فصل چهاردهم
من و خانواده ام در کلیه مراسم پدر شوهر خواهرم شرکت کردیم و من از ان پس دیگر کیانوش این پسر بی وفا را در هیچ یک از مجالس ترحیم پدرش ندیدم . پس از گذشت یک ماه و نیم از مرگ پدر خشایار بار دیگر تصمیمم در ذهنم قوت گرفت . نمی دانم چرا نمی توانستم فکر ان عکس را به دست فراموشی بسپارم ؟
در حال یکی از روزهای نیمه دوم ابان ماه قصد رفتن به کرجنمودم و صبح مطابق هر روز از خانه خارج شدم تا موجبات شک مادرم فراهم نکنم . خوب به یاد دارم که هنگام خروج از خانه مادر را با نگاهی حسرت بار برانداز کردم و با خود گفتم اگر اتفاقی ولو کوچک برایم بیافتد دیگر هرگز به خانه باز نخواهم گشت و خود را سر به نیست خواهم کرد . در تمام طول راه قادر نبودم بر وحشتم غلبه کنم یا به قلب پریشانم ارامش بخشم .همه فکرم درگیر این سوال بود که انجا چگونه جایی است و چه اتفاقی خواهد افتاد ؟!
بالاخره پس از طی کردن جاده خشک و بی اب و علف کرج به ادرس مزبور رفتم و جلوی در اهنی بزرگی توقف کردم .محله سوت و کور و دنجی بود و هیچ عابری از انجا عبور نمی کرد .ارامش عجیب انجا بر دلهره ام افکند و سبب شد با دقت بیشتری بر اطرافم بنگرم .با انگشتانی لرزان زنگ را فشردم و منتظر ماندم با خود گفتم ممکن است خانه نباشد بهتر بود قبلا تماس می گرفتم و امدنم را خبر می دادم . پس از گذشت چند ثانیه کسی از پشت اف افی عجیب و غریب قبل از ان که حرفی بزنم گفت
- بله خانوم ؟
خانوم ؟ مگر من حرفی زدم که او متوجه شود من زن هستم یا مرد ؟ با حیرت گفتم
- من....من با اقای اعتمادی کار داشتم .
صدای همان مرد در پاسخ گفت
- با ماشینتون تشریف بیارید داخل باغ.
با عجله پرسیدم
- معذرت می خوام ایشون تشریف دارند ؟!
اما پاسخی نشنیدم و قبل از انکه فکرم را برای تصمیم گیری به کار بگیرم در خود به خود به رویم گشوده شد و من مات و مبهوت قدمی به عقب برداشتم . دری به ان بزرگی به یک چشم به هم زدن میان شکافهای عمیقی از دیوار جا گرفت و انگار دری وجود نداشته . به سختی اب دهانم را فرو دادم و تلاش کردم بر خود مسلط باشم انگاه سوار اتومبیلم شدم و وارد باغ گشتم در حالی که هنگام عبور به اطراف می نگریستم و از فرط وحشت دست و پایم می لرزید.
پس از گذراندن جاده ای پر درخت که کمتر از یک کیلومتر بود مقابل ساختمانی بی نهایت زیبا چه از نظر معماری و چه از لحاظ ظاهری توقف کردم و از ماشینم پیاده شدم . باد سردی می ورزید و هیچ صدایی غیر از حرکت ارام برگها به گوش نمی رسید و به جرات می توانم بگویم عمر هر درختی حداقل به پانزده سال می رسید .مانده بودم وارد شوم یا همان طور سر جایم بمانم نمی دانم چرا حس می کردم همه ی اعمال و رفتارم زیر ذره بین است و از این اندیشه احساس بدی به من دست می داد .
لحظاتی به همین منوال گذشت تا این که پیرمردی بسیار مودب و شیک پوش از ساختمان خارج شده و به طرف من امد مسلما اگر پیر نبود از وحشت دیدن مردی بیگانه نقش زمین می شدم .او در حالی که علنا تعظیم غرائی کرد با کلامی شیرین گفت
- عرض ادب دارم خانوم خواهش می کنم بفرمائید داخل. اقا الساعه خدمتتون خواهند رسید.
به ظاهر او دقیقتر نگریستم سری کم مو داشت و پیراهنی سفید که با بندهای کشی به شلوار مشکی اش وصله شده و یقه ی پیراهنش توسط پاپینی مشکی زینت یافته بود . انگار نحوه ی نگریستن من او را وادار به معرفی خودش کرد
- بنده خدمتگزارم اقا ام خواهش می کنم بفرمائید خودم شخصا راهنمایی تان می کنم.
به ناچار با نگاهی دوباره به اطرافم همراهش شدم و وارد ساختمان مجلل پیش رویم گشتم .علی رغم تلاشی که برای حفظ ظاهرم می کردم نتوانستم جلوی حیرتم را بگیرم و با دهانی باز به اطراف نگاه می کردم .مبلها و پرده ها و لوسترها و حتی کف پوشها و تابلوها همه از نوع بهترین بودند .خدای من ! انگار وارد بهشتی به روی زمین شده بودم به هر جا نگاه می کردم پر از گل و گیاه بود و اوای مرغ عشق و چلچله از هر سو به گوش می رسید.ایا انجا میتوانست خانه مردی تا ان حد خشن جدی و بی تفاوت باشد ؟ بی انکه بفهمم وسط سالن بزرگ عمارت ایستاده و به اطراف نگاه می کردم.پیرمردخدمتکار که به نظر ملازمی و وفادار برای کیانوش بود مدتی ساکت کنار من ایستاد و گفت
- خانوم تشریف نمی یارین ؟
من به خود امده و گفتم
- منو کجا می برید ؟
پیرمرد با لبخندی مهربان که ارامش را به وجودم بازگرداند گفت
- به سالن مهمانها.
من با حیرت پرسیدم
- سالن مهمانها ؟پس ...پس اینجا کجاست؟
پیرمرد با همان لبخند گفت
- اینجا سالن روز و نشیمن است.
خدای بزرگ این پیرمرد دیوانه بود ؟ سالنی به ان بزرگی و به ان مجللی با وجود ان همه مبل و پرده و لوستر و تابلوهای زیبا و بی نظیر فقط مخصوص نشیمن اقا بود ؟! پیرمرد که حیرت مرا دید در ادامه گفت
- خانوم اگه مایل باشید میتونید همین جا منتظر اقا باشید.
از خدا خواسته گفتم
- بله...بله همین جا خوبه !
پیرمرد با مزه ای بود با چشمانی مایل به سبز کمرنگ و لهجه بامزه اش که نتوانستم تشخیص بدهم مربوط به کدام شهر است و همین طور پوست سفیدش که به رغم سن بالایش کمتر چین و چروکی روی ان به چشم می خورد.او برای لحظاتی بر من نگریست و انگاه پرسید
- قهوه میل دارید یا چای ؟!
- هیچ کدام لطفا اگر ممکنه کمی اب به من بدین .
نمی دانم در ان هوای سرد چرا عطش داشتم ؟او برای اوردن اب مرا ترککرد و من پس از اطمینان از رفتن او از جا برخاستم و دقیقتر به اطراف نگریستم .پشت پنجره رفتم و کمی پرده را کنار زدم روی زمین پر بود از برگهای زرد و نارنجی روی اب استخر خیلی زیبا بود .عجیب بود که بیرون به وجود برگها توجه نکرده بودم .پرده را دوباره مرتب کردم و به پاسیو کنار پنجره نزدیک شدم انگار نه انگار پائیز بود .خانه از عطر گلهای مریم و سرخ و میخکو نرگس سرشار بود و سقف بلند خانه از وجود گلهای پیچ دو چندان زیبا می نمود .سر جایم بر گشتم و روی مبل مجللی که قبل از رفتن پیرمرد روی ان قرار داشتم نشستم .طولی نکشید که پیرمرد با لیوتنی نوشیدنی به من نزدیک شد و ان را مقابلم نهاد
- میل بفرمائید خانوم فرمودید اب اما بنده جسارتا شربت پرتقال اوردم.
با مهربانی گفتم
- از لطفتون ممنونم. معذرت می خوام اقای اعتمادی تشریف ندارند؟
- الساعه خدمتتون می رسند همین حالا به خانه تشریف اوردند.
با حیرت و ناباوری پرسیدم
- حالا ؟ من که ندیدم کسی از اینجا عبور کنه !
پیرمرد در حال هم زدن شربتم گفت
- بله خانوم این عمارت دوتا در داره اقا نمی دانستند شما می یارید وگرنه از خانه خارج نمی شدند.
وقتی پیرمرد رفت با خود اندیشیدم معلوم نیست کارش چیه ؟ نمی تونه بیکار بگرده و چنین زندگی داشته باشه !
بدون شک باید صاحب شغل پردرامدی باشه .اونقدر این خانه بزرگه که شکوه و جلالش باعث می شه خانه پدرم را از یاد ببرم و جلوی چشمم حقیر جلوه کنه. با خود عهد بستم نگذارم بفهمد شکوه و جلال زندگی اش مبهوتم کرده است.
چند لحظه بعد موزیک ملایمی از نقاطی که نمی دانم کجا بود بر سالن طنین انداخت و انقدر نگذشت که او از ضلع شرقی سالن اراسته در لباسهای فاخر نزدم امد. ناخوداگاه تحت تاثیر شکوه و صلابتش به عنوان میزبان ان خانه از جا برخاستم و برای چند لحظه حس کردم مقابلش بسیار حقیر و کوچکم.او در حال اشاره به نشستن گفت
- می باید برای تاخیرم عذر بخوام اما چنین کاری نمی کنم چون سزای کسی که سرزده جایی برود چیزی غیر از این نیست.
انگاه خودش را خیلی راحت روی مبل مقابلم انداخت و دوباره ان لبخند موذیانه بر لبانش نقش بست و از من که از فرط هیجان و ترس زبانم بند امده بود پرسید
- حالتون چطوره خانوم؟
با اهنگی لرزان گفتم
- متشکرم.
صریح و بی پروا چشم در چشمم دوخت و گفت
- نمی تونم شجاعتتان را برای زیر پا گذاشتن حقیقتی که بهتون گفتم نادیده بگیرم .
- چه حقیقتی ؟
صدایم بیشتر از ان که خونسرد باشد لرزان و خود باخته بود و پلکم کمی می لرزید.
- این که اگر عاقل باشید مرا از سر خودتان باز می کنید.
محکم گفتم
- مگه شما می گذارید؟
- خب در خصلت من وسوسه کردن چیز طبیعیه شنونده باید عاقل باشد.
مثل تلی از باروت از جا ریدم و اماده تهاجم شدم ! فریاد خنده او به اسمان برخاست و مرا در بهت و حیرت غرق ساخت.
- بنشینید لطفا می دونم هیچنیرویی غیر از ترس از اینده شما را برای پس گرفتن انچه پیش من دارید وادار به امدن نکرده .ایا هیچ می دونید وقتی خشمگین می شید زیباتر می شوید ؟ و البته حقیقی تر از انچه هستید !
خون به گونه هایم دوید بی میل سر جایم نشستم و سکوت کردم.
- من اغلب به همین خاطر دوست دارم شمارو عصبانی کنم .
- فقط به همین علت ؟
- نه دلیل دیگرش این است که در عصبانیت شما چهره ی واقعی تان را نمایان می کنید چهره ای که به عقیده من کمتر میان زنان متظاهر به شخصیت اصیل می توان دید.
به صورتش خیره شدم کاملا مرتب و منظم بود به نظر ابدا برای پدرش که کمتر از دو ماه قبل فوت کرده بود عزادار نبود. برای کوبیدنش گفتم
- بهتره تا از یاد نبردم فوت پدرتان را به حضورتون تسلیت بگم.
پیپش را از جیبش بیرون اورد و کمی توتون داخلش ریخت پس از روشن کردنش با بیرون دادن دود ان به صورتم خیره شد باید چیزی می گفتم ؟
- خیلی متاسفم همه ی ما متاسف شدیم .
کیانوش به عقب تکیه داده و پاهای بلندش را روی هم انداخت و با ارامش گفت
- متاسف نباش ! چون من کوچکترین تاسفی برای از دست دادنش نمی خورم .
حیرتزده گفتم
- اقای اعتمادی این چه حرفیهای وحشتناکی می زنید !
- مطمئن باشید وحشتناکتر بود اگر تظاهر به تاسف خوردن می کردم در حالی که چنین نیستم .میان من و پدرم هرگز علاقه ای وجود نداشت .من نمی تونم به خاطر بیاورم او حتی یکبار در طول مدتی که در خانه اش بودم به من محبت کرده باشد .
چشمهایش از به یاد اوردن گذشته کمی تنگ شده و انگار حضور مرا فراموش کرده بود در حالی که من حیرتزده به حرفهای او گوش می کردم از جا برخاست و مقابل پنجره رفت و به پیپ کشیدنش ادامه داد و صحبتش را از سر گرفت
- او از همه اعمال و رفتار من بدش می امد انگار من از خون خودش نبودم همیشه مترصد فرصتی بود تا از من ایراد بگیرد و گویی از این کار لذت می برد ! من خیلی به پدربزرگ یعنی پدر خودش شباهت داشتم و تا جایی که به یاد می اورم او هم از مرگ پدر بزرگم درست مثل حالای من که از مرگش ناراحت نیستم ناراحت نبود .اینطوری فاصله میان ما هر روز عمیق تر شد و من هم به همان نسبت با او غریبه شدم تا جایی که فکر می کردم از او متنفرم . به نظرم تمام کارهایی که او از من طلب می کرد خسته کننده بود و بالاخره وقتی کوشش خود را برای تبدیل من به ادمی مثل خودش بیهوده دید مرا در این دنیا رها کرد درست پس از ان ماجرا که احتمالا درباره اش شنیدید. ماجرای ان ازدواج فرمایشی با دختر یکی مثل خودش ان یک درخواست متقابل نبود بلکه هدایتگر همه جزء به جزء اش پول بود . وقتی مرا از خانه بیرون کرد حتی یک ریال هم به عنوان پشتوانه همراهم نکرد .او خودخواهانه مادرم را در راه احمقانه ای که پیش رو گرفته بود با خودش همراه نمود و سبب شد من و مادرم دیدارهای مخفیانه ای با هم داشته باشیم.
خدای من ! فیروزه می گفت مادر شوهرش هم با پدر همراه بوده پس قطعا یا این مردک دروغ می گوید یا فیروزه یا همه ! به طعنه گفتم
- من چیزی غیر از این شنیدم !
او با خونسردی به طرفم برگشت و با لبخند گفت
- بله همه تصور می کنند که مادرم هم از من متنفر است در حالی که اینطور نیست .او تا سر حد مرگ از پدرم می ترسید و مثل اکثر زنان شرقی همسر واقعی بودن را در تحمل مردی انچنان کله شق جاهل و خسته کننده و غیر قابل تحمل می بیند.
- همه پدرم را به خاطر طرد کردن من تشویق کردند و میگن مرد واقعی بوده و من شاید بتوانم این همه بی مهری و ظلم او را در باره ی خودم نادیده بگیرم اما نی توانم او را به واسطه ی رفتارش با مادرم ببخشم.
- اما به عقیده من پدرتان مرد مهربانی بود و انطور که میگین به نظر نمی رسید.
با لبخند طعنه گر بر من نگریست و دوباره مقابلم نشست و ادامه داد
- واقعا ؟ اوه باید ازتون متشکر باشم که از پدرم تعریف می کنید اما می گم سخت در اشتباهید .او یک ابلیس خودپسند بود زیرا مادرم را پا به پای خودش قربانی تحقق یافتن خواسته هایش کرد و او را که یک مادر بود به واسطه ی این که چند بار مخفیانه به دیدنم امد مورد ضرب و شتم قرار داد!
- آه خدایا من نمی دانستم !
- بله همین پیرمرد مهربان و دوست داشتنی باعث شد مادرم کلیه هدایایی را که طی سفر هایم برایش خریده بودم برایم پس بفرستد.نمی دانم بر اپر چی مرد....
به سرعت گفتم
- گویا سکته کردند.
- راستی ؟ خب از جهاتی برای مردنش تاسف می خورم چون مایل بود بمیرد و از مردن خوشحال می شد و من هم از هر چیزی که او را خوشحال کند متنفرم ! باید می ماند و تقاص همه زجرهایی که به مادرم داد پس می داد . می دونید خانوم ؟ من معتقدم رنج بردن سختتر از مردن است و او حقش مرگی به این راحتی نبود.
با دهانی باز به او که پس از ادی سخنرانی دور از باور هنوز خونسرد بود خیره شده بودم و نمی توانستم بپذیرم پدر و پسری تا این حد از هم متنفر باشند .انگار او این موضوع را فهمید که در ادامه گفت
- می دونید؟ من فکر می کنم فاصله عشق و نفرت باریکتر از یک تار مو است . حضور ان روز من در مراسم خاکسپاری تنها به خواست مادرم و به خاطر او بود و گرنه تحت هیچ شرایطی حاضر نمی شدم کنار مزار مردی مثل پدرم باشم ولو برای چند لحظه . فکر می کنم یعنی امیدوارم همه ی شرکت کننده ه فهمیده باشند به خصوص ان گربه وحشی دختر خاله مادرم ! نمی دانم چرا انقدر برای پدرم مهم بودند ؟! مردم تو خالی ! در هر حال متاسفم که با عنوان کردن حقایق شما را ناراحت کردم.
من که غافلگیر شده بودم دستپاچه گفتم
- خب من به کلی گیج شده ام .نمی تونم باور کنم یعنی برام عجیبه که شما.......
- که من تا این درجه درباره ی حقایق راحت حرف می زنم ؟ شما هم اگر جای من بودید به خاطر سالها زندگی کردن در انزوا حقایق را عریان می دیدید حداقل به خاطر این که به خودتون دروغ نگین چنین می کردید.
- ولی شما منزوی نیستید دوستان بسیاری دارید و اما در باره ی پدرتون باید بگم که فکر نمی کنم واقعا در قلبتون چنین عقیده ای داشته باشید.
- چقدر بی ملاحظه اید که در مقابل درد حقارت من چنین چیزی را به رخم می کشید.
- من مقصودم......
- خب بگذریم نوشیدنی شما گرم شد.
- نه خوبه .
- سفارش قهوه می دم با قهوه که موافقید ؟
- متشکرم .
او پس از کسب موافقت من با صدای بلند گفت
- باربد کجایی ؟
مدتی طول کشید که پیرمرد خدمتکار به نزدمان امد پس اسمش باربد بود ! کیانوش به او سفارش قهوه داد و بعد مرخصشکرد بعد از رفتن او گفتم
- خدمتکار خوب و وفاداری دارید.
- باید بگم همین طوره او بهترین پیشخدمتی که در عمرم دیدم و از خیلی از خدمتکاران جوان با سلیقه تر و زرنگتره .من خدمتکار زن نمی پسندم اونا فقط غر می زنندو تظاهر به با کلاس بودن می کنند .اما وقتی دست پختشان را بخوری عقیده ات عوض خواهد شد.
من با حیرت پرسیدم
- یعنی....یعنی می خواهید بگین توی خونه ای به این بزرگی حتی یک خدمتکار زن وجود نداره ؟
- چرا باید باشه ؟ وقتی که باربد به همه ی کارها می رسه .
باور کردنی نبود ان هم از سوی کسی مثل او با توجه به شایعاتی که درباره اش می گفتند ناخوداگاه پرسیدم
- شما با یک خدمتکار چطور به هم جای خونه رسیدگی می کنید؟
کیانوش دستی به صورتش کشید و گفت
- رسیدگی به همه جای خانه که حرف اغراق امیزی است اما به هر حال ممکنه. می تونید همراه من بیاید تا خودتان از نزدیک ببینید.
از روی کنجکاوی با او همراه شدم پس از طی کردن چند پله و دو راهرو تو در تو جلوی اتاقی در بسته توقف کردیم کیانوش با کلیدی متمایز از بقیه کلیدهای دسته کلیدش در اتاق را باز کرد و به من اشاره کرد داخل شوم انجا اتاقی بود در حدود بیست متر که دو تا از دیوارهایش پر از تلویزیون های مدار بسته بود .او با چیزی شبیه به کنترل یکی دوتا از گیرنده ها که مربوط به باغ و محدوده ی جلوی ساختمان بود خودم را دیدم خون گرمی به گونه هایم دوید.او با بدجنسی گفت
- تصور می کنم این تصاویر را به تازگی گرفتند.
او مرا زیر نظر گرفته بود ! این نهایت بدجنسی بود حس کردم اگر حرف نزنم منفجر می شوم پس با صدایی کاملا خشمگین گفتم
- این کار شما بی شباهت به دزدی نیست اقا !
- خب دزدها هم می تونند ادمهای مفیدی باشند خانوم !
حتما مرا حیرتزده در سالن دیده بود و چیزی که اصلا به ان مایل نبودم درست مثل ندیده ها ! از خودم خجالت کشیدم و در ان هوای خنک خیس عرق شدم .
- باز جای شکرش باقیه که شما صداهارئ ضبط نمی کنید.
- چرا اتفاقا صداها هم ضبط میشن ملاحظه بفرمائید.
انگاه قسمتی از گفتگوی مرا با باربد پخش کرد
- منو کجا می برید ؟
- به سالن مهمانها.
- سالن مهمانها ؟پس...پس اینجا کجاست؟
- اینجا سالن روز و نشیمن است.
به قیافه خودم وقتی تا ان درجه حیرتزده گشته بودم نگریستم . ناخوداگاه لبخند بر لبانم نقش بست و این از دید کیانوش دور نماند .گفتم
- این خیلی خوبه که اینجا از لحظه به لحظه زندگی فیلمبرداری میشه .
- اینو از صمیم قلب می گین یا تنها به خاطر فرو دادن خشمتان بزرگواری می کنید ؟
سعی کردم ارامشم را حفظ کنم اما کار سختی بود لذا همان اندازه عصبی گفتم
- چرا این کارو کردید ؟
او خودش را روی صندلی انداخت و در حالی که در فضای نیمه تاریک اتاق به من خیره شده بود گفت
- به این میگن یک سوال مفید و البته من هم بهش پاسخ قانع کننده می دهم . می دونید؟ من از ادمها با نقاب خویشتن داریشان متنفرم این کار به من فرصت میده به چهره ی حقیقی ادمها وقتی که فکر می کنند چشمی مراقبشان نیست نگاه کنم و بخندم !
- و تنها بخندید ؟!
- نه تنها بخندم بلکه به خودم اطمینان بدهم هنوز در مقایسه با چنان ادمهایی پاک و مطهرم !
ناگهان حس کردم مقصودش خودم هستم لذا به سرعت گفتم
- اگر مقصودتان من هستم باید بگم فقط شکوه و ظرافت خانه مبهوتم کرده بود و......
- چی باعث شد انقدر سریع جنگ را به سرزمین باریک حقیقت بکشانید ؟ من شاید در برابر رفتارتان دوربین داشته باشم اما در بربر فکر و عقیده تان نه ! شما دختر فوق العاده ساده ای هستید.
دوباره شیطنت در نگاهش موج میزد قلبم فرو ریخت با شهامت گفتم
- زحمت نکشید هرکسیمثل من از حقیقت باخبر بشه حداقل در حضور شما بیشتر مراقب رفتارش خواهد بود.
او سرش را به عقب برد و به حالت قهقهه خندید خندیدنش مو بر اندامم راست کرد اما صبر کردم خنده اش به اتمام برسد .
- خانوم عزیز اولا شما اولین کسی هستید که از این اسرار باخبر میشه در ثانی شما یا هرکس دیگر تا کی می خواهید معذب رفتار کنید ؟
- چرا به من گفتید ؟ می تونستید بذارید منم در بی خبری به سر ببرم !
او از جا بلند شد و در حال خاموش کردن دستگاه گفت
- برای اینکه شما مثل یک بچه کنجکاوید و هر گاه کنجکاویتان ارضاء شود خوشحال می شوم فقط خواستم خوشحالتان کنم .
دیگر در چهره اش تمسخر یا اثری از دست انداختن نبود قدمی به سوی من برداشت دو چشم درشتش می درخشید و ترس سرتاسر وجودم را فر گرفته بود زانوانم می لرزید و بیم انکه هر لحظه نقش زمین شوم ازارم می داد .خدایا او چه قصدی داشت ؟ به زحمت قدمی به عقب برداشتم و به دیوار خوردم. قلبم به شدت می زد و صدایم در گلو خفه شده بود با خود گفتم خدایا دیگر همه چیز تمام شد .همین موقع صدای ضرباتی به در اتاق سکوت میان ما را شکست کیانوش با ان قد بلند و هیکل تنومند که در فضای نیمه تاریک اتاق بی شباهت به انسانهای اسطوره ای نبود با گامهایی سبک و بلند به طرف در اتاق رفت و من نفس راحتی کشیدم .با باز شدن در نور به اتاق رسید و من چهره ی باربد را دیدم.
- اقا قهوه حاضره اینجا میل می کنید یا........
- نه ببر به سالن به انجا خواهیم امد.
پس از رفتن او کیانوش در اتاق را کاملا باز کرد و بعد دوباره آدابدانی به سراغش امد و با دست اشاره کرد ابتدا من خارجشوم . در حالی که نگاهش سراپای مرا برانداز می کرد و من حس می کردم زیر نگاهش حقیر و لرزانم .هنگام عبور از مقابلش رایحه ادکلنش را استشمام اما حتی برای یک نیم نگاه به طرفش برنگشتم با عجله و به سرعت از اتاق خارج شدم و بعد از این که او در اتاق کنترلش را قفل کرد برای رفتن به سالن با او همراه شدم.
*****************
نیمی از فنجان را قهوه ریخت و انگاه در حالی که چشم بر چشمم دوخته بود پرسید
- شیر ؟
- بله متشکرم.
- شکر ؟
- لطفا کمی .
بعد به هم زدن قهوه ام پرداخت در حالی که من به شدت از نگریستن به او می گریختم . حس می کردم باز هم زیر نظرم .با این که به چشم خود دیدم دیدم دستگاهها را خاموش کرد ولی ناخواسته می ترسیدم و به سختی مراقب دستهای لرزانم سبب فرو ریختن قهوه روی لباسم نشود .از طرفب مانده بودم چگونه صحبت را به عکسم بکشانم که نزد او بود .گویی خیال نداشت از ان مقوله حرفی به میان بیاورد .چیزی به ظهر نمانده بود و من باید برمی گشتم ولی او ارام در روی مبل مقابل من نشسته بود و از هر جا صحبت می کرد .چقدر ارامش و خونسردی بیش از حد او سوهان اعصاب بود چرا عجله نمی کرد سر و ته حرفش را هم بیاورد .باید عجله می کردم و گرنه مجبور می شدم شب را در ان باغ بزرگ و عجیب و غریب سر کنم چیزی که حتی از اندیشیدن به ان وحشت داشتم.
وحشتم وقتی بیشتر شد که هوا به طرز عجیبی تغییر کرد و اسمان با رعد و برقی هولناک این تغییر سریع جوی را خبر داد. من با صدای رعد و برق مثل اسپند از جا پریدم و به بیرون خیره شدم و با خود اندیشییدم چرا متوجه ابری شدن اسمان نشدم ؟ ایا هنگام امدنم هوا گرفته بود ؟ از جا پریدن من و نگاه حیرت انگیزم به باغ کیانوش را به خنده انداخت .متوحش بر او خیره شدم چقدر همه چیز هراسنده بود .
- خانوم این فقط صدای رعد و برق بود همین و بس !
با صدایی لرزان و مضطرب گفتم
- بله من نترسیدم بلکه بیشتر تعجب کردم .
- از چه چیز ؟ از باران ان هم در فصل پائیز ؟
بعد با شیطنت قبل از پاسخ من ادامه داد
- یا از تنها بودن با من در این باغ ؟
خداوندا چرا این مرد به جنگ و گریزش خاتمه نمی داد ؟ چرا همه چیز را همان طور که فکر می کرد به زبان می اورد ؟ ایا با حیا بیگانه بود ؟ عرق سردی از کمرم سرازیر شده بود و پشتم را می لرزاند . چه باید می کردم ؟ایا خیال داشت بلایی سرم بیاورد ؟
او به عقب تکیه داده بود و با نگاههای تمسخر امیز و عجیبش بر اندازم می کرد حسکردم قصد دنائت و پستی دارد و بی در نگ قربانی نیرنگ و فریبش خواهم شد! که اینطور ؟
دیگر اصراری برای پنهان کردن هراسم نداشتم .در همین هنگام پنجره ای با شتاب باز شد و باد سرد پائیزی به داخل سالن هجوم اورد به پنجره خیره شدم و بعد به طرف او برگشتم تا عکس العملش را ببینم . او همچنان ارام و بی تفاوت سر جایش نشسته بود ایا با ارامشش می خواست اعصاب مرا تحریک کند ؟ پس باربد کجا بود ؟
ناگهان همه ی فضای ان خانه به نظرم هولناک و هراسنده امد و دیگر چون چند لحظه قبل زیبا نبود و کیانوش در نظرم زندانبانی برای ان بنای مخوف شد .چطور توانسته بودم تا ان حد شهامت به خرج دهم وتک و تنها پا به انجا بگذارم ؟لااقل یک کلام به کسی نگفتی که کجا میری ؟ ادرس این جهنمم که کسی نداره مگه خدا کمکت کنه .
کیانوش لبانش را به هم می فشرد و همان طور خیره خیره نگاهم می کرد انگار منتظر بقیه ماجرا بود .فکر کردم نباید چیزی برای مسخره کردن دستش بدهم و با این تصمیم تلاش نمودم ارام باشم .با گامهایی مصمم به طرف در سالن به راه افتادم ان لحظه هیچ چیز به اندازه ان در چوبی مورد نظرم نبود و همه فکرم باز کردن و خارج شدن از ان باغ مخوف بود اما وقتی دستگیره را به پایین فشار دادم کوه امیدم فرو ریخت .
در قفل بود و من به راستی در ان خانه زندانی شده بودم وحشتزده به عقب برگشتم او همانطور ارام و راحت در مبل به عقب برگشته بود و مرا می نگریست در حالی که شدیدا با در کلنجار می رفتم به راستی در قفل بود و او در حالی که شدیدا احساس تفریح می کرد .موج داغ خشمم به حداکثر رسید و من برای گفتن هر چه به ذهنم می رسید دهان گشودم اما صدایم بیشتر به فریاد شبیه بود
- تو پست و نفرت انگیزی ! حالم ازت بهم می خوره تو......تو حیوانی هستی در لباس انسان حق با بقیه است .از تو با اون قیافه حق به جانبت وقتی که اینقدر ملعون و بی شرفی متنفرم !
کیانوش از جایش برخاست قلبم به شدت می زد اما همچنان هر چه به ذهنم می رسید نثارش می کردم در حالی که دستانم به شدت ضعف می رفت و سرگیجه لحظه ای رهایم نمی کرد او به من نزدیک شد و من همچنان سر جایم ایستاده بودم حس می کردم باید تا اخرین نفسم مقاومت کنم . ناگهان درست چند قدم مانده به من برسد به سویش حمله کردم اما درست مثل موجی سهمگین که به صخره ای اصابت کند به او که مثل دیواری غیر قابل عبور مقابلم ایستاده بود برخورد کردم او مچ دستهایم را خیلی محکم در هوا به دست گرفت و هر دو به هم خیره شدیم .با وجود قدرت غیر قابل انکارش لرزش دستانش را وقتی که دستانم را انچنان محکم به دست داشت حس می کردم .
انگار زمان ایستاده بود و او انچنان سخت و جدی و غیر قابل نفوذ در چشمانم رسوخ کرده بود و من در حالی که همه وجودم می لرزید به چشمانش که ان لحظه همه دید مرا متوجه خود کرده بود زل زده بودم .سکوت میان ما را صدای برخورد ارام باران با زمین می شکست و به نظر هیچ یک از تصمیم دیگری با خبر نبودیم در ان ثانیه های دیر گذر حاضر بودم تمام زندگی ام را بدهم تا از تصمیمش با خبر شوم .او مرا مثل پر کاهی سبک و بی وزن به جلو هدایت کرد و من در حالی که به شدت تقلا می کردم از چنگش بگریزم بی انکه خود بخواهم به دنبالش کشیده می شدم .
- منو رها کن وحشی ! اگه فکر کردی با این کارت خودمو مثل بقیه تسلیم می کنم سخت در اشتباهی من....من....
ناگهان دوباره به طرفم برگشت و با نگاهی غضبناک براندازم کرد با شهامتی ساختگی فریاد زدم
- فکر می کنی ازت می ترسم ؟ کور خوندی ! تو هیچی نیستی ! تو فقط یک طبل تو خالی هستی یک موجود تحقیر شده .
او مرا محکم روی صندلی انداخت و خودش به باز کردن در مشغول شد در حالی که چهره اش سخت و غیر قابل بررسی بود . با کمی دقت متوجه شدم برای ان سالن سه در ساخته شده !ولی در انگار اول فکر می کنی یک در وجود دارد و من تصادفا یکی از درهای بسته را امتحان کرده بودم و خوب که فکر کردم به یاد اوردم درست از همان دری وارد شده بودم که کیانوش باز کرد .غرورم نمی پذیرفت که عذرخواهی کنم او با من تنها چند قدم فاصله داشت خدایا چه حرفهایی به او زده بودم ؟ وقتی از جا برخاستم او به طرفم امد و درست در یک قدمی من ایستاد و با لحنی جدی خشک و تحقیر کننده گفت
- متاسفم که فکر می کردم تو با سر خودت فکر می کنی ! یکبار پیشتر از اینها بهت گفته بودم که دختر بچه ها هیچ جذابیتی برای من ندارند و باز هم می گم که من هر وقت چیزی رو بخوام به دستش می یارم حالا هم موجود کوچولو دلم برات میسوزه چون به سلاح زنانه ات متوسل شدی اما اینو بدون برای من تصاحب کردن تو هیچ کاری نداشت این که خواستم به اینجا بیایی این بود که ثابت کنم من لو لو خر خره نیستم و کنجکاوی عوامانه ات را در باره ی خودم ارضاء کنم . خوشبختانه از ان دسته از مردان بدبخت زن نیستم و باید بگم سر سوزنی به این جنس لطیف اعتماد ندارم . تو هم عشوه گری هاتو برای خودت نگه دار و زود از اینجا برو از دمهی کههر به اننستن متنفرم به خصوص تو ابلیس کوچول زود برو تا به انتهای باغ برسی در باز شده .
حتی یک کلام از حرفهای او را متوجه نشدم و بعد با کمی بیشتر فکر کردن مقصودش دستگیرم شد .ان لحظه همه فکر و ذکرم و دور شدن از ان باغ غریب بود .پله ها را دو تا یکی کردم و به سرعت سوار ماشینم شدم و درست اخرین لحظه او را پشت پنجره بلند سالن دیدم اما حتی برای خداحافظ سر تکان ندادم . با این که برای دور شدن تعجیل می کردم اما نمی توانستم ندای سرزنشگر وجدانم را نشنیده بگیرم .من از خیابان منتهی به در باغ به سرعت عبور کردم و تلاش می نمودم به هیچ چیز نیاندیشم حتی به ظهر بارانی پیش رویم که تاریکی و سکوتش عجیب می نمود و حتی به ان باغ که درونش فقط درخت پائیز زده بود و عظمت وصف نشدنی .من با همان سرعت از در باغ که دوباره میان شکافهای دیوار ناپدید شده بود خارج شدم و حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)