صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 59

موضوع: نوایی از دل | فریده رهنما

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 22

    شب که میشد دلم میگرفت.شبهای طولانی همراه با بیداری و کابوسهایی که وحشت زده مرا از خواب میپراند و پریشان و ناآرامم میساخت.چشمهای به گودی نشسته مادرم هم نشانه ی آن بود که او هم خواب ناآرامی دارد.
    از سخن گفتن با هم پرهیز میکردیم و فقط برای رفع نیاز جمله هایی کوتاهی مابین ما رد و بدل میشد.
    ماتان اکثر اوقات مشغول عبادت بود در کنار سجده تسبیح میگرداند و صلوات میفرستاد و من در گوشه اتاق نشینمن به پشتی تکیه میدادم و به مرور کتابهای درسی ام میپرداختم.نگاهم بروی صفحه ی کتاب دوخته میشد اما مطالبی که از جلوی چشمم عبور میکرد در مغزم جای نمیگرفت و افکارم را به خود اختصاص نمیداد.مغزم خالی از اندیشه بود خالی از هر اندیشه ای.
    یک روز قبل از پایان تعطیلات با بیحوصلگی به دوختن دکمه های روپوشم پرداخت و خطاب به من گفت:برو به انسیه بگو اتو را آتش کند و روپوشت را اتو بزند.تعطیلات عید هم تمام شد.از فردا خیالت راحت است که دیگر مجبور نیستی تمام روز را ساکت و صامت روبرویم بنشینی میتوانی به سراغ دوستانت بروی.
    -روزهای آخر خیلی خسته کننده بود مگر نه ماتان؟نه مایل بودی به مهمانی برویم و نه دلت میخواست با من حرف بزنی.
    -این تو بودی که سکوت را نمیشکستی.من هم حوصله ناز کشیدن را نداشتم.گوشه اتاق زانوی غم بغل کرده بودی که چه بشود.خوب گوش کن ببین چه میگویم.اگر آن پسر سر راه تو را گرفت با او حرف نزن سرت را پایین بینداز و بی اعتنا به راهت ادامه بده.آنها به این سادگی دست از سرت برنخواهند داشت.فکری که توی کله ی آن پدر لجبازت فرو رفته به این زودی از مغز پوک و تهی اش بیرون نخواهد رفت.من نه میتوانم توی خانه زنجیرت کنم و نه میتوانم دنبالت راه بیفتم و مواظبت باشم.این خودت هستی که نباید تسلیم وسوسه هایشان بشوی.بعد از این باید هر روز دلشوره داشته باشم و تنم بلرزد.
    -بیخود دلت شور نزند.بچه که نیستم و میتوانم از خودم مواظبت کنم.
    -امیدوارم اینطور باشد.
    صبح روز بعد روپوش مدرسه را که به تن کردم آه از نهادم برآمد.ماتان از خیاطی چندان سر رشته ای نداشت.با ناامیدی گفتم:وای خدای من دکمه ها را که میبندم وسطشان کیس میخورد.انگار با جا دکمه ها برابری ندارند.
    با اولین نگاه پی به اشتباه خود برد و گفت:راست میگویی حق با توست.هر چه بتول رشته بود پنبه شد و زحمتهایش را هدر دادم.دیروز بی حوصله بودم و دقت نکردم.بده به من درستش کنم.
    -کاش همان دیروز امتحانش میکردم.الان دیگر فرصت نیست و دیر میشود.
    -زیاد وقت نمیگیرد.
    روپوش را که بدستش دادم به سرعت مشغول شکافتن و دوختن دکمه ها شد و گفت:چطور است بعد از این با رحمان به مدرسه بروی و برگردی؟
    -نه نمیشود بچه که نیستم.میخواهی آبرویم را بریزی و مرا آلت دست همکلاسیهایم کنی و باعث شوی که با خود بگویند لابد دسته گلی به آب داده ام که اینطور تحت کنترل هستم.
    اینبار دقت بیشتری در دوخت دکمه ها به خرج داد.همینکه دوباره آن را پوشیدم چرخی زدم و گفتم:دستت درد نکند خیلی خوب شد.
    موقعی که برای خداحافظی گونه اش را بوسیدم نگرانی را در نگاهش آشکار دیدم.از خانه که بیرون آمدم گربه همسایه جلوی پایم پرید و مرا ترساند آفتاب میلی به درخشیدن نداشت و هوا ابری بود.
    همان چهره های آشنای همیشگی مثل همیشه اول شیر فروش دوره گرد به من سلام کرد و بعد رفتگری که مشغول نظافت خیابان بود.
    بچه ها لباس عیدشان را بتن داشتند و مواظب بودند کفشهای ورنی شان آلوده به گل و لای کوچه نشود.
    ژیلا به دیدنم گفت:ولی چقدر رنگت پریده نکند مریض شده بودی!
    حوصله ی توضیح نداشتم دلم نه در خانه آرام میگرفت و نه در مدرسه.زنگ که خورد نفسی به راحتی کشیدم کتابهایم را زیر بغل زدم و بیرون آمدم.
    وارد خیابان که شدم بنظرم رسید یک نفر درست پشت سرم پا به پایم قدم برمیدارد.صدای پا هر لحظه به من نزدیکتر میشد بالاخره به من رسید در کنارم قرار گرفت و صدای آشنایش قلبم را لرزاند.
    -سلام.
    روی برگرداندم و با لحن تندی گفتم:باز هم تو مگر قرار نبود دیگر سر راهم قرار نگیری؟
    -اگر مادرهایمان هووی هم هستند گناه ما چیست.چرا باید به آتش آنها بسوزیم؟هیچکس نمیتواند وادارم کند دست از تو بردارم.عزیز هم بعد از آن توهینهای مادرت مخالف عشق من شده و میگوید آب ما با هم تو یک جوی نخواهد رفت ولی حاج بابا هر دو پایش را در یک کفش کرده که هر طور شده باید این عروسی سر بگیرد.
    -اشتباه میکند اینکار عملی نیست.اگر بخواهد زیاده از حد پافشاری کند ماتان از غصه دق خواهد کرد.
    -تا حاج بابا اجازه ندهد نمیتوانی شوهر کنی .پس مادرت منتظر چیست بالاخره یک روز باید بخانه بخت بروی.
    -هر کس دیگری به غیر از تو برایم شوهر مناسبی است.او نه چشم دیدن تو را دارد و نه چشم دیدن هوویش را.از آن روز که بخانه ما آمده اید حال و روزش را نمیفهمد.این زن به اندازه کافی رنج کشیده.دیگر کافی است راحتش بگذارید.
    -قول میدهم اگر زنم بشوی هر روز تو را به دیدنش ببرم.از این نظر نباید باکی داشته باشد.
    -چرا باید بین اینهمه آدم تو به سراغم بیایی.
    -منظورت چیست؟
    -اینقدر سوال نکن برو.بعد از این دیگر هیچوقت به سراغم نیا آنچه که تو میخواهی امکان ندارد.
    از رو نرفت و فاصله ش را با من کمتر کرد و گفت:اگر تو بخواهی دارد.بیخود نگو نه.میدانم که میخواهی برای چه حرف دل و زبانت یکی نیست؟میترسی مادرت سکته کند.اینها همه حرف است.مگر آن روز که شوهرش زن دیگری گرفت دل از زندگی برید.به این یکی هم عادت خواهد کرد.چاره دیگری ندارد.
    -تو خودخواهی و فقط احساس خودت برایت اهمیت دارد ولی من نمیتوانم خودخواه باشم و دلش را بشکنم.
    -مادرت هم با توهینهایش دل عزیز را شکست.آن روز که از خانه شما بیرون آمدیم خیلی عصبانی بود و دایم نفرین میکرد و لعنت میفرستاد.حاج بابا هر چه میکرد نمیتوانست آرامش کند خودت شنیدی که چه حرفهایی به عزیز زد؟
    -حاج بابا کار خوبی نکرد که شما را به آنجا آورد.ملوس خانم انتظار چه را داشت؟انتظار یک استقبال گرم و پر شور را؟خب معلوم بود که ماتان عکس العمل تندی نشان خواهد داد.از یک زن زخم خورده و ستمدیده چه توقع دیگری داشتید؟اولین روز بود که اشکهایش را میدیدم زن صبور و بردباری که قلبش در مقابل دردهای بی شمار زندگی بی حس شده بود ناگهان درد را با تمام وجود حس کرد و به اندازه تمام سالهای بردباری اش گریست.ظلمی که پدرم به او کرده کافی است نمیخواهم منهم دنباله رو این ظلم باشم.
    -یعنی خیال داری به پایش بسوزی؟
    -ترجیح میدهم بسوزم تا بسوزانم.
    -خیلی عجیب است باور نمیکنم.
    -من مثل پدرم نیستم که عشق چشم عقلم را کور کند و ظالمم سازد چرا به دنبالم می آیی؟مگر آن روز جوابت را نگرفتی پس برای چه سماجت میکنی؟
    -باید جوابم را از تو بگیرم نه از مادرت.
    -من میگویم برو و دیگر نیا.
    با سماجت نگاهم کرد و گفت:اما نگاهت چیز دیگری میگوید.
    چشمهایم را بستم و گفتم:کورش میکنم تا دیگر برخلاف میلم حرفی نزند.معطل چه هستی چرا نمیروی؟
    -من دست از تو برنمیدارم اگر امروز مرا از خود برانی فردا دوباره خواهم آمد.
    -فکر میکنی از این رفت و آمد به کجا خواهی رسید و چه به دست خواهی آورد؟همین روزهاست که برایم حرف در بیاورند و بگویند در راه مدرسه قرار و مدار میگذارد و نظر بازی میکند.
    -وقتی مادرت اجازه نمیدهد در خانه ی خودتان به دیدنت بیایم و حرفهایم را بزنم پس کجا می توانم تو را ببینم؟
    بی اختیار با لحن پر حسرتی گفتم:کاش تو پسر نامادری ام نبودی.آن موقع خیلی چیزها فرق میکرد.
    لبخند رضایت آمیزی بر لبانش نقش بست و با اشتیاق پرسید:یعنی آن موقع مرا از اینکه سر راهت بایستم منع نمیکردی؟
    -آن موقع نیازی به این دیدارهای پنهانی نبود و میتوانستی به خانه ی ما بیایی.
    -کاش قبل از آشنایی حاج بابا با عزیز من و تو با هم آشنا میشدیم.
    تبسم شیرینی بر لبانش نقش بست و با نگاه پر مهرش به برانداز کردنم پرداخت و گفت:این همان روپوشی است که پارچه اش را با هم خریدیم؟
    -بله چطور مگر؟
    -خودت آن را دوختی؟
    -نه من از این هنرها ندارم نه آشپزی بلدم و نه خیاطی.
    -لازم نیست دختر حاج مصیب آشپزی بلد باشد.
    -البته اگر شوهر پولداری مثل حاج مصیب نصیبش شود.
    زیر لب خندید و با لحن زیرکانه ای گفت:خب اگر به اندازه حاج مصیب پول داشته باشد ممکن است هوو سرت بیاورد.
    سرتکان دادم و گفتم:من مثل مادرم صبور و بردبار نیستم اگر این بلا را سرم بیاورد کاری میکنم از غلط کردنش پشیمان شود.
    -مثلا چه کاری؟
    -با همین دستهایم چشمهایش را از کاسه بیرون می آورد.همان چشمهایی را که به زن دیگری به غیر من نظر داشته.
    در حالیکه میخندید گفت:وای ترسیدم راستش را بخواهی خیال داشتم هوو سرت بیاورم اما با این حرفها مرا ترساندی.
    به تمسخر خندیدم و به طعنه گفتم:چه خوش خیال.
    کمی مکث کرد و منتظر شد تا عابر کنجکاوی که از کنارمان میگذشت از ما فاصله بگیرد سپس گفت:دارم پولهایم را جمع میکنم تا بتوانم جفت آن فرش را بخرم.
    خود را متعجب جلوه دادم و پرسیدم:کدام فرش؟
    -همان که حاج بابا برای جهازت خریده.
    -چرا جفت آن را؟
    -چون فرش تو بتنهایی نمیتواند یک سالن را پر کند.
    کوشیدم تا کلامم آرام و عاری از حسرت باشد:همانطور که من و تو هیچوقت نمیتوانیم در کنار هم باشیم این دو قالی هم هیچوقت در کنار هم پهن نخواهند شد.این یک واقعیت است بهتر است آن را بپذیری و به امیدی بیهوده دل خوش نکنی.خداحافظ.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل بیست و سوم
    کوبه ی در را که به صدا در آوردم، انسیه در را به رویم گشود. چهراه اش دگرگون بود و آشفته و پریشان به نظر می رسید. قبل از اینکه از او علت پریشانی اش را جویا شوم، صدای پرطنین و گوشخراش حاج بابا که از داخل ساختمان شنیده می شد، علت این پریشانی را آشکار ساخت.
    مخاطبش ماتان بود:
    _ آبرویم را جلوی ملوس بردی، هر چه از دهانت در آمد، گفتی. خیال می کنی زر خریدت هستم و مختاری هر غلطی می خواهی بکنی. خوشی زیر دلت زده. خانم خانه ای هستی که خیلی ها حسرت داشتن آن را دارند. همه ی این چیز ها را من برایت گذاشتم با دم و دستگاه و خدمتکارهایم. آن وقت خودم دارم در خانه ای که از شوهر ملوس به ارث به او و پسرش رسیده، زندگی می کنم. به چه دلت را خوش کرده ای؟ به پدر یا نامادری ات که چشم دیدن تو را ندارد. تا امروز احترامت را نگه داشتم و صدایم درنیامد، اما از امروز به بعد دیگر نمی گذارم هر کاری دلت می خواهد بکنی.
    صدای ماتان از شدت خشم می لرزید:
    _ مثلا چه کار کردم. هر بلایی خواستی سرم آوردی. این من بودم که تحمل می کردم و صدایم در نمی آمد. خون دل می خوردم و در ظاهر آرام و بی تفاوت بودم. تو خیال می کنی برای من آسان بود زنی مثل ملوس مرا پس بزند و جایم را بگیرد.
    _ مگرملوس چه عیبی دارد؟
    _ دختر ترابعلی خان است دیگر، دختر همان مردی که چشم ناپاکی دارد.
    _ چرا بی جهت به مردم تهمت می زنی.
    ماتان به سیم آخر زده بود و قصد تحریک پدرم را داشت.
    _ تهمت نمی زنم، راست می گویم. هیچ می دانی آن روز که برای فروش شمعدانها به دکانش رفتم، به من چه گفت؟
    فریاد زنان پرسید:
    _ چه گفت؟
    _ گفت که حیف از زنی مثل تو نیست که به پای حاج مصیب بنشینی.
    رگ غیرت حاج بابا به جوش آمد. از یاد برد که چهار سال تمام است نام ماه تابان از شناسنامه زندگی اش خط خورده و فقط هنوز در سجل احوالش ثبت است.
    با صدای فریاد مانند و غضب آلودی پرسید:
    _ ترابعلی خان این حرف را زد! غلط کرد. پدرش را در می آورم. چطور به خودش اجازه داده به تو نظر داشته باشد.
    صدای عصبی و تمسخر آمیز ماتان به گوش رسید.
    _ بی خود غیرتی نشو حاج مصیب. هر که نداند پدرزنت می داند که تو چه به روز من آوردی.
    _ این تو بودی که از حق خودت گذشتی، وگرنه من مساوات را رعایت می کردم.
    _ از این حرفا حالم به هم می خورد. بس کن. دیگر در زندگی من نقشی نداری و فراموش شده ای، من تو را دو دستی تقدیم ملوس کردم، چون لیاقتت همین است.
    _ حق نداری دنبال آن زن بیچاره حرف بزنی.
    _ تو هم حق نداشتی تا وقتی من در این خانه هستم او را به اینجا بیاوری.
    _ به تلافی ظلمی که به خیال خودت به تو کرده ام، دخترم را از من گرفته ای. هرچه سعی می کنم او را به خودم نزدیک کنم، نمی شود. کپیه خودت شده.درست همان حرفهای تو را تکرار می کند. رعنا عزیز من است. دوستش دارم. نمی توانم نامهربانی اش را ببینم. تو که می دانی جانم برایش در می رفت. غروبها به شوق دیدن او یک راست به خانه می آمدم. بزرگترین لذتم این بود که دست به دور گردنم بیندازد و خودش را برایم لوس کند. صدای در را که می شنید با ذوق و شوق خود را به جلوی در می رساند و حاج بابا، حاج بابا می کرد، ولی حالا مرا که می بیند، انگار نه انگار که پدرش هستم، روی برمی گرداند و تحویلم نمی گیرد. چرا باید این طور بشود؟
    _ جوابش را از خودش بپرس و از خودت که بعد از آن همه عشقی که به او داشتی، وقتی که پای عشق ملوس به میان آم، قلبت را دو دستی تقدیم آن زن کردی و رعنا را هم مثل من به دست فراموشی سپردی. پس دیگر چه توقعی از آن دختر داری.
    _ توقع من از او نیست، از توست. راحتش بگذار. قلاده به دور گردنش نینداز و اسیرش نکن. تا امروز هر سازی زدی، رقصیدم، به هر رنگی که خواستی در آمدم. گفتی به سرغم نیا، نیامدم. گفتی رعنا را برای من بگذار، اطاعت کردم، اما دیگر داری شورش را در می آوری. انگار این دختر فقط مال توست و من حقی نسبت به او ندارم، اختیار دارش شده ای. به من حق دیدنش را نمی دهی. قدغن کرده ای مرا ببیند و با من حرف بزند. به او یاد داده ای در کوچه و خیابان نسبت به من بیگانه باشد و به رویش نیاورد که مرا می شناسد، چرا؟
    _ آمدی اینجا که این حرفها را بزنی.
    _ آمدم به تو بگویم، به جای اینکه به او یاد بدهی در مقابلم بایستد و زبان داری کند، یادش بدهی احترام پدرش را نگه دارد.
    _ من به او درس نمی دهم، خودش درسش را روان است.
    _ خیلی زنها هستند که با هوویشان سر یک سفره می نشینند و با هم خوش و بش می کنند.
    _ آن زن من نیستم. نه با هوویم سر یک می نشینم و نه می گذارم رعنا را وادار کنی زن ناپسری ات بشود.
    _ اگر خودش بخواهد چه؟
    _ نه، نمی خواهد. مطمئنم که نمی خواهد. خودش به من گفت که چنین خیالی را ندارد.
    _ بس که آه و ناله سر دادی و وانمود کردی که اگر این کار را بکند تو دق می کنی، دختر بیچاره این وسط گیر کرده و نمی داند به دنبال دل خودش برود یا دل تو.
    _ چه کسی به فکر دل خودش است. دل صاحب مرده ام سالهاست که هیچ هوسی ندارد. من فقط به فکر آن دختر هستم.
    _ اگر به فکرش بودی، می گذاشتی خودش تصمیم بگیرد و بی جهت پاپی اش نمی شدی.
    _ هر تصمیمی بگیرد، بی چون و چرا قبول می کنم، ولی ناپسری تو را هرگز.
    _ تو درست همان چیزی را نمی خواهی که او می خواهد. پس نگو هر تصمیمی بگیرد، قبول می کنی. این حرف درست نیست. تو خودخواهی و درست با همان وسیله ای که جام خوشبختی خودت را شکستی می خواهی جام خوشبختی دخترت را هم بشکنی.
    _ جام خوشبختی من به دست نااهل افتاده بود، نمی گذارم مال رعنا هم به دست همان افراد نااهل بیفتد.
    _ تو یک دنده ای و سرسخت. با تو حرف زدن بی فایده است. تقصیر من است که اینجا ایستاده ام و دارم با تو بحث می کنم.
    _ کسی دعوتت نکرد که بیایی، برو. تو در اینجا بیگانه ای و خودت خواستی که بیگانه باشی.
    زیر راه پله ها ایستاده بودم وهمه ی آنچه را که می گفتند، می شنیدم. چهره هیچ کدام را نمی دیدم، ولی می توانستم از طرز بیان زیر وبم صدایشان، حرکت دستها، تغییراتی را که در موقع خشم و غضب در چهره شان نمایان می شد، در نظر مجسم کنم. باید چه کار می کردم؟ خود را نشان می دادم، یا در گوشه ای پنهان می شدم تا از حضورم در آنجا آگاه نشوند؟
    دلم نیامد بگذارم پدرم با این تصور که من هم با او هم عقیده ام، از آنجا بیرون برود. با یک تصمیم آنی به سرعت از پله ها بالا رفتم و درست در لحظه ای که او داشت می گفت:
    _ می روم ولی تا به هدفم نرسم، دست از سرت بر نمی دارم.
    به پشت در اتاق رسیدم.
    پدرم در حال خروج از اتاق به من که قصد ورود را داشتم تنه زد و به محض دیدنم خود را کنار کشید و گفت:
    _ به موقع آمدی رعنا، بیا تو.
    ماتان چادر به سر داشت و چهره اش از خشم گلگون بود.
    لبهای خشکیده و لرزانش را ازهم گشود و با لحن تندی پرسید:
    _ چرا دیر کردی؟
    _ دیر نکردم. خیلی وقت است آمده ام. همه حرفهایتان را شنیدم. چرا باید با پسرزنی عروسی کنم که پدرم را از ما گرفت؟ چرا می خواهی مرا به جمع خانواده ای ببری که از آنها متنفرم؟ اصلا چرا باید چنین فکری به سرت بزند که این کار عملی است؟ ماتان به اندازه کافی زجر کشیده. برای چه با این حرفها بیشتر عذابش می دهی. چهارسال بود که فقط رنگ پولهایت نشانه ی تو به روی تاقچه ی اتاقمان بود. محبتهایت با کم و زیاد شدن آن اسکناسها خود را نشان می داد و از احساس قلبی ات خبری نبود. آنوقت ناگهان به جبران آن همه بی مهری برایم فرش ابریشمی فرستادی و حالا داری لیاقت پسر ملوس را برای دامادی ات به رخمان می کشی. من یا زن مردی می شوم که ماتان برایم انتخاب کند، یا اصلا شوهر نمی کنم. همین و بس.
    صدای فریاد پدرم، اتاق را لرزاند:
    _ مگر اختیار سر خودی. حتی اگر به زور هم شده تو را سر سفره عقد می نشانم.تقصیر من است که مادرت را طلاق ندادم و تورا با خودم نبردم و گذاشتم این طور یاغی و سرکش شوی. اگر آن رویم را بالا بیاری، دستت را می گیرم و به زور با خودم می برم.
    _ کجا؟ مگر من می آیم؟ خیال می کنی حاضر می شوم با ملوس و بچه هایش سر یک سفره بنشینم؟ تو تا روزی برایم پدر بودی که غروبها با شنیدن صدای در زدن آشنایت با ذوق و شوق به طرف در می دویدیم تا در آغوشت جا بگیرم، نه حالا که فقط برای رسیدن به هدف به سراغمان می آیی.
    دستش را به طرفم مشت کرد و با لحن پرخشمی گفت:
    _ لعنت به تو دخترخیره سر. معلوم می شد مار در آستین پرورانده ام.
    حالا که شروع کرده بودم، می خواستم عقده دل را خالی کنم، اشک ریزان گفتم:
    _ اگر دروغ می گویم، بگو دروغ است. تو دلت برایم تنگ نمی شود. تو مرا نمی خواستی. با خودت می گفتی " رعنا و مادرش بجهنم بروند، اصل کار ملوس وهماست " حالا چطور شده که با سماجت می خواهی فرزام را وسیله ای قرار دهی که مرا از ماتان جدا کند و به طرف تو بکشاند.
    با حالت عصبی به طرفم هجوم آورد و دستش را به روی دهانم نهاد و گفت:
    _ کافی است، بس کن دیگر. این مزخرفات چیست که می گویی. تا حالا ندیدم هیچ دختری این طور گستاخ در مقابل پدرش بایستد.
    دستش را گاز گرفتم و گفتم:
    _ نه بس نمی کنم. تقصیر خودت است، تو باعث این عصیانی.
    سپس در حالی که به سختی می گریستم در اتاق را باز کردم و گریختم.
    به زیر زمین رفتم و در انباری را به روی خود بستم. آنقدر در آنجا ماندم، تا صدای پایش را که ناسزاگویان از پله ها پایین می رفت شنیدم و منتظر شدم تا صدای باز و بسته شدن در کوچه را هم بشنوم. آنگاه از پناهگاه بیرون آمدم و به سراغ مادرم که صورتش پشت دستهایش پنهان بود و شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد رفتم، سرم را در سینه اش پنهان کردم و گفتم:
    _ هرگز به هدفش نخواهد رسید، هرگز.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 24

    پدرم رفت اما هنوز زهری که سخنانش بروی قلبم پاشیده بود باعث تلخکامی ام میشد.مثل همیشه پناهگاه امن من آغوش مادر بود.عطر تنش را میبوییدم و گرمی دستش را بروی دستم احساس میکردم.
    ضربه هایی که پی در پی و بدون مکث کوبه ی در را به صدا در می آورد مرا که هنوز سر به روی دامان ماتان داشتم از جا پراند و به پشت پنجره کشاند و او را وحشت زده ساخت.هر دو با هراس از هم پرسیدیم چه کسی ممکن است باشد؟!چه خبر شده!لابد اتفاق بدی افتاده.
    ماتان چنگ به صورت زد و گفت:یا امام زمان کمک کن.
    سپس چادر را که بروی شانه هایش افتاده بود دوباره بروی سر افکند و بطرف در رفت.کفشهایم را که جلوی در چفت شده بود پوشیدم و بدنبال وی از پله ها پایین رفتم.
    مردی که در هشتی در خانه داشت با رحمان گفتگو میکرد بیگانه بود.دیدگان وحشت زده اش در یک نقطه ارام نمیگرفت و موهای ژولیده مایل به سرخش حالت ترسناکی به چهره اش میداد.به محض دیدنمان گفت:باور کنین من تقصیری نداشتم.اسبش جلوی اسبهای درشکه ام رم کرد و او را بزمین زد.به گمانم سرش شکسته.ممکن است دست و پایش هم آسیب دیده باشد.باید زودتر او را به بیمارستان برسانیم.همسایه ها بمن گفتند که ناپدری اش الان در این خانه است.بخاطر همین بود که مزاحم شما شدم.
    صدای قلبم فریادم را به اوج رساند:منظورتان چه کسی است؟
    ماتان احساس خطر کرد و با لحن شتاب زده ای خطاب به من گفت:تو برگرد به اتاقت تا من ببینم چه خبر شده.
    بی توجه به فرمانش بطرف در هجوم بردم و گفتم:نه نمیروم.باید ببینم چه اتفاقی افتاده.
    رحمان پشت سرش از در خارج شد و گفت:به گمونم ناپسری حاج آقا رو اسب به زمین زده.صدای شیهه ی آشنای نجیب رو شنیدم.
    فریادم توام با ناله بود:وای خدای من نه.
    پا به خیابان نهادم.نجیب به دور بدن خون آلود فرزام میچرخید و بی قرار و ناآرام بود.اختیار پاهایم را که به سرعت به آن سو میدویدند نداشتم و اختیار زبانم را که پی در پی صدایش میزد.با چشمهای بسته ناله های درد را از سینه بیرون میفرستاد.نمیدانم از کجای بدنش خون می آمد.قدرت نگریستن به تن مجروحش را نداشم.در کنارش زانو زدم و با صدای لرزانی گفتم:من اینجا هستم فرزام.چشمهایت را باز کن.
    نمیدانم صدایم را شنید یا نه اما حرکتی از خود نشان نداد.سر برگرداندم و به رحمان که پشت سرم ایستاده بود گفتم:چرا ایستاده ای بلندش کن.باید او را به بیمارستان برسانیم.حاج بابا کجاست؟انسیه را بفرست پیدایش کند.
    با وجود اینکه خود نیز آشفته بود به دلجویی ام پرداخت و گفت:شما به خونه برگردین خانم کوچیک.خانم بزرگ داره یک بند صداتون میزنه.چیز مهمی نیس.فقط سرش شکاف برداشته خوب میشه.
    فریاد کشیدم:وای خدای من سرش شکاف برداشته!نکند مرده باشد؟نه نباید بمیرد.چشمهایت را باز کن خواهش میکنم.
    دستی زیر بازویم را گرفت و بلندم کرد.به عقب برگشتم و حاج بابا را در مقابلم یافتم.با لحن آرامی گفت:من اینجا هستم.کمکش کن میکنم.تو غصه نخور.برو سوار درشکه من بشو.باید زودتر او را پیش دکتر حکیم الدوله ببریم.
    نمیدانستم کار درستی میکنم یا نه اختیار دست خودم نبود و تنها چیزی که در آن لحظه برایم اهمیت داشت بدن خون آلودی بود که در مقابلم روی زمین درد میکشید.
    اشکهایم راز نهانم را که تا به آن روز سعی در خفه کردن صدایش داشتم آشکار میساخت.دیگر نه میتوانستم خود را گول بزنم و نه ماتان و پدرم را.
    صدای آمرانه مادرم دوباره به گوش رسید:کجا میروی رعنا؟برگرد بخانه.
    رحمان به التماس افتاد:شما برگردین خونه خانم کوچیک.
    حاج بابا تشر زنان خطاب به او گفت:نجیب را بداخل اصطبل ببر.من و رعنا میرویم.
    سپس از من پرسید:تو با من می آیی درست است؟
    سر را به علامت تایید تکان دادم و گفتم:تا وقتی نفهمم چه بر سرش آمده برنمیگردم.
    -خیلی خب پس برو سوار درشکه بشو.تا من و رحمان بلندش کنیم.
    آنگاه دستمال سفیدش را از جیب شلوار بیرون اورد و آنرا به بروی شکاف سر او بست.رحمان در اطاعت از امر ارباب خم شد تا زیر بازویش را بگیرد.سورچی به کمکش شتافت.صدای ناله فرزام تبدیل به فریاد شد.صورتم را به دستهایم پوشاندم و نالیدم:خدایا کمکش کن.
    ماتان به کنارم رسید دستم را کشید و با لحن تندی گفت:بیا برویم خانه دختر.بتو چه ربطی دارد.
    دستم را از دستش بیرون آوردم و گفتم:نه نمی آیم.باید بفهمم چه بر سرش آمده.
    تشر زنان گفت:یعنی چه!چه معنی دارد.مگر تو نگفتی که کاری به آنها نداری.
    پدرم بی اعتنا به اعتراض او رو به من کرد و گفت:عجله کن هر لحظه که بگذرد خون بیشتری از سرش میرود.زود باش سوار شو.
    با لحن ملتمسانه ای به ماتان گفتم:بگذار بروم.قول میدهم زود برگردم.
    دوباره دستم را کشید و گفت:نه نمیگذارم بروی.تو به من قول دادی.
    حاج بابا با بیتابی زیر شانه ام را گرفت و مرا در کالسکه نشاند و گفت:حالا وقت این حرفها نیست.جان یک جوان در خطر است.بگذار بیاید.
    من و پدرم از دو طرف فرزام را در میان گرفتیم.اسبهای درشکه به حرکت در آمدند و از جلوی دیدگان پر ملامت و چهره درهم و غضب آلود ماتان به سرعت گذشتند.
    سر به زیر افکندم تا مجبور نباشم نگاهش کنم.گیج بودم و نمیدانستم چه بر سرم آمده.فرزام ناله میکرد و پدرم در عین پریشانی لبخند پیروزی بر لب داشت.
    نمیدانم در آن لحظه به چه می اندیشید.به سخنان زهر آگینی که ساعتی پیش از زبانم شنیده بود.یا به کلماتی که عشقم را حاشا میکرد و محبت فرزام را پس میزد.
    هنوز به خود نیامده بودم و هنوز نمیدانستم در آنجا چه میخواهم.
    با خود گفتم یعنی ممکن است بمیرد؟اصلا برای چه به آنجا آمده بود؟مگر من از او نخواستم که دیگر به دنبالم نیاید؟
    پدرم در حالیکه به زحمت میکوشید تا آرامش خود را حفظ کند دست به روی دستم نهاد و گفت:غصه نخور خوب میشود.
    مگر من غصه میخوردم؟مگر من نگران بودم؟وای خدای من چطور خودم را رسوا کردم.حالا دیگر چطور میتوانم در مقابل حاج بابا بایستم و بگویم ناپسری ات را نمیخواهم و چطور میتوانم به ماتان ثابت کنم که پسر ملوس را دوست ندارم.
    نمیتوانستم به عهدی که با مادرم بستم وفادار بمانم.نمیتوانستم آنجا آرام بایستم و بدون اینکه بدانم چه به سرش امده رهایش کنم و بخانه برگردم.
    سم اسبهای درشکه بروی قلبم فشرده میشد و سورچی شلاق را بروی سینه ام فرود می آورد.
    حاج بابا دستم را فشرد و گفت:صدایش بزن شاید بتو جواب بدهد.
    سرم را بطرف صورتش خم کردم و در حالیکه به سختی میگریستم گفتم:من اینجا هستم فرزام.با من حرف بزنم چرا ساکتی؟مگر برای دیدنم آنجا نیامده بودی.خب من اینجا هستم.پس چرا جوابم را نمیدهی؟
    حاج بابا با صدایی که در عین محبت آمیخته با طعنه بود گفت:وقتی که اینقدر دوستش داشتی پس چرا آنطور با سرسختی حاشا میکردی.
    جمله اش را نشنیده گرفتم و جوابش را ندادم.
    بالاخره به خیابان ناصریه (خیابان ناصر خسرو کنونی) رسیدیم و از جلوی مدرسه دارالفنون که از تاسیسات میرزا تقی امیر کبیر است گذشتیم.در این مدرسه انواع علوم جدید و قدیم تدریس میشد.بنای آن در ابتدای تاسیس مورد مخالفت ناصر الدین شاه قرار گرفت که عقیده داشت اگر مردم به این علوم دسترسی پیدا کنند دیگر فرمانبردار نخواهند بود.
    حوصله ام سر رفت و با بیتابی پرسیدم:پس مطب این دکتر کجاست؟چرا نمیرسیم.
    پدرم به کوچه ای که کمی جلوتر از مدرسه قرار داشت اشاره کرد و پاسخ داد:همینجاست رسیدیم.
    منتظر شدم تا بدن مجروحش را بداخل مطب دکتر حکیم الدوله حمل کنند.تحصیل کرده است و در مداوای همه ی امراض مهارت دارد.
    به غیر از اتاق معاینه دو اتاق دیگر برای مراقبت از بیمارانی که نیاز به بستری شدن داشتند اختصاص یافته بود.به محض ورود متوجه وخامت حال بیمارش شد به کمک پرستار او را بروی تخت خواباند به معاینه اش پرداخت و گفت:چیز مهمی نیست.فقط سرش شکسته و از ترس از هوش رفته.باید جلوی خونریزی را بگیرم و بخیه بزنم.شما بیرون منتظر باشید تا من در سکوت کارم را انجام بدهم.
    با بی میلی بهمراه پدرم از اتاق بیرون آمدم و بروی نیمکتی که در راهرو انتظار قرار داشت نشستم.
    پدرم پرسید:ناهار خوردی؟
    -نه گرسنه ام نیست.
    -مگر میشود؟نکند تو هم میخواهی مثل فرزام از هوش بروی؟الان میروم یک چیزی برایت میخرم و برمیگردم.
    مانع رفتنش شدم و گفتم:اگر هم بخری نمیخورم.اشتهایم کور شده.
    نگاه کنجکاوش را به دیدگانم دوخت و مصرانه پرسید:خیلی دوستش داری؟
    -منظورت چیست؟
    -خودت میدانی منظورم چیست نکند باز هم میخواهی حاشا کنی؟
    با دلخوری گفتم:من اینجا نیامده ام که حساب پس بدهم.نه جواب تو را میدهم نه جواب خودم را.منتظرم بهوش بیاید تا بعد بخانه برگردم.
    -شاید بتوانی از جواب دادن بمن طفره بروی اما ناچاری جواب مادرت را بدهی.
    حق با او بود.چطور میتوانستم به خانه برگردم و با مادرم روبرو شوم؟بر خلاف میل و خواسته اش رفتار کرده بودم و بی اعتنا به فرمان او به دنبال جوانی که ادعا میکردم دوستش ندارم براه افتاده بودم.آنهم درست چند لحظه بعد از اینکه به او اطمینان داده بودم که هرگز نخواهم گذاشت پدرم به هدف خود برسد.
    از جا برخاست و گفت:اگر فرزام بهوش آمد تو در کنارش بمان من میروم ملوس را به اینجا بیاورم.
    با شتاب بلند شدم و گفتم:قبل از آمدن او من به خانه برمیگردم.
    -تا به هوش نیامده نرو.بگذار ببیند که در کنارش هستی.
    -نمیخواهم امیدوارش کنم.اینکار درست نیست.
    با لحن ملامت آمیزی گفت:باز شروع کردی دختر.
    بالاخره دستیار دکتر صدایمان زد و گفت:مریض بهوش آمده.اگر دلتان بخواهد میتوانید او را ببینید.
    حاج بابا گفت:اول تو برو.
    باز هم پاهایم خارج از اراده ام به آن سو به حرکت در آمدند.وارد اتاق شدم و به کنارش رفتم.پزشک معالج با صدای آهسته ای گفت:سعی کن هیجان زده اش نکنی.خیلی کوتاه و آرام.
    سپس از اتاق بیرون رفت.جلوتر رفتم و کنارش ایستادم.سرش باند پیچی شده بود و دستهایش بروی سینه قرار داشت.صدای پایم را که شنید چشم گشود و نگاهم کرد.در نگاهش شوق بود و حیرت.همینکه خواست سر بلند کند درد بی طاقتش ساخت عضلات صورتش منقبض شد و ناله درد را از گلو خارج ساخت و با صدای ضعیفی که به زحمت شنیده میشد گفت:این تو هستی رعنا باور نمیکنم.اینجا چکار میکنی؟
    -دلت نمیخواست بیایم؟
    -خودت میدانی که مسکن همه ی دردهایم هستی.تو اینجایی در کنار من!باور نمیکنم.
    -چرا؟
    -چون مرا از خود راندی و از من خواستی که دست از سرت بردارم.عشق سرکش است و نافرمان.تو نمیتوانی وادارش کنی دروغ بگوید و فریبت بدهد.چرا میخواهی خودت را گول بزنی؟میتوانی به من بگویی چرا بدنبالم آمدی؟
    سر را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:از من نپرس.چون نمیتوانم جوابت را بدهم.
    کلمات را به زحمت از سینه بیرون میفرستاد اما آرام نمیگرفت و قصد سکوت را نداشت.
    -تو از بیان احساست میترسی.نمیخواهم چیزی بگویی.من نیاز به کلمات ندارم.همین که الان اینجا هستی بهترین جواب به سوال من است.تا وقتی در کنارم هستی تحمل هر دردی را دارم.همینجا بمان نرو.باید از نجیب ممنون باشم که مرا به زمین زد.
    -چطور شد که این اتفاق افتاد؟خیلی برایم عجیب است که نجیب تو را به زمین زده آخر چرا؟
    -چون او هم مثل من دلش به هوایت پر میکشید.تو از من خواستی که دست از سرت بردارم اما نتوانستم.وقتی از هم جدا شدیم بخانه برگشتم و به همراه نجیب دوباره به آنجا آمدم.آنوقت بوی تو و بوی آشنای اصطبل دیرین باعث طغیانش شد.کوشیدم تا افسارش را بدست بگیرم و او را برگردانم.ولی در آن لحظه دیگر به سوارکارش نمی اندیشید.مرا بیگانه میدانست و تو را میخواست.ناگهان پاهایش را بلند کرد و به زمینم زد.بلافاصله از هوش رفتم و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
    با کلمات بریده سخن میگفت و در موقع حرکات لبها و چانه اش سرعت حرکت درد در ناحیه سر و بدنش بیشتر میشد.
    سرتکان دادم و گفتم:فکر میکنم نجیب بلافاصله از کاری که کرده پشیمان شد چون بجای اینکه بطرف خانه ما بیاید برگشت و در کنار تو ماند.
    -آن حیوان هم مثل تو اول به من زخم زد و بعد به التیام آن زخم پرداخت.چطور مادرت اجازه داد به دیدنم بیایی؟
    چهره غضب آلود و نگاه ملامت آمیز ماتان در نظرم مجسم شد.ناگهان به خود آمدم و گفتم:خدا میداند الان چه حالی دارد.با همه ی تلاش نتوانست جلوی آمدنم را بگیرد.برای اولین بار نافرمانی کردم و بر خلاف میلش به دنبالت آمدم.حالا که به هوش آمدی.بهتر است زودتر به خانه برگردم.
    به شنیدن این جمله درد طاقت فرسا را از یاد برد تکانی بخود داد نیم خیز شد و گفت:نه نمیگذارم بروی.
    -باید برگردم به اندازه کافی او را آزرده ام این انصاف نیست..
    -چرا انصاف نیست.آنکه ستم میکند اوست نه من و تو.اگر صورتش از سیلی روزگار سرخ شده باید به تلافی صورت مسببین واقعی را سرخ کند نه گونه های ما را .همینکه پیش او برگردی دوباره تحت تاثیرت قرار میدهد و از من دورت میکند.
    حسرت صدایم را لرزاند:دلیل آمدنم به اینجا عصیان در مقابل مادرم نیست.
    -پس لابد عصیان در مقابل احساس خودت است.وقتی مرا خون آلود گوشه خیابان دیدی خیلی ترسیدی.میترسیدی بمیرم و دچار عذاب وجدان شوی.خودت را شریک جرم نجیب میدانستی.بخاطر همین بود که آمدی آمدی تا مطمئن شوی که زنده میمانم و خونم به گردنت نمی افتد.آنچه که به اشتباه عشق میپنداشتی چیزی نبود به غیر از عذاب وجدان حدسم درست است یا نه؟
    -تو در رسم خطوط احساسم مهارت نداری.من نه ترسو هستم و نه دچار عذاب وجدان آنچه مرا بدنبال تو کشاند هیچ کدام از آنچه که میگویی نبود.
    -پس چه بود؟
    -من به میل خودم آمدم و به میل خودم برمیگردم.اگر بمانم مادرم را عذاب میدهم و اگر بروم تو را.آن بیچاره به اندازه کافی زجر کشیده.
    اینبار بجای ناله های درد فریاد خشم را از گلو خارج ساخت:تو نباید تاوان خطای دیگران را پس بدهی.بگذار خودشان تلافی کند.نه تو
    -نه دکتر حکیم الدوله قادر است شکستگی قلب ماتان را مانند شکستگی سر تو بخیه بزند و نه پدر من و مادر تو.اگر منهم دلش را بشکنم این شکستگی هرگز قابل جبران نخواهد بود.
    از پشت پنجره حاج بابا و ملوس را دیدم که داشتند وارد حیاط میشدند با حرکت عجولانه ای دستم را بطرف فرزام تکان دادم و بی اعتنا به اعتراضش به سرعت از در بیرون رفتم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 25

    در خانه باز بود و انسیه داشت دالان را اب و جارو میکرد.صدای پایم را که شنیده بی آنکه سر بلند کند با لحن سردی با اکراه پرسید:حالش چطور بود؟
    -مطب دکتر حکیم الدوله بستری است.شکستگی سرش را بخیه زده و همانجا نگهداشته تا مطمئن شود مشکل دیگری ندارد.ماتان کجاست؟
    جارو را زمین نهاد کمر راست کرد و در حال تکان دادن سر آهی کشید و گفت:خدا به دادت برسد نمیدونی چه حالیه سفره رو که انداختم سرم داد کشید و گفت جمعش کن میل ندارم.فقط میخوام یه گوشه بیفتم و بمیرم.به پهنای صورتش اشک میریخت.چی به روزش آوردی دختر؟آخه اینهمه جوون خوش بر و رو توی این شهر ریخته چرا درست رفتی طرف اونی که نباید طرفش بری.
    -دلم براش سوخت بدجوری خون از سرش میرفت.
    زیر چشمی نگاهم کرد و با لحن زیرکانه ای گفت:میدونم چته.بمن یکی دروغ نگو.کاری نکردی که بتونی از دل خانم در بیاری.با وجود این برو تلاش خودتو بکن.
    قدمهایم پیش نمیرفت.وارد حیاط که شدم ایستادم.چه میتوانستم بگویم و چه عذری میتوانستم بیاورم.عملی که از من سرزده بود قابل توجیه و بخشش نبود.نباید به آن سادگی تسلیم احساسم میشدم و عکس العمل نشان میدادم.
    زیر تاک انگور ایستادم و برگهای تازه سبز شده اش را با دست لمس کردم و از دور چشم به پنجره ی اتاق نشینمن دوختم.
    نمیدانستم خواب است یا بیدار.بر سر سجاده نماز نشسته یا به کار دیگری مشغول است.
    این اولین بار بود که تا این حد از روبرو شدن با او وحشت داشتم.انسیه جارو به دست به کنارم رسید و گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟هر چی دیرتر بری بدتره.برو خودتو نشونش بده که بفهمه برگشتی.نکنه میخوای دق مرگش کنی.
    -خیلی میترسم.
    -اون موقع که داشتی دنبال اون جوون میرفتی باید این فکرو میکردی.حالا دیگه گذشته.بالخره نمیتونی که تا ابد خودتو ازش قایم کنی.
    سپس دست به پشتم نهاد و در حالیکه مرا با فشار به جلو میراند گفت:برو من از اینجا مواظبتم.
    صدای پایم را میکشتم.آهسته قدم برمیداشتم تا متوجه آمدنم نشود.
    به پشت در اتاق رسیدم در را نیمه باز کردم و به درون نگریستم بر سر سجاده بود و داشت تسبیح میگرداند.
    هم متوجه حضورم شد و هم متوجه تردیدم.حرکتی برای داخل شدن از خود نشان ندادم.وزوز مگس تنها صدایی بود که سکوت را میشکست.هر کدام منتظر بودیم تا آن دیگری آغاز سخن کند.بالاخره گفت:چرا آنجا ایستاده ای بیا تو.
    به شنیدن فرمانش وارد اتاق شدم و د رحالیکه از شرم سر به زیر داشتم نزدیک در ایستادم.
    لبهای لرزانش را از هم گشود و فریاد کشید:مجبور نبودی به من دروغ بگویی.مجبور نبودی آنچه را که در دلت میگذشت حاشا کنی.چرا نگفتی دست خودم نیست بی اختیارم.مرا بگو که دلم را به چه خوش کرده بودم.به خودم امید میدادم و میگفتم حالا که آن نامرد به من نارو زده در عوض رعنا را دارم ولی تو از مصیب هم بدتری لااقل او خیانتش را کتمان نکرد و رک و پوست کنده گفت که مرا نمیخواهد و دلش جای دیگری است اما تو درست چند لحظه بعد از آن وعده وعیدها و سخنان فریبنده ات دستت را رو کردی و نشان دادی که هوایی شده ای.دیگر من حریفت نیستم.چرا برگشتی؟چرا نرفتی به همانجایی که پدرت میخواست تو را بکشاند؟میدانستم که اینطور میشود.مثل چراغ برایم روشن بود که بالاخره اینطور میشود.آنروز که تو با آن هیجان و ذوق و شوق خودت را ساختی و به بازار رفتی فهمیدم که به مقصودش رسیده به زور تو را از من خواهد گرفت.
    دیگر به آنچه میگفتم اطمینان نداشتم.
    -این امکان ندارد ماتان اطمینان نداشتم.
    -کم دروغ بگو دختر.چه لزومی دارد نقش بازی کنی.هنوز هم از روی نمیروی.شاید امروز بتوانی گولم بزنی ولی فردا چه؟آن رعنایی که من جلوی در خانه دیدم پاک از دستم رفته و دیگر نمیتوانم اختیار دارش باشم.لعنت به مصیب که با فریب و نیرنگ تو را از من گرفت.
    در کنارش زانو زدم.هر دو پایش را در آغوش گرفتم و گفتم:مرا ببخش.نمیدانم چطور شد که این حرکت از من سر زد.وقتی او را آن طور خون آلود روی زمین دیدم. بی طاقت شدم.
    -یعنی هر کس دیگری را به غیر از اون به آن صورت روی زمین میدیدی بی طاقت میشدی؟
    جواب این سوال آسان بود اما جرات بیانش را نداشتم.زیر لب گفتم:نمیدانم شاید.
    با لحنی آمیخته به ملامت گفت:باز هم دروغ گفتی!بی فایده است.دیگر بعد از این نمیتوانم حرفت را باور کنم.پس آن حرفهایی که به پدرت میزدی چه بود؟آن سرکشتی و عناد و آن ملامتها و لجاجتها در مقابلش؟یادت رفت چه حرفهایی به او میزدی؟خیال کردم دخترم دردم را میفهمد و درک میکند چه بر سر ما آورده اما وقتی جلوی در آن طور بی طاقت و اشفته شده بودی و بی اعتنا به من که فریاد میکشیدم نرو برگرد پشت به پا قول و قرارهایت زدی و همراه پدرت سوال کالسکه شدی لبخندی پیروزی را بر لبانش دیدم.داشت به سادگی من میخندید که فریب حرفهایت را خورده بودم.بهمین راحتی تو را از من گرفت بهمین راحتی.
    -ولی من اینجا هستم پیش تو.
    -در عوض دلت آنجاست پیش آنها.دیگر نه میتوانی به پدرت دروغ بگویی نه به من دستت رو شده و حنایت رنگی ندارد.
    -حتی اگر هم او را بخواهم اگر تو راضی نباشی مشت به روی احساسم میکوبم و خفه اش میکنم.
    -با این حرفها نمیتوانی قانعم کنی با نمایشی که امروز دادی مصیب راحتمان نخواهد گذاشت و به بهانه های مختلف او را سر راهت قرار داد.من نه میتوانم حریف تو شوم و نه حریف پدرت.همانطور که ملوس شوهرم را فریب داد فرزام هم درصدد فریب توست.اگر برخلاف میلم زن آن پسر بشوی شیرم را حلالت نمیکنم.تو میخواهی به جمع خانواده ای بپیوندی که دشمن ما هستند و از هر فرصتی برای نیش زدن به من استفاده میکنند.این نیش آخری دیگر سمی است و مرا خواهد کشت.اگر پدرت با من همراه بود چنین اتفاقی نمی افتاد و دمار از روزگارت در می اورد.اما حالا که قصد مبارزه با مرا دارد و هدفش معلوم است چه کاری از دستم بر می اید.همانطور که برایم خبر آوردند زن گرفته و یک دختر هم دارد یک روز برایم خبر می آورند که تو را برای ناپسری اش عقد کرده غیر از این است؟
    به گریه افتادم و گفتم:هیچوقت این اتفاق نخواهد افتاد.
    قرآن را بدست گرفت و گفت:پس بلند شو برو وضو بگیر بیا.دست روی قرآن بگذار و قسم بخور که دوستش نداری و هیچوقت زنش نخواهی شد.
    دستم را با وحشت عقب کشیدم و گفتم:نه ماتان نه.خواهش میکنم.اینکار درست نیست.
    -چرا درست نیست؟مگر نگفتی که هیچوقت این اتفاق نخواهد افتاد.پس چرا حاضر نیستی قسم بخوری دیدی گفتم دروغ میگویی بلند شو برو دیگر کاری با تو ندارم.
    به التماس افتادم و گفتم:من دروغ نمیگویم.ولی حاضر نیستم به قرآن قسم بخورم.
    فریاد زنان گفت:چرا چون میترسی نتوانی به عهدت وفادار بمانی.من تو را بزرگ کرده ام و همه ی افکارت را در نگاهت میخوانم.یا قسم بخور یا بلند شو از جلوی چشمم دور شو.
    نمیدانم چه موقع در زدند و چه موقع خاله ماه بانو به درون امد.حتی صدای باز شدن در اتاق را هم نشنیدم.فریاد مادرم همه ی آن صداها را تحت الشعاع قرار داده بود.چادرش را تا کرد و روی پشتی نهاد.در کنار خواهرش نشست و با لحن پر محبت همیشگی خطاب به او گفت:باز چه خبر شده آبجی چرا فریاد میزنی؟
    داغ دل ماتان تازه شد و در حالیکه مژه هایش از سنگینی قطرات اشک که بروی آن پاشیده میشد میلرزید پاسخ داد:تو نمیدانی این دختر و پدرش چه بر سرم آورده اند.
    -حاج مصیب را میدانم چه فتنه ای است اما این دختر دیگر چرا؟مگر چکار کرده؟
    -دیگر چکار میخواست بکند.
    گوشه ی چارقد را به چشم کشید و به شرح ماجرای آن روز پرداخت.خاله ام با صبر و حوصله گوش به سخنانش میداد و گاه دستش را به علامت تهدید بسویم تکان میداد و با اشاره ی سر به ملامتم میپرداخت.
    عقده ی دل ماتان که خالی شد لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد:تو سنگ صبورم بودی آبجی.جلوی این دختر دم نمیزدم و خود را صبور و بردبار نشان میدادم اما وقتی با تو تنها بودم خودم میشدم خودم با کوهی از غم که ناگهان از جا کنده میشد و به بیرون ریزش میکرد.تو میدانی آنها چه به روزم اوردند.آن ملوس عفریته سینی مشروبی را که من با قهر و عتاب از مصیب گرفتم با ناز و ادا به دستش میداد و هم پیاله اش میشد.با همین حقه ها او را از من و رعنا دور میکرد و بطرف خود میکشاند.اگر من صبر و حوصله به خرج میدادم و خوراک شب و روزم خون دل بود هیچ دلیل دیگری نداشت به غیر از وجود این دختر و حالا او دارد مزد این صبوری را کف دستم میگذارد.
    خاله ماه بانو رشته ی سخن را به دست گرفت و گفت:اگر به پای این دختر نمینشستی و فکری بحال خودت میکردی حالا از او توقع این گذشت را نداشتی.
    سپس مرا مورد خطاب قرار داد و افزود:کار خوبی نکردی که دنبال آنها تا مطب دکتر رفتی.این موضوع بتو ربطی نداشت.نه برادر تنی ات بود و نه مرد زندگی ات.راه شما دو نفر از هم جداست.تو نمیتوانی اینقدر بی انصاف باشی که به عقد پسر زنی که زندگی مادرت را سیاه کردی در بیایی.کاری نکن که مهرش به دلت بیفتد و بی اختیار شوی.تو هم ابجی نباید از این دختر توقع داشته باشی دست روی قرآن بگذارد و قسم بخورد.چرخ بازیگر زندگی هزار و یک نقش دارد.تو چه میدانی در آینده چه پیش خواهد آمد.یک وقت دیدی حاج مصیب تهدیدش کرد که اگر زن این پسر نشود سرش را گوش تا گوش خواهد برید.
    -غلط میکند.چه حقی دارد.
    -خب بالاخره پدرش است.نمیتوانی که منکرش بشوی.
    -لازم نیست سرش را ببرد.با دمش گردو خواهد شکست و ادعا خواهد کرد که مجبور به این وصلت بوده.
    -هیچکدام از شما دو نفر به فکر این دختر نیستید و هر کدام به فکر خودخواهیهای خودتان هستید.آن مرد فرزام را به دامادی خود انتخاب کرده تا به این وسیله دخترش را دوباره بدست بیاورد و تو با مخالفت با این وصلت میخواهی رعنا را برای خودت نگهداری غیر از اینست؟باید بدانی که اگر شوهرت اراده کند با یک اشاره میتواند براحتی رعنا را از تو بگیرد ولی مصیب زرنگتر از این حرفهاست و ترجیح میدهد بجای توسل به زور با میل او را بطرف خود بکشاند قسم به قرآن مشکلت را حل نمیکند تابان.
    دوباره مادرم به گریه افتاد و گفت:من و تو از نعمت محبت مادری خیلی زود محروم شدیم و بعد از آن روزهای سختی را گذراندیم.زن مصیب که شدم گمان میکردم سختی های زندگی را پشت سر گذاشته ام و پیش رویم خوشبختی است.اما خیلی زود به اشتباهم پی بردم.
    -تو نمیتوانی درد و رنجهایت را چون ریسمانی به گردن این دختر بیندازی و حلقومش را بفشاری.چرا میخواهی با یک قسم بخاطر دل خودت یک عمر او را در آتش بسوزانی هر کس قسمت و سرنوشتی دارد.
    نگاه ماتان تیره شد و لحن کلامش آمیخته با وحشت بود:منظورت این است که شاید قسمتش این پسر باشد؟!
    -من این را نگفتم من برای خواندن یک خط معمولی مشکل دارم چه برسد به خواندن خط سرنوشت این دختر.فقط دعا کن سپید بخت شود.
    به خود جرات دادم و گفتم:گرد سپید بختی نه پاشیدنی است نه خوردنی فقط حس کردنی است.ماتان خوشبختی را پس میزد و از آن میگریخت اما ملوس آن را پیش میکشد و دو دستی نگه میدارد.
    خاله ماه بانو با تعجب نگاهم کرد و گفت:حرفهای گنده تر از دهانت میزنی.
    ماتان با لحن سردی گفت:به قول پدرش زبان دراز شده با این حرفها میخواهد کار مصیب را موجه جلوه دهد و گناه خطای او را به گردن من بیندازد.
    به اعتراض گفتم:منظورم این نبود.
    با بیزاری سر تکان داد و گفت:لازم نیست توضیح بدهی.نمیخواهد بگویی منظورت چیست.اصلا نمیخواهم بشنوم.دیگر کافی است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 26

    نجیب در حیاط طویله پا به زمین میکوبید و صدای شیهه ی آشنایش روزهای سرخوشی و بیخیالی دوران کودکی را بیادم می آورد.دلم میخواست امتحان کنم و بدانم آیا بعد از 4 سال باز هم به من سواری میدهد یا مرا هم چون فرزام به زمین خواهد شد.اصلا چطور بیاد پا به رکابش نهم و چطور سوارش شوم؟یعنی ممکن است هنوز هم قادر باشم چون آن زمانها با آن حیوان به تاخت و تاز بپردازم؟
    خاله ماه بانو بیادمان آورد که هر دو گرسنه ایم و از صبح تا به آن ساعت چیزی نخورده ایم.بالاخره با اصرار توانست ماتان را راضی کند سر سفره بنشیند و هر طور شده چند لقمه ای را از راه گلوی خشک شده اش فرو بدهد.دلم از گرسنگی مالش میرفت اما بوی غذا دلم را آشوب میکرد.اشتهایم کور شده بود و راه گلویم بسته بود.
    صدای پا بزمین کوبیدن نجیب دلم را میلرزاند.بالاخره طاقت نیاوردم و از جا برخاستم.خاله ماه بانو پرسید:کجا میروی؟چرا غذایت را نخوردی؟
    -فعلا گرسنه نیستم 4 سال است سوار اسب نشده ام.میخواهم قبل از اینکه حاج بابا بدنبال نجیب بیاید خودم را امتحان کنم هنوز هم مثل آن موقعها سوارکار قابلی هستم یا نه؟البته اگر ماتان اجازه بدهد.
    با لحن ملامت آمیزی گفت:باز میخواهی بزنی بیرون توبه ات نشد.
    -نه خاله جون فقط یکی دو دور توی حیاط میزنم و برمیگردم.
    ماتان آهی کشید و گفت:این دختر درست بشو نیست.فکر کردی عوض شده این همان رعناست دیگر دلش در اینجا آرام نمیگیرد.الان هوای اسب سواری با نجیب به سرش زده و یک ساعت بعد هواهای دیگر.
    لحن کلام ماه بانو آرام بخش و پر محبت بود:بگذار برود آبجی.جوان است دیگر.از وقتی حاج مصیب شما را گذاشت و رفت تفریح مورد علاقه اش را از دست داده و دلش برای سواری لک زده.حالا که نجیب اینجاست چه عیبی دارد یاد گذشته ها را زنده کند و دوری در حیاط بزند و برگردد.
    لحن کلام مادرم سرد و بی تفاوت بود:دیگر اختیارش دست من نیست هر کاری دلش میخواهد میکند.
    -یعنی چه پس اختیارش دست کیست تا وقتی شوهر نکرده اختیاردارش تو هستی.
    بناچار تسلیم شد و گفت:کاش هوسهایش با همین چند دور زدن با این حیوان تمام میشد.خیلی خب برو.
    پر در آوردم و بسوی نجیب پرواز کردم.در حیاط طویله را که گشودم شیهه ای از شوق کشید و دم تکان داد.دستی از نوازش به سر و گوشش کشیدم.سوار شدم و افسارش را بدست گرفتم.به سرعت از پله ها خیز برداشت و در حیاط به تاخت و تاز پرداخت.
    بسوی پنجره ی اتاق نشینمن که نگریستم سایه ی مادرم را دیدم که با نگرانی چشم به من داشت شاید از آن میترسید که نجیب بدقلقی کند و مرا هم چون پسر هوویش به زمین بزند.بطرفش دست تکان دادم لذت سواری لذاتی را که از محروم شده بودم با حسرتهایم در آمیخت.کاش حاج بابا زن نمیگرفت و از پیش ما نمیرفت.کاش هنوز چون آن زمانها در کنارم اسب میتاخت به من راه و رسم سواری می آموخت با هر اشتباه موهای دم اسبی ام را میکشید و میگفت:اینطور نه رعنا خوشگله.
    پس چرا بدنبال نجیب نمی آمد؟نکند حال فرزام بدتر شده و نمیتواند تنهایش بگذارد؟کاش میتوانستم به وسیله ای از آنها خبر بگیرم.چیزی به غروب نمانده بود با وجود خستگی همچنان به تاخت و تاز ادامه میدادم و آرام نمیگرفتم.
    عرق کرده بودم و نفس نفس میزدم.محرومیت چند ساله ام از سواری آن قدر تشنه ام ساخته بود که سیری ناپذیر بودم.غافل از غوغای بیرون فقط غوغای درون و صدای احساسم را میشنیدم.آنگاه صدای دست زدن و صدای آشنایی که میگفت آفرین مرا بخود آورد.
    -آفرین دختر نازنینم آفرین.
    برای اولین بار بعد از چند سال دیدنش باعث ذوق و شوقم شد.افسار اسب را کشیدم متوقفش ساختم و هیجان زده پرسیدم:خوب بود حاج بابا؟
    چند بار به نشانه ی تشویق برایم دست زد و سپس پاسخ داد:عالی بود.خیلی وقت است دارم تماشایت میکنم.با وجود اینکه مدتی است تمرین نداری مهارتت را حفظ کرده ای.نجیب با چه لذتی بتو سواری میداد.این ناقلا میداند دارد چکار میکند.فرزام را جلوی این خانه بزمین میزند تا توجه ات را جلب کند و حالا طوری بتو چسبیده که انگار میترسد دوباره از دستت بدهد.میخواهی بگذارم همینجا بماند تا هر وقت دلت خواست سوارش شوی؟
    از ترس اعتراض ماتان لذتی را که از شنیدن این پیشنهاد وجودم را فرا گرفته بود در سینه کشتم و گفتم:نه حاج بابا نه.
    با دلخوری گفت:فکر کردم از شنیدن این پیشنهاد خوشحال میشوی.
    -خوشحال شدم اما.
    -لابد میترسی تابان دعوایت کند.
    جوابش را ندادم و بی اختیار پرسیدم:فرزام چطور است؟
    -باید چند روزی در درمانگاه حکیم الدوله بماند.دکتر احتمال میدهد که پایش هم شکسته باشد.
    زیر لب نالیدم آخ.
    با لحن زیرکانه ای پرسید:ناراحت شدی؟اگر دلت بخواهد میتوانیم همین الان با هم به دیدنش برویم.
    -نه نه.
    -چرا نه؟نکند تابان دعوایت کرده؟نمیدانی چقدر به فکر توست.مرتب میپرسد پس چه موقع دوباره به اینجا می آید؟
    با لحن مصممی گفتم:دیگر نمی آیم.آن یکبار هم نباید می آمدم.
    -چرا؟فکر میکنی بیخودی به فکرم رسید این جوان را داماد خود کنم؟میدانی چرا این پسر را سر راهت قرار دادم؟چون دیدم لایق است جوهر دارد.کاری را که به او محول کرده ام دوست ندارد اما آن را به نحو احسن انجام میدهد چون مسئولیت پذیر است.من پسر ندارم.دلم میخواهد تو وارث ثروتم باشی.تنها کسی که میتواند آن را برایت حفظ کند فرزام است.
    -من نه چشم داشتی به ثروتت دارم و نه خیال دارم زن فرزام بشوم.
    -دروغ میگویی.از خدا میخواهی دیگر نمیتوانی گولم بزنی آنچه که باید بفهمم فهمیده ام حالا دیگر مادرت هم میداند که در آن دل خوشگلت چه میگذرد بگذار منهم ترک تو بنشینم و دوری با هم بزنیم.
    سپس پا در رکاب نهاد سوار شد و گفت:کمرم را محکم بگیر تا با هم چرخی بزنیم و برگردیم.
    اولین دور را در حیاط زدیم و ناگهان اسب را بطرف در حیاط راند.صدای مادرم را که همراه با خاله ام در ایوان ایستاده بود شنیدم:کجا داری رعنا را میبری مصیب برگرد.
    جوابش قهقهه خنده بود و فریاد من.
    -نه حاج بابا برگرد خواهش میکنم.
    ماتان هنوز داشت فریاد میزد.
    -لعنتی برگرد.
    کمرش را رها کردم و گفتم:اگر برنگردی خودم را از اسب پرت میکنم.
    خنده کنان گفت:فکر نمیکنم اینقدر دیوانه باشی.دارم تو را به همانجایی میبرم که دلت میخواهد.
    -نه نمی آیم.برمیگردی یا پرت کنم؟
    اینبار از تهدیدم ترسید سر اسب را برگرداند و گفت:خیلی خب دختر دیوانه آن زن عقل را از سر تو هم پرانده.
    از جلوی رحمان و انسیه که با دیدگان از حدقه بیرون آمده از وحشت جلوی در ایستاده بودند گذشت و وارد حیاط شد.باد سردی که میوزید به صورتم شلاق میزد.به زیر طاقی ایوان رسیدیم ایستاد و در حالیکه میخندید خطاب به مادرم که با رنگ پریده هراسان چشم به ما داشت گفت:بیا این هم دخترت فقط خواستم بتو ثابت کنم که اگر بخواهم میتوانم او را با خود ببرم.
    سپس همینکه پا را از رکاب پایین نهادم بی آنکه فرصت اعتراض بدهد به سرعت دور شد و از حیاط بیرون رفت.
    با دست موهای پریشانم را از روی صورت و پیشانی ام کنار زدم و همانجا زیر پله ایستادم.ماتان با لحن تند و زهر آگینی پرسید:پس چرا با او نرفتی؟چطور شد که برگشتی؟
    -تهدیدش کردم که اگر مرا به خانه برنگرداند خودم را از اسب پایین می اندازم.
    -واقعا اینکار را میکردی؟
    -نمیدانم شاید.در هر صورت این تهدید باعث شد که سر اسب را برگرداند.
    نیشخندی زد و گفت:تو که از خدا میخواهی با او بروی.
    -اگر اینطور بود پس چرا نرفتم.وقتی سوار نجیب شدم به گذشته ها برگشتم روزهای خوش زندگیمان را بیاد اوردم و آرزو کردم کاش هنوز آن دوران بود و هیچ چیز عوض نشده بود.
    -تو باید با حسرتهایت کنار بیایی.آنچه که از دست رفته دیگر بازنمیگردد.
    برای اینکه احساسش را تحریک کنم و او را بر سر آشتی بیاورم.صدا را در گلو چرخاندم و محبت را با آن در آمیختم و گفتم:خیلی ترسیدم ماتان جان.چیزی نمانده بود خودم را پرت کنم.حاج بابا ترسید و بطرف خانه تاخت.
    از ترس از دست دادنم قهر را از یاد برد مرا که آغوش برویش گشوده بودم به سینه فشرد و گفت:خدا لعنت کند مصیب را اگر این اتفاق می افتاد من چکار میکردم.
    خاله ماه بانو که تا آن لحظه ساکت بود گفت:حالا که بخیر گذشته خدا را شکر کنید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل بیست و هفتم
    حق با مادرم بود، هوایی شده بودم و آرام و قرار نداشتم. با وجود اینکه می کوشیدم تا فارغ از خیال فرزام باشم، خیالش همه اندیشه ها را از ذهنم می راند و خود حاکم مطلق آن می شد. شبها وحشت زده از خوای می پریدم و می نالیدم، چه به سرش آمده، الان کجاست؟ دیگر سر راهم نمی ایستاد. نه خودش می آمد و نه پدرم خبری از او برایم می آورد. یعنی هنوز بستری است و به گفته حاج بابا پایش شکسته و قادر به راه رفتن نیست؟
    شاید چون به عیادتش نرفتم، از من رنجیده و تصمیم گرفته دست از این خیال خام بردارد و مرا به دست فراموشی بسپارد.
    هر چند می کوشیدم تا در مقابل ماتان بی تفاوت باشم، بی قراری ام را احساس می کرد، اما به رویش نمی آورد و خود را بی خبر جلوه می داد.
    آن روز موقعی که از مدرسه به خانه برگشتم و دانستم که ماتان با خاله ماه بانو به شاه عبدالعظیم رفته، روپوشم را از تن بیرون نیاوردم و به انسیه که مشغول گرم کردن غذایم بود، گفتم:
    _ گرمش نکن.
    _ چرا؟
    _ تا نیم ساعت دیگر بر می گردم.
    _ بی اجازه خانوم کجا می خوای بری؟
    _ می دانی که به این زودی بر نمی گردد. خیلی وقت است از حاج بابا خبر ندارم. دلم شور می زند. نمی دانم چرا دیگر به سراغم نمی آید.
    به طعنه گفت:
    _ پس تو که می گفتی دلت نمی خواد به سراغت بیاد؟
    سوالش بی جواب ماند. فرصت را از دست ندادم، به طرف دالان رفتم و به سرعت از خانه خارج شدم. به جلوی حجره که رسیدم، پنهانی نظری به درون افکندم. پدرم مشغول گفت و گو با مشتری بود و پشت به من قرار داشت. با ناامیدی نگاهم را به این سو، آن سو چرخاندم و بالاخره در انتهای دکان در پشت فرشهای انباشته به روی هم او را دیدم که کلاه به سر نهاده، به روی چهارپایه نشسته و مشغول شمارش اسکناس است.
    اولین بار بود که او را با کلاه می دیدم. حاج بابا سرگرم چانه زدن با مشتری بود و متوجه ورودم نشد. یک راست به طرف فرزام رفتم و روبرویش ایستادم. صدای پایم را که شنید سر بلند کرد و با تعجبی آمیخته به شوق به من خیره شد و گفت:
    _ بالاخره آمدی؟
    با لحن گلایه آمیزی پرسیدم:
    _ چرا سراغی از من نمی گرفتی؟
    به زحمت پایش را تکان داد و گفت:
    _ می بینی که پای رفتنم چلاق شده. از آن گذشته دلم نمی خواست مرا با سر تراشیده ببینی. خیلی بدترکیب شده ام.
    خندیدم و گفتم:
    _ کلاهت را بردار ببینم.
    به اعتراض سر تکان داد و گفت:
    _ نه امکان ندارد. تا موهایم در نیاید، بر نمی دارم. چقدر خوب کردی آمدی. دلم خیلی برایت تنگ شده بود.
    چه لزومی داشت اعتراف کنم که من هم از دوریش بی تاب بودم.
    _ با وجود اینکه می دانستم آمدنم بی فایده است. همین که فهمیدم ماتان به شاه عبدالعظیم رفته، بدون معطلی خودم را به اینا رساندم.
    _ می خواهی چکار کنی رعنا؟ دلم نمی خواهد دزدکی همدیگر را ببینیم. دوست ندارم مثل بچه مدرسه ای ها سر راهت بایستم و التماست کنم که با من حرف بزنی. می خواهم همیشه در کنارم باشی. خانه ای که الان در آن زندگی می کنیم ارث پدری من است. آنقدر هم پس انداز کرده ام که نگذارم کمبودی در زندگی داشته باشی.
    آهی کشیدم و گفتم:
    _ رویای شیرینی است، ولی عملی نیست.
    _ اگر تو بخواهی عملی می شود. اختیار دختر دست پدرش است. او هم که حرفی ندارد و از خدا می خواهد.
    _ تا ماتان راضی نشود. ممکن نیست زیر بار بروم.
    _ مگر تو مرا نمی خواهی؟
    _ نمی توانم جوابت را بدهم. من در مقابل مادرم بی اختیارم و حاضرم جانم را فدایش کنم چه برسد به احساسم.
    _ بی آنکه بخواهی جوابم را دادی. در واقع تو مرا می خواهی، ولی به خاطر مادرت حاضر نیستی پا به روی احساست بگذاری.
    _ این یک قصه تکراری است. بارها دراین مورد با هم صحبت کرده ایم و تکرارش بی فایده است، من فقط برای احوالپرسی آمدم. کلاهت را بردار تا جای بخیه ها را ببینم.
    صدای خنده ی آشنای حاج بابا برخاست.
    _ بد ترکیب شده. می ترسد اگر کلاهش را بردارد، تو پا به فرار بگذاری و دیگر به سراغش نیایی. خب چه عجب این طرفها. نکند چشم مادرت را دور دیدی.
    _ اتفاقا همین طور است. با خاله ماه بانو به شاه عبدالعظیم رفته.
    _ حتی اگر نان شبش را نداشته باشد، عبادتش را دارد. دل این پسر برایت لک زده بود. اگر منعش نمی کردم، عصا به دست به سراغت می آمد. فرزام تو را از من خواستگاری کرده و من قولت را به او داده ام. مادرت چه بخواهد و چه نخواهد نشان کرده ی پسر ملوس هستی.
    _ نه حاج بابا نه، بدون رضایتش غیر ممکن است زن فرزام بشوم.
    _ غیر ممکن وجود ندارد. من نمی گذارم سعادت آینده ی تو فدای لجبازیها و خودخواهیهای آن زن سرسخت بشود. همین روزها هم تکلیفم را با او روشن می کنم و هم با شما.
    _ می خواهی چکار کنی؟ من نمی گذارم.
    _ اگر تو به فکر خوشبختی ات نیستی، من هستم. هرگز نمی گذارم آنها شوهرت بدهند. پس می خواهی چکار کنی؟ تا آخر عمر مادرت همدم و مونس او باشی؟ دختر بی عقل. شانس در خانه ات را زده. نه تو متوجه هستی نه آن زن نادان. من نمی گذارم دختر عزیز کرده ام فدای یک اشتباه شود.
    _ منظورت اشتباه خودت است؟
    _ درست نمی دانم کار من اشتباه بود یا نه، اما کاری که تو می کنی، بدون شک اشتباه است. من به دنبال دلم رفتم، ولی تو گوشهایت را کر کرده ای تا صدای قلبت را نشنوی. تو مثل خودم هستی نه مادرت. وقتی روی اسب می تاختی، دلم برایت غش می رفت. آنچه را که مادرتامروز نمی بیند، من می بینم. یک دختر تنها، بی همدم و شکست خورده. نه، نمی گذارم به آن حد برسی.
    _ مادرم هم تنها و بی همدم مانده، چرا دلت برایش نمی سوزد؟ اوایل که تورفته بودی با خود می گفتم پسر چرا گریه نمی کند؟ حالا فهمیدم که مرتب در بسترش اشک می ریخت، ولی اشکهایش را از من پنهان می کرد. چطور می توانم همان بلایی را که تو به سرش آوردی، بیاورم. اگر باعث اندوهش شوم، لعنت به دل من و خواسته هایش.
    _ حتی اگر به قیمت بدبختی تو باشد؟
    _ من نمی توانم بدبختی را معنا کنم. اگر معنایش همان است که من در زندگی ماتان شاهدش بودم، ترجیح می دهم دسته به امتحان نزنم.
    برای یک لحظه در اندیشه فرو رفت و سپس گفت:
    _ کاش آن روز که تصمیم گرفتم ملوس را بگیرم، مادرت را طلاق می دادم و تو را هم با خود می بردم، آن موقع دیگر نمی توانست تو را تحت تاثیر مشکلاتش قرار بدهد. شاید هم به خاطر خلاصی از شر ناسازگاریهای نامادری اش دوباره ازدواج می کرد.
    _ بارها از او خواستم از تو طلاق بگیرد و شوهر کند. هنوز آنقدر زیباست که بتواند نظرها را به طرف خود بکشاند. با وجود این به تنها چیزی که نمی اندیشد، خواسته های خودش است. ماتان طمع زندگی با نامادری را چشیده و به خاطر همین هم دلش نمی خواهد من زیر دست نامادری بزرگ شوم.
    _ تو دیگر به اندازه کافی بزرگ شده ای و داری به خانه ی بخت می روی، پس می توانم طلاقش بدهم که تا دیر نشده بتواند دوباره شوهر کند.
    از شنیدن این جمله عصبی شدم و گفتم:
    _ تو چشم به آن خانه دوخته ای و هدفت شوهر دادن من و طلاق ماتان است. نقشه کشیده ای زنت را به آنجا ببری و خانه ی موروثی شان را در اختیار من و فرزام قرار بدهی، تو نمی توانی مرا از مادرم جدا کنی. حالا که پی به نقشه ات بردم، غیرممکن است بگذارم به هدفت برسی. خداحافظ.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 28

    مثل همیشه آن روز غروب هم ماتان پس از بازگشت از شاه عبدالعظیم با وجود خستگی سرحال بنظر میرسید.ابتدا کنار حوض نشست و ابی به سر و صورتش زد سپس از منکه تا ایوان به استقبالش رفته بودم با خوشرویی حالم را پرسید و افزود:شمع نذر کردم پدرت دست از سرمان بردارد و آنقدر پاپیچ ما نشود و بگذارد زندگی مان را بکنیم.
    گونه اش را بوسیدم و گفتم:خانه بدون وجود تو خیلی دلگیر است.دلم خیلی شور میزند.میترسیدم تا قبل از تاریکی هوا به خانه برنگردی.
    -امروز بتول هم با ما آمده بود خواستگارت دست بردار نیست.به دایی ات گفته اکه اگر صلاح میدانید خودم بروم با حاج آقا مصیب صحبت کنم.
    دستپاچه شدم و گفتم:غیرممکن است حاج بابا قبول کند.
    -منهم همین را گفتم.کسی که به سراغمان نیامد؟
    سر به زیر افکندم و پاسخ دادم:نه.
    وارد اتاق شد نشست به پشتی تکیه داد و گفت:زیارت همیشه به من آرامش میدهد الان هم خیلی سرحالم و هم خیلی گرسنه.
    درست مثل اینکه موی انسیه را آتش زده باشند بلافاصله سینی به دست وارد اتاق شد.ماتان چشم به محتویات آن دوخت و گفت:دستت درد نکند انسیه.کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم.باقلای پخته با گلپر.به به چقدر اشتها آور است.تصمیم گرفتیم دفعه دیگر روز تعطیل به شاه عبدالعظیم برویم که تو و مژگان هم بتوانید با ما بیاید موافقی؟
    بروی باقلایی که در بشقابم ریخته بودم گلپر پاشیدم و گفتم:اگر مژگان بیاید منهم می آیم.
    زیر چشمی نگاهم کرد و پرسید:چرا با پوست میخوری؟مگر میخواهی دل درد بگیری؟
    -اینطور خوشمزه تر است.
    صدای شیهه ی اسب را که شنیدم آه از نهادم بر آمد و بی اختیار گفتم:وای خدای من نکند حاج بابا باشد.
    گوشهایش را تیز کرد و گفت:مگر قرار بود به اینجا بیاید؟
    زبانم به لکنت افتاد.ماتان داشت چپ چپ نگاهم میکرد و منتظر پاسخ بود کلمات بریده و با ارتعاش از گلویم خارج میشد.
    -قرار که نبود ولی بنظرم این صدای نجیب است.
    بشقاب را کنار زد و با غیظ گفت:این مرد خیال ندارد دست از سرمان بردارد.
    خودش بود حاج بابا.افسار اسب را به رحمان سپرد و فرمان داد:ببرش توی طویله.
    لقمه در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم.برای چه آمده بود و چکار داشت.کاش آنروز به سراغشان نرفته بودم.
    قدمهایش محکم و استوار بود از پله ها که بالا آمد با صدای بلند خندید و گفت:کجایی تابان؟برای دخترت خواستگار آمده.من در تالار منتظر میشوم تا بیایی با هم صحبت کنیم.
    ماتان برخاست و خطاب به من گفت:تو همینجا بمان بروم ببینم حرف حسابش چیست.
    سراسیمه به دنبالش براه افتادم و گفتم:نه منهم می آیم نمیگذارم اذیتت کند.
    -لازم نیست خودم از پسش بر می آیم.
    گوش به فرمانش ندادم و همراهش وارد تالار پذیرایی شدم حاج بابا به دیدنم لبخند پر مهری بر لب آورد و گفت:برگرد به اتاقت دختر.بگذار بزگترها حرفهایشان را بزنند.هر وقت وجودت لازم شد صدایت میزنم.
    سپس بروی مبل مخمل خردلی رنگی که در آخرین عید قبل از رفتنش خریده بود لم داد و نشست.
    با نگاه به ملامتش پرداختم و به او فهماندم که از آمدنش خشنود نیستم.به رویش نیاورد و با اشاره سر به دلجویی ام پرداخت و گفت:نگران نباش همه چیز درست میشود.نمیگذارم بلاتکلیف بمانی.
    ماتان رو به من کرد و تشر زنان گفت:مگر نگفتم لازم نیست تو بیای.
    به شدت خشمگین بنظر میرسید معطلی را جایز ندانستم و به اتاقم بازگشتم.صدای تحکم آمیز حاج بابا را شنیدم که میگفت:چرا نمیگذاری این دو جوان به مراد دلشان برسند؟آنها همدیگر را دوست دارند.
    لحن کلام مادرم آمیخته با نفرت بود:این فقط من نیستم که نمیگذارم خود رعنا هم نمیخواهد.
    -رعنا نمیخواهد؟!خیلی از مرحله پرتی تابان!دخترت یک دل نه صد دل عاشق فرزام است.
    -میدانم ولی چون او پسر زنی است که زندگی ما را زیر و رو کرده پا به روی دلش میگذارد.
    -این خواسته ی توست نه خواسته ی او.تو خودخواهی و به غیر از خودت هیچ چیز را نمیبینی در مورد زندگی خودمان اشتباه کردی و حالا داری همان اشتباه را در مورد دخترت تکرار میکنی.
    -دست پیش را گرفته ای که پس نیفتی اقا.اشتباه از طرف تو بود نه من دل هوسبازت تو را بدنبال خود کشید و باعث شد محبت به زن و فرزندت را به دست فراموشی بسپاری.
    -این مهر یکطرفه بود.در تمام مدت زندگی مان ندیدم که محبتی به من داشته باشی.فقط نان آورت بودم.همین و دیگر هیچ.من نیازهای دیگری هم داشتم.
    -نیاز آن عرق سگی بود که نمیتوانستی یک شب بدون آن سر کنی.
    -آنهم یکی از نیازهایم بود نه همه ی آن اما حالا دیگر آن نیاز برطرف شده.دیگر نه شبها کاسه ی ماست و خیاری بر سر سفره ام است و نه آنچه که تو نجس مینامیدی.
    -چطور توانستی آن را کنار بگذاری؟
    -همت ملوس بود که به تدریج با محبت این عادت را از سرم انداخت.تو در اتاقت را برویم بستی و مرا از خود راندی برعکس او بی آنکه لب به آن بزند هم پیاله ام شد و با زیرکی خاص خود کاری کرد که اصلا نفهمیدم از چه موقع دیگر آن شیشه و مزه هایش بر سر سفره ی ما نیست.تو هم میتوانستی با همین شیوه اینکار را بکنی نه با قهر و غضب.
    -من درسش را روان نبودم.
    -هیچ آموخته ای بیشتر از درس زندگی به دردت نمیخورد.قبل از اینکه به من بسم الله بگویی باید ان را می آموختی.
    -وقتی زن تو شدم فقط 13 سال داشتم ولی ملوس یک زن کامل و با تجربه 35 ساله بود که با استفاده از حیله و تجربه هایش توانست تو را از من بگیرد.
    -او مرا از تو نگرفت بلکه تو شوهرت را دو دستی تقدیمش کردی حتی آن روز هم که فهمیدی زن گرفته ام انتظار خشم و خروش و مبارزه ات را داشتم و فقط یک اشاره و یک ادعای احقاق حق میتوانست مرا سر زندگی ام برگرداند.تو قصد مبارزه را نداشتی.اهمیتی به بود و نبودم نمیدادی.برایت بی تفاوت بودم آن های و هوی اندک فقط بخاطر غرور شکسته ات بود.همین و بس وگرنه با خودت میگفتی به جهنم بگذار برود.اینطوری لااقل از شرش خلاص میشوم.
    -اشتباه میکنی اینطور نبود.
    -پس چطور بود؟
    -تو مرد زندگی ام بودی دلم میخواست همانطور باشی که میخواستم لحن صدای پدرم آمیخته با ملامت بود:هیچوقت نگفتی که دلت میخواهد چطور باشم.فقط با من به مبارزه پرداختی.تو دلسوز و همراه نبودی.فقط وجود رعنا مرا در این خانه پابند کرده بود اگر میخواستی میتوانستی مرا به خانه برگردانی اما احقاق حق مبارزه میخواهد نه بی تفاوتی و سکوت.چه شبهایی که ارزوی بودن در کنارت را داشتم در کنار تو و رعنا.ولی حتی یکبار هم مرا طلب نکردی و با رفتارت باعث شدی آن دختر هم از من گریزان شود.
    -این تو بودی که باید مرا میخواستی نه من.
    -من میخواستم حتی از خواستم که بگذاری مثل همه ی مردهای دو زنه یک شب در میان به خانه ات بیایم.
    ماتان با لحنی آمیخته با نفرت فریاد کشید:نه به این شکل امکان نداشت و هرگز هم امکان نخواهد داشت.
    -تو هم به خودت ظلم کردی و هم به این دختر.
    -تو چی؟تو به ما ظلم نکردی؟
    -باز هم میگویم باعث و بانی اش خودت بودی.
    -با همین تصور ظرف این چند سال وجدانت را راحت کردی و حالا آمده ای اینجا که این حرفها را بزنی.
    -نه فقط برای این نیامدم بلکه آمدم تا وادارت کنم دست از کینه توزی برداری و حساب خودمان را از حساب بچه ها جدا کنی.
    -خیلی زرنگی مصیب از همان روز اول فهمیدم چه نقشه ای در سر داری با خود گفتی به بهانه های مختلف این پسر را سر راه رعنا سبر میکنم و یادش میدهم چطور دل دخترم را ببرد.هدفت این بود که با این وسیله او را از من بگیری.
    -رعنا وسیله ی مقابل به مثل من و تو نیست و نباید در این راه قربانی شود.تو دلت از این میسوزد که چرا ترکت کردم و من دلم از این میسوزد که چرا به این سادگی حاضر به از دست دادنم شدی.خب این چه ربطی به رعنا دارد جوانی که خواستگارش است پسر لایقی است زرنگ و کاری فرز و چالاک نجیب و سر بزیر و دخترت را از جان بیشتر دوست دارد.ارث پدری اش یک خانه ی بزرگ اعیانی است که حاضر است آن را مهرش کند دیگر چه میخواهی؟
    -با این حرفها نمیتوانی نظرم را عوض کنی تا وقتی زنده ام جوابم همان است که قبلا گفتم.اگر رعنا بخواهد تسلیم نظرت شود جلویش را نمیگیرم من همیشه شاهد رنگ عوض کردن اطرافیانم بوده ام.
    لحن صدای پدرم تند و خشن شد.
    -اگر میخواست رنگ عوض کند الان اینجا نبود.عیبش اینست که هم تو را خیلی دوست دارد و هم آن جوان را و قلبش در انتخاب یکی از شما دو نفر حیران است.وقتی با توست دلش آنجاست و زمانیکه با فرزام است در طلب توست.از اینکه داری آینده اش را تباه میکنی چه احساسی داری؟
    -چرا از احساس خودت نمیگویی و آن را حلاجی نمیکنی؟از آن غروبهایی که در حسرت بازگشت تو بخانه آه میکشید و اشک میریخت از شبهایی که در خواب صدایت میزد و ناله کنان از خواب میپرید؟اگر پای این جوان به میان نمی آمد حتی حاضر نمیشد دوباره اسمت را بشنود.تو میدانستی که به سادگی قادر نیستی ظلم رفته را جبران کنی.بهمین خاطر از وجود ناپسرتی ات برای پرده پوشی خطایت استفاده کردی و او را واسطه رسیدن به هدف قرار دادی و حالا میخوای رعنا را از من بگیری و او را به جمع خانواده ای ببری که از آنها نفرت دارم.نه میتوانم در عروسی اش شرکت کنم و نه رفت و امدی به خانه اش داشته باشم.
    -بجای این حرفها صدایش بزن و از خودش بپرس فرزام را میخواهد یا نه؟
    -نیازی به پرسیدن نیست میدانم که میخواهد.
    -خب اگر میدانی پس چرا نمیگذاری به ارزویش برسد؟
    -این عشق را تو در وجودش تزریق کردی با رنگ و ریا و وسوسه هایت.
    -به هر وسیله ای که به وجود آمده باشد وجود دارد و نمیشود منکرش بد من به اینجا نیامده ام که التماست کنم و بگویم بگذار این وصلت سر بگیرد چون میدانم نیازی به اجازه تو نیست و براحتی بدون حضور تو میتوانم او را به عقد این جوان در بیاورم.آنوقت آه از نهادت بر می اید که چرا نتوانستی در لباس عروسی تماشایش کنی و قند به سرش بسابی.تو به این خیال دلخوشی که زیر بار این عروسی نخواهد رفت.به گمانم یادت رفته که تا همین چند ماه پیش سایه ی مرا با تیر میزد ولی حالا با خوشرویی تحویلم میگیرد و از هر فرصتی برای دیدن من و ناپسری ام استفاده میکند.ما هر دو تلاش خودمان را میکنیم ببینیم کدام یک برنده میشویم.رعنا برای دیدن فرزام بیتاب است و اطمینان دارم بزودی با پای خودش بسوی او می آید.من منتظر آن روز میشوم.خداحافظ.
    ابتدا صدای بهم خوردن در تالار را شنیدم و بعد صدای پایش را که داشت در مهتابی قدم برمیداشت.
    به جلوی در اتاق که رسید آن را گشود و با لحن طعن آمیزی به من که پشت در گوش ایستاده بودم گفت:بجای اینکه پشت در گوش بایستی شهامت داشته باش بیا جلو و از سعادت آینده ات دفاع کن.نه من همیشه زنده هستم و نه مادرت آنوقت تو میمانی و مردی که من برای زندگی ات انتخاب کرده ام و یا روزهای سیاه تنهایی که مادرت با خودخواهیهایش پیش پایت نهاده.آنموقع فقط حسرت برایت باقی میماند حسرت فرصتهای از دست رفته.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 30

    طناب دار را به دور گردن احساسم پیچیدم تا صدایش را در گلو خفه کنم.با خود گفتم حتی اگر دوباره نجیب در مقابل چشم من لگد به سینه ی فرزام بزند و او را نقش زمین کند از دیدن چهره ی خون آلودش نه فریاد خواهم زد و نه از جایم تکان خواهم خورد.
    سفره ی شام پهن نشده جمع شد.هیچکدام نه میلی به خوردن داشتیم و نه میلی به گفتگو.
    شبها معمولا زود میخوابیدیم و عادت به رفت و آمد آخر شب نداشتیم.انسیه مشغول گستردن رختخواب شد و من و مادرم برای شستن دست و صورت به کنار حوض رفتیم.دستم را که در آب فرو کردم ماهیها به جست و خیز پرداختند.هوا لطیف بود و بوی عطر گل یاس و اطلسی چون مسکنی بود برای تسکین غم و اندوه هایمان مشتی آب به صورت زدم و قبل از اینکه برخیزم صدای رحمان را که برای قفل کردن در به دالان رفته بود شنیدم که میگفت:اختیار دارین حاج آقا بفرمایین.همه بیدارن.
    از شدت دستپاچگی چیزی نمانده بود پایم بلغزد و با سر به درون حوض سرازیر شوم.وای خدای من باز هم حاج بابا!اینبار دیگر چه میخواست؟
    دوباره حالت چهره ماتان دگرگون شد.غضب آلود نگاهم کرد و با لحنی آمیخته با غیظ گفت:دیگر حاضر نیستم با او روبرو شوم مگر این مرد خانه زندگی ندارد.آخر از جان ما چه میخواهد.
    صدای پای پدرم را میشناختم.با اطمینان گفتم:گمان نکنم حاج بابا باشد.
    -حتما خودش است چه کسی به غیر از او این موقع شب به سراغمان می آید.
    -من ماه تابان.
    این صدای پدربزرگ بود.نفسی براحتی کشیدم.خدا را شکر.ماتان برخاست و با چهره بشاش به استقبالش شتافت و گفت:خوش آمدید اقاجان چه عجب از این طرفها فکر کردم امسال عید خیال ندارید به بازدیدمان بیاید.
    -طعنه نزن دختر.تو که میدانی من چقدر گرفتارم.شبها تا دیروقت در حجره میمانم و درست وقت خواب به خانه برمیگردم.هنوز برای بازدید عید دیر نشده.
    -خوش آمدید شام خوردید یا نه؟
    -چند ماهی است که شام خوردن را ترک کرده ام.سنگین که میشوم خوابم نمیبرد.
    از پله ها بالا رفتیم.ماتان چراغ برق تالار را زد و گفت:بفرمایید تو
    آقاجان به اعتراض گفت:غریبه که نیستم.همان اتاق نشینمن بشینم بهتر است.
    -آخر آنجا رختخوابهایمان پهن است.
    -عیبی ندارد روی تشک مینشینیم و با هم گپ میزنیم.
    کفشهایش را کند و آنها را جلوی در چفت کرد.سپس وارد اتاق شد بروی رختخواب نشست به متکا تکیه داد و گفت:امشب درست در لحظه ای که میخواستم دکان را ببندم و بخانه برگردم مصیب به دیدنم آمد.
    آه از نهاد مادرم بر آمد.حالت چهره اش عبوس و گرفته شد حالت تعجب به خود گرفت و پرسید:برای چه!او که در این چند سال سراغی از شما نگرفته بود.پس چی شد که محبتش گل کرد؟
    -درد دلش زیاد بود.یک ساعتی نشستیم و گپ زدیم.تو هم به خودت ظلم کردی و هم به این دختر.
    زیر نور چراغ به دقت به چشم پدربزرگ چشم دوختم.موهای جلوی سرش کاملا ریخته بود.بنظر میرسید که خیلی پیر شده.پیشانی اش پرچین و شکن بود و چروکهای دور چشم خوشه وار بهر طرف ریشه دوانده بود.
    نمیدانم از اینکه همسرش او را در انحصار خود در آورده و بین وی و فرزندانش فاصله افکنده چه احساسی داشت؟شاید حتی در آن لحظه هم خاتون نمیدانست که شوهرش به دیدن ما امده است.چه بسا حتی قرار هم نبود که بداند.
    ماتان با لحن ملامت آمیزی گفت:پس شما هم تحت تاثیر دروغهایش قرار گرفتید.وقتی سال به سال به سراغمان نمی آیید.چه میدانید ما چه میکشیم.
    -این بچه های من هستند که نامهربان شده اند و حتی ماهی یکبار هم به من سر نمیزنند.
    -دلیلش را خودتان میدانید.خاتون از خدا میخواهد اصلا به دیدنتان نیایم.
    چپق را گوشه لب نهاد و پکی به آن زد و گفت:خاتون که به غیر از شما بچه دیگری ندارد.اگر از اول قبوش میکردید این بیگانگی در بین شما بوجود نمی آمد اما هیچوقت حاضر نشدید این واقعیت را بپذیرید که مادرتان مرده و او بجایش نشسته.
    با یادآوری اولین خاطره تلخ زندگیش همه ی تلخکامیهایش را بیاد آورد.آهی کشید و گفت:واقعیت مرگ بی بی را پذیرفتیم ولی جانشینی اش را هرگز.
    -عیب تو ماه بانو این است که خودخواهید و سرسخت و لجباز.نصیب حق دارد.همین خودخواهی و یکدندگی باعث شد کار به اینجا بکشد.
    ماتان که روی رختخواب من نشسته بود دستش را بروی متکا نهاد به روی آن چنگ زد و دندانهایش را از خشم بهم فشرد و زیر لب گفت:منظورتان را نمیفهمم.
    آقاجان طبق عادت چایی را در نعلبکی ریخت آن را به لب نزدیک کرد و در حال جویدن حبه قند گفت:خاتون هر عیبی داشته باشد یک زن مطیع و سازگار برای من است.بچه هایم که هر کدام بدنبال زندگی خودشان رفته اند.اگر بعد از مادرتان زن نمیگرفتم چه کسی به دادم میرسید.تو مصیب را از خانه فراری دادی و باعث شدی دنبال زن دیگری برود.هیچ به این فکر هستی که بعد از اینکه رعنا را شوهر بدهی چه به سرت خواهد آمد؟نه به خاتون روی خوش نشان داده ای که بتوانی بخانه ما برگردی و با او زیر یک سقف زندگی کنی و نه شوهرت را برای خودت نگه داشتی.لابد بخاطر همین است که حاضر نیستی دخترت را به خانه ی بخت بفرستی.
    ماتان بی طاقت شد قدرت تحمل را از دست داد و در حالیکه به شدت خشمگین بود گفت:چه کسی گفته حاضر نیستم شوهرش بدهم؟!داداش مسعود برایش خواستگار پیدا کرده اما مصیب میگوید مرغ یک پا دارد و بی چون و چرا دخترم باید زن ناپسری ام بشود.شما جای من بودید قبول میکردید؟
    -او که بد دخترش را نمیخواهید.لابد تشخیص داده جوان خوب و مناسبی است.میگوید نجیب و سر بزیر است.اختیار حجره را بدستش سپرده.مگر تو میخواهی حق رعنا خورده شود.بگذار حق به حق دار برسد.بنظر منکه خیلی احترامت را نگه داشته وگرنه میتوانست دست رعنا را بگیرد و او را با خود ببرد و بگذارد در حسرتش اه بکشی.تو زن بی عقل و بی فکر اصلا خودت هم نمیدانی چه میخواهی.شوهرت را از دست دادی مرا از خودت سرد کردی و حالا داری کاری میکنی که عزیز دردانه ات را هم از دست بدهی.تو قدر ناشناسی این به من ثابت شده.همانطور که در زندگی با من و خاتون نشان دادی که این صفت را داری در زندگی با مصیب هم این را ثابت کردی اگر من جای ان مرد بودم وقتی این بی محبتی و سردی را میدیدم بحای اینکه این خانه را با همه ی دم و دستگاه و خدمتکار برایت بگذارم طلاقت میدادم و دخترت را هم از تو میگرفتم.نه اینکه همه چیز را در اختیارت بگذارم آنوقت تازه یک چیزی هم طلبکار شوی و کاری کنی این دختر از پدرش روی گردان شود و حاضر نشود او را ببیند.هیچ میدانی داری چیکار میکنی؟
    دست ماتان که به اعتراض بلند شده بود استکان چای را که انسیه در مقابلش نهاده بود بروی رختخواب من سرنگون ساخت و صدایش پر خشم و خروش از سینه بیرون آمد:شما که نمیدانید چه به سر من آمده است.امروز پای درد دل مصیب نشستید و بالافاصله مرا محکوم کردید.همانطور که همیشه درددلهای خاتون باعث محکومیت ما میشد.4 سال تمام رعنا از دوری پدرش اشک میریخت.آن موقع مصیب کجا بود؟چرا به سراغش نمی آمد؟پس چطور شد که یکدفعه به فکر این وصلت افتاد؟
    -میگوید بچه خودشان همدیگر را دیدند و پسندیدند.
    -بهمین سادگی؟این ملاقاتها حساب شده و طبق نقشه قبلی بود.میخواست رعنا را از من بگیرد و دلم را بسوزاند.شما بما ظلم کردید.یکبار شد به خاتون بگویید لااقل به این بچه ها روی خوش نشان بده که با رغبت به دیدن پدرشان بیایند؟من از آن مرد بی عاطفه توقع ندارم ولی از پدرم دارم.عوض اینکه طرف من باشد طرف آن ظالم هستید.این موقع شب این همه راه را بیخود نیامدید که حالمان را بپرسید بلکه آمدید که بما بفهمانید در خانه ی شما برویم بسته است و اگر طلاق بگیرم جایی برای زندگی ندارم.کاش نمی آمدید .کاش جواب حسرتهایم را نمیدادید که مرتب از خودم میپرسیدم چرا امسال آقاجان به بازدید ما نیامد.در آن لحظه که وجودتان به روی پله ی دالان چون نوری در تاریکی و سیاهی اندوههایم درخشید بیهوده پنداشتم که آمدنتان باعث تسکین رنجهایم خواهد شد ولی افسوس شما فقط حکم محکومیتم را با خود اوردید همان حکمی را که بعد از مرگ بی بی امضا کرده بودید.اما من میخواهم در مقابل این حکم از خود دفاع کنم.آن موقع ما بچه بودیم.طفلهای معصومی که درد بیمادری را باور نداشتند و چشم براه بازگشتش بودند.چرا در آن موقعیت خاتون نخواست قدمی برای جلب محبتمان بردارد و چرا شما در مقابل او از ما حمایت نکردید؟شما ما را در مقابل آن زن به فراموشی سپردید.همانطور که مصیب هم من و رعنا را در مقابل ملوس به دست فراموشی سپرده بود.
    -تو نه برای مادرت شریک میخواستی و نه حاضر شدی شوهرت را با زن دیگری تقسیم کنی.در صورتی که اگر حاضر به اینکار میشدی رعنا را هم از محبت پدر محروم نمیکردی و او یک در میان به سراغتان می آمد.
    ماتان به نهایت خشم رسیده بود و به نهایت رنج و عذاب.دستش را به حالت عصبی تکان داد و از میان لبهای لرزانش فریادش به اوج رسید:شما هم همان حرفهای مصیب را طوطی وار تکرار میکنید نه من هیچوقت شریک نمیخواستم نه برای مادرم نه برای خودم نه حالا نه آن موقع.
    -من خاتون را گرفتم چون به فکر روزهای تنهایی ام بودم.به فکر امروز که به مرز 70 سالگی رسیده ام تو به فکر روزهای تنهایی ات نیستی.
    -من خیلی وقت است که تنها شده ام.چرا آنموقع که سرم هوو آمد نیامدید به من بگویید کارم اشتباه است و نباید شوهرم را دو دستی تقدیم آن زن کنم؟چون آن موقع منافعتان در خطر نبود و اهمیتی به ناکامی ام نمیدادید اما حالا چون مصیب طوری وانمود کرده که اگر زیر بار نروم این خانه و دخترم را از من خواهد گرفت منافعتان به خطر افتاده میترسید ناچار به بازگشت به منزل شما بشوم.نه خیالتان راحت باشد هرگز به آنجا برنمیگردم.دیگر هرگز قدم در آن خانه نمیگذارم شما که مالک چندین دکان و حجره هستید چرا گذاشتید از صدقه سر مردی زندگی کنم که مرا نمیخواهد؟!اگر برایم یک الونک کوچک میخردید از زیر بار منت مصیب بیرون می آمدم.حالا من مستاصل شده ام آنقدر مستاصل که نمیدانم چکار باید بکنم ولی این را بدانید که محتاج شما نخواهم شد.
    اشکهای ماتان که سالها درون سینه تلنبار شده بود سیلاب وار گونه ها و زیر گردنش را شستشو میداد.صورت خود را با دو دست پوشاند شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد و کلماتش بریده و نامفهوم بود.
    یک زمان مادرم را زن صبوری میدانستم که هیچوقت نمیگریست و غم و دردهایش را در سینه پنهان میساخت.اما در آن لحظه به حد انفجار رسیده بود و دیگر قدرت ایستادگی را نداشت.بهمراه او گریستم بهمراه او رنج کشیدم و برای اولین بار در مقابل پدربزرگم با صدای فریاد مانندی سر به اعتراض برداشتم:چرا این حرفها را به ماتان میزنید؟برای چه اذیتش میکنید؟او چه گناهی کرده که باید از هر طرف مورد شماتت واقع شود.من نمیخواهم زن فرزام شوم مگر زور است.من آن پدری را که 4 سال مرا از یاد برد بود نمیخواهم.عوض اینکه به طرفداری از دختران شماتتش کنید با او در آزار رساندن به ماتان همدست شده اید.من نه میخواهم بهره ای از ثروت حاج بابا ببرم و نه وارد جمع خانواده اش بشوم.وقتی که ما را ترک کرده دیگر از جانمان چه میخواهد؟
    نگاه چشمان ریز و تیزبینش را به دیدگانم دوخت و با سماجت پرسید:مطمئنی که فرزام را نمیخواهی؟
    دستم را بروی دهان احساسم فشردم و برای اینکه از ارتعاش صدایم بکاهم آن را بلند و رسا ساختم و پاسخ دادم:معلوم است که او را نمیخواهم.من زن مردی میشوم که ماتان برایم انتخاب کند.
    لحظه ای مکث کرد و در اندیشه فرو رفت و به حلاجی آنچه که از پدرم شنیده بود پرداخت و سپس زیر لب گفت:پس این حقه باز چه میگوید؟طوری حرف میزد که انگار تو عاشق پسر ملوس هستی.
    ماتان سربلند کرد و در حالیکه با ناباوری نگاهم میکرد گفت:از ملوس چه خیری دیدیم که از پسرش ببینیم.
    آقاجان تکانی بخود داد برخاست و ناله کنان گفت:وقتی مینشینم کمرم درد میگیرد و دیگر نمیتوانم بلند شوم.پیری است و هزار درد و مرض.خب پس من دیگر میروم.از وقتی مصیب زن گرفته بود هیچوقت به او روی خوش نشان نمیدادم و هر وقت همدیگر را میدیدیم هر دو تظاهر به ندیدن میکردیم.بعد از اینهم دیگر کاری به کارش ندارم این حقه باز با آن دروغهایش کاری کرد که از کوره در بروم.
    جلوتر رفت دست بروی شانه مادرم نهاد و به صدایش رنگ محبت داد و گفت:گریه نکن تابان حرفهایم را جدی نگیر.تو که میدانی در خانه ی من همیشه بروی تو و رعنا باز است و از آمدنتان خوشحال میشوم بیخود گفتم که جایی در انجا نداری.لعنت به آن مرد و زبان بازیهایش.
    ماتان سربلند کرد و در حالیکه دیدگانش از شدت گریه سرخ شده بود با لحن پرملامت و رنجیده ای گفت:عیبی ندارد شما حرفهایتان را زدید.انتظار شنیدنش را داشتم.از اینکه آمدید ممنون.
    آقاجان پشیمان از تندخویی به دلجویی اش پرداخت:از من نرنج دخترم.میدانی که چقدر دوستت دارم.هر وقت لازم شود برایت یک خانه کوچک میخرم ولی امیدوارم کار به آنجا نکشد و آن مرد سر عقل بیاید.
    ماتان در میان گریه خندید و با لحن تمسخر آمیزی گفت:امیدوارم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل 29

    بالاخره حاج بابا رفت و من مادرم تنها شدیم.از تنها ماندن با او وحشت داشتم.خطوط چهره اش جمع شد گونه ها فرو رفت.طرز نگاهش قابل تشخیص نبود.انگار مرا نمیدید بنظر میرسید وجودم را بدست فراموشی سپرده.به کجا نگاه میکرد و به چه می اندیشید؟
    ابتدا دستهایش مشت شد و حالت حمله به خود گرفت سپس آنها را فرود آورد و به روی زانوهایش رها کرد و بعد ناگهان فریاد کشید:دروغگو.
    مخاطبی نداشت مرا که با بدن لرزان در گوشه اتاق به دیوار چسبیده بودم نمیدید.صدایش اوج گرفت و با خشم در آمیخت.
    -دروغگو فکر کردی بهمین سادگی میتوانی مرا بفریبی.تو دیگر از آنها جدا نیستی.خودت اینجایی اما روح و فکرت با آنهاست.با خود میگویی به جهنم که مادرش هووی مادر من است.به جهنم که روزگارمان را سیاه کرده.من دوستش دارم.همینکه چشم مرا دور میبینی راه می افتی و به دیدنش میروی و با زبان بی زبانی به او پدرت میفهمانی که از دوری اش بی قرار و ناآرامی.بخاطر همین است که مصیب اطمینان دارد تو عاشق آن جوانی.دیگر کار را تمام شده میداند.چه بخواهم چه نخواهم از دستم رفته ای و نمیتوانم جلودارت شوم.تو امروز بعدازظهر به آنجا رفته بودی؟
    بی اختیار پرسیدم:از کجا میدانی؟
    -پس حدسم درست است.چرا اینکار را کردی؟مگر به من قول ندادی بودی.
    سر به زیر افکندم و جوابش را ندادم.احساسم سردرگم و ناشناخته بود.مادرم را دوست داشتم پس چرا نمیتوانستم مطابق میلش رفتار کنم؟چرا نمیتوانستم چون گذشته نسبت به پدرم نامهربان باشم و جواب بی مهری هایش را با بیمهری بدهم؟برای چه آنروز از غیبت مادرم استفاده کردم و به حجره اش رفتم؟
    با لحن تحکم آمیزی گفت:مگر با تو نیستم چرا جوابم را نمیدهی.اگر میخواهی بروی برو.جلویت را نمیگیرم ولی به من نارو نزن و دروغ نگو تو بزرگترین ضربه را به من زدی حتی صدها برابر سخت تر از ضربه ای که مصیب زد.آن موقع تحملش اسانتر بود .تو دیگر از دستم رفته ای میدانم.آنها قلب و احساست را خریده اند.یکی نیست به من بگوید چرا اینقدر خودت را سبک میکنی قیدش را بزن.همین روزهاست که خبر عروسی ات به گوشم برسد همانطور که خبر عروسی پدرت رسید.مگر خودش نگفت اختیار دارت است.من این وسط چه کاره ام بخصوص که دل تو هم برایم غش میرود.سد تو دل من است که میدانی فقط با شکستنش میتوانی از آن بگذری و به مرادت برسی.چرا معطلی بشکن و از سدش بگذر و به آنچه میخواهی برس.همان موقع که گفتی نکند حاج بابا باشد فهمیدم که چکار کردی برای چه به حجره اش رفتی؟
    چاره ای به غیر از پاسخ نداشتم.بی آنکه نگاهش کنم گفتم:دلم شور میزد نمیدانستم چه بر سر فرزام آمده حتی حاج بابا هم به سراغم نمی آمد.
    او زرنگ است میداند چکار کند.مخصوصا به سراغت نمی آید تا دلت به شور بیفتد و به سراغشان بروی.با چه حقه ای مهر این پسر را به دل تو انداخته.طوری هوایی ات کرده که دیگر آرام و قرار نداری.
    بی طاقت شدم و بی اختیار گفتم:تکلیف من چیست ماتان؟میدانم که حاج بابا به من و تو بد کرده.میدانم که نباید فرزام را دوست داشته باشم میدانم که او پسر دشمن من است و نباید بدنبالش بروم اما بی اختیار به آن سو کشانده میشوم.
    بهت زده نگاهم کرد با وجود اینکه میدانست در قلبم چه میگذرد انتظار شنیدن این کلمات را نداشت.خراش ناخنهای بیرحم رنج به روی سینه اش ناله ی درد را از گلویش خارج ساخت.
    -دیدی گفتم؟پس حق با من بود.تو از دستم رفته ای.چطور به این سادگی توانستی اسیرش شوی.نوه ی ترابعلی کهنه فروش لیاقت دختر حاج مصیب را ندارد.تو که میگفتی هرگز زیر بار این عروسی نخواهی رفت.پس چه شد؟
    با لحن مصممی که خود باور نداشتم گفتم:حالا هم میگویم.فقط بخاطر توست که زیربار نمیروم وگرنه...
    سکوت اختیار کردم و ادامه ندادم زجری که میکشید صدایش را لرزان ساخت.
    -وگرنه چه؟وگرنه دوستش داری درست است؟تو که حرف دلت را زدی پس چرا ساکت شدی؟
    دست بروی قلبش نهاد و به پشتی تکیه داد.برآشفتگی اش باعث وحشتم زد حوادث آن روز به اندازه کافی قوایش را تحلیل برده بود.بلایی که من به سرش می آوردم خارج از حد توانش بود.آنقدر دوستش داشتم که نمیتوانستم شاهد رنج و دردش باشم.
    بخود نهیب زدم اگر اتفاقی برایش بیفتد چطور میتوانی خود را ببخشی؟سرم رابه روی سینه اش قرار دادم تا هم خود آرام گیرم و هم به او ارامش بدهم.
    منتظر شدم دست نوازشگرش چون همیشه وجودم را لمس کند و صدای گرم و پر مهرش به گوشم برسد ولی نه حرکتی از خود نشان داد نه دستش بدنم را لمس کرد و نه صدایی از گلویش خارج شد.سرد و بی تفاوت به همان حال باقی ماند.دل از من بریده بود درست همانطور که دل از پدرم بریده بود سر برداشتم و نگاهش کردم.در چهرهش احساسش نمایان نبود.
    شانه هایش را تکان دادم و با لحن پر التماسی گفتم:با من حرف بزن خواهش میکنم من فقط تو را میخواهم.
    در حالیکه هنوز به همان نقطه خیره شده بود با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:دروغگو.
    -باور کن دروغ نمیگویم قول میدهم دیگر هرگز نام او را به زبان نیاورم.
    آهی کشید و گفت:فقط به زبان نیست پس قلبت چی؟لزومی ندارد برایم نقش بازی کنی.در ظاهر اسمش به زبانت نیاید و در باطن قلبت بخاطر او بتپد.تازه اگر هم بخواهی به قولت وفادار بمانی مصیب نمیگذارد فقط کافی است یک صحنه دیگر مثل همان زمین زدن اسب جور کند و جلوی خانه ی ما به نمایش آن بپردازد.آن موقع دیگر هیچ قول و قراری به یادت نمیماند.به گمانم وقتش رسیده جل و پلاسم را جمع کنم و به همان جهنم لعنتی خانه ی پدرم برگردم.
    -اگر بروی منهم با تو می آیم.
    به تمسخر خندید و گفت:معلوم نیست برای خودم هم در آنجا جایی باشد چه برسد بتو.
    به ندرت به منزل پدربزرگم میرفتیم هیچوقت خاتون ما را تحویل نمیگرفت و همیشه به محض دیدنمان ابرو درهم میکشید.سخنانش تلخ و زهر اگین بود و با حرکات خود نشان میداد که منتظر است زودتر این دیدار به پایان رسد و دیگر ناچار به تحمل ما نباشد.
    یک وری مینشست سنگینی بدنش را به جهتی مخالف محلی که ما نشسته بودیم متمایل میساخت.به محض اینکه دست بطرف ظرف شیرینی میبردم با چشم غره ای اشتهایم را کور میکرد و باعث میشد از خوردن آن منصرف شوم.
    هیچوقت به دیدنمان نمی آمد تا به ما بفهماند میلی به رفت و امد با بچه های همسرش ندارد.همیشه اقاجان بتنهایی به خانه ی فرزندانش میرفت و با اصرار از آنها میخواست که اهمیتی به بد قلقی های خاتون ندهند و تنهایش نگذارند.دایی مسعود ترجیح میداد برای دیدن او به حجره اش برود.ولی ماتان و خاله ماه بانو ماهی یکبار سختی این دیدار را بجان میخریدند و به خانه اش میرفتند.
    هم خانه شدن با چنین زنی امکان نداشت.ماتان تکانی بخود داد دست مرا که دور کمرش قلاب شده بود پس زد و برخاست.با نگرانی پرسیدم:کجا میروی؟
    با لحن تندی پاسخ داد:به همان جهنمی که باید بروم.دیگر سد راه خوشبختی ات نمیشوم.بالاخره وقتی شوهر کنی دیگر جای من در این خانه نیست.پس چه بهتر که زودتر تکلیف خودم را بدانم.
    -منکه فعلا قصد ازدواج ندارم.
    -نه اصلا فقط قند توی دلت اب میشود.
    باورم نمیشد که قصد بازگشت به منزل پدری را داشته باشد.بازگشت به آنجا نهایت ناامیدی بود و نقطه پایان.این من بودم که داشتم این بلا را به سرش می آوردم.
    پا که به درون صندوقخانه نهاد بدنبالش دویدم دستش را که برای گشودن قفل صندوق دراز شده بود گرفتم و گفتم:نه ماتان نمیگذارم بروی.
    درون پستو تاریک بود و در آن نوری به چشم نمیخورد.دستش را کشیدم و با لحن ملتمسانه ای گفتم:هوا تاریک شده این موقع شب تنها کجا میخواهی بروی؟اصلا چطور دلت می آید مرا تنها بگذاری؟
    نیشخندی زد و گفت:تو هم برو پیش آنها.
    -من نمیتوانم با نامادری زندگی کنم.همانطور که تو نمیتوانی بخدا این راهش نیست باور کن.
    اینبار روی برگرداند و غریبه وار نگاهم کرد و پرسید:فکر میکنی راهش کدام است؟
    -که به من فرصت بدهی.
    اتاق تاریک شده بود نه برق شهر را روشن کرده بودند و نه هیچکدام از ما فرصت روشن کردن چراغ نفتی روی تاقچه را یافته بودیم در تاریکی به زحمت چهره اش را میدیدم اما قطرات اشکش چون نوری در تاریکی درخشید اینبار دستم را پس نزد و به من فرصت داد تا آن را به لب نزدیک کنم و با بوسه ای عذر گناهم را بخواهم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل سیزدهم
    آفتاب به پیشوازبهار رفت و حرارتش را سوزان ساخت تا بقایای برف های یخ بسته در کنج دیوار کوچه هایی را که رنگ آفتاب را که رنگ آفتاب را به خود ندیده بودند، آب کند.
    گرد و خاک سقفهای چوبی اتاقها گرفته شد. منقلها خالی از خاکستر ذغال شد و کرسیها به زیر زمینی که انبارش طاق قوس دار داشت، منتقل گردید.
    وسایل و اثاثیه بدون مصرف که بی جهت انسیه آنها را در انبار نگه داری می کرد به دور افکنده شد. رحمان آب حوض را کشید و آن را لبریز از آب زلال ساخت و در مقابل دیدگان فرزندانش خط لی لی بچه ها را از روی سنگفرش حیاط شست و آب و جارو کرد.
    شیشه پنجره ها از تمیزی برق می زدند. گلهای یاس در گلدانهای دور حوض در موقع طلوع آفتاب، بوی رایحه ی زندگی را معطر می ساختند.
    عدسهای ماتان درون بشقاب سبز شدند تا به سفره هفت سین رونق بخشید.مغازه داران دکانهایشان را بستند و به خانه هایشان روی آوردند تا در موقع تحویل سال در کنار خانواده های خود باشند.
    خنده از روی لبانم گریز می زد و غم آهنا را بسته نگه می داشت. طشت رخشویی انسیه پر از لباسهای شسته و آبکشی شده بود و فروشندگان دوره گرد برای خالی کردن بار الاغ هایشان با آب و تاب نام محصولات خود را جار می زدند.
    خط عمر مادرم به روی دیوارهای زندگی اش پر از شیارهای غم بود. هر چند بهار درختان را تر و تازه و شاداب می ساخت. گلهای باغچه را معطرمی کرد و غنچه های گل سرخ را شکوفا،اما قادر به کاستن گل شادی در دلهای ما نبود.
    چهره زیبایش پژمرده و بی طراوت بود و دیدگانش پر از غم و اندوه. من و او با هم به سفره هفت سین، یک سین دیگر افزودیم و آن سوز سینه بود که با یک نفس از دل برمی خواست و بی صدا روی زبان می نشست و کلمه آه را که نشانه حسرت بود. در گلو خفته می کرد. ماتان مشغول دعا خواندن بود. دیدگانم را برهم نهادم و در خیالم دنبال آرزوهایم گشتم. این بار برخلاف سالهای گذشته خیال نداشتم از خدا بخواهم حاج بابا پشیمان شود و به خانه بازگردد، چون می دانستم که پشیمانی سودی ندارد و آمدنش درد ما را دوا نخواهد کرد. کاسه نامهربانیهایش لبریز بود و جایی برای مهربانیها باقی نمی نهاد.
    صدای ماتان را شنیدم که می پرسید:
    _ راست بگو از خدا چه می خواهی؟
    دیدگانم را گشودم، حرکت نگاه پر مهرش را به روی چهره ام احساس کردم و پاسخ دادم.
    _ مطمئن باش این بار از او نمی خواهم که حاج بابا را به خانه باز گرداند.
    به تلخی خندید و گفت:
    _ چه بخواهی، چه نخواهی، بر نمی گردد. می توانی از خدا سلامتی بخواهی و دل خوش. همین کافی است.
    به دنبال سماق گشتم که در پشت سبزه پنهان بود و سمنو که فقط سال به سال بر سفره هفت سین خود را نشان می داد و هیچ وقت میل به چشیدن را در من برنمی انگیخت.
    چشم به گل قالی دوختم و با خود گفتم، شاید به قول ماتان کافی بود از خدا سلامتی بخواهم، اما آن فرش چه؟ فرشی که در حجره حاج بابا دلم را برده بود؟ گرچه آن قالی گرانقیمت گل ابریشم، هرگز نصیب من نمی شد.
    نمی دانم چه موقع در زدند چه کسی آ« را گشود. متان کلام الله مجید را در سفره نهاد، گوش به همهمه بیرون داد و خطاب به من گفت:
    _ بلند شو از پنجره نگاه کن ببین در حیاط چه خبر است.
    تازه به خودم آمدم و صدای نجوای چند نفر را که در حیاط با هم گفت و گو می کردند، شنیدم.
    مادرم سراسیمه برخاست و گفت:
    _ معلوم نیست چه خبر شده.
    نگاهم را از پشت شیشه رنگی پنجره به بیرون نفوذ دادم. رحمان داشت به مردی که سر به جلو خم کرده بود تا ازسنگینی باری که بر دوش داشت بکاهد، فرمان می داد.
    _ ببرش بذار توی ایووان.
    سایه پدرم را دیدم که چند قدم عقب تر ایستاده، جریان چه بود؟ مات و مبهوت چشم به بیرون دوختم. ماتان چادر را به روی سر کشید. دم پائیهایش را جلوی در پوشید و با شتاب خود را به ایوان رساند. جلوی پله ها ایستاد و خطاب به پدرم گفت:
    _ این بازیها چیست مصیب؟
    چهره حاج بابا بشاش و پر خنده بود. به خود جرائت داد، چند قدمی به جلو برداشت و با تکان دست اشاره کرد و گفت:
    _ از جلوی پله ها برو کنار. بگذار این بنده خدا بارش را زمین بگذارد و نفسی تازه کند.
    بی اعتناء به خواسته اش، گفت:
    _ تا ندانم جریان چیست. از جایم تکان نمی خورم.
    _ جهیزیه دخترم است. اگر تو از من چیزی را قبول نمی کنی، گناه رعنا چیست؟ نمی خواهم چیزی کم و کسر داشته باشد. شنیدم از این فرش خوشش آمده. با خود گفتم چه بهتر چیزی را به او بدهم که مورد پسندش است.
    ماتان برای اینکه باربر ئر موقع بالا آوردن فرش به او تنه نزند، ناچار شد از جلوی راهش کنار برود. عقب تر ایستاد و در اوج خشم پرسید:
    _ از کی تا حالا این دختر برایت عزیز شده. نمی گذارم با این حرفها گولش بزنی و خامش کنی. پیشکشی ات را بردار و برو.
    با لحن زیرکانه ای گفت:
    _ تو پیشکشی ام را برگرداندی، ولی در این مورد باید خود رعنا تصمیم بگیرد. این را خودش پسندیده. به سلیقه اش آفرین گفتم در واقع گل قالیهای حجره است. دلم نمی خواست نصیب غیر شود. مبارکش باشد.
    هدف پدرم چه بود؟ می خواست مرا وادار به طغیان در مقابل ماتان کند. هر چند آن فرش دلم را برده بود، اما قبول آن مخالفت با خواسته مادرم بود و دلش را می شکست.
    خدا می داند. در نگاهش چه دیدم. همه حسرتها، سرخوردگیها و شکستهایش در آن عیان بود. گریه های در چشمه خشکیده اشکهایش را به یاد داشتم و نامرادیهایش را که باعث انزوایش شده بود. من طرف او بودم، مگر نه؟ پس چه دلیلی داشت که بر خلاف میلش رفتار کنم.
    با سرسختی به طرف باربر که تازه بارش را به زمین نهاده بود اشاره کردم و گفتم:
    _ آن قالی را دوباره به حجره حاج آقا برگردان. ما خیال خریدنش را نداریم.
    عرق ریزان با بلاتکلیفی چشم به پدرم دوخت. نمی دانست باید از امر اربابش اطاعت کند یا از خواسته من.
    صدای تحکم آمیز حاج بابا تکلیف را روشن کرد.
    _ بعد از فروش پس گرفته نمی شود. آن را همانجا بگذار غلام زود باش بیا برویم.
    قبل از اینکه ما مجال اعتراض داشته باشیم، غلام در اطاعت از امر اربابش، آن چنان به سرعت از پله ها پایین رفت که فرصتی برای اعتراض باقی نماند.
    ماتان با لحن تهدید آمیز و آمیخته با غضب فریاد کشید:
    _ مطمئن باش آن را برایت پس می فرستم. پیشکشی ات ارزانی آن یکی دخترت.
    پدرم در حال خروج از در حیاط، به عقب برگشت و گفت:
    _ زحمت نکش. چون سه روز اول عید حجره ما بسته است، عیدت مبارک تابان. قسمت بود یک بار دیگر سال را در کنار هم تحویل کنیم.
    فرش همانجا در ایوان ماند. نه من وسوسه شدم آن را باز کنم و نه مادرم این اجازه را به من می داد. با خشم و خروش به اتاق برگشت و غرولند کنان زیر لب گفت:
    _ سالی که نکوست از بهارش پیداست. وقتی با این نحسی آغاز شده، وای به پایانش.
    سپس رو به من کرد و گفت:
    _اگر دلت بخواهد می توانی قالی را نگه داری.
    دست به درو گردنش افکندم، لبهایم را به روی گونه اش فشردم و گفتم:
    _ دل من چیزی را می خواهد که تو می خواهی. عیدت مبارک ماتان.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/