اين جمله همچون سيلی غير منتظره ای ويرجينيا را رنجاند:(چی؟!برگردم؟اما...)
چهره ی براين بر افروخته بود وبا هيجان غير عادی نگاه می كرد:(میدونم...می دونم خيلی تعجب کردی و من خيلی متاسفم كه ناراحتت كردم اما توبايد اينو بدونی اينجا دنيای كثيفی و تو باید هر چه زودتر بری وگرنه بعداًپشيمون می شی!)
ويرجينيا هنوزگيج مانده بود:(اما من نمی تونم...تازه رسيدم و جايی رو ندارم كه برم.)
(من بـهت پول می دم،ده هـزار دلار و تو می تـونی با اين پـول برای خـودت يك زندگی راحت وتكميل جورکنی.)
و خـم شـد وكيف بـزرگی را كه پـای تخـت بود بـرداشت و به آغـوشش گـذاشتبازكرد و دفـترچـه ی كوچكی بيرون كشيد:(يك چك می نویسم بانك سر راهته...)
ويرجينيا بدون كنترل داد زد:(چكار می کنيد؟!من پول نمی خوام!)
(تو می تونی هر وقت تونستی اين پول رو برگردونی.)
ویرجینیاکم مانده بود به گریه بیفتد:(من به پول احتیاج ندارم به یک زندگی به یک سر پناه به یک دوست احتیاج دارم!)
چهره ی براین سخت شد:(اینجا نمی تونی اونها رو پيداكنی!)
قلب ويرجينيا فشرده شد.چقدر بدشانس بود نرسيده عذرش را می خواستند!زمزمه کرد:(چرا؟علت چيه كه بايد برم؟)
(من...من نمی تونم توضيح بدم!)
برای لحظه ای ويرجيـنيا عصبانی شد او حق داشت در مقابل اين درخواست مسخرهو حرفهای غير منطقی اوگستاخـی کند:(چـرا باید حرفـهای شما روباوركنـم؟چـرا بايد هر چی گفـتيد قـبول كنم؟اصلاً شـماكی هستید؟)
براين گرفـته تـر شد:(من فـقـط قـصدكمك دارم چون من چيزهايی می دونم كه توو هيچ كس ديگه ای نمی دونه,فعلاً...و تو باید تا دیر نشده خودتو نجات بدی.)
ويرجينيا بالاخره بگريه افتاد اما سر به زير انداخت تا او اشكهايش رانبيند هنوز هم باورنمی كرد!اين جوان چه می دانست؟چـطور به خود حق می داداو را از زنـدگی و راحتی و فـاميل دوركند؟چـطور به خود حق می داد او راناراحت کند؟زمزمه كرد:(من بايد فكركنم!)
(فرصت نداری!)
ويرجينيا ناباورانه سر بلندكرد و به او نگاه كرد و او با دلسوزی اضافه کرد:(متاسفم!)
ويرجينيا از شدت تعجب و ترس بخنده افتاد:(شما داريد شوخی می كنيد...مگه نه؟)
(كاش شوخی می كردم...اما اهلش نيستم!)
بناگه ويرجـينيا از او از نگاهـش از تنهـا بودن با او از حرفـهايش از همـهچيز حتی سكوت و تاريكی كه با غروب خورشيدكم كم اتاق را در چنگال خود میگرفت,ترسيد.براين پرسيد:(خوب؟...جوابت چيه؟)
ويـرجينيا دوباره او را بيگـانه می ديد.بيگانه ای كه ديگر باعث ناراحتی اشمی شد!نه او نمی توانست باور كند.نمی خواست باوركند و به سادگی،دست خالی ودوباره تنها،به اين سرعت برگرددآنهم به گذشته ی تلخش.شايد او يك ديوانهبود؟!:(من متاسفم آقای کلایتون اما نمی تونم!)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)