صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 63

موضوع: معشوقه آخر | مهناز سید جواهری

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    232 تا 241
    شده...تا جایی که شنیدم سروش اصفهانی شمس الشعرا هم جزو مدعوین حضور داشت...خلاصه همه بودند الا من...یعنی اهمیت یک الف بچه از من هم که ناسلامتی مادر اعلیحضرت هستم بالاتر است،اما خوب من هم ساکت نخواهم نشست،می دانم چه کنم...البته به وقتش.»;نواب علیه این را گفت و با حالت عجیبی به نقطه ای خیره شد. لحن کلام و حالتی که در نگاه نواب علیه بود ناخواسته مادام را به فکر فرو برد. 22 تالار سلام آن روز شکوه خاصی داشت.در بالای تالار،کنار شاه،ملک قاسم نشسته بود که در نخستین ماه تولدش منصب امیر نظام،یعنی فرماندهی کل قوای کشور به او اعطا شده بود.حالا قرار بود به ولیعهدی پدرش منصوب شود.ملک قاسم با آن صورت معصومش که تداعی کننده چهره مادرش بود در سرداری مروارید دوزی شده ای که نشان درجه اول با تمثال شاه بر آن نصب گردیده بود و با حمایلی آسمانی رنگ و تاجی مکلل به الماس،در حالی که کمربند جواهر نشانی بر کمر داشت بالای تالار نشسته بود.در طرف دیگر ملک قاسم جناب لسان لملک ایستاده بود تا حکم رسمی با امضای شاه را که در دست داشت برای همه بزرگان ایل قاجار،شاهزادگان و صاحب منصبان و همین طور روحانیون و سفرای کشورهای خارجی مقیم در پایتخت بخواند که همگی دورتادور تالار سلام به احترام شاه ایستاده بودند. چند دقیقه با اعلام رسمیت مجلس از طرف بزرگان ایل قاجار میرزا محمد تقی خان لسان الملک با صدای رسایی که در تالار طنین انداخته بود شروع به قرائت نمود. باد پرچم های نصب شده بر سر در عمارت را به بازی گرفته بود و صدای بریده بریده او را همراه می برد،صدایی که برای شنیدن آن،آغا جوهر،خواجه نواب علیه گوش ایستاده بود.او به ماموریت از طرف خانم و مادر ولیعهد اسبق،یعنی شکوه السلطنه در آن حوالی پرسه می زد تا برای انجام ماموریتی که به او محول شده بود سروگوش آب بدهد. آغا جوهر با اینکه گوش هایش درست نمی شنید،اما اهم مطالب را که باید می شنید. فرزند گراثم ما،امیر ملک قاسم خان امیر نظام که از طفولیت تا کنون پرورش یافته و تربیت شده برگزیده است.همواره از ناصیه و طلعت او آثار و علامات جهانداری و اطاعت و فرمانبرداری ظاهر و هویدا بوده.میل باطی ما بر آن شده او را از جمیع اولاد خودمان برتری داده و رفعتش را از همه بالاتر بر قرار فرماییم. هنوز صدای لسان الملک خاموش نشده بود که صدای کف زدن حاضران و بعد صدای سروش اصفهانی بلند شد. «این حقیر امروز افتخار این را دارم که شعری را که در مدح و وصف ولیعهد سروده ام...»آغا جوهر که دورادور مراسم را زیر نظر داشت مثل آنکه نگرانی چیزی را داشته باشد دیگر درنگ را جایز ندانست.طوری که جلب نظر کسی را ننماید ابتدا آهسته و بعد با عجله خودش را به کالسکه ای رساند که در یکی از خیابان های منتهی به میدان توقف کرده بود.آهسته با انگشت به شیشه کالسکه تلنگر زد.همان دم پرده مخمل که پنجره کالسکه را پوشانده بود کنار رفت و دو زن که صورتشان را با روبنده پوشانده بودند در قاب پنجره دیده شدند.یکی از آن دو دستکش جیر سفیدهی به دست داشت به آغا جوهر اشاره کرد وارد کالسکه شود.آغا جوهر در حالی که با دلواپسی اطراف را می پایید با احتیاط در را گشود،اما وارد کالسکه نشد.صدای نواب علیه از زیر روبنده ای که به چهره داشت شنیده شد که خطاب به او پرسید:«خب چه خبر؟ »«علیا مخدره به سلامت باشند.باید به عرض برسان مراسم انجام شد.»همان دم صدای گریه زن دیگری که کنار نواب نشسته بود بلند شد.او کسی نبود جز شکه السلطنه،مادر مظفرالدین میرزا.تا دیروز پسرش نامزد ولیعهدی کشور بود و امروز کس دیگری جایش را گرفته بود. از شنیدن این خبر نمی توانست خودش را نگه دارد.همان طور که می گریست چون ببر تیر خورده ای می غرید و اشک می ریخت.«دختر بی سرو پای تجریشی،داغ ولیعهدی پسرش را بر جگرش می گذارم...بلایی سرش می آورم که تا زنده است آن را فراموش نکند...»همانطور که شکوه السلطنه خط و نشان می کشید صدای نواختن موسیقی گروهی که جلوی میدان ارگ مستقر شده بودند بلند شد.نواب علیه که دیگر ماندن در آن جا را جایز نمی دانست به آغا جوهر اشاره کرد در کالسکه را ببندد.چند دقیقه بعد با فرمان آغا جوهر کالسکه از حالت سکون خارج و به طرف در الماسیه راه افتاد. آن روز اندرون حال و هوای دیگری داشت.کار ساختمان خانه مسکونی خواجه فندقی و بی بی نقلی به پایان رسیده بود و خانم ها دسته دسته برای بازدید می آمدند.خانه ای که معمار باشی به فرمان شاه برای آن دو ساخته بود راستی هم دیدن داشت.خانه ای دارای دو اتاق و یک تالار با حیاطی به وسعت سی متر که هماهنگ با مساحت عمارت بود.سقف اتاق ها یکصد و سی سانتیمتر بلندی داشت.جلوی عمارت ایوانی ساخته شده بود که با پله هایی به ارتفاع نیم وجب به حیاط مرتبط می شد.آنچه بیشتر از ظاهر خانه جلب نظر می کرد اسباب و اثاثیه ای بود که هماهنگ با آن در عمارت قوطی کبریتی که تداعی کننده خانه خاله پیرزن قصه ها بود چیده شده بود.دو قالیچه ابریشمی ظریف که در مقیاس با ساختمان حکم فرش را پیدا می کرد وسط تالار پهن شده بود.پرده های زری دوزی شده هم اندازه با قاب پنجره ها،یک تخت دو نفری کوچک با نقش و نگارهای برجسته آدم و حوا که در کارگاه درودگری قصر فیروزه به سفارش جیران برای عروس و داماد ساخته شده بود،ظرف و ظروف چینی که در گنجه ای فسقلی کنار یکی از اتاق ها چیده شده بود متناسب با اندازه چنین عروس و دامادی خریداری شده بود. آن روز جیران که خود باعث و بانی این وصلت بود از ذوقی که داشت مثل بقیه خانم ها برای بازدید از آنجا پسرش را به ننه جان سپرد و پس از کلی سفارش به او که چهار چشمی مراقبش باشد،آمده بود تا سروگوشی آب بدهد. تنها کسی که آن روز آنجا حضور نداشت شکوه السلطنه بود که حق ولیعهدی فرزندش توسط ملک قاسم غصب شده بود.به عمد نیامده بود تا مبادا چشمش به جیران و شاه بیفتد. با ورود شاه جمع خانم های حاضر که مترصد چنین فرصتی بودند شروع به هلهله و کف زدن کردند.شاه آن روز مثل دیگران از دیدن چنین خانه ای که بیشتر شباهت به خانه عروسک ها داشت به وجد آمده بود.قصد داشت پس از دست به دست دادن عروس و داماد برای انجام کاری به تالار تشریفات برود که از دور سرو کله آغا بهرام خواجه خاصه پیدا شد.آغا بهرام در حالی که سر و سینه زنان پیش می آمد پیش از آنکه به آنجا برسد و بی آنکه در فکر رعایت تشریفات باشد خطاب به جیران با صدای بلند فریاد زد:«علیامخدره به فریاد برسید.»جیران در حالی که وحشتزده به او خیره مانده بود از دیدن حالت آغا بهرام خشکش زد.لحظه ای به صورت شاه خیره شد که با نگرانی به آغا بهرام می نگریست،بعد بی آنکه توجهی به اطراف داشته باشد تمام راه را یک نفش دوید تا جلوی عمارت خودش رسید.پیش از آنکه از نخستین پلکان منتهی به در بالا رود از شنیدن صدای شیون بی وقفه ننه جان خون در رگهایش منجمد شد.بار دیگر وحشتزده به شاه نگریست که مثل او بر جا خشکش زده بود.بی وقفه پله ها را دو تا یکی پیمود و سراسیمه وارد عمارت شد.هنوز پا به تالار نگذاشته بود که ننه جان را دید که دیوانه وار موهای حنا بسته اش را پریشان کرده بود و بر چهره خونین خود پنجه می کشید.دردمندانه شیون می کشید و با گریه مدام نام ملک قاسم را تکرار می کرد. جیران همانطور که وحشتزده به او می نگریست یک آن از دیدن ملک قاسم که روی مخده افتاده بود،حالش را نفهمید.پسرش با چهره ای کبود و چشمانی به سقف خیره مانده آنجا افتاده بود.پاهایش سست شد و با صدایی که به نحو غریبی ناگهان دو رگه شده بود او را صدا زد.چون صدایی نشنید با تغیر و عصبانیت ننه جان را مورد خطاب قرار داد:«چه بلایی سر بچه ام آوردی؟» ننه جان که از دیدن گریه جیران گریه اش شدت گرفته بود همانطور که خم و راست می شد و شیون کنان بر زانوهایش می کوبید گریه کنان گفت:«به خدا یک لحظه هم ازش غافل نشدم.بچه صحیح و سالم داشت اینجا مشق خط می کرد.یکهو دلش را گرفت و به خودش پیچید.هر چه پرسیدم ننه دردت به جونم چته از درد انگاری نمی توانست حرف بزند...بعد هم ناغافل به قد افتاد.»ننه جان این را گفت و بار دیگر شیون کشید. جیران همانطور که به این صحنه می نگریست مثل آنکه دیگر زانوهایش قدرت ایستادن نداشته باشد چون شمع تا شد و روی دو زانو محکم بر زمین نشست.شاه که تا آن لحظه مثل آدم های بهت زده قدرت حرکت از او سلب شده بود از دیدن این صحنه صدای فریادش با عصبانیت بلند بلند شد.خطاب به آغا بهرام که هراسان به او می نگریست فریاد زد:&«گر فقط یک تار مو از سر ملک قاسم میرزا کم شود پدر همه تان را می سوزانم...زود باشید دکتر پولک را خبر کنید.» پیش از آنکه خدمه جرات حرف زدن پیدا کنند دکتر پولک که پیدا بود خبر شده از در وارد شد و سلام کرد. شاه بی آنکه پاسخ سلام او را بدهد در حالی که با بغض به ملک قاسم میرزا اشاره می کرد که با رنگ و روی غیر طبیعی روی مخده افتاده بود با لحن التماس آلودی به او گفت:«دکتر،ببین چه می توانی بکنی؟»دکتر پولک بی آنکه حرفی بزند خم شد و کنار مخده نشست.به جیران نگریست که آهسته و مظلومانه اشک می ریخت.نبض ملک قاسم میرزا را در دست گرفت و منتظر ماند.آهسته سرش را بر روی سینه او گذاشت و به همان حال به چهره شاه که بهت زده و درمانده به او می نگریست خیره شد.دقیقه ای در سکوت گذشت.آن گاه دکتر پولک از جا برخاست و با لحن شرمنده و ناراحتی خطاب به شاه که وحشتزده به او خیره مانده بود گفت:«باید به عرض اعلیحضرت برسانم متاسفانه دیگر هیچ کاری از بنده ساخته نیست.»شاه که پیدا بود آنچه می شنود را باور ندارد یکه خورد.نگاهی به اطرافیان انداخت و با لحن مظطربی خطاب به دکتر پولک به اعتراض گفت:«خناق بگیری دکتر...این خزعبلات چیست که می گویی.تو که مرض را نمی توانی تشخیص بدهی خب بگو نمی توانم.»دکتر پولک که فهمید شاه از حالت طبیعی خارج شده با متانت و ادب همیشگی پاسخ داد:«جسارتا باید به عرض مبارک برسانم نه از دست حقیر و نه هیچ کس دیگر کاری ساخته نیست.مطمئنا اگر می توانستم برای شاهزاده کاری کنم کوتاهی نمی کردم.»اما شاه هنوزم سر حرف خودش بود.«یعنی چه؟هیچ معلوم است چه می گویی؟ملک قاسم میرزا از لحاظ تندرستی هیچ نقصی نداشت.حتی یک بار هم بیمار نشده است.» شاه که تشخیص دکتر پولک را باور نداشت و از آنجایی که هیچ واکنش طبیعی و منظقی برای قبول این اتفاق در خود سراغ نداشت مثل همیشه که چیزی مخالف رایش ابراز می شد ناگهان از کوره در رفت و بی ملاحظه به مقام دکتر پولک پرخاش کنان به او گفت:«پس علت چیست پدر سوخته؟»دکتر پولک که پیدا بود از لحن شاه یکه خورده با اعتماد به نفس پاسخ داد:«یک سم مهلک...باید تفحص شود چه خورده.»جیران که تا آن لحظه آرام می گریست تشخیص دکتر پولک را برخلاف شاه پذیرفت و ناگهان از آنچه شنید تحملش را از دست داد و شیون کنان بر سر و سینه اش کوبید. شاه از دیدن این صحنه دستپاچه و متاثر شد.اشک در چشمانش حلقه زده بود و سعی داشت به نحوی او را آرام سازد. «عزیزم،با خودت اینطوری نکن...تحمل داشته باش.به خودت رحم نمی کنی به بچه ای که در شکم داری رحم کن.»جیران پریشان تر از آن بود که بتواند آرام بگیرد.همانطور که بر سر و رویش می زدو با ناخن هایش چهره اش را بی رحمانه خراش می داد فریاد زد.«چطور تحمل داشته باشم...آن از ملکشاه،این هم از گلم که اینطور پرپر شد.» جیران می گفت و می گریست.احساس می کرد همه حا در منظر نگاهش از پشت لایه ای اشک می لرزد.کمی بعد انگار سقف پر از خورشیدهای ریز و کم سو شد.خورشیدها رفته رفته بی فروغ شدند و دیگر همه جا تاریک شد.هنوز صدای شاه از دور دست می آمد. شاه با تغیر فریاد زد:«دکتر،چرا بربر نگاه می کنی...یک غلطی بکن.»«فروغ السلطنه،در را باز کن.» این صدای شاه بود که جیران را صدا می زد.قریب یک شبانه روز بود که جیران خودش را در اتاق محبوس کرده بود و در را به روی هیچ کس،حتی شاه نمی گشود.شاه که سخت دلواپسی حال محبوبه اش را داشت سعی می کرد با حرف زدن به هر نحو شده جیران را راضی کند در را باز کندو برای همین بار دیگر التماس کرد.«آخر برای چه در را باز نمی کنی عزیز دلم...خدای ناکرده کار دست خودت می دهی.» صدای جیران با گریه از داخل بلند شد. «به جهنم...وقتی عزیز دلم از دست رفته،خودم هم بهتر آن است که بمیرم.»«ناشکری نکن خانم...مرگ و زندگی به دست خداست.» «;به طور عادی بله،هر کسی یک روزی به دنیا می آید و می میرد،اما نه آنکه مثل جگرگوشه ام این طور پرپر شود...این ها دیگر روی عزراییل را سفید کرده اند.»شاه با آنکه خیلی خوب متوجه منظور جیران بود خودش را به آن راه زد.همان طور که صورتش را به در چسبانده و با حالت غریبی به دایه اش زعفران باجی می نگریست که برای دلداری جیران آن جا بود پرسید:«نظورت کیست؟»جیران با صدایی که بیشتر به فریاد می مانست پاسخ داد:«خودتان بهتر می دانید.همان کسانی که در ظاهر نقاب معصومیت بر چهره دارند...همین هایی که از اول هم چشم دیدن مرا نداشند و ندارند...هیچ بعید نمی دانم همین روزها سراغ خودم بیایند.»شاه که دید جیران حالت عادی ندارد،با آنکه خود به آنچه می شنید اعتقاد داشت،اما برای آنکه مرهمی بر داغ دل جیران بگذارد کفت:«این حرف ها کدام است خانم.شما داغ عزیز دیده ای و حق داری تا این حد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    242 تا 251
    غمگین و افسرده باشی اما باور کن اشتباه میکنی"
    جیران سر حرف خودش بود." من اشتباه نمیکنم.خط و نشانهایی که سر قضیه ی تاجگذاری برایم کشیده بودند همه به گوشم رسیده....حالا میبینید به انچه گفته بودند عمل کردند.....جگرم را سوزاندند."
    گریه امان نداد جیران صحبتش را تمام کند.بار دیگر اتاق را با شیون روی سرش گذاشت.
    شاه از صدای ناله و ضجه های جیران حال خودش را نمیفهمید.با بغضی در گلو باز هم سعی کرد تا به نحوی او را ارام کند."حق داری بد گمان باشی.به گوش خودمان هم رسیده که اینجا و انجا چه زرت و پرت هایی کرده بودند.این را قبول دارم اما هیچ کس جرات کوچکترین مخالفتی با رای ما ندارد چه برسد که بخواهد چنین غلطی بکند."
    جیران همان طور که اشک میریخت با گریه گفت:"شما هر چه دلتان میخواهد بگویید اما بدانید من بی دلیل بد گمان نیستم.شما بی اندازه خوشبین هستید.مطمئن باشید امثال این ادمها وقتی پای منافع خودشان در میان باشد از ریختن زهرشان به شما هم ابایی ندارند."
    شاه انچه میشنید را خود باور داشت.مستاصل مانده بود چه بگوید که از صدای دایه اش زعفران باجی به خود امد.
    "قبله ی عالم اگر جسارت نباشد راحتش بگذارید.روحیه اش بدجوری در هم شکسته است.حق هم دارد...کم مصیبتی به سرش نیامده.ارام شدنش زمان میخواهد."
    شاه درمانده به دایه اش نگریست و گفت : "اما دایه خانماین طور هم که نمیشود به حال خودش رهایش کنیم."
    هنوز گفتگوی شاه و دایه اش به نتیجه نرسیده بود که ننه جان که تا ان لحظه مثل کودکی مظلوم و خجالتی کنار تالار با چشمانی اشکبار ایستاده بود به حرف امد.او خورشید کلاه را در اغوش داشت و بلاتکلیف ایستاده بود.
    " عرضی داشتم."
    شاه با حالتی پکر به او اشاره کرد تا حرفش را بزند.
    ننه جان در حالی که با دستک های چارقدش اشک های صورتش را پاک میکرد گفت: "اگر قبله ی عالم به من اجازه دهند کنیزتان میداند چطور فروغ السلطنه خانم را ارام کند."
    شاه که برای خلاصی از این مخمصه هیچ راهی به نظرش نمیرسید و از انجایی که نمیخواست برای باز شدن در به زور متوسل شود دست به دامان پیرزن شد.
    " هر کاری از دستت بر میاید کوتاهی نکن.با هر زبانی شده راضی اش کن در را باز کند."
    شاه این را گفت و پریشان از تالار خارج شد.به دنبال شاه زعفران باجی نیز خورشید کلاه را از بغل ننه جان گرفت و رفت.
    حالا ننه جان و جیران در عمارت تنها بودند.ننه جان این طرف در نشسته بود و جیران ان طرف.
    ننه جان گریه کنان با جیران حرف میزد.
    " دیدی مادر دیدی....ان قدر در را باز نکردی تا قبله ی عالم با ناراحتی از اینجا رفت.حالا این طوری خوب شد؟ "
    چون دید جیران جز گریستن پاسخی ندارد گفت: "خیال میکنی به کی بد میکنی؟ به خودت....نفعش به کی میرسد؟به دشمنانت.فقط همین قدر بگویم کاری نکن قبله ی عالم را از خودت زده کنی.ان وقت همان میشود که دشمنانت میخواستند.مطمئن باش تا وقتی توی دل شاه جا داری خار چشم همه هستی.پس قدر مقام و منزلتت را بدان.الحمدالله هنوز جوانی سالمی....قبلهی عالم خاطرت را میخواهد..خدا میداند برای انکه ببیندت چه کار میکرد.اگر خدا حکمتش باشد این بار هم پسر می اوری.این بار برای انکه زهرشان را به تو نریزند خودم در گوش شاه میخوانم برایت یک عمارت مجزا در نظر بگیرند....این طوری دیگر نه تو چشم در چشم کسی هستی و نه دست کسی به تو میرسد."
    ننه جان وقتی دید جیران حرف نمی زند پس از لختی سکوت ادامه داد: "یادت می اید همیشه میگفتی من جای مادرت هستم....اگر هنوز هم به مادری قبولم داری این را بدان یک مادر هیچ گاه بد دخترش را نمیخواهد...من اینجا پشت در نشسته ام تا در را به رویم باز کنی.به ارواح خاک اقاجانت اگر در را باز نکنی تا قیامت هم شده اینجا مینشینم."
    با تمام شدن صحبت های ننه جان چند دقیقه سکوت در اتاق حاکم شد که صدای باز شدن در اتاق ان را شکست.
    لحظه ای بعد جیران با صورتی رنگ پریده و خیس از اشک میانه ی تالار نشسته بود و ننه جان با مهربانی بی دریغ با شانه ی چوبی که تاجی از عاج و فیروزه داشتبر موهای پریشان او شانه میکشید و قربان و صدقه اش میرفت.نوازش دست ننه جان مثل نفسی سبک و متبرک در جان جیران میپیچید و باز دلش را پر از خاطره های کودکی میکرد.انگار در نوازش این دست اشنا حرفی نهفته بود که خلاصه ی ان محبت بود.در ان لحظه ها بار دیگر جیران خودش را در تصویر اینه های قدیمی خاطراتش دید.مثل حالا که زیر دست ننه جان نشسته بود و او موهایش را با ملاطفت شانه میزد.هنوز هم صدای مادرش را میشنید که مثل پرهای فرشتگان نرم و لطیف در گوشش زمزمه میکرد.
    _یه دختر داریم شاه نداره از خوشگلی تا نداره به کسی میدیم که کس باشه قبای تنش اطلس باشه شاه بیاد با پسرش....
    جیران همان طور که در این خاطرات سیر میکرد برگشت و با شتاب کودکانه ای دستهای چروکیده ی ننه جان را در دست گرفت.رو به او گفت: "من از وقتی خودم را شناختم شما همیشه با من و خواهرانم مهربان بودید....دیگر وقت ان رسیده که من دین خودم را به شما ادا کنم."
    ننه جان با تواضعی دردناک بغض خود را فرو بلعید و گفت: " چه دینی مادر...من برای هیچ کدامتان کاری نکرده ام."
    " چرا کرده اید ان قدر که از حد و حساب گذشته است.برای همین من میخواهم در اولین فرصت خودم با قبله ی عالم صحبت کنم.میخواهم درخواست کنم همین امسال شما را بفرستد مکه."
    ننه جان از شنیدن اسم مکه که همیشه برایش مثل ارزویی دست نیافتنی به نظر می امد مثل ادمی که ترسیده باشد دستهایش را به سینه اش گذاشت و دهانش از تعجب و ناباوری باز ماند.
    جیران که دید ننه جان از شنیدن این خبر چه حالی پیدا کرده برای این که در این باره به او اطمینان خاطر بدهد ادامه داد: "به ایام حج چند ماهی بیشتر نمانده.از همین فردا باید به فکر لباس احرام باشید.به فکر حلالیت خواستن.به فکر خداحافظی با همه.میدانم خانم قمر السلطنه عمع خانم علیحضرت در تدارک سفر حج است.اگر بتوانم شما را با او راهی میکنم"
    جیران این را گفت و بار دیگر چانه اش لرزید.لحظه ای سکوت تالار ار فرا گرفت که ننه جان فوری ان را شکست.از هیجان گونه هایش گل انداخته بود و اشک در چشمانش برق میزد.دستپاچه خطاب به جیران گفت: "ممنونم مادر میدانم که نسبت به من لطف داری اما این را بدان با انکه من رفتن به مکه و زیارت خانه خدا تنها ارزویم است اما حالا وقتش نیست."
    جیران با تعجب پرسید:"برای چی؟ "
    "برای انکه زیارت خانه ی خدا دل راحت می خواهد.من الان خیالم راحت نیست.بگذار ان شا الله شما سر پا بشوی و بتوانی به دخترت برسی ان وقت."
    جیران بغضی که را گلویش را گرفته بود فرو داد و به زحمت گفت: "نمیخواهد ملاحظه مرا بکنید....با این مصائبی که بر من گذشته بدتر نشوم بهتر شدنم بعید است.در ضمن سرم به کار گرم باشد بهتر است.هیچ کس از فردای خودش خبر ندارد.ممکن است من الان بتوانم این کار را برای شما بکنم اما هیچ تضمینی نیست که بعد بتوانم.برای همین حالا که خدا قسمت کرده به ملاحظه من خودتان کوتاهی نکنید.خدا را چه دیدید شاید بعد قسمت شد و یک سفر هم با هم رفتیم."
    جیران این را گفت و ننه جان را در اغوش گرفت و بار دیگر صدای گریه اش بلند شد.
    ننه جان در ظاهر به اکراه اما در باطن با میل و رغبت پذیرفت.در گوش جیران زمزمه کرد."گریه کن مادر گریه کن تا غم دلت سبک شود."
    فصل 23
    سه ماه گذشت.سه ماهی که بدتریم ماه های زندگی جیران بود.با انکه باز هم صاحب پسری به نام رکن الدین میرزا شده بود اما هنوز هم حالت طبیعی خود را باز نیافته بود.از صبح تا شب غمگین در عمارتش مینشست و به پسرش ملک قاسم میرزا فکر میکرد.هنوز هم از اینکه از او غافل شده بود خودش را سرزنش میکرد.ان روزها جیران حوصله ی رکن الدین میرزا و دختر ملوسش خورشید کلاه را هم نداشت.دلش بیشتر میخواست تنها باشد.برای همین هم ساعتها به تالاری که پیش از ان اختصاص به ملک قاسم میرزا داشت میرفت و هیچ کس را به انجا راه نمیداد.تالاری ساکت و سوت و کور که هوایش گرم و خفه و دم کرده بود.او به عمد هیچ کدام از پنجره هایش را باز نمیکرد.حالا دیگر از باز دست اموز ملک قاسم میرزا خبری نبود.فقط چند تا از پرهایش گوشه ی قفسش افتاده بود.چند تا از نقاشی های ملک قاسم میرزا را به دیوار نصب کرده بود.تصویر یک فیل بالدار در کنار عمارت کلاه فرنگی نقاشی یک کلبه ی نیمه تمام که در کنار کیف و کتابچه و قلم و دواتش از همان روز شوم به حال خود رها شده بود.حال روی همه چیز خاک گرفته بود.جیران که هر بار چشمش به این صحنه می افتاد از ته دل میگریست و با ضجه خطاب به کسانی که این داغ را بر دلش نشانده بودند فریاد میزد چرا؟
    ان روز هم یکی از همان روزها بود.یک روز سرد پاییزی.باد به پشت پنجره های ارسی میزد و از وزش ان شیشه های درگاهی های تالار در قاب چوبی خود به صدا در امده بود.
    هوهوی تندبادی که در کاخ گلستان میپیچید هم نوا با صدای شیشه ها خیال عجیبی را در روح چیران بر پا کرده بود.خیالی که باز بی اراده او را به ان تالار کشیده بود.جیران خیلی دلش گرفته بود و از اینکه شاه خیلی زود مرگ ملک قاسم میرزا را به دست فراموشی سپرده بود بیشتر دلخور بود.جیران همان طور که در کنج تالار نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود از پشت پرده ای از اشک ریزش باران را مینگریست که از پشت دریها راه افتاده بود.از صدای گریه ی پسرش رکن الدین میرزا که در اتاق مجاور در خواب بود از جا پرید و به دو خودش را به انجا رساند و نگاه مشکوکی به اطراف انداخت.بعد اهسته رکن الدین میرزا را که هنوز گریه میکرد از گهواره اش بلند کرد.بدنش از شدت تب داغ بود.
    جیران در حالی که سعی میکرد بچه را که از شدت گریه به خود میپیچید ارام کند یک ان متوجه نکته ای شد و نفسش در سینه حبس شد.دور دهان و بینی رکن الدین میرزا خونین بود و سرش روی گردنش لق میخورد.جیران همان طور که مات و مبهوت و وحشتزده به او نگاه میکرد رنگ از رخش پرید و صدایش به التماس و فریاد بلند شد.همان دم خواجه سراهای کشیک به تالار ریختند و دور و برش را گرفتند.جیران ان دو را میدید و صدایشان را میشنید.اما از بس وحشت کرده بود نمیتوانست هیچ توضیحی بدهد هر کدام از خواجه ها سعی داشتند با گفتن حرفی به او دلدلری بدهند.
    " علیا مخدره هول نشوید."
    " شاید دچار تشنج شده."
    "یکی برود دنبال دکتر."
    انگار جیران در میان ان هیاهو تنها بود.وحشتزده نگاهی به صورت معصوم بچه اش دوخته بود که سرش گیج رفت.پس از ان چه اتفاقی افتاد نفهمید.رکن الدین میرزا را چه کسی از اغوشش کشید متوجه نشد.وقتی چشمانش را گشود در بسترش دراز کشیده بود و شاه بالای سرش بود.شاه با دکتر پولک گفتگو میکرد.صورت او نیز رنگ پریده اما اخم الود و محکم بود.شاه با دیدن جیران میخواست فرار کند.صورتش را برگرداند و به تالار مجاور رفت.
    دیدن چنین واکنشی از شاه کافی بود که جیران خودش متوجه شود باز چه بلایی سرش امده.لحظه ای بعد با بلند شدن صدای خشمگین امر و نهی شاه بر سر خواجه سرایان حدس جیران به یقینی تلخ مبدل گردید.
    شاه به اغا بهرام سفارش کرد گهواره ی رکن الدین میرزا را از جلوی چشم جیران دور کنند و در تالار ملک میرزا قاسم بگذارند.
    جیران شک نداشت که رکن الدین میرزا را هم زهر داده اند.حقیقتی که دلش میخواست ان را با صدای بلند فریاد بزند تا به گوش همه به خصوص شاه برسد.اما جز صدای دردناک نفسهای حلقومی هیچ صدایی از گلویش بیرون نمی امد.همان دم دکتر پولک پیش امد و بدون انکه به او سلام کند با قیافه ای گرفته به جیران می نگریست.گوشی اش را از کیف طبابتش در اورد و طرف چپ سینه جیران گذاشت.مدتی صبر کرد بعد مثل انکه متوجه نکته ای شده باشد با شتاب از داخل کیف چرمی طبابتش انژکسیون را در اورد و ان را از دارویی سرخ رنگ پر کرد و بی هیچ توضیحی که انژکسیون در دستش بود بازوی جیران را با دست دیگرش گرفت و سوزن را فرو کرد.جیران همان طور که به او مینگریست یک ان احساس کرد تمام تالار و هر چه در ان است به تاریکی گرایید.
    عصر بود.عصر یک روز تابستانی.ان روز شاه برای انکه به درخواست خانمها که مدتها میشد خواستار ملاقات با او بودند پاسخ دهد در نارنجستان مهمانی عصرانه ای ترتیب داده و از گروه مطرب اقا صادق خان خواسته بود حاضران را سرگرم نماید.در گوشه ای از نارنجستان به کمک اجرها و ترکه های چوب سکویی درست کرده بودند که مطرب ها انجا مشغول اجرای برنامه بودند.شاه که علاقه ی وافری به مرکبات داشت از نقاط دور دست انواع نهال های نایاب را فراهم کرده وچندین باغبان باتجربه را به مراقبت از انها گمارده بود.این حوضخانه ی خیلی قشنگ زمینش مرمر و دیوارهایش سراپا پوشیده از اینه بود.در چنین فضایی تخت های چوبی متعددی چیده شده بود.وسط حوضخانه حوض مرمر بزرگی قرار داشت که فواره هایش باز و اب از دور تا دورش جاری بود و به پاشویه میریخت.حوضخانه را با قالیچه های اعلای ترکمنی و مخده های متعدد پوشانده بودند.کنار نارنجستان سماور غول پیکر جوشانی به چشم می خورد که یکی از خانمهای از نظر افتاده کنارش نشسته بود و از قوری خوش نقش و نگاری که روی ان قرار داشت برای خانمها چای میریخت و زعفران باجی ان را تعارف میکرد.
    ان روز نخستین روزی بود که جیران پس از مدتها انزوا در جمع خانمها حاضر شده بود .بر خلاف جیران که رنگ و رویش پریده بود و لباس سیاهی در بر داشت خانمها حتی خجسته خانم حسابی به خودشان رسیده بودند و با وسمه و سرمه و سرخاب پنبه ای رنگ و رویشان را جلا بخشیده بودند.همگی پیراهن های چین واچین رنگ وارنگی به تن داشتند.
    شاه هم مثل همیشه کنار جیران نشسته بود.تسبیح شاه مقصود نفیسش را به دست گرفته و با حالتی عبوس با مهره های ان بازی میکرد و سرگرم گفتگو با عفت السلطنه مادر شاهزاده مسعود میرزا بود.ناگهان یکی از فرزندان قبله ی عالم که از یکی از خانمهای دیگر بود پیش دوید و با بازیگوشی کودکانه ای خود را در اغوش پدر انداخت و شروع به شیرین زبانی نمود.جیران که تا ان لحظه غرق در عالم خودش نشسته بود از دیدن این صحنه باز داغ دلش تازه شد و بی اختیار به یاد نوگلان پرپر شده اش ملکشاه ملک قاسم میرزا ورکن الدین میرزا افتاد.با ان که نمیخواست گریه کند و ضعف نشان دهد ولی بی اختیار دانه های اشک روی صورتش جاری شد.نتوانست خوددار باشد و صدای های های گریه اش بلند شد.شاه که از دیدن اشک های جیران مثل همیشه دست و پای خود را گم کرده بود بی اعتنا به جمع فرزندش را از خود راند تا جیران را ارام سازد.شاه از دیدن اشکهای جیران حالش منقلب شد و چون پدری مهربان که طاقت دیدن اشک های جگر گوشه اش را ندارد با مهربانی سوگلی محبوبش را ناز و نوازش کرد.سعی داشت به هر نحو ممکن او را ارام سازد.صدای زمزمه شاه با همه ی اهستگی به وضوح به گوش خانمها می رسید.
    " اخر من فدای تو شوم.باز چه شده؟ببین با خودت چه میکنی؟ "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ۲۵۲-۲۵۳
    می خواست با این حرفها نارحتی جیران را تخفیف دهد جیران همان گونه که سرش را بر شانه شاه گذاشته بود آنقدر گریست تا آرام شد بعد با کمک شاه از جا بلند شد و به راهنمایی او کنار حوض زیبای فیروزه ای رنگ وسط حوصخانه رفت که ماهیهای زیبای طلایی رنگی در آن شناور بود شاه جلوی چشمان حاضران کنار حوض نشست و جیران را نشاند با مهربانی و بادست خویش از آب زلال حوض که چون اشک چشم می مانست صورت جیران را شست و با دستمال ابریشمی که از جیبش بیرون کشیده بود صورتش را خشک کرد این صحنه زیاد دوام نیافت زیرا شاه خیلی زود به این بهانه که فروغ السلطنه حالش مساعد ماندن نیست و می بایست خود او را تا عمارتش همراهی کند خانمهای اندرون که در تمام مدت زناشویی خود از او جز بی وفایی و بی مهری ندیده بودند تنها گذاشت تا به گفته خودش به فروغ السلطنه برسد این حرکت شاه نه تنها واکنش همسران بلکه واکنش نواب علیه را نیز به همراه داشت
    غروب شده بود شاه در حال بازگشت از جلسه معارفه سفیر اطریش به عمارت اختصاصی بود که دکتر پولک را دید که کیف طبابت خود را در دست دارد و از جهت مخالف قدم زنان پیش می آمد
    شاه از پشت شیشه کالسکه به او نگریست و با مشت ه شیشه کوبید تا سورچی نگه دارد کالسکه متوقف شد دکتر پولک که از صدای توقف کالسکه به خود آمده بود سرش را بلند کرد و نگاهش به شاه افتاد که از پنجره نیمه باز کالسکه با تعجب به او می نگریست دکتر پولک فوری سلام کرد و به حالت تعظیم سرش را خم نمود شاه که به او می نگریست پاسخ سلامش را داد و گفت چه عجب از این طرفها دکتر نکند باز پادرد نواب علیه شما را به اینجا کشانده
    دکتر پولک پاسخ داد خیر اعلیحضرت نواب علیه امر فرموده بودند برای عیادت از بی بی نقلی به اینجا بیایم
    به نظر آمد که شاه از شنیدن چنین پاسخی خنده اش گرفته ابروهایش را درهم کشید و پوزخند زنان پرسید بی بی نقلی یعنی ناخوشی او تا این حد حاِئز اهمیت بوده که شما احضار شوید
    اگر بشود اسمش را ناخوشی گذاشت بله
    شاه که از پاسخ دکتر پولک متوجه منظور او نشده بود بی حوصله گفت یعنی چه ما که متوجه منظورت نمی شویم دکتر آخرش بی بی نقلی ناخوش هست یا نیست
    دکتر که شاه کلافه به نظر می رسد برای آنه یکباره خود را از سوال و جوابهای بعدی خلاص کند بی مقدمه گفت بی بی نقلی باردار است
    شاه از آنچه شنید باز هم تعجبش بیشتر شد در حالی که لبخند استهرا آمیری گوشه لبش نقش بسته بود پوزخندیزد و گفت حاملگی که بیماری نیست
    دکتر پولک ناچار شد توضیح بدهد برای یک خانم معمولی بله اما برای شخصی مثل این خانم که فیزیک بدنی اش برای بارداری مناسب نیست این بارداری به قیمت جانش تمام خواهد شد
    شاه که پیدا بود آنچه را می شنود قبول ندارد بی حوصله دست تکان داد این حرفها کدام است مگر این همه موجود کوچک نظیر گربه و موش باردار نمی شوند
    فرمایش اعلیحضرت صحیح است ولی همیشه یک گربه یا موش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    263-254
    موجودي مثل خودش به دنيا مي آورد. اگر اين بنده خدا هم موجود كوتوله اي مثل خودش به دنيا مي آورد مشكلي نبود. بدبختي اينجاست كه او يك بچه طبيعي باردار است. تشخيص حقير آن است كه او نمي تواند جان سالم از اين ماجرا به در برد. "
    شاه كه نمي دانست چه بگويد خنديد.
    " نفوس بد نزنيد، دكتر. "
    دكتر پولك همچنان سر حرف خودش بود. " اعليحضرتا بنده نفوس بد نمي زنم، دارم مي بينم. " و چون ديد شاه با تغير به او خيره شده فوري افزود. " البته اميدوارم همين گونه كه مي گوييد بشود. "
    شاه بي آن كه ديگر حرفي بزند به سورچي كه به آن دو مي نگريست فرمان داد: " ما را دم عمارت فروغ السلطنه پياده كن. "
    سورچي به علامت اطاعت دست بر ديده گذاشت. همان دم كالسكه به حركت در آمد. شاه همان طور كه به پشتي نرم كالسكه تكيه داده بود، از آينه بغل به دكتر پولك نگريست كه دور مي شد و در فكر حرفهاي او بود.
    ماهها از مرگ ملك قاسم ميرزا و ركن الدين ميرزا گذشته بود، اما جيران هنوز هم مثل روزهاي اول بي تابي عزيزانش را مي كرد. شاه كه سخت نگران حال او بود، سعي مي كرد به هر نحو ممكن موجبات تسلاي خاطر جيران را فراهم آورد، براي همين مدادم به ديدارش مي رفت و اگر نمي توانست دم به ساعت يك نفر را از طرف خودش به عمارت جيران مي فرستاد تا از او برايش خبر بياورد. شاه علاوه بر اين و محبتهاي بي دريغ و حمايتهاي بي شائبه، به بهانه حفظ امنيت جان سوگلي محبوبش به معمار باشي مخصوص دستور داده بود تا احداث كاخ اختصاصي جيران را در كامرانيه آغاز كند و تا پيش از پاييز سال آتي به انجام رساند. اين رخداد و همه اتفاقهاي ديگر مربوط به جيران توسط خانمها يك كلاغ و چهل كلاغ مي شد. طوري كه حتي خانمهاي از نظر افتاده را ناراحت و غصه دار كرده بود، چه برسد به سوگليهاي محبوب كه چشم ديدن جيران را نداشتند و مي خواستند با از ميان برداشتن ركن الدين و ملك قاسم ميرزا بار ديگر مورد توجه شاه واقع شوند، اما حال مي ديدند كه وفات وليعهد و برادرش نه تنها باعث نشد كه ذره اي از مهر و محبت شاه نسبت به جيران كاسته شود، بلكه برعكس آنچه تصور مي كردند محبت شاه نسبت به رقيب مشتركشان روز به روز در حال تزايد و افزايش است. اين همان چيزي بود كه به صورت عقده اي خطرناك و رنج آور همه خانمها بخصوص ملكه مادر و شكوه السلطنه را كه باز صاحب عنوان مادر وليعهد شده بود رنج مي داد. تمام اين دشمنيها و حسادتها يك طرف و سنگيني عشق و علاقه شاه در طرف ديگر قرار داشت و هميشه پيروزي با جيران بود. حال حرف جيران بيشتر از گذشته نقل مجالس و محافل بود و هر كس حرف و اظهار نظري راجع به او داشت كه خالي از غرض ورزي و نشر اكاذيب نبود.
    جيران غافل از همه اين دسيسه چينيها و شايعاتي بود كه در اندرون پشت سرش جريان داشت. بيشتر اوقاتش را با دخترك زيبا و ملوسش خورشيد كلاه مي گذراند، يا كتاب مي خواند و يا به گلهاي شمع داني قرمز خوش رنگي كه جلوي طارمي ايوان عمارنش كاشته بود، رسيدگي مي كرد.
    يكي از همان روزها بود. شاه به خاطر جلسه معارفه اي كه با يكي از سفراي خارجي مقيم تهران داشت، نتوانست مطابق معمول به ديدار جيران برود. همين كه جلسه تمام شد و شاه به ياد آورد كه از جيران و دخترش خبري ندارد، نگران و دلواپس بدون خداحافظي از تالار تشريفات خارج شد و خودش را به عمارت جيران رساند. بر خلاف هميشه كه به آنجا وارد مي شد از جيران و خورشيد كلاه و هيچ يك از خدمه خبري نبود. شاه وحشتزده بين تالار ايستاد و با خود انديشيد كه ممكن است چه اتفاقي افتاده باشد. از صداي در و بعد صداي دكتر احياءالملك كه با آغا بهرام در اتاق مجاور تالار سرگرم گفتگو بود، به خود آمد. پيش از آنكه شاه حركتي بكند، دكتر احياءالملك وارد تالار شد. تا چشمش به شاه افتاد، رنگ از رخش پريد.
    شاه كه پيدا بود از حضور دكتر در آن وقت روز در آنجا سخت دلواپس شده با نگراني پرسيد: " اتفاقي افتاده؟ "
    دكتر در حالي كه نگاهش را از شاه مي دزديد، تعظيم كرد و گفت: " متأسفانه بله. "
    هنوز دكتر حرف خود را تمام نكرده بود كه صداي گريه جيران از اتاق مجاور شنيده شد.
    " نور چشمم از دست رفت... جگر گوشه ام تلف شد... "
    شاه با بهت نگاهي به دكتر احياءالملك انداخت و پرسيد: " چه بلايي سر خورشيد كلاه آمده؟ "
    دكتر با ناراحتي توضيح داد: " چنين مرگي از نظر پزشكي عجيب است. متأسفانه بايد بگويم بنده امكاناتي در اختيار ندارم كه بتوانم علت مرگ را تعيين كنم، اما به يقين مي توانم ادعا كنم يك سم خطرناك به تدريج وارد بدنش شده. "
    شاه از آنچه شنيد لرزش شديدي سراپاي وجودش را لرزاند و بياختيار روي زمين نشست. مرگ خورشيد كلاه نه تنها جيران بلكه شاه را نيز از پا در آورد، تا آنجا كه تا دو هفته شب و روزش يكي شده بود.
    دو هفته در درد و رنج و اندوه گذشت. جيران با انگه مثل روزهاي اول بي تابي نمي كرد، اما اين به آن معنا نبود كه حالت طبيعي خود را بازيافته است. درست به مرده اي مي مانست كه نفس مي كشيد و هيچ نشانه اي از غم و شادي در چهره اش ديده نمي شد. شاه كه از افسردگي روحي جيران افسرده شده بود و ريشه اصلي ناراحتي او را در مرگ فرزندانش مي ديد، براي اينكه جاي خالي فرزندان از دست رفته اش را كمتر احساس كند، سعي مي كرد بيتر اوقاتش را با او بگذراند.
    بدين ترتيب روزها و هفته ها و ماهها گذشت.
    آن روز شاه به خاطر شركت در جلسه وزرا نتوانست سر ساعت هميشگي به ديدار جيران برود، همين كه جلسه تمام شد شاه با عجله به طرف عمارت جيران راه افتاد. عمارت خالي و خاموش از هر خنده اي بود. شاه چون ديوانه ها به يكي يكي اتاقها سر زد و هر بار با صداي بلند، مثل پدري كه فرزند عزيزش را در بازار شلوغي گم كرده باشد، او را صدا زد.
    جيران مثل هميشه كه دلش مي گرفت، در آن وقت غروب در ايوان سراغ گلهاي شمعداني رفته بود كه صداي شاه را شنيد. بدون معطلي و با لحني مضطرب صدايش را بلند كرد.
    " اعليحضرت من اينجا هستم. "
    شاه كه از نگراني نديدن محبوبه اش كم مانده بود قبض روح شود، با شنيدن صداي جيران از سر آسودگي نفسي كشيد و با شتاب خودش را به ايوان رساند. از ديدار جيران چهره اش به لبخندي شكفته شد. جيران بي آنكه از او توضيح خواسته باشد، با لحن محبت آميزي گفت: " امروز جلسه وزرا طول كشيد. "
    شاه اين را گفت و چون ديد جيران غمزده به او خيره مانده گفت: " ما شاالله امروز رنگ و رويت جا آمده. "
    جيران كه خود بهتر از هر كسي از حال خود خبر داشت با لبخند غمگيني پاسخ داد: " خدا كند اين طور باشد. "
    شاه كه نمي دانست چه بگويد براي آن كه حرفي زده باشد پرسيد: " عزيزم چه مي كردي؟ "
    جيران در حالي كه گلهاي قرمز شمعداني را با سر انگشتان ظريفش نوازش مي كرد گفت: " با شمعدانيها سرگرم بودم. " و چون ديد شاه با حالت عجيبي به او خيره مانده، لبخندزنان افزود: " مي دانيد سرورم، من گلهاي شمعداني را بيشتر از هر كسي دوست دارم. علاقه من به اين گل حاكي از آن است كه هنوز دهاتي هستم. آقاجانم جلوي كلبه مان را پر كرده بود از اين گلها. "
    شاه كه سخت مجذوب جيران شده بود خواست چيزي بگويد كه حضور گربه اش كفترخان او را متوجه خود كرد.
    كفترخان مثل هميشه كه او را مي ديد خودش را لوس كرد. شاه موهاي نرم و لطيفش را كه مثل ابريشم لطيفي برق مي زد، نوازش كرد كه كاغذ لوله اي را در جوف گردنبند گران قيمت او ديد. تعجب كرد و به گمان آنكه باز كسي بدينوسيله درخوستي از او دارد و يا گله و شكايتي از كسي دارد، كاغذ را برداشت و آن را گشود. برخلاف آنچه شاه تصور مي كرد نامه تهديدآميزي بود كه نتوانست حدس بزند نويسنده آن كيست. نامه با خطي كودكانه و ابتدائي اين گونه شروع شده بود:


    موضوع توجه بي حد و حصر قبله عالم به فروغ السلطنه ديگر از حد گذشته. در حالي كه ساير خانمها انتظار يك لحظه معاشرت و هم صحبتي با اعليحضرت را دارند، سرورمان شب و روزشان را فقط با او مي گذرانند. اگر چنانچه كمافي السابق نخواهيد به عرض حال اين جمع دلسوخته كه شرعي و قانوني حق دارند عنايتي نماييد، هر چه ديديد از چشم خودتان است.

    شاه همان طور كه سطر سطر نامه را از نظر مي گذراند، چهره اش درهم و بر افروخفته تر مي شد، تا اينكه متن را خواند و آن را با سماجت مچاله كرد.
    جيران كه به اين صحنه مي نگريست بي آن كه در اين باره از شاه چيزي بپرسد، از آنچه ديد دستگيرش شد آنچه در كاغذ نوشته شده باعث اين واكنش شاه شده است. با خودش حدسهايي زد. براي آنكه مطمئن شود پرسيد: " گويا حسادتها تمامي ندارد، نه سرورم؟ "
    شاه كه از خواندن كاغذ هنوز حال طبيعي نداشت سعي كرد لبخند بزند، پاسخ داد: " همين طور است. براي اينكه از تمام بلايا محفوظ بماني توصيه مي كنم تا جناب معمارباشي كار عمارت كامرانيه را زودتر به اتمام براسند. بهتر آن است تا جاي ممكن مراوده ات را با سايرين قطع كني. از امروز مؤكد سفارش مي كنم كوچكترين خوردني از دست كسي نخوري، حتي حلوا و آش رشته نذري. به خوانسالار امر مي كنم از همين فردا صبحانه و ناهار و شامت را به مانند خودمان لاك و مهر كند. آغا بهرام را مأمور اين كار مي كنم. براي اطمينان بيشتر از همين امشب چند خواجه و غلامچه و ملازم تازه براي حراست از اينجا مي فرستم. در ضمن از ميرزا عبدالله خان رئيس نظميه، مي خواهم اينجا را به طور غير محسوس زير نظر داشته باشد. "
    جيران با نگراني به حرفهاي شاه گوش داد. از آنچه مي شنيد به وحشت افتاد.
    " طوري صحبت مي فرمائيد كه من مي ترسم. مگر قرار است اتفاقي بيفتد؟ "
    از اين حرف جيران شاه تازه متوجه حالت روحي او شد. بي آنكه چيزي از مضمون نامه تهديدآميز بروز دهد و براي آنكه حرف را درز بگيرد، خنديد. " نه، من فداي تو بشوم. فقط ما كمي زيادي دست و دلمان براي شما مي لرزد. نمي خواهيم خداي نكرده يك تار مو از سرت كم شود. اگر حال و حوصله مهمان داشته باشي بدمان نمي آيد امشب همين جا بمانيم. "
    جيران با اينكه فكرش مشغول بود لبخند زد و گفت: " اين فرمايشها چيست، منزل خودتان است... قدمتان سر چشم. "
    بهار از راه رسيده و شاخه هاي درختان چنار پر از برگهاي سبز شده بود. با وزش باد شاخه هاي آنها با صداي گوش نواز به هم مي خورد. جيران از پنجره عمارتش به باغ مي نگريست كه از صداي داد و بيداد شاه بر سر خدمه به خود آمد. شاه آن روز حسابي عصباني بود. تا آنجايي كه به گوش جيران رسيده بود، گويا سيمين خانم، يكي از همسران صيغه اي شاه، نتوانسته بود علت بارداري اش را ثابت كند و اين مسأله چند روزي بود كه اعصاب شاه را به هم ريخته بود، تا جايي كه دستور داده بود تا روشن شدن قضيه او را در يكي از اتاقهاي كوچكي كه زير عمارت نارنجستان بود، حبس كنند.
    جيران با آنكه احتمال مي داد علت ناراحتي شاه به اين خاطر باشد، اما پس از ورود او به تالار چيزي نپرسيد، تا آنكه خودش برخلاف آنچه جيران فكر مي كرد توضيح داد.
    " كفتر خان از پريروز تا حالا غيبش زده، تا به حال سابقه نداشته چنين اتفاقي بيفتد. خودت كه ديده بودي، هر كجا بود، تا ما صدايش مي زديم خودش را مثل برق مي رساند. مي ترسم اين جماعت خرافاتي و نيرنگ باز بلايي سرش آورده باشند. "
    جيران كه ديد شاه از فرط عصبانيت چهره اش برافروخته شده، براي آنكه به او آرامش بدهد لبخند زد. " نگران نباشيد سرورم، كفتر خان حيوان باهوشي است. بدون شك از دست هيچ كس جز شما غذا نمي خورد. مطمئنم خيلي زود پيدايش مي شود. "
    شاه از آنچه شنيد فروغ اميدي در چشمانش درخشيد، چون آخرين شعله هاي چراغي در باد. با صدايي شاد و مهربان كه با حال و هواي لحظه قبل در تضاد بود خطاب به جيران گفت: " اميدوارم... راستي امروز قرار است عكاس باشي مخصوص و تقي خان براي عكسبرداري از مراسم الاغ سئاري خانمها بيايند. درضمن قرار است يك اتفاق مهم هم بيفتد. اگر حوصلهات مي آيد دلمان مي خواهد شما هم حضور داشته باشي. "
    جيران خواست در رد پيشنهاد شاه چيزي بگويد، اما حالت نگاه و لحن خواهش گونه اش جوري بود كه مانعش شد. براي همين حرفي نزد.
    يك ساعت بعد؛ جيران نيز مثل سايرين در باغ گلستان حاضر بود و منظره الاغ سواري خانمها را مي نگريست كه در سراسر حياط پراكنده بودند و صداي غش غش خنده شان حين عكس گرفتن بلند بود. يكي از خانمها كه از فرط چاقي نمي توانست از الاغ بالا برود تا عكاس باشي از او عكس بگيرد، اسباب خنده و تفريح سايرين و شخص شاه شده بود. جيران مثل كسي كه خسته شده باشد به پشتي صندلي تكيه داده بود و اين منظره را تماشا مي كرد. غرق در عالم خودش بود. از وقتي كه خانم قابله فرنگي كه فخرعليا معرفي كرده بود او را معاينه كرده و گفته بود به خاطر يك سري مشكلات ديگر قادر نيست مادر شود بيشتر غصه مي خورد.
    جيران همان طور كه غرق در افكارش بود از سر و صدايي كه يكباره در باغ برپا شد به خود آمد و سرش را بلند كرد. آغا بشير و اعتمادالحرم را ديد. آن دو دستهاي سيمين خانم را گرفته بودند و كشان كشان او را مي آوردند. تا جايي كه جيران خبر داشت، طي اين چند روز كه سيمين خانم در حبس بود، آغابشير و اعتماد الحرم و شخص شاه او را مورد بازخواست و بازجويي قرارداده بودند، اما نتوانسته بود آنان را قانع كند. جيران كه به اين صحنه مي نگريست تازه متوجه شد مقصود شاه از اتفاق مهمي كه قرار بود بيفتد چيست. فهميد بايد ماجرايي در بين باشد. هنوز چند دقيقه از ورود آنان نگذشته بود كه عبدالحسين خان مير غضب باشي به همراه دو نفر وارد شدند. تا آن روز جيران وصف مير غضب را فقط از اين و آن شنيده بود. سه مير غضب با سفره اي چرمي از راه رسيدند. ميرزا عبدالحسين خان با آن لباسهاي قرمز آتشين و روبند سياه مخوفي كه به چهره اش زده بود، چهره وحشتناك و مخوفي داشت. جيران هنوز نمي دانست چه واقعه اي در پيش است، اما سيمين خانم مثل اينكه بداند چه سرنوشتي در انتظارش است، در همان حال كه دست و پاهايش در غل و زنجير بسته بود، با زاري و التماس شروع كرد به فرياد زدن كه بي گناه است.
    جيران كه از ديدن چنين صحنه اي خون در بدنش سرد شده بود، يك آن براي ديدن واكنش شاه متوجه او شد، كه بي تفاوت به قيافه وحشتزده و پريشان سيمين خانم نگاه مي كرد. زن هرچه زاري و التماس مي كرد به نظر مي آمد كه با ديوار حرف مي زند، چرا كه اشكها و ناله هاي او كوچكترين اثري در روحيه شاه نداشت.
    جيران تا خواست دهان بگشايد و به شفاعت از سيمين خانم وساطت كند، صداي شاه بلند شد. با تغير خطاب به او غريد: " شما نمي خواهد دخالت كني. " اين را گفت و نگاهي به ميرزا عبد الحسين خان مير غضب باشي انداخت و با اشاره دست به او فهماند كه دست به كار شود.
    ميرزا عبد الحسين خان مير غضب باشي مثل عقابي تيزچنگال با بي رحمي پريد و دست و بال سيمين خانم را به مانند كبوتري اسير در هم پيچيد و با مساعدت همكارانش او را به سوي سفره چرمي كشاند كه كنار يكي از باغچه ها گسترده شده بود.
    سرعت عمل آنان به قدري زياد بود كه ديگر مجال صحبت به جيران يا منير السلطنه داده نشد كه پيدا بود به قصد وساطت جلو آمده است.
    در يك چشم به هم زدن مير غضبها چون گرگهاي گرسنه و هاري بر سر سيمين خانم ريختند. همين كه جناب عبد الحسين خان مير غضب باشي خنجر آبديده اي را كه به كمر داشت از غلاف بيرون كشيد، جيران كه ديگر طاقت ديدن چنين صحنه اي را نداشت، احساس كرد ابري تيره همه جا را فرا گرفته. لحظه اي بعد همه جا در تاريكي مطلق فرورفته بود.
    " عزيزم، فروغ السلطنه... بهتري؟ "
    جيران به زحمت چشمهايش را گشود و نگاهي به دور و برش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    264 تا 267
    انداخت . در عمارت خودش بود و شاه كنارش نشسته بود . پايين پايش هم منقلي پر از اتش بود . روي منقل چيزي بدبو درون يك كتري مي جوشيد . نور چلچراغ سقف از بالاي سرش به اندازه يك شمع به نظر مي امد . از عرق سردي كه بر بدنش نشسته بود احساس سرما كرد . بار ديگر نگاهش به شاه افتاد كه خيره نگاهش مي كرد نگاهش چون سيخ داغي در چشمان او فرو مي رفت . هر چه سعي مي كرد مثل گذشته نگاهش كند نمي توانست ، انگار كه حالت نگاهش عوض شده بود حال به جاي ان مهر و محبت كه هميشه در نگاهش موج مي زد چيز ديگري مي ديد ، چيزي شبيه خون كه در مردمك چشمانش برق مي زد ، ترسناك و خطرناك . با انكه هنوز هم منقلب و گيج بود ، اما صحنه هاي ان روز پيش چشمانش مجسم شده بود .ورود ميرغضب باشي صحنه بال و پر زدن سيمين خانم كه همچون كبوتري اسير با صداي فرياد جگر خراشي به شاه التماس مي كرد و مي گفت كه بي گناه است ... هنوز هم صداي ناله هايش در اخرين لحضه ها بدجوري در گوشش زنگ مي زد . مورمورش شد ، اما شاه خونسرد و ارام بود . نه خوشحال و نه بدحال ، هيچي . انگار كه نه انگار كه مسبب چه واقعه اي شده . درست نقطه مقابل او كه هنوز هم حالت تهوع داشت و مي لرزيد . توي دلش سرد بود ، انگار كه تمام بدنش و دستها و پاهايش يخ زده اند .
    شاه كه پيدا بود دلش مي خواهد با او حرف بزند باز هم صندلي اش را پيش كشيد . صداي شاه مثل نجواي بادي گزنده در گوشهايش پيچيد و همراه با حسي تلخ او را براي ثانيه اي به يك جور فراموشي موقتي فرو برد .
    "فروغ السلطنه ، نمي خواهي با من حرف بزني ؟"
    جيران بار ديگر او را نگريست . دلش مي خواست انچه در دلش است بر زبان بياورد و خيلي حرف هاي دلش را بزند . بگويد اين همه بي رحمي را از او باور ندارد . ديگر شكوه اي از زمين و زمان ندارد كه پسرهايش نماندند تا تبديل به ادمي شوند كه نيمي از وجودشان به او تعلق داشت ... اما نتوانست . انگار كه قفل سنگيني بر دهانش بسته باشند نتوانست دهان باز كند . براي همين ترجيح داد به سكوت ادامه دهد ، سكوتي تلخ كه چون تيزي خنجر به قلب شاه نيشتر مي زد .
    شاه كه ديد جيران با حالتي پرمعنا به او خيره شده و حرف نمي زند براي انكه مهر سكوت را كه بر لبان سوگولي محبوبش بود بشكند به حربه هميشگي متوسل شد . براي جلب دوباره محبت جيران دستي در جيب كرد و گردنبند طلايي كه نگينهاي بيشمار برليان در ان كار گذاشته شده بود را بيرون اورد . با حركت دست گردنبند را در منظر چشمان جيران نمايش داد و لبخند زد .
    "ببين عزيزم اين را براي تو اورده ام." شاه اين را گفت و منتظر به جيران چشم دوخت ، غافل از انكه ديدن صحنه هاي فجيع ان روز مثل هجوم قبيله اي نااشنا به سرزمين امن ، نظام روحي جيران را بهم ريخته است .
    شاه لحظه اي به جيران چشم دوخت و چون ديد سوگولي محبوبش هيچ واكنشي نشان نمي دهد گفت :"اگر نمي پسندي خودت بگو چه مي خواهي تا تقديمت كنم."
    جيران كه تا ان لحظه سخت جلوي خودش را نگه داشته بود ديگر نتوانست خودداري كند . رويش را به طرف ديوار برگرداند و ارام شروع به گريستن كرد . شاه مثل هميشه كه طاقت اشكهاي او را نداشت ، غرورش را كنار گذاشت و مهربان تر شد . حدس زده بود كه اتفاق ان روز چه تاثير بدي در جيران گذاشته . براي جلب محبت او و توجيه رخداد ان روز و اينكه به نحوي وانمود كند ناچار از صدور چنين فرماني بوده وادار به اعتراف شد .
    "مي دانم ديدن صحنه هاي امروز براي فرشته پاكي چون تو با اين قلب مهرباني كه داري دردناك بود ، اما باور كن ناچار بودم ... جزاي امثال سيمين بي شرم كه نان و نمك ما را مي خورند و به ما خيانت مي كنند همين است . بايد سزاي خيانتش را كف دستش مي گذاشتيم تا عبرت سايرين شود ..."
    شاه مصلحت نديد بيش از ان بماند . گردنبند را كنار بستر جيران گذاشت ، اما پيش از انكه از در خارج شود مثل انكه به ياد نكته اي افتاده باشد ايستاد و گفت :"سعي كن امشب را خوب استراحت كني . فردا صبح الطلوع ، افتاب نزده عازم كاخ سلطنت اباد هستيم . قرار است كبوتر خانه همايوني را افتتاح كنيم . خيلي وقت است هوس شام ركابداري كرديم ."و چون ديد جيران با نگاهي اشك الود و متعجب به او خيره مانده توضيح داد :"منظورم ديزي و نان سنگك خشخاشي دو اتشه با ترشي انبه و پياز چرخي قم است . به اشپزباشي سپرده ام به محض انكه به سلطنت اباد رسيديم بساطش را برپا كند ."
    شاه اين را گفت و از تالار خارج شد . با رفتن شاه جيران براي دقيقه اي با چشمان خيس از اشك به گردنبند كه در نظرش چون قلاده اي طلايي مي امد خيره ماند . اهسته از جا برخواست و در حالي كه در زانوانش احساس سستي مي كرد به زحمت خودش را به اينه قدي رساند كه كنج تالار قرار داشت . خودش را در ان نگاه كرد . در عرض يك ظهر تا غروب شبيه به پيرزني خميده شده بود . صورتش به سفيدي مي زد و زير چشمهايش حلقه كبودي نشسته بود . چهره اي پيدا كرده بود كه در نظر خودش هم نا اشنا مي امد .

    اتاقهاي عمارت سلطنت اباد پر بود از خانمهاي جوان و زيباي قبله عالم كه براي هواخوري به انجا امده بودند ، همين طور هم باغ . خانمها در گروههاي كوچك اينجا و انجا در باغ پراكنده بودند و روي تخت هاي مفروش به قاليچه هاي لاكي رنگ تركمني نشسته و به مخده ها تكيه زده بودند و مشغول بگو و بخند و شكستن تخمه يا كشيدن قليان بودند . همه به جز جيران كه در ظاهر به بهانه مطالعه كتاب زنان در قرن بيستم گوشه اي از باغ روي نيمكتي نشسته بود كه پاي يكي از درختها گذاشته بودند ، اما در باطن در عالم خودش بود .
    با انكه قريب سه روز از ان اتفاق مي گذشت ، اما جيران هنوز هم حال درستي نداشت . مثل ان بود كه خودش را در زمان و مكان گم كرده . يك حالت بي قراري بدي در دلش افتاده بود كه ازارش مي داد . مثل مجسمه اي از سنگ نشسته بود و به نقطه اي ثابت نگاه مي كرد . در درونش غوغايي بر پا بود .
    صداي بال و پر زدن كبوترهاي رنگارنگي كه يكباره از بام برخاستند باعث شد تا جيران به خود ايد و سرش را بلند كند .
    شاه بالاي كنگره هاي فيروزه اي رنگ بام ايستاده بود و كبوترها را پرواز مي داد . اين كار شاه نه تنها توجه جيران بلكه همه ساكنان قصر ، حتي خانم هاي ساكن در عمارت را به خود جلب كرد و باعث شد تا بيرون بياييند و پرواز ازاد و شوق انگيز كبوتران دست اموز كبوترخانه همايوني را تماشا كنند . ايستادن خانمها در ايوان عريض و طويل قصر يا در چارچوب پنجره ها با لباس هاي رنگ و وارنگ و شليته هاي چهارانگشتي و شلوار فنردار با چارقدهاي حرير ، در حالي كه همه سرها رو به بالا بود و شاه را مي نگريستند از دور چون تابلوي زيبايي به نظر مي رسيد .
    جيران همان طور كه به اين صحنه خيره مي نگريست از صداي گفت و گوي


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    268-269
    شاهزاده خانم عبد العظیمی با ماهوش خانم به خود آمد.
    شاهزاده عبد العظیمی بی توجه به حضور جیران در حالیکه به کبوترها اشاره میکرد گفت:میبینید ماهوش جان از وقتی قبله عالم گربه نازنینشان را از دست داده اند به این کبوترها دلبسته اند.
    ماهوش خانم که پیدا بود متوجه حضور جیران هست به عمد با صدایی بلند و لحنی کینه توزانه که حسادت در آن موج میزد پاسخ داد:همین است که میگویی اعلیحضرت عادتشان بر این است که هر چیزی تا مدتی سرگرمی خاطر مبارکشان را فراهم می آورد.یک مدتی که گذشت و ان سرگرمی دلشان را زد میروند سراغ یک سرگرمی دیگر.
    ماهوش خانم این را گفت و با صدای بلندی خندید و از آنجا دور شد.با دور شدن آن دو جیران اشوب تازه ای در قلب خود حس کرد.آشوبی که ماهوش خانم آن را کاشته بود به سرعت سرسام آوری به شکل گیاهی پیج در پیج قلب و روح او را تسخیر کرد و باعث شد جیران احساس نفس تنگی کند انگار که باغ به آن بزرگی با گلها و فواره های بی شمارش یکباره برایش کوچک شد انگار که دیوارها به هم نزدیک شده باشند دنیا در چشمش تنگ آمد.احساس کرد زیر پایش دشتی از ابرهای خاکستری است در حالیکه به ابرها مینگریست حسی نمور و رخوتناک مثل تار عنکبوت دور تنش پیله میبست.خودش هم نفهمید که چه شد.بار دیگر که چشم گشود در یکی از اتاقهای عمارت سلطنت آباد بود.هنوز هم آنقدر خمار و گیج بود که یادش نمی آمد کجاست.کسی صدایش طد.
    -فروغ السلطنه بهتری؟
    جیران همانطور که نیمه جان و نیمه خواب روی تشک افتاده بود صورتش را به آن سو گرفت.مثل ادمهای جن زده به شاه خیره شد.
    در نگاه چشمهای سیاه و کشیده اش که سیاهی آن بر سپیدی غلبه داشت غمی مبهم موج میزد.چیزی شبیه غربت و خشمی فرو خفته.در حالت نگاهش نامهربانی بود که شاه را میترساند.شاه دید باز هم سکوت بر لب دارد متوجه وضعیت او شد و خود به حرف آمد.
    -تو را بخدا چیزی بگو این سکوت تو مرا بیشتر از هر چیز آزار میدهد.هر چه در دلت هست بگو.بگو چرا به این حال و روز افتاده ای؟
    این را گفت و منتظر به دهان جیران چشم دوخت.
    سکوت بر فضای تالار حاکم شد.کمی بعد جیران آن را شکست و با صدایی که به زحمت از حنجره اش خارج میشد گفت:خودم هم درست نمیدانم فقط همینقدر میدانم که انگار از میان یک انبار عشق و محبت و ناز و نوازش به جایی ناامن و سرد و غمگین و پر از بی عاطفگی پرت شده ام...از بدبختی ای که در انتظارم است میترسم.
    جیران این را گفت و دیگر نتوانست جلوی خودش را نگه دارد بغضش ترکید و اشکهایش سرازیر شد.
    شاه از آنچه شنید از این رو به آن رو شد.:این حرفها کدام است عزیز دلم مگر از من تقصیری دیده ای؟یا شاید دیگر به من مهری نداری؟شاید فکر میکنی بخاطر فقدان ولیعهد مقامت در نزد من تنزل کرده که به این روز افتاده ای.باور کن اگر چنین فکری میکنی در اشتباهی.چرا که فقدان ولیعهد نه تنها در محبت ما اثری نگذاشته بلکه مزید بر علت شده که بیش از پیش تو را دوست بداریم.خلاصه میگویم مگذار خوشبختی که با هم به دست آورده ایم مثل غبار پراکنده در فضا دور شود.
    شاه این را گفت و سیبی را که در ظرف پیش رویش بود برداشت و با چافوی ضامن دار نقره ای اش با دقت پوست کند.آن را نصف کرد و نصف


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    270 و 271
    آن را جلوی دهان جیران گرفت و گفت :
    -بخور عزیزم ، سیب برای اعصابت خوب است .
    جیران بی آنکه حرفی بزند سیب را گرفت بویید . عطر آشنای شمیران ، زادگاهش به مشامش رسید .
    آخرین روز اقامت در سلطنت آباد بود . آن روز شاه تصمیم داشت خودش از جیران چند شیشه عکس بگیرد . شاه تازه اسباب دستگاه عکاسی هلندی خود را تنظیم کرده بود که جیران به ایوان آمد و روی صندلی لهستانی در ایوان نشسا . جلوی رویش چند گلدان چیده شده بود . آن روز جیران پیراهن ساده ای از جنس مخمل سرخابی با گلهای طلایی به تن داشت که خیلی به او می آمد . شاه همانطور که به صورت مهتابی او می نگریست که مثل الهه ای دست نیافتنی به نظر می آمد زمزمه کرد :
    -فروغ السلطنه هیچ میدانی این لباس چقدر به تو می آید ؟ درست شبیه کنتسهای فرنگی شده ای .
    جیران با همان حالت غمزده زورهای اخیر در پاسخ شاه لبخند تلخی زد . شاه کمی با دوربینش ور رفت و جهت نور را بررسی کرد ، بعد هیجانزده جلو آمد و دست های جیران را روی دامنش بر روی یکدیگر قرار داد و باز پشت دوربین برگشت . همانطور که با آن ور می رفت نگاه در نگاه جیران گفت :
    -سرت را بالا بگیر ... باز هم بیشتر .
    جیران مثل آنکه انداختن عکس برایش چندان اهمیتی نداشته باشد بی حوصله سرش را کمی بالا آورد و پرابهام به انعکاس نور در عدسی دوربین نگریست . شاه همانطور که سر به زیر پرده دوربین داشت بار دیگر صدایش بلند شد.
    -لبخند بزن عزیزم ... لبخند .
    التماس و درد چون موجی سنگین از لحن کلام جیران گذشت .
    -نمی توانم سرورم . نمی توانم .
    شاه بی آنکه حرفی بزند چند شیشه عکس نشسته و ایستاده از جیران در کنار گلدانهای سوسن و یاس گرفت . پیش از آخرین عکس شاه دوربین را تنظیم کرد و خودش هم ایستاد .
    تکیده و خاموش پشت صندلی لهستانی را گرفت که جیران بر آن نشسته بود . این بار نه خودش خندید و نه از جیران خواست لبخند بزند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    272 تا 291
    فصل24
    هوا گرگ و میش بود و غبار آلود. جیران کتاب زنان در قرن بیستم را که در کاخ سلطنت آباد شروع کرده بود داشت به انتها می رساند که یکباره شکمش به طرز غریبی منقبض شد.مثل آنکه کسی که او را نمی دید با خنجری نا مرئی به شکمش زخم می زد.خنجری آتشین که از درون آو را می سوزاند.عرق سردی بر تمام بدنش نشست.جیران در طی مدتی که در حرمسرا زندگی می کرد درباره قهوه قجری و برخی مواد کشنده و جوشانده های اسرار آمیزی که بدون گذاشتن کوچیک ترین اثری کار قربانی را تمام می کرد شنیده بود,اما چه کسی ممکن بود بخواهد او را مسموم کند.
    او که آزارش به کسی می رسید.جیران هرچه در این باره اندیشید به هیچ کس طنش نبرد,در عین حال به همه مظنون بود.از دردی که در دلش نشسته بود می خواست فریاد بزند. می خواست کس را به کمک بطلبد,اما نمی توانست. همان طور که روز مخده افتاده بود و از درد به خودش می پیچید آغا بهرام را دید که در آستانه در طاهر شد.جرفهایی به او زد که او حتی یک کلمه آن را نفهمید.درد را هنوز حس می کرد.درد در عین زجری که داشت مثل یک جور خواب شیرین یا تبی کیف آور در اجزای بدنش پخش می شد.همان طور که خیره به آغا بهرام می نگریست قد او به نظرش بلندتر آمد, همین طور طاق اتاق.به نظرش می رسید سقف بلندتر شده و پر از سایه های عجیب و غریب,سایه هایی که کم کم در تاریکی فرو می نشست.
    جیران وقتی چشم گشود در رختخواب تمیز خودش دراز کشیده بود و آفتاب تالار را پر کرده بود.از بیرون صدای گفتگوی در هم بر هم شاه با دکتر طلوزان شنیده می شد.جیران سعید داشت قوای خود را جمع کرده از جا بلند که شاه از در وارد شد. همین که چشمش به جیران افتاد گفت:
    «چه می کنی عزیزم ,تو باید استراحت کنی.»
    وقتی دید جیران مات ومبهوت با نگاهی استفهام آمیز به او می نگرد توضیح داد:
    «خداراشکر که خطر از سرت گذشت.»
    جیران هنوز هم گیج بود.
    «من که نفهمیدم چه اتفاقی افتاده.»
    شاه با آنکه دلش نمی خواست در این باره توضیح بدهد,اما ناچار گفت:
    «کسانی می خواستند مسمومت کنند.به کسی مظنون نیستی؟»
    جیران از آنچه می شنید به فکر فرو رفت و پاسخ داد:
    «به هیچ کس و در عین حال به همه.می دانم خیلیها آرزوی مرگ مرا دارند.»
    شاه مثل آنکه با خودش نجوا کند زیر لب زمزمه کرد:
    «متأسفانه همین طور است.خدایی بود که آغا بهرام آمد,بعد هم من رسیدم. با چهره کبود بیهوش روی مخده افتاده بودی. فلفور دکتر را خبر کردم.دکتر با هزار بدبختی کلی روغن کرچک به خوردت داد و بعد با کمک حرکات دست کاری کرد که هرچه در شکم داشتی بالا بیاوری.تا صبح حال خوبی نداشتی و نبضت بسیار ضعیف می زد.همان دم نذر کردم اگر این خطر از سرت بگذرد همین عید قربان یک شتر به دست خود برایت نهر کنم.دمادم سحر کم کم رنگ و رویت برگشت.من هم به پاس قدر دانی از دکتر انگشتر یاقوت نشانی را که همیشه در دستم بود به اهدا کردم.امروز هم محض سپاسگزاری از اقدام سریع برای نجات جان عزیزت بر آنم نشان شیرو خورشید را با قباله خانه ای اعیانی به او اهدا کنم...»
    صدای هق هق گریه جیران باعث شد شاه حرف خود را قطع کند.جیران در حالی که به پهنای صورت مظلومانه اشک می ریخت با گریه گفت:
    «آخر نمی فهمم,من که آزارم به کسی نمی رسد.»
    شاه با مهربانی به او نگریست و آهسته گفت:
    «بگذار هرچه قدر می خواهند در دشمنی پیش بروند.این را بدان که هرچه بیشتر دشمنی کنند قدر و ارزش وجود نازنینت نزد ما بالاتر می رود.از این پس سپرده ام برای حفظ امنیت فقط با ما غذا بخوری تا هر کسی که آرزوی مرگ تو را در دل می پروراند بشنود و از حسد بمیرد.وانگهی خودت هم باید با دقت مراقب باشی
    متوجه منظورم هستی؟»
    جیران همان طور که اشکهایش را پبا پشت دست از روی صورتش پاک می کرد سر تکان داد.
    «بله سرورم.»
    قریب یک ماهی از مسمویت جیران گذشت.بعد از ظهر بود.شاه جلوی عمارت جیران سر گرم با اعتمادالحرم بود که از صدای فریادهای پی در پی او که به استمداد بلند شده بود خون در بدنش سرد شد.گوشهایش را به جانب صدا تیز کرده بود و به اعتمادالحرم می نگریست.لحضه ای به او خیره شد و بعد بی آنکه حرفی بزند نفهمید چطور خودش را سراسیمه به تالار رساند.همین که در را گشود جیران را دید که با رنگی پریده به دیوار تکیه داده و دستش را روی قلبش گذاشته و خیره به نقطه ای از تالار می نگرد.شاه که از دیدن جیران کمی خیالش راحت شده بود با نگرانی پرسید:
    «چه شده عزیزم؟چه اتفاقی افتاده؟»
    از صدای شاه جیران مثل انکه تازه به خود آمده باشد قدمی پس رفت و وحشتزده به همان سو که می نگریست اشاره کرد.
    «آنجاست...پشت آن پرده.»
    شاه که از پاسخ جیران چیزی دستگیرش نشده بود با تعجب پرسید:
    «کی آنجاست؟!»
    «یک مار بزرگ... از زیر همین گنجه بیرون آمد و رفت پشت پرده.حتم دارم برای آنکه مرا بترسانند آن را به عمد...»
    هنوز حرف جیران تمام نشده بود که بار دیگر صدای فریادش بلند شد.شاه از دیدن این صحنه دست و پایش را گم کده بود.به اشاره دست جیران که فریاد زنان به نقطه ای از تالار اشاره می کرد و برگشت و به آن سو نگاه کرد.نفسش از دیدن مار سیاه خوش خط و خالی که کنار پرده چنبره زده بود نفسش بند آمد.بی حرکت به مار نگریست و با چند قدم آهسته به جیران نزدیک نزدیک شد که از ترس کم مانده بود قالب تهی کند.با یک حرکت ناگهانی او را که از ترس بر خود می لرزید مثل کودکی در آغوش گرفت و به سرعت برق از تالار خارج شد و در را بست.
    همان دم صدای شاه به فریاد بلند شد.با داد و بیداد به خدمه دستوراتی داد.جیران از بس حالش بد بود درست نفهمید چه می گوید,اما دید که خدمه به تکاپو افتاده اند.چنان ترسی در جان جیران افتاده بود و می لرزید که قادر نبود انگاره شربت قندی را که به سفرش شاه برایش آورده بودند به دست بگیرد.شاه با تغیٌر به خدمه گوشزد می کرد که هر چه زودتر دنبال مارگیر بفرستند,بعد به جیران کمک کرد تا جرعه جرعه شربت را بنوشد.جیران همین که توانست چند جرعه از شربت قند را فرو دهد حالش جا آمد.همان دم صدای هق هق گریه اش بلند شد.در حالی که از سوز دلش می گریست خطالب به شاه گفت:
    «دیدید سرورم...هنوز هم دست برنداشته اند.می خواستند مرا بکشند.»
    شاه دید جیران حال طبیعی ندارد.برای آنکه او را آرام کند دلداریش داد.
    «به دلت بد راه نده عزیزم.شاید از یکی از این سوراخ سمبه های کاخ قدیم فتحعلی شاه به اینجا آمده.»
    این را گفت و سعی کرد باز هم از شربت قند جرعه ای دیگر به جیران بنوشاند,اما او دست شاه را پس زد و باز حرفش را تکرار کرد.
    «من به حرفی که می زنم مطمئنم.»
    شاه می دانست حق با جیران است,مانده بود چه بگوید.
    همان موقع آغا بهرام همراه پیرمرد مارگیر از در وارد شد.مارگیر که مثل غولی سفید به نظر می رسید و چهره استخوانی اش حالت مرعوب کننده ای داشت گالشهایش را زیر بغل زده و کیسه ای بر دوش انداخته بود.پس از سلام و تعطیم به شاه از او اجازه ورود خواست و خیلی زود دست به کار شد.
    جیران که هنوز هم حالش جا نیامده بود چون عروسکی چینی,ظریف و شکننده در آغوش شاه بود و با چشمان درشت سیاه وحشتزده اش از پشت شیشه های رنگین در تالار کار مارگیر را تماشا می کرد.
    مارگیر با چوبی که سر آن دو شاخ بود میان وسایل تالار دنبال مار می گشت,هم زمان آوازهای غریبی هم می خواند.ناگهان در مقابل چشمان جیران که هیجانزده این صحنه را تماشا می کرد از لای چین پرده بیرون جهید و به قوزک پای پیر مرد پیچید که بی حرکت ایستاده بود.مارگیر بر خلاف جیران که از دیدن این صحنه نفس در سینه اش حبس شده بود,خیلی آرام خم شد,مار را گرفت و آن را در پارچه ضخیمی که به پشت بسته بود انداخت و در کیسه را بست.
    همان دم صدای شاه بلند شد.با صدایی که حاکی از آرامش خاطرش بود آهسته در گوش جیران زمزه کرد:
    «از امروز به بعد دیگر به صلاح نیست اینجا بمانی,مِن بعد در اقامتگاه اختصاصی ما باشی بهتر است.این جوری تأمین امنیت راحت تر است.»
    سایه برگها روی شیشه پنجره تالار تکان می خورد و آفتاب پاییزی مثل رشته های باریک و پهن و طلایی از لابه لای آن به داخل سرک می کشید.
    جیران همان طور که روی صندلی گهواره ای گوشه تالار لمیده بود و به انوار طلایی رنگ آفتاب چشم دوخته بود و در عالم خودش بود.ناگهان صدای نامحسوسی مثل صدای خش خش به گوشش خورد و باعث شد تا حسی شبیه ترس توأم با خیال در ذهنش شکل بگیرد.انگار یک نفر داشت با قدمهای آهسته آرام به آنجا نزدیک می شد, یک نفر که شاید قصد جان او را داشت.
    ناگهان در تالار گشوده شد و هم زمان با آن صدای وحشتزده جیران بلند شد و که از ترس دست به گلو برده بود. نگاه در نگاه شاه بلند شد. شاه که از دیدن این صحنه در چهارچوبب در خشکش زده بود قفسهای طلایی رنگی را که در دستش بود بر زمین گذاشت و دستپاچه پیش دوید.
    «نترس عزیزم, من هستم.»
    جیران به حالی نبود که قادر به جواب باشد.شاه سرشانه های او را که بی حال روی صندلی گهواره ای افتاده بود مالید.صدایش بلند شد و فریاد زد:
    «آغا بهرام,شربت قند درست کن.»
    تا آغا بهرام شربت قند را مهیا کند چشمان جیران کم کم به حالت عادی برگشت و تازه شاه را دید.
    «شما بودید سرورم؟!»
    شاه همان طور که سرشانه های او را می مالید لخند زد.
    «پس می خواستی چه کسی باشد,گوشت تنمان را آب کردی دختر,غش کردنت چه بود.»
    جیران شرمنده سرش را پایین انداخت و لبش لرزید.
    «باور کنید آن قدر ترسیده بودم که از ترس چشمانم شما را ندید.»
    شاه از تعجب ابروی خود را بالا داد و با لحن استفهام آمیزی پرسید:
    «می شود بگویید از چه می ترسی؟»
    جیران مثل آنکه منتظر تلنگری باشد از آنچه شنید اشکش جاری شد.به پهنای صورتش اشک می ریخت .گفت:
    «از همه چیز,از در,دیوار..حتی سایه خودم.»
    پیش از آنکه شاه حرفی بزند آغا بهرام با انگاره شربت دم در ظاهر شد,اما داخل نیامد.شربت را به دست شاه داد و از آنجا رفت.شاه همان طور که با نگاهی مهربان و آرام به جیران می نگریست و با قاشق چوبی شربت را هم می زد با صدای بلند موچ کشید.هم زمان با صدای شاه صدای چهچه یک جفت مرغ عشق که در قفس طلایی رنگی دم در تالار بود بلند شد.جیران تا آن لحضه متوجه آنها نشده بود.کنار این قفس,قفس دیگری بود که در آن یک طوطی زیبا به چشم می خورد.شاه که متوجه تعجب جیران از دیدن پرندگان شده بود خودش توضیح داد.
    «اینها را برای تو آورده ام...اینها مرغ عشق هستند.این هم طوطی است.اگر باهاش سرو کله بزنی می توانی حرف زدن یادش بدهی.»
    شاه این را گفت و انگاره شربت را به دست جیران داد و سراغ قفس مرغهای عشق رفت.آن را از زمین برداشت و منتظر شد تا جیران شربتش را سر بکشد.صدای شاه در تالار طنین انداخت.
    «خیلی زیبا هستند نه, اگر سرت را به اینها گرم کنی کمتر دچار فکر و خیال می شوی.»
    جیران که از دیدن بازیگوشی مرغهای عشق به وجد آمده بود با شوق کودکانه ای پرسید:
    «مرغهای به این زیبایی را از کجا آورده اید؟»
    شاه لبخند زنان پاسخ داد:
    «از باغ وحش فرحزاد...هر پرنده ای که دوست داشته باشی می توانم برایت بیاوریم.»
    شاه این را گفت و به جیران نزدیک شد.دست خود را سر شانه او گذاشت و خم شد.همان طور که با نگاهش به مرغها می نگریست لحظه ای برگشت و به چشمان غمزده جیران نگریست که هنوز هم آثار ترس در آنها مشهود بود.
    «مرا ببخش فروغ السلطنه , اگر می دانستم از دیدن من وحشت می کنی بی سرو صدا وارد نمی شدم.»
    جیران شرمنده لبخند زد.
    «معذرت برای چه, من حال عادی ندارم.شما چه تقصیری دارید.»
    شاه سعی کرد به نحوی به جیران روحیه بدهیدبرای همین گفت:
    «حتی اگر حال عادی هم نداشته باشی نباید به خودت تلقین کنی تا ان شاءالله کم کم سلامتی ات را بازیابی...حال برای دل ما هم که شده یک لبخند بزن.»
    «چشم سرورم.»
    این را گفت و به اجبار لبخند زد.
    روزهای کوتاه پاییز به آخر می رسید و آفتابب بی رمقی همه جا سرک می کشید.جیران سخت احساس خستگی و دلتنگی می کرد.پشت پنجره بلند هلالی تالار عمارت اختصاصی نشسته بود و باغ را می نگریست که در این فصل از سال منظره حزن آوری پیدا کرده بود.
    جیران در حالی که به بوته های گل یخ روبه روی عمارت چشم دوخته بود و در افکار خود سیر می کرد متوجه حضور شاه پای پلکان عمارت شد.
    شاه در حالی که سرداری از جنس ترمه به تن داشت که با مروارید و انواع جواهرات ریز و درشت با نقوش ایرانی مزین شده بود پای پلکان کنار مجسمه شیر مرمر با دختر جوانی که تا آن روز جیران او را ندیده بود سر گرم گفتگو بود. دخترک قد کوتاهی داشت و مثل همه خانمهای اندرون لباس پوشیده بود. با آنکه از آن فاصله جزئیات چهره اش درست به چشم نمی آمد,اما به نظر تو دل برو و نمکین بود.جیران همان طور که آن دو را زیر نظر داشت شاه را دید که دستش را بالا آورد و گونه گوشت آلود او را گرفت و کشید.به او چیزی گفت که دخترک با ناز خندید و پاسخ داد.
    جیران با آنکه صدای گفتگوی آن دو را نمی شنید,اما از حال و هوای شاه و حرکاتش متوجه شد که گرم شوخی لفظی با اوست.با آنکه بارها در اندرون نظیر چنین صحنه هایی را از روابط شاه با خانمها دیده بود,اما در آن لحظه مثل آنکه اول بار است چنین صحنه ای را می بیند دلش سخت به درد آمد و یک آن همه آن ناز و نوازشها و عزیزم گفتنهای شاه به نظرش تصنعی رسید.آهسته از کنار پنجره بلند شدو مثل مواقعی که غمگین بود سراغ مرغهای عشق رفت و مدتی سرگرم تماشای آنها شد که در قفس طلایی رنگشان بال و پر می زدند.جیران همان طور که غمزده به پرنده هایش چشم دوخته بود با خود اندیشید که او نیز چون این پرندگان اسیر قفس طلایی اندرون است.
    همان دم جیران تصمیم عجیبی گرفت.قفس مرغهای عشق را کنار پنجره ارسی گذاشت و لته بالا بر آن را گشود.در قفس را باز کرد و هر دو مرغ گرفتار در قفس را پر داد.پس از آن با عجله سراغ طوطی زیبایش رفت که چند روزی بود او را از قفس بیرون آورده و زنجیر زلایی بر پایش بسته شده بود.فوری زنجیر را که یک سر آن به گل میخ کنار پرده بسته شده بود از پایش باز کرد و او را مثل مرغهای عشق از چهارچوب پنجره پرواز داد.
    جیران همان طور که پرواز آزاد طوطی را که با سبکبالی لابه لای شاخه های خالی از برگ درختان چنار می پرید لبخند می زد.همان موقع از صدای شاه که سر رده وارد شده بود به خود آمد.
    «عزیزم,بهتر است پنجره را ببندی, خدای نا کرده سرما می خوری.»
    جیران غمزده به شاه نگریست.نا خواسته صحنه چند دقیقه پیش جلوی چشمش جان گرفت. با قلبی شکسته و غروری جریحه دار شده به سردی لبخند زد. شاه که خیلی خوب متوجه این سردی بود یک قدم به او نزدیک شد و دستی نوازشگر به گونه او کشید.جیران که هنوز نتوانسته بود با آنچه دیده بود کنار بیاید نا خواسته گونه اش را با پشت دست پاک کرد و یک قدم به عقب بر داشت.واکنشی که شاه از آن سخت جا خورد و فهمید سوگلی محبوبش از چیزی ناراحت است.برای همین پرسید:
    «از اینکه امروز نتوانستم به دیدنت بیایم ناراحتی؟»
    غرور جریحه دار شده جیران به او اجازه نداد واقعیت را بر زبان بیاورد.بغض راه گلویش را بسته بود .به سختی و با صدایی که بغض نهفته در کلامش مشهود بود پاسخ داد:
    «من دیگر باید سعی کنم به تنهایی خو بگیرم.»
    شاه با تعجب به او نگریست و دستهایش را بر شانه او گذاشت.آن قدر به او نزدیک شده بود که جیران گرمی پوست و زبری سبیلش را روی گونه اش احساس می کرد.
    «چرا تنهایی؟مگر من مرده ام که تو تنها بمانی.»
    و چون دید جیران حرفی نمی زد با صدایی آهنگین ادامه داد:
    «لاف عشق گله از یار؟»
    جیران چنان دل شکسته و غمگین بود که دیگر هیچ زمزمه عاشقانه ای برایش جاذبه نداشت.تنها حسی که داشت لرزش بود که در سراسر بدنش احساس می کرد.
    شاه همان طور که عاشقانه به او می نگریست یک آن متوجه لرزش او شد.پرسید:
    «حالت خوب است فروغ السلطنه؟»
    این پرسش شاه مثل سنگی بود که شیشه صبر و طاقت جیران را شکست و دیگر نتوانست خود را آرام نگه دارد و یکباره صدای هق هق گریه اش بلند شد.آن قدر بلند که شاه دست و پایش را گم کرد.همان دم صدایش به فریاد بلند شد و اعتمالحرم را صدا زد.
    اعتمادالحرم مثل جن در چهارچوب در حاضر شد.
    «امر بفرمایید اعلیحضرت.»
    شاه در حالی که جیران را که سراسر بدنش می لرزید مثل کودکی در بغل گرفته بود صدایش بلند شد.
    «بگو فوری دکتر احیاالملک را خبر کنند.»
    «چشم سرورم.»
    اعتمادالحرم این را گفت و پس از تعظیمی از در خارج شد.
    پس از آن چه شد دیگر جیران نفهمید.وقتی چشم گشود در رختخواب بود.صدای دکتر احیاالملک را که با شاه در تالار مجاور سر گرم گفتگو بودند شنید.
    دکتر به شاه سفارشهای لازم را می کرد.
    «بیماری علیا مخدره جسمی نیست.بجوری روحیه اش را از دست داده.باید مراقبت شود.هر موضوع ناراحت کننده ای که باعث تشویش و هیجان باشد نباید جلوی ایشان بازگو شود.»
    جیران همان طور که می شنید ملحفه را روی سرش کشید و بار دیگر از ته دل گریست.
    «عزیزم,فروغ السلطنه,صدای مرا می شنوی؟»
    جیران به زحمت لای پلکهایش را گشود و از هجوم نور دوباره آنها را بست.
    بار دیگر صدای شاه به گوشش رسید که گفت:
    «عزیزم بهتری؟»
    جیران به سختی پاسخ داد:
    «بله»
    و سعی کرد پلکهایش را که در اثر انژکسیون دکتر احیاالملک سنگین شده بود باز کند.باز هجوم نور بود و بعد رفته رفته توانست ببیند.پشت سر شاه که هنوز چهره اش را مات می دید سایه دختری را دید که در چهارچوب در ایستاده بود.لحضه ای بعد تصویر دختر واضح و روشن شد.دختری با ظاهری روستایی,نه چندان زیبا و شاید هم زشت که لباسهایی معمولی به تن داشت.پیش از آنکه راجع به او چیزی بپرسد شاه خودش گفت:
    «سیده زبیده است,خواهر محمدخان,پیشخدمت ما.برای خدمت به شما شصت تمان خریداری شده.می خواهی با او حرف بزن,اگر نخواستی می گوییم یکی دیگر بیاید.»
    جیران به او نگریست,ولی از شاه پرسید:
    «اسمش چه بود؟»
    «سیده زبیده,اهل گروس است.»
    «صدایش بزنید تا با او حرف بزنم.»
    شاه بی آنکه حرفی بزند با حرکت دست به زبیده اشاره کرد.دختر در حالی که سرش را پایین انداخته بود سلامی کرد و وارد شد.جیران جواب سلام او را داد و با دقت به او خیره شد.لحظه ای سکوت تالار را فرا گرفت که جیران آن را شکست.برای آنکه غیر مستقیم شاه را متوجه سازد که با وجود بیماری حواسش هنوز هم جمع است از او پرسید:
    «تو همان نیستی که دیروز بعداز ظهر جلوی عمارت کنار حوض ایستاده بودی؟»
    زبیده همان طور سر به زیر پاسخ داد:
    «نه خانم جان,من اول بار است که به اینجا می آیم.»
    شاه که شاهد گفت و گوی آن دو بود به فراست دریافت جیران از این پرسش چه منظوری دارد.ببرای همین توضیح داد:
    «نه عزیزم,آن دختری که تو دیروز دیدی این نبود.او نامش فاطمه است.زبیده چند ماهی می شود که به اینجا آمده,اما او همین هفته پیش از امامه آمده...می خواهی او را ببینی؟»
    جیران پس از اندکی تأمل پاسخ داد:
    «بدم نمی آید...اما زبیده همین جا می ماند.»
    شاه لبخند زد.
    «باشد,هیچ اشکالی ندارد.اگر او را هم خواستی می توانی هر دو را نگه داری.شاه این را گفت و نگاهی به ساعتش انداخت که با زنجیری به جیب جلیقه اش متصل بود.
    «ربع ساعت دیگر با وزیر انطباعات جلسه حضوری داریم.می سپارم فاطمه را به اینجا بفرستند تا از نزدیک او را ببینی.»
    شاه این را گفت و گونه جیران را بوسید و از در خارج شد.
    با رفتن شاه باز هم سکوت بر قرار شد که جیران آن را شکست با آنکه شاه توضیح داده بود,اما برای آنکه سر حرف را با زبیده باز کند از او پرسید:
    «اهل کجا هستی؟»
    زبیده سرش را بالا آورد و گفت:
    «اهل گروس خانم جان.»
    «خانواده ات هنوز آنجا هستند؟»
    «نه خانم جان,من در دنیا فقط یک برادر دارم که او هم اینجا خدمت می کند.»
    «برادرت ازدواج کرده؟»
    «نه خانم جان,هنوز نه,اما دلش خیلی می خواهد ازدواج کند.»
    «به تو نگفته اند باید چه کار کنی؟»
    «نه ,اما هر کاری باشد می توانم انجام دهم.»
    پیش از آنکه جیران چیز دیگری بپرسد صدای آغا بهرام از پشت در بلند شد.
    «علیا مخدره,دختری را که می خواستید آورده ام.»
    جیران همان طور که به چهره رنگ پریده زبیده می نگریست گفت:
    «بگو بیاید داخل.»
    پرده قلمکار آویخته به در تالار کنار رفت و دختری سبزه رو و نمکی با صورتی گرد و اندامی تپل از در وارد شد.سلامی کرد و گفت:
    «خانم جان,من فاطمه هستم.با من امری داشتید؟»
    جیران که از اعتماد به نفس فاطمه خوشش آمد.لبخند زد و جوای سلامش را داد و پرسید:
    «اهل کجا هستی؟»
    فاطمه با ناز لبخند زد.
    «امامه,اما اصلیتم مال گرجستان است.»
    «چطور شد به اینجا آمدی؟»
    «نبات خانم مرا به اینجا آورد.»
    جیران از سر تعجب ابرویش را بالا داد و پرسید:
    «نبات خانم؟همان که سمت دایگی اعلیحضرت را دارد؟»
    «بله خانم جان,نبات خانم از اقوام دور ماست.»
    جیران فکورانه پرسید:
    «نکند نبات خانم تو را برای پسرش می خواهد؟»
    فاطمه با معصومیت توأم با شرمندگی پاسخ داد:
    «همین طور است.با عمه ماه نسا خانم قول و قرارهایشان را گذاشته اند,اما حقیقتش را بخواهید من دوست ندارم عروسش بشوم.»
    جیران که از آخرین جمله فاطمه خنده اش گرفته بود پرسید:
    «خب اگر نی خواستی چرا به مادر یا پدرت نگفتی؟»
    فاطمه با لبخند محزون پاسخ داد:
    «پدرم به رحمت خدا رفته,مادرم هم خیلی وقت پیش شوهر کرد و رفت.من و برادرهایم را عمع ماه نسا خانم بزرگ کرده.»
    جیران همان طور که گوش می داد ناگهان رنگی از غم و تحسر گرفت:
    «من هم پدر ندارم....نه پدر و نه مادر.»
    جیران این را گفت و بی اختیار بغضش گرفت.فاطمه همان طور که ایستاده بود انگشت سبابه دست راستش را دور انگشت سبابه چپش حلقه کرد و با آن بازی می کرد.بعد با لحنی کودکانه گفت:
    «در عوض شما خوشگل هستید,درست مثل فرشته ها.»
    حرف فاطمه بر دل جیران نشست.
    «تو هم خوشگل هستی.»
    وقتی دید زبیده با حالت غمگینی به آن دو نگاه می کند فوری افزود.
    «یعنی هر دختر جوانی زیبایی مخصوص خودش را دارد.»
    جیران این را گفت و با صدای بلند آغا بهرام را صدا زد.
    همان دم آغا بهرام در چهارچوب در ظاهر شد.قدمی به داخل آمد و همان جا ایستاد و پرسید:
    «امری داشتید؟»
    جیران به فاطمه و زبیده نگریست و لبخند زد.
    «بله ,به عرض اعلیحضرت برسان هر دو دختر را نگه می دارم.»
    آغا بهرام بی آنکه حرفی بزند تعظیمی کرد و از در خارج شد.
    یک ماه از این ماجرا گذشته بود.طرفهای ظهر بود.حال جیران با آمدن دخترها بهتر شده بود و سر حال تر به نظر می رسید.جیران داشت موهایش را شانه می زد که صدای در بلند شد.به گمان آنکه شاه است که برای احوالپرسی آمده بر خاست.تا به خود بجنبد پرده آویخته به در سراسر کنار رفت و ننه جان در چهار چوب در ظاهر شد.جیران که نتوانست آمدن او را باور کند ذوق زده خودش را به او رساند و گفت:
    «زیارتان قبول عمه.»
    این را گفت و او را در آغوش گرفت.
    ننه جان هنوز ننشسته شروع کرد به تعریف کردن.
    «خدا عاقبتت را به خیر کند.نمی دانی چه سفر خوب و روحانی بود,به خصوص اینکه خانمی مثل قمرالسلطنه میزبان ما بود.قریب به صد ندیمه و کنیز و کلفت و پیشخدمت و خواجه همراهمان بود.خانم قمرالسلطنه عادت دارند سر شام و ناهار سبزی خوردن صرف کنند.برای اینکه در سفر همیشه سبزی خوردن سر سفره باشد دستور داده بودند توی دو سه تخت روان خاک بریزند و تخم تربچه و ریحان و چه می دانم سبزیهای دیگر بکارند و همراه کاروان حرکت کند.در را مکه که آب کم بود همیشه چند شتر آبکش همراه قافله حرکت می کرد که سبزی خوردنهای تخت روان را آب می دادند.بین راه شعر زیاد می گفتند,چه شعرهای قشنگی هم می گفتند.من یکیش را از بر کردم مادر,می خواهی برایت بخوانم؟»
    جیران اندوهگین زمزمه کرد:
    «بخوانید ننه جان.»
    «چه می شد گر ز راه مهر بر من دیده بگشودی
    ز اغیارم نهان بریده جانم عیان بودی
    به هر جا هست بیمار از خدا خواهد شفای خود
    مریض عشق تو هرگز نیارد نام بهبودی
    به راه کعبه گر آتش ببارد رو نگردانم
    خلیل آسا گلستان است بر من نار نمرودی.»
    ننه جان پس از خواندن شعری که قمرالسلطنه در راه سفر مکه سروده بود کمی ساکت ماند و آنگاه از جیران که غرق در فکر به نقطه ای نا معلوم خیره مانده بود گفت:
    «خوب تعریف کن مادر,راستی خورشید کلاه کجاست؟نمی بینمش؟!»
    جیران از آنچه شنید باز داغ دلش تازه شد و زد زیر گریه.
    ننه جان که از دیدن اشکهای جیران دستپاچه شده بود دلواپس پرسید:
    «چه شده؟اتفاقی افتاده؟»
    جیران در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت با گریه پاسخ داد:
    «بچه ام ناغافلی پر پر شد...درست مثل آن سه تای دیگر.»
    ننه جان از آنچه شنید محکم توی صورتش کوبید و چشمانش غرق در اشک شد.سکوت شد.هق هق گریه جیران و بعد صدای اشک آلود ننه جان آن را شکست.همان طور که اشک می ریخت و با تأثر سر تکان می داد گفت:
    «دیدم خیلی شکسته شده ای...»
    جیران در حالی که با پشت دستش اشکهایش را از روی صورتش پاک می کرد پاسخ داد:
    «کجایش را دیده اید...حالا خیلی بهتر شده ام.یک ماه پیش اگر مرا می دیدید نمی شناختید.از وقتی زبیده و فاطمه به اینجا آمده اند تازه توانستم از جا بلند شوم.»
    ننه جان سر تکان داد و گفت:
    «داغ اولاد است مادر,شوخی که نیست.»
    پیش از آنکه جیران حرفی بزند صدای بگو مگوی زبیده وفاطمه از اتاق مجاور تالار به گوش رسید.جیران که گوشش به صدای آن دو بود خیره به ننه جان نگاه کرد و گفت:
    «اکثر روزها همین بساط است.همیشه زبیده شروع می کند...بفهمی نفهمی به فاطمه حسادت می کند.»
    ننه جان سر تکان داد و گفت:
    «من هم آمدم با هم دعوا می کردند.با این حال اینجا باشند بهتر است,این طوری دور و برت شلوغ است.ببینم,زبیده کدامشان است؟»
    «همان که لاغر و زرد است.برادرش را باید بشناسید,ملیجک پیشخدمت خاصه.»
    ننه جان پس از اندکی تآمل سر تکان داد.
    «بله می شناسم.برادرش که آدم خوبی است. ببینم آخر زن گرفت یا نه؟»
    «هنوز نه.زبیده که خیلی در فکرش است.خیلی دلش می خواهد برادرش را سرو سامان بدهد.»
    ننه جان لبخند زد.
    «جوان سر به زیری است.سید اولاد پیغمبرم که هست.خودم برایش دست و آستین بالا می زنم.»
    جیران متعجب پرسید:
    «مگر کسی را سراغ دارید؟»
    ننه جان لبخند زد.
    «بله ,نوه خودم,زهرا چطور است؟»
    جیران پرسید:
    «کدام نوه تان؟»
    «دختر پسرم آقا محمود...همان که پارسال برای خانمهای اندرون پارچه می آورد و خانمش خیاط است.چطور است؟»
    جیران اندوهگین لبخند زد.
    «خیلی هم خوب است.ببینم می توانید بساط عروسی راه بیندازید.»
    «محض دل تو هم که شده عروسی را به پا می کنم,حالا می بینیم.»
    ننه جان این را گفت و محض دلخوشی جیران به زور خندید.
    بعداز ظهر یک روز پاییزی بود.آن روز چند تا از سوگلیهای شاه برای وقت گذرانی در عمارت نواب علیه جمع شده بودند و بساط آش رشته و تخمه به راه بود.یکی از سوگلیهای شاه که جایی نزدیک به پنجره ارسی روی مخده نشسته بود مثل آنکه متوجه چیزی شده باشد همان طور که تخمه می شکست لحظه ای به سوی پنجره خیره ماند و با تأسف سر تکان داد.همان دم صدایش بلند شد.
    «پیداست حال فروغ السلطنه هیچ خوب نیست. از صبح تا حالا این مرتبه دوم است که دکتر پولک را می بینم.می گوبند از وقتی از سفر آذربایجان برگشته حالش وخیم است.»
    عجب ناز که روبه روی او پشت به پنجره نشسته بود همان طور که تخمه می شکست به نشانه بی اعتنایی شانه بالا انداخت و گفت:
    «به جهنم,حقش است.کم همه را چزاند,حالا بکشد.»
    این را گفت و چون دید اکثر خانمها با تعجب نگاهش می کنند برای آنکه به نحوی حرف خودش را توجیه کند فوری افزود:
    «نمونه اش همین بی بی نقلی بیچاره...کی باعث و بانی این بدبختی شد؟»
    نواب علیه که چشم دیدن جیران را نداشت و از آنجایی که در باطن دلش با عجب ناز یکی بود فوری پی حرف او را گرفت.
    «آی گفتی,همین امروز پیش از ظهر یه تکه پا به عیادتش رفتم.طفلکی روزگار سختی را می گذراند.مثل متکا ورم کرده و دیگر قادر نیست راه برود.نشسته خودش را به این طرف و آن طرف می کشد.»
    قدرت السلطنه که تحت تأثیر حرفهای نواب علیه قرار گرفته بود همان طور که گوش می داد با دلسوزی گفت:
    «طفلک بیچاره,با این وضعیت به یک پرستار احتیاج دارد.»
    نواب علیه مثل آنکه سخن نا به جایی شنیده باشد سگرمه هایش را در هم کشید و با تغیر غرید:
    «پرستار بهتر از خواجه فندقی می خواهی...مثل یک لله شب و روز تر و خشکش می کند.تازه قدم شاد را دم به ساعت می فرستم سراغش تا...»
    صدای فریادی که یکباره از پای پنجره بلند شد باعث شد تا حرف نواب علیه نیمه تمام بماند.
    «به دادم برسید...بی بی دارد خفه می شود.»
    نواب علیه در حالی که مثل بقیه گوشهایش را تیز کرده بود با دلواپسی خطاب به خانمها گفت:
    «می شنوید,انگار خواجه فندقی است.»
    نواب علیه این را گفت و با عجله از جا بلند شد.بقیه خانمها از جا برخاستند و از پنجره به بیرون نگاه کردند.نواب والا درست می گفت.
    خواجه فندقی در حالی که پای یله ها ایستاده بود با دستهای کوچکش توی سرش می کوبید و صدایش به استغاثه بلند بود.
    «تو را به امام رضا به دادم برسید...بی بی دارد می میرد.»
    پیش از آنکه کسی دست به اقدامی بزند نواب علیه لته بالابر پنجره را


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    294-299
    بابت كسالت شما خيلي نگران بودند."
    جيران با نگاهي به شاه شرمنده گفت:"ميدانم اسباب دردسر همه شده ام."
    پيش از اينكه فاطمه حرفي بزند شاه گفت :"اين چه حرفيست جانم... آدميزاد است ديگر، گاهي سالم است و گاهي بيمار."
    جيران مثل آنكه با خودش نجوا كند اندوهگين زمزمه كرد:"اما بيماري من يك مرض عادي نيست مي دانم كه از ان جان سالم به در نمي برم."
    شاه از آنچه شنيد اخمهايش درهم رفت و گفت:"لبت را گاز بگير جانم.اين چه حرفيست... نبايد اين قدر نااميد باشي." اين را گفت و دست جيران را در دست گرفت. هنوز هم دستش داغ بود. شاه كه نگراني از پس نگاهش موج مي زد سعي داشت در ظاهر آرامش خود را حفظ كند. پس از لختي سكوت ادامه داد:"باور كن همه كسالتت به خاطر همين روحيه ات است. نه ما بگوييم،بلكه دكتر پولك و حكيم احياالملك هم پس از معاينات جدي و دقيق به اتفاق به همين تشخيص رسيده اند."
    فاطمه كهتا انلخظه سر به زير كناري ايستاده بود به حرف آمد."جسارت است قربان...من اعتقادم به اين است كه خانم را نظر زده اند."
    فاطمه اين را گفت و به صداي بلندي آغا بهرام را صدا زد كه مثل جن ميان چهارچوب در ظاهر شد. فاطمه تا چشمش به او افتاد گفت:"آغا بهرام يك تكه زغال و دو عدد تخم مرغ برايم بياور."
    آغا بهرام رفت و پنج دقيقه برگشت.فاطمه در حالي كه تخم مرغها و تكه زغال را به دست گرفته بود از شاه اجازه گرفت و كنار جيران نشست. اسم يك يك خانمهاي اندرون را مي گفت و با زغال نيم دايره هاي كوچكي روي پوست تخم مرغ مي كشيد و به اين ترتيب اكثر خانمها برده شد و پوست تخم مرغ سياه شد. فاطمه بعد از انجام اين كار روسري جيران را از سرش باز كرد و تخم مرغها را در دو دستش گرفت و چهار اشرفي طلا كه مال خودش بود را در دو سر تخم مرغها گذاشت و با فشار مختصري بار ديگر شروع به گفتن اسم خانمها كرد.تا اينكه به اسم شكوه السلطنه رسيد.همان موقع صداي شكستن تخم مرغها و بعد صداي فاطمه بلند شد."نگفتم خانم جان شما را نظر زده اند."
    فاطمه اين را گفت و دوباره آغابهرام را صدا زد.فاطمه درحالي كه اشرفيهاي طلا را از ميان تخم مرغها برمي داشت خطاب به آغا بهرام گفت:"آغا بهرام اين چارقد را همراه تخم مرغها در جوي روان بينداز،اما اين اشرفيها را بردار و صدقه سر خانم به فقير بده."
    هنوز آغا بهرام از در خارج نشده بود كه صداي ريز و تو دماغي يكي از خواجه هاي خاصه در تالار طنين انداخت.
    "اعليحضرت به سلامت باشند،پيانو را آورده اند."
    شاه كه پيدا بود از شور و نشاط فاطمه روحيه اي تازه پيدا كرده سبيلهاي بلندش را رو به بالا تاب داد و با صداي بلند و پر ابهتي فرمان داد:"بگو پيانو را بياورند داخل."
    شاه اين را گفت و خطاب به جيران كه با استفهام به او مي نگريست توضيح داد:"يك پيانونظير همان كه در عمارت خورشيد است برايت سفارش داده ام.فقط بايد به مادام حاج عباس بگوييم نواختن آن را به تو آموزش دهد."
    پيش از آنكه جيران حرفي بزند فاطمه لبخندزنان خطاب به جيران گفت:"خانم جان شك ندارم شما به واسطه استعداد ذاتي كه داريد نواختن آن را خيلي زود فرا مي گيريد." فاطمه اين را گفت و با محبت جيران را بوسيد و با هيجان از در خارج شد.
    با رفتن او صداي شاه به خنده بلند شد:"اوه اوه چه شوري دارد اين دختر."
    جيران خوشحال از اينكه مي ديد شاه حال و هوايش عوض شده به زور لبخند زد.
    "همين طور است فاطمه در مقايسه با زبيده زمين تا آسمان اخلاقش فرق دارد خيلي هم بلند طبع است خلق و خويش خيلي شباهت به خودم دارد. من فاطمه را طوري تربيت كرده ام كه اخلاق و رفتارش مانند خودم باشد...پس از من مي تواند جايم را بگيرد."
    شاه از آنچه شنيد پكر شد."اين حرفها چيست كه مي زني؟خدا خودت را برايم حفظ كند كه فرشته هستي باوركن وقتي اين طوري حرف مي زني ديوانه مي شوم."شاه اين را گفت و بي اختيار قطره درشت اشكي كه تا آن لحظه گوشه چشمانش در انتظار چكيدن بود روي گونه اش غلتيد. بعد دست هاي تب آلود جيران را كه در دستش بود بالا آورد و به گونه هايش نزديك كرد و با اشك خود تر ساخت تا جيران بداند چه اندازه دوستش دارد. كمي بعد با صداي گنگ و خفه اي كه بيشتر ته نجوا م مانست خطاب به جيران گفت:"بايد قول بدهي هرگز تنهايم نمي گذاري."سسس
    شاه اين كلمه ها را طوري در نهايت دردمندي و تاثر ادا كرد كه جيران بي اختيار دلش به حال پريشان احوالي او سوخت و براي انكه او را آرام كند آهسته و با صدايي بغض آلود زمزمه كرد:"قول مي دهم."
    كمي بعد با ورود كارگراني كه جعبه پيانو را به تالار حمل مي كردند خلوت شاه با محبوبه اش جاي خود را به شلوغي و رفت و آمد داد.
    آفتاب تالار را پر كرده بود و امواج شيري رنگ نور باگذشت از شيشه ها رنگين چتري از رنگين كمان درست كرده بود چون رؤيايي شيرين به نظر مي رسيد. جيران در حالي كه اين نور خيره كننده صورتش را نوازش مي داد از جا برخاست و در بسترش نشست. اين نخستين روزي بود كه پس از پانزده روز دلش مي خواست از جا بلند شود. براي همين هم با سستي و ضعف از جا برخاست و به طرف آينه قدي رفت كه تالار را در خود منعكس مي كرد . در آينه به خودش نگاه مي كرد گيسوانش پريشان و مواج به چهره رنگ پريده اش حالتي محزون مي داد.همان طور كه به خود مي نگريست انگار كه پاهايش قدرت ايستادن نداشته باشند زود خسته شد. همين كه تصميم گرفت به بستر برگردد وجود پيانو بزرگ و مجلل كه به دستور شاه برايش آورده بودند نظرش را جلب كرد راستي كه پيانويي بزرگ و مجلل بود. جيران هان طور كه به آن مي نگريست چون كودكي كه حس كنجكاوي اش تحريك شده باشد آهسته به طرف آن رفت و به چوب براق و صاف آن دست كشيد و به دقت آن را برنداز كرد.دستانش قدرت كافي نداشتند،اما با فشار و به زحمت در بزرگ آن را برداشت و تماشا كرد. شاسيهاي بزرگ پيانو كه رويشان شاسيهاي سياه رنگي نصب شده بود او را وسوس كرد تا زدن پيانو را امتحان كند. از اين رو با دستي لرزان سعي كرد صندلي خراطي شده زيبايي را كه نزديك در بود به طرف پيانو بكشد. همان موقع صداي گفتگوي آهسته شاه به گوشش خورد. شنيد كه شاه مي گفت:"ديشب جنازه سياه شده خواجه فندقي را در گورستان محله هشت گنبد پيدا كرده اند. گويا مثل همه شبهاي ديگر براي فاتحه خواني به آنجا رفته بوده.آغا بهرام ميگفت بر اثر سرما يخ زده است."
    لحظه اي در سكوت گذشتو بعد صداي فاطمه شنيده شد كه با تاسف مي گفت:"بيچاره خواجه فندقي... بعد از مرگ بي بي حالت عجيبي پيدا كرده بود.قدم شاد مي گفت هر وقت وارد خانه اش مي شده با ديدن جاي خالي بي بي به گريه مي افتاده.."
    جيران يكه خورد.انگار چيزي مثل موم در قلبش كش آمد. ديگر توام ايستادن نداشت. صداي سقوطش رو سنگفرش مرمر تالار آخرين صدايي بود كه شنيد.
    "فروع السلطنه بهتر از جانم چرا گريه مي كني؟"
    جيران سرش را برگرداند و چشمش به شاه افتاد كه سرزده وارد شده پيش از آنكه جيران حرفي بزند بار ديگر صداي شا در تالار طنين انداخت.
    "پرسيدم چرا گريه مي كني؟"
    جيران همان طور كه از پشت پرده اي از اشك به شاه مي نگريست آهسته پاسخ داد:"من هرگز خودم را نمي بخشم من مقصر هستم...من باعث و باني مرگ آن دو شدم."
    "اين چه حرفيست عزيز دلم هركس در اين دنيا مقدري دارد.بي بي و خواجه فندقي هم پيمانه شان اين قدر بود. باوركن اگر بي بي زن خواجه فندقي نمي شد طور ديگري اين اتفاق مي افتاد."
    جيران مغموم و دل شكسته تر از آن بود كه از دلداري شاه آرام گيرد. براي همين شاه در حالي كه به اشكهاي او مي نگريست ترجيح داد سكوت كند تا بلكه جيران آرام شود. چند دقيقه در سكوت گذشت تا بلكه جيران آرام شود. چند دقيقه در سكوت گذشت و باز شاه شروع كرد. براي آنكه به نحوي روحيه جيران را تغييري دهد آهسته و به نجوا گفت:"ديروز معمار باشي ر ديدم. گفت عنقريب است كار ساخت عمارت كامرانيه را به اتمام برساند.باز هم به او سفارشهاي لازم را كردم."
    جيران درحالي كه با صورتي خيس از اشك به او مي نگريست به تلخي لبخند زد."سرورم زياد جناب معمارباشي را تحت فشار نگذاريد...از عمر من چيزي باقي نمانده. امروز يا فردا رفتني هستم شما هم بهتر است به فكر يك نفر به جاي من باشيد...يك نفر كه مثل من عاشق شما باشد."
    حرف جبران چون تيري بر قلب شاه نشست."عزيزم من كسي را مي خواهم چه كنم. خدا خودت را برايم حفظ كند. مي دانم كه خوب مي شوي.همين روزها عمارت كامرانيه تكميل مي شود. اين چند صباح باقي مانده را باهم به آنجا..."
    هنوز صحبت شاه به اتمام نرسيده بود كه صداي اعتمادالحرم در تالار طنين انداخت.
    "اعليحضرت جناب صدر اعظم تشريف آورده اند گفتند به عرض مبارك برسانم مسئله مهمي پيش آمده."
    شاه سر تكان داد و گفت:"بگو منتظر بماند"شاه اين را گفت و از جا برخاست.
    "عزيزم تا تو قدري استراحت كني من مي روم و برمي گردم."
    جيران بي آنكه حرفي بر زبان آورد با دستمال صورتي رنگش اشكهايش را پاك كرد و به تلخي لبخند زد.
    پس از رفتن شاه بار ديگر جيران به خواب عميقي فرو رفت. وقتي چشمانش را گشود همه جا در سكوت وهم انگيزي فرو رفته بود.حتي رايحه خوش كندر و عود و عطر گلهاي زيبايي كه در گلدانهاي كريستال


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    300 تا 303

    کنار تختش به چشم می خورد نمی توانست فضای بی روح و کسالت آوری را که بر تالار حاکم شده بود بزداید. نوری که از چراغ کوک می تراوید نشان می داد که شب نزدیک است. ساعت چند بود، جیران نمی دانست. فقط از رنگ آسمان که در قاب پنجره نمایان بود می شد فهمید غروب شده. همان موقع صدای همهمه و بعد شکستن آمد. جیران در حالی که به این صداها گوش سپرده بود آغا بهرام را صدا زد.
    لحظه ای بعد آغا بهرام با سر و روی آشفته نفس زنان در چارچوب در ظاهر شد.
    « امری داشتید علیا مخدره؟»
    « بیرون چه خبر است؟ »
    آغا بهرام که دید جیران حال درست و حسابی ندارد و از آنجا که به او در این باره سفارش شده بود با لبخندی ساختگی پاسخ داد: « نگران نباشید، خبری نیست...»
    هنوز حرف اغا بهرام تمام نشده بود که بار دیگر صدای پی در پی شکستن همراه با داد و فریاد به گوش رسید. جیران که با کنجکاوی به جانب صدا گوش تیز کرده بود سعی کرد از جا بلند شود.
    آغا بهرام که این صحنه را دید فوری معترض شد. « علیا مخدره، اعلیحضرت به حقیر سفارش مؤکد نموده اند شما نباید از جا بلند شوید.»
    جیران که فهمیده بود آغا بهرام چیزی را از او مخفی می کند سعی داشت از جا بلند شود. « تا نفهمم بیرون چه خبر است نمی توانم آرام باشم.»
    آغا بهرام که دید چاره ای ندارد حقیقت را گفت. « علیا مخدره، حقیر استدعای عاجزانه دارم از جا بلند نشوید تا بگویم چه خبر شده.»
    آغا بهرام این را گفت و پس از لختی سکوت ادامه داد. « قرارداد تنباکو خاطرتان است؟»
    جیران همان طور که روی تخت نشسته بود سر تکان داد. « بله... خوب که چی؟»
    « حقیقتش اعلام عقد این قرارداد خشم آیات اعظام را برانگیخته تا آنجا که مصرف تنباکو را تحریم کرده اند. این سر و صداهایی که می شنوید به همین خاطر است. از وقتی این خبر رسیده خانمها در حال شکستن قلیانها هستند... خیلیها برای اعتراض به صورتشان دوغاب مالیده اند.»
    جیران با نگرانی پرسید: « قبله عالم کجا هستند؟»
    « از پیش از ظهر که از اینجا تشریف برده اند تا همین حالا در تالار تشریفات با وزرا جلسه دارند.»
    افکاری نگران کننده چون شب پرده هایی که دور چراغ می پلکند در سر جیران شروع به چرخیدن کرد. همان دم صدایش خطاب به اغا بهرام بلند شد.
    « به من کمک کن، می خواهم از جا بلند شوم.»
    آغا بهرام که دید تیرش به سنگ خورده به التماس افتاد. « می خواهید چه بکنید علیا مخدره؟»
    « باید اعلیحضرت را ببینم.»
    آغا بهرام که دید جیران برای دیدن شاه عزم خود را جزم کرده باز سعی کرد به نحوی او را از این کار منصرف سازد.
    « به عرض رسانیدم که... قبله عالم با وزرا جلسه دارند.»
    جیران باز حرف خودش را تکرا کرد. « هر طور شده باید شاه را ببینم.»
    آغا بهرام که دید کاری از پیش نمی برد به تکاپو افتاد.
    « پس اجازه بفرمایید من به اطلاع قبله عالم برسانم.» این را گفت و دستپاچه راه افتاد.
    تا اغا بهرام شاه را خبر کند، حضور جیران در آستانه در تالار تشریفات همه، به خصوص شاه را مبهوت کرد. جیران بی آنکه حرفی بر زبان آورد تنها به نگاهی از دور اکتفا کرد. همین که از چارچوب در شاه را دید بی آنکه لحظه ای تأمل کند راه افتاد. هنوز چند قدمی از تالار تشریفات دور نشده بود که از صدای شاه بر جا میخکوب شد. شاه که از دیدن جیران غافلگیر شده بود در حالی که در ظاهر نشان می داد از دیدن او خوشحال شده شگفتزده پرسید: « چه چیز باعث شده که افتخار ملاقات محبوبه ام را پیدا کنم؟»
    جیران برگشت و با شرمندگی به شاه نگریست. « باید جسارت مرا ببخشید سرورم. می دانم که رفتارم چندان از سر تعقل نبوده، ولی باور بفرمایید دیگر نتوانستم از نگرانی تاب بیاورم... به این خاطر آمدم که مطمئن شوم اعلیحضرت در کمال صحت و سلامت هستند.»
    شاه از آنچه شنید چانه اش لرزید. لحظه ای مکث کرد تا بر خودش مسلط شود، آنگاه به سختی پاسخ داد: « ممنونم فروغ السلطنه که به فکر من هستی... باید ببخشی که این روزها سرمان شلوغ است. قول می دهم به محض آنکه جلسه تمام شد بیایم... حال برو و خوب استراحت کن.»
    « فروغ السلطنه، بیداری؟»
    جیران به زحمت لای چشمانش را گشود و مات و مبهوت به شاه نگریست که از در تالار وارد می شد.
    « باید مرا ببخشی... این روزها به خاطر مشغله ای که داریم مثل همیشه نمی توانیم در کنارت باشیم.»
    جیران همان طور که در تب می سوخت با لحنی غمناک و با صدایی که به زحمت از حنجره اش خارج می شد پاسخ داد: « شاید این طور بهتر است... باید کم کم به دوری از من انس بگیرید.»
    انچه از دهان جیران خارج شد چون خنجری بر قلب شاه نشست. لحن صادقانه او چون زنگ خطری بود. شاه باز هم در صدد دلجویی برآمد. « من که از این بابت پیشاپیش عذرخواهی کردم. گفتم که مشغله مان زیاد شده.»
    جیران مثل آنکه نخواهد در چشمان شاه بنگرد نگاهش را از او دزدید. سایه ای از حزن و اندوه بر چهره اش نشست. لحظه ای گذشت که جیران گفت: « حرف گله نیست سرورم...» و چون دید شاه با تعجبی آمیخته با ناراحتی منتظر به دهان او چشم دوخته ادامه داد: « من مثل برگ خزان دیده ای هستم که هر آن به بادی از شاخه زندگی جدا خواهم شد. نامه ای برایتان نوشته ام که آن را در مجری جواهراتم گذاشته ام. تنها شما حق خواندن آن را دارید. همان طور که در نامه از شما خواسته ام جواهراتم را بین کنیزان و خواجگانم تقسیم کنید.»
    قطره درشت اشکی که در نگاه شاه پیدا شده بود باعث شد جیران دمی خاموش شود. شاه در حالی که در این موقعیت احساس ضعف می کرد چاره ای نداشت جز آنکه مثل همیشه او را دلداری دهد.
    « فروغ السلطنه، عزیزم... این چه حرفهایی است که می زنی... اطمینان داشته باش به زودی سلامتیت را پیدا می کنی. با هم به سرخه حصار می رویم و باز هم به ساز میرزا عبدالله گوش خواهیم کرد و همراه با آن نوای سحرآمیز برایمان از دوبیتیهای فایز دشتستانی خواهد خواند.»
    سخنان شاه مثل مرهمی بر قلب شکسته جیران نشست و غمگین لبخند زد. پیش از آنکه حرفی بزند بار دیگر نفسهایش به شماره افتاد. چنان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/