(19)
از باغ که خارج شدیم ، به جای خانه ، راه بازار را در پیش گرفتیم و خرید کردیم . به هر چیزی نگاه می کردم عمو می خرید و در مقابل اعتراضم می گفت " تو فقط نگاه کن و انتخاب کن " .
باور کن بدری که من در خیلی از انتخابها دخالتی نداشتم . فقط بی اراده چشمم به شیئی می افتاد و عمو آن را می خرید . تخته پوست وسط فرش اتاق پذیرایی را که یادت هست ؟ که مادر چقدر به آن توجه نشان می داد ! ما نظیر همان تخته پوست را خریدیم و حالا که فکر می کنم می فهمم که من و مادر سلیقه هایمان چقدر به هم نزدیک است . یکی از فروشندگان به گمان اینکه عمو جهیزیه تهیه می کند ، به ما تبریک گفت و موجب خشم عمو شد . وقتی از آن فروشگاه خارج شدیم ، عمو گفت " دیگر از آشنا خرید نمی کنیم . هیچ کس نباید بداند ما این لوازم را برای چه تهیه می کنیم و کجا خواهیم برد " . و من گفتم " برای امروز کافی است ، بیایید تا شب نشده اثاث را به باغ برسانیم " . و راه را بازگشایم و لوازم را با کمک هم در کلبه قرار دادیم .
عمو نگاهی اجمالی به اثاثها انداخت و گفت " می خواهی همین الان اینجا را فرش کنیم ؟ " گفتم " نه ، وقت دیگری می آییم خیلی خسته ام " . عمو گفت " هر طور دوست داری " گفتم " اجازه بدهید پنجره را ببندم " . خندید و گفت " هر کار که دوست داری بکن " و من پنجره رابستم .
آن شب عمو میخندید و سر به سر دیگران می گذاشت . پس از ماهها شور و شادی به خانه باز گشته بود و زن عمو بیش از دیگران از این شادی سهم می برد . نیما کتابی را مطالعه می کرد ، اما صدای خنده عمو وادارش کرد که کتاب را کناری بگذارد و در شادی دیگران شرکت کند . نگاه شوخ و معنی دار زن عمو به من ، حکایت از یک سپاس و امتنان می کرد . او می اندیشید که باعث این تغییر روحیه من بوده ام و با نگاهش قدردانی می کرد . دختر ها جرات یافتند تا خواسته های خود را بر زبان آورند و عمو با خوشحالی گفت " می خرم ، می خرم ، هر چه بخواهید می خرم . شما اگر از من چیزی نخواهید پس از چه کسی باید بخواهید " .
بدری ، حرفهای عمو مرا لرزاند و پی به حقیقت تلخی بردم . خنده های او طبیعی نبود ، همان طور که حرکاتش در باغ به اختیار خودش نبود . یقینا او هنوز در رویای خودش سیر می کرد و با کسی گفت و گو می کرد که دیگر در قید حیات نبود .
عمو دست به گردن همسرش انداخته بود و می پرسید " دوست داری گردن بندی به شکل پروانه برایت بخرم تا همیشه با نگاه کردن به آن به یاد من باشی ؟ " زن عمو گونه هایش از شرم به سرخی نشست و گفت " من همیشه به یاد تو هستم ، چه با گردن بند ، چه بی گردن بند " . عمو گفت " من بی رحمم که می خواهم پروانه ای را به زنجیر بکشم ؟ " زن عمو درمانده از پاسخ ، نگاهش را به من دوخت و من به ناچار گفتم " زن عمو اسارت پروانه ها را دوست ندارد . برایش گردن بندی بگیرید که اسم شما روی آن حک شده باشد " . عمو به صورتم زل زد و گفت " آن وقت دیگر بی رحم نخواهم بود ؟ " گفتم " بله ! " و بلند خندید و گفت " همین کار را می کنم " .
زن عمو نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد تا سفره شام را آماده کند . من هم برای فرار از سوالات دیگر ، به او پیوستم و در جواب نرگس که گفت ( شکر خدا که خنده دوباره با ما آشتی کرد ) هیچ نگفتم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)