ــ چطور است ؟ موافقی ؟
ــ بله .جاره ای ندارم .
ــ خوب حالا یک مطلب دیگر ،به پاس خدمات ارزنده ای که تا به حال به طور رایگان از من دریافت داشته ای ممکن است متقابلاً از تو خواهشی بکنم ؟
ــ البته اگر بتوانم کاری برایت انجام دهم خوشوقت خواهم شد .
تونی دفترچه ی قطوری را با جلد چرمی از کیفش بیرون کشید و آن را روی میز گذاشت .
مینا پرسید :
ــ بررسی یک پرونده است ؟
ــ نه خانم عزیز ،اگر لطف کنی و خاطراتت را در این دفتر بنویسی ممنون خواهم شد .
کراهت بصورت اخمی دلپذیر در پیشانی مینا نمودار شد :
ــ خواهش غیر منتظره ای است و متأسفانه نمی توانم آن را بپذیرم .من چیز زیادی درباره ی گذشته ام نمی دانم و در مورد آینده ...
تونی حرف او را قطع کرد :
ــ لطفاً نگو نه ،دل کوچکم می شکند و ممکن است سایه ی برادری ام از سرت کم شود .
مینا لبخندی زد:
ــ برای حفظ برادری تو هر کاری می کنم .
ــ متشکرم و من نیز کمی تخفیف می دهم ،تو از همین امروز خاطرات و یادداشت های روزانه را برای من خواهی نوشت ،البته کاری به گذشته ندارم .اگر تو اینطور راضی می شوی .
ــ معامله تمام است . اما باید بگویم که من هرگز نویسنده ی خوبی نبوده ام و نمره هایم در ادبیات اغلب افتضاح بوده ولی برای جلب رضایت برادر عزیزم سعی خود را می کنم .
***
مرتب کردن اتاق ، چیدن هیزم کافی در اجاق ،زیر بغل زدن کتاب ها و جا گرفتن پشت میز تحریر در اتاق کار سانی ، کارهایی بود که هر روزه اتوماتیک وار انجام می شد ، بدون هیچ تنوع و پیش آمدی .
درست ساعت 4 زنگ به صدا در می آمد و بعد از دو دقیقه یک پزشک جدی ، و با تجربه روبرویم نشسته وکتاب ها را یک به یک می گشود . آناتومی،میکروبیولوژی ، ژنتیک ،بیوشیمی ، فیزیولوژی . در این مدت ذهنم به مغاکی دهشتناک می مانست که هر چه را به دستم می دادند به اعماق تاریک آن پرتاب کرده وحتی فرصت نشخوار آن معلومات را نیز نداشتم . استاد خستگی ناپذیرم بی وقفه کتاب ها و جزوات آموزشی را
می گشود و مطالب دشواری را که برای مغز کوچک درهم ریخته ام قابل فهم نبود ،شرح وبسط می داد تنها وسیله ی کمک آموزشی و آزمایشگاهی ما،دست های او بود که در هوا تکان می خورد و سعی داشت مطالب
علمی را بر دیواره یفرو ریخته ی ذهنم بکوبد .و گاهی از این دست ها برای هشدار به من کمک می گرفت .
وقتی بافت شناسی روده را را تدریس می کرد و من از صدای یکنواختش به عنوان لالایی خواب آوری استفاده می کردم ، ناگهان آن ها را روی میز می کوبید .و چرت نیمه کاره مرا پاره می کرد .
درآن حالت از شرم تا بناگوش سرخ می شدم و آنوقت برای جلوگیری از تکرار چنین افتضاحی ناخن هایم را مرتب در کف دستم فرو می بردم تا درد ناشی از آن خواب را از سرم بپراند .
واین در حالی بود که گاهی شب ها آنقدر چشم به آسمان می دوختم تا طلوع خورشید ستارگان را از نظرم محو کند .
تا اینکه استاد از این وضع به تنگ آمد ، زیرا به وضوح می دید که علیرغم تلاش او ،بازده کارش چندان رضایت بخش نیست .
و آن روز سرانجام با کمک تونی پیشنهادش را عملی ساخت . در همسایگی منزل سانی ،پیرمردی زندگی می کرد که تمام عمرش را به پرورش گل و گیاه های زینتی و آپارتمانی اختصاص داده بود ،او آقای وینتر نام داشت و گاهی به ما سر می زد و با ایــو بخصوص ضمن صرف چای از آرزوهای جوانی اش می گفت و سوژه ی همیشگی تونی بود .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)