونم چرا شما یه طوری هستید که توجه منو به خودتون جلب می کنید.
    اخمی کردم و گفتم:متوجه منظورتون نمی شم؟
    در حالی که عصبانی به نظر می رسید گفت:
    - با همه ملایم و مهربونید ولی برای من همیشه اخم می کنید،چی می شد یه بارم یکی از اون لبخندهای ملیح و دوست داشتنی رو به من تحویل بدید.
    حرفی نزدم در همین موقع اشکان و سولماز و اردوان هم آمدند،خوشحال شدم که دیگر با او تنها نیستم و از شر جواب دادن به سوالهایش راحت شدم.
    زمانی که مریم خانم با سینی قهوه وارد شد و به همه تعارف کرد،اردلان یک فنجان قهوه برداشت و به دست من داد.
    - مرسی.
    - نوش جان...و سرش را برگرداند.با خود گفتم(این دیگه کیه؟یه لحظه رام رامه،یه لحظه سرکش.)
    بعد از چند دقیقه ای آقای امیری گفت:
    - پسرا ،خانما رو نمی برید تا نگاهی به کتابخونه بندازند؟
    اردلان گفت:
    - اگه مایل باشن چرا که نه!
    و به من نگاه کرد و گفت:
    - موافقید؟
    سولماز بلند شد و گفت:
    - سایه پاشو،تو که عاشق کتاب و کتاب خونه ای.
    و دستم را گرفت و بلندم کرد.اردوان رو به اشکان کرد وگفت:
    - تو چی،با ما نمیای؟
    - نه شما برید،من حوصله دیدن کتاب و کتاب خونه رو ندارم.
    چهار نفری به طرف کتابخانه رفتیم از راهروی بزرگی رد شدیم و وارد کتابخانه شدیم،سالن بزرگی بود که پر بود از قفسه های کتاب که به صورت مارپیچ در کنار هم چیده شده بودند.من که از بزرگی کتابخانه به وجد آمده بودم گفتم:
    - من تا حالا کتابخانه شخصی به این بزرگی ندیده بودم.
    سولماز هم در حالیکه با تعجب به قفسه ها نگاه می کرد گفت:
    - اردوان حالا چرا قفسه ها اینطوری چیده شده فکر می کنم اگه کسی ما بین این قفسه ها گم بشه یه روز طول می کشه تا پیداش کنن.
    - اتفاقا یه بار همین مریم خانم گم شد،من و بابا نیم ساعت می گشتیم تا پیداش کردیم.
    - حالا شما بلدید دوباره ما رو به دنیای خارج ببرید؟
    اردلان گفت:
    - بله ؛البته اگه دخترای خوبی باشید.
    و یکی از همان لبخند های مخصوص به خودش را تحویلمان داد.به عنوان کتابها نگاه کردم.درباره فلسفه بود دوست داشتم به قسمت کتابهای تاریخی بروم.
    - اگه ممکنه بریم قسمت کتابهای تاریخی.
    اردوان دست سولماز را گرفت و گفت:
    - دنبال من بیاید .و جلوتر از ما به راه افتادند.من همین طور که به عنوان کتابها نگاه می کردم دنبالشان رفتم تا به قسمت کتابهای تاریخی رسیدیم.
    .................

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل سیزدهم-3
    اردوان گفت:
    - خب اگه دانشجوهای زرنگی باشید اینجا کلی کتاب برای خوندن گیر میاد.
    نگاهی به قفسه ها انداختم پر از کتابهایی مثل تاریخ ایران،تاریخ مردم ایران،تمدن اسلام و عرب و کتابهایی از این دست بود.آنقدر حواسم به کتابها معطوف شده بود که وقتی به خود آمدم دیدم از سولماز و اردوان خبری نیست.
    به اردلان نگاه کردم و گفتم:
    - پس سولماز کجا رفت؟
    - نمی دونم فقط می دونم ده دقیقه ای می شه که از اینجا رفتن.
    - آه ده دقیقه!من اصلا متوجه نشدم ببخشید منتظرتون گذاشتم.
    - اشکالی نداره.
    در حالیکه از حواس پرتی خودم حرص می خوردم گفتم:
    - خب از کدوم طرف بریم؟
    - کجا؟!دوست ندارید بقیه کتابا رو ببینید؟
    - نه برای این بار کافیه.
    - نکنه از اینکه با من تنهایی می ترسی؟
    - نه،اصلا این طور نیست.
    دیگر علاقه ای به دیدن بقیه کتابها نداشتم.فقط دلم می خواست هرچه سریعتر از کتابخانه بیرون بروم.از بین قفسه ها عبور کردیم،پس از چند دقیقه دری نمایان شد با دیدن در نزدیک بود از خوشحالی فریاد بکشم چند قدم مانده به در گفتم:
    - خدا رو شکر،بالاخره پیدا شد.
    - مگه گم شده بود که پیدا شد؟
    و خندید.در را باز کردم با دیدن یک تخت خواب و کمد و یک دست راحتی از تعجب خشکم زد.
    اردلان آمد و در حالیکه با حالت مخصوص خودش نگاهم می کرد گفت:
    - متاسفم،این جا اتاق خواب منه که یک درش به کتابخانه باز می شه،اگه عجله نکرده بودید بهتون می گفتم ولی حالا برای اینکه زودتر از شر من راحت بشید دنبال من بیاید.و با لبخند تمسخر آمیزی جلوتر از من حرکت کرد.از جایم تکان نخوردم،از ترس داشتم سکته می کردم.اردلان دوباره برگشت و گفت:
    - چیه؟به من اعتماد ندارید خانم؟
    چاره ای نداشتم به دنبالش راه افتادم بعد جلوی در دیگری ایستاد و گفت:
    - خب اینم از در خروجی.
    و کنار ایستاد و گفت:بازش کنید.
    سرم را پایین انداختم و گفتم:نه این بار خودتون باز کنید.
    اردلان که دوباره عصبانی شده بود سرش را تکان داد و گفت:باشه هر چی تو بخوای و در را باز کرد.با دیدن راهرویی که از آن وارد کتابخانه شده بودیم نفس راحتی کشیدم.کنار در ایستاد و گفت:تشریف نمیارید؟
    - ممنون.
    اردلان فقط سش را تکان داد ،از کتابخانه که خارج شدم،جلوتر از من به راه افتاد خیلی عصبانی بود،از خودم خجالت کشیدم که درباره اش این طور فکر کردم،باید از او معذرت خواهی کردم روی این حساب گفتم:
    - آقای امیری.
    اردلان ایستاد ولی برنگشت.
    آرام گفتم:
    - اردلان.
    برگشت و گفت:
    - جانم.
    از اینکه این گونه جوابم را داده بود خجالت کشیدم.مکثی کردم و گفتم:
    - از این که درباره شما اشتباه فکر کردم معذرت می خوام امیدوارم منو ببخشید.
    - اگه یکی درباره خودت این طور فکر کرده بود ،چه کار می کردی؟
    - نمی دونم؛ولی در هر صورت ازتون معذرت می خوام.
    دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد و گفت:باشه می بخشمت حالا بخند.
    با اینکه هنوز ناراحت بودم لبخندی زدم و گفتم:ممنون.
    - بالاخره صبر ما هم نتیجه داد،یکی از همون لبخندهای ملیح و دوست داشتنی هم برای من زدی.
    موقعی که به سالن رسیدیم سولماز و اردوان هنوز نیامده بودند.
    اشکان گفت:
    - پس سولماز و اردوان کجان؟
    اردلان در حالیکه می خندید گفت:
    - توی کتابخونه ما رو قال گذاشتن و رفتن.
    همه به این حرف اردلان خندیدند.پس از یکربعی سولماز و اردوان آمدند.اردوان با دیدن ما گفت:
    - پس شما کی اومدید؟خیلی دنبالتون گشتیم.
    - ما که سر جای خودمون بودیم ،ولی مثل اینکه تو و سولماز غیبتون زد.
    سولماز کنارم نشست ،آرام گفتم:
    - دیوونه کجا رفتی و منو به امان خدا ول کردی؟
    - به جون تو کلی دنبالتون گشتیم،ولی پیداتون نکردیم.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - آی آی،من خودم همه رو رنگ می کنم،تو می خوای منو رنگ کنی؟
    سولماز خندید و گفت:
    - می خوای باور کن ،می خوای باور نکن.
    - حالا دیگه برای من می خندی،خجالتم خوب چیزیه.
    سولماز نصف پرتقالی که پوست گرفته بود به من داد و گفت:
    - حالا ببخشید.
    - رشوه اس؟
    - ای یه چیزی تو همین مایه ها،بخور،نوش جونت.
    آقای امیری گفت:
    - خب نظرتون درباره کتاب خونه من چیه؟
    - واقعا که کتابخانه با عظمتیه،من به شما برای داشتن همچین کتابخونه ای حسادت میکنم.
    - خانم کتابا قابل شما رو ندارن.هر وقت دوست داشتید با سولماز بیاید و ازشون استفاده کنید.
    اردوان گفت:
    - چقدر خوش شانسید.پدر به این راحتی به کسی اجازه نمی ده از کتابا استفاده کنه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - ایشون به من خیلی لطف دارن.
    اردلان آرام گفت:
    - نظر دیگه ای درباره کتابخونه ندارید؟
    نگاهش کردم و گفتم:نه برای چی؟
    - اونقدر که شما ترسیده بودید فکر کردم الان می گید اگه در اتاق خواب اردلان به کتابخونه باز نمی شد خیلی بهتر بود.
    ناخودآگاه لبم را به دندان گزیدم و گفتم:
    - من که معذرت خواهی کردم.
    - منم که بخشیدمتون .
    - پس مشکل چیه؟
    - چون پدر بهتون اجازه داد از کتابخونه استفاده کنیدبا توجه به ترس شما گفتم،شاید این پیشنهاد رو به پدر بدید.
    - نه من این پیشنهاد رو می دادم نه پدرتون با این پیشنهاد موافقت می کردن.
    - ولی من اینطور فکر نمی کنم.
    - پس شما چطوری فکر می کنید؟
    - پدر اونقدر بهش شما علاقه داره که اگه می گفتید اردلان را از این خونه بیرون کنید تا من یه بار دیگه اینجا بیام،حتما منو بیرون می کرد.
    با تعجب گفتم:
    - این غیر ممکنه.
    - پدر از اون شب که شما رو دیده مدام از شما تعریف می کنه،دوست داره یه دختر مثل شما داشته باشه به این زیبایی و ظریفی و شیطونی.باور کنید اگه پدرتون راضی می شد منو اردوان رو به پدرتون می داد و شما رو جای ما برمی داشت.
    - نه این حرفا رو نزنید،مطمئنم که پدرتون به شماها خیلی علاقه داره.
    - من منکر علاقه پدر نیستم ولی می گم شما رو بیشتر از ما دوست داره.
    - اشتباه می کنید.
    - نه اشتباه نمی کنم،من پدرو خیلی خوب می شناسم چون اخلاق و رفتار من به ایشون رفته خدا نکنه از کسی خوشش بیاد جونشو براش می ده.
    - اتفاقا،من متوجه تشابه رفتار شما و پدرتون شدم ولی هنوز عقیده دارم که به شما ها خیلی علاقه داره.از نگاهش پیداست که واقعا به وجود پسرانش افتخار می کنه چطور شما که اینقدر به همه چیز دقیقید این حرفو می زنید.
    - حرف شما کاملا درسته ولی تا قبل از آشنایی با شما،من و اردوان به تنهایی بت پدر بودیم ولی حالا شما هم اضافه شدید.
    - پس شما احساس می کنید من جای شما رو تو قلب پدرتون تنگ کردم؟
    - احساس نمی کنم،مطمئنم.
    و خندید.
    - می دونید من از این موضوع نه تنها ناراحت نیستم بلکه خیلیم خوشحالم.
    - شما خیلی مرموز و غیرقابل پیش بینی هستیدو
    - پدرم مثل منه،پس چرا از پدرم خوشت میاد ولی از من نه؟
    - خواهش می کنم این بحثو تموم کنید.
    - باشه،این اولین باری نیست که به سوالات من جواب نمی دی،من دیگه عادت کردم.
    و سکوت کرد.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم-1
    لقمه ای را که مامان برایم درست کرده بود از دستش گرفتم،و از او خداحافظی کردم.خیلی خوشحال بودم امروز آخرین امتحانم را می دادم و برای یک ماهی تعطیل می شدم.چون ماشین بنزین نداشت،زودتر از خانه خارج شدم.هنگامی که به پمپ بنزین رسیدم حسابی شلوغ بود ماشین را داخل صف جا دادم.حساب کردم ده تا ماشین جلوی من بود،تصمیم گرفتم تا نوبت به من برسد کمی درس بخوانم،هنوز دوازده،سیزده دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان صدای هیاهویی به گوشم خورد.در جایگاه دو نفر با هم دعوایشان شده بود در یک چشم برهم زدن چنان کتک کاری در گرفت که مردم جمع شدند.
    به ساعتم نگاه کردم هشت و بیست و پنج دقیقه بود و هنوز چهار ماشین جلوی من بود دیرم شده بود.تا نوبت به من می رسید حداقل ده دقیقه دیگر طول می کشید و تا دانشگاه هم کلی راه مانده بود و ممکن بود به امتحانم نرسم.
    کیف و کتابم را برداشتم،ماشین را خاموش و درها را قفل کردم و از پمپ بنزین خارج شدم.برای اولین ماشینی که دیدم دست تکان دادم ماشین جلوی پایم ترمز کرد،مسیرم را گفتم و سوار شدم.
    پس از چند دقیقه راننده که پسر جوانی بود گفت:
    - خانم کجا می ری؟
    - دانشگاه....
    راننده با حالت زننده ای گفت:
    - نه آبجی به مسیر ما نمی خوره.
    با عصبانیت گفتم:
    - من که اول مسیرمو گفتم،چرا الان می گی به مسیرم نمی خوره؟
    - حالا چرا اول صبی خون خودتو کثیف می کنی آبجی،حالا چون خیلی خوشگلی رو چشمم می رسونمت.
    - خفه شو،زود نگه دار می خوام پیاده بشم.
    راننده دوباره نگاهی از توی آینه به من انداخت و گفت:
    - کجا عزیز،هنوز که نرسیدی؟
    فهمیدم واقعا قصد مزاحمت دارد.محکم کیفک را بر سرش کوبیدم و در ماشین را باز کردمو گفتم:
    - زود نگه دار.
    - صبر کن دیوونه خودتو نکشی ،شرت گردن ما بیفته.
    و نگه داشت.
    بدون اینکه کرایه را بدهم از ماشین پیاده شدم،دو چهار راه به دانشگاه مانده بود هنوز یکربعی وقت داشتم شروع کردم به دویدن دو سه ماشین از کنارم رد شد و برایم بوق زد ولی دیگر نمی خواستم سوار ماشین کسی بشوم.
    تا به حال چنین موردی برایم پیش نیامده بود،دوست داشتم یکجا بنشینم و های های گریه کنم،اشکهایم با کوچکترین تلنگری آماده ریختن بودند.
    از بس دویده بودم به نفس نفس افتاده بودم چند لحظه ای راه رفتم و دوباره شروع به دویدن کردم که ماشینی کنارم ترمز کرد.
    بی تفاوت رد شدم،دلم نمی خواست دوباره این اتفاق تکرار شود که ناگهان صدای کسی را شنیدم که می گفت:
    - خانم معتمد!
    به ماشین نگاه کردم،اردلان را دیدم که اشاره می کرد ،سوار شدم.و سلام کردم،با تعجب جوابم را داد وگفت:چرا دفعه اول که بوق زدم سوار نشدی ،برای چی داشتی می دویدی؟
    - اگه ممکنه منو به دانشگاه برسونید.فقط پنج دقیقه موندهتا در سالن را ببندند.
    - باشه،ماشینت کجاست؟
    - توی پمپ بنزین.
    - نمی خوای بگی چی شده؟
    - توی پمپ بنزین بود مکه دونفر دعواشون شد.چند تا ماشین هم جلوی من بود،فکر کردم اگه بمونم ممکنه به امتحانم نرسم،ماشینو همونجا گذاشتم و سوار یه شخصی شدم،رانندهه قصد مزاحمت داشت من هم از ماشین پیاده شدم.
    با یاد آوری راننده اشکهایم جاری شد.اردلان دستمالی از جیبش رد آورد و گفت:
    - بگیر این مرواریدا رو پاک کن حیف این چشمها نیست که با گریه خرابشون کنی.
    دستمال رو گرفتم و اشکهایم را پاک کردم.
    - سوئیچ رو بده تا ماشینتو برات بیارم.
    سوئیچ را به او دادم و جلوی دانشگاه پیاده شدم.
    - امتحانت ساعت چند تموم می شه.
    - ساعت ده.
    - خوبه همین جا بمون ساعت ده میام،امیدوارم موفق باشی.
    سرش تکان دادم و به دانشگاه رفتم فکر میکنم آخرین نفری بودم که به جلسه رسید روی صندلی که نشستم،نفسی تازه کردم،هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای مراقب را شنیدم که می گفت((شروع کنید.))
    برگه را برداشتم،نگاهی به سوالات انداختم.همه را بلد بودم ولی تمرکز حواس نداشتم اعصابم به هم ریخته بود چشمهایم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم حالم که بهتر شد سوالها را یکی یکی پاسخ دادم و در آخر ورقه ام را تحویل دادم و از جلسه بیرون آمدم.به دستشویی رفتم و صورتم را شستم.چشمهایم کمی حالت گریه داشت.خدا را شکر کردم که اردلان را برای من رساند وگرنه ممکن نبود به موقع برسم.
    به ساعتم نگاه کردم ،پنج دقیقه به ده مانده بود از دانشگاه بیرون آمدم و همان اطراف ایستادمو کتابم را باز کردم جوابهایم را با کتاب چک می کردم که سایه ای روی کتابم افتاد.سرم را بلند کردم و اردلان را دیدم و گفتم:
    - سلام می بخشید مزاحمتون شدم.
    - خواهش می کنم،امتحانت خوب شد؟
    - آره خدا رو شکر.
    اردلان با دستش انتهای خیابان را نشان داد و گفت:
    - ماشینتو اونجا پارک کردم.
    در کنارش به راه افتادم و گفتم:
    - ممنون ،خیلی لطف کردید.
    - درست سر موقع رسیدم وگرنه معلوم نبود الان باید توی کدوم پارکینگ دنبال ماشینت بگردی.
    - مزاحم کار و زندگی شما هم شدم.
    - نه من امروز کاری نداشتم اومده بودم ماشینمو به یکی از دوستانم بدم،می خواست بره شمال شرکتش یه مقدار بالاتر از دانشگاه شماست.
    - حالا کارتون انجام شد؟
    - بله رفتم پمپ بنزین شوار ماشین شدم و ماشین خودمو همون حوالی پارک کردم و تلفن زدم بیاد ماشینو ببره.تا برسه کمی طول کشید برای همین یه کم تاخیر داشتم.
    - اشکالی نداره اگه قصد دارید جایی برید برسونمتون؟
    - از اونجایی که من اهل تعارف نیستم قبول می کنم.
    و سوئیچ را به طرفم گرفت.
    - اگه زحمتی نیست خودتون رانندگی کنید،من اصلا حوصله ندارم.
    اردلان سوار ماشین شد و در را برایم باز کرد.سوار شدم و کیف و کتابم را روی صندلی عقب گذاشتم.
    اردلان گفت:موافقی با هم بریم یه شیر قهوه بخوریم.
    - هر طور میل شماست.
    - پس می ریم همون کافی شاپی که قبلا رفتیم.
    سری به علامت موافقت تکان دادم و چشمهایم را بستم،حرفهای مرد راننده حتی برای لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رفت.دوباره داشت اشکهایم جاری می شد.از قیافه اش با آن لحن صحبت کردن حالم به هم می خورد.توی همین فکرها بودم که دست اردلان را روی دستم حس کردم چشمهایم را باز کردم و نگاهش کردم،دستش را کنار کشید و گفت:
    - متاسفم،دو بار صدات کردم ولی نشنیدی.چرا اینقدر خودتو عذاب می دی،نمی خوای برای من تعریف کنی؟حداقلش اینه که سبک می شی.
    حرفی نزدم.مکثی کرد و گفت:
    - - رانندهه حرفی زده؟کاری کرده؟از کجا فهمیدی قصد مزاحمت داره،داری دیوونم می کنی یه حرفی بزن.
    فقط نگاهش کردم.عصبانی بود.
    عصبی گفتم:
    - از نگاهش ،از حرفاش.
    - اگه ممکنه یه جمله از حرفاشو بگو.
    - من اول که می خواستم سوار بشم مسیرمو گفتم،ولی اون بعد از چند دقیقه گفت به مسیرم نمی خوره،منم که عصبانی شده بودم گفتم که نگه دار.ولی اون گفت حالا چرا اول صبحی خون خودتو کثیف می کنی و نگه نداشت،منم محکم کیفمو کوبیدم توی سرش و اونم مجبور شد نگه داره،منم پیاده شدم.
    - همین یا نصفشو سانسور کردی؟
    چشمهایم را بستم از این که فهمیده بود دروغ گفتم خجالت کشیدم.
    - با این حرف که تو عصبانی نمی شی،من که می دونم یه چیز دیگه گفته حالا بگو.
    حوصله پیله کردنش را نداشتم ،گفتم:
    - احمق به من گفت حالا چون خوشگلی می رسونمت.
    با عصبانیت گفت :
    - چی؟
    نگاهش کردم حالا نه تنها عصبانی بود بلکه رگ گردنش هم برجسته شده بود،فهمیدم که واقعا عصبانی شده.
    - شماره ماشینش رو برنداشتی تا آدمش کنم؟
    - اُه،من اونقدر ترسیده بودم که فقط می خواستم از ماشینش پیاده بشم.دیگه فکر شماره و این حرفا نبودم.
    با حالتی عصبی دستش را داخل موهایش فرو برد و گفت:
    - سوار ماشینای شخصی نشو،بعضی هاشون آدهای درست و حسابی نیستن ممکنه یه کاری دستت بدن.
    و نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
    - اونم با این شکل و شمایل تو.
    دوباره اشکهایم سرازیر شد.
    - گریه نکن،می دونی وقتی اشکهای تورو می بینم دلم می خواد اون پسره احمقو خفه کنم.
    نگاهش کردم خیلی ناراحت بود ،گفتم:
    - ببخشید ،روز شما رو هم خراب کردم.
    - اشکالی نداره این ماجرا را فراموش کن مگه تو نبودی که می گفتی آدم نباید به گذشته فکر کنه؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - شما هم عجب هوش و هواسی دارید؟
    - حالا شد،نمی دونی وقتی می خندی چقدر قشنگتر می شی؟
    سرم را پایین انداختم ،خیلی راحت حرفهایش را می زد.
    - آخی خجالت کشیدی،خب دیگه ازت تعریف نمی کنم یه وقت با کیفت نزنی تو سرم.
    از حرف اردلان خنده ام گرفت.....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم-2
    به کافی شاپ که رسیدیدم اردلان سفارش شیرقهوه و کیک داد.از همان اول که وارد شدیم پسری همسن و سال اردلان مدام به من نگاه می کرد.به او توجهی نکردم ولی موقعی که داشتم شیر قهوه ام را می خوردم بی اختیار نگاهم به نگاهش افتاد،برایم لبخندی زد اخمی کردم و سرم را برگرداندم.
    - چیه برای چی اخم کردی؟
    - چیزی نیست.
    دعا می کردم اردلان چیزی نفهمیده باشد ولی او سریع الانتقال تر از اینها بود.
    - نکنه این مرتیکه کاری کرده؟شیطونه می گه پاشم ادبش کنم از اون موقع که اومدیم چشم از تو برنداشته.
    می ترسیدم اردلان بلند شود و دعوا راه بیاندازد،گفتم:
    - بهتره بریم.
    - آره اگه چند دقیقه دیگه اینجا بمونیم معلوم نیست بتونم خودمو کنترل کنم.
    بلند شدیم.اینبار مرد علاوه بر لبخند سری هم برایم تکان داد.درست در همین موقع اردلان متوجه شد و به سراغش رفت.یقه اش را گرفت و از روی صندلی بلندش کرد.همه به ما نگاه می کردند،مدیر کافی شاپ سریع آمد و جدایشان کرد.ولی اردلان هنوز برایش خط و نشان می کشید به طرفش رفتم و گفتم:
    - بیا بریم.
    اخمی کرد و گفت:
    - تو برو تو ماشین تا من بیام.
    می دانستم قصد دارد دعوا به پا کند.اردلان در یک لحظه خودش را از دست مدیر خلاص کرد و به طرف مرد رفت،چنان ضربه ای به دهان مرد زد که از دهانش خون جاری شد،چند نفر اردلان را گرفتند،یکی می گفت:
    - آقا شما ببخشید،جوونه نفهمیده.
    یکی می گفت:
    - آقا جلوی چشم مردمو نمی شه گرفت،شما نباید اینقدر زود عصبی بشی.
    پیش خودم فکر کردم اگه تا چند لحظه دیگر آنجا بمانیم حتما کسی به پلیس اطلاع می دهد به سرعت به طرف اردلان رفتم و بازویش را گرفتم و گفتم:خواهش می کنم بیا بریم.
    - مگه بهت نگفتم تو برو.
    - نه،بیا باهم بریم خواهش می کنم،به خاطر من.
    اردلان نگاهی به من انداخت و گفت:
    - باشه فقط به خاطر تو میام.
    و بازویم را گرفت و بیرون رفتیم.
    سوار ماشین شدیم.اردلان آنچنان رانندگی می کرد که هر لحظه می گفتم،الان تصادف می کنیم،چنان سبقتهایی می گرفت که کار خدا بود با ماشینهای دیگر برخورد نمی کردیم،با سرعت به داخل یک فرعی پیچید.ماشینی ناگهان جلوی ما ظاهر شد جیغی کشیدم و گفتم:
    - الان تصادف می کنیم.
    و صورتم را با دستانم پوشاندم.صدای جیر جیر لاستیکها که تمام شد چشمهایم را باز کردم ،خوشبختانه به خیر گذشت.
    - حالت خوبه؟
    با ترس گفتم:
    - فعلا که زنده ام ولی بهتره جاهامونو عوض کنیم.
    اردلان پیاده شد و من پشت رل نشستم،وقتی حرکت کردم اردلان عصبی سیگاری روشن کرد و با نگاهی به من گفت:خیلی ترسیدی؟
    - نه زیاد فقط داشتم از ترس می مردم.
    - متاسفم وقتی عصانی می شم تمام عصبانیتمو سر پدال گاز خالی می کنم.
    - اصلا فکر نمی کردم با اون مرد گلاویز بشید.
    - من اصلا اینطوری نبودم،ولی روز سختی بود،اون از اول صبح،بعدم گریه هات،حالام این مرده با این لبخندهای احمقانه اش دیگه داشت جون به لبم می کرد.
    - جواب این آدمها رو با کم محلی باید داد،همین کاری که من کردم،دیگه کتک کاری نمی خواست.وای اگه به پلیس می گفتن چی می شد!
    - هیچی!فوقش دیه اش رو می دادم.
    - ولی من اصلا دلم نمی خواست به خاطر من پای شما به این جور جاها باز بشه،خدا رو شکر که به خیر گذشت.
    - یعنی تو واقعا برای من نگران شده بودی؟
    - خب معلومه،فکر نمی کنم نیازی به پرسیدن داشته باشه.
    اردلان نگاهم کرد و حرفی نزد جلوی خانه آنها نگه داشتم .اردلان پیاده شد و گفت:
    - صبر کن تا برم ماشین مامان و بیارم و تا دم خونه برسونمت.
    - نه راهی نیست من سریع می رم.
    - می شه یه خواهشی ازت بکنم؟
    - البته خواهش می کنم.
    - به خونه که رسیدی یه تلفن بزن.
    - حتما.
    - پس شماره همراهمو یادداشت کن.
    شماره اش را یاد داشت کردم و گفتم:
    - خب از کمکتون ممنون و خدا نگه دار.
    موقعی که به خانه رسیدم اول گوشی تلفن را برداشتم و به اردلان تلفن کردم،هنوز اولین بوق کامل زده نشده بود که گوشی را برداشت و گفت:
    - بله.
    - الو سلام.
    - سلام،خونه ای؟
    - بله،صحیح و سالم.
    - خدا رو شکر،از اینکه تلفن زدی ممنون.
    - خواهش می کنم ،امری نیست؟
    - نه خیر عرضی نیست ،تعطیلات بهت خوش بگذره.
    - مرسی ،خدا نگه دار.
    و گوشی را قطع کردم.....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم-3
    صدای مامان را شنیدم که می گفت:
    - سایه عزیزم ناهار آماده اس.
    بعد از ناهار می خواستم به مامان کمک کنم ولی مامان گفت:
    - نه تو خسته ای،امروزم استراحت کن،از فردا اگه خواستی می تونی به من کمک کنی.
    ار مامان به خاطر ناهار خوشمزه اش تشکر کردم و رفتم خوابیدم،آنقدر خسته بودم که فورا به خواب رفتم.
    وقتی با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم،اتاق تاریک بود.گوشی را برداشتم و با صدای خواب آلودی گفتم :
    - بله.
    - واه!تو هنوز خوابی مگه کوه کندی؟
    سولماز بود.
    - اولا علیک سلام،ثانیا کار درست و حسابی داری یا می خوای حرف مفت بزنی،خدا به دادت برسه اگه کارت مهم نباشه!
    - اُه اُه ترسیدم،حالا امتحانتو خوب دادی یا نه؟
    - یعنی زنگ زدی فقط همینو بپرسی؟
    - صد البته که نه،یعنی برام مهم نیست فقط زنگ زدم بگم چهارشنبه عصر می خوایم بریم ویلای شمال،بابا گفت کاراتون و ردیف کنید که برای ساعت سه بعد از ظهر حرکت کنیم.
    - باشه به مامان و بابا می گم و شب بهت خبر می دم که میایم یا نه.
    - نه،حتما باید بیاید فعلا خداحافظ.
    و گوشی را قطع کرد.به پایین رفتم مامان خانه نبود.سیبی برداشتم و گاز زدم .مامان بعد از چند دقیقه آمد و گفت:
    - به به ساعت خواب کی بیدار شدی؟
    - همین چند دقیقه پیش اونم با صدای زنگ تلفن.
    - کی بود؟
    - سولماز،برای آخر هفته مارو به ویلاشون دعوت کرد.
    - چه خوب،میریم یه آب و هوایی عوض می کنیم،فقط خدا کنه پدرت کاری نداشته باشه.
    اتفاقا شب وقتی به پدر موضوع را گفتیم با رفتن موافقت کرد.بلند شدم و گفتم:
    - پس من تلفن می زنم خبر بدم.
    تلفن را برداشتم و شماره گرفتم،گوشی که برداشته شد صدای اشکان را که می گفت((بله بفرمایید ))شنیدم.
    - الو سلام،حالت خوبه؟
    - حالا بر فرض علیک سلام،مگه دکتری که حال منو می پرسی؟
    - نه دامپزشکم،برای همین حالتو پرسیدم،حالام زنگ زدم بگم پرخوری نکین من توی تعطیلات ویزیت نمی کنم می خوام برم شمال.
    - قدم خاله سارا و عمو سعید روی چشمم ولی تو اگه بخوای با ما بیای باید از روی جنازه من رد بشی.
    - مرگ موش بیارم سریع کارت رو تموم می کنه.
    - اگه دستم به دستت برسه می دونم چیکار کنم گریه ات در بیاد.
    - حالا که فعلا گریه تو در اومده حالا برو خرست رو بگیر تو بغلت و بخواب ،شب بخیر.
    و قطع کردم.به مامان و بابا نگاه کردم داشتند می خندیدند.
    - چرا اینقدر سر به سر این طفلک می ذاری.
    - خودش اول شروع کرد،من که تقصیری نداشتم.
    برخاستم و به اتاقم رفتم و کوبلنم را آوردم،همان سالی که دانشگاه قبول شده بودم خریده بودمش،ولی بعد از دوسال و نیم هنوز بافته نشده بود.مامان با دیدن کوبلن گفت:
    - ای بابا این هنوز بافته نشده؟
    - نه باید یه آش نذری بپزم و به ده تا خونه بدم تا گره این کار باز بشه.
    - بیارش اینجا ببینمش بابایی،اصلا طرحش یادم رفته.
    - یه پری دریایی با چند تا ماهی.
    و بعد جلوی مامان و بابا بازش کردم.
    - خب چیز زیادی نمونده فکر کنم تا دو،سه سال دیگه تموم بشه.
    من و مامان به حرف بابا خندیدیم.
    - حالا برای اینکه به شما ثابت کنم خیلی زرنگم اینو تا آخر تعطیلات می بافم و به دیوار اتاقم می زنم تا هر وقت از جلوی کوبلنم رد شدید،دچار عذاب وجدان بشید.
    - بله درست می گی حتما تا آخر تعطیلات تمومش می کنی ولی معلوم نیست تعطیلات کدوم ترم.
    - باشه مامان جون بهتون ثابت می کنم.
    از همان لحظه شروع به بافتن کردم و دوساعت بدون وقفه بافتم،دیگر داشت کم کم کخوابم می گرفت،بلند شدم و کوبلن را نگاه کردم خیلی بافته بودم به بابا و مامان نشان دادم وگفتم:
    - پیشرفتم چطوره؟
    پدر گفت:
    - اگه روزی دو ساعت ببافی جدا تا ده روز دیگه تمومش می کنی.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - خب دیگه برای امشب کافیه،فکر کنم شب مدام کابوس کوبلن بافته نشده ببینم.
    بعد به آنها شب بخیر گفتم و رفتم که بخوابم موقعی که روی تخت دراز کشیدم دوباره به یاد آند راننده افتادم،نمی دوانم که چه سری بود که هر وقت دچار مشکل می شدم اردلان به دادم می رسید به یاد حرفهای فرناز افتادم که می گفت((اردلان فقط به تو توجه داره و به دخترای دیگه اهمیتی نمی ده))به فکرفرو رفتم،با توجه به رفتارهایش فهمیدم که فرناز به قول معروف پر بیراه هم نمی گفت.رفتارش با دختر عمویش و بقیه دخترهای فامیلشان در نامزدی حرف فرناز را تایید می کرد.به یاد حرف اردلان افتادم که می گفت((نمی دونم چرا شما طوری هستید که توجه منو به خودتون جلب می کنید.))
    با خود گفتم((یعنی ممکنه از من خوشش اومده باشه؟ولی فکر نمیکنم.اگه این طور بود بالا خره یه چیزی می گفت،اصلا فکر نمی کنم اردلان به ازدواج فکر کنه وگرنه اردوان اول ازدواج نمیکرد،تازه اگرم بخواد ازدواج کنه مسلما با یه دختر خیلی خوشگل ازدواج می کنه،چون به نظر من اردلان خیلی خوش قیافه اس،حتی وقتی عصبانی میشه بازم جذابه پس دختری رو انتخاب می کنه که از خودش خوشگلتر باشه،اصلا نظر همه آقایون اینه که همسرشون باید خوشگلتر از خودشون باشه.حتی اونایی که زشت هستن،حالا وای به حال اردلان که هم خوش قیافه اس هم خوش تیپ))
    در همین افکار بودم و متوجه نشدم کی به خواب رفتم.
    خواب دیدم همان مردی که در کافی شاپ بود با اردلان دعوا می کرد و در همین درگیری به او چاقو زد.سراسیمه از خواب بیدارشدم و خوشحال شدم که فقط خواب بوده هوا تقریبا روشن شده بود پتو را محکم به دور خودم پیچیدم،قیافه اردلان جلوی چشمم آمد یک درصد احتمال دادم که من زن مورد علاقه اردلان باشم،از تصور این فکر ته دلم لرزید دلم می خواست با خودم رو راست باشم به خودم گفتم((یعنی تو از اردلان خوشت میاد؟))
    ضربان قلبم تند شده بود.حسی داشتم که قبلا آن را تجربه نکرده بودم.آنقدر فکر کردم تا دوباره به خواب رفتم.
    با صدای سولماز ازخواب بیدار شدم چشمهایم را که باز کردم به صورتم آب پاشید.
    - پاشو دیگه حنجره ام پاره شد از بس صدات کردم.
    بلند شدم و گفتم:
    - سلام،اول صبحی چی از جونم می خوای؟
    - سلام دختر خوب،پاشو می خوام برم شلوار بخرم.
    - واه!مگه اردوان نبود که اومدی از من اجازه بگیری؟
    - لوس نشو پاشو با هم بریم وبرگردیم،حوصله ندارم تنهایی برم.
    - خدایا چه گناهی مرتکب شدم که همچین عذابی رو به سرم نازل کردی،اونم اول صبح.
    - به جای این حرفهای مفت زودتر آماده شو.
    - تو برو ماشینو در بیار تا منم آماده بشم و بیام.
    - ماشین بابا رو آوردم تو فقط زود باش.
    مدتی بعد در خیابانها از این مغازه به آن مغازه می رفتیم،بالاخره بعد از یک ساعت سولماز شلواری را که می خواست پیدا کرد.
    وقتی سوار ماشین شدیم،کفشم را از پایم در آوردم و با نگاهی به پایم گفتم:
    - وای سولماز پوست پام کنده شد.!بگو نمی تونستم راه برم!
    - آه واجب بود این کفش رو بپوشی که پات این طوری بشه.
    - آخه رنگش با شلوار و کیفم ست بود.
    - از دست این کلاس تو بالاخره سر به بیابون می ذارم.
    جلوی در خانه که پیاده شدم سولماز گفت:
    - از این که باهام اومدی ممنون.
    - خواهش می کنم تو جون بخواه کیه که بده؟
    - دیوونه،منو باش که دارم از کی تشکر می کنم،تو هیچ وقت آدم نمی شی.
    - تازه فهمیدی،من از اول که به دنیا اومدم فرشته بودم و هستم و خواهم بود،حالا برو دیگه تا پس فردا هم نمی خوام ببینمت،خداحافظ.
    - خدا،حافظ تو باشه فرشته مغضوب.
    در حالیکه می خندیدم وارد خانه شدم،مامان با دیدنم گفت:
    - چیه داری برای خودت جک تعریف می کنی؟
    - نه به حرف سولماز می خندیدم بهش گفتم من آدم نیستم فرشته ام اونم گفت((خداحافظ فرشته مغضوب))
    - از دست تو سولماز و اشکان،چقدر شیطونی می کنید؟!چند دقیقه پیش اشکان اومده بود اینجا،اینقدر گفت و خندید و شلوغ کرد که نگو.یه دونه عنکبوت آورده بود و می گفت،این طفلک راشیتیسم گرفته،آوردم سایه معالجه اش کنه.
    در همین موقع زنگ زدند،گوشی آیفون را برداشتم و گفتم:
    - بله؟
    صدای اشکان را شنیدم که گفت:
    - خانم دکتر حیوون پزشک،یه دقیقه بیا دم در.
    در را برایش باز کردم.چند لحظه بعد با یک سینی که یک کاسه درونش بود داخل آمد.
    - سلام دوباره چکار داری ما نباید از دست تو آبجی خانمت آسایش داشته باشیم؟
    - هی به مامانم می گم ولش کن این سایه خیلی بی چشم و روئه ولی میگه نه ببر سوپ جو خیلی دوست داره.
    - آخ جون سوپ جو،پس چرا زودتر نگفتی.
    و سینی را از دستش گرفتم و گفتم:
    - دستت درد نکنه.
    - خواهش می کنم،الهی کوفتت بشه حالا بخور و بگو من بدم.
    - چند بار بگم بسه صد بار ،دویست بار،چند بار؟
    - خاله زنگ بزن شهرداری بیاد نصف زبونه سایه رو ببره و برداره بده به گربه های گرسنه سطح شهر.
    - آز خاله به خاطر سوپ تشکر کن.
    - پس داری به این طریق بیرونم می کنی آره،منو بگو که فکر توام و هی برات بیمار می ارم.اون موقع تو اینطوری جواب محبتهای منو می دی؟من از اول هم بدشانس بودم،خداحافظ.
    ***

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم-1
    ساعت دو نیم بود که پدر به خانه آمد و از همان جلوی در بلند گفت:
    - خانما کجایید؟
    پایین رفتم و گفتم:
    - سلام بابا،خسته نباشید.
    - قربون دختر گلم برم،مامانت کجاست؟
    - رفته دوش بگیره،گفت بهتون بگم وسایل شخصیتونو چک کنید که مبادا چیزی فراموش شده باشه.
    نیم ساعت بعد سوار ماشین پدر جلوی در خانه عمو بودیم.اردوان آمده بود،ولی آقا و خانم امیری و اردلان هنوز نیامده بودند.همگی جلوی در به انتظار آنها بودیم خلاصه بعد از پنج شش دقیقه ای آنها هم آمدند و درست راس ساعت سه و نیم حرکت کردیم.
    در بین راه جلوی قهوه خانه ای ماشینها توقف کردند،عمو برای همه چای سفارش داد پدر و مادر ها روی یک تخت نشسته بودند و ما جوانترها هم روی یک تخت.
    اشکان دوباره طبق معمول داشت می گفت و می خندید و جریان تلفن دختری را که او را با دوستش اشتباه گرفته بود با آب و تاب تعریف می کرد.
    بعد از اینکه چای خوردیم پدر به من گفت:من حسته شدم تو بشین.
    اردوان سرعتش را زیاد کرده بود و همه ما به واسطه سرعت اردوان تند تر می راندیم.موقعی که به ویلا رسیدیم هوا تاریک شده بود.ویلای عمو خیلی بزرگ بود و البته دوبلکس پایین یک سالن بزرگ با آشپزخانه و بالا هم اتاقها و سرویسهای بهداشتی قرار داشتند.
    خاله سهیلا اتاقم را نشانم داد و به اشکان گفت:
    - اشکان جان چمدان سایه رو به اتاقش ببر.
    اشکان چمدانم را به اتاقم آورد و جلوی در گفت:
    - تا پول ندی چمدون رو بهت نمی دم!
    - واه مسخره،مگه باربر شدی که پول می خوای؟
    - تو به این کارا کار نداشته باش پول رو بده.
    - می خواستی نیاری بالا من به تو پول بده نیستم.
    - جدا پس برات متاسفم خودت چمدونتو بیار بالا و برگشت که برود.
    - اشکان اذیت نکن ،بیا.
    و از داخل کیفم یک هزاری بیرون کشیدم و گفتم:
    - بگیر ولی من راضی نیستم.
    - نباش ،خیالی نیست،من به خوردن این جور پولا عادت دارم.
    و چمدان را داخل اتاق گذاشت.
    و در حالی که با پول می رقصید بیرون رفت.
    لباسهایم را از داخل چمدان درآوردم و در کمد آویزان کردم.یک بلوز و شلوار سفید رنگ همراه یک جفت کفش سفید ساده پوشیدم و پایین رفتم.همه نشسته بودند و چای می خوردند.
    اشکان با لیوان چای به طرفم آمد ،کنارم نشست و آرام گفت:
    - اِاِاِ،دوباره تو جلوی این پیر مرده بزک دوزک کردی که چی؟ببین می تونی یه کاری کنی این مرده رو از سر خونه و زندگیش برداری.
    در حالی که می خندیدم گفتم:ببین توام می تونی یه کاری کنی آبروی من بره یا نه؟
    - واه خدا به دور،مگه تو آبرو داشتی و من خبر نداشتم؟
    - آره بیشتر از تو.
    موقعی که چایم را خوردم عمو گفت:
    - سایه جان خسته نیستی؟
    - نه برای چی؟
    - می خواستم ازت خواهش کنم تا شام آماده بشه برامون پیانو بزنی.
    - چشم.
    و پشت پیانو نشستم و شروع به زدن یک قطعه کردم،بعد از اینکه تمام شد،همه برایم دست زدند.
    - از همگی ممنون.
    اردلان گفت:
    - خیلی خوب پیانو می زنید.
    - به نظر خودم اونطوری که باید و شاید ماهر نیستم.
    - خب،تو نبایدم باور کنی،اینطوری گفت که تو تشویق بشی و گرنه زیادم خوب نمی زنی.
    - تو یکی دیگه درباره پیانو حرف نزن که وقتی خودت پیانو می زنی مرده هام کفناشونو پاره می کنن.
    همه به مجادله منو اشکان می خندیدند.
    عمو گفت:
    - خوبه حداقل از پس هم برمیاید.
    خانم امیری گفت:
    - ای کاش منم یه دختر مثل سایه جان داشتم.
    - نگید خانم امیری،نگید.شما فکر می کنید دختر شیرین و خوبیه،ولی اگه از دل من بدبخت خبر داشتید همچین آرزویی نمی کردید.دلم از دستش دریای خونه.
    - اِ اشکان چرا داری علیه من جو سازی می کنی؟
    - عزیزم می دونم اشکان داره سر به سرت می ذاره.
    در همین موقع گلین خانم آمد و با لهجه شمالی اش گفت:
    - غذا آماده است.
    سر میز شام دوباره ما جوانترها یک طرف بودیم ،پدر و مادر ها هم یک طرف فمن بین سولماز و اشکان نشسته بودم،اشکان ظرف جوجه را به طرفم گرفت و گفت:
    - بفرمایید.
    سه تکه که برداشتم،اشکان گفت:مگه نمی دونی آقای امیری از دخترای ترکه ای خوشش میاد،پس سعی کن همین طوری بمونی.
    - اشکان اینقدر سر به سر من نذار حالت رو می گیرم ها!
    - نگو ،داره بند بند تنم می لرزه.
    موقعی که اشکان سرگرم صحبت با اردلان بود از فرصت استفاده کردم و توی نوشابه اش آبلیمو ریختم و منتظر شدم، بعد از چند دقیقه ای اشکان لیوانش را برداشت و یک جرعه خورد،از ترشی آبلیمو چهره در هم کشید و آرام گفت:سایه حسابت رو می رسم.
    در حالی که سعی می کردم نخندم گفتم:
    - داری درباره چی حرف می زنی؟
    لیوانش را جلوی من گذاشت و گفت:
    - این.
    - به من چه مربوط،شاید کار سولماز باشه.
    و برای اینکه کار بالا نگیرد بلند شدم و تشکر کردم،قبل از من آقای امیری میز را ترک کرده بود با دیدن من گفت:
    - پس چرا اینقدر زود بلند شدی،منو که می بینی زود پاشدم برای اینه که پیر شدم.
    - اولا شما هنوز جونید ثانیا دیگه میل نداشتم.
    - قربون تو دختر خوب،می دونی اون موقع که پروانه گفت کاش دختری مثل تو داشتم دلم می خواست بگم منم دوست داشتم یه دختر مثل تو خوشگل و شیطون و مهربون داشته باشم ولی خجالت کشیدم شاید اگه من یه دختر مثل تو داشتم الان بهتر مونده بودم.
    - ولی شما در عوض دوتا پسر خوب دارید.
    - اون که درسته ولی دختر یه چیز دیگه اس.من به پدرت حسودیم میشه،پدرت با وجود تو خیلی خوشبخته.
    - خب منو مثل دختر خودتون بدونید.
    در همین موقع اردلان اومد و درحالیکه می نشست گفت:
    - مزاحمتون که نشدم؟
    - نه عزیزم خوب شد اومدی.سایه مجبور شده با من پیر مرد صحبت کنه.
    - اصلا این طور نیست شما مصاحب خوبی هستید.
    - این نظر لطف توئه عزیزم.
    بعد رو به اردلان کرد و ادامه داد:
    - داشتم به سایه می گفتم دوست داشتم دختری مثل تو داشته باشم،تو چی اردلان دوست نداشتی یه خواهر ناز مثل سایه داشتی؟
    اردلان به من نگاه کرد و گفت:
    - یه خواهر مثل سایه.
    و جوابی نداد.
    بعد از چند دقیقه آرام گفت:
    - خوب یواش یواش شیطونی می کنی.
    - من که کاری نکردم.
    - جدا!پس من بودم توی نوشابه اشکان آبلیمو ریختم ،بیچاره دلم براش سوخت.
    - دلتون برای اشکان نسوزه،معجونای بدتر از اینو به خورد من داده.
    بعد از اینکه همه آمدند اشکان به همه چای تعارف کرد و بعد با دولیوان چای آمد و کنارم نشست و گفت:
    - سایه خدا به زمین گرم بزنت حالم خیلی بده.
    - من که قبلا گفته بودم توی تعطیلات ویزیت نمی کنم.
    اشکان می خواست جوابم را بدهد که گلین خانم آمد و گفت:
    - آقا اشکان قهرمانی با شما کار داره.
    اشکان که رفت سریع چایم را با چایش عوض کردم.اشکان بعد از چند دقیقه ای آمد.چایش را برداشتو یک جرعه خورد و به من نگاه کرد.
    - خود کرده را تدبیر نیست.
    و خندیدم.برخاست و لیوان چایش را برد،بعد از چند لحظه با یک لیوان چای برگشت،لبخندی به لب داشت انگار نه انگار چای به آن بدمزگی را نوشیده.
    - چیه نکنه یه نقشه دیگه برام کشیدی؟
    - ببین اگه من فردا یا پس فردا گریه تو رو در نیاوردم اسممو عوض می کنم.
    - حالا چرا گریه می کنی؟برو یه قدمی بزن هوایی بخور اعصابت آروم می شه.در ضمن این چایی بود که تو برای من ریختی ولی از قضای روزگار نصیب خودت شد.
    ...........

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/