صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 29 , از مجموع 29

موضوع: عسل بانو | علی نوروزی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    165_170

    _ عجب خواهر سرسختی، باشه همانطور که گفتید شما اونجا بودید. من و حمید خدمت رسیدیم. اول که ما دو نفر همراه شما را ندیدیم. سرانجام بعد از سلام و احوالپرسی قرار بر این شد که من بالا ی کوه منتظرتون باشم. یادتون که هست؟
    به علامت تایید سرش را تکان داد و مهرداد ادامه داد:
    _ قرار این شد که من قهوه خانه ی روبروی حسینیه، نرسیده به آبشار منتظر باشم. اون وقت شما به من گفتید که همراه دارید و آنها در همانجا منتظر هستند. وقتی رسیدم آنجا منتظر بودند. تخت کناری را محل استقرار خود قرار دادم و مشغول خواندن چیزی از اشعار حمید شدم و در همان حال...
    مهرداد حرفش را نیمه کاره گذاشت و سکوت کرد. بانو منتظر ماند اما خبری نشد. به همین جهت رو به مهرداد کرد و پرسید:
    _ پس ادامه ی داستان؟
    با شرم و حیا جواب داد:
    _ آخه نمی تونم...
    عسل تازه دوزاری اش افتاد که آری آقا داداش عاشق شده آن هم عاشق یکی از دو دوست او که به احتمال زیاد نگین است.
    خانم دکتر آینده نگاهی به مهرداد انداخت و گفت:
    _ مهرداد.
    لفظ آقا را برداشت تا با او خودمانی تر شود. با همان لحن ادامه داد:
    _ می دونی منم برادر ندارم و آرزوم این بود که کسی در حکم برادرم برادرم باشه و حالا که خودت محبت کردی و من به عنوان خواهر قبول کردی دیگه رعایت اینطوری معنا نداره. حرف دلت رو بریز بیرون تا بتونم به عنوان یه خواهر خدمتگزار در خدمتت باشم.
    لحن عسل مهربان بود و بیانگ این مطلب که از این خواهر، برادر راضی است. مهرداد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    _ طوری قرار گرفته بودم که نگین درست رو به روم قرار گرفته بود. ابتدا برام یک مساله ی معمولی بود اما چشم ها، لبخند ها و از همه مهم تر برخورد و معاشرتش که از دور به خوبی هویدا بود. من مجذوب خودش کرد.
    صدایش را پایین آورد و آهسته افزود:
    _ افکار مغشوش شد. تا اون روز دختر و زن به صورت جدی به نظرم نیامده بود. احساسی در سینه ام حس می شد برام نا آشنا اما جالب بود.
    عسل بانو از ایستادن خسته شده بود. پیشنهاد کرد:
    _ آقا مهرداد بهتر نیست روی صندلی کنار سالن بنشینیم.
    _ عالیه.
    _ چون معلومه که این قصه سر دراز داره.
    از خدا خواسته، روی صندلی نشست و برای اطمینان و رعایت ادب گفت:
    _ البته اگرحوصله داشته باشی.
    عسل نگاهی به اتاق حمید انداخت:
    _ تا وقتی حمید خوابه می تونی ولی هر وقت بیدار بشه هر چی که باشد رها می کنم و دور او می چرخم.
    _ اون وقت تند نرید تا منم بیام.
    تبسمی بر لب های هر دو نشست. عسل از مهرداد پرسید:
    _ خوب بعدش چی شد؟
    _ هیچی اون روز فکر می کنم فقط در سینه ها بوی عاشقی استشمام می شد ولی در روز عقدکنان شما و یه روز قبلش در چشم ها و عقل ها و سینه های مزه ی عشق پدیدار شد و تو این چند وقته هر روز بیشتر می شه. می دونی نه تنها نگین برام دختری خوب و ایده آله، بلکه دکتر پدر نگین هم مرد جالب و دوست داشتنیه.
    _ حالا باید چیکار کنم؟
    _ از اونا برام خواستگاری می کنی؟
    با تعجب پرسی:
    _ من؟!!!
    _ خوب معلومه خواهرم باید خواستگاری کنه.
    _ اما.
    _ اما نداره.
    زن داداش کمی تامل با فکر کرد و سپس سوال کرد:
    _ خود نگین با دکتر هم چیزی می دون یعنی الان با خودشون صحبتی مستقیم یا غیر مستقیم شده؟
    _ مستقیم که نه. غیر مستقیم شاید حرف هایی زده باشیم
    شانه ها را بالا انداخت و گفت:
    _ باشه فکر می کنم بعدا اقدام می کنم.
    _ از لطفت سپاسگذارم.
    _ البته اول به حمید می گم.
    _ اینکه رو شاخشه.
    _ برم ببینم بیدار شده یا نه؟
    رفت و برگشت. گفت:
    _ داره بیدار میشه، مهرداد، یه محبت کن تو برو دارو ها رو تهیه کنو بیا، منم کمی به حمید برسم. امیدوارم با هماهنگی شوهرم کار تو و نگین تمام کنم.
    سرحال و قبراق بلند شد:
    _ باشه من می رم دارو ها رو می گیرم و می یام.
    عسل نصیحت گونه اظهار داشت:
    _ مهرداد خان؛ عشق اول آسانی داره ولی وقتی داخل عشق می شی هزار مشکل جلوی پات سبز می شه.
    این شعر حافظ با صدای پر شور و جذابی در گوش مهرداد ماندنی شد تا از بیمارستان خارج شد.
    الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها
    که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
    به بوی نا فه ای کاخر صباران طره بگشاید
    ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها



    فصل 14:

    مهرداد ساک بزرگ را از دست نگین گرفت و در صندوق عقب گذاشت. این دو می خواستند سریع کار ها را انجام دهند تا یک وقت حمید بیمار کار سنگینی انجام ندهد. ترانه به عسل بانو گفت:
    _ مرغ سرخ شده و کباب بشقابی آماده کردم. تا نهار بیرون نخوریم.
    _ عزیزم چرا زحمت کشیدی همون بیرون غذا می خوردیم.
    نگاهی خریدارانه به سرتاپای عسل انداخت:
    _ عزیزم تو با این طنازی حیف نیس مسموم بشی؟
    خندید و گونه های ترانه را نیشگون گرفت:
    _ امان از تو دختر شیطون، الکی نیست که حمید اصرار داره در هر جا حتی مسافرت هم تو با ما باشی.
    ژست شخصیت مهم به خود گرفت و به شوخی گفت:
    _ چیکار کنیم ما اینیم دیگه.
    حمید در حالی که داشت با دایی و زن دایی پچ پچ می کرد به کمک آنها آمد و گلایه کرد:
    _ شما چقدر تنبل هستید. اون دو نفر بیچاره دارن همه کارا رو انجام می دن.
    ترانه با دست به مهرداد اشاره کرد:
    _ بابا این بنده خدا خیلی زن ذلیله.
    دایی میان حرف دخترش آمد:
    _ آخه کدوم مرد تو جهان هست که زن ذلیل نیست؟
    حمید به صدای پر از امید به شوخی جواب داد:
    _ به غیر از من فکر می کنم هیچ کس.
    زن دایی چون گل زیبا شکفت و با مهربانی توضیح داد:
    _ البته آقای حمید قبل از آشنایی با عسل بانو اینطور نبود.
    خندیدند. ترانه هم به کمک مهرداد و نگین رفت. زن دایی خطاب به عسل بانو گفت:
    _ عزیزم هر وقت مرد ها خسته شدند. استراحت کنید. یه وقت بکوب رانندگی نکنند.
    _ حتما. خیالتون راحت باشه. من که راضی نبودم. می ذاشتیم حال حمید بهتر می شد بعدا مسافرت می رفتیم ولی اصرار خودش بود.
    زن دایی بوسه ای بر گونه عسل بانو زد و گفت:
    _ نه بابا خیالت از این حیث راحت باشه. منظور من این نبود که مسافرت نرید. فقط احتیاط در رانندگی کنید. تازه مسافرت برای آقا حمید خیلی خوبه.
    خلاصه همگی از زیر قرآن بیرون رفتند و با دایی و زن دایی خداحافظی کردند. حمید و مهرداد جلوی ماشین و سه تا خانم صندلی عقب ماشین نشستند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    171-173
    از جاده کاشان و نطنز به طرف اصفهان در حرکت بودند که به زیارتگاه آقا علی عباس رسیدند.حمید به مهرداد که پشت فرمان بود اشاره به زیارتگاه کرد و پیشنهاد نمود:
    -اینجا پارک کن.
    مهرداد با تعجب سوال کرد:
    -اینجا؟
    سرعت کاشین را کم کرد.حمید برای سه نفر دیگر توضیح داد:
    -اینجا زیارتگاه برادر امام رضاست.در مورد سند آن خبر ندارم ولی مردم اعتقاد خاصی به این بزرگوار دارن.مخصوصا رانندگان کامیون و ...
    مثل همیشه بدون صبر و سریع و تند میان حرف پرید:
    -من خیلی وقت ها روی طاق یا پشت کامیون ها دیدم نوشته یا آقا علی عباس.
    نگین فشاری به پهلوی ترانه آورد و گفت:
    -آخه این چه امر مهمیه که تو اینطوری من بدبخت له می کنی،خودت می کشی جلو تا این بگی.
    عسل می خواست جلوی خنده اش را بگیرد اما نتوانست.خنده با صدا و تقریبا طولانی شد.از خنده او همگی خنده شان گرفت.مهرداد از بیم اینکه نکنه ترانه ناراحت بشود.خنده اشان را قطع کرد و گفت:
    -حالا شماها ترانه خانم تنها پیدا کردید.هر چی دلتون می خواد می گید.کاری نکنید اونم بره شوهر کنه و حساب هممون برسه.
    ترانه از حمایت آقا مهرداد تشکر کرد:
    -با تشکر،باید خدمت همگی عرض کنم که من خر نمی شم و اصلا اهل ازدواج نیستم.تازه نگین باید به شوهر شون آقا مهرداد متذکر شوند که من با دوست ایشون ازدواج نمی کنم.همین که شما دو تا گیر این گروه افتادید برای هفتاد پشیمون بسه.
    ماشین در پارکینگ زیارتگاه متوقف شد و حمید مزاح کرد:
    -مهردادجون بی خود آش مالی نکن.ترانه خانم باهوش تر از این دوتاست که گیر ما بیفته،به سعیدجون بگو فکر ازدواج با ترانه خانم از ذهنش بیرون کنه.
    عسل بانو با طنازی از شوهرش سوال نمود:
    -عزیزم حالا اینجا باید چادر سر کنم.
    -معلومه.فکر کنم اینجا برای زیارت ایستادیم.
    ترانه نگاهی پرمعنا کرد:
    -عزیزم برای همینه که من می گم نباید گول این گروه را بخوریم.آخه حیف این مانتو و شلوار سفید کشی و تنگ نیست که روش یه چادر بکشیم.
    عسل دستی پر مهر روی سر شوهرش کشید:
    -این چه حرفیه.شوهرم هر چی دوست داشته باشه من همون کار انجام می دم.
    ***
    در مسیر راه به طرق رود رسیدند.محله ای سبز و خرم با آب فراوان،در آن کویر مثل نگین می درخشید.حال و هوای کشور را داشت.آنجا یه باغ کوچکی اجاره کردند.تا ناهار و کمی استراحت را در آن باغ تدارک ببینند.
    مهرداد داشت آب و روغن ماشین را کنترل می کرد که حمید به همسرش گفت:
    -عسل چشم...
    عسل از این واژه خیلی خوشش می آمد.با همان لذت گفتار جواب داد:
    -جانم عزیزم.
    -لطف کن این چایی رو برای مهرداد ببر،نگین و ترانه دارن غذا رو داغ می کنند.
    عسل سینی کوچک چای را از شوهرش گرفت و به سمت مهرداد رفت.وقتی نزدیک شد به مهرداد گفت:
    -خسته نباشید.حال برادر شوهرم خوبه با نه؟
    مهرداد با مهربانی پاسخش را داد.عسل بانو می خواست به طرف حمید برود که مهرداد صدایش کرد:
    -عسل خانم...
    ناباورانه برگشت و پرسید:
    -بله.
    قدری مطالبش را سبک و سنگین کرد و پس از مکث کوتاهی گفت:
    -یه موضوعی هفته پیش اتفاق افتاد که شما در جریانش نیستید.وظیفه برادری یا به قول خودت برادر شوهری دونستم که در جریان امر قرار بگیری.
    دلهره و اضطراب به جان مظلوم عسل افتاد و با ترس سوال نمود:
    -چه اتفاقی؟
    -شنبه هفته پیش شما سرکار بودید.همه در خانه نشسته بودیم.که صدای درب خانه اومد.ترانه چند لحظه ای از پشت گوشی درب بازکن با شخص


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    174 -175

    پشت درب صحبت کرد و به جای اینکه دکمه رو فشار بده تا مهمون بیاد تو ، سریع به طرف بهرام خان اومد و یه چیزی رو توضیح داد :
    حالا کی بود ؟
    مهرداد تبسمی زد و پس حرفش را گرفت
    عجله نکن ، خلاصه بهرام خان سریع از جایش بلند شد و با عجله بیرون رفت شهناز خانم با ترس و اضصراب از دخترش پرسید : کی بود ؟ ترانه جواب داد اقا فریدون .
    با صدای گرفته و بدون احساس از مهرداد سوال کرد:
    پدر من ؟
    مهرداد بی اعتنا حرف های خود را پی گیری کرد :
    چند دقیقه ای طول کشید تا مردی متین و با وقار همراه بهرام خان وارد شد
    پدرم بود ؟
    جمله را با نفس بلندی از ته دل به زبان اورد . مهرداد متوجه حال و روز عسل شد . راحت و صمیمانه جواب داد
    اره پدرت بود چه مرد عجیب و بزرگی .
    دختر از تعاریفی که در مورد پدرش شده بود دیوانه وار مست و مدهوش شد . دقایقی در فکر فرو رفت اما ناگهان لحنش عوض شد و با افسوس گفت :
    هنر کرده ؟ اون وقت که بابا می خواستم اقا با عشقش در خارج ... و اصلا انگار نه انگار دختری داره ؟ حالا که تمام بار سنگین زندگی رو به دوش کشیدم اومده بگه منم بابا هستم .
    مهرداد خواست چیزی بگوید اما قدر اای ان را نداشت . عسل افزود:
    می دونی اقا مهرداد سال های عجیبی رو سپری کردم . سال هایی که لذت و غم در هم امیخته بودند . چه روز هایی که توی مدرسه در جواب معلم که می گفت : پدرتون چی کارست یا بگو مادر یا پدرتون بیاد خجالت می کشیدم . هر سال زمان روز مادر یا پدر از بی مادری و بی پدری گریه کردم . اخه باید به این مرد بگم دست از عشقت برندار . برو پیش همون دختر دانشجو . همونی که به خاطرش من و مادر و همه ی فامیل رو رها کردی .
    عسل بانو شاید بی علت نبوده شاید مادرتون خیلی اذیتش کرده ؟
    عسل گیج و مبهوت ماند . شاید از قضاوتی که کرد پشیمان شد . مهردا از فرصت استفاده کرد :
    دوست داری باهاش برخورد کنی ؟
    نمی خوام ببینمش .
    بغض کرده بود چشم هایش پر از اشک شد دوباهر تکرار کرد :
    نمی بینمش . برو بگو اصلا اینجا نیاید اگه بیاید به خدا پرتش می کنم بیرون .
    این را گفت و به اطراف شوهرش رفت . چیزی به روی بقیه نیاورد . دوست نداشت راجع به این مموضوع صحبت کند . حمید سوال کرد "
    خوب به برادر شوهرت می رسیدی . مکانیک شده بودی .
    چی کار کنم همین یه برادر شوهر بیشتر ندارم .
    خندید و مهربانانه به زنش گفت :
    برو ببین ناهار حاضر کردن یا نه ؟
    من دارم از گرسنگی میمیرم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    176تا180
    جلو رفت و شانه های شوهرش را ماساژ داد و در حالی که صورتش را به صورت ان نزدیک می کرد، ترانه از ان طرف فریاد کشید :
    - اقا قبول نیست اون طرف صحنه شده.
    شرم بر صورت حمید نشست و به عسل گفت:
    - بیا برو دختر همینو می خواستی.
    با تمام وقار در عشق بازی جواب داد:
    - تو رو می خوام با همه سختی ها و خطراتش.
    - همه ی خطرات می شه دفع کرد مگه این ترانه شیطون و ابرو ببر.
    عسل به طرف ترانه رفت و گفت:
    - عزیزم همین الان می رم ادمش می کنم می یام.
    در همان لحظه مهرداد به طرف حمید امد. حمید سوال کرد:
    - همه رو براش تعریف کردی؟
    - اره.
    با اضطراب پرسید:
    - امادگی شو داشت؟
    - ان شاالله که خیره. سعی کن دو تاشونو اشتی بدی.
    - مگه قهرن؟
    - عسل ازش نفرت داره.
    - سعی می کنم اگه خدا بخواد حل میشه. راستی مهرداد از زن دوم فریدون هم خبری هست؟
    - نه انگار از زنش جدا شده.
    کمی در تفکر وقت گذراند و سپس به سوالات خود ادامه داد:
    - قصد موندن داره؟
    - فکر کنم.
    اهی از ته دل کشید و توضیح داد:
    - اگه اینطوری که گفتی، اومدنش خیر و خوشی ست ولی اگه غیر از این باشه ورودش درد بزرگی است.
    - برای تو چرا؟
    - فرقی نداره اگه دردی به عسل وارد بشه به منم وارد شده.
    حمید را در اغوش کشید:
    - خیالت از همه چیز راحت باشه. من اینجا هستم.
    نگین ساندویچ های مرغ را روی سفره گذاشت و پرسید:
    - مهرداد چیکار می کنی له شد.
    - توغصه ی این حمید و نخور حقشه.
    ترانه باز با زبان شوخی میان حرف امد:
    - اون غصه ی حمید خان و نمی خوره. اون از این لحاظ ناراحته که در دل میگه کاشکی من جای حمید بودم....
    عسل گونه های ترانه را نیشگون گرفت:
    - اخه دختر تو خجالت نمی کشی؟
    - خیالتون راحت باشه من خجالت نمی کشم و از طرفی هم نمی گذارم مسافرت توریستی تبدیل به فیلم پر از صحنه بشه.
    همگی زدند زیر خنده.مهرداد طبق معمول از فرصت استفاده کرد:
    - قابل توجه همگی من برای همین میگم این ترانه رو به عقد سعید دوست با شخصیت بنده در بیارید و خیرشو ببینید.
    نگین زد توی سر شوهرش:
    - مهرداد خاک به سرت تو فقط دنبال یه زن برای سعید باش.
    - چیکار کنم عزیزم. نمی خوام وقتی ما شب ها راحت می خوابیم اون از تنهایی سونی بازی کنه.
    به خوشی نهار میل کردند. در ان دو ساعت دیگر که در باغ نشسته بودند. ازهمه کس و همه چیز صحبت به میان امد مگر در مورد فریدون پدر عسل ، کسی چیزی در این مورد به روی خود نیاورد.

    فصل پانزدهم

    عسل همچون اهویی زیبا در شب مهتابی روی سی و سه پل اصفهان در یکی از سوراخ های ان ایستاده بود و محو تماشای اب دریاچه بود.ابی که با نور های رنگی پروژکتورهای کناری دو چندان زیبا شده بودند.
    بچه ها و نوجوانان با فشفشه های رنگی ، دنیای رنگی خود را شادی می بخشیدند. در گوشه و کنار هم دختران و پسران با مهربانی در حال گفتگو برای شروع زندگی مشترکشان بودند.
    حمید اهسته به عسل بانو نزدیک شد و ارام گفت:
    - قشنگ من محو چه چیزی هستی؟
    صورتش را برگرداند. حمید در ان صورت به عظمت زیبایی و خلقت پی برد. با لحنی که نمه ای نمک درونش بود بانو را خطاب قرار داد:
    -عسل جون ادم تو رو که می بینه متوجه سخن بزرگ خداوندپس از خلقت انسان می شود که به خود برای خلقت انسان تبریک گفت و انسان را بهترین خلقت خود معرفی کرد.
    عسل هم مثل همه خانم ها از تعاریف و کنایه های شاعرانه ی شوهرش خوشحال شد. اما فکر پدرش و اطرافیان نمی گذاشت صد در صد این حلاوت و شیرینی را در خود احساس کند. حمید این مسئله را به خوبی درک می کرد. چون هم نویسنده هم فهمیده بود و هم ادم با تجربه و سرد و گرم چشیده، به همین جهت دست های کشیده و سفید همسرش را در دست های گرم خود فشرد و گفت:
    - خیلی دوستت دارم.
    لب های نمکین و مزین شده به وسایل ارایشی گران قیمت را باز کرد:
    - همیشه و در هر حال؟
    - حتما.
    دست های عسل را بالا اورد و بوسه ای به احترام و تقدس بر ان زد. دیگر حلاوت و گرمای عشق تمام بدن عسل را تسخیر کرده بود.
    - عسل گیسو بهتر نیست بریم پایین و کنار اب کمی قدم بزنیم.
    موافقت کرد. دست در دست هم به کنار دریاچه رفتند. بوی عطر تن عسل، حمید را با اسمانی ها محشور کرده بود.
    خنده ای روی لبش نشست و گفت:
    - واقعا وقتی کنار تو راه می رم، غرور همه ی وجودمو می گیره و افتخار می کنم که همچین زنی گیرم اومده.
    - تو لطف داری و گرنه من لایق این همه تعریف و تمجید نیستم.
    لحظه ای بین ان دو سکوت حاکم شد.سپس از زنش پرسید:
    - فکر نمی کنی موضوعی هست که تو به من نگفتی و همون موضوع تو رو داره اذیت میکنه.
    -تبسم از چهره ی بانو محو شد.حمید پی حرفش را گرفت:
    - می دونی حالا که تنها هستیم و بچه ها در هتل هستند می تونی خیلی راحت هر چی هست برام تعریف کنی. تبسمی به همراه اضطراب در صورت بانو موج زد و گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    181 تا 185

    - پدرم تازه فکر من به سرش زده و به ایران برگشته .
    حمید دستی آرام زد :
    - خیلی عالیه ، بهت تبریک می گم .
    عسل اعتراض کنان میان حرف حمید آمد :
    - چه تبریکی ! آقا رفته کیف و حالش کرده حالا سر پیری یاد من بیچاره افتاده ، آنزمان که آه و ناله داشتم و خریداری نداشتم کجا بود ؟ آنجایی که نیاز به مهر و دوستی داشتم کجا بود ؟ ! با اون دختره ی دانشجو در خارج زندگی می کرد .
    حمید با احتیاط صدایش را صاف کرد و جواب داد :
    - زیبای من در مورد پدرت اینطوری صحبت نکن . تو که دقیقا نمی دونی علت این فرار چی بوده . او که یه آدم بی سر و پا نبوده . او یکی از بزرگترین نویسنده های ایران بود . وقتی همه ی این محبوبیت را رها کرده و به خارج رفت . حتما دلیلی داشته .
    عسل گریه اش گرفت . اشک ها چشمان زیبایش را شستشو دادند و درخشندگی عجیبی پیدا کرد . آری در چشم شوهرش زیبا تر به نظر آمد و گفت :
    - شاید .
    - اگه موافقی بریم قهوه خونه زیر پل یه چایی بنوشیم و مستی کنیم .
    - تو همیشه با چایی مست می شن .
    - نه عزیزم ولی همیشه در بغل تو مستم .
    عسل شوخی کرد :
    - در بغل من یا کنار من .
    حمید هم در حال خنده اصلاح کرد :
    - معذرت می خوام کنار تو .
    به قهوه خانه رسیدند . در حال نوشیدن چای حمید نگاهی عاشقانه به او کرد و پرسید :
    - من دوست داری ؟
    - این چه حرفیه . تو عشق منی . همه وجود .
    بغضش نشات گرفته از درد های درونی در آن موقع تجلی کرد . نگذاشت ادامه دهد . حمید استفاده کرد و گفت :
    - پس جان من ، تو رو به قلب عاشقم که فقط در آن کاشانه داری ، اگه در این مسافرت یا هر جایی پدرت دیدی باهاش یه برخورد خوب و منطقی داشته باش .
    بانو در حالی که به میز نوچ و کثیف زل زده بود ، اعتراض کرد :
    - آخ ! !
    - آخه نداره . اگه من دوست داری حتی اگر از پدرت گله مند باشی به خاطر دل خوشی منم که شده باید به حرفم گوش کنی .
    استکان چای را روی میز گذاشت با دو دستش دست مجروح شوهرش را محکم گرفت :
    - می دونی حمید من خاطر خواه دیوانه تو هستم .
    آنگاه با زمزمه شاعرانه و عاشقانه این شعر را خوانده :
    شوریده و آزرده دل بی سر و پا من
    در شهر شما عاشق انگشت نما من
    دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
    جانا به خدا من به خدا من به خدا من
    - بارک الله این دیگه فکر نمی کردم که زن عزیز من شاعرم شده باشه .
    خنده ملیحی زد :
    - بابا شعر خودم نبود . شعر سیمین بهبهانی بود .
    - در هر صورت برای هر کس که بود با طنین صدای تو به دل آدم می شینه .
    - شما لطف دارید .
    - تو هم که با این تکیه کلامت من کشتی .
    آن شب به خیر و خوشی به سحر نزدیک شد . سحر حمید وضو گرفت و نماز خواند . هنوز عسل خوابیده بود . حمید بالای سر همسرش رفت . کنار تخت پتو را کمی کنار زد و گفت :
    - خانم خانما بلند شو ، وقت نماز .
    عسل خیلی خسته بود . صدای حمید را شنید اما توان حرکت نداشت . مرد که اخلاق همسرش را به خوبی می دانست از روی عمد چند تا سرفه با خس کرد . عسل بانو ناگهان از جایش بلند شد :
    - چیزی شده ؟ چته عزیزم ؟
    حمید خنده ای با صدا و از ته دل کرد و گفت :
    - تو هم منتظر مردن مایی .
    - این حرفا چیه ؟
    گیسو های بلند و عسلی اش را تابی داد و گلایه کرد :
    - خیلی بدی . داشتم از ترس می مردم .
    شانه روی میز آرایش را برداشت و گیسو های عسلی همسرش را شانه ای زد و گفت :
    - الکی نیست که می گویند محی الدین عربی در شهری وارد شد دختری در حال شانه زدن به موهایش بود از روی پارچه نازکی که به پنجره آویزان بود محی الدین عربی گیسو ها را دید و آنجا اسیر عشقش شد .
    با بی حوصلگی ساختگی و عشوه وقت سحر سوال کرد :
    - حالا محی الدین عربی کی هست ؟
    - به قول دکتر سروش سر آمد همه عرفاست حالا تو رو خدا بلند شو دست از شیطونی و نمک ریختن بردار – نماز بخون لباسات عوض کن بچه ها رو بیدار کنیم و حرکت کنیم می خوام بریم مشهد اردهال .
    - اینجا دیگه کجاست ؟
    با انگشت مردانه اش موهای عسل را صاف کرد و جواب داد :
    - امام زاده ایست که سهراب سپهری شاعر معروف کاشان هم در آنجا دفنه .
    با ذوق بلند شد و گفت :
    - من الان آماده می شم . می دونی حمید جون من عاشق شعر های سهراب سپهری هستم خصوصا شعر معروفش .
    - کدام ؟
    - به سراغ من اگر می آیید ، نرم و آهسته بیایید . مبادا که ترک بردارد ، چینی نازک تنهایی من .
    - خیلی از این شعر خوشم می یاد ؟
    در حالی که لباس خوابش را از تن بیرون کرد . نظری به خود در آینه انداخت و گفت :
    - آره عزیزم .
    - پس خوب شد .
    شلوار جین و مانتوی مشکی به تن کرد و با تردید سوال کرد :
    - چی خوب شد ؟
    غمگینانه جواب داد :
    - آخه من وصیت کردم روی قبرم این شعر بنویسند .
    روسری آبی روی سرش انداخت :
    - تو رو خدا این حرفا رو نزن . تنم می لرزه .
    - اون لرزش به خاطر اینکه شما در خونه خیلی اروپایی راه می رید . خصوصا هنگام خواب . چون با اون لباس نازک می خوابید از سرما تنت می لرزه .
    خنده همه فضای اتاق را گرفت .
    - لوس . از کی تا الان اینقدر با مزه شدی ؟
    - از اون وقت که من انتخاب کردی ، حالا کمی عجله کن ما سر ساعت نه باید سر مزار سهراب باشیم . با کنجکاوی و تجسس زیاد پرسید :
    - حالا چرا باید دقیقا سر ساعت نه اونجا باشیم . مگه کسی منتظرمونه .
    - شاید .
    - بگو دیگه . من از این شوخی ها خوشم نمی یاد .
    - این حرفا چیه . من آدم منظمی هستم . خصوصا در سفر .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    186 تا 191

    خلاصه ساعت هشت پس از صرف صبحانه با سرعت به سمت مزار سهراب حرکت کردند .
    ***
    ساعت نه صبح به مشهد اردهال رسیدند . نم نم باران می آمد . عسل نگاهی به آن همه پله کرد و گفت : باید از این پله ها بالا بریم
    آره عزیزم. عیبی نداره . ارزشش رو داشت . جاده دلیجان تا اینجا خیلی زیبا بود. جالبه در کویر یک جاهایی این گونه زیبا دیده میشه . تازه زیارت سهراب هم ارزشه بالایی داره .
    همین طور زیارت این امامزاده بزرگوار .
    از پله ها بالا رفتند . مهرداد به نگین و ترانه آرام گفت :
    شما برید بالا من با اونا میام .
    آن دو با علامت فهمیدن مطلب سرشان را تکان دادند . در وسط پله ها عسل ناگهان متوجه غیبت مهرداد شد . احوال او را جویا شد نگین گفت :
    داره آب و روغن ماشین و نگاه میکنه . الام میاد .
    رفتند وضو گرفتند . زیبایی چادر عربی بر روی سر عسل بانو نشست . زیبایی و سفیدی دو چندان هویدا شد . کنار حوضچه سنگی بسیار قدیمی با هم عکس دسته جمعی انداختند پس از عکس به سمت مقبره سهراب حرکت کردند . سر مزار سهراب ایستاده بودند . پشت عسل به طرفی بود که دایی و زن دایی همراه آن فرد جدید را نمی دید. به آرامی جلو آمدند.
    دختر دایی با لبخند مهر آمیز گفت :
    سهراب هم خیلی مظلوم و غریبه این اگه تو تهران بود غوغایی می شد .
    لبخند روی لب های عسل تبدیل به تبسم کامل شد .
    ترانه تو هم نابغه ای . الکی نیست که سعید هم عاشق تو شده .
    ترانه در حالی که سعی میکرد خودش رو کنترل کنه لبخندی زد و گفت :
    این که چیزی نیست من غیب گو هم هستم مثلا به تو قول میدم به زودی پدرت رو زیارت می کنی .
    عسل ناگهان جا خورد و گفت :
    بی مزه این چه ربطی به این جا داشت .
    اگه تو اجازه بدی نیم ساعت اینجاست. فقط منتظر اجازه توست.
    که چی ؟
    تا به دیدنت بیاد
    الان کجاست ؟
    همین نزدیکی ها
    با این خبر عسل تمام توان روحی و جسمی خودش رو از دست داد . نزدیک بود با سر به زمین بخورد . اما حمید با کمی خیز توانست دست هایش را بگیرد و او را آرام روی زمین نشاند . حمید در حکم یک نیروی جادویی بود . چشم در چشم عسل انداخت و از چشمانش محبت و عشق عجیبی می بارید . به عشقش گفت :
    عسل بانوی خوب من، نباید ناشکیبایی کنی . صبور باش . به هر صورت دقایقی فرصت داری تا در مورد برخورد با پدرت اندیشه کنی و عاقلانه رفتار کنی .
    دختر مردد بود که پذیرای پدر باشد گه عمری او را به فراموشی سپرده یا نه ؟
    حمید کنارش نشست . دست در دست عزیزش . قیافه اش گرفته بود پلک نمیزد و به ترانه که جلوی رویش ایستاده بود نپاه میکرد متاسف و رنجور دختر دایی آهسته مداخله کرد :
    عسل دلم براش خیلی سوخت . از اون نویسنده بزرگ فقط پاره ای پوست و استخوان مانده . هرچه غرور و توان داشته مصرف شده .
    اشک غم و درد روی گونه های عسل جویباری از غصه جاری ساخت . ترانه شمرده شمرده ادامه داد :
    حتی قصد داشته خود کشی کنه ولی آشتی با خدا و امید به دیدن تو مانع این کار شده .
    عسل بانو با چشم های عسلی منتظر دختر دایی را نگاه کرد و پرسید :
    خودش گفت :
    آره اینارو داشت به آقای نوروزی و مهرداد می گفت .
    حمید با تعجب پرسید :
    مگه نوروزی اونجا بود .
    آره تا مهرداد به او خبر داد نیم ساعت بعد رسید به همه ما گفت قدر و عظمت آقا رو بدونید که ا. استاد بحقه .
    حمید دوباره از قدرت جادویی اش استفاده کرد و گفت :
    عزیزم یادته گفتی خاطر خواهی ، اگه هستی اینجا ثابت کن
    چشم های عسل از شنیدن این خبر پر از اشک شد . صورتش خیس شد و تا می توانست گریه کرد . حمید در حالی که او را دالداری میداد با اشاره به ترانه فهماند که باید با فریدون خان جلو بیاید.
    ترانه با اشاره دستور را به مهرداد منتقل کرد . حمید از اینکه چنین تصمیم عاقلانه ای گرفته بود راضی به نظر می آمد و شاید هم یک احساس درونی او را به این عمل واداشت . فریدون پشت سر آنها ایستاد و آن دو را نگاه کرد . حمید سر عسل را بالا گرفت . عسل متوجه حضور پدرش نبود چون درست پشت به او بود . مرد با دستمالی اشک های زنش را پاک کرد و در حالی که اشک از چشم های بیمار و افسرده ی خودش جاری بود ، به عسل گفت :
    مرگ من به این سوال جواب بده.
    بغض آلود پرسید :
    کدوم سوال رو ؟
    اینکه واقعا اونو دوست نداری ؟
    از طرح سوال ترسیده بود چون اگر میگفت نه ، کار از بیخ خراب میشد و شاید پدر دیگر توان دیدن او را نداشت . اما خوشبختانه دختر گفت :
    عمری با عظمت و توانایی او زندگی کردم . درسته غایب بود و چهره اش در خاطرم نبود ولی با تعریف هایی که زندایی کرده بود ، همیشه عاشق او بودم . من ایرادی به طلاق او نمیگیرم . حتی ایراد به ترک وطن نمیگیرم . ولی از او گله دارم که چرا من را با کوله باری بس سنگین در این دیار تنها گذاشت .
    با صدای بلند گریه کرد . فریدون نزدیک دخترش شد . فریدون نگاهی عارفانه به دختر و دامادش کرد. دیگه توان ایستادن نداشت . همانجا افتاد .آری افتادن همانا و بستری شدن در بخش قلب هم همان. شاید این مساله کار خدا بود تا عسل بفهمد که هنوز نیمی از جانش متعلق به همان فرد شکسته است . دختر وقتی پدرش را از روی زمین بلند کرد،بوسه باران نمود و در حرفهایش
    این کلمات شنیده می شد:
    همه وجودم.عشقم.عزیزم.همه زندگی ام.
    چند روزی از آن حادثه مهم زندگی عسل گذشت.پدرش از کاشان به بیمارستان تهران منتقل و در بخش قلب خاتم الانبیا بستری شد.حمید هم دو روزی بودکه سلامتی اش را به دست آورده بود و با عسل در خدمت فریدون خان پروانه وار می گشتند.آن روز همگی کنار تخت پدر عسل جمع شدند.درست ساعت چهار بعد از ظهر،تصمیم بر آن گرفتند که عروسی در یک روز و در یک تالار انجام شود..قرارها گذاشته شد.حمید نزدیک فریدون خان رفت و گفت:
    ازتون یه خواهش دارم.
    او در حالی که سرم به دست داشت با دست دیگرشبر سر دامادش دستی پر مهر کشید و پرسید:
    این حرفا چیه. بگو چه امری داری؟
    نمی دونم خبر دارید یا نه.پس فردا شما مرخص می شید.خواهش من و عسل و حتی مادر من و دیگران اینه که شما با ما زندگی کنید.
    فریدون بغض کرده بود.با سختی خود را کنترل کرد و گفت:
    ولی من لایق این محبت نیستم.
    دخترش جلو آمد و با طنازی دخترانه گفت:
    بابا اگه این دفعه ترکم کنی دیگه نمی بخشمت.این یادت باشه.
    بهرام خان و بقیه حضار فریدون را تشویق به این عمل کردند.سرانجام فریدون خان به دختر گفت:
    به یه شرط...
    چه شرطی؟
    خانه و ماشین و بقیه وسایل پای من،چون همه ی دلارها را گذاشتم برای همچین روزی.
    همگی به راهنمایی ترانه خانم کف آرامی زدند و این اتفاق را جشن گرفتند.
    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    از 76 تا 83
    -ما که بی خبریم . تو چه خبر ؟
    دستش را جلوی گوشی گذاشت . طوری که صدایش به گوش همکارانش نرسد
    -هیچی .پدر بی کسی بسوزه .
    حمید با خود اندیشید . تا حالا نشده که حرف زدنش این همه غصه دار باشه و به دل اثر کنه ...سکوت مرد باعث شد که عسل گمان کنه تلفن قطع شده به همین جهت چند باری بلند صدا زد :
    -الو . الو حمید .
    مرد خندید و گفت
    -چه خبره .ترسیدم .
    این بار هر دو خندیدند .عسل بان به خود امد .که شاید صدای خنده یا مکالمه اش در میان همکاران جلب توجه کرده .لذا روی گوشی خم شد و به ارامی گفت :
    -امان از تو . کتابت اومد ؟
    حمید خوشحال و سرحال شد .این یک نعمت است که مرد هنرمندی عشقی داشته باشد که پی گیر کارهای هنری او باشد به قول یکی از بزرگان پشت سر هر کار هنری بزرگ یک زن مهربان و زیبا می باشد .حمید با صدایی اهسته گفت
    -به خاطر تو هم که شده .بعله اومد .
    سرحال توضیح داد :
    -اخ جون .واقعا خوش ترین خبری بود که به من دادی .کدوم کتابفروشی ها دارن ؟
    به خوشی و خنده اش ادامه داد :
    -کاملا سری ست .
    دختر نگاهی به اطراف انداخت و ارام گفت :
    -حالا که همچین شد خودم می رم همه فروشگاهها رو می گردم و تهیه می کنم .
    صدای عسل بانو مثل ظاهری حوری وار بود . حمید احساس کرد .خوشبخت ترین مرد جهان می باشد .به صدای رنگ جدی بخشید :
    -نیاز به خریدن نیست .الان همرامه .تا بیام اون جا نیم ساعتی طول می کشه .یه محبتی کن نیم ساعت دیگه بیا سر خیابون .
    از خش خس صدای حمید ،دلهره به دلش راه پیدا کرد :
    -باشه .راستی حمید سرما خوردی ؟
    سعی در پنهان حقایق کرد :
    -برای چی ؟
    بادقت و تاکید زیاد گفت :
    -میان حرف زدنت خیلی سرفه کردی .
    با صدای خفه و خش دار جواب داد :
    -نه چیزی نیست .فعلا خداحافظ .
    عسل بانو ناگهان به خود لرزید .دلشوره اش زیاد شد .قلبش تیری کشید .ارام روی صندلی کنار تلفن نشست .دکتر,پدر نگین از دور نظاره گرش بود .
    جلو آمد عسل بانو به احترامش بلند شد.دکتر با صدایی آرام و مطمئن پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟
    - نه.
    خیلی عجول و با شتاب با یک معذرت خواهی به طرف میز کار رفت.دکتر از همه چیز با خبر بود.حتی گهگاهی از طریق نگین او را راهنمایی می کرد.ولی عسل بانو از این موضوع خبر نداشت.عقربه های ساعت به سختی حرکت می کرد.ولی مثل همه چیز سرانجام پایان نیم ساعت هم رسید.دختر از دکتر رخصت طلبید و از داروخانه خارج شد.چند قدمی به طرف وعده گاه حرکت کرده بود که حمید جلویش سبز شد.پس از سلام و احوالپرسی،عسل دست های خالی او را نگاهی کرد و پرسید:
    - پس کتاب کجاست؟
    - حالا بیا!
    با قدم های ارام،شانه ی هم به طرف ماشین راه افتادند.عسل بانو قدم سست کرد تا حمید جلو بیفتد.چند قدمی که رفت ناگهان متوجه شد عسل بانو عقب افتاده،برگشت تا او را ببیند.خانم دکتر آینده سرجایش ایستاده با لحنی نزدیک به تهدید گفت:
    - یا بگو کتاب کجاست،یا عسل دیدی ندیدی.
    دوباره حالت نگاهش اندیشناک شد و توضیح داد:
    - انقدر قشنگ و ارام . سنگین حرف می زنی که اگه پرت و پلا هم بگی به دل آدم می شینه.
    دختر تبسمی زد و تاکید کرد:
    - این حرفا تو کت من نمی ره یا کتاب یا عسل بی عسل.
    مرد جانباز از اینکه عشق و امیدش این همه به نوشتن او اهمیت می دهد خوشحال بود.چون علاقه اش به نوشتن باعث می شد که حمید هر روز بیشتر در این زمینه کار کند.در هر صورت مجبور شد چند قدم به عقب برگردد و بگوید:
    - حالا که همچین شد،چهل و هشت ساعت فرصت تمام شد.مادرم و خواهرم امشب میان در خونه ی شما.
    عسل بانو چشم به مجروحش دوخت.اشک در چشم هایش جمع شد و با صدایی آرام و خفه گفت:
    - امشب که نه.
    با تعجب پرسید:
    - چرا؟!
    - چون موقعیت مناسب نیست.
    هر دو از ریشه،مساله ی کتاب و نویسندگی را فراموش کردند.حمید کمی به فکر فرو رفت و سپس سوال کرد:
    - هنوز تصمیم نگرفتی؟
    عسل در حالی که راه رفتن آرام و سنگین او را نگاه می کرد گفت:
    - واسا منم میام/
    جوابی نداد.آرام و سنگین حرکتش را ادامه داد،عسل بانو خودش را به او رساند.سرفه ای کرد و پرسید:
    - ایا حاضری یه قولی به هم بدیم.
    باحالتی تمسخر آمیز و لحنی نیش دار سوال کرد:
    - چه قولی؟حتما اینکه همدیگرو فراموش نکنیم؟
    عسل بانو حرفش را قطع کرد:
    - نه بابا،قول بدیم هیچ وقت تحت هیچ شرایطی از هم جدا نشیم.قول بدیم به هم وفادار بمونیم و هر کجا که هستیم یاد هم باشیم.
    حمید لحظه ای با توجه نگریست و پرسید:
    - این حرفا از ته دلت بود؟
    به شوخی جواب داد:
    - ا زرنگی،اصلا نمی گم از کجای دلم بود.
    خنده دوباره به چهره ی مرد نشست و پرسید:
    - ایا حاضری با من زندگی کنی؟
    از روی ناز و کلک دخترانه گفت:
    - آخه ما دو تا برای هم ساخته نشدیم.تو سخت گیر،متعصب،مغرور و بیش از حد افراطی هستی.
    چهره ی مظلومیت به خود بخشید:
    - من بیچاره!!
    - مثلا در مورد چادر سرکردن،جوراب کلفت پوشیدن،ازاین چیزا.
    لبخندی پر مهر زد،با نگاهی عاشقانه غرق درعسل بانو شد و به نرمی تو ضیح داد:
    - در مورد چادر من نگفتم بیرون حتما چادر سر کن.گفتم پوشیده باش.
    البته حرف من در خونه بود.تو در میان فامیل و دوست های دایی و امثالهم که محرم نیستند حتما یا باید با مانتو روسری یا با چادر تو خونه باشی.نه با بلوز و دامن خالی.
    با عشوه خاص گلایه کرد:
    - آخه!
    بر خلاف میل باطنی اش تصمیم گرفت که نگاه از روی عسل بردارد.فکر کرد:"حالا بهترین وقته"به همین دلیل کوبنده پی حرفش را گرفت:
    - اما در مورد جوراب، من از این جوراب های نازک و توری خوشم نمی یاد اگه وجود تو زیبا و گران بهاست،همچون طلا باید ازش محافظت شه،نه در دید همهی مردم باشه.
    دختر از این گونه صحبت کردن مرد زندگی اش خوشش آمد.و از اینکه حمید با قدرت و صلابت برخورد می کرد خوشحال بود ولی حمید کاری به سلیقه و ذوق عسل نداشت.همانگونه با قدرت ادامه داد:
    - و یه موضوع مهم اینکه ...
    حرفش را برید:
    - چون این خیلی مهمه باشه برای بعد.
    حس کنجکاوی عسل بانو نگذاشت که حرف و نصیحت تا همین جا تمام شود:
    - توروخدا این آخری رو هم بگو و منو خلاص کن.
    - باشه برای بعد.
    شانه های زیبایش را بالا انداخت و طنازانه گفت:
    - انگار ازت خواهش کردم!
    چشم های عسلی عسل بانو تحمل از حمید ربود و توضیح داد:
    - و آخر اینکه باید از صحبت بیش از حد حتی صحبت های معمولی با جنس مخالف پرهیز کنی.من اگر روشنفکرم،روشنفکر ایرانی و مذهبی ام.ما ایرانی ها اهل پرهیز از شرک و آلودگی بودیم و اگه کسی خودش رو روشنفکر ایران دوست می دونه باید بدونه که پاکی و دوستی در سرشت آریاییست.
    دختر با دست هایش گیسو های عسلی خود را زی مقنعه جا بجا کرد و با مهربانی گفت:
    - چشم قربان.
    حمید در حالی که باخته ی قمار عشق بود سوال کرد:
    - آیا حاضری با من ازدواج کنی؟
    سری تکان داد و به شوخی جواب داد:
    - عجب یه دنده ای .
    - نه جدی می گم.
    سرش را با اطمینان تکان داد و گفت:
    - آرزومه.
    حمید دوباره روی خط سرفه افتاد.سرفههای خشک و از ته گلو ،هر وقت اینگونه سرفه می کرد رنگ از رخسارش می پرید.بی حال می شد و چند لحظه ای درون دریای خیالش غرق می شد.عسل بانو با ترس نهانی براندازش کرد و پرسید:
    - نرفتی دکتر؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    93تا97
    صورتش حالتی یافت که انگار به دنبال یک خاطره ی گم شده می گردد.خمیازه ای کشید و دنبال صحبتش را گرفت:
    - در هر صورت من برخورد بهرام را قبول نداشتم و ندارم. امروز من و اقای دکتر باهاش صحبت کردیم.
    او قبول کرد ولی حاضر نشد باهات در این مورد صحبت کنه.
    شهناز مهربانانه دست دختر را گرفت.او را در کناز خود روی کاناپه بزرگه نشاند و توجیه کرد:
    - دایی بهرامت بی تقصیره. او اگر اشتباه هم کرده غرورش اجازه نمی ده به این مطلب ان هم جلوی دخترش اعتراف کنه.
    وقتی زن دایی به عسل لفظ "دختر" را نسبت داد، چیزی درون دختر زبانه کشید. انگار روحش به اسمان پرواز کرد. او دست خانم دکتر اینده را در دست هایش گرفت و ادامه داد:
    - شاید او فکر می کنه که اگه با تو در این مورد صحبت کنه تو رو جری کرده شایدم نه. نمی دونم بهرام میگه عسل دختر احساسی و مهربونه،شاید به دست درندگان بی اخلاق پرپر نشه اما به دست مادیان اخلاق میشه.
    اره عزیزم حالا پاشو بریم پایین و دیگه فکر هیچی رو نکن. نذر امام رضا کن. انشاءالله خودش کمک می کنه.
    دلش روشن شد.صورتش نورانی و خدایی گردید.احساس نزدیکی خاصی در خود حس کرد. با سرور گفت:
    - شما هم مثل حمید حرف می زنید.
    - پس اسمش حمیده.
    خنده تمام فضای ساختمان را در امواج خود گرفت. عسل لحظه ای به اوفکر کرد.به ان چشم های عسلی و نافذی که خستگی و افسردگی در ان موج می زد و نشان داد که او با همه ی ادم ها فرق می کنه.
    انگار زن دایی متوجه فکر او شده بود. چون پرسید :
    - الان او کجاست؟
    - کی؟
    عسل دوباره سرخ شد. زن دایی خندید و گفت:
    - اقای نویسنده .
    - الان خبر ندارم.
    صدایش گرفته بود و خش دار. انگار از یک جای دور می امد. خیسی گونه هایش را با کف دست پاک کرد و ادامه داد:
    - خیلی ناامید و افسرده شدم، می ترسم کار دست خودش بده.
    - به همین راحتی.
    -او در این زندگی بی مهری زیاد دیده. از بچگی پدرش رو از دست داده و تقریبا پدر خانواده بوده ، زحمت برای انقلاب کشیده و در جبهه ها سال ها جنگید و در این راه دستش را از دست داده و مریضی خاصی از بمب های شیمیایی داره که برای درمان قراره به المان بره. از هیچکس و هیچ چیز مهربونی ندیده . انقدر بی مهری که با بسته ی قرص در ان روز اول خودشو مدیون من می دونه ،فکر می کنه کوه بیستون رو برایش اوردم.
    عسل دل دل می زد .درست مثل یک گنجشک باران خورده. زن دایی لبخندی بر چهره داشت اما لبخندی که به تلخی می زد. صحبت میان ان ها نیم ساعتی طول کشیده تا اینکه ترانه از طبقه ی اول امد:
    - مامان!
    چند بار صدا زد. شهناز از جا بلند شد و گفت:
    - هر وقت دیدیش بگو مایلم ببینمش.
    دلش هری ریخت واحساس کرد اگر جلوی خودشو نگیره، از روی تخت پرت میشه و با تردید و تعجب سوال کرد:
    - جدی می گی؟
    - حتما منتظرم.


    فصل نهم

    پنج روز گذشت. برخورد دایی و زنش ، ترانه و نگین و دکتر و کل داروخانه همه و همه به میل عسل بانو بود، ولی از همیشه پر غم و غصه دارتر زندگی را می گذراند. به خاطراینکه هیچ خبری از حمید نبود. باشگاه ورزشی جانبازان، موزه ی شاهد و هنرهای معاصر، فرهنگسرای بهمن و خاوران ، نشر اقاقی و یا هرجای دیگری که که فکر می کرد اوباشد را مورد جست وجو قرار داد.ولی ازش خبری نشد که نشد. ان روز نگین و ترانه و عسل در اتاق دور هم جمع شده بودند و در این مورد و هزار چیز دیگر صحبت می کردند. در همان لحظه صدای زنگ تلفن امد. گوشی را نگین برداشت و چند بار گفت:
    - الو!
    جواب نشنید. گوشی را سر جایش گذاشت و چند فحش انچنانی به مزاحم تلفنی داد.چند دقیقه ای درباره ی کتاب "همسایه"ی احمد محمود صحبت شد.
    نگین گفت:
    - به نظرمن کتاب بسیار سکسی و خرابه. ضررش بیشتر از فایدشه.
    عسل قبول نمی کردوبه طرفداری از انکتاب گفت:
    - اینطور نیست.احمد محمود در اون زمان مجبور بود برای بیان سیاست ضد طاغوتی اش از اون بلور خانم استفاده کنه.
    ترانه مثل همیشه شیطون و پر خنده میان حرف ان دو تا پرید و گفت:
    - حالابدین من بدبختم بخونم، ببینم این بلور خانم چه غلطی کرده که اینقدر راجع به اوصحبت می کنید.
    نگین در حالی که نظاره گر چهره ی خود در اینه و میز ارایش بود زمزمه گونه بیان کرد:
    همون بهتر که نخوندی.
    ترانه که طبع شوخی داشت رو به نگین کرد وکنایه زد:
    - انگار تو همون کتابو خوندی که دائم جلوی میز توالت هستی.
    هر سه با هم خندید.
    نگین خودشو جمع و جور کرد :
    - دختر جون من که فقط نگاه می کنم ، عسل کتابو خونده که اینطوری با دامن کوتاه رژه می ره.
    صدای خنده شان انقدر بلند بود که صدای تلفن را اول متوجه نشدند ولی پس از چند لحظه ترانه فهمید و گوشی را برداشت . اول حرفی نزد تا ان طرف خظ مجبور به صحبت بشه. صدای پیرزنی امد:
    - الو...
    - بله بفرمایید.
    - سلام.
    با تعجب گفت :
    - سلام مادر امری داشتید؟
    مادر باصدایی خفه ولی مهربان و صبور، سوال گونه گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    129 تا 133

    - نیازی نیست.
    با تعجب سوال کرد:
    - چرا؟
    خندید و جواب داد:
    - چون همشون دارن میان توی حیاط.
    عموی حمید برعکس خودش اهل کتاب و قلم نبود.او کارخانه دار معروفی بود که اهل شوخی و طنز بود.میانه ی خوبی هم با انقلاب نداشت،فکر خودش بود و سرما یه اش،البته میان مردم آدم خونگرم و مهربان محسوب می شد.تا آن دو نفر را در حیاط کنار باغچه دید به شوخی گفت:
    - بهبه.آقا بهرام الکی نیست.ما دو نفر را در پذیرایی زندانی کرده بودند. گل و بلبل اینجا جمعند و ما بی خبر.عروس و داماد به خود آماده و جلو رفتند.
    - عمو جان ما حاضریم.
    سری تکان داد:
    - امان از شما امروزیا،فرق نداره از مذهبی تا اروپایی همه تون خیلی زرنگید.الکی نیست که رفتم بهترین بنز ایران رو برای امروز تهیه کردم تا شما رو پیش حاج آقا ببرم.
    زن دایی میان حرفش آمد:
    - عموجان بچه ها به پشتیبانی شما،اینقدر سرحال و قبراق هستند.حالا بهتره سریع تر حرکت کنید.دایی بهرام حرف همسرش را تاکید کرد و گفت:
    - بجنبیم که دیر نشه.
    ترانه چادر خانگس سفید رنگ بر سر انداخته بود .قرآن به دست گرفت تا عروس و داماد و همراهان از زیر آن بگذرند.از طرفی هم زندایی اسپند روی ذغال منقل می ریخت:
    - برای سلامتی عروس و داماد صلولت.
    همگی صلوات فرستادند و سوار ماشین شدند.داماد و عروس عقب و هر دو همراه جلوی بنز نشستند و در حالی که بقیه نظاره گرشان بودند حرکت کردند.
    آن روزها اگرچه روز های خوشی برای حمید و عسل بانو بود،ولی شدید شدن بیماری داماد باعث ناراحتی آن و اطرافیان نزدیک شده بود.در مسیر راه عموی داماد برای شروع گفتگو مباحث اقتصادی را کطرح کرد:
    - بهرام خان با این وضع دلار تمام کاسبی ها خراب شده،اصلا توی این مملکت تجارت بی تجارت.
    دایی که منتظر این حرف ها بود تا همه ی وضعیت را مورد انتقاد قرار دهد،نظرات او را مورد تایید قرار داد:
    - آخه یه مشت بچه،اول انقلاب سر کار اومدن،نه تخصصی ،نه تجربه .هر کس تخصصی و تجربه داشت به جرمی از سازمان های دولتی ایران اخراج شد.
    حمید در سیطره ی نگاه مهربان عسلش که او را می بلعید،خود را گنجینه ای آسیب پذیر و خطرناک حس کرد.به همین دلیل میان حرف دایی بهرام و عموی حمید آمد و توضیح داد:
    - دایی جون انتقاد از دستگاه و حکومت باعث سازندگی است اما این انتقاد شروطی داره که اگه رعایت بشه،سازنده است و گرنه ضرر هم داره.دایی بهرام می خواست حواب بدهد ولی عمو وسط حرفش دوید و گفت:
    - عروس خانم حالا شروطش چیه؟
    عسل با لحنی کاملا جدی اما مهربان جواب داد:
    - از شروط انتقاد اینه که اول باید سازنده باشه.دوم جلوی مسوول مربوطه باشه،سوم از زبان خبره و متخصص آن زمینه باشد و هزاران شرط دیگه.
    بعد در حالی که عکس العمل دایی و عمو را تماشا می کرد با لبخند و طنازی سوال کرد:

    - اینطور نیست؟
    عمو در حالی که به دایی بهرام چشمک می زد با مهربانی اظهار داشت:
    - حق با شماست.
    عروس در حالی که نگاهی پر از مهر به شوهر آینده اش انداخت و ادامه داد:
    - پس هیچ کدوم از آن شروط در اینجا نیست و بحثی که شما می کنید فایده نداره بجز اینکه دل یک مومن ازتون می گیره.
    عمو که آدم پخته ای بود،قصد بانو را از این حرف ها فهمید.به همین جهت حمید را مورد خطاب قرار داد:
    - حمید خوش به حالت.
    انگار موجی بزرگ او را از رویا جدا کرد و به دنیای واقعیت کشاند.او با تردید پرسید:
    - برای چی؟
    - برای اینکه خدا همچین دختر خوب و فهمیده ای رو به عنوان همسر برات روزی کرد.
    حمید نگاهی پر معنا به چشم های عسل انداخت.عمو که ذاتا مرد سرحالی بود به شوخی گفت:
    - عسل مراقب باش.
    - برای چی عمو؟
    لحن شوخی هنوز در کلام عمو بود:
    - از دست این حمید.
    با تعجب و تردید پرسید :
    - چرا؟
    خنده ای از ته دل کرد و گفت:
    - یهو چند تا رو صیغه نکنه.
    همه خندیدند.عروس آهی کشید که شبیه به نفس کشیدن بود.یا نفسی که به صورت آه بیرون می آمد سپس گفت:
    - عمو دعا کن حمید حالش خوب بشهدو تا زن دیگم بگیره من راضیم البته به شرط اینکه من و طلاق نده.
    عسل بانو که چهرای جذاب ،شکفته و پرطراوت همچون گل همیشه بهار داشت،حمید را بر آن داشت تا بگوید:
    - می دونی عمو اگر تمام دنیا رو بگردم مثل عسل بانو نمی تونم پیدا کنم.اگر خدا خواست و زنده موندم کتاب بعدی که می نویسم از محبت و ایثار او به عنوان دختری ازاد اندیش...
    دایی با ناراحتی گلایه کرد:
    - این حرفا چیه.امروز روز خوشحالی و سروره،نه روز غم و غصه.
    عمو هم حرف او را تایید نمود:
    - حمید از عشق و ساقی و می بگو،نه از مرگ و جدایی...
    - اتفاقا الان با یه نویسنده آشنا می شید که براتون تا صبح از این حرفا می زنه.
    عسل بانو روی صندلی،خود را کشید تا به حمید نزدیک شد سپس نجواگونه سوال کرد:
    - مهرداد می گی؟
    حمید خندید و جواب داد:
    - نه بابا نهرداد مشقم بلد نیست چه برسه به کتاب.
    - پس چه کسی رو می گی؟
    - یکی دیگه از دوستام رو می گم که تو ندیدی.
    - اسمش چیه؟
    -علی نوروزی.
    با تعجب سوال کرد:
    - نویسنده ی سراب زندگی؟
    - آره ،خوندی؟
    - دوبار.
    - چطور می نویسه؟
    - ای بدک نمی نویسه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/